روایت‌کننده: آقای محمد ناصر قشقایی

تاریخ مصاحبه: ۳ فوریه ۱۹۸۳

محل‌مصاحبه: لاس‌وگاس ـ نوادا

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۷

 

 

س- توی این جلسات قبل فرصت نشد از حضورتان خواهش کنم که راجع به آن دوره به‌اصطلاح تبعید در خارجتان مفصل‌تر صحبت بفرمایید. که شما به تهران تشریف بردید. اول تشریف بردید اروپا یا آمدید آمریکا ـ بعد از روی کار آمدن زاهدی

ج- اروپا بودم. بعد از اروپا نماندم چون بچه‌هایم آمریکا بودند آمدم آمریکا. مدتی در آمریکا بودم و این‌جا هر چه می‌توانستم بر ضد شاه اقدام می‌کردم.

س- مطالبی هست که می‌خواهید برای ثبت در تاریخ بفرمایید که چه کارهایی کردید؟ چه فعالیت‌هایی کردید؟

ج- می‌دانید بین همین دانشجویان و این‌ها می‌آمدند دیدن من و حرف می‌زدم و حقایق را آنچه عقیده‌ام بود حقیقت است که شاه نوکر خارجی است. کار به جایی رسید که آمریکایی‌ها به من گفتند اگر زیاد بروی تبعیدت می‌کنیم. بله. در حقیقت تبعیدم کردند. در این گیرودار به وسیله حاستیس داگلاس رفتم اروپا. مدتی اروپا بودم در آن‌جا همان روزنامه باختر امروز و این‌ها درآمد.

س- در سویس تشریف داشتید یا در فرانسه؟

ج- گاهی در جنوب فرانسه بودم. نخیر در ژنو بودم ـ مدتی در آلمان بودم. گاهی هم می‌آمدم به آمریکا و می‌رفتم چون بچه‌هایم آن‌جا بودند. و کار با آمریکایی‌ها به جایی رسید که وقتی که عبدالله دکترایش را گرفت گفتند دیگه تو نباید این‌جا باشی باید بروی خارج. بله عبدالله را از این‌جا بیرون کردند. عبدالله آمد آلمان و آن‌جا رفت توی دستگاه آمریکایی‌ها آن‌جا برایش بازی درمی‌آوردند. رفت با آلمانی‌ها صحبت کرد و آن‌جا زبان آلمانی را خواند و یاد گرفت و رفت در دانشگاه آلمان آن‌جا دکترایش را گرفت که دیگه آن‌جا رفت چند سال در مریضخانه‌های آلمان حتی خواستند بعضی از شهرها به قدری این خوب کار کرده بود که تقاضا کردند که دکترشان بشود ولی گفتند قانون اجازه نمی‌دهد یا باید زن آلمانی داشته باشد یا نمی‌توانیم، حتی پیشنهاد کردند زن آلمانی بگیرد گفت نمی‌گیرم، زن آلمانی نمی‌خواهم بگیرم. همین‌طور بود تا بعد خواست برود ایران تمام وسایل رفتن ایرانش را هم فراهم کرد آمد در مونت‌کارلو که از من خداحافظی کند برود دکتر سمیعی از ایران آمده بود تلفن کرد، نمی‌دانم، به من گفت که آقا می‌دانید چطور شد. گفتم نه گفت به واسطه آمدن بهمن قشقایی خواهرزاده‌ام به ایران خانم شما و همیشره‌تان را هردوش را در شیراز گرفتند و تحت‌آلحفظ با طیاره ژاندارمری بردند به تهران و در تهران حبس هستند هم خانمت هم خواهرت هم خواهرزاده‌هایت همه آن‌جا حبس‌اند. این بود که عبدالله نرفت ایران. برگشت. دیگه مدتی آمد، دیگه هیچی هم نداشت که بیاید به آمریکا، حسن قریشی که در آلمان بود و با ما دوستی داشت و با برادرهایم در دور، جنگ چیز بود اون کمک خرجی داد که عبدالله آمد به آمریکا، آمد رفت نمی‌دانم چطور شد رفت بوستون همان‌جا چون تحصیل کرده بود هفت سال در… بله.

س- بله راجع به دوران تبعید صحبت می‌فرمودید.

ج- بله. ما کارهای‌مان همین مخالفت با شاه بود بعد از آن بنده نمی‌دانم چطور شد آمدم آمریکا، با جستیس ویلیام داگلاس معروف، قاضی معروف رفیق بودم.

س- از زمانی که او در ایران…

ج- آمد در ایران منزل ما مهمان شد و بردیم کوه و شکار این‌ها، به وسیله او تقاضای گرین‌کارت کردم که با کمک کندی به من گرین کارت دادند که این‌جا بتوانم زندگی کنم. هی می‌رفتم و می‌آمدم. ولی وضعیت مالی به قدری خراب بود که اصلاً فکرش را نمی‌شد… چون ما هیچ‌وقت، یک وقت پدرم به من فرمود وصیت نصیحت من این است به خارج پول نگذار می‌روید آن‌جا آن وضعیت آن آسایش را می‌بینید مملکت‌تان را فراموش می‌کنید. این بود که ما، اولاً من در زندگی‌ام آقای لاجوردی هیچ‌وقت پول نداشتم همیشه بدهکار بودم، یعنی خرج دو ـ سه برابر دخل بود، بنده در همان موقع اقتدار در فارس بعد از محمدرضاشاه که املاک برگشت چندتا از املاکم را فروختم که خرج کردم. چون من از کسی پول نمی‌گرفتم، املاک خودم هم اجناسش هر چه بود تعلق به قشقایی‌های بیچاره‌های قشقایی حواله، حواله، حواله به این صد من گندم بده به او دویست من بده، به این پنجاه من بده به او ده من بده، یک حال سوسیالیستی، کمونیستی چیزی داشت. قشقایی یک حال عجیبی داشتند. مثلاً چند خانوار این‌جا بود. یکی‌اش ثروتمند بود باقی نبود. خب با هم بودند. بهار که می‌شد همه به همه کمک می‌کردند. از این شیری که می‌دوشیدند همه‌شان استفاده می‌کردند ماستش، شیرش، کره‌اش کمک بهم می‌کردند تا موقعی که چیز بود. باز یک حال عجیبی هستند این‌ها بودند حالا هم کم‌کم تجدید در آن‌ها هم رسوخ می‌کند.

س- چه فعالیت‌هایی می‌کردید وقتی که خارج بودید برای دنبال کردن عقیده‌تان؟ در این مدت؟

ج- همین با روزنامه می‌توانستیم می‌نوشتیم، تحریک بود با بچه‌ها صحبت می‌کردیم عیوبات شاه را می‌گفتیم محسناتش را می‌رفتیم، این عیب را دارد، این حسن را دارد، خارجی‌ها این‌طورند، خارجی‌ها منافع خودشان را می‌خواهند، گول خارجی را نخورید، من دیدم من می‌دانم. از همین کارهایی که…

س- آن‌وقت این‌جا که تشریف داشتید، خب یک سری اتفاقات داشت در ایران می‌افتاد که شما ناظرش بودید یا احتمالاً به بعضی‌هایش علاقه‌مند بودید یا بی‌علاقه بودید، مثلاً شایع بود که آن تیمسار قره‌نی می‌خواسته کودتایی بکند.

ج- تیمسار قره‌نی، کی یعنی؟

س- والله همان…

ج- تیمسار قره‌نی وقتی من در سوئیس بودم به وسیله، اسامی فراموشم… پیغام داده بود که یک کاری بکنید که جبهه ملی‌ها را ببینید ما کودتا… من دیدم، صریح گفتند که باز چه فرق می‌کند او می‌رود یک ژنرال دیگر می‌آید، جبهه ملی می‌خواهد خودش باشد. ما با قره‌نی حاضر نیستیم همکاری کنیم. من هم به قره‌نی پیغام دادم گفتم آقا حاضر نیستند.

س- ولی خب قبل از این‌که دست به کار بشود مثل این‌که گرفتنش او را؟

ج- بله، همین چیزها را شنیدن و شاه گرفتش این‌ها و واقعاً هم اگر جبهه ملی‌ها آن‌وقت کمک کرده بودند شاید قره‌نی این‌کار را می‌کرد بله.

س- پس این راست بوده که ایشان همچین برنامه‌ای داشته؟

ج- بله، بله، صددرصد. عرض می‌کنم، حالا اسم آن شخص هم خوب یادم افتاد بهتون می‌گویم، با امینی هم خیلی دوست بود آن شخص…

س- (؟؟؟) که بعضی‌ها به جرم این‌کارها فوری حبس ابد اعدام این‌ها، ولی مثلاً ایشان با وجود این‌که افسر بوده فقط یک چند سال زندان.

ج- بله خب دیگر شاه بعضی‌ها را… شاه غالباً این‌هایی را که می‌کشت با نظر، گمان می‌کنم خارجی‌ها آن‌هایی که وجهه کمونیستی بیشتر داشتند آن‌ها را می‌کشت.

س- آن‌وقت در آن جریان جبهه ملی دوم که می‌خواست درست بشود بعد از دکتر اقبال بود دیگر، بعد از دکتر اقبال آن انتخابات دوره شریف‌امامی این‌ها صحبت سر این بود که دومرتبه جبهه ملی تقویت بشود راه بیفتد در ایران فعالیت می‌کردند، الهیار صالح عرض کنم…

ج- بله دیدید که الهیار صالح هم از کاشان وکیل شد این‌ها. آمریکایی‌ها گاهی می‌خواستند یک آزادی بدهند، خیلی روی هم می‌دانید من دیگر آخری چندین سال با آمریکایی‌ها اصلاً سروکار نداشتم، من اصلاً مخالف هم بودم، ولی هیچ‌وقت هم ازشان بد نمی‌گفتم خب آن به نفع خودش کار می‌کند. خیلی دلشان می‌خواست که شاه یک کاری بکنند که شاه قانون را رعایت کند آرزوی‌شان این بود. و شاه هم به‌هیچ‌وجه حاضر به این‌که بگویند غیر از خودش قدرتی هست نبود.

س- این‌که پس می‌گویند آمریکایی‌ها هر چه می‌گفتند شاه می‌گفت چشم…؟

ج- نه خیلی جاها، حتی یک روز آن و ایلی که سفیرشان بود یک جلسه‌ای تشکیل دادند اوایل که آیا آمریکایی به قشقایی کمک کند یا به شاه؟ از ۲۳ نفر ۲۲ نفر رأی داد که به قشقایی کمک کنند. البته قشون و سیاست خارجی‌شان.. و ایلی گفت آقایون شما یک اشتباه می‌کنید وقتی که شما می‌روید پیش شاه می‌گویید اعلیحضرت این‌طور بشود چطور است؟ او هم می‌گفته، می‌گفت به شاه شما اربابش هستید باید با انگشت اشاره کنید بگویید باید این‌کار را بکنید والا اگر غیر از این گفتید، این شاه را من می‌شناسم من سفیر بودم این یک آدمی هست ترسو و مقام پرست، اگر بهش گفتید نکردی فلان می‌کنیم فوراً هر چی بگویید اطاعت می‌کند غیر از این گفتید نمی‌کند و کارتان را خراب می‌کند یک روز پشیمان این‌کار خواهید شد، این را وایلی گفت خودم بودم که این را گفت.

س- زمانی که سفیر در ایران بود یا این‌که

ج- نه وقتی که سفیر تمام شد آمد این‌جا، در این‌جا اوایلش آخر گیج بودند که چه کار کنند، آن‌وقت هم هنوز من هم می‌آمدم یک دو سالی با من صحبت می‌کردند در آن‌موقع و ایلی این را گفت. همان موقعی بود که ما مشغول بودیم که جبهه ملی را بیاوریم روی کار، اول امینی بیاید نخست‌وزیر بشود که جاستیس داگلاس گفتم بهتون رفت پدر… همان‌موقع‌ها. حالا آمریکایی‌ها می‌گویند اشخاصی که با ما کار می‌کنند باید هر چی ما گفتیم اطاعت کنند. گفتم دیر شد. خیلی دیر شده، این را باید به شاه که نوکرتان بود بگویید والا این‌ها که امروز این‌جا هستند نوکر شما نیستند. حالا الان. خرند آقا. به قدری این‌ها در سیاست پرتند، یعنی در سیاست خاورمیانه، الان این‌ها ایران را آشکار دارند می‌برند طرف روس آشگار، آشگار.

س- بعد این جریان انقلاب به‌اصطلاح انقلاب سفیدی که شاه راه انداخت اصلاحات ارضی این‌ها، آن‌ها نظر شما چی بود؟ از خارج که نگاه می‌کردید.

ج- آن‌ها. نه خارج آن‌ها آشگار است، اولاً آمریکایی‌ها مدتی بود می‌خواستند این‌کار را بکنند و شاه هم هیچ میل نداشت فقط میلش این بود این‌کار را که می‌کند روی املاک ما از ما بگیرد، صد هشتاد و پنج این‌کار به دست شاه، یعنی شاه کرد روی این‌که املاک ما را بگیرد این‌کار را کرد. حتی شاه در یکی از نطق‌هایش گفت آقا من نمی‌خواهم خارجی‌ها به من فشار می‌آورند در نطق رسمیش، بعد آمریکایی‌ها فشار آوردند ولی طوری این‌کار با عجله و افتضاح شد که اصلاً معلوم نشد، در صورتی که این‌کار را اگر یک قدری طول می‌دادند یعنی زمانی برایش قائل بودند و یک طوری ترتیب می‌دادند یکی از بهترین کارها بود به عقیده من. به من گفتند، گفتم آقا این دارایی قریب چهارصد سال است در دست فامیل من است که سه قسمتش هم رفته ولی چه‌قدر باید این زمین در دست یک نفر باشد خدا که از نو دنیا این‌جا نمی‌سازد حالا بروند کره دیگر، این باید تقسیم بشود بین مردم ولی طوری بشود که اعتدال درش اجرا بشود، و مصدق همین کار را می‌کرد ولی شاه به قدری به سرعت و برقی این‌کار را کرد که اصلاً یک مقداری از زارعین املاک ما رفته بودند گفته بودند آقا این حرام است، گفته بودند اگر نفس‌تان بالا آمد شما از این‌جا تبعید می‌کنیم به اردبیل…

س- در آن اصلاحات ارضی یک نفر هم گویا کشته شد در فارس؟

ج- نه آقا آن ابداً سر اصلاحات ارضی نبود. آقایی رفته بود شکار ایشان هم خیلی نزدیک‌ترین کس بود به ما، ایشان هم رفته بودند آن‌جا ببخشید مشروب زیادی خورده بودند برگشته بودند در راه دزدی جلوی‌شان را می‌گیرد این در عالم مستی می‌پرد بیرون دست به تفنگ می‌کند دزد از ترس این‌که او بزند او را زده بود، نه مربوط به انقلاب بود نه مربوط به… بعد از آن هم فهمیدند دزد را هم گرفتند آزادش هم کردند رفت پی کارش. نخیر هیچ. منتها آن روز برای بازی گرم کردن ما را متهم کردن چی این‌کارها را کردند. حالا هم بعد بروید از همه…. همین، این‌هایی که بنده عرض می‌کنم یک چون این برای وجدان خودم ناراحت می‌شود اگر خلاف بگویم من یک حقیقتی را…. دلیل هم ندارد دروغ بگویم.

س- آن‌وقت آن جریان مثل این‌که فرمودید خواهرزاده‌تان…

ج- بله بهمن خواهرزاده بنده بود جوانی بود ۲۰ سال، ۱۹ سال، ۲۰ سال داشت خیلی خوش‌تیپ در این‌جا تحصیل می‌کرد. یعنی آن‌جا یک سروصدایی کرد بیرونش کردند این‌جا تحصیل می‌کرد ولی خب یک قدری عقیده‌اش چپی بود. بهش گفتند آقا برو خرج مدرسه تو را می‌دهیم این‌جا ندادند، گفتند دویست هزار تومان می‌دهیم ندادند، آمد این‌جا دید هیچ کار نمی‌تواند بکند این‌ها و ماده هم مستعد بود ما هم یک خیال‌هایی داشتیم که بدهیم این را، این رفت آن‌جا رفت در فارس، عده‌ای دورش جمع شدند مقداری هم جنگ کرد، عده زیادی هم شاید دویست هزار تومان بنا بود بهش بدهند شاید بیست میلیون بیشتر خرج کردند برای این‌که ایشان را بگیرند نتوانستند تا بالاخره خسته شد نمی‌دانم چطور شد چون نبودم…

س- گولش زدند می‌گویند.

ج- می‌گویند علم قسم قرآن برایش خورده رفت پهلوی علم گرفتنش و بعد کشتنش.

س- مادرش هم…

ج- فرخ لقا، خواهر بنده است.

س- فرخ بی‌بی یا فرخ لقا؟

ج- فرق لقا، فرخ‌بی‌بی‌ معروف است بله، خواهر صلبی من است، چون پدر من یک زن داشت. ولی ایشان خواهر بنده است. الان هم هستند.

س- در ایران؟

ج- در ایران هست بله حالا یکی از پسرهایش منوچهر هم الان در حبس هست این‌قدر زده بودند که شکم این‌ها پاره شده بود برده بودند جراحی کرده بودند الان هم در زندان هست بله.

س- پس هم دوره قبل هم در دوره جدید؟

ج- برای ما هیچ فرق نکرده است چه دوره آن شاه چه دوره‌ی رضاشاه چه دوره‌ی محمدرضاشاه چه دوره‌ی آخوند، دیروز هم یک تاریخی از گذشته، همه یکسانست.

س- آن‌وقت آن جریان ۱۵ خرداد که پیش آمد آیا شما

ج- کدامش بود؟

س- همان ۱۵ خرداد که بعد از همین، خمینی نطقی کرده بود بعد گرفتنش و در تهران شلوغ شد

ج- آن‌وقت بنده این‌جا بودم.

س- سال ۴۲.

ج- آن‌وقت بنده این‌جا بودم، البته آن‌وقت در جنوب هم انقلاب شدیدی شد خیلی شدید بویراحمدها قشقایی‌ها و همه ایلات هم آن‌جا سروصدا کردند که نتیجه‌اش این شد که آن عبدالله‌خان ضرغام پور که بر ضد شاه بود، قسم خوردند بردند ا و را هم کشتند و یاد دادند تحریک کردند یکی از خود بویراحمدها او را کشت ببخشید. پول دادند یکی از بویراحمدها چون ایلات فرق می‌کنند در بویراحمد بعضی ایل‌ها هستند گاهی کثافت‌کاری می‌کنند. رفت کشت و حیات داودی آن حبیب شهبازی این‌ها هم که خیلی شاه خواه بودند که در محاکمه گفتند یکی از خدمت‌های ما به شاه این است که به قشقایی‌ها در فلان وقت مخالفت کردیم چه این‌ها آن‌ها را هم اعدام کردند.

س- شما دخالتی در آن ؟

ج- نه ما این‌جا بودیم و طبعاً به اسم ما تمام شد ولی نه ما دخالتی نداشتیم آن خود مردم سر ملک، مال، علاقه‌شان بوده این‌ها نه ما هیچی.

س- برمی‌گردیم باز به این افرادی که به‌اصطلاح توی ایران بودند، آن علیرضا برادر شاه با او هیچ‌وقت شما ملاقات کرده بودید؟

ج- بنده یک یا دو جلسه ایشان را ملاقات کردم آن هم برای صحبت شکار بوده این‌ها، نه.

س- عبدالرضا منظورم نیست‌ها علیرضا.

ج- علیرضا بله او که طیاره زد زمین بله و این در بچگی‌اش خیلش جوانیش شریر بود به دخترهای مردم تجاوز کند از این‌کارها بیفتد دنبال دخترها، ولی بعد شنیدم درویش شده است. خیلی ولی نمی‌دانم نمی‌توانم قضاوتی بعد هم می‌گویند طیاره، ولی این‌که شوخی است طیاره‌اش را شاه زده زمین، من فکر می‌کنم طیاره‌اش به طوفان برخورد کرد و خودش هم… هیچ در این خصوص. ولی سردار فاخر می‌گفت وقتی فردا رفتم به شاه تسلیت بگوییم گفت آقایان این اتفاقات می‌افتد شما بروید کارتان را بکنید به این چیزها اهمیت ندهید. بله می‌گفت این را شاه گفت، می‌گفت تمام وکلا این‌ها رفتیم تسلیت بگوییم دیدیم خیلی طبیعی اصلاً مثل این‌که اتفاقی نیفتاده گفت آقایان اهمیت ندارد از این اتفاقات می‌افتد شما بروید کارتان را بکنید. چون آن‌وقت دیگه من در دستگاه شاه نبودم. بعد که سردار فاخر آمد، من هنوز آن‌جا بودم هنوز نیامده بودم سردار فاخر این حرف را زد.

س- با والاحضرت اشرف چی؟ تماسی چیزی داشتید؟

ج- گویا یک دو سه جلسه ملاقاتش کردم.

س- این‌قدر که می‌گویند او شخص مقتدر باهوش…

ج- بله باهوش. تمام فتنه‌ها، بیشتر کارها، پول دوست عجیب و پسرش هم دیگه آن شهرام که دیگه در دزدی ضرب‌المثل است. و یکی از عیب این خانواده این بود که در هر کاری که در ایران می‌شد هر معامله‌ای این‌ها باید شرکت بکنند. بالاتر پایین‌تر کوچک‌تر ملکه دختر پسر همه باید شریک… بنده در ایران در چندین جا که رفتم گفتند این مال غلامرضا است این اشرف است این مال شهرام نمی‌دانم این شرکت فلان مال او است، این شرکت…

س- آن مقدار که می‌گویند شاه نفوذ داشته….

ج- بله نفوذ داشت. بله نفوذ داشت.

س- خودتان هم موردی؟

ج- و می‌دیدم که هر چی او می‌گوید شاه هم آن را، یا شاه با هم همعقیده بودند بالاخره این خواهر در شاه نفوذ داشت و همه هم ازش می‌ترسیدند.

س- مصدق چی باهاش؟

ج- او که هیچ‌وقت نمی‌ترسید. و حتی در نطقش هم گفت که یکی از شاهزاده خانم‌هایی که خیلی معقول فلان مقصودش شمس بود. نخیر مصدق اهل ترس نبود آقا، مصدق اهل این حرف‌ها نبود. مقصودم این وزرا و سایرین را می‌گویم والا نخیر مصدق… بعد هم دوره مصدق هنوز این‌قدر چیز نداشت ولی خوب باز گردان آن کودتا یک قسمتش او بود.

س- که شما باشان آمد و شد چیزی داشتید؟

ج- با کی؟

س- با اشرف.

ج- ابداً

س- مثلاً احضار بشوید به کاخشون.

ج- یک دو دفعه عرض کردم ما را دعوت کرد به کاخش این‌ها. یک دفعه هم ملکه مادر مهمان زیادی هم داشتند تلفن کرد گفتند ملکه می‌خواهد گفتم آقا بنده ناصر قشقایی هستم شما… گفتند بله آقای ناصرخان قشقایی شما آن شخص هم گفت من کی هستم در آلمان با برادرهای تو رفیق بودم چه حالا رئیس دفترم روز چهارشنبه فلان وقت بیا من رفتم خیلی هم محبت همیشه نسبت به من احترام می‌کرد بابدامن را گفت. گفت صحبت شد از این‌طرف و آن‌طرف گفت من به پسرم چند دفعه گفتم مثل پدرت نکن که بزرگ‌ها را کشت کوچک‌ها را گذاشت. گفتم علیاحضرت شما کوچک‌ها را هم بکشند پیشه‌وری رنگ زیاد است پیدا می‌شود شما را نه، گفت من منظورم این نبود که خانواده‌ها را بکشند مقصودم این بود که رعایت کند این‌ها حالا کاری نداریم این حرف‌ها را زد من هم تند جواب دادم. بعد گفت من می‌خواستم از شما یک خواهشی بکنم، گفت میل داشتم که شما، می‌گویند با قوام‌السلطنه خیلی دوست هستید گفتم بنده نسبت به ایشان ارادت دارم و ایشان مثل پدر من هستند و من احترام زیادی برای ایشان قائل هستم و محبت دارند به من. گفت که ازش خواهش کنید که این بچه را وکیل کند. نفهمیدم گفتم بچه کی هست؟ گفت غلامحسین غلام، هان گفتم منظورتان صاحب دیوانی هست؟ گفت بله. گفتم چشم اوامر شما را ابلاغ می‌کنم. گفت نه نه اسم مرا نیاورید خودتان. گفتم چشم من خودم هم به غلامحسین خان فامیل محترمی هستند ارادت دارم خودم هم هر چی از دستم بیاید می‌کنم به قوام‌السلطنه هم چشم می‌گویم. این را ملکه یک‌وقت گفت و واقعاً هم غلامحسین خان را هم ما هم کمک کردیم وکیل شد قوام‌السلطنه هم کمک کرد.

س- این چه نسبتی با…؟

ج- همان است که می‌گویند ملکه را گرفت عقد کرد این‌ها با ملکه… مدتی ملکه عقدش بود این‌ها. این دیگه همه معروف است بله. یک وقت هم شاه را کیسه صفرایش را نمی‌دانم یک جا جراحی کرده بودند من رفتم مریضخانه یک عیادتی ملکه آمد گریه می‌کرد. تمام وزرا هم ایستاده بودند بنده هم آن عقب ایستاده بودم به آن‌ها اعتنایی نکرد ولی وقتی مرا گفتند آمد با من یک دقری اظهار مهربانی کرد و گفت خیلی ممنونم آمدید حال شاه را بپرسید…

س- این‌جا هم که آمده بودند شما ایشان را دیدید؟

ج- نه دیگر بنده هیچ این‌جا.

س- سانتاباربارا کجا بود بعد از انقلاب

ج- نه دیگه من هیچ‌کدام‌شان نخیر، پسرش گویا میل داشته مرا ببیند ولی بنده میل ندارم ببینم.

س- ملکه مادر

ج- نه ملکه مادر که مرد و رفت دیگه بنده ندیدم. فقط آن‌موقع مصدق آن فاطمه می‌آمد خانه ما، می‌آمد پهلوی همین بچه‌ها این‌ها با هم غذا می‌پختند و می‌خوردند.

س- امکان دارد ازتان خواهش کنم البته جسته و گریخته چندبار صحبتش شده مقایسه محمدرضاشاه و رضاشاه به عنوان پادشاه ایران و چه شباهت‌هایی با هم داشتند چه تفاوت‌هایی با هم داشتند؟

ج- والله من فکر می‌کنم تفاوت زیاد داشتند. اولاً رضاشاه به عقیده من دو عیب داشت یکی‌اش فطری بود یکی‌اش (؟؟؟) فطریش این بود که خیلی طماع و حریص مال دنیا بود این در بدنش بود. عیب دیگرش این بود که خارج را ندیده بود بی‌سواد بود والی همان لوطی گری قدیمی را داشت و دلش هم می‌خواست برای مملکت کاری بکند. حتی عرض کردم در یک مسافرتی که من خودم جزو به‌اصطلاح مستلزمین رکاب بودم راجع به یک مدرسه‌ای که دید تندی کرد و گفت، گفت که این‌ها هیچ به فکر مردم نیستند همه برای دل خوش‌کنی من هستند. و چیز هم بود یک قدری هم بی‌اعتنا بود ولی خب یک جنبه، اگر آن آدم غیر از آن جنبه را نداشت این پیشرفت‌ها را نمی‌کرد. یک عده‌ای را هم کشت یکی‌اش پدر خود من عرض کردم، البته در ایران و مشرق‌زمین می‌بینید اشخاصی که روی کار می‌آیند می‌دانند آن فامیل‌های سابق این‌ها روی این‌ها به نظر مسخرگی نگاه می‌کنند می‌خواهند این‌ها را از بین ببرند به نفع خودشان. ولی رضاشاه به عقیده من دلش می‌خواست یک کارهایی بکند تیمورتاش و داور هم که آدم‌های تحصیل‌کرده‌ای بودند افتاده بود چنگش یعنی این‌ها تحریک می‌کردند آزادی زنان آزادی این‌ها را او و خط آهن را کشیدن، دلش می‌خواست از این‌کارها بکند. پسرش مصنوعی بود به عقیده من فقط دلش می‌خواست بگویند که مقتدر است و خودش را غرق نشان بکند و این همه نشان رضاشاه یک نشان داشت آن هم در تبریز یک دفعه زد. نمی‌زد. خب ولی این شاه معلوم نبود این نشان‌ها را از کجا گرفته هر مملکتی رفته بود یک نشان دادند. آمریکایی‌ها می‌گفتند کریسمس توی. می‌گفت وقتی شاه می‌آید مثل کریسمس تری سرتاپا غرق نشان است. و اگر هم می‌خواست یک کاری بکند در مملکت باز نه از نقطه نظر وطن است به عقیده این بود که بگویند در عصر این این‌کارها شده است خودخواهی بود. والا. مثلاً یکی از کارهایی که دائم از خارج برایش زن ببرند و این‌ها به عقیده من برای یک شخصی که صاحب یک مقام چیز این‌کارها کوچک است کارهای خوبی نیست که از این‌جا هر هفته یا هر سه هفته یک زنی را از این‌جا با طیاره مخصوص بردند آن‌جا ده هزار بیست هزار دلار سی هزار دلار دادند. این هم به عقیده من خوب نبود. نخیر با پدرش خیلی تفاوت داشت.

س- شباهت چی داشت با پدرش؟

ج- هیچی. پدرش یک آدمی بود بلندقد چشم‌های درشت. این شاه کوتاه‌قد این‌ها خیلی دیدید دیگر عکس‌های‌شان هست.

س- شما هیچ‌وقت با خودش حرف زده بود؟

ج- با کی؟

س- با خود شاه.

ج- رضاشاه؟

س- نخیر محمدرضاشاه.

ج- صد جلسه، صد جلسه.

س- عجب. سر چه مسائلی شما با هم صحبت می‌کردید؟

ج- می‌خواست اصرار، بنده یک وقت دو سال هم نرفتم پهلویش آخر شکرایی آمد گفت آقا، می‌گفتم مریض، گفت آقا تو را دیروز در میدان تجریش دیده است که با ماشین می‌روی خوب نیست حالا هر چه هست گذشته. رفتم پهلویش یک چند دقیقه‌ای. فرار می‌کردم از پهلویش نمی‌رفتم.

س- آن‌وقت که پهلویش می‌رفتید چه صحبت‌هایی پیش می‌آمد؟

ج- فوق‌العاده مؤدب دست می‌داد می‌نشستیم چایی بیاورید شیرینی بیاورید. صحبت از فارس از گذشته می‌پرسید. آخر یک وقت من بهش گفتم قربان جسارت هم هست شما نه طریقه سلطنت را بلدید نه خواندید نه هم کسی هست بهتون بگوید. گفت چطور؟ گفتم مثل برای نمونه عرض می‌کنم ناصرالدین‌شاه عموی پدرم را کشت پدرم هم یک سال جدم هم یک سال فراری بود بعد پا شد رفت خانه مستوفی‌الممالک از آن‌جا رفت پهلوی ناصرالدین‌شاه برد تا دید گفت داراب خان من تو را مدت‌ها می‌گشتم تو جوان بودی بچه بودی آمدی پهلوی شاه بابام تو و مرا به کشتی انداخت تو زورت می‌رسید ولی خوردی زمین من خودم را بدهکاری می‌دانم حالا تو ایلخانی قشقایی هستی هزار تومان بهش آن زمان داد هفتصد تومان مستعمره‌ی ما هست. جد ما وصیت کرد گفت آقا اولاد ناصرالدین‌شاه را هر جا دیدید بهش احترام بگذارید. گفت مثلاً شما الان به فلان سپور هم احترام. گفتم بدانم اولاد ناصرالدین‌شاه هست احترام می‌گذارم چیزی هم داشته باشم می‌دهم. ولی شما طریقه سلطنت را بلد نیستید در عروسی شما دختر تیمورتاش و دختر سردار ظفر گل می‌فرستد مادرتان می‌گوید این‌ها دشمن‌های ما هستند پس بفرستید مردم شاه را می‌گفتند پدر ما هست اگر می‌کشد از آن طرف هم نگهداری می‌کند. این سیاست‌های غلط است نباید ملکه برای شما دشمن معین کند باید قبول کند تشکر هم بکند. گفت شما چرا دربار نمی‌یایید مرا ببینید؟ گفتم برای این‌که دربار خطرناک است فکر می‌کنند بنده الان می‌خواهم یک کاره‌ای بشوم دشمن پیدا می‌کنم. همان که گفت هر چی از امیر دور باشی بهتر است من می‌روم دور، هر وقت فرمایشی باشد می‌آیم. بعد از آن سناتوری را خواهش می‌کنم تو از طرف مردم سناتور نشوی تا من سناتورت بکنم. دروغ می‌گفت. بازی درآورد حکیم‌الملک خودش به من گفت، گفت سناتوری تو را می‌خواست ندهد من تلفن کردم به سفیر آمریکا و انگلیس آن‌وقت هم از ما می‌ترسید این‌ها پا شدند آمدند به شاه گفتند آقا اگر این آدم سناتور نشود اصلاً مملکت بهم می‌خورد مجبور شد… این را حکیم‌الملک گفت که وزیر دربار بود چون با پدرم دوست بود این‌ها. (؟؟؟) آدم مفتنی بود خدا رحمتش کند.

س- آخرین باری که دیدنش کی بود؟

ج- من دیگر بعد از ۱۳۳۰ دیگر ندیدمش. هان دیدم؟ نمی‌دانم. می‌دانم وقتی که مصدق سقوط کرد دو سه سال بود که ندیده بودمش و یادم نیست چه موقع دو سال ندیدمش بله همان‌موقع بود که مصدق آمد قبل از مصدق این‌ها دیگر ندیدمش.

س- از آن‌وقت تا به حالا او را ندیدید؟

ج- ندیدمش که ندیدمش که ندیدمش.

س- شما که خارج بودید واسطه‌تان پیغامی چیزی؟

ج- هزارها پیغام، هزارها آدم فرستاد. چیز علوی بود کی بود در آلمان رئیس…

س- بله علوی کیا.

ج- یکی بود حالا یادم نیست اسامی خیلی معذرت می‌خواهم.

س- ارتشی بود؟

ج- نه ارتشی نه همه که آقا شاه می‌آید شاه را ملاقات کن. گفتم آقا من کاری ندارم شاه را ملاقات کنم….

س- می‌فرمودید که پیغام می‌فرستادند برای‌تان.

ج- هزار دفعه واقعاً هزار دفعه، تمام مأمورین یا چیزهاشون که آقا بیا شاه را ببین همه کارها درست گفتم…

س- یعنی برگرد ایران.

ج- برگرد ایران و شاه را ببین کارها درست می‌شود همین شاه را ببین البته برگرد ایران کار ملک‌ات درست می‌شود ؟؟؟اردشیر هرچه از دستش می‌آمد به ما کمک می‌کرد.

س- عجب.

ج- بله. همان روی اصل پدرش و دوستی پدرش. اردشیر بهتون عرض کنم یک لق‌لقه زبان دارد که عبارات رکیک به قول مرحوم نصرالدوله می‌گفت کلمات مستهجن زیاد استعمال می‌کنند والا آدمی است یک‌دهنده با غیرت با کسی که دوست است دوست است. با کسی هم که نیست نیست، بله خیلی جدی حتی یک‌روز، موقعی که خیلی شاه با من بد بود من در فرودگاه دیدم اردشیر را یک عده زیادی دورش را گرفتند من دور رفتم یکی بهش گفته بود آمد از این‌طرف فرودگاه آمد…

س- خارج یا ایران؟

ج- در سوئیس. همه هم دورش آمدند آقای قشقایی چرا به ما اظهار لطف نمی‌کنید؟ گفتم آقا شما دورتان هستند گفت می‌خواهم بهتون عرض کنم من با شما دوست هستم کسی هم به من دستور نداده است که با شما ملاقات نکنم یا حرف نزنم اگر روزی هم به من دستور داده شد فکر می‌کنم که آیا دوستی شما را انتخاب کنم یا آن دستور را اجرا کنم. خیلی رک. و یک وقت هم با نصیری در پهلوی شاه رسماً بهم فحش روی من فحش خواهر و مادر داده بودند نصیری از ما بد گفته بود از من اردشیر گفته بود من با برادرهایش معاشرت ندارم فلانی یک آدمی هست وطن‌خواه باشرف ممکن است به قتل شما حاضر باشد ولی به مملکت خیانت نمی‌کند. با نصیری حرف‌شان شده بود که شاه دررفته بود حتی فرح گفته بود آقا چی‌چی دادید دست از جان ایل بود گرفتید ملک بود گرفتید مقام بود گرفتید از گرسنگی می‌میرد هنوز هم دست برنمی‌دارید.

س- فرح گفته بود؟

ج- فرح گفته بود. این را فرح گفته بود بله. آن‌وقت تا موقعی که عراقی‌ها مرا خواستند ببینند. اولاً دوره‌ای که بختیار آن‌جا بود خیلی فشار آوردند من بروم نرفتم.

س- بختیار وقتی که در عراق بود؟

ج- عراق بود. وقتی هم خدا رحمت کند کاغذها به من نوشت، نوشتم آقای بختیار، کاغذش را دارم تو را گول می‌زنند این‌کارها نیست این‌ها که می‌آیند پهلوی تو تو را خواهند کشت اگر می‌دانی یک کار اساسی هست باید آن کار کرد قورمه «ق» «و»، «ر»، «م» و «ه»، نیست، قورمه گوشت می‌خواهد و دنبه، بیخود خودت را آلت دست نکن. (؟؟؟) جواب نوشته بود که اگر قورمه که نوشتید گوشت و دنبه نپزد آدم بخورد دل‌درد می‌گیرد اگر یک‌روزی من بیایم سر کار مردم را، محکمه‌ی عدالت به کار مردم رسیدگی خواهد کرد و آن‌ها که مستوجب دارند به دار خواهد کشید. نوشتم جنابعالی کمتر از کشتن دم بزنید برای این‌که به قدر کافی بدنامی دارید. جواب نوشته است خیلی معذرت می‌خواهم من منظوری نداشتم توی این کاغذهایش هست. بله.

س- ایشان چه‌جور انتظار داشت که این‌قدر تا آن‌جا که من شنیده بودم نسبتاً منفور بوده توی ایران به خاطر…

ج- خیلی. بله مصدق. دوره مصدق می‌خواست برود با ایل بختیاری و من همبروم با قشقایی شروع کنیم به زدن و صاحب منصب‌ها هم بیایند.

س- یعنی فکر می‌کرد واقعاً مردم می‌طلبندش؟

ج- عرض کنم، آقا مردم نمی‌طلبند ولی وقتی قدرت دست کسی هست مردم طبعاً به او در ایران مخصوصاً در همه‌جا حتی در موقع انقلاب جنوب که فرمودید حالا یادم آمد، به ما پیغام دادند که الان وقت است که بیایید من خیلی جان کندم بروم احتیاج به دویست‌هزارتومان داشتم طیاره پیدا کردیم طیاره بر پیدا کردیم اسلحه این‌ها را دولت مصر به ما می‌داد احتیاج به دویست‌هزار تومان داشتم.

س- این چه موقعی است الان این‌که می‌فرمایید؟

ج- همان‌موقعی که خمینی را بیرون کردند و زدند.

س- بله سال ۶۳.

ج- نمی‌دانم چه سالی است همان‌موقعی که خمینی را تبعید کردند.

س- ۱۵ خرداد.

ج- خرداد، به بختیار گفتم آقا دویست هزار تومان به من بده تا ما برویم، گفت من پول ندارم برویم ببینم بانک قرض می‌دهد، از آن‌جا ما را برداشت برد سوئیس و باز ندارد. قباد ظفر آمد گولش زد، زنش خانمش به من گفت آقا پول دارد، دایی خانمش سرلشکر افشار گفت آقا من الان سیصد هزار فرانک دارم می‌خواهم بگذارم بانک بختیار بگوید تا بدهم به تو نداد وقتی که کارها. آن‌وقت لشکر قزوین زره‌پوشش تانگ زرهیش منتظر بود بختیار برسد و بگیرند تهران را بگیرند کار تمام بود جنوب هم بود همه کار بود نکرد بعد از این‌که کار تمام شد گفت حالا شما دویست‌هزار تومان می‌خواهید؟ گفتم بنده که نمی‌خواستم پول را بگیرم برای خودم برای آن کار می‌خواستیم، حالا مثلی است معروف می‌گویند بعد از فلان خانم در را پیچ کن، حالا دیگر گذشت آن‌هایی که آن‌جا گرفتند آن قضایا هم که رفت، بعد که رفت عراق به من پیغام داد بیا من نرفتم تا بختیار را کشتند. عراقی‌ها خواستند با من تماس بگیرند با دکتر موسی موسوی نوه‌ی آیت‌الله اصفهانی الان هم در لوس‌انجلس است. این موقعی که ما در مونتوکارلو بودیم او هم بدبخت بیچاره آن‌جا بود ما گرسنه و او هم گرسنه، این کامبیز پسر من می‌رفت یک کاری پنج فرانک شش فرانکی پیدا می‌کرد یک ساندویچی می‌آورد ما با هم می‌خوردیم ولی بختیار گاهی به او هم کمک می‌کرد گاهی هم به من کمک می‌کرد. دویست، پانصد فرانک، هزار فرانک، آقا موسی از این‌جا رفت عراق این‌ها آن‌جا این بساط عراق و صدام این‌ها که آمد این…

س- همین شخص بود که در رادیو هم صحبت می‌کرد؟

ج- هان، آمد گفت به من عراقی‌ها میل دارند تو را ببینند، گفتم والا من قدرت رفتنش را ندارم، بلیط گفت برایت می‌آوریم، بلیط دو سره از عراق برای من آورد بنده وقتی خواستم بروم دیدم هیچی ندارم، همین خانمی که الان آمد با هما این‌ها رفتم پهلوی این گفتم خواهرجان گفتم پول داری یا نه؟ بیچاره خیاطی می‌کرد گفت بنده ۱۳۰ دلار دارم ۱۲۰ دلارش را می‌دهم به تو ۱۰ دلارش هم برای خودم تا کار کنم. ما ۱۲۰ دلار خانم را گذاشتیم توی جیبمان رفتیم مونتوکارلو، آقا موسی هم بود. دیدیم جوانی به نام علیرضا که هم معاونت چیز نخست‌وزیری را داشت هم معاون سازمان امنیت آن‌جا بود.

س- عراق.

ج- عراق. ولی ما در مونت‌کارلو هستیم آمد گفت که آقا من آمدم از طرف دولت عراق و از شما می‌خواهم خواهش کنم بیایید عراق و عراقی‌ها همه جور به شما کمک می‌کنند اسلحه می‌دهند مهمات می‌دهند بروید و در فارس بزنید و قبل از این‌که بروید دو میلیون، من فکر کردم دلار ولی آقا موسی گفت دو میلیون فرانک سوئیس گفت می‌گذاریم توی بانک سوئیس هر بانکی که شما بگویید بیایید وقتی که مطمئن شدید این پول است، آن‌وقت بیایید، بیایید عراق ما وسایل فراهم می‌کنیم بروید توی قشقایی بزنید این‌ها. گفتم آقای علیرضا گفت بله، گفتم من این‌کار را نمی‌توانم بکنم، گفت چرا؟ گفتم اگر می‌خواهید از من ملامصطفی درست کنید به نفع خودتان که نکنید من حاضر نیستم. بعد آمدن من دو شاخه دارد یکی این‌که بنده می‌آیم آن‌جا انقلابی درست می‌کنم و شاه را می‌زنم بیرون می‌کنم خودم می‌شینم سر جایش، این یک شاخه. یک شاخه‌اش این است که جنگ ما خیلی طول می‌کشد و سخت می‌شود و خواهد هم شد شما با شاه می‌سازید و مرا این میانه سرم را برهنه می‌گذارید. اگر این‌طور بکنید باز هم زیبنده نیست. اگر بنده بیایم این مقام را بگیرم شما به من کمک کردید شما با من سرحد هستید خاک می‌خواهید فردا از من خاک ایران را خواهید خواست، وقتی که خاک ایران را خواستید من اخلاقاً باید به شما خاک ایران را بدهم و این ننگ را نمی‌خواهم روی خودم بگذارم. و نمی‌کنم این‌کار را. اگر مصر می‌کرد می‌کردم برای این‌که ادعای خاک با ما ندارد. ولی شما آب و خاک می‌خواهید من نمی‌توانم. ناراحت شد گفت که یک سؤالی از شما بکنم برنمی‌خورد؟ گفتم نه. گفت دلخور نمی‌شوید؟ گفتم نه، گفت ما خبر داریم الان خانم شما در ایران شام شب ندارد و خود شما هم یک دینار ندارید چرا دو میلیون را قبول نمی‌کنید؟ گفتم برای این‌که من اگر قبول کنم نوکر شما می‌شوم باید به مملکتم خطا کنم. خانمم گرسنگی بکشد خودم هم گرسنگی بکشم بهتر از این است که فردا در تاریخ بگویند بنده باعث از دست رفتن خاک ایران شدم. این است که با کمال معذرت نمی‌توانم. آقا موسی هم الان حاضر زنده هم هست. حتی پارسال همان بعد از انقلاب که ایران آمد گفت آقای خان نگرفتید این دو میلیون فرانک، گفتم خیال بکن گرفتیم چی چی گرسنگی که نمردیم استیک نمی‌خوریم پنیر می‌خوریم این ارزش ندارد که انسان در زندگی‌اش کاری کند که نسل آتیه‌اش از کار او خجالت بکشند. بله اگر دولت عراق یک وقت می‌خواست به من کمک کند به‌عنوان قرض پولی بدهد من بروم ولی اول هم شرط کند که ما ادعای خاک نداریم. و همین‌طور هم شد یک ـ دو دفعه عبدالله خدا رحمت کند پسرم گفت کاکا چرا نمی‌روید؟ گفتم پدرجان این کارها احتیاط دارد به بدنامی‌اش نمی‌ارزد فردا تو خجالت می‌کشی این‌ها لازم نیست حالا. بله این حرف به گوش شاه رسیده بود به گوش اردشیر رسیده بود باز نصیری خواسته بود حرفی بزند. اردشیر گفته بود همان که گفتم ببینید به شما، مرگ شما راضی است ولی حاضر نشد مملکت، پس این آدم روی این اصل اردشیر صحبت کرد که از بابت قیمت املاک ما ماهی ۱۲۰۰ دلار به بنده بدهند و ۸۰۰، ۱۶۰۰ دلار هم به این ناهید که کار نمی‌تواند… به این بدهند و دو ـ سه سال هم این پول را از طرف شاه به وسیله اردشیر به ما دادند. بنده قبل از این‌که این انقلاب بشود به اردشیر تلفن کردم و به یک آمریکایی که دوستم بود، چون من ۲۰ سال بود با آمریکایی، ۱۸ سال بود یک کلام با آمریکایی‌ها صحبت نمی‌کردم، به آن دوستم هم که بازنشسته بود گفتم آقا اوضاع ایران دارد این می‌شد، به اردشیر گفتم دارد این می‌شد به شاه بگو، گفت چطور می‌توانم بگویم

س- این می‌شد منظورتان چی بود که دارد چی؟

ج- همین قضایا که شد تمام این‌ها را، الان در دفتر آمریکایی‌ها هست از روزی که انقلاب شد تا روزی که شاه بیرون آمد تا خمینی می‌آید رو تمامش را گفتم و نوشتند اردشیر هم حاضر است، یک سال پیش. یک سال بعدش شاه آمد به واشنگتن که آن سروصداها شد که دیگر آمریکا خودش هم بدش نمی‌آمد. تلفن کردم باز به اردشیر به پسرعمه‌اش به نام ناصر زاهدی گفتم تو هم گوش بده گفتم اردشیر این، این، این‌که گفتم شروع شده است می‌شد، گفت تو می‌گویی چی می‌شود؟ گفتم شاه را از ایران بیرون می‌کنند صد مرتبه مفتضح‌تر از محمدعلی‌شاه و به شاه بگویید. گفت نمی‌گویم گفتم اگر نگفتی از راه دیگر گفتم بهشون می‌گویند. رفته بود به شاه گفته بود شاه اوقاتش تلخ فحش خواهر، مادر، پدر به من پرونده‌اش را بیاورید، پرونده‌اش را آورده بودند آن مرتیکه…

س- پرونده کی را پرونده سرکار را؟

ج- پرونده بنده را. که با مصر چه کار کرده با عراق چه‌کار کرده. این‌که با شاه همکلاس بود رفت سوئیس و برگشت، فردوست، فردوست گفته بود قربان اگر این پرونده را ما فردا اعلام کنیم تمام به ضرر شماست و به نفع او، برای این‌که به این پول دادند نگرفته عراق چه‌کار کرد. با مصر هم یک گفت‌وگویی داشته به نفع شما این بود که ننوشتند چیزی تو… فردوست به اردشیر گفته بود آقا تو مفتضح می‌شوی. و همان شد که باید بشود.

س- شما روی چه، انگیزه‌تان چی بود از این‌که این مطالب را به زاهدی گفتید؟

ج- هان گفتم آقا من آرزویم این است که خانواده سلطنت برود.

س- همین‌جور به زاهدی می‌گفتید شما؟

ج- حاضر است بله، حاضر است دیگه بله. گفتم آرزویم این است که سلطنت برود خودت هم می‌دانی.

س- ناراحت نمی‌شد؟

ج- حالا می‌شد هم می‌شد. گفتم خودت هم می‌دانی ولی رفتن این خانواده سلطنت این شاه باعث می‌شود که مملکت می‌افتد دست یک عده دیگری که آن عده پدر مملکت را در می‌آورند. درست ۲۰ سال پیش بلکه ۲۲ سال پیش عبدالله خیلی ناراحت بود که همین رفتن این‌طرف آن‌طرف آن‌موقعی که بختیار رفته بود که… گفتم عبدالله جان من زنه باشم یا مرده نمی‌دانم این بساط شاه قطعاً بهم می‌خورد به دو وسیله یا به وسیله کمونیست‌ها یا به وسیله مذهبی‌ها، کمونیست‌ها هنوز در ایران نفوذ ندارند به دست مذهبی‌ها از بین می‌رود. گفت چه می‌شود؟ فقط اینش را… گفتم مذهبی‌ها می‌آیند روی کار یک سال حکومت می‌کنند بعد از یک سال خودشان می‌افتند به جان هم و از بین می‌روند تا ببینیم آن قلدر دیگری که می‌آید روی کار او چه بکند. این را همین آخری‌ها عبدالله چند دفعه گفت که این را کاکام… همین را هم به آقای زاهدی این‌ها گفتم به آمریکایی‌ها گفتم. توی یادداشت همان شخص گفت من می‌دهم گفتم، گفتم، من گفتم که به دولتت بگویی چون من خب با من راه ندارد. بعد که من هزاروسیصد… بعد از انقلاب آمدم این‌جا گفتند می‌توانی رئیس‌جمهور را ببینی می‌توانی وزیرخارجه را ببینی، گفتم بنده هیچ‌کس را نمی‌خواهم بنده اگر دیدنی بودم همان‌وقت که بهتون گفتم یک روز احتیاجتان ممکن است به من بیفتد بنده با هیچ‌کس سروکار ندارم آمدند این‌جا مهربانی کردند.

س- شما فردوست را هیچ‌وقت دیده بودید؟

ج- بله.

س- فردوست را دیده بودید؟

ج- فردوست را بنده وقتی بچه بود با شاه می‌خواست برود ژنو آن‌جا دیدم ما جزو وکلا رفتیم که ولیعهد می‌رفت بدرقه کنیم با شاه، شاه گریه کرد رفت آن‌طرف این فردوست پدرش گریه می‌کرد که یک بچه داشتم این را بردند. پدرم فرمود بابا تو باید شکر کنی اگر فردا این پسر شاه برگشت شاه شد کار و بار پسر تو خوبست تو چرا گریه می‌کنی؟ گفت ای سردار قربانت بروم فردا چه می‌شود چه حالا جگرگوشه من دارد می‌رود پدرم دارد در می‌آید مادرش آن‌جا غلطیده سکته می‌کند چه می‌کند. همان‌وقت بچه بود دیدم دیگر ندیدم. اگر هم دیدم نشناختم معرفی نشد.

س- با اسدالله علم چی؟

ج- با اسدالله خان علم خب ایل بودیم چیز و موقعی که در دوره رضاشاه ما در حبس رفتیم و این‌ها پدرش والی فارس بود از آن‌جا به رضاشاه باز گزارش داده بودند او حکم داده بود که عمه من و یک چندتا صغیر مال عمویم این‌ها بود تبعید کنند از این‌جا پدرش تلگراف به شاه کرده بود که آقا هر کاری حد دارد شأن تو نیست یک پیرزن و چهارتا صغیر را به کجا تبعید می‌کنی مسئول این‌ها من هستم. من پدرش را یک دفعه دیده بودم. و شاه هم این نگذاشت که عمه مرا تبعید کنند بچه‌ها ماند. روی این اصل با علم من همیشه گرم بودم. حتی موقعی هم که با شاه مخالفت می‌کردم علم وزیر می‌شد بهش تلگراف تبریک می‌کردم تهران هم که رفتم آمد. ولی دیگر دوره مصدق من یک دفعه خواستم ببینم ندید دیگر با هم میانه‌ای نداشتیم بعد از آن هم مخالف ما بود خیلی هم مخالف.

س- عجب.

ج- بله مخالفت می‌کرد. مردم عقیده‌شان این است که چون زنش دختر قوام شیرازی بود و خانم قوام که مادرزنش باشد او تحریک می‌کرد این‌ها. ولی علم او مطیع شاه بود می‌دید شاه بده مخالفت… به‌هرحال کمکی به ما نمی‌کرد. آخری هم یک کاغذی، شنیدم یک چیزی بود که به من سیصد هزار تومان بدهند در همین قبل از انقلاب نو قبل از انقلاب من برداشتم یک کاغذی به دربار نوشتم، نوشتم آقای علم شنیدم که یک‌همچین خیالی دارید خواهش می‌کنم به من پول ندهید همان ۱۲۰۰ دلاری را که بابت قیمت املاک داده می‌شود برای زندگی من کافی است. اگر، از شما متشکرم اگر یک روزی لازمم شد به خودتان می‌نویسم خواهش می‌کنم به من پول ندهید.

س- آخرین باری که ملاقاتش کردید؟

ج- هیچ دیگر بنده علم را…

س- او خارج که می‌آمد این‌ها ؟

ج- نخیر. هان چرا وقتی که مریض بود در ژنو رفتم ملاقاتش کردم، در چیز جنوب فرانسه ببخشید از نقطه نظر همان ایلاتی این‌ها. گفت چه‌کار. خیلی هم آمد تا دم درب ماشین را دربش را باز کرد سوار کرد ولی گفت چه‌کار برایت می‌توانم بکنم؟ گفتم من سلامتی شما را هیچ کار برای من نکنید، هیچ کاری نمی‌خواهم.

س- صحبت سیاسی نشد که، چون می‌گویند یک مقداری دلتنگی از شاه داشته که دیگر شاه…

ج- نه. نه نه هیچی نگفت، گفت من چه‌کار برایت می‌توانم بکنم. گفت فقط یک چیزی می‌خواهم بهتون بگویم که خیلی کارها هست که ما می‌خواهیم بکنیم ولی نمی‌گذارند مقصودش نصیری بود. در ضمن صحبت این حرف پیش آمد.

س- پس این‌ها با هم اختلاف داشتند؟

ج- جداً همه‌شان، شاه نمی‌گذاشت یکی با هم باشند. در مقابل علم اردشیر را، در مقابل اردشیر نصیری را، در مقابل نصیری فلان رئیس ستاد، در مقابل او توی این درباری‌ها شخص با شرف که من دیدم یکی اردشیر که نسبت به خود من یکی هم ارسلان افشار که سفیر آمریکا آدم باشرفی بود. حالا با شاه خوب بودش محبت می‌کرد وظیفه‌اش بود بهش خوبی بکند آدم خوبی دیدم. یعنی مفسد و مردم‌آزار، پدرم مردم را… هیچ‌کس مثل نصیری نبودها.

س- از نظر؟

ج- آزار به مردم.

س- دیده بودینش شما هیچ‌وقت؟

ج- وقتی سرگرد بود ما دبیر بابکانی داشتیم قشقایی که مغازه‌ای داشت در چهارراه اسلامبول می‌آمد پهلوی او، او سروان بود با او دوست بود آن‌جا دیده بودم نه. هان چرا یک وقت هم در ژنو وقتی که آن دختر دولو را برای علی وثوق پسر وثوق‌الدوله عقد می‌کردند که بنده شاهد علی وثوق بودم و زاهدی شاهد دختر بود آن‌جا نصیری را دیدم زاهدی معرفی کرد با هم دستی هم دادیم همین.

س- دکتر امینی چی با او آشنایی؟

ج- با او همیشه رفیق بودیم دوست بودیم. ولی خب از آن‌طرف برایش کار می‌کردیم از آن‌طرف بعد از یک سال می‌گفت آقای قشقایی حق با شما بود. ما فامیلاً دوست بودیم با پدرش با برادرهایش با خودش، حالا هم دوستیم حالا هم، کی بود به من گفت تو با امینی مخالفی؟ گفتم چه امینی برود آن‌جا وزیر دربار بشود من از خدا می‌خواهم برود آن‌جا رئیس‌جمهور بشود من از خدا می‌خواهم چرا با امینی چرا مخالفم؟ با بختیار چرا مخالفم؟ با آریانا چرا با مدنی چرا، با مدنی هم که خیلی هم دوست بودیم حتی بهش من برای ریاست‌جمهوریش رأی دادم. والله من با همشون دوستم دلیل ندارد با… حتی یک عده‌ای هستیم همه رانده و آن‌هایی که با هم مخالفت می‌کنند اشتباه می‌کنند.

س- دیروز یا پریروز بود، پریروز بود یک اشاره‌ای کردید به کیانوریع خب کیانوری چه؟

ج- خب کیانوری کمونیست هست ما نیستیم و این اخیراً هم به ما خیلی اذیت می‌کرد همین…

س- یعنی در سال‌های قبل با هم….؟

ج- عرض کردم چندی در اروپا که بودیم بر ضد شاه من با او بودم با هم می‌آمد می‌رفت با لباس عوضی می‌آمد می‌رفت.

س- می‌آمد به اروپای غربی؟

ج- بله بله سوئیس، جنوب فرانسه، فرانسه حتی از خروشچف هم پیغام آورد که همه جور حاضرم کمک کنم کودتا کنید و که ما رفتیم سرتیپ محمودخان امینی را دیدیم گفت…

س- برادر دکتر امینی می‌شد؟

ج- برادر دکتر امینی. گفت بگیرند بدهند دست من. گفتم خب…

س- چرا او مگر او چه آدمی بود که او را می‌خواستید انجام بدهد؟

ج- آخر قشون لازم داشتیم در قشون کسی که نفوذ داشته باشد، امینی هم توی قشون محبوب بود آن‌موقع. که قشون بگیرد و اداره کند کودتا قشون بکند.

س- شما فکر کردید که او مثلاً ممکن است حاضر بشود برای این‌کار یعنی…؟

ج- حاضر شد ولی گفت به شرطی که، گفتم کی بگیرد؟ د همین پرتقال فروش‌های این‌های کمونیست‌ها هستند آن‌ها کودتا کنند بگیرند. گفتم وقتی که گرفتند خودشان چرا تو را می‌برند. نشد آن هم نشد. این‌جا گفتید در آن‌موقع چی شد، یکی‌اش این بود.

س- این رابطه سال‌ها ادامه داشت یا فقط چندبار بود این چندبار بود با کیانوری؟

ج- نه همین، نه همین همین یک دو سالی بود. عرض کنم یک وقتی بنده در فیروزآباد بودم دیدم یک ماشینی آمد بنده بیل می‌زدم، توی باغ بیل می‌زدم، چون عاشق گلکاری بودم گفت آقا، آقای قشقایی این‌جا تشریف دارند گفتم ناصر؟ گفت ناصر گفتم بله، گفت می‌شود خدمت‌شان، گفتم بفرمایید توی سالن، آن اطاق رفتند توی سالن بنده رفتم همان لباس فقط کتی پوشیدم رفتم سلام و علیک، احوالپرسی این‌ها، چایی آوردند و شیرینی این‌ها گفت که من می‌خواستم خدمت آقای قشقایی برسم.

س- کی بود این حالا؟

ج- حالا عرض می‌کنم. گفت می‌خواهم خدمت آقای قشقایی برسم، گفتم بنده، گفت شما آقای ناصرخان هستید؟ گفتم بله، گفت می‌گویند شما را همیشه دوهزار نفر اطراف‌تان است، گفتم برای چی؟ گفت حفظ شما، گفتم بنده در زندگی‌ام هم وصیت پدر و جد نه قصد کشتن کسی را دارم در این صورت کسی هم مرا می‌کشد چه کند؟ کار حساب دارد طبیعت هیچ‌وقت بر خلاف رفتار نمی‌کند. من قصد کشتن کسی را ندارم که… گفت شما بودید بیل می‌زدید؟ گفتم بله بنده بیل می‌زدم کارم هست. کارم هست. تعجب کرد. گفت بنده با شما عرضی دارم، گفتم بفرمایید، پا شدیم رفتیم توی باغ، گفت بنده را می‌شناسید ؟ گفتم نه، گفت بنده عبدالصمد میرزای کامبخش. گفتم آقای کامبخش خیلی ببخشید. دست دادیم. گفت بنده آمدم با جنابعالی صحبت کنم، گفتم بفرمایید، گفت درست است که ما مسلکاً با هم جور نیستیم ما کمونیست هستیم و تو نیستی ولی ما از یک حیث با هم توافق داریم و آن مخالفت با انگلیس و شاه است. گفتم بنده هم تا انگلیس‌ها این‌جا کاری نداشته باشند با آن‌ها هم مخالفتی ندارم وقتی این‌جا هستند که می‌خواهند ایران را بگیرند مخالفم. ولی با شاه بله مخالفم. گفت به چه احتیاج دارید؟ گفتم من به اسلحه، گفت چه‌جور اسلحه؟ گفتم تفنگ فشنگ مسلسل نه چون ما مسلسل نمی‌توانیم استفاده کنیم. گفت که ما حاضریم به شما بدهیم چه‌قدر می‌توانید اسلحه چیز کیند؟ گفتم چون وقتی من چیز کنم پنجاه‌هزارتا، گفت شما می‌توانید پنجاه‌هزار نفر را مسلح کنید؟ گفتم بله خود قشقایی صدهزار نفر دارد الان هم هست بویراحمد هست خمسه هست این ایلات همه دشتی، دشستان وابسته‌اند. گفت که ما حاضریم به شما اسلحه بدهیم، یک رسیدی به ما بدهید، گفتم من از شما اسلحه‌ی رسیدی نمی‌خواهم شما اگر می‌خواهید به من کمک کنید یک جور کمک کنید گفتم به همان قیمتی که به دولت‌ها می‌فروشید به من بفروشید پول بگیرید و بنده رسید بدهم فردا… گفت نه بدون رسید بگیرید امانت دست‌تان باشد اگر خواستید به ما جنگ کنید اسلحه‌مان را پس بدهید. گفتم آقای کامبخش بنده اسلحه را توی قورخانه نمی‌گذارم باید بدهم دست افراد وقتی دست افراد دادم ممکن است یکی از کمر پرت بشود اسلحه از بین برود فردا بنده وقتی خواستم تفنگ پس بدهم یکی‌اش هم نباشد خیانت به امانت کردم و به شرافت من این‌کار نمی‌آید من این‌کار را من نمی‌توانم. گفت نمی‌خواهید، گفتم عرض کردم می‌خواهم بفروشید، گفت برای این‌که ما با هم بهتر ارتباط داشته باشیم یک کاری بکن، گفتم چه‌کار کنم ؟ گفت شما بفرستید توی راه کازرون این‌جاها چندتا ماشین ما می‌فرستیم با اسم و رسم بهتون قبلاً می‌گوییم پر از آذوقه، پارچه، قند این‌هایی که ایل احتیاج دارد این را بدهید غارت کنند و ما این را بهانه می‌کنیم قشون می‌فرستیم تمام این راه تا بوشهر قشون روس می‌آید و دیگر آن‌وقت به شما دادن اسلحه نزدیک‌تر است گفتم آقای کامبخش شما به بنده می‌فرمایید دزدی بکنم داخله مملکت خودم به این وسیله قشون روس را وارد مملکتم کنم وارد خاک خودم بکنم.

س- این زمان جنگ است دیگر این موضوع؟

ج- بله همان‌موقعی هست که روس‌ها شمال بودند. بله هنوز بود بله. گفت شما نمی‌کنید نمی‌توانید نفت این‌ها را آتش… گفتم چرا نفت تمام دست من است.

س- نفت را آتش بزنید؟

ج- نفت را آتش… آن‌وقت شما به من می‌گویید من زندیگ این مملکت خودم را آتش بزنم؟ محال است بنده این‌کار را نمی‌کنم. و بعد هم بهتون عرض می‌کنم شما به من تفنگ دادید چیز دادید اگر یک نفر روس بخواهد پا بگاذرد این‌جا‌ها تا آخرین فشنگ جنگ می‌کنم من غیرممکن است. گفت یک کار دیگر بکنیم، گفتم چه‌کار دیگر؟ گفت جان خودت یادم نیست یا گفت چهل میلیون یا شصت میلیون بیچاره گفت ما به شما می‌دهیم برای دو سال خودتان مادرت، خواهرت، برادرهایت از این مملکت خارج بشوید اصلاً بروید گردش و ما به شما چهل میلیون یا شصت میلیون حالا یادم نیست که فرصت داشته باشید بروید اگر تا دو سال مملکت دست ما افتاد شما آن‌جا شصت میلیون خیلی پول است آن‌وقت دلار سه تومان این‌ها آن‌جا زندگی کنید. اگر هم نشد شصت میلیون را خوردید برگردید بیایید ایران.

س- این چی بود تومان بود ریال بود؟

ج- تومان، شصت تومان بود. گفتم آقای کامبخش گفت بله. گفتم شما فکر می‌کنید که بنده فقط خواهرم، مادرم، دخترم را ناموس خودم می‌دانم دیگر فلان شیرازی یا فلان قشقایی یا فلان تهرانی را ناموس خودم نمی‌دانم. بنده نمی‌آیم خواهر دوتا خواهر سه‌تا خواهر دارم سه‌تا بچه برادرم بروم شما بیایید این‌جا با ناموس شیرازی با فارسی هر کس هر کار نخیر بنده این‌جا ناموسم با آن‌ها یکی هست همه را دخترهای من هستند. من تا آخرین دقیقه هم با شما جنگ می‌کنم چهل میلیون‌تان را… یک دفعه از دهانش پرید گفت یک میلیونش را الان می‌دهم بهتون گفتم نخیر بنده پول را نمی‌خواهم و این‌کار‌ها را نمی‌توانم…

س- چرا می‌خواستند شما خارج شوید؟

ج- نباشیم که جنوب را خواستند تحریک کمونیستی می‌کردند من نمی‌گذاشتم دیگر، بنده وقتی ۱۳۲۰ آمدم قسمت عمده املاکم را مثلاً در قسمت سمیرم همه را بخشیدم به ایل قشقایی برداشتم قباله کردم دادم به ایل قشقایی و سایر جاها هم یک دفعه ملک‌هایی که پنج‌تا مالک بود یکی زارع کردم پنج‌تا زارع یکی مالک به مردم آن‌هایی که بودند ملک دادم این‌ها به کلی این محیط را از این شر خلاص کردم. گفتند آقا تو سمیرم قیمتش صد دویست حالا که هزار میلیون است گفتم صد میلیون دویست میلیون به کسی نمی‌دهم اولاً به ایل خودم هست به قشقایی است. بله گفت می‌توانی یک کاری بکنید گفت می‌توانید به هیچ‌کس نگویید حالا تا من بروم شیراز که من این‌جا بودم. گفتم مگر بنده جاسوس هستم شما آمدید خانه من مهمان من هستید عزیز هم هستید شما را تا شیراز می‌رسانم برمی‌گردم. در این موقع جوانی آمد گفت که آقای قشقایی مرا می‌شناسید؟ شوفر همین است گفتم نخیر گفت من پسر صنعتی‌زاده کرمانی هستم که وقتی در خانه حبس بودید برایت قالی داده بودی کرمان بافته بودند پدرم فرستاد آوردم برایت یادت می‌آید به من می‌گفتید که شماها نباید زیر بار حرف این شاه این بازی بروید شما جوان هستید بروید تحصیل کنید باید آزادیخواه باشید مملکت باید آزاد باشد جمهوری باشد. گفتم بله، گفت من همان هستم. گفتم من به شما گفتم که مملکت خواه باشید نگفتم کمونیست باشید نوکر روس‌ها باشید.

س- کدام صنعتی‌زاده؟

ج- صنعتی‌زاده کرمانی که گویا یک کتابی هم نوشته است بله تاجر بود تجارت می‌کرد. وقتی که خواست برود گفتم آقای دکتر، اسمش هم باز یادم رفت حالا بهتون گفتم…