روایت‌کننده: آقای مصطفی لنکرانی

تاریخ مصاحبه: ۱۷ می ۱۹۸۵

محل‌مصاحبه: وین ـ اتریش

مصاحبه‌کننده: ضیاء صدقی

نوار شماره: ۱۰

 

 

ج- و همیشه یک نیروی این‌جوری با خودش داشت و پس از چندی عقب‌نشینی مجدداً موفق شد مواضع از دست رفته را به چنگ بیاورد و یک نیروی ضربتی سیاسی در داخل حزب به وجود بیاورد نه ضربتی فیزیکی. که این‌ها با تشکیل فراکسیون‌های متشکل متمرکز منسجمی یک هماهنگی در تحقق تقاضاهای درونی گروه کیانوری داشته باشند که نیروی آن طرف که سالم‌تر، دموکرات‌تر، انسانی‌تر بود نه در فکر این نوع تدابیر و نیرنگ‌ها بود، نه اجازه می‌داد به خودش هر کسی را به‌عنوان دوست بپذیرد بلاقید و شرط. که لاجرم این وریک صف متحد از نیروهای بلاشرط تسلیم آن طرف نیروهای سالم طرفدار حل مسائل حزب و انقلاب به شکل اصولی و دیالکتیک همان به‌اصطلاح خودمان بود. به گروه کیانوری، ببینید من بد شد که ما راجع به پلنوم چهارم صحبت نکردیم.

س- خواهش می‌کنم بفرمایید.

ج- پلنوم چهارم اولین پلنوم وسیع حزب است که در مسکو تشکیل شد و در حدود بیست و دو روز طول کشید.

س- در چه سالی آقا؟

ج- در سال گویا ۵۶.

س- بله.

ج- گویا را می‌گویم که چون من می‌دانید متأسفانه

س- سه سال بعد از ۲۸ مرداد.

ج- بله. برای این‌که من در ۵۸ بود آن نامه را به رادمنش نوشتم که

س- بله.

ج- دادم خدمت‌تان.

س- شما هم در آن پلنوم شرکت داشتید؟

ج- خیر. اتفاقاً که نوشتم مرا شرکت ندادند.

س- بله.

ج- نوشتم، «آقا ملاک‌هایی که شما گذاشتید برای پلنوم اگر من نداشته باشم کی این ملاک‌ها را دارد؟ عضو حزب بودیم، کاندید انتخابات شما بودیم، دبیر «جمعیت آزادی ایران» بودم، دبیر «اتحادیه مستأجرین» بودم. از همه مهم‌تر در اتحادیه سازمان برنامه که تشکیل شد به اتفاق آرا رأی آوردم، عضو هیئت مدیره بودم، مدیر روزنامه خلق بودم، در اعتصاب جنوب شرکت کردم، خانه ما و خانواده ما همیشه مورد. حالا، به‌هرصورت، حتی نوشتم حاضرم مسئله حسام را مطرح نکنم.

س- بله.

ج- بگذارید من بیایم. این پلنوم چهارم همان جایی است که مسئله تیراندازی به شاه مطرح شده.

س- بله. من می‌خواستم این را از شما تقاضا کنم

ج- بله حالا من خودم آمدم به سؤالی که

س- الان بله.

ج- این جواب به سؤال مقدر است.

س- بله، بله.

ج- همان جایی است که مسئله محمد مسعود مطرح می‌شود، مسئله ترورهای بی‌جا مطرح می‌شود که البته ۲۸ مرداد و خطای کمیته اجرائیه مطرح می‌شود، بانک دزدی‌های بیجا مطرح می‌شود و متأسفانه یکی از خطاهای حزب ما این است که این کنگره این پلنوم که خیلی مسائل عریان و بی‌پرده مطرح شده در اختیار مردم ایران و همه حزب نگذاشتند. جسته و گریخته این‌جا و آن‌جا مثلاً حتی من می‌دانم در مسئله حسام زدوخورد شده بین عده‌ای، عده‌ای پا شدند که، «آقا شما مردی را کشتید که» کشاورز گفته، «آقا، مرا فرار داد از ایران.» رادمنش گفته، «در فرار من نقش داشت.» او گفته، «روزنامه مردم را منتشر کرد. این یکی در فلان‌جا. برادرهایش لنکرانی زندگی‌شان را به ما دادند. شما جواب آن خانواده را چه می‌دهید؟» همه این مسائل بوده، یا راجع به محمد مسعود پرخاش شده اعتراض شده، «شما روزنامه‌نویس ضد دربار را چرا کشتید؟» تا می‌رسد به ۱۵ بهمن. دکتر کیانوری مدعی می‌شود که کمیته مرکزی مطلع است.

س- از سوءقصد به شاه؟

س- بله.

ج- مطلع بوده؟

ج- نخیر. ایرج اسکندری می‌گوید خیر. ما یک‌روزی منزل مریم فیروز که خانم دکتر کیانوری به نهار دعوت داشتیم کمیته مرکزی. نهار خوردیم و مسائل گوناگونی مطرح شد. عده‌ای رفتند کیانوری گفت، « صبر کنید مریم می‌خواهد برای‌تان بستنی بیاورد.» گفت، « بعد از ظهری بود و بستنی آوردند و سه چهار نفری در جلسه غیررسمی آن روز داشتیم. کیانوری از ما پرسید، اگر شاه را بزنند چطور می‌شود؟» گفتم، « یعنی چه؟ یعنی چه؟» گفت، « هیچی پرسیدم.» گفت، « تمام مسئله‌ای که راجع به ۱۵ بهمن و تیراندازی بشود این سؤالی است به شکل مبهم، مختصر و مفید از ما می‌کند ما هم خیلی سریع می‌گوییم یعنی چه؟» می‌گوید «هیچی سؤال کردم.» «یعنی چه؟ و ما هم از این مسئله مطلع نبودیم در کمیته،» ایرج می‌گوید، «تا این‌که ارگانی که فخرآرایی

س- ناصر فخرآرایی.

ج- فخرآرایی پسر باغبان منزلشان بوده از زندان می‌آید بیرون با فعالیت این فرار می‌کند می‌رود به اتحاد شوروی، آن‌جا مسئله را مطرح می‌کند که آقای کیانوری به وسیله من با ناصر فخرآرایی ارتباط گرفت، مسئله ترور را مطرح کرد. بنابراین نه از مسئله محمد مسعود، نه قتل حسام لنکرانی، نه ۱۵ بهمن، هیچ‌کدام نه کمیته مرکزی مطلع بود، نه ازش مشاوره‌ای شد، نه بعد از انجام اطلاع داشت. پس از شایع شدنش در روزنامه‌ها اقرار زندانیان سیاسی به این‌گونه مسائل تازه کمیته مرکزی متوجه می‌شود محمد مسعود را گروه خسرو روزبه کشته. تازه کمیته مرکزی متوجه می‌شود خیر حسام لنکرانی را کشتند و بعد می‌گویند فرستادیمش. یا تیراندازی به شاه عملی بوده از ناحیه کیانوری انجام شده طبق اطلاعی که ارگانی می‌گوید. این‌ها، این‌ها واقعیتی است که مسئله ماجراجویی‌های گروه کیانوری در ایران یک ماجراجویی است مستقلا بنا به تصمیم خودش و گروه تروریست، آدمکش که دور خودش جمع کرده بود که به راحتی رفقا را به عنوان مشکوک می‌کشتند، آب هم از آب تکان نمی‌خورد و خیال هم می‌کردند که انجام وظیفه حزبی کردند، خیلی ساده، بله.

س- آقا، من ممکن است از حضورتان خواهش کنم که برای ما توصیف بفرمایید که دقیقاً چه زمانی شما مطلع شدید که برادرتان حسام لنکرانی به وسیله حالا آقای…، هر شخصی، یعنی به وسیله حزب توده ایران کشته شده، و چه شخصی؟ جزئیاتش چه بوده؟

ج- عرض کنم که، بعد از این‌که رفقا از زندان زمان رزم‌آرا از زندان فرار کردند،

س- بله.

ج- که قسمت اعظم این فرار هم با تدارکاتی بود که حسام و دوستانش می‌دیدند از قبیل تهیه لباس سربازی، عرض کنم، کامیونی که برنگ کرده ارتش است، و تدارکات مقدمات که رفقا فرار کردند از زندان. وقتی آمدند از زندان طبعاً این نیرویی که خارج از موقعی که این‌ها زندان بودند کارها را در دست داشت. روزنامه منتشر می‌کرد، رابطه برقرار می‌کرد، برای فرار رفقا از زندان تلاش می‌کرد. این رفقا که از زندان آمدند به مرور تحت رهبری گروه قاسمی و کیانوری در نظر داشتند از نو کارها را قبضه کنند. شروع کردند به بعضی از برخوردهای ناسالم نسبت به این رفقای جوان فداکاری که تمام این مسائل را با یک دنیا شرافت و تقوا در روزنامه مردم منتشر کردند، عرض کنم که، ارتباط زندان را با خارج حفظ کردند، عرض کنم که، فرار رفقا جا برایشان فراهم کردند، این‌ها را جابه‌جا کردند، از مرز خارج کردند نمی‌دانم، پول از این‌ور از آن‌ور از بانک‌ها آوردن و رد کردند، از این کارها. به‌هرحال، به مرور ایام من حس می‌کردم بین حسام و گروه‌شان که با هم همکاری می‌کردند یک اختلافاتی هست، مشاجراتی هست که حتی یکی دو بار من با خرج خودم این‌ها را دعوت کردم یک شب سر استخر هندی‌های ونک که آن‌جا جمع شدند و می‌ای خوردند و باز مشاجراتی بین‌شان بود و اختلافاتی داشتند سر بعضی از مسائل، بگو مگوهایی داشتند و یک شب هم در قیطریه دعوت‌شان کردم ولی حل نشد. و همین‌قدر ما می‌دانستیم که بین حسام از طرفی و گروه از طرف دیگر مسائلی مورد اختلاف است. تا این‌که یک روزی به من اطلاع دادند یا شاید به مرتضی و احمد هم اطلاع داده بودند که حسام نمی‌رفت مسکو به هر ترتیبی بود بی‌هوشش کردیم فرستادیمش به مسکو و یک ماشینی هم داشت که این ماشین را از سفارت ایتالیا خریده بود حسام که پنج سال زمان جنگ خوابیده بود مدل، نمی‌دانم، ۴۱ بود ولی پنج سال کار نکرده بود در ۴۵ خرید حسام و فورد هشت سیلندر بود. که بعد من به کیانوری توی خیابان شاهرضا نه یک خیابان دیگری بود بغل شاهرضا اسم قشنگی داشت، به‌هرحال مراجعه کردم که لباس سرهنگی به تنش بود، گفتم، « آقا ماشین حسام را بدهید به من.» دو هزار و پانصد تومان پول ماشین حسام را از من گرفتند ماشین حسام را من فروختم. خیلی خوب. گفتند در خانه صفا خانم حاتمی که زن حسام بود، البته نه زن رسمی و عقدی ولی. خیلی خوب، حسام را فرستادند مسکو، بسیار خوب، مسئله‌ای نیست. ما هم خوب، خوشحال شدیم چون حسام به مادرم گفته بود قصد سفر دارم چون می‌خواهم بروم مسکو. ولی ما می‌دانستیم که به احمد گفته بود که «می‌خواهم بروم مسکو بروم راجع به مسائلی که به ما تحمیل شده با رفقای کمیته مرکزی حرف بزنم. حالا می‌فهمم ما خیلی کار خطا انجام دادیم. ببینم چه‌جوریست؟ همه را بنا به دستور رفقا ما انجام دادیم.» چون قبلاً به شما بگویم، شیوه کیانوری و گروهش یکی این بود، مثلاً می‌خواستند برای شما پرونده بسازند نسبت به شما و صلاحیت شما تردید کنند یا می‌خواستند شما را بکشند یا از حزب اخراج کنند در گوش فلان رابطی که مأمور اخراج یا قتل بود می‌گفت که «رفقا به این آدم مشکوک هستند.» این «رفقا» یک لغت وسیعی بود گاهی ذهن شنونده می‌رفت تا اتحاد شوروی. گاهی می‌رفت تا کمونیسم جهانی. گاهی می‌رفت تا کمیته مرکزی. و خیال می‌کردید که گزارشات مبسوطی یک تحقیقات دقیقی راجع به این رفیق شده و باید کشته بشود از بین برود یا از حزب اخراج بشود و این در گوش او می‌گویند «رفقا» خیلی وسیع‌تر است. در صورتی که خود کیانوری و گروهش این دستور را می‌دادند. حالا، این را داشته باشید. که البته حسام می‌رفت و تصمیم داشت برود به مسکو به این رفقا بگوید که ما این‌کارها را کردیم. از قرار این‌ها مطلع می‌شوند از تصمیم حسام که البته باید قبول کرد که تا آن‌جایی که بعدها من شنیدم مشاجراتی بوده، تشنجاتی بوده بگومگوهای خشنی بوده، عرض کنم که، و مرتب هم حسام می‌گفته که، «شما ما را به کارهای ناشایستی واداشتید و حالا می‌فهمیم که آلت مقاصدش شما بودیم. حالا از زندان آمدید بیرون طلبکار هم شدید از ما. و من می‌روم مسکو و تمام مسائل را اطلاع می‌دهم.» مثلاً ببینید من وقتی مجارستان بودم یک خانمی به نام خانم اردوبادی با من آشنا شد، گفتم که، «شما کی هستید؟» گفت، « من زن آن اردوبادی هستم که بانک دماوند را داشت که زدیم و حسام فرارش داد برادر تو از زندان فرارش داد.» هنوز مسئله قتل حسام مطرح نشده بود.

س- بله، بله.

ج- فرارش داد یا مرتضی صدقدار که چهارصد هزار تومان پول بانک‌های پول راه‌آهن را در خرم‌آباد و لرستان برداشت به حزب داد. باز من یادم هست حسام و احمد امیرانی رفتند لرستان، یا یکی دیگر، حسام‌اش یقین است، رفتند لرستان پول را تحویل گرفتند خودش را هم آوردند از مرز خارج کردند. این‌ها کارهای گنده‌ای بود که آن گروه می‌کردند که البته مبالغه نیست بگویم به رهبری حسام. درست است حسام جوانی بود وقتی کشته شد بیشتر از سی سال نداشت، ولی خوب کشیده شده بود به این کارهای قهرمانی و ماجراجویی، این هم باید اضافه بکنم چون تاریخ باید ضبط بشود دیگران خواهند نوشت چرا ما خودمان نگوییم. و بعد هم این فکر بود که حسام را، خوب، به ما گفتند حسام رفت ماشینش را هم به من فروختند دو هزار و پانصد تومان پولش را گرفتند. من هم بی‌تصدیق سوار ماشین می‌شدم این‌ور و آن‌ور می‌زدم روی نفوذ خانوادگی. گذشت، مسئله حسام این‌جوری حل شد که مسکو است. حتی در کمال ناجوانمردانه دو سه‌تا هم شاهد درست کردند که از مسکو آمدند ادعا کردند که «ما حسام را دیدیم در اتحاد شوروی.» مادر من هم راحت شد ما هم گفتیم حسام اتحاد شوروی است ولی چرا نامه نمی‌دهد، آخر با ارتباط گرفتن با خانواده، «نه که توی تاجیکستان است و با ناصر صارمی است. با سیف‌الدین همایون فرخ است.» خیلی خوب. این‌ها بعد از ۲۸ مرداد رفته بودند.

س- بله.

ج- مسئله حسام به شکل مبهم خیلی مرموز برای ما این‌جوری حل شده بود که در اتحاد شوروی است. تا این‌که من محکوم می‌شوم و فرار می‌کنم و آن ایام من بلغارستان بودم. برادرهای جوانمرد من نامه می‌نویسند که، «رادیو تهران همچین چیزی شده و ما را خواستند و گفتند حسام کشته شده و ما به قزاق‌ها شکایتی نخواهیم کرد.» مرتضی نوشت، «من و احمد در این مصاحبه شرکت نکردیم و تو یک نامه‌ای بنویس که حسام زنده است ما بتوانیم به قزاق‌ها جواب بدهیم.» اسم مستعار حسام هم عبدالحسین بود. که البته من نوشتم یعنی چه؟ من هم موافقم، «آشنایان ره عشق گرم خون بخورند / کافرم گر به شکایت بر بیگانه روم» چون مرتضی با این شعر شروع کرده بود، «دشمن برای تو نومیدی من می‌خواست / در آتش غم نشستم می‌خواست» «هم سوختم هم برای تو نومید شدم / بالجمله شدم هر آنچه دشمن می‌خواست» البته با این شعر شروع کرده بود من هم با این شعر جواب دادم. ولی نوشتم که «برادرها درست است ما شکایت دوست را به دشمن نمی‌بریم ولی من نمی‌نویسم حسام زنده است تا فردا با خط خودم بنویسند بگویند این نعش را درآوردند مال حسام نیست. خیر حسام زنده نیست مگر در کره مریخ باشد. من این‌جا همه‌جا را گشتم حسام نیست.» بعد دنبال نامه‌ای‌ست که به حزب نوشتم، جوابی‌ست که رادمنش داده که می‌خوانید.

س- بله، بله.

ج- لازم نیست این‌جا دیگر بخوانم. شما در آن اسناد تاریخی‌تان جواب رادمنش را منعکس کنید.

س- حتماً.

ج- که معلوم شد خیر حسام را کشتند و همین‌ها کشتند. و من باید به شما بگویم برادر بزرگ من در نبش قبر شرکت کرده ولی روز بعد که برای مصاحبه رفتند به احترام برادرهایش در مصاحبه شرکت نکرده گفته، «حال ندارم.» حتی او هم که تکلیفی در مقابل حزب نداشت با تمام رنجی که از این جنایت می‌برد احترام خانواده جوابی نداد. که البته بقیه‌اش همین دردهای خانوادگی است که خواهر من به من نوشته، «اگر به احترام شما نبود از خانه‌ام می‌آمدم بیرون انتقام خون برادرم را می‌گرفتم. من باید از این‌رو به مادر…» بعد هم نگذاشتند مادر بفهمد، فرستادنش به سوهانک و روزنامه‌ها را نگذاشتند بخواند و خوب، پیرزن ناراحت می‌شد بعد از ده سال بگویند پسرت را کشتند و آخر که چی؟ بعد هم خواهرم نوشته، «من باید بیرون گریه کنم پیش مادرم بخندم. این‌ها را من زیر چادرم جا دادم. این پیشرفت‌ها را من،» نه، به زبان مادرم می‌گویم من به این‌ها بیشرف نمی‌گویم.

س- بله.

ج- «این‌ها را جا دادم و بعد هم توی خانه من غذا می‌خورند در صورتی که دست‌شان به خون برادر من آلوده بود.» و بعد هم می‌بینید که روزبه در یکی از تحقیقاتش می‌گوید، جمله جالبی است، روزبه پس از این‌که در ایران هیچ کجا نداشت برای اختفا، احمد و مرتضی برادر من به او جا می‌دادند. آن روزهایی که همه از او پرهیز می‌کردند. بعد هم خودش در

س- آیا ایشان هم دستی داشته در کشتن حسام؟

ج- خودش بله، بله. خود ایشان، خودش در تحقیقاتش می‌گوید، می‌گوید، «از کمیته اجرائیه به من نوشتند، حسام خطرناک شده بکشیدش، ما دعوتش کردیم به داودیه به یک باغچه‌ای، آن‌جا ضمن صحبت از عقب با پتک زدیم توی سرش، آرسن یا عباسی هم بودند، زدیم توی سرش و بعد نیمه‌جان بوده توی گونی «که خود روز به پتک دوم را می‌زند زیر درخت سبب چالش می‌کنند. بله، خودش اقرار خودش است. بعد هم کجای مطلب بودم. بله، این مسئله حسام من این‌جا…

س- داشتید می‌گفتید که موقعی که خسرو روزبه فراری بود برادرهای شما به او جا می‌دادند،

ج- بله، بله، جا می‌داده و

س- و از او نگهداری می‌کردند.

ج- خودش می‌گوید که یک روزی من رفته بودم منزل احمد لنکرانی، به پسرش فرهاد گفت، « برو بنشین بغل عموجان.» گفت، « من خجالت کشیدم دیدم هم برادرش را کشتیم هم به ما پناه داده هم به پسرش می‌گوید بنشین بغل عموجان. خیلی شرمنده شدم. چون من نسبت به لنکرانی‌ها، لنکرانی‌ها نسبت به من سمت برادری دارند و مخصوصاً حسام که ما عمری را با هم گذراندیم. ولی به دستور کمیته اجرایی تهران ما او را کشتیم. که گویا می‌ترسیدیم که چون خیلی مطلب می‌دانست می‌ترسیدیم که جنگ دارد برود لو بدهد.» نمی‌گویند لو داده، گوش کنید.

س- بله.

ج- قصاصی است کاملاً قبل از جنایت. و کیانوری هم در این اقاریر جدیدش به قول خانم مرتضی لنکرانی برادرم، گفته که، «در واقع کیانوری از خانواده شما با این اقرارش عذرخواهی کرده. مطلبی که سی سال تعلل کرد می‌دانید گفته «یکی از جنایات ما حسام لنکرانی است.» و مسئله حسام در زمان دکتر مصدق اتفاق می‌افتد بدون هیچ ضرورتی. ضمن این‌که طرق دیگری هم بود به فرض قبول این‌که حسام خطرناک شده بود، به فرض قبول این دروغ، این وهم، این لاطائل، این تهمت. خوب، ما برادرها عضو حزب بودیم چرا به ما مراجعه نکردید؟ چرا از ما کمک نخواستید؟ و چرا آن‌وقت، چون آن‌که می‌توانست مردم را ببرد دم مرز رد کند، خوب، آن‌موقع که می‌رفت یک نفر را رد کند، می‌گفتید، «آقا این آقا را هم ببریدش.» کاری نداشت. حالا به‌هرحال، این قتل حسام علاوه بر این‌که بدون هیچ مجوزی است بی‌گناهی کشته شده برای دفن گناهان دیگران.

س- بله.

ج- و همان‌طور که می‌دانید خوشبختانه مسئله حسام را خودشان باز کردند و احمد در آن نامه سی و چند صفحه‌ایش که خواندید مسئله را توضیح داده و بنابراین همین‌قدر حسام برادر من کشته می‌شود روی دسیسه و غرض و مرض، به خاطر این‌که او تصمیم داشته است به کمیته مرکزی حزب در اتحاد شوروی مراجعه کند مسائلی را مطرح کند که انجام داده بوده و مخالف بوده با آن‌ها.

س- آقای لنکرانی حالا که صحبت آقای خسرو روزبه شد من می‌خواهم از حضورتان تقاضا بکنم که اگر شما تقریباً با شرح احوال ایشان آشنایی دارید آن را برای ما توصیف بفرمایید و اگر احیاناً شما خودتان با ایشان تجربه شخصی دارید که توصیف آن می‌تواند مبین شخصیت سیاسی و اجتماعی آقای روزبه باشد آن را برای ما ذکر بفرمایید.

ج- عرض کنم که داستان روزبه یک داستان، من یک دفعه گویا در یک نوار دیگر هم راجع به دستگیری روزبه و فرارش از زندان گفتم به شما.

س- بله، بله.

ج- بله. این روزبه همان‌طور که خودش در تحقیقاتش، من یک خواهشی از شما دارم.

س- تمنا می‌کنم.

ج- شما یک مراجعه‌ای بکنید به اقاریر روزبه در دادرسی ارتش.

س- بله.

ج- آن‌جا خیلی از مطالب را گفته که این آقایان در این مدافعات نیاوردند. روزبه عریان را آن‌جا شما می‌توانید بشناسید. روزبه بی‌نقاب را آن‌جا.

س- خود آقایان رهبران اخیر در این مصاحبه اخیر هم گفتند که ما بعضی مطالب را حذف کردیم.

ج- خیلی‌اش را حذف کردند.

س- بله.

ج- ببینید این روزبه یک آدم خیلی شخصاً آدم خوبی است، مرد سمپاتیکی است، خوش تیپ است.

س- بود.

ج- خوش‌تیپ، نه من معمولاً دوست دارم این‌هایی که نام‌شان هست هنوز

س- بله.

ج- بله، حالا،

س- خواهش می‌کنم بفرمایید.

ج- آدم خوش تیپی است و یکی از شانس‌هایش این است که مورد علاقه زن‌هاست نه تنها زن‌های وابسته به نهضت، زن‌ها به‌طورکلی می‌دانید که قهرمان باشد دوست دارند چه به این‌که خوشگل هم باشد. حالا، و این یک شانسی بود که برای روزبه پناهگاه زودتر از دیگران پیدا می‌شد، داوطلب هم معمولاً خانم‌ها بودند. به‌هرصورت حالا، من از این جمله ظریف می‌گذرم و نتایج حاصله‌اش را به شما واگذار می‌کنم.

س- خواهش می‌کنم.

ج- به‌هرحال، این روزبه مرد خیلی پاکی است. کتبی دارد راجع به ریاضی دارد. راجع به توپخانه دارد، افسر توپخانه بود.

س- بله آن‌ها را که می‌دانیم.

ج- حالا، بعداً

س- من فقط می‌خواهم که راجع به تجربه شخصی شما با ایشان بدانم.

ج- روزبه یک مرد به نظر من از لحاظ اطلاعات حزبی در یک کار در ابتدایی است ولو این‌که بیشتر شغلش کارهای تشکیلاتی، جمع کردن افسرها، کسب اطلاع کردن از آن‌ها و گاهی کارهای قهرمانی است قبل از این‌که به کارهای تئوریک بپردازد. عضو حزب است ولی کمتر از آنچه که باید یک رهبر حزبی سواد حزبی داشته باشد مطالعه مارکسیستی دارد. و بعد هم البته از بعد از دستگیری اولش مشهور شد و بعد هم بعد از فرارش از زندان به خودی بیخودی این‌جوری شایع کردند که نقشه روزبه بوده در زندان. در صورتی که هیچ این‌طور نیست نقشه بیرون بود فرار آقایان از زندان. پیشنهاد بیرونی‌ها بود که می‌خواهیم فرارتان بدهیم. چون بنا بود قبلاً فقط کیانوری را تنها فرار بدهند.

س- بله.

ج- به این معنی که بیاورند به‌عنوان ملاقات توی یک خانه‌ای مستراح دو در بسازند برود آن‌جا مستراح از آن‌ور بیرون کنندش. بعد هم قرار شد، هی، حالا که قرار است همه بیایند. این‌ها دروغ است که نقشه را روزبه کشیده. خیر آقا. واثقی که افسری بود که یک افسر سابق بود که عضو سازمان برنامه بود لباس افسری به تن کرد. ستار وحدت یک کارمند بود لباس سربازی تنش کرد. این‌ها همه نقشه‌هایی بود خودشان می‌نوشتند. یواش‌یواش آنچه که انجام می‌شد به حساب قهرمانی روزبه گذاشته می‌شد. مثلاً این تشکیلات افسری که به پایمردی سیامک‌ها، مبشری‌ها، عرض کنم، یا عزیز نمینی‌ها بود، همه این‌ها تحت‌الشعاع مردی به نام سروان روزبه قرار گرفته بودند که گاهی مبالغه می‌شد. بله، ولی در مجموع روزبه یک مرد بی‌آلایشی بود، این را هم به شما باید بگویم. می می‌خورد به حد محدود. شطرنج خوب بازی می‌کرد و نمی‌دانم دیگر چیچی داشت شاید برای ما زیاد چیزی نداشت. به من چیز اضافه‌ای نداشت بدهد جز این‌که، بعد هم بعدها معلوم شد که به ماجراجویی بیشتر از کار انقلاب و متشکل اعتقاد داشت چنانچه ششصد تا صاحب منصب را عاطل و باطل گذاشتند و بعد هم دست بسته تحویل دادند. بعد معلوم شد این صاحب منصب‌ها کارشان است گزارش بدهند در هنگ فلان فرمانده دزدی کرد یا نکرد، فلان اسلحه این‌جا آمد، این‌جا رفت یا نرفت. در صورتی که ما می‌بینیم در همسایگی ما در عراق یا در مصر ده تا دوازده تا صاحب منصب فرصت دست می‌آورند رژیم عوض می‌کنند به کمک مردم. خوب، در آن شرایطی که مردم ایران آمادگی داشتند این نیروی عظیم را ما استفاده نکردیم و بعد هم دست بسته تحویل دادیم. و این لو رفتن تشکیلات افسری یک بار هم به شما گفتم، مال خطای روزبه بود که گفت عباسی مورد اطمینان است دفاتر را عیناً برگرداندند بعد هم اجباراً خوانده شد. روی‌هم‌رفته روزبه افسر شایسته‌ای است شاید که جهت گیریش در تنظیم تیر توپخانه قشنگ باشد. شاید شطرنج باز بسیار لایقی است کتابی در شطرنج نوشته، شاید برای دسترسی به کارهای افسری یا… اما روی‌هم‌رفته نتوانست از موقعیت ممتازی که به غلط در اختیارش گذاشته شده بود استفاده کند. بعد هم به جای این‌که به موقع از ایران فرار کند در آن شرایط تنگنا،

س- بله.

ج- روی لجبازی بچگانه یک نوع شوالیه‌گری که من می‌مانم برای این‌که رفقایم کشته شدند، این حرف‌ها مال قرن ما نیست لازم بود برود برای این‌که بتواند برگردد در این موقع که دشمن تمام سنگرها را گرفته ستون فقرات حزب که افسرها هستند روی خطای او لو رفته، و حتی نزدیکترین دوستانش مشکوک هستند، جا برای خوابیدن ندارد، خوب، در برو بیا بیرون، گرچه آنچه دیگران به حق دررفتند من با… و بنابراین یک خصوصیات فردی ماجراجویانه دارد و یک نوع عظمت طلبی روزبه‌ایسم است. حالا البته ما خیلی جالب است آن مسئله لو رفتنش که توی خیابان سیروس و قهرمانیش و که، نمی‌دانم، تیر انداخت و زدند و بعد گفت اگر تیر… حالا یک مقدار هم آن‌ها مبالغه شده در مجموع. اقاریرش را شما بخوانید به نظر من مرد با شرفی است. مرد گنده‌ای نیست. به ماجراجویی و قهرمانی بیشتر اعتقاد دارد به کار انقلابی. و به همین جهت است که در ۲۸ مرداد با این نیرو، و این نیرو را همان اندازه فلج کرد که کیانوری نیروی خلق ما را فلج کرد. نه این پیشنهاد قیام داد نه کیانوری تقاضای قیام داشت. نمی‌دانم دقت می‌فرمایید؟

س- بله، بله.

ج- اگر یک مرد انقلابی بود به حزب می‌گفت، « آقا برخیز ششصد تا صاحب منصب دارم در حدود دویست سیصدتا کم یا زیاد درجه‌دار دارم و مردم توی خیابان نیرویت را بیاور پشت سرت هستند.» بنابراین معلوم می‌شود که حالا همه‌شان اهل عمل نبودند همه‌شان روز حادثه استخاره کردند از جمله روزبه. و بعد هم برای آشنایی بیشتر با روزبه به نظرم اگر فرصتی باشد با احمد برادر من مصاحبه بشود او بهتر می‌داند چون معمولاً و دستگیرش بعد از ۲۸ مرداد، ها، مثلاً می‌دانید که روزبه در بعد از ۲۸ مرداد در یک خانه‌ای تمرین اسلحه می‌داد با دکتر بهارنوری و دیگران لو رفتند. آمدند به احمد لنکرانی مراجعه کردند. احمد لنکرانی با سرلشکر اسمعیل خان شفایی پا می‌شوند می‌روند پیش سرلشکر فرهاد دادستان معرفی‌اش می‌کنند آقای دکتر منوچهری که مهمان بوده توی این خانه و به این کارها کاری نداشته عوضی گرفتندش. بعد هم در زندان رفقای حزبی صاحب منصب‌های حزبی موفق می‌شوند روزبه را مخفی می‌کنند دیگری را به نام روزبه در لباس دکتر منوچهری می‌فرستند پیش فرهاد دادستان. حکم آزادی دکتر منوچهری که زندان نبوده صادر می‌شود. ولی شخص آزاد شده روزبه واقعی است که از زندان رفقای حزبی، می‌بینید چه نیروی عظیمی از دست رفته؟

س- بله.

ج- شما امکانات را دقت بفرمایید، کودتا شده، حکومت نظامی مسلط است، روزبه به زندان می‌رود ولی با استفاده از تشکیلات افسری به نام دکتر منوچهری با پایمردی احمد لنکرانی به وساطت سرلشکر اسمعیل خان از زندان خارج می‌شود. این‌ها ظاهراً به نظر آسان می‌آید. و بنابراین احمد برادر من اگر توفیقی دست بدهد با او مصاحبه بشود چون در این سی سال که من نبودم آن‌ها آن‌جا بودند و قبل از این هم بنا به مقتضای سنش و وسعت برخوردش با جوامع بالا و پایین اداری جامعه بیشتر می‌تواند به شما مطلب بدهد تا من.

س- آقای لنکرانی حالا که صحبت قتل حسام لنکرانی و آقای روزبه و این‌ها شد و من می‌خواستم از حضورتان تقاضا بکنم که اگر شما اطلاع دارید یک مقداری هم برای ما صحبت بفرمایید راجع به بعضی از قتل‌هایی که در داخل حزب بعد از ۲۸ مرداد صورت گرفت مثل قتل بهمن صالحی که من خودم شخصاً او را می‌شناختم که یک عضو ساده حزب توده بود و پرویز نوایی و سایرین.

ج- غفارنامی و غفاری نامی.

س- بله.

ج- و افرا نامی

س- غفاری و افرا.

ج- بله همچین. عرض کنم که این

س- چه‌جوری بود این چگونه؟ کجا تصمیم گرفته می‌شد

ج- عرض کنم که این

س- که این‌کارها به مورد اجرا گذاشته شود؟

ج- شیوه استالینی که در حزب ما متأسفانه حتی بعد از استالین تا مدت‌ها اعتبار خودش را حفظ کرده بود و ناشرش مجری‌اش گروه‌هایی امثال کیانوری و قاسمی و دیگران بودند، این‌ها در درون حزب ما هم به منطق چماق سرکوب مخالفین بدون قید و شرط اعتقاد داشتند. بعد از ۲۸ مرداد، شکست، لو رفتن حوزه‌ها، جای روزنامه مردم، افسران، حزب ما عده‌ای البته شاید ضعف نشان دادند در خدمت پلیس درآمدند، من نمی‌دانم در آمدند یا نیامدند، گزارشاتی به حزب می‌رسید از ناحیه افرادی که جزو اطلاعات بودند که فلان‌کس با پلیس همکاری می‌کند مثلاً پرویز نوایی را من یادم هست یک روز اطاق فرهاد دادستان بودم که پدرش آمده بود وساطت و تضرع می‌کرد و می‌گویند بعد از آن به وساطت پدرش مأمور شده بود، نمی‌دانم، چه‌قدر صحیح است. ولی من بودم که البته خود من به حزب اطلاع دادم که پدر پرویز نوایی را دیدم پیش سرلشکر فرهاد دادستان و نسبت به پسرش تقاضا دارد و التماس می‌کند و لحنش لحن خوبی نیست. یا راجع به آن صالحی یا غفاری یا افرا کارمند راه‌آهن که این‌ها را این‌جوری بود. نمی‌دانم کدام هیئت یک مشت می‌نشستند دور هم گزارشات را می‌خواندند تأیید می‌کردند، محکمه انقلابی درست می‌کردند و فرمان قتل صادر می‌کردند. یارو توی خانه‌اش نشسته بود یک پارول حزبی به او می‌دهند می‌بردند می‌کشتندش. چنانچه من خواندم یکی از این کشته‌ها را دو روز پشت، چپی می‌گویید پشت، چیچی ماشین است؟ صندوق عقب ماشین

س- بله.

ج- گذاشته بودند نمی‌دانستند چه‌کارش کنند. توی ماشین سروان مدنی رئیس کلانتری قصر، سه راه قصر. بعد از سه

س- ایشان عضو سازمان بوده سازمان نظامی؟

ج- بله، بله، کشته هم شد، بله کشته هم شد بیچاره مرد محترم از مدنی‌های همشهری شما است. نمی‌دانم پسر، پسر یا برادرزاده (؟؟؟) مدنی که برادرزاده‌اش هم افسر مأمور اعزام ما به گرگان بود به چیز بود به کرمان بود در تبعید.

س- به کرمان.

ج- که البته اسمش را گذاشتیم سروان نامبرده. بعد هم خط مصرعی درست کردیم، سروان نامبرده چه خوش گفت با اسیر.» او هم مدتی بود. حالا می‌فهمم شاید بعضی از تمایلات ملایمش نسبت به مسائل اجتماعی به خاطر قوم‌وخویشی با این سروان مدنی. آن سروان مدنی مأمور اعزام ما به کرمان، ملایم بطور مخفی یک گرایشاتی به این ور داشت. حالا مسئله

س- داشتید راجع به پشت ماشین این صحبت می‌کردید توی صندوق عقب ماشین این جنازه را گذاشته بودند.

ج- بله، دو روزجنازه آن‌جا بود تا بردند یک‌جا دفنش کردند. یا مثلاً این شیوه کشتن حسام دعوت کنند رفیقی را به… قدیم‌ترین رفیق‌هایش را از پشت پتک بزنند بعد هم بکشندش ساده زیر درخت چالش کنند شب بروند عرق بخورند. هیچی بعد هم بیایند خانه برادرهای همین مقتول شام بخورند غذا بخورند مخفی بشوند اهمیت ندهند. من نمی‌گویم نباید کشت من رقیق القلب نیستم من گاهی کشتن را برای حفظ انقلاب یا پیروزی انقلاب ضروری می‌دانم ولی این یک نوع مافیابازی است در داخل حزب. برای کشتن یک فردی صلاحیت قضایی است اسناد قضایی است اجتناب ناپذیری بودن در درجه اول است که علاجی جز مرگ نباشد. خوب، ما می‌توانستیم روزنامه «مردم» را جایش را عوض کنیم به جای این‌که افراد را بکشیم چون ارتباط‌ها… این یک شیوه استالینی بود قربان شما، نه مجوز داشت نه سندش معتبر بود نه افرادی که جمع شده بودند انسان‌های بشردوستی بودند که اجباراً آدم بکشند. خیر، مد شده بود کار قهرمانی بود، بانک بدزدند. آن یکی مثلاً یادم هست توی حوزه. می‌خواهم جمله معترضه است، مثلاً توی حوزه حزبی نشسته بودیم، «آقا این‌کار از کار علنی معاف است.» چیست؟ ایشان اطلاع داده من در یک اداره‌ای کارمند هستم و پول زیر دستم است می‌خواهم پول را ببرم برای حزب، یک کاری کنند من نشناسند. خیلی خوب، تو برو. آقا این آقا هم معاف است. ایشان چرا؟ ایشان گویا به حزب گزارش داده من یک نقشه‌ای کشیدم که می‌توانیم شعارها را به تیرهای چراغ برق پرتاب کنیم به شکل فنی، بنابراین نشناسند. خیلی خوب، ایشان هم کار علنی نکنند. مد شده بود که افراد ابتکار بکنند کارهای قهرمانی از کارهای علنی راحت بشوند. چون کار قهرمانی راحت‌تر از آن بود که توی خیابان فرض کنید فردوسی «مرده باد، زنده باد» بگوید کتک بخورد. یا روزنامه بفروشد یا. حالا، این دنبال آن شیوه مسلط بر گروه رهبری تهران بود که سرایت کرده بود به بعضی از شعب تحت اراده آن‌ها نه همه حزب. یک کانون‌هایی بود که ظاهراً حزبی بودند ولی با ما ارتباط نداشتند خودشان در واقع توی خانه‌ات نشستی آن‌ها تصمیم گرفتند بکشندت، خوب، تمام شد و رفت و نمی‌دانستی. حالا، این‌ها این قتل‌ها به نظر من هیچ دلیل منطقی نداشت. فرض کنید با پلیس همکاری کرده باشند اگر بنا باشد که یک حزبی مخالفینش که با پلیس همکاری کردند بخواهد بکشد، خوب، چرا از خود پلیس شروع نمی‌کند؟ ما یک دانه از دشمن نکشتیم. مرغ خانگی سر بریدیم. ما پاول دادیم به افراد، به صالحی، به غفاری، از اعتقادشان به حزب سوءاستفاده کردیم کشتیم. ولی یک اقدام نکردیم که بختیار را بکشتیم می‌توانستیم. ما می‌توانستیم آزموده را بکشیم به راحتی. ولی رفتیم این پرویز نوابی که گویا توی زندان کتک خورده ضعف نشان داده، نمی‌دانم، گفته، «آقا مصطفی لنکرانی عضو حزب است یا، نمی‌دانم، دکتر صدقی هم توی فلان حزب است.» بعد از آن رفتیم او را کشتیم، که چی آقا؟ بعد هم دیدیم نه تنها این کشتن‌ها جلوی تلاشی را نگرفت، همه‌چیز را دادیم بعلاوه متهم به قتل یک مشت بیگناه هم شدیم. چرا؟ شیوه استالینی در گروه معینی از هیئت اجرایی تهران تسلط داشت و آن‌ها هم یک تسلط مکانیکی در درون حزب داشتند. یک نیرویی در کنار حزب داشتند خارج از حزب این خلاصه است که نمی‌دانم چه‌قدر. من متأسفم که وقتی مطلب می‌گویم کوشش می‌کنم،

س- خواهش می‌کنم.

ج- هر چه به ذهنم بیاید

س- بسیار گویا بود آقا آن چیزهایی که گفتید.

ج- من از شما می‌خواهم که گاهی وقتی می‌خواهید این‌ها را منعکس کنید هرجا صلاح دیدید دیدید که غلط گفتم نه این‌که اصل مطلب را دست بزنید من

س- نخیر ما به مطالبی که شما فرمودید

ج- به آنچه گفتم اعتقاد دارم.

س- دست به آن نمی‌زنیم آنچه که هست روی کاغذ خواهد آمد.

ج- بله این هم جواب این سؤال‌تان.

س- من می‌خواهم حالا از حضورتان تقاضا کنم همان‌طورکه شما اطلاع دارید من خیلی علاقه‌مند بودم با آقای ایرج اسکندری مصاحبه کنم که متأسفانه عمر ایشان وفا نکرد و من این سعادت را به دست نیاوردم که هم ایشان را ملاقات کنم و صحبت کنم. می‌خواهم از حضورتان تقاضا کنم که شما که تقریباً یکی از آخرین کسانی بودید که با او در تماس بودید از اعضای قدیمی حزب و در آخرین روزهای زندگیش با او بودید برای ما توصیف بفرمایید که راجع به این اوضاع و راجع به اعترافاتی که این رهبران اخیر در توی تلویزیون در ایران انجام دادند اصولاً، و سیاستی که حزب توده بعد از انقلاب پیش گرفت و به این‌جا رسید نظرش چه بود؟

س- عرض کنم که، ایرج اسکندری پسر مرحوم یحیی میرزای اسکندری است که در مشروطیت جزو زندانیان باغشاه بود و شلاق خورد و مرحوم کسروی در تاریخ مشروطیت شرح جالبی می‌نویسد. می‌نویسد که پس از این‌که یحیی میرزا را بردند حضور محمدعلی شاه، پسرعمو بودند دیگر،

س- بله، بله.

ج- و خیلی تغییر کرد و می‌خوابانند شلاق می‌زنند. می‌گوید بعد از این‌که آوردند به انبار به زندان باغشاه ما تصور کردیم به احترام پسرعمویی نزدندش نشست، دیدیم خون راه افتاده. بعد دیدیم خیر بردندش شلاق زدند این برای این‌که ما ناراحت نشویم مقاومت می‌کند. زخم‌هایش را پانسمان کردیم که البته یحیی میرزا هم کشته شد. ایرج پسر یحیی میرزا است. این‌ها نوه‌های بلافاصل عباس‌میرزا اسکندری ولیعهد فتحعلیشاه هستند که بعد پرش محمدشاه پادشاه شد، شاهزاده‌های بلافاصل هستند.

س- بله.

ج- ایرج از یک خانواده شاهزاده است ولی از شعبه سیاسی ـ انقلابی‌شان است سلیمان میرزا اسکندری، حسام میرزا اسکندری، یحیی میرزا اسکندری. تا حدی عباس میرزا اسکندری، که عمویش است عباس میرزا اسکندری، بله.

س- بله.

ج- و بعد هم با برادر من جواد در مدرسه شرف مظفری هم مدرسه بودند. یک روابط قبل از حزبی به وجود بیاید این‌ها یک روابط خانوادگی داشتند قبل از تولد ما. حالا، خواستم بگویم، من قبلاً هم گفتم آشنای سلیمان میرزای اسکندری که عشقی در یکی از اشعارش می‌گوید که، «تکفیر سلیمان نمازی و دعایی ملت به کجایی؟» چون تا آخر هم روزه می‌گرفت هم نماز می‌خواند. البته یک جای دیگر هم می‌گوید که، «همین روزها شود غوغا پدیدار / میتینگ لنکرانی نطق اشعار» مال عشقی است البته.

س- بله.

ج- حالا، و بعد هم جمله معترضه است که روزنامه «اتحاد اسلام» که برادر من بود بعد از قتل عشقی مقاله‌ای می‌ونیسد، «ای کاش آن‌که تو را کشته بود مرا کشته بود.» بعد توقیف می‌شود. حالا، روابط این‌جور، به‌هرصورت، ایرج اسکندری با این سوابق می‌رود طبق معمول آن‌جا شاهزاده‌ها امکان داشتند و خانواده دانش بودند می‌رود فرانسه.

س- بله، بیوگرافی ایشان هست.

ج- درس بخواند. حالا، ایرج اسکندری می‌آید عضو حزب توده می‌شود جزو پیاه‌گذارهایش. حالا، نوساناتی هست در پلنوم‌ها در این‌ها و بالاخره به دبیری حزب توده پس از چندی بعد از رادمنش با مشکلاتی انتخاب می‌شود.

س- بله.

ج- که خودش با یک کودتای داخل حزبی ساقط می‌شود که کیانوری غافلگیر می‌آید دبیر می‌شود. و داستان هم از این قرار است بد نیست این را بدانید، که ایرج اسکندری وقتی دبیر می‌شود در پلنوم گویا چهاردهم نسبت به مسائل ایران نظری می‌دهد، می‌گوید که، «آقا با جبهه ملی در درجه اول همکاری می‌کنیم. با چریک‌های فدایی خلق همکاری می‌کنیم، با مذهبیون آخرسر و با احتیاط.» این منعکس است در صورت مجلس‌ها.

س- بله، بله.

ج- و لاجرم یک روش احتیاط‌آمیز دارد نسبت به مذهبیون. و بالاخره بود جریان حالا تا این‌که یک‌روزی در پلنوم چهاردهم است گویا، درست خاطرم نیست، ایرج نشسته بوده که دانشیان اسم کوچکش غلام یحیی،

س- غلام یحیی دانشیان.

ج- یک کاغذی از جیبش درمی‌آورد، می‌گوید، «رفقا من پیشنهاد می‌کنم رفیق ایرج جایش را بدهد به رفیق کیانوری.»

س- کیانوری.

ج- حالا چون خود شما خیلی دوست داشتید این را بدانید، بدانید.

س- بله.

ج- چون ایرج این مسئله را در شهر وین با خیلی‌ها مطرح کرده که حتی من اولش مخالف بودم، گفتم، « رفیق صلاح نیست مسائل داخلی است.» بعد گفت، « یعنی چه؟» حالا، به‌هرحال، ناراحت بود رنج می‌برد. بعد هم ایرج گفت، « آقا این مسئله جزو دستور نیست.» گفت، « نه، ما دیدیم رأی گرفتند رأی ماشینی و من تنها خودم مخالف بودم رأی گرفتند بنده دبیر نبودم، گفتم، اقلاً صورتمجلس وارد کنید وارد کردند.» به‌هرحال، از این تاریخ کیانوری می‌شود دبیر حزب. وقتی من از ایرج پرسیدم چرا؟ این مطالبی است از قول ایرج، پرسیدم چرا؟ گفت که، «چون اوضاع ایران روز به روز بحرانی‌تر می‌شد. جنگ‌های خیابانی می‌شد و می‌رفت که شکل حادتری به خودش بگیرد و احتمال می‌دادند که ممکن است جنگ داخلی دربگیرد، لاجرم این رفقای حزبی ما تصور می‌کردند به یک نیروی فعال‌تری در ایران نیاز هست و بنابراین یک رهبر مطمئن‌تر جدی ‌تر لازم است که اگر جنگ داخلی درگرفت بتواند رهبری را عهده‌دار بشود و اگر هم قرار است رفقای شوروی کمکی به انقلاب بکنند به وسیله کسی باشد که هم شایستگی بیشتر برای مصرفش داشته باشد این کمک‌ها را و مورد اطمینان بیشتری باشد.» حالا شما هر طرفش را که غنی‌تر می‌دانید خودتان می‌دانید.

س- بله.

ج- من دارم نقل‌قول می‌کنم.

س- خواهش می‌کنم.

ج- نه اظهارنظر. شاید هم در یک تحلیلی با نظر ایرج موافق باشم، شاید. حالا، بله، چون بنا نیست من اظهارنظر بکنم من بناست تعریف کنم.

س- بله، بله.

ج- به‌هرحال عرض کنم که در این شرایط است که کیانوری می‌شود دبیر حزب. که بعد هم حوادثی رخ می‌دهد می‌آیند به ایران. ایرج اسکندری هم می‌آید همه‌شان می‌آیند. که البته من نمی‌توانستم بروم به عذر موجه بعد از عمل بیماری‌مان که البته بعد از شش ماه هم عذر موجه‌ام اوضاع ایران بود که احمد نوشت، «نیا که

س- اوضاع خراب است.

ج- شانس آوردی.» البته این‌ها برمی‌گردند به ایران، همان‌طور که می‌دانید، یک سراسیمه‌گی گریبان‌شان را می‌گیرد. به جای تحلیل ایدئولوژیک از حکومت جدید، تقاضای مذهبی، آشنایی با مذهب، پافشاری مذهبیون در تحقق اسلام ولاغیر. فریفته شعارهای ضدامپریالیستی، شعارهای چپ تقسیم اراضی، ملی شدن بانک‌ها، دفاع از مستضعفین، و این نوع اباطیل بی‌معنی پوچ که تمام این‌ها سرپوشی بود برای تحقق اسلام مورد علاقه‌شان. و ما هرچه در این زمینه داد زدیم که، «آقایان نکنید.» ایرج اسکندری جزو یکی از کسانی است که در این زمینه دورباش می‌دهد به رفقای تهران که، «آقایان تند نروید ما با مذهب آشنا هستیم. این‌ها ما را قبول ندارند.» حتی همان روزها بود که خمینی در کمال صداقت گفت که، «آن مرد به زیارت می‌رفت این‌ها زیارت قبول ندارند.» مقصودش شاه بود.

س- بله.

ج- حتی گفت، «کارتر خدا را قبول دارد. این‌ها خدا را قبول ندارند.» یعنی به ما به زبانی بی‌زبانی گفت، شاه را به ما ترجیح می‌دهد. کارتر را به ما ترجیح می‌دهد چون کارتر به خدای عیسی معتقد است. شاه به خدای محمد الله، و این‌ها خدا ندارند.

س- بله.

ج- در دید خمینی آن‌ها ارجح بودند به ما. ما مرتد بودیم آن‌ها فاسد. ولی خوب البته کیانوری و گروهش با یک تحلیل غلطی که چون مبارزه ضد امپریالیستی است و ما در زمان مصدق اشتباه کردیم این دفعه اشتباه نکنیم. در صورتی که اشتباه این دفعه‌شان فاحش‌تر بود افحش بود. ما به خدمت حکومتی رفتیم که دشمن‌تر بود با مصدق تا شاه. باز هم در خدمت دشمن مصدق رفتیم. رفتیم به خدمت حکومتی که. حالا، ایرج اسکندری در این گونه موارد با احتیاط مخالفت می‌کرد. البته یک مصاحبه‌ای این‌ها ایرج اسکندری دارد با روزنامه «تهران مصور» که در این مصاحبه نقطه ضعف‌هایی، حتی به نظر من، وجود دارد طرح مسائل آذربایجان است که ‌بی‌رحمی شده به نظر من. و یا به نظر من گاهی راست روی در میان است و یا آگراندیسمان بعضی از مسائل گذشته است برای آشتی با جبهه ملی و نیروهای دموکراتیک دیگر به این هدف. ولی من معتقدم که این ضرورت بود ما گام برای آشتی برداریم، ولی لزومی نداشت که با بیان موهنی نسبت به مسائل گذشته بپردازیم که خوشحال کنیم مخالفین‌مان را بدون هیچ دلیل موجهی. البته این‌کار را کرد. ولی البته بین ایرج اسکندری و گروه کیانوری یواش‌یواش اختلاف بالا گرفت. او را تحت فشار گذاشتندش، «مصاحبه را پس بگیر.» مجبور شد در روزنامه «مردم» مصاحبه را پس بگیرد. بعد تهران مصور نوشت، «عین نوارش پیش ما هست.» به‌هرحال یک جنجال بی‌جا. از این تاریخ است که ایرج اسکندری به مرور ایام می‌بیند همکاری‌اش با این‌ها مشکل است از ایران می‌آید بیرون. می‌آید بیرون و می‌آید به وین. می‌آید به وین و با پیغام‌هایی که از احمد برادر من می‌آورد معلوم می‌شود همکاری وسیعی بین امثال گرمان‌ها، محمد جعفری‌ها، جواد معینی‌ها، گروهی از افسران، برادر من و برادرهای من هست که مخالف با روش کیانوری هستند از دو نقطه‌نظر. یکی اصولاً رهبری این گروه را قبول ندارند به‌عنوان دست‌های الوده به خون، جنایت، خطا. یکی این هم اصولاً این قبول انقلابی بودن حکومت اسلامی را آن‌ها رد می‌کنند در صورتی که کیانوری بی‌قید و شرط تأیید می‌کند. ایرج آمد به وین، از نزدیک آشنا شدیم مطالبی، مسائلی گذشته‌ها نسبت به کودتایی که علیه‌اش شده بود از نزدیک به من توضیح داد و بعد یک جلسه‌ای من این‌جا تشکیل دادم، این‌که می‌گویم من چون این‌جور آشنا نبودم هفتاد هشتاد نفر جمع کردیم در یک اسپرسوئی در روی (؟؟؟) اوپرای مردم، و ایشان آن‌جا مطالبی گفتند، نظریات‌شان را نسبت به حکومت، و ایرادات‌شان نسبت به گروه کیانوری. و البته این توده‌ای‌های معدود شهر وین شروع کردند به جنجال راه انداختن، پرخاش کردن. به تهران رفت تهدیدش کردند که اگر ادامه بدهی اخراجت می‌کنیم. حتی نامه‌ای به او نوشتند به وسیله رابط اروپایی‌شان عباس ندیم، مهندس عباسی ندیم که یکی از تروریست‌هایی است که قاتل دو نفر است و هنوز هم در آلمان دموکراتیک فراری است (؟؟؟) این جزو…

س- قاتل دو نفر

ج- یکی افرا

س- دو نفر ایرانی؟

ج- بله، جزو تروریست‌هاست، یکی افرا یکی هم گویا صالحی.

س- بله.

ج- گویا ایشان در قتل این دوتا دست دارند. و به همین جهت هم بعد از ۲۲ بهمن و آزادی نسبی حزب ایشان ماندند در آلمان دموکراتیک به دستور کیانوری مبادا به‌عنوان قاتل تحت تعقیب قرار بگیرد، عباس ندیم. بعد این وسط‌ها عباس ندیم نامه‌ای می‌نویسد به ایرج اسکندری که به من نشان داد که رفقای تهران نوشتند با مصطفی لنکرانی تماس نگیر. رفقا نظر منفی دادند نسبت به او. این هم البته ایرج به مرور جبهه می‌گیرد به همان نسبت که آن‌ها نزدیک می‌شوند به ارتجاع. به همان نسبت به حزب حمله می‌کنند و باز همچنان در خدمت‌شان هستند. ایرج جبهه می‌گیرد ولی دچار یک محظوری است که من هنوز نمی‌دانم چرا. هر چه فشار آوردند دوستان، عزیزان، رفقا، جبهه ملی‌ها، دوستانش که، «آقا اعلامیه‌ای بدهید، کاری بکن.» تعلل می‌کرد تسامح می‌کرد از طرح این مسئله که حتی من به او گفتم، « من می‌کنم این‌کار را ولی من سمتی ندارم. تو بده من حرکت کنم ما بیاییم دنبالت.» حتی رفقا آمدند، «تو بیفت جلو.» گفتم، « من اهل جلو افتادن اصلاً نیستم. اصلاً از این‌کارها خوشم نمی‌آید. من یک فرد ساده حزب بودم و هستم می‌خواهم حرف‌هایم را بزنم. حالا اگر نفوذ کلام داشتم می‌آورم با خودم نشد که هیچی.» حالا، ایشان در این‌کار تسامح کردند. حالا، شاید عذر موجه داشته باشد تا این‌که تهران حزب توده برخورد با موانعی که خودش به دست خودش ایجاد کرده بود. دکتر کیانوری با همان چاقویی سرش را بریدند که برای پهلوی دیگران تیز می‌کرد. همان حکومتی گریبانش را گرفت که گریبان مجاهد و فدایی خلق را گرفت. همان حکومتی شکنجه‌اش داد که جوان مجاهد پیکاری را شکنجه می‌داد. همان حکومتی به نام جاسوس تعقیبش کرد که نزیه را به نام جاسوس بدنام می‌کرد و ما صحه می‌گذاشتیم. همان حکومتی که سنگسار می‌کرد زن‌های مردم را و ما سکوت می‌کردیم گریبان ما را گرفت و بدنام‌مان کرد. به‌هرحال در چنین شرایطی ایرج اسکندری روشش صریح‌تر شد حمله‌اش عمیق‌تر شد و به همین جهت در تلاش بود برود به پاریس. یکی دو دفعه رفت و ویزا ندادند و بالاخره موفق شد در پاریس اقامت بگیرد و زندگی‌اش را تنها یک دخترش که در آلمان دموکراتیک بود آورد این‌جا چون سه‌تا دختر دارد یک پسر. دختری دارد از زن اولش که الان در سنین شصت و شصت و پنج است، مال دوران جوانی است که به حضرت والا یک زن موقت داده بودند به نام ایران که خانم بسیار خوبی است شوهرش شیبانی است که یک وقت هم تا ریاست کارگزینی سازمان برنامه جلو رفت. حالا هم این‌جا بازنشسته است. و دوتا دختر دارد از خانم ملک‌تاج خانم همایون فامیلی‌اش را نمی‌دانم که آن هم شاهزاده است یکی‌اش به نام حمیلا یکی به نام شیرین که توتو می‌گویند و هردوی‌شان در وین هستند یکی شوهر دارد شوهرش یک دکتر عراقی است بغدادی است. این یکی هم شوهر ندارد لیسانسیه زبان از آلمان دموکراتیک است که این‌جا دکترا می‌خواند. و آن دخترش هم دکترای داورسازی دارد. یک پسری دارد به نام یحیی که به نام اسم پدر بزرگش است مهندس است زن دارد در آلمان دموکراتیک زندگی می‌کند. ایرج یک مشکل خانوادگی قابل ترحم دارد و آن هم ناراحتی عصبی زنش است که در حدود سی سال است دچار یک ناراحتی روانی است نه ناراحتی روانی که بتواند از خانه برود. دچار یک اختلال حواسی است که زندگی ایرج را تباه کرده و آن مرد جوانمرد با تمام ناراحتی‌ها هرگز این زن را تنها نگذاشته و به خاطر او حتی در آلمان دموکراتیک می‌رفت و می‌آمد. که البته این وسط‌ها ایرج ناخوش شد پروستاتش در سه چهار سال پیش مریض شده بود بعد معلوم شد سرطان است در آلمان دموکراتیک رفت انصاف باید داد بهترین پذیرایی را از او کردند، تخت خصوصی به او دادند، تلفن خصوصی به او دادند معالجه‌اش کردند باز آمد وین. که باز یک ناراحتی قلبی پیدا کرد دومرتبه سه چهاربار یک سکته کوچک قلبی کرد. به‌هرحال او آمد به وین دو مرتبه یواش‌یواش بحث آزادی شروع کرد. ولی همچنان اعلامیه نمی‌داد که باید به شما صمیمانه بگویم یواش‌یواش آن ذوق و شوق دیداری که وینی‌ها داشتند از دست دادند دفعات بعد که آمد آن اندازه مورد استقبال قرار نگرفت. گله‌مند بودند دنبالش رفتند که اعلامیه بدهد و برای نجات بقیه حزب به میدان بیاید و نکرد این‌کار را و لاجرم زمینه ممتازی که بین یک، ده معینی در وین داشت از دست داد و آن‌ها به مرور ایام سر خوردند از او. این را هم باید من به شما بگویم به‌هرحال، ولی ژست دقیقاً ضد اقدامات کیانوری داشت. با حکومت در مذهب قویاً، حکومت مذهبی قویاً و دقیقاً مخالف بود. نسبت به رفقای شوروی انتقاد داشت از روش آن‌ها و نسبت به مقالات مندرجه در روزنامه مردم معترض بود و از این گرفتاری که این‌ها خودشان از خودشان درست کردند، ضعفی که نشان دادند مطالبی می‌گفتند سخت آشفته خاطر بود، ملول بود، رنجیده بود. و در مجموع این باری که از پاریس برگشت من دیگر ندیدمش تا این‌که به من تلفن زد من وضع مزاجیم بسیار خراب است. چندی هم رفت سراغ دخترش که دکتر است در چند کیلومتری هفتاد کیلومتری وین. یک‌روزی به من تلفن زد، من دیگر از جایم نمی‌توانم بلند شوم. چون خود من هم مریض بودم نمی‌توانستم به دیدارش بروم. روزی با همین آقای حبیب امینی تلفن زد «من می‌خواهم بروم آلمان دموکراتیک می‌توانی بیایی مرا ببری؟» گفتم، « با میل.» ماشینی از آقای علی مهدوی گرفتیم نه ببخشید از بهرام کمالی که از اعضای حزب توده بود و با کیانوری این‌ها همکاری داشت ولی این آخری‌ها سرخورده بود به طرف ما گرایش پیدا کرده بود، برای جبران خطایش ماشینش را در اختیار ما گذاشت که برویم ایرج را ببریم به فرودگاه. من دیدم یک مرد کوچولو که اصلاً در ظرف دو ماه چنان تراشیده شده بود که نمی‌شد شناخت، مردی که تا یک سال پیش خوب غذا می‌خورد دندان‌های سالمی داشت. درست است مریض بود ولی یک‌باره یک چیز سبک که روی پا بند نمی‌شد بردیمش فرودگاه و چهارچرخه آوردند بردندش تا پله هواپیما که من به حبیب امینی گفتم که، «این از دست ما رفت خداحافظی آخر است. رفت.» بعد با یک امیرخسروی که بود و رفت و تلفن زدیم و بعد معلوم شد اول ماه می در آلمان دموکراتیک در مریضخانه از دست رفته است و اصطلاحاً مرده. و بعد هم در پاریس یک نیمه شب هم تلفن زدند جلسه یادبود بزرگی برایش گذاشتند بابک، ها، خودش به من گفت، «مصطفی من یک کارهایی در پاریس کردم تلافی تنبلی‌ام را کردم نوارهایی داریم مطالبی مطرح کردیم که امیدوارم به زودی مطلع بشوی اگر زنده بودم مطلع می‌شوی نبودم هم مطلع می‌شوی.» بعد با یک امیرخسروی به من تلفن زد که ما سی ساعت نوار داریم و داریم اصلاحش می‌کنیم برای چاپ. من از حضور شما در این موقع استفاده کردم که بودید تلفن زدم خواهش کردم.

س- بله بنده هم از شما تقاضا کردم.

ج- که شما مراجعه بفرمایید و از او بخواهید که آن نوارها را تا آن‌جایی که صلاح است در اختیارتان بگذارد آن‌جا با مطالبی حتماً آشنا خواهید شد، نو است، تازه است و درد دل یک مردیست که با شرف زیست با شرف مرد. مردی بود وطن‌دوست، ایران خواه، انترناسیونالیسم پرولتری را همان‌طور لمس می‌کرد که لنین درک می‌کرد. همان‌طور می‌پذیرفت که ما افراد ساده بی‌مقام می‌پذیرفتیم. او با من هم‌صدا بود اول ایران بعد جهان. جهان با ایران، ایران با جهان. به‌هرحال، نمی‌دانم، مرا ببخشید من نمی‌دانم شاید شنونده‌های آینده ناراحت شوند چون همین‌جوری من حرف می‌زنم.

س- خواهش می‌کنم، اصلاً تاریخ شفاهی هم همین است.

ج- نمی‌دانم.

س- ما دیگر الان رسیدیم به آخر نوار می‌خواهم با تشکر از شما مصاحبه را در این‌جا خاتمه بدهم.

ج- امیدوارم آخر کلام نباشد بعد هم همدیگر را ببینیم.

س- حتماً.

ج- این کلمات مرخم و دم‌بریده است. امیدوارم شما فرصت کنید ایران تشریف ببرید. اگر رفتید با برادرهای من مصاحبه کن.

س- حتماً.

ج- آن‌ها برای گفتن مطلب بیشتر از من دارند.

س- حتماً ولی احتمال این موضوع بسیار بسیار کم است.

ج- امیدوارم که…

س- خیلی ممنوع هستم از لطف شما.

ج- همین پس این اسناد را من به شما می‌دهم نگه دارید ماشین‌کنید این یادداشت‌ها را لطفاً، همین.

س- چشم.

ج- موفق باشید.