روایت‌کننده: آقای مهدی پیراسته

تاریخ مصاحبه: ۲۲ اکتبر ۱۹۸۵

محل‌مصاحبه: پاریس ـ فرانسه

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۷

 

 

ادامه خاطرات آقای دکتر سید مهدی پیراسته، ۲۲ اکتبر ۱۹۸۵ در شهر پاریس مصاحبه کنند حبیب لاجوردی.

س- جناب پیراسته در آخرین جلسه‌ای که همکارم آقای صدقی با شما داشت سرکار در مورد سمت استانداریتان در خوزستان مطالب را به پایان رساندید و رسیدید به زمانی که آقای علم کابینه‌شان را تشکیل دادند و جنابعالی، نمی‌دانم، همان بلافاصله یا بعد از مدتی عهده‌دار وزارت کشور شدید. اگر مقدمتاً برای به اصطلاح روشن شدن وضع بفرمایید که چه منجر شد به افتادن کابینه آقای دکتر امینی و انتخاب آقای علم به عنوان نخست‌وزیر و بعد بپردازید به این‌که چه‌جور شد که جنابعالی این سمت را قبول فرمودید؟

ج- عرض کنم که کابینه دکتر امینی حالا دیگر سری نیست آن‌موقع شاید برای همه اگر سری بود عده‌ای خواص می‌دانستند که با نفوذ مستقیم کندی روی کار آمد. و علتش هم این بود که کندی که البته یک جوانی بود و تجربه زیادی در سیاست خاورمیانه نداشت به این نتیجه رسیده بود که یک کسی که خیلی با شاه موافق نباشد بیاوردش سر کار. و امینی را آوردند سر کار. شاه هم در کتاب «پاسخ به تاریخ» خودش به این مطلب صریحاً اشاره کرده. آرمن مایر سفیر سابق آمریکا در تهران هم بعد مصاحبه‌ای کرد و گفت به این‌که «امینی را ما آوردیم.» امینی، همان‌طور که همه می‌دانند و به یادشان هست، هیچ برنامه مفیدی برای مملکت نداشت. یک آدم فوق‌العاده جاه‌طلبی بود که می‌خواست فقط حرف بزند. شاید کیلومتر یعنی میزان نوارهایی که امینی در موقع نخست‌وزیریش گفته با مجموع تمام مذاکرات نخست‌وزیرهای سابق و لائق مساوی باشد و در در هر حال امینی حالاش هم که پیرمرد شده اول حرف می‌زند بعد فکر می‌کند. امینی یک کار بزرگی که کرد بزرگ‌ترین اشتباهی که کرد این بود که اعلام کرد مملکت ورشکست است این را شاید روی لقلقه زبان گفت، شاید همین‌طوری از دهنش پرید. ولی این ضرر فوق‌العاده‌ای برای مملکت داشت. تجدد رئیس بانک بازرگانی به من گفت که ما، مصطفی تجدد، با من دوست بود، گفت که «ما یک اعتباری در بانک‌های آلمان داشتیم مثل همه بانک‌ها دادوستد می‌کردیم یک‌روز دیدیم برای هفتادهزار مارک که بانک ما بدهکار است به یک بانک آلمانی مرتب تلکس می‌آید و تلگراف می‌آید و این‌ها. خیلی تعجب کردم که این‌ها لحن‌شان عوض شده tone مذاکراتشان عوض شده، بلند شدم رفتم آلمان که «آقا چه خبر است؟ خوب، هفتادهزار مارک، همیشه با هم بده و بستان داریم این‌قدر تلگراف و تلکس برای هفتادهزار مارک برای چه؟ خلاصه نطق نخست‌وزیر را گذاشتند جلوی من که آقا، مملکتی که نخست‌وزیرش خودش می‌گوید. من بانکیه هستم من باید منافع بانک را حفظ کنم. وقتی نخست‌وزیر شما می‌گویند مملکت شما ورشکست است خوب، دیگر دلیلی ندارد که ما هفتاد هزار مارکمان را بگذاریم از بین برود. در هر صورت امینی نتوانست هیچ یک از برنامه‌هایی که می‌خواست اجرا بکند و با یک عدم موفقیتی روبه‌رو شد بخصوص که متأسفانه سوءاستفاده هم در دولت امینی حتی بستگان نزدیکش زیاد بود. یادم هست که یک کسی بود مقاطعه‌کار به اسم حسینعلی یا حسینقلی کیائی، این الموتی را وزیر دادگستری کرده بود و آن‌ها طبق یک لیستی مردم را حبس می‌کردند بدون پرونده. این برای اولین دفعه بود در یک مملکتی که دادگستری طبق لیست مردم را حبس می‌کند. یعنی اول متهمینش را معلوم کرده بودند که می‌خواهند بگیرند بعد عقب دلیل می‌گشتند. این درست همان نظیر بعد از انقلاب آخوندها بود که آن‌ها هم همین کار را می‌کردند. این حسینقلی کیایی بود، بله به نظرم یا کیانی، این تعقیبش کردند به‌عنوان این‌که سوءاستفاده کرده شاید هم کرده بود، و بعد در محضر شریف العلماء که یک محضردار تهرانی است و سمت معاون روحانی آقای امینی را هم پیدا کرده بود، یک مقداری از زمین‌های خانم امینی را خرید که بعد فردا اسنادش در روزنامه‌ها منتشر شد، و به قیمت گزاف و بعد به این وسیله با احمد نامدار آوردش با ماشین نخست‌وزیری به فرودگاه و به طور قاچاق از ایران ردش کردند. و همین‌طور خانم امینی متأسفانه در چند جا سوءاستفاده از مقام شوهرش هم کرد که همه مردم می‌دانستند. بعد ضمناً امینی الموتی را که یک توده‌ای دبیرکل حزب توده بود و با هم سابقه، با خود من هم سابقه زیاد داشت برخوردهای بد در دادگستری داشت آورده بود وزیر دادگستری کرده بود و همان‌طور که به شما عرض کردم اسدالله مبشری هم کرده بود مدیر کل بازرسی و این‌ها برای مردم پرونده می‌ساختند. پرونده‌سازی‌شان هم این‌طور بود که اطلاع داشتم من چون من توی عدلیه بزرگ شدم و رشدم توی عدلیه بوده از کار دادگستری همیشه خبر داشتم، یک کاغذ می‌نوشتند با پست شهری به خودشان یعنی شب دور منقل جمع می‌شدند یک کاغذ می‌نوشتند که مثلاً آقای لاجوردی آقای پیراسته فلان کار را کرده، هر چه دلشان می‌خواست می‌نوشتند. بعد این را می‌فرستادند پست می‌کردند فردایش این می‌شد مبنای یک پرونده. همان کسی که نوشته بود به همان ارجاع می‌کردند این می‌آمد و تحقیق می‌کرد و متهم را می‌گرفت حبس می‌کرد. و حال این‌که طبق قانون باید اول دلائل جمع بشود بعد متهم حبس بشود این نه این همین‌طوری می‌گرفت و به او می‌گفتند پرونده داری، اختلاس کردی، ارتشاء کردی، می‌گرفت حبس می‌کرد. بعد، بعد از مدت‌ها نگه می‌داشت اشخاص را بعد هم چون دلیلی پیدا نمی‌کردند ولش می‌کردند ولی پدر مردیکه درآمده بود آبرویش رفته بود حیثیتش رفته بود. چون در افکار عمومی که کسی نمی‌رفت پرونده را بخواند می‌گفتند که آقای پیراسته یا امثال او حبس شدند.

س- بعضی‌هایشان هم ارتشی‌های مهمی بودند.

ج- بله، بعضی‌هایشان هم ارتشی‌های مهمی بودند. اتفاقاً بعضی‌هایشان هم خوشنام نبودند. ولی درهرحال مملکتی که قانون دارد باید طبق قانون اشخاص را گرفت. مثلاً فرض بفرمایید که ما همه معتقدیم شمر سر امام‌حسین را بریده، اما نمی‌شود به اتهام قتل امام حسین امروز تعقیبش کرد. چون قانون ما داریم ما می‌گوییم به این‌که شمر یک آدم بدی بوده اما مشمول مرور زمان شده نمی‌شود که کسی را به اتهام مثلاً هزار و چهار صد سال پیش، اگر شمر امروز زنده بود

س- بله.

ج- از نظر قانون نمی‌شد کاریش کرد، و بگوییم چون این شمر است سر امام حسین را بریده پس یک پرونده چک بی‌محل هم برایش درست کنیم. این نمی‌شود اتهام شمر شمری است و آن کارهایی که کرده، پرونده سازی نمی‌شود در دادگستری کرد و به جایی هم نمی‌رسد. مرتضی مصور رحمانی یکی از دوستان من است که یک روزی در منزل حسین مکی دعوت داشتیم همین اواخر دکتر شمس‌الدین جزایری بود، جلالی نائینی بود، ارسلان خلعتبری بود و من بودم. و حسین مکی هم که با ما از قدیم با هم مخالف بودیم بعد که من وزیر شدم و او دید که من کج‌تابی نمی‌کنم و حتی کمک هم می‌کنم این است که نسبت به من یک حس حق‌شناسی پیدا کرده بود. مرتضی مصور رحمانی هم آن‌جا بود، گفت، «یک‌روزی مرا خواستند به دادگستری. من رفتم به اتاق الموتی چون با او آشنایی داشتم، که آقا مرا برای چه خواستند: همه می‌ترسیدند، گفت که بشری را خواست تو روی من گفت که آقای مبشری آقای مصور رحمانی که جزو لیست نبودند. معلوم شد اصلاً دادگستری جزو لیست می‌گرفت.» یکی از کسانی را که، در هر صورت این حالا می‌خواهم بگویم می‌گویید چرا امینی رفت، می‌خواهم برای‌تان توضیح بدهم. یکی از کسانی که با امینی مخالفت می‌کرد فتح‌الله فرود بود شهردار تهران بود. این فرد احضارش کرده بودند به دادگستری، سابقا هم با من رقابت انتخاباتی در ساوه داشتیم و با من خوب نبود ولی بعداً با هم خیلی صمیمی شده بودیم، من روی سابقه‌ای که با الموتی داشتم رفتم پیش الموتی، گفتم «آقای الموتی دادگستری ضعیف هفت تیر است. امروز دست شما است مرا می‌زنید یک روز دست من است شما را می‌زنم. دادگستری نباید وسیله تسویه حساب شخصی اشخاص بشود. باید ملجأ مردم باشد. مردم باید بدانند که اگر کاری کردند که قابل مجازات است حتماً مجازات می‌شوند اگر کاری نکرده باشند راست راست راه می‌روند کسی مزاحمشان نمی‌شود. این دادگستری نیست که شما، آخر فرود را برای چه احضار کردید؟» در روزنامه هم مصاحبه کرده بودند که چون فرود املاکی در مزلقان ساوه دارد و در آن‌جا پیاز کاشته و پیازهایش را آورده تهران فروخته گران فروخته، از ورود پیاز به تهران جلوگیری کرده موقعی شهردار بوده. من گفتم، «آنچه من در روزنامه خواندم گفتید این پیاز چیز کرده کشت می‌کرده و آورده فروخته، اولاً من وکیل ساوه هستم و با این آدم هم اختلاف داشتم املاکش را هم می‌دانم، یک دانه پیاز هم آن‌جا اصلاً عمل نمی‌آید. حالا ما فرض کنیم همه املاک فرود پیاز بود اصلاً شهردار چه قدرتی دارد که بتواند جلوی ورود پیاز را از تمام ایران به این‌جا بگیرد؟ مثلاً یک نفر از آذربایجان پیاز می‌آورد این رد می‌کند؟ این حرف‌ها چیست می‌زنید؟» گفت، «نه.» گفتم، «عدلیه را در سیاست دخالت ندهید. یک ضرب‌المثلی است که می‌گویند که «سیاست که از در وارد بشود عدالت از پنجره فرار می‌کند». سیاست با عدلیه جور نمی‌آید.» گفت، «نه مطمئن باشید که من دخالت نمی‌دهم.» فردایش فرود را خواستند حبسش کردند و هشت ماه نه ماه این مرد حبس بود. در هر صورت امینی بدترین کارهایی که ممکن بود یک آدم تحصیل کرده نه حتی غیر تحصیل کرده بکند در زمان نخست‌وزیریش کرد. راجع به خود من، ما با همدیگر چون سابقه بدی نداشتیم، من از فارس خودم استعفا داده بودم مریض بودم استعفا داده بودم که برخورد با آمدن روی کار امینی. وقتی این رفت به فارس مردم فارس اظهار علاقه به من کرده بودند.

س- بله، فرمودید این موضوع را.

ج- بله.

س- اعلامیه دادند و

ج- گفتند که

س- بله شما فرمودید که مگر من

ج- بله

س- دولتی هستم که بر علیه من اعلامیه می‌دهید؟

ج- بله، درهرحال آقای امینی به کارهای کوچک و بچگانه بیشتر می‌رسید. بعد هم یک روز به من رسید توی سلام‌ها آمد که چیز بکند آمد که صورت مرا ببوسد این‌ها من البته (؟؟؟) موافق خیلی جلو نرفتم. گفت، «من هر وقت که برمی‌گردم به گذشته و به قول خودش اصطلاح فرانسه‌اش را هم گفت revlsion می‌کنم می‌بینم که با شما خیلی بد کردم و می‌خواهم از شما عذر بخواهم. حتی آمد پیش من که حسین فرهودی را که معاون من بود فرستاد پیش من که بیاید منزل من و من قبول نکردم. درهرحال امینی

س- اختلاف ایشان با اعلیحضرت سر بودجه نظامی نبوده؟

ج- ابدا

س- می‌گویند روی این علت ایشان کنار رفتند.

ج- ابداً، ابداً به‌هیچ‌وجه.

ج- به‌هیچ‌وجه این جریانات نبود. امینی را وقتی آمریکایی‌ها دیدند که نمی‌تواند و آن‌که می‌خواستند نیستش و خوب، بالاخره آمریکا هم هرقدر بچه باشد بالاخره سفارتخانه آن‌جا داشت.

س- بله.

ج- می‌دید که مردم را به عصیان وادار کرده. می‌دانست همش حرف مفت می‌زند. بعد هم که در هیچ‌یک از برنامه‌هایش موفق نبوده. دید که سوءاستفاده هم توی دستگاهش می‌شود. خودش پشتش در مصاحبه گفت که «من پشت در اتاق من رشوه می‌گیرند.» خوب، کسی که امینی برو از پشت در اتاق تصفیه کن.

س- بله.

ج- چرا به مردم می‌گویی؟ برای چه کار می‌کنی به مردم؟

س- بله.

ج- خلاصه آمریکایی‌ها ولش کردند. وقتی ولش کردند دست شاه باز شد و علم را آورد. و علم مورد اعتمادش بود نسبتاً.

س- انتخاب آقای علم یک امر طبیعی بود یا این‌که کاندیدای دیگری هم

ج- نه.

س- در نظر بودند؟

ج- نه کاندیدای دیگری در نظر نبود آنچه من اطلاع دارم. بعد علم به من گفت من نمی‌خواستم.

س- شما می‌شناختید آقای علم را؟

ج- من از قدیم می‌شناختم علم را. علم را از وقتی که من وکیل مجلس بودم و او شده بود وزیر کشاورزی من می‌شناختمش و با هم دوست بودیم آشنا بودیم یعنی دوستی آن‌جوری نداشتیم ولی آشنا بودیم.

س- کابینه رزم‌آرا ایشان مثل این‌که

ج- نخیر اولین دفعه در سال ۱۳۲۸ در کابینه ساعد شد وزیر کشاورزی.

س- بله.

ج- آن‌وقت من وکیل مجلس بودم.

س- بله.

ج- و اتفاقاً سروصدای همه هم درآمد که چرا این جوان را وزیر کردند. حتی روزنامه اطلاعات هم مقاله برای این‌کار نوشت که این جوان است و نباید وزیر بشود و این‌ها.

س- آن روی توصیه اعلیحضرت بوده؟

ج- بله، بله، بله. علم از نزدیکان اعلیحضرت بود و پدرش امیر شوکت‌الملک نزدیکان رضاشاه بود و این‌ها با هم تقریباً بزرگ شده بودند و علم را اعلیحضرت فرستاد فرماندار کل بلوچستان کرد بعد آورد وزیر کشاورزی‌اش کرد بعد همیشه در کار بود. به‌هرحال علم آمد به من گفت که شما باید بروید به خوزستان و من گفتم من نمی‌روم و بالاخره گفت، «امر اعلیحضرت است.» من رفتم. ولی البته ناراحت بودم علتش هم این بود که کسانی که از من سابقه کمتری در سیاست داشتند وزیر شده بودند و من وزیر نشده بودم و می‌گفتم چرا آن‌ها وزیر بشوند من نشوم.

س- بله.

ج- درهرحال من در خوزستان مشغول کارم بودم که علم تلفن کرد که اعلیحضرت فرمودند که شما وزیر کشور هستید. من گفتم، «اجازه بگیرید از اعلیحضرت که من چند روز این‌جا بمانم برای این‌که بالاخره من باید این استان را بشناسم جزو مملکت است، من دومرتبه بیایم به تهران دومرتبه باید برگردم این‌جا برای سرکشی به استان و به شهرهای مختلف و این‌ها. اجازه بدهید که من این‌کار را تمام کنم بعد بیایم.» گفتند، «به‌عرض می‌رسانم.» و به عرض اعلیحضرت رساند و موافقت کردند که من چند روز دیرتر بروم. در این چند روز سرکشی کردم به مناطق مختلف استان. بعد وقتی به تهران رفتم چون مقارن بود یعنی گفته می‌شد که انتخابات در زمان وزارت کشوری من انجام می‌شود،

س- بله.

ج- عده خیلی کثیری آمدند به فرودگاه، خیلی کثیر، تقریباً تمام

س- قبل از عید بود یا بعد از عید بود؟

ج- قبل از عید بود. و تمام منتظر الوکاله‌ها و آن‌هایی که می‌خواستند سناتور بشوند با آن‌هایی که می‌خواستند وکیل بشوند همه آمده بودند به فرودگاه. من می‌دانستم که، من اولاً از این تظاهرات بیزار بودم بعد هم می‌دانستم که از این تظاهرات اعلیحضرت خوشش نمی‌آید بخصوص که تلویزیون و رادیو و این چیزها هم آورده بودند. این بود که من بدون این‌که توی جمعیت بروم یک نفر را گذاشتم آن‌جا گفتم اسم این اشخاصی که این‌جا آمدند بنویسید بعد از آن‌ها تشکر کنم و خودم از در دیگر فرار کردم. و رفتیم یک ابراهیم خانی بود راننده وزارت کشور از او پرسیدم «من چندمین هستم که تو سواری به ما می‌دهی؟» اول من و من کرد و گفتم، «نه بگو.» گفت، «شما چهاردهمی هستید.» گفتم، «خوب، این ماشین نعش‌کش است. یعنی این دیگر… که من چهاردهمین وزیری هستم که تو سواری می‌دهی. حالا چندتا وزیر دیگر بوده این‌جا.» در هر صورت رفتیم به وزارت کشور. بعد در آبعلی اعلیحضرت مشغول اسکی بودند، ماه اسفند بود بله، مشغول اسکی بودند، یا بهمن بود، که من معرفی شدم به سمت وزیر کشور به اعلیحضرت، اعلیحضرت آن روز چیزی نفرمودند تا به من گفتند که جزو برنامه مرا گذاشتند که روزهای دوشنبه ساعت یازده به حضور اعلیحضرت برسم یعنی… برنامه رسمی ثابت بود. تا آن‌موقع هم معمول نبود که وزیر کشور شرفیابی دائمی داشته باشد اگر اتفاقاً کاری داشت می‌رفت. ولی نمی‌دانم چطور شد که مال مرا گفتند که تو هفته‌ای یک مرتبه بیا پیش ما. من روزی گذاشته بودند روز نظامی‌ها بود و بنابراین نظامی‌ها سر ساعت می‌رفتند سر ساعت می‌آمدند من زیاد معطل نمی‌شدم اعلیحضرت همیشه چون من یک ذره به خودم شاید، نمی‌دانم، مغرور بودم یا هر چه خلاصه تحمل خفت را نمی‌کردم، اعلیحضرت این ملاحظه را می‌کرد که به من خیلی تحقیر نشود، یک وقتی مثلاً معطل نشوم این‌ها. این ملاحظه را زیاد می‌کرد. اصلاً اصولاً روی طرز فکر اشخاص و طرز تحملشان با آن‌ها رفتار می‌کرد.

س- بله.

ج- و می‌دانست که من تحمل این‌که مثلاً دو ساعت توی اتاق انتظار بنشینم ندارم و این‌ها، این بود که مرا روز نظامی‌ها گذاشتند. وقتی که رفتم حضور اعلیحضرت، گفت که، به خنده گفت که «حالا موقعش بود.» البته چون من قبلاً هی متفرقه گفته بودم که چرا مرا وزیر نمی‌کنید؟ گفت، «حالا موقعش بود. حالا شما چند دوره وکیل شدید چند دوره استاندار بودید، چند دوره دادستان بودید، قاضی دیوان کشور بودید.» حالا دارید کاریر مرا به من می‌گوید.

س- بله.

ج- «و حالا استاندار بودید حالا کسی نمی‌گوید، معاون وزارت کشور هم بودید، حالا نمی‌گوید زود است.» پس این‌جا به این نتیجه می‌رسیم که شاه به طی مراحل معتقد بود شخصاً و حالا خواهیم دید که این طی مراحل به فشار آمریکایی‌ها به چه صورتی درآمد. یعنی دست یک بچه را از توی کوچه می‌گرفتند اصلاً کسی نمی‌شناختش می‌آوردند وزیرش می‌کردند.

س- این اصطلاح خودشان بود دیگر.

ج- بله، بله، نه. ولی حقیقت این است که حالا به شما می‌گویم که این‌ها تحمیل بود تحمیل بود به اعلیحضرت. رویش نمی‌آمد به مردم بگوید تحمیل است.

س- بله.

ج- خلاصه معلوم بود که اعلیحضرت به طی مراحل عقیده دارد برای این‌که مرا اول چندین سال بود من اصرار داشتم و خودش می‌دانست که من می‌خواهم وزیر بشوم قبول نمی‌کرد. موقعی که به نظر خودش رسیده بودم برای این‌کار مرا انتخاب کرد برای این‌کار و خودش به من گفت، «حالا موقعش بود.» در هر صورت ما رفتیم وزارت کشور و از اعلیحضرت پرسیدم که

س- قبل از شما امیرعزیزی هنوز بود بله؟

ج- بله امیرعزیزی وزیر کشور بود که در زمان من شده بود وزیر مشاور

س- بله.

ج- بعد شد استاندار خراسان.

س- بله.

ج- بله، وقتی که من وزیر کشور شدم از اعلیحضرت پرسیدم که «من تا به حال سابقه چیز ندارم مستقیم در کار اجرایی با اعلیحضرت کار کرده باشم جز در دو سه مورد استانداری و این‌ها و به‌عنوان وزارت کار نکردم. اعلیحضرت بفرمایید که تا چه اندازه باید از اعلیحضرت اجازه گرفت در کارها.» اعلیحضرت گفت که «من به شما اعتماد دارم تا حد معاونت هر کاری می‌خواهید خودتان بکنید. از معاون به بالا مرا در جریان بگذارید.» نگفت، «اجازه بگیرید. مرا در جریان بگذارید.» و من هم همین کار را می‌کردم. و بعد

س- معنایش چه بود حد معاونت به بالا؟

ج- یعنی استانداری. اگر خواستید استاندارها را عوض کنید به من بگویید. اگر خواستید معاون عوض کنید

س- این انتصابات بود.

ج- این انتصابات بله. یعنی گفت به این‌که شما آزادی عمل دارید ولی مرا در جریان بگذارید. بنابراین این‌که می‌گویند که شاه همه کارها را خودش می‌کرد آنچه که من شاهد هستم خلاف است. چند روز بعد به من گفت که «برای استاندار جانشین خودتان چه فکری کردید؟» یعنی برای استاندار خوزستان. گفتم، «اجازه بدهید که مطالعه کنم.» گفتم که اعلیحضرت کسی را در نظر ندارید؟ گفت، «نه. خودتان مطالعه کنید یک صورت برای من بیاورید.» من عده‌ای را که فکر می‌کردم که برای این‌کار مناسب هستند صورت بردم و ضمناً سرتیپ صفاری هم نوشته بودم. با بعضی‌هایشان اعلیحضرت بد بود شاید هم بد بودنش دلیل خاصی نداشت ولی نظر خوبی با آن‌ها نداشت. آن‌ها را که اصلاً رد کرد.

س- آن را با جملات اظهار می‌کردند یا با

ج- نه، نه، نه.

س- قیافه‌شان می‌گفتند این را.

ج- نه، نه، می‌گفتند که «این آشغال‌ها را از کجا پیدا کردید؟» به خنده این‌ها.

س- بله.

ج- و تا رسیدیم به سرتیپ صفاری. سرتیپ صفاری را گفت که «شما این فسیل‌ها را ول نمی‌کنید؟ بروید جوان پیدا کنید.» من چون رویم باز بود به اعلیحضرت، گفتم، «بسته به این است که اعلیحضرت از استاندار چه انتظاری دارید. اگر بخواهید بسکتبال بازی کند، فوتبال بازی کند، البته نه، سرتیپ صفاری به درد نمی‌خورد. اما اگر می‌خواهید که موی سفیدی داشته باشد مردم راضی باشند کدخدامنشی بکند، ضمناً فعالیت کار اجتماعی و عمرانی داشته باشد، سرتیپ صفاری خوب است. و بنده با جوان‌ها خیلی موافق نیستم.» به خنده گفت که، «خود شما که استاندار بودید چند سالتان بود؟» من هم به خنده گفتم، «اعلیحضرت در یک مورد اشتباه فرمودید که نباید این اشتباه را تکرار بکنید. خود چاکر فکر می‌کنم که اگر چهار سال دیرتر استاندار شده بودم بیش‌تر می‌توانستم خدمت بکنم. تجربه یک چیزی است که توی کتاب نوشته نشده و باید که اگر حالا استاندار بشوم اشتباهات سابق را تکرار نمی‌کنم.» در هر صورت خیلی اصرار کردم و اعلیحضرت آدم محجوبی بود، وقتی آدم اصرار می‌کرد قبول می‌کرد. نخواست که بگوید که من عقیده‌ام را عوض کردم یعنی حرف تو را قبول کردم، گفت، «حالا ببینید خودش اصلاً می‌تواند این‌کار را بکند؟ حاضر است؟» گفتم که «اطاعت می‌کنم.» آمدم و تلفن کردم به سرتیپ صفاری، که با من از قدیم دوست بود، آمدیم به وزارت کشور و گفتم که «تیمسار من می‌دانم شما می‌توانید انجام بدهید اما چون امر اعلیحضرت است می‌خواستم به شما هم ابلاغ کنم که من به اعلیحضرت پیشنهاد کردم که شما بشوید استاندار خوزستان. اعلیحضرت فرمودند از شما بپرسیم که می‌توانید یا نه؟» گفت، «البته می‌توانم.» گفتم، «من مطمئن بودم ولی می‌خواستم از خودتان بشنوم.» یک آجودانی داشتم یک سروان نظمیه بود که آجودان من بود او آجودان وزیر کشور بود، من یک کاغذی نوشتم. من معمول کارم این‌جوری بود که یک کاغذی با خط خودم می‌نوشتم به عنوان می‌دادم به سرتیپ آن‌وقت سپهبد بود به نظرم، یا سرلشکر بود یادم نیست، هاشمی‌نژاد که فرمانده گارد بود، این به عرض می‌رساند و آن‌وقت جوابش را می‌داد. خوب، آن‌که نمی‌دانست چیست؟ می‌گفت که فرمودند بله، نخیر، اشکالی ندارد.

س- بله.

ج- من یک کاغذی نوشتم که سرتیپ صفاری را حسب‌الامر اعلیحضرت احضار کردم و به او مراتب اوامر اعلیحضرت را ابلاغ کردم و او گفت که در خدمتگزاری به اعلیحضرت و مملکت حاضر است. دادم به آجودانم گفتم «ببر ببین هاشمی‌نژاد کجاست؟ بده به هاشمی‌نژاد که به عرض برساند.

س- چرا به رئیس دفتر نمی‌دادید؟

ج- رئیس دفتر؟

س- مخصوص مثلاً.

ج- طول می‌کشید. این‌کار من یک ساعته می‌شد. ببینید همان دقیقه اعلیحضرت جواب می‌دادند ولی به دفتر مخصوص مثلاً برود آن‌جا و طول بکشد. و این‌کارها خطرناک بود برای این‌که یک نفر متنفذ می‌رفت یک نفر را معرفی می‌کرد و آن‌وقت جا را می‌گرفت دچار محظور می‌شدیم.

س- بله.

ج- این بود من می‌خواستم که همان ساعت کار انجام بشود بله.

س- بله.

ج- کارهای عادی را به دفتر مخصوص ما می‌گفتیم. ولی کارهای این‌جوری را نمی‌گفتیم. یعنی من اجازه این ‌جوری داشتم.

س- بله.

ج- بله من نوشتم به چیز و سروان برد، سروان علائی اسمش بود، برد یک خرده دیر آمد. وقتی آمد گفتم، «تو چرا این‌قدر دیر آمدی؟» گفت که، «من رفتم»، این نفهمیده بود که من گفتم که توی کاخ بده به اعلیحضرت. خیال کرده بود من گفتم اعلیحضرت هر کجا هست برو پیدایشان کن.

س- آها.

ج- رفته بود توی، گفت، «رفته بودند مهمانی منزل والاحضرت فاطمه من رفتم آن‌جا و کاغذ را بالاخره دادم به افسر گارد. اعلیحضرت هم گرفتند خواندند و خندیدند.» گفتم، «چرا توی مهمانی خصوصی مزاحم اعلیحضرت شدی؟» گفت که «خوب من نفهمیدم شما چه گفتید؟» گفتم، «حالا چه فرمودند؟» گفت، «چیزی نفرمودند من که خدمتتان عرض کردم دور بود، ولی کاغذ را خواندند خندیدند.» این خنده اعلیحضرت را که یک سروانی به من گفته من این را حمل بر رضایت اعلیحضرت کردم و تلفن کردم به دربار که اجازه بدهید که سرتیپ صفاری را بیاورم معرفی‌اش کنم. آن‌ها هم گفتند، «بیاورید.» من بردم معرفی‌اش کردم که استاندار خوزستان شد. بعد از یک ماه یا دو ماه من با طیاره‌ای که اعلیحضرت می‌رفتند به خوزستان من هم همراه خودشان بردند. وقتی که آن‌جا رسیدیم و کارهای سرتیپ صفاری را دیدند گفتند که، رو کردند به من گفتند که «این سرتیپ صفاری شما خیلی خوب کار می‌کند.» گفتم، «اولاً سرتیپ صفاری بنده نیست سرتیپ صفاری اعلیحضرت است. بعلاوه به شما عرض کردم که این‌ها به یک اصولی معتقدند این‌هایی که یک سنی ازشان گذشته و خوب هم کار می‌کنند. و همان بود که اعلیحضرت می‌فرمودید نمی‌تواند کار بکند.» همین باعث شد که بعد هم فرستادندش به آذربایجان، بعد هم فرستادندش، چون همیشه چندین سال این آقای صفاری

س- بله.

ج- استاندار بود. راجع به استاندار فارس از من پرسیدند که، من رفتم به فارس دیدم که سپهبد ورهرام که اتفاقاً دوست من هم بود، به درد این‌کار نمی‌خورد. و آن مصاحبه کرده بود که «شمشیر را از جلو روی قبا می‌بندم و همچین می‌کنم.» یک کارهای بیخودی کرده بود.و بعلاوه اصلاً مثلاً بعد از یک مدتی که در فارس بود اصلاً مردم را نمی‌شناخت اصلاً نمی‌دانست اتاق بازرگانی مثلاً اعضایش اسمشان چیست؟ یا اتاق فرض کنید که کشاورزی یا انجمن شهر، اصلاً توی یک عالم دیگر بود. از طرفی هم دوست من بود. من به اعلیحضرت عرض کردم که «اعلیحضرت در این موقع فارس بایستی که حتماً یک آدم جدی‌تری برود و این سپهبد ورهرام درست وارد کارهای غیرنظامی نیست. و اجازه بفرمایید که این»، به سپهبد ورهرام هم گفتم که من به نظرم شما خوب است یک کار دیگر برایتان پیدا کنیم.» اجازه بفرمایید که ورهرام سناتور بشود و یک نفر دیگر را برای فارس فکر بکنیم.» و بعد از این‌که کار ورهرام درست بشود، گفتم، «خوب، همیشه اعلیحضرت به شاه بختی که پدرزن این بوده اعتماد، مرحمت داشتید و به خودش هم مرحمت داشتید یک نظامی است. خوب، این کار را بلد نیست بیخود فرستادندش آن‌جا.» اعلیحضرت موافقت کردند که این برود سناتور و یک نفر دیگر را بفرستیم آن‌جا. بنده تلفن کردم به فارس و چیز را گفتم بیاید به تهران، آمد و به او گفتم که «شما استعفا بدهید. نگویید ما عوضتان کردیم، و شما اعلیحضرت فرمودند که فعالیت انتخاباتی بکنید در رضائیه و همان محل خودتان و موفق هم می‌شوید.» این آمد بیرون مصاحبه کرد که بله، من می‌خواهم فعالیت‌های انتخاباتی بکنم و مصاحبه کرد و رفت و عوضش کردند. برای جانشینش باز من یک دسته‌ای را بردم که از جمله قدس نخعی بود. قدس نخعی وزیر دربار آن‌وقت نشده بود.

س- اسم اولش چیست؟

ج- حسین. حسین.

ج- قدس نخعی با من دوست بود، آدم شریفی هم بود و به من گفته بود که دلش می‌خواهد بشود استاندار فارس برای این‌که مقبره سعدی و حافظ و شعر و شاعر، این اهل شعر و شاعری بود.

س- بله.

ج- بله. من هم فکر کرده بودم که این‌که دیگر کار فعال عمرانی از او ساخته نیست ما این را می‌گذاریمش به کارهای سرپرستی و این‌ها را بکند دوتا معاون جوان هم برایش می‌گذاریم. یکی مهندس یکی مثلاً اداری که کارهایش را بکند این‌ها. به اعلیحضرت پیشنهاد کردم قدس‌نخعی و منتظر بودم که بگویند بله، برای این‌که وزیر

س- آن بعد از این‌که وزیر دربار بود یا هنوز وزیر دربار نشده بود.

ج- نه، نه، هنوز وزیر دربار نشده بود، بله، قبل از این بود. و برای این‌کار مناسب است. اعلیحضرت بدون این‌که به من جواب بدهند که خوب یا بد، فرمودند، «خوب، دیگر را بگو.» رد شدند ازش. خیلی تعجب کردم که چرا قدس‌نخعی که وزیر خارجه‌شان بوده و سفیر بوده سال‌ها حالا برای استانداری فارس هم شاه قبولش نمی‌کند. بعد از یک ماه وزیر دربارش کرد و فهمیدم که این را نمی‌خواسته به من بگوید او را در نظر داشته وزیر دربارش بکند. بالاخره این باقر پیرنیا عضو یک جلسه‌ای بود که من تشکیل داده بودم. و این هم آمده بود و با ما نزدیکی و آشنایی داشت و این‌ها چون توی جلسه ما بود و به اصطلاح جزو در حقیقت جزو باند ما حساب می‌شد، من به این گفتم که شما را یا شهردار تهران می‌کنیم یا استاندار فارس. به اعلیحضرت عرض کردم و پیرنیا را قبول کردند. بنابراین دوتا استاندار را خودم انتخاب کردم.

س- بله.

ج- شهردار تهران هم، نمی‌دانم سابقه‌اش را دارید یا نه، اسمش احمد نفیسی بود.

س- خیلی دلمان می‌خواهد جریانش را ضبط کنیم. ماجراها راجع به ایشان می‌گویند.

ج- بله.

س- صحبت بفرمایید که چه بود؟ چه گناهی از این سر زده بود؟

ج- عرض کنم که شهردار تهران در دوره من به تقاضای من بنا به اعلام جرم من حبس شد.

س- یعنی کی باشد؟

ج- همین احمد نفیسی.

س- همین نفیسی.

ج- بله. به شما گفتم که اعلیحضرت به من فرمودند که تا معاون خودت انتخاب کن. من یک معاون فنی داشتیم در وزارت کشور، متأسفانه یکی از عیب‌های من این بود که کار مملکت را خیلی جدی می‌گرفتم و به صورت سمبل کاری و این چیزها را متأسفانه، برای همین هم برای خودم خیلی دشمن تراشیدم، اصلاً عقیده نداشتم. و مکرر رفقای من به من می‌گفتند که تو عیبت این است که کار مملکت را خیلی جدی می‌گیری و باورت می‌شود. یک رفیقی داشتیم که من متأسفم اصلاً او را عوضش کردم، همکلاس من هم بود در مدرسه حقوق، به اسم اکبر. این مرض استخوان داشت و هم استخوان‌هایش هم اعوجاج پیدا کرده بود و سالم نبود. به فرض این هم که سالم بود مهندس فنی نبود برای این‌که ما یک معاون فنی می‌خواستیم این‌ها. این هم لیسانسیه حقوق بود، همان مدرسه‌ای را تمام کرده بود که من تمام کرده بودم. اطلاعات فنی‌اش هم همان اندازه‌ای بود که من داشتم. برای این‌که کار فنی مملکت را که نمی‌شود یک آدم غیرفنی بکند. این است که من به او گفتم، «آقای اکبر من با شما دوست بودم و رفیق هم هستم و من یک کار دیگر برای شما پیدا می‌کنم. تمام حقوق معاونتتان را این‌ها را می‌دهم و می‌خواهم یک معاون فنی بگذارم هیچ دلیل دیگر هم ندارد. می‌خواهم یک نفر را پیدا کنم. این بود که من می‌گشتم یک معاون فنی پیدا کنم، معاون درست و معاونی که بلد باشد کارش را و ضمناً آدم درستی باشد.

س- بله.

ج- بله، چون می‌خواستم که یک معاونی پیدا کنم. به من عده‌ای گفتند که محمد ابراهیمی خیلی خوب است. و من از هر کس تحقیق کردم از این تعریف کردند. من هم اصلاً این را نمی‌شناختمش. و گفتم به رئیس دفترم که تلفن کنید به آقای ابراهیمی که بیاید مرا ببیند. رئیس دفتر آمد و گفت که من به آقای ابراهیمی تلفن کردم گفت، «من با وزیر کشور کاری ندارم و نمی‌آیم.» خیلی تعجب کردم، گفتم «خوب تلفنش را بگیرید که من با او صحبت کنم.» تلفن کردیم که آقای مهندس ابراهیمی من از شما خواهش می‌کنم که بیایید یک چایی با هم بخوریم.» گفت، «آخر شما با من چه‌کار دارید؟» گفتم، «خوب، من که شما را نمی‌خورم. شما تشریف بیاورید این‌جا با هم صحبت کنیم.» وقتی آمد دیدم یک جوانی است، آن‌وقت جوان خیلی هم نبود در حدود پنجاه سالش پنجاه و دو سه سالش. قد بلندی قیافه بسیار نجیبی ولی وضع ظاهرش معلوم بود که خیلی از نظر مالی در فشار است و مثلاً در همان‌موقع گیوه پوشیده بود مثلاً این‌ها. و لباسش هم لباس منظمی نبود. گفتم که من می‌خواستم.» گفت، «شما با من چه‌کار دارید؟» البته با یک لحن ناراحت عصبانی. گفتم که من فکر کردم که شما را معاون وزارت کشور بکنم. اما می‌خواستم ببینم خودتان اگر مایلید این‌کار را بکنم؟» شروع کرد خندیدن و گفت که «آن‌که به شما سفارش کردند که یک ابراهیمی را معاون کنید من نیستم من کسی را توی این مملکت ندارم و من هم معاون نمی‌شوم. برای این‌که من اصلاً در این مقام، من بند و بستی با کسی ندارم.» گفتم، «آقا من نظرم شما هستید این‌ها. باز هم خندید گفت نخیر، این حتماً کس دیگر را به شما گفتند و شما اشتباهی مرا خواستید. دو سه روز صبر کنید معلوم می‌شود که کی را به شما گفتند.» من دیدم این‌که آدم عصبانی ناراضی تندی است و نمی‌شود بیش از این سر به سرش گذاشت. گفتم، «خیلی خوب شما بروید من چهل و هشت ساعت به شما اگر شما بودید دو مرتبه به شما تلفن می‌کنم.» بعد چهل و هشت ساعت دیگر تلفن کردم «آقای مهندس خواهش می‌کنم تشریف بیاورید وزارت کشور با هم یک چایی بخوریم.» آمد، گفت «بالاخره شما فهمیدید کی را می‌خواهید؟» گفتم، «نه شما را می‌خواهم. مگر شما مهندس نیستید؟ در بلژیک درس نخواندید؟ مگر رئیس اداره جغرافیایی نبودید در سازمان برنامه؟ مگر آن‌جا دعوایتان نشده رفتید بیرون؟» گفت، «چرا.» گفتم، «من شما را می‌خواهم.» گفت، «آخر چرا شما مرا می‌خواهید؟ من که شما را نمی‌شناسم.» گفتم، «برای این‌که من شنیدم شما آدم خوبی هستید و کارتان را بلدید.» گفت، «پس از این قرار ایران بهشت شده که می‌فرستند سراغ عقب اشخاصی که شما کارتان را بلدید حالا اعم از این‌که من واجد این صفات باشم یا نباشم. پس ایران دیگر شده بهشت که بفرستند فقط برای اینکه ببینند که کی به درد کار می‌خورد بیاورند معاونش کنند؟ یک‌همچین چیزی نمی‌شود.» گفتم خوب، شما به این‌کارها چه‌کار دارید؟ من می‌خواهم شما را معاون کنم.» گفت، «من با سه شرط معاون شما می‌شوم. یکی این‌که به من ماهی هفت هزار تومان باید حقوق بدهید. من خرجم هفت هزار تومان است. دوم این‌که من هیچ دستوری از شما قبول نمی‌کنم. که اگر دستور بدهید این‌کار را بکن آن کار را بکن. سوم این‌که هر وقت دلم خواست استعفا می‌دهم.» گفتم، «خوب، من همین سه شرط را می‌خواهم بفرمایید قبول است.» ابلاغ را به او دادم. ها، رفتم پیش اعلیحضرت گفتم که «یک‌همچین معاونی پیدا کردم.» اعلیحضرت فرمودند که خوب، اگر تو می‌شناسی خوبست. خودت می‌شناسی؟» گفتم، «والله، نه. بنده تحقیق کردم دیدم آدم خوبی است.» اعلیحضرت هر چه ما پیشنهاد می‌کردیم قبول می‌کردم.

س- بله.

ج- گفت، «خیلی خوب بیاوریدش معرفی کنید.» ما رفتیم و روز بعد بردیمش و لباس هم بیچاره ژاکت چه‌جوری برایش تهیه کردیم یادم نیست، بردیمش به حضور اعلیحضرت و معرفیش کردیم و گفتم به اعلیحضرت گفتم که این سه شرط با بنده گذاشته یکی این‌که ماهی هفت هزار تومان حقوق می‌خواهد

س- هفت هزار تومان را می‌شد داد؟

ج- نخیر نمی‌شد.

س- بله.

ج- اعلیحضرت فرمودند که «از کجا می‌خواهید بیاورید؟ خودت چه‌قدر مگر شما خود شما» هیچ‌وقت اعلیحضرت تو به کسی نمی‌گفت، «ماهی چه‌قدر حقوق می‌گیرید؟» گفتم، «چهارهزار و پانصد تومان.» گفت، «معاون حقوقش چه‌قدر است؟» گفتم، «دو هزار تومان یا دوهزار و پانصد تومان.» گفت، «بقیه چه‌کار می‌کنید؟ آخر چطور می‌توانید هفت هزار تومان به این حقوق بدهید؟» گفتم، «اعلیحضرت ما» آن‌وقت سیصد و شصت تا بود،» سیدصد و شصت تا شهرداری را باید کنترل بکنیم و دستگاه فنی ما صدی دو از تمام بودجه همه شهرداری‌ها می‌گیرد. پس ما اگر به جای این‌که این‌که شاید بیش از چند میلیارد می‌شود بودجه شهرداری مملکت، ما این‌ها را نقله کنیم، خوب از آن برداریم پنج هزار تومانش را بدهیم به یک مهندس که به‌درد این کار می‌خورد که بهتر است که.» اعلیحضرت خندید و گفت، «راست می‌گویید.» موافقت کردند. مهندس ابراهیمی در حدود دو ماه و نیم معاون من بود و خیلی خیالم از جانب فنی راحت شده بود. یعنی اصلاً کار فنی دیگر من نداشتم. هر چه می‌آمد خودش می‌آمد و خودش از طرف وزیر امضا می‌کرد و ابلاغ هم به او دادم که کارهای فنی را بدون این‌که پیش من بیاورید خودتان از طرف من امضا کنید. بله. یک روزی رئیس دفتر آمد گفت که آقای مهندس ابراهیمی استعفا داد. خیلی تعجب کردم. یعنی دو ماه بود اصلاً من ندیده بودم ایشان را. خواستمش، گفتم، «آقا شما که گفت، «نه من می‌خواهم استعفا بدهم. من که به شما گفتم.» گفتم، «آخر شما مرد بالغی هستید به من بگویید ببینم که مگر هر کس درست بود باید غیرمنطقی هم حرف بزند؟ درستی یک شرطی است که فقط در ایران این‌قدر چیز پیدا کرده، والا در همه جای دنیا اول درست هستند بعد کار. بالاخره یک خرده نشاندمش و قهوه‌ای خوردیم و گفتم، «حالا چیست؟» گفت، «من دستورات شما را نمی‌توانم اجرا کنم.» گفتم، «من که اصلاً شما را ندیدم. کی من به شما دستور دادم؟ کی دستور داده؟» گفت، «آقای نفیسی آمده پیش من، «شهردار تهران،» او می‌گوید که آقای وزیر گفتند که این صورت وضعیت‌ها را داده بود امضا کنیم مال شهرداری که مال پول مقاطعه‌کارها را بدهیم و من هم وقتی نگاه می‌کنم می‌بینم اصلاً این اصلاً اساس ندارد. این‌ها خیابان‌ها را اصلاً زیرسازی نکردند. این خیابان‌هایی که پولش را گرفتند اصلاً یک همچنین خیابانی زیرسازی نشده یا آسفالت‌ها را دومرتبه آسفالت‌های کهنه را آب کردند ریختند آسفالت‌های نو اصلاً همه‌اش غارت است.» او حرفی که او به من زد گفت که تومانی دو ریال یعنی دوزار و ده شاهی دو قران و ده شاهی از بودجه شهرداری می‌خورند ولی تومان هفتاد و ده شاهی هم نفله می‌کنند که بتوانند دوزار ده شاهی را بخورند. یعنی بودجه شهرداری همه‌اش هدر می‌رود. این اولین چیزی بود گفتم، «آقا همین را که به من می‌گویی زیر این پرونده بنویس.» گفت، «یعنی شما هیچ نظری ندارید؟» گفتم، «نه من اگر داشتم که شما را نمی‌آوردم که. من از شما نمی‌ترسم که. شما همین را بنویس که به این دلایل که این.» گفت، «والله من چون نظر شما هم بود شما به من خوبی کرده بودید سعی کردم یک کاری بکنم. اما اصلاً قابل چیز نیست.» گفتم، «بنویس.» او برداشت نوشت و بعد گفت که این‌ها شرایط فنی‌شان رعایت نشده. این چیزهایی که خودشان بلد بودند. زیرسازی و (؟؟؟) ریزی و آن چیزهایی که برای آسفالت لازم است این‌ها نشده و این‌کار صحیح نیست و تجدید نظر کنید درست متأسفانه آقای مهندس ابراهیمی یک ماه بعدش فوت کرد. که البته این چون آدم خوبی بود و من به خدا عقیده دارم خداوند می‌خواست که این زن و بچه‌اش بعداً تأمین بشوند این بود که معاون من شد. مرض کلیه یک روز آمد از من اجازه گرفت که برود به (؟؟؟) دعوتش کرده بودند، من گفتم برو. بعد رفت یک وقت دیدم مریضخانه مهر خوابیده. چه خبر است؟ کلیه‌اش از کار افتاد و مرد. که البته ما رفتیم حضور اعلیحضرت و اجازه گرفتیم و قانون گذراندیم که مادام‌العمر تا وقتی بچه‌هایش کوچک هستند همه حقوقش را به او بدهند و قرضش را دادیم. مثلاً یک خانه داشت وقتی من رفتم خانه‌شان شش‌تا صندلی لهستانی بود و یک پرده و یک قالی خرسک. یعنی همه خانه‌اش فقط مثلاً روی قیمت آن‌وقت چهارهزار تومان نمی‌ارزید و تازه این خانه هم گروه بود، اثاثیه‌اش که این بود. قرض خانه‌اش را دادیم زندگیش را تا آن‌جایی که می‌توانستیم درست کردیم. من هم پیش او و پیش خدا و پیش وجدانم راحت هستم. نفیسی اتفاقاً از کسانی بود که خیلی خودش را به من می‌خواست نزدیک بکند یعنی اولین نفری بود که فرودگاه آمده بود. بعد گل‌های بزرگ برای من می‌فرستاد. بعد مثلاً اصلاً من یادم نبوده کسی هم یادش نبود که امروز مثلاً تولد حضرت فاطمه است. این یک گل بزرگ از بودجه شهرداری برای من می‌فرستاد منزل من. من صدایش کردم گفتم، «آقای نفیسی این‌کارها چیست می‌کنید؟ من گل می‌خواهم چه‌کار کنم این‌ها؟ خواهش می‌کنم گل دیگر برای من نفرستید این‌ها. و اصلاً صحیح نیست این مرتیکه که این گل‌ها را برمی‌دارد می‌آورد نمی‌گوید آخر برای چه؟ این‌ها.» بعد به او گفتم، «آقای نفیسی من شنیدم که در شهرداری،» حالا قبل از این جریان محمدی است، چه بود گفتم؟ من اسم

س- ابراهیمی.

ج- ابراهیمی، محمد ابراهیمی. عرض کنم که آقای، به او گفتم، «آقای نفیسی شما از من امضا می‌خواهید چون من جانشین انجمن شهر هستم. یا از من امضا نخواهید. به من چه؟ این دخانیات را من کار ندارم راه آهن را من کار ندارم خیلی جاها هست. اداره گمرک به من چه؟ یا از من امضا نخواهید یا کارتان را درست کنید. این‌کارها من شنیدم آن‌جا وضعش بد است و شنیدم، نگفتم خودت سوءاستفاده می‌کنی. گفتم شنیدم دور شما را یک دسته‌ای گرفتند شما هم وقت ندارید که تحقیق کنید. و یک نفر بود که حالا اسمش را یادم بیاید به شما بگویم، این یک مقاطعه‌کاری بود که خیلی شلوغ می‌کرد و اصلاً حتی صورت وضعیت‌ها را هم خود مقاطعه‌کار می‌نوشت. اصلاً شده بود قیم شهردار. و همین آسفالت‌هایی که آب می‌کردند توی خیابان‌ها می‌ریختند و این‌ها به نفیسی گفتم، «من از شما یک سؤالی دارم. آیا تهران گرم‌تر از عربستان است؟» گفت، «نه.» گفتم سردتر از فنلاند است؟» گفت، «نه.» گفتم، «چرا آسفالت عربستان هم دوام دارد. آسفالت فنلاند دوام دارد ولی آسفالت تهران را هر سال باید عوض کنیم؟ آخر این چه‌جور آسفالتی است که شما می‌کنید؟» و به او گفتم، «آقای نفیسی این‌جا کسی نیست،» اتفاقاً در این جلسه مصطفوی نائینی مدیرکل شهرداری‌ها هم که بعد وکیل مجلس شد او هم همراه نفیسی آمده بود. گفت، «شما می‌خواهید مرا عوض کنید.» گفتم، «من به قرآن قسم می‌خورم که همچین نقشه‌ای ندارم. می‌خواهم چه کنم؟ برای چه شما عوض بشوید؟ شما قبل از من آمدید سر کار، مسئولیتش به گردن من نیست. ولی من به یک اصولی معتقدم. من می‌گویم ما از این مردم عوارض می‌گیریم. عوارض را بیشتر از آدم‌های فقیر ما می‌گیریم برای این‌که روی شکر است غیرمستقیم است. یک مقنی که می‌رود توی چاه و از ما شکر می‌خرد شکر در دکان می‌خرد یک قران به ما می‌دهد و می‌رود. این را ما می‌گیریم باید عوضش یک چیزی دستشان بدهیم. آخر این شهر نه برای فقرا چیز دارد، نه یک بیمارستانی شهرداری دارد، نه یک کلینیکی دارد، نه آسفالت دارند مردم. هیچی ندارند ما فقط پول می‌گیریم خرج می‌کنیم.» و گفتم، «باید کارهایی که من در فارس کردم شما هم در این‌جا بکنید.» گفت که «آخر فارس شما می‌توانستید که برای این‌که یک نفر بودید و این‌جا پایتخت است و نمی‌شود.» گفتم، «خوب آن‌جا ما بدون پول می‌کردیم شما این‌جا با پول بکنید. تفاوتش این است دیگر با پول که می‌توانید بکنید.» و به او گفتم، «اگر شما کارتان را صلاح بکنید من غرضی ندارم.» حالا این قبل از این بود که ابراهیمی به من گزارش بدهد. وقتی ابراهیمی گزارش داد برای من روشن شد که چیز است، چیز مرد.

س- ابراهیمی.

ج- ابراهیمی مرد و من دیگر معاون انتخاب نکردم. یک اقبال‌راد بود که حالا هم در پاریس است، این در وقتی که من استاندار خوزستان بودم معاون فنی انتخابش کردم که رفقا به من معرفی‌اش کردم. او را هم مثل ابراهیمی انتخاب کردم من نمی‌شناختمش این را، مدیرکل فنی بود. یک حکیمی هم بود که در شیراز که مهندس شهرداری بود و من خیلی از او کار کشیده بودم و به او مدیون بودم برای این‌که واقعاً خیلی برای من در فارس زحمت کشید یعنی برای من نه برای فارس. اصلاً چند کیلو لاغر شده بود از بس بیچاره دوندگی کرده بود. او را هم کرده بودمش معاون مدیرکل فنی. یک روزی آقای حکیمی؟ آره آمد پیش من که مهندس گوهریان به من گفته که من دویست هزار تومان به تو می‌دهم که این ورقه را امضاء بکنید. همین صورت جلسه را، صورت وضعیتی که مقاطعه کار شهرداری بود. گفتم، «خوب، دیگر چه؟» گفت که، اگر من بیشتر هم بخواهد بیشتر هم می‌دهم. تعجب کردم که این چطور این قدر با من این‌جوری حرف می‌زند این‌ها؟ گفتم که خوب، شما بگویید آن مدیرکل‌تان هم بیاید. مدیرکل‌شان آمد و گفتم که آقای اقبال شما هم در جریان این پیشنهاد ایشان هستید؟ گفت، «بله.» گفتم، «خوب، آقایان این مطلبی که به من گفتید باید به مستنطق هم بگویید. برای این‌که دیگر شما پیش من گفتید.» البته این‌ها دیگر جرأت نمی‌کردند چیزی که به من گفتند زیرش بزنند. من گزارش دادم به اعلیحضرت که «اعلیحضرت این شهرداری این جوری است.» حالا هر چه هم به شهرداری ما گفتیم به اعلیحضرت می‌گفتیم و گزارش می‌دادیم اعلیحضرت نمی‌دانم چطور شده بود که از این حمایت می‌کردند. و مثلاً راجع به چند موردی گفتند، «آخر نمی‌شود از بالای سر شهرداری که آدم رد بشود این‌ها.» از این چیزها این‌ها. به‌طوری که اگر من شاه را نمی‌شناختم خیال می‌کردم در این سوءاستفاده‌ها شریک است. یعنی آن‌قدر حمایت می‌کرد. بعد گفتیم، «اعلیحضرت این یک‌همچین چیزی است و آمدند و به من خواستیم با اجازه خود اعلیحضرت تعقیب کنیم قضیه را.» اعلیحضرت باور نمی‌کردند. گفت، «خوب، تعقیب کنید.» من به باهری وزیر دادگستری تلفن کردم و به ارتشبد نصیری رئیس ساواک، ضبط صوت گذاشتیم توی جیب

س- آن‌وقت پاکروان رفته بود، بله؟

ج- بله، بله متأسفانه پاکروان رفته بود. ضبط‌صوت گذاشتیم توی جیب مهندس حکیمی رفت و پول را گرفت و آورد ضبط صوت هم گرفت. شصت هزار تومان به او پول نقد داده بودند صد و چهل‌هزار تومان هم چک. من این‌ها را ضمیمه پرونده کردم. اعلیحضرت گفت، «حالا مطمئن هستید که این پول را.» گفتم، «یعنی می‌فرمایید که بنده از جیب خودم دویست‌هزار تومان دادم که. چک مرتیکه است دیگر.» وقتی که دلایل ساواک و دادگستری خوب جمع کردند، شاه فوق‌العاده عصبانی شد فوق‌العاده. و گفت که از پشت میزش بگیریدش. ها، ببخشید، وقتی که ما دیدیم این صورت مجلس‌ها نامنظم است یک عطایی بود به نظرم یادم نیست اسم کوچکش چه بود؟ عطاءالله بود به نظرم. عطایی بعد نماینده وزارت کشور بود در شهرداری یعنی که لازم نبود این کارهای کوچک را می‌توانست خودش رسیدگی بکند و از طرف من امضا کند. من به او گفتم که این صورت مجلس‌ها را نباید پولش را بدهند. بنابراین شما بنویسید نباید بدهند. به فرض این‌که ما ننوشته بودیم مثلاً باید صبر می‌کرد ما موافقت کنیم تا چه برسد به این‌که بنویسیم ندهید.

س- بله.

ج- اصلاً به فرض این‌که ما اصلاً هیچ ننوشته بودیم او باید تا امضای وزارت کشور را نداشت که جانشین انجمن شهر بود نیاید این پول را می‌داد. این پول‌ها را داد تحت فشار آن، حالا آن مقاطعه‌کار اسمش یادم نیست شاید یادم بیاید آخرش.

س- گوهریان نبود؟

ج- نخیر آن یکی دیگر بود. حالا به شما می‌گویم اسمش چه بود. عرض کنم که پول را گرفتند. حالا اعلیحضرت به من فرمودند که این را حبسش کنید و آن پرونده‌ای که تشکیل شده من گفتم دو سه روز صبر کنید برژنف اینجاست این دیروز به برژنف کلید طلایی شهر را داده حالا هم تا وقتی این‌جاست ما حبسش کنیم خوب نیست. اجازه بدهید که برژنف برود. گفت، «عجب حوصله‌ای شما دارید؟ نه ماه است می‌گویید که باید این را تعقیبش کرد. حالا که ما می‌گوییم تعقیبش کنید می‌گویید دو روز دیگر صبر کنید.» گفتم، «خوب در دو روز اتفاقی نمی‌افتد اعلیحضرت. این‌هایی که مجرم هستند برای محو آثار جرم کارهایی می‌کنند که آن‌ها کمک به کشف جرم می‌کند. بنابراین ولش کنید.» من می‌خواستم لباس عوض کنم بروم مهمانی اعلیحضرت برای برژنف که آن وقت نفر اول روسیه بود. ولی آن‌وقت هنوز نفر اول نشده بود آن‌وقت مثلاً دبیرکل حزب، نمی‌دانم، یک سمتی داشت که بعد شد (؟؟؟) یادم نیست که این تشکیلات کمونیست‌ها چه‌جوری است. در هر صورت نفر دوم بود آن‌موقعی که

س- در نوامبر ۶۳ می‌شود.

ج- بله، بله.

س- من الان در این نگاه کردم.

ج- بله، بله، عرض کنم که برژنف، آن وقت برویم کاخ گلستان. نوکرم گفت که آقای شهردار بسا تلفن می‌خواهند یا شما حرف بزنند. من گفتم که آقاجان به او بگو من توی حمام هستم و می‌خواهم عجله داریم برویم توی مهمانی. و دیر هم شده بود. دومرتبه ده دقیقه دیگر گفت، «شهردار می‌خواهد حرف بزند.» ما گفتیم خوب ببینیم چه کار دارد؟ تلفن را برداشتم دیدم که این بدون این‌که سلام و علیک با من بکند گفت، «آقای وزیر کشور.» گفتم که بله. گفت، «این طرز کار نمی‌شود.» حالا مثل این‌که من مثلاً رئیس کار گزینی‌اش هستم.» شما نوشتید که این چیزها را من پس شما نماینده‌تان نوشته که این صورت‌مجلس‌ها را پس ما پولش را ندهیم.» گفتم که خوب بله. او یک وظایفی دارد لابد صلاح دانسته که ندهید. خوب ندهید.» گفت، «من تکلیفم را باید با شما یکسره بکنم.» حالا من دیدم که این دیوانه است اصلاً. کسی که من می‌توانستم دیروز حبسش کنم یعنی عدلیه حبسش بکند و من واسطه شدم که دو روز عقب بیفتد حالا با من این جوری حرف می‌زند. خندیدم و گفتم، «خوب هر چه صلاح می‌دانید و این‌ها.» ولی رفتم به چیز. آمد پیش من گفت که من می‌دانم شما مراقب من هستید. بنابراین من حالا دست از پا خطا نمی‌کنم.» مفهوم مخالفش این بود وقتی من بروم دست از پا خطا می‌کند. گفتم، «من مراقب من با شما دشمنی ندارم.من به شما گفتم که بیا دست به دست هم بدهیم این شهر را درست کنیم. این شهری که نه هیچی ندارد هیچی. این شهری است که مردم فقط عوارض می‌دهند. حتی برفش را شما نمی‌توانید باور کنید. حتی آب می‌آید مردم خانه‌هایشان را می‌گیرند. آخر باید شهردار در مقابل پولی که می‌گیرد سرویس هم بدهد. شما هیچی نمی‌دهید فقط پول می‌گیرید. هیچی تا بعد که برژنف برگشت به روسیه دادگستری او را گرفت تعقیبش کرد. به‌هیچ‌وجه نه جنبه سیاسی داشت و نه جنبه چیز داشت و نه. اعلیحضرت هم خیلی متأسف شد که این چرا این‌کارها را کرده. بعد شنیدم که شاه می‌خواسته اصلاً او را نخست‌وزیر بکند جای منصور. بعد من این را شنیدم. بعداً یعنی در این‌جا شنیدم. عطاءالله خسروانی به من گفت که می‌خواست که چون رئیس کنگره آزادمردان و آزادزنان شده بود.

س- بله.

ج- می‌خواست اصلاً او را نخست‌وزیر بکند.

س- بله.

ج- که در هر صورت این جریان پیش آمد. هیچ جنبه سیاسی نداشت.

س- مثل این‌که ایشان مطلبی بر علیه اعلیحضرت گفته بوده و به این دلیل

ج- به‌هیچ‌وجه.

س- مثلاً گوش می‌ایستادند و این‌ها

ج- به‌هیچ‌وجه.

س- آها.

ج- این‌ها می‌دانید این‌ها یک چیزهایی هست که بعد درست می‌کنند. هیچ‌وقت اعلیحضرت تا روز آخر از او حمایت کرد. وقتی هم گرفتندش خیلی متأسف بود و می‌گفت، «چرا این‌ها این‌کارها را می‌کنند.» نصیری به من گفت که وقتی که شاه این جریان را چیز خیلی متأسف شد و حرف‌هایی زد به من، به نصیری، که موقعی که قرنی، قرنی‌ای که رئیس اداره دوم بود.

س- بله.

ج- او را شاه تعقیبش کرده بود. داده بود تعقیب بکنند آن‌ها را گفت که افسوس این‌ها این‌کار را می‌کنند. افسوس این‌کارها را می‌کنند این‌ها.» و نصیری خودش می‌گفت که «از حرف‌های اعلیحضرت این‌طور فهمیدم که این برای این برنامه هم داشته.» به‌هیچ‌وجه این‌طور نبود. این‌ها که می‌گویند بعد برای کم کردن یعنی برای تبرئه خودشان است که بگویند که

س- بله.

ج- نه هیچ این‌طور نبود.

س- خوب خیلی ممنونم که این فرصت پیش آمد که شما

ج- بله، بله، من آن را نوشتم این‌ها را مفصل نوشتم.

س- بله.

ج- به حضورتان عرض کنم که دیگر از خاطراتی که در وزارت کشور دارم که البته دلم نمی‌خواهد که این تا من زنده هستم به هیچ‌کس

س- (؟؟؟)

ج- نه به خود (؟؟؟). والا حضرت اشرف با من خیلی نزدیک بود. حتی وکالت اول من هم با دخالت مستقیم خود والاحضرت شده بود یعنی شاه آن‌قدر به من چیز نمی‌کرد با فشار والاحضرت اشرف من مقدمات انتخاباتم فراهم شد. انتخابات هم به شما گفتم چه‌جوری بود.

س- بله.

ج- ها.

س- ولی نگفتید این آشناییتان با والاحضرت اشرف از کجا آغاز شد؟

ج- حالا عرض می‌کنم. عرض کنم که، اجازه بدهید یک دقیقه چیز بشود من یک خرده… والاحضرت اشرف مرا نمی‌شناخت. من وقتی دادستان تهران بودم والاحضرت اشرف مرا شناخت روی مبارزاتی که با توده‌ای‌ها کرده بودم.

س- بله.

ج- و با قوام‌السلطنه. و همان‌طوری که به شما مثل این‌که گفتم، من مخالفتی که با قوام‌السلطنه کردم پشیمانم برای این‌که

س- مثل این‌که قرار بود که راجع به ترتیب افتادن قوام‌السلطنه بفرمایید که در جلسه قبل نگفتید.

ج- نگفتم؟

س- نخیر.

ج- بله.

س- که چه‌جوری ایشان را زیر پایش را جارو کردند و عرض کنم،

ج- بله.

س- کابینه‌اش استعفا داد و به مجلس ردش کردند.

ج- بله. در هر صورت والاحضرت اشرف آن وقت یک نقش فعالی داشت در سیاست.

س- بله.

ج- و کمتر عقب کار مالی و این‌ها بود. شاید یک کمی کم و بیش شنیده می‌شد که عیاشی می‌کند اما کار مالی مطلقاً نمی‌کرد و کار سیاسی می‌کرد. من که رضا روستا را تعقیب کردم به‌عنوان دادستان.

س- بله.

ج- و گرفتم حبسش کردم.

س- بله.

ج- و دیگر با قوام‌السلطنه مخالفت کردم و مظفر فیروز را تعقیب کردم، از این کارها والاحضرت اشرف مثل همه مردم اسم مرا شنید. بعد یک روز فرستاد سراغ من که می‌خواهم تو را ببینم. وقتی رفتم آن‌جا خیلی اظهار چیز کرد که، خوب، من از والاحضرت دو سال هم جوان‌تر بودم که تعجب کرد که دادستان تهران آن‌قدر جوان است. حقیقت این است که یک چیزهای مزخرفی هم گاه و بیگاه در روزنامه‌های توده‌ای می‌نوشتند. ولی حقیقت این است که هیچگونه رابطه‌ای، هیچ‌گونه رابطه‌ای جز رابطه اداری و معمولی بین والاحضرت اشرف و من نبود. بعد والاحضرت خیلی از من حمایت می‌کردند که کارهای مرا دیده بود.و من عضو اصلی، وقتی هم که قوام‌السلطنه مرا برداشت موقتا از دادستانی تهران، آن چند روزه هم من عضو اصلی مؤسس سازمان شاهنشاهی بودم.

س- بله.

ج- بعد والاحضرت دادستان جدید را دعوت نکرد همان مرا به‌عنوان دادستان قدیم دعوت کردند آن‌جا این‌ها. درهرصورت این رابطه بین ما بود. او حتماً آن‌موقع، گفتم که، پرنسیبی داشت و مبارزات سیاسی می‌کرد و می‌خواست که اشخاصی که صمیمی هستند به مملکت و شاه دور خودش جمع بکند. من اول با والاحضرت اشرف آشنا شدم بعد شاه مرا خواست

س- بله.

ج- والا من اصلاً شاه را نمی‌شناختم. یعنی شاه مرا نمی‌شناخت. من شاه را می‌شناختم ولی شاه مرا نمی‌شناخت.

س- بله، بله.

ج- درهرحال، والاحضرت اشرف یک‌روزی تلفن کرد به من، تلفن مستقیم، گفت که، معمولش هم این بود که آقای پیراسته منم. من می‌فهمیدم که. گفت که این نظام خواجه نوری را بکنید فرماندار قزوین. من نظام خواجه نوری را می‌شناختم برادر فروغ خواجه‌نوری بود و می‌دانستم که روی فشار فروغ خواجه‌نوری که ندیمه والاحضرت شده بود این می‌خواست برادرش را بکند فرماندار قزوین. من چون رویم به والاحضرت باز بود شوخی کردم گفتم که نظام خواجه نوری هنوز سنش به شصت سال نرسیده. معمولاً ما شصت ساله‌ها به بعد را می‌فرستیم قزوین. گفت، «من شوخی نمی‌کنم.» گفتم، «بنده هم جدی عرض می‌کنم که این هنوز زود است هنوز در تهران سوکسه دارد این‌ها.» والاحضرت خیال کرد من شوخی می‌کنم ولی این‌کار را انجام می‌دهم. ولی انجام ندادم. پانزده روز بعد تلفن کرد که، چطور شد این‌کار؟ گفتم، «مگر جدی می‌فرمایید؟» گفت که من شوخی نمی‌کنم با شما. دیدم خیلی با عصبانیت حرف می‌زند و من هم همیشه پرهیز داشتم که او با من دشمن نشود. گفتم، اجازه بدهید شرفیاب بشوم.» گفت، «نه اول حکمش را بدهید بعد بیایید پیش من.» گفتم، «اجازه بدهید که من حکمش را بیاورم حضور والاحضرت بدهم. توضیحم را هم گوش بدهید حکمش را هم می‌دهم.» گفت، «حکمش را می‌آورید؟» گفتم، «بله.» گفت، «خیلی خوب بیایید.» من به رئیس دفترم گفتم روی کاغذی که مارک وزارت‌کشور داشته باشد اما در کارگزینی این‌ها سابقه نداشته باشد بیخودی یک چیزی ماشین کن که آقای نظام خواجه‌نوری شما شدید فرماندار قزوین. یک نمره بی‌خودی هم بزن. اما پای این تلفن بنشین نگذار این تلفن مشغول باشد اگر از سعدآباد من به تو تلفن کردم هرچی گفتم همان دقیقه انجام بده. خودم نقشه‌ام این بود که بلکه یک جوری رفع شر بکنم. رفتم پیش والاحضرت و ساعت یازده صبح بود تقریباً، گفت، «حکمش را آوردی؟» گفتم، «بله.» گفت، «بدهید.» گفتم، «بنده یک توضیحی دارم باید عرض بکنم بعد می‌دهم.» گفت، «چیست؟» گفتم، «والاحضرت این اعلیحضرت دشمن ندارد ما برایشان دشمن می‌تراشیم. آخر این نظام خواجه‌نوری که توی مهمانی‌ها همه آقا سرهنگه می‌خواند برای مردم برای خودم هم خوانده. آ‌خر ما چهارصد هزار نفر مردم قزوین را برای چه بدهیم دست این؟ آخر این اگر می‌خواهد فرماندار، اگر والاحضرت کاری در قزوین دارید بفرمایید ببینیم این‌کار چیست شاید ما خودمان بتوانیم انجام بدهیم. اگر می‌خواهید به این‌کار بدهید آخر این را یک فکر دیگر بکنید. و این فرمانداری که آن‌جا هست حالا سر سیاه زمستان زغالش را خریده کرسی‌اش را گذاشته بخاری‌اش را گذاشته بچه‌هایش رفتند مدرسه، ماجرا این را آلاخون والاخونش بکنیم. این هیچی کاری نتواند بکند نفرین که می‌کند. بچه‌هایش تروریست می‌شوند. اگر هم می خواهید یک کسی را ما عوض کنیم باید ماه مهر باشد ماه شهریور باشد که این بعد به او بگوییم که تو را از این‌جا برمی‌داریم فلان جا می‌فرستیم او بچه‌هایش را مدرسه بگذارد. آخر وسط زمستان برای این‌که یک نفر هوس کرده بود جای او ما این را عوضش بکنیم؟ گفت، «شما از چه وقت معلم علم اخلاق شدید؟»

س- عجب.

ج- گفتم که بنده که هیچ‌وقت کار خلافی چیزی نکردم مگر والاحضرت سراغ دارید که من کار خلاف اصولی کرده باشم. من فکر می‌کنم این‌ها. حکمش را هم آوردم ولی می‌خواهم با والاحضرت یک معامله‌ای بکنم.» البته والاحضرت قرمز شده بود و خیلی عصبانی. «پس چرا آمدید این‌جا؟» گفتم، «آمدم یک معامله‌ای بکنم.» گفت، «چیست؟» گفتم، «پس در قزوین کاری ندارید.» گفت، «نه.» گفتم که، «به خواجه‌نوری اگر ما یک کاری بدهیم بالاتر از فرمانداری قزوین والاحضرت راضی می‌شوید؟» گفت، «بله.» گفتم، «اصفهان مهم‌تر است یا قزوین؟» گفت، «اصفهان.» گفتم، «من این را می‌کنمش فرماندار اصفهان و حتی معاون استانداری. حقوقش هم بیش‌تر از این‌جاست. برود اصفهان به شرط این‌که دیگر والاحضرت عقیده‌تان را عوض نکنید و تمام بشود این‌کار.» گفت، «خیلی خوب.» تلفن را همان‌طور که طبق چیز بود به رئیس دفترم تلفن کردم که همین الان تلگرافی به استاندار اصفهان، ابراهیم پارسا بود آن‌موقع، که بعد سناتور شد، ابلاغ کنید که این شده فرماندار و معاون استانداری، آن محل خالی بود. گفتم، «والاحضرت تمام شد دیگر فردا چیزی نفرمایید ها.» گفت، «نه.» البته باید توجه داشته باشید که در جایی که استاندار هست فرماندار چرخ پنجم درشکه است کاری از او ساخته نیست. و من می‌خواستم که از شر این امان باشم یک پست بی‌اثری هم به او بدهم.

س- بله.

ج- و از شر والاحضرت هم در امان باشم. وقتی رفتم به وزارتخانه، تلفن کردم به استاندار اصفهان که آقای پارسا، گفتم این پدرسوخته به من تحمیل شده. آدم دزدی است آدم کثیفی است و هیچ کاری به او ندهید، حقوقش را برود آن‌جا بگیرد حتی کار کدخداهای اطراف اصفهان را هم به این ندهید که کار فرماندار است این سوءاستفاده می‌کند. گفت، «آخر یک‌همچین آدمی را برای من چرا فرستادید؟» گفتم، «والله من گرفتار بودم.» دیگر نگفتم چیست. گفت، «پس کارهای مرا کی بکند؟» گفتم، «من دوتا لیسانسیه جوان خوشنام برایت می‌فرستم که به‌عنوان بازرس استانداری. تو کارهایت را بده آن‌ها بکنند به جای یک معاون دوتا معاون برایت می‌فرستم. ولی از شر این ما را خلاص کن.» پانزده روز بعد گذشت و فروغ آمد، فروغ خواجه نوری نمی‌دانم اسمش را شنیدید یا نه؟

س- نخیر فقط همین چند سال پیش که

ج- کشتندش.

س- کشتند من برای اولین‌بار شنیدم.

ج- ها، ها.