روایت‌کننده: آقای حسن نزیه

تاریخ مصاحبه: ۳۰ می ۱۹۸۵

محل مصاحبه: شهر پاریس، فرانسه

مصاحبه‌کننده: ضیاء صدقی

نوار شماره: ۹

ولی از مجموع بیانات و اطلاعاتی که داشت فریدون ابراهیمی در مذاکره با من استنباط کردم که برنامه‌ای در پشت پرده به وسیله عمال خارجی طرح شده و ایشان و عوامل دیگری را می‌خواهند مأمور اجرایش بکنند و من توصیه کردم که مبادا این راه خطا را برود که متأسفانه رفت. فریدون ابراهیمی پیش‌تر از آن هم در تهران هم با حزب توده همکاری می‌کرد. مقاله «رهبر» یا «مردم» می‌نوشت و هم با روزنامه اطلاعات همکاری می‌کرد با عباس مسعودی که روزی من به او گفتم: «این براساس پرنسیب درست نیست که شما هم با حزب توده هم با عباس مسعودی همکاری می‌کنید». گفت: «در حزب توده من برای فکر، عقیده، اندیشه‌ام کار می‌کنم. در اطلاعات مزدور هستم، مزد می‌گیرم و کار می‌کنم» که البته حرف موجه و پسندیده‌ای نبود. آدم باهوشی بود، باسوادی بود، آدم پرکاری بود، زبان می‌دانست، ترجمه می‌کرد ولی متأسفانه جاه‌طلب بود و مثل بسیاری از این چپ‌گراها که در حزب توده و بقیه سازمان‌های مشابه‌اش سرنوشت‌شان را دیدیم، در مسیری افتاد که نه در مصلحت خودش بود نه در مصلحت مملکت و در سمت دادستان فرقه دموکرات هم متأسفانه دست به خونریزی زد و افراد را اعدام کرد. با خود من هم با وجود تمام سوابق دوستی و همشاگردی در مدرسه و دانشگاه که داشتیم به مناسبت مخالفت‌های من در تهران با فرقه دموکرات و مقالاتی که می‌نوشتم باطناً و غیرمستقیم درافتاده بود. اول دستور داد در تبریز برادر مرا که دواخانه داشت بازداشت کردند و می‌خواست اموالش را مصادره کند که من متوسل شدم به مرحوم لسانی وکیل دادگستری که با سران حزب توده در رفت و آمد بود، به وسیله او توانستم برادرم را آزاد کنم و از مصادره اموالش جلوگیری کنم. یعنی درست مثل آخوندها عمل کرده بودند. بنده مخالف فرقه دموکرات بودم اموال برادر مرا می‌خواستند مصادره کنند ببرند. عرض کنم سفری هم فریدون ابراهیمی آمد تهران که برود پاریس برای شرکت در یک کنفرانس، من در هتل فردوسی معروف آن زمان که بهترین هتل تهران بود، در نبش خیابان سوم اسفند،

س- بله.

ج- به دیدارش رفتم طرف صبح بود و در باغ هتل داشت صبحانه مفصلی می‌خورد. چهار، پنج تا از این گارسن‌های هتل هم دور و بر باادب ایستاده بودند گوش به فرمان دادستان فرقه دموکرات، من وقتی نزدیک شدم با دست یک اشاره‌ای کرد که من بنشینم بدون هیچ سلام و علیکی، تعارفی و احوالپرسی. این حالتش خیلی به من برخورد و بلند گفتم «فریدون چته؟ خیلی موضوع به تو مشتبه شده؟» مخصوصاً جلوی گارسن‌ها خواستم تنبیه‌اش کرده باشم و بعد رفتم نشستم گفتم: «آقا من در تبریز به شما گفتم اشتباه می‌کنید، الان هم می‌گویم اشتباه می‌کنید». گفت: «نخیر اشتباه را شما می‌کنید. ارتش ایران پایش دیگر به آذربایجان نخواهد رسید و آذربایجان یوگسلاوی آسیا می‌شود و شما هم اشتباه می‌کنید که با ما مخالفت می‌کنید و اگر پای شما به تبریز برسد، فردا شما را اعدام خواهم کرد با همه سوابق دوستی و رفاقتی که داریم». و من تصور می‌کنم شوخی هم نمی‌کرد چون این‌ها معتقدند که روی پرنسیب‌های سیاسی دیگر رفاقت سرشان نمی‌شود. گفتم: «هر وقت من تبریز آمدم شما مرا بگیرید و اعدام کنید. توصیه من این است که شما پاریس می‌روید برنگردید. اگر هم برگشتید دیگر به تبریز نروید، چون من آینده خوبی برای شما پیش‌بینی نمی‌کنم». گفت: «نخیر اشتباه می‌کنید». و این مذاکره گذشت و گفتم: «حالا به برادر من چه کار داشتید؟» گفت: «خوب او هم مثل شما با ما موافق نیست، تلگرافی هم مخابره کرده به تهران و توماری از امضاء‌کنندگان اسم او هم بود، با ما مخالفت کرده». که البته فقط همین نبود بلکه بیشتر برای ترساندن من بود در تهران کوتاه بیایم. اما بعد از وقایع آذر ۲۵ که فرقه دموکرات از هم پاشید و بیشتر عمال فرقه فرار کردند، فریدون ابراهیمی در تبریز ماند و در منزل اصغر بقال، یکی از ثروتمندان تبریز معروف به اصغر بقال، مخفی شده بود که از طرف ستاد ارتش که وارد تبریز شده بود و ریاستش هم با آقای دکتر سرلشکر احمد زنگنه بود، رفتند دستگیرش کردند، بردند در محل موقت ستاد ارتش که در شهرداری تبریز تشکیل شده بود و محاکمه شد. چندماهی طول نکشید که اعدام شد، به دار آوریختند. از تیمسار زنگنه من شنیدم چون تیمسار زنگنه از افسران خوب ارتش بود و با مرحوم مصدق هم همکاری داشت. مدتی فرماندار نظامی دوران حکومت دکتر مصدق بود. در سوم شهریور در برابر حمله روس‌ها به سهم خودش در رضاییه مقاومت کرده بود. علیه پیشه‌وری هم جنگیده بود که پیشه‌وری هم دستور داد گرفتند محاکمه‌اش کردند. تقاضای اعدام برای زنگنه شد و محاکمه زنگنه در تبریز هم یک محاکمه تاریخی بود. چون مردم خیلی از او حمایت می‌کردند و در تالار محکمه هم که در دبیرستان فردوسی تشکیل می‌شد، می‌رفتند.

س- اسم کوچک و درجه نظامی ایشان چه بود آقا؟

ج- احمد زنگنه. سرلشکر.

س- بله.

ج- و افسر خیلی پاک و درست و خوشنامی بود و به نظرم الان هم هست. عرض کنم که زنگنه تقاضای اعدام برای او شد از طرف همین فریدون ابراهیمی که دادستان فرقه بود، اما به اعدام محکوم نکردند، به زندان محکوم کردند و به نظر من مسافرت قوام‌السلطنه در مسکو هم در سرنوشت زنگنه مؤثر بود یعنی در آنجا ایشان این موضوع را گویا شنیدم مطرح کرده بود که در نتیجه، زنگنه از اعدام نجات یافت. ولی زنگنه به خود من تعریف می‌کرد چون بعدها آشنا شدیم با هم خیلی هم به من محبت داشت، می‌گفت: «در مدتی که در زندان بودم دو سه بار اتفاق افتاد که مرا آمدند بردند اعدام کنند، منتهی اعدام صوری می‌کردند. تمام تشریفات اعدام را انجام می‌دادند مرا به چوب اعدام هم می‌بستند و اما تیر خالی می‌کردند به طرف من نبود و بعد مرا برمی‌گرداندند زندان» از این خاطرات هم داشت یک کتابی هم در زمینه خاطره‌اش نوشته که خیلی خواندنی است من تهران داشتم. در هر صورت، بعد از وقایع آذر ۲۵ تیمسار زنگنه شد رییس ستاد موقت ارتش در آذربایجان و فریدون ابراهیمی را وقتی دستگیر کردند می‌برند حضور زنگنه. باز خود سرلشکر زنگنه تعریف می‌کرد «وقتی فریدون ابراهیمی را آوردند که بیرون مردم هم فهمیده بودند می‌خواستند بگیرند همانجا بکشندش، آوردند پیش من گفتم که آقای ابراهیمی شما تقاضای اعدام علیه من کرده بودید ولی من شما را هم‌اکنون آزاد می‌کنم. من شخصاً هیچ گله‌ای شکایتی از شما ندارم. شما می‌توانید بروید. دو سه بار گفتم سرش را انداخت پایین. گفتم چرا نمی‌روید؟ از پشت شیشه خوب، خیابان پیدا بود که هزاران نفر آنجا شعار می‌دادند فریاد می‌کشیدند، اعدام این را می‌خواستند، از آنجا نگاه کرد گفت: تیمسار می‌بینید که من نمی‌توانم بروم. گفتم خوب پس شایسته بود شما چنین روزی را در نظر می‌گرفتید. شما علیه مردم آذربایجان بد عمل کردید، خوب نبود این کارهایتان. به‌هر حال، فرستادیم زندان و بعد محاکمه شد». این‌طور که زنگنه تعریف می‌کرد، اما در اعدامش کاری کرده بودند که زیاد اخلاقاً شایسته نبود. گویا فریدون ابراهیمی در ایامی که زندان بوده و محکوم به اعدام، نامه‌ای به شاه می‌نویسد و تقاضای عفو و بخشش می‌کند و به خاطر شاه می‌آورد «که من از دست خودتان مدال گرفتم شاگرد اول بودم» که البته اینجا هم ضعف نشان داده بود به اعتقاد بنده. چون آن راه را یا نباید می‌رفت یا رفته بود دیگر تا پای مرگ باید می‌رفت. شاه تصمیم می‌گیرد یک سفری برود تبریز که استقبال خیلی بی‌سابقه‌ای هم از او شد، هم در سفر به تبریز هم در مراجعتش.

س- بله.

ج- که متأسفانه قدر این سوابق را تشخیص نداد. در زندان به فریدون ابراهیمی خبر می‌دهند که امروز شاه وارد تبریز می‌شود و می‌خواهد در فرودگاه شما را ببیند و عطف به تقاضایی که کردید شما را ببخشد. این خیلی خوشحال می‌شود و می‌گوید: «پس من خواهش می‌کنم بفرستید از خانه لباس‌های رسمی مرا بیاورند» لباس‌های رسمی به اصطلاح آن زمان شرفیابی و اینها.

س- بله.

ج- که کت مخصوص و شلوار راه‌راه مخصوص و پیراهن سفید و پاپیون. این‌ها را برایش می‌آورند و این‌ها را می‌پوشد آماده می‌شود که ببرند فرودگاه تبریز که همانجا شاه وارد می‌شد ملاقات کند. ولی مستقیم می‌برند به میدان شهربانی که چوبه دار هم آماده بود و آنجا وقتی می‌رسد گله می‌کند می‌گوید: «چرا مرا گول زدید؟ خوب می‌خواستید بگویید می‌بریم شما را بکشیم». و من عکسی از او دیدم در تبریز که با همان لباس رسمی بالای دار بود. بله این خاطره را هم من از پیشه‌وری و زمان پیشه‌وری و فرقه دموکرات داشتم که پرسیدید جواب دادم.

س- بله. محمدرضا شاه پهلوی آقا، شما هیچ‌وقت با ایشان ملاقاتی کردید؟ تماسی با ایشان مستقیماً داشتید؟

ج- در همان «جمعیت آذربایجان» در سال ۲۹ من به عنوان منشی جمعیت آذربایجان، شاه را در کاخ سعداباد دیدم.

س- بله.

ج- و سابقه هم این بود که شاه روزی از ساعد نخست‌وزیر سؤال می‌کند که «این جمعیت در مورد آذربایجان چه فعالیت‌هایی داشته؟» ساعد می‌گوید که: موافقت کنید منشی جمعیت بیاید توضیح بدهد». و به این مناسبت قریب چهار، پنج ماه بعد از مذاکره‌ای که ساعد با شاه کرده بود به من هم خبر داد که احتمالاً من به دربار دعوت خواهم شد. یک روز آقای گیتی معاون تشریفات دربار تلفن کرد که من یک روزی ساعت یازده صبح باید بروم، خرداد ماه سال ۲۹ بود، در سعدآباد رفتم و شاه مرا در محوطه جلوی کاخ نزدیک استخر پذیرفت. عده‌ای از وزرایش هم از جمله همین آقای دکتر امینی که در آن زمان خیال می‌کنم وزیر اقتصاد بود، ایشان بود و سرلشکر شفایی به نظرم.

س- بله.

ج- و هیراد و انوشیروان سپهبدی رییس تشریفات و اینها هم دورتا دور ایستاده بودند و یکی دو تا از وزرای دیگر و مذاکراتی که من با شاه داشتم همه این‌ها می‌شنیدند. از آذربایجان پرسید گفتم: «متأسفانه در آذربایجان وضع بدتر دارد می‌شود به سبب تعدیات ارتش و دادگاه‌های نظامی در مورد مردم. ناحق مردم را می‌گیرند، اذیت می‌کنند، یک مهر لاستیکی ساختند به نام طرفدار پیشه‌وری، طرفدار فرقه دموکرات، در حقیقت یک مهر لاستیکی به پیشانی هر کس می‌زنند، اذیت می‌کنند، ناراحت می‌کنند و من نگران این هستم که باز وضع بدتری پیش بیاید». و اینها را خیلی با دقت گوش می‌کرد. بقیه هم که دورتا دور ایستاده بودند می‌شنیدند. گفتم که: «به هر حال، حقایق اوضاع به اطلاع شما نمی‌رسد». گفت که: «چرا؟ به چه مناسبت؟» آن وقت‌ها یادتان باشد مصطلح بود می‌گفتند اطرافیان نمی‌گذارند.

س- بله.

‌ج- گفتم «مثل اینکه اطرافیان نمی‌گذارند» این یک نگاهی به این‌ها کرد و تبسمی کرد، خوب، اطرافیان ایستاده بودند.

س- بله.

ج- ولی گفت: «بگویید شما» و آن‌ها خوب، یک مقدار چندتایی مکدر شدند. بعد از کار من پرسید که «شما چه کار می‌کنید؟» گفتم که: «من معاون اداره مال‌الاجاره‌ها» آن وقت هم رییس شعبه اول حل اختلاف بودم، هم معاون اداره بودم، معرفی کردم خود را. گفت: «این مسئله اختلاف مالک و مستأجر هم همیشه هست. ما نشنیدیم یک روزی این حل بشود یک جوری به جایی برسد». گفتم: «آخر علتش این است که مقرراتی وضع می‌کنند بدون اینکه از صاحبان نظر، نظرخواهی کنند. الان چند سال است من و عده‌ای در آنجا کار می‌کنیم. اخیراً دارند این قانون را اصلاح می‌کنند ولی همه از این قانون خبر دارند جز ما که آنجا کار می‌کنیم. اصلاً از ما نپرسیدند که این عیب قانون حسن‌اش، عیبش چیست؟ این لایحه‌ای که می‌خواهیم ببریم». این خیلی هم برایش مطلوب بود این طرز صحبت و اینها. گفت: «آخر چطور ممکن است که از شما نپرسند؟» گفتم: «نمی‌پرسند». بعد روی‌اش را کرد به همان آقای هیراد گفت که: «یادم بیاورید به وزیر دادگستری بگوییم که آقا این درست است این حرف. آن‌هایی که دست‌اندرکار هستند و با مشکلات مواجه هستند، بهتر می‌دانند که چه کار باید کرد». آن وقت هم معروف بود، البته شاه وضع بعد از ۲۸ مرداد را نداشت که هنوز بین عده‌ای از افراد آدمی بود دموکرات و نمی‌دانم اصلاح‌طلب، من هم خوب، همین‌طور آزادانه با او صحبت می‌کردم. دیگر خداحافظی کرد و یک اتوموبیلی آنجا در کنار استخر بود، اتومبیل روبازی بود سوار شد که برود و موقع رفتن باز یک دستی تکان داد و خداحافظی کرد. اما من به‌طور محسوس دیدم که این اطرافیان ناراحت شدند چون بدون خداحافظی این‌ها جدا شدند فقط هیراد تعارف کرد که «برویم بالا یک چیزی شما نوشیدنی بخورید و بعد بروید» که رفتیم نشستیم. سه روز بعدش حکیم‌الملک آن وقت وزیر دربار بود که از «جمعیت آذربایجان» هم مرا می‌شناخت.

س- بله.

ج- او تلفن کرد که شما یک سری باز اینجا بیایید در کاخ سعدآباد صحبت کنیم. رفتم و گفت: «به قدری اعلیحضرت خرسند بود از اظهارات شما بیانات شما، که می‌گفت کاش همه این‌طور باشند. شما روی ما را هم به عنوان آذربایجانی سفید کردید. ولی شاه از من پرسیده که از شما سؤال کنم که چه درخواستی، تقاضایی؟» گفتم: «آقای حکیمی شما که مرا می‌شناسید که من تقاضایی ندارم. ما آمده بودیم یک خرده راجع به آذربایجان به قول آقای ساعد، با ایشان صحبت کنی. صحبت‌هایمان را کردیم. من هیچ توقعی از ایشان ندارم».

س- دکتر محمد مصدق. می‌دانم که شما از ایشان خاطره زیاد دارید. ولی یک یا دو خاطره‌ای که فکر می‌کنید جالب باشد برای ضبط در تاریخ، آن‌ها را برای ما توضیح بفرمایید. یک یا دو تا.

ج- بله. همان‌طور که اشاره فرمودید من دکتر مصدق را از سال ۲۳ می‌شناختم.

س- بله.

ج- و مستقیم و غیرمستقیم همیشه با ایشان در ارتباط بودم و شاید در مصاحبه اولی هم که با شما داشتیم سال پیش،

س- بله، بله.

ج- من راجع به این سؤال.

س- که صحبت کردید راجع به سوابقتان با دکتر مصدق.

ج- بنابراین تکرار آنها را نمی‌کنیم.

س- بله.

ج- آنچه که من می‌توانم به عنوان خاطره خوب خدمتتان عرض کنم در این مورد، خاطره برای ضبط در تاریخ یکی همان جریان تشکیل جبهه ملی بود که می‌دانم آن بار تعریف کردم، برای شما یا نه؟ که دکتر مصدق در جلوی کاخ مرمر حاضر باشد با هژیر مواجه شد.

س- بله آن‌ها را برای ما تعریف کردید.

ج- گفتم. عرض کنم که خاطره دیگر از دکتر مصدق در ارتباط با خودم.

س- بله، بله.

ج- تهیه لوایح دفاعی بود از ایشان، نمی‌دانم گفتم یا نگفتم، در دادگاه نظامی.

س- نخیر این را نگفتید.

ج- بنده خودم ابتکاراً بعد از ۲۸ مرداد من عضو نهضت مقاومت ملی شدم.

س- بله.

ج- و با مرحوم زنجانی، مرحوم دکتر معظمی همین آقای بازرگان؟

س- آقای طالقانی؟

ج- طالقانی در نهضت مقاومت نبود بعد آمد در نهضت آزادی بعد.

س- بله.

ج- با همه این‌هایی که در نهضت مقاومت بودند بعضی‌ها را ما می‌شناختیم. بعضی‌ها را نمی‌شناختیم به سبب مخفی‌کاری سازمان. من خودم ابتکاراً تصمیم گرفتم که لایحه دفاعیه‌ای برای دکتر مصدق تهیه کنم و بفرستم در زندان به او برسد. یک متنی ماشین شده در ده پانزده صفحه تهیه کردم مخصوصاً در بررسی قانون اساسی راجع به اختیارات پادشاه در ارتباط با دولت، مجلس مقننه و اینکه شاه حق عزل و نصب وزراء را داشت یا نداشت؟ یک چیز مفصلی تهیه کردم دادم. یک نسخه به مرحوم دکتر معظمی یکی را هم به مرحوم آقا شیخ رضا زنجانی و یک روز در منزل دکتر معظمی آقای بزرگمهر وکیل دکتر مصدق را دیدم که همانجا هم برای اولین بار آشنا شدیم. دکتر معظمی این لایحه را داد و گفت که: «شما این را در زندان بدهید به آقای دکتر مصدق». آن هم خیلی تشکر کرد و برد. مدافعات دکتر مصدق، شاید خاطرتان هست که چاپ می‌شد در روزنامه‌های اطلاعات و کیهان.

س- بله.

ج- بنده در روزنامه خواندم که استفاده کرده از قسمت عمده لایحه‌ای که فرستاده بودم، استفاده کرده و خیلی خوشحال شدم و شنیدم چند روز قبل یکی از دوستان گفت که بزرگمهر کتابی نوشته است.

س- بله. بله.

ج- نمی‌دانم شما دیدید یا نه؟

س- در دو جلد. من کتاب را دیدم بله در ایران منتشر شده.

ج- به من گفتند آنجا به این سابقه اشاره کرده. گفته: «افرادی مطالبی برای دکتر مصدق فرستادند». با تردید آن یکی دوست می‌گفت که مثل اینکه از من یاد کرده به این مناسبت. وی دکتر یزدی هم در کتابش نوشته که من قسمتی از مدافعات دکتر مصدق را من تهیه کردم. این هم در کتابش اشاره کرده بود.

س- بله.

ج- به هرحال، این یکی از افتخارات زندگی من است که یاد کردم چون بخشی از مدافعات دکتر مصدق بود که من علاقه‌مند بودم گفته بشود و دکتر مصدق هم یادش نرفته بود. به این مناسبت در سال ۴۴ عکسی برای من فرستاد که زیرش نوشته بود «به پاس دفاع از من». به یادگار فرستاده بود. البته این دفاع دو سابقه داشت یکی همان لایحه بود یکی هم نامه سرگشاده‌ای بود که من در سال ۴۰ نوشتم و نهضت آزادی چاپ کرد. خطاب به شاه، نامه سرگشاده‌ای بود که به صورت کتابچه‌ای دو بار هم چاپ شد، سه بار. دو بار در ایران، یک بار هم در اروپا چاپ شد. این خیلی صدا کرد. خطاب به شاه من آنجا از تز مصدق، راه و روش مصدق در دوره حکومتش شدیداً دفاع کرده بودم و شاه را هم انتقاد کرده بودم مستند به حرف‌ها و نوشته‌های خودش. به این مناسبت دکتر مصدق برای قدردانی آن عکس را برای من فرستاد. آن‌وقت خاطرات دیگری که می‌توانم برایتان بگویم خاطره حضور در شب هفت خود دکتر مصدق بود. نمی‌دانم این را برایتان تعریف کردم یا نه آن بار. هفتم فوت مصدق در احمدآباد برگزار شد.

س- بله.

ج- به تفصیل و آنجا خاطره مهم می‌تواند این باشد که مرحوم تختی وقتی حاضر شد در آنجا فوق‌العاده نحوه حضورش و عملش تجلی کرد. مرحوم تختی سی چهل نفر از ورزشکاران معروف را به اتفاق خودش به همراه خودش آورده بود در احمدآباد. در حالی که تمام مسیر به احمدآباد از جاده قزوین پر نظامی بود و تحت مراقبت شدید و داخل خود احمدآباد هم مقر مسکونی دکتر مصدق مأمورین ساواک توی اتوبوس‌ها، اتومبیل‌ها نشسته بودند و مراقبت می‌کردند و در آن ورودی احمدآباد هم بالایش یک جایی بود دیده‌بانی در حقیقت، مأمورین ساواک از آنجا گویا عکس اشخاص را هم مرتباً می‌گرفتند. مرحوم تختی با این سی چهل نفر ورزشکار به خط به صف رسانده بودند، البته آنجا از ماشین‌ها که پیاده شدند، یک صفی بستند و یک دسته گل بسیار بزرگی که دو نفر از ورزشکارها جلو گرفته بودند و تختی هم پیشاپیش قدم برمی‌داشت و آمد که این را ببرد بگذارد در روی مقبره دکتر مصدق و من خیال می‌کنم اصلاً از آن تاریخ تختی حسابش را با رژیم شاه به کلی دیگر علنی جدا کرد و اینکه می‌گوید شاید هم کشتندش، که من تردید می‌کنم، هنوز این روشن نشده. اگر راست باشد که کشتندش من تصور می‌کنم یکی از دلائلش همین ژست بسیار عالی و زیبا بود که تختی در شب هفت دکتر مصدق از خودش نشان داد.

و خاطره دیگری که می‌توانم عرض کنم این است که دکتر مصدق چون آشنایی‌مان با ایشان بر سر لایحه اصلاح قانون انتخابات بود در سال ۲۳ که آن دفعه به تفصیل من گفتم.

س- بله.

ج- وقتی نخست‌وزیر بود من اروپا بودم، در ژنو بودم. مکاتبه با هم داشتیم وقتی در اواخر سال ۳۱ به ایران برگشتم و رفتم دیدنش گفت که: «خوب به موقع آمدید چون باز راجع به انتخابات داریم لایحه‌ای تهیه می‌کنیم و من از شما می‌خواهم که در این زمینه همکاری کنید». قبول کردم. بنده را گفت بروم پیش دکتر شایگان، گفت: «پرونده اصلاح قانون انتخابات پیش شایگان است بروم از ایشان سوابق را بگیرم و مطالعه کنم نظر بدهم». من به دکتر شایگان مراجعه کردم گفتم. ولی به هر علت این پرونده را من ندیدم، یا دکتر شایگان فراموش کرد به من بدهد. هیچ‌وقت در این زمینه من توفیقی پیدا نکردم و افرادی هم به دکتر مصدق پیشنهاد کرده بودند که به من یک مقاماتی محول بشود از جمله یا بنده بشوم معاون وزارت کشور، معاون وزارت خارجه، یا شهردار تهران. کسانی هم که پیشنهاد کرده بودند یکی مرحوم خلعتبری بود ارسلان، و یکی هم وکلای تبریز. وکلای تبریز علاقه داشتند بنده بشوم معاون وزارت کشور. شاید بعضی‌ها هم فکر انتخابات آینده را می‌کردند، حالا نمی‌دانم این ظن من تا چه حد درست باشد، چون آن‌ها را من آدم‌های بری از مداخلات مستقیم در انتخابات و اعمال نفوذ می‌دانستم. درهر حال، اما دکتر مصدق گفته بود که «تمایل خودش را باید فهمید چیست؟ من خیلی میل دارم که سمتی به او محول بشود». ولی من هرگز با اینکه دو سه بار هم به دیدارش رفتم در این زمینه اصلاً نخواستم. یکی دو بار هم پرسید گفتم: «آقا من داوطلب خدمتی نیستم مگر خودتان تصمیم بگیرید و هیچ‌وقت من واقعاً مشتاق این نبودم که حتماً پستی مقامی به من محول بشود».

س- آقای خلیل ملکی.

ج- آقای خلیل ملکی را من دو بار بیشتر ندیدم در همان منزلش در خیابان رامسر در

س- بله.

ج- شاهرضا. ایشان خیلی به من محبت کرد در این دو جلسه مقالات. من خلیل ملکی را مرد وطن‌پرستی می‌شناختم و می‌شناسم منتها همان‌طوری که در کتاب خودش نوشته.

س- بله.

ج- در تشخیص افرادی که در حزب توده با آن‌ها همکاری خواسته بکند یا بعد در سازمان‌های دیگر سیاسی یک مقدار اشتباه می‌کرده. یک مقدار هم تند بود در قضاوت و اینها و یا فوق‌العاده حساس که در کتابش نوشته «دو بار تصمیم به انتحار گرفتم» و من تعجب می‌کردم که یک مرد قوی و فعال و مبارز سیاسی اصلاً به فکر انتحار هیچ‌وقت نباید بیفتد. در مجموع، شاید به این دلائل نتوانسته بود آن‌طور که باید و شاید، به قول معروف گل بکند یا پیروز بشود. البته اطرافیان متناسبی هم نداشت. این‌طور که شایع بود امثال خنجی و دکتر حجازی و اینها که

س- بله، بله.

ج- ناراحتش کرده بودند و اگر اشتباه نکنم در کتابش هم اشاراتی دارد. به هرحال، یادش بخیر مرد …

س- شما آن دوباری که رفتید آنجا به چه مناسبت رفته بودید پیش ایشان؟

ج- کجا؟

س- منزل آقای ملکی.

ج- همین‌طور رفتیم برای مذاکره.

س- دوستانه؟

ج- بله دوستانه. من همکاری سیاسی با ایشان نداشتم و خیلی هم نمی‌شناختم ایشان را.

س- بله. آقای مهندس مهدی بازرگان.

ج- مهندس بازرگان را من از همان بعد از ۲۸ مرداد از «نهضت مقاومت ملی» شناختم در سال ۱۳۴۰ هم خود بنده پیشنهاد تأسیس «نهضت آزادی» را کردم که آن به تفصیل با هم صحبت کردیم. مهندس بازرگان را من بعد از انقلاب به چهره‌ای نیافتم که قبل از انقلاب از او توقع داشتم.

س- بله.

ج- قبل از انقلاب مهندس بازرگان مردی بود مبارز با پرنسیب، قوی در مبارزه، مقاوم. مدافعاتش در دادگاه نظامی خیلی چشمگیر بود. متأسفانه در جریان انقلاب و تحول و بعد از انقلاب به نظر من برخلاف انتظار و توقع کسانی مثل من عمل کرد. حالا به عنوان باز خاطره‌ای می‌گویم، ایشان وقتی آمدند نوفل‌لوشاتو و خمینی را دید که قبل از آمدن و ملاقات من بود، برگشت تهران از مهندس بازرگان در حضور اعضای شورای نهضت آزادی که گاهی جمع می‌شدیم در منزل بعضی از دوستان، پرسیدم: «شما آقای خمینی را چگونه آدمی یافتید؟» گفت: «خمینی در حقیقت شاهنشاه آریامهر است در لباس روحانیت. آدمی است خودخواه، مستبد، فقط آنچه فکر می‌کند باید به آن اطاعت کرد و عمل کرد و خاطره خوبی در این دیدار من از او پیدا نکردم». چون مهندس بازرگان پیش‌تر خمینی را نمی‌شناخت از نزدیک و یا اعتبار زیادی برایش قائل نبود. از نظر شرعی هم مقلد شریعتمداری بود این‌طور که شنیدم. بنده گفتم: «پس آقای مهندس بازرگان، مبادا ما فقط لباس عوض کنیم. ما می‌خواهیم از استبداد رها بشویم. اگر بنا بشود که به اصطلاح، چکمه برود نعلین بیاید یا لباس عوض بشود ما پس کار بیوده‌ای می‌کنیم» گفت: «نه، گفته که من بیایم می‌روم مسجد و مدرسه و کاری به کار حکومت ندارم». ساعتی بعد صورتی از جیب خودش درآورد شامل اسامی افرادی مانند بهشتی، رفسنجانی، مطهری و عده دیگری که «خمینی گفته اینها بروند در شورای انقلاب». گفتم: «شما قبول کردید؟» گفت که: «خوب، بله مثل اینکه عیبی هم ندارند اینها». گفتم: «آخر آقای بازرگان شما یک ساعت پیش گفتید که این آدم شاهنشاه آریامهر است در لباس روحانیت، حالا شما می‌گویید که ایشان گفتند اینها بروند شورای انقلاب. شما هم پذیرفتید و این صورت را هم برای ما برداشتید آوردید. این صحیح نیست. اگر شورای انقلابی باید تشکیل بشود باید شامل افرادی باشد که از ۲۸ مرداد در مبارزه مستمر با شاه بودند، شناخته شدند و نباید هم فقط از جانب روحانیت باشد». گفتم: «من داوطلب نیستم بروم شورای انقلاب، ولی در شورای انقلاب باید مثلاً باشد آقای طالقانی، آقای سیدرضا زنجانی، آقای مهندس بازرگان، آقای دکتر سحابی، آقای حاج سیدجوادی، اینها بله. اینها خوب، مستمراً طول این مدت این سنوات مبارزه کردند. اینها باید بروند در شورای انقلاب. انقلاب از ۲۸ مرداد شروع شده، انقلاب، انقلاب اسلامی نیست». آقای مهندس بازرگان با کمال تأسف گفت: «نه این دیگر ما باید در این مورد رعایت خمینی را بکنیم که به هر حال رهبری این انقلاب را بر عهده گرفته است». من یکی آنجا واقعاً دیدم که نه بازرگانی که ما توقع داریم نیست. یکی هم وقتی نخست‌وزیری را قبول کرد من باز تعجب کردم، به این مناسبت که حدود شاید ده سال جلوتر از انقلاب که گه‌گاه همدیگر را می‌دیدیم من گفتم: «آقا بیاییم لااقل در مسائل مختلف مملکت مطالعه کنیم، برنامه‌ریزی کنیم مثلاً من راجع به مسائل قضایی مملکت، شما فرض کنید راجع به آب، معدن، نمی‌دانم هر چه، در مکانیک تخصص‌تان هست، یکی دیگر فرض کنید آقای دکتر عابدی مثلاً در زمینه تخصص خودش، که اگر هر آیینه روزی روزگاری یک حکمت ملی باز روی کار آمد ما برنامه‌هایش را داشته باشیم آدم‌هایش را داشته باشیم». آقای مهندس بازرگان برگشت گفت که: «خدا نیاورد آن روز را. برای اینکه من یکی دنبال حکومت نیست. من اصلاً قادر به حکومت نیستم. آدم باید خودش ظرفیت و صلاحیت خودش را منصفانه بسنجد» و به خاطر دارم گفت: «من اگر هر آیینه دری به تخته خورد و اتفاقی و نوبت ملیون شد، یک کار من فقط می‌پذیرم و انجام می‌دهم ولاغیر و آن یک کار هم دادن طرح مناسبی برای اصلاح ترافیک تهران خواهد بود. ولی هیچ کار دیگر من نمی‌پذیرم برای اینکه برای اصلاح ترافیک تهران طرحی دارم که آرزو می‌کنم یک روز آن را به منصه عمل برسانم». این چیزی بود که حضور بنده با این (؟) شاید آقای مهندس مقدم مراغه‌ای هم بود. شاید، البته دکتر عابدی بود، آقای احمد صدر حاج سیدجوادی، اینها هستند الان و من گفتم: «آقای مهندس بازرگان، این درست نیست. من نه اینکه بگویم خودتان بیایید و حاکم مملکت بشوید و نخست‌وزیر بشوید. بنده هم داوطلب هیچ پست و مقامی نیستم، اما» گفتم: «خاطره من بدی دارم از جبهه ملی سال ۴۰-۳۹ برای اینکه در آن تاریخ هم ما با سر و صدا آمدیم توی میدان و یک میتینگ صدهزارنفری هم در جلالیه راه انداختیم و در آستانه حکومت قرار گرفتیم، یعنی جبهه ملی قرار گرفت، اما به قول نویسنده‌ای در روزنامه Christain Science Mointor نه برنامه داشتیم، نه آدم‌هایش را داشتیم، نه رهبرش را داشتیم. خوب، آقا این فرصت باز ممکن است پیش بیاید». بعد یادم می‌آید در آن تاریخ هم من با اللهیار صالح یک روز دو به دو نشسته بودیم صحبت می‌کردیم. گفتم: «آقای صالح آیا شما برای آینده‌ای که در انتظارمان هست انتظار ملیون جبهه ملی برنامه کار را داری؟» گفت: «نه». «آدم‌هایش را دارید؟» گفت: «نه». گفتم: «آخر پس آقا این که نمی‌شود». گفتم: «من خیلی جوان‌تر از این هستم که به شما بگویم که بیایید از حالا فکر برنامه و آدم‌هایش باشید. ولی باید این کار را کرد». که خیلی خوشش آمد و گفت: «واقعاً یادآوری بجایی بود». حالا عمل کرد و نکرد کاری نداریم، اما علت اینکه کنگره جبهه ملی شاید شما به خاطر دارید در سال ۴۰ تشکیل شد، موفق نشد، همین بود.

س- بله.

ج- و آقای مهندس بازرگان هم همین‌طور. آقای مهندس بازرگان می‌بایستی فکر این نباشد که من نمی‌توانم نخست‌وزیر بشوم یا حکومت بکنم. باید فکر این می‌بود که باید به نخست‌وزیری بیاید و درخور کمک باشد ما از حالا فکر برنامه کارش باشیم. حالا نه فقط به مناسبت این سابقه، وقتی تکلیف نخست‌وزیری شد به نظرم من نبایستی قبول می‌کرد. اگر هم قبول کرد، لااقل بایستی فکر می‌کرد که در مقام نخست‌وزیری باید با عده‌ای مشورت بکند. یعنی عده‌ای را در هر زمینه که متخصص تشخیص می‌داد، دعوت می‌کرد با آن‌ها مشورت می‌کرد که این کار هم نکرد و علت شکستش هم همین بود و یکی هم موارد زیادی پیش آمد که حقاً می‌توانست تاریخ عکسی در تاریخ معاصر ما باشد یعنی آخوندها را به احتمال زیاد به خانه و مسجد و مدارس‌شان بفرستد که نکرد و مایه تأسف است. یعنی همان روز که آمد در تلویزیون در ایران، خاطرتان باشد، گفت نه «آقا قربونش بروم نمی‌گذارد ما کارمان را بکنیم و از بالای سر ما دستور می‌دهد». همان روزی بود که خمینی گفته بود که «مستضعف نباید پول آب و برق بدهد. به عنوان گله آمد در تلویزیون گفت. همان وقت بایستی استعفا می‌کرد به اعتقاد بنده. باید می‌گفت «آقا یا شما یا من». و تکلیف را یکسره می‌کرد و نکرد. عرض کنم که موارد دیگری هر دفعه آمد نطق کرد، گله بود از خمینی و آخوندها و اما دنبالش را نمی‌گرفت. یادتان باشد در دانشگاه سخنرانی کرد گفت که: «من معتقدم جمهوری ما باشد جمهوری دموکراتیک اسلامی». فردا خمینی نطق کرد گفت: «آن‌هایی که می‌گویند جمهوری دموکراتیک، اینها دشمن اسلام هستند و خدا و فلان». آقای بازرگان این را نشنیده گرفت. به نظر من همان روز باید می‌رفت استعفا می‌کرد که «آقا یعنی چه؟ من بیست و پنج سال مبارزه کردم، آزاد حرف بزنم. حالا اگر می‌گویم جمهوری دموکراتیک اسلامی من دشمن اسلام و خدا هم شدم؟» این‌ها را همین‌طور از کنارش آرام رد شد متأسفانه. فرصت‌ها را از دست داد. در حالی که به اعتقاد من بنده مواردی پیش آمد که خمینی فکر می‌کرد اگر بازرگان کنار بکشد آسمان به زمین می‌آید. و ایشان باید با این موضع و فرصت‌هایی که داشت، استفاده می‌کرد کار خودش را با خمینی یکسره می‌کرد و احتمال قریب به یقین این بود که خمینی را می‌توانست از حکومت بگذارد کنار و نکرد. از این قبیل فراوان است که یکی هم همان مورد انحلال خبرگان بود که باید استعفا می‌کرد نکرد. یکی در مورد عزل خود بنده بود که می‌گفت تعریف می‌کرد «در صف نماز جمعه روز جمعه آمدند توی گوش من گفتند، نزیه باید برود آقا گفتند» می‌گوید: «من آنقدر ناراحت شدم نمازم را قطع کردم و گفتم: این چه طرز ابلاغ دستور است. پس منم هم می‌روم». این را خودش تلفنی برای من تعریف کرد به خانمم گفته بود. می‌گویم خوب، آقا تو وقتی گفتی من هم می‌روم نه برای خاطر من، برای اصول برای خاطر مملکت باید می‌رفتی. آخر تو که رفتی گفتی هیچ گناهی متوجه این آدم نیست و من شهادت شرعی و قلبی می‌دهم که هیچ اتهامی این آدم مرتکب نشده و نمی‌تواند اتهامی درباره‌اش ثابت بشود، چرا نایستادی؟ اگر ایستاده بودی اتفاقات دیگری رخ نمی‌داد». یعنی از آنجا اصلاً شروع شد کوبیدن افراد ملی و به قول آخوندها لیبرال‌ها و ایشان سکوت کرد و تماشا کرد و نشست و یکی هم در مورد گروگان‌گیری،

س- بله.

ج- در مورد گروگان‌گیری هم ضعف نشان داد. ایشان می‌توانست به اعتقاد بنده به‌طور قاطع عمل بکند. یعنی نیروهایی از ارتش و نیروهای انتظامی را می‌فرستاد آنجا به هر قیمتی می‌شد از سفارت خلع ید می‌کرد از این افرادی که آنجا بودند و این امکان‌پذیر بود. تهدید هم می‌کردند که گروگان‌ها را می‌کشیم، ولی جرأت نمی‌کردند و نمی‌کشتند. آنجا هم ضعف نشان داد که نتیجه‌اش شد عزل قطعی خودش. برای اینکه هر قدمی که آن‌ها جلوتر می‌رفتند بازرگان در حقیقت پنجاه قدم صد قدم طبعاً عقب می‌نشست. وقتتان را در این زمینه زیاد نمی‌گیرم ولی …

س- آیت‌الله محمود طالقانی.

ج- طالقانی را باز بنده ایشان را از «نهضت آزادی» شناختم.

س- بله.

ج- در سال ۴۰ که تصمیم به تأسیس نهضت آزادی گرفته شد، من شناختم. مردی بود معتدل، روشنفکر بالنسبه به سایر آخوندها و تعصب مذهبی و اسلامی به آن معنی نداشت که دیگران داشتند. قائل به حد و مرزی در صلاحیت‌ها بود و تخصص‌‌ها و آدمی بود طرفدار دکتر مصدق. برخلاف بسیاری از آخوندها که در مقابل دکتر مصدق جبهه بسته بودند و در محاورات خصوصی که با ایشان داشتم و غالباً من مردی می‌دیدم که خیلی زود تسلیم مطالبی می‌شد که بایستی قبول کرد. باز هم عرض می‌کنم آن تعصب و پافشاری شدید آخوندهای دیگر را در اعمال نظریات خودش نداشت. متأسفانه در مقابل خمینی ضعف نشان داد. من از خودش شنیدم که یک ماه قبل از فوتش، گفت: «خمینی به من پیغام داده است که تو می‌خواهی قطب بشوی و من این اجازه را به تو نخواهم داد». و خیلی از این پیغام رنج می‌برد و می‌گفت: «می‌خواهند مرا ترور کنند» و احتمال زیاد هم می‌رفت که بکشندش. به این مناسب با وانت‌بار رفت و آمد می‌کرد، جای بار می‌نشست، با آمبولانس می‌رفت و می‌آمد. هر شب خانه را عوض می‌کرد و من هر بار که می‌خواستم ببینم باید در یک خانه جدیدی ایشان را میدیدم. شبی هم در باغی در شمیران جمع شدیم در آستانه انتخابات مجلس خبرگان، پنجاه شصت نفر از مصدقی‌ها در باغ آقای تقی انوری که سعی کنیم موضوع انتخابات مجلس خبرگان را خنثی کنیم. آنجا مرحوم طالقانی اتفاقاً آن روز من دیدم با آمبولانس آمد. من پشت سر آمبولانس داشتم می‌رفتم وقتی جلوی باغ آمبولانس ایستاد خیلی نگران شدم. گفتم: «شاید هجوم آوردند باز از این انجمن اسلامی حزب‌الهی و اینها فوراً آمدم پایین ببینم چه شده، دیدم نخیر خبری توی باغ نیست ولی شوفر آمبولانس رفت در عقب را باز کرد و آقای طالقانی پیاده شد و گفت: «گفتم که من باید این جور بیایم و بروم». آن شب خیلی هم آنجا صحبت شده. ده، دوازده نفر انتخاب شدند که نامه‌ای به خمینی بنویسند که مجلس خبرگان صحیح نیست. البته فکر اول از خود طالقانی بود این‌طور که شنیدم. گفته بود که: «آقا نه مجلس مؤسسان، نه مجلس دیگری و نه هیچ چیز. بین این دو فکر یک مجلسی از متخصصین بنشینند قانون اساسی را بنویسند، بعد این را بگذاریم به آراء عمومی». البته مراد طالقانی از متخصصین در حقیقت این بوده که تمام متخصصین به معنی صحیح کلمه مثلاً حقوقدان‌ها اینها بنشینند یک قانون اساسی بنویسند. این نبوده که خالص یک مجلسی از آخوندها تشکیل بشود. اما این فکر را خمینی قاپیده بود فکر کرده بود که بهتر از مجلس مؤسسان است و با انتخابات یک افرادی از نظر خودشان غیرمحرم بروند آنجا.

س- بله.

ج- اما اینجا قافیه را طالقانی بیچاره باخت و به این مناسبت به فکر افتاد که این را منتفی کند که دیگر موفق نشد. آن شب آنجا که تعیین شدند عده‌ای این لایحه را بنویسند ولی گفتیم که آقا شرطش این است که خود آقای طالقانی حامل این لایحه برای خمینی باشد که متأسفانه عمل نشد.

س- یعنی او نپذیرفت.

ج- نه آن را، این دقیقاً یادم نیست چه شد ولی عملاً به آن مرحله اصلاً نرسید و بنده تردیدم این است که اصلاً مرحوم طالقانی ضعف و نگرانیش اجازه نداد که قاطعاً در این مورد قدم بردارد چون همان‌طور که عرض کردم فکر می‌کرد که جانش هم در معرض خطر است و نمی‌خواست که قدم جدی‌تری بردارد و خاطره دیگری که از مرحوم طالقانی می‌توانم عرض کنم و باز یک مقدار ارتباط به خودم پیدا می‌کند و البته به این مناسبت این خاطره را می‌گویم که نشان‌دهنده‌ی طرز فکر او بود. بعد از کنگره وکلا که بهشتی نطق کرد و گفت من باید محاکمه بشوم و همان تاریخ می‌خواستند مرا بردارند محاکمه کنند شاید بلایی سرم بیاورند که به دو سه علت نتوانستند. علت اول این بود که کارگران نفت اعلام کردند اگر مزاحم من بشوند، اعتصاب خواهند کرد و شیر نفت را به پالایشگاه‌ها می‌بندند که این خیلی اثر گذاشت و بهشتی اینها جا زدند. دوم به سبب حمایت بسیار وسیع افکار عمومی از نطقی که من کرده بودم در مطبوعات و محافل و هزاران تلگرافی که به خودم می‌رسید و رونوشت هم به وزارت اطلاعات خمینی می‌رفت. سوم به سبب مقاومت طالقانی، حالا اینکه می‌گویم گفتنی است به مناسبت طالقانی اینکه طالقانی در کسوت آخوندی تصدیق می‌کرد که من حرف نادرستی نزدم و در شورای انقلاب در مقابل بهشتی سخت ایستاده بود در باب پیشنهاد محاکمه بنده و آن روز، روزی هم که قرار بوده بریزند خانه مرا آتش بزنند به عنوان یک کافر اینها، که بنده، عرض کنم، که رفتم به طالقانی گفتم، او گفت که: «من می‌آیم خانه شما می‌مانم ببینم کی جرأت دارد آنجا نزدیک بشود. یا شما بیایید خانه من». این خاطره را بیشتر تکرار می‌کنم به مناسبت دید وسیعش نسبت به انقلاب به اصطلاح اسلامی. که او می‌گفت: «آقا اصلاً ما هدفمان این نبود» صریحاً می‌گفت: «ما اصلاً اهل حکومت نیستیم» و به من هم حق می‌داد در آنچه که گفتم.

س- آقای دکتر جمشید آموزگار.

ج- دکتر جمشید آموزگار را بنده یک روز خودش به خاطرم آورد، یادتان باشد مجله‌ای منتشر می‌شد در ایران به نام مجله «آینده»،

س- بله.

ج- به مدیریت مرحوم دکتر محمود افشار. بنده گاهی در این مجله چیزهایی می‌نوشتم سال ۲۳. یک‌بار در سال ۲۳ تجدید چاپ شد یا شروع شد به چاپ. نمی‌دانم پیش از شهریور ۲۰ هم مثل اینکه درمی‌آمده و بار دوم در سال ۳۶. من هم سال ۲۳ هم در سال ۳۶ با مجله «آینده» همکاری داشتم. جلساتی تشکیل می‌شد در منزل دکتر محمود افشار در باغ فردوس شمیران که حبیب‌الله آموزگار هم می‌آمد برای کار مجله او هم چیزهایی می‌نوشت. بنده یک‌بار جمشید آموزگار را آنجا دیدم که خودش بعدها به یاد من آورد که آنجا آشنا شدیم. یکی هم وقتی که آمد وزیر کار شد. وزیر کار که شد من آن موقع رییس اداره حقوقی بیمه‌های اجتماعی بودم، ضمن اینکه وکیل آن سازمان بودم رییس اداره حقوقی هم بودم.

س- بله.

ج- دکتر آموزگار آمده بود در سازمان روز اول با یک، چون سرپرستی سازمان بیمه‌های اجتماعی هم با وزیر کار بود معمولاً، با آنکه دستگاه مستقلی از دولت بود از نظر مالی و اداری، اما نظارت و سرپرستی آن با وزیر کار بود. آنجا برای اینکه به قول معروف چشم زهری بگیرد با مدیران سازمان، که من حضور نداشتم، خیلی با خشونت رفتار کرده بود. بیلان سازمان را پاره کرده بود، زده بود توی صورت مدیرمالی. خبرش را که به اتاق من آوردند گفتم: «آقا این آدم را باید از اینجا تنبیه‌اش کرد» گفتند: «چه کار کنیم؟» گفتم: «اعتصاب کنید. دلیل ندارد بیاید توهین کند آخر. دیروز امده وزیر شده امروز بیاید اینجا آن بیلان رانخوانده جر بدهد، پاره کند، فلان». قبول کردند و یک اعتصابی شروع شد در سطح سازمان بیمه‌های اجتماعی که آقای آموزگار نگران شد. پیغام داد و به خودم تلفن کرد. تلفن کرد که: «آقا دیداری با هم داشته باشیم». بنده رفتم وزارت کار. گفت: «آقا، من از شما توقع نداشتم». همانجا یاد من آورد که در باغ دکتر محمود افشار مرا دیده و می‌شناسد و گفت: «من می‌دانم شما با پدرم همکاری مطبوعاتی دارید. من به شما علاقه دارم شما چرا دعوت به اعتصاب کردید این». گفتم: «آقای آموزگار، شما آخر این برخورد بسیار نامطلوبتان در روز دوم وزارتتان صحیح نبوده. من کاری به خود بیلان، نمی‌دانم، درست بود نبود ندارم، ولی این نحوه رفتار در جایی که باید بتوانند با شما کار کنند، صحیح نبود». تصدیق کرد قبول کرد و بعد هم آمد به یک روز آمده بود آنجا به دلجویی از مدیران و اینها. و باز هم یکی از نمونه‌هایی است که عرض می‌کنم، اما در سطح کوچکش‌ها.

س- خواهش می‌کنم.

ج- در سطح خیلی کوچکش که اگر در مقابل هرگونه زورگویی در هر مرحله‌ای هر مقامی از هر شخصی یک عده مقاومت کند و مقاومت می‌کردند نتیجه می‌گرفتند. در زمانی هم که نخست‌وزیر بود، بنده در هیئت مدیره کانون وکلا بودم. باز هم در سازمان بیمه‌های اجتماعی شیخ‌الاسلام‌زاده وزیر بهداری با بنده سر لایحه قانون بیمه‌های اجتماعی درافتاد. من انتقادهایی از قانون کردم که شیخ‌الاسلام‌زاده دستور داد مرا به کلی معاف کنند از خدمت در زمان‌های بیمه‌های اجتماعی و محروم حتی از حق قانونی بازنشستگی. که آموزگار در غیاب من شنیدم که در هیئت دولت از کار شیخ‌الاسلام‌زاده شدیداً انتقاد کرده بود. من این خاطرات را از نظر شخصی با آموزگار دارم. ولی او را هم مانند تمام نخست‌وزیران و رجال و وزرای زمان شاه مسئول پیدایش خمینی در صحنه سیاسی ایران می‌دانم. یعنی اگر این قبیل افراد درست عمل کرده بودند، شاید خمینی پیدا نمی‌شد علی‌الخصوص که شما شاید می‌دانید، مستمری آخوندها را آموزگار قطع کرد

س- بله، شنیدم این را.

ج- بله، درحدود گویا چهارمیلیون تومان یا چهل میلیون تومان، این رقمش حالا درست یادم نیست که بودجه مستمری از آخوندهایی را که الان هم سر کار هستند و یک مرتبه آموزگار دستور داد اینها قطع بشود. بنده نه اینکه بگویم که این پول را می‌بایست می‌دادند، ولی از نظر سیاسی کار درستی نکرده بود. این‌ها را بیشتر تحریک کرد.

س- بله.

ج- بیشتر به هیجان آورد.

س- آقای دکتر کریم سنجابی.

ج- آقای دکتر سنجابی استاد بنده بود در دانشگاه حقوق و من با ایشان از همان زمان دوستی و آشنایی دارم و همیشه هم به من محبت داشتند. در سفر اخیر آمریکا هم یک روزی رفتم دیدارشان. صحبت‌هایی هم داشتیم راجع به اینکه چه باید کرد در وضع فعلی ایران. دکتر سنجابی را هم بنده از نظر سیاسی یک مقدار در کنار اللهیار صالح و بازرگان قرار می‌دهم به این معنی که ایشان هم مثل اغلب رجال ملی ما به فکر روز مبادا و تدبیر و برنامه و شخصیت‌هایی که بایستی دست در دست هم بگذارند کار کنند نیافتم. قصوری که همه رجال، بیشتر رجال ملی، مرتکب شدند ایشان هم مرتکب شدند و به این مناسبت در مقابل سازمان متشکل آخوندها ملیون چیزی نداشتند و این مسئولیت برمی‌گردد به همه و بیشتر اعضاء جبهه ملی از جمله دکتر سنجابی. در کنگره جبهه ملی در سال ۴۰ هم بنده باید عرض کنم خاطره خوبی پیدا نکردم به همین مناسبت که راجع به دکتر سنجابی عرض کردم.

س- بله.

ج- آنجا آن تشتت و اختلافات شدیدی که در کنگره من دیدم بین اعضای جبهه ملی و شورای جبهه ملی بود مأیوس‌کننده بود. من همیشه آرزو می‌کردم که آن حالت از بین برود برای روز مبادایی که متأسفانه پیش آمد که از بین نرفت. یکی هم اگر بخواهم درست درباره اشخاص قضاوت کنیم من خیال می‌کنم کاری که دکتر سنجابی در پاریس با خمینی راجع به همان قرار سه ماده‌ای یا توافق سه ماده‌ای کرد، البته ایشان شاید در آن موقع آن را مقرون به مصلحت مردم و مملکت می‌دانسته، ولی من آرزو می‌کنم که این ناشی از جاه‌طلبی و اینکه در مسابقه نیل به مقام نخست‌وزیری ایشان این کار را نکرده باشد. چون آن‌وقت شایع بود که یا بازرگان یا سنجابی یکی‌شان نخست‌وزیر می‌شوند و خدا کند که آقای دکتر سنجابی به این نیت آن طرح را به خمینی ارائه نداده باشد.

س- بله. آقای شاپور بختیار .

ج- دکتر بختیار هم من از قدیم از همان ۲۸ مرداد به بعد یعنی جلوترش از وزارت کار می‌شناسم که معاون وزارت کار بودند و همان ایام که زمان مرحوم دکتر مصدق من هم از دادگستری منتقل شدم به سازمان بیمه‌های اجتماعی به عنوان رییس اداره حقوقی، در همان وقت ایشان معاون آقای دکتر عاملی بودند در وزارت کار و آقای دکتر بختیار را من آنجا دیدم و شناختمش. دکتر بختیار را من مرد وطن‌پرستی می‌شناسم و اما از لحاظ سیاسی هم در مورد قبول نخست‌وزیری زمان شاه و هم نحوه مبارزه با خمینی، من با ایشان هماهنگ و موافق نیستم.