روایتکننده: خانم عظما عدل
تاریخ مصاحبه: دهم فوریه ۱۹۸۴
محل مصاحبه: کمبریج- ماساچوست
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱
خاطرات خانم عظما عدل در شهر کمبریج ماساچوست، دهم فوریه ۱۹۸۴، مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی.
س- سرکارخانم عدل، میخواهم خواهش کنم که برای آغاز این مصاحبه، یک خلاصهای از خانوادهتان و پدر و مادرتان و بعد هم محل تولدتان و دوران کودکی خودتان بفرمایید.
ج- من عظما عدل، از خانواده عدل هستم و در تبریز متولد شدم ولی در دو سالگی به تهران آمدیم، چون پدرم نماینده مجلس شده بود. من به تهران آمدم و مدت توقفم در تبریز خیلی کم بوده، ولی البته هر سال تابستان برای مدتی به تبریز میرفتم. این است که با زبان ترکی آذری آشنایی دارم. چون که در خانه، مادرم با مستخدمین و اقواممان همیشه ترکی صحبت میکردند، ولی خودم اصولاً در تهران بزرگ شدم. البته چهارمین فرزند خانواده بودم که دو برادر داشتم، یکی پروفسور یحیی عدل و دیگری دکتر غلامرضا عدل هستند که تحصیلاتشان در فرانسه بوده. یکی در قسمت طب و دیگری در قسمت کشاورزی تحصیل کردند و فرزند سوم شمس فر عدل خواهر من بود که بعدها همسر محمدولی فرمانفرمائیان شد.
س- ببخشید اسم پدرتان چه بود؟
ج- اسم پدر من یوسف عدل بود که چندین دوره نماینده تبریز در مجلس شورای ملی بود.
س- تحت همین اسم بودند یا لقب داشتند؟
ج- لقب او قائممقام بود.
س- پس توی اسامی وکلای مجلس آن زمان به نام یوسف قائممقام بود؟
ج- نخیر. قائممقام بود. بعدها که سجل مرسوم شد، به نام پدربزرگم که عدلالملک بود فامیلشان را عدل انتخاب کردند.
س- در چه رشتهای غیر از کار سیاسی قبلاً علاقهمند بودند؟ ملاک بودند؟
ج- بله. ایشان ملاک بودند و در تبریز ملک داشتند و عموهای من همه به کار ملک میپرداختند و قبل از اینکه نماینده مجلس بشوند، در زمانی که شاید خیلی بچه و یا شاید هنوز متولد نشده بودم، در شهرهای مختلف حاکم میشدند. مثلاً از جمله یادم هست که موقعی که من متولد شدم، ایشان حاکم کرمانشاه بودند. به مشهد رفته بودند، به کرمانشاه رفته بودند. البته من خیلی بچه بودم، یعنی در حدود ده ساله بودم که پدرم فوت کرد. من تحصیلات ابتدایی و متوسطهام را در مدرسهی ژاندارک تهران به پایان رساندم و در آن مدرسه که مدرسه بسیار خوبی در آن زمان بود، دختران میتوانستند فارسی و فرانسه توأماً با هم بخوانند. یعنی از صبح تا ظهر ما فرانسه میخواندیم و از ظهر به بعد فارسی میخوندیم و میتوانستیم هر دو زبان را به مراحل آخری آن برسانیم، یعنی فرانسه را تا قسمت Brevet که نسبتاً یک مرحله خوبی است، میتوانستند برسانند و فارسی هم آنموقع البته تا کلاس یازدهم بود، یعنی متوسطه تا یازده تمام میشد و آن را هم میتوانستند تمام کنند. البته یک کمی مشکل بود این دو را با هم تلفیق دادن، چون به مراحل آخر که میرسید، هر دو قسمت خیلی مشکل بود و کمتر کسی بود که بتواند واقعاً هر دو زبان را به مرحله آخری برساند. اغلب دختران ایرانی چون ترجیح میدادند متوسطه ایرانی را تمام بکنند تا آن مرحله آخر فرانسه نمیرساندند، چون واقعاً موقعی میشد که با هم خیلی قاطی میشد و دیگر تنظیم وقت و اینکه چطور آدم بتواند هر دو را به اتمام برساند، مشکل میشد. ولی من با اشکالات بسیار زیاد بالاخره توانستم هر دو را به آن مرحله آخر برسانم. در آن موقع که من تحصیل میکردم، چون اصولاً هم در فارسی و هم در فرانسه به ادبیات خیلی علاقه داشتم، معلمین ما که همان خواهران تارک دنیا بودند در قسمت فرانسه، و اینها چون شوق و ذوق مرا در قسمت ادبیات دیده بودند، خیلی مرا تشویق کردند. چون میدیدند خیلی به ترجمه علاقه دارم، خودشان مرا خیلی تشویق کردند و اسم یک کتابی که خب خیلی باب طبع آنها در آنموقع بود، از یک نویسندهای که خیلی مورد علاقهی خودشان بود را به من یادآوری کردند که من بتوانم این را ترجمه کنم. البته، قبل از این هم من خودم حتی موقعی که پدرم زنده بود، چون خیلی به ترجمه علاقه داشتم، کتابهای بچگانه که در آن موقع پدرم در اختیار من گذاشته بود، شروع کردم به ترجمه کردن.
س- از چه زبان به چه زبانی؟
ج- از زبان فرانسه به فارسی که یک سری کتابهایی است که هنوز هم در فرانسه خیلی معروف است. نوشتهی کنتس دوسکور Segur که برای کودکان نوشته است. آنموقع من شروع به ترجمه کردن یکی از اینها کردم. البته خیلی بچه بودم، در حدود نه سالم بود. اول فکر میکردم که این کار خیلی بدی است که مثلاً آدم از وقت درسش بزند و به ترجمه بپردازد. بعد پدرم فهمید که من این کار را میکنم و من خیلی تعجب کردم، چون پدرم خیلی آدم سختگیری بود و میترسیدم بگوید که چرا به جای درس خواندن و تکالیف مدرسه، این کار را میکنی. وقتی دیدم ایشان خوششان آمد و به من گفت که اگر این کتاب را تمام بکنی من این را چاپ میکنم، این خیلی موجب خوشحالی من شده بود، ولی متأسفانه وقتی که این کتاب را ترجمه کردم، پدرم دیگر فوت کرده بود و دیگر این موضوع مسکوت ماند، ولی معلمین من در مدرسه مرا خیلی به این کار تشویق کردند. یک کتابی از نوشتههای هانری بوردو به نام La robe de laine که ترجمه فارسی آن بهنام «جامه پشمین» شد و گفتند این را ترجمه کن. آن را من در آن زمان ترجمه کردم. البته به خرج خودم و دادم آن را چاپ کردند. من بهقدری خوشحال شده بودم که اصلاً جنبهی مادی آن برایم مطرح نشد، چون من در آنموقع یک دختر پانزدهسالهای بیش نبودم و آنموقع هم این کارها مرسوم نبود، بهطوری که بعدها من فهمیدم در یک نمایشگاه کتابی که بعدها درست شده بود و خانم فریده دیبا رفته بودند و آن را افتتاح کرده بودند، من با کمال تعجب دیدم که اولین زن مترجم ایرانی بودم و این را نمیدانستم. یعنی باور نمیکنم که چنین چیزی حقیقت داشته باشد. البته کتاب من که آنجا بود از لحاظ سنه نشان میدهد که من اولین خانم مترجم بودم. ولی من میدانم که وقتی بچه بودم همکلاسی من دختر آقای امیرتیمور بود که بعدها زن اسکندرمیرزا شد، او برای من تعریف میکرد که مادر او که مسلماً خیلی مسنتر از ما بود، یکی از کتابهای پیر لوتی را ترجمه کرده بود، ولی شاید آن کتاب بهصورت چاپ شده در ایران در آن زمان وجود نداشته که بتوانند بگویند آن خانم اولین مترجم زن ایرانی بوده است. این است که نوشته بودند من اولین مترجم زن بودم. کتابی بود بهنام «جامه پشمین» که من آن را ترجمه کردم. خب، بعدها هم خیلی تشویق شدم و از اشخاصی شنیدم که ترجمه خیلی خوب بوده که خیلی باعث دلگرمی من شد از جمله آقای دشتی. آقای دشتی خیلی مرا تشویق کردند و گفتند خیلی خوب است. بعد از اینکه من این کار را کردم و هنوز هم در آن زمان مدرسه میرفتم، به علت یک کسالتی که برای مادرم پیش آمد و چشمش خیلی ناراحت شد، زمان رضاشاه بود، قرار شد که مادرم برای معالجه به فرانسه در اروپا برود، چون دکترها اصلاً نتوانستند تشخیص بدهند که کسالت چشم مادرم از چیست و برادرانم خیلی با زحمت برای او این کار را درست کردند که برود به فرانسه و چشمش را معالجه کند و چون ایشان خیلی به من علاقهمند بودند، سعی کردند که مرا هم همراه خودشان ببرند و خوشبختانه این کار درست شد و من همراه ایشان رفتم.
س- این در چه سالی بود؟
ج- این تقریباً در سال ۱۳۱۷ شاید بود که ما به فرانسه رفتیم.
س- چطوری رفتید؟ طریقهی مسافرت چگونه بود؟
ج- طرز مسافرت این بود که تصادفاً آنموقع آقای منصورالسلطنه عدل که پسرعموی پدر من میشد، سفیر ایران در رم شده بودند. این بود که ما را هم همراه ایشان کردند و ما از راه زمین از طریق عراق …
س- چه سوار شدید؟
ج- اول با ماشین تا بغداد رفتیم. از بغداد سوار نرن شدیم تا بیروت.
س- نرن؟
ج- نرن که یک ماشینهای بزرگی بهنام نرن که توی آن ایرکاندیشن بود که آنموقع باز خیلی غنیمت بود، چون آنموقع تابستان هم بود که ما رفتیم، تا بیروت و در بیروت سوار کشتی شدیم تا تری یست در ایتالیا. آنجا دیگر از آقای منصورالسلطنه ما جدا شدیم و ما سوار نرن شدیم و رفتیم به پاریس در فرانسه. ولی ایشان همانجا ماندند. در آن تاریخ خود هانری بردو زنده بود و آکادمی فرانسه بود. من یک جلد از کتابی که ترجمه کرده بودم داده بودم یک جلد خیلی قشنگ از زری ایرانی برایش درست کرده بودند. البته امیدوار نبودم که هانری بردو مرا بپذیرد. وقتی رسیدیم به فرانسه، ما رفتیم نزد همان خانوادهای که برادرهای مرا نگه داشته بودند و در آنجا پانسیون بودند، چون حالا دیگر جنبهی فامیلی واقعاً پیدا کرده بود و برادرهای من مثل پسرهای آنها شده بودند. ما به آنجا رفتیم و منزل کردیم. به توسط آن آقا من یک نامهای نوشتم به آقای هانری بردو که من یک دختر ایرانی هستم و یکی از کتابهای شما را ترجمه کردم و خیلی دلم میخواهد که خودم بیایم و شما را ببینم و این کتاب را بدهم. وقتی که جواب آمد، هانری بردو خودش در مسافرت بود و دخترش Paul Henri Bordeaux که او هم نویسنده بود، یک جوابی به ما داد و نوشت: «پدر من در مسافرت است و وقتی که برگردد من حتماً به ایشان میگویم که شما میخواهید او را ببینید».
این آقای فرانسوی که شخص مسن و خیلی آدم محترمی بود، بهقدری هیجانزده شده بود موقعی که از دختر هانری بردو جواب آمد، چون نویسنده بود، و از من خواهش کرد که اگر میشود نامهای او را به عنوان یادگار نگه دارد. من گفتم اشکالی ندارد و میتواند نگه دارد. وقتی که هانری بردو برگشت، دخترش به ما تلفن کرد که فلان روز میتوانید بیاید. من وقتی رفتم و او را دیدم، او واقعاً خیلی تعجب کرد، برای اینکه در آن زمان مثل حالا نبود که در اروپا، ایران خیلی شناخته شده باشد. او خیلی تعجب میکرد که در ایران یک دختری فرانسه بداند و کتاب او را برای ترجمه انتخاب کرده باشد. این است که خیلی خوشحال شد و بعد هم اولین چیزی که از من پرسید این بود که چقدر بر سر این کار استفاده کردی. بعد دید که من خیلی از مرحله پرت هستم و اصلاً فکر پول و اینها را نمیکردم، او خیلی تعجب کرد و خوب من هم خیلی آن موقع جوان بودم و مرا خیلی نصیحت کرد که بعد از این کار دیگر کار بچگی نکن و حتماً در قبال این کاری که میکنی یک استفاده مادی هم ببر.
ولی در آخر صحبتمان خودش پیشنهاد کرد که کتاب دیگری ترجمه کنم و گفت به نظر من بهترین کتابی که من نوشتم کتاب La Peur de Vivre است که به فارسی میشود «ترس از زندگی» و خودش توصیه کرد که حتماً این کتاب را ترجمه کن و من هم تهیه کردم. البته بعد از برگشتن به ایران و این کتاب که بهخصوص مقدمهاش من فکر میکنم خیلی جالب است چون هانری بردو عقیده دارد که جوانان این زمان، جوانان قرن ما، خیلی از زندگی میترسند و حقایق زندگی را آنطور که باید با آن مواجه نمیشوند. عقیدهاش این است که مثلاً فرض کنید که این قرص مسکن و قرص خواب و قرصی که برای هضم غذا جوانان میخورند این صحیح نیست و باید جوانان قدرت این را داشته باشند که با حقایق زندگی مواجه بشوند.
البته خود داستان، آن کتاب داستان یک دختری است که از تیپ جوانانی است که از زندگی میترسد و از اینکه با یک جوانی که زیاد ثروتمند نیست بخواهد زندگی کند و از اول زندگی را با هم بنا کنند، میترسد و میرود زن یک آدم ثروتمند میشود که خیلی در زندگی بدبخت میشود و در مقابل او، مادر آن جوان که زیاد متمول نبوده، ولی خیلی شخصیت داشته، نشان میدهد که این مادر چقدر فداکاری در زندگی کرد و همیشه با تمام مشکلات زندگی مواجه شده و چقدر با شجاعت و شهامت همهی اینها را تحمل کرده و اینها را اصلاً جزئی از زندگی شمرده و برای خودش بدبختی و مصیبتی حساب نکرده است. به هر صورت، این کتاب را هم ما ترجمه و چاپ کردیم. ولی خب از این دو کتاب، بعداً هم که دیگر بزرگتر شده بودم و تشخیص میدادم که واقعاً از کار آدم خیلی سوءاستفاده میشد، یعنی استفاده مادی نداشت، بلکه همیشهاش ضرر بود. این است که من تا مدتی اصلاً دیگر تا اندازهای از این کار زده شده بودم که آدم کاری را بکند و زحمتی بکشد و هیچ اجر مادی هم نداشته باشد، یک خرده عجیب بود. بعداً هم یک کتاب دیگری از ژرژ ساند بهنام Le Marquis de Villemer ترجمه کردم. آن کتاب را تمام ترجمه کردم، ولی بعد یک آقایی که در آن زمان ناشر بودند کتاب را از من گرفتند و بعداً گفتند که گم شد و آن اصلاً به مرحله چاپ شدن هم نرسید. اینکه دیگر خیلی از این کار زده شده بودم. حالا این البته قسمت کار ادبی است که من میکردم. همزمان با همین، کارهای اجتماعی در ایران زیاد کردم.
تا اینکه بنگاه ترجمه و نشر کتاب در ایران درست شد.
س- این سفری که به فرانسه کردید، من متوجه نشدم که برای چه مدتی بود و کی برگشتید؟
ج- بله. قریب یکسال با مادرم ماندم و بعد به ایران برگشتم. بعدها که این بنگاه ترجمه و نشر کتاب درست شد، آقای دکتر یارشاطر که البته آنموقع رئیس این قسمت بودند و از دوستان و آشنایان سابقم آقای محمد سعیدی آنجا بودند که اینها خیلی مرا تشویق کردند که تو این کار ترجمه را ول نکن. چون حالا دیگر صورت دیگری پیدا کرده است و به خرج خودت مجبور نیستی کتاب را چاپ بکنی و در ضمن بهترین مترجمین اینجا هستند و برای تو خوب است که اینجا بیایی. بعد دو مرتبه به کار ترجمه پرداختم.
س- این تقریباً چه سالی است؟
ج- دقیقاً نمیدانم. بعداً میتوانم به شما بگویم.
س- این بعد از جنگ است؟
ج- بله. بعد از جنگ دوم است.
س- قبل از اینکه به وزارت کار تشریف ببرید؟
ج- نخیر. بعد از وزارت کار بود. مثلاً در حدود ده پانزده سال پیش. آقای دکتر یارشاطر یک کتاب خیلی خیلی مشکلی را بهنام سرخ و سیاه Le rouge et Lenoir نوشته استاندال به عهده من گذاشتند که کتاب خیلی قطوری است و فوقالعاده مشکل. یعنی یک مسئولیت بزرگی برای اینکه استاندال خب یک نویسنده خیلی بزرگی است و آدم باید سعی کند که آن را به بهترین وجه ممکن دربیاورد. چون اول کارم بود، یک خرده عجله داشتند که کارها زود انجام بشود. فقط ۹ ماه کلاً برای این کتاب به این زیادی، وقت دادند که من خیلی زیاد روی آن کار کردم، ولی خوشبختانه خیلی خوب درآمد و همانطوری که دکتر یارشاطر و آقای سعیدی میگفتند من خیلی خوشحال شدم که به آن بنگاه رفتم، برای اینکه دیدم واقعاً یک جایی است که کار همه را هم قبول ندارند و یک ژوری هست که باید تشخیص بدهد که این خوب ترجمه شده است. برای اینکه قبول بکنند وگرنه هرکسی نمیتواند کار خودش را آنجا عرضه کند.
خوشبختانه راضی بودند و این کتاب هم چاپ شده که الان جزو همین مجموعهی بنگاه ترجمه و نشر کتاب هست. بعد از آن هم یک کتاب دیگر از کارهای آلفونس دوده را بهنام قصههای دوشنبه را خودشان پیشنهاد کردند که ترجمه بکنم که آن هم خیلی هم برای خودم جالب بود و هم خیلی خوب از آب درآمد و آن هم ترجمه شد و الان هم جزو آن مجموعه هست. البته بعد از این دو تا آقای دکتر یارشاطر یک کتابی به من پیشنهاد کردند که برای من تشویقآمیز بود که یک همچین کار بزرگی را به من رجوع کرده باشند، چون یکی از کارهای مارسل پروست را به من رجوع کردند بهنام «عشقی از سوآن». ولی ترجمه کردن کارهای مارسل پروست یک کار بیاندازه دشواری است که ممکن است اصلاً آدم را از ترجمه زده بکند. خب، من چون از بچگی شروع به ترجمه کردن کرده بودم، ترجمه برای من خیلی اشکالی نداشت. یعنی یک کاری بود که بهطور روان پیش میرفتم. ولی این کتاب طوری است که مثلاً ممکن است که آدم یک روز از صبح تا ظهر روی آن کار بکند و فقط یک جمله ترجمه کرده باشد. برای اینکه اینقدر نثر پروست توی آن حاشیه دارد و بهقدری پرانتز دارد و مطلب توی مطلب دیگر هست که اصلاً یک وقت آدم میبیند که مطلب اصلی گم شده است و این یک همچین چیزی را به زبان دیگر درآوردن بهطوری که برای خواننده قابل فهم باشد، کار خیلی مشکل است.
من یادم میآید که آن زمان بیچاره مطیعالدوله حجازی زنده بود و او آنموقع به من نصیحت کرد که تو این کار را قبول نکن برای اینکه اولاً آن خیلی مشکل است، ثانیاً وقتی که فرض کنیم این را تمام بکنی، این از لحاظ خواننده ایرانی خیلی جالب نخواهد بود و من الان میبینم که ایشان حق داشته، برای اینکه مشکلی که به جای خود، فوقالعاده مشکل است و بعد هم اینکه این کتاب بهخصوص که من شروع به ترجمه کردن آن کردم، فوقالعاده جالب است از لحاظ جامعهی فرانسوی چون یک جامعهی اسنوب فرانسوی را به بهترین طرزی البته بیان کرده که این کوتهبینیها و فکرهای مخصوص یک عدهای که خودشان را الیت میدانستند و خیلی خیلی اسنوب هستند و جز یک عده معدودی، هیچکس را قبول ندارند، این از لحاظ آن جامعه تشریح فکرهای اینها و طرز فکرشان و اینها خیلی برای آنها جالب است ولی واقعاً برای خواننده ایرانی چه بسا که اصلاً با جامعهی فرانسه آشنا نباشد، خیلی چیز نامأنوسی است. ولی خب آقای دکتر یارشاطر میگفتند این یک کار خیلی بزرگی است، یعنی از لحاظ اینکه خود پروست یک نویسنده فوقالعادهای است و این هم یکی از کارهای خیلی بزرگی است که در هر صورت به فرض هم که عده زیادی بفهمند یا نفهمند، ترجمهی این به فارسی باید وجود داشته باشد و به همین جهت هم من شروع کردم و حالا هم که خب خیلی از آن موقعی که من این را شروع کردم گذشت و اصلاً آن قرارداد ما گمانم دیگر لغو باشد، ولی یک وضعی پیش آمده که به قول معروف نه راه پیش دارم و نه راه پس. چون بهطوری بود که خود اقای دکتر یارشاطر در سفر اخیر که با ایشان صحبت کردم گفتند اگر واقعاً این کار مشکل است کنار بگذارید. ولی من گفتم من به جایی رسیدهام که چون نصف این را با این همه مشکلات ترجمه کردم این است که نه دلم میآید که این را به کلی کنار بگذارم و نه دیگر واقعاً قدرت و حوصلهی این را دارم که این کتاب به این سختی را به آخر برسانم. بهخصوص حالا که اصلاً نمیدانم اگر هم به آخر برسانم دیگر کسی هست که بخواهد این را از من بگیرد و چاپ کند یا نه. به هر صورت، گاهی وقتی کتاب را باز میکنم و یکی دو جمله ترجمه میکنم و میگذارم کنار. البته کارهای ترجمهی من همین بود.
س- قرار شد برگردیم به دوران زندگی خودتان. تا آنجا شما را بردیم که شما تشریف بردید فرانسه با مادرتان. وقتی به ایران برگشتید چه کار کردید؟
ج- وقتی برگشتم ایران، تحصیلاتم را تمام کردم و این در زمانی بود که بعدش دیگر قضایای آذربایجان پیش آمد.
س- قبل از آن وقایع شهریور که پیش آمد شما چه خاطرهای دارید؟
ج- وقتی وقایع شهریور پیش آمد، اتفاقاً تابستان بود که ما در آذربایجان بودیم. در تبریز بودیم و خیلی عجیب بود که من در آن زمان اصلاً نه فکر سیاست بودم و نه فکر امور مملکتی بودم، این خیلی عجیب بود. بهخصوص آنجایی که ما بودیم، به کلی در آن زمان اصلاً از روزنامه و رادیو و اینها دور بودیم یعنی من هیچ در مورد وقایع نمیدانستم.
س- اسم آن ده چه بود و در کجا قرار داشت؟
ج- در یک ملکی بهنام فتحآباد در نزدیکی تبریز قرار داشت. فتحآباد ملک خانوادگی ما بود یعنی ۴۵۰ سال این ده توی فامیل ما بود و بعدها که پدرم فوت کرد آن به برادر بزرگ من رسید که حالا اخیراً شنیدم که از ایشان گرفتهاند و مصادره شده است. جای فوقالعاده قشنگی بود که ما همیشه تابستانها را آنجا بهسر میبردیم. یکی از فکر میکنم قشنگترین جاهای ایران باشد، فوقالعاده قشنگ بود. ما آنجا بودیم و خیلی هم بچه سال بودیم و از طرفی هم سیاست و اینها در سرمان نبود و عجیب بود که من آمدم روسها را به ایران من توی خواب دیدم. دو روز پیش از اینکه این اتفاق بیفتد، خیلی عجیب بود. البته نه اینکه بگویم بهصورت مشخص دیدم که روسها به ایران دارند میآیند ولی دیدم که یک اتفاقی افتاد و یک قشون خارجی به ایران آمده و ما داریم فرار میکنیم. این را خیلی مشخص دیدم و بعد که واقعاً فرار کردیم، آن حالت وحشتزده مردم را که از شهرها فرار میکردند و هر چه دستشان بود میتوانستند بردارند برداشتند، عیناً من دو روز پیش از آن، من توی خواب دیدم و چون به اشخاص گفتم این بود که میدانستند من بیخودی نمیگویم.
س- یعنی چه پیشبینی میشد؟ پیشبینی میکردید که اگر روسها بیایند چه کار میکنند؟
ج- هیچی من اصلاً روس نمیدیدم که اینها مشخصاً روس هستند که آمدند. ولی دیدم که یک قشون خارجی به ایران آمده است و ما همه داریم فرار میکنیم.
س- این در خواب بود.
ج- بله در خواب دیدم. ولیکن دو روز بعد از آن در ساعت مثلاً فرض کنید چهار بعد از نصف شب که ما خواب بودیم، صدای افتادن بمبها را شنیدیم و بلند شدیم. گفتند که بله یک همچین جریانی است و متفقین دارند به ایران میآیند. اینها بعد همه خیلی وحشتزده شدند. بعد در همان موقعی که روسها وارد مرز ایران شده بودند، همان موقع شوهر خواهرم و خواهرم با ماشین آمدند عقب ما در همان جایی که بودیم و گفتند شما سوار بشوید و به تهران بروید.
س- یعنی محمدولی میرزا.
ج- بله. ولی برادرم اینها هنوز در آنجا بودند ولی ما سوار شدیم و رفتیم.
س- چه تصوری از روسها در آن زمان بود که اگر بیایند ممکن است چهکار بکنند؟
ج- خب ما خیلی وحشت داشتیم برای اینکه با شرح اوضاعی که از بلشویکها شنیده بودیم و از کمونیستها شنیده بودیم و اینها خیلی میترسیدیم.
س- یعنی خطر جانی هم بود؟
ج- خطر جانی هم بود. فکر میکردیم اینها میآیند و بهخصوص اینکه ما بر سر ملک بودیم و ما را به عنوان مالک بشناسند، همه خیلی وحشت داشتند.
ما فوراً راه افتادیم و رفتیم و شب اول را به یک ملکی که ما در هشت فرسخی تبریز داشتیم بهنام قرهبابا رفتم و شب را در آنجا ماندیم که ببینیم اوضاع چه میشود. آنجا که رسیدیم دیدیم که بله، اعلامیه دارند پخش میکنند که بله ما وارد ایران میشویم و ایران باید با ما همکاری بکند.
ما آن شب را ماندیم. بعد، یک نفر را فرستادیم سر جاده که ببینیم چه خبر است. او آمد و به ما گفت که همه دارند از تبریز فرار میکنند بهتر است که شما هم بروید. اینکه ما هم سوار ماشین شدیم و ما هم راه افتادیم و دیدیم که بله، هر چه دوست و آشنا و هر کسی که یک ماشینی در اختیارش بوده، همه به طرف تهران میروند و در ضمن رفتن یک چند جایی بمبهایی میافتاد. من یادم هست که ما پیاده میشدیم و میرفتیم توی جوی قایم میشدیم و واقعهی خیلی مهمی اتفاق نیفتاد.
وقتی به تهران آمدیم، هنوز وحشت بین مردم بود و همینطور که اقوام ما از تبریز میآمدند. همان روزهایی که ما رسیده بودیم، یک عده حتی از تهران هم داشتند به طرف اصفهان میرفتند. میگفتند تهران هم خیلی مناسب برای ماندن نیست.
س- رضاشاه هم هنوز …
ج- این همان زمانی بود که رضاشاه دیگر داشت میرفت. خیلیها به اصفهان رفتند، ولی ما دیگر چون خیلی در راه سختی کشیده بودیم، مادرم گفت که نه ما دیگر در خانهی خودمان میمانیم. هر طوری میخواهد بشود. همینجا بشود. که بعد از آن رضاشاه رفت و منطقه منطقه شد و دیگر مثلاً روسها تنها در تهران نبودند. روسها و انگلیسها و آمریکاییها در تهران بودند. البته بعد وضعیت آذربایجان خیلی به صورت اسفناکی درآمد، چون که همان زمان پیشهوری شد و دیگر طوری شده بود که وقتی برادرم اینها میخواستند بروند باید جواز مخصوص بگیرند، همان جایی که ما بودیم شنیدیم که تمام چیزها را بردند، هر چه در خانه بوده، برده بودند. بعد البته روسها ادعا کرده بودند که اینها را ما نبردیم. کسان ما نبردند این اشخاص دزد بودند.
س- از زمانی که شما به تهران تشریف آوردید، یعنی در آن شهریور بیست تا واقعه آذربایجان شاید حدود چهار سال طول کشیده بود. شما در این چهار سال چه میکردید؟
ج- در این چهار سال وضعیت خانوادهی ما بهخصوص خیلی ناجور بود. برای اینکه ما بیشتر ثروتمان، ثروت زیادی نداشتیم، ولی هر چه داشتیم در آذربایجان بود. بعد از اینکه پدرم فوت کرده بود هر چه داشت قسمت شده بود و چیزی که مادرم و من داشتیم، همان دهی بود که خدمتتان عرض کردم که شب آنجا ماندیم. نسبتاً ده خوبی بود که ما فقط از آن زندگی میکردیم و یک خانهای هم در تهران داشتیم. اینکه در واقع خانه داشتیم که در آن نشسته بودیم، ولی درآمدمان به کلی قطع شد.
س- یعنی حتی قبل از اینکه پیشهوری و فرقه دموکرات حکومت آنجا را به دست بگیرند، آن زمانی که ایران خودش هنوز استاندار و دولت مرکزی تعیین کرده بود حتی در آن زمان، روی املاک و اموال شما دست انداخته شده بود؟
ج- نخیر همان زمان پیشهوری.
س- پس آن چهار سال چطور شد؟ در آن ۴ سال، فاصله بین آمدن روسها و آمدن پیشهوری، شما توانستید به تبریز برگردید بعد از اینکه به تهران آمدید؟
ج- نخیر. دیگر نتوانستیم برگردیم. همان آمدن بود که دیگر برنگشتیم.
س- ولی ده هنوز مال خودتان بود؟
ج- بله. ده ظاهراً مال خودمان بود، ولیکن دیگر نه کسی اجاره میکرد و نه کسی طرفش میرفت و اکثراً ما میشنیدیم که همینطور تبلیغات کمونیستی خیلی زیاد در ملکها میشود که اصلاً کسی جرأت نمیکرد که به آنجا برود. میشنیدیم که بعضی خانوادهها که سعی کردند به آنجا بروند، خیلی دهاتیها را بر علیهشان مجهز کردند و ممکن بود که خطر جانی داشته باشد. این بود که اصلاً ما دیگر امید اینکه به آنجا برویم بریده شده بود. در همان زمان بود که من فکر کردم که بالاخره یک کاری میبایستی کرد و در همان زمان هم بود که شوهر خواهرم وزیر کار شده بود. سعی کردم که بلکه بتوانم در وزارت کار یک کاری بتوانم پیدا کنم.
س- میبخشید که اینقدر توی حرفتان میدوم، ولی در انتخابات دورهی چهاردهم که تقریباً یک سال و نیم، دو سال بعد از این بود که شما به تهران تشریف آوردید، محمدولی میرزا از مراغه فکر کنم نماینده شدند، بنابراین این نشان میدهد که اقلاً مردها میتوانستند و برمیگشتند به آذربایجان اقلاً برای وکیل شدن.
ج- بله. برادر خود من هم میرفت، برای اینکه خیلی علاقه به ملکش داشت و اصولاً هستیاش در آذربایجان بود. میرفت ولی چیز زیادی عایدش نمیشد از رفتن به آنجا و بعضی از اعضاء خانواده که آنجا مانده بودند حتی خطر جانی هم برایشان داشته است. مثلاً پسرعموی من آن جا بود یک موقعی او را گرفتند و میخواستند بکشند در زمان پیشهوری.
س- شما هیچوقت پیشهوری را دیده بودید؟
ج- نخیر من آن زمان اصلاً نرفتم.
س- موقعی که یک مدت کوتاهی به تهران آمده بود و در مجلس بود، شما هیچ وقت او را ندیدید؟
ج- نخیر. من هیچوقت او را ندیدم. در همان زمان وقتی دیدیم وضع اینطور شده است من به فکر افتادم که به وزارت کار بروم.
س- این تقریباً پاییز ۱۳۲۵ که محمدولی میرزا خان بعد از مظفر فیروز وزیر کار شده بود.
ج- بله. حالا میتوانم بگویم که بعدها چقدر طرز فکر مردم در ایران عوض شد که مثلاً وقتی من میخواستم در وزارت کار، کار بکنم، عموی خود من آقای اعتمادالوزاره لقبش بود که پدر آقای پرویز عدل است که بعدها سفیر ایران در کانادا شد. ایشان شخصی بود که خیلی تحصیلکرده بود، یعنی در فرانسه تحصیل کرده بود و بسیار باسواد بود. یک همچین آدمی حتی در آن موقع به خانه ما آمد برای اینکه به مادرم بگوید که برای ما خیلی ننگ است که اگر دختری از فامیل ما برود و کار بکند. یععنی کار کردن زنها در آنموقع برای حتی یک شخصی که خودش هم تحصیلکرده و روشنفکر بود، خیلی زشت بود که مثلاً یک زنی برای امرار معاش برود و کار کند. خیلی خیلی این باعث …
س- یادتان هست آن ساختمان وزارت کار در کجا بود و چند کارمند داشت؟
ج- بله. من اول در واقع به وزارت کار نرفتم و به تبلیغات که در میدان ارک قرار داشت رفتم. شاید یک ماهی آنجا بودم.
س- یعنی بعد از اینکه مظفر فیروز رفت هنوز تبلیغات جزو وزارت کار بود.
ج- بله. جزو وزارت کار بود و من اول به آنجا رفتم. ولی بعداً وقتی که آقای محمدولی فرمانفرمائیان وزیر شدند گفتند آنجا خیلی محیط مناسبی برای شما نیست، بهتر است که اصلاً به وزارت کار بیایی. آنموقع وزارت کار یکی از کاخهای سلطنتی بود که در خیابان پاستور قرار داشت. آنجا بود موقعی که من رفتم. اتفاقاً محیط وزارت کار بسیار محیط خوبی بود. خیلی خیلی خوب بود. یعنی شاید بعدها که مثلاً من کار داشتم جاهای دیگر رفتم و یا وارد بودم، هیچوقت محیطی به این خوبی برای ایران من ندیده بودم. یعنی محیطی بود که همه خیلی خیلی با هم خوب بودند و این یک چیز خیلی نادر بود که شما ببینید که اشخاص از همدیگر بد نمیگویند و برای همدیگر نمیزنند و روزها برای هم کار میکنند، حتی قسمت تفریحشان هم با هم بود.
س- شما به یاد دارید چه کسانی آنجا بودند؟
ج- بله. خیلی خوب به یاد دارم که چه کسانی بودند. اولاً کسی که هیچوقت فراموشش نمیکنم آقای رهی معیری شاعر معروف بود که در آنموقع در وزارت کار بود. البته خود آقای فرمانفرمائیان که وزیر بود و حبیب نفیسی که بعدها همسر من شد معاون بود، آقای برزین بودند. درست خاطرم نیست که مدیرکل بودند، فکر میکنم آقای برزین مدیرکل بودند، آقای دکتر جلالی آنجا بودند، آقای نیرنوری. اینها البته در مقام …
س- اسم کوچک آقای جلالی چیست؟
ج- فتحالله جلالی.
س- که بعداً وزیر کشور شدند.
ج- بله. آقای دکتر مهران بودند که بعدها وزیر آموزش شد.
س- محمد؟
ج- محمود مهران. ایشان آنجا بودند بعداً از آنهایی که جوانتر بودند آقای منوچهر آریانا بود که در زمان دکتر بختیار وزیر شد اخیراً، بعد آقای عبدالله عاطفی بود، آقای بودند به نام ثابتی که اسم کوچکشان یادم نیست ایشان بودند. آقای محسن خواجه نوری بودند، آقای حمید مهدوی بودند.
س- شاپور بختیار هنوز نیامده بود.
ج- شاپور بختیار زمانی که من بودم مثل اینکه نبود.
س- یا مثل اینکه اصفهان بود.
ج- بله. شاپور بختیار را بعدها وقتی که از طرف وزارت کار به خوزستان رفته بود، من ایشان را با خانمشان که فرانسوی بود، دیدم که خیلی آشنا شدیم و با خودشان هم آشنا شدم. ولی زمانی که من وزارت کار بودم، ایشان را یادم نمیآید که جزو همکاران من باشند. بله اینها بودند و خیلی محیط خوبی بود.
س- غیر از شما خانم دیگری هم بود؟
ج- عده زیادی بودند خانمهایی که اعضای پایین وزارت کار بودند و بعدها هم که من رئیس ادارهی زنان کارگر شدم، این خانمها با من کار میکردند.
س- ولی به اصطلاح در سطح بالا نبودند.
ج- نخیر در سطح بالا نبودند. من خودم هم در سطح بالا نبودم. من خودم به عنوان مترجم اول وارد آنجا شدم که البته بعضی مکاتبات را به من میدادند و همینطور روزنامههای خارجی که راجع به ایران چیزی نوشته بودند که به من میدادند که ترجمه کنم و گاهی هم خود روزنامههای ایرانی را قسمتهایی را که جالب بود به من میگفتند که مثلاً خط بکش و علامت بگذار که بعداً ببینید. اول کار من فقط کار ترجمه بود، تا مدتها آنجا من فقط کار ترجمه را میکردم. ولی در همین زمانی که این کار را من اینجا میکردم، در بنگاه خیریه والاحضرت اشرف پهلوی بودم که گاهی هم ایشان اظهار تمایل میکردند که از امور کارگری زنان اطلاع حاصل کنند که یک موقعی من یادم هست که تمام این خانمها را من نزد والاحضرت بردم که تمام این خانمها با ایشان آشنا شدند و سؤالاتی دربارهی امور کارگری و اینها میکردند.
س- این در چه موقعی است؟
ج- این هنوز زمان پیشهوری بود.
س- که محمدولی میرزا وزیر بودند.
ج- بله. بعداً هم که آقای قوامالسلطنه …
س- بعد آقای آرامش مثل اینکه وزیر شدند.
ج- بله آقای آرامش وزیر شدند.
س- چه شد که محمدولی میرزا رفتند؟ مثل اینکه وکیل شدند؟
ج- والله من درست به خاطر ندارم.
س- مثل اینکه وکیل دورهی پانزدهم شدند و بعد به وزارت و …
ج- موقعی که آقای قوامالسلطنه نخستوزیر بودند من یادم هست که تا مدتها خود من خیلی از ایشان دلخور بودم. به خاطر اینکه فکر میکردم که خیلی با روسها دارند کنار میآیند، چون سیاستشان این بود که خیلی بد نمیگفتند و حتی آدم احساس میکرد که مثل اینکه میخواهد یک آوانسهایی هم به روسها بدهد. این است که من زیاد دل خوشی نداشتم. تا اینکه بعدها که فهمیدیم که جریان چطوری بود و چطوری عمل کرده بودند و قرار نبود که واقعاً با روسها سازشی بکنند دیگر خیلی خوشحال شدیم. البته در اواخر کار بود که دیگر چیزی به آزادی آذربایجان نمانده بود، یک دفعه من به رادیو رفتم. یک چیزی نوشتم راجع به آذربایجان و آنچه که واقعاً ظلم و ستم نسبت به آذربایجانیها شده بود و در آن سخنرانی گفتم که تابهحال ما همیشه فکر میکردیم که نخستوزیر ما میخواهد با روسها سازش بکند و ما آذربایجانیها زیاد دل خوشی نداشتیم ولی حالا فهمیدیم که الحمدالله اینطور نیست و آزادی آذربایجان نزدیک است. ولی چون آن موقع هم طوری بود که خیلی آدم وحشت داشت از اینکه یک وقت صدمه و آسیبی به خودش و خانوادهاش برسانند، وقتی من به رادیو رفتم شرط کرده بودیم که اسم من را نگویند و فقط بگویند که یک خانم آذربایجانی میخواهد راجع به آزادی آذربایجان صحبت کند.
اولاً من خاطرم هست که هیچوقت چیزی به راحتی آن سخنرانی که آن شب نوشتم، ننوشته بودم. درست چیزهایی بود که مدتها احساس میکردم و خیلی زود روی کاغذ آمد.
س- از دل آمد.
ج- بله از دل آمد و بعد شنیدم که، خب آدم هیچوقت نباید از خودش تعریف کند. خیلی مؤثر بوده و تمام اشخاصی که آنموقع این را شنیده بودند چون خب آنموقع هم البته همه با آدم همدرد بودند، همه گریه کرده بودند و خیلی به آنها تأثیر کرده بود و وقتی هم به رادیو رفتم همینطور. وقتی خواستند مرا معرفی کنند گفتند که یک خانم آذربایجانی صحبت میکند. صحبتهایم که تمام شد، خوب بهخاطر دارم، چون بعضی از چیزها در جوانی به آدم خیلی تأثیر میکند. وقتی من آنجا بودم بلافاصله تلفن زنگ زد و آقایی که آنموقع توی رادیو کار میکرد و اسمش حالا بهخاطرم نیست، کسی که با من آمد و مرا برد توی اتاق استودیو، آمد به من گفت که آقای دکتر شفق تلفن کردند و میگویند که باید حتماً اسم این خانم را به من بگویید. چون صحبتهای ایشان روی من فوقالعاده تأثیر کرده است و چون من خودم آذربایجانی هستم، باید بدانم این کیست که پای رادیو صحبت کرد. حالا من میتوانم اسم شما را به ایشان بگویم یا نه، چون قرار بود که این را کسی نداند. برای من خیلی خیلی تشویقآمیز بود که آقای دکتر شفق تلفن کنند. گفتم بله اشکالی ندارد اسم مرا به ایشان بدهید و بعد هم که خودشان با من صحبت کردند و خیلی مرا تشویق کردند. بعد خوشبختانه یکی دو روز بعد خبر آزادی آذربایجان را شنیدیم و خیلی خوشحال شدیم. واقعاً یک معجزهای بود، جز معجزه اسم دیگری نمیتوان بر آن گذاشت چون به کلی امید ما از آذربایجان بریده بود.
س- در همان زمان بیشتر این احساس بود که بیشتر رهبری این کار دست قوامالسلطنه بوده یا دست شاه بوده؟
ج- والله من اینطور احساس میکردم که قوامالسلطنه و آقای [حسین] علا اینها رل خیلی بزرگی بازی کردند. حالا من نمیدانم شاید هم واقعاً رل شاه هم به همین بزرگی بود. ولی چیزی را که من احساس میکردم …
س- همان چیزی را که خودتان احساس میکردید .
ج- بله، این بود که هم آقای قوامالسلطنه خیلی خوب این نقش را بازی کرد و هم اینکه آقای علا در سازمان ملل واقعاً خیلی سعی کرد و خیلی نتیجه مثبت گرفت. خب، بعدها شنیدیم که خود شاه هم خیلی نقش مهمی بازی کرده بود و خودش پیشاپیش قشون رفت و اینها هم بود.
س- شما هنوز در وزارت کار بودید؟
ج- من آنموقع در وزارت کار بودم، ولی دیگر زیاد نماندم. به خاطر اینکه بعداً با حبیب که ازدواج کردم، دیگر ایشان ترجیح میداد که من به وزارتخانه نروم و توی خانه به کارهای زندگیمان بپردازم.
س- ازدواجتان دیروز نوشتم که در ۲۷ بهمن ماه ۱۳۲۶ بوده است. زمانی میشد که آقای سلمان اسدی مثل اینکه هنوز وزیر کار بود.
ج- بله شاید. بعداً دیگر من خیلی نماندم.
س- شما از آن زد و خوردهایی که بین وزارت کار و تودهایها در خیابان پاستور کاخ میشد هیچ خاطرهای دارید؟
ج- نخیر. آنچه که من میدانم همان چیزهایی است که از شوهرم شنیدم، خودم وارد آن جریانات نبودم.
س- یعنی سر و صدا توی اتاق اداره نمیآمد که مثلاً بیرون شلوغ هست و کتککاری هست؟
ج- نخیر. من این جریانات را زیاد وارد نیستم. فقط همین زنان که عضو ادارهی من بودند.
س- راجع به ادارهتان هنوز صحبت نکردید.
ج- بله. راجع به اداره گفتم که دختران جوانی بودند که توی ادارهی امور کارگری بودند و گفتم که اصلاً کار کردن زنان در آنموقع خیلی چیز عادی نبود و این دختران هم همینطور بیشتر برای امرار معاششان آنجا آمده بودند و هیچکدام، خود من هم شاید، خیلی وارد به امور کارگری و قانون کار و اینها نبودیم. این است که من خودم قانون کار را مطالعه میکردم و سعی میکردم به اینها بفهمانم که چگونه عمل کنند.
س- اینها کارمندان وزارت کار هستند.
ج- کارمندان وزارت کار بودند، آن دخترانی بودند که منتقلشان میکردند به اداراهی زنان کارگر که من سعی میکردم اینها را با حقوق زنان کارگر آشنا بکنم که بعدها آمادگی پیدا کنند که به کارخانجات بروند و مثلاً کارفرماها را موظف بکنند که وظایفشان را نسبت به زنان کارگر انجام بدهند. خود زنان کارگر را آشنا بکنند که چه حقوقی دارید و چه باید از اینها بخواهید.
س- پس کار هنوز شروع نشده بود؟
ج- نخیر هنوز شروع نشده بود و فعلاً خود این دختران را ما آماده میکردیم. بعداً هم خب اشخاصی بودند که تحصیلات خیلی زیادی هم نداشتند و اصلاً از امور عادی زندگی هم خیلی آنطوری که باید وارد نبودند و من به خاطر دارم که خود من خیلی با آنها صحبت میکردم یکی از اشخاصی که میآمد و برای آنها صحبت میکرد آقای محسن خواجه نوری بود که خیلی با آنها صحبت میکرد. اصلاً خود راه و روش زندگی را اول به اینها یاد بدهد که خودشان بدانند که حقوق خودشان چیست و چگونه خانواده خودشان را اداره کنند و در اداره چگونه باید رفتار بکنند و چه باید یاد بگیرند تا بعدها آنوقت بروند به زنان کارگر برسند. همانطوری که گفتم من یک دفعه این دختران را پیش والاحضرت اشرف بردم که با آنها صحبت کردند و پرسیدند و علاقه نشان دادند.
س- اینها جزو اتحادیههای اسکی (=اتحادیه سندیکاهای کارگری ایران) بودند یا ارتباطی با آن داشتند؟ این خانمها را میگویم.
ج- نخیر. آنها همه اعضای وزارت کار بودند.
س- در مورد تشکیلات زنان و سازمان زنان شما چه میدانید؟ آیا شما فعالیتی داشتید؟
ج- بله. بعداً میگویم. اول اینکه اولین بنگاه خیریهای که درست شد، یعنی در آن زمان جنگ بنگاه خیریه والاحضرت اشرف پهلوی بود که آنموقع من با والاحضرت آشنایی نداشتم ولیکن چون میخواستند یک اموری برای تبلیغات، برای اینکه اینجا شناخته شود، احداث بکنند خانم توران امیراعلم که با من آشنایی داشتند من را به این عنوان به آنجا بردند.
س- توران علم دختر آقای امیراعلم
ج- بله دختر آقای امیراعلم که ایشان با والاحضرت خیلی نزدیک بودند و من را آنجا بردند برای اینکه مقالاتی در روزنامه بنویسم و در رادیو و این بنگاه خیریه را ما معرفی کنیم.
س- هنوز برادرتان آشنایی با شاه و یا والاحضرت نداشتند؟
ج- چرا داشت، ولی من هیچوقت نرفته بودم. بعد ما همین کار را شروع کردیم. البته بعد چون دیدم که یک کار خوبی است که به این اشخاص فقیر بهخصوص در آنموقع جنگ، آنوقت دیگر ما در قسمت خیریهاش هم شروع به فعالیت کردیم. هفتهای چند روز میرفتیم، آنموقع این بنگاه خیریه در خانیآباد بود و آذوقه و لباس و دوا و اینها برای اشخاص فقیر میبردیم. این بنگاه خیریه فقط در حدود خیریه بود و چیز دیگری غیر از این نبود. ولی بعدها خب خیلی با والاحضرت آشنا شدیم و در کارهای اجتماعی که میکردند من بودم. مثلاً آن سفری که رفتند به آستارا، بعد از آزاد شدن آذربایجان که من همراهشان بودم. رفتیم و میدیدم اشخاص را. بعدها وقتی سازمان شاهنشاهی و خدمات اجتماعی تشکیل شد باز ما جزو هیئت مؤسسین بودیم که آنموقع من دیگر ازدواج کرده بودم که من هم جزو هیئت مؤسس بودم و هم حبیب. هر دو ما جزو هیئت مؤسس بودیم و آنجا فعالیت داشتیم، در سازمان شاهنشاهی. آنوقت بعدها سازمان زنان که تشکیل شد باز یک دفعه، البته در اوایل کار سازمان زنان ما در ایران نبودیم، من در آمریکا بودم، برای سرپرستی آمدم.
س- زمانی که آقای نفیسی سرپرست دانشجویان بودند یعنی ۱۹۶۲.
ج- بله. آنموقع من نبودم ولی بعداً که من برگشتم باز مرا دعوت به همکاری کردند و جزو زنان داوطلب به آنجا رفتیم و من را در قسمت کمیسیون بینالمللی گذاشته بودند که یک موقعی هم یک خانم دیگری بود که رئیس کمیسیون بینالمللی بود. کلاً دوازده نفر بودیم. یک اختلافاتی پیش آمد. برای یک مدت کوتاهی هم من رئیس کمیسیون بینالمللی بودم. ولی بعدها اصلاً این سازمان زنان بهصورتی درآمد که دیگر کار داوطلبانه نمیخواستند از کسی. نمیدانم به چه علت شاید نتیجه خوبی از کمیسیونهای مختلفی که درست کرده بودند نگرفته بودند. یعنی اصلاً بهصورت اداری درآمد و اشخاص آنجا به صورت کارمند میرفتند و حقوق میگرفتند. در آن زمان من دیگر آنجا کارهای نبودم و به آنجا نمیرفتم.
س- این در چه تاریخی است؟ این بعد از موقعی است که از آمریکا برگشتید؟
ج- بله. یک مدتی داوطلبی بود که ما میرفتیم. بعدها یعنی در همان سالهای قبل از انقلاب دیگر سازمان زنان بهصورتی درآمده بود که کار داوطلب نمیخواستند و کار کارمندی میخواستند و عدهای بهصورت کارمند و حقوقبگیر در آنجا کار میکردند. دیگر آنموقع ما آنجا کارهای نبودیم و من با سازمان زنان سر و کاری نداشتم تا آن سالی که کاندید وکالت برای مجلس شده بودم.
س- این کدام دوره است؟
ج- باز همان دورهی قبل از انقلاب.
س- یعنی زمان حزب رستاخیز.
ج- بله زمان حزب رستاخیز. البته من به عنوان حزب رستاخیز نبودم، برای اینکه اصولاً دلیل اینکه من داوطلب شده بودم، این بود که اسماً خب از مدتها قبل عضو حزب مردم هم بودم، برای اینکه برادر من رئیسش بود. ولی اتفاقاً در آن زمانی که برادرم بود، اصلاً یک دفعه هم به حزب مردم من نرفتم چون زیاد مشخص نبود که تفاوت این احزاب با هم چیست و چهکار میخواهند بکنند. اصلاً نرفته بودم و بهخصوص چون برادرم بود نمیرفتم برای اینکه آدم هر کاری هم بکند فکر میکنند چون خواهر مدیرعامل است مثلاً یک کاری میکند. این بود که آنموقع هیچ نمیرفتم، بعدها که آن آقای عامری شد …
س- ناصر عامری.
ج- بله، شد مدیرعامل حزب مردم، آقا نمیدانم از چه کسی شنیده بود و چه بود که او عقب من فرستاد و خیلی با اصرار که شما باید بیایید و معاون من در قسمت زنان بشوید. من هم به دو دلیل نمیخواستم که بهصورتی که ایشان میخواستند چون ایشان میگفتند که بهصورت تمام وقت باید اینجا باشی. اصلاً تمام مدت باید با من همکاری کنید. من به دو دلیل این کار را رد کردم و چون من گفتم نمیتوانم تمام وقتم را به شما بدهم، به دلیل اینکه اولاً آنموقع تدریس میکردم در دانشگاه فرح که بعدها شد دانشگاه متحدین و حالا نمیدانم اسمش چیست. (الزهرا)
س- قبلاً شد مدرسه دختران. بعد شد دانشگاه فرح …
ج- اول آن زمان مدرسه عالی دختران بود که آن زمان من نبودم. ولی از زمانی که شده بود دانشگاه فرح، من آنجا تدریس میکردم و خیلی به تدریسم علاقهمند بودم و میگفتم من نمیخواهم تدریسم را تعطیل کنم که بیایم حزب و دیگر اینکه مشغول تهیه یک تز دکترا برای دانشگاه سوربون بهنام مقایسه اشعار لافونتن با کلیله و دمنه بودم که این هم وقت من را خیلی میگرفت. من گفتم این دو کار را حاضر نیستم ترک کنم برای اینکه خیلی زحمت کشیدم رویش. در دانشگاه فرح هم در قسمت ترجمه تدریس میکردم و خیلی علاقهمند بودم. به آقای عامری گفتم من حاضر به ترک این دو کار نیستم و از روز اول از آنها عذر خواستم و رفتم. بعد ایشان دو مرتبه عقب من فرستادند و گفتند باشد تمام وقت هم اگر نباشی هر چقدر و وقتی که میتوانی بگذاری بگذار و یا به عنوان معاون من در امور زنان با من همکاری کن. این بود که مدتی به حزب مردم میرفتیم و در آنجا یک فعالیتی راجع به زنان شروع کرده بودیم و یک عده از خانمها با من همکاری میکردند تا اینکه زمان انتخابات شد. حزب مرا جزو کاندیداهای خودشان گذاشته بود که من جزوشان باشم و فکر میکنم اگر ادامه پیدا کرده بود موفق میشدم، البته بعداً آقای عامری مرحوم شد و بعد از ایشان آقای فضائلی مدیر عامل شدند و ایشان هم به من خیلی لطف داشتند، من مسلماً جزو کاندیداهای قطعی حزب مردم بودم و فکر میکنم حتماً هم انتخاب میشدم. ولی همانموقع وضعیت احزاب عوض شد و تبدیل به حزب رستاخیز شد. آنوقت دیگر به این صورت کاندید بسیار زیاد شد، یعنی دیگر تمام حزب ایران نوین و تمام اشخاصی که مستقل میخواستند فعالیت بکنند، همه قاطی شدند البته ما هم جزو کاندیداهای وکالت بودیم و در آنموقع باز یکی دو جلسه سازمان زنان رفتم چون سازمان زنان از زنان داوطلب دعوت میکرد …
Leave A Comment