روایت‌کننده: خانم دکتر هما ناطق

محل مصاحبه: پاریس – فرانسه

تاریخ مصاحبه: اول آوریل ۱۹۸۴

مصاحبه کننده: ضیا صدقی

نوار شماره: ۲

من فکر می‌کنم آنچه را که گواه این چیز‌هایی است که گفتم یکی از اعلامیه‌‌های خود نهضت آزادی است که بالاخره از همه جا می‌شود گردآوری کرد، اعلامیه‌‌هایی که از اول خرداد ۱۳۴۲ داده شده است. و دوم سران مجاهدین که در آن زمان با خمینی بالاخره همکاری‌‌هایی داشتند و یا دیدار‌هایی داشتند. کسانی که در نجف بودند از جمله از مهمترین منابع راجع به خمینی که امروز زنده است همین تراب حق‌شناس است که در نجف بود و یکی دیگر حسن ماسالی است. حسن ماسالی اطلاعات خیلی دقیقی در مورد همکاری خمینی و تیمور بختیار دارد برای این که او هم در آن دوره در خاورمیانه بود و دیدار‌های مرتبی با خمینی داشت. می‌دانید که خمینی در قیام ۲۸ مرداد، حالا که گذشته و رفته است، یک نقش اساسی در کودتا داشت.

س – بله، فدائیان اسلام و روزنامه‌هایشان و مواضعشان مشخص است.

ج – نه خودش که به‌نظر من یکی از منابعی که شما می‌توانید از آن استفاده کنید [محمدعلی] کشاورز صدر است برای خاطر این که کشاورز صدر در قبل از ۲۸ مرداد نمایندۀ جبهۀ ملی بود، اینها خیلی مهم است، و خمینی در خرم آباد شخصاً سخنرانی کرد و محتوای سخنرانی‌اش این بود که به جبهۀ ملی رأی ندهید برای این که جاده صاف‌کن حزب توده است بلکه به طرفداران سلطنت رأی بدهید. این یکی…

س – زمان مصدق.

ج – بله. دیگر این که در زمان مصدق یک فتوایی داد که ملی شدن به هر شکلش خلاف اسلام است برای این که سلب مالکیت است حتی ملی شدن تلفن و هنوز که هنوز است، می‌توانید از کسانی که با او همکاری می‌کردند بپرسید، دست به تلفن در عمرش نبرده است از وقتی که تلفن ملی شده است.

س – بله این از طریق کسانی که با او همکاری نزدیک داشتند ضبط شده داریم.

ج – در مورد نفت هم همین بهانه را کرد که با ملی شدن شرکت نفت مخالفت کرد. و سومین چیزی که هست این است که یک قیامی در قم علیه مصدق برانگیخت برای خاطر این که مصدق در آن زمان آمد و تولیت قم را از مشکوه (مشکات) نامی که نماینده کاشانی بود از قم برداشت و تولیت نامی را برد و تولیت حضرت معصومه گذاشت که ایشان یک قیامی راه انداختند که خودش می‌گوید مصدق آنجا آمد و ما را، آخوندها را، دوره مصدق کتک زدند و به آن دوران اشاره می‌کند که مصدق در آنجا حکومت نظامی برقرار کرد. چیز‌های خیلی مفصل دیگر هست. بعد هم خود روزنامه جبهۀ ملی که در آن سید علی تهرانی می‌گوید من نمایندۀ خمینی بودم در نزد کاشانی که رفتم و گفتم که آقا می‌گویند که خلاصه شما بپذیرید این چیز را و همکاری با مصدق نکنید و حرف‌های شاه را بپذیرید. همچنین پیش قوام رفتم برای این که جاده را صاف کنند. نوار این هم در روزنامۀ آیندگان هست،‌ این حرفی را که می‌زنم، و هم در روزنامه جبهۀ ملی بعد چاپ شد.

س – خانم هما ناطق به نظر شما بنابراین این قیام که منجر به روی کار آمدن رژیم خمینی شد در واقع ساخته و پرداخته آمریکایی‌ها بود؟

ج – نظر من این است که رژیم خمینی انتقال قدرت است از نظام سلطنت به نظام جمهوری اسلامی در این هم سلطنت نقش داشت و هم آمریکا نقش داشت. همانطوری که در انقلاب مشروطه اشاره کردم، اما این هیچ ربطی به انقلاب نداشت. حالا من تمام آن اسناد و شواهد را می‌توانم بعداً در اختیار شما بگذارم و بگویم که چرا به این معتقد هستم.

س – من عذر می‌خواهم باید این را اضافه کنم، این سئوال را من از این نظر کردم برای این که این چیزی است که اغلب طرفداران رژیم شاه، رژیم سابق ایران، مطرح می‌کنند که چون شاه آزادی به زنان داده بود، حق رأی داده بود و ایران در حال پیشرفت و اعتلا و ترقی و این چیزها بود در نتیجه آمریکایی‌ها و انگلیسی‌ها با هم همکاری کردند و این جریان را در ایران به‌وجود آوردند. چون شما این صحبت‌ها را کردید این تصور در ذهن من ایجاد شد که شما هم چنین اعتقادی دارید. اگر ندارید لطفاً توضیح دهید.

ج – مطلقاً. نخیر من اعتقاد دارم که آمریکایی‌ها رژیم خمینی را روی کار آوردند ولی نه در قبال سلطنت بلکه در قبال چپ. معتقد هستم، اسنادش هم هست و مشخصا می‌توانیم بگوئیم که چرا، در هر حال در مقابل نیرو‌های مترقی و نه در مقابل سلطنت. چون می‌خواهم بگویم که خود سلطنت زمینه‌ساز این انتقال بود.

پس بنابراین این سئوال خیلی کلی است که شما می‌کنید. ما باید برگردیم به عقب و از دوران ۱۳۵۵ شروع بکنیم که دوران اختناق خیلی شدید ایران بود یعنی اوج اختناق و در ضمن اوج گرفتاری‌های اقتصادی بود چون نفت دیگر به فروش نمی‌رفت، مسئله مسکن مطرح بود، مسئله‌ی بی‌خانمانی، گرانی و همۀ این حرف‌ها که من وارد آن مسائل نمی‌شوم.

س – شما در سال ۱۳۴۲ اروپا بودید.

ج – بله.

س – در سال ۱۳۴۸ برگشتید.

ج – بله.

س – شما آن مشاهدات خودتان را از زمان مراجعت به ایران از سال ۱۳۴۸ شروع بفرمایید و برای ما توضیح بدهید و آن ۱۳۵۰ را هم در بر خواهد گرفت.

ج – من حتماً خیلی چیزها را فراموش کرده‌ام ولی من از روزی که به ایران برگشتم به‌عنوان یک آدم آزاد و مستقل و غیر حزبی که واقعاً وابستگی فکری داشتم ولی وابستگی گروهی در واقع نداشتم همان‌طوری که گفتم در جا‌های مختلف با یک خفقان در هر حال و با یک سرکوب فکری عجیبی روبرو بودم یعنی همۀ ما، من نوعی در همه جا. به خصوص توی دانشگاه که فکرمی‌کنم همواره تنها کانون یک فعالیت علنی و جنبش‌های دانشجویی بود که این به نظر من بیشتر اعتصابات حتی کارگری یا اعتصابات سیاسی را همیشه دانشجویان که یک قشر آگاه مملکت بودند آنها رهبری کردند. بنابراین در یک جنبش دانشجویی بسیار قوی. من در سال ۱۳۵۲ بعد از این که مبارزات مسلحانه در ایران به وجود آمد و سازمان فدایی دیگر شکل گرفت و مسئله سیاهکل به وجود آمد در هر حال شاهد این رشد جنبش دانشجویی اگر بشود گفت رشد بودم. اولاً شعارها شروع کردند به تغییر کردن و سال به سال شما می‌دیدید که شعارها در ربط با این جنبش‌های استقلال‌طلب الجزیره و کوبا و همه اینها دارد سیاسی‌تر می‌شود و خلاصه رویکرد به جنبش مسلحانه حتی در شعار‌های دانشجویی دیده می‌شود. این یک. دوم این که دانشجویان مرتب تحت تأثیر همین گروه‌های سیاسی-نظامی در یک جنبش‌های مردمی شرکت می‌کردند. مثلاً در سال ۱۳۴۷ برای اتوبوس، بعد پل سازی روی جوادیه و غیره اعتصاب کردند. یا مثلاً به کوچکترین تلنگر و به کوچکترین بهانه جنبش دانشجویی می‌رفت که شکل قیام به خود بگیرد. مثلاً سالروز [درگذشت] تختی باز در همان سال‌ها که من یادم هست که در حدود سی یا چهل هزار نفر جوان بر سر قبر او جمع شده بودند و خلاصه مشخص بود که نارضایی وجود دارد چون می‌دانید این جنبش دانشجویان همیشه میانگین این ناراضی‌ها است و یک شعار می‌دهد که همگانی است و همه پسند و همه گیر است.

اما همراه با جنبش چپی که پیش می‌رفت، سازمان مجاهدین که پیش می‌رفت به نظر من یک اشتباه و یک خطا خیلی عظیمی هم به وجود آمد که در خود بطن جنبش چپ بود و از طریق یک آدم‌هایی مثل، مثال دارم می‌گویم، حمید مؤمنی. حالا به چه شکلی؟ تاریخش را به طور دقیق نمی‌توانم بگویم ولی یک باره در سال‌های ۱۳۵۳ یا ۱۳۵۴ گمان می‌کنم اگر اشتباه نکنم جزوه‌ای در آمد به نوشتۀ همین حمید مؤمنی، دانشجویانی که واقعاً جنبش‌شان مانند روز عاشورا بود یعنی توی آن سکوت لرزه بر تن رژیم می‌انداخت، که ما دیدیم یک جزوه‌ای چاپ شد و اسم برخی از استادان توی آن از جمله پاکدامن و احمد اشرف و حمید عنایت همه اینها که اقتصاد درس می‌دادند حال چه خوب و چه بد من کاری ندارم یا چیز‌هایی مربوط به فیلم درس می‌دادند که شما دانشجویان به این استادان اعتماد نکنید به خصوص به استادانی که دروس مارکسیستی می‌دهند و یا این که در دروس‌شان از مارکس استفاده می‌کنند برای خاطر این که اینها تحریف سوسیالیسم است، اینها تحریف مارکسیسم است و خلاصه اینها وابسته هستند و اینها عمّال شاه هستند و شما اصلاً برای این که شناسایی نشوید در ضمن جنبش صنفی دانشجویی را کنار بگذارید.

س – اسم شما هم جزو آن استادان بود؟

ج – اسم من متأسفانه یا خوشبختانه نبود چون من تاریخ درس می‌دادم بیشتر حساسیت را روی اقتصاد و جامعه‌شناسی بود. به ما کسی هنوز حساسیت نشان نمی‌داد. شما باور نمی‌کنید یک دفعه دانشگاه را سکوت فرا گرفت یعنی شانزده آذر که هر سال همه شهرستان‌ها دست به دست هم می‌دادند و تمام این رژیم را افشا می‌کردند خوابید، اصلاً دیگر کسی برنمی‌خاست که حرفی بزند. حالا همان استادانی که بالاخره جنبۀ مترقی داشتند و دست‌کم اشاره به یک کتاب مارکس می‌کردند خوب مهم بود اینها همه شدند مثل این مار‌هایی که همه از آنها فراری هستند و نگاه‌‌های مشکوک به آنها. یعنی خود چپ همراه با خود این دستگاه شروع کرد به بستن دهن همه و سانسور کردن. شما اگر یک حرف گنده می‌زدید یا اگر جرئت می‌کردید و یک حرف می‌زدید فوری یکی سر کلاس بلند می‌شد و می‌گفت لابد با ساواک زد و بند داری که این را گفتی می‌دانید این روحیه را در دانشجویان خود این رهبر‌های گروه‌های سیاسی-نظامی که این هم دانشجویان تحت تأثیر آنها بودند به وجود آوردند. واقعاً من می‌توانم بگویم که یکی از بانیان سرکوب در دانشگاه خود حمید مؤمنی است دست‌کم و بانیان سرکوب فکر.

س – حمید مؤمنی جزو چریک‌های فدایی بود؟

ج – بله. همان که یک کتابی هم به نام «دولت نادر شاه» انتشار داد. یعنی روحیۀ استالینی. من یادم هست که خودم این را تأیید می‌کردم یعنی می‌دانید این همه شیفتگی جنبش چریکی که بالاخره این همه کشته داده بود و حقیقتاً هم بالاخره سازمانی که آن سال یعنی ۱۳۵۵ می‌دیدید آن سازمانی نبود که دیگر بعدها به وجود آمد و اینها. نمی‌شود گفت که ما تحت تأثیر این حماسه نبودیم. من یادم هست که خودم سر کلاس یک روز گفتم، این عین جمله‌ی خودم هست، که برای اولین بار لفظ حماسه در ایران مفهوم پیدا کرده است برای این که ما می‌بینیم که عده‌ای جان بر کف…، که این لفظ هیچ وقت در تاریخ ایران معنی نداشت چنین آدم‌هایی به وجود آمدند. اصلاً آدم نمی‌توانست از گفت آن خودداری کند.

س – شما این را در چه سالی گفتید؟

ج – سال ۱۳۵۵. و شیفتۀ واقعاً جنبش چریکی، یعنی اصلاً فکر می‌کردم که چطوری ممکن است این آدم‌ها سکوت را بشکنند ولی دیدم که همزمان یک گروهی، بدانید که آن وقت من متوجه نشدم، این را به شما بگویم الان دارم می‌گویم، آن وقت حمایت می‌کردم و سرسختانه هم حمایت می‌کردم -شروع کردند در اشاعه دادن سکوت بدون این که حالا خودشان بدانند و همکاری کردن. این همان نظفۀ این داستان است که فلانی لیبرال است که امروز می‌بینید از همان جا بلند شد. این فقط حزب توده نبود که می‌گفت، فقط جمهوری اسلامی نبود که می‌گفت، زمینه‌سازان این از خود بچه‌‌های چپ بودند که این را به وجود آوردند امروز ما نمی‌توانیم این را منکر شویم ما خودمان مقصر بودیم در این جریان.

حالا در این سال‌ها من شاهد چنین سکوتی بودم یکی از طرف حکومت و یکی از طرف همین افراد این چنینی. اما زمینه‌ی دولت را اول کار کنیم که چطوری، اصلاً به طور مثال امریکا را بیاوریم که الان هم من اتفاقاً دارم رویش کار می‌کنم و مقاله‌ای می‌نویسم. شما یادتان حتماً هست که شروع کردند به برنامه‌‌های تلویزیونی گذاشتن که آنچه «خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد.» این که «غربت غرب»، اینها همه مال اواخر دورۀ شاه است یعنی ۱۳۵۵-۱۳۵۶، غرب تمدنش منحط است، در غرب خبری نیست همه چیز مال مشرق زمین است، دنیا نگران مشرق زمین است، کتاب آقای دکتر احسان نراقی که ما همه چیز داریم ما عرفان داریم که بزرگترین فلسفه است که جای مارکسیسم را می‌گیرد. مارکسیسم امروز پوسیده است تجربۀ شوروی نشان می‌دهد که به چه روزگاری افتاده است. هیچ راه دیگری وجود ندارد جز این که خلاصه دست اندر دست عرفان و صوفی‌گری با انقلاب سفید. حالا نگاه کنید که من حالا اسنادش را به شما بدهم، آقای فردید آمد به شورای دانشگاه و گفت: «این که در غرب دانشجویان علیه غرب عصیان می‌کنند به‌جاست، علیه فرهنگ منحط غرب است، در حالیکه عصیان دانشجویان در شرق بی‌رواست برای خاطر این که اگر ما اسلام راستین را به اینها بفهمانیم اگر انقلاب سفید را به اینها بفهمانیم اینها دیگر عصیان نمی‌کنند. قرآن اولین نسخه‌ای است که علیه غرب‌زدگی در جهان به وجود آمده است.» این حرف آقای فردید است بنابراین آل احمدیسم باب روز شد، غربزدگی آل احمد، آل احمد در سال ۱۳۵۶ برای اولین بار به آسانی از توی سانسور گذشت و در آمد و علنی چاپ شد. آل احمد برخلاف آن چیز که می‌گویند ایدئولوگ چپ نبود دروغ است. برای این که در همان سال‌ها همین نوشتۀ پویان هست برای باقر مؤمنی که چاپ شده است که نوشته است که آقای باقر مؤمنی این آل احمد را افشا کن، این ایدئولوگ ارتجاع است. می‌دانید؟ یعنی می‌خواهم بگویم چپ غیر توده‌ای موضع گرفت. این طوری نیست که امروز سلطنت‌طلبان می‌گویند آل احمد و اینها. آل احمد را خود اینها به وجود آوردند. فردید را به وجود آوردند که آمد پای تلویزیون و توی همین بحث‌ها شرکت کرد و امروز رئیس دانشکده ادبیات جمهوری اسلامی است. اینها زمینه ساز شد. آن وقت ببینید چطور شد همین آقای نراقی امروز، خوب است که سه سال دیگر اینها پخش می‌شود، آمد به دانشگاه نامه‌ای نوشت و من نامه‌اش را دیدم، بخشنامه‌اش را دیدم که آقا حجاب را در دانشگاه آزاد کنید. اگر یک کسی مجاهد بود که نمی‌رفت با حجاب خودش را بشناساند. روبنده مد شد. اینها شروع کردند به این که ما در درس‌های تشریخ شرکت نمی‌کنیم. ما حاضر نیستیم توی کلاس مردانه امتحان بدهم، ما حاضر نیستیم غذاخوری مختلط داشته باشیم…

س – چه کسانی شروع کردند..

ج – حجاب و روبنده باور کنید یعنی روبندۀ سیاه و این که پسر با دختر حرف نزند. تمام این تماس دانشجویی را می‌دانید از یک راه دیگر اینها شروع به بستن کردند. حالا بگذریم آقای دکتر نصر در سال ۱۳۵۶ کنگره مکه را درست کرد به دعوت عربستان سعودی. جزو قطعنامه‌‌های مکه این بود که دانشگاه‌ها را ببندید، حوزه‌‌های علمیه را تقویت کنید. دولت ایران صحه گذاشت و معاون دکتر نصر آنجا رفت. بعد آقای دکتر نصر آمد طبق همان کنگره در یک سخنرانی دانشگاهی و در جلسات دانشگاه اعلام کردند که آقا حوزه‌‌های علمیه را باید تقویت کرد، دانشگاه را باید بست برای این که دانشگاه واحدجو به وجود می‌آورد، این جملۀ آقای نصر است.

س – این جملۀ آقای نصر است؟

ج – بله. واحدجو به وجود می‌آورد و نه دانشجو و استاد در این دانشگاه متکلم وحده است. تنها جایی که استاد و دانشجو با هم یک بحث کنند حوزه‌‌های علمیه است که آنجا دانشجوی واقعی تربیت می‌شود. کلاس‌های این گونه‌ای دکتر نصر واقعاً از آمریکایی‌ها و خارجی‌ها شهرت عجیب و غریبی گرفته بود. این را من باید اشاره کنم که من به آقای دکتر نصر بی‌نهایت علاقه دارم چون نه تنها جان مرا نجات داد بلکه عده دیگری هم زنده بودنشان را مدیون ایشان هستند. از جمله من این را بگویم که من در آن وقت مسئله یهود و مارکس را در دانشگاه تدریس می‌کردم به عنوان مسئلۀ اسرائیل و رفته بودند و به او گزارش داده بودند. عنایت هم در دانشکده حقوق نمی دانم چه درسی می‌داد که به اینها برخورده بود.

س – به چه کسی برخورده بود؟

ج – به مقامات ساواک. به دکتر نصر گزارش داده بودند که خانم ناطق دارد مارکس تدریس می‌کند، من این کتاب را برای سازمان هم ترجمه کردم و اتفاقاً چاپ شده است.

س – برای کی؟

ج – برای سازمان فدایی ترجمه کردم و چاپ هم شده است. و دکتر عنایت در آنجا دارد از سوسیالیسم در مصر حرف می‌زند. دکتر نصر برگشته بود و گفته بود، «ما این همه دست راستی داریم بنده اولینش و همه هم نوکر‌های شاه هستیم. بگذارید دو تا هم چپ به عنوان دکور توی دانشگاه باشند، هیچ خطری هم نیست. این نشان می‌دهد که چقدر ما آزادی‌خواه هستیم.» با این تحقیری که حتی نسبت به ما کرد ولی در هر حال کلام ما را آزاد گذاشتند. بعد شروع کردند به این که خلاصه اسلام را به عنوان سنگر علیه چپ علم کردن. حالا شما نگاه کنید من یک نمونه دیگر از هنر اسلام بگویم. مگر گوگوش نبود که می‌خواند، «آقا خوب است، آقا جان است، آقا ملائک بهشت است -این در سال ۱۳۵۶ است- آقا من کنیز زر خرید توام، دست بستۀ تو هستم.» گفتند که این راجع به خمینی است. مگر هایده نبود که می‌گفت صدای اذان می‌آید، اینها مگر ۱۳۵۶ نبود؟ این که ما امروز به آن طاغوتی می‌گوییم، مگر داریوش نبود که می‌آمد سینه می‌زد. مد شده بود که همه می‌رفتند سفره حضرت عباس، مادر فرح.

س – خانم فریده دیبا؟

ج – بله. افتخار اندیشمندان ایران این بود که در سفره‌‌های مذهبی دربار شرکت کنند. هر کسی رفته رفته با یک آخوندی رفت و آمد پیدا کرده بود، به عنوان این که خیلی جالب است، خیلی حرف‌های جالب می‌زند. یا تمام مدت خانقاه رفتن مد شد. خانقاه یادتان رفته است نوار‌های جانم علی که در سال ۱۳۵۶ توی دکه‌ها به فروش رفت. خب این از اینها، که بیایند و در مقابل اسلام مجاهدین، این یک واقعیتی است و من در آن موقع مجاهد نمی‌شناختم فقط وقتی دستگیر می‌شدند می‌فهمیدم که او مجاهد بوده است.

از سوی دیگر حالا که نگاه کنید که چه اتفاقی افتاد. بدیهی است که وقتی که اسلام توسط حکومت بزرگ می‌شود همیشه مخالفان بیشتر کناره می‌گیرند. یا به خود آقای دکتر امینی مگر نبود که توی سلام نوروزی شاه برگشته به او گفت: «بله آقای دکتر امینی مملکت ما مسلمان است. اسلام آری اما اسلام مارکسیستی نه، اسلام التقاطی نه.» این چیزی بود که او به دکتر امینی گفت. حالا کاری ندارم که همه تسبیح می‌چرخاندند، پای تلویزیون می‌دیدیم که اساتید محترم اینجوری اینجوری می‌کنند و استاد‌های دانشکده اقتصاد روح احضار می‌کنند. حالا کاری نداریم که زمینه‌سازان فکری این فرهنگ حاکم خود سلطنت‌طلبان بودند. این چپ نبود که اینقدر به او پرخاش می‌کنند.

اما در زمینۀ روشنفکری اگر به سال ۱۳۵۶ نگاه کنیم، اول از اسفند ۱۳۵۵ شروع کنم. اسفند ۱۳۵۵ که شروع شد اعتصاب غذا در زندان شروع شد که فوق‌العاده اعتصاب سختی بود و رو کرد و درز کرد و رژیم در مخمصۀ وحشتناکی قرار گرفت. بعد مسئلۀ اعتراض ناشرین شروع شد، قبل از روشنفکران، که گفتند ما در سال ۱۳۵۵ ما فقط ۱۵۰۰ جلد تیتر بیرون دادیم که نصف تیترها هم تکراری هستند و بیشتر هم علمی. ما اصلاً در زمینۀ اقتصاد و سوسیولوژی این سانسور نمی‌گذارد کتاب چاپ کنیم. من از یک کتاب سانسوری خودم بگویم که عبارت بود از «دیوانه‌های محمد قلی‌زاده» علیه روحانیت که زیرش نوشتند علیه دین و دولت و اجازه انتشار ندادند. این را [غلامحسین] ساعدی می‌داند، همه این را می‌دانند. اعلان هم شده بود و نگذاشتند. من مرده‌ها را چاپ کردم علیه روحانیت، در سال ۱۳۵۵، ولی اجازه ندادند. آمدند و شروع کردند به سانسور کتاب‌های ضد دینی. دو تا آخوند در ادارۀ ممیزی گذاشتند که ببینند که کجا با اسلام نمی‌خواند. شما خانم ذعیمی را باید اینجا پیدا کنید برای این که ایشان رئیس سانسور در آن دوره بود، او خودش به من گفت که ما دو تا آخوند داشتیم و گمان می‌کنم ایشان بداند که به شما کمک کند. اول آنها آمدند و اعتراض کردند. آقای نیکخواه و نراقی و همه اینها و آقای هویدا و برخی از استادان دانشگاه از جمله حمید عنایت و ناصر پاکدامن رفتند توی این جلسات شرکت کردند. امیرکبیر هم بود اعتراض کرد آقا سانسور را کم کنید که ما بتوانیم کتاب چاپ کنیم ولی کانون نویسندگان نه. اگر بگویند دروغ می‌گویند اول آنها بودند. آقای هویدا گفت: «این آقای نراقی که اینجا نشسته او خودش سانسور آورد.»

س – احسان نراقی؟

ج – بله. او در دانشگاه گفت که او مسئول است خلاصه این را انداخت گردن او و آن را انداخت گردن این در صورتی که نراقی کاره‌ای نبود و دروغ می‌گفت. و بالاخره جلسۀ آخر آقای ثابتی با پرونده وارد جلسه شد. کسانی که آنجا بودند عبارت بودند از حیدری مدیر خوارزمی، رضا جعفری کوچک مدیر امیرکبیر، ناصر پاکدامن همۀ اینا توی آن جلسات بودند که پشت سرش حتی به آقای هویدا این آقای ثابتی آمد و این چیزی را که من حالا به شما می‌گویم گفت، حالا نمی‌دانم توی آن جلسه پاکدامن هم بود یا نبود ولی جعفری بود و حیدری و نیکخواه هم بود، گفت آقا علیه سانسور چه می‌گویید؟ چه سانسوری؟ می‌گویید که فقط به شاه فحش ندهند آقای هویدا شما این را می‌گویید؟ ما اجازه نمی‌دهیم. من برای شما پرونده آوردم، این پروندۀ سازمان برنامه. شهرک‌ها را نگاه کنید. این را که می‌بینید آنجا خراب کردند این مال ملکه مادر است، این را که می‌بینید آن ور خراب کردند این مال برادر شاه است. این که می‌بینید آنجا دزدی شده این مال خواهر شاه است. خیلی خوب فردا می‌آیند می‌گوییم راجع به سازمان برنامه کار کنید. این دزدی‌ها که رو شود می‌رسد به آن بالا. آن وقت می‌گویند: «جلاد ننگت باد» چه کار می‌‌کنید؟ هر تلنگری که به سانسور بزنید این رژیم بر باد است. این عین آن جمله‌ای است که آقای ثابتی در آن جلسه گفت. پشت سر آن این نعمت میرزازاده (م-آزرم) آمد منزل ما. گفت آقا می‌دانید چه شده است؟ مراسم مصدق برگزار شده و ۱۰۰ نفر بودند ولی هیچکس هیچی نگفت.

س – مراسم مصدق درکجا؟

ج – جبهۀ ملی سالروزی توی خانه برای مصدق گرفته بودند ولی هیچکس هیچی نگفت و پلیس هم نریخت. چه بهتر، این را می‌توانید از ایشان بپرسید، که ما هم بیاییم کانون نویسندگان درست کنیم. هما تو چه می‌گویی؟ من گفتم ولله خیلی فکر خوبی است. باید به چه کسی بگوییم؟ گفتیم به هزارخانی و ساعدی هم تلفن کنیم بیایند. این دو تا هم بلند شدند آمدند منزل من. هزارخانی که آمد گفت اتفاقاً یک عدۀ دیگر هم از جمله خود من به این فکر افتاده بودند. این اولین حرکت روشنفکری بود که ما با هم جمع شدیم و بعد بردند پیش آقای به‌آذین توده‌ای. حالا دو تا اختلاف نظر بود. ما می‌گفتیم قانون اساسی نباید باشد توی اعلامیۀ ما و فقط حقوق بشر باشد و آنها می‌گفتند نه قانون اساسی هم باید باشد.

س – چه کسانی می‌گفتند؟

ج – من که هنوز در آن موقع گرایش‌های بیشتر به حزب توده داشتم و اعتراف می‌کنم تا به این بچه‌‌های ملی و اینها با توده‌ای‌ها موافق بودم که قانون اساسی نباشد ولی اینها می‌گفتند باشد. بالاخره ما موافقت کردیم که قانون اساسی هم باشد و همۀ این جمعی می‌بینید که امروز طرفداران امینی و اسلام کاظمیه و فلان یک چهل نفری بیانیه که به‌آذین نوشته و ما هم امضا کردیم. بعد از این که امضا کردیم آقای هویدا به آمریکا تلگراف کرد که این تلگراف هم در آرشیو هست که اینها وابسته به ما نیستند اینها خرابکار هستند…

س – به کجای آمریکا؟

ج – به انجمن قلم. او یک تلگرافی به انجمن قلم زد که کانون نویسندگان در ایران وجود ندارد یک انجمن قلم وجود دارد که خب اینها هم اگر بخواهند می‌توانند عضوش بشوند، ما کانون را به رسمیت نمی‌شناسیم. بعد دولت آموزگار آمد و آن امضا ۹۹ نفر جمع شد. حالا این را می‌خواهم به شما بگویم که شب‌های شعر درست شد. حالا نگاه کنید در این شب‌های شعر، من کتابش را دارم، آقای سیاوش کسرائی از حزب توده «والا پیام دار محمد با آن عبای نازنینت» آن دیگری می‌گوید، «آقا ظهور می‌کند از بطن دست‌ها» این هم که مال جعفر کوش‌آبادی. سیدجوادی و اسلام کاظمیه و شمس آل‌احمد همه خلاصه به قرآن و اسلام اشاره می‌کنند یعنی می‌خواهم بگویم ما مقصر بودیم نه این که نبودیم. کی آن زیر زیرها انگولک کرده بود من نمی‌دانم. بعد هم آمدیم یک اعلامیۀ ۵۶ نفری دادیم که همه بعد از دولت بازرگان در رژیم جمهوری اسلامی آمدند امضا کردند. آنجا نوشتیم آزادی مذهبی یعنی آقای بازرگان این را اضافه کرد و گفت: «امضا نمی‌کنیم مگر این که این باشد که آزادی تبلیغ مذهب اسلام» یک همچین چیزی. آن را هم امضا کردیم. از پای بعضی مساجد هم خوانده شد، آن هم دومین اشتباه ما بود.

شب‌های شعر که شد این بچه‌ها انتخاب کردند و این را هم توی دانشگاه‌‌های مختلف گذاشتند. در دانشگاه آریامهر که گذاشتند و نوبت آقای چیز بود، حالا فکر می‌کنم که ۲۴ آبان را می‌دانید، در ۲۴ آبان ماه ۱۳۵۶ بود که قرار بود به‌آذین سخنرانی بکند و سعید سلطان‌پور ساعت سه و نیم به من زنگ زد. این فعالیت واقعی سیاسی من از اینجا شروع می‌شود. سعید سلطان‌پور ساعت سه و نیم به من زنگ زد و گفت: «هما می‌دانی که به‌آذین می‌خواهد سخنرانی کند و ما الان رادیوی پلیس را گرفتیم، پلیس می‌خواهد حمله کند.» در آن وقت نیروی پایداری درست کرده بودند. در آن وقت اولیای دانشجویان درست کرده بودند و نیرو‌های سرکوب این جوری بود و یک دیگری هم به عنوان سازمان زنان درست کرده بودند که اینها به عنوان سازمان زنان می‌ریختند و اولیای دانشجویان که حالا اسم آن یادم نیست. گفت: «از پلیس شنیده‌ایم که این نیروی پایداری قرار است در ساعت ۴ حمله کند و خواهش می‌کنم بروم در و به بچه‌ها بگو شوند.» من به نعمت هم گفتم. من و نعمت رفتیم. سخنرانی که قرار بود در ساعت ۶ انجام شود حقیقتاً داشت جنبش توده‌ای می‌شد. ما بلند شدیم ساعت چهار رفتیم در دانشگاه صنعتی. من دیدم که مردم همین طور دارند می‌آیند و ما هرچه به آنها می‌گوییم که امشب سخنرانی نیست. اینها نمی‌گذارند. بروید پی کارتان. دانشجویان اینجا نایستید. من می‌دیدم که یکی می‌گوید، ساعدی اینها هم بودند، این خانم ناطق مثل این که کمیته ندیده. خوب است که یک کمیته‌ای برود که بفهمد. بعد وقتی گفتم پلیس دارد می‌آید این ساعدی به من گفت برو زود باش بپر توی ماشین. نعمت به من گفت بیا توی ماشین من. هیچی دیگر این داستانی است که ما را…

س – داستان چه بود؟

ج – حالا به شما می‌گویم. فکر می‌کنم آزرم با تفسیر بیشتری برای شما خواهد گفت. ما از توی خیابان آمدیم که بپیچیم که بیاییم…

س – از توی کجا؟

ج – از آن خیابانی که به طرف ۲۴ اسفند بیاییم.

س – خیابان شاه رضا سابق.

ج – بله  شاه رضا سابق. آمدیم که بپیچیم یک دفعه دیدیم حرکت نمی‌توانیم بکنیم یعنی کامیون‌‌های پلیس جلوی ما ایستاده و حرکت نمی‌شود کرد. به محض این که نعمت از سرعت ماشینش کاست یک دفعه از توی آن کامیون‌ها پلیس‌ها، اول با لباس عادی، سه چهارتا ریختند و گفتند این استاد، ببخشید، ما در قحبه کدام یکی است؟ بعد نعمت گفت: ‌‌‌‌«ایشان خانم ناطق هستد استاد اینجا نیستند.» گفت مادر قحبه، ببخشید، از این فاحشه دفاع می‌کنی؟ اول با دو تا چیز زد که از سر و روی نعمت خون جاری شد. و مرا هم کشید بیرون و ما را سوار کامیون کردند و شاه رضا را قرق کردند که ما را با یک جیپی از این ور خیابان به آن طرف خیابان ببرند. بعد که ما نشسته بودیم توی ماشین یک کسی گفت که بله، ترک هم بود، استاد کدام یکی از شما هستید؟ من تا آن وقت واقعاً فعالیت سیاسی نکرده بودم شما باور می‌کنید. گفتم که من هستم. گفت خب تو را می‌برم آنجا که عرب نی انداخت. حالا هر چه می‌خواهی سیگار بکش، به او خرما بدهید. بچه‌ها سیگار دادند. من باور نمی‌کردم و فکر می‌کردم شوخی است. من می‌گفتم با من کسی کاری ندارد، من که آدم آن جوری سیاسی نیستم.

س – این بچه‌ها چه کسانی هستند؟ دانشجویان شما بودند؟

ج – چهارتا دانشجو بودند. بعد هیچی دیگر یک جیپی آمد و ما را سوار کردند. فکر کنید. این نظام شاهی از منی که واقعاً کاری نکرده بودم، واقعاً نمی‌توانم بگویم مبارز بودم چون نبودم. اینها ما را توی جیپ نشاندند و مرا نشاندند روی پای این پسرها و هی به آنها می‌گفتند، ببخشید، «بکن دیگر. این تو را بدبختت کرده، این استاد مادر قحبه ترا این طوری کرده، جرئت نداری؟» و همین طور با آن باتوم می‌زد توی سر آنها و همین طور روی زانو‌های من که همین طور خون از زانوی من جاری بود و نعمت هم اصلاً با همان کتک اولی دنده‌اش پیچیده بود و نفس تنگی گرفته بود.

ما را به کلانتری بردند و بعد از مدتی بازجویی و اینها که حالا کاری ندارم، من فقط جرئت کردم به یک پاسبان آنجا بگویم که آقا من بچه‌ام تنها خانه مانده است تو را خدا بگذار من یک تلفن کنم. نگو او می‌داند چه خواهد شد. گفت بیا فوری ولی نگو کجا هستی. پاسبان یواشکی من را راه داد و من رفتم یک تلفن کردم و فریدون آدمیت گوشی را برداشت. گفتم که من خانه نمی‌آیم. بعد رو به پاسبان کردم و گفتم بگویم چه موقع خانه می‌آیم سرکار؟ گفت: «نگو.» او شنید. گفتم من نمی‌دانم اینجا کجاست و یک دفعه گفتم مثل این که کلانتری ۱۸ است. این مرد برگشت و به من گفت: «مگر پدرسگ به تو نگفتم نگویی؟ چرا می‌گویی؟» گفتم من ولله نمی‌دانستم تو به من گفتی نگو من دستگیرم و من هم نگفتم. خلاصه بعد از مدتی شروع کردند و دیدیم که آدم‌ها ایستادند و آن بچه‌‌های دیگر را که این‌قدر زده بودند که یکی‌شان مثل سگ له‌له هم می‌زد و پر از خون بود و اینجاهاش خشک شده بود. همین طور تاول می‌زد. آقای صدقی من همین طور از روی نادانی سیاسی به یکی از پاسبان‌ها که آنجا جمع شده بودند که داشتند ما شش نفر را تماشا می‌کردند گفتم: «باباجان تو خواهر داری، برادر داری، انسانیت داری، این حالا هر چقدر هم آدم بدی باشد دیگر آب که می‌توانی به دهان او بدهی.» گفت: «خانم من یک ماه است اینجا بیداری می‌کشم چرا به این آب بدهم؟ یک ماه است بر سر این دانشگاه زن و بچه ندیدم، من با قرص زندگی می‌کنم.» من هم دیگر چیزی نگفتم. بعد دلش سوخت. او رفت و آب قند آورد و همین طور که این بچه‌ها به لب می‌کشیدند یک دفعه صدای فریاد بلند شد. شما نمی‌دانید این پاسبان را چطوری زیر کتک گرفتند. «مادر قحبه ما آدم دستگیر می‌کنیم تو آب به او می‌دهی.» او گفت: «این زن گفت.» گفتند «آن زن گه خورد» که گفت. و چه کتکی به او می‌زدند. یعنی باور نکردنی بود، اصلاً له‌اش کردند. من هم از گفته پشیمان و نمی‌دانم اصلاً چه کار بکنم. خلاصه بعد از مدتی که اینها آمدند و شروع کردند به تفتیش بدنی کردن مادیدیم از توی این چهار بچه،‌ حالا نعمت را هم بردند توی اتاق دیگر چون دنده‌اش پیچ خورده بود، همین طور چاقو در می‌آوردند و باند بعدها که از فدایی‌ها پرسیدم دیدم آن پسری که آنجا نشسته بود توی کمیتۀ مرکزی فداییان بود و جزو انشعابیون بود. آنها گفتند که اینها کوهنورد هستند. بعد به ما گفتند که شما بایستید. رفتند و نعمت را هم از اتاق دیگر آوردند. هر چه نعمت گفت اجازه بدهید اگر ما مرخص هستیم خب برویم. گفت نه ما خودمان شما را با ماشین می‌بریم. هر چه نعمت گفت آخه آنجا چیز داریم. گفت نه. نگو که آدمیت و ناصر پاکدامن و یک استاد دیگر هم آمدند دم کلانتری ۱۸ و منتظر هستند. آقای صدقی خدا روز بد نبیند یک تاکسی آمد که نه در داشت نه پنجره، من یک دفعه دیدم یک مرد غول‌آسا خم شد روی این تاکسی و ما را بردند توی آن.

س – از کلانتری شما را بردند توی تاکسی، شما و نعمت را.

ج – بله. حالا نعمت هم افتاده روی پای من و خون از سر و دماغ جاری است. گفتیم آدرس ما این است. هی دیدیم او می‌پیچد و نعمت می‌گفت آقا اینجا نیست. من هم که آدرس خیابان را بلد نیستم. هر چه که او می‌گفت که آقا اینجا نیست درست برو. یک دفعه دیدیم ما افتادیم توی یک تاریکی و برق نبود. تاکسی که نایستاد و همراه تاکسی پشتش یک ماشین دیدیم و ما دیگر نفهمیدیم. من و نعمت را از توی تاکسی کشیدند توی تاریکی اینقدر اینها شکنجه دادند. شما دست به پشت من بزنید، شما دست به سر من بزنید محال است باور کنید. ما از هوش رفتیم و به هوش آمدیم. مو‌های من را گرفته بود و سر من را توی تاریکی به سنگ می‌زد و باتوم روی دل و قلب من می‌زد و با یک باتوم دیگر، ببخشید، از روی جوراب‌های خوشبختان کلفت هی می‌خواهد تجاوز کند. اثر جای ناخن‌هایشان هنوز روی بدن من باقی است که سعی می‌کرد پا‌های من را باز کند و با باتوم تجاوز کند. شما باور نمی‌توانید بکنید. من اصلاً اگر بگویم درد کشیدم دروغ می‌گویم برای این که من با ضربه‌‌های دیگر از حال رفته بودم و با شکنجه بیدار می‌کردند و دو مرتبه می‌زدند. من درد را دیگر اصلاً نفهمیدیم. اینقدر توی بی‌هوشی بودیم. فقط یک بار چشمم را باز کردم و دیدم که یک گنجشکی افتاده آن گوشه ولی در حقیقت نعمت بود. ما أصلا نفهمیدیم. بعد از مدت‌ها من وقتی گزارشم را هم نوشتم عوضی نوشتم چون نوشتم همه چراغ‌های خیابان‌ها روشن شد در حالی که یک ماشینی آمده بود برود عروسی دیده بود خیابان قرق است و نمی‌تواند برود. هر طوری بود از بیراهه خودش را انداخته بود توی آن خرابه. توی آن خرابه به محض این که چراغ را روشن کرده بود دیده بود ده نفر هستند که ۵ نفر روی این و۵ نفر روی آن. من را که دیده بود که زن هستم… من فقط یک صدا شنیدم حالا راست است یا دروغ است که این را واقعاً شنیدم -توی گزارش نعمت نمی‌دانم چطور است- یکی از افراد گفته است ای وای آن زن را کشتند، بعد بیدار شدم دیگر توی پله بودم. نگو که وقتی این را گفته مردم دیدند آدم‌های عادی هستند و آمدند و ریختند. بعد که بیدار شدیم توی یک اتاق دیگر بودیم و یک عده‌ای آنجا بودند. بعد خلاصه به ما گفتند که شما چه کاره هستید؟ من از دهنم پرید، توی بیداری و شوک، گفتم اینها پلیس بودند. می‌گفتم اینها پلیس بودند زنیکه یقۀ من را گرفت گفت: «فلان فلان شده پلیس که آدم معمولی را نمی‌زند حتماً خرابکار هستی. من الان می‌روم و می‌گویم.» بچه‌هایش افتاده بودند روی پاهایش که «مادر تو را خدا راهشان نده، مادر اینها حیوانی هستند. ماشین پلیس هنوز آنجا ایستاده است که هشت یا ده نفر توی آن هستند، ماشین پیکان بی‌نمره. این گفت اگر راست می‌گویید و استاد است می‌روم آنجا تلفن می‌کنم اینجا در همسایگی ما یک استاد هست. او رفت خلاصه دکتر ساروخانی را از علوم اجتماعی برداشت آورد. او تا مرا دید گفت: «ای وای خانم ناطق این وضع چیست.» نعمت گفت که تلفن کن پنج شش نفر با همدیگر بیایند. او هم تلفن کرد و یک بیست سی نفر آمدند. سیدجوادی هم آمد.

س – ان خانۀ یکی از ساکنین آنجا بود که شما را برده بودند؟

ج – بله. برق محله حالا خاموش است و گشت را هم گرفتند یعنی برنامه چینی مفصل. هیچی دیگر ما را برداشتند بردند آنجا و ساعدلو اینها یک آمبولانس خبر کردند یا بعد خبر کردند درست نمی‌دانم.

س – چطوری شما را از چنگ آنها در آوردند؟

ج – مردم خیال کردند اینها مردم عادی هستند، با بیل و کلنگ ریخته بودند. می‌گفتند ۲۰۰ یا ۳۰۰ نفر ریخته بودند روی سرشان. خلاصه ما را که گذاشتند توی این خانه و رفتند. پاکدامن را صدا کردند که حاج سیدجوادی آمد، آدمیت آمد، پاکدامن آمد خیلی‌ها آمدند که من دیگر همه را یادم نیست. یک آمبولانس هم صدا کردند. من شانسی گفتم آمبولانس سوار نمی‌شوم من می‌خواهم ماشین شخصی سوار شوم من از آمبولانس می‌ترسم. حالا این‌هایی را که می‌گویم هنوز توی گرما هستم. بعد گفتند خیلی خب. ما را سوار ماشین دکتر ساعدلو کردند که به بیمارستان ببرند. یک دفعه ساعدی آنجا بوده که حمله کردند این دفعه با لباس رسمی که این خرابکاران کجا رفتند؟ آنها هم آمبولانس را گشته بودند خوشبختانه من و نعمت رفته بودیم. ریخته بودند توی آن خانه و استشهادنامه درست کردند و آنها را تهدید کرده بودند که اگر شما اینها را پیدا کنید و نگویید ما چیز می‌کنیم. آنها هم یک پیغامی توسط دکتر ساروخانی فرستاده بودند که به این دو تا بگویید هرگز سراغ ما را نگیرند.

این اولین مبارزۀ سیاسی ما بود که بعد به بیمارستان آبان رفتیم و معلوم شد خونریزی مغزی کردیم و بعد هم که دکتر نراقی خانۀ من آمدند من گفتم که دکتر نراقی من پیش همه عفت دارم ولی پیش تو یکی ندارم. گفت شکنجه‌ات کردند؟ من دامن را زدم بالا و او جای ناخن‌ها رادید. به صداقت سوگند آقای صدقی، دو نفر خانۀ من غش کردند یعنی دکتر عالیخانی افتاد به استفراغ. ساعدی همیشه می‌گوید مثل کباب برگ شده بود چون اینقدر باتوم زده بودند که خون توی پا‌های من مرده بود و حالا هم اگر شما نگاه بکنید آثارش به راحتی هست. هیچی ما افتادیم توی کما بعدش. بیمارستان گفت من این را نگه نمی‌دارم چون او بیمار سیاسی است. ما یک مدتی افتادیم توی کما و بیداری، کما-بیداری و دو ماهی بدین شکل بستری بودیم. بعد از این یک شهرتی برای ما شروع شد. روزنامۀ لوموند نوشت و روزنامه‌‌های خارجی نوشتند و اجباراً ما را تبدیل کردند به یک آدم مبارز که مجبور بودیم همه جا اظهار نظر کنیم. درست است که فکراً ولی من واقعاً آن شهامت را نداشتم. من توی زندگی آدم ترسویی بودم، می‌دانید؟ تبدیل شدم به یک آدمی که همه جا از من دعوت می‌کردند. بیا تظاهرات…

س – سخنرانی؟

ج – نه، که بعد از البته شروع کردم با فداییان کار کردن. فداییان اولین کسی بودند که به سراغ من آمدند. جنبش چریکی اعلامیه داد و از ما دفاع کرد و من هم شروع کردم با آنها تماس برقرار کردن و همکاری کردن. تماس برقرار کردن که آن وقت خیانت‌ها شروع شد. سر انقلاب که دیگر کثافت زدیم یعنی واقعاً من فکر می‌کنم…

س – منظورتان از خیانت‌ها چیست؟ خیانت‌های کی؟

ج – خیانت‌های خودمان.

س – منظورتان از خیانت‌ها خیانت روشنفکران است؟ خیانت کی؟

ج – خیانت سازمان، خیانت روشنفکران، خیانت به خواسته‌‌های مردم، خیانت به خواسته‌‌های انقلاب.

س – من از شما تقاضا می‌کنم که اینها را برای ما توضیح بدهید که منظورتان چیست؟ چون اصل مطلب اینجاست که در واقع بایستی شناخته شود.

ج – بله ولی آن داستان آمریکا را هم خواهم گفت.

س – در رابطه با همین موضوع.

ج – نخیر، با یک سئوال دیگر. در این انقلاب چه شد؟ انقلاب که شد من با اینها کار می‌کردم.

س – شما آن روز‌های انقلاب را هم به یاد دارید؟

ج – بله من در همۀ آن شرکت داشتم.

س – شما از ۱۷ شهریور هم هیچ اطلاعی دارید؟

ج – بله.

س – ممکن است که آن را برای ما توضیح بفرمایید.

ج – بله. اولاً که جریان انقلاب به این شکل بود که یک کمیته‌ای برای تظاهرات درست شده بود که عبارت بودند از بازرگان، طالقانی، سنجابی و عدۀ دیگری که من یادم نیست که در هر تظاهراتی بر شعارها کنترل داشتند. حالا شما تصور این را بکنید. شعار دانشگاه سنگر آزادی است را گفتند نمی‌شود. گفتیم آقا چطور نمی‌شود؟ گفتند نه این شعار اتحاد را بر هم می‌زند، این شعارها از اینجا برود. آقای صدقی باید به این توجه کرد این مردمی که روز اول آمده بودند شما اگر به شعارهایشان توجه می‌کردید می‌گفتند: «آزادی بیان» «آزادی اندیشه» هیچ چیز دیگری جز این نمی‌خواستند. «مستشاران خارجی اخراج شوند» در حد واقعاً شعور و حد واقعیت اجتماعی خودشان و بسیار عالی بود. من امروز اعتراف می‌کنم و این را شما می‌توانید چاپ کنید ما اگر دورۀ شریف‌امامی را نگه داشته بودیم آقای صدقی که روزنامه‌ها آزاد شد، اعتصابات با خواسته‌‌های خود اعتصاب شروع شد برای اولین بار که مردم اعتصاب می‌کردند دیگر از من دستور نمی‌گرفتند خودش می‌فهمید که چه می‌خواهد. اگر ما دورۀ شریف‌امامی را نگه داشته بودیم این انقلاب اصیل‌تری بود. اگر هم انقلاب می‌شد انقلاب اصیلی بود. این انقلاب بد شروع شد، زود شروع شد، و تحریف که شد ما نفهمیدیم خلاصه ما خر شدیم و به دنبال جهل عمومی ‌رفتیم به جای این که مردم را به دنبال

ج – رهبری کنید.

ج -بله. همه سازمان‌های سیاسی، دانشگاهیان اینها بودند و دیدیم که یک عده‌ای پیدا شدند توی این تظاهرات که دارند شعارها را از دست مردم می‌کشند پایین. مثلاً شعار گلسرخی، شعار آزادی، شعار آزادی بیان. هی گفتیم اینها از ساواک هستند، من هم گفتم -گفتم اینها عمال ساواک هستند.

س – چه تیپ آدم‌هایی اینها بودند؟ تیپ همین آدم‌های ریشوی طرفدار خمینی؟

ج – بله. عقل ما نرسید که کمیتۀ شعار درست شد و خود کمیتۀ شعار که آقای طالقانی و سنجابی در آن هستند با این شعار دانشگاه سنگر آزادی است مخالفت می‌کنند. چرا او ساواکی هست و این نیست؟ چه فرقی می‌کند؟

س – شنیدم عکس‌های دکتر مصدق را پاره می‌کردند؟

ج – آدم‌ها را زدند، عکس‌های دکتر مصدق را تکه‌تکه کردند. و سنجابی توی آن کمیتۀ تدارک نشست و کمیته شعار نشست و با این که شعار دکتر مصدق را بیاورند مخالفت کرد. ننگ برایش بماند به عنوان جبهۀ ملی. که نه آقا وحدت را بهم نزنیم و فلان نکنیم. روز آخری که تظاهرات بود وقتی تظاهرات داشت تمام می‌شد…

س – کدام تظاهرات؟

ج – چهارده یا پانزده شهریور بود. من باید توی اسنادم نگاه کنم حافظۀ من خیلی بد کار می‌کند چهارده یا پانزده شهریور بود در حدود ساعت ۶ بعد از ظهر که تظاهرات پراکنده شده بود و داشت تمام می‌شد. عده‌ای که همه هم نمی‌دانستند که اینها کی هستند در ۲۴ اسفند جمع شدند و هی گفتند مردم بایستید مردم بایستید. فردا ساعت هشت بیایید به میدان ژاله، تظاهرات پراکنده بود و از اول تظاهرات هم چنین چیزی گفته نمی‌شد بنابراین عدۀ زیادی نرفتند. حالا من چیزی را به شما می‌گویم، استادی از ما به نام دکتر فغفوری آن شب آنجا مهمان بود…

س – دکتر؟

ج – دکتر فغفوری و حالا هم آمریکا هست و می‌توانید با او تماس بگیرید ۱۷ شهریور را یادش هست. او استاد گروه تاریخ است. خلاصه صبح ۱۷ شهریور که بلند شدیم دیدیم اعلام حکومت نظامی شده و یک عده‌ای هم کشته شده‌اند. حالا نگاه کنید، هو افتاد که بله آنجا اجساد را کامیون کامیون دارند می‌برند. جسد می‌بردند و راه نیست که بروند. من به عنوان مورخ کنجکاوی خودم را هرگز از دست ندادم نشان به آن نشانی که بنده از سیزده سالگی تا به امروز که شما مرا می‌بینید وقایع روزانه را نوشته‌ام، منتها این چیز‌هایی که می‌گویم آن جلد‌های خاطراتم را سازمان فدایی خاک کرده است. روز به روز نوشتم. گفتند نمی‌شود. بعد دیدیم دو تا قبر نشان می‌دهند خب دو تا ردیف هست. گفتند سه هزار نفر کشته شدند؟

س – شایعات متفاوت است از ۱۵۰۰ تا ۳۰۰۰ نفر و بعضی‌ها می‌گویند هزاران نفر معلوم نیست.

ج – حالا نگاه کنید. چه اتفاقی افتاد؟ وقتی ۱۷ شهریور اتفاق افتاد همه آمدند و یک کمیته‌ای درست کردند که به شهدای ۱۷ شهریور کمک کنیم که گندش آنجا در آمد. در میدان ژاله هم اتفاق افتاده است. خب جبهۀ ملی و اینها بیش از یک میلیون تومان پول جمع کردند بیشتر شاید ولی خانواده‌ای شهدا پیدا نمی‌شوند. هنوز که هنوز است آخر نمی‌شود که در جمهوری اسلامی هم نیامده باشند که بگویند بچۀ من در ۱۷ شهریور کشته شد، برادر من کشته شد. تمام مجموع لیستی که با پز دادند از ۳۰۰ نفر تجاوز نمی‌کند و آن هم کسانی که زیر دست و پا له شدند. این چیزی که اینها می‌گویند ارتش آتش گشود و خلاصه همه را کشت این دروغ محض است. آقای صدقی بروید سراغ شانمن. شانمن را یادداشت کنید تا حالا به شما بگویم.

در آن روز‌های انقلاب این آقای شانمن هر روز ظهر می‌آمد خانه‌ی من غذا می‌خورد و اخبار را از من می‌گرفت. در آن روزها، این نعمت آزرم هم باز شاهد است که من اینها را با جرئت می‌توانم بگویم. وقتی سینما رکس و سینما کرمان اتفاق افتاد آلمانی‌ها و آزرم هم خانۀ من آمده بودند گفتم آقا این فاشیسم است، این خودشان این کار را کردند، گول نخور، شاه که می‌خواهد برود سینما و مسجد آتش نمی‌زد، خودش را بد نام نمی‌کند. اگر هم خودش اینقدر خل باشد مشاورینش نمی‌گذارند. نعمت این با عقل جور در نمی‌آید. باور کنید آنجا پدر من در آمد شما می‌توانید از او بپرسید که من راست می‌گویم یا نه. گفتم این فاشیسم مذهبی است که دارد این کارها را می‌کند. روزنامه نوشته است اینها عرب بودند توی مسجد کرمان.

حالا یک داستان دیگر به شما می‌گویم. قبل از ۱۷ شهریور یک روز شفیعی کدکنی با نعمت منزل می‌آمدند. گفتند هما می‌دانی چه اتفاقی افتاد؟ ما داشتیم می‌آمدیم خانۀ تو و راه نبود. گفتم چطور راه نبود. گفت ما از هر جایی می‌زدیم راه دانشگاه بسته بود. بالاخره از بی‌راهه زدیم و دیدیم سه چهار سرباز ایستاده اند. به شفیعی کدکنی گفتم پیاده شو و ببین اینها کی هستند. می‌گفت هر چه به اینها گفتیم که سر کار ما از کجا برویم؟ دیدیم او حرف نمی‌زند. می‌گفت شفیعی یک مقداری نگاهش کرد و دیدیم خارجی است. چون او لبنان هم درس خوانده بود و برگشت به عربی با آنها صحبت کرد. تا او به عربی صحبت کرد مردیکه اشک در چشمش جمع شد و مرد عرب دست انداخت گردن شفیعی کدکنی، نعمت هم شاهد است. گفتند که شما عرب هستید مال لبنان هستید؟ گفت بله ما مال لبنان هستیم ولی ما اجازه نداریم با شما حرف بزنیم تو را به خدا نگو که تو من را دیدی و حرف زدی. آمده بودند این طرف‌تر و دیده بودند چند عرب دیگر آنجا هستند. گفته بودند آخر شما عرب‌ها اینجا چه کار می‌کنید؟ می‌خواهم بگویم که برای همبستگی دانشگاه اینها تحصن کرده بودند و من مخالف تحصن دانشگاه بودم و می‌گفتم حق ندارید طالقانی را آنجا ببرید، اینها شاهد هستند و می‌توانید بپرسید، مخالفت کردم و شرکت نکردم گفتم آخوند حق ندارد توی دانشگاه برود با این حال ما این را به کمیتۀ همبستگی دانشگاه دادیم ما این را یواشکی آنجا یادداشت کردیم و عربی‌هایش را هم شفیعی کدکنی و نعممت آزرم هم نوشتند و دادیم آنجا. ۱۷ شهریور که شد خانم سیمین دانشور آمد و گفت: «می‌دانید چیست؟ من به آنجا که خون می‌دادند رفتم و رفتیم توی بیمارستان یک عده از اینها اصلاً فارسی بلد نبودند اینها عرب بودند.»

س – این‌هایی که در تظاهرات ۱۷ شهریور شرکت کرده بودند؟

ج – بله. و یکی از آنها مرده بود. کارتش را که در آورده بودند اهل لبنان بود. می‌داید خانم سیمین دانشور هم هی می‌گفت من نمی‌دانم اینها اینجا چه کار می‌کنند. آخر توی ۱۷ شهریور عرب چه کار می‌کند. این آقای فغفوری هم که شخصاً شاهد بوده که چه جوری رفتند آقای امینی بختیار اینها هم یک سند خیلی مهم دارند که چطوری راننده باشگاه تاج حدود ده پانزده نفر از اعضای حزب امل را توی میدان ژاله جا داده بود که تیراندازی به ارتش کنند.

س – باشگاه تاج منظورتان باشگاه ورزشی خسروانی است؟

ج – بله. اسم راننده خسروانی است که اسمش هم توی لیست آمده و خودش هم اعتراف کرده است و گفته که خود من بودم. این را بختیار اینها دارند.

خانم لیز سرکوت مال گاردین که در آن وقت در ایران بود و خود من او را به تظاهرات بردم و خود من او را بردم به خانۀ دانشجویان توی گاردین نوشت که من در ایران خارجی دیدم شاید اینها اسرائیلی باشند. او را اصلاً از ایران به همین علت بیرون کردند. شانمن، این را من می‌خواهم به شما بگویم، یک روز آمد و من به او گفتم شانمن می‌دانید چه شد؟ می‌گویند امروز قزوین شلوغ شده است و یک عده بچه را با تانک ارتشی له کردند. شانمن گفت من رفتم قزوین و بلند شد و رفت. او هم خب معاون کمیتۀ راسل یک وقتی بود، تروتسکیست بود همه این حرف‌ها. نمی‌شود گفت چه اسنادی از ایران داشت. گفت من رفتم قزوین. گفتم پس فردا می‌بینمت. گفت من فردا خبرش را به تو می‌دهم. دیدم فردا آمد و خیلی ناراحت است. گفت آقا من رفتم معتمدی را دیدم و دیدم شهر هم شلوغ است.

س – معتمدی کی است؟

ج – فرماندار نظامی قزوین. گفتم آقا این چه خبر است؟ گفت آقا به صداقت سوگند، به قرآن قسم ما نمی‌دانیم اینها کی هستند ما نمی‌دانیم. شاه هلیکوپتر فرستاده تانک فرستاده ولی نمی‌گذارند وارد شهر بشود و جلویش را گرفتند ارتش و شاه. اما یک عده افتادند به جان چیز هی می‌گویند سپاس سپاس درود بر شاه و می‌زنند خانه‌ها را داغون می‌کنند و بیمارستان‌ها را داغون می‌کنند و بچه می‌کشند. ما نمی‌دانیم اینها چه کسی هستند. من یکی خبر ندارم. اما یک اعلامیه‌ای پیدا کردم که یکی از سربازها برای من آورد. این اعلامیه را برای من آورد که امروز دست آقای دکتر آدمیت در آرشیوش می‌دیدم هست که فکر می‌کنم او هم برده و قایم کرده است و یا پاره کرده و از بین برده است نمی‌دانم.

نوشت بود به نام خدا، با تایپی آبی به انتقام چی چی قم، حتی این اسامی هم یادم هست، بیمارستان را تا نصفه آتش بزنید، تمام نه، همه فارسی غلط، بازار را تا نصفه آتش بزنید به خصوص در بازار خانۀ دکتر دفتری را، توی پرانتز نوشته بودند چپی است، به صداقت سوگند می‌خورم.

س – منزل آقای دکتر هدآیت‌الله متین دفتری؟

ج – نخیر.

س – پس دکتر دفتری کیست؟

ج – نمی‌دانم. من هیچ اطلاعی ندارم. من این اسم یادم هست ولی هیچ درباره‌اش نمی‌دانم. به حجرۀ فلان کس، حجرۀ فلان کس و اسم داده بودند که طبق این عمل کنید. در خیابان‌ها به ارعاب متوسل شوید. این را که آورد ما هر چه خواندیم، خوب اسلامی هم بود. من واقعاً دیگر آزرم می‌داند، سر این مسائل روشن شده بودم و سینما رکس را هم همین خود سایه اینها به ما گفته بودند چون خودش پرونده را دیده بود.

س – سایه کیست؟ هوشنگ ابتهاج.

ج – بله. که آن وقت هنوز زیاد رگ توده‌ایش گل نکرده بود. بعد آقای معتمدی را بدون محاکمه این نظام کشت و دهنش را بست و هیچ کس نفهمید که این آقای معتمدی چرا کشته شد و محاکمه هم مطلقاً ازش نکردند هیچی برای این که همه چیز را می‌دانست. شانمن را هم که از ایران بیرون کردند اینها را هم که می‌دانید. این چیز‌هایی بود که ما آن وقتی که ایران بودیم در ربط با این قیام دیدیم. بعد هم پروندۀ سینما رکس را خود جمهوری اسلامی چاپ کرد نمی‌دانم دارید یا نه؟

س – اینها در روزنامه هست؟

ج – بله.

س – آن اهمیتی ندارد. خود محقق می‌تواند به روزنامه رجوع کند.

ج – ولی می‌گوید که ما به دستور آیت‌الله بهشتی این کار را کردیم.

س – در چه تاریخی منتشر شد؟

ج – مال سال پیش.

س – بله آن روزنامه هست. اگر در روزنامه منتشر شده محقق می‌تواند پیدا کند.

ج – می‌خواهم بگویم که اینها در دورۀ انقلاب متشکل شده بودند و ما نمی‌دانستیم. حالا یک چیز دیگر هست که خانم مقدم می‌داند.