مصاحبه با خانم صفیه فیروز (نمازی)
از رهبران پیشرو جنبش زنان
موسس حزب زنان ایران
همسر محمدحسین میرزا فرمانفرمائیان
تاریخ مصاحبه: ۷ مارس ۱۹۸۶
محل مصاحبه: پاریس – فرانسه
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
محدودیت انتشار مصاحبه: سال ۲۰۱۶
خاطرات سرکار خانم صفیه فیروز، ۷ مارس ۱۹۸۶ در شهر پاریس، مصاحبهکننده حبیب لاجوردی.
س: میخواستم ابتدا خواهش کنم که یک خلاصهای از… در مورد فامیل پدرتان صحبت بفرمایید.
ج. والله خیلی مشکل است خلاصه بکنم. فامیل به این بزرگی که همینطور که قبلاً هم به شما گفتم، از ژاپن گرفته تا قاهره ما شعبه داشتیم، همینطور هر رشته فامیل اینطور به اینجاها رفته.
س: به طور مفصل از هر کجا که شروع کنید.
ج. از همه بیشتر در هندوستان بودند. پدر من در هنگکنگ بیشتر اقامت داشت و بقیه هم من در مصر یک عدهای را دیدم، جای دیگر خاطرم نیست باشند. البته میدانم هستند. آنهایی هم که در هندوستان بودند خیلی کمشان را دیدم.
س: خب از فامیل پدرتان از کجایش اطلاع دارید به اصطلاح؟ اسم و رسمشان مشخص است تا برسیم به خود پدرتان.
ج. اسم همینطور گفتم. چون بالاخره از بس همه از من سؤال کردند، من از فامیل خواهش کردم که اشخاصی که خاطرات دارند و یادشان میآید از چه حدی است و چطور است، به من یک چیزهایی نوشته یا چیزی بدهند.
س: بله.
ج. و البته هم الآن برایم رسیده، تقریباً دو سه هفته است رسیده. اینقدر هم مفصل است که خیلی مشکل است درآوردن که کی چی بوده. من خودم شخصاً فقط میدانم پدربزرگمان اسمش محمدعلی بوده، و نه پدر؛ یعنی پدربزرگ من محمدعلی اسمش بوده، پدرم هم محمدحسن بوده که پسر اولی بوده. چند تا اولاد دیگر هم داشته.
س: بله.
ج. میخواهید آن کاغذها را نشانتان بدهم؟
س: نه، آنها را بعداً…
ج. نه، بلکه کمک شود حالا. یا نمیخواهید؟ خیلی مفصل لازم نیست؟ خلاصه…
س: در چه رشتهای بودند پدربزرگتان و پدرتان؟
ج. همهشان تجارت میکردند، تجارت میکردند. و مثل همه شیرازیها که خیلی سفر زیاد میکنند، پدر من هم خودش را رساند به هند، به چین، به هنگکنگ. بعد هم یک شعبهاش در سنگاپور داشتیم حتی، یک شعبه در مدرس داریم، در بمبئی داریم ، در کراچی داریم.
س: بله.
ج. خیلی زیاد بودند. یادم است موقع جنگ یک اتاشه میلیتر هند اینجا بود، اسمش نمازی بود. بله، هی به من میگفت دخترعمو، دخترعمو. دیگر چه سؤالی دارید؟
س: عرض کنم که آن وقت چند تا خواهر و برادر هستید شما؟
ج. مادرم خیلی زیاد البته اولاددار شد، ولی فقط ۶ تا از ما دوام آوردیم. پوستکلفتتر از آنهای دیگر بودیم و من آخری بودم.
س: بله. اسامیشان را اگر بفرمایید.
ج. خواهر بزرگم اسمش فاطمه بود. برادر بزرگم اسمش علی بود. بعدش یک خواهری داشتم، منوّر. یک خواهری داشتم… برادرم حاج محمد که اسمش خیلی شنیدید مریضخانه ساخت و اینها، پدر حسن… این شد چهار تا؟
س: بله، بله.
ج. بعدش علی، بعد احمد برادر بعدی، و من هم آخری.
س: بله. آن وقت اسم مادرتان؟
ج. اسم مادرم رباب بود. فامیلش هم دهدشتی بود.
س: بله. آنها اهل کجا بودند؟
ج. دهدشتی که معلوم است. ولی قوم و خویشی داشتند، نفهمیدم حالا باید در آن شجرهنامه که برایم رسیده قوم و خویشیشان را میدانم. پسرخاله، دخترخاله بودند یا یک همچین نسبتی به هم داشتند و چیز… دیگر یادم نمیآید چیزی.
س: خب، حالا بپردازیم به شرح زندگی خودتان سرکار…
ج. در هنگکنگ تولدم شده، ۸۲ سال پیش. و هیچوقت انتظار نداشتم اینقدر عمر کنم. دلم هم نمیخواست اینقدر عمر بکنم. وضعیت مملکت را به این روزگار ببینم. هیچ دلم نمیخواست.
س: آن وقت تا چند سالگی در هنگکنگ تشریف داشتید؟
ج. ما تا ۱۶، ۱۷ سالم بود در هنگکنگ بودم.
س: پس همانجا مدرسه رفتید؟
ج. آنجا مدرسه انگلیسی بود البته. چیز بود. هنگکنگ مطابق قرارداد با چین سابق، کراون کالنی بود به اصطلاح. و بعد هم پدرم همیشه چیز میفرستاد، میفرستاد از شیراز معلم بیاورند به ما درس بدهند. ولی معلمها هیچ دوام نمیآوردند، برای اینکه خیلی وضعیتشان مشکل بود. زبان بلد نبودند، تنها بودند، فامیلشان نبود. بعد از ۶، ۷ ماه میرفتند. ما هم خیلی خوشحال میشدیم. به این دلیل فارسی من اگر اشتباهاتی بکنم خیلی دستوپا شکسته است.
س: حالا بنده که در موقعیتی نیستم که اشتباه شما را بگیرم. پس زمان جنگ اول شما در هنگکنگ تشریف داشتید؟
ج. بله، تا ۱۹۲۲ پدرم تصمیم گرفت یک سفری دور دنیا برود و نمیخواست من را ببرد. ولی مادرم چون مرده بود، من تنها بودم و یعنی خواهرم بود، ولی خیلی التماسش کردم تا بالاخره من را با خودش برد. من و برادر کوچکم احمد. با هم رفتیم، از آمریکا عبور کردیم، از کانادا عبور کردیم و رفتیم تا از کانادا از راه مینهسوتا آمدیم طرف آمریکا و شیکاگو و نیویورک و واشنگتن و اینها را همه دیدیم و بعد رفتیم اروپا. اروپا هم فرانسه و انگلیس و آلمان و ایتالی، بعد آمدیم به مصر.
س: بله.
ج. مصر که آمدیم… هر جایی هم میرفتیم پدرم میگفت غلط کردم تو را با خودم آوردم… همه جا خواستگار پیدا میشد.
س: ایرانی یا خارجی؟
ج. ایرانی، ایرانی. آن وقتها هیچ صحبت نبود که آدم زن خارجی بشود. و تا بالاخره قاهره که رسیدیم، از قاهره که خواستیم حرکت کنیم، آمدیم از راه کانال سوئز به بمبئی. برادر بزرگم علی در بمبئی بود. رفتیم پیش او و پدرم من را همانجا گذاشت و گفت دیگر تو با من سفر نمیکنی. خودش رفت حج. حیف که من را نبرد که تا امروز هم حاجی نشدم.
س: بله، آن وقت در بمبئی چه مدت تشریف داشتید؟
ج. در بمبئی یک سال بودیم. بعد با خواهرم و فامیل خواهرم همهمان آمدیم شیراز.
س: بله، پس این اولین باری بود که شما پا به شیراز گذاشتید؟
ج. نه، دو سالم بود که پدر و مادرم من را آوردند. خیلی بامزه بود، یک پرستار چینی هم همراه ما بود. من هیچ زبانی بلد نبودم الا چینی و خواهرم مجبور بود ترجمه کند بین من و فامیل. شیراز خیلی نماندیم، ۶س. ۷ ماه یا ۸ ماه. یادم رفته حالا درست خاطرم نیست. فکر میکنم یک سال شاید بوده، بعد دوباره برگشتیم هنگکنگ، هم از همان راه که آمده بودیم.
س: ولی اولین خاطرهتان به عنوان یک فرد بالغ در همین سفری بود که در ۱۹۲۳…
ج. بالاخره در ۲۲ آمدیم… صبر کنید، نه، ۲۴ رسیدیم شیراز. ۲۲ از هنگکنگ حرکت کردیم ولی یک سالش در چیز بودیم. قبل از عید ۲۴ رسیدیم شیراز.
س: آن وقت آن موقع که شیراز رسیدید، هیچ یادتان هست که چه خاطرهای…؟ یعنی چه برخوردی داشتید با…؟
ج. اول از همه از بیشعوری در بوشهر گفتم من توی کشتی از بس با آب شور حمام گرفتم، دلم میخواهد حمام آب شیرین بگیرم. رفتیم حمام، خدا روز بد شما نبینید… آب مثل لجن…
س: بد بود؟
ج. بدم آمد. من که خیلی فکر کردم بهتر بود همان آب شور دریا. خلاصه این گذشت و رسیدیم. آن وقتها هم سفر چیز بود. قدیم با کجاوه و تخت روان و از این چیزها سفر میکردند. ولی ما که آمدیم، پدرم دو تا اتومبیل خریده بود، فرستاد بوشهر برای پیشواز ما. یک شب کازرون ماندیم، یک شب هم نه، قبل از کازرون یادم رفته کدام منزل ماندیم. بعد هم رسیدیم شیراز.
س: راهها امن بود؟
ج. راهها امن بود، نسبتاً. ما چیزی ندیدیم. ولی خیلی پیچهای خطرناک داشت و خیلی مشکل بود سفر. ولی شوفرهایمان هر دوشان… یکیشان عرب بود… خیلی خوب بودند. خیلی راحت بود از این حیث.
س: آن وقت شیراز چه جور شهری بود وقتی که…؟
ج. شیراز، من خوشم آمد. شهر قشنگی است.
س: راجع به شیراز میفرمودید که خوشتان آمد.
ج. خوشم آمد. خیلی قشنگ بود. شهر خیلی دلبازی بود. خیلی قشنگ بود. یادم است همیشه آنجا را که شیراز… بعد از آن یک سفرهایی کردم. کوئتا رفتم. کوئتا خیلی از شیراز داشت. همینطور کوههای اطراف و وضعیت اطرافش خیلی شبیه به شیراز بود. آنجا را هم خیلی خوشم آمد به این دلیل. خب، لابد چون محل وطن ما آنجاست؛ در واقع فارس است. خیلی خوشم آمد.
س: آن موقع آن وقت استاندار کی بود؟ والی فارس چه شخصی بود وقتی شما وارد شدید؟
ج. آها، چیز… از فامیل، اسمش سر زبانم است.
س: مصدق رفته بود دیگر قبل از…؟
ج. خیلی وقت رفت. بله، چیز بود… مثل اینکه نصرتالدوله بود. نه، من… نه، نبود، نبود. یادم رفته کی بود. حالا یادم میآید… از نوریها بود.
س: حالا مهم نیست.
ج. قوم و خویش محتشمالسلطنه بود.
س: بله، بله.
ج. آن وقت استاندار نمیگفتند. میگفتند والی فارس و بنادر. خلاصه یک سال شیراز بودیم و خیلی خوش گذشت. گردش میرفتیم با اتومبیل، سعدی میرفتیم، کاهو سرکه میخوردیم، همه کارهایی که باید آدم بکند میکردیم. گردش و اطراف این طرف، آن طرف، تا اینکه اوایل ۱۹۲۵ شوهرم، سرلشکر محمدحسین میرزای فیروز…
س: ممکن است تعریف بفرمایید چه جور آشنا شدید؟ آشناییتان را تعریف بفرمایید. خواستگاری… آشنایی…
ج. آشنایی نبود تو کار.
س: بله، خب به چه ترتیب بود؟ معرفی…
ج. چیز شد، استاندار نشد، او رئیس ستاد ارتش شد. مافوقش هم سرلشکر محمود آیرم بود. با او یک روز دیدم عمهام خندهکنان میآید پیش من و میگوید من نمیدانم چرا هر کسی وارد این شهر میشود، میآید خواستگار ما، خانه ما میآید خواستگاری. و قبل از او هم یک فرمانده لشکر دیگر بود. حالا اسمش یادم نیست… آها، زاهدی.
س: سرلشکر فضلالله زاهدی؟
ج. بله، بله.
س: اتفاقاً با او که اولی که آمد گفت که خواستگار است، گفت من صلاح نمیدانم دخترتان را به این بدهید. ولی برای محمدحسین میرزا که آمد، گفت این خیلی آدم خوبی است، تربیتشده و تحصیلکرده است. من صلاح میدانم دخترتان را به او بدهید. هی برو و بیا و صحبت بکن، این طرف و آن طرف. بالاخره یک روزی، از بس همه فامیل فضولی من را میکردند، صفیه این کار نباید بکند، صفیه آن کار را نباید بکند، گفتم من زن این میشوم. ندیده بودمش ها! یعنی از دور توی خیابان وقتی رد میشدیم، میدیدمش. خلاصه وقتی تصمیم گرفتم، یک روزی پدرم دعوتش کرد به چای. آمد و صحبت کردیم ما یک قدری، و هر دویمان تأیید کردیم که راضی هستیم این کار بشود. یک هفته بعدش هم عقدمان شد.
س: در همان شیراز؟
ج. بله، در همان شیراز. یک هفته بعدش هم عروسی کردیم. در اکتبر ۱۹۲۵ عروسی کردیم، آخر اکتبر یعنی سیویکم اکتبر بود. عروسی قشنگی هم بود. برای اینکه منزل سرلشکر، آن وقت سرتیپ بود، در بیرون شهر بود. یک جایی معروف به مسجد بردی. از شهر تا مسجد بردی سرباز گذاشته بودند و سرنیزهشان یک دانه شمع. من که با اتومبیل رد میشدم، به شوفر میگفتم یواش برو، میخواهم تماشا کنم. او هم عجله داشت زودتر برسد. خلاصه رسیدیم. حالا محمدحسین میرزا از پله آمد پایین در اتومبیل را باز کند، خواهرم هم همراه من بود، خواهر بزرگم. آمد در را باز کند، در ماشین قفل بود. گفت: «این که باز نمیشود.» شوفر گفت: «آنعام من را بدهید.» عرب بود.
س: انعام من را بدهید؟
ج. بله، محمدحسین هم نوکر را صدا کرد، یک پولی به او دادند و در را باز کرد.
س: چه بامزه!
ج. خلاصه…
س: عروسی مفصل بود؟
ج. خب، آن وقتها عروسی خیلی مفصل بود. یادم است سر عقدکنان به من گفته بودند شما باید سه دفعه… آخوند سؤال بکند تا شما بله بگویید. دفعه اول مبادا بگویی بله. دفعه اول گفت، دفعه دوم گفت، و من جواب ندادم. گفت: «خانم، شما تمام دنیا را سفر کردی. چطور به من که میرسی نمیتوانی یک جواب حسابی به من بدهی؟» تا بالاخره سومی را گفت و من هم گفتم بله. رو کرد به یک خانمی که آنجا بود و گفت: «خودش جواب داد؟ صحیحه؟» آن خانم هم گفت: «بله آقا، صحیحه.» این دیگر حل شد. عکسهای عروسیمان هم در عقدکنان یک ژاپنی که مسافر بود، آمد عکس سفره عقد و بساط و اینها را تماشا کرد و عکسبرداری کرد و به ما هم داد. ولی متأسفانه همهاش در تهران است و نمیدانم چه شده. میدانم از بین رفته.
س: آن وقت عروسی هم همینطور که میگویند هفت روز و هفت شب بود یا اینکه…؟
ج. نه، یک چیزهایی بود ولی هفت روز و هفت شب نبود. آخرین عروسی خیلی مفصلی که بود همان بود. از آن به بعد دیگر برای مردم خیلی مشکل بود وضعیت عروسی آنطورها. حتی سند عروسی هم فرق کرد. حالا همهاش چاپشده و محضری است.
س: آن زمان چهجور بود؟
ج. یک قدری مثل مینیاتور نقاشی میکردند اطرافش را. این هم که اینجا نیست. تهران است. تا ببینیم چه میشود. خلاصه به خیر گذشت.
س: آن وقت تا چه زمانی شما در شیراز زندگی کردید؟
ج. من پسر اولم، اسکندر، در شیراز تولدش شد. در اول آگوست ۱۹۲۶. اتفاقاً دومی را هم آبستن بودم داشتم میآمدم تهران، یعنی دومی را آبستن بودم که محمدحسین میرزا را خواستند تهران. رضاشاه شاه شده بود آن موقع و خواستندش. چیز بود، خواستندش برای اینکه یک شلوغیهایی در شهر شده بود. مردم گفته بودند تقصیر فلانکس است چون شازده است. آن وقتها خیلی آسان بود وقتی به کسی میخواستند اذیت کنند، یک بهانهای پیدا میکردند و اذیت میکردند.
آها، بعد از عروسیمان، دو ماه بعد از عروسی، اوایل دسامبر بود، یکدفعه شوهرم آمد و گفت که رضاشاه، رضاخان، آن وقت هنوز شاه نشده بود، به من دستور داده بروم هندوستان برای یک مانوری. تو میخواهی بیایی؟ گفتم «البته، سفر خیلی انترسانیه» و راه افتادیم. آن موقع پاسپورت هم نبود در ایران. ما بچه هم که بودیم، در هنگکنگ پاسپورت انگلیسی داشتیم. چاره دیگری نداشتیم.
س: درست است.
ج. و بالاخره وقتی خواستیم سفر برای سفر کاغذ بگیریم، برای من یک کاغذی گرفتند به اسم نوکرمان بود و همراهش مثلاً من بودم. پاسپورت به زن… البته به هیچکس نبود پاسپورت به زن که به هیچ وجه. من هم اینقدر عصبانی شدم وقتی این را دیدم، خیلی ناراحت شدم. سوار کشتی شدیم و آمدیم طرف هندوستان. وارد بمبئی شدیم. وارد بمبئی شدیم و در ضمن چون محمدحسین میرزا برای مانور نظامی میرفت، دولت انگلیس یک کاغذی هم نوشته بود به عنوان معرفی که فلان کس دارد میآید، خانمش بمبئی میماند. خودش با یک عده افسر میروند به شمال برای مانور. و گفت که… من هم تا این کاغذ را دیدم، آن یکی را پاره کردم. دیدم من با نوکر نمیتوانم سفر کنم به عنوان چیز. خلاصه رفتیم. سه هفته بمبئی تنها بودم تا بعد محمدحسین میرزا رفت و برگشت و در ضمن مهمانیهای مفصلی به افتخار محمدحسین میرزا میدادند در بمبئی. آن وقت در ضمن چیز شد. تغییر سلطنت شد. محمدحسین میرزا مجبور شد روزنامهنویسها را خبر بکند، اعلام بکند که سلطنت عوض شده، شاه سابق استعفا داده. استعفا که نداده بود. ولی رضاشاه شاه شده و شروع کرد تعریف کردن از رضاشاه و که چه کارهایی کرده و تمام این بساط. خلاصه خیلی وضع مشکلی بود. یادم است من منزل مادر آقاخان منزل داشتم.
س: آقاخان محلاتی؟
ج. آره. خب کجا بودم؟
س: راجع به اینکه تغییر سلطنت شد و رضاشاه.
ج. محمدحسین میرزا تعریف کرد و چقدر کارهایی کرده و چقدر امیدوار هستیم که کارهای دیگر بتواند بکند و اینها. متأسفانه خیلی از امیدهایمان… خیلی از امیدها بر پا ماند ولی خیلی از امیدها هم از بین رفت.
س: اینها را از ته دل میگفتند یا اینکه اجباری بود؟
ج. میدانی، یک مقداریش را از ته دل میگفت. برای اینکه یک عقایدی داشتند. بعد اخلاقش معلوم شد که چهجور بود و چطور بود. چه بلاهایی سر ماها آورد. یعنی کینهاش هم به ما بیشتر از همه بود. خلاصه یادم است یک نفر نماینده رولزرویس آمد پیش ما گفت که میخواهم این اتومبیل رولزرویس را به خیلی قیمت ارزان به شما بفروشم. شوهرم گفت که شما میخواهی این را بگیری؟ من گفتم والله برای من اتومبیل وسیله حمل و نقل است، چیز دیگری نیست. من برایم چه رولز رویس باشد چه فورد باشد فرقی نمیکند. آمد یک اتومبیل داج خریدیم و خیلی تخفیف به ما داد و خیلی هم راضی بودیم ازش.
س: آن وقت موضوع رولزرویس چه بود؟
ج. خب، یارو میخواست ارزان بدهد، ولی هر قدم ارزان میداد ما نمیتوانیم… و خوب هم شد که نخریدیم. برای اینکه تهران و سرتیپ فیروز که سوار اتومبیل رولزرویس بشود بلایی میشد آن وقت.
س: صحیح.
ج. ما تمام این مدت همیشه یک نفر از پلیس در خانه ما مراقب بود، کی خانه ما میآید، کی خانه ما میرود.
س: اعتماد نداشتند؟
ج. نه. چرا میخواهید اعتماد داشته باشند؟ من یک روز به شوهرم گفتم پا شویم برویم از این مملکت. گفت آخه من همه زندگیم اینجاست، فامیلم اینجا هستند. گفتم مال من هم هستند ولی چطور میخواهی این… اینکه شما نسبت به او چیز باشی، فیدل باشی به اصطلاح، وفادار باشی؟ بالاخره تو را به چشم قجر نگاه میکند، جور دیگر نمیتواند تو را ببیند. خلاصه زندگی خیلی مشکلی داشتیم. خیلی مشکل بود. سال به سال هم هی مشکلتر میشد و فوری هم بعد از دو سال بیکارش کردند، رضاشاه بیکارش کرد.
س: یعنی وقتی آمدید تهران سال…؟
ج. سال ۱۹۲۸ بود که پسر دومیام در تهران به دنیا آمد.
س: نرسی؟
ج. بله، نرسی.
س: آن وقت تهران که آمدید سمت تیمسار چی بود؟
ج. مدتی بیکار بود. برای اینکه گفتند یک شلوغیهایی در شیراز شده و گفتند او باعث شده، در صورتی که نبود. خلاصه بعد دوباره سر کار آوردندش و رئیس [اداره کل] سجل احوال [و احصائیه] کردند.
س: این که کار نظامی نبود، رئیس سجل احوال.
ج. خب هیچکس آن وقتها سر کاری که باید باشد نبود. هیچ دلیل نبود.
س: بله.
ج. و خیلی هم خوب انجام داد کارش را. بعد از یک سال از آنجا بلندش کردند و ۱۹۲۹ بود که یادم است شیراز شلوغ شد، فرستادنش شیراز. آن وقت دوباره گفتند که بله، آن وقت صارمالدوله هم آنجا والی بود.
س: در شیراز؟
ج. محمدحسین میرزا رئیس چیز بود، رئیس قشون بود، او استاندار بود. یک شلوغیهایی شد، قشقاییها شلوغ راه انداختند و گفتند بله، دو تا شازده آنجا هستند اینها خواستند کودتا بکنند، نمیدانم چی. آمدند و نصرتالدوله را حبس کردند، محمدحسین میرزا را حبس کردند، صارمالدوله را هم حبس کردند.
س: کجا حبس بودند، در تهران یا در شیراز؟
ج. در تهران.
س: کدام زندان بودند؟
ج. همان زندان مرکزی.
س: قصر؟
ج. نه، توی شهر بود. محمدحسین میرزا یک ماه و نیم بود. ولی نصرتالدوله بعد از مدتی آمد تو خانه تحت نظر بود. صارمالدوله هم تو خانهاش تحت نظر بود. که معروف بود چیز کرده، عریضه نوشته به شاه که من چه گناهی کردم که با زنم حبسم کردید؟
س: رضاشاه خوشش آمده بود از این حرف یا اینکه برایش…؟
ج. لابد خوشش آمده بود، برای اینکه او را زودتر از نصرتالدوله ول کرد. خلاصه گذشت و ما ۱۹۲۸ یک پسر دیگر پیدا کردیم و…
س: اسمش چیست، پسر سومتان؟
ج. همان دومی نرسی. و دیگر چی شد یادم رفته حالا. دیگر محمدحسین میرزا از آنور بیکار بود تا اینکه جنگ شد و…
س: عجب! آن وقت این چند سال چه میکردند؟ بیکار؟ ملکی چیزی داشتید؟ کار کشاورزی بود؟ چه میکردند؟
ج. هیچ. همان به ملک میرسید و زندگی خصوصیاش میرسید. ولی کار به خصوصی نمیتوانست بکند. یعنی در ارتش هیچ… محاکمهاش کردند، تبرئه شد. بعد هم وقت محاکمه گفته بودند که یک جرمی باید بده برای فلان کار و فلان کار. یکی گفته بودند «رشوه گرفته»، یکی هم گفته بودند «طاق نصرت ساخته، بیخود ساخته.» خب برای شاه ساخته! خلاصه ده هزار تومان ازش گرفتند برای این دو تا کار. وقتی که تبرئه شد، رفت وزیر جنگ را دید، گفت که بروم من اعتراض کنم. گفت چیچی اعتراض کنی؟ گفت خب این پول من را پس بدهید، من که تبرئه شدم. گفت «میخواهی دوباره محاکمهات بکنند و محکومت بکنند و پول دو برابر بگیرند و دوباره هم حبست کنند؟»
س: صحیح.
ج. ما هم دیدیم صحیح نیست و گفتیم خیلی خوب، گذشتیم از این پول، تمام شد رفت.
س: آن وقت آن زمان شما هیچوقت خودتان رضاشاه را دیده بودید؟
ج. نه، نمیدیدیم. یادم هست…
س: از نزدیک شما هیچوقت با او ملاقات کرده بودید؟ با او حرف زده بودید؟
ج. نه، هیچوقت ملاقات نکردم. هیچوقت. او عقیده به زنها نداشت.
س: از دوروبریها چطور؟ مثلاً تیمورتاش را شما هیچوقت دیده بودید؟
ج. خیلی زیاد، خیلی زیاد.
س: میشود یک خرده راجع به او تعریف کنید که چه جور بود؟
ج. از آن مردهای عجیبوغریب بود، والا. اتفاقاً یک روز یک کسی آمد تو خانهمان، عکس تیمورتاش یک طرف بود، عکس رضاشاه یک طرف بود. گفت خب آن که اجباری است، عکس تیمورتاش چرا گذاشتی؟ محمدحسین میرزا گفت این دوست من است. گفت «شما عقیدهتان این است که دوستتان است؟ شما میدانید که باعث حبس شما و نصرتالدوله همین تیمورتاش شد؟» میدانید موقعی بود که هر کسی برای اینکه خودش را خلاص کند، طرف را مقصر میکرد. و او عقیدهاش بود که تیمورتاش باعث شد که نصرتالدوله را حبس کردند و طفیلیاش محمدحسین میرزا.
س: میگویند خیلی آدم خوشقیافهای بوده، خیلی مورد توجه خانمها بوده.
ج. خیلی خوشگل بود، خیلی خوشمعاشر بود، خیلی خوشگذران بود، خودش هم بیچاره از بین رفت، همینطور شد.
س: باهوش هم بود؟
ج. باهوش بود. خیلی باهوش بود. نطّاق و باهوش و خیلی خوب، فوقالعاده بود.
س: منزل شما هم آمد و شد داشت؟
ج. منزل ما… اوایل ما را دعوت میکردند، ما میرفتیم خانهاش. همیشه وزیر دربار بود. دیگر بعد هم که محمدحسین میرزا و همه را حبس کردند، دیگر اصلاً ما معاشرت با هیچ… مردم تو کوچه میدیدند به ما سلام نمیکردند از ترسشان.
س: عجب!
ج. که مبادا به گوش شاه برسد که شما به من سلام کردید.
س: یعنی اصولاً اینجور با فامیل قاجار بد بودند یا اینکه یک چیز بخصوصی به شما داشتند؟
ج. نه، میدانید، به خصوص مثل اینکه با فامیل ما خیلی بد بود. برای اینکه اول از همه آن خانهای که داشت، قصر مرمر، مال برادر شوهرم بود. به زور ازش گرفت و یک پول خیلی کمی بهش داد. دوماً، خانهای که مال مادرش بود، آن بهش…
س: مال مادر کی بود؟
ج. مادر شاه.
س: بله. یعنی مادر محمدرضا شاه یا مادر رضاشاه؟
ج. نه، زن اول رضاشاه، مادر ولیعهد.
س: بله.
ج. آن خانه را فرمانفرما آمده بود گفته بود که یک هزار متر زمین به من بفروشید تو این محله. من خیلی علاقه دارم، خیلی خوبه، خیلی خوشم آمده. شازده هم بهش تمام اینجا بخشید که در حدود ۱۰ هزار متر اینطورها زمین و خانه و اینها بود.
نوار ۱ ب
س: زمین را بخشید و…؟
ج. همان زمینی که روی خیابان سپه هست و چیز، ملک مادر آن وقت آنجا منزل میکرد و آن وقت ملکه بود البته. خلاصه دوره بدی بود، دوره بدی بود ولی به یک طریقی گذراندیم. یادم میآید حتی از ملک پول برای آدم نمیفرستادند، از بس مردم… میدانید، مردم وقتی میبینند شما بیعرضه شدید، بیکار شدید، سر قدرتی نیستید، دیگر هیچ حس اعتنایی به شما نمیکنند. شما پرسیدید که هیچوقت رضا شاه را دیدید. من نزدیکترین باری که دیدم، یک وقتی سوار بودیم با شوهرم و سرلشکر شقاقی و خانمش. میرفتیم سواری هر روز بعدازظهرها. از خیابان پهلوی داشتیم میرفتیم بالا. شوهرم جلو بود با خانم شقاقی و من هم عقب بودم. دیدم تعظیم کردند و ما هم که رسیدیم تعظیم کردیم. رضا شاه توی ماشین بود. بعدش گفتند سرلشکر شیبانی را خواسته بود، گفته بود که شما چرا با محمدحسین میرزا معاشرت میکنید؟ گفته بود خب ما با هم دوست بودیم، همکار بودیم. گفته بود شما که زن ندارید. یعنی شقاقی که زن دارد خب به واسطه زنش شما معاشرت میکنید، شما دلیل ندارد معاشرت کنید. اینقدر مراقب بود.
س: یعنی سوءظن داشتند به خانواده فرمانفرماییان؟
ج. سوءظن داشت به همه قاجاریه، مخصوصاً به این فامیل. میگویند: «چرا فلان کس با من دشمن است؟ من بهش که چیزی… من که خوبی بهش نکردهام.» شازده بهش خوبی کرده بود. اینطور شده بود. در ایران مثلی هست که این قضیه را میگوید.
س: «که چرا به من بده؟ من که بهش خوبی نکردهام.»
ج. من بهش خوبی نکردهام. شما نشنیده بودید؟
س: چرا، بله.
ج. خلاصه…
س: آن وقت روشن نشد که شوهر شما در خانواده فرمانفرماییان کجا قرار داشتند؟
ج. از بزرگها هست. یعنی شازده فرمانفرما زن اولش خانم عزتالدوله بود، دختر مظفرالدین شاه، خواهر تنی محمدعلی شاه. از او ۶ تا اولاد داشت: نصرتالدوله، سالار لشکر، محمدولی میرزا، چهارمین، شوهر من بود محمدحسین میرزا. دو تا اولاد دیگر هم داشت که یکیشان در انگلستان موقع جنگ اول مرد، مرض مننژیت گرفت و مرد، اسمش جعفر بود. ششمی هم داشتند، نظامالدین میرزا، او هم موقع جنگ اول گویا آنفلوانزا گرفت و در شیراز مرد. این چهارتا بزرگها از خانم عزتالدوله بودند. بعد شازده، نمیدانم به چه دلیلی، شروع کرد زن زیاد گرفتن. از آنهای دیگر هم روزی که شازده فوت کرد، ۳۲ تا اولاد داشت؛ ۱۲ تا دختر و ۲۰ تا پسر.
س: چطور بعضیها اسمشان فیروز است، بعضیها فرمانفرما؟
ج. دیگر بعد از اینکه سجل احوال برپا شد و قرار شد اسم فامیل بگیرند، نصرتالدوله چون پسر بزرگی بود، اسم فیروز را انتخاب کرد و پدربزرگشان فیروز میرزا پسر عباس میرزا بود. و بعد به کسان دیگر اجازه نمیداد این اسم را بگیرند. ما که گرفتیم، دیگر از آن به بعد اجازه نداد. حتی یک پسرعمو داشت، خواست اسم فیروز بگیرد، بهش اجازه نداد. او مجبور شد قاجار اسمش بگذارد. خیلی هم ناراحت بود. برای اینکه هر دفعه رضاشاه این اسم را میشنید، حتماً بدش میآمد. سر همین قضیه شد.
س: راجع به مرگ نصرتالدوله، شما اطلاعاتی دارید که چطور…؟
ج. آره، در سمنان کشتندش. سال اول که بعد از چند مدتی اجازه دادند بیاید از حبس خارج بشود، وقتی خارج شد، در منزل شمیران بود. یک باغی داشت شمیران، فرمانیه. آنجا منزل میکرد. و یک تابستانی خانهاش را اجاره داد به سفارت فرانسه برای جای شمیران. و شروع کرد معاشرت کردن با سفارت فرانسه و گویا انتریک کرده بودند که این دارد دوباره خیالاتی دارد و میخواهد شلوغی راه بیندازد و ناراحت بودند و اینها.
س: آن وقت در سمنان چه میکردند که…؟
ج. بعد سر همین قضیه دوباره بردند حبسش کردند سمنان. در سمنان بود، یک دو سال. و ۱۹۳۸، در ماه ژانویه ۳۸، ما یک روز شنیدیم که کشتندش. و گویا اول خواسته بودند…
س: آن دکتر معروف بود که…؟
ج. مختاری؟ یا احمدی؟
س: احمدی بود؟
ج. احمدی بود. مثل سوزن میزد، هوا میرفت توی قلبتان.
س: راست است که با سوزن هوا میزدند؟
ج. آره، گویا. من که نمیدانم البته، ولی شنیدم اینطور بود. در هر حال، خواسته بودند سوزن بزنند. نصرتالدوله خیلی ورزشکار بود، خیلی قوی بود. نتوانستند جلوش از عهدهاش بربیایند، بالاخره خفهاش کردند. خفهاش کردند و …
س: بعد جسدش را چه کردند؟
ج. شوهرم وقتی رفت جسدش را دید، گفت همینطور روی گردنش جای دست بود که خفه کردند. حتی اجازه ندادند ختم بگذاریم. برای اینکه موقعی که تیمورتاش را کشته بودند، او را هم در حبس کشتند، گویا. آن را به نظرم با سوزن و اینها کشتند. فامیلش خیلی عزاداری شدید کردند و شلوغکاری کردند و خیلی فحشکاری و اینها کردند. اجازه ندادند ماها ختم بگیریم. نتوانستیم…
س: آن وقت کجا دفنشان کردند؟ در همان سمنان یا…؟
ج. نه، آوردند تهران، تحویل دادند. در شاه عبدالعظیم خاکش کردند.
س: راجع به خدماتی که میگویند رضاشاه در مورد حقوق زنان کرده، بحثهای مختلفی هست. بعضیها…
ج. والله، یگانه کاری که کرد، یک قدری راه مدرسه را برایشان بیشتر باز کرد. یعنی بیشتر باز نکرد، برای اینکه قبل از او آمریکاییها در تبریز یک یا دو تا مدرسه تأسیس کرده بودند برای دخترها. بعد هم دیگر یواشیواش مدارس برای دخترها اضافه شد. همان عهد رضاشاه بود که تمام بچههای مدرسه تربیت بود، خیابان پهلوی، مدارس بود، دخترها میرفتند، مدرسه آمریکایی بود، مدرسه زرتشتی بود، خیلی مدارس بود. از این حیث خوب بود. و بالاخره ۱۷ دی هم که روی زنها… زنش را برد کجا بود؟ در یک جشنی بود، در مدرسه، زنش و دخترهایش را روباز برد. یعنی وقتی رفت ترکیه، دید زنهای ترک چطورند، برگشت، دو تا سوغات از ترکیه آورد برایمان؛ یکی باشگاه افسران و یکی دیگرش هم روباز کردن زنان. این دو تا را مدیون ترکها هستیم.
س: خب، این روباز کردن زنان تا چه حدی عملی بود، به اصطلاح عمیق بود و اثرات داشت؟
ج. نه، میدانید، یک حدی یک چیزی بود که اولش خیلی به خشونت بود. زنها را توی کوچه کتک میزدند، چادر را از سرشان میکشیدند. حتی دستمال سر که روی سرشان میبستند، میکشیدند از سرشان. خیلی مشکل بود. یادم است اوایل هم من اروپا بودم. برگشتم، رفتم شیراز. شیراز دیدم شروع شده، مهمانی میکنند به افتخار روباز کردن زنها. زنها مجبور بودند با کلاه، همهشان بیایند در مهمانیها با شوهرانشان.
س: با کلاه؟
ج. با کلاه. و یادم هست من خودم به چشمم دیدم که زن بدبخت ۵۰ ساله، ۶۰ ساله، همینطور گریه و زاری میکرد. یک حوله روی کلاهش پیچیده بود، داشت گریه میکرد.
س: یعنی زنها خوشحال نبودند پس؟
ج. پیرزنها نه. جوانها… این چیزی بود برای… میدانید، بایستی تدریجاً بشود. همه چیز بایستی تدریجاً بشود و او در همه کار عجله داشت. یک مدرسه پرستاری تأسیس کرده بودند برای… و گفته بود چند سال طول میکشد درس بخوانند؟ گفتند «۴ سال دوره پرستاری است.» گفته بود «دو سالهاش کنید.» آخر شما هر چیزی یک دورهای دارد. اولوشن هم یک چیزی است.
س: خب، در آن موقع نظر شما چه بود؟ این نظری است که الآن دارید یا همان موقع هم این نظر را داشتید؟
ج. همان موقع من ناراحت بودم وقتی آن زنها را میدیدم با آن حال. خب، پیرزن ۵۰ ساله را دیگر ولش کنید. پیرزن ۶۰ ساله، ۸۰ ساله را ولش کنید. دلش میخواهد رویش را… همین الآن اینجا شما هوا سرد است دستمال سرتان میبندید، برای اینکه گوشتان گرم بشود. خب، او هم یک چیزی بود. زنیکه بدبخت یک عمر به آن عادت کرده بود. چرا به زور مزاحمش باشیم؟ خلاصه، آن هم گذشت و دیگر تمام شد، رفت. حالا برعکسش شده. حالا خمینی به زور توی سر زنها میزنند که چادر سرتان کنید. شنیدم که میگویند حالا شما… حتی لباستان زن و مرد توی یک جا نباید شسته بشود. از این خرکیتر چیز شنیدید؟
س: خود شما از کی در فعالیتهای خانمها و نسوان شرکت کردید؟
ج. من اول کاری که کردم سعی کردم قسمت اسکاوتینگ یعنی بویاسکات و گرلگاید (boy scout and girl guide)… گفتم این را شروع کنیم. ۱۹۲۸ بود یا ۲۹ بود؟ توی خانهمان جمع میشدیم. یک آقایی هم بود که میگفت من در اسکاوتینگ تجربه دارم. میآمد ماها را مشق میداد که همهمان. خودش ریختش خیلی مخصوص بود، میخندیدیم و در هر حال خوش بهمان میگذشت ولی جرأت نمیکردیم خیلی تظاهر کنیم. یک روزی پیغام بهمان دادند شما دیگر دست از این کار بردارید، برای اینکه دولت میخواهد در مدارس خودش این کار را بکند. ما هم گفتیم خیلی خب، خداحافظ، رفتیم. و میدانید، من شخصاً چون شوهرم شازده بود، جرأت نمیکردم خیلی تندروی بکنم. برای اینکه دوباره ببرند حبسش کنند چه فایدهای دارد؟ برای زنها، اگر یک پا بردارم، دو پا عقب روم برای شوهر. ولش کردیم، خلاصه این گذشت و تا اینکه رضاشاه رفت و…
س: پس در زمان رضاشاه اقدام دیگری نشد؟
ج. به جز این دیگر جرأت نکردیم. کارهای خیریه هم مثلاً در کار شیر خورشید، اسم من را که میبردند، مردم میگفتند نه نه، خانم فیروز نباشد. یک مدرسه هنرهای زیبا برای دخترها درست کردند، یک خانمی گفت یک کسی که خیلی باسلیقه است، شما خانم فیروز را بگذارید. بعد گفت که به شاه راپورت دادند گفتند نه خیر، فلانکس نباید باشد. حتی میگویند در شیر خورشید نگذاشتند من وارد بشوم.
س: عجب! شما راجع به جریان سوم شهریور چه خاطراتی دارید؟
ج. سوم شهریور من نبودم!
س: وقتی که قوای روس و…؟
ج. ها، اون که دیگر بلا بود. همه سؤال میکردیم کجا فرار کنیم، کجا برویم؟
س: تهران بودید آن موقع؟
ج. تهران بودم. یادم هست خواهرشوهرم، جاریم، گفت بچهها را بردارم بروم اصفهان، شیراز. گفتم عزتالسلطنه، شما خودت و بچههایت و نوکر و کلفت و اینها کجا میروی؟ چی میخورید توی راه؟ پدرتان در میآید! همینجا بمانید ببینید چی میشود. ماندیم، همینطور. بالاخره به خیر گذشت. یادم هست وقتی شروع کردند تهران بمب بیندازند، اتومبیلها را هم که مجبور بودیم قایم کنیم برای اینکه اشخاصی که فرار میکردند، اشخاص توی ارتش، جیپهای ارتش را پر میکردند از آرد و خوراکی و اینها، فرار میکردند. آقایانی که باید ما را حفظ کنند، فرار میکردند. اشخاصی بودند که با ما دوست بودند، من میشناختم. خجالت میکشم اسمشان را نمیخواهم بیاورم.
س: بله.
ج. خلاصه، من یادم هست یکدفعه رفته بودم شمیران خانه جاریام، تابستانی، دیگر نیامدند شهر. گفتم بروم شهر ببینم چه خبر است. گفتند با چی میروی؟ گفتم با اسب میروم. همینطور کنار دیوار از رستمآباد آمدم پایین و یکدفعه یک بمبی تقریباً ۱۰۰ متری من خورد زمین. من فکر کردم وای، کار من درست شد. خلاصه، به شهر رسیدم و رفتم در خانه دو تا از فرماندههای لشکر که میشناختم. هیچکدام نبودند. یارو نوکرشان گفت خانم، فرار کردهاند! آدم چه بگوید؟ اینهایی که بایستی حفظ کنند همه را. خلاصه این هم گذشت و یواشیواش زندگی دوباره شروع کرد به چیز شدن و معمول شدن از نو.
س: آن وقت از چه زمان دوباره شوهرتان سر کار رفتند؟
ج. محمدحسین میرزا… در ضمن آهان ما رفته بودیم، موقع جنگ، آلمان. بچههایمان از مدرسه در برلن بودند.
س: یعنی بعد از اینکه جنگ شروع شد؟
ج. نه، آنها ۱۹۳۵ ما بچهها را فرستادیم آلمان. بردیم آلمان، گذاشتیمشان در برلن تحصیل کنند و تا ۱۹۴۰ هم آنجا بودند.
س: چی شد که برلن فرستادید و به جای مثلاً لندن؟
ج. برای اینکه ارزانتر بود. وضعیت مالیمان خیلی خوب نبود. ملک خیلی چیزی نمیداد. هیچی. بعد از جنگ وضعیت عوض شد. خلاصه بردیم و برلن گذاشتیمشان و موقع جنگ هم رفتیم از راه بغداد و با راهآهن رفتیم تا برلن که پسشان بیاوریم. و خودش هم یک سفری بود خیلی تماشایی. و حالا برلن هم که بودیم، هی شبها بمب میانداختند. هی من میگفتم تا یک دری میزدند، من وحشت میکردم، میگفتم این بمب است. و زیرزمین هم نمیخواستیم برویم برای اینکه خیلی زیرزمین رفتن مشکل بود. خیلی نمیدانم، هوایش خفه بود، جمعیتش ناراحت بود. من یک روز به شوهرم گفتم من ترجیح میدهم اگر بمب بخورد، توی زیرزمین خفه شوم، اینجا اقلاً توی هوای آزادم. دیگر نمیرفتیم زیرزمین. با وجودی که اجباری بود، شما حق نداشتید بیرون بمانید.
از راه دوباره از همان راه به هنگری و یونان و اینها برگشتیم، شوهرم هم هی ناراحت بود، میگفت من میدانم اینها به یونان حمله خواهند کرد. اگر از یونان نتوانیم رد بشویم… و خلاصه ما یونان را رد کردیم، وارد استانبول شدیم. گویا دو سه روز بعدش جنگ یونان هم شروع شد که به خیر گذشتیم. بعد آمدیم بغداد. سه چهار ماه بغداد ماندیم برای اینکه میخواستیم بچهها را یک جایی بفرستیم تحصیلشان را ادامه بدهند. بچهها هم از آلمان آمده بودند، همهاش حواسشان توی چیز بود، نازیبازی و از این حرفها. یادم هست بغداد، توی هتل نرسی مینشست به این فراریهایی که از دست آلمانیها، یهودیهایی که فرار کرده بودند، هی میخواست خرفهم بکند که چقدر خوب است نازیها، کارشان خوب است، به شما کمک میکنند و چی. خیلی مسخره بود کارش.
س: یعنی تبلیغات در بچهها اثر کرده بود؟
ج. تا یک حدی، نه زیادی. بعضی وقتها ایراد میگرفتند، میگفتند چطور است و اینها.
س: این چه سالی بود که در بغداد بودید؟
ج. آخر ۱۹۴۰ و اوایل ۴۱.
س: پس وقتی که تهران آمدید، آن وقت این جریان…؟
ج. نه، ما وقتی برگشتیم رسیدیم بغداد، محمدحسین میرزا گفت من نمیخواهم برگردم تهران. برای اینکه شنیدهام رضاشاه فرستاده گفته چرا به این اجازه سفر دادید؟ چهار ماه طول کشید تا ما اجازه گرفتیم. آخرش من خودم رفتم پیش رئیس شهربانی و به من اجازه داد که ما بتوانیم سفر کنیم.
س: کی بود رئیس شهربانی؟ مختاری بود؟
ج. گفتم آقا، شما مگر بچه ندارید؟ گفت چرا. گفتم پس بفهم من چه حالی هستم. میخواهم بروم بچههایم را بیاورم، کار دیگری ندارم. بالاخره گذاشتند و رفتیم و برگشتیم. آن وقت رضاشاه اعتراض کرده بود که چرا گذاشتید فلانکس خارج بشود؟ من میدانید نظرم نسبت به او چی بود.
آن وقت محمدحسین میرزا گفت من فعلاً برنمیگردم تهران، تا ببینم وضعیت چی میشود. بعد از سه چهار ماه، سعی کردیم بچهها را بفرستیم هندوستان. یک مدرسهای هست، سیستم انگلیسی بچهها را تربیت میکنند، میخواستیم آنجا بفرستیم. یک روز قنسول انگلیس عقب من فرستاد، گفت که میخواستم به شما بگویم شما تقاضا کردید این بچهها را بفرستید هند، ما نمیتوانیم اجازه بدهیم این بچهها بروند آنجا تبلیغ نازی بکنند. این است که شما فکر دیگری بکنید. ما هم همانجا مدرسه آمریکایی گذاشتیمشان.
س: در بغداد؟
ج. نه، بردیمشان بیروت. یعنی محمدحسین میرزا بردشان بیروت، من آمدم تهران. خلاصه، خیلی گرفتاری بود. بعد هم یک سفری آمدم به بغداد که بروم بیروت بچهها را ببینم. برگشتن. جنگ شروع شد. در خود بغداد، خیلی طرفدار آلمانیها بودند و آن چی بود، رشید عالی انقلاب کرد و مفتی جروسالم بود گویا، انقلاب شد و ما هفتهشت روز همینطور دوباره گرفتار بمب بودیم. خیلی بامزه بود. هتلهای بغداد تمامشان لب شط است. ما مینشستیم شب روی چمن تماشا میکردیم. طیاره میآمد، انگلیسی میآمد، دنبالش توپ حمله بکند. یک شب دیدم همه فرار کردند. یک دوستی آنجا داشتم. بعد دیدم همه برگشتند و نشستند و شروع کردند به خندیدن. گفتم موضوع چی بود، چرا خندیدند؟ گفت فرار کردند برای اینکه دیدند این بمباردیا میآیند، بعد خودشان خجالت کشیدند و گفتند این خانم نشسته، ما فرار میکنیم. خلاصه، این هم به خیر گذشت.
س: آن وقت اولین پستی که به محمدحسین میرزا دادند، کی بود؟
ج. زمان محمدرضا شاه بود. بعدش وقتی رضاشاه رفت و تصمیم گرفتند که محمدرضا شاه… خیلی صحبتهایی بود که جمهوری بشود، قاجاریه برگردند و اینها.
س: واقعاً صحبت جدی بود؟
ج. صحبت برگشت قاجاریه بود، ولی بعد تصمیم گرفتند، انگلیسها تصمیم گرفتند عملی نیست.
س: بله.
ج. گویا فروغی به نخستوزیر گفته بود که خب این که هست این پسر، همین را بگذارید دردسر کمتر خواهد بود. خلاصه شاه جوان پیدا شد و آمد سرکار. یادم است روزی که میرفت مجلس قسم بخورد، من ایستاده بودم میدان مخبرالدوله تماشا میکردم و دیدم این بچه خیلی جوان بود آن وقت ۲۳ سالش بود. دلم سوخت به حالش، گفتم بیچاره چه گرفتاری خواهد پیدا کرد. حتی اشک توی چشمم بود. نمیدانستم بعد او هم مثل باباش با ما بد میشود و بیخودها. محمدحسین میرزا خائن نبود، هیچوقت هم فکر تغییر وضعیت مملکت را نداشت.
س: ولی آن روز میگویند مردم خیلی طرفدارش بودند؟
ج. همه طرفدار میگویند. من که آنقدر صدمه دیده بودم از پدرش، طرفدارش بودم. سالهای اول هم خیلی خوب بود.
س: میگویند ماشین را با دست میبردند، راست است؟
ج. نه. من تا میدان مخبرالدوله بودم، ندیدم. این دروغ است. بعد رفت قسم خورد و برگشت. و بعد هم بالاخره عروسی کرد و بساط و اینها. سه دفعه عروسی کرد و…
س: شما فوزیه را دیده بودید؟
ج. هر سهشان را من دیده بودم.
س: فوزیه چهجور آدمی بود؟
ج. خیلی خوشگل بود، خیلی خوشگل بود.
س: ولی میگویند یک خرده بداخلاق بوده؟
ج. کی؟
س: فوزیه.
ج. فوزیه؟ نه. کمرو بود، خیلی کمرو بود. خیلی خجالتکش بود. خیلی هم همه اذیتش میکردند.
س: عجب!
ج. کسی را هم نداشت میدانی، یک عیب بزرگی این بود که مادرش یک ؟؟؟ چیزی از خودشان برایش نگذاشته بود. این یک دختر تکتنها فرستاده بود به ایران، مملکت غریب، شوهر تازه، قوموخویش شوهر، بساط و اینها، آدم شوهر، به قول اصفهانیها. خلاصه، خیلی وضعیتش ناراحت بود. دفعه اول که موقع جنگ ۱۹۴۶ بود، اینطورها، جنگ تمام شد، رفت به مصر. دیگر برنگشت. هرچه کردند برنگشت و تقاضای طلاق کرد و طلاق دادند.
س: اینکه میگفتند نمیدانم ایشان عاشق شده بوده یا…؟
ج. نه، هیچچنین چیزی نبود. همهاش دروغ بود. خیلی، خیلی بیچاره بود، کمرو بود، خجالتکش بود. یک کمیته ما درست کرده بودیم برای طرفداری از چیزها، طرفداری از سربازها در ارتش که به فامیلهایشان برسیم، وضعیت خانوادگی و اینها. من را رئیس جمعیت کردند. چیز بود، یک عده خانمهای سرلشکرها و اینها بودیم. روز اول که بنا بود برویم حضور ملکه، من خیلی ناراحت بودم. بایستی نطق بکنم. من هم در کارهای اجتماعی خیلی زیاد بودم ولی نطق کردن کار من نیست. فردا صبحش دمدانا(؟) ملکه را دیدم، گفتم…
س: کی بود آن موقع؟
ج. خانم ابتهاج بود، حالا نبوی شده. شوهرش طلاقش داد. زن ابوالحسن ابتهاج. مریم خانم نبوی. گفت صفیه خانم ملکه همینطور مثل تو ناراحت بود. هی به من میگفت خانم فیروز میآید من بهش چی چی جواب بدهم. گفتم قربان، خانم فیروز هم مثل شما شده او هم نمیدانست چه بگوید به شما. خلاصه من از روی کاغذ خواندم او هم تشکر کرد و…
س: ملکه فارسی حرف میزد؟
ج. نه، فرانسه حرف میزد. فارسی گویا… فرصت نشد یاد بگیرد. هفت، هشت سال بیشتر نبود و همهاش هم گرفتار دردسرهای داخلی بود. خلاصه رفت و دیگر تا اینکه کی بود؟ ۵۷ بود عروسی کرد، شاه سه دفعه عروسی کرد. همه عروسیها، پالتوی من رفت، پالتوی پوست من رفت، لباس من رفت. خودم دعوت نداشتم.
س: چطور پالتویتان رفت؟
ج. میآمدند پیش من. ژاکت داشتم برای شب. یک خانم میآمد، میگفت من امشب عروسی دعوت دارم، ژاکت شب ندارم. مال تو را به من بده. من هم میدادم. دفعه دوم عروسی…
س: ثریا.
ج: سر دوم ثریا بود، نه آخری ثریا بود؟
س: آخری فرح بود.
ج. آخری فرح بود. دفعه دوم ثریا بود. یک روزنامهنویس آمریکایی آمده بود تهران. خیلی با من دوست بود. آبستن هم بود. گفت صفیه، من امشب عروسی باید بروم، لباسم ندارم. گفتم من یک لباس دارم، خیلی گشاد است، بهت میدهم. و یک فوفولی بگذار روی شکمت که درزش باز است، پیدا نشود. همین کار را کرد و رفت. خیلی خندهدار بود.
س: آن وقت اولین وقتی که زمان محمدرضا شاه… آیا به تیمسار کاری دادند؟
ج. بله، فوری.
س: آها، اولین کارشان چی بود؟
ج. اولین کار، میدانید مجلس آن موقع خیلی قوی بود.
س: بله.
ج. دو دفعه استاندار شد فارس. هر دفعه استاندار و فرمانده لشکر، دو دفعه.
س: آیا شما همراهشان رفتید یا در تهران ماندید؟
ج. من رفتم، بله. خیلی هم خوش گذشت. شیراز را دیدیم، وضعیت و اینها خیلی خوب بود.
س: آن وقت رابطهشان با قشقاییها خوب بود؟
ج. روابطش با قشقاییها خوب بود. بله، خوب بود. دفعه دوم هی توی روزنامهها مسخره میکردند که نوکر قشقاییها است، چیست. میدانید، در ایران هم یک مرضی هست که همه چیز را به طور زشت و زننده میگویند. بالاخره شما یک عقایدی دارید، طرفدار این طرفید یا طرفدار آن طرفید. یادم است موقع جنگ شوهرم به یک کسی گفت که آلمانیها دارند پیشرفت میکنند، ولی عاقبتش میبینید انگلیس و الایزها (Allies) و اینها پیشرفت میکنند. گفت: شما اینقدر یعنی به انگلیس عقیده دارید که حتی با این وضعیت که آلمانیها دارند پیش میروند، شما عقیدهتان را انگلیسیها میبرند؟ خب آخر تاریخ هم نشان داد دیگر.
س: که آنها برنده شدند.
ج. بلدیشان بیشتر بود.
نوار ۲ آ
س. شما قوامالسلطنه را میشناختید؟
ج. قوامالسلطنه را هم در سطحی، توی مهمانی اینطورها دست میدادیم، سلام میکردیم.
ج. آن وقت چند دفعه وزیر شد؟ محمدحسین میرزا در قوامالسلطنه وزیر شد. قبل از او کی بود؟ ساعد وزیر شد. موقع ساعد وزیر جنگ شد، قبول نکرد و گفت من… بهش گفته بودند که شما را میخواهیم وزیر جنگ بکنیم. بعدش از ساعد ناراضی هستیم، بلندش که کردیم شما را نخستوزیر میکنیم.
س. کی گفته بود این را؟
ج. وکلا. گفتم دوره اول محمدرضا شاه، وکلا خیلی قوی بودند. مجلس قوی بود. شیرازیها همه طرفدار محمدحسین میرزا بودند، برای این بود دو دفعه استاندار شد شیراز. و بهش گفته بودند که… محمدحسین میرزا هم گفت من نمیخواهم وزیر جنگ بشوم، برای اینکه نمیتوانم کار بکنم، شاه نمیگذارد من کار کنم، میترسد از من. این است که من ترجیح میدهم نشوم و بعد از چهار روز هرچه اصرار کردند، گفت من قبول نمیکنم.
س. ولی آن وقت در کابینه قوامالسلطنه وزیر راه شدند، مثل اینکه؟
ج. وزیر راه بود، آره و دو دفعه مثل اینکه وزیر راه بود. درست خاطرم نیست.
س. شما از آن دورهای که ایشان وزیر راه بودند، چه خاطراتی دارید؟
ج. هیچی، برای اینکه من تهران نبودم. در آن دوره آذربایجان من آمریکا بودم. رفته بودم به آمریکا بچههایم را ببینم. هرچه میخواستم برگردم، محمدحسین میرزا میگفت برنگرد. میگفت برنگرد تا تکلیف ما روشن بشود.
س. بچهها آن موقع دانشگاه بودند؟
ج. هر دو با هم ییل بودند.
س. چطور شد که ییل را انتخاب کردند؟
ج. خودشان انتخاب کردند. اول فرستادیمشان لارنسویل، موقع جنگ. آخر جنگ، داداشم میرفت آمریکا. اینها را برد آمریکا، گذاشتیمشان لارنسویل.
س. در نیوجرسی؟
ج. نیوجرسی. آخه یک کلنل شوارتسکف یادتان هست؟
س. بله بله.
ج. کلنل شوارتسکف رئیس ژاندارمری بود یا مشاور ژاندارمری. بهش گفتم میخواهم بچهها را بفرستم آمریکا. چه صلاح میدانید؟ گفت بفرستشان لارنسویل، برای اینکه من منزلم نزدیک آنجا هست، میتوانم رسیدگی بکنم. و همین کار را هم کردیم. بعد هم خودشان ییل را انتخاب کردند. هر دوشان هم مهندسی را گرفتند. و بعد هم برادرم به نرسی گفت که شما یک سال هم اضافه بگیر، مهندسی لولهکشی بخوان، کار آب بگیر. برای اینکه همان موقع مریضخانه شیراز داداشم دایر کرده بود و وقفش هم که کرده بود، آب شیراز بود، لولهکشی شیراز و اینها. و مدتی در شیراز نرسی مشغول همین کار بود.
س. پس آن دورهای که…
ج. من یک سال نبودم، از آخر ۴۵ تا اوایل ۴۷ من ایران نبودم. تا برگشتم، شاه محمدحسین میرزا را فرستاد کانادا برای کنفرانس یالتا (؟). هواپیمایی، آن موقع بازرس و رئیس هواپیمایی شده بود و فرستادش به عنوان نماینده ایران.
س. چه مدت آنجا بودند آن وقت؟
ج. در کانادا سه هفته بودیم برای کنفرانس، در مونترال بودیم.
س. وقت بعد که برگشتید تهران، چه شد؟
ج. بعد که برگشتیم تهران، شنیدیم که سفیر ایران در آنجا راپورت داده بود که اینجا محمدحسین میرزا حرف میزند ضد شاه. شما ببینید مردم چی هستند. خلاصه، از آن به بعد دیگر محمدحسین میرزا بیکار شد.
س. از همان بعد از سفر کانادا؟
ج. آره. دوره رضا شاه ۱۲ سال بیکار بود، بعد هم دوباره بیکار شد. آن وقت هم ۱۹۴۷ بازنشستهاش کردند.
س. آن وقت روابطشان با، خب، قوامالسلطنه را حفظ کردند یا…؟
ج. قوامالسلطنه کی مرد؟ من یادم رفته.
س. من درست یادم نیست.
ج. من هم یادم نیست.
س. ولیکن قوامالسلطنه تا اواخر ۱۹۴۷ نخستوزیر بود. بعد هم که مثل اینکه او هم مغضوب شد.
ج. او هم برای اینکه شاه میخواست بگوید من آذربایجان را درست کردم. در صورتی که قوامالسلطنه رفت در روسیه، خودش شخصاً رفت. در ضمن هم آمریکاییها فشار آوردند. شاه هیچکاره بود. همه هی میگویند شاه این کار را کرد، هیچ کاری نکرد.
س. شما محمدرضاشاه را هیچ وقت دیده بودید؟ باهاش حرف زده بودید؟
ج. آره، خیلی دیده بودمش، خیلی.
س. باهاش حرف هم زده بودید؟
ج. خیلی. دو سه دفعه هم برای کار زنها رفتم پیشش.
س. آها، چه خاطرهای دارید از اون ملاقاتها؟
ج. والله، خیلی چارمینگه. به قول وقتی شما میدیدیدش، خیلی چارمینگ بود. هر حرفی میزدید قبول میکرد، میفهمید. این چیزاش خیلی خوب بود، ولی در اجرا وقتی شل بود یک قدری. یک دفعه بهش گفتم، گفتم شما پدرتون یک ارثیه به ما داد، شما هم این رو ادامه بدهید، بزرگترش بکنید.
س. ارثیه چی باشد؟
ج. روها را باز کرد. آن وقت شما هم اقلاً حق رأی به زنها بدهید که زنها هم آزادی بیشتر پیدا کنند. گفت نترسید، میشود. گفتم میشود اصلاً طوری بشود دوره من به سناتوری برسد؟ گفت نه نمیشود، اینقدر طول نمیکشد. ولی وقتی حق رأی به زنها داد، اجازه نداد من توی مجلس بروم.
س. چرا؟
ج. گفته بود، یک کسی رئیس سازمان ساواک به یک کسی گفته بود: من نمیدانم محمدحسین میرزا چی کرده که شاه اینقدر ازش بدش میآید.
س. عجب!
ج. بله، و نگذاشت من… من رأی داشتم، میدانم، ولی نشد.
س. شما از رزمآرا هم خاطراتی دارید؟
ج. رزمآرا خب با محمدحسین میرزا دوست بود. میآمد، میرفت خانهمان. میآمد، او میآمد.
س. چه جور آدمی بود؟
ج. والله، خیلی مشکله اینطور اشخاص آدم بفهمد چه جور هستند. اینها همه دنبال چیز، ترقی هستند. همهشان فکرشان این بود که کار خودشان صدمهای نبیند از وضعیتی که جریان داشت.
س. آن روزی که ایشان را تیر زدند، شما به خاطر دارید؟ کجا بودید؟ چه جور شد؟
ج. من تهران بودم. خب برای همه خیلی چیز بود. حالا همه جا درآمده که شاه دستور نداد بکشندش، انگلیس دستور دادند، روسها دستور دادند، همه چیزها میگویند. آدم نمیداند کدامش راست است. فقط میدانیم کشته شد. مثلاً منصور میگویند آخر معروف بود که منصور را شاه گفته بکشید. در تهران معروف بود. ولی حالا میگویند نه.
س. از دوره مصدق چه خاطرهای دارید؟
ج. دوره مصدق، یک دفعه به خانمها گفتم حالا موقعی هست که ما برویم اقدام بکنیم. یک قوموخویشی با ما دارد و من میگویم میرویم در… من میروم در خانهاش، خیابان کاخ، نزدیک خانه من. شما هم بیایید با من، شما هم بیایید آنجا و میرویم توی عرایضمان را میگوییم. آقا، ما رفتیم در خانه این وایستادیم. نه شد، نه و ربع شد، نه و نیم شد، ده و ربع کم شد. دیدم یک نفر خانم پیدایش نشد. من هم وحشت کردم. گفتم همین الان پلیس من را میگیرد میبرد حبس میکند. آمدم خانه، به خانمها تلفن کردم، گفتم بیغیرتها، شما چرا نیامدید؟ گفتند ترسیدیم، راستش را بگوییم، نتوانستیم.
س. از چی ترسیدند؟ خانه نخستوزیر رفتن که…؟
ج. من نمیدانم. از بس اینها احتیاطکار بودند. من خر بودم که به اینها عقیده داشتم که میتوانند کاری بکنند. بعدش یک روزی بنا شد سنا برای اول دفعه افتتاح بشود. تا آن وقت ما سنا نداشتیم. گفتم میدانید چیه؟ خانه من پشت سنا است. پیاده، ما دو دقیقهای میرسیم جلوی سنا. شما بیایید خانه من چای بخورید. ساعت یازده گویا افتتاح سنا است، میرویم دم سنا تظاهر میکنیم. باند رول نوشتیم و بساط و گفتیم هر چی خانم میتواند پاشو بیاید. خلاصه، ۱۴ نفر پیدا شدند.
س. عجب!
ج. ۱۴ نفر. فقط ۱۴ نفر که پیدا شدند. چایشان دادیم و خوردیم و راه افتادیم. صبر کنید، عکسش را نشانتان بدهم.
س. این عکس را چون شنوندگان نوار نمیتوانند ببینند، میخواهم خواهش کنم که اسامی آنهایی که…
ج. من نصفشان… نصفشان خیلی عضو جزء بودند. این فقط خانم ظفردخت اردلان است. این یکی خانم ایران شیخ است. این یکی خانم صفینیا است.
س. بله بله، که بعد مدرسه داشتند؟
ج. ها؟
س. مدرسه باز کردند؟
ج. آره. این هم خانم هاجر تربیت است. خانم بامداد. اینها را اسامیشان یادم است. آنهای دیگر خاطرم نیست.
س. تاریخش چیه؟ آن زیر نوشته؟
ج. سپتامبر ۱۹۶۰.
س. هفت سپتامبر.
ج. بله، یک سال بعد آمد به ما حق رأی دادند. موقعی که وارد شدیم جلوی سنا، رئیس شهربانی آمد جلو، گفت صفیه خانم، من به تو گفتم موقعش بهت میگویم که کی تظاهر بکنی، چرا عجله کردی؟ گفتم من ۵ سال است معطلم. هیچ نتیجهای از شما نگرفتم. دیدم از این موقع بهتر نمیشود و من تصمیم گرفتم این دفعه این کار را بکنم. در مقابل وقتی عکسها را توی روزنامه چاپ کردند، هر جایی که عکس من بود، نکردند.
س. عجب! این دوره مصدق، اینطور که کسانی که اهل مطالعه هستند میگویند، قوانین و لوایحی که ایشان امضا کردند، در مورد انتخابات انجمن ده و شهرستان و اینها، آنجا خانمها هم میتوانستند انتخاب بشوند و هم میتوانستند رأی بدهند. آیا شما از این اطلاع دارید؟
ج. من هیچ از این همچین قانونی اطلاع ندارم. عهد مصدق؟
س. بله.
ج. من هیچ خبر اطلاع ندارم.
س. زمانی که آقای علم وزیر کشور بودند، فکر کنم کابینه علاء، آن اولین باری بود که صحبت از این بود که خانمها بتوانند رأی بدهند. گویا آیتالله بروجردی با این امر مخالفت کرده بودند. آیا از آن موضوع شما خاطراتی دارید؟
ج. من فقط خاطر دارم که یک آیتاللهی بود، کاشانی، خیلی معروف بود. من یک دفعه خودم شخصاً رفتم دیدنش.
س. عجب!
ج. همهاش هم که صحبت میکرد، میگفت کاکاشیرازی به من.
س. میگفت چی؟ کاکا شیرازی؟
ج. کاکا شیرازی، یعنی من شیرازی هستم، ببخشید. (قطع نوار)
س. راجع به ملاقاتتان با آیتالله کاشانی میفرمودید؟
ج. آها، اول شروع کرد مسخره کردن زنها که چرا حق رأی میخواهند و نمیدانم چی چی. یادم هست همیشه میگفتند زنها اگر بهشان حق رأی بدهید، رأی به مردهای خوشگل میدهند. از این حرفهای مزخرف که مردم عادت دارند بزنند. خلاصه، رفتم بهش گفتم آقا، دنیای امروز است. شما نمیتوانید مثل ۱۳۰۰ سال پیش زندگی بکنید. باید شما با حقیقت روبهرو بشوید. گفت بله، من عقیده شما را محترم میشمارم و فلان و بساط. ولی قدری زود است، نمیشود، و چطور… از این حرفها. نشد که نشد. نشد که نشد. و فقط یک مقداری شوخی کرد و صحبتهایی کرد و ما پا شدیم آمدیم خانه، تمام شد.
س. شما تنها رفته بودید یا یک عدهای بودید؟
ج. نه، من خودم تنها رفتم.
س. آن وقت چادر داشتید یا…؟
ج. چادر نماز را سرم انداختم که احترام پیرمرد بود، احترامش. آها، نه، من با یک خانم آمریکایی رفته بودم، ببخشید. همین خانمی که گفتم برای عروسی آمده بود، بردمش. میخواست ببیندش. یک مقداری عکس هم انداخت. وقتی میآمدیم بیرون، به خانمه گفت که مبادا این عکسها را توی روزنامهها بدهی. من میگذارم عکسم بیندازی، ولی توی روزنامهها نینداز. بیچاره خانم، آن خانم اولیه یک آمریکایی دیگر بود. سرطان گرفت و مرد. من هم عکسها را گیر آوردم، هیچی نتوانستم پیدا کنم، متأسفانه.
س. خب، آن وقت در همان سال، فکر کنم ۱۹۶۱ بود که آن کنگره آزاد زنان و آزاد مردان را تشکیل دادند و به زنها حق رأی دادند. تا چه حدی این به نظر شما مؤثر بود؟
ج. والله، من میدانم که ما خودمان سعی که کردیم، مؤثر بود که این حق رأی به ما دادند. یک سال بعدش زنها رفتند مجلس. من آمریکا بودم. رفته بودم آمریکا کار داشتم. نه، رفتم اروپا، برنگشتم. میدانستم انتخابات است، نمیخواستم تهران باشم. میدانستم به من اجازه رأی نمیدهند و به این دلیل نیامدم تا اینکه انتخابات تمام شد و برگشتم.
س. خب، در واقع در این دوران به نظر شما چه قدمهای مثبتی برای زنها برداشته شده؟ در این دوران به اصطلاح چه رضا شاه چه محمدرضا شاه؟
ج. خب، یک کارهای مثبتی کردند. یک قوانینی به مجلس بردند که به کمک زنها بود. مثلاً مرد که مرد، حق ندارد زنش را بیجهت طلاق بدهد. زن میتواند، باید ازش اجازه بگیرد اگر میخواهد زن دوم بگیرد. حق اولاد… حق اولاد را قبول نکرده بودند هنوز. و آن را من میدانم نشده بود هنوز.
س. حق اولاد منظور…؟
ج. یعنی بچه میگویند بعد از ۷ سال از مادر میتوانند بگیرند. مخصوصاً پسر.
س. بله. شما میخواستید؟
ج. ماها میخواستیم. یعنی خب، بعد از اینکه خانمها رفتند توی مجلس، خیلی اقدامات شد، خیلی کمکها شد از حیث زنها. خیلی.
س. بیشتر در همین جنبه حمایت خانواده؟
ج. آره. ولی حالا شنیدم که در ایران، از دوره خمینی، اولاً زنها توی مجلس هستند. دوماً، ۱۴ ماده آوردند برای عروسی که شما وقتی عروسی میکنید، این ۱۴ ماده را شوهر باید امضا بکند. یکیش این است که اگر زنت طلاق میخواهی بدهی، باید نصف داراییت را به زن ببخشی. حق اولاد به مادر است. مادر حق دارد اولاد را حفظ کند. یک مقدار دیگر هم هست. به من گفتند این قوانین را برای من نسخهاش را میفرستند. هنوز به دست نیاوردهام. شما نمیتوانید به دست بیاورید؟
س. چرا، لابد توی روزنامهها باشد میشود.
ج. نمیدانم توی چی چی. از آنها گفتند توی عقدنامه که شما امضا میکنید، مثل یک قراردادی است. قدیم مهریه بوده و بساط و اینها. حالا اینطور شده و حق زن را خیلی حفظ کرده و من خیلی تعجب کردم و خیلی خوشحال شدم.
س. در زمان بعد از رفتن رضا شاه، ممکن است بفرمایید به چه ترتیب شما وارد فعالیت زنان شدید و چه تشکیلاتی داشتید؟
ج. فوری تا رضا شاه رفت، من زنان را جمع کردم و گفتم بیایید یک جمعیتی درست کنیم برای حق رأی برای زنها فعالیت کنیم. یک خانمی گفت حق رأی چی چیه؟ نمیدانست چی است. بالاخره جمعشان کردیم. روز اول ۳۵۰ نفر خانم جمع شدند. گفتند ما حاضریم همکاری بکنیم. چطور؟ چطور؟ در عرض یک سال، از این جمعیت، ۱۴ جمعیت تشکیل شده بود. هر خانمی عقیدهاش بود خودش بهتر تنها میتواند کار کند. همه منفرد شدند و خریت بود. خودش و عقیده من، خریت بود. خیلی خبط بود.
س. خب، آن وقت با گذشت زمان چه شد؟ چه کردید؟
ج. والا، دیگر تصادفاً سعی کردیم بسازیم. یهودیها یک جمعیت درست کردند، زرتشتیها یک جمعیت درست کردند. دیگر کی بود؟ نمیدانم، خیلی خانمها.
س. تودهایها هم تشکیلات جدا داشتند؟
ج. حزب توده اول از همه شروع کرد. آمد به ما گفت که شما بیایید با ما همکاری کنید، که من قبول نکردم.
س. خانم کامبخش بود؟
ج. گویا. یک عدهای بودند، اسمهایشان یادم رفته، حالا خیلی وقت گذشته، تقریباً ۴۰ ساله. از همه فعالیتشان بهتر بود. یادم هست ما امضا جمع میکردیم از مردم که ببریم مجلس به وکلا نشان بدهیم که آنها در مجلس مطرح کنند. من دیدم ما هرچه سعی کردیم، ۴۰۰ تا، ۵۰۰ تا، ۱۰۰ تا امضا توانستیم جمع کنیم. یک روز از طرف حزب توده آمدند در خانه من. ۶ صبح آمدند، گفتند این کاغذ را امضا بکنید. من نگاه کردم، دیدم اینقدر کاغذ…
س. خیلی زیاد؟
ج. تمام امضا، تقریباً ۲۰ هزار امضا جمع کرده بودند. فعالیتشان خیلی خوب بود. میدانی، ارگانیزاسیونشان خیلی خوب بود. همه چیزشان مرتبتر بود. ماها خیلی بیتجربه بودیم. بیتجربه بودیم. وقتی هم من به یکی از وکلا گفتم شما این را در مجلس مطرح کنید، گفت که خانم، من این را قبول دارم مطرح کنم برای اینکه میدانم قبول نمیشود. برای این امضا میکنم، وگرنه امضا نمیکردم. عقیده ندارم.
س. شما ایرج اسکندری را هم میشناختید؟
ج. نه، من هیچوقت ندیده بودمش. ندیده بودم، چون یک فامیلی دور پیدا میکرد دیگر.
س. شازده بود؟ بله.
ج. نمیدانم، مثل اینکه تهران نبود وقتی من بودم، یا شاید من ندیدمش. خیلی هم تودهایها سعی کردند من عضو بشوم، گفتم من نمیتوانم عضو حزب توده بشوم.
س. از کی والا حضرت اشرف وارد کار زنان شدند؟
ج. همان موقعی که خانمها هی توی سر همدیگر میزدند. او میگفت تو نمیفهمی کار میکنی، من بهتر میتوانم کار کنم. گفت شماها نمیتوانید کار کنید، من باید رئیس بشوم. خلاصه، رئیس شد. یادم هست یک سالی ۱۹۵۲، من رفته بودم ژنو برای سازمان زنها. یک کنفرانسی بود. من را در راهروی پلید د ناسیون دید، گفت صفیه خانم، اینجا چهکار میکنی؟ گفتم آمدم برای کنفرانس. گفت بیکاری این کارها را میکنی؟ سال بعدش خودش شروع کرد. به نظرم دید که وضعیت تبلیغاتی و اینها برایش همراه است، این کار را کرد.
س. از دوره ملکه ثریا چه خاطراتی دارید؟
ج. ملکه ثریا، والا، خیلی خانم بود و هست. من میبینمش، هماکنون پاریس است. بعضی وقتها میبینمش، سالی دو سه دفعه. خیلی من خوشم آمد ازش. خیلی کم، یک قدری خجالتی است، کمرو است، ولی خیلی خوب است.
س. خب، ایشان در مورد کمک به کار زنان و اینها توانستند قدمی بردارند؟
ج. اوایل شروع کرد، ولی خیلی به کارهای زنها دخالت نکرد. بیشتر به کار خیریه بود. کار خیریه، و آنجا هم که ما را راه نمیدادند.
س. در جریان موضوع طلاق و این مسائل، شما هیچ خاطراتی دارید؟
ج. نه، خاطراتی نمیتواند داشته باشد آدم. برای اینکه هرچه بود، توی روزنامه نوشتند. بچهاش نمیشد و هر کاری کردند، بچهدار نشد.
س. یعنی واقعاً مسئله همین بود؟
ج. مسئله چیز دیگر نبود. هنوز هم توی دنیا معروف است که هنوز تا آخر، شاه او را از همه بیشتر دوست داشت. ما نمیدانیم. نه توی قلب شاه بودیم، نه…
س. علت اینکه والا حضرت عبدالرضا بهاصطلاح رفتوآمدشان به دربار قطع شده بود، آن هم به خاطر مسئله فامیل قاجار بود یا اینکه…؟
ج. او مربوط به آن نبود. نه، گویا یک دفعه والا حضرت پریسیما یک حرفی زده بود که به شاه برخورده بود. گویا. من چون وارد نبودم، نمیدانم. من هم توی از مردم شنیدهام.
س. نه، گفتم شاید آن نظری که میگفتید نسبت به فامیل قاجار داشتند…
ج. نه نه نه، فکر نمیکنم. بالاخره خودش شاه بود دیگر، خطری برایش نداشت.
س. از سپهبد زاهدی چه خاطراتی دارید؟
ج. سپهبد زاهدی، والا، دوست خوبی بود. اغلب هم میآمد خانه ما. بعد از تمام این قضایا و اینها، حتی همان موقع که نصرتالدوله و اینها همه را حبس کردند، فوری بعدش آمد خانه ما، گفت هرچه تفنگ داری، بده من. محمدحسین میرزا گفت چرا؟ گفت میآیند توی خانه بازرسی میکنند، باز اسباب دردسرت است. آن وقت، یک چاهی در خانه داشتیم. خودش ایستاد، تفنگها را انداختند توی چاه.
س. این زمان رضا شاه است؟
ج. همان اوایل رضا شاه، گفت خطرناکه برای تو. نکن این کار را. ارزش ندارد. چند تا تفنگ از دستت برود بهتر است.
س. ولی آن زمانی که ایشان با مصدق مخالفت میکرد، آن موقع تماس یا چیزی هم…؟
ج. نه، آن موقع که دیگر… من یک دفعه رفتم برای کارهای زنها ببینمش. گفت که والله من حاضرم همه جور کمک کنم. اگر میشد تو را مثل سفیر میفرستادم یک جایی، ولی میترسم قبول نکنند. خودش به من این را گفت.
س. آن وقت در زمان شهبانو فرح شما چه فعالیتهایی داشتید؟
ج. خیلی کم. خیلی کم توی شیر خورشید بودیم، چون مادر فرح خانم دیبا رئیس شیر خورشید بود. خیلی نسبت به من هم خیلی محبت میکرد و خیلی کمک کرد. هر وقت خانمها اعتراض میکردند، میگفت: نخیر، با خانم فیروز کار نداشته باشید.
س. پس بالاخره اقلاً در یکی از خیریهها به شما اجازه دادند؟
ج. در شیر خورشید، بالاخره عهد او باز شد. قبل از آن هیچ راهم نمیدادند.
س. شما در این دورانی که در شیراز جشن میگرفتند، جشن هنر شیراز و اینها، هیچ خودتان تشریف بردید؟ دیدید این جشن را؟
ج. من یک دفعه رفتم، آخر آخر دفعه که رفتم. آن موقعی بود که بژار رقاصهایش را آورده بود و نشان میداد. فقط یک دفعه رفتم. دیگر بعدش نرفتم.
س. شما هیچ قضاوتی در آن مورد دارید که آیا این کار مفید بود یا نبود؟
ج. والله، مفید که نبود. برای تبلیغات خودشان خوب بود، برای در خارج که بگویند در ایران هم چنین چیزی شده، همچین پیشرفتی کرده. ولی برای مردم تبلیغی نبود. مثلاً شما فکر کنید جشن ۲۵۰۰ ساله را گرفتند، تمام دنیا مردم را دعوت کردند. شیرازیها نمیتوانستند بروند تماشا کنند. ماها ایرانیها هیچکدام حق نداشتیم برویم. حتی فیلمش را در سینما نشان ندادند. اگر هم دادند، خیلی کوچک. آخرش یک روزی من به نخستوزیر گفتم: «آقای هویدا، من این فیلم دلم میخواهد ببینم. اقلاً من که نرفتم شیراز نبودم برای جشن ۲۵۰۰ ساله، ولی دلم میخواهد فیلمش را ببینم.» آن وقت، یک روز به مخصوص من را دعوت کرد در قصر نخستوزیری و این فیلم را نشان دادند. من دو سه نفر از دوستانم را بردم، تماشا کردم. اگرنه… تمام این کارها را کردند، یک نفر شیرازی آنجا نبود که تماشا کند.
س. من نمیدانستم.
ج. و میتوانستند حتی توی خیابانهای شهر رژه بروند، این قشون. خب مردم خوششان میآید، مردم تماشا خوششان میآید. چرا نکردند، من نمیفهمم.
س. پس کجا این کار را کردند؟ این را در تخت جمشید؟
ج. تخت جمشید بود. و چه پولی خرج این کردند، خدا میداند. چقدر از مردم پول گرفتند.
س. با آقای علم چی؟ آشنایی داشتید شما؟
ج. خب، بله. زنشان اولاً شیرازی بود، دختر قوام بود. آشنایی داشتم. یک مدتی هم وقتی نخستوزیر بود، توی کمیته سیاسیاش بودم، کار میکردم.
س. یعنی توی حزب مردم؟
ج. حزب مردم، آره. برای اینکه یک کس… خود وقتی رفتم پیش عریضه دادم که ما میخواهیم زنها حق رأی داشته باشند، گفت شما باید عضو یک حزبی باشید. ما رفتیم جزو حزب علم. روز اول گفت: جزو کمیته خیریه باش. گفتم: من از خیریه خسته شدم. میخواهم حزب سیاسی وارد بشوم. آن وقت من توی کمیته سیاسی گذاشت، تحت نظر خودش. ولی نتیجه نگرفتیم، هیچ نتیجه نگرفتیم، تا اینکه همان تظاهری کردیم و یک سال بعدش به ما حق رأی دادند. آن وقت رئیس ساواک به من گفت: «خانم فیروز، فکر نکنید این کارهایی که شما کردید نتیجه گرفتید. شما فقط نتیجه گرفتید، برای اینکه شاه مایل بود.» گفتم: شاه مایل بود برای اینکه ما فشار آوردیم. بالاخره ما آنقدر تظاهر کردیم که شاه قبول کرد.
س. از آن نظامی آقای شوارتسکف اسم بردید، آن زمانی که دوره مصدق میگویند ایشان ایران آمد و در کودتا به سپهبد زاهدی کمک کرد، آیا شما اطلاع دارید که واقعاً ایشان در ایران بود یا نبود؟
ج. بود. آمد، من را دید. آمد، من را دید و به من گفت که شما کسی را سراغ دارید؟ ما میخواهیم یک نفر را نخستوزیر بکنیم که این کار را دنبال بکند بعد از مصدق. گفتم: والله، توی نظامیها فقط یک کسی لایق میشناسم، آن هم شوهر خودمه. بله، آنهای دیگر را قابل نمیدانم. و گفت آن که نمی شود. خلاصه تصمیم گرفتند زاهدی را بگذارند.
س. چطور اعتماد کرد همچین سؤالی بکند؟ چون وقتی بود که مصدق نخستوزیر بود. اون هم بالاخره با شما نسبتی داشت؟
ج. خب، آمد دیدن من، به اصطلاح به واسطهای که از قدیم دوست بودیم و اینها. اینقدر مراقب آن وقت نبودند. اوایل عهد رضاشاه که ۲۴ ساعت در خانه ما یک نفر مراقب بود. عهد محمدرضا شاه هم تا یک حدی بود. یک دفعه من توی کارهای خیریه، انجمن حمایت زندانیان بودم و جزو کمیته بینالمللی هم نایبرئیس بودم. یک روزی نماینده شهربانی گفت: ما برای شما یک دعوتی فرستادیم، چرا جواب ندادید؟ گفتم: به من نرسید. گفت: پس ما آدرس شما را نداریم. گفتم: شما چطور آدرس من را ندارید؟ شما ۲۴ ساعت یک نفر در خانه من مراقب من هست. چطور آدرس من را ندارید؟ خودش خندهاش گرفت.
س. چی شد که برادرتان حاج محمد نمازی در کابینه… در کابینه چیز بودند…؟
ج. علاء، علاء فشار آورد. خیلی هم کار خبطی کرد به نظر من. کسر شأن برادرم بود. برای اینکه برادرم اینقدر خودش شخصیت داشت که لزومی نداشت وزیر… وزیر چی شد؟ یادم رفته؟
س. وزیر مشاور مثل اینکه بودند یا…؟
ج. نمیدانم، در هر حال کسر شأنش بود به نظر من. و من تعجب کردم که قبول کرد.
س. قبلاً صحبتی بین خودتان نشده بود؟ مشورتی چیزی؟
ج. نه. یعنی از بس علاء فشار آورده بود.
س. دوستیشان از زمان آمریکا بود که آقای علاء سفیر بودند؟
ج. از زمان آمریکا بود، آره. آنهم آنجا بود.
س. یادم نیست، در کابینه رزمآرا هم سمتی داشتند یا نداشتند؟
ج. نه نه نه، به جز علاء، هیچٔجا نداشتند.
س. بله. در آن چند ماه آخری که یک سال قبل از انقلاب، نمیدانم سرکار تهران تشریف داشتید یا اینکه…؟
ج. بله، تهران. یعنی آمده بودم اروپا. سپتامبر ۷۸ برگشتم تهران. کابینه کی بود؟
س. آموزگار و شریف امامی و بعد هم ازهاری و…؟
ج. انصاری. همه اینها آمدند، بله.
س. میدانید این سؤال مشکلی است، ولی وقتی شما به گذشته نگاه میکنید، واقعاً دلیل فرویختن بهاصطلاح سلسله پهلوی و سلطنت در ایران چی بود؟ چی باعث شد به نظر شما که اینها وضع به اینجا بکشد؟
ج. میدانید، اغراق (exaggeration) در کارهای شاه. برای اینکه اوایل خیلی ملایم بود، خوب بود. بعد یواشیواش بعد از مصدق، دید خیلی قدرت پیدا کرده. آمریکاییها پشتش بودند. مادرش بهش فحش میداد: «تو بیعرضه هستی، گوش به حرف مردم میدهی. باید پدرشان را دربیاوری، گوش به حرفشان ندهی.» سه تا زن باعث بدبختیش شدند: یکی مادرش، یکی خواهرش، یکی هم زنش.
س. عجب.
ج. به نظر من، این سه تا خیلی مؤثر بودند در انقراض سلطنت پهلوی.
س. خب، مادرش به علت اینکه…؟
ج. هی یکبند بهش میخواند که باید سختگیری بکنی، فشار بیاوری به مردم، پدرشان را دربیاوری.
س. اینقدر نفوذ داشت مادرش؟
ج. لابد داشت که میکرد.
س. آن وقت نقش خواهرش چی بود؟
ج. خواهرش هم همینطور. خواهرش هم خیلی بلندپرواز (ambitious) بود، خیلی امبیشس بود، فوقالعاده. و زنش که خیلی جاهطلب بود. همهاش میخواست… هی میآمد اروپا، بهش یک مدال حلبی به سینهاش میچسباندند. نمیدانم فلان کار کردی، فلان کار کردی، فلان. ملکه ایران احتیاج ندارد بیاید هی فرنگی بشود یک تکه حلبی به سینهاش بچسباند. دروغ میگویم؟ کسر شأنش است.
س. خب علت اینکه بعضیها هم این سؤال را میکنند میگویند در دوره محمدرضا شاه که اینقدر برای زنان، آزادی زنان ایشان فعالیت کرد، چی شد که زنها پشت سرش نایستادند و ازش حمایت نکردند و نگذاشتند که سلسلهاش از بین برود؟
ج. فرصت نشد اولاً. دوماً زنها عموماً خیلی شعوری ندارند. ببخشید من این حرف را میزنم. خودم زن هستم، ولی از بس با این زنها کار کردم، میبینم که اگر یک نفر باهوش است، ۲۰ نفر خیلی از متوسط هم پایینتر است.
س. بله.
ج. نظر (opinion) از خودشان ندارند. با جریان میروند.
س. خب الان میگویند خانمهایی هستند که به اصطلاح خیلی خوشحالند از اینکه مرتبه چادر سر میکنند و…؟
ج. خب، آنها میگویند دروغ میگویند. دروغ میگویند. میان اروپا میروند دیور خرید میکنند، میروند عطر از نمیدانم کجا میخرند، بهترین کفشها را میخرند، جواهر… هرچی فکر کنید اینجا میخرند، میبرند تهران.
س. خب طبقات پایینتر چه؟ ممکن است طبقات به اصطلاح…؟
ج. طبقات پایینتر مذهبیترند. آها، خیلی مذهبیترند. طبقه ماها نیستیم. متأسفانه عقیده نداریم. یه دوست مصری دارم، پریروز ناهار اینجا بود، برای من یک پوستر آورده، روش چیز است، دستور اجرای نماز است. چهجور وضو بگیرید، چهجور صورتتان را بشویید، دستتان را بشویید، چهجور دولا راست بشوید، چی چی بگویید، چطور تمام. خیلی بامزه است.
س. از مصر آورده بود؟
ج. از مصر آورده بود. برای این، یعنی به نظرم کار عربستان سعودی است، ولی خیلی جالب است. نه، ماها هیچ عقیده مذهبی نداریم، طبقه بالا. هرچی تربیت بیشتر میشود، عقیده کمتر میشود.
س. خب شاه خیلی سعی کرد که یک مقداری این عقیده مذهبی را تعدیل بکند که نفوذ به اصطلاح روحانیون، آخوندها کم بشود.
ج. خب برعکس شد. طوری با قدرت برگشتند که خدا میداند. میترسم حالا هم تا ۲۰ سال دیگر باشند. ماها که دیگر ایران را نخواهیم دید، بدبختانه. فکر نمیکنم… من عقیدهام این است، مملکت ما هر ۲۰ سال یک دفعه باید یک زیر و رویی بشود و در عمر خودم دو دفعه دیدم. خلاصه انشاءالله سومی را نبینم.
س. اولیاش کدام بود؟
ج. آمدن رضا شاه. دومیاش رفتن محمدرضا شاه، آمدن این یارو. سومی هم میترسم جنگ داخلی بشود، یک بساطی. از آن خیلی میترسم. چون دو تا پسرم تهران هستند، خیلی میترسم.
س. آزاد شدند؟ اسکندر مثل اینکه مدتی…؟
ج. اسکندر که آزاد شده. حالا از اوایل اکتبر آزاد شد، همینطور زندگیاش خصوصی است و… راستی مدتی بگذارید برای اینکه این منتشر نشود. چقدر بگذارم؟
س. هرقدر که مایل باشید.
ج. ۲۵ سال. نمیخواهم این چیزها را کسی ببیند.
س. ایشان که توی کارهای سیاسی نبودند؟
ج. اسکندر چرا دیگر. یعنی سیاسی نبود ولی چیز بود، رئیس محیطزیست بود و میگویند با شاه همکاری میکرده و فلان. به این دلیل هم گویا گرفتندش. البته برای پول بود، همهاش برای پول است. در ایران حالا همهچیز برای پول است.
س. ولی اون اقلاً یک سال آخر که دیگر سر کار نبودند؟
ج. سه سال آخر سر کار نبود. آن را نمیبینند، میگویند تو با شاه همکاری کردی، ولی دروغ است. تمام موضوع پول گرفتن است. سه چار دفعه از ما پول گرفتند تا ولش کردند.
س. علت اینکه سه سال قبل از انقلاب از سر آن کار رفتند، چی بود؟
ج. من یک روزی بهش گفتم: اسکندر، من اسمت را زیاد توی روزنامه میبینم راجع به این جمعیت و وضعیت، نطق میکنی و اینها. اسمت را نگذار بنویسند تو روزنامه. گفت: نه، اینها مزخرف است. گفتم: تو نمیدانی، اینها حسودند. بدشان میآید. بدشان میآید از کسی دیگر تعریف بشود توی روزنامه، الا خودشان. مثلاً من برای سازمان ملل میرفتم و اینطرف آنطرف برمیگشتم، نطق میکردم، صحبت میکردم، آخرش از بیشتر کارها نگذاشتند من بکنم. برای تو روزنامه اسم من بود، خوششان نمیآمد. میدانید؟ همهاش میخواستند بگویند هر چیزی هست، ما اول کردیم. این یک مرض ایرانی هست.
س. یعنی آن باعث شد که ایشان از آن کار کنار بروند؟
ج. بله، من عقیدهام این است.
س. یعنی دلیلش مشخص نشد؟
ج. دلیل که نگفتند. گفتند بیعرضه بوده، بد کار کرده. درصورتیکه او اینجا را دایر کرد. تمام سرپا، شالوده کار را او گذاشت.
س. همان سازمان محیطزیست را؟
ج. آره.
س. مثل اینکه حدس خود شما این است که علتش این بوده است که زیاد اسمشان سر زبان افتاده بوده؟
ج. یعنی بدشان میآمد اسم ماها را تو روزنامه میبینند. من خودم دیدم. تقریباً ۱۹۴۹ بود یا ۵۰ بود، یک جلسهای بود. من رئیس انجمن چیز بودم… چی میگفتند؟ برای اسپورت و این چیزها، همهاش سرلشکر جهانبانی.
س. تربیت بدنی؟
ج. تربیت بدنی. من رئیس آن بودم، قسمت زنانهاش. سرلشکر جهانبانی من را گذاشته بود. و بعدش دیدم یک جلسه بنا بود بشود، من را خبر نکردند. گفتم: چطور شد نشده؟ گفتند میخواهند کسانی جوانتر بیاورند سر کار. پسکه؟ آن وقت من سنی نداشتم، تازه ۵۰ سالم بود. فوری یک کسی دیگر را جای من آوردند و دیگر نگذاشتند من اقداماتی بکنم توی تربیت بدنی. همینطور هر کاری بود، از من گرفتند. به جز انجمن حمایت از زندانیان. برای اینکه کار مشکلی بود، زحمتدار بود، جالب (انترسان) نبود، این بود که هیچکس داوطلب نبود، من را ول کردند که بروم و بیایم.
س. آن وقت شما از وضع این زندانیان سیاسی و زندان اوین و اینها سر درآوردید یا اینکه آن کار با شما…؟
ج. چرا، یکدفعه به من رجوع کردند.
س. یعنی توانستید بروید داخل زندان اوین؟
ج. نه. اوین، اوایل بایستی با یک نماینده شهربانی میرفتیم اوین و محبس و اینها را ببینیم. بعدش، جزو انجمن که شدم، آزادتر بودیم، با خود کمیته میرفتیم. و وقتی یکدفعه ۱۴ نفر را حبس کرده بودند، ملکه فرح گفته بود: خانم فیروز را بفرستید بازرسی کند. چون یک عدهای از امنستی اینترنشنال آمده بودند و گفته بودند که وضعیت زندان چطور است، به اینها ظلم میشود و چی و اینها. میخواستند ظاهراً نشان بدهند که اینطور نیست. و گفته بودند من بروم بازرسی کنم. من رفتم بازرسی کردم. همینکه رفتم، در زندان باز شد. هر جایی که خواستم رفتم. زندان…
س. کدام زندان؟
ج. زندان چیز، زندان شهر.
س. قصر؟
ج. نه شهر. نه، شهربانی رفتم زندان. و گفتند هر فرمایشی هست، بفرمایید، میدهیم جواب سؤال. رفتم دانهدانه با اینها را دیدن کردم، ازشان سؤالات کردم: چی؟ چی؟ چه وضعیته؟ چرا اینجا هستید؟ چطور شده؟ چی؟ چی؟ چی؟ از پسر ۱۸ ساله بود تا مرد ۳۰ ساله، ۳۵ ساله. و همهشان شکایت داشتند و حق هم داشتند. بیجهت اینها را… بچه، بچه ۱۸ ساله میدانی، چیز تازه دلش میخواهد. تمام بچههای ۱۸ ساله کمونیستند.
س. بله.
ج. بعد از ۲۰ سالشان شد، ۲۵ سالشان شد، یک پولی درمیآورند، دیگر نیستند. تمام میشود میرود. و من رفتم سؤال کردم و راپورت نوشتم و اینها را دادم. و اتفاقاً نماینده امنستی اینترنشنال هم رفته بود، خواسته بود به اینها کمک پولی بکند، اینها بالا غیرتی قبول نکرده بودند. فقط من که رفتم، گفتم ما حاضریم همه جور کمک مالی و جسمی و هرجوری میخواهید بهتان بکنیم.
س. به کی؟ به زندانیها یا به…؟
ج. به همین ۱۴ تا زندانی. و اول همهشان رد کردند. بعد، از بس من فشار آوردم، اولیش گفت که: بله، من یک خانه خریدم، آپارتمان خریده بودم، پسرم از حقوقش برای من قسطهایش را میداد، و حالا من حاضرم… چیز کنم. و حالا نداریم پول بدهیم، میترسم این آپارتمان از دستمان برود. گفتم: قسطش چقدر است؟ ما گفت ماهی ۳۰۰ تومان. گفتم: قبول میکنی ما بدهیم؟ گفت: بله. من هم رفتم توی جلسه و فوری چک گرفتم برایش فرستادم. این شروع شد، همهشان خودشان آمدند پیش من. دانهدانه، تقریباً از ۱۴ تا، فقط سهتاشان، دوتاشان گفتند ما احتیاجی نداریم. یکیشان همین گفت من لازم ندارم. بقیه همه پول گرفتند از ما. و به امنستی هم گفتم. من به اینها این پولها را دادم برای زندگیشان، رفع احتیاجاتشان.
س. این شخصی که فرمودید قسطش را دادید ظاهراً آدم مسنی بوده که میگویید…
ج. نه، نه. زن و شوهری بودن که پسرشان ۲۵- ۲۶ سالش بود کار میکرد. او را حبس کرده بودند.
س. آها، پسر را حبس کرده بودند؟
ج. آره. من رفتم فامیلهایشان را دیدم. تو همشان توی خانههایشان رفتم. چله زمستون چه سرمایی هم بود، چه کشیدم، خدا میدانه.
س. آن وقت توی زندان صحبت از شکنجه چیزی هم میکردند اینها؟
ج. پسره گفت از دست تو گوشم زدند، گوشم کر شده. من گفتم. بعد هم آخر سر، رئیس اینها را یک روزی بهعنوان اینکه خواسته فرار کند، کشتندش. دروغ بوده، البته.
س. اینها کدام گروه بودند؟
ج. نمیدانم. ۱۴ نفر بودند، سیاسی.
س. چه سالی بود؟ تقریباً چه سالی بود؟
ج. فرح میدانم ملکه بود و تقریباً بایستی در حدود ۶۹- ۷۰ یادم نیست. چون تمام کاغذها تهران است. حواسم هم درست نیست، خیلی چیزها یادم نمیآد. مثلاً هنوز، تا هنوز، هرچی زور زدم، اسم استاندار شیراز که موقع عروسیمان بود، یادم نمیآید. میدانم نوری بود، یک نوری بود. محتشمالسلطنه نبود. قوموخویش محتشمالسلطنه.
س. میشود پیدا کرد.
ج. مثلاً شما رو خسته کردم.
س. نخیر، بنده شما رو خسته کردم. من خیلی خوشوقت شدم.
ج. حالا این چه انترهای (ارزشی) دارد برای کسی؟
س. دیگر باید قضاوتش را بگذاریم برای وقتی که ۲۵ سال دیگر اینها رو گوش میکنند. خیلی ممنون هستم از شما.
ج. من از شما تشکر میکنم. زحمت به خودتون دادید و اینها.
عالی ترین
خدایش بیامرزد زنده یاد لاجوردی 🥰