روایت‌کننده: آقای ابوالحسن ابتهاج

تاریخ مصاحبه: ۱۴ اگوست ۱۹۸۲

محل‌مصاحبه: شهر کان، فرانسه

مصاحبه‌کننده:  حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۳۰

 

 

س- جناب ابتهاج ضمن صحبت‌های‌تان بارها اشاره فرمودید که به شما می‌گفتند که با انگلیسی‌ها نزدیک هستید این تاریخچه این مطلب این از کجا شروع شد؟

ج- بله من این چیزهایی که می‌گویم همین اواخر فکر می‌کردم والا هیچ‌وقت به این توجه نکرده بودم این چند دلیل یقیناً داشته که روی این آن‌وقت شاخ و برگ ساختند و این را بزرگ کردند. من در تهران بودم و چون این را می‌خواهم یک بعد هم می‌خواهم مشروحاً بگویم سابقه تحصیلاتی من یا فقدان تحصیلاتی من چطور شد که چطور شد که چه وسایلی پیش آمد عواملی پیش آمد که من نتوانستم تحصیلاتم را ادامه بدهم در اروپا مصادف با جنگ اول شد ۱۹۱۴. و بعد پدرم مرا فرستاد تهران و آن‌جا درس خصوصی می‌خواندم و آمدم به رشت سال هزارونهصد گمان می‌کنم که نوزده بود که آمدم رشت. ما دوتا خانه داشتیم یک خانه‌ای بود که خودمان زندگی می‌کردیم یک خانه‌ای هم که رو به سبزه‌میدان تهران که مرغوب‌ترین مثلاً جا بود این را پدرم اجاره می‌داد. من که آمدم دیدم که این را قوای انگلیس تصرف کردند. برای این‌که انگلیس‌ها آمده بودند و در گیلان بودند موقعی که جنگلی‌ها هم میرزاکوچک‌خان هم عقب‌نشینی کرده بود رفته بود در جنگل. و این کلنل کوکلل بود که این از آفریقای جنوبی بود South African بود در آن‌جا هم دفترش آن‌جا بود و حالا هیچ به خاطر ندارم که این را ضبط کرده بودند یا اجاره کرده بودند از پدرم؟ خب ما به طور طبیعی آن‌جا رفت و آمد پیدا کردم و ۱۹ سالم هم بود به نظرم. این کلنل کوکلل یک روزی به من گفتش که شما حالا آن‌جا آمدید چه کنید؟ گفتم می‌خواهم برای به اصطلاح مرخصی آمده بودم که دوباره برگردم تهران. گفت حالا که بی‌کارید چطور است که بیایید این‌جا کار مترجمی بکنید ضمناً یک درآمدی هم پیدا می‌کنید. دفعه اولی هم بود در عمرم که من درآمد پیدا کردم نمی‌دانم ۶۰ تومان به من داد. ۶۰ تومان خیلی‌خیلی پول بود برای این‌که بعدها که من رفتم توی بانک شاهی وارد شدم ماهی ۳۰ تومان می‌گرفتم ماهی ۳۰ تومان هم خیلی پول بود برای اتدا. و این یکی از آن ممکن است عوامل باشد و بنابراین من توی خانه پدریم هر روز می‌رفتم پیش کلنل کوکلل بود و یک کاپیتان رایان به نظرم هردوتاشان به نظرم آفریقای جنوبی بودند. و این یک آدم قصی‌القلب عجیبی بود که من خیلی به من اثر گذاشت. یکی از ایرانی‌هایی که در دستگاه‌شان کار می‌کرد مثل South Persian Rifles این‌ها را تربیت کرده بودند همین‌جور Smart و خوب لباس می‌پوشیدند و تعلیمات نظامی هم کجا به این‌ها داده بودند. نمی‌دانم. یکی‌یکی از این‌ها را نمی‌دانم یک‌روزی می‌خواست تنبیه بکند آوردند بستند به یک ستونی و با چوب با یک ترکه مخصوصی پشتش می‌زدند که این تقریباً پانزده تا را که زدند بی‌هوش شد یک آدم به این گردن‌کلفتی. من این خیلی‌خیلی اثر کرد به من جوان ۱۹ ساله بودم این یکی از آن عوامل ممکن باشد که چطور شد که من مثلاً در سن ۱۹ سالگی با انگلیس‌ها رابطه پیدا کردم. این هم حاشیه می‌روم رضاشاه افشار بود که بعدها وزیر شد در زمان رضاشاه محکوم و محروم شد از حقوق مدنی و بعد از رضاشاه آمد توی مجلس را و ایران ؟؟؟ را خرید و یک آدم خیلی کلاهبرداری بود اما زرنگ، خوش‌زبان حراف این با میرزاکوچک‌خان رفته بود وزیر مالیه میرزاکوچک‌خان شده بود. ولی کرد این‌ها را و با انگلیس‌ها سروکار پیدا کرد. می‌گویند که تمام اسرار را به انگلیس‌ها داد و بعد فرار کرد از گیلان این هم سابقه وطن‌پرستی…

س- صندوق پول‌شان را هم برد.

ج- پولش هم برد. این سابقه وطن‌پرستی آقای میرزارضاخان افشار بود که بعد به آن مقامات هم رسید. و بعد من از جمله کارهای دیگری که به من رجوع شد برای این‌که دیگر نتوانستم برگردم به تهران و ماندم. تیمورتاش که آمد استاندار گیلان شد که آن‌وقت استاندار که نمی‌گفتند نمی‌دانم حاکم نمی‌دانم چی. این پسرخاله‌اش به نظرم یا پسرعمویش یک شازدهی بود که این را حاکم پهلوی کرد انزلی آن‌وقت‌ها و این آدمی بود عامی عامی عامی. و کمی به من تکلیف کرد که من بروم در پهلوی با این کار بکنم در دارالحکومه انزلی با هم رفتیم وقتی که این کشتی را که دید گفت اه این‌ها چطور این‌جا روی آب واستادند این کشتی‌ها؟ این‌طور عامی بود. مثل دهاتی بود از اهل خراسان اما از اقوام خود تیمورتاش بود. در آن‌جا توی این دارالحکومه کار می‌کردم یادم نیست آن‌جا چه‌قدر به من حقوق می‌دادند؟ آن‌جا که بودم به من آمدند روی همان سابقه‌ای که با کوکلل و این‌ها داشتم به من تکلیف کردند که من اگر میل دارم بروم بندرگز با یک Detachment از قشون انگلیس که می‌رفتند بندر گز من هم این را یک Adventure دانستم و قبول کردم رفتیم بندرگز. بندرگز یک جایی که بندرشاه شد بعد در استرآباد، سرحد استرآباد و مازندران. و واقعاً هم برای من یک Adventure هم بود. آن‌جا اصلاً یک دهی بود یک جای مخروبه‌ای یک گمرکی داشت که این مهم‌ترین دستگاه آن‌جا گمرک بود. آن‌جا جا نمی‌دانستم کجا باید چی بکنم من رفتم یک پانسیون منزل یک ارامنه‌ای که یک کمی ارمنی هم که یاد گرفتم همان چیزهایی بود که آن‌جا منزل داشتم. یک مدتی بودم شکار می‌رفتیم با آن افسری که ریاست آن ناحیه را داشت شکار Woodcock می‌کرد. و می‌گفتش که بهترین شکارگاه شاید دنیا باشد برای Woodcock و آن‌وقت این را به من می‌گفتش یک پری از این یک پر فقط در Woodcock هست که این برای نقاشی به کار می‌رود. و من هم می‌رفتم با او شکار می‌رفتم شکار قرقاول اما بیشتر علاقه داشت به شکار این Woodcock. یک مدتی آن‌جا بودم. و آن‌وقت آن‌جا یک کشتی یک‌وقتی آمد کشتی روس‌ها. و این رئیس این واحد نظامی که آن‌جا دائم بود به نظرم Edwards نامی بود که این به نظرم این Lieutenant بود که از در هر حال کاپیتان پایین‌تر بود. این گفت باید برویم ما با این‌ها ملاقات بکنیم. یک قایقی سوار شدند من هم این‌قدر می‌ترسیدم از این قضیه برای این‌که سوار شدیم رفتیم به طرف این کشتی. و من همش فکر می‌کردم خب اگر رفتیم توی این کشتی بلشویکی‌ها این‌ها را ما را برداشتند بردند چه خواهد شد؟ رفتیم و من هم مترجم بودم چون روسی هم یک کمی می‌دانستم. و یک مذاکراتی کردند که شما برای چی آمدید؟ آن‌ها هم به خاطر ندارم درست برای چی گفتند اما آمده بودند توی آب‌های ایران و این‌هم می‌رفت آن‌جا که از آن‌ها بپرسد که شما چطور شد که آمدید این‌جا یک وضع بسیار عجیبی وجود داشت که روس‌ها هنوز بلشویک‌ها هنوز به ایران تجاوز نکرده بودند انگلیس‌ها هنوز در شمال بودند. بعد روس‌ها سرازیر شدند آمدند و انگلیس‌ها رفتند. قشون، قشون ایران هم فرار کرد و که ما هم از گیلان فرار کردیم ۱۹۲۰ پیاده آمدیم که شرحش را مثل این‌که قبلاً توضیح دادم. خب این‌ها را که روی هم بگذارید سوابق همکاری با انگلیس‌ها و آن‌وقت عامل مهم‌تر، من حالا آمدم معاون بانک ملی شدم در هزارونهصد… معاون بانک ملی همان‌موقعی که از چیز آمدم از همکاری با علا و گفتم امیرخسروی به من تکلیف کرد رئیس بانک بود. امیرخسروی را می‌شناختم از سال‌ها پیش با مرتضی‌خان یزدان‌پناه این بیچاره‌ای را که اعدام کردند که در خراسان بود سناتور بود چه چیز بله من همیشه به اسم اول‌شان ما این‌ها را صدا می‌کردیم. این‌ها با همدیگر دوست بودیم. من علا این به من تکلیف کرد که بیایم به بانک ملی و از پیش علا رفتم به بانک ملی معاون شدم. این در بحبوحه‌ی جنگ بود. جنگ دوم، همین‌طوری که عادت من هست در هر جایی که فرصت پیدا می‌کردیم من نظرهای خودم را علنی می‌گفتم. آلمان‌ها فاتح بودند و در تهران هم نفوذ زیادی داشتند یک عده زیادی هم آلمانی بود. به‌طوری‌که آدم مثلاً می‌رفت اگر اتفاق افتاد یکی دو دفعه مرا دعوت کردند مثلاً به این رستوران‌های تهران این‌ها می‌آمدند سر میز می‌نشستند مست می‌کردند شروع می‌کردند به خواندن این سرودهای نظامی آلمانی و یک محیط عجیبی بود. توی سینما فیلم‌های Actualité که نشان می‌دادند هیتلر را نشان می‌دادند که فتح کرده در کجا، کجا که این‌ها مردم دست می‌زدند هورا می‌کشیدند چه شعفی می‌کردند چه احساساتی نشان می‌دادند تمام مردم طرفدار آلمان بودند و همه‌شان مخالف انگلیس‌ها و Alliés من در یک‌همچین موقعی نظر خودم را علنی هرجا که می‌نشستم می‌گفتم که آلمان شکست خواهد خورد در بحبوحه فتح و پیشرفت آلمان‌ها بود. چرا؟ برای این‌که پیش خودم استدلال می‌کردم که ممکن نیست بتواند هیتلر تسلط پیدا بکند بر تمام دنیا. فرانسه و این‌جاها را که اشغال کرده بود. اما روسیه را هم بخواهد با روسیه هم بجنگد این نمی‌تواند این‌کار را بکند از عهده برنمی‌آید و بالاخره حتماً شکست خواهد خورد. راجع به این هرجا که این عقیده را اظهار می‌کردم تعجب می‌کردند که چطور در یک موقعی که این همه آلمان‌ها نفوذ دارند و رضاشاه ژرمنوفیل بود و معلوم بود اتفاقاً این را که به او می‌بستند این حقیقت داشت. و یقین دارم او عقیده‌اش این بود که آلمان‌ها فاتح خواهند شد و بنابراین برقراری یک نوع تماسی رابطه‌ای با آن‌ها به نفع‌اش خواهد بود. صحبت از این بود که چه‌جور هم ممکن است که تصرف بکنند ایران را. من این را از اشخاص مختلف شنیدم من‌جمله از آمریکایی‌هاشنیدم از اعضای سفارت حالا خاطرم نیست کی بود. اما یک کسی است که بعد سفیرکبیر شد الان اسمش را به خاطر ندارم که این می‌گفت ما می‌رویم اما برخواهیم گشت. وقتی این مطلب را به من گفت گفتم عجب دلخوشی برخواهیم گشت که آن‌ها می‌روند و برمی‌گردند من فکر می‌کردم که اگر همچین چیزی بشود تکلیف من چی؟ برای این‌که قطعاً من جزو اشخاصی که اولین اشخاصی که اعدام می‌شدند. برای این‌که یک اظهاراتی می‌کردم که این را خیلی‌ها حمل می‌کردند به این‌که این Agent انگلیس‌ها هست که این حرف را می‌زند والا کسی جرأت نمی‌کرد که این مطالب را بگوید. این گمان می‌کنم یکی از عواملی بود که مردم به… آن‌وقت البته این رفتاری که من می‌کردم. ببینید در ایران نمی‌توانستند باور بکنند که یک کسی که پشتیبانی نداشته باشد یک‌همچین قدرتی داشته باشد. که این از لحاظ پسیکولوژیک گمان می‌کنم مهم است. ایرانی کمتر پیدا می‌شود که به خودش اعتماد به حدی داشته باشد که روی پای خودش بایستد و در مقابل هر نفوذی مقاومت بکند اعم از این‌که نفوذ خارجی باشد انگلیس باشد، آمریکا باشد، روس باشد. یا نفوذ داخلی مثل شاه باشد. خب این در بیعت من بود حالا چطور شده بود؟ نمی‌دانم این مربوط به خلقت مربوط به چی است؟ نمی‌دانم اما به این جهت وقتی که می‌دیدند یک آدمی با گردن‌کلفتی کارهایش را می‌کند. همان‌وقتی هم که معاون بانک بودم. این اظهارات را هم می‌کردم. این‌ها را روی هم می‌گذاشتند نتیجه‌اش این می‌شد که همان‌طوری که این آقای دریابان افخمی این‌جا به من گفت که مردم همه عقیده‌شان این بود که مرا انگلیس‌ها آورده بودند سرکار و از او که پرسیدم او هم عقیده‌اش این بود. این وقتی که فکر می‌کردند خودشان اگر جای من بودند این جربزه را این‌جور رفتار می‌کردند می‌گفتند حتماً این باید یک اطمینانی داشته باشد که اشخاصی هستند که از این حمایت می‌کنند. خب خوشبختانه برای من یک مواردی پیش آمد که من با بانک شاهی مبارزه کردم. این یک عده‌ای را متوجه کرد که من نمی‌توانم نوکر… من‌جمله اشخاصی که با من کار می‌کردند مثل خردجو، مهدی سمیعی و یک عده دیگری از این اشخاصی که در بانک با من کار می‌کردند که می‌دانستند وقتی این تهمت‌ها را به من می‌زنند این‌ها می‌دانستند من همان‌وقت داشتم مبارزه می‌کردم بر علیه انگلیس‌ها. بعد مبارزه با میلیسپو که همه از او آمریکایی‌ها پشتیبانی می‌کردند و هم تا یک حد خیلی‌خیلی زیادی به مراتب بیشتر از دریفوس بولارد از او حمایت می‌کرد. این یک پیش‌آمد بود و بعد…

س- هم زمینه اگر می‌توانستید آن تماسی که با لردکیسی وبولارد داشتید این در ادامه همین مطلب فرمایید.

ج- در این موقعی بود که من رئیس بانک شده بودم و با آیلیف (؟؟؟) آن موافقتنامه کذایی با انگلیس را به نتیجه رساندم که بعد شرح دادم که چطور بدر این را خواست به اسم خودش تمام بکند برد تصویبنامه هیئت وزیران در کابینه سهیلی، در کابینه سهیلی بود این. و به تصویب رساند یک چیزی هم امضا کردند و تا آنجایی که به خاطر دارم به مجلس هم دادند. بعد وقتی که قوام‌السلطنه آمد از عضدی که هم وزیر آن کابینه بود و هم وزیر کابینه قوام بود شنیده بود که من عقیده‌ام این بود که می‌توانستم تا صددرصد هم بگیرم طلا. مرا خواست صحبت کرد رفتم با آیلیف صحبت کردم و این را عوض کردم صد دره نکردم اما شصت درصد کردم بقیه‌اش تضمین شده به طلا. با این سوابقی که با آیلیف داشتم آیلیف هم بریج خیلی خوب بازی می‌کرد آن‌وقت هم من خیلی بازی می‌کردم با هم بریج بازی می‌کردیم بسیار مرد دوست‌داشتنی بود خیلی مرد لایقی بود که گفتم بعدها هم Vice President بانک جهانی شد. و در کاری هم که کردند حل مسئله اختلاف هند و پاکستان هم بانک جهانی دخالت می‌کرد در چیزهای آبیاری و این آیلیف هم نماینده بانک بود در تمام این‌کارها. این به من گفتش که این آدمی که می‌آید شما باید این را ببینید برای این‌که خیلی‌خیلی اثر خواهد داشت از لحاظ ایران این خیلی مفید خواهد بود. گفتم آخر معنی ندارد این در War Cabinet چرچیل که پنج نفر فقط بیشتر نبودند. این عضو آن War Cabinet بود از توی هیئت وزیرانش یک هیئت کوچک‌ترین را انتخاب کرده بود که تمام مسائل مهم جنگی را با آن‌ها مشورت می‌کرد. این آدم استرالیایی بود و در اختیار نخست‌وزیر استرالیا بود این کجا بود آن‌وقت نمی‌دانم اما بدون این‌که با نخست‌وزیر استرالیا این‌ها صحبت بکند این را انتخاب کرد به‌عنوان War Cabinet نباشد که آن کسی که مقیم خاورمیانه است تمام کارها را به چرچیل مراجعه بکند با اختیار تام آمده بود آن‌جا که این یکی از طرز تفکر و عمل چرچیل بود که این اختیارات را واگذار می‌کرد که دیگر بی‌نیاز باشد از این‌که Communication هم کار آسانی نبود آن‌وقت. و این را با این اختیارات فرستاده بود. گفتم یک‌همچین آدمی به این مهمی بیاید. من رئیس بانک ملی‌ام، رئیس بانک رسنی بودم. رئیس بانک رهنی بودم من بروم این را ببینم. گفت این عقیده من است اگر می‌خواهید که نتیجه بگیرید به عقیده من شما این‌کار را بکنید. من این مطلب را به یکی از دوستانم گفتم. حالا این آدم برای این‌که نخست‌وزیر، نخست‌وزیر آن زمان هنوز قوام‌السلطنه بود. به گوشش رسید به من گفتش که بروید ببینیدش. قرار گذاشتیم. گفتم منتها من با علا بروم اقلاً رئیس بانک مرکزی باشد با من دوتایی برویم. قبول کردند با علا به اتفاق رفتیم آن روزی هم که می‌خواستیم برویم صبحش مرا خواست قوام‌السلطنه که بروم مجلس که رفتم دیدم جلسه خصوصی نشسته‌اند سرتاسر دفعه اولی هم بود که من تماس داشتم با وکلا. نمی‌دانستم برای چی خواسته. نشسته بود زیر گوشم گفتش که شما می‌خواهم این‌ها را راجع به این لایحه همان موافقتنامه ایران و انگلیسی را که من با آیلیف موافقت کرده بودیم که امضا شده بود این را دادند به مجلس حالا این جلسه خصوصی تشکیل داده برای این‌که این را بقبولاند به وکلا. گفتش که دفاع بکنید. گفتم آقای قوام‌السلطنه شما می‌دانید که من ساعت ده یازده به کیسی Casey وقت داده باید برویم. گفت شروع بکنید بعد بروید برگردید. آن مذاکرات را شروع کردم و بعد قبل از این‌که آن ساعت برسد رفتم. رفتم به بانک ملی و علا را هم برداشتیم رفتیم سفارت انگلیس. بولارد بود و کیسی بود یک نفر که یادداشت برمی‌داشت. علا خودش آمد گفت به کیسی و بعد مرا معرفی کرد که یک مطالبی را دارد می‌گوید رئیس بانک رهنی. من شروع کردم و مطالبی را گفتم خیلی مفصل، خلاصه‌اش این بود که کارهایی که شما دارید می‌کنید تمام غلط است که گفتم اگر بی‌اعتنا هستید به ایران و در آینده هم می‌خواهید که برای شما بی‌تفاوت خواهد بود که با مردم ایران رابطه خوب داشته باشید یا بد می‌گویید To hell with Persia این کارهایی را که می‌کنید صحیح است. اما اگر برعکس شما سعی خواهید کرد که جبران بکنید که این‌کارهایی که شده که آمدید مملکت را تصرف کردید یک دشمنی و خصومتی تعصبی بین ایرانیان بحق ایجاد کردید این راهش نیست. حالا این بولارد هم نشسته تمام این‌ها انتقاد از سیاست بولارد است. بولارد یکی دو دفعه مداخله کرد که مثلاً نه این‌طور نیست که شما تصور می‌کنید چه این‌ها این مذاکره خیلی‌خیلی طولانی شد و آن‌چنان این مؤثر واقع شد که کیسی بلند شد گفتش که شما هروقت بیایید قاهره بیایید خواهش می‌کنم به ملاقات من. و از آن روز با کیسی دوست شدم تا روزی که وقتی که Governor General استرالیا شد و لرد کیس شد و این‌ها همین‌جور مکاتبه داشتم و در زندان هم ضمن نامه‌هایی که به آمریکایی‌ها نوشتم یک نامه هم نوشتم به کیسی Casey به او نوشتم که من خیال می‌کنم که یکی از عواملی که باعث تویف من شد انگلیس‌ها هستند برای این‌که عقیده‌ام این بود. و آن‌وقت نوشتم که بانک شاهی چه‌جور با من دشمن بود و چه تحریکاتی بر علیه من می‌کرد. تحریک تحریک آشکار می‌کردها که این‌هم کاشکی مجال می‌داشتم یک‌وقتی به طور مشروح می‌گفتم که مدرک به دست آورم به خط یک اسماعیل دهلوی بود که این شخص ارشد ایرانی بانک شاهی شده بود این نامه‌ای نوشته بود به یکی از مدیران روزنامه‌ها که یک مقاله‌ای که این را چاپ بکند. این را برای من فرستاد رئیس بازرسی بانک دوستی داشته با آن رئیس مدیرروزنامه این را گرفت آورد به من داد. مقاله سرتا پا فحاشی به من نوکر انگلیس‌ها هست. آن یکی می‌نویسد دهلوی توی بانک شاهی نوشته به خط خودش. که این را وقتی که من دیدم تلفن کردم رئیس بانک شاهی را خواسم Walter نامی بود خیلی آدم مؤدبی هم بود خیلی آدم خوبی بود بهش گفتم شما در بانک‌تان اجازه می‌دهید که یک تحریکاتی بر علیه من به‌عنوان رئیس بانک مرکزی بشود؟ که من همیشه می‌گفتم Bank of Issue و Central Bank می‌گفتم با وجود این‌که عنوانش این نبود اما ناشر اسکناس بود. نشان دادم خط را گفت ممکن است این را به من بدهید من نشان بدهم به دهلوی؟ گفتم البته. دادم برد بعد از دو روز وقت گرفت آمد گفتش که خط دهلوی هست اما او ننوشته. گفتم یعنی چی نفهمیدم؟ گفت یک کسی این را نوشته بود می‌خواست ببرد بدهد به روزنامه سر راهش آمد پیش دهلوی دهلوی از روی این کپی کرد. گفتم دهلوی می‌توانست صبر بکند فردا چاپ شده قشنگ می‌دیدش. این خط کشیده گفتم اصلاح کرده چندین‌جا. گفتم شما باور کردید این چیزی که گفت؟ گفت بله. گفتم خیلی خوب من با شما دیگر کاری ندارم خداحافظ شما. بعد که یک روزی که شاه به من گفته بود که من بروم بولارد را ببینم بولارد گله کرده بود از رفتار من که با بانک شاهی این‌ها. گفت بروید ببینید اما به او زیاد خشونت نکنید. گفتم خیلی خوب. رفتم گفتم His Majesty به من گفته که من بیایم پیش شما چیه مطالب‌تان؟ یکی‌یکی گفت مشا این‌کار این‌کار این‌کار سختگیری‌هایی که می‌کنید. یکی‌یکی جواب دادم. آن‌وقت گفتم بانک شما یک مرکز تحریکات بر علیه من است و این. گفت هان این را می‌دانم. Mr. Walter به من گفت که این شرح را. گفتم خب شما چه عقیده دارید؟ گفت من تصدیق می‌کنم. آقا همان موقعی بود که من Ulcer داشتم توصیه شاه هم بود که نگویم. از آن مواردی بود که منفجر شدم آنچه که توانستم توی دهانم بود فریاد و بد گفتن این حرفی که زدید می‌دانید چی است؟ گفتم خودتان نفهمیدید موضوع چیه هست حالا من به شما می‌گویم چیه؟ می‌گویید Mr. Walter گفت حق دارد یعنی یک حرفی را که انگلیسی می‌زند این حجت است من که ایرانی هستم به شما دارم می‌گویم این خط او هست می‌شناسم رفته اعتراف کرده و این حرف بچگانه احمقانه را که می‌زنند که کپی کرده شما می‌گویید که چون Mr. Walter گفت قبول دارید گفتم این است بدبختی شما که در دنیا اگر منفور هستید و مردم از شما ناراضی هستند این است که خیال می‌کنید که هر چیزی که یک انگلیسی می‌گوید صحیح است؟ آن‌وقت گفتم، گفتم در بانک شاهی که بودم فلان انگلیسی در فلان شعبه دزدی کرد در رشت که بودم با یک کلارک Clark کار می‌کردم رئیس شعبه بود تا روزی که من بودم این اصلاً هیچ دخالت در کارها نداشت تمام کارها را من می‌کردم به محض این‌که من آمدم تهران گفت این‌ها را بروید از بانک‌تان بپرسید. یک گزارشی رسید که این آدم دزدی می‌کند. ماکلین بود که من آن‌وقت معاون بازرسی بودم. ماکلین که دوست من بود مأمور شد برود رسیدگی بکند رفت تمام این مدارکی را که برایش بدون امضا فرستاده بودند یکی‌یکی توی دفاتر بانک پیدا کرد آن آدم هم اذعان کرد. از همان‌جا روانه انگلیسش کردند. گفتم این دوتا رئیس شعبه‌ای که من می‌شناسم اسم هم می‌برم که دزدی می‌کردند یکی‌شان از ترس من نمی‌توانست برای این‌که من وقتی که آن‌جا بودم حقوق من آخرین حقوق من آن‌جا مثل این‌که ۶۰ تومان بود ۷۰ تومان بود مثل این‌که ۸۰ تومان شد. گفتم این رئیس بانک‌تان برای خاطر یک جوان ایرانی جرأت نمی‌کرد دزدی بکند. گفتم آن‌وقت به من می‌گویید Mr. Walter گفته این‌جور. بعد رفتم به شاه گفتم من تنها کاری که نکردم کتکش نزدم والا متأسفم که یک وضعی پیش آمد که من خیلی‌خیلی متأسفم که قبل از رفتن من، برای این‌که مأموریتش به پایان رسیده بود. یک‌همچین صحنه‌ای بین ما پیش آمد برای این‌که من برای شما احترام دارم چه فلان فلان این‌ها از این تعرفها کرد. آن‌وقت آن قضیه مال کیسی را می‌گفتم که کیسی وقتی پا شدیم گفتش که این آقای بولارد هم جوکی کرد گفتش که شما کیسی هستید من متوجه نشدم که چی می‌خواهد Chief Counselor یعنی این دفاعی که شما کردید شما حقاً می‌بایستی لقب کیسی را داشته باشید. دوستی من با این، این بود. دفعه دوم که آ«د به ایران علا سفیر شده بود در واشنگتن به من تلگراف کرد که شما حتماً با این کیسی ملاقات بکنید برای این‌که کیسی آمده است و گفته است به کوردل هال که وزیرخارجه بود که چنین و چنان. دوست بودیم مکاتبه می‌کردیم مرتب اولین…

س- زمانی که آقای علا گفتند که باهاش ملاقات بکنید. Casey

ج- بعد ملاقات بکنم. حالا دیگر سهیلی نخست‌وزیر شده بود. گفتم به سهیلی که آقای علا یک‌همچین چیزی می‌گوید سابقه هم این است. گفت بسیار خوب اما چطور است که به اتفاق بدر وزیر دارایی بروید؟ گفتم نمی‌کنم برای این‌که من بروم آن‌جا من حرف بزنم وزیر دارایی بیاید آن‌جا بگوید چی؟ او بخواهد حرف بزند من ساکت باشم عملی نیست. گفتم خود بدر برود. گفت نه نه خودت برو لازم نیست بدر. رفتم باز خیلی‌خیلی اظهار دوستی و این یک مذاکرات مهمی در این جلسه نشد اما از آن مذاکرات اول که تقریباً نمی‌دانم یک ساعت و نیم طول کشید من بارها سعی کردم آن چیزی را که این‌ها Script را که این‌ها تهیه کرده بودند بگیرم گفتند متأسفانه ما نداریم این را در صورتی که می‌دانم دارند ممکن نیست آن‌جا پشت سر من نشسته بود یک نفر می‌نوشت. که برای من این خیلی ذی‌قیمت بود که در زمان جنگ این‌ها تصرف کردند به ایرانی اعتنا نمی‌کنند به اصرار آیلیف رفتم و این باعث دوستی ما شد که بود که بود که من در زندان به او نوشتم وقتی که نوشتم به من جواب داد که من به Home نوشتم Home که بعد نخست‌وزیر شد. آن زمانی که این را نوشت وزیرخارجه بود. جواب Home را هم برای من فرستاد که من شخصاً ابتهاج را نمی‌شناسم اما تمام اشخاصی که او را می‌شناسند او را یک وطن‌پرست ایرانی نمی‌دانم چنان، چنان، چنان، با مخالفت‌هایی هم که با دستگاه انگلیسی کرده اما برای او همه احترام قائل هستیم و خواهش می‌کنم شما به هر وسیله‌ای هست به او اطمینان بدهید که هیچ چنین چیزی نیست از طرف دولت انگلیس هیچ اقدامی نشده بود. و این را من قبول دارم برای این‌که این را بعد Denis Wright تأیید کرد ولی من هنوز معتقدم آن دستگاه جاسوسی آن‌ها که یک چیز جداگانه‌ای است آن‌ها موافقت کرده بودند و آن هم به وسیله همین شاپور ریپورتر که خیلی نزدیک بود به شاه.

س-

س- کی بود این شاپور ریپورتر؟

ج- شاپور ریپورتر پدرش را من می‌شناختم اردشیرجی بود اسمش مخبر تایمز بود موقعی که من بانک شاهی بودم با این آشنا بودم یک آدم خیلی خلیق خیلی مؤدب خیلی آدم ملایمی بود یک ریش بزی داشت زردشتی بود اما بیشتر آنچه که به خاطر دارم شبیه به ارمنی بود با آن ریش بزیش. این مخبر تایمز بود. این پسرش را من هیچ نمی‌شناختم. بعدها شنیدم که این پسر او است. و اما این با شاه نزدیک شده بود.

س- چه‌جوری یعنی؟

ج- شاه، درس انگلیسی می‌داد بهش و بعد…

س- پسر درس انگلیسی می‌داد یا پدر؟

ج- نه پسر.

س- پسر به شاه درس انگلیسی می‌داد؟

ج- به شاه درس انگلیسی می‌داد. آن‌وقت چیزی نبود که این بخواهد و انجام نشود کار به جایی رسیده بود که دیگر لازم نبود به شاه بگوید خودش می‌رفت پیش وزرا و هر تقاضایی که می‌کرد انجام می‌شد. و به همین جهت…

س- سمت‌اش رسماً چی بود در ایران؟ سمت داشت یا خبرنگار بود؟

ج- توی Who’s Who من یک‌روزی نگاه کردم دیدم که نوشته که در کارهای الان هم Who’s Who را دارم باید این را هم پیدا بکنیم بعد نیست. که هم برای انگلیس‌ها و هم برای آمریکایی‌ها کار می‌کرده با من کار می‌کرد توی بانک ایرانیان این را به او نشان دادم گفت هیچ همچین چیزی نیست این دروغ محض است با آمریکایی‌ها برای آمریکایی‌ها هیچ‌وقت کسی نمی‌کرد. در آن سمتی که داشت تماس داشت با… پر واضح است از همان هم معلوم است که این Intelligence Service بود Intelligence Service گمان می‌کنم زیر نظر این بود. البته Intelligence Service انگلیس مثل C.I.A. آمریکا نیست که C.I.A. را تمام دنیا می‌داند که کی رئیس‌اش است کی معاونش هست محلش در آن Central Intelligence Agency روی عمارتش هم نوشته رئیس C.I.A. را باید سنا تصویب بکند تمام دنیا می‌فهمد. Intelligence Service انگلیس این‌جور نیست. اولین‌باری که من یک چیزی خواندم راجع به این‌که کی رئیس‌اش است توی روزنامه واشنگتن‌پست بود این Alfred Friendly که وقتی که از Retired کرد از Editorship واشنگتن پست رفت در لندن. نه نه نه Alfred Friendly نبود. این نه نه این چیز نوشت الان مخبر تایمز در U.N. با او آشنا هم هستم اسمش را به خاطر نمی‌آورم اما این آدم ۱۶ سال زندان بود. مخبر واشنگتن‌پست بود و در تهران آمده بود من در تهران با او آشنا شدم. این این‌قدر نزدیک شد اطلاع پیدا کرد Intelligence Service کی هست. یک مقاله‌ای نوشت این را معرفی کرد من در اروپا بودم وقتی که این مقاله را خواندم این را بریدم بردم در تهران توی Who’s Who نگاه کردم این آدم را دیدم همه‌چیز نوشته جز رابطه این با چیز، عضو وزارت‌خارجه لقب Knight هم شده و تفاوت این دوتا این بود مال C.I.A. را همه‌کس می‌دانست. این را می‌گفتند می‌دانستند که C.I.A. است و نفوذی که داشت فوق‌العاده بود.

س- شاپور ریپورتر؟

ج- Knight هم شد Sir Shapour Reporter

س-

س- توی معاملات هم بود؟

ج- چه‌جور که محاکمه هم شد. یک محاکمه‌ای شد بر علیه‌اش در لندن که یک مخبر آلمانی مثل این‌که به نظرم مخبر آلمانی همان روزهای آخر قبل از انقلاب از شاه پرسید گفت راجع به فساد در ایران شما می‌دانید که فساد هست؟ گفت نه. گفت فساد توی محله من گفت خانه من تا پول نمی‌دادیم شهرداری تمیز نمی‌کرد آن‌جا را این را خودش مثل زد. گفت عجب من نمی‌دانستم. گفت این قضیه شاپور را چه می‌گویید که الان محاکمه‌اش هست؟

س-

س- شاپور ریپورتر را؟

ج- ریپورتر را. گفت برای خاطر یک میلیون لیره؟ برای خاطر یک میلیون لیره این‌همه سروصدا بلند کردند؟‌یک میلیون لیره چیزی نیست. جواب این‌جور بود دفاع این‌جور بود که ‌یک میلیون لیره چیزی نیست. در صورتی که این یک دانه از کارهای کوچکی بود که کرد. یکی از دوستان شاپور ریپورتر در این‌جا به من می‌گفتش که این آدم، او مبالغه می‌کرد می‌گفتش که ثروتش به میلیارد می‌رسد.

س-

س- تصور می‌فرمایید می‌شود با او مصاحبه کرد؟

ج- گمان نمی‌کنم او که بیاید به شما همچین، برای این‌که یک آدم ورزیده‌ای است اما خب در هر حال توی Who’s Who انگلیس هست بعد از این جلسه من می‌روم برای‌تان می‌آورم که ببینید که آدرس و خانه‌اش این‌ها چی است.

س- این ارنست پرون کی بود چی بود آدم معروفی بوده؟

ج- ارنست پرون را من توی دربار وقتی که با آن‌ها رفت و آمد داشتم این آن‌جا بود به من می‌گفتند که این در سوئیس در روزه Le Rosey با شاه دوست شده بود و وقتی که می‌گویند که پدرش باغبان بود این را نمی‌دانم از قول مردم می‌گویم. اما آمد با شاه به تهران و یک آدم بسیاربسیار متنفذی شد برای این‌که با شا ه خیلی‌خیلی نزدیک بود فوق‌العاده نزدیک بود.

س- این می‌فرمایید نزدیک بود چه‌جور نزدیک بود…؟

ج- مثل عضو خانواده. دائماً مثلاً آن‌جا بود می‌توانست توی اطاق‌خواب شاه برود نمی‌دانم تمام چیزهای اسرار شاه را می‌دانست همه‌چیز را می‌دانست همه‌چیز را می‌دانست. و این آن‌وقت یک نقش‌هایی هم بازی می‌کرد به طوری که در مورد من که وقتی که مرا می‌خواستند بفرستند لندن گفته شد که به شاه رفتند گفتند که انگلیس‌ها قبول نخواهند کرد فلانی را و بالاخره منصرف شد این‌ها را بعد من شنیدم که کسی به من نگفت اما گفتند که حامل این پیغام مثل این‌که پرون بوده و رزم‌آرا وادار کرده پرون را به رزم‌آرا معلوم می‌شود نزدیک بود این هم شایعه است ممکن است. وقتی که این آدم می‌دید که رزم‌آرا بنا هست بیاید یا چون این آدم نظر خوبی به رزم‌آرا داشته ممکن است خود این هم تا یک حدی مؤثر بوده در آمدن رزم‌آرا. که همان‌وقت سفیر انگلیس مرا ناهار دعوت کرد و گفتش که خواهش می‌کنم که ترتیبی بدهید که در حضور شاه من بیایم آن اشخاصی که این مطلب را هم گفتند باشند که بگویم که دروغ محض است به‌هیچ‌وجه.

س- شما خودتان هیچ‌وقت حضوری با او صحبت کرده بودید؟

ج- با کی؟

س- با همین پرون

ج- به کرات من وقتی می‌رفتم در تمام میهمانی‌ها بود، در تمام میهمانی‌های دربار بود. این Infantile paralysis گرفته بود و علیل شده بود می‌شلید در تمام میهمانی‌ها بود.

س- با عصا راه می‌رفت یا روی صندلی؟

ج- نه با عصا راه می‌رفت. قبل از آن می‌گویند که ورزشکار بود تنیس بازی می‌کرد با شاه تنیس بازی می‌کرد.

س- چه زبانی با او صحبت می‌کردید؟

ج- فرانسه

س- بله فارسی هم بلد بود؟

ج- فارسی هم یاد گرفته بود فارسی هم یاد گرفته با لهجه… بله یک خرافاتی داشت این معتقد به خرافاتی بود که…

س- آن‌وقت آدم فهمیده‌ای بود آدم واردی بود مطلعی بود؟

ج- من این را نمی‌توانم بگویم. اما کسی که خرافاتی باشد بهش عقیده ندارم.

س- از بهرام شاهرخ چه خاطراتی دارید؟

ج- هان بهرام شاهرخ در جنگ دوم در رادیو برلن متصدی برنامه فارسی بود. وقتی که انگلیس‌ها و روس‌ها ایران را اشغال کردند و فروغی نخست‌وزیر شده بود و قرار داد با انگلیس و روس بست روزی نبود که یان کثیف‌ترین فحش‌ها را به فروغی ندهد رکیک‌ترین چیزها را می‌گفت. شمری هم صحبت می‌کرد با یک لهجه‌ای. اما فوق‌العاده مؤثر بود در مردم ایران خیلی تمام ایرانی‌ها گوش می‌دادند و بی‌نهایت تأثیر داشت. یک‌روزی خب جنگ تمام شد. من یک‌روزی در سفارت آمریکا یک پذیرایی بود بودم دیدم که این آقا وارد شد بهرام شاهرخ وارد شد. من همین‌جور بلند گفتم که این را چطور شد این‌جا دعوت کردند؟ Dooher همان Dooher معروف شنید آمد جلو یمن گفتش که آقای ابتهاج این شما نسبت به این بدگمان نباشید من پرونده این را دیدم این همان موقعی که متصدی رادیو ایران بود در برلن برای انگلیس‌ها کار می‌کرد. گفتم دیگر بدتر یک‌همچین آدمی را شما توی سفارت روز پذیرایی‌تان دعوت می‌کنید. خب این از آن مواردی بود که آقای چه‌چیز هیچ خوشش نمی‌آید Dooher. Dooher معلوم می‌شود این‌کار را کرده بود. پرونده‌اش را دسترس به پرونده‌اش داشت. حالا ببینید این چی…

س-

س- در ایران هم به مقاماتی رسید دیگر.

ج- به مقامات چی شد رئیس رادیو شد؟

س- رئیس رادیو و تبلیغات بود.

ج- رئیس رادیو و تبلیغات شد برای این‌که این را متخصص می‌دانستند که آن کار را می‌کرد. و این را هم یقین دارم الان که با Hindsight یقین دارم که این نفوذ همین آقای Dooher بوده برای این‌که Dooher هم یک نفوذی پیدا کرده بود که نخست‌وزیر می‌آورد.

س- اسم اولش چی بود.

ج- Gerry Dooher

س- از اللهیار صالح چه…؟

ج- اللهیار صالح را من از خیلی‌خیلی قدیم می‌شناسم از چه سالی نمی‌دانم به خاطر ندارم اللهیار صالح یکی از پاک‌ترین یکی از شریف‌ترین افراد ایران است بدون شک. من این را در ردیف علا می‌گذارم. یک اشتباهاتی کرد موقعی که من بانک ملی بودم این جلسه معروفی را که گفتند به سلامتی پیشه‌وری خورد نمی‌دانم یک ضیافتی داشتند.

س- واقعیت داشته این؟

ج- من خواستمش تلفن کردم خواهش کردم بیاید بانک، آمد بهش گفتم که حیف که شما آلوده‌ای این چیزها بشوید. گفتم ما یک نماینده در بانک جهانی داریم Alternate Governor است. تعیین این آدم به اختیار من است در اختیار من است. خواهش می‌کنم بروید آن‌جا یک دو سه سال دور باشید از ایران. من می‌ترسم شما این‌جا آلوده بشوید. برای این‌که الان یک‌همچین هیاهویی بلند شده یک‌همچین حرف‌هایی می‌زنند. به من توضیحی داد به طور قطع و یقین با ایمان و اطمینان می‌گفتش که همچین کاری را من نکردم که من به سلامتی دشمنان ایران خورده باشم. ولی عقیده داشت این‌که باید یک تغییراتی در ایران داد و این تغییراتی هم الان راه دیگری جز همین ندارد همکاری با این‌ها.

س- با پیشه‌وری؟

ج- با چپی‌ها با مخالفین. من این را مخالف بودم و اصرار کردم که برود برای این‌که آلوده‌تر نباشد. نشد حاضر نشد گفت من خیلی متشکرم. این مسئله را موقعی که در واشنگتن سفیر شد و در آن‌جا دیدمش یادآوری کردم برای این‌که همان‌‌موقعی که در واشنگتن بود برایم تعریف کرد که وزیر کشور مصدق بود. گفت انتخابات بود و این‌هم برای این‌که به من اطمینان کامل داشت این مطلب را گفت. گفت که در یک حوزه انتخابی یک شخص معینی را در نظر داشت دولت مصدق که این وکیل بشود. یک روزی مصدق به او تلفن می‌کند که یک‌جوری به او حالی می‌کند که این در آن‌جا وکیل بشود گفت به مصدق گفتم ما یک عمر مبارزه کردیم با همین‌کاری که الان تکلیف می‌کنید که من بکنم. ما می‌گفتیم که شاه مقامات دیگر مداخله می‌کنند این انتخابات انتخابات واقعی نیست من چطور می‌توانم همچین کاری را بکنم؟ اما در عین حالی که این حرف را به من می‌زد با زایمان داشت به دکتر مصدق.

س- این‌که می‌گویند بین‌شان یک مقداری شکرآب شده بود این اواخر سر همین…؟

ج- معلوم می‌شود سر همین بود. نه سر همین بود. سر همین خب رفت کنار رفت گمان می‌کنم که استعفا داد گمان نمی‌کنم او را برکنار کرده باشند. شاید هم مصدق به او گفت مصلحت نیست دیگر در وزارت کشور بماند و فرستادنش واشنگتن. اما این‌قدر ایمان داشت که وقتی که توی روزنامه‌ها خواندم که اعلام جرم بر علیه من کرده آن کهبد و معاون نخست‌وزیر در مجلس که اسمش را الان به خاطر ندارم ایستاد پا شد در همان جلسه تأیید کرد از طرف دولت. من مشغول شدم به نوشتن یک نامه‌ای که به روزنامه‌ها بفرستم. نصرالله انتظام سفیر ایران بود در سازمان ملل واشنگتن بود من به او این را گفتم خواهش کرد اصرار کرد که نکن این‌کار را برو پیش اللهیار صالح که او هم مثل من بهش عقیده داشت. این مرد شریفی است با او صحبت بکن. گفتم چشم رفتم بهش گفتم من مشغول تحریر این جواب بودم که بفرستم به روزنامه‌ها نصرالله این‌جور گفت. گفتش که نکنید این‌کار را گفتش که مصدق یک مردی است که معتقد است به یک چیزهایی است و به او این را تلقین کردند حتماً یک نفر سعایت کرده و این را دروغ بهش گفته و شما این را به خودش بنویسید. گفتم خب اگر اقدامی نکرد چی؟ گفت آن‌وقت بدهید به روزنامه‌ها. همین کار را کردم آن چیزی را که تهیه کردم بودم که بفرستم برای روزنامه‌ها یک شرحی نوشتم به دکتر مصدق که من این را خواهش می‌کنم که خودتان دستور بفرمایید به دو روزنامه بدهند. سابق می‌خواستم به سه روزنامه بفرستم که کیهان، اطلاعات، روزنامه فاطمی که وزیریش بود.

س-

س- باختر امروز.

ج- باختر امروز. و این‌کار را کردم که بفرستید برای به این سه‌تا بفرستید مدتی گذشت خبری نشد. یک عظیمایی بود که مدیر روزنامه شب درمی‌آمد. علاوه بر اطلاعات این هم روزنامه‌ای بود که شب درمی‌آمد این آن‌وقت مدیرداخلی روزنامه کیهان بود. یک نامه‌ای به من نوشت که شما معروفید که هر دفعه که یک صحبتی راجع به شما می‌شد توضیح می‌دادید به روزنامه‌ها چطور شد در این مورد سکوت کردید؟ نوشتم من سکوت نکردم من برای آقای نخست‌وزیر فرستادم و نوشتم و خواهش کردم یکی به شما بدهد و بنابراین به شما خواهد داد. جواب رسید که نرسیده به ما ندادند. آن‌وقت برای دوتا فرستادم اطلاعات و کیهان و چاپ شد و اثر عجیبی بخشید. در آن‌جا من گفتم که این تمام این‌کارهایی را که من کردم البته آن خیلی‌خیلی شرح خیلی‌خیلی مفصلی است و یکی از بزرگ‌ترین خدماتی است که من در عمرم به مملکتم کردم این را به‌عنوان یک خیانت جلوه دادند. و این را من حالا باید این را اگر بخواهم توضیح بدهم یک شرح مبسوطی خواهد بود. اما…

س- این را روزنامه‌اش هست. می‌شود نامه شما را بهش مراجعه کرد.

ج- روزنامه هست؟

س- بله

ج- پس پیدا کنید این روزنامه را چاپ شد در کیهان و اطلاعات نوشتم مبسوطاً نوشتم تمام نامه من در آن‌جا چاپ شده. این موقع کهبد وکیل شده بود رئیس مجلس هم رضوی است همان رضوی که من آمد که مرا ببیند تصویب‌نامه هیئت‌وزیران داشت که دلار بخرد که برود به پاریس نپذیرفتمش شکایت کرد به ساعد نخست‌وزیر به من تلفن کرد و جواب دادم که شما یک هیئت‌وزیران یک تصویب‌نامه‌ی دیگری گذراندید من اگر این‌کار را بخواهم بکنم این قرارداد ما به انگلیس‌ها لغو می‌شود تخلف از آن است علت این‌که یک‌همچین کاری را با من کرد Bank of England و Treasury انگلیس فقط و فقط این بود که می‌دانستند من کسی نیستم که یک چیزی را بگویم و از آن تخلف بکنم و به همین جهت من ایستادگی می‌کردم و توصیب‌نامه دولت را اجرا نکردم. و وقتی هم مطلب را به ساعد گفتم ساعد گفت که در آینده ما این‌کار را خواهیم کرد با شما مذاکره می‌کنیم قبل از این‌که این چیزهایی که مربوط به شما باشد. این آقای رضوی حالا رئیس مجلس است کهبد. روی سابقه کهبد حالا بگویم. یک‌روزی ارباب آن زردشتی بود که وکیل نماینده مجلس شد یک آدم خیلی‌خیلی خوبی است کیخسرو ارباب کیخسرو نه یک زردشتی که نماینده زردشتیان بود در مجلس این آمد رفت که مرا ببیند فرستادمش پیش عبدالله دفتری معاون من آمد گفتش که آقا می‌گوید که جنرال موتورز، این نمایندگی جنرال‌موتورز داشت یک مدتی.

س-

س- کهبد؟

ج- کهبد. بعد این نمایندگی را از او گرفته بودند یک مدتی بود گرفته بودند. این نمایندگی را بعد همین ارباب…

س- کیخسرو یا جمشید کیخسرو؟

ج- یک‌همچین چیزی بود. این را او گرفته بود گفت شش‌تا بیوک فرستادند من آمدم در بانک اسناد را بگیرم Bill of Lading این چیزها را بگیرم به من گفتند که ما دادیم به کهبد. آخر چطور این را به کهبد دادید؟ من نماینده هستم بانک می‌داند. من به دفتری گفتم فوراً بروید تحقیق کنید چه‌طور شد. آمد گفتش که می‌گویند اشتباه کردیم این را چون سال‌ها او نماینده بوده این کسی که این را داده به این آقا متوجه نبوده. خب این یارو را گفتم باید تنبیه کرد به کهبد گفتم به عبدالله دفتری به کهبد تلفن بکنید که فوراً این اسناد را بیاورد. هان خودم گفتم نامه نوشتم نامه نوشتم به امضای خودم که یک‌همچین چیزی شده شما فوراً این با لحن بسیار شدید یعنی کلاهبرداری کردید. این‌ها را بیاورید تحویل بدهید. به این آقا برخورد این نامه. یک شرحی نوشتش که شما که رئیس بانک هستید می‌بایست حیثیت تجار و این چیزها را در نظر بگیرید شما یغی هستید اسب سوارید نمی‌دانم جمله سوارید میتازید و رعایت احترام مردم را نمی‌کنید چه فلان این‌ها اسناد فرستادها فرستاد و این‌ها را نوشت. یک نامه بهش نوشتم که اگر، گفتم بنویسند به ناصر گفتم علی اصغر ناصر رئیس شعبه بازار بود گفتم بهش بنویسید در ظرف هفت روز اگر این نامه‌ای را که نوشته پس نگرفت حساب‌هایش را در بانک می‌بندم برای این‌که یک کلاهبرداری عوض این‌که بیاید معذرت بخواهد حالا به من می‌نوسد که شما چه حقی دارید یک‌همچین کاری بکنید این‌جور رفتار خشونت‌آمیز به من بکنید منی که همچین این اگر حیثیت داشت یک‌همچین کلاهبرداری نمی‌کرد. اتفاقاً همان‌موقع همان روز هم شاه مرا خبر کرده بود توسط مرتضی خان که برویم لار، می‌رفت لار که من هم بنا بود فردایش بروم. گفتم که در ظرف هفت روز به ناصر گفتم اگر نامه را پس نگرفت حساب‌هایش را در بانک می‌بندید. گفتم قضیه که رفتم لار می‌خواستم از قوام‌السلطنه نخست‌وزیر به اطلاعش برسانم به هر حال این را می‌گویم. گفتم؟

س- نه نه

ج- نه گفتم. رفتم پیش قوام‌السلطنه گفتم که من می‌خواهم یک هفته مرخصی بروم، گفت کجا می‌خواهی بروی؟ گفتم لار، گفت چطور لار می‌روی؟ گفتم شاه مرا دعوت کرده. دیدم رنجش پیدا کرد. گفتش که تمام این کارهایی که دارید می‌خواهید بگذارید که بروید با شاه؟ گفتم آقای قوام‌السلطنه من مجبور نبودم به شما بگویم مرخصی است حق دارم کارمندان مرخصی می‌گیرند می‌روند من هم حق دارم یک ماه مرخصی در سال. شاه است از من دعوت کرده یک وقتی به من گفت شما لار رفتید؟ گفتم نه گفت که حتماً این‌دفعه که می‌روم باید بیایید من هم خیال کردم یک تعارفی کرده بعد تلفن می‌کند که بیا بگویم که نمی‌آیم. گفتم چرا قهر می‌کنید؟ گفت من قهر نکردم گفتم می‌بینم دارم می‌بینم قهر کردید دیگر گفتم آخر این شایسته نیستش که آخر شاه است من بهش بگویم خیر نمی‌آیم برای این‌که شما بدتان می‌آید. بعد گفتش خیلی خوب. من نیامده بودم برای اجازه خواستم بهش بگویم آخر من یک هفته می‌روم نمی‌داند. رفتم سر میز شام آن‌جا خیلی هم خوش گذشت برای این‌که کنار رودخانه لار قزل‌آلا می‌گرفتند و یک نفر هم یک اسماعیل‌خان شفاهی بود که خیلی خوب آشپزی می‌کرد این قزل‌آلا را هم درست می‌کرد خیلی‌خیلی خوش می‌گذشت سواری می‌کردیم و من سواری عالی کردم با حسینعلی خان از پلور تالار را من با اسب رفتم آن‌ها دیگر لنگان لنگان پشت سر آمدند خیلی‌خیلی خیلی خوش گذشت. شب سر میز شام گفتم که یک‌همچین قضیه‌ای پیش آمد و امروز من به بانک دستور دادم که اگر در ظرف یک هفته این معذرت نخواهد اعتبارتش را ببندند. یک مطلبی بود که خوب بالاخره قضیه روز بود. برگشتم از لار پرسیدم چطور شد؟ گفتند معذرت نخواست و حساب‌هایش را بستند. بعد از چند ماه نامه‌ای نوشت معذرت که غلط کردم ببخشید مرا و این‌ها اعتباراتش دوباره برقرار شد.

س-

س- وکیل مجلس هم بود این زمان؟

ج- آن زمان گمان نمی‌کنم نه نه نه. من با آشنایی من با کهبد وقتی بود که می‌رفتم به دفتر شرکت کاشف برای رسیدگی به کارهای شرکت کالا آن‌جا می‌دیدم این رئیس حسابداری کاشف بود. یک ریخت من می‌گفتم مثل این موریانه زده سرش کچل عیناً مثل این‌که یک موریانه مثلاً این کله این را مغز کله این را موهایش را خورده. گفتم این مرتیکه ریقوی کثافت به من یک‌همچین چیزی اهانت می‌واهد بکند. یک کسی که پول‌دار شده بود خیلی هم پولدار شده بود تمام هم از راه تقلب پدرسوخته کلاهبرداری. من وظیفه دیگری را نداشتم جز این‌که این‌کار را بکنم و اگر این تهدید را نکرده بودم شاید اسناد را به این سهولت نمی‌داد. این کینه این آدم را آن آقای رضوی که رئیس مجلس حالا فکر بفرمایید مصدق‌السلطنه هستش من هم در خارج هستم. یک اعلام جرمی می‌کند این به‌عنوان این‌که این آدم خیانت کرد موقعی که، حالا ببینید ببینید چی‌چی را می‌گویند خیانت کرد؟ یک نفر دیگر در ایران نه فقط در ایران در دنیا این‌کار را نکرد که من کردم. در ۱۹۶۱ که گفتم دولت انگلیس لیره را برد دوباره روی اساس طلا یک کارهایی هم که شد در فاصله چند یک فاصله خیلی کوتاهی من می‌رفتم لندن در رم توی روزنامه خواندم که دولت انگلیس اعلام کرد که دیگر Sterling Convertable نیست خیلی هم ناراحت شدم برای این‌که الان من سر راهم دارم با هیچ‌سک هم وسیله ندارم که در تهران تماس بگیرم که چه باید کرد. رفتم با همین حالت بی‌تکلیفی در لندن برای مذاکره کردن راجع به تجدید قراردادی که من با وزارت دارایی انگلیس و Bank of England بسته بودم سال قبل که تمام موجودی لیره‌ای ما…