روایت­کننده – تیمسار مین­باشیان

تاریخ – اول دسامبر 1981

محل مصاحبه –

مصاحبه­کننده – حبیب لاجوردی

نوار شماره – 2

 

س – راجع به­همین

ج – بله قم بله

س – ننوشته شده – اگر یک توضیحاتی بدهید که چی بوده.

ج – قم شلوغ شد – شلوغ بعد زد و خورد شدید شد. افراد طرف­دار دولت با لباس سویل رفتند آن‎جا مثل یک عده اوباش ریختند سر ملاها – آخوندها را شروع کردند کتک زدن…

س – موضوع چی بوده؟ آخر چطور شروع شده؟

ج – برای این‎که شروع کردند… ملاحظه کنید من نمی­دانم که این سیاست­های نفتی است به طور قطع سیاست خارجی بود. و به طور قطع هم مال شوروی نبود. شوروی زیرجلکی حزب توده­اش را تقویت می­کرد و کمونیست­ها را تقویت می­کرد. فدائیان اسلام بهشان کمک می­کرد. فدائیان خلق و مجاهدین اسلام را – اون حزب توده را کمک می­کرد. این‎‎ها یک سازمانی بود. این سازمان آزادی­خواه را تقویت می­کرد هرجوری می­خواست و اغلب این سازمان‎های آزادی­خواه بچه­های تحصیل‎کرده نمی­رفتند زیربار کمک کمونیست. به محض این‎که می­فهمیدند که این‎‎ها با کمونیست­ها ارتباط دارند خودشان را می­کشیدند کنار. عقیدۀ کمونیستی داشتند ولی نمی­خواستند تابع شوروی بشوند. این­قدر شعور داشتند. فهمیده هستند و من بهشان احترام فوق­العاده می­گذارم که بدانند یک کشور خارجی مثل عراق و شوروی نمی­آید دایۀ داغتر از مادر باشه – دلسوزتر از مادر باشه. این‎‎ها تا می­فهمیدند که این‎‎ها ارتباط با شوروی داشتند کنار می­کشیدند آن‎ها زیرجلی کار می­کردند. این‎‎ها مطمئناً یک سیاست­هایی خارجی دست راستی یا سیاست نفتی بود یا سیاست­های دست راستی بود. حالا چه هدفی داشتند از این سیاست…

س – سابقه­اش چی بود؟ من چون آن­موقع ایران نبودم اصلاً…

ج – من هم خودم در… می­دونید در سیاست نبودم آنچه که ظاهراً می­دیدم این بود که یا می­خواستند شاه را بترسانند مجبور بکنند یک کارهایی بکنه – ترمزش کنند زیاد تندروی نکند نمی­دانستم اما بازار شلوغ می­شد. ولی خوشبختانه برای شاه کسانی که سرکار بودند تمام از افراد مطمئن بودند آن­موقع. مثلاً من فرماندۀ دانشگاه نظامی­اش بودم جم معاون سپاهش بود. اویسی فرمانده لشگر گارد بود. ملاحظه کنید این‎‎ها کسانی بودیم که خیانت بهش نمی­کردیم. فرخ؟؟؟ فرمانده تیپ بود. معاون تیپ پهلوی من بودم. ما بهش خیانت بکن نبودیم. ؟؟؟ روی سند فرماندهی سوار شده بود. و از همان‎جا شروع کرده بود به آغاز یک عده اصلاحات به حساب خودش واقعاً – به حساب خودش می­خواست اصلاحات بکنه. برای این‎که من بودم باز با مادرش می­گفت که حالا ببینید من چه بکنم توی این مملکت. ببینید چه اصلاحاتی برای این مملکت.. با اعتقاد می­گفت. حالا عوضی شد – اشتباه کردند- کمک بهش نکردند – خودش اشتباه کرد من دیگه نمی­دانم چون من مرد سیاسی نیستم اجازه بفرمائید اصلاً در این باره صحبت هم نکنم. من نظامی­اش را می­گویم. جریان نظامی­اش. آن روز در قم این اتفاق افتاد که رفت صحبت کرد – سخنرانی  کرد که من خودم از همۀ شما مسلمان­ترم من خواب دیدم که از یک جا پرت شدم. وسط راه از دره که می­آمدیم از قاطر پرت شدم یک کمری – دستی از غیب رسید کمر مرا گرفت حضرت عباس بود و این را گفت تو سخنرانی‎اش. بچه­ای تو سرش ممکن است یه همچین خاطره و فکری خطور بکنه و این هیچ بعید نیست. ولی این را گفت آن‎جا برای این‎که بگه این ملاها دروغ می­گویند – ظاهرنما مسلمان­اند مسلمان­تر از همه من هستم. و بعد از این‎که برگشتیم – با هواپیما برگشتیم – تو فرودگاه اعلم یک تلگرافی داد نخست­وزیر بود. تلگراف داد دستش دیدیم برگشت و نگاهی کرد و گفت تمام زیرسر قمی است­ها این شیخ قمی معلوم شد که در مشهد هم یک شلوغی­هایی داره میشه. یک هفته بعد من را فرستادند مشهد به عنوان فرمانده لشکر مشهد. شانس من یا خوشبختی من یا اسمش را بگذارید مدیریت من – هرچه دلتان می­خواهید بگذارید من فکر می­کنم شانس من بود – این‎که من هرجا رفتم خطرناک­ترین مأموریت­هایی که در ایران اتفاق افتاده اجرا کردم خون از دماغ یک نفر نریخت. مشهد از قم می­دونید که حرمتش بیشتر است. چون حضرت امام رضا است. مشهد جایی است که رضاشاه مجبور شد به مسلسل ببنده مسجد گوهرشاد. در آن‎جا من آیت­الله قمی را برای این‎که می­دانستم ساواکی است می­خواهند بکشندش چون نگرفتندش می­خواستند بکشندش. گفتم دست بزنید اعدام! خودم می­دهم این‎جا میدان تیر اعدام­تان بکنند. حالا این‎جا من فرمانده­ام. نصیری به من تلفن کرد گفتش که شاه می­گه چرا نمی­دی این قمی را؟ گفتم به کی گفته بده؟ گفت به ساواک. گفتم به اون­ها بگو جانم. گفت نه دیگه گذشته تو بگیر. گفتم بالاغیرتاً نعمت نصیری اعلی‏حضرت گفتند؟ گفت به خدا گفتند بعداً هم من بهشان به عرضشان برسانم. گفتم ساعت چند است؟ گفت ساعت یازده و ربع است. گفتم یک بعدازظهر گرفتمش.

س – آیت­الله قمی را؟

ج – آیت­الله قمی را – می­گیریم. بعد رفتیم گرفتیمش. گفتیم آقا به خدا – من نگرفتمش یکی از سرگردهای من بغلش کرد گفت آقا ترا می­کشندت ساواکی­ها گردن ما ارتشی­ها می­گذارند. صحیح و سالم الان هم صحیح و سالم است و الان هم داره فحش می­ده به سازمان خمینی – آیت­الله خمینی و سازمانش. داره اعلامیه صادر می­کنه. او یک مسلمان واقعی است ولی لجباز و پدرکشتگی داشت با شاه. شاه پدرش را در…

رضاشاه پدرش را در مسجد گوهرشاد کشته بود و این دشمن شاه بود به طور قطع. اسم من را هم گذاشته بود فرمانده لشگر شمر. شمر فرمانده لشگر یزید. آخه لشگر نداشت فرمانده لشگر – سازمان لشگری نداشتند که من به سپهبد امیر عزیزی رفتم گفتم آقا حالا من شمر شدم؟ من که خودم از همۀ این‎‎ها مسلمان­ترم. آن عزیزی رفت گفت من باهاش صحبت می­کنم. باهاش صحبت کرده بود که آقا تو یک افسر تحصیلکرده – پاک­دامن برای مشهد (؟) داره درست می­کنه داره کار می­کنه خدمت می­کنه به این مردم تو این­هم داری بدنامش می­کنی. گفت والله من نمی­دانستم که این آدم خوبی است. آدم خوبی است؟ آیت­الله قمی در آن‎جا. در آن‎جا آقا خون از دماغ یک نفر نیامد. با صحبت من توی بازار راه رفتم گفتم آقا شما توریستی که هستید. اگر توریست نیاید که شما می­مانه بازارتان. در دکان‎ها را باز کنید – ببینید من این‎جا بدون سرباز – بدون سرباز بدون دژبان می­رفتم توی بازار قدم می­زدم. این‎‎ها مشهدی­ها با من این­قدر خوب بودند. برید از بازار مشهد بپرسید. به­طوری­که وقتی من رفتم یک هفته زودتر مأمور شدم به شیراز به علت آمدن بهمن قشقائی در آن‎جا و دزدی­ها و زدن ژاندارم­ها – شاه من را احضار کرد و گفت برو به این ژاندارمری کثافت­کاری می­کنه من را فرستاد آن‎جا. یک هفته بعد زنم آن‎جا بود هر روز بهش تلفن می­کردند به جای این‎که فحش خواهر و مادر بدهند بهش – بهش می­گفتند خانم شما سرور مائید روی چشم ما جا دارید. از شیرمرغ و جان آدمیزاد هرچی بخواهید بما بگویید ما برایتان تهیه می­کنیم. این گفته بود آخه چرا؟ درحالی­که ایرانی ببینید بد نیست ایرانی – این­قدر حق­شناس. گفته بود چرا؟ گفته بود شوهر شما به این شهر ما خدمت کرده ما مشهدی­ها غیرت داریم. و بالاخره هم یک پتوی الکتریکی وقتی زنم می­خواست بره به عنوان یادگار به من دادند که بگوئید شوهرتان روی خودش بیاندازه به عنوان خدمتی که کردم. بازاریان این­کار را کردند – دانشجویان دانشگاه این­کار را کردند. همین دو تا عاملی که همیشه ازشان می­ترسیدند. این‎‎ها و بنده دو سال در مشهد بود. خیلی هم به من خوش گذشت از همۀ سال­های عمرم بیشتر بهم بیشتر خوش گذشت. با بی­پولی و خانۀ دولتی به هم بود و زندگی می­کردیم و با یک عده آدم­های خوب توی دانشگاه صحبت می­کردم با دانشجویان بازی می­کردم والیبال. اصلاً می­گم باور کنید من مورد محبت دانشجویان بودم مورد محبت مردم بازار بودم. چون نه دزدی داشتم نه زور می­گفتم وظیفه­ام را انجام می­دادم. خون از دماغ کسی هم درنیامد همه هم سرکار خودشان نشستند بعداً فهمیدند ما راست می­گوییم. امنیت باشه بهتره تا شلوغ پلوغ شدن. بعد هم خودش آبی بود تکان خورد آزاد شد. آن­ور هم آیت­الله خمینی را گرفته بودند در تهران که قضیه­اش را می­دانید چند هزار نفر کشته شد که نباید کشته بشه. اگر می­خواست کشته بشه خب من می­کشتم آن‎جا. برای این‎که مدیریت نبود – مدیریت نبود. حالا من نمی­خواهم راجع به این صحبت بکنم برای این‎که طولانی می­شه که در مشهد چرا کسی کشته نشد و چرا در تهران کشته شدند آن همه. خیلی ساده است. کسی را که امشب فرمانده نظامی می­کنند فردا می­خواهند قرق کنه این خبر نداره که 200 هزار نفر جمعیت توی میدان شهیاد جمع میشه. آخه این چه الاغی است؟ این اگر یک دوره که می­گم ادارۀ دوم یک در مدرسۀ بالاتری یک ذره خوانده باشه می­دونه که باید آژانس داشته باشه. این‎‎ها برگ درخت نیستند که یکهو جمع شوند. بهار یهو تمام درختان سبز بشوند. حسین می­ره حسن را صدا می­کنه حسن می­ره تقی را صدا می­کنه این‎‎ها جمع می­شوند در مسجد – در این مسجد در آن مسجد – در آن مسجد بعد این‎‎ها از میان خیابان‎ها داشته باشی جلویشان را همان‎جا می­گیری. می­گوئید آقا نیائید. نه جمع شدند ما درس داریم وقتی بر ضد حمله بر ضد شورشیان غیرنظامی می­کنند خب اتومبیل آب­پاش می­آرند – تانک می­آرند بلندگو می­آرند و بعد این‎‎ها را گیر می­دهند به یک طرفی که راه دررو داشته باشند تقسیم بشوند – قسمت قسمت بشوند وقتی شدند پنجاه­تا پنجاه­تا ول می­کنند می­روند. دور این‎‎ها را ببندید دور میدان دور این‎‎ها را ببندید و بعد همه را با تیر بزنید؟ یک اتومبیل آب­پاش نباشه؟ این همه‎اش نقشه بود می­بینید؟ یا خریت بود یا نقشه بود. آن‎هایی که فرمانده نظامی بود همان­موقع. من کاری ندارم به اسم – اسم نمی­خواهم ببرم ولی هرکس بود. یا خائن دانسته بود خیانت می­کرد یا الاغ بود. خائنی بود که خودش می­دانست احمق است بازهم قبول کرده بود فرماندهی نظامی ارتش ایران را به عهده بگیرد. حالا آن­موقع کی بود من نمی­دانم. آن جمعه خونین ملاها را. در حقیقت این‎‎ها دور این‎‎ها را گرفتند و تیراندازی کردند. من از مشهد مأمور شدم به شیراز شیراز مسیح و دشتی دزد – 20 سال دزد بودند با هفت هشت تا تفنگ­چی هرکدام

س – کی بودند؟ مسیح و…

ج – دشتی – دشتی و مسیح. دو تا آدمی بودند که – دشتی خطرناک­تر از مسیح – که با بیست تا تفنگ­چی این‎‎ها دزدی می­کردند. می­رفتند دزدی می­کردند شش تیرۀ بزرگ در قشقائی­ها هست. شش بلوکی و کشلولی و عمله و فلان و فلان و… که من نمی­خواهم دیگه فارسی سرتان را درد بیاورم – پنجاه­تا گوسفند می­دزدیدند بیست تا می­دادند رئیس شش بلوکی حق او را می­دادند توی منطقه این‎‎ها می­رفتند توی کوه­ها قایم می­شدند و کوه­های شیراز هم غارهایی دارد که توش دریاچه است که هنوز اسکورسیون عده­ای نرفتند این‎‎ها را فاش کنند که چندتا. کوهنورد نرفتند ببینند چه جاهایی است. می­روند توی یک چاه بعد زیرش آب هست زندگی هست برنج هست آرد هست آن‎جا می­روند برای خودشان قایم می­کنند. کسی نمی­تواند این‎‎ها را پیدا کند. شاه من را احضار کرد گفت برو ببین این‎‎ها چه می­گویند. من رفتم دیدم خراب. سرلشگر دولّو رئیس ژاندارمری است و این خراب. ملالغتی. کاغذهای رنگی – طرح جنگی درست کرده. گفتم آقا اول از همه رکن دوم اینه که یارو دشمنه کجاست؟ بگو ببینم بهمن قشقایی کجاست؟ گفت من چه می­دانم کجاست. گفتم پس مرحمت شما زیاد بنده رفتم. به من هم مأموریت دادند که سرپرستی بکنم – نظارت بکنم. کار کار ژاندارمری است برای این‎که نمی­خواستند ارتش توی این کار دخالت بکنه. ولی به من گفتند تو مراقب باش که این‎‎ها زیاد کج­روی نکنند. گفتم چشم. آن‎ها هم به حرف من گوش نمی­دادند. این خودشیرینی­های ایرانی. هرچی ما می­گفتیم چپ می­زدند. حتی اویسی بعد شد رئیس ژاندارمری آمد من برایش توجیه کردم که آقا نمیشه. آنتی­گوریلاوار فرما درسش را خواندیم این است – این است که باید شما یک کاری بکنید که آن گوریلاها ببینند که دولتی­ها نفعشان بیشتر از انقلابیون است. خدمت کنید بهشان. برای این کار هم سویک اکشن می­خواهد. این را آمریکایی­ها بهش می­گویند سویک اکشن. یعنی ارتش در خدمت مردم. من این کلمه را خودم اختراع کردم. ارتش در خدمت مردم – سویک ارتش یعنی چی؟ یعنی دکتر مجانی بفرستید توی این قبایل – بچه­ها را مجانی معالجه کنه. بچه­اش هست عزیزش است. وقتی دید بچه­ها را مجانی معالجه کنه. بهشان مجانی کتاب بدهید – کاغذ بدهید باهاشان بنویسند. مجانی دامپزشک بفرستید. ده‎هزار تومان من خودم از باشگاه افسرانم پس­انداز داشتم دارو و دوا خریدم با یک عده فرستادم و این‎‎ها اثر می­کند. وقتی این دید که قدیم یک ژاندارمری با درجۀ یک خطی – گروهبان سه آمده توی یک چادری یکی از این نیمچه خان‎ها که بهش یک ابلاغیه صادر کنه می­گه کجاست؟ میگه سرهنگ رفته به مزرعه. رفته سر گاوها – گوسفندها. می­بینه دختر 17 ساله‎اش است خوشگل هم هست. یک بچه هم داره بچۀ دوساله – پسر دوساله داره. می­گه خب یک چایی دم­کن واسه ما و بالاخره ویوله می­کنه این زن را – به زور. بچه می­بینه و وقتی­که شوهر برمی­گرده می­بینه زنش آشفته توی سر خودش می­زنه و گریه می­کنه. بالاخره بچه بهش حالی می­کنه که ژاندارمه با مادرم یک همچین عملی کرد. تندتند می­فهمه. بچه­اش را می­کشه زنش را می­کشه میره ژاندارم را می­کشه – فرمانده گروهش را هم می­کشه می­زنه به (؟) به شاهنشاه آریامهر گفتم قربان حق نداره – شاه نمی­کنه این کار را – من نمی­کنم. گفت بله حق داره. گفتم خب این جریانش است. گفت راه­حل چیه؟ گفتم قربان به این‎‎ها امان بدهید – بیان بهشان زندگی بدهید و دیگه هم آدم­های سالمی بفرستید. این آنتی گوریلا وارفر است. گفت بکنید. خدا عمرش بده سرهنگ دانشوری بود که یک دستش را نارنجک از دست داده بعداً هم شد رئیس ژاندارمری در همین زمان انقلاب این دستش را برای مملکت داده. این آن­موقع رئیس ژاندارمری شد – من این پیشنهادها را بهش کردم خودش هم بهتر از من وارد بود در این کار. همۀ این ایلات را می­شناخت شروع کرد به این کارها. حتی طرح تختخواب رو (؟) کردن این‎‎ها را داشتیم که در فلان‎جا بمانند در تابستان کوچ این‎جا. این‎جا خانه داشته باشند زمستان… وقتی خانه داشتند آدم می­تواند این‎‎ها را پیدا کند دیگه توی کوه نیستند. 300 میلیون تومان می­شد همۀ این کار ندادند که ندادند. سازمان برنامه رفت سدسازی فلان 300 هزار میلیون دلار خرج می­کرد – 300 میلیون تومان به ما ندادند که قشقائی­ها را زندگی­شان را درست کنیم. ملاحظه می­کنید این گرفتاری­ها بود. ولی ما با همین ده‎هزار تومان – با دو تا ده‎هزار تومان نیروی زمینی اصلاً ارتش نمی­فهمید که آنتی گوریلاوارفر یعنی چی – سویل اکشن یعنی چی ما خودمان این کارها را کردیم و این‎‎ها یواش­یواش شروع کردند آمدند تسلیم شدن. یارو که هفت تا بز داشته فروخته یک تفنگ برنو خریده رفته تو کوه. حالا می­گی تفنگت را تسلیم کن با چی زندگی کنه پس؟ خب بابا یک تکه زمین بهش بدهید یک چاه آب هم واسش درست کنید یک پمپ هم بگذارید واسش. ما این کار را کردیم. پول دادیم 100 هزار تومان اول دادند – بعد یک میلیون تومان دومرتبه دادند ما این‎‎ها را دانه­دانه به این‎‎ها دادیم – همان سرهنگ‎زاده را – همان سرهنگ اسمش سرهنگ بود – سرهنگ نبودها اسمش سرهنگ بود. همان سرهنگی که آن یارو را زنش را بیکار کرده بودند باغچه درست کرد هندوانه کاشت. از هندوانه‎اش منفعتی کرد که هیچ وقت در زندگی‎اش نمی­کرد. یک زندگی پیدا کرد و یک اتومبیلی یواش­یواش خرید با قسط من شروع کردم توام با این سویک اکشن پروپاگاندا وارفر – سیکولاجیکال وارفر بهش می­گویند – جنگ روانی کردن. با این‎‎ها شب­نامه می­ریختم با هواپیما پایین. باباجون چرا جنگ دارید؟ این بهمن قشقائی آمده حق خان می­خواهد از شما. شاهنشاه از آن طرف می­گویند حق خان چرا بدهیم – نوش جون بچه و زنتان. چرا یک پنجم یک هفتم روغن­تان را به او بدهید به چه مناسبت؟ مال خودتان است… این‎‎ها نگاه کنید این‎‎ها یاغی­ها بودند. الان بروید بپرسید ببینید چقدر. و این‎‎ها حقیقت بود. از این­طرف هم ژاندارمری­ها دزدها را که کشته بودند گفتم به دارشان بزنند عکس بردارند ازشان. کشته­هاشان را دادم عکس برداشتن بعد این عکس­ها را نشان دادم گفتم این عاقبت این­وری است آن­هم عاقبت آن­وری است. نترسید بیایید تسلیم بشوید. آقا همه‏شان آمدند تسلیم شدند. منتهی شاهنشاه در این‎جا هی عجله داشت. یک روز آمد به من گفتش که این دو هفته دیگر باید… گفتم نمیشه این‎‎ها فرار می­کنند قایم می­شوند. گفت پس چرا زمان پدرم؟ گفتم زمان پدرتان هم تصادفی می­گرفتندشان.

تصادفی… ولی اگر می­خواست قاچاق بشه – قایم بشه بیست سال قایم میشه توی این کوه­ها. نمیشه این باید یک جوری بشه که دیگه ایلات مردم احساس کنند که دولت و شما – دولت شما بهتر است برایشان تا آن‎ها. آن‎ها می­آیند هی نان باید بهشان بدهند مجانی ولی ما می­رویم بهشان خدمت می­کنیم تا خودشان وا بدهند لو بدهندشان این طریقه­اش است. این کاری است که آمریکایی­ها در ویتنام نکردند و از وست مورلند هم پرسیدم گفت ما اشتباه کردیم. گفت بر پدر سناتورها لعنت پول به ما ندادند کافی و خودمان هم اشتباه کردیم. در ویتنام هم همین کار را کردند یک دولت خائن پدرسوخته­ای را هی پشتیبانی کردند ازش. حالا آن‎ها چه سیاستی بود. من درس خواندۀ آمریکا هستم. من درسم را از آن‎ها می­خوانم خودشان بلد نباشند؟ حالا چه سیاستی بود توی این کار من خودم نمی­دانم. اما این کارش اینه که من موفق شدم عملاً این کاری را که خواندم پیاده کنم. در آن‎جا آقا این‎‎ها آمدند تسلیم شدند دانه به دانه دانه­دانه آمدند تسلیم شدند. خود بهمن قشقائی ماند. شاهنشاه آمد آن‎جا و به من گفتش که حالا درجۀ من را باید بده. اویسی سپهبد شد گفته بود من میرم قربان و بهمن قشقایی را می­گیرم. سپهبدش کردند آمد آن‎جا. آمد آن‎جا پیش من و من بهش گفتم شما که نمی­توانید بگیرید پدر جد من و شما هم نمی­تونه بگیره. سه ماه هم آن‎جا ماند هی ایستاد هیچ غلطی هم نکرد برگشت. برگشت یک چند تا تفنگ کوله جمع کرد رفت برگشت. من نامه نوشتم. آن­وقت این دانشور فرستادند فرمانده ژاندارمری آدم خیلی باشرف وطن­پرستی بود. خودش تک و تنها می­نشست طرح­هایی تهیه می­کرد که خدا شاهد است اسکور سولوشن به قول دانشگاه جنگ آمریکا. من دیدم حظ کردم و گفتم تو تا یک بعد از نصف شب این‎جا چه‎کار می­کنی؟ رفتم بازرسی گفت من خودم دارم به کسی که اعتماد ندارم. این کارها باید بره فردا صبح به دست فلان عناصر برسه. چه کاری می­کرد. این را می­خواستند درجه­اش را بگیرند. من یک نامه به اعلی‏حضرت نوشتم.

س – به چه علت؟

ج – درجه­اش را بگیرند به علت این‎که تعلل کرده که بهمن قشقائی را بگیرد. نوشتم این که سهل است که این داره فداکاری می­کنه. این بهترین افسر ارتش شماست. تا شش ماه حداقل باید به این وقت بدید. اعلی‏حضرت نوشت که این تأخیر کرده­ها به این مارشال بگوئید حساب خواهد شد. ما هرچی می­کردیم ما حسابی با اعلی‏حضرت نداریم. می­خواست یک درجه… می­خواستند درجۀ ما را ندهند. درجۀ ما را هم ندادند. همه به ما تبریک گفتند درجۀ من را ندادند اویسی را سپهبد کردند اویسی را. جم را سپهبد کردند من را درجه­ام را ندادند در­صورتی­که ما هر سه تا با هم سرتیپ شدیم. من خیلی ناراحت شدم. ناراحت شدم شاه آمد شیراز. گفت خب این پسره چی می­گه. روزی بود که آشپز بهمن آمده بود تسلیم شده بود. بهمن مانده بود و دو تا پسر خاله­اش. گفتم قربان این تا دو هفتۀ دیگه تسلیم می­شه. گفت چطور؟ گفتم برای این‎که این تا دو هفتۀ دیگه بیشتر نمی­تونه سی­رشن بخوره. کن – قوطی – این آشپز می­خواهد غذای گرم باید بخوره. الان هم وضعیت ایلات یک­جوری کردیم که کسی راهش نمی­ده بیاید. توی هر ایلی بره می­گیرندش. با همان ترتیبی که گفتم حسین شش بلوکی را چطوری ما گرفتیم تحویل دادگاه دادیمش. چون توی منطقه­اش رفته بودند و به ما گزارش نداده بود. دادگاه رفته بود محکوم به اعدام دیگه شوخی نداره این کار. یا رئیس منطقه هستی – رئیس ایل هستی منطقه هستی توی منطقه­ات می­آید باید اقلاً خبر بدهی نمی­خواهی خودت بگیری کاری بگیری والا خودت باید بگیریش. بدین ترتیب بهمن قشقائی تنها شد. گفتم بیشتر از دو هفته نمیشه. آن هفتۀ بعدش بهمن درخواست کرد تسلیم بشه. گفت به مین­باشیان تسلیم نمی­شوم چون گفته قسم خورده چون ژاندارم کشتم من را می­گیره تحویل دادگاه نظامی می­ده می­آیم به آقای علم تسلیم می­شوم و به وسیلۀ محمد ضرغام. او هم آمد تسلیم شد و بهمن قشقائی چون شش تا ژاندارم کشته بود تحویل دادگاه نظامی ژاندارمری شد آن‎ها هم اعدامش کردند. بعد مادر بهمن قشقائی – فرخ بی­بی گفته بود خدا لعنت کنه این مین­باشیان را. من چه‎کارۀ مملکت بودم. خوشبختانه باز هم آن‎جا من دخالتی مستقیم در کشتن یک نفر نداشتم. عجیب است آقا این­ است که من در تمام مدت خدمت نظامی‏ام تمام این مأموریت­ها را بدون یک نفر کشتن – بدون یک نفر خون­ریزی انجام دادم. بعد از آن شاه که آمد این بازدید کرد دید چه تغییراتی کرده – گزارشات دروغکی هم به شاه داده بودند. آن ساواک با من دشمن بود – علم یک ذره با من دشمنی می­کرد سر امیر متقی معاونش که آدم کثیفی بود در آن‎جا – کثافت­کاری می­کرد و فحش می­داد به افسرها. مرد پدرسوختۀ دزد بی­شرفی بود این امیر متقی. الان هم هست. معاون وزارت دربار شد بعد با کمک علم. خیلی مرد کثیفی بود خیلی مرد کثیفی بود. نمی­خواهم بگویم برایتان ولی دختره خودکشی می­کرد این‎‎ها جسد را نگذاشتند کالبدشکافی بکنند تا این‎که چالش کردند بعد برایش گرفتند و این‎‎ها زیر سر خود این کثافتکاری­ها بود. این آمد زن شوهردار دانشگاه دانشکده را می­خواستند بلند کنند او و علم و بعد شوهرش را از کار انداختند چون زنه نجیب بود نمی­خواست بره آن تمکین کنه. از کار انداختندش – استادهای دانشگاه فرار می­کردند می­رفتند آمریکا. من گفتم چرا می­رید به من راستش را می­گفتند. که آقا ما نمی­توانیم از دست این علم و این امیر متقی بمانیم. آن­وقت ما روابطمان با علم به هم خورد. به شهبانو گفتم شاه پیغام داد به وسیلۀ هاشمی­نژاد که آقا با وزیر دربار ما چه‎ کار داری؟ گفتم آقا من کاری ندارم این داره خیانت می­کنه. این آدم پاکدامن فدائی شما هست ولی در این‎جا داره خیانت می­کنه به این دلیل – به این دلیل – به این دلیل. من کاری ندارم. من اگر می­خواهید گزارشات هم نمی­دهم. و بعد از هفتۀ دیگر برش داشتند به جایش این یارو را آوردند.

س- نهاوندی

ج – نهاوندی را آوردند به خاطر گزارش من که به شهبانو گفتم برش داشتند و شیراز یک قدری آرام شد. بهمن قشقائی آمد تسلیم شد وضعیت غائله خوابید. من رفتم به آمریکا مسافرت رفتم. از آمریکا برگشتم یک سفری به آمریکا رفتیم من و (؟) برگشتم گفتند شب بیا دانشگاه جنگ – اتاق جنگ – شورای جنگ است در ستاد بزرگ. من رفتم آن‎جا دیدم که آریانا رئیس ستاد بزرگ است. جم معاونش است نشسته آن‎جا. امیرخسرو افشار معاون وزارت امور خارجه است. آن‎جا زاهدی نبود رفته بود آمریکا. آن‎جاست هویدا نشسته و یک عده­ای نشسته­اند و اعلی‏حضرت هم نیست. شاهنشاه نیست. ما خیال کردیم یک جلسۀ آکادمیک است من هم چون باسوادترین افسر ارتش بودم جم پیشنهاد کرده بود که مین­باشیان هم بگوئید بیاید. من فرماندۀ ارتش سوم بودم.

س – این چه سالی است؟

ج – سالی که کشتی ابن­سینا حرکت داده شد. اختلاف ما با عراق. سالش را درست خاطرم نیست. عرض کنم 43 – 44 بود یک همچین سالی. 45 مثل این‎که ایرانی. عرض کنم که این جریان نشستیم آن‎جا دیدیم که صحبت کشتی – حرکت کشتی ابن­سینا است و آریانا میگه من آقا این ممکن است جنگ بشه و من حداقل 25 روز وقت – یک ماه بیست‎وپنج روز و یک ماه ما حساب کردیم در ستاد بزرگ وقت لازم داریم. برای این‎که من لشگر تبریز و مشهد را بخواهم حرکتش بدهم 20 روز طول می­کشه و جنگ اگر بشه من باید این دو لشگر را استفاده کنم ازش. جم گفت آخه این صحیح نیست برای این‎که ما قمپز درکردیم که سه­شنبه حرکت می­دهیم کشتی را اگر بخواهیم دیر بی­اندازیم آبروی پرستیژ دولت ایران از بین میره این صحیح نیست. هویدا گفت من جواب اعلی‏حضرت را چی بگویم. من خنده­ام گرفت. من خنده­ام گرفت. هویدا گفت تو چرا می­خندی – لبخند می­زدم هویدا چشمش به من افتاد گفت مین­باشیان شما چرا می­خندید. گفتم که من خنده­ام برای اینه که صحبت جنگ می­کنید شما نه این‎که 25 روز دیگه نمی­توانید بجنگید شش ماه دیگه یکسال دیگه هیچ‏‎وقت نمی­توانید بجنگید. گفت چطور؟ من بلند شدم رفتم جلوی نقشه. این رودخانۀ شط­العرب اسمش اروندرود است – این اروندرود را می­بینید کوتاهترین راهش 500 متر تا 600 متر فاصله است – تنگ­ترین منطقه­اش 500 متر راه است. شما برای این‎که جنگ بکنید باید دو تا پل داشته باشید یکی ساپلای یکی اواکوایشن. یکی تدارکات یکی اخراجات دو تا پل. که یکی بره یکی بیاد. باید 1000 متر پل داشته باشید. شما تمام ارتش ایران 330 متر پل داره. اصلاً یک طرفه هم پل ندارید چه جوری می­خواهید رد بشوید. با ترونده ؟؟؟ می­خواهید تمام این ارتش را رد کنید؟ این­هم فرمانده ارتش. بعد من درخواست کرده بودم که پول به من بدهند 500 هزار تومان که زیر تپه­ها را چال بکنیم مهمات و رزرو مهمات را آن‎جا چال بکنیم برای جنگ احتمال عراق برای عمل تأخیری و بنزین.

س – توی راه آبعلی؟

ج – توی اهواز توی منطقۀ اهواز من فرمانده ارتش سوم بودم. آن ­هم پول بهمان ندادند گفتم این کار را هم کردم که پول ندادید. خیال می­کردم جناح آکادمیک است. یک مرتبه هویدا گفتش که آخه پس من آقا به تلگراف کنم به اعلی‏حضرت ژنرال­ها حاضر نیستند به جنگ. گفتم بله آقا؟ کدام جنگ؟ گفتند حمله دستوری داده آن­وقت تازه من فهمیدم که کشتی ابن­سینا را دستور دادند حرکت کند با پرچم ایران – عراقی­ها مخالف گفتند غرقش می­کنیم این‎که ممکنه جنگ بشه. گفتم خب اگر اینه که ما نظامی هستیم ما با دست خالی­ام شده باید بریم یا کشته شویم یا مأموریت انجام بگیره. فردا دو تا هواپیما میره یکی ساعت 6 یکی ساعت 7 از طرف شیراز. من با ساعت 6 می­روم یک ستاد تاکتیکی ورمی­دارم می­روم آن‎جا خودم مأموریت را اداره می­کنم. من حاضر نیستم که دیگه چشمم توی چشم اعلی‏حضرت بیافته این­همه نشان به ما دادند برای یک همچین روزی. این پل و مل و این حرف­ها هم وله­لا. من کشتی را حرکت می­دهم. جنگ هم شد یا می­میریم آن‎جا یا حرکتشان می­دهیم. من رفتم یک همچین عمل. رفتم وارد شدم دیدم که نیروی دریایی ما نقشۀ وضعیت – سی­چوئیشن مپ – نداشت. گفتم سی­چوئیشن مپ گفتند سی­چوئیشن مپ چی­چیه. گفتم ستاد یدکی­تان کجاست؟ گفتند ستاد یدکی چیه؟ اصلاً سواد… من دیدم هیچی بلد نیستند مثل آمریکایی­ها پوتین­هایم را گذاشتم روی میز – گذاشتم پایم را روی میز گفتم خب آقا یک قهوه بیار بخوریم ببینیم. قهوه آوردند خوردیم بعد دیدم خیلی بده و یک عده هم سرباز آن‎جا هستند هشتصد متر – پانصد متر هم آن­ور توی خمپاره – یک خمپاره شرکت نفت را می­تونه بزنه آبادان را منفجر بکنه و این‎‎ها مثل زنجیری به هم وصل است – منفجر می­شوند. به رئیسشان فرامرزیان بود – یک آدمی بود بسیار خوب – مهندس خوبی بود چاقی بود خواستم گفتم آقا می­تونید نفت را ببندید؟ گفتش که بله – چهار روز می­تونیم تا چهار روز دیگه ببندیم. سه روز ببندیم دو روز ببندیم – 48 ساعت می­خواهد که دومرتبه­ این کار عادی راه بیافته. روزی 21 میلیون دلار صدمه می­خوره. گفتم به اعلی‏حضرت عرض کن. نوشت گفت جواب داده­اند که اعلی‏حضرت می­گویند صحیح نیست صلاح نیست نمی­خواهم کار بکند. گفتم اگه بدونه که تمام داغون می­شه توپخانه­ها را چیدم بعد هم برای این‎که روحیۀ این‎‎ها قوی بشه – هلی‏کوپتر را سوار شدم بلند شدم رفتم آن­ور. گفتم برو مرز عراق. گفت از رودخانه رد شوم؟ خدا زنده­اش نگه­داره کامرانی – او خلبان من بود – شازده – گفتم شازده برو آن­ور. گفتم برو آن­ور خیلی بالا بود. گفتم برو پائین. رفت پائین روی مرز عراق. رفتم نگاه کردم دیدم تمام مسلسل­های ضدهوایی­شان روی ماست. توپ­هایشان – تانک­هایشان همین­طور آماده آن­طرف هست. بربری نگاه می­کنید به من. من دستم را درآوردم تکان دادم – آن‎ها هم دست به من تکان دادند. رفتم گفتم بچه­ها این[ها] مرد جنگ نیستند اگر می­خواستند من را زده بودند حرکت بکنید. بعد عطائی را خواستیم. گفتم کی میره؟ گفتند یک سرهنگی است ناخدا دو – ناخدا عطائی – ناخدا دوم عطائی سرهنگ دوم. گفتم برید احضارش کنید. خواستش گفتم که شنیدم خیلی خوب مانور کردی با یک حرکت عراقی­ها حاضر نشدند پیلوت­های عراقی که کشتی بیارند این با یک حرکت یک مانور کرده بود کشتی را از این­وری رو به این‏ور قرار داده بود. گفتم صبح شنیدم خیلی خوب مانور کردی؟ گفت درسی است که خواندیم قربان – تیمسار. گفتم خب تو می­خواهی حرکت بدهی این کشتی را؟ شما می­خواهید حرکت بدهید؟ گفت بله. ؟؟؟ می­دونی که هفت تا موشک­اند از جلوی خسروآباد می­خواهند بزنند غرقت کنند؟ گفت یک موی بایندر فدای صد تا من. بایندرها کشته شدند من هم فدا می­شوم برای مملکتم. خدای بزرگ این را گفت. من خیلی خوشم آمد از این مرد. دستش را فشار دادم گفتم که یک مو از سرت هم نمی­ره. کلمۀ بدی بهش گفتم که فلان‎جات هم نمی­توانند بخورند برو – بالا سرت چهار تا اف – 5 می­پره – بالای اف – 6 چهارتا فانتوم می­پره که می­دونی توش کیه؟ نادر جهانبانی است. او آس آسمان‏هاست. باور کنید خلبانی به آن رشادت به آن فهمی به آن دانش هیچ جای دنیا نداشت آمریکایی­ها هم نداشتند. گفتم فرماندۀ کل او هست بالای سر تو می­ره. تو خودت کشتی جنگی چی داری؟ گفت یک کشتی دارم که یک توپ 106 میلی­متری دارد. گفتم اون­هم بیاید از جلوت برو – نترس. خودم هم بعد مراقب هستم تا خسروآباد بعد توپخانه هم آن­ور هست. دو دقیقه بعد از این‎که کسی تیراندازی کنه بعد فرماندار خرمشهر تلفن کرد به من گفتش که قربان این‏جا فرماندار بصره می­خواهد با شما صحبت کند. گفتم صحبت کند. با انگلیسی دست و پا شکسته­ای به من گفتش که آقا شما مأمور حرکت هستید ولی من به شما بگویم که هر خطری که پیش بیاد مسئولیتش به عهده شماست. من هم فحش تا آن‎خطری پیش بیاد مسئولیتش با شماست خوردی تو این‎خطری که پیش می­زنی. تو اصلاً سگ کی هستی که این حرف را می­زنی گوشی را زدم زمین. بعد از مدتی فرماندار خرمشهر گفت قربان این استدعا داره که دومرتبه باهاش صحبت کنید. گفتم من صحبت نمی­کنم باهاشون. گفت پیغامی داره به من بده. گفت می­خواهد بپرسه که شما چه راهی داره که حرکت نده. گفتم که هر احمقی که اولین تیر را بیاندازه دو دقیقه بعدش میره سراغ عزرائیل. برای این‎که من توپخانه­هایم بیخودی این‎سراغ عزرائیل برای این‏که من توپخانه‏هایم جا نیست و واقعاً هم نگهبان گذاشته بودم – دیده­بان گذاشته بودم که از هرجا که اولین دود بلند شد دو دقیقه بعدش یک گردان تجمع توپ … جنگ می­شد دیگه. جنگ توپخانه می­شد. البته آبادان هم آتش می­گرفت می­رفت از بین می­رفت ولی جنگ می­شد ما منتظر نمی­شدیم بیکار نمی­شدیم. من هم کشته آن‎می‎شدم با تمام افسرهای آن‏جا و یک حالت بدی بود – خیلی حالت بدی است که برای اولین دفعه آدم احساس کنه که یک عده­ای کشته می­شوند با فرمان آدم. خودم هم با یک جمله کد – رمز دستور آتش را داده بودم که این­جور “روز اردیبهشت چه خرم است” اصلاً مربوط نیست. این کدی است که هیچ­کس نمی­دانست. این را با دونه­دونه فرماندهان گردان شخصاً باید این بی­سیم را باهاش خبر بدهم. تلفن­مان هم پاره شد قطع شد. من رئیس مخابرات را گرفته بودم ؟؟؟ آن‎ بعد با بی­سیم خوشبختانه – با بی­سیم ارتباط داشت دونه­دونه. با کشتی بی­سیم و با توپ­خانه­ها بی­سیم. کشتی حرکت – کشتی حرکت کرد چند دقیقه بعدش چند ساعت بعدش گفت ناخدا می­خواهد با شما صحبت کند. ناخدا صحبت کرد. گفتم چیه؟ گفت من عطائی هستم تیمسار. موشک­ها [را] روی من گرفتند. گفتم موشک­ها رو به تو گرفتند گفتم تو هم توپ­ات را رو به آن‎ها بگیر – رو به آن‎ها بگیر ولی آن‎جا آن لحظه­ای بود که دیگه واقعاً یک حالت خیلی بدی به آدم دست میده. احساس می­کردم که الان یک عده زیادی خون ریخته می­شه. و باور بکنید من تنها ژنرالی هستم که دشمن خونریزی به جنگم. من اصلاً نمی­بایستی افسر می­شدم. حالا فهمیدم حقیقتاً. من از اول نباید افسر می­شدم. کاش آن فیلم و کاش آن کتاب تاریخ را نمی­دیدم. می­رفتم آرتیست می­شدم می­رفتم فوتبالیست می­شدم. می­رفتم اسپورت من می­شدم. استعداد همه این کارها را داشتم. می­رفتم نویسنده تئاتر و سینما می­شدم. باور کنید این کارها را داشتم – استعداد داشتم. بیخود رفتم ارتشی شدم. در ارتش هم بزرگترین درجات را گرفتم – به بالاترین مقام هم رفتم ولی امروز احساس می­کنم می­بینم من اصلاً ذاتاً من آدم­کش نیستم – مثلاً در همین انقلاب بنده غلط بکنم برم یک جایی بخواهم خونریزی بکنم – راه بیاندازم. کسانی که می­خواهند بروند خونریزی بکنند خونریزی بکنند. اما برای تربیت یک عده نظامی که بتواند جنگ بکند برای دفاع از مملکت آن را آماده­ام به عنوان یک استاد. هر لحظه بگویند می­روم. خودم کشته بشوم آماده­ام ولی من آماده نیستم. این حالت بدی است که الان فکر کردم الان دستور می­دهم تیراندازی بشه تا فلان گردان‎ تیراندازی بکنند چه قیامتی خواهد شد چقدر کشته خواهد شد. خودم به جهنم. درست دو دقیقه بعدش دیدم عطائی می­گه تیمسار تیمسار تیمسار گفته بله – گفتم جنگ نشد گفتم جنگ نشد. گفت تیمسار گرفتند رو به هوا. گفتم یعنی چی؟ گفتند یعنی ما جنگ نداریم. گفت خب تبریک عرض می­کنم. گفت اما یک کشتی عقب من می­آید. گفتم به آن کشتی با بلندگوت بگو که اگر وا نایستی غرقت می­کنم دیگه می­ترسم تو تله بیافتم. وایستاد ساعت 4 بعدازظهر رسید به آب­های آزاد. ما یه نان و نیمرویی جای شما خالی خوردیم که از هر استیکی خوشمزه­تر و بهتر بود. باز هم این‎ا خون از دماغ کسی خون نیامد. تمام این تیپ به عرض اعلی‏حضرت شاهنشاه رسید.

س – نوار شده بود؟

ج – نوار شده بود به عرض رسید. والاحضرت اشرف تشریف آورند آن‎جا. بهشان گفتم که به برادر تاجدارتان از قول من سلام برسانید بگویید هرکاری که خودت تنهایی می­کنی طرحش را می­گیری درست می­شه. اگر به دست ماها بخواهی واگذار بکنی وای به حالت این نیروی دریایی را که من دیدم که وای… یک کمیسیونی گویا گزارش­های دیگر هم رفته بود. یک کمیسیونی آمد آن‎جا دیدند به­به­به لشگر خوزستان تمام تانک­هایش را روی رمل پر از بنزین آماده است یک هواپیما می­آید تمام منفجر می­شده اصلاً ما دیگه لشگر نداریم تانک نداریم. اصلاً این‎‎ها آمادگی جنگی نمی­فهمند چیه. این‎که فرماندهان سه نیرو را عوض کردند و جم راگذاشتند رئیس ستاد بزرگ و من را گذاشتند فرماندۀ نیروی زمینی من نگاه کردم دیدم هشت لشگر داریم. آمدم به تهران دیدیم هشت لشگر داریم اما هشت تا تیپ است در حقیقت. منتهی به جای این‎که دیگه سرتیپ بگذارند یک سرلشگر گذاشتند – چهارتا سرتیپ. رفتم گفتم قربان خیلی گران داره تمام می­شه برای ما. شما دو مقابل پول دارید می­دهید این را بردارید پول­هایش را دو برابر بدهید به اون افسرهای دیگه که حقوقتان بالا بره. گفتند یعنی چی؟ گفتم یعنی این‎که شما هشت تا لشگرتان دو تا لشگر بیشتر نیست. هشت تا تیپ. گفتند برو دو تا لشگر درست کن خودت اما جنگ بلد باشند بتواند بجنگند. گفتم چشم. بدین ترتیب من آمدم دیدم که افسرهایی که روی ارکان ستاد نشسته­اند هیچ چی کارشان را بلد نیستند. از رکن یکم شروع کردم به درس دادن. شب درس می­دادم آقا. رکن یکم می­نشاندم درس می­دادم. رکن دوم هم نشسته – سوم و چهارم هم تا ساعت 9 شب. باور کنید یک سال – این همسرم شاهد است – یک سال تا ساعت نه شب من رکن یکم – دوم – سوم – چهارم – قره­باغی هم نشسته بود به عنوان رئیس ستاد من. چیز یاد می­گرفتند. درس دادم گفتم حالا شما این درس­هایی که دادم بروید سازمان‎هایتان را بدهید. سازمان‎های وسیع بی­مصرف – (؟) مثلاً توی یک سازمان سررشته­داری بود اردنانس. هفتاد و دو تا منشی داشت اداره اردنانس تمام دختر منشی­های دختر و پسر. منشی داشت که بیشترشان دخترها بودند کار می­کردند.

(؟) که پول بدهند. این می­خواهد هشتاد تا بکنه. من عصبانی شدم گفتم به من کلک نزنید من کلاه سرم نمی­ره. بنویسید دقیقاً درست کنید. این به من خواست کلک بزنه گفت هشتادتا. گفتم هشتادتا خیلی خوب. فوراً دستور دادم که تعداد نامه­هایی که در روز می­آید برای این برای من بیارید.

س – کارسنجی

ج – کارسنجی. تعداد نامه­ها را آورند در ماه – اول ماه – وسط ماه – آخر ماه. معدل گرفتیم دیدیم که یک – از خودش می­پرسیدم – گفتم یک ماشین­نویس یک نامه­ای که می­آید این را توی دفتر وارد بکنه تایپ کنه جوابش را چقدر طول می­کشه؟ گفت ده دقیقه گفتم بگیم بیست دقیقه – بیست دقیقه بیشتر می­شه؟ بگیم نیم ساعت. گفتم هر ماشین­نویسی چند ساعت باید در روز کار کنه؟ گفت هشت ساعت. گفتم هشت ساعت چندتا نامه می­تونه بزنه؟ گفت شانزده­تا. گفتم خیلی­خب. این چندتا نامه هست. بعد معلوم شد بیشتر از سی­تا ماشین­نویس بیشتر احتیاج نداره. تعداد نامه­هایی که وارد می­شه با تعداد کاری که منشی در هشت ساعت در روز باید بکنه تقسیم شد دیدیم سی­تا بیشتر نمی­خواهد. همین کار را با انگلیسی­ها کردم شصت میلیون پاوند بهشان ضرر زدم. به همین ترتیب تعداد مکانیسین­ها کم شد خودشان دیدند گفتند. گفتم باباجون این جریان… کمیسیون مشترک بود این‎‎ها 220 میلیون پاوند حساب کردند دیدیم که شصت میلیونش زیادی است. 160 میلیون بیشتر پاوند نمی­خواهد.

س – برای تمام تانک­ها؟

ج – برای تمام تانک­ها تعداد مکانیسین. یک فرمی حاضر شده بود که برای 220 میلیون مکانیسین تربیت کنه. ما گفتیم آقاجان تعداد این زیادی است. گفتند چرا آقا؟ گفتیم بنشینیم حساب کنیم. نشستیم جلویشان حساب کردیم باهاشان و این­کار. حالا با این ترتیب من راه بردم. سازمان‎های ارتش را درست کردیم. ستاد خودم را درست کردم. بعد شروع کردم ادارات را درست کردن. ادارات را درست کردم. سازمانی درست کردیم پنج تا لشگر. با وجودی که داشتیم پنج لشگر. سه تا لشگر زرهی دو تا لشگر پیاده. رفتیم پیش اعلی‏حضرت – اعلی‏حضرت فرمودند لشگر گارد هم اضافه بکن. گفتم نمی­رسیم آقا. هی آمریکایی­ها نمرۀ ما را بد می­دهند چون تعداد کادرمان کم است. کادر اگر پر نباشه نمره کم می­دهند. این یادتان باشه. گفت خب این یادم هست. بعد یه گاهی وقتی یادش می­رفت. می­گفت پس خاتم چرا این­قدر حقوق… گفتم آن­روز نگفتم بهتان. خاتم تمام کادرش پر است – زیادی هم داره. من کم دارم بدین جهت کم می­دهند والا از نظر آموزش ما خوب هستیم. بعد هم تعداد ساعت را زیاد می­خواست بکند. من خودم وقتی که شش ساعت کار می­کردم می­دیدم که دیگه مغزم کار نمی­تونه بکنه. رفتم گفتم قربان نمی­شه این­قدر کار. گفت به من ­میخوام زیادتر کار کنند. گفتم قربان این یک کاری داره. من به افسرها دو روز در هفته مرخصی بدهید مثل آمریکا – پنجشنبه و جمعه مرخصی بدهید اما من این‎‎ها را مجبور می­کنم هر ماهی یک مرتبه چهار روز بروند 100کیلومتری – 120 کیلومتری بیرون از سربازخانه شب و روز آن‎جا بخوابند. ساعت­هایش را حساب کنید بگذارید جزو خدمت. بدین ترتیب من دو روز در هفته کردم و این‎‎ها هر گردان در ماه یک مرتبه مانور داشت بیشتر از 100 کیلومتر دور از سربازخانه شب نیاید تو سربازخانه – پیش زنش بخوابد مجبور بشه این بره تو (؟) صحرا بخوابند. این مطلب طوری گرفت که من سال آخری که می­خواستم برم اعلی‏حضرت ازهاری که جم را بیرون کرده بود ازهاری را خواسته بود گفته بود برو ببین این مین­باشیان آمریکایی­ها تعریف می­کنند. انگلیسی­ها آمریکایی­ها می­آیند تعریف می­کنند چه‎کار می­کنه با این مانورش. گفتم فردا کاری نداره فردا تمام ایران مانوره کجا می­خواهید بروید؟ ازهاری گفت من فرمانده ارتش یکم بودم در کرمانشاه. می­خواهیم بریم کرمانشاه. گفتم کرمانشاه. برای این‎که خیال نکنید من چیزی برای شما تهیه کردم. فردا که به فرخ­نیا تلفن کردم فقط گارد بیاید در – یک گارد احترام بیاید در فرودگاه. این فهمید چون من خودم گارد نمی­خواستم هیچ‏‎وقت اویسی هم آن‎جا بود. گفتم تو هم می­خواهی بیایی؟ سوار هواپیما شدیم رفتیم کرمانشاه پیاده شدیم گارد احترام را دید. بعد خواهش کرد که برویم دفتر ستاد زیرزمینی را درست کرده بودیم ببینیم توجیه کرد. سوار هلی‏کوپترها شدیم و رفتیم. گفتند ببین این‎جا دو تا گردان داره عمل داره – عمل می­کنه روز سوم مانور. چهار روز مانور بود روز سوم مانور بعدازظهر روز سوم مانور رسیدیم به منطقه. گفتم گردان 501 مختلط است به تانک این­ور داره حمله می­کنه 502 این­ور کدام منطقه را می­خواهی؟ گفت 501 رفتیم نشستیم جلوی یک تانک تنها. تانک را نگه­داشتم گفتم – فرمانده هم پرید پائین گفتم چه‎کار داری می­کنی؟ آقا این مثل یک آمریکایی شروع کرد توضیح دادن که من این کار را می­کنم این کار… گفتم فرمانده­ات را می­توانی بگیری؟ گفت بله. آمد با کد دایره سرخ – دایره سرخ این‎جا دایره سبز – دایره گنده این‎جاست. قوس و قزح این‎جاست. من اسم­ها را گذاشته بودم قوس و قزح. مثلاً تو کد یک چیز گنده گذاشته. قوس و قزح این‎جاست؟ شما را می­خواهند. بعد از مدتی هم مثل برق یک تانک آمد یک سرگرد پرید پایین. خدابه‏سرشاهد است این‎‎هایی را که من به شما می­گویم سرگرد آثار آخر فرماندهی نیروی زمینی من. سرگرد الان سرتیپ باید باشه. مثل یک استاد آمریکایی این شروع کرد توجیه دادن مانور که منطقه من اینه – اینه دشمن جلوی من گردان (؟) یکی زرهی است. گفتند از کجا فهمیدی؟ گفت ما دیشب یک اسیر گرفتیم. از آن گردان ساعت یک زرهی بنابراین سازمانش هم می­دانیم چیه – پس می­دونیم چند تا زره­پوش جلویمان است. تا حالا این چندتا زره­پوش را پیدا کردیم دنبال پنجمی­اش هستیم که آن­را هم پیدا کنیم. این‏طور مثل یک ارتش آمریکا روز سوم مانور – تمام که شد این‎‎ها خیلی خوششان آمد خیلی تاکت شدند به اصطلاح خیلی. بعد گفتم که تیمسار انصاری اجازه می­دهید من بدجنسی کنم. گفت ول کن بالاغیرتاً ول کن مین­باشیان. گفتم نه من برای این‎که شما بدونید که این ارتش ارتش جنگ­کننده است. من برای این‎که عراقی­ها می­ترسند بیخود نیست این ­را به شما می­گویم. گفتم چند تا تانکت روی کار است؟ روز اولی که من فرمانده نیروی زمینی شدم یک سپهبدی بعد فرستادند برای بازدید رفت برای بازدید سررشته­داری. رفت برگشت گفت چشم­تان روشن از پنجاه‏وسه تا تانک بیست‎وهشت­تاش فقط کار می­کرد. یعنی نصفش خوابیده. گفتم چرا خوابیده؟ گفت منتظر قطعه است خوابیده کار نمی­کنه اصلاً. شما ارزش جنگی ندارید. حالا روز سوم مانور است. من این یادم بود. گفتم چند تا تانکت کار می­کنه. گفت از پنجاه‏وسه تا پنجاه‏ودوتاش کار می­کنه. یک مرتبه فرمانده تیپ – یک ترکی بود آن‎جا خیلی گفت چرا دروغ می­گویی – چرا دروغ می­گویی هر پنجاه‏وسه تاش کار می­کنه. گفت قربان یکی‎اش را ما گفت اون­ها روی تریلی درست کرده – تحویل کرده داشتند می­آوردند. روز سوم مانور پنجاه‏وسه تا بگو – پنجاه‏وسه تا در صورتی­که آمریکایی توی برنامه­اش هست که اگر 5 درصد ددلاین داشته باشه باز نمره­اش آ است. یعنی اکسلنت است بالاترین. پنجاه‏وسه تا روی پنجاه‏وسه تا بعد از سه روز

گفتم این ارتشی است که می­توانه بجنگه. صدوبیست کیلومتر دور از سربازخانه داره روز سوم است می­جنگه. غذا خورده – (؟) خورده به همین جهت شاه وقتی من را می­خواست برداره بهانه بگیره آمد در شیراز. یک مانوری ما درست کرده بودیم مانور اختراعی درست کرده بودیم از تیپ چترباز و آن مرکز زرهی که بیکار نماند موقع جنگ. خود مرکز زرهی هم با سپهبد جهانبانی – حسین – که این کار را بکنیم. که آمد آن‎جا این­قدر تحت تأثیر این مانور قرار گرفت که شروع کرد تشویق کردن. البته من خودم را که معرفی نکردم خودش می­دانست که من هستم که این کارها را می­کنم. به سپهبد ضرغام را معرفی کردم خدابیامرزه که بعد رئیس ژاندارمری شد. بعد هم فرمانده تیپ چترباز را معرفی کردم – آن‎ها دست شاه را بوسیدند و بعد شاه آن‎جا برگشت به وزرا گفت وزرا شما از این‎‎ها توی زندگی ندیدیدها بعد از این هم نمی­بینید ما فهمیدیم ما رفتنی هستیم. وگرنه بنده اگر بودم بازهم می­دیدم. بعد گفت حالا ببینم شما اصلاً چیزی می­فهمید؟ کی خدمت وظیفه کرده؟ شاه­قلی آمد بیرون گفت دکتر شاه­قلی گفت قربان جان­نثار گفت چی دیدی؟ گفت بهداری. گفت برو کنار. هویدا گفت خود بنده باز خوبه توپ‎چی بودم. بعد شاه گفت با آن دستگاه بارانوف هم کار می­کردید که فس­فس می­کرد با چراغ توی سیگار آتش سیگار روشن می­کرد. این دستگاه بارانوف دانشکده افسری بود خیلی قدیمی کهنه…

س – کی گفت؟

ج – شاه به هویدا گفت بله قربان با آن دستگاه­ها کار می­کردیم اما اقلاً می­فهمیم این‎جا مانور، مانور این‎جوری درست کردیم که آمریکایی­ها همه می­آمدند تشویق می­کردند می­گفتند که (؟) شو. آن‎ها بهترین شوشان را شو (؟) می­دانند. (؟) شو. وقتی می­خواستند یک نمایش بدهند می­برند خارجی­ها را در (؟) مرکز پیاده نظام آمریکا که چترباز هم آن‎جاست. آن‎جا نمایش تهیه بکنند. آن‎ها معروف هستند. آن‎ها همیشه به من این‎طور (؟) ارتش ما این­طور تحویل دادیم و تشکیل دادیم و لشگر چهارم کرمان زرهی را هم پی­ریزی کردیم. ولی برای خرید اسلحه یک روزی من را احضار کرد شاه. ما هفته­ای دو روز که می­رفتیم گفت یک دستور دادیم که اوالوایشن واینترپریتیشن سکشن برایشان درست کنند. این سکشن چیه؟ یک سازمانی است که یک عده از افسرهای تحصیل‎کرده می­نشینند بررسی می­کنند که در نیروی زمینی ما چه نوع اسلحه­ای بر ضد این دشمن احتمالی و در زمین که باید جنگ کنیم چه نوع اسلحه­ای – باید از کجا بخریم؟ باید داشته باشیم این ارتش اوفانسیو باشه یا دیفانسیو باشه. چه نوع توپی داشته باشیم چه نوع تانکی. مثلاً به طور مثال آی.­­ام.­ایکس فرانسه کارابوتورش می­گرفت توی شن اما چیفتنا نمی­گیره کارابوتورش. از همه بهتر ام – 60 آمریکایی بود تانک­های آمریکایی بود. از همه بهتر از چیفتنا بهتر. گفتم خدا به اعلی‏حضرت عمر بده ما که خیالمان راحت است. فرمودند چطور؟ گفتم که حالا دیگه بهترین افسرهای تحصیلکرده را من می­گذارم توی این سکشن بررسی بکنند سه تا نیروها بدونند به رادیوهای سه تا نیروها – سه تا نیروها بدانند که چطور دشمنی در پیش دارند چه نوع اسلحه­ای سفارش بدهند پیشنهاد کنند به پیشگاه اعلی‏حضرت. یک مرتبه گفت آن‎ها گوه می­خورند ما خودمان دستورش را می­دهیم. آنی را که گوه می­خورند آن را خودشان دستورش را می­دهیم. گفتم پس چه فایده­ این سکشن فایده­اش چی چیه؟ هیچی نگفتم البته – هیچی نگفتم. یک روز هم من را خواست گفت دستور داده­ایم 800 تا جیفشن بهتان بدهند. چشم. طوفانیان می­خرید ما بگو یک شاهی امضایی پولی مولی. یک طوفانیان می­خرید با تلفن پانصدتا هلی‏کوپتر – چشم. یک روز هم مرا خواست گفت نیکسون چراغ سبز داده برو هرچی می­خواهی سفارش بده. ما توپخانه­مان از توپخانۀ عراق بدتر بود. رفتیم توپخانه سفارش دادیم که از آن‎ها نخوریم. یک همچین سازمان ارتشی بود. بعد روز آخر هم – با من هم شخصاً این­قدر بامحبت بود اعلی‏حضرت که من هیچ‏‎وقت فراموش نمی­کنم. اصلاً مثل یک – باور کنید مثل یک دوست نه مثل پادشاه. وقتی تنها می­ماندیم اصلاً جوک می­گفتیم می­خندیدیم. حتی یک شبی آن­قدر طول داد من گفتم قربان من خودم پوکر داشتم می­خواستم برم با رفقایم بازی کنم – بریج­مان را بازی کنیم. گفتم قربان بنده عرضی ندارم. گفتند نه وایسا. دفعۀ دوم گفتم بنده عرضی ندارم. گفت حالا چه عجله­ای داری وایسا صحبت کنیم. می­گفتم جوک می­گفتم و می­خندیدیم. مثلاً یکی از حرف­هایش این بود که ببین فتح­اله بگو ببینم پنجاه سال دیگه توی این‎جایی که من و تو راه می­رویم کی­ها راه می­روند. گفتم خب بنده که نخواهم بود. گفت خودت را لوس نکن من هم نخواهم بود. حالا که مرگ یک امر حقیقی است و آخرین مرحلۀ زندگی است چرا آدم شجاعانه زندگی نکند و شجاعانه نمیره. یک همچین حرف­هایی می­زد که من مورد ستایش من قرار می­گرفت من دوستش داشتم که این آخر سر این عملی که کرد. چرا این کار را کرد؟ من نمی­دانم شاید این مرض باعث شد که این­طور یک مرتبه آن شجاعت به آن بزرگی از بین بره با این حالت بود یا آن حرف­ها را می­زد به خاطر مرد سیاسی وگرنه من محبوبش… در هر صورت این‎جا بود که یک مرتبه تلفن زد شهبانو گفت بابا دیر شد کاخ اعلی‏حضرت نمی­آیی؟ گفتند این کچل مگر می­گذاره؟ گفتم ده من حالا گردنم گذاشتند هرهر خندیدند گفتند خب برو برو خیلی خب برو. با من این‎جوری بودند حتی روز آخری هم که مرا احضار کردند – البته یکی دو سه ماه بود با من سرسنگین بود.

س – این سر چی بود؟

ج – من نفهمیدم – سه چهار چیز هست. محبوبیت زیاد من توی ارتش. جنگ فوق­العادۀ من برای این‎که حقوق افسرها و درجه­داران را ببرم بالا – برای این‎که هر وقت من رفتم داد می­زد سرم. دهن­لقی من مثلاً ما گفتیم اقلاً خانه بسازید برای این‎‎ها. با روس­ها بستیم که این‎‎ها بیایند در 5 سال بیایند خانه بخرند تمام افسران ارتش بسازند بعد هم برای افسران پلیس – ژاندارمری بعد برای ادارات. ببین چی می­شد. زندگی مردم نصف حقوق­شان می­رفت برای خانه­شان درست بشه. هفتۀ بعدش ما را به ستاد ارتش جمع کردند آقای خداداد فرمانفرمائیان آمد گفت حسب­الامر اعلی‏حضرت یا همین مجیدی بود – مجیدی یا فرمانفرمائیان نمی­دانم رئیس سازمان برنامه آمد گفت حسب­الامر ملوکانه چون پولمان نمی­رسه 5 سال همه ساختمان‎ها از ارتش حذف – از تمام دستگاه­های دولتی حذف – ساختمان دیگه نکنید. من یکهو از دهنم درآمد گفتم زکی به قول آمریکایی­ها نو مانی نو ورک. 5 سال دیگه ساختمان نباشه خانه نباشه داوطلب برای ارتش ایران نمی‏آید. نه برای افسری‏اش نه برای درجه­داری‎اش تمام طرح­های پرسنل ما خوابید. خاتم از ما باهوش­تر بود گفت شما اگر این حرف را می­زنید من دستمال دربیاورم گریه کنم برایتون بیخود گریه کردید پول ندارید. شاهنشاه به من امر کردند نه تا گردان فانتوم درست کنم. من می­گم این را می­خواهم – ندارید بروید به عرض اعلی‏حضرت برسانید نمی­شه – اعلی‏حضرت به من بگویند به جای نه تا چهار تا بگذار. من سربازم آن­جوری گفت. ولی این را نمی­دانستیم ما این تیپ می­شه می­ره به عرض اعلی‏حضرت. خب اعلی‏حضرت این را خوشش نمی­اد که من … من گفتم خود اعلی‏حضرت به من وعده دادند که – به من امر کردند من رفتم با روس­ها بستم حالا می­گویند نمی­شه خب نو مانی نو ورک. این‎جوری صحبت می­کردم. یکی این بود یکی هم که رئیس ستاد بزرگ‎ارتش­داران انگلیس آمد منزل ازهاری مهمان می­گذاشت شروع کرد به حمله کردن بی‎خودی به من که چرا چهل‎تا تانکی که گذاشتیم سی‎وهشتاش خراب است. خودشان باید نگهداری بکنند – این را من باید به آن‎ها حمله بکنم او ندانسته به من حمله کرد. ایزا شیم ژنرال با انگلیسی. من خنده­ام گرفت بعد (؟) گفت خنده نداره نخند. گفتم من نخندم – من باید این سوال را از تو بکنم. من اگر به تو احترام می­گذارم برای این­ است که از نظر قانون بین­المللی ارتش من به تو احترام می­گذارم و سنت بیشتر از من است ولی تو فرماندۀ من نیستی این‎جوری با من حرف نزن اولاً – ثانیاً من باید از تو این سوال را بکنم برای این‎که توی قرارداد ما هست که شما تا یک سال باید تا ما تهیه بکنیم مکانیسین شما باید این را نگهداری کنید چرا نگهداری نمی­کنید؟ همین­طور ماتش برد پرسید گفتند بله صحیح است. بعد گفت در هرصورت من اودیانس دارم با شاه این جریان جریان نظامی نیست تنها سیاسی است. گفتم من اولاً مرد نظامی هستم سیاسی نیستم. ثانیاً مرا نترسان از اودیانست با شاه. من از هیچکس توی این دنیا نمی­ترسم. اول از همه هم خودم می­روم پیش اعلی‏حضرت. این­هم گفتم شصت میلیون پاوند هم آن‎جا بهشان ضرر زده بودیم و حتی من بلند شدم گفتم پدرسوخته پاشو بریم فریده – پدرسوخته خیال می­کنه ما هم پاکستانی هستیم که بهمان یاد بدهند صاحب – یا هندی هستیم که بهمان صاحب مثل این‎که سگ صاحب داره – هنوز توی ارتش پاکستان می­گویند ژنرال صاحب – صاحب. نمی­دانستند که این ایرانی­ها بلدند ایرانی درش تعجب می­کنند. پاشو بریم فریده و آن‎جا هی گفت بابا ایرانی­ها ترا به خدا مهمان­نوازی کن. گفتم گورپدرش خیال می­کنه ما هم پاکستانی هستیم پدرسگ. ما دست این را گرفتیم رفتیم. این بود محبوبیت فوق­العادۀ من بود تو ارتش – دهق­لقی من بود – اصرار من بود – صلاح مملکت شاهنشاهی بود. پهلبد که برادرم به من می­گفتش که خودت را بگذار به جای شاه – حالا که این‎جا شروع کرده حمله به اپک و می­خواهد منافع دولت ایران را زیاد بکنه اگر یکی مثل تو و جم توی مملکت باشند بهتر ترورش می­کنند زودتر پادشاه را از بین ببرند یا همه کثیف باشند که فقط بگویند اگر شاه بره آن‎جا شلوغ می­شه. دیگه نمی­دانستند یک کسی مثل آیت­الله خمینی می­آورند آن‎جا می­گذارند – طرح را پیاده می­کنند پدر جاکش همه را درمی­آورند. ملاحظه می­کنید؟ این سرگذشت زندگی من بود و وقتی که من را احضار کرد. حالا چرا احضار کرد؟ این آخرین قسمت آنترسان است چون اغلب نمی­دانند چرا من رفتم از ارتش بیرون و چه حقی داره یک پادشاه – یک مرتبه فرماندۀ نیروی زمینی یک مملکتی که در قانون اساسی می­نویسد در موقع افتتاح مجلسین سه تا فقط افسر پشت سر پادشاه هستند. یکی رئیس نیروی زمینی – یکی هوائی یکی دریایی. رئیس نیروهای سه­گانه و هیچ‏‎وقت ماها نبودیم. رئیس دفتر مخصوص شهبانو بود رئیس دفتر آجودان مخصوصش بود – آجودان خودش بود – رئیس فلان بود ولی ماها نبودیم. ما همه‎اش نشستیم. آخه این قانون اساسی شد؟ آخه این‎‎ها حرف­هایی بود که می­زدم آن‎جا صاف می­گفتم الان هم می­گویم. هزار سال دیگه هم می­گویم. من یک ژنرال هستم من که آلت عشق­بازی نیستم که آن روز که به دردشان… بخواهد استفاده بکنند پس­فردا بگوید نمی­خواهم بیاندازند دور. به همین جهت هم دیگر هیچ کار قبول نکردم. به من پیشنهاد شد که من کار بکنم نخواستم. اما قضیۀ حقیقی این است که با من سرسنگین است. آمد در بندرعباس که بعد بیاید به شیراز مانور بزنه که مانور ایراد داره – ایراد بگیره من را بیاندازه. بندرعباس عطائی تا حالا فرماندۀ نیروی دریایی شده بود یک موشک انداخت دو کیلومتری شصت هزار دلار قیمت دو تا موشک بود. دآن‎های سی هزار دلار با رادار حرکت می­کرد. یک کیلومتری یک قایق بود که آن را بزنند رفت اولی‎اش خارک و بیست کیلومتر آنورطرف… دانگ آن‎جا. بعد گفت این چی بود؟ این نقص فنی داره یا نقص آموزشی یکی دیگر درکنید. دومی‎اش هشتصد متری ما جلو آب خورد زمین. گفت قربان سومی‎اش را درکنیم؟ گفت نه نمی­خواهیم نمی­خواهیم. تحقیق کنید این نقص آموزشی است یا نقص… سر ناهار که داریم می­رویم با وزرا همه یک مرتبه آمد ناخدا بلند شد گفت قربان متأسفانه نقص آموزشی است نقص فنی نیست. گفت بله این درجه­داری که این را می­اندازد باید دیپلمه باشد – آخه چرا درجه­دار دیپلمه نمی­گذارید؟ این فیزیک باید بلد باشه چیزی که رادار بخواهد هدایت کنه که نمی­تونه فقط چهارعمل اصلی بلد باشه. چرا نمی­گذارید؟ خاتم گفت قربان کسی داوطلب نمی­شه. این­قدر باهوش هستند که بروند دورۀ حقوق بخوانند به جای این‎که دورۀ ریاضی بدانند عددی حقوق بخوانند – حقوق قضائی بشه دادستان به محض این‎که بشه دادستان 1600 تومان پایه 6 می­گیره مثل ستوان دوم – 1600 تومان هم حق مقام می­گیره. گفت نه آن استاندار خوزستان کوتوله نمی­دونم کی بود زال بیگی کی بود برگشت گفت خیر قربان این­طوری نیست. خاتم گفت قربان پسر تدین را می­آوریم حضورتان معرفی می­کنم خودش دادستان است. همین روزی که درآمده 3.200 تومان می­گیره. اعلی‏حضرت گفتند که خب عوضش ما خانواده­های تمام افراد نیروی زمینی درجه­داران را این‎‎ها را که مریض هستند می­فرستیمشان فرنگ معالجه­اش کنند. اولاً کدام وزارتخانه‎ای نمی­فرستاد. ثانیاً شما اینی که می­فرستید فرنگ – ما حساب کردیم نشستیم حساب کردیم چون دفعۀ هفتمی بود که اعلی‏حضرت این را می­گفتند. ما نشستیم حساب کردیم دیدیم امسال 17 نفر نیروی زمینی فرستاده. اگر 100 نفر بفرسته اگر به هر نفر 10 هزار تومن بده – 10 هزار تومان به سرشکن بکنه ماهی دوزار به هر نفر می­رسه. آخه ما این دوزار حرف داره.  ماهی دو زار می­شه درصورتی­که ایادی نمی­گذاشت. هفده نفر فرستاده بودند آن­وقت هم چی؟ یکیش قره­باغی بود که یک چک­آپ کرده بود 117 دلار شده بود. 117 دلار یک چک­آپ کرده بود توی آمریکن هاسپیتال 117 دلار. داده بود و آمده بود. یکیش این بود. و این را هی اعلی‏حضرت به رخ ما می­کشیدند. آن­وقت که اعلی‏حضرت گفت عوضش زن و بچه­هایشان را می­فرستیم من بی­گدار گفتم قربان دانشجوی دانشکده یک جوانی است 19 ساله یا 20 ساله که می­آید اصلاً فکر ناخوش شدن نیست که بعداً بفرستید اروپا – توی این فکر نیست. اصلاً فکر ناخوش شدن و مردن نیست شما که جوان بودید. فکر این بودید که ناخوش بشوید و بمیرید. بعد بفرستندتان آمریکا به این دلخوشی بیافتید. این فکری نیست که الان یک جوانی یک چیزی می­خواهد که الان دستش باشه. تا این را گفتیم یک عده وزرا هری زدند زیر خنده. خدا لعنت کنه این مجیدی رئیس سازمان برنامه اول از همه زد زیر خنده علناً بهش برخورد. برگشت یک چپ­چپی نگاه کرد به من و بعداً به خاتم گفت دیدی فتح­الله چی گفت. خاتم گفته بود قربان فتح­الله که عاشق شماست این برای خودش نمی­گوید. سر میز ناهار نشسته­ایم خاتم این‎جا نشسته اعلی‏حضرت آن بالا نشسته­اند – هویدا این­ور- اقبال روبرو – روبروی من شریف­امامی هم بود.

شریف­امامی گفت خوب نکردید جلو… تنهایی به اعلی‏حضرت همه چیز می­شه گفت ولی جلوی مردم بیخودی. گفتم من حرفی نزدم. آن روبرو بعد هم من جبران کردم. گفتم اعلی‏حضرت دو جنبه دارید یکی پادشاه مملکت هستید و این‎‎ها همه رعایای شاه هستند. یکی دیگر هم شما فرماندۀ این‎‎ها هستید. این‎‎ها از نظر فرماندهی هم ارجحیت دارند. حالا غیرنظامی­ها بیشتر پول می­گیرند. حق مقام – اضافه‏کار – نمی­دونم مرخصی – عیدی فلان ما هیچی از این‎‎ها نداریم. ما که نشسته بودیم استاندار خوزستان برگشت گفتش که تیمسار خاتم من تحقیق کردم شما راست می­گویید. خاتم عصبانی شد گفت چرا به من می­گویی برگرد این‎جا بگو دعا برگرد آن‎جا بگو – به آن‎جا بگو – به اعلی‏حضرت بگو. اعلی‏حضرت گفت چی شد چه خبر شد؟ گفت قربان ارتشبد خاتم صحیح به عرض رساند. اعلی‏حضرت گفتند خیلی­خب این هویدا مأموریت داره که هرچی به هرعنوانی توپید توی جیب غیرنظامی­ها می­­ره برای ما صورتش را بیاره آخر ماه به هر عنوانی. چون من گفته بودم به اعلی‏حضرت به عنوان‎های مختلف. مین­باشیان هم عین همین را برای ارتش بکنه. علاوه بر این مقایسه­ای بکنه با کشورهای خاوری – ارتش­های خاوری. ارتش­های خاوری انگلستان یک مکانیسین ما می­خواستیم برای این‎که بیاید این‎جا درس بده. گفتند ما مکانیسین­هایمان خودمان لازم داریم. یک استوار بازنشسته داریم سه چهارتا. هجده‎هزار تومان در ماه می­گیرند. من حقوقم نه‎هزار تومان بود آن­وقت – فرمانده نیروی زمینی هجده‎هزار تومان می­گیره علاوه بر حقوق بازنشستگی­اش که بیاید درس بده. تا بالاخره سر پانزده هزار تومان تصویب کردند. خود شاه توشیح کرد – امضاء کرد. آن یادش نیست. شاه که ازژنیست در باهوشی­اش بود. فقط مثل دستگاه­های ضبط و صوت تمام دستگاه­ها را نگه می­داشت الکترونیک توی مغزش. این تنها ژنی­ بود که شاه داشت واقعاً غیر از این‎که اسپورت‏من بود – خوش‎اخلاق بود – حجب حیای چهره داشت و این آدم یادش میره؟ من فهمیدم یک کلک توی این کار هست. خب به روی خودمان نیاوردیم بعد آمدیم ستاد و بعد آمدیم تهران. آن‎جا از ما خیلی راضی شدند. بعدازظهر هم جشن نیروی زرهی آن­قدر بود که هر تانکی که می­آمد چهار ماه زودتر خدمه­اش آماده بود. به­طوری­که برگشت به من شاه نگاه کرد که این راست می­گه – این‎که دارید گزارش می­دهید؟ گفتم بله. وقتی کلاس­های (؟) را کلاس­های آموزشی را دید تعدادش را فهمید که راست می­گویم من. ما خدمه را آماده می­کنیم دو ماه قبل از این‎که تانک وارد بشه. بعد خیلی خوشحال شد. خوشحال شد و به من اظهار محبت کرد که شما کی می­روید؟ من آمدم تهران. گوشی تلفن را هویدا برداشت به من تلفن کرد که باباجان من گرفتارم – من به جمشید آموزگار گفتم وزیر دارائی. تو با او تماس بگیر. گفتم خیلی خب. جمشید اولین کسی بود که گفته بود حقوق سپهبدها کم است. بدین جهت من درجۀ ژنرالی افتخاری بهش دادم. گفتم ژنرال سلام­علیکم جمشید جان – ژنرال – ژنرال افتخاری من هستی­ها. قضیه چیه؟ این هویدا می­گه گفت آقا جان شلوغ کردی. گفتم چی­چی را شلوغ کردی؟ گفت شما که ادارۀ تدارکات دارید. گفتم تدارکات پنج رقم روغن – برنج، قند، شکر، چای می­دهید. این هم اختلافش سی تومان است در ماه. گفت نه بابا. گفتم از این هم خوشمزه­تر امر و فرمایش اعلی‏حضرت است که آن را می­گویند.

این را ما حساب کردیم اگر صد هزار تا باشد فلان باشد فلان باشد نفری دو زار می­شود در هر ماه. این آخر گفتن دارد؟ از طرفی مگر این والاحضرت اشرف شاهدخت اشرف است که به عنوان نمایندۀ زنان ایران مجبور بشود با من یک پرنسس صد دلار انعام بدهد، فرست کلاس برود فرست کلاس هتل برود؟ این یک درجه­دار بدبختی است یک بلیط (؟) تیکت رفت و آمد می­خرند برایش به هزار تومان، آن‎جا هم دویست پوند خرجش می­کنند یا می­میرد یا زنده برمی­گردد. این اصلاً پولی نیست، حساب کنید چقدر پول می­شود. این اصلاً گفتن دارد؟ گفتش که خیلی خوب من این… گوشی را گذاشت. فردا شب ما سر بازی بریج نشسته بودیم ساعت یازده‏ونیم شب، بدره­ای تلفن کرد که صبح اعلی‏حضرت احضار کردند. ما روز اودیانس­مان نبود. ما رفتیم آن‎جا رفتیم توی اتاق انتظار نشستیم دیدیم تلفن زنگ زد جمشید آموزگار گفت دیروز بعدازظهر من حضور اعلی‏حضرت بودم اعلی‏حضرت فرمودند که مین­باشیان اشتباه می­کند و این حرف­ها هم پای تلفن اصلاً معنی ندارد. چی گفت به شما مین­باشیان؟ من هم گفتم همچین که صحبت شده. گفتم از آقا مگر گرفتید برای ما که ما را امروز خواستند آن‎جا؟ من در جریان بودم. رفتم حضور اعلی‏حضرت اعلی‏حضرت با من قیافه گرفته بود برای من مثلاً، خیلی قیافه گرفته بود روز آخر ها. شما چی، شما چی گفتید به وزیر دارائی؟ گفتم هرچی که اعلی‏حضرت امر فرموده بودید. گفتند پس این hospital والاحضرت اشرف و رفتن مسافرت شاهپورها به اروپا درجه یک یعنی چی؟ گفتم من hospitalization والاحضرت اشرف را عرض نکردم. گفت که آن که وزیر دارائی است نشان تاج دارد. گفتم خودتان مرحمت کردید. ها­ها. نشان تاج شما به من هم مرحمت می­فرمودید… او همچین کرد. او که دروغ نمی­گوید من که نمی­توانم شما را به دادگاه بدهم. گفتم چرا نمی­توانید به دادگاه بدهید؟ یک دفعه به دادگاه بدهید که معلوم بشود که فرماندۀ نیروی زمینی دروغ می­گوید که یک ارتشبد است، یا یک وزیرتان؟ حالا نه گندش درمی­آید. من نمی­توانم این کار را بکنم به کمیسیون پنج نفری بدهم شما را، افتضاح می­شود. بعد دید جوابی ندارم من بدهم البته.

من هم ایستاده بودم تا آخرش. برای این‎که به فریده گفته بودم اعلی‏حضرت برای من قیافه گرفته گفت استعفا بده والا بلای جم را به سر تو درمی­آورد. گفتم نه من می­ترسم برای این‎که یک مرتبه ممکن است سه درجه مرا بگیرد بگوید ناز می­کنی. سه درجه مرا بگیرد آن­وقت بازنشسته کند. هروقت خواست خودش بازنشسته­ام می­کند می­زند توی کونم بیرونم می­کند، اقلاً ارتشبد هستم. من می­دانم که همین روزها می­روم. به این جهت او ….