روایت‌کننده: خانم مهرانگیز دولتشاهی

تاریخ مصاحبه: ۱۸ مه ۱۹۸۴

محل‌مصاحبه: پاریس ـ فرانسه

مصاحبه‌کننده: شاهرخ مسکوب

نوار شماره: ۶

 

 

نمی‌توانم بگویم، از اینها البته زیاد است، به‌عنوان نمونه از روحیه اشخاص است. مثلاً بعد از جنگ که از دوران جنگ شروع شده بوده خانم‌ها در کارهای خیریه واقعاً با یک دقت عجیبی کار کرده بودند. من رفتم یک مؤسسه‌ای را دیدم تازه که آمده بود در ایران در سال ۱۳۲۵ یک خانم‌هایی بودند که یکی‌شان هم خانم ممقانی بود. یک عده بچه‌هایی بی‌سرپرست، دخترهای پرورشگاه و اینها را جمع کرده بودند و به اینها کارهای دستی یاد می‌دادند خیلی کارهای ظریف و قشنگ. بعد اینها را می‌فروختند بعد پولش را برای خود اینها مصرف می‌کردند، به مصرف جهازشان می‌رساندند یک‌همچین کارهایی. و با یک دقت و حوصله فوق‌العاده یک‌همچین کارهایی می‌شد.

از طرف دیگر یک نمونه‌هایی دیدیم که بعضی خانم‌هایی که می‌آمدند برای کارهایی در زمینه‌ی خدمات اجتماعی با یک پشتکار و دلسوزی عجیبی کار می‌کردند. ممکن است این مثال یک مثال مبتذلی باشد ولی من بدم نمی‌آید این را بگویم. در همان انجمن معاونت زنان شهر تهران که ما تشکیل داده بودیم برای این‌که یک کمک‌هایی برسانیم به مؤسسات شهرداری خانم تربیت می‌رفت رسیدگی می‌کرد به وضع پرورشگاه پروشگاهی که فکر می‌کنم پسرانه بود، پسرهای هفت هشت ساله تا پانزده شانزده ساله در آن‌جا بودند. از جمله رسیدگی‌هایی که می‌کرد، به وضع بهداشت رسیدگی می‌کرد، به خوراک رسیدگی می‌کرد همه‌کار به او رسانده بودند که از گوشت سهمیه‌ی این بچه‌ها حیف و میل می‌شود. او رفته بود و آ‌دم گذاشته بود که رسیدگی بکند که نگذارد جلوگیری بکند. از آن طرف آن مؤمنی که این کار را می‌کرده که شاید آشپزه بوده برای خاطر این‌که به فکر خودش این خانم را خنثی بکند می‌رود گزارش می‌دهد که این خانم آماده از ما سهمیه می‌خواهد و گوشت می‌خواهد و فلان و از این چیزها. یعنی ببینید تا این‌جا ها ممکن است برود. ولی خانم تربیت آدمی نبود که از این بادها بلرزد، نخیر او کار خودش را می‌کرد.

یک نمونه پشتکارش را بگویم. این خانم البته تحصیلات عالی نداشت ولی اهل مطالعه بود، واقعاً معلوماتش از یک آدم که دیپلم متوسطه داشته باشد بیشتر بود. یک کتابی را یک خانمی نوشته بود راجع به حقوق زن. این کتاب خیلی هم برجسته نبود مخصوصاً که یک خرده طرز فکر قدیمی داشت. قوانین اسلام را راجع به زن تجلیل می‌کرد و از این جور حرف‌ها. این خانم، خانم تربیت، برای این‌که این کتاب را بخواند که ببیند چه نوشتند به‌هرحال راجع به زن از یک شب تا صبح این کتاب را خواند، این‌طور پشتکار داشت. بله واقعاً خیلی خانم با پشتکاری بود. آن شبی که شب پیش از رفراندوم بود البته آن را بعد چون می‌گویم حالا دیگر نمی‌گویم، راجع به پشتکار خانم تربیت است.

س- خوب به این ترتیب اگر صلاح بدانید می‌خواهید راجع به چگونگی نمایندگی‌تان و ورود خانم‌ها به مجلس به‌عنوان نماینده که به‌هرحال حادثه تازه با اهمیتی بود و نقش زنان در مجلس ایران صحبت بفرمایید که مطلع بشویم.

س- من بعد از آن سابقه‌ی بنگاه عمران دیگر وارد کاری نشده بودم. راستش دلم هم می‌خواست که کار بکنم، هم که دوست داشتم و دلم می‌خواست فعالیت داشته باشم و هم از لحاظ مالی احتیاج داشتم که کار بکنم ولی من موفق نمی‌شدم که کاری به دست بیاورم. یک وقتی هم ما فهمیدیم که سازمان امنیت با من مخالفت می‌کند. دلیل‌شان هم این است که من خواهرزن مظفر فیروز هستم. خوب حالا لازم است یک کسی این موضوع را بچسبد و به یک صورتی این را حل بکند که آیا واقعاً این خواهرزنی چه‌قدر ارتباط به وجود آورده، چه ربطی بهم دارد و این‌ها، این همین‌طور مانده بود. یک بار به نظرم گفتم که ما می‌خواستیم از طرف جمعیت «راه نو» که والاحضرت ثریا ملکه بود برویم پهلویش من این را دنبال کردم و رفتم و گفتند که نه چیزی نیست. ولی باز دوباره این فراموش شده بود. به علاوه هر کسی می‌خواست مرا از میدان در کند می‌گفت این آن‌جور است. حالا کسی هم آن‌جا نبود که بگوید نه بابا معلوم نیست که این ‌طور‌ها باشد. به‌هرحال، این قضیه ادامه داشت تا موقعی که سروصدای نمایندگی مجلس بود. من آن سال سال ۱۳۴۲ تابستانش در سفر بودم، به نظرم گفتم که یک سفر به آمریکا دعوت شده بودم….

س- بله.

ج- و هنوز در راه بودم چون من دور دنیا سفر کردم. از راه اروپا رفتم و از راه آسیا برمی‌گشتم. به هنگ‌کنگ رسیده بودم چون آدرسم را هر جا داده بودم به دوستان که یکی از دوستان به من نامه نوشت که مهری سروصدایی هست و اینها و زن‌ها حسابی دارند فعالیت می‌کنند برای انتخابات و تو هم زودتر بیا. خوب البته من آمدم و دیدم بله همه در فعالیت هستند. گفتم بله ما هم حالا طبعاً باید فعالیت بکنیم. من عقیده داشتم که حالا به این زودی زن‌ها انتخاب نخواهند شد به مجلس ولی حالا که ما حق داریم، حق رأی داریم باید حسابی شرکت بکنیم و رأی بدهیم به عده‌ی زیاد برویم رأی بدهیم که معلوم بشود که ما خواستار این حق بودیم و می‌توانیم از آن استفاده کنیم. فعالیت‌ها شروع شده بود و جلسات و سخنرانی‌ها و از این حرف‌ها.

بعد قرار شد که کنفرانس آزادزنان و آزادمردان تشکیل بشود و از تمام شهرستان‌ها نماینده بیاید. همان دوست من به من گفت که اقدام بکن. گفتم که من چه اقدامی بکنم؟ من نمی‌دانم چه‌کار بکنم حالا باید ببینم چطوری می‌شود. این خانم که یک آشنایی داشت و نمی‌دانم توی مهمانی‌های خانوادگی چی‌ گاهی فردوست را می‌دید با فردوست صحبت کرد و از او خواسته بود. گفته بود که خیلی خوب بگویید یک چیزی بنویسد فلان‌کس و من به شاه می‌دهم، بنویسد مثلاً اجازه بخواهد از شاه. من هم گفتم خیلی خوب. یک عریضه‌ای نوشتیم و نوشتم که اگر اجازه بفرمایید حالا که دیگر قرار است حق رأی به زنان داده بشود من یا از تهران یا از کرمانشاه کاندیدا بشوم. ما قرار شد برویم و این نامه را بدهیم به آقای فردوست. من به آن دوستم گفتم من توی سازمان امنیت نمی‌روم. گفتند خیلی خوب بیا دفتر ویژه. فردوست یک روزهای خصوصی در دفتر ویژه در خیابان پاستور یکی از این قصرهای قدیم زمان رضاشاه. به‌هرحال آن‌جا به او دادم و یک‌خرده صحبت‌های معمولی با همدیگر کردیم راجع به فعالیت‌های زنان و این‌ها. بعد از چند روز یادم هست که یک تلفن زد و من رفتم. گفتم چه گفت؟ گفت به من گفت که شاه با روی موافق نامه‌ی شما را گرفت. برای این‌که من نامه‌های دیگر هم داشتم آنهای دیگر را انداخت پس داد ولی مال شما را نگه داشت و یادش بود که شما کی هستید. آن سال ۱۳۴۲ بود.

در سال ۱۳۲۷ من یکبار شاه را در سعدآباد دیده بودم. شاهپور عبدالرضا، ببخشید این جمله معترضه‌ای شد ولی خوب است بگویم از لحاظ حقوق زن، که خوب با ما نسبتی دارد و مادرش دخترعموی من است شبی دعوت کرده بود یک عده از قوم و خویش‌هایش دوستانش و اینها و شاه را هم دعوت کرده بود آن‌موقع هم شاه زن نداشت. آن‌موقع وقتی که شوهر من به شاه معرفی شد یک مقدار راجع به جنگ و زمان جنگ با او صحبت کرد و از اسلحه‌های آلمانی. بعد شوهرم می‌گفت چه‌قدر وارد بود. شاه حتی اسلحه‌هایی که هنوز درنیامده بود، در حال به وجود آمدن بود. به‌هرحال بعد شاه به انصاری گفت، «خانم شما کجاست؟ شنیدم خانم تحصیل‌کرده‌ای است.» گفت حضور دارد و این‌جا است. ما تعظیم کردیم و یک‌خرده هم با ما صحبت کرد. در یک فرصت دیگری سر میز شام که من تقریباً نزدیک شاه قرار گرفته بودم صحبت را کشاندم و گفتم که زن‌های ایران چشم امیدشان به اعلی‌حضرت است که اقدام بکنید و وضع عوض بشود و حقوق بیشتری و اصلاحاتی در قوانین و این‌ها. اعلی‌حضرت گفتند، «نه خاطر جمع باشید من به این فکر هستم. این کاری است که پدرم شروع کرده»، آن‌موقع خیلی جوان بودند، «کاری است که پدرم شروع کرده و من می‌خواهم که این را تمام بکنم.» ‌اتفاقاً بعد والاحضرت اشرف به من گفت، «اعلی‌حضرت چه گفتند؟» به ایشان گفتم. آن‌موقع والاحضرت اشرف هنوز توی این‌کارها نیامده بود. آن‌موقع والاحضرت به نظرم تازه شروع کرده بود فعالیت سازمان شاهنشاهی خدمات اجتماعی را. من هم آن‌جا توی یکی از کمیسیون‌ها بودم آن‌جا کار می‌کردیم با والاحضرت. به‌هرحال این مقدمه بود که اعلی‌حضرت یادش بود. از سابق می‌گویم پدرم چون توی دربار بود اینها یک خرده از بچگی ماها را می‌شناختند. این‌جا فردوست گفت، «اعلی‌حضرت یادشان آمد که شما کی هستید و کاغذ را نگه داشتند.» بعد من از راه دربار شنیدم که باز صحبت این مطرح شده که آهان آن‌که خواهرزن مظفر فیروز است. اصلاً مگر معلوم است همه آنهایی که می‌رفتند مجلس مگر قوم و خویش‌های‌شان چه کسانی بودند؟ چرا این‌قدر این موضوع چسبیده بود به ما.

س- شاید در مورد شخص او حساسیت داشتند.

ج- نمی‌دانم. آخر شخص او به من چه. تمام قوم‌وخویش‌های آنها چیز بودند.

س- بله من هم به نظرم یک کار منطقی نمی‌آید.

ج- نمی‌دانم چطور بود که این موضوع را یک کسی توی ساواک مثل این‌که به این موضوع می‌چسبیده و یک خرده هم ذهن شاه… برای این‌که یک‌بار دیگر که صحبت از من شده بود شاه گفته بوده که نه بابا او زن فهمیده‌ای است اصلاً ربطی بهم دیگر ندارد. حتی یک‌دفعه ارتشبد هدایت به من گفت، «من گزارشات را علنا به شاه می‌دهم، گزارشات کارهای شما به ما می‌رسد توی گزارشات محرمانه. گزارشاتی که از جمعیت شما می‌رسد خیلی پاک و پاکیزه است.» سپهبد بختیار هم به من گفت آن روزی که من رفتم دیدمش. گفت جمعیت شما همه چیزش خیلی روبه‌راه است. ما واقعاً فقط برای هدف خودمان کار می‌کردیم. به‌هرحال، در این مورد هم باز این صحبت می‌شود. البته من یک‌وقتی شنیدم که قضیه اصلاح هم شده بود ولی خوب اگر هم نشده بود کاری هم نمی‌توانستم بکنم. هیچ خوب وکیل نمی‌شدم. کارهای دیگرم را همین‌طور که می‌کردم ادامه می‌دادم. ولی خوب البته این‌که به من هیچ کاری نمی‌دادند واقعاً این ظلم بود. مثلاً یک وقتی توی سازمان برنامه صحبت از این شد. من رفتم و خداداد فرمانفرما معاون سازمان برنامه بود و با من مصاحبه کرد و برو و بیا و بله شما چنین و چنان. بعد هرچه صبر می‌کردیم می‌دیدیم به جایی نمی‌رسد. البته نمی‌دانم آن‌جا دلیلش این بود یا نه چون بعد یک نفر از مهندس اصفیا که رئیس سازمان برنامه بود پرسیده بود چطور شد به فلان‌کس شما کاری ندارید؟ گفته بود والله این‌هایی که مصاحبه کردند می‌گویند به خانم دولتشاهی کار کوچک نمی‌شود داد و کار خیلی بزرگ هم حالا نمی‌توانیم به زن بدهیم. حالا دیگر نمی‌دانم.

به‌هرحال، گویا در آن‌جا وقتی که صحبت می‌شود یک‌روز خانم فریده دیبا مادر شهبانو به شهبانو می‌گفته که این خیلی بی‌انصافی است اگر این موضوع را به خانم دولتشاهی می‌چسبانند چون که من این خانم را می‌شناسم و چند سال است که با ایشان کار می‌کنم در جمعیت «راه نو» و اینها و واقعاً این یک آدمی است وطن‌پرست مملکتش را دوست دارد و حالت‌های خودش را دارد اصلاً چرا می‌گویند خواهرزن مظفر فیروز است چرا نمی‌گویند دختر مشکات‌الدوله است؟ بعد شهبانو می‌گوید بله واقعاً هم این خوب چیز است و می‌گوید خودت بگو به شاه. در این موقع شاه می‌رسد. می‌گوید، «چی‌چی را بگویند؟» خانم دیبا سکوت می‌کند و اعلی‌حضرت می‌گویند که بگو مامان خودت بگو. بعد خانم دیبا عقیده‌ی خودش را می‌گوید. شاه می‌گوید آهان این‌جور شما فکر می‌کنید؟ می‌گوید بله. من یقین دارم که به‌هیچ‌وجه از ناحیه او هیچ‌گونه کاری که به ضرر مملکت یا سلطنت و اینها باشد نخواهد شد. بعد می‌گوید بله ما شناخته بودیم این خانم فهمیده‌ای است و تحصیل‌کرده‌ای است و از این حرف‌ها. هیچی می‌گوید قضیه حل می‌شود. می‌گوید نه اشکالی ندارد.

روز اولی که کنگره آزادزنان و آزادمردان تشکیل شده بود آن‌جا خوب از هر جمعیتی یک عده‌ای را معرفی کرده بودند که آن‌جا شرکت بکنند ما هم آن‌جا بودیم. من آمدم رد شوم، خدا بیامرزد یک مقدار با حسنعلی منصور سلام‌علیک و اینها کردیم. من گاهی به او داداش می‌گفتم و او به من خواهر می‌گفت چون با برادرم از بچگی دوست بودند، تمام کلاس‌های مدرسه پهلوی همدیگر نشسته بودند، خوب خانوادگی هم با هم آشنا بودیم. با خواهرش هم که از آلمان با هم دوست بودیم. گفتش که شما نمی‌خواهید عضو کانون مترقی بشوید؟ گفتم اشکالی ندارد. گفت حالا من برای وکالت و اینها باید ببینم چه‌کار می‌کنیم. فکر می‌کرد که ممکن است من اصرار داشته باشم که از تهران وکیل بشوم. ببینم اگر تهران نشد کرمانشاه باشد؟ گفتم، «هیچ اشکالی ندارد باید کرمانشاه باشد. من هیچ بدم هم نمی‌آید چون آن‌جا چندین نفر از دولتشاهی‌ها از آن‌جا وکیل شدند.»

س- ببخشید آن‌وقت حسنعلی منصور نخست‌وزیر بود؟

ج- نخیر هنوز. حالا داشتیم همه می‌رفتیم تازه مجلس که حسنعلی منصور قرار بود از گردانندگان مجلس باشد. هیچی ما رفتیم آن روزها اسم‌نویسی کردیم در کانون مترقی و بعد هم در کنگره یک چند نفری انتخاب شدند برای این‌که بروند رسیدگی بکنند به وضع کاندیداها چون خیلی کا ندیدا از همه شهرستان‌ها همه‌جا آمده بودند. توی این هیئت خانم تربیت هم بود. خانم تربیت هی به من گفت، «خانم دولتشاهی چرا جمعیت «راه نو» شما را کاندید نکرده؟» گفتم والله من به این فکر نبودم که اصلاً ما کاندید بشویم نکردیم. گفت، «از آبادان و از کرمانشاه جمعیت «راه نو» آن‌جا تو را کاندید کرده ولی از مرکز نکرده برو بگو از مرکز هم بکنند.» گفتم خیلی خوب. من که خودم رئیس بودم یک نامه به امضا نایب رئیس نوشتیم و مرا کاندید کردند. وقتی که کاندیداهای تهران خوانده شد و اسم من نبود خوب بعضی‌ها فکر کردند که خوب این نیست. یکی از خانم‌هایی که خودش هم دلش می‌خواست بعد به من گفت که خیلی نسبت به من و شما ظلم شد، من هیچی نگفتم. ما از کرمانشاه کاندید شدیم و به من گفتند که یک کسی را بفرست. من هم یکی از قوم‌وخویش‌هایم را که خوب یک‌خرده هم کرمانشاه و کرمانشاهی‌ها را می‌شناخت، چون من خودم همه‌اش در تهران بودم زیاد کرمانشاه… رفته بودم برای تأسیس جمعیت «راه نو» ولی خوب آن‌طور زیاد آشنایی نداشتم. او را قبلاً فرستادیم و با استاندار. حالا شهر کرمانشاه هم دوتا وکیل نوظهور دارد یکی زن است و دیگری کارگر شرکت نفت بود. که استاندار گفت که من گفتم که این‌جا به وکالت رساندن یک خانم برای من آسان است ولی در آوردن آن کارگر از شرکت نفت خیلی مشکل است. یعنی نه برای خاطر این‌که کارگر شرکت نفت است برای این‌که این کارگر یک خرده نامحبوب بود.

به‌هرحال ما رفتیم و اینها قبلاً مقدمات را فراهم کردند و موقع انتخابات هم قرار شد ما یک جمعیت عجیبی هم آورده بودند پیشواز و من هم وقتی رسیدم نزدیک غروب بود. فوری به من گفتند که مرا بردند توی بالاخانه شهرداری که کنار یک میدان بزرگی بود و ما از آن‌جا یک صحبتی کردیم. بعد هم از آن‌جا گفتند حالا اتومبیل بیاوریم. گفتم نه مگر راه دور است؟ گفتند نه. گفتم از این‌جا پیاده برویم تا منزل آن قوم و خویش من که معلوم شده بود که بروم آن‌جا منزل بکنم از قوم‌وخویش‌های… پسرعموهای پدرم بود. رفتیم و بعد هی استاندار برای من پیغام می‌داد ظاهراً خیلی با هم تماس داشتیم ترتیب سخنرانی بدهیم. شنیده بود که سخنرانی اول من اثر خوب کرده. توی بازار و همه‌ی این‌جاها اه این یک زن این‌جور صحبت می‌کند. هی برای ما این میدان و آن میدان هی سخنرانی گذاشتند و ما سخنرانی کردیم. هیچی انتخابات شد. خوب یک عده‌ای که از قدیم، خوب خیلی وقت بود که پدر من فوت کرده بود، آشنا بودند می‌آمدند می‌گفتند اینها که پدر شما این‌جور خوشنام بود و این‌جور همه دوستش داشتند. خدمت می‌کرد به کرمانشاه و از این حرف‌ها. هیچی دیگر ما وکیل شدیم و آمدیم تهران و روزی هم که من وارد تهران می‌شدم اعضای جمعیت «راه نو» و آن خانم تربیت و چند نفر دیگر آمده بودند و گل گردن ماها انداختند. خانم تربیت هم که دیگر از تهران انتخاب شده بود. رفتیم مجلس.

س- ببخشید، یک سؤالی این‌جا بکنم. کرمانشاه کس دیگری کاندید نبود جز دو نفری که نماینده کرمانشاه بودند؟

ج- شهرستان‌های دیگر چرا. خود کرمانشاه یعنی مرکز استان فقط دوتا نماینده داشت که یکی کارگر بود و یک زن.

س- بله منظور من این است که رقیب شما دیگر در انتخابات نداشتید.

ج- نخیر اصلاً دوره کنگره آزادزنان و آزادمردان همه‌جا تقریباً هیچ‌جا رقیب نداشتیم. تک‌وتوک‌ جاهایی بود که رقیب بود. آن‌جا هم تک‌وتوک بودند ولی رأی نیاوردند، خیلی کم آوردند. مثلاً یک کسی بود، یک آقای حجتی بود که خیلی هم یک مقدار کارهای بی‌معنی کرد و شعر درست کرد پخش کرد ولی خودش هم خیلی کم رأی آورد. چرا رقیب تک‌وتوک بودند. در تمام استان کرمانشاه به نظرم ما هفت تا وکیل داشتیم که آنهای دیگر همه آقا بودند و یک‌شان هم معمم بودند از پاوه. در مجلس وضع خاصی بود یعنی بیشتر وکلای مجلس همه نو بودند همه تازه بودند، یک عده زیادی تحصیل‌کرده. من یک‌دفعه حساب کردم دیدم عده خیلی زیادی تحصیل‌کرده و لیسانسیه و دکتر و اینها بودند توی این مجلس که به این نسبت به در مجالس پیش نبود، کم بودند کسانی که دوره‌های پیش هم وکیل بودند.

اول همه یک احساس این‌که هم سرنوشت هستیم با همدیگر می‌کردیم از زن و مرد که همه نسبتاً نو بودیم و برای یک برنامه نو آمده بودیم و پرواضح بود که برنامه این مجلس عجالتاً تصویب شش ماده‌ی انقلاب که بعد انقلاب سفید نامیده شد و کارهایی از این قبیل.

به زودی یک فراکسیون، اسمش چه بود اول؟‌یک فراکسیونی درست شد که این‌هایی که با کانون مترقی و با منصور و اینها آمده بودیم که بعد اسمش شد فراکسیون انقلاب سفید که بعدها شد ایران نوین. دیرتر یک سال بعد حزب ایران نوین درست شد. آن‌موقع فراکسیون تقریباً کانون مترقی بود و یک سری کارها را شروع کرد این فراکسیون که کارهای داخلی مجلس را فوری به عهده بگیرد. من هم خیلی نهایت فعالیت آن‌جا دائماً یک کارهایی به من رجوع می‌کردند و من هم قبول می‌کردم. از جمله کارهایی که در همان اول مجلس شد که این‌کارها را بیشتر منصور می‌کرد چون رئیس این هیئت بود. در مجلس معمولاً در اول کار شش‌تا کمیسیون انتخاب می‌شود برای رسیدگی به اعتبارنامه‌ها، هر کمیسیون یک مخبر دارد. روزی که گزارش اعتبارنامه‌ها می‌آید به مجلس این شش‌تا مخبر می‌نشینند ردیف جلو دانه‌دانه یکی می‌رود از کمیسیون خودش گزارش را می‌دهد اعتبارنامه تصویب می‌شود یا احتمالاً رد می‌شود راجع به آن بحث می‌شود یا نمی‌شود بعد آن یکی مخبر می‌رود، بعد آن یکی مخبر می‌رود دوباره از سر این‌ها. هر کدام یک دانه گزارش می‌دهند یکی نمی‌رود چندتا بدهد. به‌هرحال من هم مخبر یکی از کمیسیون‌ها انتخاب شده بودم. در نتیجه وقتی که من رفتم پشت تریبون که گزارش اعتبارنامه مربوطه را بدهم این اولین بار بود که یک زن پشت تریبون مجلس قرار می‌گرفت. روزنامه اطلاعات آن عکس را آن روز انداخت. یعنی به این ترتیب من از وهله‌ی اول شروع کردم به داشتن یک فعالیت در مجلس. بعدها هم که دیگر در کمیسیون‌های مجلس شرکت کردیم. در همین فراکسیون که اول اسم دیگری داشت بودیم و فعالیت می‌کردیم. طبعاً نماینده مجلس دیگر نماینده همه است دیگر نماینده زن و مرد ندارد. ولی بالاخره یک جاهایی بود که ما زن‌ها را ناچار یک اظهارنظرهایی برای کار زنان می‌دادیم. البته حالا قانون حمایت خانواده که جای خود دارد. ولی خیلی جاها بودند، یک جاهایی که بعضی از آقایان هم می‌گفتند. می‌گفتند جالب است که در یک‌همچین مسائلی خانم‌ها نظر خاصی می‌دهند که به نظر ما این خوب‌است که هست، اگر نبود ما متوجه این مسئله مثلاً نبودیم. یکی مثلاً برنامه‌های همین سپاهیان انقلاب بود که بعد آمد که دخترها هم شرکت بکنند. چی بود که دیگر می‌خواستم بگویم که از نظر زن‌ها یک چیزی داشت.

آهان نمی‌دانم دوره‌ی همان سال اول بود یا سال دوم. چرا سال اول هم به نظرم بود که ما گفتیم که خوب بالاخره نظر دادند که خوب است یک خانم هم در هیئت رئیسه باشد و خانم پارسا منشی انتخاب شد در هیئت رئیسه. خانم نزهت نفیسی همه یک عده به او رأی داده بودند که اتفاقاً شش‌تا منشی هستند او نفر هفتم شد خیلی کم رأی داشت ولی نفر هفتم بود. بعد از خانم پارسا معاون شد آخرهای همان دوره، نفر هفتمی خانم نفیسی شد که آمد و یک مدت کمی در هیئت رئیسه بود. بعد دوره‌های بعد دیگر قرار شد که حسابی ما کاندید بشویم، یعنی قرار شد که می‌شدیم. که اتفاقاً یک دوره هم من خواستم کاندید هیئت رئیسه بشوم که برای‌تان می‌گویم چطور شد که نشدم و با آن چه بازی سیاسی شد. قبل از آن بود، در همان اول مجلس منصور مرا پیشنهاد کرد، یک شورایی بود برای رسیدگی به کار بیمه‌های اجتماعی کارگران اول اسمش بیمه‌های اجتماعی کارگران بود و بعد دیگر شد بیمه‌های اجتماعی. در این شورا نمایندگان خود کارگرها بودند، نمایندگان وزارت کار و بیمه‌های اجتماعی بودند نماینده دولت بود و دوتا نماینده هم از طرف مجلسین بود، یکی از سنا یکی از شورا، که در آن شورا نماینده سنا رئیس شورا بود. از مجلس می‌بایستی یک نفر انتخاب بشود منصور مرا کاندید کرد و من انتخاب شدم. من دو سال به آن شورا می‌رفتم. آن هم یک کار موفقیت‌آمیزی بود و خیلی راضی بودم از آن کار. اول که رفتم احساس کردم اینها همه یک ملاحظه‌ای دارند. اولاً مثل این‌که بعضی حرف‌ها را جلوی من نمی‌زدند، آیا می‌خواهند ببینند که چه می‌شود. بعد یواش‌یواش خیلی با هم دوست شدیم و آخرسر هم که من دیگر دوره‌ی بعد نبودم دعوتم کردند برای خداحافظی گل به من دادند و از این‌کارها.

دوره‌ی بعد چه شد که من آن‌جا نبودم. من کاندید هیئت رئیسه شدم. طبعاً دیگر نمی‌بایستی که کاندیدا این‌جا بشوم. آنها به من گفتند که خانم مواظب باش این‌جا را ولش نکن. اولاً که ما دل‌مان می‌خواهد که باز هم با هم همکاری کنیم و ثانیاً ‌ممکن است که آن‌جا هم انتخاب نشوی. گفتم نه دیگر نمی‌شود. گفتم باشد این‌جا هم ممکن است یک کس دیگری بخواهد بیاید. یکی از کارمندان سابق وزارت کار هم آن را حق خودش می‌دانست و بعد هم او رفت. اینها دل‌شان نمی‌خواست که او بیاید.به هر حال برای هیئت رئیسه که هر کس قرار بود کاندید بشود اول در حزب ایران نوین رأی‌گیری می‌شد. البته حزب مردم صدایش درمی‌آمد. می‌گفت آخر شما اکثریت هستید و همه‌چیز را قبضه کردید و تمام کرسی‌های هیئت رئیسه را قبضه کردید. اینها هم خیلی به روی خودشان نمی‌آوردند. در حزب ایران نوین یک عده‌ای کاندید می‌شدند آن‌جا در فراکسیون رأی‌گیری می‌شد آن شش نفری که اکثریت آرا را می‌آوردند همان‌ها را حزب ایران نوین می‌آمد کاندید می‌کرد و بهشان رأی می‌داد دیگر و چون اکثریت مطلق هم داشت آنها رأی می‌آوردند. پس الان ما می‌بایستی در حزب رأی بدهیم.

در حزب من هم کاندید بودم و آن روز که رأی‌گیری می‌شد گروه کشاورزان به من رأی ندادند. عده گروه کشاورزان خیلی زیاد بود بیشتر مهندسین اصلاحات ارضی اینها همه داوطلب شده بودند به‌عنوان پاداش هم اینها همه را وکیل کردند. شصت هفت تا گروه کشاورزی در مجلس به وجود آمده بود. حالا اینها اول هم روابطم با اینها خیلی خوب بود. رئیس به‌اصطلاح آن کسی که حالت رئیس داشت، یک گروه مشخصی اینها نبودند، در مجلس گروه دکترها یا گروه کشاورزان نداشتیم ولی خوب اینها با همدیگر یک انسی داشتند آن کسی که به اینها حالت ریاست داشت مهندس ارفع بود. مهندس ارفع به یک شکلی مثل این‌که، من هم خودم اصلاً هیچ نظری نداشتم این نسبت به من خوشبین نبود. حالا علتش را هم بگویم. رئیس، لیدر فراکسیون محسن خواجه نوری بود این قرار بود قائم‌مقام آن باشد صحبت از نحوه رأی‌گیری بود. بعضی‌ها می‌گفتند رأی بگیرید هر کسی بیشتر رأی آورد او رئیس فراکسیون. من رفتم گفتم که من عقیده دارم که ما رئیس را جدا رأی بگیریم و بعد هم قائم‌مقام را رأی بگیریم که بدانیم برای هر کسی به چه کسی می‌خواهیم… او خوشش نیامد برای این‌که دلش می‌خواست به آن نحوه‌ای که آن‌جوری بگیرند بلکه خودش رئیس بشود. من نظری نداشتم و اصلاً نمی‌دانستم کی قرار است قائم مقام بشود. به‌هرحال سر این با من خوب نبود و می‌خواست که تلافی کند و به کشاورزها گفته بود که به من رأی ندهند. من رأی نیاوردم خوب طوری نمی‌شود شش نفر مرد رأی آوردند. این را البته حزب مردمی‌ها فهمیده بودند. حالا روزی که انتخابات هیئت رئیسه بود در مجلس صبح اینها آمده بودند و هی به من پیغام می‌دهند کهکاندید بشو، ما می‌خواهیم کاندیدت بکنیم. من اعتنا نکردم، من که نمی‌آیم کاندید حزب مردم بشوم. توی جلسه مجلس شروع کردند حزب مردمی‌ها که اولاً شما این چه‌کاری است که می‌کنید، تمام پست‌ها را قبضه کردید. بعد گفتند خوب شما با ما این‌جور می‌کنید یا اعضای خودتان چرا این‌جور می‌کنید؟ چرا یک خانم کاندید نکردید برای هیئت رئیسه؟ شروع کردند به سروصدا توی مجلس که الان کاندید کنید. خانم‌ها یکی‌تان الان کاندید بشوید ما همه به شما رأی می‌دهیم. اینها یک خرده ناراحت شده بودند حالا چه بشود و چه نشود. ما با همدیگر گفتیم یکی‌مان برود پشت تریبون بگوید ما خودمان نخواستیم. بعد من گفتم من می‌روم برای این‌که آنها می‌دانند که من کاندید بودم باید من بروم. یکی سه نفر بعد به من گفتند که، از جمله دکتر خطیبی، آن‌موقع که شما می‌رفتید پشت تریبون من همه‌اش پیش خودم می‌گفتم این می‌رود چه بگوید که الان چه می‌شود گفت. حزب مردم هم چنان سروصدا راه انداخته بودند واقعاً ایران حزب نوینی‌ها را ناراحت کرده بودند و واقعاً آنها پشیمان شده بودند از کار خودشان که این‌جور اینها دارند استفاده می‌کنند از این مسئله‌ای که پیش آمده و به خصوص که در حد خودش همچین هم مهم نیست خوب. من رفتم پشت تریبون، حالا آن‌موقع هم ما یک سمیناری داشتیم ترتیب می‌دادیم برای سروسامان دادن به قانون حمایت خانواده. گفتم که اولاً در گذشته دوتا خانم در هیئت رئیسه بودند با کمال شایستگی کار کردند خدمت کردند. ما آمدیم این‌جا و از هر گونه خدمتی مضایقه نداریم ولی چون الان برنامه‌ای داریم، سمیناری داریم و ما مجبوریم در آن‌جا کار بکنیم این است که فعلاً برای این دوره ما نخواستیم که کاندید هیئت رئیسه بشویم. آنها شروع کردند صدا دادن. سمینار چند روز بیشتر نیست شما باید قبول مسئولیت بکنید. رامبد صدایش را بلند می‌کرد و می‌گفت که باید بندرعباس و چا‌بهار بفهمند که انقلاب شد، بفهمند که زنان آمدند در کار. شماها باید قبول مسئولیت بکنید. من گفتم ما همه حاضریم که هر جور مسئولیتی را قبول بکنیم ولی این سمینار ما دنباله‌گیری دارد، بعد از آن هم دنباله‌گیری این‌کار و این‌کارها که تمام شد به علاوه کارهای دیگر هست در مجلس خانم‌ها هر کدام در یکی دوتا کمیسیون هستند. غالباً در دوتا کمیسیون هستند و همه فعالیت می‌کنند و ما مضایقه از کار نداریم ولی الان در این موقع برای ما صلاح در این بود که کاندید نشویم و در هیئت رئیسه نرویم. هیچی دیگر کار تمام شده بود. ایران نوینی‌ها احسنت احسنت گفتند. وقتی که من برگشتم همان آقای ارفع که تا گوش‌هایش قرمز شده بود گفت، «خانم دولتشاهی آبرویمان را نجات دادی، آبروی حزب را نجات دادی.» به‌هرحال این هم یکی از خاطرات مجلس بود.

س- ببخشید خانم‌ها عضو حزب مردم هیچ‌کدام‌شان نبودند؟ آن خانم‌هایی که نماینده‌ی مجلس بودند؟

ج- خانم نفیسی بود. ولی دوره‌های بعد حزب مردم خانمی به مجلس نیاورد. من خودم به بعضی از خانم‌هایی که می‌دانستم ارتباط با حزب مردم دارند یا عضو حزب مردم هستند خیلی توصیه می‌کردم که بابا شماها چرا جلو نمی‌آیید؟ ولی نه این‌که عده‌ی آنها کم بود فرصت به زن‌ها نمی‌دادند. تا آخر هم یعنی در سه دوره که حزب ایران نوین بود همه خانم‌ها…. در دوره‌ی اول شش نفر بودیم، در دوره‌ی دوم هفت نفر بودیم، در دوره‌ی سوم هیجده نفر. دوره‌ی آخر که رستاخیز بود به نظرم ۲۴ نفر زن به مجلس رفتند.

خوب در مجلس مثل معمول هر کسی در یکی دوتا سه‌تا کمیسیون شرکت می‌کرد. ریاست یکی از کمیسیون‌ها را که به ندرت تشکیل می‌شد دادند به خانم تربیت که یک خانم هم رئیس یک کمیسیون باشد، این کمیسیون همکاری مجلسین بود. این کمیسیون یک وقتی به وجود آمده بود برای این‌که اختلافی اگر بین دوتا مجلس به وجود بیاید و اختلافی هم پیش نمی‌آمد و اگر هم مسئله‌ای بود آقای شریف‌امامی و ریاضی و آقایان با همدیگر حل می‌کردند. ولی این کمیسیون تقریباً تشکیل نمی‌شد ولی خوب این جنبه‌ی تشریفاتی داشت.

من در کمیسیون‌هایی که بیش از همه فعالیت داشتم کمیسیون امور خارجه بود، یکی کمیسیون برنامه بود که خیلی علاقه‌مند بودم و یک مدتی هم در کمیسیون فرهنگ و هنر شرکت کردم. و بعد از آن‌که خانم تربیت سناتور شد ریاست آن کمیسیون همکاری مجلسین را هم دادند به من که باز هم این سابقه حفظ بشود و یک خانم باشد. همان‌طوری که قبلاً فرمودید، البته در مجلس دیگر زن و مرد ندارد و همه وظایفی دارند و در مقابل کرمانشاه و کرمانشاهی‌ها هم ما وظایف خودمان را داشتیم. ولی من در کرمانشاه هم باز یک مقدار به برنامه‌های زنان بیشتر توجه می‌کردم. سازمان‌های زنان مرا دعوت می‌کردند، شیر و خورشید اینها شعبه‌ی زنان شیروخورشید را در آن‌جا تشکیل دادم. یعنی من مجبور بودم ذوجنبتین باشم. هم مثل یک مرد نماینده‌ی آن‌جا باشم و کارهایی که از یک نماینده به‌هرحال انتظار دارند بکند و هم یک مقدار اضافه یک کارهایی برای خانم‌ها بکنم سازمان‌های مختلفی که در آن‌جا بود برایشان یک کارهایی می‌کردم. از جمله من یک کلاسی برای خانم‌ها آن‌جا درست کردم چون همه‌جا خانم‌هایی که کارهای اجتماعی می‌کنند زیاد بلد نیستند که چه‌کار بکنند. همین‌طوری یک کارهایی می‌کنند. ما یک کلاسی ترتیب دادیم حتی از تهران اشخاصی را فرستادیم کنفرانس بدهند. گمان می‌کنم تقریباً سه ماه طول کشید هفته‌ای سه روز این‌طورها راجع به قانون مدنی، راجع به مسائل مملکت، قانون اساسی، نحوه کار دولت، مجلس فلان و اینها و نحوه تماس با ادارات، نحوه‌ی رعایت مقررات. مثلاً وقتی که می‌خواهند برای حمایت زنان بروند با ادارات تماس بگیرند رعایت مقررات را هم بکنند و توجه داشته باشند. بعدها که شوراهای داوری پیدا شد خیلی خانم‌ها ورزیده خوبی بودند که وارد شورای داوری شدند وارد خانه‌های انصاف شدند، وارد شوراهای آموزش و پرورش شدند. این‌هایی که بعد به وجود آمد این مؤسسات به‌اصطلاح دموکراتیک. خانم‌ها خیلی خوب، و به انجمن شهر وارد شدند، فعالیت می‌کردند. خوب این‌جاها لازم بود که من یک مقدار یک کمک‌هایی برای این خانم‌ها باشم.

خوب همان‌وقت هم سازمان زنان هم که در خیلی از جاهای مملکت سمینارهایی تشکیل می‌داد بازگاهی بعضی از ماها را دعوت می‌کرد می‌رفتیم آن‌جاها. هم نماینده مجلس بودیم و هم از لحاظ آن سازمان‌ها… در تمام این مدت که من فعالیت بین‌المللی هم داشتم. مثلاً در مقابل خارجی‌ها به طور مخصوص، حالا منصور که این‌قدر این بیچاره نخست‌وزیری‌اش طول نکشید بعد که هویدا هم نخست‌وزیر شده بود سعی می‌کردند از ما زن‌ها جلو بدهند. من یا دم هست رئیس مجلس انگلیس آمده بود ایران و در یک مهمانی که بودیم خیلی من و خانم ابتهاج سمیعی را چون خوب هر دوتای‌مان هم انگلیسی حرف می‌زدیم جلو داده بودند این آقا مدتی این‌جا دیروز عکس‌ها را نگاه می‌کردیم یک مدتی صحبت می‌کردیم یک خنده‌ای می‌کرد، خیلی آدم خوش صحبتی بود آن رئیس مجلس انگلیس. یا وقتی که کارل اشمیت نایب رئیس فدرال آلمان آمده بود به ایران هویدا مرا معین کرد مهماندار او باشم در صورتی که می‌بایستی نایب رئیس مجلس را انتخاب بکند. و او هم خوشش آمده بود. به‌اصطلاح حساب کرده بود که یک مزیتی برایش قائل شدند که یک خانمی را و آن هم یک خانمی که آلمانی می‌داند برایش انتخاب کردند. یک برنامه‌ی خوبی برایش گذاشتیم. تخت جمشید که بردیم، واقعاً این یکی از خاطرات آن دوره است که من باید بگویم، این مرد با یک احترام و علاقه‌ای به تخت جمشید آن‌جا وارد شد. برای اینها دوتا برنامه بود یکی این‌که بروند اهواز و آبادان و تأسیسات نفتی و صنعتی و اینها را ببینند و یکی این‌که بروند تخت جمشید. او که گفت من تخت جمشید می‌روم. به یکی دیگرشان هم که به نظرم وکیل مجلس بود، نه ژورنالیست بود بعد سفیر شد به او گفت که بیا برویم از آن چیزها که ما همه جا داریم این‌جا بیا برویم، این‌جا سابقه‌ی یک تمدنی است. این مردمی که تو این‌جا می‌بینی در آن زمانی که ما وحشی بودیم بالای درخت‌ها بودیم اینها این‌جا تمدن داشتند. بیا برویم تخت جمشید را ببینیم.

وقتی که ما رفتیم تخت جمشید یک guide برای این آقا یک راهنمایی معین کرده بودند که خودش سوئیسی بود و آلمانی بلد بود. این guide تا آمد حرف بزند آقای کارل اشمیت رهبری هدایت را برای همه‌ی ما به عهده گرفت، برای او و همه ما از تخت جمشید گفت از تاریخ زمان هخامنشیان گفت، گفت اولاً برای من هنوز هم بهترین guide هرودوت است. کتابش را به یونانی خوانده بود و می‌خواند. گفت حالا هم که می‌خواستم بیایم دوباره خواندم. اصلاً برای ما تاریخ ایران را گفت برای همه. خوب همه کسانی که بودند آلمانی بلد بودند. بعد وقتی که می‌رسیدیم به نقش رستم، باز به همان همراهش گفت می‌دانی چیست این‌جا نقطه‌ی عطف تاریخ است. آن جایی که شاپور والریان را انداخته زمین. دگمه‌هایش را انداخت و با یک احترامی آمد وارد شد به این محوطه. اصلاً باور کنید این یک اثر فوق‌العاده‌ای روی همه‌ی ما ایرانی‌ها گذاشت که این مرد چه‌قدر برای تخت جمشید احترام قائل بود. به‌هرحال این هم یکی از خاطرات دوران نمایندگی من است.

مثلاً ببینید صدر اعظم آلمان کیسنجر که آمد باز هویدا توی مهمانی‌ها مرا دعوت می‌کرد. من دیدم همه انگلیسی حرف می‌زنند من هم انگلیسی حرف می‌زدم. گفت، «آلمانی حرف بزن، دو دفعه آلمانی حرف بزن.» گفتم چرا؟ همه دارند انگلیسی حرف می‌زنند من یکی چرا آلمانی حرف بزنم؟ گفتم می‌خواهید به آلمانی من هم پز بدهید؟ گفت، «آره.» به‌هرحال اینها هم در کنار دوران مجلس.

از لحاظ داخل مجلس خوب محیط مجلس بیست و یکم، بیست‌ودوم، بیست‌وسوم همانی است که می‌دانید که بود. اکثریت دست حزب ایران نوین بود. من باید بگویم درست است که این احزاب ساخته و پرداخته بودند ولی یواش‌یواش مردم به‌هرحال داشتند زندگی حزبی یاد می‌گرفتند، یک اکثریتی و اقلیتی یاد می‌گرفتند. چون من در کرمانشاه که می‌رفتم آن‌جا دیگر ما که خوب مجبور بودیم جدی بگیریم و حزب و تشکیلات و رأی و اکثریت و از این حرف‌ها دیگر. واقعاً مثلاً وقتی که کاندیداها معین می‌شدند آن‌جا در داخل حزب رأی‌گیری می‌شد و نسبت به کاندیداها نظر می‌دادند اشخاص. آن‌وقت آن کاندیداهایی که مردم برای مجلس معین می‌کردند که دوبرابر عده‌ی لازم بود می‌آمد در داخل و در داخل مثلاً کمیته مرکزی حزب آن‌وقت هیئت اجرایی نه کمیته مرکزی هیئت اجرایی و دفتر سیاسی اینها تصمیم می‌گرفتند. یکی از مسائل مربوط به مجلس و حزب این بود که، خانم پارسا در دفتر سیاسی بود. نمی‌دانم بعدها خانم جهانبانی را آوردند دفتر سیاسی؟ آخر آخرها شاید. و به عقیده‌ی من یکی از اشتباهاتی که در دوران گذشته شد این یکی کردن احزاب در حزب رستاخیز بود. برای این‌که به‌هرحال این احزاب… حزب‌های کوچک‌تر هم آخر بود. حزب پان‌ایرانیست بود که در مجلس نماینده داشت. یک حزب دیگر هم بود. اسمش چی بود؟ الان یادم رفته. من یادم هست که ما در مجلس چهارتا حزب داشتیم. آنها که داشتند دوتا سه‌تا این‌طورها چهارتا نماینده داشتند، حزب مردم مثلاً سی‌تا داشت، حزب ایران نوین هم مثلاً صد و هفتاد هشتادتا داشت و مردم به‌هرحال داشتند یک مقدار تمرین کار حزبی می‌کردند. واقعاً در سطح استان و شهرستان خوب محسوس بود. من یادم هست که در سنقر انتخابات بود مردم با یک علاقه‌ای واقعاً می‌آمدند و می‌رفتند حزب و برای کاندیدشان رأی جمع می‌کردند و این‌ها. درست طبیعی به حالت این‌که یک جایی کاملاً از راه آزاد انتخابات بشود. ولی خوب بعضی وقت‌ها هم کارهای عجیب و غریبی می‌کردند. دم آخر نماینده کاندیدایی که اکثریت داشت قبلاً هم از یک شهر کوچکی انتخاب شده بود مال حزب ایران نوین، یکهو این را برمی‌داشتند و جایش مردمی می‌گذاشتند و به مردم می‌گفتند به این رأی بدهید. گاهی از این کارها هم یک خرده می‌شد که واقعاً اشتباه بود چون مردم داشتند قبول می‌کردند این سیستم‌ها را، داشتند یاد می‌گرفتند و عادت می‌کردند و داشتند همراه می‌شدند که ببینند از راه حزب برسند به جایی. عوض توصیه و تشبث و رشوه و فلان و اینها بیایند از راه حزب جلو بیایند و به هدف‌های‌شان برسند. من سه دوره وکیل شدم، دوره بیست و یکم و بیست و دوم و بیست و سوم.

س- و هر سه دوره به‌عنوان عضو حزب ایران نوین.

ج- بله ایران نوین.

س- اول کانون مترقی و بعد ایران نوین.

ج- بعد تمام وقت ایران نوین. هر سه دوره هم از شهر کرمانشاه. البته بعدها که تعداد نماینده‌های مجلس اضافه شد شهر کرمانشاه سه تا نماینده پیدا کرد. دوره سوم ما سه نفر بودیم که انتخاب شدیم که یکی‌اش هم یک پزشک بود، آقای رشید یاسر بود.

س- (؟؟؟) از وسط صحبت‌تان، البته مربوط به خاطرات مجلس نیست ولی وسط صحبت‌تان برای من جالب بود که گفتید ثریا را دیدید. ایشان وقتی که ملکه بود شما ایشان را دیدید. من می‌خواهم ببینم که هیچ خاطره‌ی خاصی از او ندارید؟ یا اثری که در شما گذاشته احتمالاً او را چگونه دیدید؟ چطور آدمی دیدی؟

ج- چرا. وقتی که من تازه آمده بودم ایران و یک فعالیت‌هایی داشتیم و همان شورای همکاری که گفتم. شورای امور اجتماعی زنان و کودکان کارگر، دکتر نصر وزیر کار بود که گفتم خیلی سعی می‌کرد که زن‌ها را پروبال بدهد. یک نمایشگاه چیزی بود درست کرده بودند از کتاب‌های زنان، زنانی که کتابی نوشتند، یادم هست تز دکترای من هم آن‌جا بود، و شعرا و نویسندگان و این‌ها. و در این نمایشگاه از ملکه مملکت دعوت کرده بودند آمده بود.

آن‌جا ثریا یک آدمی بود که کم می‌خندید. من کم دیدمش چون آن‌قدر وقتی نبود که بیچاره رفت، و آن‌جا آقای دکتر نصر وقتی که مرا معرفی کرد گفت که در آلمان تحصیل کرده، این یک خرده رویش باز شد نه این‌که مادرش آلمانی بود و ایستاد یک‌خرده با من صحبت کرد. یک خانم خیلی زیبایی بود، خیلی جوان بود. از آن چند کلمه حرف که آدم چیز زیادی از او نمی‌توانست بفهمد ولی به‌طورکلی از آنچه که ما کم‌وبیش شنیدیم و بعدها شنیدیم درباره‌اش، به نظر من این‌قدرها یک خانم قوی نبود که بتواند یک‌همچین سنتی را تا آخر حفظ بکند و خیلی هم شوهرش را دوست داشت و شاه هم او را خیلی دوست داشت، به‌عنوان یک زن و شوهر خوب و خوشبخت شاید می‌توانستند با همدیگر واقعاً زندگی بکنند ولی گذشته از مسئله‌ی ولیعهدی با آنچه که ما شنیدیم از آنچه که می‌کرده بدون این‌که بخواهیم از او بدگویی بکنیم، دلیلی ندارد که من از او بدگویی بکنم ولی آن قدرت و آن شخصیتی را که لازم است یک ملکه‌ی مملکت داشته باشد نداشت. من پدر و مادرش را خوب می‌شناختم چون در زمانی که ما در اشتوتگارت بودیم آقای خلیل خان اسفندیاری بختیاری به سمت رئیس نمایندگی که بعداً هم سفیر شد آمد به اشتوتگارت با خانمش که مادر ملکه ثریا بود خانم افا اسفندیاری که آلمانی بود. البته اینها خیلی آدم‌های ساده‌ای بودند و آن خانم افا اسفندیاری که خیلی کم سواد… خوب آدم‌های ساده‌ای بودند و در نتیجه مثلاً این مادر نمی‌توانست رلی داشته باشد. مثلاً وقتی تعریف می‌کرد که برای علیاحضرت این را می‌خرم، این را می‌خرم کیف می‌خرم چی می‌خرم می‌فرستم پدره می‌گفت، «آخه اینها چیست؟ یک خرده هم به یک چیزهای حسابی بپردازیم، علیاحضرت تابلو بخرد. یک‌همچین چیزهایی.» می‌گفت، «خوب جوان است اینها را می‌خواهد. من هم خوب می‌خرم برایش می‌فرستم.»

س- مسائل در این حدها.

ج- مسائل در این حدها.

س- در مورد شهبانو فرح چطور؟

ج- آهان آن به کلی روابط من جور دیگری بود. می‌خواهید حالا بگویم؟

س- اگر بفرمایید خیلی متشکر می‌شوم. اگر راجع به مجلس مطلب فوق‌العاده‌ای نیست.

ج- فکر نمی‌کنم الان چیز فوق‌العاده‌ای یادم نمی‌آید.

س- دلم می‌خواهم نظرتان را راجع به شهبانو فرح و هم والاحضرت اشرف و خانم دیبا اگر مطلبی دارید؟

ج- باشد، باشد. من با خانم دیبا آشنایی نزدیکی هم قدیم‌ها خوب دیده بودمش برای این‌که با خواهر شوهرهایش هم دوست بودم. یکی از عمه‌های علیاحضرت با من همکلاسی بودند مدرسه آمریکایی. کم مثلاً در بچگی هم شاید یکی دو دفعه فرح خانم دیبا را دیده بودم. ولی آشنایی نزدیک‌تر من از جمعیت «راه نو» شد. بعد از آن‌که خانم دیبا دخترشان را می‌فرستند به اروپا برای تحصیل، خیلی تنها بوده و دلش می‌خواهد فعالیت‌هایی بکند. اول گویا جذب می‌شود به یک جمعیتی که خیلی جدی نبوده و آن‌جا را نمی‌پسندد و دل‌شان می‌خواست که یک فعالیت بهتری بکند. خانم ارتشبد هدایت که آنها با هم خیلی دوست بودند به او می‌گوید جای تو آن جمعیت است من تو را می‌برمت این‌جا و آشنا می‌شوی و این‌جا بیا عضو بشو.

یک‌روزی به من تلفن زد خانم هدایت گفت که یکی از دوستان من است که در این شرایط است و می‌خواهد بیاید آن‌جا. گفتم خیلی خوب و قرار گذاشتیم و آمدند و با هم چای خوردیم. آمد و از جمعیت ما خوشش آمد و عضو جمعیت «راه نو» شد. خیلی با صمیمیت فعالیت می‌کرد. اول عضو کمیسیون رفاه اجتماعی شد بعد به ریاست آن کمیسیون انتخاب شد کاملاً دموکراتیک همه خیلی به او علاقه داشتند، عضو هیئت مدیره شد و گمان می‌کنم تمام این کارها یک دو سالی بیشتر طول نکشید که خیلی با همدیگر فعالیت داشتیم. همان تابستانی که فرح خانم آمد به تهران برای دیدن مادرش بعد از دو سال که رفته بود ما مشغول فعالیت بودیم برای گاردن پارتی که برای جمعیت «راه نو»  می‌دادیم. گفتم گاردن پارتی بدهیم که پول جمع بکنیم. و یادم هست که یک‌روز من و خانم دیبا قرار گذاشته بودیم با همدیگر برویم به کلوب عصر چون برادر او آن‌جا بود و من هم یکی دو نفر می‌شناختم که آن‌جا برویم و خواهش بکنیم که این بلیط‌های گاردن پارتی ما را آن‌جا آن آدم‌های پولدار بخرند. خیلی روابط ما خوب بود و خوب ماند تا امروز در نتیجه‌ی آن دوستی در جمعیت «راه نو».

و اما آن‌سال تابستان قرار بود که دختر خانم دیبا بیاید برای دیدن. همان ایام بود که تیمسار ایادی به من تلفن زد گفت، «من می‌خواهم یک‌روز همدیگر را ببینیم.» گفتم خیلی خوب. قرار گذاشتیم یک‌روز ناهار رفتیم پارک هتل و ایادی سر صحبت را باز کرد گفت، «چون شما با خانواده‌های خوب تماس دارید، خانم‌ها و دخترها را می‌شناسید فکر یک دختر خوب بکنید که معرفی بکنید. یکی دو نفر را برای اعلی‌حضرت معرفی کنید.» تقریباً هم دو سال بود که طلاق صادر شده بود برای اعلی‌حضرت که یواش‌یواش دیگر به فکر زن گرفتن بودند و واقعاً اعلی‌حضرت خیلی رنج برده بود از آن طلاق. من از کسانی که نزدیک بودند شنیده بودم یکی‌اش ارتشبد هدایت. می‌گفت، «شما نمی‌دانید اعلی‌حضرت چه زجری دارد می‌کشد.» آخر بعضی‌ها می‌گفتند این را بهانه کردند و فلان و این‌ها، این‌طور نبود. شاه واقعاً به ثریا علاقه داشت. به‌هرحال حالا دیگر دو سال فاصله شده بود و به علاوه خوب مسئله این بود که باید زن بگیرد و ولیعهد پیدا بکند. ایادی به من گفت، «اگر شما کسی را می‌شناسید معرفی کنید.» یک‌خرده مشخصاتی را گفت که زنی که شاه می‌خواهد مثلاً این‌جور باشد. قدش بلند باشد، باریک باشد و از این‌جور چیزها. و خوب بقیه مشخصات را هم که آدم فکر می‌کند که چه‌جور باید باشد. گفتم خوب من فکر می‌کنم، آمدم. در آن‌سال دوتا از خانم‌های جمعیت ما قرار بود دخترهای‌شان از فرنگ بیایند برای دیدن. یکی‌شان که گفتم که من دخترش را ندیده بودم تا آن‌موقع و وقتی که دیدم دیدم فوق‌العاده خوشگل است. گفت، «مهری چون اصلاً اسم دختر مرا نیار. برای این‌که دختر من یک دختر ضعیفی است و اصلاً قدرت یک‌همچین کاری را ندارد.» ببین چه مادر فهمیده‌ای؟ حالا هر کی بود ذوق می‌کرد دختر من ملکه بشود و چون خوشگل بود چه‌بسا که انتخاب هم می‌شد. گفتم خیلی خوب نمی‌گویم. بعد من با خانم دیبا این موضوع را در میان گذاشتم. گفت، «خانم دولتشاهی بگذارید بروم یک‌خرده فکر بکنم من یک دانه اولاد بیشتر ندارم.» رفت فکرهایش را کرد لابد با قوم‌وخویش‌هایش مشورت کرد و این‌ها. همان‌روزی که قرار بود با همدیگر برویم بلیت بفروشیم گفت، «من با بعضی از قوم‌وخویش‌هایم صحبت کردم و اینها فکر کردیم که فرح می‌تواند، جربزه‌اش را دارد و خوب شاه هم بالاخره این‌طوری که ثابت شده شوهر بدی نیست شوهر خوبی است. اگر هم مجبور شد که طلاق بدهد این با احترام و فلان و اینها بوده و خوب لابد هم دیگر حالا می‌خواهد زنی را نگه دارد ولیعهد پیدا کند، خیلی خوب ما بین خودمان توافق حاصل کردیم.» ولی البته به فرح هیچ‌چیز نگفتیم. من تلفن زدم به ایادی و گفتم که آن کسی را که شما خواستید من… یک‌همچین دختری است. گفت، «اسمش چیست؟» گفتم فرح دیبا. گفت، «اسم مادرش؟» گفتم خانم فریده دیبا. نفهمیدم منظورش چیست از این‌که می‌پرسد مادرش کیست. گفتم پدرش فوت کرده چند سال پیش. نمی‌دانم گفتم سرهنگ سهراب؟ لابد گفتم. این گذشت یک مدتی من از جایی خبر نداشتم. لزومی هم نداشت چون اگر قرار باشد دربار و اینها خودشان می‌دانند چطوری اقدام بکنند.

آن سال که قرار بود خانم‌ها بیایند ضمناً خانم دیبا که با برادرش مهندس قطبی همیشه زندگی می‌کرد، مهندس قطبی خانه‌ای ساخته بود در دروس و اینها تازه رفته بودند خانه جدید و ما از طرف جمعیت می‌خواستیم برویم دیدن، مبارک باد خانه‌ی جدید بگوییم. خانم دیبا هم به من گفته بود که، پسر من هم خوب بچه بود آن‌موقع و او هم تابستان از فرنگ آمده بود، گفتند که می‌خواهید زودتر بیایید، به خانم حاتم هم گفتم زودتر بیاید با بچه‌هایش شما هم با فرامرز بیایید بچه‌ها این‌جا شنا کنند. ولی نمی‌دانم چه شد ما بچه‌ها را آن روز مثل این‌که دیگر نبردیم. به‌هرحال ما رفتیم دیدن و بعد هم توی اتاق نشستیم و چای و فلان و این‌ها. گفتیم که فرح خانم نیست؟ گفتند رفته است شهر اما می‌آید. و بعد آمدیم توی ایوان نشستیم و میوه آوردند و اینها آن خانم وارد شد. وقتی از آن دور آمد خوب دختر جوانی بود موهایش را بافته بود خیلی دخترانه. اولاً وقتی که وارد شد به نظر من آمد یک شباهتی به ثریا دارد. صورتش یک صورت گردوگونه‌های برجسته به نظر من آمد که شباهتی به ثریا دارد. بعد با من نشست و یک خرده با او صحبت کردم دیدم خیلی دختر برازنده‌ای است. صحبتش راجع به تحصیلش بود، تمام شد. به نظرم… آهان چرا همان بعد از آن بود که ایادی با من صحبت کرده بود. بعد از این‌که دیدمش با خانم دیبا صحبت کردم. یا شاید هم نه جلوتر با او صحبت کرده بودم.

یک‌روز، گفتم که جمعیت «راه نو»  جلسات ماهانه داشت، در یکی از جلسات ماهانه‌مان که بود من به خانم دیبا گفتم که نمی‌گویید فرح خانم هم بیاید که ببیند ما چه‌کار می‌کنیم شما چه‌کار می‌کنید؟ گفت، «چرا خیلی هم دلش می‌خواهد که بیاید ببیند چیست. روز جلسه‌ی ماهانه می‌آید با لوئیز می‌آید، زن برادرش.» گفت، «آن‌ها نمی‌دانم چه‌کار دارند و بعد نمی‌آیند.» وسط‌های جلسه بود که من دیدم اینها آمدند و یک جایی نشستند و جلسه‌ی ما را دید و برخورد خانم‌ها را دید. وقتی هم که همه رفتند من تعارف کردم که بنشینید و یک‌خرده با همدیگر صحبت کنیم. آهان آن‌موقع هنوز به خانم دیبا نگفته بودم که موضوع چیست و برای کیست. برای این‌که بعدها که من به او گفتم گفت، «وقتی شما به من گفتید که فرح را شوهر نمی‌خواهی بدهی یا نه آن روز هم تعارف کردی من گفتم مثلاً برای برادرت می‌خواهی.» بعد از جلسه اینها نشستند و با فرح خانم و مامانم و اینها مقداری صحبت کردیم. بعد که اینها رفتند مامانم گفت که چه دختر خوبی است، من چه‌قدر خوشم آمد از دختر خانم دیبا، چه پاهای خوش‌ترکیبی داشت، چه هیکل خوبی داشت. مامانم خیلی خوشگل پسند و زیباپسند است. حیف که بهمن بی‌عرضه نمی‌خواهد زن بگیرد والا من چه‌قدر دلم می‌خواست این را می‌گرفتم برای بهمن، برادر من. هیچی این گذشت تا بعد از آن شد که ما آن مسئله را گفتیم و موافقت هم شد. خوب من هم دیگر تماسی با ایادی نداشتم.

از آن‌طرف عموی فرح دکتر دیبا که همان‌وقت هم دیگر آجودان اعلی‌حضرت بود با آقای اردشیر زاهدی هم دوست بود با او موضوع را در میان می‌گذارد. اردشیر زاهدی آن سال تهران بود و کارهای مربوط به محصلین و دانشجویان و آنهایی که باید ارز بگیرند و اینها با او بود. فرح خانم دیبا هم جزو کسانی بوده که واجد شرایط بوده که ارز دولتی بگیرد یا نمی‌دانم یک امتیازی بگیرد ولی نمی‌رفته. به او می‌گفتند برو می‌گفت، «من چرا بروم. می‌دانند که من واجد شرایط هستم، باید خودشان بدهند دیگر من نباید بروم.» گویا از بنیاد پهلوی پولی به شاگرد اول‌ها می‌دادند یا چی. آن‌موقع این عمو و اینها می‌گویند باباجون اردشیر زاهدی آمده نشسته و به این‌کارها رسیدگی می‌کند. بلند شو برو یک‌روز آن‌جا ببینش برای کار ارزت. بالاخره خوب بهتر می‌شود دیگر وضع و این‌ها. خانم دیبا خوب به قدر این‌که به دخترش خرج تحصیلش را برساند داشت ولی دیگر همچین خیلی دست و بالش باز نبود. با وجودی که اینها خیلی دست‌وبالشان باز نبود این دختر این‌قدر مناعت داشت که نمی‌خواست برود خودش را کوچک کند. به‌هرحال او را راضی کردن که برود گفتند آنها رسیدگی می‌کنیم. این می‌رود و با اردشیر زاهدی صحبت و کار ارز و فلان و این‌ها. می‌گوید بله شما واجد شرایط هستید و به شما تعلق می‌گیرد. ضمناً می‌گوید، «شما می‌خواهید یک‌روز بیایید پیش والاحضرت. والاحضرت دوست دارد که خانم‌های محصلین را با آنها آشنا بشود.» والاحضرت شهناز که زنش بود. می‌گوید، «چرا نه.» دعوتش می‌کنند که برود پیش والاحضرت شهناز. حالا یا همان دفعه یا دفعه‌ی دوم شاه هم می‌آید و یکی دو دفعه تکرار می‌شود این دعوت‌ها. شاه می‌آید و می‌بیند بالاخره با او صحبت می‌کند. خیلی جالب است. ثریا از طیاره می‌ترسیده و این یکی از مشکلات سفرهای‌شان بود. مثلاً غالباً وقتی می‌خواستند مازندران بروند او با اتومبیل می‌رفت شاه با طیاره می‌رفت. یکی از سؤالاتی که شاه از فرح می‌کند می‌گوید، «از طیاره می‌ترسی یا نه؟» می‌گوید، «نه برای چه بترسم، از طیاره نمی‌ترسم.» صحبت‌های دیگر. مثلاً یکی از چیزهایی که می‌گویند شاه خوشش آمده بود راجع به بعضی از مدارس فرانسه بوده که صحبت می‌کردند راجع به پلی‌تکنیک و اکول سوپریور فرح می‌گفته که مثلاً اکول سوپریور مهم‌تر است و شاه می‌گفت پلی‌تکنیک و او می‌گفت نه. و تعارف نمی‌کرده با شاه بگوید هرچه شما می‌گویید درست است. می‌گوید، «نخیر من می‌دانم خاطر جمع باشید تحقیق بفرمایید این بهتر است.» از این‌که خودش دارای عقیده بوده خوشش می‌آمد.

به‌هرحال، یک عروسی ما باشگاه افسران دعوت داشتیم و آن‌جا من سپهبد ایادی را دیدم. البته من چیزی نگفتم. او آمد به من گفت، «خانم دولتشاهی آن دختری که شما به من معرفی کردید کی بود؟» گفتم همین که الان نامزد شدند. چون دیگر نامزدی شده بود و فرح خانم آمده بود اروپا که خرید بکند. دیگر نامزدی اعلام شده بود، دیگر همه می‌دانستند. آهان نزدیک… حالا آن را بگویم بعد به این برسم. گفتم همین بود. گفت، «اه چطور؟» حیف شد ما اقدام نکردیم. گفتم حالا چه فرق می‌کند شد دیگر. گفتم خوب چطور شد که حالا از من می‌پرسید؟ گفت من آن‌موقع خیال کردم که شما دختر فلان خانم را معرفی کردید. یک شباهت اسمی بوده و آن بابا گویا یک خانمی بوده که صلاح نبوده ولی خیلی سعی می‌کرده که دخترش را بیاورد و معرفی کند. گفت، من خیال کردم او است.» گفتم مرد حسابی من می‌آیم دختر او را معرفی کنم که ملکه مملکت بشود؟ نه من اصلاً او را نمی‌شناسم. به‌هرحال گفتیم خوب حالا به قول عوام قسمت بوده و همان شده است. چی بود گفتم این را بگویم نه آن را نگویم حالا اول آن را تمام کنم؟

س- نمی‌دانم. من چه می‌دانم ولی در دوره‌ای که…

ج- بله. یک مسئله را بگذار تندی بگویم و از آن رد بشوم. خانم دیبا که خوب به من خیلی محبت داشت در همان اوایل کار گفتند که دلشان می‌خواهد که من Dame d’honneur بشوم. من Dame d’honneur بشود. به‌هرحال من فکر می‌کنم به دلایل دیگر هم شاید نه توی دربار صلاح می‌دانستند که من باشم و نه من صلاح می‌دانستم که Dame d’honneur بشوم. یک‌دفعه موضوع پیش آمد با والاحضرت فاطمه صحبت کردیم. من با ایشان رفته بودم به سفر پاکستان آن‌جا موضوع را مطرح کرد چون همان‌روزها بود. حالا هنوز هم عقدکنان نشده بود فعلاً نامزدی بود. گفتم که ببینید کسانی هستند که بهتر از من می‌توانند Dame d’honneur باشند. اما آن کاری که من دارم می‌کنم اگر ول بکنم، کار جمعیت «راه نو» و اینها ـ مال خیلی وقت پیش است ـ این کار را حیف است که من ول بکنم و من برای آن کار ساخته نشدم. گفت، «راست می‌گویی.» گفتم شما یک‌جوری که خانم دیبا دلخور نشود به ایشان بگویید. خانم دیبا خودش هم متوجه شد. ولی خوب من ارتباط داشتم می‌رفتم غالباً همین‌طور خصوصی وقت می‌گرفتم و راجع به خیلی مسائل برای‌شان صحبت می‌کردم. راجع به فعالیت‌های زنان و کارهای بین‌المللی و اینها برای‌شان می‌گفتم. خانم دیبا خوب البته دیگر فعالیت به آن معنی را نداشت که در جمعیت «راه نو»  ولی توجه داشت. هرچند وقت یک‌دفعه اعضای جمعیت را دعوت می‌کرد. به علاوه او حالا می‌بایستی برای همه‌ی جمعیت‌ها ارتباط داشته باشد. در شورای عالی نایب رئیس شد برای والاحضرت و خوب به همه جمعیت‌ها توجه می‌کرد ولی ارتباطش را با ما حفظ کرده بود و دوستی من و ایشان هم که ادامه داشت و یک سفر هم دعوت‌شان کردیم آمد به کپنهاگ که من بعضی‌ها اسمش را این‌جوری گذاشته بودند ولی در واقع من به آن معنی رسماً مشاور نبودم. بعضی‌ها می‌گفتند که یکی از مشاورین علیاحضرت است. من خوب یک چیزهایی که به نظرم می‌رسید در اجتماع به ایشان می‌گفتم. وقتی کرمانشاه می‌آمد طرز کارش را می‌دیدم. آهان این‌که می‌گویید که چگونه آدمی بود. یک آدمی که فوق‌العاده علاقه‌مند بود به تمام مسائل مملکت. یک‌دفعه خودش در یک مصاحبه‌ای که من با او کردم یک مثل خیلی خوبی زد، من یک مصاحبه کردم برای روزنامه ایران نوین. گفت، «من مثل یک آدمی که توی خانه خودش از پشت‌بام تا زیرزمین تا همه‌ی قسمت‌های خانه علاقه‌مند است و بایستی رسیدیگ بکند و علاقه‌مند باشد به خوبی و درستی و سلامتی‌اش، در مملکت هم برای من همین‌جور است. من توی خیابان که می‌روم این‌که درخت‌ها را مثلاً سرش را زده‌اند یا نه، یا لباس پلیس یا خط‌کشی خیابان‌ها توجه می‌کنم تا همه‌ی مسائل دیگر و برایم همه‌اش مطرح است.» در کارهای خیریه اینها که داشت من می‌دیدم جنبه‌ی تشریفاتی ندارد. کارها را به عمق دقت می‌کند. برای بعضی از این‌کارها جزوه‌هایی، بروشورهایی از خارج می‌خواست، کارهایی که مشابهت داشت آنها را مطالعه می‌کرد. همین‌جوری ریاست یک جایی را قبول نمی‌کرد. به همین دلیل وقتی می‌آمد در جلسات شرکت می‌کرد پیدا بود که با علاقه مثل هرکدام از اعضا به این‌کار وارد است، نیامده یک لحظه‌ی تشریفاتی بگذارند و برود. با یکی از جاهایی که من با او امتحان کردم جمعیت مبارزه با سرطان بود که ما یک‌عده‌ای بودیم می‌خواستیم این را درست بکنیم وقتی من به او گفتم خیلی خوشش آمد. گفت، «من خوشم می‌آید که این‌کار از بالا درست نشده، یک‌عده خود مردم دارند یک جمعیتی را درست می‌کنند از من می‌خواهند که من حمایت کنم. خیلی خوب من با کمال میل.» ولی مگر گذاشتند. امثال دکتر صالح و اینها جاروجنجال، ما باید باشیم و ما کسانی هستیم که باید این جمعیت را درست کنیم. آمدند و می‌خواستند نایب رئیس بشوند و چی بشوند. باز همان شد که او می‌گفت خوب نیست که این‌جوری بشود. یا مدیرعامل مثلاً ما می‌خواستیم یک دکتری باشد که خیلی وارد به این کار، خودش داغدیده بود دخترش هم از سرطان مرده بود. باز مثلاً دکتر صالح تحمیل می‌کرد آن وردست خودش را که مثلاً توی کار سرطان هم بود ولی خوب فرق می‌کرد که کی باشد. مقصودم این‌که من از نزدیک واقعاً بی‌خودی نمی‌گویم. دیدم که این زن با علاقه‌مندی وجدی هر کاری…