روایت‌کننده: آقای نصرت‌الله امینی

تاریخ مصاحبه: ۱۴ مه ۱۹۸۳

محل‌مصاحبه: شهر آناندل ـ ویرجینیا

مصاحبه‌کننده:  ضیاءالله صدقی

نوار شماره: ۵

 

 

… چندان بمان که جسم مرا و تن مرا / در خاک پر کنی و به خاکم بیاکنی

شما قبلاً در احمدآباد به من فرموده بودید که در آن قبرستان شهدای ۳۰ تیر حالا می‌فرمایید آب‌انبار قاسم‌خان. گفتند همان‌جایی که یک عده‌ای محض خاطر من کشته شدند. گفتم آن‌جا قبرستان شهدای ۳۰ تیر است و در ابن‌بابویه. گفتند همان‌جا همان‌جا پس من اشتباه کردم. و نظر من این بود. حتی من به اتفاق خدا رحمت کند مرحوم ابراهیم کریم‌آبادی همان روزهای آخر حیات ایشان رفتیم در ابن‌بابویه پهلوی آن آقایی که مسئول ابن‌بابویه بود به اسم جلوه با او صحبت کردیم که آقا این‌جا می‌خواهیم یک قبری فلان در ضمن پهلوی قبرستان شهدای سی‌تیر بگیریم و ایشان حالا فهمید یا نه من به اسم خودم این‌کارهایش را کردم و بعد رفتیم سراغ آقای مفید که آن‌جا یک محلی داشت و گرفته بود مهیا کردیم که آقای دکتر مصدق را همان‌جوری که خودشان گفتند بدون سروصدا بیاوریم آن‌جا دفن کنیم. ولی آقای دکتر غلامحسین‌خان یک اشتباهی کرد یا حالا اشتباه درست بود یا اشتباه نبود ایشان تلفن کردند به هویدا که پدرم فوت کرده و چنین وصیتی کرده است و ما می‌خواهیم ببریم به ابن‌بابویه. بعد ایشان گفتند که گفته بوده آن نخست‌وزیر که من یک‌ربع دیگر به شما خبر می‌دهم یک ربع دیگر تلفن کرد معلوم شد که خواسته است اجازه بگیرد گفتند نخیر ایشان را در همان احمدآباد دفن کنید و صلاح نیست جای دیگر ببرید.بنابراین همان ۱۴ اسفند آقای مهذب‌الدوله کاظمی آقایان رفقای دیگر همه بودند که آمدند آن‌جا و جنازه را حرکت دادیم آقای آیت‌الله زنجانی تشریف داشتند دکتر سحابی مخصوصاً یادم هست که در این امر که تمام اعمال را بیشتر دکتر سحابی انجام داد. در آن‌جا به امانت گذاشتند در احمدآباد. ولی مرحوم آقای آیت‌الله طالقانی ایشان همیشه معتقد بودند که اصلاً امانت چنین چیزی در اسلام نیست همان‌جا که دفن شده دفن شده این انتقال دادن استخوان و این حرف‌ها اصلاً درست نیست شرعاً بنابراین بهتر است اصلاً در همان احمدآباد گو این‌که برخلاف وصیتنامه ایشان است ولی آن‌جا بالاخره یک جایی شده است که خب در ۱۴ اسفند ۵۷ تمام شاید مثلاً حدود یک‌میلیون جمعیت به آن‌جا رفت و تظاهراتی کردند مراسم را برگزار کردند. الان آن‌جا مردم اغلب برای خواندن فاتحه دیدن قبر ایشان و زندگی ایشان می‌روند. آن خانه آن‌ها همان‌جور و به همان وضع باقی است.

س- الان رفت و آمد برای عموم آزاد است؟

ج- بله بله می‌روند. بله الان می‌روند. مزاحمتی ایجاد نمی‌کنند.

س- من الان این‌جا روی دیوار یک عکسی می‌بینم که شما هستید با آقای دکتر مصدق دهخدا هم آن‌جا حضور دارند، می‌خواستم که لطف بفرمایید از رابطه‌ی دهخدا و آشنایی ایشان با آقای دکتر مصدق و آن روز بخصوص برای ما خاطراتتان را بفرمایید.

ج- آقای مرحوم علامه‌ی دهخدا علاقه‌ی بسیار بسیار زیادی به آقای دکتر مصدق داشتند. و ایشان یک روزی به بنده چون من همیشه خدمت مرحوم دهخدا می‌رفتم، گفتند آقا من می‌خواهم که آقای دکتر مصدق را ببینم دکتر مصدق هم خیلی اظهار اشتیاق کرد بنده خودم رفتم و آقای دهخدا را برداشتم و بردم خدمت آقای دکتر مصدق در همان‌موقعی که نخست‌وزیر بودند. برخلاف این شهرت عجیبی که هست که به ایشان گفته شد رئیس‌جمهور باشید فلان، به‌هیچ‌وجه آن‌وقت این حرف‌ها نبود. و بنده ایشان را بردم در همین عکس هم که ملاحظه می‌فرمایید مدتی در مذاکرات ایشان بودم و آن عشق و علاقه‌ای که هر دو به هم داشتند و به قدری مرحوم دهخدا به آقای دکتر مصدق علاقه‌مند بود که حتی می‌دانید که در وصیت‌نامه‌اش هم ذکر کردند که بعد از مرگ من این لغت‌نامه تحت‌نظر آقای دکتر محمد مصدق انجام پذیرد و اگر ایشان برایشان مقدور نبود آقای دکتر معین که شاگرد ایشان بود خدای بیامرزد یکی از بهترین ارادتمندان دانشمندان زمان بود و مخصوصاً در کار لغت و ادب فارسی اگر آقای دکتر مصدق برایشان محظوری هست آقای معین انجام بدهد. اغلب ایشان در امور سیاسی اظهارنظر می‌کرد آقای دهخدا و خیلی وقتی که آقای دکتر مصدق یادم هست که ایشان یک کاغذی مثلاً به نمازی نوشته بود که آقا شما که حالا در آمریکا هستید الان دولت ایران احتیاج دارد به پول به چیز شما کمک کنید شما می‌توانید قرض کنید فلان کنید که این صادرات الان نفت دچار نقصان شده از شما… خیلی از این لحاظ همیشه در این فکر و ذکر بود همیشه به یاد مردی که تا آخرین دقیقه‌ی حیاتش. حالا این در آخرین دقیقه حیات گفتم باز من متأسفانه شاید حرف‌هایم منظم نیست این عیب من است.

س- آقای امینی ایرادی ندارد. این مصاحبه شفاهی همیشه این‌جوری می‌شود.

ج- بله. یادم هست که یک روزی که من در مریضخانه نجمیه در همین ساختمانی که مرحوم شمشیری [درست] می‌کرد چون از طرف ایشان افتخاری نظارت می‌کردم آن‌جا بودم دیدم اتفاقاً آقای الهیارخان صالح را آورده بودم که ایشان این ساختمان شمشیری را ببینند. با ایشان داشتیم می‌گشتیم روی ساختمان دکتر غلامحسین‌خان با عجله آمد که آقا بفرمایید زود برویم از منزل دهخدا یک پرستار خواستند و حال ایشان بد است برای آمپول و این حرف‌ها. آقای صالح و بنده سوار شدیم آقای دکتر غلامحسین‌خان یک پرستار هم برداشتند با عجله خودش پشت رل نشست و به منزل علامه دهخدا رفتیم. وقتی رفتیم دیدیم که بله حال ایشان به‌اصطلاح در حال سکرات هستند در حال احتضار ولی هنوز هوش‌وحواسی داشتند. مرحوم آقای دکتر معین که خدایش رحمت کند ایشان را رو به قبله گذاشته بودند تقریباً نشانده بودند مثلاً ولی آن سینه… و مرحوم دهخدا همیشه هم از تنفس رنج می‌برد یک آسم خیلی شدیدی داشت. و آقای دکتر معین گفتند که آقا جناب آقای الهیار صالح جناب آقای دکتر غلامحسین مصدق و نصرت‌الله امینی به عیادت شما آمدند. ایشان توانایی این‌که خیلی حرف بزنند نداشتند گفتند «من مخلص دکتر مصدق‌ام» با همان طرز «من مخلص دکتر مصدق‌ام که مپرس، که مپرس». این چندبار این مپرس را تکرار کرد. آقای معین گفتند آقا منظورتان از «که مپرس» غزل حافظ است؟ گفت آره. گفت می‌خواهید بیاورم بخوانم، رفت و دیوان حافظ را آوردند آن غزل معروف حافظ را شروع کردند خواندن تا رسیدن به این بیت که: «گشته‌ام در جهان و آخر کار» بله… عجیب حافظه‌ی من دیگر کم‌کم دارد سن که می‌رود بالا… «گشته‌ام در جهان و آخرکار / دلبری برگزیده‌ام که مپرس» گفتند و تمام شد و مردند. با این شعر مرحوم دکتر شایگان در آن مرثیه‌ای که برای ایشان ساخته‌ است گفته: اندر بر یار خود غزل خوان رفت. این غزل‌خوان را به این مناسبت دکتر شایگان ساخته است. باز یادم هست که یک روزی آقای سرهنگ بزرگمهر که وکیل آقای دکتر مصدق بودند در آن محکمه‌ی نظامی میل کردند که علامه‌ی دهخدا را ببینند. من به اتفاق ایشان به منزل دهخدا رفتیم. رفتیم منزل مرحوم دهخدا اطاق ایشان طوری بود که اطاق آفتاب‌رویی بود تا پایین پنجره داشت اول آدم از جلوی پنجره رد می‌شد بعد می‌رفت به درب ورودی، معمولاً اشخاصی که می‌خواستند بیایند ایشان می‌دیدند. آقای دهخدا و خانمش و نادختریش که زن آقای ستار آل‌بویه قاضی دادگستری بود و آن بچه‌ی کوچکی نشسته بودند معمول دهخدا هم این بود همیشه روی زمین می‌نشست روی آن تشکی که داشت آن شیشه‌ها بغل دستش بود. وقتی که دیدند سرهنگی به اتفاق من دارد می‌آید فکر کردند که این سرهنگ از حکومت نظامی است مرا گرفته حالا می‌خواهند بیایند ایشان را هم بگیرند. چون مدتی قبل به خانه‌ ایشان ریخته بودند بالا و پایین… و بعد وقتی که من وارد شدم، چون معمولاً من کفش‌هایم را می‌کندم و می‌رفتم پهلوی ایشان روی زمین می‌نشستم آقای بزرگمهر هم شروع کرد بند، کفش‌هایش بند داشت، کفش‌هایش را باز کند همین‌طور که دولا شده بود داشت بند کفشش را باز می‌کرد من رفتم جلو و دیدم این‌ها خیلی بهت‌زده و ناراحت هستند گفتم که جناب آقای دهخدا که «دوستان خدا ممکن‌اند در اوباش» این آقای سرهنگ آقای بزرگمهر هستند که وکیل جناب آقای دکتر محمد مصدق‌اند. آقای دهخدا که روی زمین دوزانو نشسته بود مثل قرقی از جای خودش پرید هنوز دست بزرگمهر به بند کفشش بود که دهخدا دولا شد دست بزرگمهر را گرفت و بوسید و گفت این دستی است که به دست مراد و مولای من دکتر محمد مصدق می‌خورد. این‌طور این مرد علاقه‌مند بود. باز در این عکس که الان این‌جا بالای سر من هست که شما ملاحظه می‌فرمایید، این عکس مال همان زمان بود که زمان نخست‌وزیری آقای دکتر مصدق بود اتفاقاً من بعد از همان کودتای ۲۸ مرداد و سقوط آقای دکتر مصدق اتفاقاً این عکس را روزی برداشتم و بردم خدمت آقای دهخدا و از ایشان خواهش کردم که ایشان امضا بکنند. آقای دهخدا قلمش را گذاشت بالا که الان جایش را نشان شما می‌دهم این‌جا یک نقطه‌ای گذاشت بالا و بعد یک‌دفعه قلم را برداشت گفت نه من باید پایین پای دکتر مصدق امضا کنم و امضایشان را پایین پای دکتر مصدق کرد. که من بعد بردم به احمدآباد و این را دادم به آقای دکتر مصدق و ایشان هم همان‌جا بغل امضای دهخدا برای بنده امضا کردند که این عکس هر دو امضا را دارد. آن روزی که به اتفاق آقای بزرگمهر خدمتشان بودیم فرمودند که بله «می‌دانید که مرا چند روز قبل»، البته من خبر داشتم، «آزموده احضار کرد و از صبح در دادرسی ارتش برد و روی صندلی چوبی که من عادت نداشتم که بنشینم از صبح شروع کردند از من تحقیق کردن، تحقیق کردن، تحقیق کردن تحقیق کردن که تو می‌خواستی رئیس‌جمهور بشوی و بالاخره شب مرا تشنه و گرسنه و فلان آوردند و انداختند توی جوی درب خانه که بگویند مثلاً من بیرون آمدم خودم تصادفاً و من افتادم اصلاً بدون این‌که حالی داشته باشم. تصادفاً رفتگر محل رد می‌شود و مرا می‌بیند.» خب معمولاً دهخدا به این‌ها خیلی کمک می‌کرد اصولاً مرد عجیبی بود حالا آن را هم بنده عرض می‌کنم که چیزها از ایشان دارم. نگاه می‌کند می‌بیند ایشان افتاده توی جوی فوراً درب خانه را در می‌زند صدا می‌کند آقا افتاده‌اند می‌روند بغل می‌کنند می‌برند. خب طبیب خبر می‌کنند حالش جا می‌آید. صبح ایشان یک قطعه‌ای ساخته بودند که:

«یقین کردمی مرگ اگر نیستی‌ست / از این ورطه خود را رهانیدمی

بدان عرصه‌ی پهن بی‌ازدحام/ پروبال خود را کشانیدمی

به جسم و به جان هر دو وان مردنی / ز گیتی رسن بگسلانیدمی

من این معدن خار و خس را به‌جای / بدین خوش علف گله مانیدمی»

که این را به آقای بزرگمهر داد و بزرگمهر هم به آقای دکتر مصدق دادند و آقای دکتر مصدق این را در محکمه خواندند. و بعد هم اشاره کردند به همین نظامیانی که آن‌جا بودند به این خوش‌علف گله مانیدمی. باز این‌که خدمت‌تان عرض کردم این آدم این مرد بزرگوار پولی نداشت دارایی نداشت می‌رفت قرض می‌کرد و می‌رفت درب خانه‌ی اشخاصی که نداشتند به آن‌ها کمک می‌کرد. که منجمله یک روزی به خود من پیغام دادند که من با تو کار لازمی دارم. من خدمت‌شان رفتم دیدم در اطاق چندنفری هستند و آن‌جا نشستند گفتند تو امروز کاری نداری؟ گفتم نخیر. گفتند که پس ناهار پهلوی من باش گفتم با کمال افتخار. بعد دیگر وقتی که آن‌ها رفتند و خواستیم که سر ناهار برویم گفتند راستی یادت باشد این بسته‌ای که بغل تشک من هست این مال تو است بردار ببر. من خیال کردم فیشی چیزی جمع کردند که مثلاً من این‌ها را یک نگاهی بکنم فلان بکنم، از فیش این لغت‌نامه گاهی وقت این‌کار را می‌کردند. چیزی نپرسیدم رفتیم ناهار خوردیم برگشتیم که خانمش مخصوصاً قهوه‌ی خیلی خوبی درست می‌کرد آوردند گفت آقا آن یادت نرود آن چیز، گفتم آقا این چیست؟ گفتند برمی‌داری می‌بری توی خانه و می‌بینی چیست. گفتم نه من یک سوءظنی پیدا کردم گفتم خواهش می‌کنم بفرمایید. فرمودند که این من معمولم هست که در آخر سال به حساب زندگی‌ام می‌رسم ببینم که چی دارم چی ندارم امسال الحمدلله یک مقداری دارم و یک چهار هزار تومان برای تو گذاشتم باقیش برای خودم و چون می‌دانم وضعت خوب نیست دوتا مریض توی مریضخانه داری و هفته پیش مقداری قالیچه فروختی یک چیزهایی که داشتی مثلاً نقره‌ای که در خانه مال زنت داشتی فروختی. گفتم آقا کی این‌ها را به شما گفته بسیار کار بدی کرده است ولی خب اگر گفته‌اند درست است من آن‌ها را فروختم و الان پول دارم و احتیاجی ندارم بنابراین… من یقین داشتم که این مرد رفته قرض کرده با بهره، با بهره رفته قرض کرده و گذاشته است که من ببرم. من هرچه کردم خواستم بتوانم دست ایشان را ببوسم قبول نکردند و قبول نکردند رفتم. ایشان گفتند من میل دارم الهیار صالح را ببینم من فردا الهیار صالح را برداشتم الهیارخان صالح را و بردم خدمت ایشان. ایشان روی صندلی نشسته بودند من پایین نشسته بودم بعد دیدم که همچین دارند با صالح حرف می‌زند و ضمناً جواب ایشان ایشان باز یک یادداشتی به بنده نوشتند به من دادند که عبارتش این است که: «آنچه را که دیشب عرض کرده‌ام شما لابد قرض‌های کوچکی کرده‌اید آن مختصر را می‌توانید برای آن کار مصرف فرمایید.» من همین یادداشت فیض را گرفتم و روی همان کاغذهای فیش ایشان برداشتم و بوسیدم. این را توی جیبم گذاشتم گفتم این برای من از آن ارزشش بیشتر است که الان هم با خودم در همین‌جا دارم و نگه داشتم. بعد هم یک قطعه‌ای که ساخته بودند به استقبال قطعه رودکی:

«پوپک دیدم به حوالی سرخس / بانگک بر برده به ابر اندرا

چادرکی دیدم رنگین در او / رنگ بسی گونه بر آن چادرا»

این را هم باز به خط خودشان نوشتند که مال خودشان:

«لیسک را بین زبر لاله برگ / یازان هر سو کشف آسا سرا»

که این را به بنده لطف فرمودند که من این‌جا با خودم دارم. بله این هم از خاطرات… باز یک عکسی نشان شما بدهم این‌جا یادم افتاد.

س- بله بله.

ج- درهرحال مثنوی هفتاد من کاغذ می‌شود اگر بخواهیم باز عرایضی…

س- بله من می‌خواستم یک سؤالی هم از شما بکنم که… معذرت می‌خواهم یک چیزی می‌خواهید بفرمایید؟

ج- استدعا می‌کنم. بله بله چون حیفم می‌آید که این مسئله را من عرض نکنم.

س- بفرمایید آن سؤال را بعد می‌کنم.

ج- یک روزی رفتم خدمت علامه‌ی دهخدا دیدم که ایشان خیلی ناراحت است و گفتم آقا امروز چرا شما این‌قدر… گفتند بله امروز از وزارت معارف به قول خودشان معارف کاغذی برای من آمده است که این منزل را تخلیه کنید و از این‌جا بروید. این منزل را ایشان هدیه کرده بود به… این خانه‌ی ایشان که در خیابان ایرانشهر واقع بود که وقتی که من شهردار تهران بودم آن خیابان را به نام خیابان دهخدا کردم و حتی پستخانه آن‌جا هم دادم مهر را درست کرد که خیابان دهخدا، این منزل را ایشان به وزارت معارف داده بود و چون آقای دهخدا اولادی نداشتند. آقای جعفری وزیر معارف وزیر فرهنگ کاغذی نوشته بود شما خانه را خالی کنید. خیلی این امر ایشان را متأثر کرده بود در حاشیه کاغذ نوشته بود که به من در سر سیاه زمستان می‌گویند از خانه‌ی خودت که به معارف هدیه کرده‌ای برو گمشو برو بمیر برای این‌که عقیده داری به… یعنی دکتر محمد مصدق البته این عناد به این مناسبت بود. به قدری از این موضوع من متأثر شدم که هرچه فکر کردم چه بکنم، آمدم ظهر با آقای، خدابیامرزد، مرحوم دکتر معظمی با هم بودیم، من رفتم به دکتر معظمی گفتم…

س- عبدالله معظمی؟

ج- بله بله. آقای دکتر عبدالله معظمی فوراً… من این جریان را به مرحوم دکتر عبدالله معظمی گفتم ایشان خیلی ناراحت شدند و گفتند اتفاقاً وقتی من نایب رئیس مجلس بودم قانونی را به تصویب مجلس رساندم که لغت‌نامه دهخدا در اختیار مجلس باشد و تقبل خرجش را هم مجلس بکند بنابراین الان من به رئیس مجلس تلفن می‌کنم که مانع این‌کار بشوند، به سردار فاخر تلفن کرد و خیلی خوب و یا بعد رفت ملاقات، سردار فاخر نامه خیلی تندی به جعفری نوشت که این منزل مرکز لغت‌نامه دهخدا است و شما حق دخالت در این‌کار ندارید و این باید تا زمانی که دهخدا حیات دارد و این لغت‌نامه می‌خواهد تدوین بشود در همین محل باشد، و مانع این‌کار شد. و دهخدا هم در همان منزل فوت کرد و بعداً آن‌جا مدرسه شد. و الان لغت‌نامه‌ی دهخدا چون ضمیمه دانشگاه شده در شمیران نزدیک باغ فردوس و زعفرانیه منزلی را که دکتر محمود افشار وقف کرده است و به دانشگاه اهدا کرده مرکز لغت‌نامه‌ی دهخدا در آن‌جا هست. و روزی که دهخدا فوت کرده بود خب ما جاهای مختلفی که می‌خواستیم ایشان را ببریم به هر کجا متوسل شدیم، نظر من اول این بود که چون علامه قزوینی هم در سر قبرش، شیخ ابوالفتوح رازی همان‌جایی که قائم‌مقام هم مدفون هست آن‌جا دفن کنیم. متولی حضرت عبدالعظیم که خودش استاد دانشگاه بود غیبش زد و جاهای دیگر بالاخره خدا بیامرزد مرحوم شمشیری گفت آقا نگرانی شما چیست؟ گفتیم چنین چیزی، گفت «این خودش کس بود می‌خواهد چه کند؟» به همان لغت عامیانه «این خودش کس بود، می‌خواهد چه کند پهلوی کس دیگر برود بخوابد؟ یک جای دیگر بگیریم جایی بگیریم که دیگران را این‌جا بیاوریم.» و محلی تهیه شد و دهخدا را در آن‌جا دفن کردند. و باید این را هم اضافه کنم که خب دانشجویان خیال داشتند در تشییع جنازه‌اش شرکت کنند ولی رئیس دانش‌سرای عالی آقای دکتر بیانی درب دانشسرا را قفل کرد که شاگردان نتوانند بیرون بیایند و بروند در تشییع جنازه. روز ختم هم جمعیت عجیب آمد و مرحوم حاج سیدجوادی هم منبر عجیبی رفت و بماند این‌ها دیگر مربوط به جریان دیگری است.

س- در رابطه با بیماری دکتر مصدق شایع هست که دکتر مصدق را می‌خواستند ببرند خارج از ایران برای معالجه و شاه اجازه نداده، این موضوع حقیقت دارد آقای امینی؟

ج- نخیر نخیر هیچ نه ایشان خودشان راضی بودند، حتی ایشان فرمودند که من هم مثل سایر افراد هستم در این مملکت و هیچ احتیاجی نیست، من، من هم راضی نیستم خود ایشان هم راضی نبود نخیر به‌هیچ‌وجه چنین چیزی صحبت نشد.

س- آقای امینی می‌توانم بگویم که شما یکی از اشخاص نادری هستید که با آقای خمینی از سال‌های قبل در ارتباط مستقیم بودید. البته نادر از این نظر می‌گویم که ممکن است در ایران دیگران هم باشند ولی در این‌جا فکر می‌کنم که ما به تنها کسی که دسترسی داریم شما هستید. می‌توانید لطف کنید و برای ما یک مقدار مطالبی راجع به شخصیت آقای خمینی راجع به افکار آقای خمینی و این‌که چگونه ایشان وارد کارهای سیاسی شدند بفرمایید.

ج- آقای خمینی، من ایشان را از سالیان دراز یعنی شاید از حدود سال ۱۳۱۴ که سفر اولم به خمین بود که رفتم، من با ایشان و خانواده‌ی ایشان آقای پسندیده برادر بزرگ ایشان، آقای مرتضی پسندیده، آقای سید نورالدین هندی برادر دیگر ایشان که فوت کردند و وکیل دادگستری و مرد بسیار نظربلندی درِخانه‌بازیْ بود. بنده با این خانواده آشنا بودم. در تهران هم بنده اصولاً به آخوندباز معروف بودم، با این‌که خانواده من همه از خوانین بودند چه بودند ولی ارتباطم با آقایان روحانیون زیاد بود خود من هم علاقه‌ی مذهبی داشتم. و با ایشان خیلی مربوط و مأنوس بودم. و اغلب در مجالس صحبت هم که می‌نشستیم ایشان خیلی اهل ذوق و شعر و ادب بودند. گاهی وقت‌ها خودشان شعر می‌ساختند و می‌خواندند گاهی وقت‌ها بنده به مناسبت شعر شعرایی را که آن‌وقت بود مخصوصاً ملک‌الشعرای بهار که ایشان خیلی خوششان می‌آمد، یا مثنوی ایشان می‌خواندند و خیلی به مثنوی وارد بودند. مسائلی را که گاهی وقت‌ها من نمی‌دانستم می‌پرسیدم. در سال ۱۳۲۲ یادم هست که من از طرف دیوان کیفر و بازرسی کل کشور یک مأموریتی در خوزستان داشتم. روزی که من از محلی که بودم آمدم بروم به دادگستری دیدم کنار شط کارون، نهر کارون عبایی روی زمین افتاده و دو نفر آن‌جا هستند خوب نگاه کردم دیدم که آقای حاجی آقا روح‌اله هستند. آن‌وقت ما به ایشان آقای حاج‌آقا روح‌اله می‌گفتیم. رفتم جلو و سلام کردم دیدم ایشان هستند با آقای آقاشیخ محمدعلی ادیب تهرانی که یکی از ادباء بود و معروف بود که استاد ادب ایشان هستند با هم خیلی مأنوس بودند. ما هم معانقه‌ای کردیم، آقا این‌جا چی؟ گفتند بله من دیشب از عتبات آمدم با چیز هم آمدیم این‌جا هیچ کجا جا گیر نیامد. و همین‌جا خوابیدیم. بعد بنده ایشان را بردم در اطاقی که بودیم نشستیم، گفتند اولین سؤال این بود که شعر تازه چی داری؟ ملک‌الشعرای بهار دو قصیده ساخته بود یکی

«گویند حکیمان که پس از مرگ بقا نیست / ورهست بقا فکرت و اندیشه بجا نیست

من نیز بر آنم که سعادت بود آندم / کاویخته زین قبه قنادیل طلا نیست»

تا الی آخر که، و یک قصیده‌ی دیگری بود که:

«ای خوش آن ساعت که آید پیک جانان بی‌خبر / گویدم بشتاب سوی عالم جان بی‌خبر

ای خوش آن ساعت که جام بی‌خودی از دست دوست / گیرم و گردم ز خواهش‌های دوران بی‌خبر

تا خبر شد جانم از اسرار پنهان وجود / گشتم از قیل و مقال کفر و ایمان بی‌خبر»

تا آخرش. این را ایشان خیلی خوشش آمد اصرار کرد که برای من بنویس. من این دو قصیده را به خط مرحوم ملک داشتم. من گفتم شما همین‌جا تشریف دارید این‌ها را بنویسید من باید برویم سری به دادگستری کاری دارم و باز برمی‌گردم. بله ایشان را گذاشتم. منظور ایشان خیلی اهل ذوق و ادب بودند. و خب همیشه خیلی متین بودند خیلی در رفتارشان یک سکینه و وقار و طمأنینه‌ای بود. و بعد خب ایشان، اتفاقاً آن سفر از عتبات هم همان‌جور که خودشان فرموده بودند آمدند. بعد هم ارتباط ما محفوظ بود تا اتفاقاً ۱۳۲۴ که باز اتفاقاً من اغلب به همین خمین می‌رفتم و می‌آمدم البته ایشان که در قم مقیم بودند. ولی تابستان بود و اول اردیبهشت در عید بود که تصادفاً ایشان…

س- شما به خاطر دارید ایشان چه سالی از خمین به قم آمدند؟

ج- ایشان اول از خمین بعد از این‌که پدر ایشان را کشتند، مرحوم حاجی‌آقا مصطفی را، که بین راه اراک و خمین کشتند و ایشان طفلی بودند ایشان مدت‌ها در اراک بودند. البته در خمین بودند ولی بعد برای تحصیل، آن‌وقت هنوز قم مرکز علمی نشده بود. ایشان اولش مدتی اصفهان بودند آن‌جا خود آقای مرتضی پسندیده هم، که نام خانوادگی ایشان هم هندی بود آقای پسندیده هم نام خانوادگی پسندیده نداشت همه خانواده نام خانوادگی هندی را داشتند آقای پسندیده. ولی بعد که صدرالاشراف وزیر دادگستری بود و خواست آن حدود دفتر اسناد رسمی دائر کند و بهترین شخص را آقای آقا‌مرتضی را در نظر گرفت و برای ایشان ابلاغی تهیه کرد…

س- آقا مرتضی فرمودید؟

ج- و آقا مرتضی…

س- آقا مرتضی پسندیده؟

ج- پسندیده بله. البته مخصوصاً گفتم آقا مرتضی و عنوان نام خانوادگی نگفتم چون آن‌وقت ایشان آقا مرتضی هندی بودند. وقتی که ابلاغ‌شان تهیه شد اتفاقاً صدرالاشراف از وزارت افتاد و متین دفتری وزیر شد…. دکتر متین دفتری با مرحوم صدرالاشراف بد بود با این‌که معاونش بود وقتی وزیر شده بود می‌خواست تمام اقدامات او را هم خنثی کند و اذیت بکند و برای او پرونده‌ای بسازد، و منجمله وقتی همین آقای آقامرتضی رفتند ابلاغ‌شان را بگیرند ایشان گفتند که من به هندی دفتر نمی‌دهم. آقامرتضی گفتند آقا نام خانوادگی من هندی است من در خمین به دنیا آمدم پدرم در خمین به دنیا آمده است و یکی هست نام خانوادگی‌اش مکی است یکی مدنی یکی نجفی، یکی حائری این‌ها دلیل نشد که گفتند نه باید عوض کنی. و با آن غروری که دکتر متین دفتری داشت فشار آوردند و بالاخره خود ایشان این نام خانوادگی پسندیده را، یعنی خود متین دفتری انتخاب کرد و به اداره‌ی آمار و ثبت و احوال تلفن کرد که نام خانوادگی ایشان را عوض کنند و ایشان شدند پسندیده والا تا آن‌موقع ایشان هم هندی بودند آقامرتضی هندی بودند. بنده در خمین یک مأموریتی از طرف یعنی خمین، گلپایگان، خوانسار، اراک این‌ها یک مأموریتی از طرف بازرسی کل کشور و دیوان کیفر داشتم و رفته بودم آن‌جا. و دوست بسیار بسیار عزیزی داشتم آقای دکتر آقاحسین عطایی که در خمین رئیس بهداری بود. در خمین که می‌آمدم منزل او وارد می‌شدم. و این دوستی و ایشان هم مستأجر آقای حاج‌آقا روح‌اله خمینی بودند. آقای خمینی منزلی داشتند چون خودشان نبودند خانه را اجاره داده بودند. و من با خانم فعلی‌ام که خانم من، یعنی خانم فعلی که خانم همیشگی‌ام که دختر همان آقای دکتر عطایی بود می‌خواستم وصلت کنم و ازدواج کنم، و همین آقای پسندیده در دفترشان ثبت کرده بودند. که اخیراً در قم که پارسال خدمتشان بودم گفت یادت می‌آید این‌جور و فلان، چون با ایشان بنده خیلی مربوط و مأنوس هستم با این آقای پسندیده. ارتباط من اتفاقاً بعد دختر دیگر مرحوم دکتر عطایی خانم آقای میرزاحسن‌خان مستوفی کمره‌ای بود که او هم پسرخاله‌ی آقای خمینی و آقای پسندیده بود. ولی ارتباط من با ایشان هیچ ارتباطی به این نسبت باجناق بودن با پسرخاله‌ی ایشان نداشت برای این‌که من قبلاً با ایشان قبل از این‌که این وصلت را بکنم و قوم‌وخویش بشوم باجناق بشوم با آقای مستوفی با ایشان مربوط بودم. ایشان به بنده خیلی زیاد لطف داشتند محبت داشتند هروقتی تهران می‌آمدند منزل من وارد می‌شدند. پریروز عرض کردم خدمتتان مثل این‌که در یکی از مصاحبات راجع به موضوع تلفن مثل این‌که چیز شد این‌جا ضبط کردیم. و بعد از ۲۸ مرداد هم باز ایشان مریض شدند تهران آمدند مثل این‌که من عرض کردم که در چیز که من برای استخاره هم رفتم پهلوی ایشان گفتم مثل این‌که ظاهراً…

س- من یادم نمی‌آید.

ج- من خیال می‌کنم گفته باشم. من بعد از ۲۸ مرداد که آقای دکتر مصدق سقوط کرده بود و ایشان را زندانی کرده بودند من دیگر به‌هیچ‌وجه حاضر نبودم که با دستگاه دولتی کار بکنم با این‌که خب جای دیگری ممر معاشی نداشتم، قبلاً قاضی دادگستری بودم و قاعدتاً باید همان در دادگستری به ادامه‌ی شغل مشغول بشوم، ولی میل نداشتم چون دست و دلم به کار نمی‌رفت. تنها کاری که من می‌توانستم بکنم اگر مثلاً پینه‌دوزی کرده بودم می‌رفتم کفاشی باز می‌کردم. خب من یک عمر توی دادگستری بودم فقط تنها کاری که می‌توانستم بکنم این بود وکالت بکنم. ولی خب وکالت هم لازمه‌اش این بود که من قبلاً با یکی جایی بندوبست بکنم فلان مشاور قضایی را بگیرم مشاورت قضایی هیچ. این بود که با یک حال خوف و رجایی رفتم قم و منزل آقای خمینی. رفتم خدمت ایشان و معمولاً که بنده خدمت ایشان می‌رفتم آقای آقامرتضی حائری هم پسر مرحوم آقاشیخ هادی حائری یزدی که بعداً دختر ایشان عروس آقای خمینی شد ایشان هم می‌آمدند. یا بالعکس من منزل آقای حائری که می‌رفتم آقای خمینی تشریف می‌آوردند. آن‌جا بعد از موقع نماز من از ایشان خواهش کردم یک استخاره‌ای بکنند. نظر من این بود برای همین کار وکالت. ایشان با قرآن استخاره‌ای کردند گفتند خوب است ولی زحمت و مشقت و مرارت هم دارد. خب من یک قدری دل چرکین شدم. فکر کردم خب حالا یک استخاره‌ی دیگر بکنم بروم همان دنبال کارم را در دادگستری بگیرم و ادامه بدهم آن‌وقت‌ها اعتقادی داشتم و دارم. باز خواهش کردم که استخاره دیگری بکنند بدون این‌که مطلب را بگویم که ایشان استخاره دوم را کردند گفتند بسیار بد است. من خندیدم گفتم خب آقا راحت شدم چون راه بازگشت مرا خراب کردید. گفتند چی بود؟ اولش این بود که دنبال کار آزاد کار وکالت بروم، دومی‌اش این بود که من بروم همان دنبال دادگستری و ادامه بدهم به خدمت که این دومی بد آمد. گفتند آن اولی سوره یوسف بود و غنیمت هم دارد درست است زحمت و مشقت دارد غنیمت هم دارد. و بعد آمدم و تقاضای جواز وکالت کردم. البته خیلی هم اولش واقعاً سختی دچار شدم چون خب طول داشت تا مردم بشناسند و کار وکالتی به من رجوع بکنند. تا اول‌بار که من برای خاطر کارم ناچار شدم یک ماشین بخرم، رفتم یک ماشین نویی خریدم تصادفاً آقای خمینی تهران تشریف آوردند منزل من بودند و می‌خواستند به دکتر مراجعه کنند وقتی که سوار ماشین شدند به اتفاق آقای آقامرتضی حائری، ماشین من گفتند این ماشین مال کیست؟ گفتم مال خودم است من که کار دولتی و چیزی ندارم که ماشین یا … گفتند اه عجب پس این از همان غنیمت‌هایی است که من گفتم در استخاره یادشان بود که گفتند غنیمت. ما ارتباط‌مان محفوظ بود و ایشان هروقت تشریف می‌آوردند تهران منزل من بودند یا اگر احیاناً می‌خواستند زیادتر بمانند جایی را می‌گرفتند مخصوصاً بیشتر در حدود پامنار نزدیک منزل پدرخانم‌شان آقای ثقفی باشد آن‌جا منزل می‌گرفتند می‌ماندند. من خدمت‌شان خیلی نزدیک مربوط بودم. چه قبل از ۲۸ مرداد زمان آقای دکتر مصدق که من کار داشتم شهردار تهران بودم یا این‌که بعد ادامه داشت. و یادم هست که ایشان یک سفری که به تهران تشریف آوردند کابینه علم بود. ایشان آمدند به من فرمودند که من میل دارم راجع به دو نفر از تو بپرسم و تحقیق کنم چون به تو اطمینان دارم. یکی مهندس روحانی است که وزیر نیرو شده است. البته بعداً وزیر کشاورزی شد و یکی دکتر غلامحسین خوشبین. گفتند که این‌ها بهایی هستند. گفتم من راجع به هردوی این‌ها یک صورت‌مجلسی نقل می‌کنم نظر خود جنابعالی صائب است. گفتم من وقتی که شهردار تهران بودم آقای مهندس بازرگان را رئیس سازمان آب تهران کردم با تصویب‌نامه هیئت وزیران و مقررات این‌ها. بعد از مدتی آقای مهندس بازرگان ابلاغی پهلوی من فرستاد که من امضاء کنم آقای مهندس منصور روحانی را برای معاونت ایشان. من هم همچنین الان جنابعالی چیزی شنیدید من هم شنیده بودم که یک اتهامی نسبت به مهندس روحانی، اتهام بهایی بودن و به قول کسروی بهایی‌گری. طبق فرمول اداری این حرف‌ها یک کاغذی روی این ابلاغ گذاشتم که جناب آقای مهندس بازرگان مذاکره فرمایید و این را برگرداندم. فردا آقای مهندس بازرگان گفت بله این ابلاغ آمد و من می‌دانم برای چی این را فرستادی من خود صاحب عله را می‌فرستم و بیاید به شما توضیح بدهد. خب من به مهندس بازرگان هم اعتماد داشتم که ایشان مرد مذهبی است. بعد از یکی دو ساعت دیدم که رئیس دفتر آمد که آقای مهندس روحانی، گفتم بیاید، آمد توی اطاق بنده و از جیبش قرآنی درآورد و گفت که آقا من به این قرآن بهایی نیستم. می‌دانم شما برای چی ابلاغ را برگرداندید، پدرم بهایی است زنم بهایی است و مادر من خواهر راغب کفاش است که با تو هم آشنا است توی خیابان لاله‌زار مغازه دارد. مادر من بعد از این‌که فهمید پدرم بهایی است گفت بودن من در خانه‌ی تو شرعاً جایز نیست و جدا شد. و حال هرکجا که می‌گویید من اعلام کنم و بنویسم برای این‌که مگر احمق هستم در این عصروزمان بیایم مذهب انتخاب کنم مذهب بهایی را اتنخاب کنم؟ نخیر. می‌خواهید اعلام کنم. من این را خدمت آقای خمینی عرض کردم ایشان فرمودند که برای من کافی است. قرآن می‌فرماید (؟؟؟) کافی است برای من کافی است. اتفاقاً همین مهندس روحانی در مواقعی که من هم بی‌کار بودم نیمه‌شعبان برای این‌که نشان بدهد که چیز نیستم می‌آمد منزل ما تبریک عید بگوید. حالا بعد البته کشته شد. و راجع به دکتر خوشبین هم گفتم که ایشان پدرش حاج ندیم باشی یک وقتی به اتفاق آقایی به اسم شهاب فردوس که آن‌موقع در معارف در فرهنگ بود غیر از شهاب فردوس دادگستری برادر بزرگ او، آمده بودند در خمین برای تبلیغ بهائیت. اتفاقاً چون در خمین مهمانخانه و مسافرخانه نبود هرکسی آن‌جا می‌آمد منزل آقای هندی وارد می‌شد. منزل ایشان اصلاً مهمانخانه‌ی مجانی و عمومی بود برای هرکسی بدون این‌که بدانند کی می‌آمدند و وارد می‌شدند و پذیرایی می‌شدند چه خود آقای هندی بود چه نبود. یادم هست که مثلاً کوهی کرمانی یک سفری تهران آمد و گفت آقا من رفتم خمین سه ماه تمام منزل مردی بودم شب شام می‌خوردم تریاک را می‌کشیدم رختخوابم آن‌جا سر پشت‌بام افتاده بود می‌خوابیدم صبح پا شدم باز همین‌جور تریاکم صبحانه فلان می‌رفتم چوب می‌گرفتم این فورکلوروس را جمع کنم درهرحال ظهر هم همین‌جور ناهار. ولی در این سه ماه ما صاحب این خانه را ندیدیم که این آقای هندی کیست ولی درب خانه باز بود و از ما پذیرایی می‌کردند. واقعاً از این لحاظ مرد عجیبی است خیلی خانواده. خود آقای حاجی آقاروح‌اله هم خیلی از نظر مالی و از نظر تقوا تا آن‌جا که من ایشان را می‌شناختم خیلی از آن‌موقع متقی بودند و برخلاف بعضی دیگران که مثلاً هی صیغه‌ای زنی فلان ایشان جز با همین خانم‌شان هیچ با زن دیگری نبودند و نگرفتند. گفتند به‌هرحال این‌ها منزل آقای هندی وارد شدند و آقای هندی چون وکیل دادگستری بود و ارتباط با دادگستری داشت می‌گویند یک خوشبینی شما خوشبین هستید یک خوشبین هم در دادگستری هست با شما، می‌گوید بله او پسر من است ولی ارتباطی با این کار من ندارد. علت این بود که دکتر خوشبین در کابینه علم وزیر دادگستری شده بود و روحانی وزیر نیرو بعد من…

س- کابینه اول آقای علم بود؟

ج- بله کابینه‌ی اول علم بله. بعد از امینی، بعد از این‌که او رفت.

س- آقای دکتر باهری توی این کابینه وزیر دادگستری نبود؟

ج- نخیر. بعد شد، بعد شد نخیر. و من راجع به او گفتم خوشبین هم چون این شهرت را داشت. گفتم اتفاقاً بنده یک سفری به اتفاق ایشان برای بازرسی به خراسان می‌رفتیم، به اتفاق دکتر غلامحسین خوشبین و وقتی از هواپیما به زمین نشستیم آمدیم پایین بیرون آمدیم که عده‌ای به استقبال آمده بودند من از ایشان پرسیدم که حالا کجا می‌رویم و منزل کی می‌رویم؟ گفت که منزل جدم. من خیال کردم که چون خوشبین اصلاً اهل خراسان است و این‌جا یک منزل اجدادی دارد دیدم نخیر ما مشرف شدیم به حرم و بعد هم از جیبش قرآنی درآورد درهرحال بنده به آقای خمینی عرض کردم که ایشان قرآن توی جیبش بود وقت برگشتن هم باز قرآن را خواست و ایشان فرمودند برای من کافی است. درهرحال ایشان از همان‌موقع من حس کردم در جریانی است که می‌خواهد خودش را در امور سیاسی بیشتر مداخله بدهد. چون خب قبلاً هم ایشان در قم هم که بودند با آقای بروجردی اولش خیلی نزدیک بودند البته بعد یک قدری کناره‌جویی کردند و بعداً شروع کردند آن نامه‌ها را نوشتن به شاه و راجع به علم این موضوع اصلاحات ارضی پیش آمد. اصلاحات ارضی که در کابینه‌ی امینی بود که ایشان مخالفت کردند و اصلاحات ارضی شاه. بعد هم نامه‌هایی راجع به انتخاب نمایندگان مجلس و یا انجمن ولایتی بود یادم هست که ایشان اصولاً مخالف دخالت خانم‌ها بودند که نامه‌هایی، بله نامه‌ها چاپ شده است هست در…

س- بله بله.

ج- بله هست در همه‌جا. که بعد منجر شد به آن قضایای توقیف ایشان مرحوم آقای آقاشیخ بهاءالدین محلاتی و آقای حاجی‌آقا حسین قمی که این‌ها را در تهران زندانی کردند و بعد از مدتی هم که من در جلسه‌ی قبل مثل این‌که گفتم بعداً هرکدام را در هر جای دیگری بردند نگه داشتند و بعد هم تا قضایای ۱۵ خرداد و بعد بردن آقای خمینی به بورسا در بورسا بودند. خب باز بعضی‌ها با ایشان تماس داشتند البته خیلی کم. و تا انتخابات ترکیه شد و سروصدا در ترکیه شد مگر ما این‌جا ژاندارم ایران هستیم که مراجع را این‌جا نگهداری کنیم تحت‌الحفظ باشند مراقبت ایشان را آن‌جا آزاد کردند و آقای خمینی خب ایران تشریف نیاوردند و رفتند به نجف دیگر در نجف مقیم بودند آن‌جا شروع کردند شدیداً صریحاً اعلامیه دادن و نوار فرستادن این اقداماتی بود که دیگر همه مستحضر و مطلع شدند. رادیو بود رادیو عراق بود که بیانات ایشان را منتشر می‌کرد همین آقای دعایی که الان روزنامه‌ی اطلاعات را اداره می‌کند و بعد از انقلاب سفیر ایران در عراق شد ایشان آن دستگاه رادیوی فارس را در رادیو بغداد از طرف آقای خمینی اداره می‌کرد و مطالب و نظرات ایشان را و نظرات دیگری را پخش می‌کردند تا موقعی که شاه رفت به الجزائر و با همین صدام آشتی کردند و قرار شد که ایران به کردها کمکی نکند و از حمایت بارزانی دست بردارد و آن‌ها هم محدودیت‌هایی برای آقای خمینی قائل بشوند. که همان‌طور شد و خانه‌ی ایشان را محاصره کردند که من از این‌جا تماس تلفنی گرفتم و پرسیدم. بعد از مدتی که باز مجدداً تلفنی کردم منزل مرحوم آقا مصطفی خانم ایشان معصومه‌خانم دختر آقای آقا‌مرتضی حائری و حسین‌آقا نوه‌ی آقای خمینی و نوه‌ی آقای حائری گفتند که ایشان تشریف بردند به کویت که معلوم شد کویت هم اجازه نداده بود که ایشان آن‌جا وارد بشوند. این داستان‌هایی که دیگر معروف است و توی روزنامه‌ها نوشته شده که از آن‌جا بالاخره ایشان تماس گرفتند و بعد بالاخره آن‌جا یک شب اجازه ندادند حتی به فرودگاه کویت بروند بصره هم نمی‌گذاشتند بروند بالاخره برگشتند به کاظمین و سامره آن‌جا تماس تلفنی ظاهراً با بنی‌صدر گرفتند و آقای یزدی تماس گرفت و قرار شد ایشان به پاریس بروند تا بعد یک جایی که آن‌جا بیشتر البته علاقه‌مند بودند ایشان در یک مملکت اسلامی رحل اقامت بیافکنند تا این‌که بتوانند فعالیت… نامه‌ای که ایشان وقتی بنده اتفاقاً از این‌جا رفتم پاریس خدمت‌شان معلوم شد آقای آقا‌مهدی حائری دوست بسیار عزیز بنده این‌جا استاد بودند و مقام علمی خیلی ارزنده‌ای داشتند معلوم شد تلگرافی کردند برای آقای خمینی و این تلگراف بی‌جواب مانده بود. بعد من که به ایشان عرض کردم فرمودند که من اتفاقاً این آدرس ایشان را گم کردم و نداشتم و نامه‌ای به ایشان نوشتند من خیال می‌کنم کپی آن نامه را این‌جا داشته باشم… بله مفاد نامه‌ی ایشان که حالا بعد پیدا می‌کنم و می‌خوانم این است که تلگراف شما رسید و من در این اسباب‌کشی و جابه‌جا شدن چون کاغذ و تلگراف وقتی رسید ایشان در شهر پاریس بودند ولی وقتی که رفتند به نوفل‌لوشاتو در اثر این جابه‌جا شدن به قول خودشان تلگراف گم شد و آدرس‌شان هم معلوم نبود و نوشتند حالا که آقای نصرت‌اله امینی آمده‌اند و نامه‌شان جواب داده شد. آن‌وقت وقتی نوشتند امینی ولی من فکر کردم مبادا که با آن امینی دیگر اشتباه شود ابرو زدم بالا یک نصر‌ت اله هم اضافه کردند و جواب می‌دهم و من امیدوارم همین روزها بتوانم به یکی از ممالکت اسلامی بروم و آن‌جا چون هرکجا می‌خواهم بروم مانع می‌شوند. ولی بعد بالاخره همان در پاریس ماندند و من چند روز آن‌جا بودم و بعد برگشتم به تهران که اتفاقاً همان‌موقع آقای دکتر سنجابی هم بودند آقای مانیان بودند آقای مهدیون بودند و آمده بودند. عده‌ی دیگری از آقایان می‌آمدند و می‌رفتند دکتر صادقی دیگران که می‌آمدند شب‌ها و وقت‌هایی که ایشان نماز می‌خواندند بعد از نماز هم معمولاً یک نیم‌ساعتی صحبت می‌کردند که نوارشان ضبط می‌شد. و حتی در یکی از نوارها بنده یادم هست که ایشان راجع به این‌که شاه گفته بود که آقای خمینی با من نظر شخصی دارد گفتند من چه نظر شخصی با ایشان می‌توانم داشته باشم من در قم بودم در یک خانه‌ی محقری ایشان مرا تحویل گرفتند و بردند در زندان آن‌جا در زندان هم اطاق بسیار خوبی بود یک اطاق پاکیزه‌ای بود این سربازهای بیچاره به من خدمت می‌کردند و محبت به من و آقایان محلاتی و قمی و بعد از آن‌جا هم بردند در یک منزلی خیلی منزل مجللی که از منزل خود من خیلی خیلی بهتر بود. و من با ایشان عداوتی و عنادی ندارم. من اصول کلی را صحبت می‌کنم بعد هم که آمدم قم و بعد هم باز ترکیه فرستادند و تبعید کردند. ولی اصولاً بعد از شهریور ۲۰ می‌شد که کلک این خاندان کنده بشود که متأسفانه رجال قوم نکردند رجال آن‌موقع. اولش در همان‌موقع در شهریور ۲۰ حق بود که این‌ها حل بکنند رد بکنند که نکردند بعد هم دوسه‌بار دیگر در دست دولت‌ها فرصت‌هایی به دست آمد از قبیل زمان قوام‌السلطنه و حتی مخصوصاً زمان آقای دکتر مصدق، خیلی با احترام هم نام بردند گفتند که آقای دکتر مصدق که قصد خدمت به مملکت داشت، این را مخصوصاً آن‌موقع فرمودند، قصد خدمت به مملکت داشت می‌توانست که گلوی این را فشار بدهد و از مملکت خارج کند که نکردند. این ایراد ایشان بود. تنها ایرادی که داشتند.

س- آقای امینی من می‌خواستم از شما بپرسم که از کی آقای خمینی آیت‌الله شد و اصلاً ترتیب آیت‌الله شدن چگونه است؟ من می‌دانم که شما با اطلاعاتی که دارید می‌توانید بهتر از هرکسی این را برای ما توضیح بدهید.

ج- اصولاً در مذهب شیعه علما عنوانی ندارند که این مثلاً این عناوینی که اخیراً مد شده که آیت‌الله، آیت‌الله العظمی، حجت‌الاسلام، در مکاتباتی که ردوبدل می‌شد بسته به وضع آن شخص، مثلاً فلان روحانی که خانه‌اش مردم مراجعه می‌کردند و کارهایی در ده و شهر انجام می‌دادند به این می‌گفتند ملاذ العمل، ملاذ بود مردم می‌رفتند یا یک قدری مثلاً عنوان علمی بیشتر داشت به او در کاغذ ثقه‌الاسلام می‌نوشتند. عنوان حجت‌الاسلام ما فقط چه برای اهل تشیع چه تسنن چند نفر را یکی حجت‌الاسلام غزالی، امام غزالی، این‌ها اسم‌شان در تاریخ به نام حجت‌الاسلام والا اصلاً مثلاً صاحب کفایه که یکی از بزرگ‌ترین مجتهدین بود می‌گفتند آخوند ملا محمد کاظم هیچ عنوان یا تیتری برایشان قائل بشوند و بگویند آیت‌الله، آیت‌الله العظمی و فلان اصلاً. یا مثلاً یادم هست که وقتی که این آقایان از نجف به تهران آمده بودند برای جریانی، حجج‌اسلام می‌گفتند رادیو که نبود در روزنامه‌ها می‌نوشتند یا مردم در منابر گفته می‌شد حجج‌اسلام به ایران آمدند. و اصلاً عنوانی هم، شما در همین اواخر هم آخوند ملاعلی کنی هیچ به عنوان، یا آقای نائینی، هیچ اصلاً آیت‌الله نائینی هیچ‌وقت گفته نمی‌شد، یا آقا‌سید محمدکاظم خراسانی که این آن روز از بزرگ‌ترین مراجع بود صاحب (؟؟؟). و این عناوین اخیراً خیلی مد شده مثلاً کاشانی و دیگران که آیت‌الله، آیت‌الله العظمی، این‌ها هیچ عنوان شرعی و به اصطلاح مدونی این‌کار ندارد که این فلان‌کس آیت‌الله است یا آیت‌الله العظمی یا حجت‌الاسلام این‌ها هیچ. چه زمان مرحوم آقا آقا سید ابوالحسن چه مرحوم آقا‌سید شیخ عبدالحسین یزدی،

س- آقا سیدابوالحسن (؟؟؟) را می‌فرمایید؟

ج- بله؟

س- آقا سیدابوالحسن…؟

ج- نخیر آقای حاجی آقا حسین بروجردی، آقا سید ابوالحسن که اصفهانی بود. آقای آقا سید ابوالحسن اصفهانی، این اواخر یکی از بزرگ‌ترین مراجع مرحوم آقا‌سید ابوالحسن اصفهانی بود که در نجف مقیم بودند و رساله‌های ایشان که اتفاقاً الان بنده همین‌جا هم دارم که یک دوره‌ی فقه کاملی است به اسم وسیله‌النجات، بنده این‌جا دارم و از آن استفاده هم می‌کنم. کتاب فقهی است. و هیچ عنوان ایشان هم هیچ‌وقت چیز… بعد که همین جریان سیاسی پیش آمد و سروصداها آن‌وقت دیگر مردم این عناوین را قائل شدند و گفتند.

س- آقای امینی شما هم عضو شورای مرکزی جبهه ملی بودید و هم این‌که در زمان ملاقات آقای سنجابی و خمینی در آن جلسه حضور داشتید، ممکن است لطف بفرمایید و ما را در جریان آن مذاکرات بگذارید که منجر به امضای آن توافقنامه‌ی سه ماده‌ای شد؟

ج- بنده در آن‌موقعی که آقای سنجابی قصد عزیمت به پاریس داشتند که در ایران نبودم که ببینم چه مأموریتی به ایشان محول شده و ایشان برای چه منظور آمد. ولی تا اندازه‌ای که شنیدم بعداً هم در ایران آقای دکتر سنجابی قرار بود که بیایند و بروند به کانادا برای انجمن جمعیت سوسیالیست، کنگره‌ی سوسیالیست‌ها که بعد وقتی به پاریس آمدند چون وزیر خارجه انگلیس هم که به این عنوان شرکت می‌کرد بر علیه ایران مطالبی گفته بود آقای سنجابی گفتند که من در جلسه‌ای که وزیرخارجه انگلستان هست که آن مطالب را که گفته شرکت نمی‌کنم و کسی دیگر از طرف خودشان معین کردند و ایشان در پاریس ماندند. بنده که به پاریس رفتم به اتفاق ایشان چندبار خدمت آقای خمینی رفتیم و همین مقدمات تهیه این چیز فراهم شد آن اعلامیه‌ی چندماده‌ای که من آن روز هم عرض کردم که شب باز در جلسه‌ای فردا صبح که با آقای سنجابی آن‌جا رفتیم در منزل… چون آقای خمینی در دو منزل بودند یکی معمولاً می‌آمدند در روز استراحت می‌کردند بیتوته می‌کردند غذا می‌خوردند به‌اصطلاح منزلی بود یکی هم روبه‌روی آن‌جا، حالا من یادم هست یکی از این منازل مال آقای دکتر عسکری بود که عضو جاما بود عضو آن جمعیت آقای که الان هم هستند نمی‌دانم در تشکیلات، آقای دکتر سامی که این جمعیت را اداره می‌کرد. این دکتر عسکری مشهدی هم بود خراسانی بود منزل مال او بود که آقای خمینی در آن‌جا وارد شد. آن‌وقت دو منزل یکی بود که همین منزل عسکری بود یکی هم منزل دیگری بود حالا این را نمی‌دانم کدام‌یک مال عسکری بود کدام‌یک مال دیگری، روبه‌روی این گرفته بودند که آن‌جا هم در یکی از آن‌ها نماز می‌خواندند که هوا هم سرد بود و چادر زده بودند و نماز می‌خواندند برای نماز و ملاقات‌های عمومی در این یکی منزل می‌آمدند بعد هم می‌رفتند در منزل که بیتوته می‌کردند. اتفاقاً آن روز آخر ما در آن‌جا برخورد کردیم که ایشان آن‌جا تشریف داشتند و وقتی که آقای دکتر سنجابی گفتند آقا این شرح را ما تهیه کردیم و حالا می‌خواهیم ببینیم که این را در کجا منتشر بشود. آیا من بروم در ایران بروم منتشر کنم یا در پاریس. وقتی که خوانده شد ایشان فرمودند که نخیر از همین حالا از همین‌جا که می‌روید بیرون اصلاً همین جا و توی هتل‌تان توی هرکجا منتشر کنید اشکالی ندارد. بعد آن عبارت آخرش این بود که جمهوری باید اعلام بشود که آقای دکتر یزدی گفتند آقای دکتر سنجابی توجه داشته باشید این جمهوری جمهوری اسلامی است.

س- در حضور آقای خمینی؟

ج- بله بله. و بعد آقای دکتر سنجابی گفتند آقای دکتر یزدی آن‌که این‌جا توافق شده و قبلاً صحبت شده و الان هم ما این‌جا امضا می‌کنیم جمهوری است بقیه‌اش را ملت ایران باید معین کنند و اسلامی در… بعد هم بیرون آمدیم آن‌جا یک‌قدری مورد. چون آقای قطب‌زاده در آن جلسه نبودند بیرون بودند یک‌قدری او شروع کرد حرف‌هایی زدن که آقای آقا شهاب اشراقی داماد ایشان در مقابلش بود گفت آقا این حرف‌ها را نزنید مخصوصاً راجع به من که آقا ما ارتباط‌مان با فلان‌کس این است من رفتم به آمریکا منزل فلان‌کس وارد شدیم با خانمم که دختر آقای خمینی باشد. بله وضع این بود البته بعضی ایراد گرفتند لحن آن اعلامیه را خواستند بعضی از آقایان طرفدار ملیون عوض بکنند که چرا این ذکر شده. بعد دیگر آقای سنجابی به ایران رفتند و بنده هم به آمریکا آمدم. بنده دیگر در آمریکا بودم…

س- نظر خود آقای خمینی آن‌موقع راجع به جمهوری چه بود؟ ایشان هم اصرار داشتند که جمهوری حتماً باید اسلامی باشد؟