روایت‌کننده: آقای دکتر احمد قریشی

تاریخ مصاحبه۱ فوریه ۱۹۸۲

محل‌مصاحبه: موراگا کالیفرنیا

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۴

 

 

ج- روزی که ایشان آن تصادف را کرد و مرد روز بعدش من رفتم به حساب برای تسلیت خدمت امام. امام خیلی آرام بود ساکت بود. گفت صبح رفته بودم پهلوی خواهرم که مادر تیمسار می‌شود دیدم خیلی ناراحت است. بهش گفتم که خواست خداست. خدا داده است خدا هم می‌گیرد. هیچ خیلی وقایع را یک‌جور طبیعی می‌گفت هیچ ناراحتی زیادی هم نداشت. یادم است موقعی که پدر من فوت شد آمد منزل ما. خب مادرم این‌ها خیلی ناراحت بودند خیلی به آن‌ها می‌گفت باید حقیقت را قبول کرد این‌ها خواست خداست و زیاد نباید ناراحت باید توکل به خدا داشت. ایمان عجیبی به خدا داشت امام‌جمعه

س- این اواخر امام‌جمعه هیچ نقشی در به‌اصطلاح ارتباط بین روحانیون و دولت و شاه و این‌ها…

ج- بله بله این اواخر پنج شش ماه اخیر سلطنت اعلی‌حضرت خب این را خیلی می‌خواستند این می‌رفت دربار سعی می‌کرد امام منتها امام‌جمعه هم معتقد بود که نباید دولت در مقابل این آخوندها کوتاه بیاید. او هیچ هیچ موافقت با سازش با آخوندها نداشت. خیلی آن موقعی که یادم می‌آید تقویم را عوض کردند و تقویم شاهنشاهی را آوردند امام فوق‌العاده ناراحت بود که چرا تقویم را عوض بشود تقویم شاهنشاهی می‌آورند یک حرف‌هایی یعنی چه. و بعد که شریف‌امامی آمد این تقویم را عوض کرد دومرتبه امام بیشتر عصبانی شد گفت آقا الان موقعش نیست شما تقویم را عوض کنید. الان هرچی شما باج بدهید این‌ها بیشتر باج می‌خواهند. شما باید در یک نقطه قدرت قرار بگیرید بعد با این‌ها صحبت کنید. نه وقتی که این‌ها دارند هی شما را هل می‌دهند هی بیشتر با این‌ها بسازید چون هر سازشی نقطه ضعف را نشان می‌دهد. هیچ اهل موافقت با سازش به‌هیچ‌وجه با این‌ها نبود و همیشه هم می‌گفت آخوند را من می‌شناسم. آخوند را من می‌شناسم شما با آخوند نمی‌توانید کنار بیایید بدین وضع باید آخوند را مطیعت کنی و سعی می‌کرد تشکیلاتی هم می‌خواست بدهد که یک نحوی از همه بیشتر روحیه اعلی‌حضرت را تقویت کند. اعلی‌حضرت را وادار کند به این‌که یک تصمیم جدی‌تری بگیرند. ولی خب اعلی‌حضرت مخالف بودند با این جریانات

س- شما گفتید یک جلساتی هم داشتید با امام جلسات نهاری شامی

ج- آن‌ها بله آن جلساتی بود خارج از چیز هر دو هفته یک‌بار جمع می‌شدیم با آقای امام‌جمعه دوسه نفری بودیم نهار و شام بخوریم چیزی بگوییم و این‌ها

س- قبل از این‌که ریاست دانشگاه از آقای صفویان رئیس دانشگاه بشود یا در زمانی که شد من یادم هست که صحبت از این بود که یکی از والاحضرت‌ها ریاست عالیه بشود و بعد یک عده از استادان هم مثل این‌که ناراضی بودند از رئیس جدید

ج- بله بله آقای صفویان رئیس دانشگاه بود تقریباً بعد از یک سال که آقای صفویان رئیس دانشگاه بود آقای (؟؟؟) شد که براساس پیشنهاد از قضا این را بعد آقای علم برای برادرم تعریف کرده بودند که صفویان رئیس دانشگاه بوده بعد خود صفویان می‌آید می‌گوید آقا هر دانشگاهی یکی به نحوی وابسطه به دربار است. دانشگاه ملی هم که وزیر دربار رئیس هیئت امنا است بهتر این است که یک ریاست عالیه داشته باشید و یکی از والاحضرتین ریاست عالیه دانشگاه ملی را قبول کنند. مثل این‌که دانشگاه مشهد والاحضرت شهناز بود دانشگاه اصفهان والاحضرت فاطمه بودند

س- مثل این‌که بدین ترتیب مشمول بعضی از مقررات بود.

ج- بله می‌شد و این بهتر این است که دانشگاه ملی هم والاحضرت عبدالرضا ریاست عالیه‌اش را قبول کنند. آمدم می‌گه من بهش گفتم که بابا این والاحضرت عبدالرضا را بیاورید رئیس این‌کار را بکنید آن‌وقت بعد کنترل از دست خودت و من در می‌رود. این والاحضرت می‌خواهد همه‌جور دخالت بکند و دانشگاه زیر نظر خودش بگیرد بعد هم رئیس چیزی معین کند خلاصه مزاحم‌تان می‌شود. گفت نخیر این گفته بود که این کار را بکنید. پیشنهادی می‌شود و اعلی‌حضرت هم قبول می‌کنند که والاحضرت بشود ریاست عالیه. ایشان که شد ریاست عالیه دانشگاه، اطلاعاتی می‌خواست راجع به دانشگاه داشته باشد چی بود که یک‌روز مرا احضار فرمودند. رفتیم آن‌جا و دیدیم که یک‌سری اطلاعاتی راجع به دانشگاه می‌خواهد. بعد گفتند می‌خواهم با بقیه اساتید هم آشنا بشوم و از هر دانشکده‌ای دو نفر سه نفر رفتند پیش والاحضرت و صحبت‌هایی شده بود و همه اظهار نارضایتی کرده بودند از اوضاع و احوال دانشگاه آن‌موقع. و والاحضرت یک‌روز بنده را خواستند و گفتند که من تصمیم گرفته‌ام که این رئیس دانشگاه را عوض کنم و شما بشوید رئیس دانشگاه یعنی بنده بشوم رئیس دانشگاه. گفتم هرجور امر بفرمایید و گفتند همین امروز عصری هم گفته‌ام هیئت امنا تشکیل بشود و شما می‌شوید رئیس دانشگاه. ساعت ۴ بعدازظهر هیئت امنا تشکیل می‌شود شما می‌شوید رئیس دانشگاه. گفتم خیلی خب. گفت پس شما بروید من ساعت ۴ به شما خبر می‌دهم. من رفتم. رفتم از قضا رفتم این کاخ والاحضرت عبدالرضا درست یک گوشه خیابان کاخ بود و کاخ نخست‌وزیری آن گوشه دیگرش بود. رفتم آن طرف تو کاخ نخست‌وزیری رفتم پهلوی راجی. راجی آن‌موقع رئیس دفتر

س- پرویز راجی

ج- پرویز راجی رئیس دفتر آقای هویدا بود. رفتم و به او جریان را گفتم. او هم رفت تو آقای هویدا ما را احضار کرد و تبریک به ما گفت و روبوسی کرد و گفت بالاخره می‌دانستم این روز می‌شود و از این شوخی‌ها کرد و هر کاری از دستم برمی‌آید می‌کنم بودجه دانشگاه را اضافه می‌کنیم و خوابگاه برای محصلین درست می‌کنیم و لابراتوار درست می‌کنیم. یکی دوتا بیمارستان اضافه به دانشگاه می‌دهیم و خیلی خیلی ما را تشویق کرد. ما ‌برگشتیم به کاخ عبدالرضا. نمی‌دانم چی بود که فوری ما را باز دومرتبه احضار کردند توی اتاق. رفتیم تو اتاق عبدالرضا بنشینیم باز راجع به دانشگاه با هم صحبت کنیم و جلسه عصر را چه‌جور ادامه بدهیم چه‌جور تشکیل بشود هیئت امنا. در همان حین این‌که این حرف زده بود. بنده بودم توی اتاق بودم در همان حین تلفن زنگ زد. تلفن زنگ زد و گفتند آقای علم می‌خواهد با والاحضرت صحبت کند. آقای علم خارج بود. شب قبل آمده بود به تهران و هیچ خبر هم نداشت از این جریان. آقای علم البته این پروفسور صفویان را تقویت می‌کرد چون هم قوم و خویش خانمش بود اما خب این را دوستش داشت طبیبش بود و این صفویان خبردار شده بود که جریان چی هست. رفته بود به آقای علم گفته بود. به آقای علم تلفن زد که والاحضرت که آقا این جریان این جلسه بعدازظهر هیئت امنا چی هست چون آقای علم هم رئیس جلسه هیئت امنا بود. گفت بله گفته و می‌خواهم رئیس دانشگاه را عوض کنیم. گفت برای چی قربان؟ گوشی را گذاشت رفت نیم‌ساعت بعد تلفن زد به عبدالرضا مجدداً که اعلی‌حضرت امر فرمودند هیچ لزومی ندارد این‌کار را بکنید فعلاً دست نگه دارید تا یک کمیسیونی تشکیل بشود و به این موضوع رسیدگی کند. به این شکایاتی که از آقای صفویان شده. و والاحضرت خیلی عصبانی شدند گفت آقا این موضوع خودم مستقیم با اعلی‌حضرت چک کردم و اعلی‌حضرت گفتند همچین کاری بشود گفت آقا بنده الان از حضور اعلی‌حضرت آمدم و اعلی‌حضرت هم فرمودند هیچ لزومی ندارد شما این‌کار را بکنید و گوشی را گذاشت. خیلی والاحضرت از این موضوع ناراحت شد چون جلو روی من فوری می‌خواست یک رئیس دانشگاه که چیز خیلی عمده‌ای هم نبود رئیس دانشگاه را عوض کند این‌جور وزیر دربار گفت نخیر حق ندارید همچین کاری کنید و معلوم بود که این خودش رفته به اعلی‌حضرت گفته این‌کار را نکنند. خیلی جلوی من ناراحت شد تلفن زد به هویدا. تلفن زد به هویدا خیلی ناراحت که من از ریاست عالی دانشگاه ملی استعفا می‌دهم. اگر من نتوانم رئیس دانشگاه را عوض کنم ریاست عالی من که تیتر نمی‌خواهم. این‌ها که تیتر نیست برای من این‌ها که مقام نیست برای من. من آمده‌ام خدمت کنم می‌خواهم یک دانشگاه را درست کنم. آقا همین کارها را می‌کنید. خلاصه شروع کرد (؟؟؟) من استعفا می‌دهم الان استعفا می‌دهم. ما گفتیم خب بس. ما خلاصه آمدیم بیرون و بعد هویدا مرا خواست رفتم پهلویش گفت برو به والاحضرت عبدالرضا بگو مبادا استعفا بدهند حکم اعلی‌حضرت را که کسی استعفا نمی‌دهد

س- که این نخست‌وزیر به برادر شاه نصیحت می‌کرد

ج- بله بله بله برو حتماً حتماً به عرض والاحضرت برسان که نباید استعفا بدهند این. این حکم را اعلی‌حضرت دادند مگر حکم اعلی‌حضرت چیزی است که آدم استعفا بدهد مبادا همچین کاری بکنند. بعد هم ما رفتیم خلاصه گفتیم آقا قضیه‌ای است شما نباید استعفا بدهید. حالا عصبانی هستید نباید استعفا نباید بدهید. گمان نکنم استعفا داد ولی هیچ‌وقت جلسه هم تشکیل نداد. و این برای من جالب بود از قدرت آقای علم که این والاحضرت عبدالرضا از پیش خودش این‌کار را نکرده بود. رفته بوده گفته بوده از جریان دانشگاه را گفته بوده و به اعلی‌حضرت گفته بوده که فلان‌کس را رئیس بکنیم لابد ایشان هم یک چکی کرده بودند گفته بود خیلی خب بگویید بهش موافقت کرده بودند. ولی آقای علم شب که از مسافرت آمد بهش گفته بودند دو ساعت بعد تمام جریان را بهم زد و آدم خودش را گذاشت آن‌جا.

س- شنیدیم که آقای علم رفته بوده پهلوی اعلی‌حضرت گفته بوده که این اگر صفویان عوض بشود من در منزل با خانم گرفتاری خواهم داشت

ج- والله این را گفتند من نمی‌دانم من که توی اتاق نمی‌دانم چی می‌شه. خلاصه هر چی بوده به یک نحوی….

س- و این‌جور شایع شده بود بعد آن‌وقت روی این حساب شاه هم گفته بوده که چون…

ج- من این حرف گویا من این حرف را گمان کنم درست یادم نیست ولی گمان کنم والاحضرت عبدالرضا این حرف را به من گفت. که گفته بوده قربان حالا اگر این را بگذاریم دیگر ملک‌تاج مرا توی خانه راه نمی‌دهد. بله من این را گمان کنم از والاحضرت شنیدم بله حالا دیگر بوده یا چه چیزی بوده یا نبوده نمی‌دانم. ولی این یک نمونه بود از قدرت آقای علم

س- اصولاً شایع بود در ایران که خیلی از تصمیمات مهم مملکتی در همین جلسات خصوصی و مهمانی‌ها چه در دربار که به‌اصطلاح جلساتی که شاه حضور داشته و وزرا یا این و آن خودشان را می‌رساندند و مطالب را می‌گفتند و موافقتی می‌گرفتند چه در سطح پایین‌تر در مهمانی‌های عصرانه و کوکتل پارتی و این‌ها که وزرا و نخست‌وزیر و این‌ها بودند و خیلی مسائل آن‌جا‌ها تصمیم گرفته می‌شده.

ج- بدون شک این مهمانی‌ها و این دوره‌ها و این کوکتل پارتی‌ها خیلی مهم بود در جریانات سیاسی. همین‌جور در همه‌جا همین واشنگتن هم لابد همین است خیلی از این‌کارها توی مهمانی‌ها و کوکتل‌پارتی‌ها انجام می‌شود آشنایی پیدا می‌شود حرف‌ها می‌شود قراردادهایی زدوبندهایی می‌شه. من خودم یک چیزی که باز مربوط به خود من می‌شود بود موقعی بود که پرویز راجی شد سفیر در انگلستان. شب مهمانی به افتخار پرویز راجی داده بودند در منزل یکی از این فرمانفرماییان در یک جایی به اسم پونک پونه نمی‌دانم چی‌چی بود آن پایین نزدیک فرودگاه پونه بود اسمش یا پونک یک‌همچین چیزی. حالا منزل کدام‌یکی از این‌ها بود ماشاءالله تعداد این‌ها زیاد است یادم نیست. خلاصه منزل یکی از این‌ها مهمانی بود و ما رفتیم آن‌جا و خیلی خیلی‌ها بودند از قضا والاحضرت عبدالرضا هم بود. و آقای هویدا هم تشریف آوردند

س- خانه فکر کنم رضا مجد بوده

ج- در پونک بود نمی‌دانم پونه بود و زنش دختر فرمانفرماییان بود بله بله حالا نمی‌دانم گمان کنم خلاصه یکی از این‌جاها بود حالا نمی‌دانم. و بعد در آن‌جا من دیدیم مجیدی و پرویز راجی هم به من تماشا می‌کنند و یک چیزی به هویدا دارند می‌گویند و بعد رفتیم سر میز شام و سر میز شام بلند شدند از این نطق‌های بعد از شام بکنند و کردند. هویدا بلند شد و گفتش که من خیلی متأسفم که راجی دارد از دستم می‌رود و می‌رود لندن و چی و این شوخی‌ها کرد و از این حرف‌ها. بعد گفت می‌خواهم جانشین راجی را معرفی کنم. راجی آن‌موقع مشاور رئیس دفتر نخست‌وزیر دیگر نبود مشاور اعلای نخست‌وزیر در امور بین‌المللی همچین چیزی بود یعنی کارهایی که تمام نخست‌وزیر با خارجی‌ها داشت راجی انجام می‌داد اعم از این‌که مخبرهای خارجی بیایند سفرا بیایند از این حرف‌ها. و گفت می‌خواهم جانشین راجی را هم الان بهتان معرفی کنم و خیلی خوش‌وقتم که امشب این تصمیم را گرفتیم و همه منتظر بودند که ببینید. یک‌دفعه گفت احمد پاشو قریشی پاشو. بله الان قبولیت را اعلام کن. من اصلاً هیچ آمادگی به این موضوع نداشتم. بلند شدم خب نخست‌وزیر مملکت است. گفتیم هرچی امر می‌فرمایید البته بنده قبول می‌کنم با کمال میل و افتخار و این‌ها و شوخی هم کردم به شرط این‌که قربان بنده را هم بعد سفیر یک جایی بکنید. بلند شد گفت بله بله او را سفیر لندن تو را سفیر بنگلادش می‌کنم و نشستیم. بعد شب آمدم خانه هرچی فکر کردم دیدم آقا من مجیدی را کشیدم کنار گفتم برادر این چه کاری بود شما کردید من که همچین شغلی نمی‌خواهم عزیزم به درد کار من نمی‌خورد. من توی دانشگاه هستم الان توی کارهای دانشگاهی داریم. گفت نه این خوب است برایت تو نمی‌فهمی تو با هویدا نزدیک بشی. بعد وارد کابینه می‌شوی. گفتم آقا همین الان که بنده توی دانشگاه هستم و زیاد هم این‌کارها راه دستم نیست و این‌ها. خلاصه گفت نمی‌شود دیگر قبولیت را اعلان کردی اصلاً قضیه تمام شده. گفتم خیلی خب

س- مثل این‌که مقرراتی هم بود که بایستی آدم درآمدی از خارج نداشته باشد و کار خصوصی را ول می‌کرد

ج- کار خصوصی باید ول می‌کردی بله بله از این چیزها بود. من هرچی فکر کردم دیدم من نمی‌توانم خلاصه این کار را بکنم. آن شب خوابم نبرد. اصلاً به فکر این‌که هر روز پاشوم بروم آن‌جا و من هم که هیچ‌وقت کارهای اداری نکرده بودم. بروی آن‌جا بنشینی کار هم هی این سفیر را ببینی و نمی‌دانم گزارش تهیه کنی این چی گفته بری بگویی و با روزنامه‌نگاران که می‌آیند آن‌جا تماس داشته باشی و نمی‌دانم از این امنستی اینترنشنال می‌آید بنشینی باهاش صحبت کنی از این کارها که اصلاً به درد من نمی‌خورد.

دو شب بعدش مهمانی بود باز به افتخار راجی در منزل هوشنگ باتمانقلیچ که باز آقای هویدا هم بود. بدیش سر این بود که چه در مجلس و چه در مهمانی همین فرمانفرمائیان در پونه و چه در منزل باتمانقلیچ سفرای خارجی هم خیلی بودند. هویدا وقتی این چیز را کرد به انگلیسی هم گفت و من هم به انگلیسی جواب دادم قبول کردیم جلو این سفرا. بعد هم این‌ها هی می‌آمدند به ما تبریک گفتند. حالا منزل باتمانقلیچ من دیدم هیچ کار نمی‌توانم بکنم. دیگر چون اگر این امشب هم بگذرد راجی برود دیگر من هیچ دسترسی ندارم این‌کار. راجی را کشیدم کنار گفتم هرجور شده تو این جریان را بهم بزن. من این‌کار را نمی‌توانم بکنم هرجور شده این‌کار را بکنم. مجیدی را هم گفتم آقا بروید شما دوتا اگر این‌کار را برای ما درست کنید استدعای ما اینه ما را راحت کنید از این‌کار. این‌ها رفتند به هویدا یک چیزی گفتند. هویدا سر میز شام باز بلند شد نطق کرد و باز شوخی و این‌ها کرد. گفت آقا چند شب پیش بنده جانشین راجی را معرفی کردم ولی متأسفانه این کسی که من اسم هم نبرد گفت «این کسی که» من پیشنهاد کردم قبول نکرده و خب نکنید هیچ‌کس هم مجبور نیست نکند و یکی دیگر پیدا می‌شود کار ما که لنگ نمی‌ماند. بعد هم که رفت بیرون با من دست نداد ناراحت بود. البته بعد هم زود فراموش کرد هویدا زود هم فراموش کرد. و این جریاناتی که می‌گویید را مربوط به مهمانی‌ها و این‌ها می‌شود خب همان شب توی همان مهمانی این اگر راجی و مجیدی نرفته بودند گوش هویدا ننشسته بودند خب آن پیشنهاد نمی‌شد. من همان‌جور که دفعه پیش هم گفتم مثلاً خود آموزگار که وارد کابینه شد برای این آخرین دفعه‌ای که به‌عنوان وزیر مشاور شد می‌گفت نمی‌خواستم بروم ولی شب توی مهمانی دست مرا هویدا کشید بری توی آن اتاق جلو اعلی‌حضرت گفت قربان می‌خواهم وزیر ارشد کابینه را به حضورتان معرفی کنم. گفت من دیگر…

س- کسی که قرار بود دبیرکل بشود

ج- بله بله بله این چیزها بود

س- این چند دقیقه‌ای که مانده تا آخر این نوار اگر یک مقداری راجع به مسائل دانشجویی که شما به‌عنوان معاون دانشکده اقتصاد و به‌عنوان رئیس دانشکده حقوق و بعد هم به‌عنوان رئیس دانشگاه ملی داشتید و خب طبیعتاً تماس‌هایی که با دستگاه‌های امنیتی بالاجبار برای شخص در این سمت پیش می‌آمد. چون خیلی‌ها در خارج هستند فکر می‌کنند که یعنی می‌گویند که هر کسی مثلاً رئیس دانشکده بوده یعنی ساواکی بوده خودش. در صورتی که خب شغل‌اش گویا ایجاب می‌کرد که برای نجات دانشجو و یا برای مسائل دیگر اولین به‌اصطلاح شلوغی دانشکده‌ای که شما به یاد دارید کی بود؟ چه‌جوری بود؟ چه تیپ آدم‌هایی بودند؟

ج- من در سپتامبر ۱۹۶۶ در دانشگاه ملی شروع به کار کردم. در آن سه چهار سال اول یعنی تا واقعاً ۱۹۷۰ شلوغی‌ای ندیدیم ما در دانشگاه خیلی آرام بود دانشگاه. حتی یک چیزی می‌شنیدیم که مثلاً ۱۶ آذر می‌گویند دانشگاه تهران آن ۱۶ آذر یک تاریخی بود که نمی‌دانم مدتی پیش پانزده شانزده سال پیش در دانشگاه فنی دانشگاه تهران سه تا جوان کشته شده بودند و هر سال در آن روز یک تظاهراتی در دانشگاه صورت می‌گرفت. الحمدلله حالا روزی سی چهل‌تا را می‌کشند دیگر این کار عادی شده کسی این روزها به این موضوع‌ها اهمیت نمی‌دهد. ولی آن‌موقع زمان شاه سه نفر را کشتند خیلی مهم بود. و می‌گفتند که روز ۱۶ آذر ما توی دانشگاه که می‌رویم می‌شنیدیم که مثلاً در دانشگاه تهران محصلین نرفته‌اند سر کلاس. در دانشگاه ما هیچ ناراحتی نداشتیم و آن موقعی هم که معاون دانشکده اقتصاد بودم هیچ‌وقت اعتصاب یا ناراحتی… ناراحتی ما در سطح این بود که محصلین می‌گفتند آقا شهریه گران است. ۴۰۰۰ تومان گران است و شهریه نداشتند بدهند و ما سعی کردیم به یک نحوی دولت به این‌ها وام بدهد ناراحتی در این چیزهای عملی بود. غذا بد است یا غذای کافه‌تریا گران است یا نمی‌دانم… اصولاً دعوا سر شهریه بود این سالی ۴۰۰۰ تومان گران است ما نمی‌توانیم بدهیم در صورتی که دانشگاه اعلان کرده بود که آقا هرکس وارد این دانشگاه می‌شود بایستی سالی ۴۰۰۰ تومان بدهد. آن‌هایی که نمی‌توانند نیایند. بعد هم کنکور می‌گذاشتیم چون بعد یک عده را بورس می‌دادیم و یک عده دیگر را هم خب می‌توانستند بدهند. این در آن سطح بود.

اولین دفعه‌ای که شلوغی دانشگاه شلوغ شد سه چهار سال بعد از این‌که من استخدام شده بودم. ۱۶ آذر بود صبح کلاس‌ها همه تشکیل بود و ‌هیچ خبری نبود. ظهر بود من با غلامرضا افخمی و عالیمرد و دکتر علی اکبر و این‌ها با ماشین داشتیم می‌آمدیم از دانشگاه برویم نهار بخوریم. یک‌دفعه دیدیم کامیون ژاندارم که دارد می‌رود به طرف دانشگاه. آن‌موقع دانشگاه ملی توی منطقه اوین بود از منطقه کلانتری هم خارج بود جزو محافظینش با ژاندارمری بود و دیدیم سروصدا شروع شد. برگشتیم دانشگاه. برگشتیم دانشگاه دیدیم بله محصلین از توی دانشگاه از پشت این نرده‌های دانشگاه دارند سنگ پرت می‌کنند و این ژاندارم‌ها هم دور دانشگاه نشسته‌اند و با تفنگ این‌جور آماده به شلیک هستند و این محصلین هم هی سنگ می‌زنند و هی شعار می‌دهند. البته شعارها هم هیچ شعارهای نمی‌دانم مرگ بر شاه و این حرف‌ها نبود. “دانشجو آزاد است” از این حرف‌ها و این پلیس‌ها هم گرفته بودند. ما رفتیم توی دانشگاه رفتیم تو باشگاه استادان دانشگاه دیدیم پویان نشسته و جدلی و جدلی معاون دانشگاه بود و آقای آبینی که او هم باز یک معاون دیگر دانشگاه بود این‌ها نشسته بودند. گفتیم آقا وضع این است یک کاری بکنیم و الا الان ممکن است این محصلین جوان هستند نمی‌فهمند سنگی بزنند این امنیه هم که وضعش معلوم است چیزی نمی‌فهمد و یک تیری زد این‌جا و یک الم‌شنگه‌ای بپا می‌شود.

پویان بلند شد گفت هیچ راهی نداریم پاشویم ما برویم بین محصلین و امنیه و این مأمورین و یک جوری مأمورین پلیس‌ها محصلین را بکشیم تو دانشکده علوم که آن‌جا دم پنجره بود و این امنیه‌ها را هم مرخص کنیم بروند. ما همین‌جور که داشتیم آمدیم که بین دانشجو و این مأمورین برویم که این‌ها را از هم جدا کنیم محصلین که سنگ می‌زدند پویان که برگشت یک سنگ که همین‌جور که محصلین می‌زدند این سنگ خورد به پیشانی پویان و این ابروی پویان و یک‌دفعه خون خیلی شدیدی رسید و خون پویان ملتفت نشد ولی این خون تمام صورتش را گرفته بود و یک قیافه وحشتناکی پویان شده بود و خون ریخت روی لباس‌هایش و این‌ها. و پویان برگشت که به محصلین دعوا کند محصلین صورت پویان را که دیدند پر از خون است و خون همین‌جور ریخته روی سر و کله‌اش یک‌دفعه شروع کردند به شعار دادن «پلیس پویان را زده» «پلیس پویان را زده» که سنگ از طرف خود محصلین آمده بود و آمدند پویان را بغل زدند پویان این‌جا شد یک رل قهرمان روی دوش‌شان گرفتند و ما همین‌جور که پویان راه افتاد به طرف دانشکده علوم و محصلین و این‌ها همه دنبالش رفتیم توی دانشکده علوم. رفتیم توی دانشکده علوم در را بستیم. دیگر که نگذاشتیم این‌ها بیایند بیرون و بعد هم نهار خوردیم و بعد امینه را مرخص کردیم و رفتند و آن روز احتمال این داشت که واقعاً یک زد و خوردی بشود در صورتی که این قضیه هم بود بعدازظهر ساعت مثلاً ۲. بعد عصرش هم رفتند همه رفتند سر کلاس این محصلین. دیگر خبری نداشتیم. چندین مدتی بود که فقط همین روزهای ۱۶ آذر دانشگاه این هم جنبه پیک‌نیک طوری داشت واقعاً یک جنبه تفریحی بود که می‌دانستیم این ۱۶ آذر محصلین می‌ریزند بیرون و چندتا شعار می‌دهند دوتا شیشه می‌شکنند و پاسبان‌ها می‌آیند و گارد هم می‌آید و می‌روند حالا می‌روند سر کلاس. این بود تا این دو سه سال آخر. این دو سه سال آخر واضح بود که کار دارد جنبه سیاسی پیدا می‌کند ریشه‌اش هم البته توی دانشگاه ملی نبود. ریشه این‌کار توی دانشگاه پلی‌تکنیک بود و دانشگاه آریامهر و.

س- بعد از سیاهکل بود دیگر این‌ها

ج- بله بله بله بعد از سیاهکل بود. و دانشکده فنی دانشگاه تهران. این سه‌تا دانشگاه‌ها فنی پایه و اساس انقلاب محصلین را این دانشکده‌های فنی گذاشته بودند. دانشگاه ملی از همه‌جا همین که که از شهر دور بود و محصلینش اصولاً از یک تیپ دیگر بودند فرق می‌کرد شلوغی درش… موقعی ما مثل بقیه شدیم که تحصیل رایگان شد. یعنی ۱۲۰۰۰ محصل داشتیم و هیچ‌کدام‌شان هم شهریه نمی‌داد

س- تیپ شاگردها هم عوض شده بود؟

ج- بله بله به کل عوض شده بود و اغلب محصلینی که توی کنکور قبول می‌شدند محصلینی بودند که از این مدارس مذهبی فارغ‌التحصیل شده بودند. محصلینی که از این مدارس مذهبی فارغ‌التحصیل شده بودند به مراتب از محصلینی که از مدارس دولتی می‌آمدند سطح معلومات‌شان بالاتر بود و این‌ها توی کنکور قبول می‌شدند کنکور سرتاسری بود و این‌ها هم به چند دسته بودند. آن‌موقع خب البته همه مخالف شاه بودند مخالف رژیم بودند ولی این‌ها تویشان هم از این مجاهدین داشتیم، هم توده‌ای داشتیم، هم مسلمان داشتیم، همه‌جور داشتیم. و این را شما بیشتر این را خیلی آسان می‌دیدید توی قیافه دختران دانشکده این‌هایی که با چادر می‌آمدند. قبلاً مثلاً چادر بسر نداشتیم. حتی من یادم هست یک خانمی داشتیم در دانشکده اقتصاد ارمنی بود ولی چادر سرش می‌کرد. یک‌روز نشستم باهاش و گفتم دختر مگر تو مسلمان شده‌ای؟ گفت نخیر. گفتم چادر چرا سر می‌کنی؟ گفت این به‌عنوان اعتراض است چادر از لحاظ مذهبی نیست. گفت هیچ‌کدام از این دخترایی که چادر سرشان است اعتقاد ندارند. گفت این به‌عنوان اعتراض است. یک سمبل اعتراض به حکومت است این چادر.

در دانشگاه اغلب این جنبش‌ها باز از توی مسجد دانشگاه شروع می‌شد. جایی بود که خب هیچ‌کس هم نمی‌توانست چیزی بگوید. می‌رفتند توی مسجد که نمازی بخوانند بعد تفسیر قرآن می‌کردند قرآن می‌خواندند تفسیر قرآن می‌کردند به آن نحوی که خودشان می‌خواستند. کاست‌هایی از این اواخر کاست از خمینی می‌آوردند ولی آن اوایل خب از کسان دیگر از روحانیون دیگر کاست می‌آوردند پخش می‌کردند و توی بلندگو می‌گذاشتند گوش می‌دادند. یا شعاری هم که می‌دادند الله‌اکبر بود که هیچ‌کس نمی‌شد بهش اعتراض بکند می‌گفتند الله‌اکبر.

ولی روی‌هم‌رفته در دانشگاه ملی زد و خورد به مراتب کمتر بود از دانشگاه‌های دیگر. هیچ‌وقت خوشبختانه دیگر هیچ‌وقت کشت و کشتاری نداد دانشگاه ملی، زخمی هم خیلی تعدادش کم بود خیلی محدود بود. با این جریان سیاسی بین بیشتر جنبه مذهبی داشت ولی چپی‌ها پشت پرده از همه بیشتر فعالیت می‌کردند چه در استادها و چه در دانشجوها. البته توی استادها که ما کم داشتیم. بیشتر دانشجوها بودند و پشت پرده واضح بود که چپی‌ها این مذهبی را می‌چرخاندند در آن‌موقع.

س- اولین باری که یک دانشجویی را بازداشت کردند و بردند کی بود؟ و بعد عکس‌العمل شما چی بود؟

ج- دانشجوهایی که بازداشت می‌کردند اولین دفعه را من والله به خاطر ندارم. همیشه وقتی این چیزها شلوغ می‌شد یکی دوتا از این‌ها را می‌گرفتند دیگر می‌گرفتند و می‌بردند بعد هم پدر و مادرهای این‌ها می‌آمدند و به دانشگاه که آقا فرزندان‌مان را یک‌جوری در بیاورید. ما هم تلفن می‌زدیم به مأمور هر دانشگاهی یک مأموری داشت رابط بود با سازمان امنیت.

س- توی خود دانشگاه بود؟

ج- یا توی خود دانشگاه بود یا خارج از دانشگاه بود که کارهای دانشگاهی را می‌کرد. ما به او تلفن می‌زدیم آقا آقای فلان آقای فلان و خانم فلان را مثلاً مهمان شما هستند؟ می‌گفتند بله. چه‌کار کردند می‌گفتند. بعد معمولاً تا این اواخر که وضع سخت شد تا آن‌موقع می‌گفتند اگر یکی توی دانشگاه ضمانت بکند که این‌ها دیگر هیچ کاری نمی‌کنند ما این‌ها را آزاد می‌کنیم. همیشه هم یکی از این اساتید فوری ضمانتش را می‌کرد. من خودم خیلی‌ها را ضمانت کردم این‌که می‌گفتند هر کی توی دانشگاه هست ساواکی است خب البته حرف مزخرفی بود. شما هر کی توی دانشگاه استخدام می‌شد مثل همه‌جای دیگر باید سکیوریتی کیلیرنسی داشت و یک فرم‌هایی پر می‌کردیم می‌فرستادیم می‌رفت و آن‌ها یا…

س- فرم الف

ج- فرم الف یا بلامانع بود یا می‌گفتند نخیر استخدامش نکنید این چیز بود. چیز فوق‌العاده‌ای نبود. می‌فرستادیم این فرم‌ها برای هر کی مثل هر کی کارمند دولت بود دیگر باید یک سکیوریتی کیلیرنسی داشته باشد. گاهی وقتی تلفن می‌زدند که مثلاً فلان استاد در سر کلاس فلان حرف را زده بگویید آقا نصیحتش کنید این‌جور حرف‌هایی بودار نزند. سیاست بنده همیشه در این موقع‌ها این بود که هیچ چی به او استاد هیچی نگویند چون اگر می‌گفتید می‌فهمید باز بدتر می‌کرد. دیگر هیچ‌وقت هیچ‌وقت به استاد نمی‌شود گفت آقا این حرف را زدی آن حرف نزدی.

یک وقت فقط یکی از اساتید دانشگاه استادیار بود که ما داشتیم به اسم عباس میلانی یک دفعه فقط از کادر آموزشی تا آن‌جایی که من خاطر دارم یکی را فقط گرفتند آن هم این عباس میلانی بود. این هم دانشجو بود در همین برکلی بعد هاوایی پی‌اچ‌دی‌اش را گرفته بود آمده بود ایران استاد علوم سیاسی بود یعنی استادیار علوم سیاسی بود. پسر بسیار با سواد و خوبی همه بود. این را برده بودند خدمت نظام وظیفه از آن طرح‌های بیست‌وچهارهفته‌ای بود که این درعین‌حال آمده بود در دانشگاه ولی واقعاً نظامی بود در دانشگاه خدمت نظام وظیفه‌اش را به‌اصطلاح می‌کرد.

یک‌روزی یک دکتر جواهریانی بود استاد شیمی به نظرم مال دانشگاه تهران بود که رفیق این بود از برکلی با هم آمده بودند. این به من تلفن زد. من آن‌موقع در دانشکده من آن‌موقع رئیس دانشگاه نبودم توی دانشکده بودم. تلفن زد به من که آقا عباس میلانی را گرفته‌اند و زنش را هم گرفته‌اند و شما خواهش می‌کنم یک کاری کنید که این از زندان دربیاید، گفتم کجا گرفته‌اند؟ گفت در دفتر منوچهر گنجی گرفتندش. منوچهر گنجی آن‌موقع وزیر آموزش بود. من تلفن زدم به منوچهر که آقا این قضیه؟ گفت بله. گفت بله گرفتند و اعدامش هم می‌کنند. گفتم برای چی؟ گفت برای این‌که ارتشی است و ارتشی است و گرفتندش در موقعی که با این چریک‌ها بوده و در کوه‌های کرمانشاه تعلیمات نظامی به این چریک‌ها می‌داده و در دادگاه نظامی این را اعدامش می‌کنند. گفت بله.

ما تلفن زدیم به این رابطمان که به اسم آقای خاکی به نظر اسمش بود. مال سازمان امنیت مال دانشگاه بود. به این تلفن زدم که آقا جریان چی است؟ گفت بهتان بعداً خبر می‌دهم. تلفن زد گفت نخیر این آقا این کارش با دادگاه نظامی است، چون افسر ارتش است و در کوه‌ها و این‌کارها را کرده این اعدام می‌شود. قطعاً اعدام می‌شود و هیچ اقدامی هم شما نکنید که هیچ کارش هم نمی‌شود کرد چون افسر ارتش هم هست و بعد بر علیه خود دولت اسلحه دست بگیرد هیچ چیزی نداره.

این عباس میلانی خواهرزاده دکتر شادمان بود که وزیرمشاور هویدا بود. شادمان معروف بود به سیّد بهش می‌گفتند سید شادمان. ما به شادمان تلفن زدیم که برادر این خواهرزاده‌ات را گرفته‌اند. گفت راست می‌گویی؟ گفت این فلان فلان شده همیشه توی فامیل دردسر درست کرده ولش کن اصلاً. گفتم آقا جونش می‌گویند در خطر است. گفت ولش کن هر جا هست این اصلاً یک فامیل را به عذاب آورده در هر صورت ولش کن.

یک برادر دیگری داشت که استاد دانشکده طب ما بود. نورولوژیست هم بود. ما به این تلفن زدیم آمد و گفت آقا این برادرت. گفت بله گرفتندش ولی آقا زنش و این‌ها فامیل ما را این‌ها به عذاب آورده‌اند. هیچی هم زیاد مثل این‌که توی فامیل هم ناراحت نبود که این بدبخت را گرفتند و این را می‌خواهند اعدامش کنند. ما تلفن زدیم آخرسر به خود آقای ثابتی. که آقا این استاد ما هست شما اگر این را بگیرید و بخواهید محاکمه کنید و بکشید دیگر توی دانشگاه از این یک قهرمانی درست می‌کنید که هیچ‌کس جلوی این محصلین نتواند بگیرد. چه اصراری دارید محاکمه‌اش بکنید بکشیدش. مگه این چه‌کار کرده. گفت بعد به شما می‌گویند. بعد تلفن زد که آقا این افسر است. این را شما باید با نظامی‌ها صحبت کنید. این افسر بوده و در حین انجام وظیفه رفته اسلحه می‌داده به این چریک‌ها توی کوه‌های کرمانشاه و نمی‌دانم تعلیمات نظامی به این‌ها می‌داده و این اصلاً کوبا رفته و تعلیمات در کوبا دیده است. گفتم خب حالا راهش چی است؟ چکارش می‌کنند؟ گفت والله به ما مربوط نیست این کارش با نظامی‌هاست.

بعد تلفن زد گفت آقا اگر یک‌جوری شما به این بگویید که این همکاری کند بیاید تمام اطلاعاتی که دارد بده مقاله‌ای بنویسد اظهار ندامتی بکند شاید بخشیده بشود و همین عمده‌ای هم که چیز بود این چون توی دانشگاه بود نمی‌خواستند واقعاً مجازات خیلی شدیدی این را بکنند چون در دانشگاه خیلی مواظب دانشجو… مثل امروز نبود که دانشگاه اصلاً اهمیت نداره دانشگاه را ببندند و بروند. آن‌موقع اگر یک‌روز دانشگاه تعطیل می‌شد به هزار جا باید بازخواست می‌کردی چرا دانشگاه تعطیل شده الان یارو سه سال است دانشگاه را تعطیل کرده هیچ‌کس هم حرفی ندارد بزند و به این بگویید همکاری کند. ما به این پیغام دادیم که آقا همکاری را بکن توسط برادرش. برادرش هم نمی‌خواست خلاصه به زور برادر فرستادیم یک‌روز جمعه برود این را ببیند. رفته بود ببیندش گفته بوده آقا از فلانی گفته که شما همکاری بکن. یک مقاله‌ای بنویس. این یک‌سری مقالاتی نوشت توی کیهان و اطلاعات هم چاپ شد راجع به سرنوشت خودش چه کارهایی کرده و این‌ها. بعد هم یک سال نگه‌اش داشتند و ولش کردند. بله ولش دادند و باز توی جریان انقلاب و این‌ها گویا خیلی اکتیو بوده و جزو… از دانشگاه ملی انتقال کرده به دانشگاه تهران و بعد گویا از دانشگاه تهران حالا این‌ها بیرونش کردند یا یک بلایی سرش آورده‌اند نمی‌دانم

س- این رسم دستگاه بود که اگر کسی اظهار ندامت می‌کرد…

ج- بله بله یک کسی اظهار ندامت می‌کرد بیرونش می‌آوردند. البته خیلی‌ها اظهار ندامت کردند آمدند بیرون و بعد هم وزیر شدند بله این آقایان… اغلب وزرا کابینه‌ها از همین توده‌ای‌های سابق و نمی‌دانم مصدقی‌های سابق به قول خدا بیامرزدش جمال امامی را همین حزب بادی‌ها بودند این‌ها بله. زیاد بودند از این‌ها

س- این مسئله شکنجه چی؟ آیا دانشجویانی بودند که شما…

ج- من در تمام مدتی که در دانشگاه بودم که شاید در این مدت صدتا دانشجو را گرفتند و ول دادند. ما یک دانشجویی نداشتیم که گرفته باشند و همین‌جور نگه داشته باشند

س- اعدامی هم نداشتید؟

ج- هیچ هیچ دانشگاه آریامهر داشت. دانشگاه آریامهر سه‌چهارتا اعدام شدند. چون کارهای سابوتاجی کرده بودند و بمب گذاشته بودند و نمی‌دانم افسر کشته بودند و رئیس گارد دانشگاه را کشتند. دانشگاه ملی را هیچ اعدامی نداشتیم خوشبختانه نه. در تمام این مدتی که من آن‌جا بودم که این دانشجوها را گرفتند و می‌بردند و می‌آوردند بعد که از زندان درمی‌آوردیم. خودمان آن‌جا اغلب این‌ها ما خودمان ضامن می‌شدیم این‌ها بعد می‌آمدند تشکر کنند. یک کدام از این‌ها را من ندیدم که واقعاً آن تورچری که به‌اصطلاح می‌گویند شکنجه‌ای که دیده باشند هیچ‌کس از این‌ها شده باشد. چون بالاخره اگر یکی را شکنجه بکنند باید علامتش یک چیزی یک جایی باشد. اگر یکی را می‌گویند داغش کردند و مهر زدندش و شلاق زدندش یک‌جا باید پوستش درآمده باشد.

ما هیچ جا این‌جوری این آقای رضا براهنی یادم هست یک‌دفعه که می‌گفت شاعری بود آقای رضا براهنی حالا نمی‌دانم بدبخت کجاست خیلی این جاها مخالف رژیم صحبت می‌کرد مقاله مثلاً به قول خودش مقالات علمی می‌نوشت در مجله‌ای مثل هاستلر یا پلی‌بوی گمال کنم بر علیه شاه. بعد می‌گفت مرا شکنجه دادند. یک‌روزی بهش گفتم آقا این‌قدر می‌گویی شکنجه دادند و نمی‌دانم با دستگاه‌های برقی سوزاندنت یک‌جا باید یک ردی باشد نشان بده ما ببینیم. هیچ‌جا نتوانست نشان بدهد. من توی دانشجوها هم هیچ‌کدام ندیدم واقعاً که علائمی باشد. می‌گفتند چرا می‌گفتند کتک‌شان زده‌اند توی گوش‌شان زده‌اند پس کله‌شان زده‌اند و این‌ها. ولی طوری که علائم شکنجه باشد که ببینیم من هیچی ندیدم

س- اصولاً اگر خبر دست‌اول مهمی پیش می‌آمد توی ایران شما از کجا می‌شنیدید این را؟

ج- یعنی خبر دست‌اول چی؟

س- مملکتی می‌شد که هنوز به‌اصطلاح تو روزنامه و رادیو منتشر نمی‌شد

ج- آن اخبار در ایران گمانم در هیچ مملکتی اخبار به زودی ایران به همه‌جا سرایت بکند رادیو تلویزیون و نمی‌دانم جراید که نمی‌نوشتند. ولی خب توی همین مهمانی‌ها فوری آدم می‌شنید تا یکی را بگیرند تا یکی نمی‌دانم بخواهد وزیر بشود تا بخواهد وکیل بشود فوری اخبارش را ما می‌شنیدیم. همه می‌گفت فوری گفتند و شنیده‌اند یا از دستگاه آقای علم است که خبر می‌آمد یا از دستگاه نخست‌وزیری است که می‌داد یا نمی‌دانم از سازمان امنیت است که اطلاع داشت می‌داد. از این جاها شما فوری اخبار می‌شنیدید که کی می‌خواهد چطور باشد. خیلی موقع‌ها بود که مثلاً اخبار را کسانی که اصلاً خارج از دولت بودند زودتر از خود دولتی‌ها می‌شنیدند. مثلاً من خوب خاطرم می‌آید روزی که هویدا استعفا داد خیلی‌ها خیال می‌کردند انصاری نخست‌وزیر می‌شود و دوسه‌تا از وزرا کابینه من‌جمله یادم می‌آید منوچهر گنجی به من تلفن زد که آقا انصاری شد؟ گفتم نه آقا آموزگار است. گفت تو از کجا می‌دانی؟ گفتم آقا من می‌دانم من که نمی‌توانستم بهش بگویم که آ‌موزگار یک‌هفته قبل به من گفته است. گفتم نه آقا آموزگار است نمی‌دانستند حتی یک عده‌ای دسته‌گل فرستاده بودند برای انصاری که خیال می‌کردند انصاری نخست‌وزیر می‌شود

س- پس آن دو سه نفر اولی که اخبار دست‌اول را بهشان می‌دادید کی‌ها بودند؟

ج- که کی بهشان اخبار می‌دادم؟

س- اخبار دست‌اول مثلاً می‌رسید که فلان‌کس دارد نخست‌وزیر می‌شود یا فلان تغییر دارد حاصل می‌شود آن دو سه نفر اولی که تلفن را برمی‌داشتید و بهشان خبر می‌دادید کی‌ها بودند؟

ج- والله بستگی به این دارد ببینید در آن مورد خبر به درد کی می‌خورد. اگر مثلاً یک وزیری داشت عوض می‌شد معاونینش باید خبردار می‌شدند اگر من آشنا بودم مثلاً به یارو می‌گفتم که آقا این وزیره دارد می‌رود. اگر دانشگاه بود به دانشگاه‌هایی‌ها می‌گفتی به یک کسی می‌خواستی بگویی که مثلاً یک نفعی برایشان داشته باشد