روایتکننده: آقای دکتر فریدون مهدوی
تاریخ مصاحبه: 10 ژوئن 1984
محلمصاحبه: پاریس ـ فرانسه
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: 4
ادامه مصاحبه با آقای دکتر فریدون مهدوی در روز بیست خرداد 1363 برابر با 10 ژوئن 1984 در شهر پاریس، مصاحبهکننده ضیاء صدقی.
س- آقای دکتر مهدوی در نشست قبلی ما داشتیم راجع به حزب رستاخیز صحبت میکردیم لطف بفرمایید و صحبت را در همان روال ادامه بدهید.
ج- اگر اجازه میدهید من سعی کنم یک خلاصهای از این دوره اینجا عرضه کنم برای اینکه مطالب جزئی و نحوهای که این حزب تأسیس شد و توسعه پیدا کرد زمان خیلی بیشتری لازم دارد. بنابراین من سعی میکنم یک ارزیابی از این اقدام اصلاً بکنم. ملاحظه میفرمایید که با آن سوابقی که احزاب در ایران داشتند که همانطوریکه دیروز گفتم زیاد مردم با روح مساعد به حرکت حزبی نگاه نمیکردند. حالا در چنین شرایطی در کاخ شاه مملکت یک حزبی اعلام میشود و این حزب اعلانش به این شکل است که هر ایرانی عملاً باید عضوش بشود یکی از شرایط آن است و اگر هم کسی نمیخواهد پس پاسپورت بگیرد و برود. به عبارد دیگر از ظاهر و از ابتدا تمام شرایط یک حرکت حزبی که جنبه اجبایش اقلا از اول به چشم میخورد فوقالعاده کار را مشکل میسازد اگر هدف واقعی یک حزب جمعآوری مردم با میل خودشان به آنها حس دادن یک مشارکت باشد و برای این که آنها فرصتی پیدا کنند، عقایدشان را مطرح کنند و با طرح این عقاید در سازمان سیاسی این عقاید را به صورت سیاستهای عملی به تصویب دربیاورند. پس از همان اول اینجا یک تضادی روبهرو هست که از بالا یک چیزی تشکیل میشود و انتظار مشارکت مردم است. چهجور میشد اینکار را پیاده کرد؟آن روز که من مسئولیت آنجا را به عهده گرفتم چند مطلب برای من از روز اول اهمیت داشت. یکی اینکه بعد از که تشکیلاتهای قبلی را، احزاب قبلی را، در واقع جمع کردند نه تبدیل کردند، جمع کردند، برای اینکه حداقل معتقد بودم تو این شرایط باید به مردم این حس را داد که یک چیز جدید است نه دنباله یک جریاناتی است که از قبل بوده. البته خیلی ساده نبود برای اینکه مسلم افرادی که در آن احزاب بودند باز میخواستند ادامه بدهند نمیشد آنها را کاملاً کنار گذاشت. اعضای مجلس بودند که در گذشته از اعضای حزب. فرض کنید، ایران نوین بودند حالا تو مجلس بودند و مهر رستاخیز به آنها خورده بود. پس ما آمدیم در دو سطح شروع کردیم کار کردن. یکی از راه تبدیل آن نیروهایی که از احزاب دیگر به ما رسیده بود و فعلاً کاریش نمیتوانستیم بکنیم، اینها را ترتیبی بدهیم که جابیفتد به عنوان مهرههای اقلا جدید یک سازمان تشکیلاتی جدید مثل اعضای مجلس یا بعضی افراد در شهرستانها. اما درعینحال از آن اول سعی و کوشش زیادی من کردم که افرادی در این حزب بیایند که کوچکترین سوابق فعالیت سیاسی و شناسایی سیاسی از نظر مردم نداشته باشند. گفتم این برای من کاملاً به این موضوع آشنا بودم که من فلان آقا را بردارم بیاورم یکدفعه در یک پست حزبی از من سؤال خواهند کرد که چه صلاحیتی؟ چه سوابقی این آقا دارد؟ این ایراد وارد را من با یک امتیاز دیگر جبران میکردم و آن این بود که در جاهایی که شروع کردم اینکار را کردم مردم به حزب با یک دید جدید شروع کردند نگاه کردن. گفتند این چه حزبی است که مدیر فلان کارخانه یکدفعه آمده شده مسئول تشکیلاتیش. یعنی سعیام بود از طبقه مدیران و دانشگاهیها یک مخلوطی کادر حزبی بیاورم تو کار. کاملاً هم واقف بودم که آن چیزی که حرفهایها میگویند سوابق سیاسی نداشتند ولی این بلکه بزرگترین امتیازشان بود وقتی که بعد ثابت شد، وقتی که این افراد به مردم رجوع میکردند و از آنها کمک برای کار حزبی میکردند همین نو بودن، دست نخورده بودن، یک تیپ جدید بودن، این یک مقدار کشش افراد بیشتر را به ما اجازه داد. چون این هم خورد در همان ابتدای کار به آن مبارزه با گرانفروشی که من آنجا توضیح دادم: درست است که یک جوان دانشگاهی وقتی تمام قدرت و اطلاعات برای کنترل قیمت را نداشت ولی جوان فاسد نیست، ممکن است همهجا یک چندتا آدم فاسد پیش بیاید ولی این نیروی چندهزار نفری که در اختیار من گرفت از دانشگاهها و یک موقعی طوری شده بود که این حزب رستاخیز که هیچوقت هیچ دانشجویی پایش را آنجا نمیگذاشت از صبح تا شب این دانشجوها از طبقه بالا تا پایین در حال حرکت بودند و کارت مبارزه گرانفروشی بگیرند و به موازاتی که من اتاقهای اصناف که آنها را واقعاً مسئول بسیاری از گرفتاریهای اقتصادی قیمتها میأانستم، به دلیلی که هم فروشنده بودند هم کنترلچی که همچین چیزی در دنیا نمیتواند چیز باشد اینها را یکی بعد از یکی منحل میکردم و عمل کنترل را در اختیار این نیروهای جدید که در جاهایی که دانشگاه داشتیم دانشگاه اینها را قرار میدادم. انتقاد شد که بچهها را انداختند به جان مردم. نه، این بچهها همه در سن و سالی بودند که تمیز بودند، با حرارت کار میکردند هیچ تردیدی نیست. ولی اگر آمار آن زمان را بزنید بیرون که هست ملاحظه میفرمایید که مسائل واقعاً زیادهروی اگر بخواهیم فوقالعاده کم است، آن سن اصلاً آدم با یک ایدهآلیسم دیگری کار میکند بغض و کینه هم اگر هست یک مخلوطی از ایدهآلیسم و بغض و کینه است، فقط آدمهای مریض هستند که صرفاً بغض و کینه دارند تو سن جوانی وگرنه همیشه مخلوط است. پس این دو کار سبب شد که موقعی که حزب ایران نوین و حزب مردم بود یکدفعه با اینکه ما با جمع کردن آنها با آن ساخت حزبی از بالا با یک نیروی کاملاً جدید که هیچوقت تو سازمانهای سیاسی ایران نیامده بود یعنی آنتلکتوئلها، استادهای دانشگاه که میگویم در حدود هفتصد تا در اختیار من بود که برای طرح بررسی میکردیم و این نیروی دانشجویی که بهعنوان یک نیروی جدید به این حزب اصلاً یک جششی میداد. حالا میرفت تو بازار کنترل میکرد مسئله هم درست میکرد این هم بنده رد نمیکنم. ولی در هر صورت جواب من به آنهایی که این مسئله را بیش از آنکه بودش برایش ارزش قائله کردند گفتند عامل عدم رضایت فوقالعاده شدیدی بود. در این مورد به جای اینکه دانشگاه و بازار در یک جهت از نظر آنها برای مبارزه، باز از نظر آنها باشند دانشگاه با بازار رودرروی هم قرار گرفت، اصلاً نیروی مخالف جامعه این دوتا نیرو اگر بخواهید بگویید (؟؟؟) بود بههیچوجه همکاری بلکه جبهه آنها را از هم جدا کرد… این یک. مطلب دوم، این موضوع مطرح شد که کنتزل قیمت ناراضی درست میکند. بدون تردید فروشنده ناراضی میشود، رئیس کارخانه دیگر قیمت را نمیتواند آنجور ببرد بالا، توزیع کننده تحت کنترل است و فروشنده جزء هم گرفتار میشود. این را حتماً من رد نمیتوانم بکنم ولی یک مطلبی را میگویم که آنهایی که جامعه ایران را میشناسند وسعت توسعه جامعه ایران را مطالعه کردهاند و قبول دارند با من هم عقیده خواهند بود که مقدار رضایتی که در اثر اینکه قیمتها بالا نرفت و حتی افتاد به 5/1 ماه یازدهم ماه حتماً آن مقدار عدم رضایتی که در م غازهها و بعضی جاهای بازار به وجود آورده بود آن رضایت مردم آن را حتماً جبران میکرد و من نمونهاش را خودم وقتی میرفتم جنوب شهر از مردم من آنموقع میدیدم میریختند دور من مردم. اعتراض نبود رضایت بود که قیمتها را زیاد گرفتیم. یک شهر شش میلیون نفری تهران وقتی که وفور کالا تأمین شده بود که شما تمام کالای مصرفی مورد احتیاج مردم را به قیمت رسمی در همهجا در ماه دی و بهمن میتوانستید بخرید. و وقتی که این من میرفتم آنجا مسلم تعداد افرادی که آن احتیاجاتشان به قیمت ثابت و پایین تأمین شده بود خیلی بیشتر از تعداد آن مغازهدارها با بازاریها بودند که در این جریان ممکن بود، شاید متأسف هم هستم یک ذره هم به آنها زور شده باشد. یک شهر بزرگی مثل شش میلیونی تهران را فقط مغازهدار تشکیل نمیدهد، این ثابت شد وقتی قیمتها میآید پایین رضایت میرود بالا، وقتی قیمتها میرود بالا رضایت میآید پایین. این ارتباط مستقیمی زیادی با این تعداد مغازهدارها ندارد. این حرکت در شهرستانها خیلی بهتر آدم مشاهده میشد. ببینید دوتا سیاست من. یکی اینکه زمان محدود بود برای شش ماه من اعلام کرده بودم و شروع هم کرده بودم مورد به مورد در مرکز بررسی قیمتها افزایش قیمت میدادم و یکی هم وفور بود. یعنی روزی که من رفتم سیاست وفور از بین رفت یعنی آن حداقل را دیگر تو شهر نرساندند، آهن باز قیمتش رفت نمیدوم به چی، گوشت رفت قیمتش چی پیدا نمیشد یعنی سیاست وفور آن از بین رفت و زمانش از شش ماه رفت این سیاست تمام جنبههای مثبتش را از دست میداد فقط منفیهایش میماند. بنابراین من مسئول آن دورهام که نشان میدهم با وفور با کشیدن این جنبهی اجتماعی که اولین بار دانشگاهیها و محصلین را میکشم تو حزبی که حزب دولت است، حزب شاه است، نمیآمدند بهطوری که باز تکرار میکنم در کنفرانس آموزشی رامسر دکتر باهری اولین بار گزارش میدهد که اولین بار است که امسال دانشگاهها تویش دیگر مسئلهای نیست. چرا؟ برای اینکه این نیروی دانشجویی را برای اولینبار ما یک وظیفه اجتماعی به او دادیم. از دو چیز که ما خارج نیستیم: یا قیمتها بایستی کنترل بشود توسط اتاقهای اصناف یعنی حقهبازی، یعنی خود خریدار خود فروشنده را هم کنترل کند که معنی ندارد و تمام گرفتاریهایمان هم اتاقهای اصناف بودند، تمام اینها را بنده منحل کردم. پس مسئله یک نیرویی جانشین کنترل لازم بود و من معتقدم در آن موقع نیرویی پاکتر از نیروی جوان وجود نداشت و از نظر سیاسی هم نیرویی که میتوانست بیاید وارد جامعه بشود و اولین بار یک نقش سازنده ببیند که این نقش سازنده را دید و مقدار اثرش هم در گرفتاریهای آنجا گم شد. این مال این. اما به موازاتی که این بهاصطلاح سازمان حزب را ما به این شکل با استفاده از این دو گروه یکی بهعنوان گروه عمل که کنترل بکند و یکی دا نشگاهیها بهعنوان گروهی که فکر میکرد در حزب، این فکر کردن به دو شکل بود: یکی طرح دادن، یکی کنترل کردن. طرح دادن معنیاش این بود که، خوب من خیلی از این آقایان را به آنها قبولانده بودم که بیایند آنجا تو حزب راجع به رشتهای که کار میکنند اگر نظری دارند یک طرحی به ما بدهند ما رسیدگی کنیم بدهیم به وزارتخانه. بنابراین در این حزب به طور متوسط 150 تا 200 نفر استاد تو همین پاریس مرتب با ما در کار فکر کردن بودند. همین پدیده را شما در شیراز داشتید، همین پدیده را در تبریز داشتید که این کمیتههای بررسی تشکیل شده بود. این بهاصطلاح اگر میخواستید آن دورهای بود که من 1. آن مغزهایی که لازم داشتم برای اینکه این حزب از یک چیز عادی جمع شدن افراد حرفهای و جمع شدن افرادی که مقام دارند بیاید بیرون، و این آن چیزی بود که من آن دانشگاهیها را، خیلی هم به دلیل سابقه واقعاً خود من، خوب من هم هیچوقت تو هیچی نبودم حالا آن سابقه جبهه ملیام به من کمک میکرد. خودم هم گفتم آقا من قانع شدم شما هم بیایید. بنابراین یک عده زیادی از این دانشگاهیها با من بودند وعده زیادی مخصوصاً مدیرانی که من تو بانک توسعه صنعتی تربیت کرده بودم و در این شرکتها گذاشته بودم. اینها هم همش، میگویم از بانک یک عده آنجا بودند، آقای مثلاً ملکزاده آنجا بود، آقای محیط که از مدیرعامل من در شیراز آمده بود، مدیر شیراز شده بود. در تبریز همین شکل بود. یعنی یک عده که اصلاً در صحنه سیاسی ایران بهعنوان فرد یعنی اصلاً بههیچوجه من الوجوه تو کار سیاست نبودند آمدند تو کار سیاست. اینجا برای ما در مرحله بعد موضوع بهاصطلاح ریشه دادن به این سازمان در شهرستانها مطرح شد. این یک راه داشت، راهی که قبل بود و ما بگذاریم هر کسی آنجا مثلاً حزب مردم بود و فلان بگوییم زندهاش کنند. من این را به این شکل نپسندیدم بنابراین برنامه ریخم گفتم که ماه اکتبر و نوامبر کنگره داریم ولی من میخواهم تمام شهرستانهای ایران را خودم شخصاً بروم بنشینم با معمولاً سهچهارتا سازمان بود سازمان خانمها بود، سازمان کارگری بود، از این سازمانهایی که بهاصطلاح همهچیز هست. اولاً برویم تو این استانها با این تیمی که ما میرفتیم معمولاً هم پنج تا جلسه صحبت بود ما صبح زود میرفتیم طیاره در اختیار من گذاشته بودند و هلیکوپتر، تمام وسایل را دولت در اختیار من گذاشته بود. حالا ببینید ما وقتی که صبح پنج و نیم شش راه میافتادیم و شب هم ساعت هشت و نه میآمدیم آسان یک فرصتی بود که مثلاً پنج تا جلسه، چهارتا جلسه یک ساعت و نیم دو ساعت و نیم من با گروههای مختلف مردم داشته باشم. و اینجا چیز من هم دوتا پایه داشت یکی این بود که وقتی من تو جلسه میرفتم میگفتم که من نطق ندارم بکنم، من اگر لازم باشد سؤالی بشود یک تجزیه تحلیل میتوانم بدهم کوتاه که معمولاً یک ربع بیست دقیقه باشد که ما اصلاً چهکار میخواهیم بکنیم، این نطق من است. بقیه این میکروفون آزاد است هرکسی هر مطلبی میخواهد بگوید بگوید، تضمین امینتش هم با خود من است که من این را با دستگاههای امنیتی هم بارها صحبت کرده بودم که باید مردم حرفشان را بزنند نباید تو دلشان بماند و از همین حرف زدن خود این بغض و کینه و یک مقدار کمپلسها میآید بیرون اولاً. مطلب دوم به ما اجازه میدهد درست ببینیم انتظارات چیست؟ برای اینکه انتظارات بالا است، ما خودمان هی از تهران نشستیم بوق میزنیم و انتظارات را میبریم بالا. و سوم گرفتاریهایی که آنجا پیش آمده هست از این جلسات درمیآید ما اینها همه را هر دفعه گزارش میکردیم. اول خوب، مردم یک مقدار تردید بود چون یک وزیری آمده میگوید آقا بیا حرف بزن. یواشیواش خوب وقتی در یکروز من چهار پنج جا میرفتم و میکروفون را به زور میدادم دستش میگفتم بیا جرأت داری بگو چه خراب است. یواشیواش این پیچید که این جلسات جلسات بحث آزاد است، اسمش را گذاشته بودند جلسه بحث آزاد. خودتان هم میدانید در آنموقع در ایران یک سه چهار مسئله اگر مطرح نمیکردید بقیهاش را کسی کاری نداشت با کسی. شما اگر بد به اعلیحضرت نمیگفتید یا از این دو سهتا مسائل اینجوری دیگر انتقاد از وزیر نخستوزیر و سیاستها که اصلاً کسی به کسی کار نداشت. بنابراین یواشیواش این جلسات پیچید و هر وقت ما هر جا میرفتیم با اینکه من خیلی هم دستور داده بودم که همیشه جلسات جلسات چیز نشود که بروید آدم بیاورید سه چهار هزار نفر، پنج هزار نفر میتینگ نشود سعی کنید جلسه را تا چهارصد پانصد نفر نگه دارید که تو آن سالن بشود بحث کرد و اینها وقتی میروند خانه به صورت میتینگی نروند بلکه بگویند تو این جلسه این مسائل درآمد بحث شد. و این وسیلهای به من داد که من تمام آدمهای محل را زیاد بشناسم و یواشیواش تمام این تشکیلات خارج مرکز را خودم بعد از اینکه دبیرش را گذاشتم دبیرهای شهرستانها را یکی یکی بشناسم بگویم سابقهاش چیست و یک آشنایی اینطوری پیدا کنم. پس از نظر شهرستانها برای من تو این مرحله تأسیس یک شبکهای بود که این شبکه با هم ارتباط داشته باشد و دو کار هم برایتان یواشیواش گفتم. دوتا کار شما دارید یکی شما به مرکز به ما یا به دبیرتان منعکس کنید گرفتاریهایتان را. مثلاً تو این شهر چه گرفتاریهایی هست؟ مدرسه هست؟ آب هست؟ این را منعکس کنید. دوم اینکه یک شبکه نظارت درست کرده بودم که آن را هویدا خیلی بهش مایل بود که میگفت، «این نقش حزب یکی این باید باشد که مواظب باشد ببیند دولت کارش را میکند یا حرف میزند و عمل نمیکند.» بنابراین ما یک شاخه نظارت داشتیم درست میکردیم که این عملاً چشم حزب باشد یعنی چشم نخستوزیر که کارهای دستگاه اجرایی واقعاً جلو میرود، موی دماغ آنها میشد دیگر عملاً. یعنی در این اواخر وقتی جلسه تشکیل میداد دیگر هیچ مدیرکلی امنیت نداشت آنجا، به سراحت این جوانها پا میشدند میگفتند این مدیرکل این کار را نکرد، اینکار را نکرد، این کار را نکرد. خوب این نه به سیستم سیاسی مملکت صدمه داد ولی از سطح پایین میگویم هیچوقت… یک حزبی بود که از بالا تشکیل شده بود. حالا این را چطور میشد تبدیلش کرد که از پایین بیاید پس سهتا چهارتا چیز حالا اگر خلاصه بکنیم: یکی آن آوردن، حالا اسمتان را بگذاریم آنتلکتوئلها اساتید، که بیایند فکر کنند که آمدند. یکی دانشجویان بودند که اصلاً همه ماتشان برده بود دائماً این ساختمان دانشجو هست. من هم سیستم خودشان را من تو دانشگاه من با این جوانها چیز کرده بودم خیلی سیستم خودشان کار میکردم میآمدند مسئله… دائماً آنجا بحث و رفت و آمد بود. یکی در عمق مملکت پایه بحث را بگذاریم. حالا اینها را میگویم که برسم ببینم به آن جایی که شما به آن علاقهمندید آنجا چه شد. اینها را بنده درست کرده بودم و حالا سؤال مطرح بود که این آدمها که اینجا هستند تو حزب، یک مقدار آدمی که فکر میکند هیچ نوع حرفهای هم نیست. یک مقدار جوان آمده بالاخره این یک نیروی اجتماعی است که بههیچ عنوان حاضر نبود تو هیچچیز حزب دولتی برود. یک جلسه گذاشتم که اصلاً خود هویدا میدانید او میبایستی مواظب خیلی چیزها بود من خوب یادم هست رفتیم آنجا آن سالن نزدیک چز، شش هزارتا دانشجو آمده بود که من وقتی رفتم نطق کردم اصلاً چیز نبود که دولت با این دانشجوها اینجور بتواند بجوشد. هویدا میگفت، «آقای مهدوی، مواظب باش.» یعنی ممکن بود خونشان نیاید بعضی جاها، این را باید گفت، که به صورت این شکل ما اینها را تجیهز کرده بودیم. خوب، این در حدود 8 ماه برای کنگره من هر روز صبح ساعت 5 راه افتادم، میگویم صدوسی و هشت شهرستان را رسیدم آن سیتا دیگرش را نرسیدم وگرنه تمام مناطق را یکی یکی همهجا را ساختمانها کی مسئول است را مینوشتم. خوب طبیعی هم بود وقتی کنگره تشکیل شد یک آمارگیری کرده بودند هفتاد و هشت درصد تمام آنها گفته بودند مهدوی را ما میخواهیم بهطوریکه وقتی قرار شد آموزگار بشود، آموزگار از من خواست و گفت، «برو تویشان و به آنها بگو رأی به تو ندهند.» خوب، من همه را رفته بودم همه را میشناختم. این خودش یک مسئلهای برای بعد درست کرد. یعنی آن رابطهای که من با کار و رفت و آمد درست کرده بودم این کاملاً شکست دیگر. وقتی به یک دلیلی مرا گفتند نه آن یکی آقا را به او میدهیم. خیلی هم دکتر آموزگار لیاقتش را داشت ولی از نظر کار ما که این حزب را از بالا گذاشته بودند ما که از پایین حالا شروع کردیم ببینیم این را چطور میتوانیم نجات بدهیم و به یک صورتی درآوریم این انتخابات باز کار را چیز کرد که پس از بالا دستور میدهند که کسی باشد و کی نباشد، این صدمه زد. در صورتی که اگر به طور طبیعی میگذاشتند از پایین انتخاب درآید یک مقدار آن جنبه اولیه اجباریش از بین میرفت. و من بزرگترین، یعنی در آن چهارچوب، خدمتی که کردم پافشاری من این بود که جنبهی اجباری باید از آییننامهها برود. چون میگفتم همه رستاخیزند ولی همه اجباراً نمیروند تو حوزه. اگر قرار بود همه بروند تو حوزه دیگر آن یک ژاکتی بود که اصلاً کسی دیگر نمیرفت. خوب، این تشکیلات را ما داده بودیم اینجا برمیخوردیم واقعاً به دوتا مسئله یکی آن مسئله جناحها، یکی مسئله رابطه حزب با دولت با مجلس. درباره رابطه با جناحها من دیروز هم برایتان توضیح دادم چون این را من صرفاً این حزب را من یک طاقی میدیدم که در زیر این عقاید مختلف باید جریان داشته باشد و با تمام قدرت همهجا مبارزه کردم که به نحوی از انحاء این، سازمان تشکیلاتیش حزبیش، شبیه حزبهای چپ بشود بهعنوان واحدهای کوچکی که به هم وابسته است و یا اینطرف چیزهای فاشیستی بنابراین تا میتوانستم سعی میکردم این تشکیلات را باز نگه دارم. چون وقتی باز نگه میداشتی این هم به صورت طاق به آن نگاه میکردید مسلماً هر نوع عقیده سیاسی اینجا ممکن بود پیدا شود یعنی یک حس نفس کشیدن بیشتر به آدم میداد چون واقعیت این بود که این از بالا اعلان شده بود، حالا چطور میشد از پایین به این نفس داد که آن جنبه prefabriqué از بالا ساخته را نداشته باشد. خوب، ما با دوتا جناح اینجا روبهرو بودیم. یکی از پایههای حزب رستاخیز همین مطلب بود که از اول صحبتش شد و بعد از زمان کوتاهی هم اعلیحضرت دوتا رئیس جناح تعیین کردند. به این معنی که فرض اول این بود که این حزب دوتا جناح دارد، یک حزب با دوتا جناح، یک حزب با دوتا جریان فکری. مسئلهای که با آن من روبهرو شدم این بود که من خودم آنجا با زمان به همان سبکی که توضیح دادم به عنوان قائممقام حزب نیروهای مختلف را آورده بودم تو این حزب و اگر در بسیاری از موارد افراد حاضر بودند به آنها بگویم که آقا اینجا دوتا جناح هست بروید تو این جناح یا آن جناح میرفتند ولی بههیچوجه تمام نیروها را نمیشد تقسیم کرد تو این دو جناح برای اینکه جناح به دو فرد مشخص به عنوان رهبر جناح مشخص ارتباط پیدا میکرد که خوب خیلیها از آقایان بلکه علاقهمند بودند میرفتند ولی خیلیها هم نمیرفتند و در واقع یک مقدار از آن نیرویی که من آورده بودم تو حزب، با من آمده بودند چه آن نیروی دانشجویی و مقداری از افراد دانشگاهی که خیلیهایشان از آن سوابق سیاسی چیز داشتند آنها حاضر نبودند بروند تو این جناحها. با من میآمدند برای اینکه به دلائل همکاری که خیلی از اینها همکاری با من کرده بودند. این یک مطلب بود. بنابراین از اول اینجا این مسئله مطرح شد که دو جناح هست ولی همه نیروها مثل اینکه نمیشود بروند تو این. گذشته از این من خودم، این را هم باید به صراحت بگویم، چون میگفتم که اداره دوتا جناح است اینها باید اداره بشوند من هم باید تشکیلات هم داشته باشم که بتوانم اداره بدهم اگر طرحی. چون اینها قرار بود فکر کنند این جناحها طرح بدهند، خوب اگر طرح میداند من میگفتم یک کسی باید اینها را رسیدگی کند. پس بنابراین عملاً من خودم یک تشکیلات جناحی بدون اینکه اسمش رویش باشد یک جناح شده بودم آنجا از نظر کار و افراد و نیرویی که آمده بود آنجا. بنابراین 1) همیشه یک حالت مسئله اینجا بود بین دو جناحی که اعلیحضرت اعلان کرده بود و جناحی که defacto من داشتم و دیروز اشاره کردم در آن جلسهای که با اعلیحضرت بحث شد آنجا بالاخره با استدلال زیاد اجازه دادند من هم، بهاصطلاح حزب هم تشکیلات مرکزیش را داشته باشد. چون من میگفتم خیلی خوب حالا جناح A یک طرحی فرستاد، چه کسی باید این را نگاه کند ارزیابیش کند و کارش را بکند یک سکرتریت که میخواهد. ولی البته پشت این رقابتهای سیاسی بود برای اینکه بدون تردید آقای دکتر آموزگار و آقای هوشنگ انصاری یک رقابتهایی همیشه داشتند از نظر خوب آینده و نخستوزیری و حزب هم که به من داده بودند یکهمچین وسیله هم دست من هم افتاد و من هم افتاده بودم بدون هیچ نوع (؟؟؟) تو این رقابت. بهطوریکه یک روز صبح آقای هویدا من را صدا کرد. ساعت شش رفتم آنجا و گفتند، «روابط هوشنگ انصاری و دکتر آموزگار را که میدانی؟ بینشان رقابت است. ولی دیروز با هم آمدند اینجا و گله دارند که من نخستوزیر همهاش از تو حمایت میکنم و میدان را تو داری تصرف می:نی. درست گوش کن جوابی که من دادم. به آقای دکتر آموزگار و هوشنگ انصاری گفتم این خونش سیاسی است، این میز حزب هم دستش افتاده اعلیحضرت هم حمایت میکند. من سعی میکنم دیگر حمایتهایم را بیطرف نگه دارم ولی خود این دیگر دارد میرود.» خوب باز جملهاش، گفت، «گفتم تو این خون تو اگر درآوردند همهاش خون سیاسی است چیز دیگری نیست. بنابراین من نیستم. من چشم در آینده تعادل بیشتری حفظ میکتم.» بنابراین ما یکهمچین دو جناحی بود با یک جناحی که دست من بود بعضی از این آقایان هم از این روشنفکران با آقای دکتر آموزگار بودند، بعضی از آقای هوشنگ انصاری. یک مطلب را من باید اینجا بگویم و آن این بود که با تمام لیاقت و احترامی که من دارم نه هوشنگ انصاری نه دکتر آموزگار تو عمرشان کار حزبی نکرده بودند. یعنی بالاخره وقتی آدم کار حزبی میخواهد بکند باید از بچگی تو حوزه نشسته باشد. بنابراین این مسئله برای آنها با اینکه کسانی دوروبرشان بودند که اینکارها را کرده بودند ولی از نظر آن چیز سیاسی آن سوابق حزبی را نداشتند و وزارتشان را هم داشتند و کارشان را هم داشتند. من دیگر که وزارتم را هم گرفته بودم. خوب اینجا full time از صبح ساعت 5 صبح تا نه… خوب طبیعی بود که این تشکیلات حزب رستاخیز تا روزی که من بودم زیر کنترل من بود در آن حدود که آقای هویدا نظارت کل میکرد ولی خطوط را چون میپسندید و همیشه دنبال این بود که مردم را بیاورد به مشارکت. هویدا با تمام گرفتاریش یک دورهای هفتهای سه دفعه صبح چائیاش را با اساتید و مدیرهایی که من انتخاب میکردم، دوازده دوازده نفر میرفتیم خانهاش مینشست چای میخورد. یعنی دنبال این بود که این طبقات. میدید که اینجا یک فرصتی پیش آمده که این طبقهای که فاصله کامل گرفته دارد میآید تو حزب. خیلی نو بود که شما وقتی میآمدید تو حزب آنجا مثلاً یک جلسه شصت تا استاد دانشگاه بودند که یک نفرشان تو عمرشان کار سیاسی نکرده بودند. اینها افرادی بودند که میگویم با همه اینها من مینشستم میگفتم آقا همهمان یکجوریم. تا حالا هیچ کار سیاسی نکردیم ولی من حس میکنم که شاه میخواهد بیاید اینجا کمک. هر کسی شما کار حزبیش را نمیتوانید به آن معنی بکنید شما که میتوانید اینجا بنشینید مطالعه بکنید، طرح بدهید، مسئله بکنید. و طرح نمونهای که پیاده کردم که یک مخلوطی بود از همکاری اساتید که میگویم هیچچیز حزبی نداشتند. دانشجوها، دانشآموزها مطالعه جنوب شهر بود، این گودهای جنوب شهر را ما از حزب سه ماه هیئت گذاشتیم یک مطالعه آماری کردیم که اصلاً این دههزار نفر چه کسانی هستند و چه هستند و چهکاره هستند، اینها همه را حزب کرد. بعد هم با استفاده از قدرت آن طرف وزارتخانه هم که مسکن هم زیر نظر من گذاشته بودند تو حزب طرح این دههزارتا را هم تهیه کردیم که نمیدانم شما آنموقع نرفتید، چون نه آجر بود هیچی نبود کسری بود من تصمیم گرفتم دههزار تا یعنی طرح من یک طرح عجیبی بود، من گفتم بایستی دههزارتا پیشساخته از خارج برمیدارم میآورم این گودها را پاک میکنم که دیگر صحبتش نشود، چیزی نیست دههزارتا. از ششتا شرکت ساختمانی پانصدتا پیشساخته خریدیم یعنی سههزارتا که این را گذاشتیم آنجا ببینیم کدام از اینها به آب و هوا و شرایط جنوب شره بهتر بخورد که بعد برای آن هفتتا دیگر کارخانهاش را بگذاریم. پشت این هم یک طرح درست کرده بودم دویستهزارتا خانه پیشساخته وارد کنم که اینها همش بعد دیگر من رفتم. یعنی میکشیدم… دوتا هدف اینجا: یکی هدف این بود که این آدمهایی که تو حزب نمیآمدند بیاورم تو حزب، آن حرفهایها همیشه هستند هرچه درست کنیم میدوند میآیند. دوم اینکه این افراد را تو جاهایی ببرم که به چشم میخورد و آن حس تأمین حس اجتماعی آنها را تأمین بدهد. این بچهها وقتی میرفتند تو آن گودها مطالعه آمار میدادند بیرون، این یک رضایت به اینها میداد یعنی درست آن Justice sociale که میگویند اینها این حس را میکردند که دارند آن کار را میکنند و این را ما کردیم، درست دههزارتا واحد گودهای جنوب شهر را حزب درآورد که هر گودی کی هست، چند نفر هست، چهقدر خانه لازم دارد مسائلش چیست و چیزها درآوردیم از معاون دانشگاه آن جا زندگی میکرد تا فلان شخص. یکی این و یکی هم گفتم آن ریشهای که در شهرستانها داشتیم مطالعه میکردند. شهرستانها من به چندتا مطلب برخوردم که اینها را برمیگشتم با هویدا صحبت میکردم و بعد نظر من از نظر تجزیه و تحلیل انقلاب فوقالعاده مؤثر بود. این شهرستانها که من میرفتم گروههای مختلف میآمدند در جلسات چون جلسات هم همیشه حتمي یک جلسه عمومی بود که خیلی روشن بود. هر کی چه دولتی و چه خصوصی کارمندهای بهاصطلاح مدیرکلها نشسته بودند ولی همیشه مخلوط با طبقه متوسط کاسب و یعنی یک مخلوطی بود یعنی کسانی که در شهر واقعاً شهر را میگردانند. یک جلسهاش حتماً جلسه خانمها بود و نقش این خانم تو شهرستان چیست؟ یک جلسه حتماً سازمان جوانان بود که جوانهای قبل از دانشگاهی. اگر دانشگاه بود که حتماً جلسه دانشگاهی داشتم اگر هم مراکز کارگری بود و اینها حتماً هم یک جلسه با کارگرها. تا پنج جلسه آسان میرسید که مثلاً ده ساعت پشت سر هم بحث میکردیم. اولاً چیزی که به چشم میخورد ما از نظر فیزیکی شهرنشین شده بودیم ولی ما شهرنشین به معنی شهرنشین که وقتی صحبتش میشود نشده بودیم. یعنی اتفاقی که افتاده بود این کشاورز از ده درآمده بود آمده بود توی این شهر کوچک شهرستانها که اینها همه آن سالها ساخته شده، اصلاً آبادی ایران همش همین شهرستانهای این سالها است، قشنگ بعضیهایشان واقعاً مثل جواهر. این آمده بود اینجا. تا زمانی که تو عباسآباد زندگی میکرد فرض کنید ایشان از نظر آماری شما کاورز بود ولی حالا که آمده بود و تو فلان شهرستان از نظر آماری شهرنشین شده بود. پس یک شهرنشینی فیزیکی ما داریم و اگر بخواهیم شهرنشینی را چیز بکنیم یک شهرنشین معنوی، ارزشهای معنوی. یعنی چه؟ یعنی شهرنشین آنست که مدرسهاش، حالا از ده که آمده به شهر تأمین است. بهداشتی که ده به او نمیتوانست بدهد شهر به او بدهد، خانهای احتمالاً بتواند دست بیاورد و با به دست آورده فرهنگ و خانه و بهداشت از نظر cultureاش، از نظر برداشتهایش خودش را دیگر در یکی محیطی خارج غیر از محیط کشاورزی حس بکند و واقعاً در این محیط این بندهای مختلف را که شهرنشین شده حس بکند و دارا بشود. من اولین چیزی که تو این سفرها به آن برخوردم دیدم که عجیب است آن آدمهایی که آمدند از ده به شهر یک چیزی نیست که در خارج خیلی زیاد است Bidonville یعنی این نیرویی که از ده آمده به شهر از آن مناطق جنوب شهر درست نکرده، زاغهنشین و Bidonville به معنی چیز. در تمام این شهرستانهای ایران میگشتید سه چهارجا فقط این را میدیدید که این انتقال نیروی کارگری از ده به شهر مناطق شهری کثیف بهاصطلاح زاغهنشینها را درست میکرد. بندته سه چهارجا من فقط دیدم. رشت دیدم، تبریز دیدم، جاهای دیگر هیچجا ندیدم. یعنی به دلیل این برنامههای اقتصادی که پولهایی که خرج میشد من راجع به کیفیت و کمیتش فعلاً بحث نمیکنم همین که خرج میشد این کارگرهایی که از ده کشیده میشدند سطح در آمدشان طوری بود که مانعی از تأسیس این Bidonvilleهای افتضاح که تو شهرهای دیگر دارید در آمریکا جنوبی دارید، در شهرستانهای ایران نداشتیم. این از نظر درآمدی. یعنی اگر به pyramide درامد به آن نگاه میکردید میدیدید که این با یک سرعت فوقالعاده از pyramide درآمدها آمده بالا اما چیست؟ انتظارش چیست؟ بهداشت، خانه، فرهنگ. هرجا ما رفتیم نشستیم، من اینها را دادم بیرون، آنجا کسی آنجا من یادم… حالا یا میترسیدند، ممکن است بگوییم میترسیدند با اینکه من اصلاً میکروفون را، معروف شده بود، میدادم دستش میگفتم آزاد بگو ببینم چند مرده حلاجی. تمام پرابلمها پرابلمهای یک طبقه جدید متوسط که به آنها یک وعدههای زیادی دادند از ده آمده به شهر و آن دوره کوتاه نمیشود این تمام انتظارات را برآورده کرد. این یک کمپلکسی بود که ما تو حزب میدیدیم. پس بنابراین عکسالعمل ما خیلی روشن بود. ما برای اینکه حزب را به مردم بقبولانیم این مسائلشان را میگذاشتیم در نظارت که مردم بروند آنجا شکایتهایشان را راجع به این مطرح بکنند. این یک وسیلهای شده بود که من از این بازوی نظارت حزب که در تمام ایران داشتم پیاده میکردم یک راه دیالوگ با مردم این مردم پیدا کرده بودم. همین که میآمدند میگفتند آقا مدرسه ما قرار بود ساخته بشود شش ماه عقب افتاده، این میآمد تهران پیش ما اقدام میکردیم این حس یک دیالوگ درست کرده بود این چیزی سیاسی نبود این بهاصطلاح گفتم ما چون از بالا این را به ما دادند ما سعی کردیم این را از پایین حالا بیاوریمش بالا، این فوقالعاده مؤثر بود. جلسات، میگویم، از این پنج تا نمیگذرد معمولاً زمین هم یک بحثی بود چون ایرانی زمینباز هرجا میرفتی زمین مطرح بود، این هم اصلاً چیز نداشت. بعد مطلب دوم که به آن برخوردیم درست این هم چیزهای کلاسیک است. مردم از نظر مالی یک گروه زیادیشان تأمین شده بودند، این دنبال پوزیسیون اجتماعی بود این دیگر کلاسیک کلاسیک بوده است یعنی تو این گروههایی که آمده بودند یک عدهای حالا خانه و اینها نداشتند ولی آنهایی که توده بودند، ریشسفیدهای ده بهاصطلاح اینها در اثر همین توسعه اقتصادی پولدار شده بودند و درد بحث اینجا خیلی جاها خیلی روشن بود که این دنبال حقوق اجتماعیش است، این میخواهد دخالت داشته باشد، این میخواهد تصمیم بگیرد، این میخواست کنترل داشته باشد. این را من جوابش را با هویدا خیلی بحث کردیم. من این را باید به شما بگویم انتخابات انجمنها که شد من پایم را تو یک کفش کردم که مردم را من نمیگذارم بیاورند. خیلی بحث کردیم. هویدا گفت، «نمیشود، اگر مردم را نیاوریم رأی نمیآوریم.» گفتم والله من حسم این است. تو شهرهایی که میرفتم مسئلهای نخواهیم داشت در شهرستانها مسئله مطرح نیست، میآیند. شهرهای بزرگ ممکن است نیایند ولی بابت اینکه بیاییم شهرهای بزرگ را بیاوریم و پر بکنیم و یک ادعایی بکنیم آن شهرهای کوچک هم که من فکر میکنم یواشیواش مردم خودشان میآیند آنها را هم خراب کنیم من به عنوان مسئل در انتخابات انجمنها مخالف مداخله دولتم برای آدم آوردن. بالاخره قبول کرد. در شهرهای بزرگ شکست مطلق خوردم هیچ رأی قلابی نیاوردم مثلاً دویستهزارتا رأی تهران رخیتند. اما برعکس تو شهرهای کوچک و متوسط رأی ریختند ولی آن کثافت رأی آوردن و یک دفعه رأی بیشتر باشد و این اثر گذاشت. میگویم امید من در آنموقع این بود که از همین حرکتی که من فکر میکردم در شهرستانها در شهرهای کوچک بهوجود آوردم، این تماسی که آنجا… چون شهرهای کوچک قیافه دارد شهرهای بزرگ است که قیافه ندارد، این تماسی که ما با افراد محلی در شهرستانها برقرار کرده بودیم در رفع مشکلاتی که روزانه برایشان پیش میآمد یواشیواش این بهاصطلاح شهرت حزب را آنجا بهصورت یک نیروی مثبت دربیاوریم از راه نظارت یعنی رفع مشکلات مردم این یک راهی بود که من، که زمان میخواست تا بشود یواشیواش این کار را پیاده کرد. آهان، اینجا در هر صورت این به آنجا برمیخورد که وقتی که ما میخواستیم از راه نظارت در شهرستانها مشکلات مردم را حل بکنیم میخورد به قدرتی که حزب باید داشته باشد تا بتواند مداخله چه از نظر بهاصطلاح رفتن و رسیدگی کردن و چه از نظر اینکه آن فردی که در مقام دولتی که کارش را انجام نداده حزب بتواند او را احضار کند مواخذه بکند و اگر لازم باشد تقاضای برکناریش را بکند. خوب این مسئله نه تنها در سطح پائین مطرح شد خیلی زود، در سطح استاندار مطرح شد و چهبسا ممکن بود در سطح وزیر مطرح بشود. ما یک نمونهاش را داشتیم که سروصدا شد یک استاندار شمال بود که احتیاط کافی درباره جلوگیری از مسمومیت آب نکرده بود و آن یک کارخانه ماهیها هم سبب مرگ و میرماهیها شده بود. خوب، این در آن اول بود و این استاندار را احضار کردند که آقا این شکایت رسیده است از افراد حزب در این منطقه این ماهیها همه مردند شما چرا اینکار را کردید؟ خوب میدانید، این یک دید جدید بود، این از نظر concept ساختمان سیاسی ایران یک مسئله کاملاً جدیدی بود که یک جایی که حالا اسمش حزب است، حزب شاه هم هست قدرت داشته باشد کارمند دولت را تا سطح وزیر مؤاخذه بکند. اینجا بود که همان مسئلهای که دیشب به شما اشاره کردم که این گاردین لندن نوشته بود، نوشته بود، این حزب به جایی رسیده که شاه باید یک مقدار از اختیاراتش را بدهد. یعنی دیگر فقط این نبود که از آقای ایکس شکایت کنند شاه رسیدگی کند بگوید این چیست؟ یک تشکیلاتی باشد که این تشکیلات در سرتاسر مملکت بتواند این افراد بکشد و از آنها سؤال بکند بدون اینکه جنبه مثلاً… این مداخله به امور دادگستری نبود، این یک سازمان سیاسی بود که یکی از وظائف این سازمان سیاسی این بود که از عضوش بپرسد تو چرا اینکار را عوض کردی؟ اینجا بود که یکی از مسائلی بود که خوب خورد مسلم به امکاناتی که حاضر نبودند به حزب بدهند. مطلب دوم که این حزب برایش مهم بود این بحث عقاید بود. دوتا جناح گفته بودند، بسیار عالی. اولاً همانطوریکه گفتم با تمام احترامی که به آقایان دارم آقایان هیچکدامشان، نه آقای دکتر آموزگار نه آقای هوشنگ انصاری کوچکترین سابقه فعالیت سیاسی و حزبی نداشتند. پس این خواه ناخواه تبدیل شد به یک مقدار یک گروه افرادی که همانطورکه گفته بودند وزرا نصفشان بروند اینور نصفشان بروند آنور در آن حدودی که با هم نزدیکند و هیچ نوع اگر بخواهید دگماتیکی هیچ نوع تئوری سیاسی و دگماتیسم سیاسی و اینها وجود نداشت در این جناحها. این جناحها معمولاً آدم وقتی نگاه میکند در حرکتهای سیاسی میبیند یک افراد خیلی دگماتیک شروع میکنند و روزگار اینها را به طرف آدمهای عملیتر تبدیل میکند ولی این معنیاش این است که اینها یک مقدار ابزار سیاسی در bagageشان دارند که بتوانند این مسائل سیاسی را که مطرح میشود با یک حداقل دید فکری عرضه بکنند. چون اگر من میگویم جناح باید با یک دید فکری مسائلم را عرضه کنم نه صرفاً برای اینکه این به عقلم رسید تو به عقلت نرسید. و اگر رستاخیز به آن معنی بود که من دنبالش بودم که یک حزبی مکزیک است که از آن هر روز امکان دارد سه چهارتا حزب واقعاً مستقل درآید که بعد هم شروع شد و داستان…. آنوقت این بحثهای ایدهئولوژی و فلسفی و اینها دور از راهحلهای تکنوکراسی باید در آن پیدا میشد و این را واقعاً آن دوجناح بایستی عرضه میکردند. من فقط میتوانستم آنجا چهارچوبش را آماده بکنم که چهارچوبش را آماده کرده بودم از این راه که مانعی شده بودم که یک حزب بسته فائیستی یا یک حزب بسته مارکسیستی بشود که نشود اصلاً تویش عقاید برای اینکه این اینقدر باز بود. ما همه میدانستیم. زمان شاه میگفتند دیکتاتوری. دو سه چیز بود شما به آن دخالت نمیکردید کسی به شما کار نداشت. مسائل جنگ بود و نفت بود و شخص اعلیحضرت. ولی دیگر زیر آن هزارجور میشد بحث کرد و بهاصطلاح مطالب را مطرح کرد. من فکر نمیکردم که اگر آن روز هم یک گروه فکری در رستاخیز یا میشد میگفت من معتقدم باید تمام بانکها و صنایع و اینها ملی بشود مگر این به کسی بر میخورد؟ نخیر، یک جناح فکری آنجا بود میگفت من این را میخواهم میگویم میشد آنجا یک حرکت ایدهئولوژیک را اگر ادامه به آن جور دادند و بعد که من رفتم برداشتها عوض شد روزی که آقای هویدا استعفا داد من رفتم چیزها عوض شد آن را باید با کسانی که بعد مسئول بودند این بحث را بکنید. مثلاً من یادم هست بعد از اینکه من رفتم گفتند آقا اینجا پنجهزار تا حوزه نشان دادند اینها هیچکدام وجود ندارد. خوب، پنجهزارتا حوزه درست شد که کارمند یک نماینده بفرستد به کنگره خوب مسلم این پنجهزارتا حوزه یک مقدارش اصلاً از بین میرود ولی مهم سر این بودش که تو این شهرستانها شما تمام مراکز اینکه چراغ روشن کنید. حالا آن چراغها بازده تا دیگر میتواند روشن کند که این ظرف یکسال که امکان ندارد. این تماس واقعاً با این شهرستانها و طبقهی متوسط و دانشجو و دانشگاهی بود که یواشیواش شما بتوانید این بهاصطلاح نیروها را آماده برای بحث، برای بحث، برای به صحنه آمدن تا بلکه با زمان طولانی اگر آنهایی که دنبال ایدهآلیسم دموکراسی غربی هستند یک زمینهای پیدا بکند که انفجار نشود بلکه یک مقدار این فشار را بردارد که این مردم حرفشان را بیایند بزنند.
Leave A Comment