مصاحبه با آقای اسدالله مبشری
دانش آموخته حقوق
دادستان شیراز
وزیر دادگستری در دولت بازرگان
روایتکننده: آقای دکتر اسدالله مبشری
تاریخ مصاحبه: ۲ جولای ۱۹۸۴
محل مصاحبه: پاریس – فرانسه
مصاحبه کننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱
خاطرات آقای اسدالله مبشری، ۲ جولای ۱۹۸۴ در شهر پاریس، مصاحبهکننده حبیب لاجوردی.
س- جناب مبشری، ابتدا میخواهم از شما استدعا کنم که یک خلاصه ای از شرح حالی خانوادهتان بیان بفرمایید بعد راجع به تحصیلات ابتدایی و عالیتان.
ج- بسم الله الرحمن الرحیم. اسمم اسدالله مبشری متولد ۱۲۸۶ شمسی در تهران بخش ۵، در تهران متولد شدم. تحصیلات ابتداییم را در تهران و پنج و شش ابتدایی را در مشهد گذراندم. بعد در تهران وارد دبیرستان شدم. دبیرستان شرف مظفری و بعد دارالفنون و خلاصه در اینجا دیپلم گرفتم، دیپلم ریاضی یعنی دیپلم علمی. آنوقت ریاضی و اینها تفکیک نشده بود یا ادبی بود یا علمی بود. دیپلم علمی گرفتم و بعد مدرسه حقوق را خواندم اینجا شعبه قضایی را .. .
س- اینجا منظورتان؟
ج- نخیر، در ایران شعبه قضایی خواندم. بعد از لیسانس وارد نظام وظیفه شدیم چون لیسانسیه بودیم یکسال دوره نظام بود که یک ماه هنگ کار میکردیم هنگ سربازی، پنج ماه هم در دانشکده افسری بودیم بعد متحان میدادیم اگر قبول میشدم که من قبول شدم ستوان سه میشدیم و پنج ماه هم در ارتش کار میکردیم در هنگ و در صنف توپخانه. من توپخانه را خواندم و نظام وظیفهمان را آنجا بودیم. بعد از آن وارد دادگستری شدم.
س- همدورههایتان در آن دانشکده افسری چه کسانی بودند که بعداً …
ج- در دانشکده افسری کسانی بودند که الان مثلاً چیز که کشتند او قبل از ما یا هم دوره بود یا قبل از ما بود مرحوم ریاضی که رئیس مجلس بود که کشته شد اعدامش کردند. عرض کنم که اقصا بود که تو فرهنگ بود، اقصا. عرض کنم آنهایی که معروف بودند آن جمشید فریودی بود که فوت کرد که نمیشناسیدش. همدورهام همین پاکروان مرحوم که کشتندش این معلم توپخانه ما بوده، معلم ریاضیات.
س- عجب
ج- مرد خیلی خوبی هم بود خدا رحمتش کند. عرض کنم همدورهها خلاصه آنها بودند. بعد من وارد دادگستری شدم بازپرس بودم.
س- چه سالی بود؟
ج- هزاروسیصد و … نمیدانم، شست و هشت
س- خوب وارد دادگستری شدید.
ج- بعد زنجان رفتم. یادم هست یک مردی بود آنجا که خیلی من دوستش داشتم ارادت داشتم امام جمعه زنجان بود، مرد عارف خیلی خوبی بود بیشتر مثل اینکه با او پا میشدیم میرفتیم آنجا و بعد شیراز منتقل شدم دادیار شیراز بودم. بعد از مدتی به کرمان منتقل شدم و بعد دادستان یزد شدم. از یزد دادستان شیراز شدم، از شیراز دادستان اصفهان شدم و بعد به تهران منتقل شدم بازپرس دیوان کیفر کارکنان دولت شدم و مدتی آنجا بودم. بعد رفتم به اروپا دکترایم را در پاریس گذراندم.
س- چه سالی بود؟
ج- سالها را درست یادم نیست، نوشتم عددها یادم نیست.
* دو سال قبل از ۳۰ بود.
ج- تقریباً سی سال یا سیودوسال، آره سیودوسال قبل بود.
س- ۱۳۳۰
ج- پنجاه و هشت و نه. تاریخ فرنگیش.
* ۳۰ هنوز نیامده بودی، فکر کنم بیستونه… تاریخ ایرانیش ۱۳۲۸ تقریباً شما آمدید فرنگ.
ج- آره همینطور که دوره مصدق بود که مرحوم مصدق بود که من آمدم ایران. مرحوم لطفی وزیر دادگستری بود که مرا دعوت کردند بروم ایران و رفتم. دعوت کردند و رفتم درسم را اینجا تمام کردم شعبه قضایی را خواندم در پاریس. بعد دکترایم را اینجا گرفتم، بعد رفتم ایران. مرحوم دکتر مصدق نخستوزیر بود و مرحوم لطفی وزیر دادگستری که ایشان هم مرا نوشت دعوت کرد، «در این سازمان جدید برای تو پستی در نظر گرفتیم که کی میآیی ایران؟» نوشتم یک ماه دو ماه دیگر میآیم. که بعد هم رفتم معین شد مدیرکل ثبت بشوم که به عللی قبول نکردم. مدیرکل اداری دادگستری شدم. آن موقع هم دو تا مدیرکل بیشتر نداشت دادگستری: یکی مدیرکل اداری بود یکی مدیرکل ثبت. من آنجا بودم مدیر کل اداری بودم. بعد حوادث گرفتاری مصدق پیش آمد و کودتای فاجعه باید گفت، زاهدی. زاهدی آمد و مصدق را گرفتند و قرار شد که ما را هم بگیرند مرا. من البته فرار کردم متواری شدم، دو سال پنهان و در خارج از تهران زندگی میکردم که بسیار ایام بدی گذشت. بعد که بین شاه و زاهدی اختلافاتی پیش آمد و اصولاً مرحوم هیئت بود دادستان کل کشور که با شاه نزدیک بود به من هم لطف داشت. او خیلی مراجعه کرد به شاه و خلاصه دیگر مزاحم ما نشدند و آمدیم آفتابی شدیم. بعد هم ما را دوباره به کار در دادگستری دعوت کردند. رئیس اداره حقوقی دادگستری شدم، چند ماه بعد رئیس…
س- این زمان نخستوزیر کی بود؟ رئیس اداره حقوقی
ج- آن وقت دیگر …
س- علا بود؟
ج- زاهدی بود …
س- زاهدی بود.
ج- اواخر زاهدی بود. بعد آنجا برخوردهای شدیدی با باز دربار و دولت و اینها پیدا کردم وقتی رئیس ادارۀ حقوقی بودم. چون قوانینی میخواستند که من غلط میدانستم و به ضرر مردم بود و برخلاف اصول قانونی بودکه رد کردم قبول نکردم و بعد وزیر و اینها دیدند که برای من ممکن است هی هرروز خطرناک بشود من هم تسلیم نمیشوم به حرف اینها، از من تقاضا کردند که یک سمت دیگر قبول کنم که قبول کردم. رئیس اداره فنی دادگستری شدم و سالها هم چند سال درآن سمت بودم بعد مدیرکل بازرسی کل کشور شدم. که یک اداره مهم دادگستری بودکه تا آن زمان من اصلاً کاری نکرده بود اصلاً تقریباً یک اداره تیتری بود، یک تیتر مدیر کلی بود. من در آن سمتم چون بازرسی کل کشور بود تمام اموری که در ایران شده بود از قبیل ساختن سد و ساختن بناها نمیدانم، بناها ساختن این کارهایی که شده بود اموالی که خرج شده بود همه را رسیدگی کردم.
س- این زمان کی میشود الان؟ علا است حالا؟
ج- نه، زمان دکتر امینی است. دکتر امینی نخستوزیر است مرحوم الموتی وزیر دادگستری است، من تمام امور که خرجهایی شده بود در ایران دزدیهای کلان که شده بود همه را رسیدگی کردم و پرونده کل اینها را تنظیم کردم که خیلی مهم بود.
س- پرونده ابتهاج هم؟
ج- منجمله ابتهاج که توقیفش کردند، ابتهاج را ما توقیف کردیم که اصلاً خواب نمیدید خیال نمیکرد که … بعضیها به او گفته بودند گفته بود، “عدلیه کجاست؟” گفتم حالا یاد میگیری کمکم حالا میفهمی کجاست. و افسران ارشد کیا و اینها را همه من توقیف کردم. سپهبد کیا، علوی مقدم رئیس شهربانی عرض کنم تمام این افسرها که بودند و رجالی خوب سوابق بد کسی جرأت نمیکرد اینها را تعقیب کند اصلاً، اینها هم همه با شاه مربوط بودند نزدیک بودند و خلاصه ما دراینباره تحقیق میکردیم خیلی ها را که قصه آن حسینقلی کیانی که شنیدم دیروز اینجا پاریس است که سنا را ساخته بودند منجمله مثلاً ساختمان سنا مثلاً نود میلیون آنجا سوءاستفاده شده بود در سنا الان شاید نود میلیون به نظر کسی نمیآید، عددی نیست حالا شاید یک سبزی فروش در ایران تو جیبش باشد ولی آنوقت عدد بود واقعاً، عدد بود.
س- بله.
ج- اینها را رسیدگی کردیم و ما توقیفش کردیم که یک عدهای هم فرار کردند دزدهای درجه اول فرار کردند و من حالا چون باز مربوط به همین بحثمان میشود به عدلیه به اینها میگفتم. یک کسی بود که با شاه هم خیلی نزدیک بود سلیمان بهبودی، نمیدانم اسمش را شنیده بودید یا نه؟
س- بله.
چه مرد خوبی هم بود و خیلی مقدس مآب و فلان بود. آدمی بود خیلی چاکر و اینها بود صمیمی بود با شاه و اینها، آدم نارو و دغلی هم نبود که حقه بزند، سنش هم خیلی خوب بود یک مردی بود که چیزی نبود و خوب اینها. با ما هم آشنا بود. عرض کنم که خیلی هم پیش ما میآمد پیش ما آشنا بود به من هم بیمحبت نبود خیلی هم اصرار داشت دربار بروم. من هیچوقت دعوتهای دربار یا در خارج تهران که بودم دعوتهای دولتی و استانداری را هیچوقت نرفتم چون اصلاً با اساسش مخالف بودم، با شاه مخالف بودیم با دربار همینطور، هرچاییش را من مال مردم میدانستم آنجا برویم مثلاً بایستیم که ایشان اظهار تفقد کنند، اهل این حرفها نبودم. خیلی هم اذیتمان میکردند هیچوقت دیگر کارت دعوت … نمیرفتم من. بهبودی یک شب آمد منزل ما گفتم به من محبت داشت خلاصه گفت چرا اینطوری میکنی؟ چرا دعوتهای دربار را نمیآیی و فلان اینها را تعقیب کردی و حالا فلان، شاه به تو علاقه دارد و مثلاً بیا و فلان. گفتم نه علاقهای به ما ندارد نه. بعد گفتم یادم هست که آقای بهبودی اینقدر بدی کرده این شاه و دولتش… از آنکه میآورد اصلاً من چون تماس دارم با مملکت با ملت یک فاجعهای… این دولت این مملکت میرود سیل میآید میبرد همهتان را میبرد میفهمید؟ گفتم من الان که رسیدگی میکنم و فشار میآورد برای اینکه آن یارو که دو متر خانه دارد خانهاش از بین نرود، آنکه یارو روزی ده تومان گیرش میآید آن ده تومانش را کسی ندزدد. دختری که بابایش را نبرند حبس کنند… اینهاست، برای اینها من میکوشم ولی نتیجه کلی را شماها میبرید، در سایه اینها باغها، پارکها نمیدانم جواهرات شماها میماند آن یارو جز ده تومان چیزی ندارد که، غنیمت بشمارید این واقعه را که من برای اینها کار میکنم شما هم در سایه وجود آنها زندگی میکنید. یکریزه انصاف داشته باشید که بمانید و آنها هم بمانند، اینقدر دزدی اینقدر خرج و اینها نکنید. گفتم سیل میآید همهتان میشورد میبرد نکنید این کارهایی که به مردم صدمه بخورد خودتان هم نابود شوید. البته تو دلشان میخندیدند، گفته بودند «ما را تهدید میکند» گفتم تهدید نیست من میبینم این قدمهای شما سیل میشود همه را میبرد و شما را هم میبرد. همینطور هم شد که واقعاً شد. عرض کنم که حالا داشتم شغلهایم را میگفتم که حاشیه رفتیم. مدیرکل بازرسی کل کشور بودم، بعد البته تمام را رسیدگی کردیم شاه و درباریها خیلی ناراحت بودند از من. فوقالعاده چون ما همه رجال را توقیف کردیم و پرونده … و همه دنیا میدانستند تماس میگرفتند میآمدند سفرایشان فلان. نو بود برای ایران که واقعاً رسیدگی واقعی بشود، نه بترسیم از کسی نه هیچ عاملی بتواند ما را منحرف کند از شغلمان. اول که دکتر امینی نخستوزیر بود نمیخواست این کار بشود یعنی دلش تا یک حدی میخواست که با فساد مبارزه بشود نه به این جدی بودن نمیخواست. حتی به من چند دفعه گفت، آنوقت هم خوب با هم سمت رسمی داشتیم «طبقه من میگویند زمان تو ما نابود شدیم.» طبقه اشراف بودند دیگر از طبقه گفتند «صدمهای که در زمان تو خوردیم هیچوقت نخوردیم.» گفتم خوب مرا تغییر بدهید من که نمیتوانم تغییر بکنم شما میتوانید مرا تغییر بدهید و وزیر عدلیه ابلاغ مرا تهیه کند. عرض کنم که خلاصه بودیم و تا حکومت امینی از بین رفت استعفا داد خودش به علل سیاسی که شاید بدانید و من هم طبیعتاً استعفا دادم یعنی سمتم را ول کردم، وزیر عدلیه هم باز چیز آمد وزیر عدلیه چیز شد که من به او بدعقیده بودم عرض کنم که…
ب- باهری آمد بعد از آن.
ج- نه، نه بعدازآن نه باهری نبود. این بود که بقول باباشمل میگفت پیر جواننما عجب مشاعر یاد میرود، عجیب است مثل اینکه اسم خودم یادم برود اینقدر … او آمد و بالاخره من دیگر آن سمت را ول کردم. بعد مرا یک دعوتی سازمان ملل از من کرد چهار ماه آمدم ژنو. عرض کنم حضورتان که اینجا بودم و چند تا کتاب نوشتم و برگشتم. من منتقل شدم، عضو دیوان کشور هم بودم. عضو عالی دیوان عالی کشور بودم رفتم دیوان عالی کشور و دادیار دیوان عالی کشور بودم آنجا مشغول کار شدیم و بعد شاه خیلی فشار آورد که من از عدلیه بیایم بیرون، خیلی هی میگفت که سیاست و نطقهایی که میکرد، «سیاست وارد عدلیه شده.» گفتم دو تا دزد را ما تعقیب کردیم هی گفتند سیاست وارد عدلیه شد. بالاخره من آمدم بیرون تقاضای متقاعد شدن از طرف بازرسی کردم و مرا بازنشسته کردند یعنی میخواستند راندند مرا به اینکار. من دیدم فایده ندارد بمانم یعنی کار مثبت که نمیتوانم دادیار دیوان کشور یعنی پرونده میآورند مثلاً یک کسی تو چیز کشته نمیدانم مال کی را برده، بعد یک گزارشی بدهد. چیزی نبود که آدم عمرش را صحیح باشد برای این کار بگذارد. این است که صحیح نبود کار مثبتی نمیشد ول کردم.
س- چه سالی بود؟
ج- عرض کنم که باز آن هم یادم نیست. عرض کنم حضور شما که یادم نیست…
س- هویدا نخستوزیر بود؟
ج- نه هنوز هویدا نبود قبل از هویدا بود، کی بود؟
س- علم
ج- بعداً علم، درست زمان علم بود. عرض کنم که ولی اینقدر اینها ناراحت بودند از من و حتی سازمان ملل مرا دعوت کرده بود شهربانی اجازه خروج مرا نمیداد. گفتم بابا سازمان ملل دعوتم کرده و سازمان ملل… بالاخره چیز هم رئیس شهربانی بود رئیس شهربانی آنوقت بیچاره کشتنش نصیری. نصیری، رفتم آنجا گفتم «آقای نصیری آخر این یعنی چه که شهربانی به من اجازه نمیدهد سازمان ملل دعوت کرده، من میگویم تلگراف میکنم که نمیگذارند من بیایم.» گفت «نه چیزی نیست آخر شما هم یک موافقت عدلیه را جلب بکنید، آخر یک تلفنی به وزیر بکنید.» گفتم نمیخواهم تلفن کنم اصلاً لزومی ندارد. خلاصه آمدیم. آمدیم چهار ماه اینجا بودیم و گزارش مهمی دادیم و برگشتم ایران آنجا بودم. بعد هم دیگر بودیم و مشغول کارهای خودمان. من کارم ترجمه و تألیف کتابی بود ومن ۳۰ جلد کتاب بالنتیجه نوشتیم که همه میگفتند الحمدلله که آمدی بیرون به یک کار مثبتتری. عرض کنم حضورتان که بعد هم این بود کارها…
س- وکالت هم میکردید؟
ج- وکالت هم. جواز وکالت گرفتم ولی کم گاهی که رفیقی، آشنایی گرفتار میشد به من مراجعه میکرد دنبال کار آنها میرفتم که آن هم خیلی دیر به من دادند آن هم مدتها تقاضا کردم. نمیدادند تا جلالینائینی رئیس کانون وکلا شد با ما خیلی رفیق بود او آمد سازمان امنیت یعنی نمیگذاشت مانع میشد، جلالی هم با اینها رفیق بود و فشار آورد و اینها خلاصه ما رفتیم و جواز را گرفتیم. آن هم گفتم جدی نمیتوانستم، مشغول کارهای خودم نویسندگی بودم. من گفتم کاری آشنایی یا بیچارهای بیپولی گرفتار میشد میرفتم دنبال کارش و برای او مجاناً کار میکردم. عرض کنم حضور شما که این بود تا بعد قصۀ خمینی پیش آمد و ایشان که قصۀ او هم مفصل است که چطور شد؟ چطوری شروع شد؟ این کارها بود که معلوم بود یک چیزی بناست بشود اصلاً روال عادی نداشت. مثلاً یک مرتبه یک روزی شاه رفت قم بدون اصلاً دلیل و مقدمه یادم هست رفت آنجا و علیه آخوندها شروع کرد نطق کردن، خیلی کلمات زشتی گفت که توی چیز هم زدند که «این آخوندهای شپشو» و از این حرفها. کلماتی که برای شاه زشت بود گفتنش. دوستانش موقعی که این را چاپ کردند حک و اصلاح کردند. نطق مفصلی علیه آخوندی …
س- این زمان همان زمان علم است؟
ج- همان زمان علم است. عرض کنم حضورتان، نه هویدا است علم رفته، هویدا است و یک عده هم نظامی رفتند تو فیضیه و طلبهها را پرت کردند تو رودخانه و زدند و شاید هم کشتند میگفتند نمیدانم. خیلی خونآلود عمل کردند بیخود، آخر نه موجبی داشت که فرداش خمینی که اسمش را هم آدم نمیدونست یک نطقی کرد. نطقی کرد که نوارش را هم ضبط کردند و همه جا رسید البته. نطقی بود که هرکسی خوشش میآمد برای اینکه به شاه حمله کرد و این کار را هم دژخیم و … به شاه حمله کرد و گفت: «اینها معصوم بیگناه فلان. مگر ما چه میگوییم؟» آخوند را نشان داد که خیلی فقیر است خیلی بساز است، قانع است خوب است. یک قیافهای از آخوند ترسیم کرد که بعد البته قیافهاش را بعد همه دیدند که چه بود و چقدر منطبق است با این حرفها. آنوقت علیه شاه جریان پیدا کرد و مردم … دیگر انقلابی است که دیگر خودتان … نمیدانم شما تهران بودید یا نبودید؟
س- من سال ۴۲ برگشتم ایران.
ج- خلاصه کمکم یادم هست که ما… حالا هم نمیخواهم یعنی مورد هم ندارد گفتنش اینها ما خوب سمپاتی پیدا کردیم به یک مرد روحانی مسن که آمده از یک حقی دفاع کرده درحالیکه همه میترسند حرف بزنند و جوی علیه شاه درست میشد و آدم جو را میفهمید که جوی است آدم نمیداند که این را دارند درست میکنند. بعد سینما رکس پیش آمد سوخت. سوزاندند یک عده انسان زنده. خوب البته همان وقت مردم یک عدهای میگفتند کار آخوندهاست. من اصلاً خندهام میگرفت آخر این حرفها چیست؟ اینها همه را طبیعی است که همه را خود من میگفتم خود شاه کرده و یک عدهای که محقق هم بودند تا حدی میگفتند اینطور نیست فلان. میگفتیم آقا شاه کارش معلوم است. ممکن نیست آخوندی احدی همچین کاری بکند اینها پیش آمد و هی نام خمینی بزرگ میشد محبوب میشد. من آمدم اروپا و ایشان از عراق آمد بیرون ترکیه و بعد هم آمد فرانسه همین نوفللوشاتو. من هم بچههایم همه اروپا بودند چون از دست سازمان امنیت اینها نمیتوانستند بیایند ایران همه اینجا جزء کنفدراسیون بودند و کار میکردند، هیچکدام نمیتوانستند بیایند سازمان امنیت. میگرفتشان، بدون شک و خیلی هم اذیت میکردند. یکی از بچههایم را گرفتند. آنجا هم گرفتار سازمان امنیت بودیم. عرض کنم من آمدم برای دیدن اینها اروپا. خمینی هم اینجا بود و رفتم نوفللوشاتو، ایشان را هم دیدم. حتی در آلمان که بودم یک عدهای تازه زمان شریفامامی آمده بود و زندان باز شده بود و یک عدهای آمده بودند بیرون و آزاد شده بودند و روزنامهها آزادیخواهی میکردند و یادتان هست چه حوادثی بود. یادم هست همینها برای شهدایی که شاه کشته بود و کسانی که زندان بودند و فلان هی مراسم و برگزاری مراسم میگذاشتند. عکس اینها را زده بودند در آلمان چندین جا، مردم هم میآمدند و یک عدهای هم از زندان درآمده بودند و تمام سر و صورتشان مجروح بود. دیگر بهترین سند بود. خودشان را نشان مردم میدادند که این است مال زندان. خیلی گیرا و آنها یادم هست که از خمینی هیچ اسمی نمیبردند. یادم هست آلمان بودیم. عکس تمام اینهایی که کشته شدند زدند به دیوار و گل و فلان و موزیک و از خمینی آن طفلک مدیر آن جلسه سعید سلطانپور بود. سعید سلطانپور نمیدانم میشناختید یا نه؟
س- از دور.
ج- من هم آنجا دیدمش. بعد صحبت کردیم. خیلی حساس و خلاصه شاعر خوبی بود. یادم هست صدایش کردم جلسه هم بزرگ بود. خیلی …
س- این انجمن فرهنگی ایران و آلمان را میفرمایید؟
- نخیر، این در آلمان خود سلطانپور و دوستانش وقتی آمدند آلمان …
ج- از زندان درآمده بودند.
*- اولین گروهی بودند که آمده بودند و یک تظاهراتی گذاشتند …
س- در کدام شهر بودند؟
*- در تمام شهرهای اروپا گذاشتند.
ج- مونیخ و اینجاها.
*- از جمله برلن و فرانکفورت و رم و پاریس و اینها همه نشان دادند. آن موقع ما اینجا بودیم.
ج- بعداً این را که وقتی گذاشت، صدایش کردم. آمد، گفتم: «عکس خمینی کو پس؟» گفت: «آقا خمینی کیست؟ خمینی ما را میخواهد بکشد، ما را میکشد». گفتم: «این حرفها را نزن». عجیب است یادم میآید متأثر میشوم. گفتم این حرفها را نزن بیخود، بددلت میکنند. گفت: «من یقین دارم این ما را میکشد». گفتم نیست اینطور یک مردی است و …
خلاصه با او بحث کردم و گفت من عقیدهام این است ولی چون تو مثلاً میگویی. رفت و عکسش را پیدا کردند، آوردند آن را هم گذاشتند و از آن هم تأیید کرد.
من وقتی آمدم اینجا نوفللوشاتو، رفتم خمینی را دیدم. گفتم که پریشب مراسمی بود و فلان راجع به شما خیلی اظهار ارادت میکردند. این بچههای چپ و گله داشتند که شما چرا از اینها به بدی یاد میکنید. اینها را مثلاً گفتم تو ذهنش بود. گفت: «من محض خداست و اینها». دستش را کرد به آسمان گفت: «من از نظر چیز الهی میکنم». گفتم آخر چیز خدا این نیست. اینها که بیچارهها مردم خوبی هستند. شهید دادند. فدا شدند. برای آزادی ایران فلان. خندید و اینها حالا …. (؟) این وضع خوب خمینی را هم دیدیم. یک مرد مسنی آنجا نشسته تو یک اتاق کوچولو و بالاخره حرفهایی هم که میزند همش آزادی و فلان. و گفتم اینقدر هم بدی ما دیده بودیم از سازمان امنیت بگیرد و ببندد و بکشد که مقداریش را آن سلطانی که تو تلویزیون آمد گفت زمان انقلاب، نمیدانم، آمد شمهای از جنایتهای سازمان امنیت را گفت که ما میدانستیم یا مقداریش را میدانستیم. هی به ما میگفتند چرا با این رژیم مخالفید؟ گفتم این قابل موافقت نیست آخر. این کارها چیست. بعضیها میگفتند. گفتیم دیدید سلطانی چه گفت. دیگر این را که ما نساختیم. البته گفتند حالا هم بدتر و فلان. گفتم بدتر و بهتر وآن بد بود، قابل قبول نبود آن رژیم سابق. خلاصه، اینجا تماس داشتیم و بعد هم رفتند. خوب، همه اینها قطبزاده و یزدی و فلان که میدانید نوفللوشاتو بودند با همهشان هم آشنا بودیم.
س- سرکار خمینی را برای اولین بار …
ج- من اولین بار اینجا دیدم. در آنجا هم از او چیزهای خوب شنیدیم از رفقایمان، منجمله این را هم بد نیست من بگویم که میماند ضبط میشود، شنیده بودیم در تهران که آقا احمد طباطبایی وکیل عدلیه است، قمی هم است، همسن و همدوره خمینی است. این برای ما شرح میداد؛ وقتی اسم خمینی چیز شد گفتیم این کی است؟ گفت: «این آخوندی است و فلان همانجاست». خصوصیاتش گفتیم چیست؟ گفت: «والله…». هرچه خاطره از این داری برای ما شرح بده. گفت: آقا احمد هم مرد باهوش و زرنگی است. احمق نیست که بگوییم اشتباه کرده است و فلان. گفت: «یک روزی فلان آخوند …» که اسمش را گفت من یادم نیست، «ما را دعوت کرده بود ناهار در قم خمینی هم بود». همدوره و همسن خمینی است این آقااحمد. «آنجا که بودیم هوا گرم و فلان قم را هم که دیدید؟» گفت: پر از پشه و مگس بود فضا، من همچین کردم تو فضا یک مشت مگس و اینها آمد تو دستم. یکهو خمینی پرید دست مرا گرفت و گفت اینها را میخواهی چکار کنی؟ گفتم میخواهم بکشم کثیف است. گفت نه، به ما چه جان را خدا داده، مبادا بکشی. من را برد دم در گفت وا کن دستت را، ول کردیم. گفت: «اینها را رها کردیم». گفت: «خمینی اینطوری تصویر شده بود در ایران، کسی که حاضر نیست مگس کشته شود». آقا احمد گفت. رفیقی داشتیم که مرحوم شد، خدا رحمتش کند. مصباح تولیه متولی قم بود. شاید شما بشناسید اسمش را. تولیت قم مرد بسیار خوبی بود و مرد خیلی باهوشی بود. یعنی انسانشناس بود خیلی، درک میکرد اشخاص را زود. اینهم از خمینی خیلی تعریف کرد پیش ما که این اینطور، اینطور است خیلی اهل مقام و دنیا و اینها نیست. از این چیزها هم شنیده بودیم راجع به خمینی. اینجا هم رفتیم، دیدمش اینجا هم حرفهایی که میزد همه انسانیت و آزادی. دیدید که آن نطق هم که کرد در تهران که آمد گفت: «پهلوی قبرستان را آباد کرد، مدارس را خراب کرد و بست و فلان». خمینی آمد. همینجا که بود رفت به تهران که البته به من هم رفقایش که، میخواستیم برویم تهران من بودم و خانم و بچههایم اینجا بودیم. به اینها هم گفتم ول کنید یکی از دخترهایم که حالا تهران است، طاهره، این در فرانکفورت استاد دانشکده طب بود، اصلاً آنجا درس میداد. شما میدانید که این کارها مشکل است ایران میشود همه چیز بود، ولی خوب انصافاً حقوق حسابی داشت. اینها همشان مشغول به کار بودند. ایشان دکتر ریاضی است. این دکترا گرفته بود، آن بچه نقاشی میکرد توی بوزار فلان. به همهشان گفتم آقا بیایید ایران، دیگر الان باید بیایید ایران. دیگر ول کنید. آنوقت از سر سازمان امنیت بود نمیشد. به اینهم گفتم مدرسه طب اینجا را ول کن بیا آنجا «الف» «ب» درس بده به ملت بیسواد. همه ول کردیم و آمدیم تهران. به ما همین بنیصدر اینها اصرار کردند که با همان طیاره که این آقا را برد، خوب مجانی بود دیگر، با اینها. گفتم نه، دیگر ما خودمان میآییم. نمیخواهد و عقیده هم داشتیم به این آقای خمینی، ولی نمیخواستم پشت سر آقا راه بیافتیم. بیاییم از پله هواپیما پایین و فلان، خودمان بعد آمدیم. اینجا که من بودم کابینه که تشکیل شده بود و آقای بازرگان و اینها مرا هم پیشنهاد کرده بودند برای وزارت دادگستری. اینجا با من تماس گرفتند، من گفتم نه نمیکنم. همه اصرار که نکن بابا. خودم هم نمیخواستم، یعنی من خوشحال بودم. گفتم انقلاب شد که میخواستیم شاه برود، حالا خوب شد دیگر، درست میشود آن هم. این بود که من میخواستم استراحت کنم. ما یک عمر کوشیدیم و رنج بردیم. حالا میخواهم استفاده کنم به میل خودم چیز کنم، کتاب بخوانم، کتابهایی که دوست دارم. اصرار کرد مرحوم طالقانی، خدا رحمتش کند. با ما از خیلی قدیم، البته او طلبه بود و ما هم شاگرد مدرسه و بچه بودیم آشنا بودیم با طالقانی. طالقانی به من تلفن کرد. به منزلمان اینجا، خدا رحمتش کند. گفت: «آقا من شنیدم که پیش آقا خیلی کم میروید شما». گفتم کم نمیروم اصلاً نمیروم. دو دفعه من رفتم پیش ایشان، آنچه هم لازم بود گفتم. گفت: «نه آنجا حتماً بروید زیاد و از بعضی هم شنیدم که قبول نکردید وزارت دادگستری را». گفتم که نه من هستم که، به قول معروف بالکفایه هست من برای چه میخواهم باشم. گفت: «نه، وظیفهی مذهبیتان است که قبول کنید من از شما …» ما هم دوست داشتیم خوب مرحوم طالقانی را، خلاصه، گفتم میآیم. گفت: «باید وظیفهتان را قبول بکنید و موقع کار است الان. خطرناک است همه …». خلاصه، گفتم چشم. بلند شدیم، رفتیم آنجا و رفتیم تو کابینه. بعدش هم خوب شروع کردیم به کار کردن.
س- اولین وزیر دادگستری انقلاب بودید؟
ج- بله، من اولین وزیر دادگستری انقلاب. عرض کنم که خوب هی روز به روز قیافهها را میدیدیم، روشنتر میشدیم. مثلاً از چیزهایی که دیدیم که خوب دادگاههای انقلاب درست شد. ماه اولی که گذشت، من یک لایحه عفو عمومی نوشتم و رفتم قم. قم هم بود ایشان. رفتم آنجا و دادم به ایشان. ایشان لایحه را خواند و یک نگاهی به من کرد و گفت: «به این زودی؟» گفتم یک ماه که گذشته، زود نیست. دیگر کشته شد. خیلی کارها شد دیگر. انقلاب کارش را کرد …
س- یک عده هم اعدام شده بودند آن موقع.
ج- همه را، بله ولی من نبودم، اینجا بودم گفتم که بالاخره انقلاب شده و حالا دیگر … گفت: «خیلی زود است». باز ماه دوم راه افتادیم و شال و کلاه کردیم با لایحه. باز گفت: «این همان است؟» گفتم دو ماه گذشته. گفت: «حالا …». حالا چیزهایی که پیش میآمد گفتم هی روز به روز گفتم که خیلی عقیده داشتیم هم به انقلاب ایران، هم به خمینی، مردی که پشه را نمیکشد. چه رأفتی است، قلب مرد مسن هشتاد نود ساله. خوب، گاهی هم خلاصه صحبت میکردیم و فلان. بعد کمکم یک روز رفته بودم آنجا، صحبت هویدا هم که حبس بود به ایشان گفتم مثل اینکه آن روز چیز هم بود حدس میزنم که بنیصدر هم بود. این رفسنجانی هم خیال میکنم بود. گفتم «آقای خمینی این هویدا چندین سال نخستوزیر بوده، تمام وضع ایران را میداند. این را اجازه بدهید که محاکمهاش»، حالا صحبت محاکمهاش بود بیمحاکمه اصلاً به فکر من نمیرسید که یک احدی بیاید بگوید محاکمه نشود کسی حکم محرمانه، گفتیم محاکمه من خیال میکردم محاکمه خصوصی ایران برای این است که طرح کردم که گفتم «دنیا ببیند حتی ماهواره کرایه کنیم و محاکمه این را به دنیا منتقل کنیم. من هم دلایل زیادی جمع کردم که چه کارها شده و چه کارها نشده و این محاکمه رژیم است. این را اگر محاکمه کنیم، این تقریباً رژیم پهلوی را محاکمه کردیم و این هم با من تماس خصوصی گرفته و حاضر است همه چیز را بگوید». همینطور هم شده بود. پیغام داده بود به من که «من حاضرم همه چیز را بگویم، از من همه چیز را میگویم.» گفت: «میترسم که نتوانید و بدزدندش» و از این حرفها، یادم نیست جزئیاتش.
س- بدزدندش؟
ج- مثلاً نتوانید احضارش کنید بیاورید. مثلاً بدزدندش، قاچاق …. یک چیزهایی یادم الان رفته. خلاصه یادم هست بعد به او گفتم آقا این محاکمه لازم است، ضروری است ما هم از عهده برمیآییم. قبول کرد. بعد گفتم آقا دو تا وکیل هم که حق دارد بگیرد یک متهم. گفت: «نه، نه. وکیل را ول کنید و خراب میکنند و منحرف میکنند». گفتم نمیتواند خراب کند وکیل آخر، ما کارمان این است اصلاً. همیشه با وکلا سر و کار داریم. وکیل نمیتواند کاری بکند، مدتی بحث کردیم.
س- نظر بنیصدر و رفسنجانی چه بود؟
ج- آنها هیچی، سکوت. آنها حرفی نمیزدند. ولی یادم نیست خیال نمیکنم حرفی شد. چون مربوط به آنها نبود یا بود. نه از آنها هیچ یادم نیست. رفسنجانی که همیشه طرفدار آقای خمینی بود، اصولاً ولی در آن جلسه هیچکدام صحبتی نکردند. بالاخره مدت زیادی صحبت کردم و گفت: «خیلی خوب، وکیل هم بگیرید». بعد گفتم آقا قانوناً دو تا وکیل هر متهمی حق دارد بگیرد، لابد اجازه میدهید که هر دو وکیل …. گفت: «نه، دیگر دو تا وکیل؟» گفتم آخر دو تا وکیل که اضافه نمیشود به نفع متهم. یک حرفی را یا دو دفعه میزنند یا نصفش را این میزند و نصفش را او میزند. چیزی نیست که اضافه بشود، مثل اینکه دو تا سیخ کباب بخورد. مثل این نیست که یکی این را سیر بکند دو تا زیاد است. دو نفر همان حرفها را میزنند. آن را موافقت نکرد. گفتم بهعلاوه حاضر شده که همه چیز را صمیمانه بگوید و میگوید و این بهترین مدرک است، بهترین محاکمه دنیا شاید باشد. این صحبتها هم شد و موافقت محاکمه علنی را کرد و یک وکیل را. قبلاً پیشامدهایی میشد که صحبت کرده بودم با ایشان. اینهم بالاخره چون کسی نمیداند، بد نیست بگویم، چون بعضی موضوعها که مثلاً من و ایشان بودیم فقط، یا یکی دو تا بودند که مثلاً شاید آنها نگویند یا پیش نیاید فلان ….
س- من نمیدانستم که هویدا حاضر شده بوده که …
ج- بله، همه چیز. یک روز آمدم. مردی است در تهران زینالعابدین رهنما؛ مدیر روزنامه «ایران» بود زمان شاه و کتاب «پیامبر» را نوشته، میشناسیدش شاید. یک وقتی سفیر ایران بود در پاریس و هویدا و منصور را که کشتند، اینها هم جزو کادر او، آنجا خدمت میکردند. با هویدا خیلی نزدیک بودند، خانوادگی بود. امیرعباسخان حتی اینجوری صدایش میکردند، خیلی نزدیک و رفیق بودند. یک روزی من در دادگستری بودم و یکهو به من خبر دادند خصوصی که یک ساعت پیش هویدا را کشتند. چطور کشتند؟ باید محاکمه بشود فلان. فهمیدم که دستور دادند که بکشندش. در را بستند و خلخالی و آن غفاری و فلان خاصه اجمالاً فهمیدم کشتند. معلوم است که چقدر ناراحت شدم. بعد محاکمهاش کردند مثلاً به قول معروف حالا کاری نداریم. خیلی ناراحت شدم من. روزها غالباً میرفتیم زندان از اداره میرفتیم آنجا و سر میزدم به زندانیها و فلان و غذایشان و کارشان و خیلی… یک مدتی هم این آشیخها خیلی ناراحت بودند. نمیخواستند که من اصلاً دخالت کنم در زندان و اینها هیچ به کلی یک بساط دیگری درست کرده بودند. آن روز به قدری ناراحت و خسته شدم، یعنی ناراحتی حس کردم نتوانستم کار کنم. آمدم خانه خیلی افسرده از این واقعه، خیلی عصبانی اصلاً که اصلاً چه چیزهایی از دستمان رفت، که چی بیانصافی شد، مثلاً چه مدارکی، چه حرفها، خیلی. آمدم خانه دیدم که آقای رهنما منزل ما تو اتاق من نشسته پذیرایی. زینالعابدین رهنما. آمدم تو خیلی افسرده نشستیم. سلام و علیک، تعجب کردم. گفتم کی تشریف آوردید؟ چه بود فلان. یک کاغذ به من داد و گفت: «این را هویدا نوشته فرستاده برای من». هویدا نوشته بود به رهنما، «به هر نحوی است فلانکس را حاضرش کن که امروز مرا بخواهد مطالب مهمی است که فقط هم به او میگویم». گفتم دو ساعت پیش کشتند هویدا را. خیلی ناراحت شد. این هم وا رفت. بعد پرسیدم که آقای رهنما این را چطوری و کی آورد به شما داد؟ برای اینکه مات شدم. برای اینکه این همه مواظبت میکردند در زندان این نامه را توانسته بود بیاورد بیرون. اصلاً حیرتآور بود. گفتم این را کی آورد به شما داد؟ این را به من بگویید. دیدم نمیخواهد بگوید. گفت: «یکی است کارهایش را میکرده و …» دیدم نمیخواهد بگوید. من هم رویم نشد یک مرد نودساله را حالا از او بازپرسی کنم، تو منگنه بگذارم و فشار بیاورم. به رهنما هیچی نگفتم. در صورتی که این هم عجیب بود که او بتواند از آن زندانی که این قدر کنترل میشد، نامه بنویسد برای رهنما. او گفته بود همه چیز را حاضرم بگویم. مثلاً همین به قول بعضیها گفتند این او را به کشتن داد. اگر تو نمیگفتی که این حاضر است همه چیز را بگوید… آخر من تصور نمیکردم، من صمیمانه با همه راست و روراست و همه را روراست خیال میکردیم. خلاصه، عرض کنم که، یکی از چیزهایی که این را گفتم، صحبت کردیم که چیزی است که بدانید بد نیست. شنیده بودم که کسانی که جوخه اعدام را تشکیل دادند و آنهایی که میآیند مردم را تیرباران میکنند، از بچههایی هستند که زندان بودند و صدمه دیدند در زندان. بعد هم میگفتند که اینها، بهطوری که آنها دیده بودند، اینها میزنند از لگن خاصره به پایین روی استخوان پا فلان تیر میزنند که یارو با یک شکنجهای میمیرد کسی را که تیر میزنند. خوب معلوم است دیگر وقتی که رو استخوان آدم را این قدر شکنجه بدهند که آدم بمیرد از شدت درد، معلوم است چه درد سختی است. خیلی ناراحت شدم، چون اصلاً بساط دیگری درست کرده بودند که ما هم هی هر روز میگفتیم این را درست میکنیم، قبضه میکنیم، اصلاً خیال نمیکردیم این جلو برویم. رفتم قم، رفته بودم برای یک کاری نشستیم آنجا، دو سه نفر هم بودند. آنجا یک پیرمردی که یادم نبود آنجا هم نفهمیدم کیست، به ایشان گفتم آقای خمینی شما میدانید که در هر کشوری یک جور اعدام میکنند. یکی گیوتینه میکنند، فرانسه میکردند حالا که برافتاد، یک جایی مثل آمریکا با برق میکشند، یک جا به دار میکشند. علتش میدانید این است که این کسی که باید بمیرد این قدر بد است که اجتماع بشری این را میخواهد طرد کند و میکشد. معذلک، میخواهد موقع مرگ آسان بمیرد، راههای مختلفی است. یکی خیال میکند با برق آسانتر آدم میمیرد. یکی با گیوتین یکی با دارد. اختلاف این است. یعنی تمام بشر میخواهد این را که میخواهیم ردش کنیم برود، حتیالمقدور کمتر رنج بکشد. گفتم اینها هست. یکی هم اینکه میدانید که هر کسی میدانید که مقتل انسان مغزش است و قلبش است. اگر به آن تیر بزنند، میمیرد، ولی اگر به شست پای کسی تیر بزنند که نمیمیرد، رنج میکشد تا بمیرد از درد میمیرد نه از متلاشی شدن ارگانیزمش. گفت: «غرض این است». گفتم شما بپرسید که اینها چطوری تیراندازی میکنند، من شنیدم که اینها یکی را همان روزها زده بودند میگفتند تمام ارگان ژنیتالش از بین رفته، اصلاً متلاشی شده از لگن خاصره به پایینتر زدند. اصلاً تمام پا و لگن خاصره رفته سر تیر. گفتم اینطوری میکشند. ببینید چه دردی میکشد آن کسی را که میکشند، چه رنجی میکشد. اینکه خوب به قلبش نزدند و بعد هم این اشخاص گفتم اینها خونی هستند با بشر اینها زنداندیده هستند، اینها با نوع بشر دشمن هستند، خیال میکنند بشر مقصر است این را حبس کرده، آن کسی که حبس کرده رفت، نیست، اینکه مثلاً وزیر پست و تلگراف بوده الان دزدی کرده، این که صدمه به تو نزده، ولی این را هم با رنج میکشند. میخواهند رنج بکشد. گفتم که این غلط است. من گفتم که این اشخاص نیایند تیراندازی کنند. جوخه اعدام را از آدم خوب تشکیل بدهند. گرچه آدم خوب این کار را نمیکند و مهلت بدهید آخر این که محکوم به اعدام میشود به او مهلت بدهند این شاید بخواهد وصیتی کند کسانش را ببیند، توبه کند، نماز بخواند. یادم هست گفت: «اینها اهل نماز نیستند». یک پیرمرد آنجا نشسته بود که نشناختم کیست. گفت: «اتفاقاً چیز نماز خواند قبل از مرگش». یک اعزاز نیکپی بود شهردار تهران که چقدر کار کرد برای تهران بود.
س- بله، غلامرضا نیکیپی.
ج- گفت: «او نماز خواند قبل از اینکه …» گفتم خوب یکی کافی است. هیچی دیگر بعد مسکوت ماند.
س- حرفشان چه بود؟ پاسخشان؟
ج- هیچی، هیچ پاسخ.
س- ساکت.
ج- هیچ، بله. ولی بعد مثل اینکه دستور داد این سبک کشتن چون دیدم از بین رفت. بعد هم که عکس میانداختند اینها را که میکشتند، پاکروان اینها را که کشتند و هویدا عکس اینها را میگرفتند، من غدغن کردم. گفتم عکس را ندهید، کسی عکس ندهد. دیگر نیانداختند بعد از آن. دیدم اصلاً مردم خونخوار میشوند. هی هر روز بیست تا جسد، سی تا جسد و من گفتم اصلاً نسل تغییر میکند. این بچه از بچگی دلش میخواهد هر روز عادت میکند. اگر روزی ده تا کمتر بکشند، طلبکار میشود از دولت، پس این چه انقلابی است. امروز بیستودو تا بیشتر نکشتند. اصلاً حس میکردم همچین روحیهای در بعضیها ایجاد میشود. عرض کنم که این چیزهایی بود که پیش میآمد. یک چیزی که خیلی شایع شده بود در موقع انقلاب که حالا هم شاید… میگفتند فلان کس مفسد فیالارض است، لابد شنیدید؟
س- بله.
ج- فلان کس مفسد فیالارض است پس باید کشته بشود. مفسد فیالارض میدانید که اساسش قرآن است، حرف قرآن است. میگوید کسانی که ارعاب میکنند، مردم را میترسانند، وحشت ایجاد میکنند، آسایش سلب میکنند. اینها مفسد فی الارض هستند. اینها باید دست و پایشان را برید و نیدانم فلان و به دارشان زد و فلان یا به دارشان زد. معلوم است یعنی کسانی که میآیند توی شهرها و توی شارع عام، توی جادهها، ایجاد وحشت و رعب میکنند در جامعه مفسد فی الارض اینها و اینها را باید اینجوری کشت با سختی. دست راستشان و پای چپش را قطع کرد به این صورت. آخر هر کسی یارو مثلاً میرزا قلمدون مدیر مدرسه بود، بابا دزدی هم کرده، آخر مفسد فی الارض به این گفتن مضحک است. یک روز آنجا گفتم آقا مفسد فی الارض همینطور گفتم ببینید من یک سؤالی دارم، یک سبزیفروشی سبزی گلآلود به مردم بفروشد. این عمل، عمل مفسدانهای است، دیگر کار صحیحی که نیست، سبزی تمیز باید بفروشد. گفتند خیلی عجیب این حرفها چیست. گفتم روی زمین هم این انجام میشود، سبزی بفروشد، خارج از زمین که نیست. این فسادی است که سبزیفروش روی ارض کرده، به این میشود گفت مفسدفیالارض؟ و از این بابت کشتش؟ البته همه نگاه کردند اینجوری. گفتم اینجوری میکنند. یک کسی آمده سبزی گلآلود فروخته، میگویند مفسد فی الارض پشتش هم تیرباران. اصلاً نمیگذارند نفس بکشد. چه کسانی را باید کشت؟ آخر این وضع کشتن چه جوری است؟ گفتم غیر از این است که یک کسی قاتل باشد، آدمکش باشد، باید کشته بشود. کسی که خیلی در اموال مردم بیانصافی کرده باشد، واقعاً داغون کرده باشد ملت را. کشتن اینها. گفت: «آره». گفتم این را مرقوم بفرمایید. هی مفسد فی الارض هر روز هر کسی را که میخواهند. آن روز فروهر با من بود و رفسنجانی. این دو تا بودند. گفت: «نماز دیر میشود و فلان… ». گفتم آخر این نماز…
س- نماز چه میشود؟
ج- دیر میشود، بعدازظهر بود…
س- یعنی نماز خودشان.
ج- یعنی نماز، نمیدانم، خودش یا دورش نماز جماعتی چه بود. گفتم این کار خیلی خوبی است، خیری است این را مرقوم بفرمایید. برداشت نوشت من هم ایستادگی کردم. برداشت نوشت هر دو را داد به من.
س- نوشت چی؟
ج- همین که «موقع اعدام فقط کسانی که آدم کشته باشند، قتل همان که قرآن میگوید یا در اموال عمومی خیانت زیادی کرده باشند». حتی یک جملهاش این بود رفت تو اندرونش و برگشت و آن را اصلاح کرد و آن را داد. من به شما نمیتوانم بگویم این را که گرفتم، چه لذّتی بردم. واقعاً فکر کردم که دنیا مال من است. وقتی آن روز میرفتم خیلی هم حالم بود. مشکل هم بود. سوار هلیکوپتر بشوم و بروم قم خیلی ناراحت بودم. گفتم فردا میروم. ولی من گفتم آقا تا فردا شاید ده نفر را کشتند. به خودم گفتم مسئولش تو هستی، حالت هم حالا بد باشد، برو به خودم بلند شدم و با حال بد رفتم. این را که گرفتم، اصلاً کیف کردم و گفتم هزار مرتبه شکر و آمدم اگر نه چه میشد. دویدم توی اتاقی اینجا بود و یک حیاط کوچک هم بیرونیش بود، خانهای که مینشست. آن بیرون هم یک میز بود و یک تلفن رویش و یک شیخی مرد خیلی خوبی بود. توسلی مثل اینکه حالا هم هست. این هم تلفنچیش بود و مدیر این کارها بود رتقوفتق. دویدم بیرون و یادم هست کفش نپوشیدم. برای اینکه دیدم یک لحظه دیر میشود. دویدم پای تلفن زندان را گرفتم آقای خلخالی را. گفتم آقای خلخالی من الان قم خدمت ایشان هستم. این هم چیزی است که ایشان نوشتند. الان هم ساعت، یادم هست، چهار و پنجاهوشش دقیقه و نیم ثانیه (؟).
گفتم این هم ساعت، الان هم آقای توسلی شاهد است. دارم میخوانم برایتان فتوای امام را. امام که نمیگفتم چیز دیگری میگفتم. خواندم گفتم اعدام اینطوری است و اگر غیر از این باشد، بهعنوان قاتل است. دادستان کل و دادستان انقلاب و اینهایی که مؤثر بودند که میترسیدم تا بروم تهران ممکن است کاری بکنند برای همهشان خواندم با قید آن ثانیه. بله، این را هم گرفتیم. آهان، بعد گفتم که آقا یک عرض دیگر هم دارم و آن مصادره اموال مردم است. مصادره من دیشب که میخواستم فردایش یعنی امروز خدمت شما بیایم به شرایع مراجعه کردم، یک کتاب فقهی است، دیدم خیلی معتبر و مهم است. دیدم مصادره اموال مبنای شرعی دارد یا نه؟ خود ایشان گفت نه ندارد. گفتم مصادره میکنند دائماً میریزند تو خانهها، مگر به عرضتان نمیرسانند، مصادره اموال میکنند، پس این را هم مرقوم بفرمایید که چیز بکنند. گفت: «دیگر دیر میشود فلان». آن وقت آقای رفسنجانی، آقای فروهر هم تقریباً گفتند هی دیر میشود فلان. من هم اینقدر از آن نوشته اول نشئه شده بودم که دیگر هیچ پافشاری نکردم و هروقت که یادم میآید، متأثر میشوم و به خودم لعنت میکنم. واقعاً در کار خیر واقعاً همیشه گفتهاند آدم باید هیچ نباید ایستادگی کرد یعنی عقب نشست. گفتم خدایا فشار میآوردی. میگفت: «بلند میشوم». تو راه از او میگرفتی چقدر حیف شد. ولی خوب من از بس خوشحال بودم و نشئه بودم. گفتم خوب فردا میآیم میگیرم، بلند شد و رفت. ما آمدیم سوار هلیکوپتر شدیم مثل اینکه خودم دارم پرواز میکنم، بجان تو، این هلیکوپتر را میتوانستم روی شانهام بگیرم بیایم، پر بزنم بیایم تهران همان شب اگر این کار نشده بود، شاید عدهای از بین رفته بودند همان شب. این تماسهایی بود که دائماً داشتیم. بعد دیدم. خلاصه، روزها میرفتم زندان، میرفتم رسیدگی میکردم کارها را و دیدم موجی است که این موضوع دارد میآید. اصلاً یک عدهای بودند مثلاً که من، بعد آنجا برخوردم و به آنها آشنا نبودم و حس کردم که اینها اصلاً خونخوار هستند. اینها میخواهند یا خونخواری خودشان است یا میخواهند یک وجههای درست کنند پیش مردم. هی این خونخواری را آب و رنگ انسانی به آن بدهند «آقا مردم خون دادند، خون میخواهند». گفتم آقا خون دادند چیست؟
س- چه تیپ بودند؟ اینها تیپ آخوند بودند یا تیپ جوانهای انقلابی؟
ج- والله یکی دوتایشان از وکلا بودند، جوانهای انقلابی نبودند.
س- بله؟
ج- آخوندها که مطمئناً هر چه آقای خمینی و اینها میگفتند، میگفتند آنها هم تقریباً طبیعتاً همینطور. ولی یک عدهای که آمده بودند مثلاً یکیش وکیل عدلیه بود و همین حالا هم، نمیدانم، وکیل مجلس چی هست. یکعدهای بودند اصلاً خونخوار بودند. میخواستند برای خودشان حیثیت درست کنند. بکشند و اقناع کنند خودشان را و به مردم بگویند دیدید ما داریم میکشیم و میآییم جلو و اصلاً حیثیت درست میکردند. چیز هم با اینها موافق بود مرحوم بهشتی که من این اواخر فهمیدم. من به بهشتی خیلی خوش عقیده بودم همیشه. خیلی سالهای پیش با او آشنا بودیم. بهشتی را میگفتم هر فرد میآید اینها لازم است.
س- چه کسانی بودند؟
ج- بهشتی بود و باهنر که کشتندش که لابد شنیدید اسمش را.
س- بله.
ج- و گلزاده غفوری که الان زنده است و بیرونش کردند از مجلس و دو تا هم پسرهایش را هم تیرباران کردند و مرد تمیز مسلمان مجتهد و برقعی که الان هست، علیرضا برقعی، اینها با هم برنامه دینی فرهنگ و اینها با هم انجام میدادند. بعد مینوشتند و فلان و بیشتر کارهای مهم را هم گلزاده غفوری میکرد، چون هم باسواد است، هم مجتهد است، هم اینکه دکتر حقوق است و در اینجا هم درس خوانده است. مرد فوقالعاده با حسننیتی است، واقعاً عجیب. او مینوشت و وارد این کارها میکرد و آنها هم امضاء میکردند یا کمک مهم را این میکرد. و من تماس هم داشتم. خانم فرخرو پارسا که وزیر فرهنگ بود، تسلیم دربست اینها بود. آنچه اینها برنامه دینی میدادند، بیگفتگو موافقت میکرد، پول میداد، هر چه میگفتند، میکرد. من تماس داشتم با اینها، وزیر بودم و با اینها کار میکردم. مثلاً نهجالبلاغه را ترجمه کرده بودم. اینها میگفتند که بدهید به ما چاپ… با ما کار کنید، دادم به آنها. مثلاً اینطوری کار میکردیم و دلم میخواست به آنها کمک کنم و با آنها کار کنم، تماس داشتم. بیچاره فرخرو پارسا نهایت کمک، بعد که گرفتار شد، اینها بیانصافها یک قدم به نفعش برنداشتند و میدانید که با وضع بدی کشتندش. هم اول به قول خودشان تعزیرش کردند، چوبش زدند، شلاق زدند، خیلی گویا بعد هم اعدامش کردند. من هر وقت یادم میآید، اصلاً میسوزم واقعاً، دلم به آتش میگیرد. بعد برایش درست کردند که با مدیر دفترش رابطه نامشروع داشته، یک مرد مسن، یک زن مسن، بچه داشت، بچه بزرگ داشت. اصلاً اهل این کارها، آخر آن سن و فلان. خلاصه، رئیس دفترش را بدنام و مفتضح کردند و با این سختی هم کشتندش بیچاره را. با بهشتی با وجودی که من به او خوشعقیده بودم، در عمل که عضو شورای انقلاب بود و کارها را هم او میکرد همیشه، اصلاً بهشتی همۀ کارها را میکرد. آنهای دیگر واقعاً… تو شورای انقلاب هم بنیصدر بود، قطبزاده بود. همین رفسنجانی بود و مرحوم مطهری بود که مرد بسیار خوبی بود. مطهری، خدا رحمتش کند. هیچ خونخواری نداشت. بدخواهی مطلقاً نداشت و این مثلاً کشته شد. حالا کی کشت. اینها فرقان اینها میگویند. مرحوم طالقانی بود که تا زنده بود، تقریباً رئیس شورا بود، میآمد، کم میآمد، زیاد دخالت نمیکرد. آنجا من دیدم که کارها، به بهشتی گفتم یک روز که یک اشخاصی تو زندان میآمدند و دخالت میکردند که همهشان بد بودند و من اینها را بیرون کردم و نمیگذاشتم بمانند. یک روز به بهشتی گفتم. گفتم آقای بهشتی، این زندان اگر خوب عمل بکند، این انقلاب موفق است، اگر بد عمل کند، این انقلاب شکست میخورد. خوب، برای اینکه اگر تلنگر بخورد و من هم هر وقت که پیش خمینی بودم، البته یکی دو بار هم گفت که مثلاً زندانیها، میگفتند راحت باشند فلان. من خیلی با آب و رنگ مفصل تو تلویزیون یا مقاله که مینوشتم از قول ایشان میگفتم که امام دستور داد به زندانی تلنگر نخورد، صدمه نخورد، غذایشان راحت باشد،فلان خیلی مفصل که هر چه بلد بودم میگفتم که ایشان…
س- بله.
ج- و خوب خیلی هم راحت بودند. غذاها، دسرشان، غذایشان به قدری خوب بود، یعنی بهترین میوهها را واقعاً برایشان میبردیم. من نظارت میکردم. اتاقشان میرفتم مثلاً یارو میگفت، آنها را که کشتند بعضیها را، اتاقمان مرطوب است یا آفتاب نداریم. میایستادم اتاق خوب پیدا میکردیم. میبردیم منتقل میکردیم بعد میرفتم. یعنی اینقدر دقت و مراقبت میشد در بهداشتشان، در غذایشان فلان. ولی هی میدیدم که هی دادگاه انقلاب هم هی تشکیل میشد، هی اضافه میشد. یک قانونی برای دادگاه. قوانین که نداشتند دادگاهها، ولی دیدم حالا که هستم آخر طبق یک قانونی عمل کند قانونی. قضات دادگستری را خواستم. عدهای که در اداره حقوق بودند، گفتم بنشینید برای دادگاه انقلاب، تازه آن را قبول نداشتیم غیرقانونی گفتم حالا هست بالاخره مردم گرفتارش هستند. ما اگر به کلی عقبنشینی میکردیم به ضرر مردم بود. گفتم یک قانونی برای دادگاه انقلاب بنویسید. شما چند نفر یکی من خودم مینویسم. بعد عقلمان را بگذاریم روی هم که ببینیم کدامش بهتر است. یکی من نوشتم و یکی هم آنها، این را آوردم توی شورای انقلاب گفتم. گفتم که یکی به قضات گفتم بنویسند قانون انقلاب که قانون باشد آخر و یکی هم من نوشتم. بهشتی مرحوم آن که من نوشته بودم برداشت و شروع کرد خواندن و یکییکی چیز کردند و حق و حسابی که به نظر خودشان مثلاً خیال میکردند و گفتند که ما تصویب میکنیم و قبول داریم. همآنوقت دیدم که، همان روز یا روز بعد فردایش بود که دیدیم که از قم دو سه تا شیخ آمدند، گفته بودم که من قانون را دارم مینویسم. گفتند آقا یعنی خمینی ما را فرستاده که این قانون را ببریم و به نظرشان برسانیم. گفتم آقا این را تازه دیروز نوشتم. باید بدهیم ماشین بکنند. گفتند: «نه عجله …» گفتند: «به هر صورتی است زودتر ببریم». گفتم آخر نمیتوانید بخوانید، الان دست برده شده خط این بد باید ماشین بشود. اصلاً نمیتوانند. گفتند: «عجله فلان …» گفتم نمیشود. اینطوری نمیتوانید بخوانید. بعد به زور نگهشان داشتیم. ماشین کردیم و دادیم و بردند. من هر روز منتظر بودم که این برگردد و تصویب شده. عرض کنم که همان حق وکیل… خیلی قانونی که هست. دو روز سه روز بعد بود. صبح زود رادیو را گرفته بودم. این قطبزاده هم رئیس رادیو بود. دیدم که شروع کرد و گفت: «قانون محاکم انقلاب که به امضاء و موافقت امام است …» شروع کرد خواندن. دیدم اه اه، به قدری غیر از آن است که من نوشتم یعنی نکات مهمی که ما گنجانده بودیم، همه حذف شده. به قدری ناراحت شدم…
س- چه چیزهایی مثلاً؟
ج- من یادم نیست. هر کس مثلاً وکیل میتواند بگیرد آن حذف شده بود، منجمله مثلاً وکیل متهم که نمیداند باید یکی برود پروندهاش را بخواند مهلت قانونی به او بدهند مهلت داشته باشد تا آن وکیل بخواند، فکر کند، مردم را جمع کند. مثلاً فرصت داشته باشد آخر اینها همه تو Procedure تمام دنیا هست. وکیل بتواند بگیرد آدم خودش که میفهمد اینکاری را که کرده، بهش میگویند اینها قانونی است یا غیرقانونی. اینها جرم است یا نیست؟ اینها را نمیداند که افراد عادی. وکیل میتواند بفهمد، بعد هم که میخواند دلایلی به نفع خودش میخواهد جمع کند، آن زمان میخواهد. به او بگوییم دو هفته یک هفته حداقل به او زمان بدهیم وکیل بتواند. آن وقت مدارکی آدم دارد که توی پروندهها تو وزارتخانه ولو است. مثلاً من مدرک دارم به نفع خودم بعد وزارت دارایی که… مثلاً من مالیاتم را هر سال دادم ولی آقای دادستان انقلاب به من گفته که دزدی کرده، مالیات هیچقت نداده. من زمان میخواهم که بروم آن مدرک را از پرونده پیدا کنم، بگذارم اینجا آقا فوت که نمیشود کرد. از این قبیل چیزها بود تمام حذف شده بود. اصلاً یک چیز بیمعنی. بهطوری ناراحت شدم که یادم هست صبح زود یک تلفن که دائماً در کار بود یک روزنامهنگار که یادم نیست تلفن کرد و از من سؤالی کرد راجع به یک امری. من هم عصبانی تازه نشسته بودم گفتم آقا آن سؤالت مهم نیست بیانداز دور و این را از من سؤال کن. سؤال را گذاشتم تو دهنش. گفتم سؤال کن که آقا که وزیر عدلیه شنیدیم که قانون انقلاب شما نوشتید، چطوری شد؟ این قانون تصویب شد یا نه؟ گفتم این را سؤال کن. گفت: «بله فلان». بعد جواب دادم. گفتم ما قانون نوشتیم فرستادیم قم، ولی نمیدانم همینطوری تو (؟) همینطوری چاپ شد. گفتم ولی نمیدانم این را یک دیوانهای این را به عنوان اصلاح تو این دست برده. یعنی به قدری عصبانی بودم دیدم حق مردم را له کرده تو این قانون. گفتم یک دیوانه فکر کنید که یک دیوانه بنگ بکشد عرق هم بخورد، در حد اشباع و این بخواهد چیز بنویسد. گفتم اینجوری شده از چنین دماغی این قانون درآمده. گفتم این را بنویس. عین همین. خیلی ناراحت شده بودم. او هم نوشت بعد هم (؟) گفتند این مزخرفات چیست مینویسی، ننویس دیگر و فلان. بعد هم قم تکذیب کردند مدیر دفتر خمینی اینها آمدند گفتند ما ننوشتیم و آقا ندیده وفلان. خلاصه، آن ماند دو جور بود هر دوتایش حالا اصلاً گوش نمیدادند که آن قانون یا این قانون. عرض کنم او مردی بود که ما خیلی به او خوشعقیده بودیم، صفات خوبی هم دارد، عرض کنم هادوی که این دادستان انقلاب شده بود و بعد حالا قصههایی دارد. چه میخواستم بگویم که همینطور حرف تو حرف آمد؟ عرض کنم خلاصه، هی هر روز ما برخوردهای بدی پیدا میکردیم و خشن. من دیدم که مشکل است واقعاً تحملش، برای اینکه نه میتوانم تسلیم بشوم و نه میتوانم بجنگم اینها. مخصوصاً کسی که قانونی و حقوقی نوسیونش درکش اصلاً یک جور است. من اصلاً عجیب است که یک نفر مثلاً تو زندان محاکمه نشود، مثلاً محکومش کنند. یا مثلاً حق اعتراض نداشته باشد، اصلاً من نمیفهمم یعنی چه مثل اینکه وارونه آدم راه برود. چون اصلاً نوسیون مفهوم حقوقی من دارم با این بزرگ شدم. ولی برای یک نفر عادی و غیرحقوقی چیزی نیست. میگوید خوب حالا سه سال هم اشتباهاً بوده، چیزی نیست که، خوب اینها گفته بودند که عدهای را کشته بودند بیگناه. گفتند خوب اگر بیگناه است که میرود بهشت، غصه ندارد. آخر اینجوری که من نمیتوانم تحمل کنم «اگر بیگناه است، میرود به بهشت». عرض کنم که یک شبی توی هیئت وزیران که بودیم که غالب شبها بودیم در آنجا، گفتم من چند کلمه صحبت دارم. گفتم آقا یک عدهای تو این دنیا هستند که مرض عدالت دوستی دارند، خیلی هستند، یکی از آنها من هستم. ما از بچگی دلمان میخواست که بیعدالتی نشود، حق کسی را نگیرند، زنی مجبور نشود روی فشار مادی بیعفت بشود، عفتش را بفروشد، پدری را بیخود نگیرند، بچهاش گریهاش نگیرد، اینها را شرح دادم. گفتم اینها بود تمام فکر ما تو اجتماعی از بچگی میگفتیم میرویم میجنگیم درست میکنیم. به این دلیل من حقوق خواندم، به این دلیل آمدم تو دادگستری من میدانستم هر جا آدم برود طب بخواند پولش زیاد است راحتیش زیاد است. ولی میدانستم عدلیه نه حقوق دارد نه راحتی دارد نه چیزی دارد. ولی این را برای این انتخاب کردم آمدم تو دادگستری. یک عمر هم جنگیدیم که همه هم میدانند، پروندهمان هم هست. بعد انقلاب شد. گفتیم خوب رسیدیم به آنکه میخواهیم. حالا که آمدم میبینم که آنچه میشد و خیال میکردیم بدترش دارد میشود. هیچ حقوقی وجود ندارد، میروند پدر را میگیرند جلوی بچهاش بیگناه میبرند میکشند، او را مزاحم میکنند. چیزهایی که میشود یکیش میزان منطقی و عقلی ندارد و من هم نمیتوانم تا حالا سعی کردم که قبضه کنیم جلو بگیریم. مثلاً یکی از کارهایی که میکردم که خیلی مهم بود دیدم حالا که یک عده قضات خوب صحیح اینها را معرفی کردم به همین دادگاههای انقلاب. گفتم شما که بلد نیستید اقلاً این قضات بیایند به شما کمک کنند، آخوندها هستند و فلان و حکم. ولی اینها بیایند کمک کنند. اینها را فرستادیم چون اینها رو منطق کار میکردند و تسلیم نمیشدند. اینها را نهایت اذیت میکردند. اهانت به اینها که اینها قهر کنند، ول کنند، همینطور هم میشد. قهر میکردند، میآمدند. میگفتم از چه قهر کردید، این جان مردم است، حیثیت مردم است، اینها میخواهند شما را عصبانی کنند که ول کنید به همین نتیجه رسیدن. شما تحمل کنید کار الهی این است که شما تحمل بکنید و بکنید باز هم. باز اینها را برمیگرداندم، باز اینها دو روز میرفتند، باز اینها را ناراحت میکردند، صندلی نمیدادند، جا به اینها نمیدادند. حالا آنها هم مفصل که چه کسانی بودند و چه جور بود. خلاصه، سعی میکردند اینها را برنجانند که ول کنند که خودشان باشند. اصلاً دخالتی بههیچ نحوی دادگستری نداشته باشد. من هم فشار گذاشته بودم که دخالت داشته باشید. بهطور معقولی و جلوی کار غلط را بگیریم. این یک جریان … همیشه هم هر صحبتی میکردند، میگفتند: «دادگستری که به ما کمک نمیکند». و دروغ میگفتند. ما باور نمیکردیم که یک آخوندی دروغ بگوید. واقعاً خیال میکردیم اینها مظهر تقوا هستند. بههرحال، دروغ با کمال راحتی که اینها کار نمیکنند، کمک نمیکنند. در صورتی که اینها دائماً کمک میکردند. بالاخره اعتراض کردم و گفتم آقا من استعفا میدهم. نمیتوانم تحمل کنم. قضات را میفرستم نمیگذارند کار کنند. این کارها میشود، قانونشان عوض میشود، اصلاً برای چه؟ من نمیتوانم.
دکتر سامی که وزیر بهداری بود گفت: «من خیال کردم اولی که گفتی من استعفا میخواهم بدهم، خیال کردم که شما خسته شدید از کار، کار زیاد دارید ولی حالا اینها را که شما توضیح میدهید خوب این مسئله ما هم همین است». گفتم خوب شما هم باید استعفا بدهید، منتها من به شما نمیتوانم تحمیل کنم که من خودم میتوانم بدهم که دارم میدهم. شما هم باید بدهید خودتان. گفت: «من معتقدم که همه استعفا بدهیم». گفتم خیلی صحیح است. بنا شد که برویم ما همه استعفا بدهند. فردا یا پس فردا با هلیکوپتر رفتیم قم. قم بود آنوقت آقای خمینی. آنجا صحبت شد و آقای بازرگان هم گفت: «بله… ».
س- لبّ مطلب را ادا میکرد آقای بازرگان؟
ج- بد نبود. البته میتوانست که از این، آنوقت میتوانست جلوی آقای خمینی ایستاد. کار غلط آدم نگذارد بشود شدنی بود یا آدم ول کند. مگر با یک کار غلط هم… آخر هی میگفت: «یک کمی بساز». میگفتم نمیتوانم بسازم. یک نفر را بیخود بکشند، آخر چطوری؟ نصفش را بکشند نصفش بماند؟ هیچی؟ یعنی چه یک مدتی بساز؟ ساختنی نیست این. اینکار یک کاری است که اصلاً نباید بشود یا باید بشود وسط ندارد که. باز اینها ماندند و فلان و برگشتیم که درست میشود و فلان. گفتم من نمیتوانم بمانم.
س- آن روز که رفتید پهلوی خمینی برای…
ج- هیچی، یک صحبتهایی شد آمدیم. باز ایشان وعده داد که درست میشود. خلاصه الان جزئیات یادم نیست، ولی وعده داد که «خوب میشود، درست میشود».
س- استعفا مطرح نشد؟
ج- نه. بعد تقریباً همچین کم و بیش ولی باز تقریباً همه را اینها راضی کردند و من گفتم نه من نمیتوانم اصلاً این حرفها مرا اقناع نمیکند، استعفا دادم. البته یک روز دو روز آقای بازرگان گفت: «بمان تا یک نفر را جای …» گفتم میمانم، دو سه روز میمانم تا یک نفر را سر فرصت بگذارید. ماندیم و رفتیم. آمدیم دیگر استعفا دادیم، ول کردیم. بعد از آن برای من بحث کردند که من بیایم یونسکو، مدیر یونسکو بشوم. من بسیار این پست را دوست داشتم برای من ایدهآل بود، هنوز هم ایدهآل است. یک کار فرهنگی است که من دوست دارم. ابلاغ، بنا بود که هم سفیر ایران در بلژیک باشم، این دو تا با هم بود و هم رئیس یک قسمت ایرانی یونسکو. من گفتم آنجا تهران. گفتم من این کار دو تا قبول نمیکنم. برای اینکه سفیر بلژیک یعنی بایستیم جلو شاه و تو تشریفات برویم، هی نهار بدهیم یا نهار دعوت کنیم. گفتم من اهل این کارها نیستم که نهار خانهی خودم را زورکی میخورم. واقعاً وقتش را نداریم. هی هر روز بایستیم. کار سفرا همین است دیگر.
س- بله.
ج- یا باید ما مهمانمان کنند سفارت. نمیدانم کجا یا ما مهمانی بدهیم.
Leave A Comment