روایت‌کننده: خانم مهرانگیز دولتشاهی

تاریخ مصاحبه: ۸ مه ۱۹۸۴

محل‌مصاحبه: پاریس ـ فرانسه

مصاحبه‌کننده: شاهرخ مسکوب

نوار شماره: ۲

 

 

تصادفی شد که رفتم آلمان. چون بعد از دیپلم مدرسه آمریکایی خیلی به این فکر بودم که یک ترتیبی بدهم که بروم اروپا و چون انگلیسی خوانده بودم فکر می‌کردم باید به انگلستان بروم. اتفاقاً موردی پیش آمد که یک پسرعمو و دخترعموی من که خودشان هم پسرعمو و دخترعمو بودند و زن و شوهر، پسرعمویم مأموریتی گرفته بود از طرف وزارت دارایی سرکشی به چندتا سفارتخانه و می‌رفت آلمان و بلژیک و فرانسه و انگلیس. اول اینها می‌رفتند آلمان. اینها عازم شده بودند که بیایند. و یک دختر عمه من هم که کسالت داشت و برای معالجه می‌خواست بیاید او هم می‌آید و مادرم گفت این خوب موقعی است که ما مهری را هم بفرستیم برای این‌که تنها که آقاجان هم اجازه نمی‌دهد که مهری برود. اینها صحبت کردند با پدربزرگم و راضی نمی‌شد و این‌ها، می‌گفت این دخترها حالا بزرگ هستند و نزدیک شوهر کردنشان است، قیم ما بود آخه، من هم پول‌شان را نمی‌خواهم خرج بی‌خودی بکنم و اصلاً اروپا برود چه‌کار کند. همین دایی‌ام محمودخان او هم کمک کرد و پدربزرگم را راضی کردند که من برای شش ماه به اروپا بروم که یک دنیایی ببینم و یک اروپایی ببینم. حالا هم که آدم‌های خاطرجمعی می‌روند و با اینها می‌شود رفت. ما آمدیم و اولین جایی که پسرعمویم اینها منزل می‌کردند و به‌اصطلاح توقف می‌کردند برلن بود. دوست من همین خانم لوساحمزوی دکتر پیرنیا بعدی در برلن بود. این خیلی جالب است ما چون از اول در مدرسه با هم همکلاس بودیم و با هم دیپلم گرفته بودیم سالی که من می‌خواستم بیایم اروپا صحبت از این می‌کردم. پدر او یک ترک قفقازی بود و قدری متعصب و این‌ها. می‌گفت یک کاری بکنیم که وقتی من می‌روم اروپا پدر او را هم راضی کنیم که او را هم بفرستد. اتفاقاً اوضاع طوری شد که آن سال پدر من فوت کرد و آن‌موقع نتوانستم بیایم ولی در این ضمن پدر او برای معالجه به اروپا رفت و بچه‌هایش را هم برد او دختر و پسرش را برای تحصیل در برلن گذاشت و او یک سال جلوتر از من رفته بود. حالا که من آمدم این رفقا را دیدم و همین لوسا خانم و هما منصور پیش دوتا خانواده‌ی خیلی خوب در یک قسمتی از برلن به‌اصطلاح این‌جا banlieue می‌گویند

س- حومه.

ج- بله حومه‌ی برلن نیکولاسه یک جای خیلی قشنگ و خیلی از حومه‌های زیبا و خوب و اعیان‌نشین بود و اینها آن‌جا پانسیون بودند تو دوتا خانواده. هما منصور توی همان خانواده پروفسور هانف‌اشتنگل بود که بعدها من هم رفتم. تلفن زدیم و اینها آمدند مرا دیدند. بعد به من گفتند که تو هم بیا آن‌جا پیش ما…

س- ببخشید، خانواده فان…؟

ج- هانف‌اشتنگل، که استاد دانشگاه فنی بود، خیلی خانواده خوبی بودند. هما پیش اینها بود. به‌هرحال، اینها آمده بودند دیدن من و گفتند تو توی پانسیون می‌مانی که چه‌کار کنی؟ بیا این‌جا پیش ما حالا تا هر وقتی که باشی. پسرعمویم اینها حالا دو ماهی بودند در برلن. گفتیم خیلی خوب است و حالا ببینیم چطوری می‌شود. بعد آنها با آن پروفسور و خانمش صحبت می‌کنند که چون قبلاً لوسا هم توی همین خانه بود، اینها یک ویلایی داشتند که سه‌تا اتاق داشتند برای بچه‌هایشان دوتا دخترها که شوهر کرده بودند این دوتا اتاق آزاد شده بود. یک وقتی هم لوسا و هما آن‌جا بودند بعد لوسا رفته بود یک خانه‌ی دیگر و این‌جا هنوز یک اتاق آزاد داشت. آنها اول صحبت می‌کنند با آن پروفسور که این دوست ما که آمده خوب است که بیاید این‌جا و این اتاق هم که حالا هست بیاید این‌جا و بماند. پروفسور می‌گوید که من نمی‌دانم خانمم خسته می‌شود، کلفت هم داشتند مستخدم داشتند ولی خوب با وجود این خانم باید برسد و اینها چون که با آنها سروکله زده بود و آلمانی با آنها کار کرده بود، نمی‌دانم یک نفر اضافه بیاوریم چه‌کار کنیم. بعد اینها می‌گویند که خوب حالا دوست ما این‌جور می‌گوید، خوب حالا یک‌روز که دعوتش می‌کنیم بیاید این‌جا ما ببینیم چطور است. آنها یک‌روز ما را دعوت کردند و من هم رفتم منزل همان اشتنگل و آنهای دیگر هم بودند و به‌هرحال با انگلیسی که یک‌خرده بلد بودیم صحبت کردیم. بعد که من آمدم خانه پروفسور به هما می‌گوید که دوستت را می‌توانی بیاوری. قرار شد که ما عجالتاً آن‌جا برویم. رفتم آن‌جا و خوب تو محیط آنها بودم البته ما همه‌اش با هم فارسی حرف می‌زدیم ولی یواش‌یواش اقلا با آنها که انگلیسی حرف می‌زدم و قرار شد که خانم یک‌خرده با من آلمانی کار بکند که یواش‌یواش همین رفقای من شروع کردند به من که تو می‌روی لندن چه‌کار؟ همین‌جا باش پیش ما. خوب آلمانی هم یاد می‌گیری، طوری نیست. من هم دیدم خوب آره چه عیبی دارد. آن‌وقت آلمان ماندن یک مزیت هم برای ما آن‌موقع داشت، آلمان‌ها رژیسته مارک می‌دادند برای محصل‌ها. مارکی که رسمیش هفت زار بود برای ما چهارزار تمام می‌شد، خوب این هم خودش یک مسئله‌ای بود مخصوصاً که پدربزرگ من سختگیری می‌کرد. و شاید هم من آن‌موقع عایدی خودم این‌قدر نبود که تمام خرج تحصیلم را بدهد چون وقتی می‌خواستم بروم پدرم می‌گفت با این پول تو نمی‌توانی آن‌جا زندگی بکنی. خواهرم می‌گفت من می‌دهم من از سهم خودم به او می‌دهم. من دیدم با رژیسته مارک من می‌توانم با پول خودم این‌جا باشم. آن‌جا ما شروع کردیم به مکاتبه با تهران که شش ماه کم است و من تا شش ماه چیزی نمی‌توانم یاد بگیرم، به همین دایی‌ام نوشتم. یک موقع برای دایی‌ام نوشته بودم که من می‌خواهم به یک مدرسه‌ای که خیاطی، دستکش دوزی و این‌جور چیزها می‌شود یاد گرفت فعلاً بروم و اسم نویسی کنم که زبان هم یاد بگیرم. هر کدام از اینها را آدم بخواهد یاد بگیرد شش ماه کم است. او هم نوشته بود که شما نه احتیاجی به دستکش دوزی دارید که یاد بگیرید و نه خیاطی ولی خوب اگر دلت می‌خواهد من سعی می‌کنم آقا را راضی بکنم. بعد هم نوشتم که نخیر من می‌خواهم بروم دانشگاه. این‌جا دارم آلمانی می‌خوانم و پیشرفت می‌کنم برای ورود به دانشگاه باید لاتین هم بخوانم چون این‌جا لاتین می‌خواهند و لاتین هم به زودی یاد می‌گیرم و من می‌خواهم بروم دانشگاه و باید موافقت کنید. بالاخره اول پدربزرگم تا یک سال تمدید کرد، بعد از این‌که یک سال تمدید کرده بود من شروع کردم نوشتن به دانشگاه که یواش‌یواش داشت راضی می‌شد. بعد دیدم مادرم نوشت که بیا. گفت من این‌جا زندگی را نمی‌توانم اداره کنم و با آقاجان هم نمی‌توانم کنار بیایم سختگیری به من می‌کند و تو باید بیایی. من خیلی توی ذوقم خورد ولی خوب دیدم نمی‌توانم مادرم را هم… می‌گویم من از بچگی جلوتر از سن خودم بودم. من ۱۵ سالم بود که پدرم فوت کرده بود خیلی‌ها که می‌خواستند به مادرم تسلیت بگویند می‌گفتند شما دختری مثل مهری خانم دارید. حالا هم یک مرحله‌ای شده بود که مادرم می‌خواست که من بیایم. من هم به این فکر رفتم تهران که به آلمان برگردم. گفتم بروم یک‌خرده به کارهای‌مان رسیدگی بکنم، حالا در این ضمن من هیجده سالم شده بود در خلال این مدت، به خیالم حالا من هیجده سالم شدم و رشید شدم حالا دیگر می‌توانم خیلی کارهایم را خودم به دست بگیرم. با رفقا و اینها هم که حالا در آلمان… البته از پیش آن نیکولاسه که بودیم خیلی از شهر دور بود و برای من آمد و رفت به دانشگاه سخت بود آمدیم توی شهر و یک پانسیون دخترانه… خود خانم اشتنگل آمد. ما نه ماه ده ماه پیش آنها بودم. آلمانی به من یاد می‌داد و تابستان معلم شنا برای‌مان گرفتند، من و هما، هما قبلاً یاد گرفته بود بعد من رفتم. می‌رفتیم همان نزدیکی‌ها لینزه کنار دریاچه بود از جاهای شنای معروف برلن بود. به‌هرحال آن‌جا خیلی دوران خوبی بود آن مدتی که منزل اشتنگل بودیم. و خود خانم اشتنگل آمد، رفت دانشگاه و از دانشگاه آدرس گرفت چندتا پانسیون خوب و خانواده‌های خوب که وقتی من می‌آیم هم از دانشگاه دور نباشم و هم این‌که یک خانواده خوب باشد. یک پانسیون دخترها پیدا کرد، دخترهایی بودند که یا دانشگاه می‌رفتند یا کار می‌کردند یا مثلاً می‌آمدند توی این تبادل محصل‌ها. و من یک دو سه ماهی هم آن‌جا بودم او هم خیلی به پیشرفت آلمانی‌ام کمک کرد برای این‌که آن‌جا همه‌اش با هما فارسی حرف می‌زدم و هی خانم و آقای اشتنگل می‌گفتند فارسی حرف نزنید ولی این‌جا دیگر همه‌اش آلمانی بود. بالاخره مجبور شدم سر یک سال برگردم. آن رفقایم می‌گفتند، «حیف که می‌روی.» گفتم نه من حتماً می‌روم کارهایم را روبه‌راه می‌کنم و دوباره می‌آیم که تحصیل کنم.

رفتم ایران خوب مجبور شدم یک مقداری به کارهای زندگی برسیم از جمله پدربزرگم می‌خواست یک مقدار مسئولیت ما از دستش برود، در این ضمن خواهرم هم شوهر کرده بود، و برادرم که هنوز رشید نشده بود فقط کار او را داشته باشد. بالاخره قرار شد ارث تقسیم بکنیم. من ارث هم تقسیم کردم. این‌کار به عهده‌ی من افتاد در هیجده سالگی. و فکر می‌کردم که حالا دیگر من می‌توانم. ولی دیدم نه هنوز باز باید با اجازه‌ی پدربزرگ همه‌کار کرد. خوب در این ضمن هم دیگر پیش آمد شوهر کردم و اتفاقاً یک شوهری کردم که او هم آلمان تحصیل کرده بود. او از دوستان شوهرخاله‌ام بود، فتح‌الله جلالی. آنها معرفی کرده بودند، البته طور دیگری هم ارتباط خانوادگی داشتیم.

س- فتح‌الله جلالی شوهرخاله‌تان؟

ج- نه برادرش. ابراهیم جلالی شوهرخاله‌ی من بود ولی ما با فامیل جلالی اصلاً معاشرت داشتیم چون فطن‌الملک جلالی پدر اینها شمس‌الدین جلالی از دوستان قدیم پدرم بود و ما با این خانواده اصلاً معاشرت داشتیم و در نتیجه این وصلت هم خوب نزدیک‌تر شدیم ولی آن‌موقع باز بین خاله‌ام و آن ابراهیم خان جلالی بهم خورد ولی فتح‌الله خان تازه از آلمان آمده بود و خوب ما یک قدری با هم آشنا بودیم و خاله‌ام می‌رفت پیش خواهرشوهر و پدرشوهرش و فتح‌الله خان یک مقدار توصیه می‌کرد و یک مقدار هم از طرف خود دوستان مادرم. برای این‌که گفتم شازده اعتصام‌السلطنه احمدی یکی از دوستان پدرم بود که در تأسیس کودکستان شریک بود، خانمش هم با مادرم. اصلاً اینها یک عده دوست بودند که شوهرها با هم بودند و زن‌ها با هم بودند. این هم یکی از چیزهایی بود که واقعاً من وقتی مقایسه می‌کنم با آن زمان مادرم چه‌قدر آزادی داشت این خانم‌ها با هم دوره داشتند و خانه‌ی همدیگر می‌رفتند و معاشرت خودشان را داشتند و شوهران‌شان هم با هم دوست بودند. حتی یک‌وقت‌ها همان خانه‌ی جعفرآباد که داشتیم مادرم با همین خانم‌های دوستانش مثلاً سه روز می‌رفتند جعفرآباد می‌ماندند، این‌طوری.

به‌هرحال، آن خانم احمدی خانم منیره الملوک که خاله‌ی شوهر بعدی من بود این از دوستان مادرم بود. او آن‌موقع تهران نبود ولی خوب این خواهرش و اینها ماها را در بچگی دیده بودند و فامیل‌مان را می‌شناختند. مادرشوهر من به وسیله‌ی یک دوست دیگر مشترک صحبت کرده بود که وسیله‌ی آشنایی را فراهم کند و خانه‌اش ما را دعوت کرد و ما همدیگر را دیدیم. اول همدیگر را نپسندیدیم و بعد دوباره پسندیدیم و ازدواج کردیم، خیلی عجیب است. خیلی‌ها خوب به هوای این‌که خوب من خودم خیلی می‌فهمم و اروپا رفته‌ام و آمده‌ام توی فامیل، همه‌اش می‌گذاشتند به عهده‌ی خود من که تصمیم بگیرم. و من خودم هم واقعاً نمی‌فهمیدم. خوب آدم مرد که نمی‌شناخت. من چه می‌فهمیدم این آدم بهتر است یا آن یکی. به‌هرحال روی همین اصرار فتح‌الله خان و اینها بالاخره ما تصمیم گرفتیم و ازدواج کردیم و بعد از پانزده شانزده سال هم بهم خورد. ما دوران جنگ را با هم گذراندیم و خوب یک پسر هم داریم. بله در مراجعت از آلمان بعد از یک سال آن‌وقت من ازدواج کردم. خواهرم هم که جلوتر ازدواج کرده بود، ازدواج خواهرم خیلی با مشکلاتی برخورد چون زمانی بود که نصرت‌الدوله را گرفته بودند وقتی که اینها نامزده شده بودند که بعد نصرت‌الدوله را گرفتند. یک عده از فامیل به مادرم پیشنهاد کرده بودند که بهم بزنید این ازدواج را که اسباب دردسر می‌شود برای خانواده و اینها ولی مظفر و مهین هیچ زیر بار نمی‌رفتند و بالاخره هم تقریباً یواشکی عقدشان کردند. چون بس که اینها را دوره می‌کردند مامانم همه‌اش ناراحت بود و می‌گفت آخر چه‌کار بکنم. این‌که هیچ جور راضی نمی‌شود. انگشتر را قایم کرده و من نمی‌توانم پس بدهم. مظفر می‌آید می‌گوید اگر این را بهم بزنید من خودم را می‌کشم و نصرت‌الدوله هم توی زندان است و یک عده‌ای از فامیل هم هی به مامانم فشار می‌آورند که این وصلت را بهم بزن، آن‌موقع نامزد بودند. بالاخره مرحوم رزم‌آرا به مادرم می‌گوید بهم نزن. چرا بی‌خود؟ به کسی چه مربوط است. رضاشاه خوب خوشش نمی‌آید خوب نیاد. آخه اول اینها از رضاشاه اجازه می‌گیرند با اسم عوضی. می‌گویند نوه‌ی فرمانفرما یا پسر فرمانفرما. بعد درمی‌آید که این مظفر است و رضاشاه عصبانی می‌شود. می‌گوید حیف نیست دختر به این خوبی برای چی دادندش به این پسره‌ی دیوانه. به‌هرحال، آن‌وقت رزم‌آرا می‌گوید من توی خانه‌ی خودم ترتیبش را می‌دهم. آخوند می‌آورند. فقط خودش بوده، خانمش بوده، مامانم بوده، مظفر و دو سه‌تا شاهد آن هم نم پا توکی و اینها را عقد می‌کنند. بعد که دیگر پدربزرگم اینها می‌فهمند این‌قدر بدشان می‌آید که چرا همچین کردید، دختر را کوچک کردید فلان این‌ها. می‌گویند خوب حالا که شده تمام شده است. که بعد هم دیگه هنوز هم خانه‌ی او نرفته بود و بالاخره بعد از یک چند روزی هم رفت منزل مظفر هیچی دیگر تمام شد. این جریانات توی خانواده بلوایی به پا کرده بود. یک مقداری هم که مادرم مرا خواسته بود برای این بود بس که از این چیزها خسته شده بود مثل این‌که عقب یک حامی می‌گشت. بالاخره من هم وقتی که ازدواج کردم شوهرم چون یک مدتی از تحصیلش به خرج دولت رفته بود اول که آمده بود یک جاهایی درس می‌داد و این‌ها. بعد وزارت پیشه و هنر او را خواست و گفتند شما باید بیایید برای دولت کار بکنید. رفت آن‌جا و توی وزارت پیشه و هنر هم آن‌وقت کاری برای یک مهندس ماشین‌سازی نداشتند. آن‌موقعی بود که زمزمه‌ی کارخانه ذوب‌آهنی بود که رضاشاه

س- بله بله در کرج بنا بود.

ج- قراردادش را با آلمان‌ها بسته بود. در زمان وزارت جهانبانی آن قرارداد بعد ما فهمیدیم که بسته شده است. آن‌موقع هم یک آقای دوولف بلژیکی بود که آورده بودند در وزارت پیشه و هنر که اداره‌ی ذوب‌آهن زیر نظر او باشد ولی ذوب‌آهن چیزی نبود. بالاخره یک‌روزی، انصاری هم عنق می‌کرد و می‌گفت کار مرا شما این‌جا ندارید مرا آوردید این‌جا من چه‌کار بکنم من ممکن است ماشین‌نویسی هم بلد باشم ولی من که قرار نیست ماشین‌نویسی بکنم بالاخره یک‌روزی دوولف به او می‌گوید که می‌خواهی بروی آلمان؟ چرا نمی‌خواهم بروم تا چه کاری باشد. می‌گوید برای تحویل کارخانه ذوب‌آهن ما باید یک چندتا مهندس بفرستیم و یک هیئتی باید برود و یکی‌اش هم می‌توانید شما باشید. می‌گوید خیلی خوب. آن‌موقع هم منصورالملک وزیر پیشه و هنر بود. بالاخره قرار بود یک هیئتی بیاید یک نفر مهندس سوئدی بود به نام آلکوئیست او به‌اصطلاح از نظر مهندسی ریاست اینها را داشت، یکی دوتا مهندس ایرانی بودند که اول انصاری بود بعد از یک مدتی هم اسکندانی به او ملحق شد. رئیس این هیئت هم که می‌بایستی مثلاً یک آقای مسن‌تری باشد اعتمادی بود. او رئیس این هیئت بود آنها بعد آمدند و ما اول از همه رفتیم.

رفتیم برلن در سال ۱۹۳۹، اول آوریل سال ۱۹۳۹ بود که ما وارد برلن شدیم، پنج ماه پیش از جنگ. حالا اول چه مشکلاتی و اینها تا بخواهد سوار کار بشود و چند ماه چند ماه حقوقش نمی‌آمد و ما اول رفتیم دوتا اتاق توی یک خانه‌ای اجاره کردیم و آن‌وقت در برلن این چیزها را خیلی می‌شد… او هم بیشتر وارد بود چون سال‌ها در آلمان بود. خانه‌هایی بودند که مثلاً یک قسمت از آپارتمان‌شان را اجاره می‌دادند. یک خانمی دوتا اتاق خوب بود، تمیز بود، مبله بود به ما اجاره داد و صبحانه هم به ما می‌داد و نهار و شام را هم می‌رفتیم این‌ور و آن‌ور می‌خوردیم. خوب یک‌خرده رفت سفارت و خودش را معرفی کرد ولی نمی‌توانست کار زیادی بکند و شرکت‌هایی که قرار بود کار داشته باشد اساسش کروپ بود ولی همان تأسیسات ذوب‌آهن یک چیز عظیمی بود، یکی دوتا نبودند کارخانه‌های مختلفی بودند در تمام آلمان که قسمت‌های مختلف را می‌ساختند و قسمت به قسمت که حاضر می‌شد اینها هی می‌بایستی بروند و در شهرهای مختلف اینها را تحویل بگیرند که اینها بسته‌بندی بشود و فرستاده شود. بعد خوب آقای اعتمادی هم آمد و دیگر هیئتی بود برای خودش و مشغول کار و انصاری هم خیلی زیاد می‌بایستی سفر بکند. من هم که از خدا می‌خواستم که آمدم که تحصیل بکنم، فوری رفتم دانشگاه. اول که فوری اسم نویسی نشد به‌عنوان مستمع آزاد یک شخصی هم که از لحاظ تحصیلات من خیلی برایم مهم بود دکتر رضا کاویانی بود، خدا بیامرزد. او آن‌موقع کنسول بود و اصلا هم چون که اول که من رفته بودم هما کارهایش را به دکتر کاویانی رجوع کرده بود من هم رجوع شدم به دکتر کاویانی که همان‌موقع هم به من می‌گفت، «عیب ندارد می‌روی برمی‌گردی.» حالا که من آمده بودم از او راهنمایی خواستم و به‌عنوان گفت فعلاً مستمع آزاد برو تا کار اسم‌نویسی‌ات درست بشود. خیلی طول کشید برای این‌که اشکال می‌آوردند برای من و می‌گفتند تو ۱۵ ساله بودی دیپلم گرفتی. چون دیپلم‌ام آن بود بعد دیپلم آمریکایی هم داشتم. و من می‌گفتم که آخر آن دوست من او هم لنگه مال مرا داشته و شما همان روزها قبولش کردید. به‌هرحال بالاخره ما اسم نویسی‌مان را هم کردیم و با راهنمایی دکتر کاویانی… آهان من وقتی که گفتم کلاس دوازدهم مدرسه آمریکایی بودم ادبیات انگلیسی یک مقداری فکر مرا عوض کرد و از جمله میس دولیتل گفت این‌قدر دنبال ریاضیات نرو. من بیشتر در نتیجه essayهای بایرون به فکر مسائل اجتماعی افتاده بودم و آنچه که در اجتماع است و چه بسا بدون این‌که خودم متوجه باشم کتاب‌های صادق هدایت که از داخل اجتماع…. خودش همیشه تا کتاب‌هایش درمی‌آمد برای من می‌آورد و آن اول‌ها یک جزوه‌های خیلی کوچکی بود و کاغذهای خیلی ارزان یادم نیست اسم آن سری جزوه‌ها چه بود، آن روزها چاپ می‌شد. به‌هرحال همه‌ی اینها شاید به همدیگر ارتباط داشت من به فکر مسائل اجتماعی و در اجتماع چه می‌گذرد و چه‌کار می‌شود کرد که وضع را بهتر کرد و از جمله زنان.

در آلمان، همان‌وقتی که پیش هانف اشتنگل اینها بودم گفتند چی می‌خواهی تحصیل بکنی؟ گفتم من، توضیح دادم، یک‌همچین چیزی می‌خواهم بخوانم و خودم نمی‌دانم اسمش چیست. گفتند اسم این سوسیولوژی است. ولی عجیب است در زمان هیتلر کرسی سوسیولوژی به‌عنوان سوسیولوژی در آلمان نبود. بعد گفتیم خوب حالا که آمدیم، با کاویانی صحبت و این‌ها، گفتیم خوب چیزهای مختلفی را با هم جور می‌کنیم. از جمله من از ژورنالیستی هم خوشم می‌آمد. اول رفتم به انستیتوی ژورنالیست. حالا می‌شود گفت Mass Media آنها می‌گفتند publicistique همین می‌شود Mass Media رفتم آن‌جا اسم نویسی کردم. علاوه بر آن هم چون اینها همه‌اش در دانشکده‌ی فلسفه بود اقتصاد و science politique توی خارج از انستیتو اسم نویسی کردم. دوره انستیتو هم اسمش انستیتو بود همان کنفرانس‌های دانشگاه. یک پروفسور خیلی جالبی داشتیم به نام پروفسور دوفیفات که اصلاً کاتولیک بود و اصلاً هم خیلی ناسیونالیست ـ سوسیالیست‌ها با او زیاد موافق نبودند ولی چون در کار خودش و در تدریس این رشته فوق‌العاده بود او را گذاشته بودند، چون کس دیگری را نداشتند که آن انستیتو را اداره بکند. خیلی آدم جالبی بود. بله آن‌وقت من روزها دانشگاه می‌رفتم و خوب شوهرم هم که خوب یک مقدار برلن بود و یک مقدار زیادی هم سفر می‌کرد. ما آن پنج ماه اول آن شکلی که گفتم بودیم. دیدیم خوب این‌جور نمی‌شود و باید یک خانه‌ای بگیریم. اعلان‌های روزنامه را من می‌خواندم که بروم یک منزلی پیدا بکنم. از جمله یکی از اعلان‌ها را که خواندم و رفتم معلوم شد که این یک خانمی است که یک آپارتمان خیلی بزرگی هشت اتاقه دارد دوتا اتاق خیلی بزرگ و خیلی شیک که یکی‌اش اتاق خواب بود و یکی‌اش اتاق نشستن و کار و میز تحریر و اینها داشت این را می‌خواست اجاره بدهد با یک حمام جدا که خود اینها داشت. من آن‌جا اصلاً از وضع خانه خوشم آمد و آن خانم هم از من خوشش آمد، یک بارونس بود و گفت اگر بخواهی پیش من هم می‌توانی پانسیون بشوی ناهار شام هم این‌جا. چون من گفتم که من تحصیل می‌کنم. گفت اگر می‌خواهید. گفتم چه بهتر برای ما. شوهرم کار دارد و من هم می‌خواهم تحصیل بکنم، آن‌وقت تازه می‌خواستم شروع بکنم. گفت می‌توانید پیش من پانسیون بشوید و اگر مهمانی هم داشته باشید از سالن و ناهارخوری من هم می‌توانید استفاده بکنید و مستخدم من هم کارهای شما را می‌کند. دیدیم خوب از این بهتر چه. گفتیم خیلی خوب ما اول سپتامبر این‌جا می‌آییم. این اول سپتامبر سال ۱۹۳۹ بود.

س- درست سالی که روز بعدش جنگ شد.

ج- همان روز. جنگ لهستان همان روز بود. ما روز آخر اوت آمدیم و اسباب‌های‌مان را آوردیم از آن‌جایی که بودیم، اتفاقاً آن‌جا هم نزدیک بود به این‌جا، خوب دوتا چمدان داشتیم و چیز دیگری نداشتیم. آمدیم این خانه و فردا صبحش انصاری رفت دفتر و من داشتم چمدان را باز می‌کردم و اسباب‌هایم را جابه‌جا می‌کردم. به من تلفن زد و گفت جنگ شروع شد. حالا روزهای پیش هم خیلی خبرها بود و دائماً آدم در جریان این اتفاقات بود. گفتم چی؟ گفت آلمان به لهستان حمله کرد، رادیو را روشن کن. من رادیو را روشن کردم و دیدم بله مارش و تلپ و تلوپ دارند می‌روند لهستان. من که رفتم به آن خانم بارون فون کومرشتت گفتم، او هم زن خیلی جالبی بود. چیزها توی زندگی‌اش گذرانده بود و من از او خیلی چیز یاد گرفتم. از جمله آشپزی فوق‌العاده‌ای بلد بود و با هیچ و پوچی که در زمان جنگ با آن ration کم و اینها بود واقعاً غذاهای خوبی درست می‌کرد. یک مستخدمی هم داشت، یک دختر جوانی بود از (؟؟؟) که او را تربیت کرده بود و همه ‌ی کارش را و یکی از ژانتی‌یس‌های فوق‌العاده‌ای که به من کرد بعد از این‌که من رفتم آپارتمان مستقل گرفتم و خودم هیچ کار بلد نبودم این مستخدم را داد به من. به‌هرحال در این مدت دیر جنگ شروع شده بود و سه روز بعد هم که جنگ بین‌المللی شد و خوب حالا چه می‌شود؟ گفتیم هیچی کارها ادامه دارد. و واقعاً هم کارها ادامه داشت. در آلمان خبری نبود و جنگ جاهای دیگر بود و ما دیگر مرتب اخبار این‌جا و آن‌جا اینها را خوب یواشکی گوش می‌کردیم و یک یک سالی ما پیش این خانم ماندیم. Rationهایی که به ما از طرف سفارت می‌دادند یک‌خرده بیشتر بود. خوب ما می‌دادیم به این دیگر. یواش‌یواش دیدیم سخت است و خودمان آپارتمان داشته باشیم بهتر است، مخصوصاً از لحاظ غذا یک چیزی اگر ما می‌توانیم بیشتر گیر بیاوریم یا برای‌مان از خارج می‌دهند خودمان تنها بخوریم که قشنگ نیست و اگر با اینها بخواهیم تقسیم بکنیم به همه نمی‌رسد. یواش‌یواش گفتیم که ما می‌خواهیم برویم و یک آپارتمان دیگری گرفتیم که آشپزخانه و همه‌چیز خودمان داشتیم. حالا اول کار من کار بلد نبودم و هنوز مستخدم پیدا نکرده بودیم. مستخدم پیدا می‌کردیم ناجور بود یک مستخدم پیدا کرده بودیم کار خوب بلد بود ولی خیلی بد ادا بود. از جمله دم به ساعت می‌گفت مادام شما چیزی نمی‌فهمید. شما سنتان نصف من است و خودتان هم می‌گویید تا حالا هیچ خانه‌ای اداره نکردید، شما نمی‌فهمید باید هرچه من می‌گویم گوش بکنید. به‌هرحال این‌قدر او بدعنق بود که بعد از ۱۶ روز که این رفت، حالا قبلاً چه‌قدر من در زحمت بودم که کسی را ندارم. انصاری از یک سفری که آمد به او گفتم مژده بده که مادموازل رفت. گفت، «ا، حالا تو چه‌کار می‌کنی؟» گفتم هیچی حالا بگذار این برود هر چه می‌شود بعد بشود. بعد آن خانم همان مستخدم خودش را که خیلی خوب تربیت کرده بود داد به من که واقعاً خیلی برایم راحت بود، او همه‌چیز بلد بود و بعد همه‌جور غذای ایرانی به او یاد دادم. مهمان‌های ایرانی ما که می‌آمدند تعجب می‌کردند که این آشپز آلمانی این‌جور خوب آشپزی می‌کند. چون خودش اصلاً آشپزی بلد بود بعد دیگر کاری نداشت آدم به او یاد می‌داد. من به او نمی‌گفتم خودم هم بلد نیستم. یک کتاب آشپزی فارسی داشتم می‌خواندم و دستورش را به او به آلمانی می‌دادم. بعد که درست می‌کرد خوب آدم می‌تواند بگوید که این اینش خوب است، آنش خوب نیست همچین بکن همچین بکن درست درمی‌آمد. به‌هرحال، دیگر یواش‌یواش دوران سخت شروع شد. خوب اول که من دانشگاهم را می‌رفتم و یواش‌یواش بمب باران‌های برلن شروع شد و بعد جنگ ایران شد در سال ۱۹۴۰، ۱۹۴۱ و خوب روابط ایران و آلمان بهم خورد و سفارت بایستی برود. ما اگر همان‌موقع با سفارت می‌آمدیم آمده بودیم چون شوهرم وابسته به سفارت بود. ولی آن‌موقع به آن عجله نتوانستیم بیاییم دیدیم حالا هم که کسی به ما کار ندارد. مخصوصاً که پدرشوهرم تلگراف زد، «قبل از آمدن فاطی را ملاقات کنید.» فاطی خواهر شوهرم بود که شوهرش وزیرمختار بود در سوئد عبدالحسین خان مسعود انصاری. بعد ما فهمیدیم که اینها می‌خواهند به ما بگویند که نیایید اول بروید آن‌جا و بعد بیایید یعنی اگر هم آلمان نمی‌توانید بمانید آن‌جا بمانید. به آنها هم پیغام داده بودند که اگر اینها آمدند بگویید نیایند ایران. چون در ایران آلمان رفته‌ها را می‌گرفتند، انگلیس‌ها یا روس‌ها…

س- زندان عامل آلمان‌ها…

ج- یکی به‌عنوان عامل آلمان‌ها و یکی دیگر این‌که چون انصاری سال‌ها بود آن‌جا در این کارخانه‌ها می‌گشت خیلی چیزها می‌دانست از صنایع آلمان. خوب ممکن بود به او فشار بیاورند که بگوید. هم آنها گفتند نیا و ما وقتی که به سفارت نرفتیم دیگر آلمان‌ها ویزای خروج به ما ندادند. برای همین که اطلاعات انصاری در آن‌جا به دست آنها نیفتد. لابد دیگر برای این بود و الا دلیل دیگری نداشت. پس ما مجبور شدیم تا آخر جنگ در آلمان بمانیم. خوب بعد از این‌که سفارت رفت یک مدتی انصاری بی‌کار بود. خوب هم او حوصله‌اش سر می‌رفت و هم من می‌دیدم که یک مرد بی‌کار را چطوری می‌شود توی خانه اداره‌اش کرد. بالاخره تصمیم گرفت رفت همان دانشگاهی که تحصیل کرده بود و رفت پیش یک پروفسوری و سوابقش را دیدند و پروفسور هم مایل شد که او آن‌جا باشد. گفت، «باش و با من کار بکن.» توی کارهای آزمایشگاهی و تحقیقی و این چیزها. یک مقدار که آن‌جا کار می‌کرد، خیلی کار می‌کرد، حقوق کمی هم به او می‌دادند ولی خوب بهتر از هیچی بود. اتفاقاً آن زمان به عکس حالا چیزی که ما کم نداشتیم پول بود. یک خرده که برای‌مان از ایران پول می‌فرستادند حالا حالاها برای‌مان کافی بود چون هم چیزی پیدا نمی‌شد فقط یک چیزهای معینی را می‌شد در آلمان خرید روی جیره و اینها و هم قیمت‌ها هیچ تغییر نکرده بود. قیمت‌ها تمام کنترل بود و همان قیمت معمولی بود. بعضی‌ها حساب کرده بودند و می‌گفتند تمام جیره‌ی یک ماه یک نفر را از لحاظ خوراکی اگر آدم بخواهد بخرد می‌شود هفده مارک. پارچه و لباس و کفش و اینها هم که خیلی محدود بود و آنها هم روی کوپن بود و اجازه خانه هم هیچ بالا نرفته بود. زندگی‌مان خیلی ارزان بود. یک مدتی هم که انصاری کار می‌کرد و یک حقوقی به او می‌دادند. من دیگر شروع کرده بودم به دکترا. یک مقدار مطالب قبلاً خواسته بودم که خوشبختانه از ایران برایم فستاده بودند و من یک مقدار هم که آن‌جا تحقیقات می‌کردم و در همان انستیتو publicistique پیش پروفسور دوفیفات قبول کرده بود و موضوع را معین کرده بودم که دکترایم را بنویسم و شروع کرده بودم.

در برلن خوب یواش‌یواش بمباران‌ها دیگر شدید می‌شد. البته شب‌ها می‌بایستی کاملاً پنجره‌ها را پرده‌های سیاه می‌کشیدیم و وقتی هم که آژیر هوایی می‌دادند می‌بایستی حتماً چراغ‌ها را خاموش کرد و رفت زیرزمین. حالا اوایل که خیلی حمله‌ها جدی نبود ما گاهی هم بالا می‌ماندیم. پرده‌ها را خوب می‌کشیدیم و چراغی که نزدیک پنجره باشد یا نورش به پنجره بماند روشن نمی‌کردیم و یک طرف دیگر را روشن می‌کردیم. آن‌وقت خانه‌ها به این کوچولویی نبود اتفاقاً یک آپارتمان بزرگ و خوبی داشتیم در برلن که آن هم یک داستانی دارد که این را هم برایتان بگویم. از جمله مسائلی که آن زمان‌ها در آلمان پیش می‌آمد. یک آقای ایرانی روی فرمالیته یک زن یهودی را گرفته بود. این زن دختر اوروشتاین بود. یعنی یک زن خیلی متمولی بود. اوروشتاین از آن دارندگان روزنامه‌های بزرگ معروف قبل از جنگ بود و او فقط برای این‌که پاسپورت ایرانی به دست بیاورد و از آلمان برود حاضر بود که یک چیزی هم بدهد. و این آقا او را گرفته بود. این خانم یک آپارتمان به او داده بود که این آپارتمان هم اجاره بود. من نمی‌دانم دیگر چه چیزهایی به او داده بود یا نداده بود یا میانه‌شان بهم خورده بود. به‌هرحال این آپارتمانی بود که از اثاثیه و این‌هاش به نظر نمی‌آمد که این آپارتمان دختر اوروشتاین باشد چون او لابد خیلی آپارتمان لوکسی داشت. به‌هرحال این آقا هم فرار کرده بود رفته بود ایتالیا چون که در آلمان فهمیده بودند که این‌کار را کرده و دنبالش بودند. در نتیجه این آپارتمانش را می‌سپارد به یک ایرانی دیگر. همان اجاره‌ی اصلی‌اش را می‌دادیم و بابت مبل و اثاثیه‌اش هم چیز فوق‌العاده نبود. به‌هرحال قبل از ما یک ایرانی دیگر بود و او رفته بود خالی بود ما آن را گرفته بودیم. اتاق‌های بزرگ و خوبی داشت. عیبی نداشت و زندگی می‌کردیم. چهارتا اتاق داشت غیر از اتاق‌های مستخدم. این هم داستان آن آقای ایرانی و دختر اوروشتاین.

س- شما می‌گفتید که رساله‌ی دکترای‌شان را شروع به نوشتن کردید. موضوع رساله چه بود؟

ج- موضوع رساله… بگذارید بیاورم برای‌تان بخوانم ترجمه فارسی‌اش را. تیتر دکترایم را خواستید؟

س- بله.

ج- The religious and political evolution of massmedia in Iran and the birth of the free press as the consequence of the revolution of 1906.

در برلن شروع شد و در هایدلبرگ بعد از ده سال تمام شد. در سال ۱۹۴۳ در برلن شروع شد و در سال ۱۹۵۳ در هایدلبرگ تمام شد. ولی در برلن ما تا سال ۱۹۴۳ بودیم. یواش‌یواش دیدیم ماندن در برلن خیلی مشکل است. گفتم اوایل بمباران‌ها را خیلی جدی نمی‌گرفتیم بعد مجبور شدیم که دیگر جدی بگیریم. خیلی شدید شده بود و مرتب به زیرزمین‌ها می‌رفتیم. به این فکر افتادیم، نمی‌دانم چطور شد، به ما گفتند؟، در نزدیکی درسدن یک جاهایی است، تپه تپه است دور درسدن خیلی جاهای قشنگی هم است. قدیم یک پانسیون‌هایی بودم مردم برای استراحت می‌رفتند. مثلاً کسانی که بعد از دوره‌ی عمل یا ناخوشی دوره نقاهت اینها می‌خواستند بروند آن‌جا می‌رفتند آن‌جاها زندگی می‌کردند. در موقع جنگ اینها را اختصاص داده بودند به اشخاص بخصوصی که مثلاً از جنگ برگشتند یا معلولین یا کسانی که از مریض‌خانه آمدند و لازم است یک مدت بروند استراحت بکنند با اجازه مخصوص و کسانی هم، خوب مثلاً فرض کن مثل ما می‌خواستند بروند یک قدری استراحت تا به هفته به هر کسی اجازه می‌دادند آن‌جا بماند. ما وقتی که آن‌جا رفتیم، می‌گویم آلمان‌ها با ایرانی‌ها خیلی خوب رفتار می‌کردند، اصلاً بعد از آن هم که اعلان جنگ شده بود می‌گفتند ما شما را دشمن خودمان نمی‌دانیم شما دوست ما هستید. آن‌جا دولت مجبور شده است آن کار را بکند کرده و براساس گذرنامه خدمت شوهرم سه هفته سه هفته تا یک سال و نیم به ما اجازه‌ی اقامت در وایسه هرشت دادند. وایسه هرشت یعنی گوزن سفید. اسم آن تپه‌ای بود که ما آن‌جا بودیم و خارج از درسدن در پاییز ۱۹۴۳ ما تصمیم گرفتیم برویم آن‌جا. خوب درسدن از برلن هم دور نبود. من گاهی می‌آمدم و پروفسورم را می‌دیدم و کتاب می‌آوردم و کتاب می‌بردم و آن‌جا هم می‌نوشتم. تا اواخر ۱۹۴۴ که دیگر از این‌ور هم روس‌ها نزدیک می‌شدند و جنگ به آلمان رسیده بود. یک قدری ما نگران بودیم که این‌جا بمانیم یا نمانیم. این‌جا ما توی یک پانسیونی بودیم که بیشتر هم پیرزن و پیرمرد آن‌جا بودند، جوان‌ها که همه توی جنگ بودند، و یک چند نفری هم بودند که همیشه آن‌جا زندگی می‌کردند. یک خانمی بود که آن‌موقع نزدیک نود سال داشت که همیشه توی آن پانسیون زندگی می‌کرد.یک‌دفعه هم ما در ماه دسامبر رفتیم مارینباد پهلوی یکی از دوستان‌مان که در برلن هم خیلی با همدیگر همیشه بودیم و این آقا عضو محلی بود در سفارت و خانمش هم یک خانمی بود اصلاً روس بود که شوهر ایرانی کرده بود. اول یک شوهر ایرانی و بعد یکی دیگر ایرانی بود و مسلمان شده بود، خانمش مریض بود. اینها رفته بودند مارینباد در مارینباد که معمولاً از این جاهایی است که مردم تابستان‌ها برای آب خوردن و گردش کردن می‌رفتند، شبیه (؟؟؟) که جزو سودت بود حالا که جزو آلمان بود بیشتر این پانسیون‌هایی را که آن‌وقت‌ها مردم می‌رفتند برای استراحت اینها را کرده بودند مریض‌خانه و لازارت و بیشتر مریض‌خانه‌های فرعی به مریض‌خانه‌های برلن. چون برلن خوب چون هم بمباران و اینها بود و هم این‌که خیلی خوب مریض و معلول و اینها زیاد شده بود. اینها مریض‌هایی که حال‌شان خیلی بد نبود می‌فرستادند این‌جا. یک مقدار زیادی از این پانسیون‌ها مریض‌خانه بود. ما رفتیم پیش دوستمان یک چند روزی نفس بکشیم. او خیلی ما را تشویق کرد که شما بیایید این‌جا بمانید. قبلاً هم خیلی به ما می‌گفت. من به انصاری می‌گفتم آخه ما چطور برویم مارینباد توی ده. یک کتابخانه پیدا نمی‌شود. این‌جا ما در درسدن اپرا می‌رویم تئاتر می‌رویم، کتابخانه دم دستمان هست. برویم آن‌جا مثل یک ده می‌ماند. واقعاً مثلاً در درسدن ما هفته‌ای سه دفعه تئاتر و اپرا می‌رفتیم. چون وقت داشتیم کاری نداشتیم و خیلی هم پیدا کردن بلیت سخت بود. انصاری می‌رفت صف می‌ایستاد تا بلیت بگیرد و خیلی از این لحاظ در آلمان شهرهای مختلف خیلی غنی هستند. چون از قدیم فدرال بوده و قسمت‌های مختلف چیز می‌کردند فقط این‌جور چیزها برلن نبود. خود تئاتر در سدن خیلی تئاتر عالی بود. و یک مقدار برای همین که جنبه‌ی شهری آن‌جا نداشت و واقعاً دیگر خیلی مثل ده گیر می‌کردیم من تا آن‌موقع دلم نمی‌خواست که بروم. اما حالا که دیگر روس‌ها خیلی نزدیک می‌شدند و وضع ناجور می‌شد و دیگر بمباران‌ها هم تا نزدیکی درسن رسیده بود گفتیم خوب بد نیست که ما برویم آن‌جا، کار واجبی که نداریم که بی‌خود بمانیم که فدای چه بشویم. در نتیجه رفتن در ماه دسامبر به آن‌جا ما یک مقدار به این فکر افتادیم، بعد هم هنوز مصمم نبودیم. آمدیم و در ماه ژانویه ـ فوریه من برونشیت گرفتم. به نظرم ژانویه بود. حالا آن هم خودش داستانی داشت. که ما یک کسی را که باغ میوه داشت سراغ کرده بودیم و گاهی بلند می‌شدیم می‌رفتیم تا آن‌جا مقداری برایش قهوه کادو می‌بردیم تا او یک خرده به ما میوه بدهد چون به طور جیره و اینها خیلی کم میوه پیدا می‌شد. بعد از این برونشیت من، یعنی همان‌موقع دکتر گفته بود که برای برونشیت آب‌میوه تازه باید بخورد، یکی از کارهای انصاری این بود که بلند شود و برود تا آن سرکه آب‌میوه گیر بیاورد، میوه گیر بیاورد. به‌هرحال توی ماه فوریه بود، بعد از این برونشیت من بود که انصاری تصمیم گرفت که یک سفر برود. تلفن زدند به آن آقای دکتر گرگانی که برود مارینباد ببیند جا گیر می‌آورد یا نه. گرگانی گفت که یکی باید پاسپورتت را بیاوری که این‌جا شهرداری اصلاً اجازه اقامت تو را در مارینباد بدهد چون اجازه نمی‌دادند این‌طور شهرها خراب شده است و مردم جابه‌جا شدند به این آسانی‌ها نمی‌شود که جایی را گیر آورد. یکی دیگر این‌که با خودت یک کیلو قهوه بیار که این‌جا یک صاحب هتلی است که من می‌شناسم و به او قهوه بده که راضیش بکنیم که به شما یک اتاق اجازه بدهد. قهوه حلال مشکلات بود آن‌موقع در آلمان ولی فقط به صورت کادو و اگر کسی می‌فهمید که آدم با آن معامله کرده دیگر کار شوخی بردار نبود. ما چون از بانک قهوه و چای می‌توانستیم با اسعار بخریم. می‌توانستیم با دلار بانک خودش صورت‌هایش را می‌فرستاد برای خارجی‌هایی که حق داشتند ارز داشته باشند قهوه و چای و صابون و چندتا چیز این‌جوری نه همه‌چیز، خوراکی و این‌ها، و این قهوه و چای خیلی به درد ما می‌خورد هدیه می‌دادیم و بعضی وقت‌ها هم در مقابلش هدیه می‌گرفتیم. مثل پارچه مثل دستکش مثل چیزهایی… دویدم و دویدم سر کوهی رسیدم. آتش را دادم به نانوا نانوا به من نان داد، قیچی را دادم به خیاط خیاط به من لباس داد. دهم یا یازدهم فوریه بود که انصاری مجهز بلند شد رفت. پاسپورت که خوب به‌هرحال همراهش بود و قهوه به مارینباد که آن‌جا جا بگیرد. سیزدهم فوریه آن بمباران کذایی درسدن شد. همان شب من منتظر بودم که انصاری برگردد. چون او گفته بود که من یک‌روز می‌روم و یک‌روز برمی‌گردم و آن‌جا زیاد توقف نمی‌کنم. ولی خوب آن‌جوری که فکر می‌کرد نشده بود. یک جاهایی ترن مکث کرده بود و نتوانسته بود و ترن عوض کرده بود و این‌ها، دو روز طول کشیده بود تا به آن‌جا رسیده بود. البته آن کار آن‌جا زود شده بود. رفته بودند شهرداری و فوری اجازه داده بود و گفته بود ما نمی‌توانیم خودمان به شما اتاق بدهیم ولی اگر خودتان جا گیر بیاورید ما حرفی نداریم. پیش آن صاحب هتل هم می‌روند و قهوه را می‌دهند، حلال مشکلات و یک اتاق بزرگ خیلی خوب با بالکن برای ما رزو کردند. آن شبی که انصاری می‌خواست بیاید رفته بود توی یک هتلی جا گرفته بود و می‌بایستی چهار بعد از نصف شب بلند شود که برود ایستگاه که قطار بگیرد. می‌بیند که بعد از نیمه شب صدای عجیب حمله‌ی بزرگ. ما به طوری گوش‌مان آشنا شده بود که دیگر طیاره‌ها را می‌شناختیم و می‌دانستیم کدام آمریکایی است و کدام انگلیسی. می‌دانستیم کدام‌ها شکاری هستند و کدام‌ها بمب‌افکن هستند. او می‌بیند که طیاره‌های بمب‌افکن‌های زیاد آمریکایی هستند. می‌گوید وای ببین امشب این نوبت کدام شهر است. از آن‌طرف که می‌آمد آن بالا صدایش را می‌شنید. هیچی بعد بلند می‌شود و می‌آید ایستگاه ترن و از بعضی‌ها می‌پرسد که از این کجا بود و بعضی‌ها می‌گویند نمی‌دانم و فلان و این‌ها. لایپزیک هم پیش از این بمباران شده بود. پس دیگر نوبت لایپزیک نمی‌توانست باشد، لایپزیک چیزش باقی نمانده بود. بعضی‌ها می‌گویند که این گویا درسدن بود. می‌آید جلوتر توی ترن. بعد می‌بیند بله کس دیگری هم دارد می‌آید می‌گوید بله ما شنیدیم که این درسدن بود که دیشب زدند. خب طبعاً خیلی نگران می‌شود. من هم آن‌جا آن شب که حالا چه بساطی بود. من داشتم بالا چمدان‌هایم را جور می‌کردم که چه چیزهایی را بگذاریم و چه چیزهایی را ببریم. چه چیزهایی در درجه اول لازم است که تا انصاری می‌آید برویم. اینها هی به من می‌گفتند نمی‌آیی پایین آخه بیا. بالاخره یک دور آمدند گفتند آخر تو نمی‌دانی امشب چه خبر است. از آن پنجره بیرون را نگاه کن ببین چه خبر است. نگاه کردم مثل روز روشن بود. یک فانوس‌هایی بود برای روشن کردن می‌انداختند که توی هوا می‌ماند که پایین روشن بشود که بدانند کجا بمب بریزند و اینها را باد می‌آورد بالا. شهر گودتر بود، ما بالاتر بودیم باد اینها را آورده بود و مثل چراغان شده بود و خوب پیدا بود که از دور آتش و اینها هم پیدا بود. بالاخره من رفتم پایین دیدم این پیرزن‌ها جمع شدند، یکی دعا می‌خواند، خوب همه اظهار نگرانی می‌کنند. آن پیرزن نودساله، یعنی همه‌اش پیرزن و اینها بودند و تقریباً مرد آن‌جا نبود و اینها یک مقداری دلخوشی‌شان به انصاری بود، گفت که آقای انصاری آمده است؟ من گفتم بله. دیدم آن بیچاره الان دلخوشی‌اش به این است، آنهای دیگر یک نگاهی به من کردند همچین کردم به آنها. خوب می‌گویم آنها خیلی دستپاچه شده بودند. آن کسی هم که صاحب این پانسیون بود کسی بود که خودش هم در درسدن یک دور بمباران شده بود و طبعاً این بیچاره‌ها اعصاب‌شان دیگر خراب بود. به فکر شمع باشم و بلند شوم و بروم شمع پیدا کنم بیاورم. اینها اصلاً شمع نداشتند. از آنها پرسیدم آب انداخته‌اید توی هر جا یا نه. چون لوله‌ها و اینها یک مقرراتی بود. فوری همان‌موقع رفتیم سطل‌ها را آب کردیم وان‌ها را آب کردیم که برای فردا آب داشته باشیم که فردا صبح دیدیم لوله‌ها دیگر آب نمی‌آید. الکتریسیته قطع شده بود. به‌هرحال. آن یک بمباران گذشت و ما آمدیم بالا. حالا پنجره شکسته بود از فشار هوا. خود ویلای ما بمب نخورده بود ولی نزدیکی ما یکی پلی بود که به آن پل بمب زده بودند از فشار هوا پنجره‌ها خرده شده بود و روی رختخواب من ریخته بود و من آن شیشه‌ها را آن طرف‌تر زدم و آمدم روی این یکی تخت خوابیدم. این‌قدری فاصله نشد که دوباره یک بمباران دیگر بود. خلاصه یکی هم نزدیک ظهر. در ظرف شانزده ساعت تمام درسدن بمباران شد تقریباً تمام. که بعدها گفتند که در همان وهله اول سیصد و شصت هزار نفر کشته شد.

س- بله، گویا ریل‌های قطار ذوب شده بودند.

ج- بله و بیشتر مردم از نبودن اکسیژن مردند. چون از خانه‌ها ریختند بیرون. خانه‌ها آتش گرفت اینها ریختند بیرون از نبودن اکسیژن توی خیابان‌ها و خیابان‌ها پر از مرده بود. من صبح که رفتم پلیس که تحقیق کنم که وقع، چون رادیو و اینها همه افتاده بود، استاسیون چه بوده چون انصاری بایستی آن شب وارد می‌شد. گفتند که دوتا زیرزمین بزرگ داشت که پناهگاه بود ایستگاه داشت. گفتند یکی‌اش بمب خورده و یکی‌اش نخورده. حالا فکرش را بکنید شما در چه حالتی هستید که این آیا آن تو بود یا آن یکی بود. بعد هم من به پلیس گفتم که وضع من این است. من می‌خواهم بفهمم که شوهرم چه بلایی به سرش آمده. من می‌توانم تا گار بروم؟ گفت که نمی‌توانی بروی برای این‌که شما را نمی‌گذارند وارد شهر بشوی. از این‌جا که می‌روی بخواهید وارد شهر بشوی مانع‌تان می‌شوند. برگردید و از کجا و کجا بروید بیندازید بروید تا آن نزدیکی‌های گار از پشت و آن یک تیکه راه را هم بلکه یکی دیگر مثل من دلش برای شما بسوزد و اجازه بدهد پلیس که بروید تا گار. من آمدم به این فکر که می‌خواستم بروم شهرداری شمع بگیرم گفته بودند که شمع می‌دهند به همه‌ی خانه‌ها بیایید شهرداری بگیرید. یا کوپنش را می‌دهند که آدم برود بخرد. توی خیابان دیدم که باز آژیر شد و باز آمدم خانه. بعد از ظهر می‌خواستم بروم که آن راه را بروم که بروم تا چیز. به‌هرحال آن روز هم نتوانستم بروم و شد فردا. فرداش در این ضمن انصاری رسید. او هم حالا راهش خیلی طولانی‌تر شده بود و دو روزی توی راه بود و هرجا رسیده بود ترن نبود و از بعضی‌ها پرسیده بود که درسدن چه شد؟ گفته بودند که درسدن تمام شد کون فیکون شد. از یکی پرسیده بود… یعنی درواقع یک معجزه‌ای بود که من زنده ماندم. فقط برای این‌که من در وایسه هرشت بودم. اگر تو درسدن بودم مرده بودم. به‌هرحال، بعد از دو شبانه روز همدیگر را پیدا کردیم و تصمیم گرفتیم که از آن‌جا برویم به مارینباد چون آن‌جا جا گرفته بود و حالا آن هم با چه تفصیلی رفتیم دیگر آن فعلاً می‌ماند که زیاد وقت را نگیرد. این تا این‌جا بود. طبعاً دیگر من آن‌جا نمی‌رسیدم به این‌که زیاد روی دکترایم کار بکنم. مریض هم بودم و معالجه و این‌ها. دیگر فوریه هم بود و چیزی نمانده بود به آخر جنگ. آخر جنگ هم ما یک التهابی داشتیم که آیا آمریکایی‌ها این‌جا می‌رسند یا روس‌ها. روس‌ها آمده بودند تا کارلستات بالاخره مارینباد آمریکایی‌ها آمدند. بعد از مدتی با چه زحمتی ما خودمان را به پراگ رساندیم که بتوانیم از آن‌جا خارج بشویم. به علاوه رفتاری که چک‌ها به آلمان‌ها می‌کردند در مارینباد واقعاً زننده بود و آدم مشمئز می‌شد. حالا درست است که در زمان خودشان هم آلمان‌ها با آنها بد کرده بودند ولی این‌ها…

س- اینها هم حتماً افتاده بودند به تلافی؟

ج- بله. خیلی. ولی چک‌ها با ایرانی‌ها خیلی خوب رفتار می‌کردند. انصافاً با ما رفتار خوبی می‌کردند. بعد رفتیم پراگ و چند ماهی هم در پراگ بودیم. از پاریس آقای رهنما که وزیرمختار بود خوب ایرانی‌ها سعی می‌کردند تماس بگیرند، خوب خیلی ایرانی جمع شده بود در مارینباد که گفتند ما یک طیاره می‌گیریم که بفرستندتان. آن‌وقت تازه از پراگ به پاریس آمدن کار آسانی نبود. آن زمان نه طیاره بود و نه چیزی. ما از آمریکایی‌ها تقاضا کرده بودیم به ما جا بدهند گفتند چون انصاری مأمور دولت بوده است می‌دهند، آن هم توی نوبت بود و هنوز مانده بود. بالاخره یک ترن را پاسیومان بلژیکی پیدا شد که برای آبادان کارگران فرانسوی و اسپانیولی و بلژیکی و اینها می‌آمد به غرب اروپا. ما آن‌جا اجازه گرفتیم و با آن ترن آمدیم به بلژیک و در بلژیک ما را بردند به اردوگاهی که همه را می‌بردند، کارگرها و اینها را، ما پنجاه شصت نفر ایرانی هم آن‌جا بردند چون ویزا نداشتیم. دو سه روز توی کمپ بودیم و بعد با یک ترن دیگر آمدیم پاریس و سه چهار ماه پاریس ماندیم تا توی یک کشتی جا پیدا کردیم…

س- عجب ماجرایی بود.

ج- کشتی نبود، راه نبود، جا نبود. بله، چند ماه پاریس ماندیم و یک کشتی‌های انگلیسی بود که از مارسی و این‌جاها می‌رفت به اسکندریه و این‌جا‌ها، توی یکی از این کشتی‌ها ما توانستیم جا بگیریم. یک کشتی افسربر که طوری بود که اتاق‌ها پنج نفر یا شش نفره بود. یک اتاق زن‌ها بودند و یک اتاق مردها. رفتیم به مصر، چون من خیلی دلم می‌خواست مصر را ببینم دو هفته ما ندیم و بعد از مصر به فلسطین آن زمان و از آن‌جا از راه عمان به بغداد و یک هفته در عراق ماندیم….

س- سفر پر ماجرایی بود.

ج- بله، خیلی. از اولش با جنگ شروع شد و آخرش هم این. خوب این به طرف چیز رفتیم. بعد از هفت سال و ده روز به ایران رسیدیم که خیلی برای من…. وقتی اتومبیل کرایه کرده بودیم از بغداد به ایران برویم من همه‌اش می‌گفتم به سرحد ایران که رسیدیم به من بگو این‌جا کجاست. چندبار به او گفتم. گفت خانم همین سنگلاخ‌ها که می‌بینید یک جایش ایران شروع می‌شود. گفتم نه نمی‌دانی من چه فکر می‌کنم. من هفت سال و ده روز است که مملکتم را ندیده‌ام. آهان آن‌جا من از روس‌ها می‌ترسیدم چون از کرج به این طرف من همه‌اش می‌گفتم اینها پاسپورت ما را ببینند که در آلمان بودیم حالا ببینیم چه گرفتاری‌ها به بار می‌آید. ولی اتفاقاً نه کاری نداشتند و رد شدیم و آمدیم تهران. دیگر خوب بعد از چندین سال و می‌بایستی زندگی را از نو شروع می‌کردیم و اگر بین گفت‌وگو فرصت شد آنها را می‌گویم. چون دیگر فعالیت‌های سیاسی و حزبی و اینها آن‌جا به زودی شروع شد. بله رسیدن به ایران برای من واقعاً یک حالت عجیبی بود. بعد از هفت سال که از ایران دور بودیم و ایران چه‌قدر فرق کرده بود. آمدن جنگ و اشغال ایران و آمدن آمریکایی‌ها که یک مقداری در طرز زندگی در ایران اثر گذاشته بود و گران شدن به طور عجیبی. که ما وقتی که آمدیم خوب انصاری کارمند دولت بود و آن‌وقت هم دیگر وزارت پیشه و هنر بود، هنوز سازمان برنامه نبود.

س- وزارت پیشه و هنر بود، بعد شد بانک صنعتی، بعد در بانک صنعتی تبدیل به سازمان برنامه شد.

ج- بله. شاید هم آن‌موقع بانک صنعتی بود. حالا یادم نیست که کدام یکی بود به‌هرحال او سابقه‌ی کارش آن‌جا بود. آهان وقتی که ما وارد ایران شدیم تازه حزب دموکرات ایران تأسیس شده بود که من پاریس خبرش را خواندم. و قوام‌السلطنه یک جاهایی که اسباب اشکال‌شان بود اینها را می‌خواست یک‌جوری منظم کند، از جمله کارخانه برق بود. آن‌جا توده‌ای‌ها خیلی نفوذ کرده بودند و خیلی مبارزات بود سر این‌که حالا این را بگذارند یا او را بگذارند، کی را بگذارند. عقب یک‌نفر می‌گشتند که خیلی بی‌طرف باشد و دست نخورده باشد و خیلی توی کارهای سیاسی نباشد. این بود که نمی‌دانم کی انصاری را پیشنهاد کرده بود و آن‌موقع به نظرم مشایخی شهردار بود. مشایخی یک اندازه‌ای روی همین اصلی که پیشنهاد کرده بودند و یک اندازه‌ای هم به خاطر این‌که فهمید انصاری باجناق مظفر فیروز است به خود گرفت چون همدیگر را نمی‌شناختند و بعد هم هیچ‌گونه توافقی با همدیگر نداشتند و نمی‌توانستند با هم کار بکنند. انصاری شد رئیس اداره برق و هردومان هم رفتیم توی حزب دموکرات البته من اولین دفعه قوام‌السلطنه را منزل مظفر دیدم. به نظرم موسوی‌زاده هم بود. آشنا شدیم و صحبت و چه‌کار می‌کرده و اروپا بوده و فلان و تحصیل ‌کرده. بعد یک دفعه من دیدم که اینها اظهار تمایل می‌کردند که مرا ببینند و موسوی‌زاده و محمود محمود با هم بودند که من با آنها در حزب ملاقات کردم. گفتند در ابتدا این مرامنامه‌ی حزب را می‌دهیم بخوانید و ما تساوی حقوق زن و مرد داریم در حزب. من تعجب کردم اینها چطور به فکر تساوی حقوق زن و مرد هستند، حقوق سیاسی زنانه تساوی، و ما می‌خواهیم که یک تشکیلات زنان این‌جا داشته باشیم و می‌خواهیم شما این را ترتیب بدهید. گفتم چطور از من می‌خواهید؟ این‌جا خیلی خانم‌های باسابقه هستند. گفتند نه یک کسی را می‌خواهیم که تحصیل کرده فرنگ باشد و جوان‌تر هم باشد…

س- فعال‌تر باشد.

ج- حالا فعالی‌اش را که نمی‌ندانست، به‌اصطلاح تازه‌کار و نشناخته و هنوز به‌هیچ‌جایی چسبندگی ندارد. گفتم من حالا فکر می‌کنم و این‌ها. یک‌روز دیدم توی رادیو دارند می‌گویند که فردا زن‌ها بیایند، خانم‌هایی که داوطلب شدند یا اسم نوشتند برای تشکیل تشکیلات‌شان بیایند. گفتم من که این‌جوری قرار نیست که بروم. به مظفر گفتم که به من اینها این‌جور گفتند حالا شاهنده دارد اعلام می‌کند، حالا هم نمی‌دانستم که شاهنده است بعد فهمیدم این است. گفت که خوب تو باید بروی. اگر آنها گفتند و تو هم قبول کردی خوب تو هم باید بروی. تلفن زدند به من که امروز بیایید. من رفتیم و با این خانم‌ها یک خرده صحبت کردیم و درگیر شدم، من هم آن‌موقع حامله بودم و نمی‌خواستم بیایم و یک مسئولیت‌های بزرگی به عهده بگیرم، گفتم خوب حالا اولش می‌روم و یک خرده تشکیلات را روبه‌راه می‌کنم و بعد هم به دست کس دیگری می‌دهیم. آمدیم شروع کردیم و کار زنان و اینها آن‌جا دیگر در محیط حزب با خیلی‌ها آشنا شدیم و این آقایانی که روزنامه دموکرات ایران را اداره می‌کردند گفتند که اه شما تحصیلاتتان این است بیایید پیش ما. یک‌دفعه یک مقاله نوشتم و اینها خوششان آمد و من رفتم توی هیئت تحریریه روزنامه دموکرات ایران. بعد خوب خوششان آمد که این‌جا تشکیلات خوب چرخید و مرا به شورای عالی حزبی دعوت کردند که قریب چهل پنجاه نفری بودند و فقط یک زن آن‌جا بود که من بودم. هیچی توی حزب دموکرات ما کارمان خیلی گرفت چون تشویق می‌کردیم جا بود و همه‌چیز بود و وسیله بود و ما هم یک عده از خانم‌هایی را که می‌شناختیم و یک عده را هم که نمی‌شناختیم آمدند آشنا شدیم و شروع کردیم که تشکیلات را آغاز بکنیم.

س- فعالیت و تشکیلات.

ج- و من از آن رشته فعالیت‌هایی که آن‌موقع داشتم خیلی راضی هستم. یکی این‌که باعث شد من یک مقدار با مردم در اول ورودم آشنا شدم و دیگران هم با من آشنا شدند که فهمیدند از من چه کارهایی برمی‌آید. به‌طوری‌که خوب همه‌ی این آقایانی که می‌خواستند بروند می‌خواستند که من بروم توی روزنامه روی سفارش و تعارف و اینها نبود.

س- ببخشید روزنامه را آن‌موقع کی اداره می‌کرد؟

ج- بله یک هیئت تحریریه بود که در آن‌جا آنهایی که الان من یادم هست اینها بودند: حسین مکی بود، حمید رهنما بود، عبدالرحمن فرامرزی بود، دکتر حسین پیرنیا بود، ارسنجانی بود، ‌دیگر کی بود؟ از روزنامه‌نگاران مثل این‌که باز هم بودند…

س- همه آدم‌های سرشناسی بودند.

ج- همه آدم‌های سرشناس بودند. من هم توی هیئت تحریریه بودم. صد روز از تشکیل حزب دموکرات که گذشته بود یک دمونستراسیون بزرگی در تهران دادند که نشان بدهند در ظرف صد روز حزب چه‌قدر قوی شده است و قرار بود که زنان هم در دمونستراسیون شرکت بکنند. و واقعاً عده‌ی زیادی هم بودند. خوب مردم، نمی‌شود گفت روی پختگی سیاسی بودند، ولی روی این‌که یک حزبی بود و اینها بیایند و با این نیت می‌آمد که خودش کار بگیرد، یکی می‌آید برای این‌که برای شوهرش کار بگیرد، یکی فرض کن معلم است و از لحاظ کارش…. این‌جوری بود و الا… یک مقدار خوب ما یک کارهایی می‌کردیم که جلب بکنیم…

س- ولی صد روز کافی نبود.

ج- تازه ما خیلی کمتر از صد روز بود که آمده بودیم. شاید یک ماه بود که آمده بودیم، خود حزب صد روز بود ولی واقعاً جمعیت خوبی بود. روزنامه «مردم» مال توده‌ای‌ها فردایش نوشت که مظفر فیروز فاحشه‌های شهر نو را آورد رژه رفتند برای این‌که نشان بدهد که سازمان زنان دارند.

توده‌ای‌ها یک تشکیلاتی داشتند به نام تشکیلات زنان. برای این من این‌جا اسم را گذاشتم سازمان زنان. مال توده‌ای‌ها رسماً داخل تشکیلات خود حزب نبود، یک تشکیلاتی بود در کنار و جالب این‌که توی مرامنامه‌شان هم حقوق سیاسی زن آنها نداشتند ولی ما داشتیم. البته بعد من یواش‌یواش فهمیدم که حزب دموکرات ایران را اصلاً مرامنامه‌اش را و تشکیلاتش را جوری داده بودند که رو دست حزب توده بلند شوند. یعنی از آنها مترقی‌تر باشند. فرض کن آنها توی مرامنامه حقوق سیاسی زن نداشتند اینها داشتند تشکیلات زنان… و از خیلی جهات دیگر واقعاً از لحاظ کارگرها و خیلی از لحاظ مسائل اجتماعی. من الان مرامنامه را این‌جا ندارم ولی یادم هست که وقتی من این را خواندم خودم تعجب کردم که چطور اینها یک مرامنامه‌ای به این پیشرفته‌ای دارند. آن‌وقت چه کسانی. یک مشت پیرمرد قوام‌السلطنه، موسوی‌زاده این‌ها… ولی موسوی‌زاده آدم روشنی بود بی‌خود این‌طوری از او حرف می‌زنم. بعدها که بیشتر شناختمش. روشن نسبت به آن زمان.