روایت‌کننده: تیمسار سپهبد حاج‌علی‌کیا

تاریخ مصاحبه: ۲۵ اکتبر ۱۹۸۵

محل‌مصاحبه: شهر پاریس ـ فرانسه

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۳

 

ادامه خاطرات تیمسار حاج‌علی‌ کیا، ۲۵ اکتبر ۱۹۸۵ در شهر پاریس. مصاحبه کننده حبیب لاجوردی.

س- تیمسار اگر اجازه بفرمایید امروز شروع کنیم از زمانی که مرحوم رزم‌آرا به قتل رسید و آقای علا موقتا سرکار آمدند. جناب عالی چه خاطراتی از آن کابینه نسبتاً کوتاه مدت مرحوم علا دارید؟ چون سرکار هنوز رئیس مرزبانی بودید دیگر.

ج- بله، عرض کنم که، من در آن کابینه علا اگر نتوانم به‌اصطلاح یک خاطراتی به شما بدهم برای این‌که خیلی مشغول بودم در مرزبانی خیلی سخت. میسیونی داشتیم که در مرزها با روس‌ها صحبت می‌کردند این‌ها. ولی در یک کابینه دیگر آقای علا من که رئیس اداره دوم بودم، در یک مسافرتم، البته مسافرت رسمی‌ام، به آمریکا با معاون اصل چهار صحبت کردم راجع به آبادی ایران. چون می‌دانید همان‌طور که عرض کردم آن اصل ایدئولوژیک من مسئله خانه و لانه داشتن مردم بود که بشود appliquer بشود، به‌اصطلاح عمومیت پیدا بکند. و یک پیشنهادی کردم گفتم که من خودم یک زمینی در نزدیک ایوان‌کی در شرق تهران که زمین شوره‌زاری، نمی‌دانم شنیدید یا نه این را؟

س- نخیر نشنیدم.

ج- این هم من گرفتم حدود ۲۵۰۰ هکتار بود که من خریداری کردم برای این‌که این را آباد کنم و نشان بدهم مدلی به دولت وقت و به عرض اعلی‌حضرت هم رساندم که موافقت معاون اصل چهار را هم گرفته بودم که وقتی آمد با شاه هم او صحبت کرد در تهران، که دولت بیاید فکر به‌اصطلاح این فکر اصلاحات ارضی را بیندازد دور، بیاید زمین‌های لم‌یزرع را آباد بکند تدریجاً. چون ما در ایران چون پنجاه میلیون هکتار به‌اصطلاح زمین داریم که ده درصدش آباد است این دهات و این‌هاست. چهل و پنج میلیون هکتار اصلاً به کلی لم‌یزرع است. و من یک مدلی گرفتم و گفتم من روی این کار می‌کنم و در کابینه علا وقتی که به عرض اعلی‌حضرت رساندم که من این‌جا کار کردم و اعلی‌حضرت هم روی آبادی و عمرانی که من کردم در یک سال درختکاری که چون می‌دانید در ایران هر سال یک روز درختکاری دارد که اعلی‌حضرت به من نشان طلا دادند. اونا آن نشان طلا اونا آن‌جا برق برق می‌زند. ببینید توی آن ویترین.

س- بله می‌بینم.

ج- و اگر میل داشته باشید عکسش هم که دارد می‌زند به سینه‌ام اعلی‌حضرت نشان‌تان بدهم.

س- بله می‌بینم آن‌جا روی

ج- بله. عرض کنم که، گفتم من که یک نفری توانستم یک زمین شوره‌زاری را آباد بکنم و الان در حدود دویست، آن‌موقع البته، دویست فامیل در این‌جا دارند زندگی می‌کنند و کشت و کار می‌کنند، چطور دولت نمی‌تواند که این برنامه را خودش انجام بدهد و زمین‌های لم‌یزرع را از صاحبانش خیلی ارزان می‌تواند بخرد. یا بگوید صاحبانش خودشان آباد بکنند. مثل ایتالیا که این‌کار را کردند. و بعد به آن کسانی که میل دارند رعیتی بکنند میل دارند کار بکنند نان دربیاورند این‌ها، به آن‌ها یا به رایگان یا به اقساط خیلی خیلی ضعیف، کم بدهد و کمک بکند و رفته‌رفته آبادی را زیاد بکنند مردم را صاحب کار بکنند. امر فرمودند که علا دستور بدهد وزیر کشاورزی که گویا طالقانی نامی بود،

س- بله، خلیل طالقانی.

ج- بله. و سازمان برنامه، نمی‌دانم کی بود، و همچنین در حضور علا و من

س- آقای ابتهاج بودند آن زمان مثل این‌که سازمان برنامه.

ج- نمی‌دانم. و همچنین یک آقایی به نام دکتر آهی که او هم جزو سازمان ما بود خیلی علاقه‌مند بود به این نظر من، کمیسیونی بکنیم. کمیسیونی کردیم و من طرح خودم را دادم در آن‌جا که من خودم این‌کار را کردم و ثمر گرفتم. چون اگر می‌خواستم کسب بکنم خوب می‌رفتم یک زمین بهتری می‌گرفتم و کمتر خرج می‌کردم. ولی این زمین شور را شستن و آباد کردن الان کار آسانی نبود. سی سال روی‌هم‌رفته من زحمت کشیدم سر این جنت‌آباد که به نام کیاشهر می‌خواستیم اسم بگذاریم جنت‌آباد.

آن‌جا دویست هکتار باغ پسته داشتیم و پنجاه هکتار انار و درخت‌های مفصل و پنبه‌کاری، چغندرکاری، خربزه، از بهترین خربزه‌ها را به تهران می‌داد. تمام این پسته‌های تازه‌ای که به تهران می‌آمد از جنت‌آباد می‌آمد دیگر.

س- عجب.

ج- بهترین پسته‌ها، تمام پیوندها را از رفسنجان و از کرمان می‌گرفتند می‌آوردند و پیوندهایی که می‌زدیم. چون پیوند است که پسته را بزرگ می‌کند ‌می‌دانید پیوند خوب.

س- عجب.

ج- درهرحال، این را یک خرده مذاکره کردند بعد دیدم آقای وزیر کشاورزی خیلی می‌گوید این‌کار مشکل است، نمی‌دانم، فلان این‌ها، بالاخره ما را مأیوس کردند. مأیوس کردند که ما نتوانستیم بکنیم. یکی این قسمت بود. یکی قسمت دیگری که باز من در آمریکا مطرح کرده بودم، مسافرت‌های زیاد کردم رسمی در آمریکا، عرض کنم، مسئله انتخابات بود انتخابات وکلای مجلس.

س- بله، می‌خواستم از قضا از شما سؤال کنم.

ج- همین بله. من یک طرحی تهیه کرده بودم به اعلی‌حضرت عرض کردم. و طرح من این بود که چون ملت هنوز عادت ندارد که یعنی شاید شعور هم ندارد که بداند که صاحب رأی می‌تواند باشد و گرفتن به دست مقدرات مملکت را. کما این‌که مثلاً من خودم از یکی از رؤسای عشیره در مشکین در عشایر شاهسون پرسیدم که شما به نظرتان وکیلی که می‌خواهید کی باشد خوب است؟ می‌دانید چه به من گفت، گفت، «وکیل ما شاه، شاه باشد.» می‌دانید؟ نمی‌فهمند، نمی‌فهمیدند اصلاً این یک حقی است که ملت دارد. دنیای دموکراسی است که این‌طور الان می‌آییم می‌بینیم چه‌قدر پیشرفت می‌کند و بر عهده ملت است. حالا اگر دفاعیات مرا خوانده باشید، نمی‌دانم، اگر در راه در اروپا با ترن در روسیه می‌رفتم و چه چیزی گفتم به یک جوانی که آمده بود در کوپه ما؟ یک دختر جوانی البته بود.

س- بله.

ج- نمی‌دانم، حتماً می‌خوانید آن‌جا.

س- حتماً بله.

ج- بله. که بنای به‌اصطلاح تشکیلات مملکت ما اگر می‌گوییم دوست داریم شاهنشاهی باشد این یک بنایی است که مثل اهرام مصر می‌ماند، قدیمی‌ترین بناهاست. و چرا؟ برای این‌که این قاعده بزرگ و می‌رسد به یک نوک کوچک. هیچ سنگینی احساس نمی‌کند. یعنی یک شخصی که به نظر می‌آید شاه در رأس قرار بگیرد، تمام مسئولیت‌ها روی ملت همین‌طور تقسیم می‌شود. دیگر او مسئولیتی ندارد. هیچ باری هم ندارد روی دوشش. که بدبختانه بعدها دیدیم که این مخروط، ببخشید، این هرم برگشته نوک پایین است آن قاعده بالا، خرد کرد شاه را، نیست؟ چرا؟ برای این‌که دخالت در انتخابات و کارهای به‌اصطلاح دولتی و این‌ها می‌کرد و نبایستی که می‌کرد.

س- فرمول سرکار چه بود؟

ج- بله؟

س- فرمول سرکار برای انتخابات.

ج- فرمول من این بود. می‌گفتم که درست است که ملت آماده نیست فکرش کار نمی‌کند برای این‌که خودش رأی بدهد و می‌دزدند رأی‌اش را می‌خرند رأی‌اش را، اما ما می‌توانیم trainاش کنیم می‌توانیم آماده‌اش کنیم به این ترتیب. یک دوره انتخابات می‌آییم در هر محل در هر کرسی برای هر کرسی مجلس دو نفر از آن محل انتخاب می‌کنیم که واجد یک شرایط خوبی باشند. دو نفر و به هر دو به یک نسبت کمک می‌کنیم. به آن‌ها می‌گوییم بروید رأی ملی بیاورید. هر کی رأی ملی‌اش بیشتر شد او وکیل، درست است؟

س- بله.

ج- بعد دفعه دوم می‌آییم چهار نفر، در دوره دوم می‌آییم چهار نفر را انتخاب می‌کنیم. به هر چهار نفر بالنسبه به یکی‌شان کمک می‌کنیم. بروند رقابت کنند مردم را وادار کنند به آن‌ها رأی بدهند. هر کاری می‌کنند بکنند اما رأی یک رأی ملت بیاورند نه یک صندوق بسازند. آن کسی وکیل خواهد شد که رأی ملی‌اش زیادتر است. بعد دفعه سوم هشت نفر، دوره سوم هشت نفر انتخاب می‌کنیم. و آن کسی وکیل خواهد شد که رأی ملی دارد.

بنابراین در این سه دوره که تقریباً ده دوازده سال طول می‌کشد ملت می‌فهمد احساس می‌کند که رأی‌اش اهمیت دارد. پی می‌برد به این‌که این قانون‌گذاری از نمایندگان خودش است و بعد احترام می‌گذارد به آن قانونی که مال خودش است. بعد دوره چهارم دیگر لازم نداریم برای این‌که می‌دانیم فهمیدند. فقط ما یک لیست منفی برای کرسی‌ها و مناطقی که وکیل باید انتخاب بکنند می‌دهیم. از کی؟ از کسانی که سابقه بد دارند در آن محل. چون سابقه‌های بد دارند می‌گوییم این‌ها نشوند باقی هر کی را می‌خواهید وکیل کنید. ملاحظه فرمودید؟

س- بله.

ج- این یک طرح خیلی خوبی بود دیگر.

س- این را جنابعالی تهیه کردید و

ج- و من این طرح را دادم به اعلی‌حضرت. همین باعث شد که دوره بیستم مرا مأمور کردند که، یعنی اول ساواک را مأمور کرده بودند که نظارت در امر انتخابات بکند خیلی کثافتکاری شد که مجبور شدند بهم زدند گفتند همه استعفا دادند. بعد به من دستور

س- از اول دوره بیستم.

ج- بله، بله. بعد به من دستور دادند که نظارت بکنم. باور بکنید به قدری منظم بهترین دوره‌ها بود، بهترین دوره‌های پارلمان ما بود در ایران که نمی‌گذاشتم یک ذره سوءاستفاده بشود. البته آن کسی که وزیر کشور بود یک چند نفری، از چند نفری سوءاستفاده کرد اسمش را نمی‌خواهم ببرم. ولی واقعاً اکثریت وکلا با رأی ملی آمدند. حتی یک موردی پیدا شد که شاه درحالی‌که رأی‌ها را می‌خواندند در تبریز مثلاً، دیدم که آتابای به امر شاه از آبعلی به من تلفن، آن‌جا در آبعلی بودند، تلفن می‌کند که اعلی‌حضرت می‌فرمایند که چرا این دکتر بینا رأی نمی‌آورد؟ رأی‌اش را نمی‌خوانند در تبریز؟ زیاد رأی ندارد. به ایشان گفتم خدمت‌شان عرض بکنید که من که قول ندادم صندوق بسازم. این‌ها این رأی‌ها را ملت داده چهل نفر اقلا شب پای صندوق می‌خوابند که کسی عوض نکند. این رأی ملی است می‌خوانند من تقصیر ندارم و من این‌جور قول دادم. به‌هرحال،

س- یعنی در هر معبر دوره بیستم در هر محل دو نفر کاندید

ج- نه، نه، نه.

س- شده بودند

ج- نه، نه، هنوز آن appliquer نشده بود.

س- بله.

ج- ولی می‌گفتیم که نظارت بکنیم که اقلا رشوه و ارتشاء و صندوق‌سازی نشود فقط، صندوق‌سازی نشود. آن نظارت با من بود. و خوب، همان دوره‌ای بود که سخت وکلا توی شکم دولت می‌رفتند و توضیحاتی می‌خواستند و خیلی وکیلانه خیلی وکیلانه، و باعث شد که وقتی کندی فشار آورد به شاه، جان کندی فشار آورد به شاه امینی را به‌اصطلاح چپاند به شاه که باید نخست‌وزیر بشود. این خود شاه هم این را اقرار کرده بود این موضوع را. ملاحظه می‌کنید؟

س- راست می‌گفت؟ واقعاً فشار آمده بود؟

ج- صددرصد. آن‌جا من نوشتم توی آن نامه من که دیدید که نوشته بودم. که سبزی‌فروش‌ها هم می‌دانند این را خارجی تحمیل کرده این رئیس دولت را، بله.

س- به چه ترتیب فشار آوردند؟ از طریق سفریشان یا چه‌کار کردند؟

ج- نه دیگر ترتیبش که معلوم است وقتی که این‌ها ارتباط دارند دیگر، ارتباط دارند و پیغام را می‌گویند.

س- آها.

ج- وسیله دیگر، دیگر معلوم است که همیشه ارتباط دارند.

س- نه منظورم این است که می‌خواستم بدانم اشاره را چه‌جوری می‌کنند به اعلی‌حضرت.

ج- خیلی آسان، خیلی آسان است.

س- خوب چون بنده بی‌اطلاعم پرسیدم.

ج- بله. عرض کنم که، می‌تواند مثلاً بهترین کسی که خیلی زود شرفیاب می‌شود پیش شاه خیلی آسان است آن رئیس سیا است.

س- بله.

ج- توجه می‌کنید؟

س- بله.

ج- که سیاست‌های خارجی را دنبال می‌کند. اطلاعات خارجی را دنبال می‌کند. یا

س- آن زمان هم شرفیاب شد؟

ج- همیشه آن یاتسویچ بود دیگر.

س- بله، بله

ج- بله، معلوم است می‌روند. و یا خود سفیر

س- آها.

ج- خود سفیر این ابزار را می‌کند که به نظر من فلانی، فلان‌کس خوب است. و چیز عجیبی است که در اولین مرتبه و آخرین مرتبه‌ای که شاه دستور داد بنا بر تقاضای امینی که مجلس را منحل کند همان دفعه بود. مجلس را منحل کردند. امینی نمی‌توانست با آن مجلس اکثریت بیاورد چون تحمیلی بود می‌دانستند مردم. این مجلس را منحل کردند یعنی بدون مجلس کار می‌کرد.

س- یکی از همکاران دکتر مصدق هم مثل این‌که توی مجلس بود. اللهیار صالح هم مثل این که از کاشان انتخاب شده بود.

س- بله، بله، هیچ اشکال نداشت برای این‌که رأی ملی داشت و آمد.

س- عجب.

ج- ملاحظه می‌کنید؟ معلوم است که من که کنترل می‌کردم به‌هیچ‌وجه نمی‌گذاشتم که دیگر بروند دنبال صندوق‌سازی.

س- آها.

ج- و بهترین به‌اصطلاح پارلمان تشکیل شد و چون این پارلمان توضیحات از دولت می‌خواست این بود که امینی هم می‌دید که وقتی که حکم به‌اصطلاح اختیارات، چه می‌گویند؟ می‌دانست پشتوانه‌اش چیست و به این ترتیب او هم گفت، «من به شرطی قبول می‌کنم که مجلس منحل بشود.» هیچی، حکم انحلال مجلس را هم از شاه گرفت و منحل کردند.

س- خوب هیچ با شما مشورت نکردند که من مجلس را منحل بکنم یا نکنم؟

ج- با من کی؟ به من چه اعتنایی می‌کردند دیگر؟ من

س- شما سمت خیلی مهمی داشتید.

ج- به اختیار دارید. من دیگر آن‌موقع، آن‌موقع دیگر مرا حتی دو هفته بعدش مرا بازداشت کردند، چطور می‌فرمایید؟

س- یعنی اواخر

ج- بله، بله، بله. نخیر، من تقاضای بازنشستگی کردم. بازنشسته شدم و بعد هم ما را بازداشت کرد چهارده ماه دست ما را بستند آزادی ما را گرفتند که یک پرونده بسازند خوب نتوانستند. بله، در هر صورت این وضع بود

س- پس آن طرح انتخاباتی شما هیچ‌وقت اجرا نشد؟

ج- نه ابداً، نه آن طرح اجرا شد نه آن طرح زمین آباد کردن اجرا شد. من خاطرم می‌آید وقتی در رکاب اعلی‌حضرت یک ماه آمدم به اروپا یکی از بازدیدهای‌مان در اتریش بازدید یک واحد جنگل بود. یک واحد جنگل که من تنها با شاه و با آن میزبان‌مان که با هلیکوپتر رفتیم و پیاده شدیم بعد جیپ‌هایی در اختیارمان بود که می‌خواستیم برویم همین‌طور از ارتفاعات بالا توی جنذگل بگردیم و برویم، بله، عرض کنم دویست هزار هکتار جنگل بود، دویست‌هزار هکتار. بعد اعلیحضرت وقتی که نگاه کرد به این تابلویی که زده بودند که چه‌قدر جنگل است که مال یک شخصی بود، مال یک شخصی، رو کردند به من که «کیا نگاه کن دویست‌هزار هکتار جنگل است.» گفتم، «چرا به من می‌فرمایید؟ به دکتر اقبال بفرمایید که طرح ملی کردن جنگل را برده به مجلس.» این دویست سال هم هست که در این فامیل این ملک هست. حالا برویم ببینیم چه کرده؟» رفتیم و وقتی تمام را گردش کردیم و چه تشکیلات خوبی، بعد یک شهر درست شده بود در قبل این جنگل،

س- عجب.

ج- و تمام چیزها همه از، البته تمام کارخانه‌های چوب‌بری و چوب‌سازی و چوب‌پزی و نمی‌دانم این‌ها. و یک شهر، یک شهر ایجاد شده بود و دولت هم کمکش می‌کرد همین‌طور جریان داشت و این جنگل را به موقع می‌کاشتند به موقع می‌بریدند به موقع همه رسیدگی می‌کردند. بعد که آمدیم به تهران اعلی‌حضرت دستور دادند آن طرح به‌اصطلاح ملی کردن جنگل را پس گرفتند

س- پس گرفتند.

ج- از چیز. دکتر اقبال

س- نخست‌وزیر

ج- نخست‌وزیر بود، بله. پس گرفت. ولی بعد دومرتبه نفهمیدم چطور شد که این طرح اصلاحات ارضی آمد؟ چرا؟ آخر برای چه؟ می‌دانم برای این‌که شاه دلش نمی‌خواست جز خودش این آخرسری‌ها نمی‌خواست که دیگر اصلاً اختیار رأی داشته باشد. نه این‌که مالکین نفوذ داشتند و به رعایای‌شان می‌گفتند بروید به فلان‌کس رأی بده، این هم از دست آن‌ها گرفتند

س- واقعاً برایش مهم بود این مسئله؟

ج- بله؟

س- این مسئله برای شاه مهم بود؟ نفوذ مالکین.

ج- مهم بود که خوب دخالت در رژیم می‌کردند وکیل درست می‌کردند. وکیل انتخاب می‌کردند. ولی وکیل انتخاب کردند که وکیل دیگر مصون است دیگر نیست؟

س- آها.

ج- نمی‌شود کاریش کرد. این‌ها می‌خواستند طوری دستکاری کرده بودند که یک کاسه تمام تمام وکیل‌ها. اه، دکتر اقبال رفته بود مجلس گفته بود که بگذارید شاه بیاید من آن‌وقت جواب استیضاح شما را می‌دهم.

س- آها.

ج- ملاحظه می‌فرمایید که. بعد هم می‌گفتند اگر زیاد بخواهید فشار بیاورید آن‌وقت می‌گوییم ملت وکیل‌تان نکند. یعنی چه؟ یعنی چه می‌گویم؟ یعنی ما می‌کنیم یعنی وکیل‌ها همه نوکر دولت هستند. ملاحظه فرمودید؟ این‌هاست عیب اساسی دوران شاه این‌ها بود که بالاخره این مملکت را به این‌جا رساند. بعد افتاد به دست یک اشخاص نفهمی که نمی‌توانند اداره بکنند این‌ها.

س- قربان شما شخصی به اسم Gerry Dooher را یادتان است؟

ج- Gerry Dooher؟

س- بله، ایشان توی سفارت آمریکا بوده زمانی که آقای رزم‌آرا نخست‌وزیر شدند. و خیلی از ایشان اسم بردند به‌عنوان یک شخص خیلی بانفوذی در ایران. این واقعیت داشته؟

ج- Gerry Dooher را نمی‌شناسم. من اصلاً نشنیدم.

س- آها.

ج- بله.

س- راجع به فرار آن توده‌ای‌ها از زندان زمان رزم‌آرا.

ج- زمان رزم‌آرا نبوده زمان ارفع بود. ها، ها، فهمیدم.

س- آها.

ج- آن‌هایی که از چیز

س- زندان قصر فرار کردند.

ج- چون انداختند که رزم‌آرا خودش چیز می‌کرد. ولی من باور نکردم.

س- باور نکردید؟

ج- نه، نه، نه، محال بود این ننگ را برای خودش درست بکند. رزم‌آرا خیلی متکبر بود به این‌که، واقعاً هم باید متکبر باشد، که کار می‌کند و همه‌چیز را مواظب است. چطور ممکن است که بیاید توده‌ای‌ها را بیرون کند؟ این‌ها را می‌بندند. این‌ها صحیح نیست.

س- نیست.

ج- نه صحیح نیست. هر کس می‌گوید دروغ است.

س- بله، در آن زمان نسبتاً تعداد زیادی ترورهای سیاسی شد. دهقان، هژیر، افشارطوس، نمی‌دانم، زنگنه.

ج- بله، عرض کنم که بیشتر این‌ها بیشتر این ترورها به دست چیز می‌شد، این را می‌گذارند باز گردن رزم‌آرا یک چیزهایی را،

س- بعد هم والاحضرت اشرف را اسم می‌برند و نمی‌دانم،

ج- بله، والاحضرت اشرف چطور؟

س- بعضی‌ها می‌گویند که ایشان دست داشتند در ترورها و نمی‌دانم.

ج- در این‌که خیلی شیطان بود که حرفی نیست. برای این‌که خیلی شیطان بود و بله، این یک آدمی بود که فقط از من می‌ترسید در تهران در ایران.

س- عجب.

ج- باور کنید. جرأت نمی‌کرد به من تلفن بکند آن‌قدر چیز بود. یک دفعه تلفن کرده بود تقاضا کرده بود که، نمی‌دانم، رفقایی برایش آمدند شکار، من اجازه بدهم تفنگ شکاری‌شان را اجازه بدهم با خودشان داشته باشند. ولی من هیچ اعتنایی نمی‌کردم به درباری بودن یا فلان و این‌ها، می‌رفتم همین‌طور راست دنبال آنچه که باید برای مملکت مفید است باید کرد. از هیچ‌کدام هم نمی‌ترسیدم. به همین جهت دشمن زیاد داشتم در دربار.

س- بله. ولی این می‌فرمایید که این ترورهای سیاسی بیشترش مربوط به

ج- بله، این همان سازمان چه می‌گویند؟

س- فدائیان اسلام؟

ج- فدائیان اسلام بیشتر بود. بله، بله فدائیان اسلام که آن دفعه من به جنابعالی عرض کردم که آن همان حسن البنا در صدوبیست سال پیش ایجاد کرده بود و همین‌طور، من تصور می‌کنم که هم دنبال به‌اصطلاح اطلاعات لارنس بوده، به نظرم، به نظرم.

س- توی ایران هیچ‌وقت معلوم شد که این‌ها ریشه‌شان از کجا آب می‌خورد؟

ج- هیچ‌وقت نمی‌تواند بشود برای این‌که این‌ها طوری تشکیلات دادند که بهم وصل نیستند که.

س- عجب.

ج- می‌دانید؟ پست‌های مخفی دارند، پست‌های به‌اصطلاح مرده می‌گویند در چیز اطلاعاتی، چی مرده؟

ج- پست مرده. می‌دانید یعنی چه؟

س- نخیر.

ج- حالا برای‌تان تشریح می‌کنم. مثلاً به آن کسی که توی این دستگاه است می‌گویند که تو برو، اطلاع می‌دهند به او، که تو برو در فلان‌جا آن لانه نمره پنج را که به تو گفته بودیم، حالا آن‌جا کجاست؟ توی یک خرابه‌ای یک شکاف دیواری، در آن‌جا در فلان تاریخ برای تو دستوراتی می‌آید، همین. این را می‌گویند پست مرده.

س- آها.

ج- از کسی نمی‌گرفت. می‌رفت و برمی‌داشت و دستورات را عمل می‌کرد.

س- آها.

ج- و نمی‌دانست کیست رئیسش که این دستور را می‌دهد. ولی آن الهام، آن به‌اصطلاح چیزی را که، چه می‌گویند؟ کلید سری که می‌دادند به آن‌ها همان کسانی که به‌اصطلاح حقوق به او می‌دادند چیز می‌دادند این‌ها همان‌ها حتی پول هم که به او می‌دادند می‌گفتند برو در فلان‌جا به‌اصطلاح پست نمره فلان، می‌رفت پولش را برمی‌داشت. کسی را نمی‌دید. این است که وقتی این رفت و گفتند برو فلان‌کس را بکش این نمی‌داند می‌داند که اطاعت باید بکند. می‌رود وقتی گیر افتاد هرچه استنطاق می‌کنند نمی‌تواند کسی را لو بدهد. توجه می‌کنید؟

س- بله.

ج- این سازمان‌های اطلاعاتی بیشترش این‌جوریست. تروری و اطلاعاتی و این‌ها با هم مربوط هستند.

س- دیر یا زود خیلی از این‌ها کشف می‌شد درش رسوخ می‌کنند و این‌هاست. این فدائیان اسلام هیچ‌وقت موفق نشدند که

ج- بس که محکم است. بس که این‌ها. این‌ها تمام از مذهب اسلام استفاده کردند درش این فناتیسم زیاد است. اصلاً خود محمد بن عبدالله یک دفعه دستور داد هزارتا شتر ابوسفیان را غارت کردند، گفت، «همه‌اش مال خودتان.»

س- آها.

ج- که ابوسفیان مجبور شد به دین اسلام آمد، و الا با بودن آن نمی‌توانست درست پیغمبری بکند.

س- هیچ‌وقت معلوم نشد که آیت‌الله کاشانی با این‌ها رابطه‌ای، نسبتی

ج- اگر داشته باز هم خود آیت‌الله کاشانی هم نمی‌توانست بفهمد که تشکیلات چی‌چی است؟

س- عجب.

ج- ملاحظه می‌کنید؟ ولی چون یک مرکزیتی داشته بنابر دستور محرمانه می‌رفتند و زمین ادب می‌بوسیدند و «هرچه امر دارید قربان اطاعت می‌شود.» و فلان و این‌ها. ملاحظه می‌کنید؟

س- بله.

ج- باز هم نمی‌توانستند. فقط روی اصل مذهبی می‌رفته و شاید یک چیزی می‌داده که یک چیزی نمی‌گرفته حتی. چون به او می‌رساندند دیگر. ملاحظه می‌کنید؟ به‌طورکلی نمی‌گذارند که این فاش بشود و معلوم بشود که این زنجیر کجا می‌گردد.

س- بالاخره لابد یک عده‌شان جلسه‌ای می‌کردند یک کاری می‌کردند که بشود گیرشان آورد.

ج- کاری ندارد. چهارتا کفاش را می‌شود دور هم جمع کرد از کفش و فلان و این‌ها صحبت می‌کنند این‌ها. اما خودشان نمی‌دانند که بناست یک شبی هم بروند فلان خانه را بزنند مثلاً. اما خودشان نمی‌دانند که بالاخره رأس آن‌ها کیست؟

س- خوب این نواب صفوی این‌ها بالاخره پس چه‌کاره بودند؟

ج- ده همین هم جزو همان‌ها هستند دیگر. همین نواب صفوی که از مرده کاشانی خودش را معرفی کرد و کاشانی هم سرش دست کشید و بعد هم تبرئه‌اش کردند در مجلس. ملاحظه می‌کنید؟ که رزم‌آرا را زده بود. ولی بعد دومرتبه که گیر افتادند مجبور شدن، که به علا حمله کردند، مجبور شدند بکشندشان. ملاحظه می‌کنید؟ این‌جوریست.

س- از آن‌ها نشد اطلاعات گرفت که

ج- نخیر، نخیر. ندارند که بدهند. ندارند، ندارند که بدهند. خیلی کم. ممکن است پنج شش نفر را بتوانند به حساب با شواهدی، با چیزی، این‌ها را گیر بیاورند که دور هم دیده بودند جمع می‌شدند فلان و این‌ها. مثل همینی که به‌اصطلاح سادات را کشتند.

س- آها.

ج- یک هفت هشت نفر چند نفری گیر افتادند. و الا نمی‌شود خیلی محکم است خیلی محکم است. استادانه است. چون ما حالا نمی‌خواهیم اسم استاد را ببریم.

س- شما از آن جریانات سی‌تیر چه خاطره‌ای دارید؟ زمانی که قوام‌السلطنه موقتا یک دو سه روز سر کار آمد و بعد هم مردم شلوغ کردند و

ج- من اطلاعی ندارم.

س- آن‌موقع شما

ج- نه من نمی‌دانم. نخیر، نه.

س- شما سر کار آن‌موقع

ج- نه، یا این‌که

س- زمان مصدق شما سمت‌تان په بود؟

ج- من دنبال کسبم بودم اصلاً زمان مصدق.

س- آها، آن‌موقع شما

ج- بله من رفتم دنبال شرکتی که اصلاً مضمحل شده بود از بین رفته بود دومرتبه زنده‌اش کردم. به من خدمت شد آن دو سه سال.

بعد هم وقتی آمدم اعلی‌حضرت که این‌قدر اصرار کرد که من برگردم به ارتش، گفتم، «من چرا برگردم. دست و پای مرا چرا توی پوست گردو می‌گذارید؟ من که دارم به شما خدمت می‌کنم هفته‌ای دو روز هم می‌آیم و هرجا هم که می‌گویید می‌روم و ارشاد می‌کنم مردم را و فلان.» و ایشان گفتند که «نه. و من این‌کار اداره دوم را فقط برای این لباس به تن تو دوخته شده.»

س- این چه زمانی است آقا؟

ج- همان وقتی که من از بازنشستگی مرا درآوردند. ملاحظه می‌کنید؟

س- چه سالی بود؟ یا زمان کدام نخست‌وزیر بود؟

ج- نخست‌وزیر؟

س- رئیس رکن دوم شدید.

ج- من رئیس اداره دوم نه رکن دوم. اداره دوم، وقتی که تشکیلات دادند ستاد بزرگ ارتشتاران درست کردند. بعد نیروهایش جدا جدا بودند هرکدام رئیس ستاد داشتند. نیروی زمینی، نیروی هوایی، نیروی دریایی هرکدام ستاد علیحده داشتند فرمانده علیحده داشتند. یعنی چون ایران هم در pact بغداد هم اول بود و بعد سنتو شد و این‌ها، مجبور بود که تشکیلاتش را طوری بکند که مثلاً تشکیلات بین‌المللی باشد. یعنی ستاد بزرگ داشته باشد از نظر مسائل استراتژیکی. که مسائل استراتژیکی همیشه با سیاست با هم توأم است. این تشکیلات را که داند آن‌وقت یک رئیس اداره دوم می‌خواستند چون نیروی زمینی آن‌وقت‌ها یک رکن دوم داشت همه کارها را می‌کرد. اداره دوم می‌خواستند که خط مشی بدهد. بالاخره من امر شاه را پس از این همه اصرار قبول کردم رفتم تشکیلات اداره دوم را دادم.

س- رئیس ستاد کی بود آن‌موقع؟

ج- رئیس ستاد چیز دیگر ارتشبد هدایت بود دیگر.

س- آن‌وقت نخست‌وزیر کشی بود؟

ج- نخست‌وزیر اقبال بود، اقبال بود.

س- اقبال.

ج- اقبال بود. بله، بعد

س- عرض کنم که آن سازمان افسران بازنشسته که زمان مصدق ایجاد شد جناب‌عالی هم خوب بازنشسته بودید هیچ همکاری چیزی با آن‌ها نداشتید؟

ج- نه، نه، اصلاً من هیچ‌وقت به افسران بازنشسته، نه اولش نه آخرش، هیچ‌وقت قبول دعوت‌شان را نکردم هیچ‌وقت.

س- آها، چرا؟

ج- این‌ها اصلاً آدم‌های فرتوتی بودند.

س- آها.

ج- من بازنشست فایده نداشت که. من کارهایم همیشه مثبت بود نمی‌رفتم دنبال کارهایی که عبث است. نخیر، نخیر، من هیچ‌وقت سازمان، اصلاً می‌دانید طوری بود که همه فورمالیته بود، همه‌اش فورمالیته. احزاب مثلاً سفارشی بود. می‌دانید؟ یک چیزی نبود که از پایین بیاید بالا. و من عقیده داشتم اگر می‌خواستند یک حزبی وجود داشته باشد که واقعاً با ایمان باشد همان «حزب کوک» ‌بود، همان سازمان «کوک» بود. آن می‌توانست. و اولی چون هیچ نمی‌خواستم دخالت در سیاست بکنم. چون نکردم از ما ترسیدند، ترساندند شاه را. وای به این‌که می‌گفتم که بیاید یک حزب بشود. ملاحظه می‌کنید؟

س- بله.

ج- آخر یک‌جوری بود نمی‌شد.

س- این تصادف والاحضرت علیرضا این واقعاً طبیعی یا تصادفی بود؟

ج- بله، بله. باز هم

س- یعنی آن هم یک شایعه است؟

ج- باز هم به محضی که یک تصادفی می‌شود فورا می‌خواهند بچسبانند به یک کسانی. این ایرانی یک کلاغ چهل کلاغ است دیگر بکنند. نخیر آن هم طبیعی بود.

س- شما از دوره نخست‌وزیری سپهبد زاهدی چه خاطره‌ای دارید؟

ج- والله سپهبد زاهدی وقتی که عرض کنم مصدق، وقتی که رو کار آمد، به او حکم داده بودند که نخست‌وزیر بشود. ولی رفت و قایم شد. رفت و قایم شد و البته سازمان ما هم آن‌وقت کمک به او می‌کرد حتی مالی، کمک مالی به او می‌کرد.

س- بله، عجب.

ج- بله می‌کرد. و وقتی که ۲۸ مرداد درست شد و انقلاب شد و این‌ها آمد و

س- سازمان شما هیچ کمکی کرد در ۲۸ مرداد؟

ج- خیلی زیاد، خیلی زیاد. در همه‌جا

س- عجب. خوب، این هیچ‌جا منعکس شده.

ج- نباید هم باشد.

س- نباید باشد.

ج- برای این‌که ما کارهای‌مان همه‌اش زیرزمینی بود. می‌دانید، اصلاً نوع کارمان طوری بود همدیگر را هم نمی‌شناختند.

س- آها.

ج- کمیته‌هایی بودند که همدیگر را نمی‌شناختند. خیلی همچین مثل هرمی یک‌جوری بود که بالا می‌دیدید پایین را، پایین بالا را نمی‌دید.

س- کمک می‌کردید.

ج- بله. بعدها وقتی که گردان‌های نیروی مقاومت ملی را درست کردیم و برای اجرائیات بروند تمرین‌هایی بکنند این‌ها، یک چیزی پیش آمدی کرده بود. یک وقتی اعلی‌حضرت که رفته بود به کرمانشاه آن‌جا، آن‌جا در برنامه‌اش این بود که یکی دوتا گردان‌های نیروی مقاومت ملی هم رژه بروند برایش. وقتی که شروع کردند که با موزیک رژه برایش بروند و این‌ها، دکتر اقبال پهلوی دستش، وزیر جنگ وثوق ایستاده بود، یک مرتبه می‌زند دستش را به وثوق می‌گوید «دکان کیا راه افتاد.» حالا دیگر نمی‌دانست که پشت سرش یکی دیگر هست که از آن دکان کیا شنید برای من گفت.

س- عجب.

ج- بله، این‌جوری بود خیلی مخفی بود، خیلی مخفی بود.

س- بله.

ج- نمی‌دانم شما ذوالفقاری را بالاخره دیدید؟

س- بله، بله

ج- چطور بود ذوالفقاری؟

س- خیلی خوب، خیلی خوب

ج- آدم خوبی است

س- بله.

ج- آدم netای است.

س- بله.

ج- راجع به من با او صحبت نکردید هیچ؟

س- نخیر چون شما فرمودید راجع به

ج- نه، نه، شما معمولاً نمی‌کنید. من صحبت نکنید.

س- بله، بله.

ج- بله، نه. ولی آن هم جزو سازمان ما بود. همین زمان امینی او وزیر بود.

س- بله.

ج- بعد یک اسماعیل رائینی بود که روزنامه‌نویس و خیلی

س- تاریخ‌نویس و این‌ها.

ج- و تاریخ‌نویس و این‌ها. یک دفعه من هم توی بازداشت، و دم دیگر، یک‌دفعه اسماعیل می‌رسد می‌آید پیش ذوالفقاری. به ذوالفقاری می‌گوید که «این چیست که می‌گویند که این دانشگاه شلوغ می‌شود و زدوخورد می‌شود و پلیس می‌ریزد، کتک می‌زنند و فلان این‌ها. این را می‌گویند که چطور می‌گویند که کیا این کارها را می‌کند؟» بعد می‌گوید، «ما هم والله در حیرتیم.» گفت، «آخر اگر یک کسی دستش هم بستند آن تو و می‌تواند این بساط را این نفوذ را به خرج بدهد، خوب این آدم قوی‌ای است. این آدمی است قابل استفاده. چرا از او استفاده نمی‌کنند این‌ها.» بعد همین‌طور که با هم صحبت می‌کنند می‌بینند با هم سمپاتی دارند. بعد آن می‌گوید، «آره منم جزو دستگاهش هستم.» ذوالفقاری می‌گوید،‌«من هم جزو دستگاهش هستم.» حالا وزیر امینی بود.

س- بله، عجب. پس آن‌جا متوجه می‌شوند.

ج- بله دیگر دوتایی همدیگر را می‌شناسند. در صورتی که ما دستور این بود که هیچ‌وقت نباید همدیگر را بشناسند مگر به‌اصطلاح منافع سازمان اقتضا کند.

س- آها.

ج- که بنا باشد چند نفر با هم همدیگر را با هم همکاری بکنند. بله، یک سازمان خیلی محکمی بود.

س- خیلی جالب است.

ج- بله، واقعاً، ده، شوخی نیست صدوبیست هزار نفر آدم داشته باشد و ها، یک چیزی به شما عرض کنم خیلی خنده‌دار. عرض کنم که ارتشبد هدایت که خوب فرمانده من بود دیگر. رئیس ستاد بزرگ ارتشتاران، درعین‌حال هم رئیس اداره دوم بود، این بارها می‌رفت پیش شاه و می‌خواست که شکایت بکند که کیا یک کارهایی می‌کند که من نمی‌دانم این‌ها. شاه می‌گفت، «به شما مربوط نیست. آن کار کار نظامی نیست. کار نظامی‌اش را تحت نظر تو می‌کند. آن کار کاری است که تحت نظر مستقیم من می‌کند.» این بود توی دهنش می‌زد.

بعد این‌ها هم بالاخره خوب بشر بود دیگر، به او هم می‌خواندند که تو چه‌قدر بی‌عرضه‌ای فلانی، و به همدان مخصوصاً آن سپهبد یزدان‌پناه که با ما خیلی بد بود. عرض کنم که هیچی، می‌رود پیش شاه و دستور می‌گیرد که اصلاً سازمان مقاومت ملی که با اداره دوم مربوط است اصلاً از اداره دوم مجزا بشود و برود جزو سپاه‌ها لشکرها، کارهایش را بدهند به لشکرها. ملاحظه فرمودید؟

س- بله.

ج- خیلی خوب، این‌ها دستور هم دادند به من هم که گفتند گفتم الحمدلله. و یک روز که شرفیاب شده بودم بعد از این‌که گزارشاتم را دادم به ایشان عرض کردم، «قربان آمدم از حضورتان تشکر هم بکنم برای یک کاری» گفت، «چی؟» گفتم، «الان سال‌ها است که من دارم تمام روز و شبم را وقف کردم برای خدمت به شما و چه خدمات نظامی و چه خدمات اجتماعی‌ام. امیدوارم که بارها هم تشویق فرمودید مورد نظرتان باشد. و این بار آن‌قدر سنگین شده بود برای من که گاه می‌آمدم می‌خواستم استدعا کنم که مرا معاف کنید از این‌کار. دلم می‌سوخت می‌دیدم تنها هستید و به شما خیلی دروغ می‌گویند. بنابراین من ملاحظه می‌کردم. اما حالا که می‌بینم که این سازمان مقاومت ملی را فرمودید که بروند، فوق‌العاده خوشحال شدم و این بار از کول من برداشته شد. دیگر گرفتار این حسادت‌ها این‌ها نیستم. به این جهت است که از حضورتان تشکر می‌کنم.»

س- این همین سازمان کوک بود؟

ج- همین سازمان کوک بود بله. بعد چون کلاس داشتیم، تعلیمات داشتیم. خیلی مفصل بود. عرض کنم که، بعد یک روز من رفته بودم پیش ارتشبد هدایت که گزارشات نظامی‌ام را برده بودم این‌ها، دیدم که، گفتم، «کیا،» گفت، «بله.» گفت، «چرا جمع نمی‌شوند این‌ها دیگر همه دررفتند. همه‌اش می‌گویند این‌ها که می‌آمدند جمع می‌شدند و به‌اصطلاح تعلیماتی بگیرند و فلان و این‌ها، همه دررفتند و می‌گویند که کیا نمی‌خواهد آن‌ها جمع بشوند.» گفتم، «نه، این را نفرمایید. شما نمی‌خواهید.» گفت، «چطور؟ چطور من نمی‌خواهم.» گفتم، «حالا بگذارید به شما بگویم. یک سیاه برزنگی یک وقتی سر یک گذر رفت یک بچه پنج شش ساله را بغلش کرد خوشش آمد بغلش کرد با این لب‌های کلفت و این‌جوری بچه زار می‌زد گریه می‌کرد. این هی می‌گفت نترس، هی گریه‌اش بالاتر می‌رفت. یک مردی آمد عبور کرد گفتش که این از تو می‌ترسد بگذارش زمین گریه‌اش بند می‌آید. گذاشت زمین گریه‌اش بند آمد. حالا من از دست این ملت بدبخت که گرفتار ما نیروهای نظامی، شهربانی و ژاندارمری این‌ها هستند. و حتی حکام و غیره رؤسای دولتی هستند، این بدبخت‌ها بیچاره‌ها به هیچ‌جا نمی‌توانند دست پیدا بکنند که شکایت بکنند از این ظلم و جوری که به آن‌ها می‌شود. من یک نخ باریکی درست کردم از این‌ها به شاه، که این‌ها عرض‌حال‌شان به موقع می‌رود به شاه می‌رسد.» هر هفته گزارش می‌آمد دیگر، از همه‌جا می‌آمد، جمع می‌شد خلاصه می‌شد گزارش به شاه داده می‌شد دیگر. آن هم می‌رفت در طرح دولت می‌گفت این‌ها چیست؟ و نمی‌توانستند هم کتمان کنند چون همه‌اش با مدرک بود. گفتم، «این و یک به داد این ملت این‌طوری رسیدگی می‌شود که بعد این ظلم‌ها این‌جور و فلان که بیشتر از دست ما نظامی‌هاست نیروهای انتظامی، این یک خرده کمتر بشود. حالا شما عین همان سیاه است آمدید شما همان نیروی انتظامی که رئیسش شما هستید بچه را بغل کردید یعنی مال خودتان کردید. خوب، درمی‌روند، درمی‌روند دیگر جمع نمی‌شوند دیگر. چون اگر جمع می‌شدند به موقع خب، چون همه فیش‌های‌شان را رفته بودند خریده بودند و دررفتند. اسم‌شان را هم حتی محو کرده بودند. ملاحظه فرمودید؟

س- آها.

ج- گفتم، «من این کارم بود من کار دیگری نداشتم سیاستی نداشتم این‌ها.» بعد فکر کرده بود، خدا رحمتش کند، گفت، «راست می‌گویی والله تقصیر ماست.» بله.

س- می‌توانید بفرمایید که ۲۸ مرداد سازمان کوک چه کمکی به

ج- سازمان ما؟

س- برگرداندن اعلی‌حضرت.

ج- در تمام ولایات و ایالات و در تهران و این‌ها تمام این‌ها به راه افتادند برای این‌که آن انقلاب ضد مصدق را دامن بزنند شروع بکنند و استفاده بکنند.

س- عجب.

ج- همه‌جا، بله همه‌جا. به‌طوری‌که وقتی که شاه برگشت همین‌طور دسته‌دسته از خارج، یعنی از ایالات و ولایات و این‌ها، رؤسای عشایر، نمی‌دانم، اعیان، رجال، ملاکین فلان، می‌آمدند، همه تشکر را از من داشتند به شاه که بعد شاه فرستاده بود پی من و خیلی به‌اصطلاح مورد لطف قرار دادند مرا که بعدها باعث شد گفت اداره دوم را تشکیل بده. بله.

س- این نقش برادران رشیدیان هم معلوم بود آن‌موقع چیست؟

ج- والله

س- چون این‌قدر سروصدا هست که می‌گویند همه‌کاره آن‌ها بودند.

ج- والله این‌ها می‌دانید با یک مقاماتی در خارج مربوط بودند

س- می‌دانید که راجع به آن‌ها برنامه تلویزیونی در انگلیس پخش کردند.

ج- می‌دانم، می‌دانم، می‌دانم. تمام این‌ها را می‌دانم. این‌ها اصلاً کاملاً و کاملاً خیلی شاخدار بود ارتباطات‌شان و خیلی هم بی‌انصافانه هم کار می‌کردند. که اقلا اگر، چون آخر ارتباط می‌شود داشت. مثلاً من رئیس اداره دوم بودم هم با انگلیس‌ها مربوط بودم هم با آمریکایی‌ها مربوط بودم. تمام آتاشه‌های نظامی می‌آمدند از من چیز می‌گرفتند. من آتاشه‌های نظامی را می‌فرستادم به خارج. ولی خوب در این ارتباطات نباید سوءاستفاده کرد. نباید کار به‌اصطلاح به نفع شخصی کرد. همان حرفی است که به عموی شما اکبر لاجوردی زدم.

س- بله، بله

ج- گفتم، «این میز بیت‌المال است من نیامدم این پشت میز برای منافع شخصی‌ام.» ملاحظه می‌فرمایید؟ ولی بدبختانه خیلی‌ها می‌کردند این‌کارها را. و این‌ها هم که معروف بود، بله.

س- بله. راجع به چیز می‌فرمودید دوره حکومت سپهبد زاهدی که چه خاطراتی از آن زمان دارید.

ج- خوب، خاطراتش خیلی آسان است. مگر من به شما عرض نکردم آن دفعه. خیلی آسان است. که شاه به من گفت، «تو چرا وکیل نمی‌شوی؟» من در وضع بازنشستگی بودم دیگر. که رفتند بعد صندوق را عوض کردند و چطور شد.

س- بله.

ج- همان بود دیگر، بله. نخیر بالاخره هم بیشتر پرت کردن زاهدی هم سر من شد

س- عجب.

ج- که این حرکت را نسبت به من کرده بود. شاه به من گفته بود، «برو وکیل شو.» و این صندوق‌ها را این‌ها عوض کرده بودند. که بعد گفت، «برو از طوالش وکیل شو.» گفتم، «نه، من وکیل صندوقی نمی‌شوم.» ملاحظه فرمودید؟

س- آها. چه شد که نظر اعلی‌حضرت از سپهبد زاهدی برگشت؟

ج- همین یکی‌اش، همین یکی‌اش که من مورد وثوقش بودم و بعد به شما عرض کنم، من سه سال بازنشسته بودم ها؟ وقتی که به اصرار مرا داخل کردند و حساس‌ترین پست را به من دادند،‌بعد برداشتند یک شرحی دفتر مخصوص می‌نویسد به ارتش که این سه سال بازنشستگی سرتیپ‌کیا بازنشسته نبوده مستقیم به من خدمت می‌کرده، بنابراین باید تمام این مدت بازنشستگی جزو خدمتش حساب بشود. حقوق بازنشستگی را از من پس گرفتند حقوق خدمت دادند، برای آن دوره سه سال. این را هم الان هم دارم من.

الان هم این دستوری که دادند و دفتر مخصوص ابلاغ کرده به ارتش، هیچ‌کس هیچ افسری یک‌همچین دستوری نداشته که دوران بازنشستگی‌اش جزو دوران خدمت باشد و حقوقاتش را هم بگیرد. البته من اهمیت به حقوق نمی‌دادم، معنای این خیلی بزرگ بود. ملاحظه فرمودید؟

س- بله. چه کار کرده بود که زاهدی دیگر به‌اصطلاح از چشم اعلی‌حضرت افتاده بود؟

ج- خیلی قاچاق بازی می‌کرد با این. هر کی را که رفیق داشت از این قاچاق‌ها کمک می‌کرد در تجارت در، نمی‌دانم، دادگستری، این‌ور آن‌ور، خیلی

س- رفیق بازی می‌کرد.

ج- بله، بله، خیلی کثافت‌:اری می‌کرد.

س- بعضی‌ها می‌گویند یک حسادتی هم در بین بوده که شاه نمی‌خواسته چون زاهدی ایشان را برگردانده بوده و قدرتی بوده نمی‌توانسته ببیندش.

ج- این هم جزو همان گفته‌های همیشه است. و حال این‌که شاه نهایت لطف را به او داشته. اردشیر زاهدی هم که داماد شاه شد بالاخره. آن هم البته مادر شاه خیلی دست داشت توی این‌کار این‌ها. ملاحظه فرمودید؟ ولی خودشان خراب. شما هیچ می‌دانید چه خسارتی اردشیر زاهدی زد این اواخر به دستگاه؟

س- نه، نه.

ج- بی‌آبرویی. اه چطور نه؟ در آمریکا که معروف است که آرتیست‌ها را جمع می‌کرد و سناتورها را می‌برد. این خانم بازی است دیگر.

س- آها.

ج- نمی‌دانم حتی تریاک هم بساطش را درست کرده بود. تریاک کشیدن را در سفارت، فلان و این‌ها. چطور نمی‌دانید؟

س- والله شنیده بودم که ضیافت‌های خیلی مفصلی می‌داد

ج- همین‌ها بود دیگر.

س- بله.

ج- خود آمریکایی‌ها همه خودشان هم می‌دانند. خیلی بدنام است زاهدی در آمریکا. بله. با آن بددهنی و با آن. خیلی خیلی کثیف، خیلی کثیف. اصلاً من حالا یک چیزی به شما عرض کنم. این در یوتا آن‌جا خواسته یک مدرسه کشاورزی ببیند. ولی آن هم قاچاق‌بازی به‌طوری‌که اصلاً سواد انگلیسی هم نداشت نمی‌توانست حرف بزند. یک دفعه که من رسما آمده بودم در آمریکا، آمدم یک دعوتی ستاد بزرگ ارتشتاران به افتخار من کرد که زاهدی هم آن‌جا بود. البته سفیر بود دیگر او را هم دعوت کردند، و مهمان عزیز من بودم. بله، این بود که بعد البته من پا شدم بعد از خوش آمدی که آن رئیس ستاد کرد این‌ها، پا شدم جواب دادم. اتفاقاً آن‌موقع آیزنهاور رفته بود به ژاپن برای یک مسائل همان کره جنوبی و بساط و این‌ها و شلوغ‌بازی و این‌ها. بله، من خیلی تجلیل کردم از آن بازدیدهایی که از سازمان‌های ارتشی کرده بودم به خصوص آن فورت براون که در آن‌جا لشکرهایی تهیه می‌کردند که تمام لشکر در ظرف چند ساعت هر جای دنیا می‌توانند با طیاره بروند پیاده بشوند و با پاراشوت بیایند پایین. خیلی خیلی فورت بزرگی است آن‌جا، که آن‌جا هم البته نوزده تیر برای من شلیک کردند وقتی رفتم بازدید.

س- عجب.

ج- خیلی قشنگ. یک سرلشکری آمد گزارش داد و آن‌ها. چون به من خیلی احترام می‌گذاشتند. بله، به‌هرحال من خیلی تعریف کردم و بعد چون یک مأموریتم این بود یک کاری کنم جلب کنم کمک‌های نظامی را به ایران بیشتر بکنند این‌ها، گفتم که ما افتخار می‌کنیم واقعاً که یک‌همچین دوستی مثل آمریکا به این مقتدری داریم. ولی یک فکری هم که به نظرم می‌رسد این‌جا مطرح کنم این است که ما هم پیش‌قراول و دست شما هستیم در مقابل دشمن مشترک. چون آن‌وقت‌ها می‌دانید که جنگ سرد بود. بنابراین یک ضرب‌المثلی ایرانی‌ها دارند که می‌گویند «دست شکسته وبال گردن است.» شما باید به ما تقویت کنید که ما قوی بشویم وبال گردن‌تان نشویم. و ضمناً آن‌وقت گفتم که به نظر من آخرین مطلبم هم این باشد که یک‌همچین پرزیدنت محبوبی که دارید که همین الان چنین هزار کیلومتر دور از ما رفته برای سروسامان دادن این اغتشاشات و فلان و این‌ها، خوب است که در این موقع هم ما گیلاس‌های‌مان را برداریم به سلامتی او بخوریم. خیلی گرفت بله. بله، بعد دیگر آقای اردشیر زاهدی پا شد حرف بزند چه‌کار کرد. دیگر آن را دیگر بهتر است آدم نگوید. چون چرا آدم بد بگوید؟ چرا؟

س- بله، زمانی که سازمان نظامی حزب توده کشف شد سرکار سر کار بودید یا این‌که؟

ج- اصلاً کشف شد که تمام ارتباطات‌شان را ما داشتیم.

س- عجب.

ج- ما دنبال می‌کردیم. ما می‌دادیم دست حکومت نظامی. ما می‌دادیم دست رکن دوم. تمام زیرچشم ما بود، تمام زیر چشم ما بود.

س- عجب.

ج- و هیچ‌کس نمی‌فهمید از کجا این‌ها کشف می‌شوند.

س- عجب.

ج- بله، همین سازمان ما بود. سازمان ما توی ملت بود کسی نمی‌دیدش که.

س- می‌شود در این مورد سازمان نظامی حزب توده هم یک توضیحاتی بدهید که روشن بشود چه‌جوری بود؟

ج- والله ببینید من به شما بگویم، جزئیات این را که من بگویم این سازمان نظامی‌شان الف، ب، فلان این‌هاست، که من که الان یادداشتی ندارم که

س- درست است. آنچه به خاطرتان

ج- توجیهی ندارم. می‌دانید؟

س- بله.

ج- فقط آن روزبه بود که افسر توپچی بود و فوق‌العاده باهوش و افسر درست.

س- عجب.

ج- که من یک دفعه یک چیزی گفتم به شاه و شاه خوشش هم نیامد ولی بعد فهمید که من درست می‌گویم. گفتم، «این افسر ما هستیم که این‌ها را منحرف می‌کنیم. بایستی که، لیاقت داشته، بایستی که این را مهربانی کرد که نرود توی دامن کمونیست‌ها.» بعد برای شاه گفتم، گفتم که چند وقت پیش شنیدم یک دانشجوی دانشکده افسری این کج است، رفته چسبیده به توده‌ای‌ها. من آن دانشجو را خواستم آمد پیش من. آمد پیش من نشستم با او گفتم، گفتم ببین جانم، من هیچ ایرادی به تو نمی‌گیرم که رفتی توی جلسات این‌ها و فلان و این‌ها، هیچ. برای این‌که این‌طور فکر کردی که آن بهتر است. اما من حالا یک چیزی به تو بگویم و آن این است که بیا من ایدئولوژی کمونیسم را برای تو تشریح می‌کنم. بعد آنچه را هم که خودم ایدئولوژی دارم برای تو می‌گویم. ببین کدامش بهتر است یک ایرانی پیروی بکند؟‌بعد شروع کردم. یک ساعت طول کشید. تمام را تشریح کردم این‌ها. یک‌مرتبه دیدم اشک گلوله گلوله از چشمش می‌آید. گفتم باور کن که من، پا شدم بوسیدمش، من قول کردم که تو از این به بعد وطن‌پرستی. رفت بهترین افسرها شد، بهترین افسرها شد. این را برای شاه گفتم. باید خوب هدایت کرد جوان‌ها را. جوان هستند نمی‌فهمند. ملاحظه فرمودید؟

س- آن روز به هم از روی

ج- بله، بس که اذیتش می‌کردند. هی حبس، هی فلان بهمان. تا یک کلمه تنقید می‌کرده توی دهنش می‌زدند حبسش می‌کردند. خوب، از دوران رضاشاه همین‌طور این بدبختانه بوده. اصلاً من خودم، من خودم اگر شانس نمی‌آوردم چون من همه‌اش با دست دشمنانم بالا رفتم. حالا یک تکه‌اش را برای‌تان می‌گویم.

پدر من خوب خانه و زندگی حسابی داشت در بابل. سردار سپه هم وقتی که می‌رفت آن‌جا سردار سپه بود، آن‌جا که هتلی چیزی نبود که، می‌رفت باغ کرسیس یک جزیره‌ای بود که یک چیز روسی بوده اول آن‌جا درست کرده بودند آن‌جا می‌رفت، بقیه که ملتزم رکابش بودند اغلب خانه پدر من بودند که پدر من یک بیرونی داشت چندین اتاق و دستشویی و فلان و بهمان. یک روزی سرلشکر بوذرجمهری که همه‌کاره شاه بود، نهار منزل ما بود و بعد یک‌مرتبه می‌بیند که بعد از نهار و دستش را و سبیل‌هایش را می‌شست می‌بیند توی طاقچه یک عکس نظامی است. می‌گوید، «آقای منتظم این عکس نظامی این کیست؟» گفت، «این پسر من است. این اسمش هم حاج‌‌علی خان کیا ستوان دوم است در توپخانه یا ستوان یکم است در توپخانه باغشاه، فلان و این‌ها.» هیچی، این زود کتابچه‌اش را درآورد و اسم مرا یادداشت کرد و فلان و این‌ها. یک هفته نگذشته بود از این‌که شاه برگشته بود به تهران این‌ها، یک مرتبه دستور محرمانه‌ای آمده بود از ستاد ارتش به قسمت‌ها که هر چه افسر کیا است تبعید کنید ببرید به خارج. بنده و احمد کیا را تبعید کردند. برادر احمد کیا چون کیانوری بود او را نکردند. من گفتم من به تبریز. منتقلم کردند به تبریز. من یک بچه داشتم چهل روزش بود، زن و بچه و این‌ها یک دانه لاری گرفتم. تا یه بچه‌ام و این‌ها را گذاشتیم و رفتیم. هرچند یکی از دوستان من گفت که من با صاحب اختیار خیلی دوستم او خیلی نفوذ دارد روی سرتیپ محتشمی فرمانده لشکر تبریز، توصیه برایت. گفتم، «برو رد شو. من توصیه هیچ‌وقت از کسی قبول نمی‌کنم. خدا را دارم من.» ولی فکر می‌کردم باور کنید که شاید سر مرا زیر آب کنند آن‌جا.

س- آها.

ج- حالا چرا این‌کار را کرده بود؟

س- بله.

ج- برای این‌که می‌خواستند پدر من گذشته از این‌که خودش ملاک بود شصت پارچه آبادی مشارالملک هم به او سپرده شده بود. می‌دیدند با نفوذ است می‌گفتند که اگر افسرهای کیا ما می‌خواهیم سر این‌ها به زور املاک را بگیریم دیگر، و گرفتند. بابای من هفت ماه حبس بود بابایم و عمویم.

س- به زور گرفتند زمین‌ها را؟

ج- زمین چی؟ این شصت پارچه آبادی بوده. هیچی ملاحظه می‌کنید؟ این نقشه را چون توی کله‌اش داشته، هیچی، افسرهای کیا را باید تبعید کنند. اما من رفتم بعد این‌که می‌گویم

س- که این دشمنان من چیز کردند

ج- دشمن‌هایم باعث چیز کردند. رفتم آن‌جا یک سرگرد عرفانی بود رئیس رکن سوم بود این‌ها قرار بود یک هفت هشت ماه دیگر تابستان که می‌شود رضاشاه بیاید بازدید بکند از لشکر دوم. بعد این‌ها فکر کردند که در حاجی‌چای در همان یک زمینی است که زمین طیاره است الان،

س- بله.

ج- آن‌جا یک اسب‌دوانی درست کنند جزو برنامه رضاشاه. بعد عرفانی به من می‌گفت، «ما نمی‌دانیم اسب‌دوانی را چه‌جوری درست کنیم.» من چون افسر سوار بودم سوار توپخانه، خودم اسب می‌دواندم در تهران. زمین هم خودم درست می‌کردم این‌ها و با ستاد کمک می‌کردم، گفتم، «من این‌کاره هستم.» هیچی، نقشه‌بردار و نقشه را برداشتم و در آن‌جا رفتیم و چیز کردیم و زمین را درست کردیم و بعد برنامه را تهیه کردم و شرط‌بندی و فلان و بهمان، دوتا اسب هم گرفتم از توپخانه خودم شروع کردم به training کردن.

س- بله.

ج- که به‌اصطلاح آماده‌اش بکنم برای دویدن. بعد هم وقتی که رضاشاه آمد در آن روز اسب‌دوانی خودم رفتم پای چادرش، برای این‌که من در تهران هم همین‌طور بود، بیرقش را می‌دادم بالا و آجودانش می‌شدم‌ها. رفتم آن‌جا و ایستادم، خوب، که اگر امری دستوری دارد توی چادر مخصوصش رفت به من می‌گوید فلان‌کس را بگو بیاید این‌ها. بعد موقعی که دوره‌ای بود که اسب من بایستی که من اسب را باید ببرم. گفتم، «قربان چاکر اسب دارم اجازه می‌فرمایید بروم؟» گفت، «ده، داری؟ برو ببینم.» بعد هیچی، ما هم رفتیم شمشیر را انداختیم آن‌ور و رفتم سوار. دوتا اسبم هر دو اول شده، دو دفعه که دویدم. بعد دویدم آمدم و از بس دیگر عرق می‌کردم فلان آبجو و بستنی را ریختم با هم پشت چادرها خوردم و شمشیر را انداختم آمدم. گفت، «بارک‌الله بارک‌الله. فرمانده لشکر را صدا کن.» فرمانده لشکر را صدا کردم. گفت، «قدر این افسر را بدانید. این‌ها را ما تربیت می‌کنیم می‌گذاریم در اختیار شما، از آن‌ها استفاده بکنید.» هیچی، ما شدیم گل سرسبد لشکر و چند روز بعدش همان سرتیپ محتشمی مرا صدا کرد و گفت که «من یک نماینده در تهران دارم که متأسفانه قوم‌وخویش خودم است و این هیچ کار نمی‌کند، یک ستوان محتشمی، این است که او را برمی‌دارم تو برو نماینده لشکر باش در تهران.» که چه کارها برای‌شان کردم که منتها شد که ما را بالاخره مأمور فرنگ کردند.