روایت‌کننده: آقای دکتر مظفر بقایی کرمانی

تاریخ مصاحبه: ۲۵ ژوئن ۱۹۸۶

محل‌مصاحبه: نیویورک ـ آمریکا

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۲۴

 

 

س- ادامه خاطرات آقای دکتر مظفر بقایی ۲۵ جون ۱۹۸۶ در شهر نیویورک، مصاحبه کننده حبیب لاجوردی.

ج- قبلاً گمان می‌کنم اشاره‌ای راجع به سؤالی که من از دولت راجع به برنج و اندونزی کردم اشاره‌ای کردم. حالا تصادفاً توی روزنامه‌ برخورد کردم به این موضوع و خاطرات

س- (؟؟؟) مختصری بود.

ج- خاطراتم تازه شد

س- بفرمایید.

ج- این است که این را مطرح می‌کنیم. من اطلاع پیدا کردم که دو نفر یک کلاهبرداری از سفارت اندونزی کرده بودند برای فروش برنج و جریاناتی بود که، چون در آن‌موقع اندونزی تازه استقلال پیدا کرده بود و او دارای امتعه‌ای بود که به درد ما می‌خورد. ما هم تولیداتی داشتیم که به درد او می‌خورد و می‌توانستیم روابط تجارتی خیلی مهمی داشته باشیم. و طبعاً این با سیاست انگلستان جور درنمی‌آمد که یک گوشزد بکنم مختصری آن‌موقعی که راجع به قندوشکر من سؤال کردم که موضوع نیک‌پی و اینها را که گفتم به شما، آن‌جا پی بردم که خوب اندونزی از چیزهای ممالک تولیدکننده شکر است و ما هم احتیاج به شکر داریم و می‌توانست منبعی برای ما باشد. ولی این دور نگه داشته بود.

توی این جریان وقتی که رسیدگی کردم و به جریان پی بردم از دولت سؤال کردم در مجلس. در نتیجه این سؤال سفیر اندونزی هم از من وقت خواست و آمد به ملاقات من و اطلاعات کلی که داشتم او تکمیل کرد جریان را و به من گفت. دولت اندونزی می‌خواست مقداری برنج خریداری بکند. یک نفر داوطلب شده بود که این معامله را انجام بدهد به اسم آقای مقتدر شفیعا. سفیر اندونزی از بانک ملی راجع به این موضوع، چون رسم است وقتی یک تاجری با یک دولتی می‌خواهد چیز کند آن دولت از بانک ملی می‌پرسد که آیا این اعتبار دارد یا اعتبار ندارد. بانک ملی اعتبار این را تأیید کرده بود. در نتیجه تأیید بانک ملی قرارداد بسته بودند که هر گمانم مقدارش هفده هزار و پانصد تن، یک‌همچین رقمی. این مطابق قرارداد وقتی که بارنامه حمل به خرمشهر، نه از خرمشهر به خارج، حمل از رشت به خرمشهر و بیمه‌نامه را ارائه بدهد نصف چیز را می‌گیرد، نصف مبلغ قرارداد را می‌گیرد. نصف مبلغ قرارداد را می‌گیرد و نصفه دیگرش هم موقعی که چیز حمل کشتی را بیاورد می‌گیرد. اینها این قرارداد را بسته بودند و بعد آقای مقتدر شفیعا بارنامه‌ای می‌برد ارائه می‌دهد با بیمه‌نامه و یک میلیون و چندصدهزار تومان می‌گیرد. این هر چه منتظر می‌شود که خبری از خرمشهر برسد که اینها رسیده برای حمل می‌بیند خبری نشد. می‌رود تعقیب می‌کند قضیه را. تعقیب می‌کند قضیه را به او می‌گویند که بله این در راه بوده و همچین شده و همچین شده و تا چند روز دیگر می‌رود. این باز منتظر می‌ماند باز خبری نمی‌شود. خبری نمی‌شود خلاصه، قضیه کشف می‌شود که این آقای مقتدر شفیعا اصلاً نه بازرگان است و سابقه کلاهبرداری در خارج و در ایران دارد.در بانک ملی هم پرونده او بوده، کارهایی که کرده، و اعتباری هم در بانک ملی نداشته. یعنی آن تصدیقی که بانک ملی داده تصدیق خلاف بوده. کمپانی حمل کننده هم که بارنامه داده آقای سلمان اسدی.

س- بله.

ج- سلمان اسدی معروف.

س- وزیر کابینه دکتر مصدق.

ج- نه، نه.

س- آقای قوام‌السلطنه.

ج- قوام‌السلطنه، درست است. اما این کمپانی حمل و نقل و کامیون‌هایش و اینها همه توی کیف دستی آقای سلمان اسدی بوده. البته اوراق چاپی، ضمانت‌نامه، نمی‌دانم فلان، همه این چیزها بوده اما اصلاً یک دوچرخه هم نداشت این. به استناد این این پول را گرفتند. و بعد از مدتی دوباره تعقیب می‌شود قضیه. من در آن مرحله اطلاع پیدا کردم که اینها تمام حقه‌بازی شده، پول را از این گرفتند و برنجی ندادند. ولی در فاصله این‌که من سؤال کردم از دولت که مدت‌ها طول کشید تا آمدند جواب بدهند معلوم شد که یک جریاناتی صورت گرفته که احتمالاً خود آن سفیر هم رشوه‌ای گرفته چیز کرده. خلاصه، به‌اصطلاح در جوابی که وزیر اقتصاد داد آقای دکتر اخوی که او شکایتش را پس گرفت. و یک کمپانی دیگری حاضر شده شش‌هزار تن برنج حمل کند به خرمشهر ما به ازای این‌که این دیگر تعقیب نکند و معامله را این‌جور انجام بدهند. این‌طوری باز وزیر اقتصاد گفت او آمده و تقاضای جواز کرده، چون آن موضوع جواز برنج هم یک داستان علی‌حده دیگری بود که خیلی مفصل و پیچیده است. تقاضای جواز کرده که اینها به او ندادند البته. و خلاصه وزارت اقتصاد جوابی که در مجلس داد این بود که بله این معامله خارج از حیطه وزارتخانه بوده و ما در این‌کار دخالتی نداشتیم و چون این بعداً شکایتش را پس گرفته تعقیبی نشده. من مجددا گفتم، «آقا این درست است او شکایتش را پس گرفته از لحاظ او تعقیب نشد.» بعداً هم شنیدم که این بیچاره سفیر اندونزی وقتی برگشت به اندونزی خودکشی کرد سر این قضیه.

س- عجب.

ج- بله، چون یک پول دیگر هم داده بوده همین‌طور، حالا رشوه‌ای گرفته بوده، نگرفته بوده، نمی‌دانم. ولی در هر صورت اندونزی به برنجی نرسید. و این قضیه که من تعقیب کردم از لحاظ اقتصادی نبود چون از لحاظ اقتصادی همیشه کلاهبرداری‌هایی می‌شد چیز می‌شد این‌کار من نبود که تعقیب کنم. این از لحاظ این بود که این یک لطمه‌ای به آینده معاملات و مناسبات ما با اندونزی می‌زد. وقتی در اولین معامله رسمی که سفیر اندونزی می‌کند این‌جور کلاهبرداری بشود برنجی هم تحویل نشود، خوب طبعاً اینها دیگر با ما احتیاط می‌کنند که معامله بکنند. یعنی آن نقشی که انگلیس‌ها داشتند که ما با اندونزی ارتباط مستقیم پیدا نکنیم. چون سلمان اسدی به طور مسلم از عوامل انگلیسی‌ها بود عوامل شناخته شده انگلیس‌ها بود. من بعد از توضیحات وزیر اقتصاد که تمام حرف‌های مرا تأیید کرد اولاً که این معامله این‌طور شده، او حقه‌باز بوده، او وسایل حمل‌ونقل را نداشته تمام صوری بوده اینها را همه را تأیید کرد.

س- اینها توی صورت‌جلسه مجلس هست دیگر.

ج- بله، بله، هست. توی روزنامه هم هست.

س- بله.

ج- عرض کنم چیزش را هم ممکن است پیدا کنم بدهم بخوانید.

س- روزنامه «شاهد».

ج- همین روزنامه «شاهد» دیگر. به همین رسیدم دیروز ورق می‌زدم که یادم آمد جریانات را.

س- پس شما نه تنها فکر کردید که یک سوءاستفاده شخصی توی این‌کار بوده، فکر می‌کردید جنبه سیاسی هم داشته.

ج- یقیناً جنبه سیاسی داشته. بعد وزیر اقتصاد اینها را چیز کرد بعد گفت «با این‌که کارهای آن سفیر اندونزی یک خرده مشکوک به نظر آمد و بعد هم خودش شکایتش را پس گرفت دیگر تعقیب نشد.» گفتم، «آقا، این درست او شکایتش را پس گرفت از بابت او تعقیب نشد. ولی شما می‌بایست تعقیب کنید که بانک ملی چطور تأیید اعتبار این شخص کلاهبردار را کرده. آقای سلمان اسدی را تعقیب کنید که این کدام شرکت حمل و نقل را داشته که آمده سند داده و شرکتش هم به اسم، چیز توراکسپرس با نوراکسپرس چیز کرده. آن شرکت بیمه‌ای که، که برای من هم معلوم نشد که کدام شرکت بیمه بوده، حمل برنج را از رشت به خرمشهر بیمه‌نامه صادر کرده. گفت که «بله من نگفتم که آن‌ها تعقیب نمی‌شود. آن در جریان تعقیب است و انشاءالله بعداً.» در صورتی که نه در جریان تعقیب بود نه بعداً تعقیب شد. معلوم شد همه سبیل‌شان را چرب کردند در این قضیه. بله، این موضوع یادم آمد. راجع به آقای تقی‌زاده ما هیچی صحبت نکردیم؟

س- چرا یک مقداری صحبت کردیم. شما فرمودید که در جوانی یک مقدار به ایشان احترام فوق‌العاده قائل بودید بعد مواردی پیش آمد که دیدید که یک مقداری در این تشخیص بله…

ج- بله آن‌ها را گفتم و آن محاکمه تقی‌زاده و رضاشاه را هم که در ذهن خودم کردم که حق را به طرف رضاشاه دادم و دیدم که او حتماً در موقعیتی بود که حرف تقی‌زاده برایش می‌بایستی وحی منزل باشد. و یک دلیل خا رجی این موضوع هم این است که وقتی که رضاشاه فهمید که چه شده تقی‌زاده را اخراجش کرد از ایران، تبعیدش کرد.

س- بله.

ج- بله بعداً در موقعی که اینها می‌خواستند مجلس مؤسسان درست کنند که گفتم گمان می‌کنم که

س- در کرمان تشریف داشتید که

ج- کرمان بودم

س- تلگراف زدید.

ج- بله. بعد که آمدم یک نامه سرگشاده به تقی‌زاده نوشتم که «شما که پدر مشروطیت بودید حالا چطور در این شرایط که انگلستان سفارش کرده که قانون اساسی ما تجدیدنظر بشود شما چطور صحه گذاشتید و اینها.»‌ این هم در آن‌موقع نوشتم همان موقعی که مطرح بود که مجلس مؤسسان تشکیل بشود گمان می‌کنم توی استیضاح هم اشاره شده، یادم نیست. بعداً در موقعی که کنگره چی بود؟ شاه و مردم برای اصلاحات ارضی

س- آزادزنان و آزادمردان؟

ج- آها، که اصلاحات ارضی چیز شده

س- بله، بله.

ج- کنگره به ریاست ایشان تشکیل شد و من یک نامه سرگشاده مفصل ده‌صفحه‌ای برای ایشان نوشتم که، چون آن‌جا خیلی لوس‌بازی هم درآورده بود. ولی خلاصه یک چیز که متأسفانه در آن‌وقت اطلاع نداشت مطالعه نکرده بودم کتاب «تاریخ مشروطه» مرحوم کسروی که کسروی در آن کتاب نوشته که تقی‌زاده در آن زمان یعنی در زمان انقلاب مشروطه پیش از مشروطیت  که او جزو سران آزادیخواهان بود نوشته که در تبریز معروف به «کبوتر دوبرجه» بود.

س- صحیح.

ج- بله. و توی اسناد منتشره از طرف دولت انگلیس که هر سی سال یا پنجاه سال یکبار  منتشر

س- اسناد وزارت خارجه‌شان.

ج- وزارت خارجه‌شان. چندتا تلگراف راجع به تقی‌زاده هست که فقط نوشته تقی‌زاده. هر کسی را می‌نویسد که این کیست، چیست، فلان است.

س- بله.

ج- یا یک عنوانی می‌گذارد، این فقط تقی‌زاده است که این حاکی از شناسایی کامل است. بله خلاصه متأسفانه ایشان به نظر من یکی از عمال شناخته‌نشده انگلیس‌ها بود که در چند مرحله به‌اصطلاح نقش خودش را بازی کرد.

س- راجع به مجلس مؤسسان شما فرمودید شما به‌هیچ‌وجه لازم نمی‌دانستید تشکیل‌اش را؟

ج- اصلاً مخالف بودم.

س- برای تغییر و اصلاح قانون اساسی؟

ج- نخیر مخالف بودم. اصلاً تشکیل مجلس مؤسسان در قانون اساسی ما پیش‌بینی نشده. این یک چیز پیش‌بینی نشده‌ای بود که شاه وقتی وادارش کردند به این‌کار و تطمیعش کردند متوسل به رجال صدر مشروطیت شد که آن جلسه را تشکیل دادند در حضور شاه و تجویز کردند که مجلس مؤسسان تشکیل بشود.

س- ولی گفته می‌شود آن‌هایی که به اسناد همین وزارت‌خارجه انگلیس نگاه کردند گفته می‌شود که کسی که بیش از هر کسی دنبال این بوده که مجلس مؤسسان تشکیل بشود و قانون اساسی اصلاح بشود خود شخص شاه بوده. این فقط نبوده که انگلیس‌ها تشویقش کردند. ایشان دنبال این بوده که تأیید آن‌ها را بگیرد برای این‌کار.

ج- نه پیش از آن‌که او بخواهد تأیید آن‌ها را بگیرد وزیر خارجه انگلستان به وزیرخارجه ما نوری اسفندیاری گفته بود که این قانون اساسی دیگر کهنه شده و احتیاج به تجدیدنظر ندارد. که رادیو لندن این خبر را داد. این مال پیش از استیضاح من بود. مال اوایل دوره پانزدهم. رادیو لندن این خبر را داد. بعد ما اطلاع پیدا کردیم که از طرف دولت ایران اقداماتی شد که رادیو لندن خبر خودش را تکذیب بکند. که تکذیب نکرد. ولی رادیو ایران بعداً خبر را تکذیب کرد. اما این برای من مسلم بود.

س- پس به تشخیص جنابعالی خود شاه بانی این‌کار نبوده در مرحله اول.

ج- بانی کار دستور وزیر خارجه انگلستان بود، بعد شاه برای این‌که اختیارات به دست بیاورد و چیز بکند راغب به این موضوع شد و همراه شد. اصولاً هم نسل رضاشاه نسبت به انگلیس‌ها یک توهم فوق‌العاده‌ای داشتند. خیلی از انگلیس‌ها حساب می‌بردند می‌ترسیدند و برای اینها قدرت فوق الهی قائل بودند که دو نکته‌اش یکی مسافرت شاه به انگلستان که از طرف ملکه ایشان فرمانده افتخاری یک اسکادران هوایی انگلیس شد. یعنی سرهنگ ارتش انگلیس، که در آن‌موقع در ایران هم خیلی انعکاس پیدا کرد که هم اعلامیه و این چیزها داده شد از طرف دیگران، نه از ما، آن‌وقت من هنوز وارد در قضایا نبودم. هم یزدانبخش قهرمان داماد ملک‌الشعرا یک قصیده‌ای گفت راجع به این موضوع البته هجو شاه است که اولش این‌است: «از آن به جانب لندن نموده شاه سفر / که هر دو خواهر او کس دهند بی‌سرخر»، «برای راحتی خواهران جنده خویش/ به تن خرید شه کون‌گشاد رنج سفر» این اولش است. آن‌وقت بعد شعرهایش یادم نیست. خیلی هم قشنگ گفته یعنی درست کرده قصیده عنصری است برای فتح هندوستان

س- عجب.

ج- همان وزن و همان قافیه. که آن‌جا به او حمله می‌کند که رفتی به لندن و اظهار عبودیت کردی و این چیزها. بله یکی این موضوع بود. این موضوع را به چه مناسبت گفتم؟

س- برای تقی‌زاده بود که بعد صحبت کشید به مجلس مؤسسان. و اینها خانواده پهلوی فرمودید که

ج- آها می‌خواستند که. ها، یک چیز دیگی

* منصور رفیع‌زاده – (؟؟؟)

ج- گفتم دو مورد یک چیز دیگر یک وقت شاهپور علیرضا برای اولین دفعه و آ‌خرین دفعه دعوت کرده بود که من و آقای مکی برویم به ملاقاتش.

س- ممکن است یک مقداری راجع به، در مورد شخص ایشان خصوصیاتش هم توضیح بفرمایید که چه‌جور آدمی بود.

ج- آنچه که از خارج می‌دانستم البته، آدمی بود که شخصیتش را شاه خیلی بیشتر بود قوی‌تر بود از شاه. ولی می‌خواست که به جای شاه بیاید سلطنت کند. در دلش این چیز بود. دعوتی هم که از ما کرده بود این بود که ما را به‌اصطلاح جزو باند خودش بکند.

س- عجب.

ج- البته نه به این صراحتی که من می‌گویم ولی معلوم بود اصلاً یک‌جوری از وجناتش معلوم بود که می‌خواهد یک کاری بکند، دارودسته‌ای راه بیندازد، چیز بکند که خلاصه جانشین شاه بشود چون توی بچه‌های رضاشاه تنها کسی که از لحاظ قانونی شرایط سلطنت داشت شاهپور علیرضا بود. چون مادرش مادر شاه بود. آن‌های دیگر مادرشان از خانواده قاجار بود که قانوناً نمی‌توانستند. بله، آن‌جا در ضمن صحبت جریاناتی صحبت می‌کردیم با هم راجع به انگلیس‌ها و فلان و اینها، این خیلی به‌اصطلاح اظهار چیز می‌کرد که انگلیس‌ها خیلی قدرت دارند و فلان و اینها. به مناسبتی من جریان آن عکس چیز را تعریف کردم، گفتم، «در دو سه مرحله ما با انگلیس‌ها شاخ‌به‌شاخ شدیم.» یکی‌اش همان جریان عکس را گفتم که گفتم برای‌تان؟

س- بله، بله، عکسی که شاه با

ج- نورت کرافت.

س- بله. و شرکت نفت آن قسمت را قطع کرد.

ج- بله. روی آن تذکر ما در روزنامه. یک دفعه‌ای با یک حالت چیزی گفت که «آقای دکتر چطور انگلیس‌ها تا حالا شما را نکشتند؟» گفتم، «برای این‌که انگلیس‌ها آن قدرتی که شما تصور می‌کنید ندارند و آن احاطه به امور دنیا مثل این‌که در تصور شما هست ندارند.» مخصوصاً این‌که اصولاً بچه‌های رضاشاه نسبت به انگلیسث که خوب هم پدرشان را آورده بودند و هم برده بودند یک ترس فوق‌العاده‌ای داشتند.

س- حالا که صحبت از علیرضا است ممکن است اطلاعات‌تان را در مورد سقوط هواپیمایش را هم بفرمایید.

ج- آنچه که شایع شد در تهران، آن کسانی که کم‌وبیش مطلع بودند می‌گفتند این مرتب از گرگان می‌آمده به تهران و می‌رفته. چون آن‌جا اقدامات کشاورزی کرده بوده. یک سرهنگی هم بوده که همیشه همراه این بوده. حالا نمی‌دانم خلبان بوده یا نبوده. بعد در آن مسافرت یک مریضی چیز می‌شود که می‌بایستی حمل بشود به تهران. شاهپور علیرضا از این‌جور اقدامات، حالا یا واقعاً نیت نوع‌پرستانه‌ای داشت یا به قصد عوام‌فریبی آنش را خدا می‌داند، من هیچ اطلاعی ندارم، توی هواپیما جا نبوده هواپیما شخصی دوموتوره یک موتوره بوده، برای این‌که این مریض را بیاورد آن سرهنگ را

س- پیاده کرد.

ج- سوار نمی‌کند. ولی گویا در پر کردن باک بنزینش تخطی می‌شود یا غفلت می‌شود بنزین کافی نداشته. و علت سقوط هواپیما هم همین تمام شدن بنزین بوده چون هواپیما را بعداً که پیدا کردند توی کوه‌ها افتاده بود توی کوه‌های جبال البرز یعنی از مسیر گرگان به تهران آن‌جا در ارتفاعات بالای آن تونل کندوان آن‌جاها افتاده بود. و یک چیز دیگر هم گفته شد که البته اینها برای من مستند نیست ولی گفته شد که وقتی هواپیما را چیز کردند آثار تیراندازی هم به هواپیما بوده و یک احتمال هم این است که سپهبد خاتم شوهر خواهر شاه دستور داشته که برود به استقبال علیرضا و آن‌جا هواپیمایش را ساقط بکند. این هم گفته شد ولی بیش از این من شخصاً هیچ اطلاعی ندارم. ولی در این‌که علیرضا کراراً با شاه کله می‌گرفته حتی یک دفعه خواسته لگد بزند به شاه

س- عجب.

ج- و چیز بوده و در این تردیدی نیست.

س- کله می‌گرفته منظور؟

ج- یعنی مبارزه می‌کرده، دعوا می‌کرده، فحش می‌داده. این چیزهایی است که ما قبلاً شنیده بودیم. یعنی این اتهامات غیرمنطقی به نظر نمی‌رسد. اما واقعیتش چیست؟ من نمی‌دانم.

س- در سی تیر هم مثل این‌که ایشان به شاه کمک کرده بود؟

ج- بله. بله با جیپ آمده بوده توی شهر و در سه راه ژاله آن‌جا تیراندازی هم کرده بوده. این همان‌وقت گفته شد.

س- در موضوع ۲۸ مرداد چی؟ ایشان نقشی نداشتند؟

ج- ۲۸ مرداد، هیچ یادم نیست، هیچ.

* منصور رفیع‌زاده – قبل از ۲۸ مرداد کرمان آمد.

ج- کرمان آمد می‌دانم.

* منصور رفیع‌زاده – بله، کرمان آمد و تمام رؤسای امرای ارتش را ملاقات کرد.

ج- بله بعد از ۲۸ مرداد.

* منصور رفیع‌زاده – قبل از آن.

ج- قبل از ۲۸ مرداد.

* منصور رفیع‌زاده – قبل از آن بود.

ج- صحیح. نه من وارد نبودم.

س- گویا برادرش والاحضرت عبدالرضا هم قرار بود سوار همان هواپیما بشود که از گرگان می‌آید به تهران که به عللی ایشان سوار نمی‌شود در دقیقه آخر.

ج- نشنیدم. نشنیدم و عبدالرضا هم در گرگان کاری نداشته. آن‌موقع عبدالرضا هنوز وارد معاملات و این چیزها نشده بود. یعنی دوتا از اولاد رضاشاه ابتدا وارد این سوءاستفاده‌ها و اینها نبودند. یکی عبدالرضا بود که به‌اصطلاح چیز سازمان برنامه هم بود دیگر

س- بله، ریاست عالیه‌اش.

ج- ریاست عالیه‌اش. من یک دو دفعه هم دیده بودمش خیلی آدم وارد و مطالعه کرده‌ای بود و خیلی آدم متینی او را دیدم. یکی این بود که وارد این چیزها نبود یکی هم والاحضرت شمس.  که در ابتدا هیچ صحبتی از سوءاستفاده و دخالت در امور و اینها نبود. ولی بعد از چند سال هر دوتا شروع کردند، نهایت راجع به عبدالرضا سوءاستفاده‌ای من نشنیدم، اما شروع کرده بود به کارهای کشاورزی و در منطقه ارتفاعات نزدیک گلندوک یک طرح سیب‌کاری چیز کرده بود که بعد از انقلاب من دیدم. از کنار جاده که دیوار باغش بود تا قله کوه شاید پنجاه هکتار که در حدود یک ثلث این درخت‌ها به ثمر رسیده بود یک ثلثش نزدیک به ثمر بود، یک ثلث دیگرش هنوز در حال آباد کردن زمین بود برای درختکاری که انقلاب شد.

مقصودم این است که وارد این‌کارها آن‌موقع شده بود. یکی هم والاحضرت شمس بود که مطلقاً وارد این جریانات قبلاً نبود، ولی بعداً وارد شد و آن مهرشهر را درست کرد و آن کاخ را برای خودش ساخت و خیلی چیزها که یک جریانی را من àcôté وارد شدم، یکی از دوستان آقای مهندس رستگار شوهر خواهرم، که چیزهای کشاورزی داشت و باغ داشت در، طرف کجا بود؟ سیب‌کاری داشت.

* خانم رستگار – طرف همین باغ؟

ج- نه، طرف همان کرج یا راه سیرجان و آن‌جاها. خلاصه این سیب‌کاری داشته بعد این سیبش را خوب می‌دانی‌ها می‌آمدند می‌خریدند و می‌بردند. بعد این متوجه می‌شود که اینها سیب‌ها را نگه می‌دارند و خارج فصل خیلی گران‌تر می‌فروشند. این در صدد برمی‌آید که یک سردخانه ایجاد کند.

* خانم رستگار – چهار (؟؟؟)

ج- (؟؟؟)

* خانم رستگار – رد شده از کرج.

ج- رد شده از کرج. حساب می‌کند که اگر یک سردخانه داشته باشد و به جای این‌که سیب را حالا بفروشد بگذارد توی سردخانه بعد بفروشد قیمت سردخانه همان سال اول مستهلک می‌شود با عایدات بیش‌تری. در صدد برمی‌آید که اجازه نصب یک سردخانه بگیرد. بعد از مدتی که هی می‌دوانندش از این اداره به آن اداره، از این وزارتخانه به آن وزارتخانه آخرش به او می‌گویند آقا تو بیخود چیز می‌کنی. اجازه سردخانه به کسی داده نمی‌شود. چیز می‌کند که چرا؟ می‌گویند سردخانه‌ها در تمام ایران در انحصار والاحضرت شمس است.

س- صحیح.

ج- همین، این خبری بود که من همین‌طوری می‌گویم به طور خصوصی شنیدم. مقصودم این است که والاحضرت شمس هم همین کار را کرد. کاخش هم اتفاقاً ما یک روز دو سه سال پیش رفتیم دیدم، رفته بودیم کرج رفتیم. یک کاخ عجیب و خرج عجیب و فلان و اینها را که با آن وضعیت سابقش اصلاً

س- تطبیق.

ج- تناسب نداشت. بله، این دوتا این‌جور.

س- یک شایعاتی بود که در زمان دکتر مصدق یک نظر خاصی به والاحضرت عبدالرضا پیدا شده بود و صحبت از این‌که احتمالاً مثلاً ایشان جانشین برادرش بشود. آیا این فقط به همین در سطح شایعات بود یا این‌که اساسی هم داشت؟

ج- در این‌که نظری پیدا شده باشد هیچ نمی‌دانم، ولی از لحاظ قانونی عبدالرضا نمی‌توانست جانشین شاه بشود.  چون صریح آن موادی که در مجلس مؤسسان اول چیز شد که بزرگ‌ترین پسر شاه ولیعهد است و به شرط این‌که مادرش از خاندان قاجار نباشد. این شرط را نمی‌شد از قانون اساسی حذف کرد مگر این‌که یک مجلس مؤسسان دیگری باشد و قانون را دستکاری بکنند و چیز کنند، فکر نمی‌کنم. به گوش من نخورده بود در هر صورت.

س- شما هیچ تماس یا آشنایی هم با والاحضرت اشرف هم داشتید؟

ج- یک دفعه ایشان مرا احضار کردند با آقای مکی. یادم نیست در چه موقعی بود و اینها، یک چایی در خدمت ایشان خوردیم. دیگر هیچی. ولی او با من خیلی دشمنی داشت

س- عجب.

ج- اشرف، بله.

س- چرا؟

ج- چون من با چندتا از نورچشمی‌هایش مبارزه کرده بودم، خوب.

س- کدام‌ها؟

ج- رزم‌آرا و هژیر، و راجع به خودش هم خیلی حرف‌ها زده بودم و آن حرفی که به شاه توی آن سخنرانی سی تیر گفتم،‌ و به شاه هم گفتم، خوب، طبعاً به گوشش رسیده بود.

س- آها.

ج- نمی‌توانست به من کم محبت داشته باشد.

* منصور رفیع‌زاده – تیمسار خاتم را فرمودید که راجع به شاهپور علیرضا آن شایعاتی بود که بعد خودش را هم کشتند آن را

ج- بعید نیست، نمی‌دانم، یعنی آن پروازش با هواپیمای بی‌موتور اسمش چیست؟

س- گلایدر به آن می‌گویند.

ج- گلایدر یک‌همچین چیزی، گفته شد که وقتی که در آن ارتفاعات بوده از بالای کوه تیراندازی شده و این تعادلش بهم خورده. این گفته شد ولی هیچ اطلاعی ندارم من. اما از این‌که خوب هر کار بدی را به شاه نسبت می‌دادند این هم ممکن است همین‌طور تهمت باشد. ممکن هم هست واقعیت داشته باشد. چون آن هر دو کار از او ساخته بود. هم که آماج تهمت قرار بگیرد، هم این‌که خودش توی این کارها دست داشته باشد. چون توی یکی دوتا قتل تنها نبود که او مسلماً دست داشت این یکی هم بعید نیست.

س- حالا اگر جنابعالی صحبتی نداشته باشید برسیم به مقدمات انقلاب.

ج- مقدمات این انقلاب فعلی.

س- بله، بله، که از چه موقعی شما متوجه بحران شدید و چه به نظرتان رسید؟ چه اقداماتی کردید؟ چه ملاقات‌هایی با افراد مختلف، همفکرهای‌تان، حتی با شاه احتمالاً داشتید؟ چه اعلامیه‌هایی صادر کردید؟

ج- عرض کنم این خیلی مفصل و خیلی چیز است ما

س- مایل باشید همین نوار بخصوص را می‌شود یک محدودیت خیلی

ج- نه چیز

س- سختی رویش گذاشت.

ج- محرمانه‌ای نیست. ما در اعلامیه‌هایی که می‌دادیم همیشه راجع به تبعید آقای خمینی معترض بودیم. و همچنین راجع به حبس نظر آیت‌الله قمی که سیزده سال در کرج توی یک خانه‌ای محصور بود و فقط هفته‌ای یک‌بار بستگانش می‌توانستند با او ملاقات بکنند. راجع به این چیزها ما همیشه اعتراض می‌کردیم. بعد این جریانات که شروع شد و نوارهای آقای خمینی از نجف و بعد از چیز می‌آمد ما هم مثل سایر مردم در جریان قرار می‌گرفتیم ولی هیچ اقدام بخصوصی نمی‌کردیم. تا جریان مسجد جامع کرمان که پیشامد کرد.

س- چه بود آقا این جریانش؟

ج- جریانش عرض کنم که

س- این

ج- ساواک یک عده‌ای را مجهز کرده بود و بیش‌تر هم از کولی‌ها، کولی که در همه‌جا هست می‌دانید که؟

س- بله.

ج- اینها را با چوب‌های کلفت چماق مانند که سرش هم آهن کوبیده بودند اینها را مجهز کرده بودند و مردم که توی مسجد اجتماع داشتند می‌ریزند و چون وسیله نقلیه معمولی مردم متوسط کرمان دوچرخه است و تک‌وتوکی موتورسیکلت، اینها در جلوی در شمالی مسجد جامع تعدادی دوچرخه و چیز بود، اینها را آتش می‌زنند و می‌روند روی پشت‌بام دیوارهای مسجد و شروع می‌کنند به سنگ پرتاب کردن و بعد هم می‌ریزند مردم را می‌زنند و خیلی فاجعه‌آمیز بود.

س- بهانه این‌کار چه بود آقا؟

ج- که اینها به‌اصطلاح شرارت می‌کنند، اینهایی که توی مسجد جمع شدند. آن‌ها ملت هستند  ملت بر علیه. همان ملتی که توی دانشگاه هم ریخت چیز کرد. اینها عکس‌های این جریان برای من رسیده بود و یک جایی صحبت شد گفتم اگر فرصتی می‌شد که من این عکس‌ها را به شاه نشان بدهم خیلی خوب بود. نه این‌که من تقاضایی کرده باشم همین‌طور صحبت. چند روز بعد از دربار احضار شدیم. احضار شدیم و رفتم کاخ صاحبقرانیه. خوب، چندین سال بود که شاه را ندیده بودم.

س- چه‌قدر وقت بود؟

ج- یعنی از همان تجدید رابطه با انگلستان.

س- زمان نخست‌وزیری زاهدی.

ج- بله.

* منصور رفیع‌زاده – پنجاه و چهار.

ج- یعنی پیش از تبعیدهای من دیگر شاه را ندیده بودم. دیگر شاه را ندیده بودم. تنها تماسی که با او گرفتم در برگشت از تبعید زاهدان بود که گفتم بهبودی آمد و اظهار عطوفت

س- پس بیست و دو سه سال می‌شد.

ج- بله. بعد رفتم و این عکس‌ها را م برده بودم. عکس را هم برده بودم و متأسفانه باز جزئیات این ملاقات‌ها و اینها را چون وقتی برگشتم برای آن هیئت مشاورینم که تعدادی از هیئت اجرائیه حزب بودند چیز کردم نوار هم گذاشتیم، حالا نمی‌دانم نوار را من دکمه‌اش را نزده بودم یا این پاک شده نگرفته، خلاصه نوار را پشتش نوشتم که ملاقات‌ها با شاه و شهبانو. ولی همین اخیرا که گذاشتم دیدم نوار سفید است.

س- عجب.

ج- بله. جزئیات صحبت‌های‌مان یادم نیست. ولی کلیاتش این است. اولاً موقعی که مرا احضار کردند که من آ‌مدم شاه آمده بود تا نزدیک در که مثلاً وقتی من وارد شدم در را باز کردم وارد شدم این سه قدم تا در فاصله داشت. توی یکی از تالارهای کاخ صاحبقرانیه تالار بزرگی هست که یک شاه‌نشین دارد که پنجره‌هایش رو به باغ باز می‌شود. آمد و با خنده گفت که «شما که هیچ پیر نشدید در این چند سال.» گفتم، «نظر لطف اعلی‌حضرت است. اعلی‌حضرت هم شکسته نشدید.» که من هم تعارف کردم. اولاً رنگ شاه یک رنگ تقریباً خرمایی کمرنگی بود یعنی کدر بود پوست صورتش برخلاف سابق که دیده بودم، و چهره‌اش هم کشیده بود. بعد رفتیم توی همان شاه‌نشین و نشستیم و چایی آوردند و عرض کنم که، نشستیم یک مقداری راجع به اوضاع روز صحبت کردیم که می‌گویم متأسفانه هیچ چیزی به خاطرم نمانده. بعد صحبت کرمان را پیش کشیدم و این عکس‌ها را نشان دادم و این عملی که انجام شده و این چیزها. گفت که «شریف‌امامی این موضوع را تعقیب می‌کند.» نمی‌دانم فلان. گفتم، «شریف‌امامی هیچ غلطی نمی‌تواند بکند.»

س- حالا شریف‌امامی نخست‌وزیر است.

ج- نخست‌وزیر است. این هم از دهانم پرید. اصلاً نمی‌خواهند این‌کار را بکنند. خودشان می‌دانند کی کرده و تغییری هم نخواهد شد و یک‌همچین چیزهایی. بعد شاه هم خیلی به‌اصطلاح بی‌حال بود. نشسته بود همین‌طور، یک نگاه بی‌رمقی داشت. و معمولاً هم هیچ حرف نمی‌زد گاهی یک جمله چیز می‌کرد. و از مجموع صحبت‌ها به‌اصطلاح مثل این‌که مجال می‌داد که من پیشنهاد نخست‌وزیری بکنم

س- عجب.

ج- نه این‌که چیزی بگوید ولی از صحبت‌ها. ما هم همین‌طور صحبت می‌کردیم چیزی تحویل نمی‌گرفتیم. بعد از این صحبت‌ها گفت، «خوب، به نظر شما کی می‌تواند این اوضاع را در دست بگیرد و چیز کند؟» گفتم، «یک کسی که قدرت قوام‌السلطنه را داشته باشد.» این‌جا تنها جایی بود که چشم‌های شاه برق زد و گوش‌هایش به‌اصطلاح سیخ شد. اصلاً معلوم بود این کلمه

س- یعنی خوشش آمد یا بدش آمد؟

ج- نه تکانش داد.

س- تکانش داد.

ج- خوش‌آمدن و بد آمدنش را نمی‌توانم بگویم ولی تکانش داد. می‌گویم، چشم‌هایش برق زد گوش‌هایش تیز شد. بله این ملاقات اول ما بود. بعد این گذشت و الان تاریخش از روی جریان وقایع معلوم است. موقعی که ازهاری استعفا داده بود و آن ملاقات را مقدم با سنجابی با شاه چیز کرده بود ترتیب داده بود و بعد ملاقات با دکتر صدیقی. و دکتر صدیقی هم برخلاف شایعات که گفتند چون شاه پیشنهاداتش را نپذیرفته چیز نکرده،

س- قبول نکرده.

ج- قبول نکرده او موفق نشده بود که وزرایش را تعیین بکند. یک علت اطلاعی هم که دارم خود من از سه چهار نفر شنیدم چه از دوستان خودمان چه از کسانی که آشنا بودیم که صدیقی به آن‌ها پیشنهاد وزارت کرده بود و آن‌ها نپذیرفته بودند. البته اینها جریاناتی است که ما بعدا فهمیدیم. این در آن جریانی بود که صحبت و مذاکرات با دکتر صدیقی بود که شاه گفت که این بعد از ده روز که ما را معطل کرده هنوز نتوانسته کابینه‌اش را معرفی بکند و او توانایی این‌کار را ندارد.

س- این ملاقات دوم سرکار است.

ج- ملاقات دوم بله. این دفعه هم البته این موقعی بود که توی بازار هم شلوغی‌ها شروع شده بود و اعتصابات بود و اینها، این دفعه دوم اولاً صورتش را نمی‌دانم با چی چرب کرده بود چرب چیلی، یعنی به‌طوری‌که من هر آن انتظار داشتم یک قطره روغن بچکد روی کراواتش.

س- عجب.

ج- چرب، و یک بطری آب معدنی هم کنار دستش بود و گاه به گاه نصف لیوان می‌ریخت می‌خورد. آب معدنی خارجی بود حالا مارکش را نخواندم، و از همان دفعه اول هم چیز شد چون در ملاقات‌های اخیر قبلی‌مان البته نه ملاقات‌های اولی که من تازه وکیل شده بودم که ملاقات‌های‌مان همه‌اش ایستاده بود و یا در حال قدم زدن. بعدها که با هم می‌نشستیم با هم هم سیگار می‌کشیدیم یعنی خودش سیگار تعارف کرد و، اولین دفعه من خوب سیگار خودم را می‌کشیدم. این‌جا در ملاقات اول که چیز کردم من پاکت سیگارم را درآوردم و گفتم که میل دارید؟ گفت، «نه من سیگار نمی‌کشم.» که من می‌کشیدم. البته آن زمان هم شاه لاکی می‌کشید.

س- لاکی استرایک.

ج- لاکی استرایک. من اشنو می‌کشیدم البته همیشه. آن دفعه اول گفت، «من دیگر سیگار نمی‌کشم.» این دفعه هم خوب طبعاً تعارفش هم نکردم فقط گفتم، «اجازه می‌فرمایید؟» گفت، «بفرمایید.» من سیگار کشیدم. این دفعه می‌گویم خیلی چیزش بی‌رمق بود و تمام صحبت‌ها به این‌جا می‌بایست منتهی بشود که من بگویم که من حاضرم بیایم.

س- نخست‌وزیر بشوید.

ج- نخست‌وزیر بشوم. ولی من چنین کاری نمی‌توانستم بکنم برای این‌که اگر این حرف را می‌زدم دیگر شرط نمی‌توانستم بگذارم که من حاضرم به این شرط نخست‌وزیر بشوم در صورتی که اگر او پیشنهاد می‌کرد که بیا نخست‌وزیر بشو. من می‌توانستم بگویم به این شرایط می‌توانم بشوم. به این جهت من هیچ پیشنهادی نکردم و یک دوتا تلفن هم به او شد همان‌موقع راجع به آشوب بازار و بعضی تجار به او تلفن کردند گفته بودند

س- تجار؟

ج- تجار بازار.

س- بازار.

ج- خودش گفت که این تلفن دوم تجار بودند گفتند که ما نگران نباشید ما وضعیت را در دست می‌گیریم. خودش برای من نقل کرد چون من

س- بله، عجب.

ج- نمی‌شنیدم. این هم ملاقات دوم ما بود. بعد

س- ایشان صراحتاً پیشنهاد نخست‌وزیری نکرد.

ج- نه، نه، نه ولی صحبت‌ها

س- در آن جهت بود.

ج- طوری بود که به آن جهت منتهی می‌شد که من پیشنهاد بکنم. این گذشت و بعد صحبت نخست‌وزیری بختیار شد. صحبت نخست‌وزیری بختیار شد ولی پیش از این‌که فرمانی صادر بشود یا چیز بشود بختیار عملاً شروع کرد به دست گذاشتن روز کارها و صحبت کردن توی رادیو و هنوز هیچ‌کاره بود به‌اصطلاح. در این موقع به وسیله یکی از نمایندگانی که به‌اصطلاح از مجلس آمده بودند دوروبر من بعضی نمایندگان به‌اصطلاح انتقاد می‌کردند از موضوعات و اینها چهار پنج نفر.

س- پان‌ایرانیست‌ها نبودند؟

ج- نخیر. عرض کنم، پزشکپور که دوره آخر نبود؟

س- بود.

ج- بود؟

س- بله.

ج- نخیر آن‌ها نبودند.

س- او از کسانی بود که شروع کرد حمله کردن به شریف‌امامی و اینها.

ج- بله. نه یکی‌اش از همشهری‌های خودمان بود آقای مظهری که نماینده کرمان هم بود.  یکی‌اش آقای نواب صفا بود. عرض کنم که، یکی دکتر انوشیروانی بود. یکی دکتر آن خانواده معروف اصفهان، خیلی خانواده معرفی است. عجب، حافظه خراب است. یک چیز خونی هم دارند همه‌شان، یک اختلالات خونی ارثی دارند.

س- بله.

ج- برومند.

س- برومند.

ج- او بود و اینها بودند. دکتر انوشیروانی که البته با قید هشتاد درصد یقین و بیست درصد احتیاط، باز ممکن است در اسم اشتباه کنم، ولی این داماد آقای منوچهر قریب برادر هرمز قریب که این همشاگردی من بود منوچهر در، باز در اسم او هم تردید دارمم، در ابتدایی همشاگردی بودیم ولی هم را ندیده بودیم بعداً سفیر شده بود. منوچهر بود قریب؟

* منصور رفیع‌زاده – (؟؟؟)

ج- این انوشیروانی داماد منوچهر قریب بود. من با منوچهر قریب هم بعد از دور ابتدایی هیچ‌وقت با هم تماسی و ارتباط و چیزی نداشتیم. ولی خوب وقتی خودش را معرفی کرد شناختم که داماد همشاگردی سابق ما هست. این با دربار در ارتباط بود و این آمد و یک روز گفت که شهبانو می‌خواهند تو را ملاقات کنند. من هم گفتم «خیلی خوشوقت می‌شوم.» بعد یکی دو روز بعد وقتی را ایشان تعیین کرده بودند که ساعت ده صبح من بروم به دفتر مخصوص ایشان. رفتیم و خیلی به‌اصطلاح با مهر و محبت و خیلی هم مؤدب.

س- رئیس دفترشان آن‌موقع دکتر نصر بود با دکتر نهاوندی بود.

ج- یادم نیست.

س- آن‌ها واسطه نبودند در

ج- نخیر، نه واسطه همین دکتر انوشیروانی بود که توی همان وکلا صحبت شده بوده که اگر من نظریاتم را بتوانم بگویم که به شاه گفته بشود راجع به این‌که جلوی این کارها گرفته بشود این وضعیت دربیاید چیز است که این ملاقات صورت گرفت. نه، آن رئیس دفتر مخصوصش یک سروانی بود که خیلی هم خوشگل بود و بعدها شنیدیم که، اسمش یادم نمی‌آید، سر او بین شهبانو و اشرف مدت‌ها کشمکش شده بوده.

س- عجب.

ج- بله. این را بعدها شنیدم دیگر. از حقایقش اطلاع ندارم ولی خیلی یک سروان فوق‌العاده زیبایی بود. بعد نشستیم راجع به جریانات روز صحبت کردن و انتقادات خودم را می‌گفتم و پیشنهادات خودم را.

س- اینها را اگر در این مرحله بفرمایید خیلی مفید است.

ج- هیچ یادم نمی‌آید. فقط می‌دانم که محتوایش این بود. اولاً تمام حرف‌های مرا دربست می‌پذیرفت و چیزهایی که من می‌گفتم این‌طور مثلاً باید بشود، این‌طور باید می‌شد. می‌گفت، «به خدا ما اینها را کراراً به اعلی‌حضرت گفتیم.»

س- صحیح.

ج- و تقریباً بعد از ربع ساعت اولیه که صحبت‌های چیز بود، در تمام مدت اشکش جاری بود. یعنی چشم‌هایش پر از اشک بود گاهی هم می‌چکید توی صورتش، این وضعیت بود. فقط

س- با آشنایی که شما با دیگران دارید این از چه نوع بود؟

ج- والله فقط فاکت را برای شما می‌گویم نمی‌توانم چیز بکنم. ولی از لحاظ این‌که زن بود و زن رقت قلب دارد متمایل به این‌که حقیقی بدانم هستم ولی با آن آشنایی البته هیچ‌چیز ندارم. یکی آشنایی گریه‌های آقای دکتر مصدق یکی هم توانایی که اصولاً خانم‌ها دارند که هر وقت بخواهند اشک‌شان دربیاید. چون این یک دفعه در موقعی که در فرانسه بودم گروهی نشسته بودیم و پسر و دختر صحبت این موضوع شد یکی از دخترها گفت، «می‌خواهید من گریه کنم.» گفتیم، «بکن.» داشت می‌خندید ولی اشک‌هایش ریخت پایین. این را من خودم دیده بودم.

* منصور رفیع‌زاده – (؟؟؟)

ج- نه من دیده بودم. اما گریه تو را خیلی ندیدم. خلاصه، موقعی که حالا موقعی بود که به‌اصطلاح بختیار دارد می‌آید. یعنی بختیار چیز کرده که باید مجلس رأی تمایل بدهد هنوز مجلس برای رأی تمایل تشکیل نشده و اینها ولی معلوم است که دارد می‌آید. موقعی که نزدیک خداحافظی‌مان بود شهبانو گفت، «شما راجع به بعد از شاپور بختیار چه می‌بینید؟» گفتم، «من برای شاپور بختیار بعدی نمی‌بینم.» این جمله تاریخی را هم

س- عجب.

ج- ما صادر کردیم بله. این آخرین چیز من بود بله.

* منصور رفیع‌زاده – زاهدی دخالتی توی این ملاقات‌ها نداشت؟

ج- نه، ولی زاهدی خودش یک ملاقات از من خواست. او یک ملاقات خواست که باز آن هم به وسیله همان دکتر انوشیروانی بود و در منزل دکتر انوشیروانی. رفتیم آن‌جا سپهبد ربیعی فرمانده نیروی هوایی بود. سپهبد ربیعی بود و عرض کنم که یک نفر که من می‌شناختمش همراه اردشیر بود و همراه اردشیر هم رفت. شما از این اسم‌ها هیچ یادتان نمی‌آید بگویید شاید

* منصور رفیع‌زاده – دوستان خود اردشیر، ها؟

ج- آها.

* منصور رفیع‌زاده – حسین دانشور که قطعاً نبوده.

ج- نه.

* منصور رفیع‌زاده – شاپور راسخ؟

ج- نه. خلاصه، بعد از شام اردشیر خواست که برویم، یکی دو نفر دیگر هم بودند، خواست که برویم توی آن alcove صحبت کنیم که اردشیر آمد و سپهبد ربیعی و خود من نشستیم راجع به اوضاع صحبت کردیم. دیگر اوضاع خیلی وخیم شده بود.

س- عجب.