روایت‌کننده: محمدعلی مجتهدی

تاریخ مصاحبه: 4 مه 1986

محل مصاحبه: Medford, Mssachussets

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

شماره نوار: 8

ج- نمی‌دانم عوامل از چه قراری بوده جذب نشدند. ملاحظه بفرمائید.

س- اشکال محیط بود.

ج- اشکال محیط این بود که دانشگاه آریامهر را درست کردم هفتاد نفر را بنده آوردم آنجا، این دانشگاه را نگذاشتند بماند، در زمان شاه نگذاشتند که ادامه پیدا کند. ملاحظه بفرمائید. آقای رضا را آوردند و اکثرشان را جواب گفت. پس امثال من مانع از جذب اینها هستند. بعلاوه حقوق زندگی اینها را تأمین نمی‌کنند. من آقای لاجوردی، چهل و… بله، چهل سال تمام، نمی‌گویم به مملکتم خدمت کردم، چرخ پنجم مؤسساتی بودم که در رأسش بودم. خدمت آقایان دیگر می‌کردم. بنده ببخشید بیکاره بودم، توی دبیرستان البرز مخصوصاً. نه این حقیقتی است، نخندید. من تو اطاقم بیکاره بودم آن سیصد نفر معلم بودند که این بچه‌ها را هدایت کردند نه من. من تدریس نمی‌کردم. آن سیصد نفر معلم این‌ها را هدایت کردند. من فقط مراقب آن بودم که این بچه‌ها که به من سپرده شدند کسی به اینها خیانت نکند. خیانت به مفهوم اینکه درس کم به اینها بدهد و یا اینکه خدای نکرده اخلاقشان را فاسد کند. و دانشگاه آریامهر را با این زحمت و به ایم مشقت من تشکیل دادم با آن تعریف و تمجیدی که شما خواندید. آخر مغز عادی این کار را می‌کند که بعد از بیست روز از این سخنرانی به این جلوی دو هزار، آقا تو برو پی کارت. من یک درختی کاشته بودم هنوز کود کافی و آب کافی به این درخت نداده بودم که این میوه‌هایش در بیاید. آقای محترم، من عقب جنابعالی اینجا آمده بودم که شما دانشگاه آریامهر را به من سپردید. شما به من گفتید بیا یک دانشگاه تشکیل بده یا برو بعنوان سفیر کبیر. آخر تو دیدی زن و بچه‌ام، می‌دانی حتماً می‌دانستی زن و بچه‌ام ایران نیستند من زندگی سگ دارم، به من پیشنهاد کردی بعنوان سفیر کبیر پاشو برو بیرون و من می‌رفتم بیرون به زن و بچه‌ام حداقل می‌رسیدم، و من آن روز فدا کردم برای جوان‌های مملکت. پس بنابراین چرا، چرا به جای من رضائی که، ببخشید عذر می‌خواهم، انگشت کوچیکه آقای دکتر فیروز پرتوی یا دکتر… ضرغامی نمی‌شود، ملاحظه کنید، او را آوردید در رأس اینها. چظور می‌توانند ایشان این آقایان دوام پیدا کنند. پس بنابراین این شخص و اطرافیانشان لایق، لیاقت این را نداشتند که این جوان‌های نازنین را جلب کنند. بعدش… نتایج بعدیش هم عکس‌العمل‌ همان کارهای آنهاست. عکس‌العمل کارهای آقای اعلم است. عکس‌العمل کارهای آقای شریف امامی است که، ببخشید، خودش دزد درجه اول بود. ملاحظه بفرمائید. عکس‌العمل… من جریان آقای ریاضی و آقای مهندس شریف امامی را، مهندس که چه عرض کنم، تکنیسین شریف امامی را برای شما عرض کردم. من اگر دو نفر رئیس فاسد دانشگاه ملی، من را انتخاب کردید بعنوان رئیس دانشگاه ملی از من مسئولیت می‌خواهید یا نمی‌خواهید، بله؟ من اختیار نباید داشته باشم که این دو تا رئیس دانشکده را عوض کنم، بله؟ عوض کردن دو تا رئیس دانشکده با دلیل یا بی‌دلیل، این اهانت به استاد است؟ این رئیس دانشکده نیست؟ خیلی خوب اگر تدریس می‌کند تدریسش را ادامه بدهد دیگر. پس ما لایق هظم این جوانها را نداشتیم آقا. این دلیل من. ملاحظه می‌فرمائید. غیر از این است؟ شما غیر از این تصدیق می‌کنید؟

س- خوب آدم می‌بیند که از یک طرف شاه علاقمند بودند که یک جائی مثل دانشگاه آریامهر…

ج- بله؟

س- آدم از یک طرف می‌بیند که شاه علاقمند بوده که یک جائی مثل دانشگاه آریامهر ایجاد بشود.

ج- اجازه بدهید. علاقمند بوده بنده به وطن‌پرستی او تردید ندارم، در علاقمندی او تردید ندارم. ولی آقا بنده علاقمندم بپرم به آسمان ولی عقلم نمی‌رسد می‌خواهم بدون هواپیما بپرم سرم را می‌شکنم دیگر. مثل این بچه‌هائی که کار تارزان را انجام می‌دهند. شاه چنین مردی بود. ملاحظه میفرمائید.

س- بله.

ج- شاه چنین مردی بود. علاقمندی داشت. جنابعالی علاقمندی به قورمه سبزی دارید ولی قورمه سبزی نتوانید درست کنید گیرتان نمی‌آید.

س- بله.

ج- بله غیر از اینست؟ یا کسی را نداشته باشید قورمه سبزی… یا بزنید توی سر کسی که قورمه سبزی را برایتان درست می‌کند. بی‌دلیل، بی‌منطق. بپرسید از هر کسی.

س- همین مثلی که فرمودید. اگر من قورمه سبزی دوست دارم خودم بلد نیستم، خوب، یک مطلبی است. ولی اگر یک نفر که بلد است آشپز درجه یک که بلد است آمده است واسه من می‌پزد من بزنم تو سرش این به عقل آدمیزاد جور در نمی‌آید.

ج- این دیگر، این هم از بیشعوری است دیگر. این هم از، ببخشید، کامل نبودن مغز است. ببینید یک کسی که هیچ نوع تحصیلاتی نکرده، عزیز دردانه بوده، دیگر عزیز دردانه چیه، هیچوقت آدم حسابی نمی‌شود. عزیز یک فامیل یک پدرومادری که بچه‌اش را اصلاً تظاهر کنند یا اینکه فلباً دوستش داشته باشند و ظاهر کنند دوستی‌اش را، آن بچه بفهمد که این پدرومادر فوق‌العاده دوستش دارند، آن بچه منحرف می‌شود. ملاحظه بفرمائید.

س- بله.

ج- بچه منحرف می‌شود. محمدرضاشاه عزیز دردانه شاه بود؛ رضاشاه، ببخشید، مرد بیسواد، وطن‌پرست، علاقمند به مملکت و تجربه داشت، چهل سال توی محیطی بود که همه دزدها، بیشرفها، نوکرهای خارجی نمی‌گذاشتند این مملکت تکان بخورد. درست است روز اول رضاشاه را خارجی‌ها آوردند ولی چنان لگدی به خارجی‌ها زد در ساختمان مملکت که بعقیده من، بعقیده شخص من، شاید عقیده شما جور دیگر باشد، البته موقعیت موقعیت امروز نبود روسها ضعیف بودند، انگلیس‌ها هم می‌خواستند مملکت، ببخشید، از شر بختیاری و قشقائی و نمی‌دانم آن دزدهائی که جلویشان را می‌گرفتند نمی‌‌‌‌‌گذاشتند نفت ببرند، از دست آنها خلاص بشوند، از دست خزعل خلاص بشوند، لازم بود که همچین کسی را داشته باشند. ولی آیا رضاشاه به مملکت خدمت نکرد؟ بله؟

س- چرا.

ج- یک شخص بیسواد. یک شخصی که مهمتر بود. مغزش درست کار می‌کرد. این نه، این مهمتر نبود این عزیز دردانه پدرومادر بود مغزش درست کار نمی‌کرد. در درجه اول یک جاکش پدر‌سوخته‌ای را معاون خودش کرده بود. بله؟ نخست‌وزیرش آقای شریف امامی بعقیده من دزد، بعقیده من دزد، ملاحظه بفرمائید. ایشان چه لیاقتی داشتند که جهار بار نخست‌وزیر بودند و مشاورش بودند. هر آدم وطن‌پرستی مشاور… اولاً که یک عیب بزرگی داشن هرچه افراد باتجربه بود از خودش دور کرد، هرچه افراد مسن و باتجربه از خودش دور کرد.

س- چرا؟

ج- آقا، من چه می‌دانم از خودش باید بپرسید، مرده، خدا رحمتش کند. عرض کنم، در صورتی که رضاشاه منزل نکاءالملک فروغی برای دیدن نکاءالملک فروغی می‌کرد برای این که خبر بهش می‌دادند که سر نکاءالملک فروغی درد می‌کند. ملاحظه بفرمائید. این دو تا با همدیگر خیلی فرق داشتند آقا. عرض بکنم که، چرا؟ من نمی‌دانم چرا. هر وقتی عصبانی می‌شد اعلم برایش زن می‌برد. متقی هم برای اعلم زن می‌برد. بله؟ دستگاه هم، ببخشید، خواهرش و برادرش محشر بود. مقاطعه‌ای نبود که در مملکت ایجاد بشود دربار دستور می‌داد مقاطعه را بدهید به آقای تقی، تقی‌ای که هشت میلیون ده میلیون صد میلیون بیشتر از نقی پیشنهاد داده بود، با وجود این می‌دادن به او. چون، ببخشید، اشرف گفته بود، چون نمی‌دانم مشرف گفته بود، فلان آقای متقی گفته بود، یا امثال اینها گفته بودند. و امثال پروپاقرصی هم نبودند که بگویند فضولی موقوف، گوش نکنند یا پستشان را ول کنند آقا. اجباری… بنده اجباری نداشتم از اینکه دستور بیجای دربار را یا دیگران گوش کنم. چرا؟ برای اینکه می‌فتم که خیلی خوب چه کار می‌کنند با من. می‌گویند آقا دبیرستان البرز نباش. خوب نباشم. چطور می‌شود. ولی وقتی دبیرستان البرز هستم مطابق مغز من مطابق فکر من، غلط یا صحیح، بایستی کار کنم دیگر. غیر از اینست؟ رضایت خاطر من اینستکه مطابق میل خودم کار می‌کنم نه مطابق دستور. آن کسی که به من دستور می‌دهد از دو حالت خارج نیست یا حقیقتاً وطن‌پرست و علاقمند به مملکت و دستورش صحیح است چشم من کور دستورش را اجرا می‌کنم چون به نفع مملکتم است. اما اگر دستور… می‌خواهم خدمتتان عرض کنم که توی دفتر دبیرستان روزهای نامنویسی اشخاصی آمدند هر مقامی بود می‌نشستند به نوبت می‌بایستی بیایند با من صحبت کنند. حالا این آقا وزیر است، آن آقا سناتو است، آن آقا عمله است. هرچی هرکسی کاغذ دستش بود می‌آورد کاغذ را به من می‌داد پاکت را به من می‌داد، پاکت را زمین می‌گذاشتم می‌گفتم آقاجان، با خنده، آقاجان این جواب این کاغذ را آن کسی که این کاغذ را نوشته سرور منست نمی‌دانم کیست هرکسی هست سرور من، جوابش را بعداً که فارغ می‌شوم جوابش را خواهم داد. شما کارتان را بفرمائید شدنی است من خودم انجام می‌دهم، نشدنی‌اش را هم با خواندن این کاغذ انجام نمی‌دهم هرکسی نوشته باشد می‌خواهد از دربار باشد… همینطور می‌گفتم ها، می‌گفتم می‌خواهد از دربار باشد می‌خواهد از نخست‌وزیر باشد می‌خواهد هرچی باشد. این اتکای به نفس، این اتکای به خودم بود. ببخشید می‌گفتم و علاقمندی به مملکتم، می‌گفتم که از این راه می‌روم جلو یک دسته جوان تربیت می‌کنم این جوان متکی به نفس و منظم و مرتب و فاضل هدایت می‌کنم. رضایت خاطر من این بود. رضای خاطر مادی نبود آقا. برای اینکه دبیرستان البرز، می‌گویند چی می‌گویند مثلی است معروف که آن چی چیست که کله پاچه‌اش باشد. موش چیه که کله پاچه‌اش باشد. موش می‌گویند؟ یک ضرب‌المثلی است مس‌گویند. دبیرستان چیزی ندارد که آدم به خاطر مالیش علاقمند به آنجا باشد. بله؟ فقط به خاطر این بود که خداوند از من پشتیبانی کند، ملاحظه کنید، من یک دسته جوان حسابی، به این جوانها حالی کنم که استثناء و تبعیض یعنی نابودی همه. عادت کنید کار خودتان را بدون استثناء و تبعیض انجام بدهید، یکی. ثانیاً سعی می‌کردم به این جوانها کسی خیانت کند. خیانت بدین معنی که درس کم ندهد از درسش ندزدد. آقا بنده را عوض می‌کنند. مهتدی را از اطاقم بیرون کردم یعنی پی این را به خودم مالیدم که مرا عوض کنند دیگر. بکنند. آقای ریاضی را توی اطاق وزیر، ببخشید، فحش و بد‌و‌بیراه بهش گفتم. روی منطق روی شخص خودم بود، به نفع خودم بود؟ بنده می‌خواستم یک کاره‌ای بشوم؟ نه. به نفع مملکتم بود. این پلی‌تکنیکی که قراردادی تو بستی دولت ایران بسته با یونسکو توهین است به مملکتم است که بدون نظر یونسکو تغییرش بدهی. بله؟ تکنیسین می‌خواهی؟ خوب صد تا تکنیسین در صد شهر کوچک ایجاد کن. پول که دارید آقا. پول که داری آقای اصفیا. صد تا تکنیسین. این حرف ناحسابی بود آقا؟

س- خیلی‌ها در گفته‌ها و نوشته‌هایشان تعریف‌های فوق‌العاده کردند از هوش و ذکاوت شاه.

ج- از چی؟

س- از هوش و ذکاوت شاه خیلی سخن گفتند. حتی مثلاً خارجی‌ها مثل آقای کیسینجر مثلاً.

ج- واله از هوش و ذکاوت… بنده وارد به امور سیاسی نبودم نیستم و متخصص سنجش هوش و استعداد نیستم. جهودها بیشتر این خاصیت را دارند که آقای کیسینجر در رأس جهودها قرار گرفته. آن‌ها زود تشخیص می‌دهند که کی باهوش است، کی بی‌هوش است. بعلاوه مرد سیاسی است و شاید گفته‌اش هم از روی سیاسی باشد. من از سیاست چیزی نمی‌فهمم آقا. من معلمم غیر از راستی و راست گفتن و حقیقت گفتن هیچی سرم نمی‌شود.

س- خوب ولی در آن دورانی که در حال ساختن دانشگاه آریامهر بودید و پانزده روز یک بار شرفیاب می‌شدید برداشتتان از هوش و حافظه شاه چه بود؟

ج- عرض می‌کنم که آنچه من در این مدت دیدم به نهایت احترام را می‌گذاشت. تمام پیشنهادات مرا بدون بحث، من وقتی می‌گفتم حرف نمی‌زد تلفن را برمی‌داشت دستور می‌داد. علت پیشرفت من و شش ماهه این دانشگاه را ایجاد کردم این عمل شاه بود. این عمل به نفع مملکت من بود. با من بحث نمی‌کرد که چرا، و چون و چرا تو کار نبود. بحث می‌کرد من دلیل می‌گذاشتم برایش، می‌گفتم. بحث نمی‌کرد تا من بفهمم که ایشان باهوشند یا بی‌هوشند. ولی…

س- همین سئوال اینست که…

ج- ولی یک چیزی را به شما عرض کنم، ایشان بیخود متکی به خودشان بودند. هرکسی، بعقیده من، دیگران را خر بداند خودش را عاقل‌تر آدم احمقی است. برای اینکه همیشه عاقل‌تر از آدم فراوانند. آدم… می‌گویند تا بدانجا رسید دانش من که بدانم همینکه نادانم، بیخود نگفتند. ایشان تا بدانجا نرسیده بود دانشش تا بداند که نادان است.

ملاحظه می‌فرمائید.

س- بلله.

ج- و من عیب شاه را بیشتر می‌بینم. وطن‌پرستی‌اش را در آن تردیدی ندارم. علاقمندی‌اش به مملکت و آبادانی مملکت، در آن تردیدی ندارم. ولی عیبش را در این می‌دانم که این متکی به خودش بود به فکر خودش ارزش قائل بود و به دیگران را هیچ می‌دانست. این یک عیب. عیب دیگرش، افراد با تجربه افراد پیر افراد کارکشته را از خودش دور کرده بود. با امثال شریف امامی… می‌دانید آقای لاجوردی بنده وقتی کوچک باشم اگر کاری به من رجوع کردن از خودم بزرگتر آدم کمک گرفتم هم خودم را بزرگ کردم و هم آن کار پیشرفت می‌کند. ولی اکثر کوچک‌ها سعی می‌کنند از خودشان کوچکتر را انتخاب کنند تا بتوانند تحکم کنند. ایشان این خاصیت را داشتند بطوریکه اواخر در یک جشنی که من هم بودم صریحاً گفت، حالا محض خاطر من گفت، چون این‌جور تظاهر هم می‌کرد، یا اینکه از روی عقیده گفت. صحبت رضا بود گفت که، با آدم بسیار احمقی سروکار داشتیم. حالا عرض کردم محض خاطر من گفت یا از روی ایمان و عقیده گفت من نمی‌دانم. ولی آقا می‌خواهم سئوال کنم، رضا را جای من گذاشت چند ماه بعدش این رضا را برد رئیس دانشگاه تهران کرد. در اثر بودن رضا رئیس دانشگاه تهران یک ده پانزده نفر افراد باتجربه، کارکشته، استادهای برجسته را رضا بازنشسته کرد. پس آدم کوچکی بود رئیس دانشگاه شده بود آنها حرفش را گوش نمی‌کردند، خودش بازنشسته کرد یا بهش دستور دادند، نمی‌دانم. ملاحظه کنید. چند ماه بعدش ایشان را کردند مدیرکل… نماینده ایران در یونسکو. چند ماه بعدش ایشان را کردند سفیر کبیر ایران در کانادا. چی؟ تو که این را آدم احمقی می‌دانستی، اقرار کردی در آن جلسه که من بودم شنیدم با گوش خودم شنیدم گفت آدم احمقی بود، خیلی خوب، آدم احمقی بود چرا این را فرستادید یونسکو بهترین پست مملکتمان. چرا ایشان را فرستادید سفیر کبیر کردید در کانادا. اصلاً سفارت کبرا با معلم اگر معلم بنامیم رضا را، که من معلمش هم نمی‌دانم، چه ارتباطی دارد؟ معلم سیاستمدار نمی‌تواند باشد که شما سفیر کبیرش کردید. آن هم راست می‌گفت احمق است. اگر احمق نبود سفارت کانادا را قبول نمی‌کرد. چنانچه بنده خدمت شما هستم بارها به من پیشنها پست‌های زیادی کردند گفتم من صلاحیت ندارم.

س- من یک سئوال دیگر داشتم و آن این بود که در این دوره حکومت چه رضاشاه چه محمدرضا‌شاه رفتار اینها با سنت‌های ملی و مذهب به نظر‌ شما چه جوری بود؟

ج- واله من به هیچ وجه آقای لاجوردی اینقدر مشغول بودم سرم مثل کبک توی برف بود اصلاً به آنها، خودم چون اهل سیاست نبودم در‌ هیچ حزب و دسته‌ای با هیچ حزب و دسته‌ای وابسته نبودم.

تصور کنید از لحاظ فرار به جواب شما این جواب را می‌دهم.

س- نخیر. علت اینکه این سئوال را من کردم وقتی که سرکار راجع به آن استاد انگلیسی در دانشگاه شیراز فرمودید و گفتید که این شخص وقتی که دخترهای چادری می‌رفتند پهلوش می‌گفته چادرتان را بردارید و اینها، من این سئوال برایم پیش آمد که ممکن است بعضی از افراد متجدد ایرانی بگویند که انگلیسی خیلی کار خوبی می‌کرد و چادر که به اصطلاح چیز بدیست، چرا به شما برخورد؟

ج- آها، چرا به من برخورد. به من این برنخورد. به من چادر این برداشتن برنخورد نه اینکه حکومت حالا چادریست. نه. به من این برخورد که یک نفر انگلیسی به یک زن ایرانی توهین می‌کند. یک نفر انگلیسی می‌رود تو عشایر دوای بیمارستان سعدی شیراز را که مال دانشگاه است می‌دهد قالی می‌خرد و اسمش را استاد می‌گذارد. من هم اسمم استاد است. به من این برخورد. ملاحظه بفرمائید، نه چادر کشیدن یا چادر گذاشتن. ایرانی چادر آن زن را بکشد بیاورد پائین یا چادرش را سرش بگذارد یک مطلب دیگری است، یک انگلیسی چادر یک زن ایرانی را بکشد پائین یا ببرد بگذارد بالا به من برمی‌خورد. از لحاظ مملکتی به من برمی‌خورد. سئوال دیگری هست بفرمائید من در اختیارتانم.

س- سئوال دیگر که بنظرم رسید این بود که علت اینکه عده زیادی از دانشجویان دانشگاه آریا‌مهر گرایش‌های سیاسی زیادی پیدا کردند عده‌ای‌شان به طرف چپ گرائیدند، علت اینکه یک چنین عده‌ای در دانشگاه آریا‌مهر بودند چیست؟

ج- واله آنچه که دو‌ سال بنده در دانشگاه آریا‌مهر بیشتر نبودم. بعد از من رضا آمد. در این دو سالی اصلاً حقوق خودم را من بین دانشجویان بی‌بضاعت تقسیم می‌کردم. دکتر عیسی شهابی همین حالا شاهد و ناظر به این است. از اینکه عده‌ای به راست رفتند به چپ رفتند من حتی در این دو سالی به راست رفته بودند یا به چپ رفته بودند، بنده اطلاع پیدا نکردم برای اینکه خودم اصلاً به این فکر نیفتادم. به این فکر نبودم. من تمام هم و ذکرم و فکرم متوجه تکمیل دروس اینها، درست تدریس کردن، آزمایشگاه درست کار‌کند. بعلاوه یک چیز دیگر به شما بگویم، معتقد به این هستم به من مربوط نبود آن چه جور مملکت را این جوانها باید اداره کنند و معتقد به این هستم که این جوانها فکرشان را نباید محدود کرد حتماً آن چیزی که من معتقداتم است در او تزریق کنم. نه من هیچوقت، هیچوقت به دانشجویان یا دانش‌آموزان صحبتی نکردم که من ببخشید راستی هستم یا چپی هستم شما هم باشید به این دلیل به این دلیل به این دلیل، نه من می‌گفتم فیزیکتان چطورست؟ شیمی‌تان چطورست؟ ریاضیتان چطورست؟ از معلمینشان می‌پرسیدم. اصلاً چیزی که به فکرم نمی‌رسید و حالا هم نمی‌رسد حتی می‌خواهم بگویم نمی‌فهمم سیاسی است. خودم هم جزو هیچ دار‌ و دسته‌ای در تمام عمرم که هشتاد سال سپتامبر می‌آید می‌شود هشتاد سالم، در تمام عمرم و معتقد به این هستم آنی که چپ است، ببخشید، نوکر روسهاست. ممکن نیست بدون نوکری روسها چپ‌ها کاری بکنند. حتی یک روز به یک فرانسوی گفتم به یک سفیر‌کبیری فرانسه در ایران داشت چون زنم فرانسویست با این سفرای فرانسه وقتی می‌آمدند کنسول‌ها ارتباط داشت می‌رفت سفارتخانه‌اش آنها می‌آمدند منزل ما مهمانی. یک دفعه یکی از این سفرا حالا در آنجائی که مقر لوئی شانزدهم بود ماری آنتوانت آنجا بود.

س- ورسای؟

ج- بله؟

س- ورسای.

ج- پاریس.

س- بله.

ج- کجا؟

س- ورسای.

ج- ورسای، ورسای منزل دارد. هر سالی یک بار می‌آید پهلوی من از آن موقعی که فهمیده من نیس هستم. یک روز همین بحثی که شما امروز با من می‌کنید او کرد. گفتم که، اسمش بواسل است، این آقای لیدر کمونیست شما، حالا اسمش یادم نیست، یکی هست لیدر کمونیست فرانسه است اسمش یادم نیست بهرحال، گفتم که این شما تصور کنید که بدون دستور روسیه رئیس کمونیستهاست. گفتم بهش. التفات می‌کنید؟

در صورتیکه فرانسوی‌ها کمونیست فرانسه به فرانسه بیشتر علاقمند است تا به روسیه. ولی احزاب ما، من شخصاً انشاءاله که اشتباه می‌کنم، من شخصاً تو حزب و دار و دسته‌ای نرفتم چه راست چه چپ. چرا، معتقد بودم که آلت دست خواهم بود. معتقد بودم که اینها دستور از ارباب‌های خارجی‌شان می‌گیرند که من مخالف آنها هستم. حالا آن خارجی چه می‌خواهند راست باشد چه بخواهد چپ باشد. من معتقداتم اینستکه مملکتمان را باید ایرانی آن هم جوان‌های ایرانی آباد کنند نه خارجی. حالا این جوان ایرانی کمونیست است؟ مخالف کمونیست است؟ یا حد وسط است؟ کاری به آن ندارم. آباد کند مملکت را. سر‌و‌صورت بدهد به وضع مملکت. ملاحظه بفرمائید. اگر سروصورت داد… یک روزی بحث شد با آن رئیس دبیرستانی که بعد از من آمده بود.

س- بعد از انقلاب؟

ج- بعد از انقلاب. عرض کنم که، آقای بازرگان او را تعیین کرده بود. او یکی از محصلین بیبضاعت شبانه‌روزی دبیرستان بود شش سال من پول جیبی و لباس بهش دادم منتهی استعداد نداشت که تشویقش کنم دانشگاه را ببیند. همان دیپلم متوسطه که گرفت رفت. هر ساختمانی که در دبیرستان البرز کردم من تابلو زدم آنجا، اسم پول‌دهنده.

اهدا‌کننده از رقم بالا به پائین نوشتم. ایشان آمدند این تابلوها را کندند. آمده بود دیدن من گفتم چرا تابلوها را کندی. گفت اینها طاغوتی هستند. گفتم آقای خوشنویس من معتقداتم اینستکه امروز بعقیده من و شما چون شیعه هستیم مسلمانیم اگر شمر بیاید ابن‌سعد بیاید بقول شما آخوندها، ابن‌سعد بیاید امروز به من بگوید آقای مجتهدی این یک میلیون تومان را من می‌دهم به شما شما چهار تا اطاق درست کن و در این چها تا اطاق دویست نفر شاگرد بپذیر، من روش را می‌بوسم یک میلیون را می‌گیرم چهار تا اطاق درست می‌کنم برای اینکه دویست نفر شاگرد را آنجا تعلیم بدهم. حالا می‌خواهد طاغوتی باشد می‌خواهد ابن‌سعد باشد می‌خواهد شمر باشد می‌خواهد هرکسی باشد. این معتقدات منست. حالا این معتقدات غلط است برای منست آخر عمر منست دیگر بعد از مردنم از بین می‌رود، ولی تا امروز معتقداتم اینست آقای لاجوردی. غیر از این عقیده ندارم.

یک روزی شهبانو به من ایراد گرفت که ساختمانهائی که شما کردید هانکار است.

س- چیه؟

ج- هانکار. انبار.

س- بله.

ج- چون انبارها را با سوله درست می‌کنند دیگر.

س- بله.

ج. شما هم با سوله درست کردید ناهارخوری و اینها را. گفتم اعلیحضرت توجه داشته باشید آخر شاید فکر غلط می‌کنم من، ولی لازم است بعرضتان برسانم من طرز فکرم اینستکه جوانهای ما را زیر چادر هم حتی باشند به اینها تعلیم بدهیم. من قصدم این نیست که حتماً ساختمانی بکنم. اول ساختمانی بکنم مرمر بگذارم بعد مغز آنها را مرمر بکنم. می‌گویم اول مغز آنها را مرمر می‌‌کنم بعد آن‌ها ساختمان‌های مرمری بسازند. اینستکه من ساختمانی اگر کردم بقول شما هانکار است یعنی انبار است برای اینکه سرعت عمل باشد زودتر من بتوانم ششصد نفر را هدایت کنم. بعقیده من در تمام مملکت زیر چادر بایستی بچه‌ها را، چون پول نداریم ساختمان بکنیم، زیر چادر بایستی این بچه‌ها را پذیرفت و به اینها تعلیمات داد به اینها معلومات داد. این جوابی بود که من به شهبانو گفتم، التفات می‌کنید.

از لحاظ حزب و دار و دسته همانطوریکه خدمتتان عرض می‌کنم شاگردهای قدیمم می‌دانند، من اهل حزب و دار و دسته نیستم. در هیچوقت هم در این مدت چهل سال خدمت بفکر این نیفتادم که آقای لاجوردی چپ فکر می‌کند یا راست فکر می‌‌کند. فکر کردم که آقای لاجوردی معلم فیزیک درست بهش درس داده؟ معلم ریاضی درست بهش درس داده؟ یا درس نداده. اگر درس نداده من موظفم آن معلم را وادار کنم درست درس بدهد. حالا آقای لاجوردی چپ فکر می‌کند راست فکر می‌کند، خودش می‌داند. وقتی به اجتماع وارد شد خودش می‌داند این به من ارتباطی ندارد. من برای این کار ساخته نیستم. تازه فهم و شعور این کار را ندارم که آقای لاجوردی را از چپ به راست یا از راست به چپ منتقلش کنم چون خودم نمی‌فهمم. این را از روی ایمان به شما بگویم. نه، تعارف نمی‌کنم از سیاست هیچی نمی‌فهمم.

س- حالا من یک سئوال دیگری داشتم و آن اینکه با توجه به اینکه دبیرستان البرز می‌شود گفت که روی‌هم رفته تشکیلات مستقلی بوده یعنی از دولت، ولی خوب کم و بیش باز نفوذ وزارت فرهنگ می‌توانسته اثر مثبت یا منفی روی پیشبرد کارهای دبیرستان بگذارد. دلم می‌خواست می‌فرمودید که طی این سی و چند سالی که شما رأس دبیرستان البرز بودید ارزیابی می‌کردید نقش وزارت فرهنگ را در کمک یا جلوگیری از پیشرفت برنامه‌ها.

ج- عرض کنم که هیچوقت، هیچوقت در تمام مدت سی و هفت سال شاید باید بگویم شاید سال اول و دوم من رئیس بیمارستان بودم وزارت فرهنگ دخالت می‌کرد، وزرات فرهنگ دستوراتی صادر می‌کرد ولی بعدش من دستوری از وزارت فرهنگ دریافت نکردم. تازه اگر دستوری دریافت می‌کردم مخالف فکرم بود می‌بوسیدم می‌گذاشتم زمین از در دبیرستان می‌آمدم بیرون. آن‌ها هم می‌دانستند اخلاق مرا برای من دستور صادر نمی‌کردند. بنابراین وزارت فرهنگ دخالتی نداشت وقتی که شاید نمی‌دانم خوشحال یا بدحال بود آن را نمی‌دانم، ولی بعضی‌هایشان مثل مهندس ریاضی حسادت به اینها، این‌ها را تحریک می‌کرد و بد‌ و بیراه هم می‌گفتند. چنانچه آن سالهای اول عده‌ای از دبیرستان البرز پول می‌گرفتند. قبل از من دکتر صورتگر بود به اینها پول می‌داد. همانطور که قبل از من در دانشگاه ملی دکتر علی اکبر بینا بود او به افراد پول می‌داد. من رفتم به باقر کاظمی گفتم که رئیس دفتر شما صبح تا غروب اینجا نشسته چرا دویست تومان از دبیرستان البرز می‌گیرد؟ ملاحظه کنید. یا دکتر عمید، خدا رحمتش کند، استاد دانشکده حقوق بعد هم رئیس دانشکده حقوق، رئیس فرهنگ بود ماهی دویست تومان از دبیرستان البرز چرا می‌گیرد؟ من مخالفم. اگر ابلاغ برای من صادر می‌کنید که آنچه من فکر می‌کنم عمل بکنم و این پولها را قطع کنم حاضرم مسئول دبیرستان باشم و گرنه خیر. اگر در کار من می‌خواهید دخالت کنید وزارت فرهنگ دخالت کند، من نیستم. ابلاغ اختیار تام به من داد. شاید در اثر این اختیار تام در کارم دخالتی نداشتند.

هیچوقت از وزارت فرهنگ… بازرسانی می‌آمدند دفتر بازرسی نشان می‌داد، می‌آمدند. تو دفتر بازرسی، اولاً افرادی را می‌فرستادند پیرمرد باتجربه به دبیرستان البرز بعنوان بازرسی. این‌ها بازرسان تو اطاق منهم وارد نمی‌شدند. مستقیماً می‌آمدند تو دفتر و بعد دفتر بازرسی را می‌نوشتند من می‌خواند غیر از تمجید و تعریف چیز دیگری نبوده. بنابراین دستوری برای من صادر نمی‌کردند که من به شما عرض کنم.

س- خوب است حالا من این سئوال را یک جور دیگر بکنم. در این سی و چند سالی که سرکار رئیس دبیرستان البرز بودید…

ج- سی و هفت سال.

س- سی و هفت سال، ببخشید. می‌توانید دو سه نفر از وزرای فرهنگ را که بنظر شما …

ج- خوب بودند؟

س- خیلی خوب بودند و لایق بودند برای ذکر در تاریخ نام ببرید.

ج- عرض بکنم که، دو سه نفر رؤسای فرهنگ که خوب بودند، لایق بودند یکی مرحوم وحید بود فوت شده، مرحوم محمد وحید بود. خودش کار کشته بود. من معتقدم که وزیر فرهنگ کسی باید باشد خودش معلمی کرده باشد. خودش سالها معلمی کرده باشد و بعد از معلمی به این مقام رسیده باشد. چون اگر معلمی نکرده به این مقام رسیده باشد این چیزی از فرهنگ نمی‌فهمد چنانچه باقر کاظمی مرد شریفی بود و چیزی از فرهنگ اطلاع نداشت بنابراین کاری نمی‌توانست بکند. یکی دکتر محمد مهران بود، محمود مهران بود آن هم فوت کرده. و این دو نفر را من بین تمام رؤسای فرهنگ وزرای فرهنگ بهتر می‌دانم. و کسانی هم بودند که وزیر فرهنگ شدند بیسوادترین و حتی، ببخشید، نوکر خارجی، بهتر است که آنها را اسم نبرم.

س- بله.

ج- بله.

س- سرکار فرموده بودید من یادآوری کنم راجع به اولین ملاقتتان با شاه.

ج- خوب شد یادم انداختید. یک روزی همان سال 26 یا 25 درست یادم نیست، یک روز تو اطاقم نشسته بودم در باز شد و یک آقای سرهنگی وارد شد تو اطاق. نشست پهلوی من و گفت من آمدم از شما یک خواهشی بکنم. گفتم بفرمائید. گفت پسرم کلاس ششم است. از شما می‌خواهم خواهش کنم شرفیاب بشوید از اعلیحضرت همایونی درخواست کنید که بورسی به پسر من بدهد پسرم برود خارج تحصیل کند. گفتم من بروم شرفیاب بشوم به شاه پیشنهاد کنم که بورس به پسر شما بدهد؟ گفت بله. گفتم من تا بحال شرفیاب نشده بودم. علاوه این درخواست من رفتن به آنجا و یک همچی درخواستی کردن تصور می‌کنم که خیلی شایسته نباشد. گفت نه من از شما استدعا می‌کنم محض خاطر این جوان این کار را بکنید. گفتم پسر شما برجسته نیست که من یک همچین کاری بکنم. اقلاً برجسته باشد من این کار را بکنم یک رضایت خاطری پیدا می‌کنم. برجسته نیست. گفت که من از شما خواهش می‌کنم. گفتم خوب عمل خیری است چرا نکنم. فکر کردم عمل خیریست. این سرهنگ گفت ندارم. گفت به من که ندارم پسرم را بفرستم دلم می‌خواهد بفرستم به خارج برای تحصیل و آمدم به این فکر رسیدم که به شما بگویم. ندارم شما این کار را برای من بکنید. من پهلوی وجدان خودم و طرز فکر خودم فکر کردم که خوب این عمل خیریست که انجام می‌دهم. گفتم به من وقت می‌دهند خدمتشان برسم؟ ممکن است به من وقت ندهند. گفت من یقین دارم به شما وقت خواهند داد. حالا این سرهنگه از کجا می‌دانست که یقین حاصل کرده بود. بهرحال به من گفت من یقین دارم، من هیچ فراموش نمی‌کنم، یقین دارم که به شما وقت خواهند داد. حضور خود او من دربار را گرفتم و تشریفات را گفتم من می‌خواهم شرفیاب بشوم، گفتند به شما اطلاع می‌دهیم. بعد هم به من اطلاع دادن روز معین کردند که من شرفیاب بشوم. از این سرهنگه پرسیدم، سرهنگه البته آن روز رفته بود بعد اطلاع دادند. سرهنگه اسمش را پرسیدم گفت که پهلوان. من نمی‌دانستم این فامیل شاه است. نمی‌دانستم. پسرش کلاس ششم بود. اصلاً پهلوان را نمی‌دانستم که فامیل شاه است و آن روز هم که شرفیال شدم. بعد از اینکه موافقت کرد اسمش را بردم.

رفتم شرفیاب شدم. همینطوری دفعه اول شرفیاب، گفتم قربان من معذرت می‌خواهم مزاحمتان شدم جریان اینست یک سرهنگی آمد تو اطاقم به من گفت که من شرفیاب بشوم از حضور اعلیحضرت استدعا کنم که هزینه تحصیلی پسرش را بپردازد ایشان پسرشان بروند خارج تحصیل کنند با خرج اعلیحضرت. یک دفعه برگشت به من گفت که من بیست و پنج نفر از دانشکده شما بورسش را می‌دهم. دیدم تعجب کردم گفتم این می‌داند که من کدام دانشکده تدریس می‌کنم. پس من تقاضای شرفیابی کردم تحقیق کرده این کیه، کجا، چکار می‌کند؟ لابد گفتند بهش و من هم برگشتم گفتم که حالا این یکی بیست و ششمی باشد. همین جوری لری.

آها، قبلاً عرض کردم خدمتشان اگر عرایض من خارج از تشریفات درباریست و سلطنتی است بنده را ببخشید چون اولین باریست که من شرفیاب می‌شوم من اطلاعی ندارم که چه جوری باید حرف بزنم چه جوری باید صحبت کنم؟ این خندید. گفتم معذرت می‌خواهم و بنده را ببخشید و کلاسی هم نیست که آن کلاس را آدم ببیند تا یاد بگیرد چه جوری با اعلیحضرت همایونی صحبت کند. من معلمم بهر‌حال آمدم خدمتتان. گفتم بیست و ششمی باشد. گفت که شرحی در این مورد شما بنویسید من دستور می‌دهم. خوشحال شدم وقتی که شرحی شما بنویسید. وقتی گفت که 25 نفر هست من گفتم بیست و ششمی باشد بعد گفت شرحی بنویسید من موافقت می‌کنم. اسمش را هم نپرسید. من هم اسمش را نگفتم. در نامه من اسمش را نوشتم. اسمش را نوشتم. این اولین ملاقات من با شاه. و دومین ملاقات روزی بود که به من پیشنهاد. آها، دومین ملاقات افتتاح شبانه‌روزی بود در دبیرستان البرز که دعوتش کرده بودم که شبانه‌روزی را چون اولین ساختمانی بود که یک ساختمان ورزشی درست کرده بودم از هر نفر پنج تومان گرفته بودم آن ساختمان را درست کرده بودم یک میلیون و پانصد هزار تومان ساختمان خرج شده بود آقای مهندس رجبی هم درست کرده بود. چون افراد تعداشان زیاد بود من دیگر، لایق این هم نبود آن سالن ورزشی که من شاه را دعوت کنم. ولی شبانه‌روزی چون شبانه‌روزی دوره آمریکائی موش داشت قد یک گربه، یک بار هم دکتر معظمی آمد پهلوی من از گلپایگان خدا رحمتش کند، رئیس دانشکده حقوق بود معاون مجلس، آمد پهلو من از گلپایگان دو نفر شاگرد آورده بود برای شبانه‌روزی من جا نداشتم بهش گفتم من جا ندارم و نمی‌توانم بپذیرم و این رفته بود در مجلس در کمیسیون بودجه پانصدهزار تومان از بودجه وزارت فرهنگ گذاشته بود برای ساختمان شبانه‌روزی، این پانصدهزار تومان را آمده بودند مناقصه گذاشته بودند و در یک زمینی از زمین‌های دبیرستان البرز فقط دیوار کشیده بودند دیوار اطاقها را کشیده بودند این دیوار تقریباً هفتاد و پنج سانتیمتر یا یک متر آمده بود بالا. بعد ولش کرده بودند رفته بودند پی کارشان. پس از وزارت فرهنگ هم بنده مأیوس شده بودم اینستکه به این آقای مهندس کمالی که عضو انجمن خانه و مدرسه بود یک روزی گفتم مهندس کمالی می‌توانی به من کمک کنی من این شبانه‌روزی، من از این وزارت فرهنگ مأیوسم، به من کمک منی من یک شبانه‌روزی بسازم؟ گفت با کمال میل. گفتم چطور با من کمک می‌کنی؟ گفت که من عده‌ای که می‌بایستی به شما پول بدهند با اینها قبلاً صحبت می‌کنم شما به اینها نامه بنویسید. اسامی را می‌دهم به شما، شما به اینها نامه بنویسید اینها را تک‌تک بپذیرید و تک‌تک به اینها مطرح کنید اینها به شما پول خواهند داد. یادم هست اولین کسی که وارد شد بزروکه بود بوریس بزروکه. این وارد شد و نشست و گفتم چه فرمایشی دارید. گفت شما از من دعوت کردید. من متوجه شدم که این یکی از آنهاست. جریان را بهش گفتم. گفتم که شبانه‌روزی از دوره آمریکائی‌ها باقی مانده حالا موش دارد قد یک گربه. این بچه توی این موش‌ها غلط می‌نند. می‌خواهم این را خرابه کنم شبانه‌روزی حسابی درست کنم. گفتم آقا من شما را نمی‌شناسم. گفت در عوض من شما را خیلی خوب می‌شناسم. گفتم انشاءاله که به خوبی می‌شناسید. چه جوری مرا می‌شناسید؟ گفت هیچی نامه شما رسید در دفتر من، من از هرکسی پرسیدم این آقا کیه، غیر از تجلیل از تعریف از شما چیز دیگری به من نگفتند. همه‌شان شاگردهای شما بودند. به این جهت من هم به شما ارادت پیدا کردم. گفتم خیلی متشکرم. یک دفتری تهیه کرده بودم هر صفحه‌ای؛ این جانب تعهد می‌کنم این مبلغ برای ساختمان شبانه‌روزی به دبیرستان البرز بپردازم. هر صفحه‌ای مربوط به یک نفر بود. جای مبلغ خالی، جای اسم هم خالی. دادم دستش که بنویسد. گفت من سواد ندارم. من سواد ندارم شما بنویسید. گفتم چقد؟ این صحبت 1327 است، نه ببخشید 37 است. چهل من ساختم شبانه‌روزی را. 37 است. گفت من سواد ندارم شما بنویسید. گفتم چقدر بنویسم؟ گفت یک میلیون ريال. من دفتر را زمین گذاشتم و صورتش را بوسیدم. راستش. گفتم آقای مهندس این یک میلیون ريال را یکهو لازم ندارم تا این همه پول جمع بشود، حالا هم لازم ندارم. تا این پولها جمع بشود، این تعهدها جمع بشود بعد نقشه ساختمانی من مطمئن بشوم پول دارم نقشه ساختمانی را تهیه کنم. تا شروع به ساختمان بکنم تازه در شروع ساختمان هم یکهو این پول را لازم ندارم یعنی تمام این پول لازم نبود. خرد خرد به من بدهید. گفت آقا فردا ده تا سفته برای شما می‌فرستم هرکدام ده هزار تومان هر ماه این ده هزار تومان به شما داده می‌شود. تشکر کردم این رفت. پشت سر ایشان یک آقایی آمد که مهندس هم بود در شهرداری کار می‌کرد مقاطعه‌کار هم بود. او آمد او نوشت پنجاه هزار تومان. پشت سرش یک مردی آمد که اسمش حالا باز هم در نظرم نیست، شایگان. او آمد او نوشت پنجاه هزار تومان. پشت سر او یکی دیگر آمد نوشت پنجاه هزار تومان. در عرض دو ساعت دویست و پنجاه هزار تومان جمع کردم. خوشحال شدم امیدوارم شدم. پشت سر این باز هم فردایش چهار نفر دیگر آمدند و آنها هم همینطور پول جمع کردم و این ساختمان را تمام کردیم چهار طبقه. ساختمان شبانه‌روزی قدیم آمریکائی‌ها را هم خراب کردم این ساختمان جدید را درست کردم خیلی خوب خیلی منظم. دیگر از ترس موش بچه‌ها از شر موش راحت شده‌بودند. فکر‌کردم برای اینکه نه برای اینکه نشان بدهم که من این کار را کردم. نه ابداً. ابداً. بهیچوجه. بهیچوجه جنبه تظاهر نبود برای اینکه از هیچ کسی دعوت نکردم. در حضور هیچ کسی هم نبود. در روز تعطیلی از شاه خودم هم نه، از طرف وزارت فرهنگ دعوت شدند که تشریف بیاورند شبانه‌روزی. چون این شبانه‌روزی تنها شبانه‌روزی مملکتمان بود. دعوت کردم از پول‌دهندگان. پول‌دهندگان هم در… ابتهاج احمدعلی ابتهاج، خدا رحمتش کند مهندس ابتهاج پنجاه هزار تومان داد. این پدر واهه مهندس واهه شریک ابتهاج او هم همچنین پنجاه هزار تومان داد. این‌ها را به ترتیب پولشان ثبت است. شاه آمد و اول اینها را معرفی کردم. گفتم که… آها، نقشه را کی تهیه کرده بود؟ یکی از شاگردهای قدیم، قدیم نه، شاگردهای دبیرستان البرز فارغ‌التحصیل دبیرستان البرز فارغ‌التحصیل دانشکده فنی که شاگرد اول شده بود و او تهیه کرده. محاسباتش هم یکی دیگر از شاگردهای فارغ‌التحصیل دبیرستان البرز و دانشکده فنی تهیه کرده بود که هردویشان مجاناً اعلام دادند. مهندس گریگوریان بود که نقشه‌اش را تهیه کرده بود. مهندس ربیعی بود که محاسباتش را انجام داده بود که هردویشان… باور کنید اینها را می‌بینم به خدا به اندازه‌ای که اولاد خودم را می‌بینم کیف می‌کنم. کیف می‌کنم. از گفتن از طرز صحبت من شما می‌توانید تشخیص بدهید که من حقیقت می‌گویم یا مجاز می‌گویم. تازه دلیل ندارم مجاز بگویم برای اینکه چی می‌خواهم از شما؟

س- بله.

ج- عرض کنم که، از همه اینها. ضرغامی را من می‌بینم اصلاً مثل اینکه نور چشم منست. پرتوی را می‌بینم مثل اینکه نور چشم منست. افتخار منست. ملاحظه بکنید. حالا قضیه پرتوی یادتان باشد من راجع به آقای پرتوی هم من یک چیزی دارم می‌خواهم با شما… خوب شد یادم آمد.

عرض بکنم که، گفتم که آقای بزروکه صد هزار تومان داد برای این ساختمان حالا گزارش دادم می‌دهم معرفی می‌کنم اینها. گفتم آقای مهندس بزروکه… برگشت به بزروکه گفت که شما شاگرد فلانی بودید؟ گفت نه. گفت پسرتان بود؟ گفت نه. گفت نوه‌تان بود؟ گفت نه. بعد گفتم شایگان، یک پیرمردی بود آن موقع نمی‌دانم می‌شناختید یا نه یک پیرمردی بود.

س- بله، بله.

ج- گفتم که آقای شایگان پنجاه هزار تومان داد. گفت شما چطور شاگرد فلانی بودید؟ همه شروع کردند به خندیدن. گفت نه.

بهر حال بدین نحو معرفی کردم آخر سر برگشت گفت که چه بامبولی سوار کردی که از اینها پول گرفتی.

س- چه چیزی؟

ج- چه بامبولی سوار‌کردی که از اینها پول گرفتی. گفتم بامبولی قربان در کار نبوده غیر از اینکه اینها مطمئن شدند که پولشان به مصرف آنچه می‌خواهند می‌رسد. همین‌جوری. همین‌جوری. رسیدیم به ابتهاج. ابتهاج گفت که… ابتهاج را می‌شناخت. نمی‌دانم صحبت چی بود که این صحبت در آمد.

آها، این دومین باری بود که من دیدم. سومین بار موقعی است که مرا احضار کرد برای ایجاد دانشگاه یا رفتن بعنوان…