روایت‌کننده: آقای مهدی پیراسته

تاریخ مصاحبه: ۲۴ اکتبر ۱۹۸۵

محل‌مصاحبه: پاریس ـ فرانسه

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۱۱

 

 

ج- بله درهرحال ما یک دسته‌ای از شهربانی گرفتیم با چندتا تیپ که آن وقت رئیس شهربانی حرف ما را گوش می‌داد و افسر و یک عده از بازرس‌های وزارت‌کشور، و نانواها را جمع کردیم توی اتحادیه نانواها به آن‌ها گفتیم، «بابا این مطابق معمول در همه‌جاهای ایران قیمت گندم باید با قیمت نان برابر باشد. ما که به شما کیلویی یک تومان می‌دهیم شما هم باید کیلویی یک تومان بفروشید، آن ری‌ای که می‌کند آن برای شما منفعت. آخر شما می‌خواهید با یک دکان نانوایی بچه‌تان را آمریکا بفرستید و مثلاً کنار ساحل هم یک ویلا بخرید این‌ها این که نمی‌شود در کجای دنیا یک دکان نانوایی می‌تواند این‌کار‌ها را بکند؟ و این به ضرر مصرف‌کننده است. به‌هرصورت فشار آوردیم و این‌کار شد، اما دیدم که اعلیحضرت همیشه هی راجع به این ایراد می‌گیرند و روی خوش نشان نمی‌دهند، تعجب کردم. بالاخره یک دفعه در این مصاحبه‌هایم من حس کردم که شاید این چون فقط به اسم خود من است و من اصلاً شأن آن‌ها نمی‌دانستم که راجع به قیمت نان تهران بگویم حسب‌الامر اعلیحضرت است، می‌دانید من اصلاً طرز فکرم این نبود.

س- بله.

ج- اما دیدم که استنباط کردم که مثل این‌که من یک اشتباهی کردم و آن این است که باید اسم اعلیحضرت را بیاورم. در مصاحبه بعدی گفتم که این‌کار در اثر اجرای منویات اعلیحضرت شاهنشاه شده و من مأمور هستم که خدمت مردم بکنم. ولی باز هم اسم نان را نیاوردم اما گفتم به این‌که این‌کار در اثر منویات اعلیحضرت شده نه اوامرشان. یک‌جوری گفتم که اسم اعلیحضرت بیاید. از روز بعد دیدم که وضع عوض شد و شاه با نظر خوب نگاه می‌کند این‌کار را. من فهمیدم به این‌که اشکال این است که من اسم اعلیحضرت را نبردم. از خودم خجالت می‌کشم برای این‌که سفیر سوئد آن‌وقت با من خیلی رفیق بود، مرا دید گفت، «آخر این چه بساطی است؟ شما چرا این حرف‌ها را می‌زنید؟ آخر نان تهران چرا اسم شاه را می‌برید؟» درد تو دل خودم بود.

س- آها.

ج- نمی‌توانستم به او بگویم که من نمی‌توانم باید می‌گفتم این را. گفتم، «بله من اشتباه کردم و این‌ها.» یک‌خرده مسخره کرد که حسب‌الامر اعلیحضرت»، و به فرانسه هم حرف می‌زد، «حسب‌الامر اعلیحضرت نان تهران.» نان تهران اصلاً با وزیر کشور هم نیست با اداره نان است. خلاصه این هم از آن چیزهایی بود که خود من در آن غفلت کردم

س- قبل از این‌که برویم به سفارت شما در عراق اگر می‌شود یک جمع‌بندی از کابینه آقای علم بخصوص از شخص ایشان به‌عنوان یک نخست‌وزیر و اداره‌کننده هیئت دولت بفرمایید.

ج- بله در این‌که اول یک دو دستگی بود در کابینه یعنی رفقای نزدیک علم و همکارانی که در حقیقت به او تحمیل شده بودند. آن‌هایی که به او تحمیل شده بودند یکی‌اش من بودم.

س- بله.

ج- که حسب‌الامر اعلیحضرت آمده بودم شده بودم وزیر. او می‌خواست که خانلری بشود وزیر کشور.

س- آها.

ج- و اعلیحضرت گفته بود او بشود وزیر معارف، همان آموزش و پرورش و مرا وزیر کشور تعیین بکند. بعد این موضوع دیگر رفع شد و یک هماهنگی پیدا شد. روی‌هم‌رفته تا آن‌موقع علم، من نمی‌خواهم که همان قضیه بعد از انقلاب را تکرار کنم که هرکس می‌گوید تا آن‌موقعی که من بودم خوب بود وقتی که من آمدم خراب شد. مجاهدین می‌گویند تا موقعی که ما بودیم خوب بود. بنی‌صدر می‌گوید تا موقعی که من بودم خوب بود. نمی‌دانم، هرکسی را که بیرونش کردند که یا نیست نبوده می‌گوید تا آن موقعی که من بودم خوب بود. ولی این حقیقت است که کابینه علم البته علم مرد اداری نبود بیشتر یک خان بود تا یک مرد اداری. کار اداری نکرده بود یعنی یکدفعه آمده بود شده بود وزیر. ولی خوب نسبتاً پخته بود. شجاعتش خیلی زیاد بود و آدم مؤدبی بود. آدم توداری بود دستش را کمتر می‌شد بخوانید.

س- بله.

ج- و محققاً سوءاستفاده‌ای در این مدت نشد. هیچ تردید ندارم نه در وزارت اقتصاد که عالیخانی بود، و نه در وزارتخانه‌های دیگر، و نه در دستگاه نخست‌وزیری هیچ سوءاستفاده‌ای نشد. اگر بود که می‌گفتند، می‌دانید، اقلاً مردم می‌گفتند. ابداً سوءاستفاده‌ای نشد. علم…

س- رفتارش با وزرا چطور بود؟

ج- فوق‌العاده مؤدب بود.

س- اختیار به آن‌ها می‌داده؟

ج- بله، اصلاً اولاً راجع به خود من که گفتم یک نمونه‌اش را به شما گفتم فرماندار قم را خواست چیز بکند من گوش ندادم. ولی اصولاً نه به این‌کارها کار نداشت. اگر هم می‌خواست بکند وزرایش زیربار نمی‌رفتند و بعلاوه برای وزرایش. اصلاً می‌دانید، اصولاً باید به شما بگویم که هر کاری بستگی به شخص خود متصدی دارد اگر شما یک راننده‌ای داشته باشید که او تحمل کند که هر سر چراغ بگویید به چپ برو به راست برو شما او هم بگوید چشم، خوب می‌کنید. اما اگر گفت که آقا من دارم رانندگی می‌کنم شما دیگر چه‌کار دارید به چپ و راستش؟ به من بگوید من باید شما را برسانم، دیگر شما نمی‌گویید.

س- بله.

ج- این است که نه روی‌هم‌رفته کابینه خوبی بود و علم هم مطلقاً در کارها مخالفتی نمی‌کرد. سوءاستفاده هم من هیچ نشنیدم. اصلاً سوءاستفاده محلی نداشت که بشود.

س- از آدم‌های قوی هراسی نداشت؟

ج- نه، نه.

س- که مثلاً رقیبش بشوند.

ج- نه، نه.

س- نمی‌دانم…

ج- نه، نه. یکدفعه

س- آن‌طور که مثلاً در مورد هویدا می‌گویند.

ج- نه، حالا به شما بگویم اصلاً فرق‌هایشان چیست؟ ما صدی دو بودجه همه شهرداری‌ها را می‌گرفتیم برای اداره کل شهرداری‌ها. ظاهرش این بود که این اداره کل شهرداری‌ها چون مثلاً شهرداری خلخال یا شهرداری فرض بفرمایید کازرون که نمی‌تواند یک مهندس داشته باشد، این اداره کل شهرداری‌ها مهندس بگیرد برای همه‌شان و راهنمایی‌اش کند برای همه‌شان. ولی عملاً این شده بود که این صدی دو شهرداری‌ها را می‌گرفتند نفله‌اش می‌کردند. و این شده بود به جای این‌که کمک به شهرداری‌ها بکند شده بود ترمز کار شهرداری‌ها. مثلاً شهرداری فرض بفرمایید که سیرجان اگر می‌خواست یک چیز بخرد دوتا جارو بخرد باید از مرکز اجازه می‌گرفت از اداره کل شهرداری‌ها. من سابقا که معاون وزارت کشور بودم به این مشکل برخورده بودم که این‌کار صحیح نیست. در استانداری‌ها هم برخورده بودم که این کار صحیح نیست. اما خوب، من سمتی نداشتم بتوانم تغییری بدهم. من به اعلیحضرت پیشنهاد کردم که اجازه بدهید که این را منحل کنیم، مثل همیشه شاید سه دقیقه که توضیح دادم گفت، «خوب بکنید.» هر چه ما می‌گفتیم می‌گفت بکنید. لااقل در مورد من که این بود. من هیچ واقعاً پیش شرفم نمی‌توانم یک مورد را سراغ داشته باشم که اعلیحضرت به من تحمیل کند.

س- بله.

ج- بله، هیچ. ما اداره کل شهرداری‌ها را منحل کردیم یک بودجه‌ای در اختیار و وزارت کشور قرار گرفت(۱)، بودجه زیادی، دوم این‌که شهرداری خرمشهر از تمام مملکت خوب جنس‌هایش از آن‌جا وارد می‌شد دیگر، یک پول هنگفتی می‌گرفت به‌عنوان عوارض شهرداری و حال این‌که این مال شهرداری خرمشهر نبود مال شهرداری‌های همه ایران بود. مثلاً جنسی که در سیرجان هم مصرف می‌شد از خرمشهر وارد می‌شد.

س- بله.

ج- و این شهرداری خرمشهر نه عرضه‌اش را داشت و نه استعداد که بتواند این مبلغ را مثلاً چند برابر بودجه همه شهرداری‌های نظیر خودش را خرج کند این‌ها را نفله‌اش می‌کردند. من یک تصویب‌نامه‌ای صادر کردم که بودجه شهرداری خرمشهر بیاید به وزارت کشور دو میلیونش مال خودشان و دو میلیونش هم زیادشان بود. و این عوارضی که دو درصد هم می‌گرفتیم این هم بیاید ضمناً ما یک عوارض دروازه هم آن‌وقت می‌گرفتیم از مردم و این یک ننگی بود برای ایران و من هرچه می‌خواستم وقتی که استاندار بودم که این را عوضش بکنیم نمی‌شد. همین امیرعزیزی نوشته بود که آقا این حرف‌ها چیست شما می‌زنید؟ چرا شهرداری‌ها روی این‌کار ارتزاق می‌کنند و چه می‌کنند، چه می‌کنند. و این عوارض یعنی این بود که یک کامیونی که از رضائیه راه می‌افتاد کشمش بیاورد به خلیج فارس حساب کردیم چهارده ‌جا در شهرداری‌ها جلویش را می‌گرفتند و همه‌جا هم ازش سوءاستفاده می‌کردند اگر نه می‌گفتند با رهایت را بیاور پایین تو از این‌جا گذر نیستی تو این‌جا، نمی‌دانم، عبوری نیستی. اذیت می‌کردند یک پولی ازش می‌گرفتند و غالباً می‌شد که مدتی که این کامیون در راه بود کمتر از مدتی بود که جلوی شهرداری‌ها معطلش می‌کردند.

س- بله.

ج- و یک دفعه هم من رفتم به فارس دیدم در شیراز دیدم که دندان مصنوعی گذاشتند روی میز، تعجب کردم، گفتم «این‌ها چیست؟» گفتند، «ما این را گرو گرفتیم.» گفتم، «گرو چه گرفتید؟» گفتند، «یک کسی انگور آورده بود که ببرد به شیراز»، یک کپه انگور بدبخت آورده بود،» و چون پول نداشت این عوارض را بدهد وقتی وارد می‌کند ما این را گرفتیم که هیچی هم نداشت که ازش گرو بگیریم دندان‌هایش را گرو گرفتیم که وقتی برمی‌گردد.» ببینید اصلاً واقعاً چه وحشت‌آور است این. و خوب، کارخانه‌ها هم همین‌طور مثلاً پنبه از اصفهان می‌خریدند می‌آوردند به تهران باید عوارض می‌دادند. یک چیز عجیبی شده بود. من این را قبل از این‌که به کسی چیزی بگویم تلگراف کردم به شهرداری‌ها که شما در سه سال اخیر بگویید چه‌قدر از عوارض شهرداری وصل کردید؟ آن‌ها نمی‌دانستند من چه خیالی دارم که. هر کدام تلگراف کردند، چهل و هشت ساعته هم جوابش آمد. من مجموعش را حساب کردم دیدم در تمام این پولی که گیر ما می‌آید گیر شهرداری‌ها می‌آید در حدود صد میلیون تومان است از همه ایران. حالا چه‌قدر خرج این می‌شد چه‌قدر دزدی می‌شد خدا می‌داند. در ته سوش می‌نوشتند پنج قران در آن ورقه‌ای که به کامیوندار می‌دادند می‌نوشتند پانصد تومان. ما چه‌جوری می‌توانستیم دیگر بفهمیم این کامیون کجاست و چه‌قدر گرفتند؟ خیلی کثافت‌کاری بود این عوارض دروازه. و این عوارض دروازه در تمام دنیا لغو شده بود در فرانسه در ۱۹۲۰ لغو شده بود که آخرین مملکتی بود که این را لغو کرده بود. ولی ما داشتیم. من این را به اعلیحضرت گفتم، «قربان اجازه بدهید که ما این را لغو بکنیم.» و توضیح هم دادم. اعلیحضرت هم گفت، «خیلی خوب.» گفتم هر چه ما می‌گفتیم و می‌گفت، «مطالعه کردید؟» می‌گفت، «بسیار خوب.» ولی به شرطی می‌گفتیم قبلاً. یک‌روزی که با این عوارض دروازه یک‌روزی بهنیا پیشنهاد کرد در هیئت دولت که یک قران شکر را گران‌تر کنید. من همیشه مخالف بودم که تحمیل به طبقه ضعیف بکنیم. توضیح هم داد که شرکت در دنیا گران شده. من گفتم خوب اقلاً عوارض دروازه را لغو کنیم که در مقابلش یک چیزی به مردم بدهیم این‌ها. بالاخره عوارض دروازه آن شب لغو شد و گذاشتیم شش درصد از عوارض بازرگانی که از واردات مملکت می‌گیریم در سرحد بگیریم در اختیار وزارت کشور باشد. این عوض آن. حساب کردیم با عالیخانی وزیر اقتصاد دیدیم خیلی بیشتر می‌شود از این مبلغ. و قانونش هم این بود که این مبلغ در اختیار وزارت کشور قرار می‌گرفت که به شهرداری‌های ضعیف و به تشخیص خودش کمک کند. این پول جمع شد در حدود مجموع از عوارض دروازه و بودجه خرمشهر و این‌جا در حدود سی میلیون تومانی پول توی وزارت کشور آمد و حال این‌که اصلاً وزارت کشور پول نداشت گداخانه بود و من به زور برای وزارت‌کشور بودجه‌اش را اضافه کردم. وقتی که بهنیا بودجه دولت را آورد من گفتم باید وزارت کشور را اضافه کنید با هم بد بودیم گفت، «نمی‌کنم.» گفتم، «خوب، ما پیشنهاد می‌کنیم این‌جا یک تبصره که در شرایط مساوی و تحصیلات مساوی کارمندان وزارت دارایی همان حقوقی را بگیرند که کارمندان وزارت‌کشور می‌گیرند. یعنی اگر یک لیسانسیه این‌جا چهار سال خدمت کرده آن‌جا هم چهار سال خدمت کرده همان را بگیرد. خوب عالبته آن‌ها از صد جا می‌گرفتند این‌ها و بالاخره تسلیم شد. تسلیم شد که به شاه هم گفته بودند و شاه هم خندید گفت، «شنیدم به زور بودجه‌تان را تصویب کردید.» و دویست هزار تومان هم بودجه محرمانه ما گرفتیم همین. ولی این پول یک رونقی داد به کارها. بنده این پول را گذاشته بودم و می‌رفتم به ولایات و نگفتم به علم که این پول چه‌قدر جمع شده، ولی به شاه گفتم. و به شاه پیشنهاد کردم که اجازه بفرمایید که ما از این پول چون همه‌شان می‌گویند ما پول نداریم، ما از قوای دولت هم کمک بگیریم این پول هم ضمیمه‌اش بکنیم و سرحداتمان را آباد کنیم. یک راه سرحدی بکشیم. چرا مثلاً سرحد عراق برق داشته باشد چه نداشته باشد. چرا ما نداشته باشیم؟ چرا از کردستان ما بروند بیمارستان عراق؟ چرا از کردستان عراق نیایند بیمارستان ما این‌ها؟ شاه هم فوری تصویب کرد، گفت، «خیلی خوب بکنید.» گفتم، «اجازه می‌فرمایید به این‌که هرکسی را که دیدید بنده در این کمیسیون لازم می‌دانم حسب‌الامر اعلیحضرت دعوتش کنم؟» گفت، «بکنید.» من آمدم نشستم دیدم که خوب کی‌ها برای این‌کار لازم هستند. گفتم سازمان برنامه لازم است. وزارت راه لازم است اداره ارتش. موضوع نیروی دریایی، اداره دوم ساواک. هرکس دلم می‌خواست که فکر می‌کردم نوشتم حسب‌الامر مطاع ملوکانه شما به عضویت این کمیسیون انتخاب شدید بیایید ساعت چهار بعدازظهر. ساعت چهار بعدازظهر هم گرم هم بود وزارت کشور هم دم بازار بود من هم می‌رفتم این‌ها هم می‌آمدند. اما بعضی‌ها جلسه اول به آن‌ها گفتم که پول ما داریم شما برنامه‌های‌تان را با ما تطبیق بدهید مثلاً شما می‌گویید که فلان‌کار باید یک سال طول بکشد پس یک هفته باید یک پنجاه و دومش انجام شده باشد. یک برنامه این‌جا بگذارید و بی‌خودی هم خودم گفتم اعلیحضرت همایونی فرمودند که هر جلسه را گزارش حضورشان بدهیم. در آخر جلسه شد و گفتم، «خوب صورت‌جلسه بنویسید این‌جا. یک ماشین نویس هم آن‌جا بود. گفتم، «بنویسید آقای اصفیا ده دقیقه دیر آمدند. آقای ارتشبد چیز می‌کنند.» گفت، «آقا چه؟ این‌ها چیست می‌نویسید؟» گفتم، «خوب، به من اعلیحضرت فرمودند که این جلسه باید مثل این‌که خودشان حضور دارند من گزارش بدهم. و این‌که من چاره‌ای ندارم. باید بدهم.» گفتند، «آقا این را ننویسید این‌ها.» ولی سر جلسه بعد دیگر دوشنبه‌ها بود درست مثل این‌که سربازخانه زنگ بوق می‌زنند این‌ها سر ساعت می‌آمدند یک دقیقه هم تأخیر نمی‌کردند. وقتی هم به اعلیحضرت گفتم خیلی خندید. گفتم، «قربان بنده گفتم باید چیز چند دقیقه دیر آمده باید گزارش بدهم.» شاه به اندازه‌ای به این برنامه چیز شده بود.

س- علاقه‌مند.

ج- علاقه‌مند شده بود که واقعاً هر هفته که ما گزارش می‌دادیم همان روز بعد جواب می‌آمد که تصویب شد موجب رضامندی خاطر ملوکانه شد این‌کار را ادامه بدهید و گزارش‌تان را بفرستید. دیگر این دیگر واقعاً چیز من نبود این دیگر واقعاً علاقه خود اعلیحضرت بود. این بود رفتند به علم گفتند که آقا تو چه نشستی که یک هیئت دولت دیگر تشکیل شده در وزارت کشور. این وزرا را می‌خواهد و چیز می‌خواهد. من یادم رفته بود راجع به این موضوع به علم چیزی بگویم، حقیقتش. به من گفت، «وزارت کشور چه خبر است؟» گفتم، «راجع به چه؟» گفت، «این جلسات چیست آن‌جا تشکیل می‌دهید این‌ها.» گفتم که والله من یادم رفت به شما بگویم یک جلساتی است برای عمران مناطق مرزی تشکیل دادیم و من می‌گویم پولش را ما می‌دهیم یک قسمتش را که مثلاً سازمان برنامه پول ندارد، ولی این‌کار را جلو بیندازیم. و قصدمان این‌کارهاست.» دیدم علم خیلی خوشش نیامد فکر کرد که من یک دولت روی دولتش تشکیل دادم. من گفتم، «خواهش می‌کنم شما جلسه بعد ما را سرفراز کنید و ریاست جلسه را شما عهده‌دار بشوید.» توی روزنامه‌ها هم گفتیم بنویسند که آقای علم به وزارت‌کشور آمدند و ریاست جلسه عمران مرزی را به عهده گرفتند. و این موضوع رفع و رجوع شد. بله، من می‌رفتم ولایات مثلاً به رضائیه یک میلیون تومان می‌دادم به سنندج پانصدهزار تومان می‌دادم، به یک‌جا دو میلیون می‌دادم، هرجا که چیز بود از این بودجه. این را توی رادیو می‌گفتند که وزیر کشور آمد دو میلیون داد یک میلیون داد چه… البته اعلیحضرت می‌دانست. علم گفت، «شما این پول را از کجا می‌آورید؟» گفتم، «والله من زیر زمین‌های وزارت‌کشور یک چاپخانه درست کردم اسکناس چاپ می‌کنم.» گفت، «نه جان من چیست؟» گفتم، «من می‌ترسم اگر به شما بگویم شما شروع کنید به حواله دادن این است که نمی‌گویم.» به خنده البته. گفت، «نه.» گفتم، «بگو جان تو نمی‌دهم.» گفت، «به جان تو هیچ حواله هیچی نمی‌گویم. ولی بگو از کجا می‌آوری؟» گفتم، «والله حقیقتش این است که از این محل عوارض دروازه‌ای که شما تصویب کردید به اضافه عوارض جانشین دروازه به اضافه بودجه شهرداری خرمشهر به اضافه شهرداری‌ها ما یک‌همچین بوده‌ای درست کردیم و می‌دهیم به این‌ها. اما قول بدهید که، شما قول دادید ها.» گفت، «خیلی خوب.» رفت به بندرعباس و تلگراف کرد که «جناب آقای وزیرکشور دوست عزیزم خواهش می‌کنم هفتصدهزار تومان بفرستید برای بندرعباس.» فرماندار بندرعباس یادم نیست می‌دانستم یک یزدی بود آها نواب، نواب یزدی، خدا رحمتش کند، آدم کثیفی بود اما مورد علاقه علم بود. من می‌دانستم اگر این هفتصدهزار تومان را بفرستیم تا یک شاهی آخرش را می‌خورد، اما برای احترام علم تلگراف کردم که «امرتان اطاعت می‌شود و عنقریب حواله می‌کنیم.» ولی حواله نکردیم. علم آمد به تهران و گفت، «پول را فرستادید؟» گفتم، «نخیر من برای خاطر چیز مردم تلگراف کردم به شما که اطاعت می‌شود. من که قرارمان نبود که شما حواله بدهید این‌ها. بعلاوه این فرماندار ما دزد است من برای خاطر شما تا حالا او را نگهش داشتم که عوضش بکنیم این‌ها. این هفتصدهزار تومان خورده می‌شود اگر می‌خواهید یک پانزده‌هزار تومان به خودش بدهیم دیگر چرا هفتصدهزار تومان برایش بفرستیم. بالاخره ندادیم.» بدش هم نیامد. علم توی کارها دخالت نمی‌کرد و این پول آن‌جا بود در وزارت کشور وقتی من آمدم در حدود با وجودی که یک مقداری‌اش را خرج کرده بودیم در حدود بیست‌وپنج شش میلیون تومان آن‌جا پول بود. آن‌موقع هم خیلی پول بود. حقوق وزیر چهارهزار و پانصد تومان بود تا چه برسد به این‌که بیست و پنج شش میلیون تومان خیلی پول بود. البته یک تماسی هم این‌جا با خانواده شما پیدا کردیم و آن این است که من می‌گفتم که کارخانجاتی که این عوارض را دیگر نمی‌دهند حالا باید از نرخ محصول‌شان کم کنند.

س- آها.

ج- برای این‌که مثلاً همان روغن شاه‌پسند هفت میلیون تومان به دروازه اصفهان می‌داد برای این‌که پنبه‌دانه بیاورد بیرون.

س- بهشهر.

ج- نه اصفهان و بهشهر و همه‌جا، درهرصورت آن‌جاها که پنبه‌دانه می‌آوردند.

س- بله.

ج- بعد من می‌گفتم، «خوب ما این را که لغو نکردیم که پولدارها پولدارتر بشوند… این برای این بود که گیر مردم بیاید حالا که شما این کارخانه هفت میلیون تومان را نمی‌دهید این را از روغنت کم کن.

س- بله.

ج- و از چیز کم کن. این نوع کارخانجات را خواستیم. این‌ها نمی‌خواستند بروند زیربار. من یادم هست که برادرتان اکبر است آره؟

س- عمویم است.

ج- عمویتان است بله، آمد آن‌جا و گفت، «نمی‌کنیم.» یعنی مؤدب گفت، «نمی‌کنیم.» گفتم، «می‌کنید.» گفت که، می‌خواست ببیند چیست. چون پشتیبانش هم شریف‌امامی بود و خیال می‌کرد که من زورم نمی‌رسد.

س- بله.

ج- البته رفته بودم به اعلیحضرت هم گفته بودم خیلی هم خندیده بود. گفتم، «خیلی خوب، من الان می‌گویم توی رادیو بگویند که،» البته این‌ها را حالا

س- نخیر، جزو تاریخ است این‌ها، مسئله‌ای نیست.

ج- بله، گفتم که، «الان می‌گویم توی رادیو بگویند که شکایت‌هایی به وزارت‌کشور رسیده بود که روغن شاه‌پسند فضله موش دارد و دستور داده وزیر کشور که رسیدگی بشود. من شش (؟؟؟) بیشتر نمی‌گویم. شما اگر دیگر می‌توانید روغن بفروشید. یک خرده خندیدم و شوخی کردم و بالاخره یک قران یا ده‌شاهی از هر کیلویی کم کردند که توی روزنامه منعکس کردیم که به تبعیت از منویات اعلیحضرت در اثر لغو عوارض دروازه‌ای مدیر شاه‌پسند امروز یک قران پاسی شاهی، یادم نیست، کم کردند. شریف‌امامی که با من میانه خوبی نداشت این را گویا عمویتان گفته بود به شریف‌امامی. شریف‌امامی رفته بود به اعلیحضرت گفته بود. اعلیحضرت گفته بود، «بارک‌الله خوب کاری کرده بود. بهترین راه این بود که این‌ها را تهدید کند همین بوده.» البته من این‌کار را نمی‌کردم. ولی چیز بود. درهرحال منظورم.

س- پس نیازی به موش‌ها پیدا نشد؟

ج- ابداً نخیر. منظور این بود که، البته به ذهنم رسید که آن‌ها چه‌جور آخر بگویند منگر این‌جا که استانداری نبود که من بگویم بگیرید این آقا را نگهش دارید.

س- بله.

ج- تهران بود فلان. این است که روی‌هم‌رفته نه علم دخالت می‌کردند. اما شاه، حالا در شخصیتش خواهیم گفت، شاه می‌خواست که همه‌چیز با اجازه او باشد. و این یکی از بزرگ‌ترین اشتباهاتی بود که این بیچاره کرد در عمرش. مثلاً من می‌خواستم که سازمان وزارت کشور را عوض کنم. خوب، یک اداره‌ای ما داشتیم ادارات مختلف، اداره کل شهرداری‌ها، اداره انتظامات، اداره، نمی‌دانم، بازرسی و از این چیزها، کارگزینی این‌ها. این یک کسی را مثلاً یک استانداری، او که نمی‌دانست ما صدتا اداره داریم، می‌نوشت این رئیس شهربانی آدم بدی است. می‌نوشت که این فرماندار ما را تشویق کنید. می‌نوشت که ما بودجه هم نداریم. گزارش می‌داد.

س- بله.

ج- این باید از این اداره به آن اداره به آن اداره برسد دو ساعت طول می‌کشد تا این ادارات مختلف برود. بعضی وقت‌ها هم نمی‌خواندند. من فکر کردم که این‌ها را اداره‌ای‌اش بکنیم اداره آذربایجان، اداره کردستان، اداره چیز و این‌ها که کاغذ که می‌آید آن‌جا این اداره استان شناس باشد یعنی مأمورینش را بفرستیم استان را بشناسند که بعد بتوانند تصمیم بگیرند. همین فکر را الان راجع به سیاست آمریکا هم به شما می‌گویم. و آمدم و البته با نظر متخصصین و مشورت کردیم و چیز کردیم و چیز شد، خوب، دیدند خوب چیزی است و قبول کردند. به اعلیحضرت عرض کردم که اعلیحضرت یک‌همچین تصمیمی گرفتیم. گفت، «نقشه‌اش را بیاورید من ببینم.» من همین کار را کردم. ما رفتیم و چه زحمتی کشیدیم که این نقشه را تهیه کردیم که چه ما می‌گوییم این‌ها.

س- بله.

ج- چهار پنج دفعه در شرفیابی‌هایم این را همراه خودم بردم وقت نشد. آخرش گفت، «خوب، بروید اجرا کنید.» منظورش این بود که ما عادت نکنیم که خودمان یک کاری را کرده باشیم. بعدش هم نقشه را باز نکرد.

س- بله.

ج- ولی رفتیم آن‌جا گفت، «خیلی خوب، ببرید اجرا کنید.»

س- با اجازه بود

ج- با اجازه بود این‌ها. این یکی از نقاط ضعف بود برای اعلیحضرت. والله من دیگر چیزی، خیلی…

س- حالا پس برسیم به سفارتتان در عراق.

ج- بله.

س- چه شد که شما این سمت را قبول کردید و به شما پیشنهاد شد؟

ج- والله من دو ماه یا سه ماه قبل از استعفای کابینه که من به شما گفتم که ما اصلاً قرار نبود ما

س- بله.

ج- استعفا بدهیم و این‌ها. یک روزی جمال امامی که با من خیلی رفیق بود و با هم اقلیت مجلس بودیم علیه دکتر مصدق، خوب از ما از من هم مسن‌تر بود و من مثل برادر بزرگ با او رفتار می‌کردم، به من گفت که «تو با این حسنعلی چته؟» گفتم، «حسنعلی کیست؟» گفت، «حسنعلی منصور.» گفتم که مگر شما به او عقیده دارید؟» گفت، «نه.» گفتم، «خوب پس وقتی خودت عقیده نداری چرا به من می‌گویی؟» گفت، «این داماد برادرم است آمده پیش من از تو شکایت که، چون می‌داند با هم خیلی رفیق هستیم، که تو خیلی اذیتش می‌کنی.» بالاخره قرار شد که ما یک روزی برویم به منزل نورالدین امامی ناهار بخوریم برادر جمال که آن هم نایب رئیس مجلس بود یک وقتی ولی حالا بیکار بود.

س- که آن پدرزن

ج- نه.

س- نبود؟ عمویش می‌شد.

ج- عمویش می‌شد. نظام امامی پدرزن منصور بود. ما رفتیم. برای دفعه دوم در عمرم هویدا را دیدم، هویدا هم همراه منصور آمده بود. فریده خانم زن منصور هم بود. جمال بود و نورالدین. من گفتم، «خوب آقا شما»، خلاصه در آن جلسه عوض این‌که ما آشتی بکنیم روابطمان تیره‌تر شد. منصور گفت، «شما شدید ستون مخالفین بنده.» گفتم، «آقا شما اصلاً کی هستید که من ستون مخالفین شما باشم. من به شما عقیده ندارم قبول. اما ستون مخالفین شما، مگر شما قوام‌السلطنه هستید؟ شما مصدق‌السلطنه هستید؟ شما کی هستید که من ستون مخالفین شما بشوم، بچه‌جان.» یک‌خرده ناراحت شد این‌ها. بعد گفت که «شما چه بخواهید چه نخواهید من نخست‌وزیر می‌شوم.» گفتم، «خوب بشوید.» گفتم، «یک نخست‌وزیر به من می‌توانید چه‌کار بکنید؟» گفت، «اگر باشرف باشید که هیچی.» گفتم، «اگر بی‌شرف باشم چه‌کار می‌تواند بکند؟ من نه کاری کردم نه پرونده‌ای دارم نه امور مال دارم، هیچ کاری نمی‌تواند به من بکنند. کسی باید بترسد که یک نقطه ضعفی داشته باشد. من اصلاً کاری نکردم که نقطه ضعفی داشته باشم. من دستور دادم خیابان‌ها را جارو کنند یا چیز بشود این‌ها.» بالاخره زنش واسطه شد فریده‌خانم. گفت که «آقای پیراسته برای خاطر من.» فریده خانم هم می‌دانست که من خیلی دوستش دارم مثل خواهرم مثل دخترم نه مثل… یک وقتی هم آن‌وقت‌ها جمال به من پیشنهاد وقتی من زن نداشتم این هم شوهر نداشت پیشنهاد کرده بود بیا این را بگیر. من دیدم که تیپ من نیست. فریده خانم این را می‌دانست. گفتم، «فریده خانم برای خاطر تو من نمی‌توانم عقیده.» گفت، «مگر تو علی حق ندارد نخست‌وزیر بشود؟» گفتم، «چرا هر کس می‌تواند بشود. در مملکت مشروطه هرکس می‌تواند بگوید من می‌خواهم نخست‌وزیر بشوم. اما من عقیده به او ندارم. من این را می‌گویم من نمی‌گویم که او نشود. من می‌گویم من عقیده ندارم.» بالاخره گفت، «شما آشتی کنید.» گفتم، «آشتی ما نمی‌شود.» منصور گفت، «ما باید با هم همکاری کنیم.» گفتم، «شما می‌خواستید که عضو کابینه من بشوید من قبولتان نکردم حالا بیایم همکاری با شما بکنم مرد حسابی این‌ها آخر.» هویدا هم ساکت بود همه مدت. بالاخره فریده‌خانم گفت که، گفتم، «فریده خانم برای خاطر تو من می‌دانم این شوهر تو موفق نمی‌شود. اما برای خاطر تو روزی که این چیز شد روزی که این آقا اگر نخست‌وزیر شد من از این مملکت می‌روم. آن‌وقت نگویید من تحریک کردم.» گفت، «تلگراف تبریک هم به او نمی‌کنی؟» گفتم، «نه، نه هیچ کارش ندارم و من از این مملکت می‌روم.» هیچی ما بلند شدیم و جمال گفت، «صورت هم را ببوسید.» قرار شد اگر او نخست‌وزیر می‌شود من از ایران بروم که برای خاطر فریده خانم. روزی که او نخست‌وزیر شد من به وعده‌ام عمل کردم و تلفن کردم به آقای قدس‌نخعی که از اعلیحضرت اجازه بگیرید من بروم بیرون. البته من سمتی نداشتم ولی

س- بله.

ج- از نظر ادب ما که خیلی نزدیک بودیم به اعلیحضرت،

س- بله.

ج- وقتی می‌خواستیم حتی مثلاً دخترمان را شوهر بدهیم اجازه می‌گرفتیم. آن اجازه که، او می‌گفت بله

س- بله.

ج- ولی خوب یک ادبی می‌کردیم مثل مثلاً رئیس خانواده. دیدم که قدس گفت «خیلی خوب»، گفت، «من به عرض می‌رسانم.» ولی به من جوابی نداد. فردایش آرام وزیر خارجه که در همان کابینه خود ما بود آمد منزل من و چند نفر قضات دادگستری، به شما گفتم که من عضو دادگستری بودم و همیشه با دادگستری ارتباطم حفظ می‌شد. و در حقیقت در آن‌موقع یواش‌یواش جزو ارشدهای دادگستری شده بودم برای این‌که پیرمردهای قدیم رفته بودند و از کسی از قدیمی‌ها مانده بود منتها زود ترقی کرده بود من بودم این بود که این‌هایی که در دیوان کشور بودند غالباً اعضای سابق من بودند و می‌آمدند پیش من. آرام آمد و نشست و با من که وقت که نگرفته بود که… هی دیدم من و من می‌کند بالاخره من یک‌جوری این قدرت را رد کردم ببینم کاری با من دارد؟ گفت که، اصلاً آرام عادتش این بود که حرف نمی‌زد و آن اصلاً سر موافقیتش این بود که هیچ تصمیمی نمی‌گرفت که حالا در شخصیت شاه یادتان باشد که به شما بگویم که آرام وزیرخارجه بود رفته بود به سوریه آن‌جا سفارت به او گفته بودند که این‌جا یک اتفاقی افتاده و همه سفارتخانه‌ها، یادم نیست چه اتفاقی، به عنوان عزاداری بیرقشان را نیمه‌افراشته کردند ما چه کار کنیم؟ حالا این وزیرخارجه بود، گفته بود از وزارت خارجه بپرسید، یعنی به عرض برسد، یعنی تا این اندازه هم از زیرش درمی‌رفت این‌ها. دیدم… مِن‌ومِن، گفت، «آقا چطور است شما سفیر بشوید.» اما جواب درستی ندادم، حرف… گفتم، «چیزی اعلیحضرت فرمودند؟ چیزی؟ من دارم می‌روم از ایران.» یک‌خرده من‌ومن کرد و هیچی رفت. رفت و بعد قدس نخعی به من تلفن کرد که من اجازه مرخصی شما را به‌عرض رساندم اعلیحضرت فرمودند شرفیاب بشوید، حضار فرمودند. گفتم اشتباه می‌کنید من سه روز پیش حضور اعلیحضرت بودم. شاید. گفت، «نه امروز به من فرمودند.» خوب ما بلند شدیم رفتیم. رفتیم دیدیم اعلیحضرت، خیلی آدم منطقی بود هیچ کاری را به کسی تحمیل نمی‌کرد. هر کس بگوید این‌کار به من تحمیل شده دروغ است. طرز تفکر اعلیحضرت این بود که هر کاری را با رضایت طرفش می‌داد. این هم برایتان بگویم که یک‌روزی به من گفت که بروید منزل، نگفت بروید منزلش، گفت، «با سپهبد یزدان‌پناه صحبت کنید ببینید که قادر است استاندار فارس بشود؟» من هم بدم نمی‌آمد یزدان‌پناه آدم خوبی بود و آدم درستی بود. خوب، یزدان‌پناه من پدر من هم بیشتر بود. من به او تلفن کردم و خیلی هم طرفدار من بود یزدان‌پناه، تلفن کردم که من می‌خواهم بیایم خدمتتان و وزیرکشور بودم، رفتم آن‌جا گفتم که من فکر کردم که شما تشریف ببرید به فارس استاندار بشوید این‌ها. خوب، یزدان‌پناه که بچه نبود که بگوید بنده فکر کردم یزدان‌پناه می‌رود. حالا اگر یک باقر پیرنیا بود خوب شاید باور می‌کرد. اما یزدان‌پناه می‌دانست این را. ولی او هم به روی من نیاورد که شاه دستور داده که تو بیا این‌جا. گفت که من چیزم من عادت ندارم از یک غیرنظامی حرف بشنوم و غیر از شخص شاه هم حرف نمی‌شنوم و من نمی‌روم به فارس. من به او گفتم، «فارس همیشه، فتحعلی‌شاه استاندار فارس بوده حالا یک دفعه من شدم این تصادفی است بی‌خودی بوده این‌ها. شما تشریف ببرید آن‌جا ما اختیار تام به شما می‌دهیم.» هرچه به او گفتم گفت نمی‌کنم و من نمی‌روم.» بعد رفتم به اعلیحضرت گفتم که نمی‌رود. خوب، نه امر اعلیحضرت زمین افتاده بود. همیشه استمزاج می‌کرد. این را من شاهدم و شهادت می‌دهم که هیچ کاری به هیچ‌کس تحمیل نشده در دوره سلطنت محمدرضاشاه. این را هم باید باز اضافه کنم در شخصیت شاه که حتی مأموری که سر کار بود یعنی وزیرش سر کار بود نمی‌گفت کی‌اک را استاندار کنید یا کی‌اک را شهردار کنید، می‌پرسید عقیده شما چیست؟ اگر طرف ضعیف بود این که می‌گفت خوب، فلانی چطور است؟ می‌گفت بله، بله قربان. اما اگر واقعاً صمیمی بود می‌گفت این عیب را دارد آن هم بد می‌شد. برای نمونه وقتی ما شهردار تهران را عوض کردیم فکرهای مختلفی می‌کردیم و چون به شاه گفته بودند که فلانی یعنی بنده این‌کارها را کردم برای این‌که ابتهاج رفیقم است، برادر همین ابتهاج شهردار تهران بود قبلاً، این را بکنم شهردار تهران. در دستگاه اعلیحضرت هم هیچ‌چیز محرمانه نمی‌ماند. این به گوش من رسید که به شاه این‌جوری نفیسی حالی کرده که این‌کارها را می‌کند که مرا بردارد و چیز را بیاورد، چیست اسمش؟ ابتهاج.

س- بله.

ج- من هم این یکی را گفتم که وقتی که رفتم، شاه هم تودار بود می‌خواست دست مرا بخواند که ببیند واقعاً این کارهایی که به او آنی که به او گفتند درست است یا نه؟ از این حیث‌ها هم خیلی زرنگ بود. گفت، «حالا شهردار کی؟» گفتم، «قربان هیچ‌وقت فکری نکردم.» گفت، «ده، شما نه ماه است مرا (؟؟؟) کردید شهردار را عوض کنید حالا می‌گویید فکر نکردید؟» گفتم، «بنده فکری ندارم. بنده فکر نکردم. این یکی را خود اعلیحضرت انتخاب کنید.» گفت، «نه بروید فکر کنید صورت بیاورید.» باز هم منظورش ببیند من ابتهاج را می‌نویسم یا نه؟ من ابتهاج را اگر این حرف را نشنیده بودم شاید می‌نوشتم چون بهترین شهردار تهران بود. اما ننوشتم. دومرتبه بردم این و آن را چیز نکرد و یک‌مرتبه برگشت گفت، «این آموزگار چطور است؟»

س- کدام آموزگار؟

ج- حالا من می‌دانستم کدام آموزگار را می‌گوید همین که بعد نخست‌وزیر شد و قبلاً وزیر دارایی بود جمشید. من به آن عقیده نداشتم و حالا هم می‌دانستم که در دولتش می‌گویم که عقیده من راجع به چیست. گفتم، «قربان کدام آموزگار را می‌فرمایید؟» گفت، «مگر تو نمی‌شناسی؟ مگر شما نمی‌شناسید؟ همین جمشید را می‌گویم.» گفتم، «قربان این به درد همه کاری می‌خورد جز شهرداری.» گفت، «چطور؟» گفتم، «شهردار باید یک آدم مردم‌داری باشد بنشیند چاق سلامتی کند با اصناف با این با آن، ریش‌سفیدها با توده مردم. این آدم عصبانی است و نه کسی این را می‌شناسد نه این کسی را می‌شناسد. این شهر را به هم می‌ریزد. بعلاوه این تکنوکرات است اصلاً اهل این کارها نیست و آدم عصبانی‌ای هم هست. بعلاوه خودش هم مقاطعه‌کاری دارد مقاطعه‌کار که نمی‌تواند شهردار بشود.» گفت، «خوب می‌گوییم مقاطعه‌کاری‌اش را جمع کند.» گفتم، «قربان آخر مردم را که نمی‌شود گول زد. خوب به اسم زنش می‌کند مقاطعه‌کاری را. ولی بالاخره مقاطعه‌کار است. این خودش الان مقاطعه‌کار شهرداری است از خود چاکر کار گرفته برای این‌کار. و بعلاوه خیلی زنگ آمریکایی دارد اعلیحضرت.» خندید و هیچی منصرف شد. منظور این بود که

س- آها.

ج- نبود که والا خوب وقتی که چیز بود می‌گفت، «نه بروید بروید.» مگر من چه‌کاره بودم؟

س- بله

ج- ولی نمی‌کرد. آقا این چیزها را داشت که تحمیل نمی‌کرد. تا یک‌روزی من تلفن کردم به علم که آخر این شهردار را ما حبس کردیم معاونش فرار کرده رئیس حسابداریش تحت‌تعقیب است رئیس دفتر، مردم می‌روند در و پیرش را می‌برند یک فکری بکنید. گفت، «صبر کنید من به اعلیحضرت تلفن کنم.» تلفن کرد به اعلیحضرت و یک ربع بعد به من تلفن کرد که اعلیحضرت فرمودند هر کسی را می‌خواهی خودت بگذار.» باز هم می‌خواست ببیند من ابتهاج را می‌گذارم یا نه؟ این علی‌اکبر توانا آمده بود از خرم‌آباد آن‌جا توی اتاق من بود. این در وزارت‌کشور در ردیف فرماندار کازرون مقام داشت مقام شهردار تهران در ردیف وزیر است. اما من اگر یک نفر را گذاشته بودم سرشناس می‌گفتند که رفیق خودش را گذاشته. من نمی‌خواستم حالا که موقتی است یک نفر را بگذارم که اصلاً هیچ شائبه این‌که من رفیق خودم را گذاشتم نباشد بعلاوه آدم قوی بود. گزارش آورده بود از خرم‌آباد که ثبت احوال آن‌جا سوءاستفاده کرده این‌ها و گزارشش خیلی دقیق بود. من خوشم آمد از این‌که این‌قدر موشکافی کرده و یک آدمی که قاضی هم نیست بازرس وزارت‌کشور است این‌قدر رفته موشکافی کرده و این جعل را کشف کرده و متهمین را دستگیر کرده و این‌ها، یعنی تحویل دادگستری داده خوشم آمد. همان‌طور به ذهنم رسید که چطور است همین را موقتی بفرستیم. به او گفتم که آقای توانا شما میل دارید شهردار تهران بشوید؟ اصلاً این خیال کرد من شوخی با او می‌کنم. گفت که چه فرمودید؟ ترک هم هست لهجه ترکی دارد. گفتم که هیچی من می‌گویم شما شهردار تهران بشوید. گفت، «بنده؟» گفتم که بله جنابعالی. گفت، «البته که میل دارم.» بعد فرستادیمش به، گفتم معاونم ببرد معرفی‌اش کند و شد شهردار تهران.

س- به کی معرفی کند؟

ج- به کارمندها

س- آها.

ج- دیگر آن

س- معرفی به اعلیحضرت

ج- نه من این را موقتی گذاشتم. نه در ردیف این‌ها نبود. سرپرست موقت بود.

س- بله.

ج- هیچی یک ابلاغ به او دادم که موقتاً تا تعیین شهردار شما سرپرست آن‌جا هستید. این رفت آن‌جا و یک زحمت فوق‌العاده برای ما ایجاد کرد چون به کلی بیلمز بود همه را بیرون کرد و از همه مهم‌تر این شهر را به جان من ریخت. البته خیلی خوب کار کرد. اما خیلی تند می‌رفت. مثلاً پول روزنامه‌های اطلاعات و کیهان که اعلان شهرداری به آن‌ها می‌داد و باج به آن‌ها می‌داد، این‌ها را قطع کرد. پول مخبرین جراید که آن‌جا حقوق می‌گرفتند و می‌شنیدند ولی از شهردار تعریف می‌کردند این‌ها همه را یک‌دفعه قطع کرد. تمام این شهر را علیه من کرد. همه هم می‌دانستند من گذاشتمش. به او تلفن کردم که آقای توانا بیایید این‌جا ببینم. آخر شما. حالا یکی‌یکی این مخبرین را انداخته بود به جان من. ببینید روزنامه‌ها دارند به ما نیش می‌زنند چه می‌کنند این‌ها. دیدم نمی‌شود اصلاً یک ماشینی است که ما راهش انداختیم افتاده توی سرازیری و بنابراین دیگر نمی‌شود جلویش را گرفت. رفتم به اعلیحضرت عرض کردم که، حالا درد تو دل خودم است، رفتم به اعلیحضرت گفتم، «قربان برای شهردار تهران چه فکری فرمودید بالاخره؟» شاه هم شنیده بود که این دارد بیرون می‌کند و دزدها را می‌ریزد بیرون و چه می‌کند این‌ها گفت، «همین چاقوکش خودتان خیلی خوب است. همین را

س- همین چاقو چی؟

ج- چاقوکش خودتان.

س- آها.

ج- به خند، «همین چاقوکشی که گذاشتید آن‌جا خیلی خوب است برای این‌کار خیلی خوب است بگذارید بماند.» من هم درد توی دل خودم بود مردم هم نمی‌دانستند که من گرفتار شدم یعنی بدون مطالعه یک کاری را کردم این مرتیکه هم برای ما دشمن می‌تراشد، ماندش تا آخرش. منظور این‌ها بود که به شما بگویم که هر کسی، باز تکرار می‌کنم توی کتابم هم نوشتم، که بگوید که شاه این را به من تحمیل کرد. یا شاه این پیشنهاد مرا قبول نکرد این‌ها همه دروغ است. شاه خیر محض بود منتها کسی که می‌رفت یک گزارشی می‌داد نمی‌گفت که قربان بنده می‌خواهم این‌جا دزدی بکنم اجازه بدهید این‌جا را درست بکنیم. یک‌جوری گزارش می‌داد که او

س- تأیید بکند.

ج- تأیید بکند. به نظرم در جلسه گذشته به همکارتان آقای صدقی راجع به دانشگاه شیراز گفتم.

س- بله، فرمودید.

ج- که اگر من این را خودم شاهد نبودم حالا توی خاطراتم می‌نوشتم که شاه در دانشگاه شیراز شریک بود. ولی

س- صحبت بود که وقتی که رفته بودید این‌کار

ج- بله حالا این حرف‌ها. شاه وقتی که رفتم اتاقش، گفت، «چه‌کار می‌کنید؟» گفتم «هیچی چاکر به منصور قول دادم که از ایران بروم آمدم اجازه بگیرم بروم برای این‌که چاکر می‌دانم این موفق نمی‌شود و بعد زنش از بنده قول گرفته که از ایران بروم.» خندید و گفت که ما فکر کردیم، آرام با شما صحبت کرد؟» گفتم، «آرام آمد منزل ما یک چایی خورد ولی اصلاً هیچ صحبتی نکرد. آرام که می‌شناسیدش که حرف بزن نیست.» یک خرده خندید و گفت، «بله، ما فکر کردیم که شما را بفرستیم به عراق.» گفتم به چه سمتی؟» گفت، «به سمت سفیر.» گفتم، «چاکر سفارت بلد نیستم.» گفت، «مگر شما استانداری بلد بودید؟ یاد می‌گیرید.» و توضیح داد. گفت که «ناصر آمده عبدالناصر آمده از آن طرف شمال آفریقا آمده در سرحدات ما تحریک می‌کند. عراق را کرده به صورت مستعمره خودش و پایگاه خودش، در داخل خوزستان تحریک می‌کند و من فکر کردم که یک آدم قوی و درست و علاقه‌مند به مملکت و کاردان بفرستم آن‌جا و شما را در نظر گرفتم.» گفتم، «قربان این‌هایی را که اعلیحضرت می‌فرمایید هرکدامش یک تاج افتخار است برای چاکر. ولی بنده خودم را لایق این اندازه چیز نمی‌بینم. محبت و عنایت نمی‌بینم. البته اگر اعلیحضرت فکر می‌کنید که عراق که سهل است هرکجا می‌فرمایید اگر برای کاری است که تصور می‌کنید چاکر می‌توانم انجام بدهم انجام می‌دهم.» گفت که، «خیلی خوب. بگویید به آرام چیزتان را بخواهد. و می‌دانید مأموریت شما چیست؟ برای چه می‌فرستم‌تان؟» گفتم که، «نه. فرموردید ناصر.» گفت، «باید بروید عراق را یک‌پارچه علیه ناصر کنید، و مرم را جمع کنید و این مصر را از عراق بیرون کنید. گفتم، «قربان چاکر نمی‌دانم می‌توانم این‌کار را بکنم یا نه، ولی سعی خودم را خواهم کرد.» بعد گفتم، «خوب ضمناً حالا که امر می‌فرمایید یک عرضی هم دارم چون دفعه اولی است که این را می‌فرمایید. این‌طور که اعلیحضرت می‌فرمایید وضع ما با عراق از این بدتر نمی‌تواند بشود که شده.» گفت که، «بله همین‌طور است. در خوزستان داخل مملکت ما هم تحریک می‌کنند.» عده‌ای هم به‌عنوان تحریر عربستان یعنی آزادی عربستان درست کرده بودند که در خوزستان گرفته بودن‌شان تیربارانشان کرده بودند. گفتم، «پس به چاکر اجازه مطلق و اختیار مطلق مرحمت کنید. اگر خوب شد که مال مملکت است. اگر بد شد دیگر از این بدتر که نمی‌شود که.» شاه گفت که «بله. من به شما اعتماد دارم و همۀ اختیارات را می‌دهم به شما.» خوب، ما هم دست اعلیحضرت را بوسیدیم و آمدیم بیرون و فردایش، ها، گفت، «از ایران بروید همان‌طوری که قول دادید»، به خنده.» تا آگرمان‌تان برسد که با کسی هم صحبت نکنید.» گفتم، «چشم.» ما دیدیم خوب توی ایران باشیم فردا این از وزارت‌خارجه درز می‌کند بعد می‌گویند که آقای پیراسته خودش گفته. چون وزارت خارجه‌ای‌ها هم خیلی با آن‌هایی که از خارج سفیر می‌شدند بد بودند و بعضی از همکلاسی‌های من آن‌جا بودند که هنوز رئیس اداره هم نشده بودند معاون اداره بودند حالا من می‌روم سفیر می‌شوم. این بود که می‌دانستم که این‌ها. از خدا خواستم و آمدم به اروپا. بعد از یک چهل پنجاه روز آگرمان مرا عراق تصویب کرد و برگشتم به

س- حالا کی رئیس‌جمهور عراق است؟

ج- عبدالسلام عارف. اتحاد مصر و عراق هم شده و ارتششان یکی شده و نظامی‌های مصر در بغداد هستند و عراق در حقیقت شده بود قاهره یعنی مستعمره قاهره. بعد که آمدیم، ها، وقتی که دیگر آگرمان من تصویب شد و یعنی سفارت من مسجل شد چون اعلیحضرت نگران بود که عراقی‌ها به مناسبت سوابق من و این‌که معروف بود که من خیلی تند هستم و نمی‌دانم، قاطع هستم و این حرف‌ها، ندهند قبول نکنند. این است که با وجودی این‌که معمول در سیاست در عرب بین‌المللی این است که خوب، یک هفته طول می‌دهند ده روز طول می‌دهند این‌ها، مال مرا چهل روز طول دادند این خودش دلیل بر این بود که نمی‌خواهند این را و این خودش یک نمونه است در عرف سیاست یعنی دیپلماسی که وقتی دیر می‌دهند یعنی این‌که ما این را با اکراه قبول می‌کنیم. جلسه‌ای تشکیل شد اتاق آرام وزیرخارجه بود پاکروان بود بله پاکروان بود رئیس اداره دوم سپهبد کمال بود و نصیری بود رئیس شهربانی، این‌ها، که مرا توجیه کنند راجع به وضع عراق. ضمن صحبت گفتند که خوب حالا شما باید از منصور یک ملاقاتی بکنید. گفتم بنده نمی‌کنم، یک امری اعلیحضرت. ها ضمناً همان روز اول به اعلیحضرت عرض کردم که اعلیحضرت روابط بنده و منصور را که اعلیحضرت می‌دانید ما با هم همکاری‌مان نمی‌شود. شاه گفت که شما با دولت کاری ندارید مستقیم با خودم کار می‌کنید. گفتم، «من والله این شرط را روز اول کردم. من اگر بنا باشد که اعلیحضرت به من بگویند سوار هلیکوپتر شو برو قاهره را بمباران کن، من می‌روم حالا شد شد نشد نشد. اما این‌که بروم اتاق منصور من نمی‌روم.» گفت که آخر نمی‌شود که آخر یک سفیری که برود نخست‌وزیر را نبیند.» گفتم، «خوب، اعلیحضرت هم فرمودند مستقیم با خودشان کار کنم.» این جلسه بهم خورد. رفته بودند به اعلیحضرت گفته بودند که فلانی می‌گوید من اتاق منصور نمی‌روم. خندیده بود و گفته بود به او بگویید امر من است می‌رود. آمدند به من گفتند که امر اعلیحضرت است. گفتم، «خوب این یک مطلب دیگر است. حالا چشم.» جلوی همۀ این‌ها تلفن کردم به منصور که شاهد داشته باشم. تلفن کردم و گفتم، «آقای منصور را بگیرند و آمد و گفت، «آقا سلام و علیکم فلان و خیلی گرم و این‌ها، گفتم، «صبر کنید من مطلب را بگویم. اعلیحضرت به من امر کردند بیایم اتاق شما حالا هر وقت بخواهید من می‌آیم.» گفت، «اگر امر نکرده بودند نمی‌آمدید؟» گفتم، «خودتان که می‌دانید که نه. من امر است می‌آیم. حالا به من بگویند هرکجا برو. یک امر این است که بیایم اتاق شما.» بنا بود ساعت فردا ساعت شش بعدازظهر، جوان هم بودم نباید این‌قدر تندی می‌کردم و این تندی‌ها به ضرر خودم و به ضرر مملکت تمام شد. چون آن‌ها در موقع بحران ترسید مرا بیاورد. حالا به شما می‌گویم چرا می‌رسیم به آن‌جا. اگر یک‌خرده ملایمت کرده بودم این‌طورها نمی‌شد. درهرحال ما رفتیم اتاق منصور و ساعت شش بعدازظهر قرار گذاشته بودیم. شش بعدازظهر من که رفتم آن‌جا دیدم که آقای منصور چراغ را دارد یعنی دارد تلفن می‌کند و به من نیک‌پی که بعد شهردار تهران شد وزیر مشاورش بود و به من گفت که بیایید توی اتاق من تا تلفن آقای نخست‌وزیر تمام بشود. من پی بهانه می‌گشتم. مأمور خوب طبیعی است که وقتی یک نفر تلفن می‌کند نباید اتاقش حالا دو دقیقه صبر می‌کردم. اما پی بهانه می‌گشتم که نروم. گفتم که والله من با شما که قرار ملاقات ندارم با ایشان هم کاری ندارم. به من اعلیحضرت امر کردند بیایم. خودشان که می‌دانند شش بعدازظهر من می‌آیم بنابراین خوب، تلفن‌شان را بعد می‌کردند. خوب مرحمت شما زیاد من رفتم به او بگویید من آمدم امر اعلیحضرت اجرا شد. این رفت به منصور گفت و دیدم تلفن را چیز کرد و بلند شد دوید و آمد که آقا شما. گفتم، «آقا آخر شما به من وقت دادید. خوب ساعت شش است من که این‌جا نباید اتاق انتظار شما بنشینم. رفتیم تو و منصور گفت که خوب، پس مثل این‌که آقای پیراسته قسمت بود که ما با هم این همکاری را بکنیم روی سابقه. گفتم، «نه یک‌همچین قسمتی نبود. ما هیچ هکاری با هم نداریم. اعلیحضرت به من فرمودند که با خودشان کار می‌کنم. اگر بنا باشد با شما کار بکنم که نه من می‌توانم نه شما.» اما خوب باز هم من تعجب می‌کنم که منصور توانست خودش را حفظ کند. من هم می‌خواستم او را عصبانی‌اش کنم که بعد به اعلیحضرت بگویم که خوب من رفتم توهین کرد. اما او هم خیلی مؤدب و از پشت میزش بلند شد و چیز کرد و قهوه چیز کرد و بعد گفت که. ها، در آن کمیسیون قرار شد گفتند یکی از کارهای خوبی که باید آن‌جا بشود این است که مدارس ایرانی را تعمیر کنیم و بخریم و این مدارس مال خودمان باشد. آخر چون ما چندتا مدرسه داریم. حالا می‌رسیم به عراق، و یکی هم این‌که وابستگی نظامی را یک ساختمانی برایش درست کنیم از سفارت برود بیرون که آزادی عمل بیشتری داشته باشد این از این چیزها، خیلی خوب بکنیم. آن‌جا منصور گفت که خوب شما بودجه چه‌قدر می‌خواهید؟ گفتم، «آقا نه اصلاً عراق را می‌شناسم، نه بودجه، بودجه بسته به احتیاجات است. من چه می‌دانم هیچ ما بودجه الان نمی‌خواهیم. من می‌روم ببینم چه خبر است اگر لازم بود به شما می‌نویسم. بعد به او گفتم که این جلسه تشکیل شده بود که آن‌ها گفتند که خوب است مدارس را بسازیم. خوب است که وابستگی نظامی بسازیم. من هم گفتم خیلی خوب. گفت که به نظرم چهارده پانزده میلیون تومان بسش باشد. گفتم، والله من هیچ نمی‌دانم برای این‌که اصلاً به فرض این‌که بخواهند بسازند که من بسازش نیستم وزارت معارف باید بسازد وزارت جنگ باید بسازد. منتها ما هم نظارت می‌کنیم. من اصلاً آن بودجه‌هایش به من مربوط نیست آن‌ها. هیچی خداحافظ کردیم بلند شدیم آمدیم. رفته بود به اعلیحضرت گفته بود که پیراسته می‌گوید من چهارده میلیون تومان می‌گیرم حرکت می‌کنم. اعلیحضرت می‌دانست من اهل چهارده میلیون تمان بگیر نیستم و این‌ها، خیال کرده بود که می‌دانسته که او می‌خواهد بدهد. رند بود شاه. آن‌وقت‌ها خیلی رند بود. گفت، «عجب، من خیال کردم بیشتر می‌خواهد چهارده میلیون که چیزی نیست، اگر بتواند کار عراق را درست کند چهارده میلیون را به او بدهید.» باز گفتم دستگاه اعلیحضرت درز می‌کرد خبرها. این خبر به گوش من رسید که منصور رفته گفته که فلانی گفته چهارده میلیون تومان می‌خواهم تا حرکت کنم. وقتی من رفتم حضور اعلیحضرت گفتم، «قربان منصور به بنده»، ها، وقتی معرفی شدم به‌عنوان سفیر، حالا در موقع معرفی معمولاً کسی شوخی نمی‌کند باید جدی باشد مراسم رسمی است با ژاکت رفته بودم. وقتی آرام مرا معرفی کرد به‌عنوان سفیر ایران در عراق، معمول این بود که وقتی تصمیماتی که شاه می‌گرفت به‌عنوان استاندار یا سفیر یا هر چی او را یک نفر می‌رفت معرفی می‌کرد آن دیگر تشریفاتش بود. در مملکت مشروطه واقع این است که دیگر او خبر ندارد این را می‌برند معرفی می‌کنند. ولی در این‌جا برعکس بود شاه دستور می‌داد بعد یک نفر می‌برد معرفی می‌کرد و معرفی‌اش مانده بود. ضمن صحبت وقتی گفت که بله عراق باید من حالا امیدوارم شما بتوانید کارهای ما را آن‌جا انجام بدهید و این‌ها. من شوخی‌ام گرفت حالا تمام چیزها رسمی. اعلیحضرت از این کارها بدش نمی‌آمد. گفتم که چاکر در اجرای اوامر اعلیحضرت هر کاری از من ساخته باشد هر فداکاری البته حاضرم و برای نمونه حتی اتاق منصور هم رفتم. یعنی به‌عنوان فداکاری و این‌ها، یک مرتبه زد به خنده توی آن تشریفات و این‌ها و زد به خنده و دیگر چیز شد و این‌ها. بعد که خلوت شد جلسه بعد رفتم، گفت، «خوب شما چه‌قدر بودجه می‌خواهید؟» گفتم، «بنده اعلیحضرت منصور هم از بنده پرسید. بنده گفتم مدرسه می‌خواهید بسازید می‌خواهید نسازید. به بنده مربوط، بنده بودجه نمی‌خواهم. اصلاً عراق کارش با بودجه درست نمی‌شود. اگر می‌شد کویت می‌کرد می‌شد عربستان می‌کرد. ما باید برویم ببینیم اصلاً چه خبر است آن‌جا، و بنده خیال می‌کنم که اصلاً پول نقشی بازی نمی‌کند. این عقیده بنده است اما معهذا بروم ببینم چیست. حالا اگر میل دارید ماهی ده‌هزار تومان بودجه در اختیار بنده بگذارید.» گفت، «ماهی ده‌هزار تومان؟» گفتم، «بله. آن هم بودجه‌ای باشد که اگر خرج شد شد، نشد به هر صورت برمی‌گردانم. بیشتر از این ما اصلاً پول نمی‌توانیم ببریم. اگر هم واقعاً یک کاری بود که پیش آمد شد یک کودتایی خواستیم آن‌جا بکنیم یک چیزی بکنیم خوب آدم می‌گوید. ولی ما اصلاً خرجی نداریم. الان که به نظر بنده خرجی نمی‌آید.» اصولاً تعریف از خودم نباشد من عقیده به خرج نداشتم هیچ‌وقت، می‌دانید؟ و معتقد بودم که با پول نمی‌شود کار را درست کرد. باید تدبیر باشد و راه صحیح. اگر با پول باشد خوب هر بچه‌ای می‌توانست برود بلند شود بچه کویتی برود عراق را درست کند دیگر چرا ما درست کنیم. عربستان که هزار برابر می‌توانست بدهد آن هم آن موقع ایران. درهرحال، بعد گفتم، «یادآوری می‌کنم قربان که فرمودید اختیار تام می‌دهم.» گفت، «بله اختیار تام دارید هر کاری می‌خواهید بکنید. هرچه صلاح می‌دانید بکنید.» من آمدم بیرون و رسیدم به. گفت، «مثلاً چه اختیاری می‌خواهید؟» گفتم، «مثلاً بنده این اختیار را می‌خواهم. هنوز که نمی‌دانم آن‌جا چه خبر است، این رئیس سازمان امنیت ما آن‌جا و رئیس چیز ما و وابسته نظامی ما به اعلیحضرت گزارش می‌دهند یا این گزارشات را اعلیحضرت بدون این‌که بنده در جریانش باشم تصویب می‌فرمایید و اجرا می‌کنید که وجود بنده دیگر لازم نیست. که یک نظامی گفته اعلیحضرت هم… یا نظر بنده را هم می‌خواهید، اگر نظر بنده را می‌خواهید این دوباره‌کاری می‌شود. پس این اول به خود بنده گزارش بدهد بعد اگر بنده با این گزارش مخالفم او بنویسد که سفیر به این دلایل مخالف بود. ولی گزارش را بدهد. اگر موافق بودیم که با هم موافق باشیم.» گفت، «بله بسیار خوب. به همه این را ابلاغ کنید.» و گفتم، «هرکس را هم چاکر خواستم ببرم، هنوز مطالعه‌ای ندارم اما اگر این رئیس سازمان امنیت به دردم نمی‌خورد یکی دیگر را ببرم با وابسته نظامی.» گفت، «خیلی خوب.» من از اتاق آمدم بیرون و رسیدم به ارتشبد حجازی و آرام. گفتم، «اعلیحضرت همایونی به بنده اختیار تام مرحمت فرمودند و هر نظامی که بخواهم می‌توانم ببرم.» ارتشبد حجازی که با ما سابقه چیز داشت گفت که، اخم‌هایش را کشید توی هم، گفت، «اعلیحضرت به کسی اختیار تام نمی‌دهند.» گفتم، «الان تشریف ببرید تو بنده همین بیرون می‌مانم. تشریف می‌برید تو الان شرفیاب می‌شوید اگر اعلیحضرت من از قول اعلیحضرت دروغ گفتم یا این‌که بد فهمیدم بیایید به من بگویید.» من یک یک‌ربع ایستادم آمد بیرون و لب و لوچه آویزان و گفت، «بله هرچه شما بگویید ما اطاعت می‌کنیم.» آرام هم بود و این‌ها. وقتی می‌خواستم بروم آن‌جا اعلیحضرت یک پیامی دادند به عارف، پیام شفاهی. پیامشان این بود که «نه سرحد خاکی ما با شما معلوم است نه سرحد آبی ما با شما معلوم است. نه روابط ما با شما معلوم است»، البته اسم ناصر را نبردیم.» و شما باید که. ضمناً آخر مملکت ما با شما آن همه شما اکثریت ملت شما شیعه هستند.» و خیلی هم تند بود پیامش اول. و بعد هم گفت که «ما هر کاری می‌خواهیم با عراق بکنیم باید رشوه بدهیم، اتوبوس بفرستیم رشوه بدهیم. خوب ما می‌توانیم کمک‌های فنی به این‌ها بکنیم.» من تعجب می‌کردم که ایران چه کمک فنی؟ عراق مگر دیوانه است که کمک فنی از ایران بخواهد از اروپا می‌خواهد از آمریکا می‌خواهد. اما این غرورش را می‌خواست که پیش من چیز بکند. من هم یادداشت می‌کردم. آمدم بیرون و دیدم این پیام خیلی تند است. بردم پیش آرام و گفم که خوب، ما خوب است این جملات شاه را یک‌خرده زهرش را بگیریم. با آرام نشستیم و یک‌خرده. ولی عقلم نرسید که یعنی فکر نمی‌کردم که این پیام را دومرتبه من باید به اعلیحضرت بفرستم و یک سند داشته باشم دستم و آرام را در جریان، یعنی چیزش کنم. تجربه در این‌کار نداشتم.

س- بله.

ج- آرام را هم آلوده‌اش کنم به اصطلاح، هیچی پیام را برداشتیم رفتیم. رفتیم به عراق. والاحضرت اشرف را هم دیدم و والاحضرت گفت که «بی‌خود می‌روی اصلاً کسی با این محیطی که مصر آمده آن‌جا و این‌ها، کسی اصلاً به تو نگاه نمی‌کند و اصلاً کسی اعتنایت نمی‌کند.» سفیر ایران در آن‌موقع آن هم. گفتم، «حالا می‌رویم ببینیم چیست.» رفتیم و عارف وقت معین کرد که برویم اعتبارنامه‌مان را بدهیم. اول به خوب و خوش و این چیزها بعد این پیام اعلیحضرت را که خواندیم و اسم شیعه‌ها را که آوردیم یک مرتبه مرتیکه آتش گرفت و داد کرد که «این چیست می‌خوانید؟»

س- همان‌جا؟

ج- همان توی چیز. اصلاً دستش را بلند کرد این‌جوری. من دستم را بلند کردم گفتم «پیام شاه ایران است.» گفت، «اگر می‌خواهید از این حرف‌ها بزنید بگویم ضبط صوت بیاورند.» گفتم، «ضبط‌صوت، رادیو، تلویزیون، فیلمبردار، هرچه می‌خواهید بیاورید.» ما قطع کردیم او دیگر سرش را برگرداند و دعوایمان شد. دعوای‌مان شد و بلند شدیم آمدیم. بلند شدیم آمدیم و وزیر خارجه عقب ما آمد که «کجا می‌روید؟» گفتم، «هیچی این روابط به چه درد می‌خورد؟ ما آمدیم این‌جا خوب، پیام شاه ایران است تو جوابش را بده دیگر چرا؟» هیچی این پیام

س- شما به فارسی می‌خواندید یک کسی ترجمه می‌کرد

ج- ترجمه می‌کردند. به نظرم احمد نوین بود. نمی‌دانم، نوین اسم فامیلش بود اما اسم کوچکش یادم رفته.

س- ایرانی بود؟

ج- ایرانی بود بله از خود سفارت بود خودم برده بودمش. هیچی آقای عارف که خیلی عصبانی شد فردایش من گزارش دادم که البته ما گزارش‌های این‌جوری را به وزارت‌خارجه می‌دادیم. وزارت‌خارجه‌ای‌ها جشن گرفتند که سفیری که کاریری نبود و چیز نبود

س- کار را خراب کرد.

ج- کار را خراب کرد و افتضاح کرد و این‌ها. حالا این‌ها نمی‌دانند که این چیز شاه بوده من چیز نداشتم. آرام هم که حرف نمی‌زد، آرام اصلاً نگفته بود به وزارت خارجه به این اعضایش و مدیرکل‌هایش این‌ها که من هم دیدم این پیام را. خیلی آدم محافظه‌کاری بوده. درهرحال ما آن‌جا یک استفاده‌ای کردیم پیام کردیم این بود که چون تمام شیعه‌های عراق با ایران بد بودند از نظر اصلاحات ارضی و… آن‌ها هم آخوند بودند دیگر، علمای نجف همه بد بودند. پاکروان یک نفر را فرستاد پیش من به اسم دکتر زهتاب که یک جوان بسیار تحصیل‌کرده حسابی واقعاً وطن‌پرستی که عضو سازمان امنیت بود که شما پیامتان چه بوده و جریان چه بوده؟ این حسب‌الامر شاه بود. ما می‌خواهیم پول بدهیم به روزنامه‌‌های لبنان که این را چاپ کنند که شیعه‌های این‌جا بدانند که ما سر آن‌ها دعوا کردیم. حالا این وزارت خارجه‌ای که با بنده چیز می‌کرد نمی‌دانست که ما داریم پول می‌دهیم که این را چاپش کنند. این زهتاب هم رفت دنبالش که به شما بگویم که بعد یاغی شد و جزو مخالفین شاه شد.

س- توی مجلس نبود؟

ج- نه نه نه آن زهتاب آن زهتاب چیز بود (؟؟؟) این زهتاب کسی بود که رئیس سازمان امنیت سفارت ایران در واشنگتن شد بعد چیز کرد. چیست اسمش؟ فهمید که انصاری که آن‌وقت سفیر بود در واشنگتن عضو سیا است و خیال کرد کشف کده گزارش داد به تهران به حرفش توجه نکردند. این هم رفت گفت مملکتی که من سفیر ایران در واشنگتن عضو سیا باشد من نمی‌خواهم عضو یک همچنین مملکتی باشم.

س- عجب.

ج- فرار کرد و رفت و حالا در اصلاً جزو مخالفین درجه اول شاه شد و شاه هم در یکی از مصاحبه‌هایش گفت، حالا می‌رسیم به آن.

س- کجاست این الان؟

ج- در کالیفرنیاست نمی‌دانم، دکتر زهتاب خیلی معروف است الان و شاه هم در یکی از مصاحبه‌هایش گفت که این مخالفین ما یکی‌اش آن رئیس، استاد دانشگاه است یک جایی، گفت که چیز است. درهرصورت آن خیلی آدم خوبی بود.

س- بله.

ج- و به همین دلیل که تا فهمید که انصاری، تلفن‌های انصاری را ضبط کرده بود که این گزارش می‌دهد به سیا و ارتباط دارد با این‌ها. و آمده بود به تهران که بابا این سفیر ما آن‌جا که مأمور خدمت است اصلاً عضو آن‌هاست این‌ها. بعد گفته بود که گفته بودند، «تو به این کارها کار نداشته باش.» بعد که انصاری را که وزیرش کردند، گفت، «اصلاً مملکتی که این‌جوری باشد که من که»، جوان خیلی خوبی بود این‌ها،

س- بله.

ج- به‌هرحال رادیو اسرائیل هم این خبر را منشتر کرد.

س- کدام یکی را؟

ج- همین که ما با چیز دعوا کردیم.

س- با عارف.

ج- ما شدیم سوگلی شیعه‌ها. حالا بدانید هنوز هم با آقای حکیم قهر هستیم. آقای حکیم هم دیگر سفیر ما را نمی‌پذیرد. حکیم هم مرجع وحید بود یعنی تنها کسی بود که همه قبولش داشتند. البته آخوندها که هیچ‌کس را قبول ندارند. ولی بالاخره قبول کرده بودند که او مجتهد درجه اول است. ما دیدیم خوب اگر ما بخواهیم با این شیعه‌ها بسازیم به قول اعلیحضرت که ما بتوانیم نفوذ ناصر را کم کنیم اول باید با رئیس مذهبی‌شان بسازیم باید با کی بسازیم این آخر. شیعه‌ها که با ما بد هستند آخوندهایش که با ما بد هستند. آن‌هایی که قومی هستند که ما شط‌العرب را می‌خواهیم که با ما بد هستند. سنی‌ها هم که با ما بد هستند. بعد که کسی باقی نمی‌ماند؟

س- چیزها نیامده بودند هنوز؟ این توده‌ای‌ها این‌ها نیامده بودند آن‌جا؟

ج- نه بابا آن‌موقع دیگر

س- رادمنش و نمی‌دانم

ج- آن‌ها در موقعی بود که عبدالکریم قاسم بود بعد این چیزها بد بودند با توده‌ای‌ها.

س- بله.

ج- این‌ها بعثی بودند.

س- این‌ها قبلش آمده بودند این‌هایی که اسم بردم؟

ج- بله، بله، بله.

س- قبل از این‌که شما تشریف ببرید آمده بودند؟

ج- بله، بله، آمده بودند وقتی عبدالکریم قاسم را کشتند دیگر آن‌ها رفتند.

س- آها. خمینی که آمده بود آن‌جا؟

ج- نخیر خمینی هم بعد آمد.

س- خمینی ترکیه بود اول.

ج- بله.

س- بله.

ج- خمینی هنوز تبعید نشده بود شش ماه بعد از من بعد از این‌کار تبعید شد.

س- بله.

ج- چهار ماه. بله درهرحال، آقای

س- گفتید که باید با آیت‌الله حکیم چیز بشوید.

ج- بله با آیت‌الله حکیم. آیت‌الله حکیم مثل همه مجتهدهای دیگر سر اصلاحات ارضی و رأی زن‌ها و این چیزها با ایران مخالف شده بود. اصلاً مد شده بود که آخوندها با ایران مخالفت کنند و هرکس می‌خواست که جنبه چیز برای خودش بگیرد با ایران مخالفت می‌کرد. سفیر ما هم، خدا انشاءالله عمرش بدهد اگر زنده است، مشایخ فریدنی، اولش البته اول آرام بوده بعد او را این مستشار سفارت بوده این را گذاشته بود جای خودش، این دیگر حالا گویا غیبتش را نکنیم، این آن‌جا هیچ کاری نمی‌کرد.

س- سفیر قبلی؟

ج- سفیر قبلی. این پول جمع می‌کرد.