روایت‌کننده: آقای حسن نزیه

تاریخ مصاحبه: ۳ آوریل ۱۹۸۴

محل مصاحبه: شهر پاریس، فرانسه

مصاحبه‌کننده: ضیاء صدقی

نوار شماره: ۳

و چون مقارن انجام انتخابات مجلس شورای ملی بود، بنده گفتم: آقا بیایید یک حرکتی ایجاد کنیم و سعی کنیم اگر هم در انتخابات موفق نمی‌شویم، لااقل به توصیه دکتر مصدق عمل کرده باشیم. عده‌ی سی، چهل نفری را دعوت کردیم و قرار شد که نهضتی به نام نهضت آزادی انتخابات تشکیل بشود. در همان جمع گفته شد که اگر بگوییم نهضت آزادی انتخابات، وقتی انتخابات خاتمه یافت نهضت باید تعطیل بشود، اعم از اینکه موفق بشویم یا نشویم. پس بیاییم برای اینکه یک جمعیتی درست کرده باشیم که بماند و در جریان‌های دیگری هم اثر بگذارد، نامش را بگذاریم نهضت آزادی ایران».

س- آقای نزیه، ولی این انتخابات آزاد خواست جبهه ملی دوم هم بود، دیگر چه لزومی داشت که یک نهضت آزادی انتخابات هم در جبهه ملی دوم به وجود بیاید؟

ج- ما فکر کردیم که اگر هر آینه جبهه ملی موفق نشد، در کنارش یک حرکت دیگر ایجاد شده باشد و شعارهای نهضت آزادی را من خودم بیشترش را نوشتم. اخیراً در ایران چاپ شده به صورت کتابی به عنوان «تاریخ نهضت آزادی ایران» و یک نسخه هم به من رسیده است و این‌ها وقتی رسید و من دیدم آن موقع چقدر خودم علاوه بر دوستان و در کنار دوستان فکر می‌کردم که بگوییم ما جدا از جبهه ملی نیستیم، یعنی شعارها همه‌اش در همین زمینه است که نهضت آزادی ایران در کنار جبهه ملی ایران برای فرض بفرمایید آزادی و استقلال و حقوق ملی و استقرار حاکمیت ملی. بنابراین کاری در جهت مخالف جبهه ملی نبود تأسیس نهضت آزادی ایران. منتهی می‌دانید جبهه ملی مرکب بود از نمایندگان احزاب و گروه‌های مختلف و ما فکر کردیم که نضهت آزادی ایران تشکیل می‌شود هم به صفت یک گروه مستقل عمل می‌کند و هم به عنوان گروهی عضو جبهه ملی ایران مثل سایر گروه‌ها که عضو بودند. بنابراین، مانعه‌الجمع نبود.

س- بنابراین به این دلیل نبود که اعضای نهضت آزادی فکر می‌کردند که از آنجایی که جبهه ملی یک گروه لاییک است و توافقی با لاییسیته‌اش نداشتند، حقوق نهضت آزادی را به عنوان یک گروه ملی اسلامی به وجود بیاورند در جبهه ملی.

ج- مطلقاً چنین چیزی نبود. اصلاً نهضت آزادی ایران یک گروه مذهبی نبود که بگوییم چون جبهه ملی لاییک بود ما خواسته باشیم یک گروه مذهبی درست کنیم. من یادم می‌آید مرحوم طالقانی که در تأسیس نهضت آزادی ایران مشارکت داشت و یکی از امضاءکنندگان هفت نفر هیئت مؤسس بود، شخصاً قائل به این نبود که رنگ مذهبی جمعیت داشته باشد. و به خاطر دارم یک روزی در کلوب نهضت آزادی ایران در خیابان کاخ نشسته بودیم، یکی از آقایان گفت که: «خوب، تکلیف خانم‌ها چه خواهد بود برای شرکت و حضور در کلوب؟» به خاطر دارم مرحوم طالقانی پرسید که: «اصلاً این سؤال را چرا می‌کنید؟ مگر ما اینجا فرقی بین زن و مرد می‌توانیم بگذاریم؟» گفت: «آخر خانم‌ها، دخترخانم‌ها بیایند اینجا نمی‌دانم، اگر مواجه بشویم با حضور جوان‌ها شاید صورت خوشی نداشته باشد و این‌ها». مرحوم طالقانی گفت: «اصلاً چنین حرفی درست نیست. اینجا زن هم می‌آید، دختر هم می‌آید، مرد هم می‌اید، پسر هم می‌آید، همه می‌آیند، اگر خیلی مثلاً ما بخواهیم قائل بشویم به رعایت یک جوانبی، می‌توانیم بگوییم که فرض بفرمایید در هفته دو روز خانم‌ها می‌توانند بیایند، جلساتی داشته باشند نه اینکه منحصراً در همان دو روز بیایند که ما بگوییم قائل به تفکیک شدیم. ولی برای رعایت منظور شما گوینده و سؤال‌کننده می‌گویم، ولی به اعتقاد خود من آخوند، می‌گویم که فرقی نیست». بنابراین، جمعیت نهضت آزادی ایران جمعی غیرلاییک یا مذهبی نبود و بعد از انقلاب متأسفانه این رنگ را به خودش گرفت. بعد از انقلاب اخیر که به همین مناسب هم بنده دیگر نماندم، نه فقط به این مناسبت، بلکه به مناسبت اینکه بدبختانه اکثریت اعضاء اداره‌کننده نهضت یا مرعوب خمینی شدند یا مجذوب خمینی و به این مناسبت بنده کنار کشیدم. در آن تاریخ هم در بدو تأسیس مطلقاً اصلاً برای فعالیت در یک رشته مسائل مذهبی نبود. اصلاً ان موقع مذهب مطرح نبود. اسلام در خطر نبود. اتفاقی نیفتاده بود.

س- بعضی از آقایان در مصاحبه‌شان گفتند در کنگره جبهه ملی از آنجایی که چندنفر خانمی انتخاب شده بودند و بدون چادر در آنجا حضور پیدا کردند، حضور این خانم‌ها مورد اعتراض بعضی از رهبران نهضت آزادی قرار گرفت. آیا این موضوع حقیق دارد؟

ج- نه. در کنگره بنده هم بودم. این مورد ایراد چند نفر قرار گرفت که از بازار شهرستان‌ها آمده بودند. نهضت آزادی چنین اعتراضی نکرد.

و اما در سال ۳۹ عرض می‌کردم که جبهه ملی فعالیت خودش را آغاز کرد و باز خوش‌وقتم بگویم که تأسیس و تجدید فعالیت جبهه ملی را به بنده مأموریت دادند که بروم در اجتماعی که در خانه مرحوم فیروزآبادی بود اعلام کنم. از شورای جبهه ملی بنده رفتم در خانه مرحوم فیروزآبادی، یک چندین‌هزار نفر آنجا اجتماعی داشتند آن روز. البته خبر یافته بودند که عده‌ای در منزل اللهیار صالح هستند و مشغول اقداماتی هستند و اعلامیه‌ای صادر خواهد شد. اعلامیه کوتاهی که نوشته شد و به قلم مرحوم باقر کاظمی بود من بردم در آن اجتماع خواندم که با شور بسیاری استقبال شد و بسیار امیدآفرین بود و در همان جا فریاد «زنده باد مصدق» برخاست. بعد از چند سال به‌طور علنی و یکی از خاطرات خوب من و مشوق من و امیدوارکننده من برای آینده هم همین است که باز هم نهضت موفق خواهد شد، مردم موفق خواهند شد و اوضاع و احوال که در شرایط فعلی در مملکت هست، همان‌طور که در طول تاریخ ایران دیدیم، مرتفع خواهد شد انشاءالله. و از مطلب دور نشوم شما باز سؤالی اگر دارید بفرمایید.

س- بله، سؤال من درباره اختلاف جبهه ملی دوم است با دکتر مصدق. هرچند در این نامه‌ها منتشر شده و راجع به آن زیاد صحبت شده، ولی من می‌خواهم از شما تقاضا بکنم که آنچه که خاطره و تجربه شما است برای ما توضیح بدهید که این موضوع چه بود؟

ج- باید گفت که ترکیبی که در شورای مرکزی جبهه ملی سال ۳۹، ۴۰ ایجاد شد، ترکیب خیلی متجانسی نبود و به این مناسبت اختلافاتی وجود داشت و نزد دکتر مصدق هم در احمدآباد منعکس می‌شد و آن مرد هم رنج می‌برد. نامه‌هایی می‌نوشت، توصیه‌هایی می‌کرد که متأسفانه کمتر اثر می‌گذاشت. اصولاً در هر جبهه‌ای که متشکل باشد از دارندگان افکار مختلف و اعضای گروه‌های مختلف، معمولاً تشتت و اختلاف وجود دارد. به‌خصوص اگر افرادی حضور داشته باشند که نتوانند در خودشان و هوس‌های خودشان، توقعات شخصی خودشان غلبه بکنند.

در آن تاریخ هم بدون اینکه من بخواهم از کسی یاد کنم هر کسی سعی می‌کرد در آینده‌ای که تصور می‌کرد موفقیت‌هایی نصیب جبهه ملی خواهد شد به اصطلاح، از آن نمد عرض کنم که، مقدر یا متصور کلاهی برای خودش پیش‌بینی بکند و همین‌ها باعث کدورت‌هایی می‌شد. مثلاً در همان انتخاباتی که صورت می‌گرفت به ترتیبی که قبلاً عرض کردم، البته مرحوم دکتر مصدق در مورد حزب می‌گفت که همیشه وقتی پای انتخاب پیش می‌آید قهر و اعتراض پیش می‌آید، متأسفانه ما هم در جبهه ملی دوم هم دیدیم که موقعی که سخن از انتخاب و تقسیم مسئولیت‌ها یا مقامات جبهه پیش می‌آید، اختلاف و تشتت و اعتراض و اعراض شروع می‌شود. و این مایه کمال تأسف بود و اگر غیر از این بود، شاید جبهه ملی توفیق بیشتری داشت و یا اصلاً موفق می‌شد و جلوی بسیاری از پیشامدهایی را که دیدیم، می‌گرفت.

س- آقای نزیه، میتینگی که در میدان جلالیه برگزار شد و آقایان در آنجا سخنرانی کردند و همچنین آقای دکتر بختیار، من با بعضی از آقایان صحبت کردم گفتند که آقای دکتر بختیار در آنجا مسائلی را مطرح کردند که قرار نبود مطرح بشود و همین موضوع ضربات شدیدی به جبهه ملی دوم وارد کرد. خاطراتی که شما دارید از این قضیه آیا این موضوع را تأیید می‌کند یا نه؟

ج- اجتماع میدان جلالیه، بزرگ‌ترین اجتماع تا آن تاریخ در ایران بود و شاید قریب صدهزار نفر در آن اجتماع حضور داشتند که تا آن زمان نظیرش سابقه نداشت. آنجا علاوه بر دکتر بختیار، دکتر صدیقی و دکتر سنجابی هم اگر اشتباه نکنم.

س- بله.

ج- صحبت کردند. من دقیقاً به خاطر ندارم چه مطالبی عنوان کردند، ولی آن‌طور که در همان زمان شایع بود و بعد هم در شورای جبهه ملی هم صحبت شده بود، آقایان یا همه‌شان یا بعضی‌هایشان از این سه تا سخنران مطالبی را گفته بودند که منطبق با روش و سیاست جبهه ملی تشخیص داده نشد و بعضی‌ها معتقد بودند که به همین مناسب جبهه ملی از آن روز در سراشیبی افتاد.

س- آن روز آقای دکتر بختیار دو تا موضوع را مطرح کردند. یکی راجع به پیمان سنتو بود، یکی راجع به کنسرسیوم بود که آقایان دیگر می‌گفتند که قرار نبود که راجع به این دو مسئله به آن شکل صحبت بشود در میدان جلالیه. شما آنجا تشریف داشتید خودتان؟

ج – من در میدان جلالیه بودم. اما حقیقت این است که ریز مطالب و گفتار آقایان یادم نیست. به‌خصوص که دفعتاً از چندین طرف به جمعیت مأمورین انتظامی هجوم آوردند، متفرق کردند و جمعیت هجوم بردند در خیابان‌های متعدد و در هر صورت بنده خوب به خاطر ندارم که هر کدام از آقایان چه گفتند؟

س- بله. آقای نزیه جریان واقعه اول بهمن دانشگاه را شما از آن چه به خاطر دارید که دانشجویان جبهه ملی در آنجا تظاهراتی برپا کردند و شایع بود که تیمور بختیار در این جریان دستی داشت برای ساقط کردن دولت امینی. شما چیزی از آن واقعه به خاطر دارید؟

ج- چون من در دانشگاه نبودم و در مذاکراتی هم که با نمایندگان دانشجویان شد، بنده دخالتی نداشتم. اطلاع دقیقی از کمّ و کیف ماجرای آن تاریخ ندارم.

س- شما اطلاع دارید که بخشی از جبهه ملی دوم با تیمور بختیار ارتباطی داشت؟

ج- نه. من نشنیدم همچین چیزی.

س- آقای نزیه، ارتباط نهضت آزادی در آن زمان با روحانیون به‌طور اعم و بالاخص آقای خمینی و اعتراض طرفداران ایشان در ۱۵ خرداد چگونه بود؟

ج- تا ۱۵ خرداد، خمینی کسی نبود که مطرح شده باشد. اسمش شنیده شده باشد یا لااقل بنده به گوشم نخورده بود.

س- شما اصلاً با ایشان آشنایی نداشتید؟

ج- مطلقاً و نهضت آزادی ایران از روحانیت با مرحوم زنجانی و مرحوم طالقانی در ارتباط بود. در مورد ۱۵ خرداد ۴۲ بنده همین‌قدر به خاطر دارم که عده‌ای از اعضای نهضت آزادی را البته بعد از واقعه خرداد ۴۲ به اتهام همکاری با خمینی محاکمه کردند.

س- شما جزو آن گروه نبودید؟

ج- عرض می‌کنم و محکوم کردند. روزی که تصمیم گرفته بود ساواک برای دستگیری اعضای نهضت آزادی ایران به من یکی از دوستان تلفن کرد در دفتر وکالتم نشسته بودم، شب هم شده بود، اول شب بود، تلفن کرد که: «بازرگان و سحابی را گرفتند. شما از دفتر خارج شوید آنجا نمانید می‌آیند شما را بگیرند». یکی از رفقای نهضت آزادی بود. بنده تلفن کردم به آقای سرلشکر زنگنه البته بازنشسته بود، کاره‌ای نبود، ولی دوستانی داشت که می‌توانست بپرسد که مسئله چیست؟ او گفت که: «یک پنج دقیقه دیگر به من تلفن کنید من بگویم که شما چه کار کنید خوب است». من پنج دقیقه دیگر تلفن کردم، گفت: «من هم معتقدم شما در دفتر نمانید و بروید از دفتر. می‌گیرند و این بار هم نگه می‌دارند و محاکمه خواهند کرد». بنده از دفتر خواستم بروم، تلفن زنگ زد. طرف گفت: «من سرهنگ مولوی»، رییس ساواک تهران بود، «من سرهنگ مولوی هستم شما همین الان بیایید سازمان امنیت» و شعبه سازمان امنیت هم در خیابان شاهرضا روبه‌روی کالج توی آن خیابان خارک بود.

س- بله.

ج- آدرس هم داد، گفت: «شما الان بیایید آنجا». گفتم: «می‌آیم» و قبلاً منتهی به من گفته بودند «شما بروید». البته اشتباه مولوی این بود که به جای این که کسی را بفرستد که مرا جلب کنند خودش تلفن کرد که «شما بیایید اینجا». که بنده نرفتم. نرفتم و رفتم مخفی شدم. من هفت، هشت ماه مخفی بودم در خانه‌های مختلف آن روز هم بلافاصله بعد از اینکه از دفتر خارج شدم، نیم ساعت بعدش وقتی مولوی می‌بیند من نرفتم می‌فرستد سراغ من به دفتر عده‌ای از مأمورین ساواک و می‌گویند که رفته و نیست و می‌روند خانه‌مان که همان نزدیکی‌ها بود، که آنجا هم طبیعتاً نتیجه نمی‌گیرند و دیگر خانه پدرم، برادرم، هر جایی که سراغ می‌گرفتند رفته بودند و بعد مولوی خیلی عصبانی شده بود، گفته بود: «من هر جای دنیا باشد این را گیر می‌آورم. و خیلی ناراحت شده بود که چرا من به دعوت او عمل نکردم و نرفتم.

آن وقت بقیه دوستان را گرفتند. تقریباً ده، دوازده نفر را از نهضت آزادی گرفتند. قبل از البته اینکه حالا درست یادم نیست، ها، چرا، اینها را گرفتند و یک روز تصمیم می‌گیرند اینها را آزاد کنند، می‌روند سراغ هر کدام از آقایان و می‌گویند که «شما»، البته مدت کوتاهی نگه داشتند بعد تصمیم گرفتند آزاد کنند، می‌روند به بعضی از این آقایان یا همه‌شان می‌گویند: «شما فردا آزاد می‌شوید و شماره تلفن منزلتان را بدهید خبر بدهیم، بیایند اتومبیل بیاورند شما را ببرند از قزل‌قلعه». از جمله آقای دکتر سحابی. آقای دکتر سحابی در کنار حوض حیاط قزل‌قلعه داشته وضو می‌گرفته، یک سربازی می‌آید می‌گوید که: «شما شماره تلفن‌تان را بنویسید به منزلتان خبر بدهیم که بیایند فردا شما را از اینجا ببرند». دست می‌کند جیب پیراهنی داشت اینجا یک کاغذ تاشده‌ای که سفید بوده پشتش آنجا شماره تلفن خانه را می‌نویسد، می‌دهد به سرباز غافل از اینکه داخل این صفحه کاغذ اعلامیه‌ایست در تأیید خمینی به مناسبت ۱۵ خرداد و ماجرا هم این بوده که بعضی از طرفداران خمینی اعلامیه‌ای می‌نویسند در ملاقاتی که در روز ملاقات زندان داشتند می‌آورند می‌دهند به دکتر سحابی می‌گویند «این را بخوانید اگر نظری دارید بدهید که ما در ملاقات بعدی از شما بگیریم و منتشر کنیم». و این مرد توجه نمی‌کند که این کاغذ سفید نیست و اعلامیه است و وقتی می‌برند این را پیش سرگرد جناب رییس زندان قزل‌قلعه، باز می‌کند و می‌بیند اعلامیه‌ای‌ست در تأیید خمینی، دستور می‌دهد که همه را باز نگه دارند. بعد به شاه گزارش می‌دهند و شاه هم می‌گوید: «دیگر باید اینها محاکمه بشوند». و به این ترتیب، اینها در زندان ماندگار شدند و حتی بعضی از اعضای جبهه ملی هم که در زندان بودند، همان روز آزاد شدند، ولی نهضت آزادی را همه را نگه داشتند، اعضای نهضت آزادی را نگه داشتند و محاکمه‌شان شروع شد که همین ارتشبد قره‌باغی هم رییس دادگاه بود که الان اینجاست. بنده مخفی بودم کماکان.

پروفسور عدل در یک شرکتی که شرکت لابراتواهای دن باکستر سرم‌های قندی و نمکی می‌ساخت، بنده وکیل آن شرکت بودم. پروفسور عدل هم صاحب سهم بود در آن شرکت. یک روز، رییس هیئت مدیره شرکت که مرحوم دکتر علی‌اکبر اخوی بود که آن هم وزیر اقتصاد دکتر مصدق بود، یک ماه پیش در نیس متأسفانه خودکشی کرد و به دعوت ایشان من رفته بودم وکیل شرکت بودم، دکتر اخوی از پروفسور عدل می‌پرسد که: «تکلیف وکیل ما چیست؟ این مخفی است، حالا ما می‌خواهیم بدانیم که این چه جرمی مرتکب شده؟ و از این حالت دربیاید یا برود خودش را معرفی بکند یا ما تکلیف خودمان را با این آدم روشن کنیم». پروفسور عدل می‌گوید که: «من می‌روم تحقیق می‌کنم و بگویم که موضوع چیست؟» می‌رود پیش پاکروان که آن وقت رییس سازمان بود. از او می‌پرسد می‌گوید که، اتهام همه اعضاء نهضت آزادی ایران، اتهام همکاری با خمینی است حالا دیگر. به سبب کشف اعلامیه‌ای که در قزل‌قلعه شده و اما اگر هر آینه این شخص، یعنی بنده، که هیچ‌گونه همکاری با خمینی نداشتم و نمی‌دانم و نمی‌شناسم، می‌توام خودم را معرفی کنم و دیگر از من رفع تعرض خواهد شد. پروفسور عدل این خبر را آورد، من مخفی بودم، مدیرعامل همان شرکت آمد به من گفت، گفت: «پروفسور عدل هم می‌خواهد شما را ببیند و با شما صحبت کند». که من روزی رفتم در بیمارستان نجمیه آنجا می‌آمد گاهی عمل جراحی داشت، برای اولین بار هم از نزدیک می‌دیدیم، گفتم که: «خوب، من چه کار باید بکنم؟» گفت که: «شما خودتان را معرفی کنید و کاری با شما ندارند، اگر با خمینی همکاری نداشتید». گفتم: «اصلاً خمینی را نمی‌شناسم». و گفت: «آقای فردوست منتظر شما خواهد بود، اگر بخواهید خودتان را معرفی کنید».

س- حسین فردوست؟

ج- معاون ساواک بود.

س- بله.

ج- شماره تلفن مستقیم او را هم به من داد گفت: «شما تلفن کنید و بروید خودتان را معرفی کنید، بلافاصله آزاد می‌شوید». بنده آمدم از بیمارستان نجمیه رفتم پارک هتل از آنجا تلفن کردم به فردوست اول هم یک بلند بلند گفت که: «آقا شما هفت، هشت ماه است ما را، نمی‌دانم، گرفتار کردید و مخفی شدید». گفتم: «مگر من چه کار کردم، شما چه کار با من دارید اصلاً که من شما را گرفتارتان کرده باشم؟» گفت: «حالا بیاید اینجا، اینجا صحبت می‌کنیم». حالا بعد من هم فکر کردم حالا با این بحث که پیش آمده بروم آنجا شاید خوب، عدول کنند از تصمیم به منع تعقیب. مع‌ذلک رفتم، رفتم و رییس دفترش گفت که: «نه، شما خودتان را به سرلشکر مقدم معرفی بکنید، پرونده پیش ایشان است». سرلشکر مقدم که آخرین رییس ساواک بود، قبل از انقلاب،

س- بله، بله.

ج- آن موقع نمی‌دانم رییس قسمتی از ساواک بود، بنده از آنجا هم رفتم پیش سرلشکر مقدم او هم یک سه ساعت با من حرف زد که تصور می‌کنم ضبط هم می‌شد که می‌گویند: «فلان اعلامیه را شما نوشتید، فلان روز، فلان جا، فلان حرف را زدید، البته به عنوان خیرخواهی، و نه که این کارها را نکنید، نگویید، ننویسید، فایده‌اش چیست؟» و از این حرف‌ها. ولی من خیال می‌کنم از این فرصت می‌خواسته بودند استفاده کنند یک اطلاعاتی بگیرند که قطعاً هم ضبط می‌شد. خوب، بعد از سه چهار ساعت بحث گفت که: «شما چون برای ما مسلم شده که با خمینی تماسی نداشتید و آقایان دوستانتان با او تماس داشتند، بنابراین دیگر متعرض شما نیستیم» و من از آنجا رفتم خانه.

س- ولی واقعاً آن آقایان دیگر با خمینی در تماس بودند؟

ج- والا آن‌هایی که خیلی به اصطلاح مذهبی بودند و خود بازرگان اعتقاد زیادی به خمینی نداشت. ولی بودند در جمعیت اشخاصی که اصلاً به‌طور کلی بیشتر به روحانیت تمایل داشتند تا…

س- مثل عباس شیبانی؟

ج- مثلاً بله، عباس شیبانی، آقای جعفری، نمی‌دانم، چند نفر دیگر و دکتر سحابی بیشتر از مهندس بازرگان. بازرگان مذهبی بود و هست ولی مقلد شریعتمداری بود، اصلاً خمینی را اعتنایی نمی‌کرد به او. اما با کشف آن اعلامیه در آنجا ساواک این اعتقاد را پیدا کرده بود که این‌ها دارند با خمینی همکاری می‌کنند دیگر. و الا این چه جوری دست اینها رسیده است که اینها در زندان تصویب کنند، ببرند بیرون، بفرستند بیرون پخش بشود و بازرگان هم البته با اینکه اعتقاد به خمینی نداشت متأسفانه بعد از انقلاب سخت افتاد در دامن خمینی و این البته بحث آن جدا باید در یک فرصت دیگری بشود.

س- بله می‌رسیم به این موضوع.

ج- که به اعتقاد من اصلاً شکست انقلاب، مقداری زیادی مسئولیت آن متوجه بازرگان است. با اینکه اعتقاد به خمینی نداشت، متأسفانه حالا یا مرعوب شد یا مجذوب شد یا به هر علت انقلاب را به خمینی باخت، در حالی که می‌توانست وضع بهتری، موضع بهتری داشته باشد و کار به اینجا نرسد. من خودم به خاطر دارم وقتی بازرگان از پاریس برگشت به تهران، در جلسه نهضت آزادی من پرسیدم که: «شما خمینی را چگونه آدمی یافتید؟» گفت: «شاهنشاه آریامهر در لباس روحانیت». گفت: «آدمی است خودخواه، مغرور و از حالا می‌گوید هر چه می‌گویم باید بشود». گفتم: «پس آقای بازرگان ما اگر بخواهیم لباس عوض کنیم بهترست نکنیم این کار را و اگر این آدم شاهنشاه آریامهر در لباس روحانیت است، ما کجا داریم می‌رویم؟» گفت: «نه نمی‌گذاریم. ضمناً گفته که من می‌روم مسجد و مدرسه ولی در اساس و در مقدمات می‌خواهد آنچه که او می‌گوید بشود». مثلاً اختلافشان سر این شده بود که لابد شنیدید؟ بازرگان گفته بوده که خوب است که گام به گام برویم جلو، خمینی گفته بود که نخیر با قاطعیت باید گفت که شاه برود» که اصلاً این شعار را اول خمینی مطرح کرده دیگر.

س- بله.

ج- اما بازرگان معتقد بوده که: «حالا زود است ما این حرف را بزنیم». که اختلاف از آنجا شروع شده بود که بازرگان هم جلسه اول بر اثر اعراض خمینی از ادامه صحبت، پا می‌شود می‌آید به این نیت که اصلاً برگردد به تهران.

س- معذرت می‌خواهم ما برمی‌گردیم به این موضوع.

ج- بله.

س- می‌خواهم از حضورتان خواهش کنم که برگردیم به جریان جبهه ملی دوم و عرض کنم انحلال جبهه ملی دوم.