مصاحبه با آقای هلاکو رامبد
فرزند محمد حسین سالار اسعد تالشی
تحصیلات دانشگاهی در رشته بازرگانی
مالک و بازرگان
نماینده مجالس ۱۹ تا ۲۴ از ناحیه تالش
وزیر و مشاور و معاون پارلمانی ۷۸-۱۹۷۷
روایت کننده:هلاکو رامبد
تاریخ مصاحبه: چهارم آگوست ۱۹۸۳
محل مصاحبه: شهرنیس- فرانسه
مصاحبه کننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱
س- همان طوری که قبلاً صحبت شد خواستم خواهش کنم که یک خلاصهای از تاریخچه خانوادگی تحصیلات خودتان و ورودتان به فعالیتهای سیاسی را مطرح بفرمایید که بعد براساس آن یک سری از مطالب را انتخاب بکنیم و راجع به آن صحبت بکنیم.
ج- من در سال ۱۲۹۸ شمسی از یک خانواده به اصطلاح متعین و سرشناس آن دوره، یا شاید بهتر بگویم تا آن دوره به دنیا آمدم و آخرین فرزند این خانواده بودم برای اینکه یک برادر بزرگتر و چهار خواهر از آن هم ارشدتر در خانواده داشتم. پدر من مرحوم محمدحسین خان طالش ملقب به سالار اسعد رییس قبیله یا ایل طالش بود که به تناسب نظام حکومتی قبل از مشروطه، صحیح عنوان بکنیم، شاید در حدود چند قرن فئودال آن محل بودند. و مادر من دختر مرحوم محمود علامیر ملقب به احتشام السلطنه بود که در تاریخ مشروطیت ایران دومین رییس مجلس اولین دوره مشروطیت بود و سهمی در فعالیتهای مشروطیت ایران داشت.
تحصیلات ابتدایی من در تهران مدارس ثروت و سیروس آن زمان، یک سال هم در رشت مدرسه آمریکایی انجام شد. از کلاس شش ابتدایی من را به مدرسه دبستان نظام گذاشتند تا دانشکده افسری که در رشته توپخانه مدرسه را به پایان رساندم و با درجه ستوان دومی که مرسوم آن زمان بود از مدرسه بیرون آمدم و سه سال در سمت فرمانده آتشبار توپخانه و بعد توپخانه کوهستانی و بعد توپخانه صحرایی در هنگ چهار توپخانه و هنگ دو توپخانه صحرایی خدمت کردم.
س- دانشکده افسری را چه سالی تمام کردید؟
ج- من دوران متوسطه را یا به سبب درس خوان بودن خودم یا به سبب درس نخوان بودن سایر شاگردان عوض شش سال در چهار سال خواندم و تقریباً بعد از آن دو سال پریدنهایم باز شاگرد اول میشدم. نتیجتاً در سال ۱۳۱۸ من افسر شدم و دانشکده افسری را تمام کردم و تا سال ۱۳۲۱ در ارتش بودم. در سال ۱۳۲۱ به دو سبب من ارتش را ترک کردم. یکی با درگذشت پدرم و وضع مغشوشی که زندگی مالی و ملکی ما در محل به سبب دوران مرحوم رضاشاه پیدا کرده بود و پدرم هم درگذشته بود. یکی هم به سبب ورود قوای متفقین به ایران و در هم ریختن تمام آرزوهایی که جوانان ارتشی آن زمان در فکر برای خودشان ساخته بودند نسبت به وضع مملکت و ارتش، این بود که از ارتش استعفا دادم. برای رسیدگی به امور ملکی خودم به طالش رفتم. بعد از دو سه سال که در آنجا وضع ملکیام سر و صورتی پیدا کرد برای یک سال به آمریکا رفتم و در شهر اسپرینگ فیلد در…
س- چه ایالتی؟
ج- ماساچوست. در آنجا یک دوره کوتاهی از زبان و یک چند درس از Business Administration که آن موقع یک رشته خیلی جدیدی بود گرفتم و باز برای سر و صورت دادن به وضع زندگی خودم و وضع، بهتر باید گفت، ایلاتی و قبیلهای که در طالش داشتیم موقتاً برگشتم که سر و صورتی بدهم و دوباره به آمریکا بیایم که همان برگشتن بود که من برگشتم و آنجا درگیر مسائل اجتماعی و سیاسی محل شدیم. تا اینکه در دوره هفدهم انتخابات مجلس شورای ملی زمان مرحوم دکتر مصدق اواخر ۱۳۲۹-۱۳۳۰ روی وضع محل و مراجعه افراد ایل من کاندیدای انتخابات شدم که آن شرحش علیحده و مفصل است. از آن به بعد در دورههای هیجدهم و نوزدهم و بیستم زمستانی و بیستم تابستانی، بیست و یکم و بیست و دوم و بیست و سوم و بیست و چهارم بنده در جریان انتخابات و مجلس بودم که هر کدام به نحوی حتی دوره هفدهم و هیجدهم هم که صحبتش شد با وجود اینکه در واقع انتخاب شدم ولی در مجلس شرکت نکردم، آن صورت دیگری دارد.
اواخر دوره بیست و چهارم بود که برای چند ماهی در دولت آقای دکتر آموزگار به سمت وزیر مشاور در امور پارلمانی شرکت کردم که مواجه با تحولات و انقلابات ایران شدیم و من هم جزو کسانی بودم که از ایران خارج شدم. این خلاصه بیوگرافی بنده است.
س- همان طوری که صحبت شد یک سری مطالب به اصطلاح مهم هست که قرار شد سر فرصت آماده بشود و صحبت بکنیم. الان دو سه مورد به نظرم رسید سئوالات کوچکی هست که اگر اجازه بدهید حالا مطرح میکنم. یکی اینکه سرکار مدرسه نظام بودید، آیا تقریباً همزمان با محمدرضاشاه بود یا اینکه شما تاریخها را به خاطر نمیآورید؟
ج- بله درست است. موقعی که ما وارد مدرسه نظام شدیم یعنی دانشکده افسری، مرحوم اعلیحضرت محمدرضاشاه در سال دوم دانشکده افسری بودند یعنی یک سال جلوتر از ما بودند و در سمت ولیعهد بودند و آنجا تحصیل میکردند.
س- از آن زمان چه خاطراتی دارید که جالب باشد طرح و ضبطش در رابطه با ولیعهد آن زمان.
ج- از آن زمان چند خاطره هست. یکی اینکه سه نفر از نزدیکان ایشان در دانشکده بودند دو تا شوهر خواهر ایشان یعنی آقای جم و علی قوام. یکی هم حسین فردوست که دوست نزدیک ایشان بود. آنچه به نظر میرسید این بود که روی طرز تفکر و سیستم کاری مرحوم رضاشاه به ظاهر سعی میشد که این سه نفر هم با وجود نزدیکی زیاد با والاحضرت ولیعهد با اصطلاح آن موقع هیچ نوع امتیازی بر شاگردهای دیگر نداشته باشند، حتی در امور نظافت خوابگاه و سایر مسائل و طرز پوشیدن لباس و تمام خدمات در ردیف سایر شاگردان باشند.
ولی روحیه خوشخدمتی متصدیان، باز مشهود بود که در حد کار خود آنها به طوری که به پیش رضاشاه منعکس نباشد و اینها همیشه یک امتیازات شخصی برای این دو سه تا قائل میشدند به طوری که همین آقایان بعضی از شبها به صورت مرخصیهای غیر مرسوم میرفتند بیرون و آخر شب مخفیانه بر میگشتند و آن اولیاء هم چشمشان را هم میگذاشتند در صورتی که برای سایر شاگردان این مسائل مقدور نبود. خود مرحوم شاه با وجود سن کم خیلی متانت زیادی از خودش نشان میداد و سروان محمود امینی، برادر دکتر امینی، یعنی برادر آقای علی امینی، که سرپرست تحصیلی ایشان بود شاید اطلاعات بیشتری از طرز کار ایشان در آن دوران مدرسه بتواند در اختیارتان بگذارد.
یک واقعه جالبی که در آن موقع پیش آمد این بود که در اواخر دوره دانشکده، مقارن بهار ۱۳۱۸ یک آتشسوزی در قورخانه پیش آمد آن موقع. محل قورخانه روبروی چاپخانه روزنامه اطلاعات بود که شایع هم بود که آن موقع یک رشته خرابکاریهای تروریستی و اینها باز در ایران شروع شده بود. در آن موقع از ساختمان دانشکده افسری که خوابگاه ما بود آن شب این آتش سوزی پیدا بود. روی احساسات جوانی و مقتضای سن، خیلی ما تحریک شدیم و من موجب شدم که این سی چهل نفر شاگردان خوابگاه ما بلند شوند و لباس بپوشند و برای خاموش کردن قورخانه ما هم برویم در صورتی که خروج شاگردان از دانشکده مجاز نبود. رفتیم و در آنجا، یک و دو بعد از نیمه شب بود که از اطفاییه و اینها دستگاهها آمده بودند دیدیم ولیعهد هم که ستوان دو بود حالا یا به میل خودش یا به اشاره مرحوم رضاشاه آمد و پیدایش شد و از دیدن ماها در آنجا خیلی متعجب شدند که ماها در آنجا چه کار میکنیم.
مرتضی خان یزدان پناه، سپهبد یزدان پناه که رییس دانشکده بود از این بیانضباطی ما خیلی ناراحت شد و دستور دادند که ما جمع بشویم و برگردیم به دانشکده. یک بیست و چهار ساعتی همه ما در التهاب و نگرانی عکسالعمل این بیانضباطی و خودرأیی بودیم. آن فرمانده آتشبار ما که سپهبد محمد بهروز بعدی که سروان بهروز آن روز بود خیلی ما را ملامت و تهدید برای تنبیهات شدیدی میکرد تا بعد از ظهر روز بعد دستور دادند که همه ما لباسهای به اصطلاح تمیز مرخصی را بپوشیم و آماده بشویم برای اینکه طبق دستور رضاشاه والاحضرت ولیعهد میآمدند که از ما تقدیر بکنند به مناسبت این ابتکار یا احساسات. دفعه اولی که ما با ایشان دست دادیم به این مناسبت بود که گفتند پدرم به من مأموریت دادند که بیایم و از احساسات شما تقدیر بکنم. این یکی از خاطرات باقیمانده بود و از طرز تفکر رضاشاه.
س- آن وقت خود ولیعهد از نظر شرکت در کلاسها یا در عملیات تا چه حد شرکت میکردند؟ مثلاً معروف است که ایشان صندلیاش با بقیه شاگردان محلش فرق داشته…
ج- البته در سر کلاس که من با ایشان نبودم، برای اینکه ایشان یک کلاس بالاتر بود ولی خب طبیعی است که ایشان لابد جلو مینشست. معمولاً این طور بود که خدمات دانشکده افسری از ساعت شش صبح شروع میشد، ولی ساعت هشت صبح برنامه تعلیماتی بود، آن دو ساعت ابتدا که برای آماده شدن و صرف صبحانه و اینها بود.
ایشان از شروع کار تعلیمات یعنی ساعت هشت مرتباً همه روزه میآمد. در سر کلاسها که معلوم بود که به کلاس میروند و هم دورههای ایشان اطلاعات بیشتری دارند. ولی از جهات عملیات که در خارج از کلاس بود و ما هم میدیدیم، ایشان مستقیم به محل عملیات میرفت، دیگر با خود شاگردان نمیرفت در صورتی که این دامادها از دانشکده با شاگردان دیگر میرفتند. و بیشتر عملیات حضور ایشان به این صورت بود که با آن افسر مربی به اتفاق عملیات را مشاهده میکردند و بحث میکردند. در زمان ما که دیگر ایشان افسر شده بودند گاهی از اوقات با سرگرد صنیعی که بعداً شد سپهبد صنیعی و وزیر جنگ، او آجودان ایشان بود و به سر عملیاتی که ما مشغول بودیم در صحرا میآمدند. ولی البته چون رشته ایشان رشته پیاده بود و رشته ما رشته توپخانه، ایشان بیشتر در قسمت پیاده ابتدا سرکشی میکردند.
س- اگر در آن زمان که محمدرضاشاه دانشجو وکالت بود برای نمایاندن روحیات و خصوصیات اخلاقیاش فیلمی از ایشان تهیه میشد و از شما که آن فیلم را دیده بودید خواسته میشد که اخلاق و خصوصیات ایشان را به اختصار توصیف بفرمایید چه چیزهایی به نظرتان میرسید؟
ج- ایشان در کمال متانت و آرامی، یک حس برتری طلبی و داشتن امتیاز در او مشهود بود، حتی در بازیهای فوتبال. من فوتبال بازی نمیکردم ولی بقیه همشاگردیها تعریف میکردند در هر حال هم ایشان علاقمند بود و هم بازیگران دیگر باز برای خوش خدمتی مصر بودند که توپهای اصلی را ایشان بزند و در غیر این صورت ناراحت میشد. هم در قسمتهای تیراندازی و سواری و اینها به واقع استعدادی بیش از سایر شاگردان نشان میداد به طوری که تیراندازیاش و سواریاش که افسر پیادهای بود، معمولاً شاگردان پیاده سواری نمیتوانند، جزو شاگردان ممتاز واقعی بود.
س- از نظر رابطه ایشان با پدرش مطالب مختلفی گفته شده است. در آن زمان آیا شما اطلاعاتی داشتید یا مشاهداتی میکردید از نظر رابطه پدر و فرزند؟
ج- چند بار پیش آمد که در صحنههایی در مانورها یا بازدیدها مرحوم رضاشاه را با ایشان من دیدم یک رابطه هم مراعات و ادب فوقالعاده از طرف ایشان نسبت به رضاشاه هم محبت و ملایمت زیاد از طرف رضاشاه نسبت به ایشان و ضمناً در عین حال که مطالبی میگفتند شنیده نمیشد ولی محسوس بود که یک توضیحات و تعلیماتی رضاشاه میدهد در صحبت با ایشان، این آن چیزی بود که به نظر من میرسید.
س- چون در گوشه و کنار صحبتهایی شده که مثلاً رضاشاه در بعضی موارد ولیعهد را خفیف میکرد و این میگویند عکسالعملهایی بوده که بعداً در رفتار خود ایشان بوده. در این مورد آیا شما شواهدی دارید؟
ج- من شواهدی ندارم، نخیر من برخوردی نکردم.
س- حالا اگر بشود راجع به شهریور بیست و درباره آن واقعه و مخصوصاً از نظر اتفاقی که در ارتش افتاد خاطراتی اگر دارید بفرمایید. مثلاً وقتیکه موضوع جنگ و حمله به ایران پیش آمد شما کجا بودید؟ چه جور خبرش به اطلاعتان رسید و عکسالعمل خودتان و همکارانتان چه بود؟ چه دستوراتی آمد؟
ج- در شهریور بیست به مناسبت سمتی که من داشتم در باغشاه و آجودان دژبان باغشاه بودم در عملیات جبههای شرکت نداشتم. ولی در چند صحنه آنچه که مشخص بود من حیثالمجموع برخلاف ظاهر ارتش آمادگی یک کار رزمی نداشت و در فاصله همان چند روز به هم ریختگی تشکیلات کارپردازی ارتش در رساندن مواد غذایی و سایر احتیاجات ارتشی محسوس بود. در سه روز، اگر اشتباه نکنم، دوام پیدا کرده بود و در این سه روز که روز آخر طیارههای شوروی اعلامیه تبلیغاتی پخش میکردند، دیگر دستور ختم مبارزه داده شده بود و آنچه که احساسات افسران جوان و همسال من بود خب خیلی شدیداً آماده مبارزه بودند. به طوری که یک سهم در برخورد همان دفاع از باغشاه و آن طیارهها برای خود ما پیش آمد که فرمانده لشگر ما مرحوم بوذرجمهری روی دستور آتشبسی که داده شده بود خیلی ناراحت شده بود از احساسات افسران جوان که میخواستند مقاومت بکنند.
ولی بعد بلافاصله اکثر این افسران ارشد به طرف اصفهان، صحیحتر باید گفت، فرار کرده بودند برای اینکه نمیخواستند با ارتش روس برخورد بکنند. یک خاطره آخری هم از آن بازدید آخری که مرحوم رضاشاه بعد از مرخص کردن سربازها به باغشاه آمد و من حضور داشتم آنجا که از اینکه دید سربازها را مرخص کردند و سرباز خانه آن طور که به صورت نیمه رها شده در آمده خیلی متأثر بود. حتی این نارسایی کار رساندن آذوقه به سربازها و وسائل گفتند، البته خود من در این کار دخالت نداشتم، که به گارد سعدآباد هم اثرش گذاشته شده بود که فرستاده بودند برای سربازهای آنجا علیحده نان بخرند و برسانند خود ارتش موفق نشده بود برساند.
س- راجع به دستور مرخص کردند سربازها روایتهای مختلفی هست که این دستور را کی داده و چه جوری داده شده بود. گویا خود رضاشاه یا مطلع نبوده یا دستور به نظر ایشان نرسیده بود.
ج- ممکن است. در آن موقع شایع شد گفتند که بنا به دستور تیمسار احمد نخجوان که وزیر جنگ بود، افسر نیروی هوایی بود، او داده بوده و بعد مرحوم رضاشاه هم از او بازخواست کرده بوده و به او خشونت و شدتی داشته، آنچه که شایع بود.
س- ولی خب با توجه به مناسباتی که رضاشاه با ارتش داشت این درست به نظر نمیآید که یک همچین تصمیم به این مهمی را یک شخصی مثل تیمسار نخجوان خودش بگیرد. آن موقع عجیب به نظر نمیآمد؟
ج- حتماً. ولی در این سیستم حکومتهای متمرکز فردی، تا موقعی که از طرف رییس بالاتر دستور مغایری داده نشود زیردستها همیشه خیال میکنند که حرف واسطه با کسب اجازه یا طبق دستور رییس بالاتری است و میتوانند که اگر دستوری بدهند انتظار داشته باشند که مرئوسین همه اطاعت بکنند برای اینکه مرئوسین فکر نمیکنند که او جرأت تصمیم گیری شخصی داشته.
س- یک روایتی هم هست که میگویند این دستور را ولیعهد داده بوده به نخجوان. ولی خب اینهم جزو شایعات است.
ج- من هیچ اطلاعاتی ندارم.
س- خب فرض کنید این عدم آمادگی ارتش، این ارتشی که اینقدر وقت و پول صرفش شده بود و علاقهای که رضاشاه به ارتش داشت، چطور در یک همچین موقعی آن جور ناتوان عمل کرده بود. به نظر شما چه عواملی باعث شد که آن طور از آب در بیاید؟
ج- احتمال زیاد این است که افسران درجات بالا از همکاران مرحوم رضاشاه و کسانی بودند که با نظام جدید و وسائل جدید و تشکیلات ارتش آشنایی زیادی نداشتند. در صورتی که مرحوم رضاشاه ارتش جدیدی که بنا کرده بود حتیالمقدور از روی تشکیلات و ترتیباتی که غربیها داشتند علاقمند بود که این ارتش را ترتیب بدهد. نتیجتاً این بود که روی ملاحظه از رضاشاه وارد نبودند آن سران ارتش بیشتر مسائل حفظ ظاهر بود و در عمق این تشکیلات جدید فونکسیون زمان جنگ را به خودش نگرفته بود. فقط ظاهر و نمایش کار یک ارتش منظم و مجهزی شده بود در حالیکه آن تعلیمات و تمریناتی که ارتش باید میداشت تا در زمان جنگ هم عیناً بتواند عمل بکند نداشتند که به آن صورت درآمد. آنچه که برای آن موقع منعکس شد همین بود که ضعف اصلی ارتش در قسمت رساندن مواد خواروبار و مایحتاج جنگی ارتشها بود. ولی خود افسران و سربازان و روحیه جنگیشان و مبارزهشان را خوب تعریف میکردند.
س- یکی از آقایانی که با او مصاحبه شده اظهار کرد که در همان روزها ایشان مراجعه کرده بود به کاخ سعدآباد و اظهار میکند که حتی آنجا آن گارد و آن سربازهایی که میبایستی محافظت میکردند از کاخ نبودند آنجا و اصلاً در کاخ باز بوده و رفته تو و رضاشاه در کاخش قدم میزده بدون محافظ.
ج- من البته در این درجه و موقعیت نبودم که با این مسائل تماس داشته باشم در آن موقع، ولی به فاصله چند روز البته یک panic ای شد از شایعات. بلافاصله که رضاشاه رفت و همه چیز روی هم ریخت و در مورد نرسیدن غذا و نان به گارد هم که شنیده بودید بعید نیست که به یک همچین وضعی افتاده باشد.
س- البته این سئوال بعدی یک مقداری ما را به زمان حاضر میآورد. ولی منظور این نیست که موضوع را قطع کنیم و یک دفعه چهل سال به جلو بپریم. ولی آیا در زمان همین انقلاب اخیری که در ایران اتفاق افتاد عکسالعمل ارتش در آن موقع شما را هیچ بیاد عکسالعمل ارتش در شهریور بیست انداخت؟ هیچ شباهتی سرکار دیدید یا شباهتی نداشت؟
ج- نخیر. در این دوره لااقل تصور شخصی من این است که منحصراً رویه و روحیه شخص اعلیحضرت مخرب همهی امور بود و لاغیر.
س- یعنی اینکه آن فرماندهان و اینها به اصطلاح نایستادند تا به اصطلاح از ارتش استفاده کنند برای…
ج- نخیر خب اینها منحصراً از مرحوم شاه تبعیت میکردند.
س- حتی برای حفظ جان و به اصطلاح موقعیت خودشان.
ج- خب اصولاً باز با رویهای که بود این افسران اکثر کسانی انتخاب میشدند و ترقی زیاد میکردند که روحیه اطاعت و صمیمیتشان و تبعیت از شخص اعلیحضرت در مرحله اول مورد اعتماد باشد. از یک همچین اشخاصی زیاد ابتکار نمیشد انتظار داشت و اینها مثل ماشینی در اختیار مرحوم شاه بودند.
س- از این نظر میشود فرماندهان زمان رضاشاه را تشبیه کرد به فرماندهان دوره محمدرضاشاه؟
ج- در حد دوری که من میتوانم قضاوت بکنم چون فرماندهان دوره رضاشاه که اختلاف سنی با من داشتند، نخیر. آنها چون یک مدتی از زندگیشان را در یک دوران غیر از رضاشاه گذارنده بودند به نظر میآید که حداقل برای خودشان جنبه تشخیص و ابتکارشان بیشتر بود و اینها با وجود تحصیلات بیشتر خیلی مسحور و مجذوب دستورات بودند.
س- آنهایی هم که زمان رضاشاه فرمانده بودند مثل اینکه تجربه عملی بیشتری هم داشتند به خاطر آن…
ج- بله. هم تجربه و هم در محیط دیگری ساخته شده بودند که یک مقداری استعدادهای شخصیشان موجب آن ترقی شده بود، قبل از رضاشاه. بعد البته نزدیکی و آشنایی با رضاشاه موجب آن امتیازاتشان بود.
س- موضوع بعدی که میخواستم سئوال کنم راجع به ارتباط رضاشاه با املاک به طور کلی. تجربه خانواده شما در این مورد چه بود؟ آیا املاکی بود که به نحوی منتقل شده باشد به رضاشاه؟
ج- البته املاک مورد نظر مرحوم رضاشاه به گیلان نکشید. در مازندران بود. تنها موردی که به خانواده ما ارتباط پیدا کرد در یک سفری که مرحوم رضاشاه از آذربایجان به گیلان آمد از طریق آستارا به رشت آمد، که تصادفاً هم من بچه کوچکی بودم و موقتاً برای ایام تابستان آنجا رفته بودیم، بین سال هزار و سیصد و بین هفت و نه بود به تقریب. آنجا یک خانه قدیمی یا اگر بشود گفت قصر کوچکی مربوط به پدربزرگ من بود که در زمان مشروطه آتش گرفته بود و اسکلت آن باقی مانده بود به صورت یک قلعه قدیمی. رضاشاه علاقمند شد و آمد آنجا را بازدید کرد. و بعد دستور داد که آن را برای دولت بگیرند. البته به نظر میرسید که انگیزه مرحوم رضاشاه در آن موقع بیشتر از بین بردن قدرتهای محلی بود، این از جهت تملک شخصی مورد نظرش نبود، گفته بود به درد اشخاص دیگر اینجا نمیخورد.
س- بگیرند یعنی بدون پول دیگر یعنی مصادره بکند.
ج- هر دو تایش مفهوم داشت چون گرفتن به آن صورت مصادره رضاشاه در عین حال که ما خیلی کوچک بودیم اما این چیزها استنباط میشد، به حفظ ظواهر قانونی خیلی مقید بود و عمل گرفتن بود ولی ظاهر با انجام تشریفات قانونی. حالا حتی کسانی که فرضاً وراثت قانونی هم نداشتند، شاید بستگی هم نداشتند به آن خانواده، یک چند نفری را پیدا میکردند از آنها سندهایی میگرفتند برای اینکه ظاهر پرونده درست باشد. شاید هم این علاقمندی که رضاشاه به اجرای قانون داشت موجب شده بود که زیردستها باز روی همان طرز تفکر فقط به حفظ ظاهرش و قانع کردن شخص رضاشاه که موارد قانونی اجرا شده به این صورت پیاده میکردند.
س- از شما املاکی چیز نگرفتند؟
ج- املاکی نگرفتند، نخیر.
س- آن وقت ارتش سرخ در طالش حضور داشت؟
ج- بله، ارتش سرخ به طالش آمد و …
س- از رفتار ارتش سرخ در طالش چه خاطراتی به یاد دارید؟ چون در مورد رفتار ارتشهای مختلف بیگانه که در ایران بودند مطالب مختلفی گفته شده، نوشته شده، تجربه شما چیست؟
ج- بله. ارتش سرخ در طالش چند پایگاه داشتند. در مسیر Convoi هایی بود که کمکهای متفقین از طریق کامیون از خرمشهر به بندر پهلوی و از بندر پهلوی به آستارا میبردند. تماس زیادی با محلیها نمیگرفتند و تماس بیشتر از طریق قنسولگریهایشان با افراد معینی انجام میگرفت و به صورت یک ارتش فاتح که در همه امور بخواهند دخالت بکنند در آنجا نبود. حتی یکی از منزلهای خود من را برای یک قسمتی از کارشان اینها تصرف کرده بودند و گرفته بودند که بعد حاضر شدند برای همان، حالا هر چقدر جزیی، اجارهای بپردازند که البته پرداخت این اجاره و اینها هم یک نموداری از بوروکراسی عجیب و غریب روسها بود که برای هر ماه شصت تومان که میپرداختند این باید یک دفعه به مسکو میرفت و دو مرتبه برمیگشت و الی آخر. اما در سالهای آخر آنچه که قابل حمل بود و تنها چیزی هم که طالش بود درخت بود، کوتاهی نداشتند که اینها را ببرند و حمل کنند و ببرند.
س- خب راجع به این دخالت در امور داخلی، امور سیاسی تقویت حزب توده در مناطقی که تحت اشغال شوروی بوده مطالب زیادی گفته شده است…
ج- بله البته در آنجا هم اینها ایادی داشتند در لباس غیر نظامی که از قبل در سالهای ۱۳۱۰ یکی دو سال قبلش به عنوان مهاجرین ایرانی پس فرستاده بودند که در داخل اینها کسانی بودند که معلوم شد عمال شوروی بودند و اینها با آن دستگاه قنسولگری و خود نظامیهای شوروی تماس داشتند و جزو فعالین گردانندگان تشکیلات محلی بودند. ولی این دخالتها مستقیم از طرف ارتششان که در طالش بود من چیزی به خاطر ندارم.
س- نزدیکترین کنسولگری در رشت بود؟
ج- در بندر پهلوی بود.
س- از انتخابات دوره چهاردهم از طالش…
ج- بله. انتخابات دوره چهاردهم آنها شخصی به نام واثق را که رییس قند و شکر یا دارایی بندر پهلوی بود و با قنسول گویا رابطه دوستی و شخصی داشت کاندیدا کرده بود.
س- این روشن بود که روسها پشت سر ایشان هستند؟
ج- بله. اکثرشان خب جنبه ایلاتی بود و عشیرهای بود و رؤسای عشایر را به طریقی که محسوس باشد از طریق قنسولگری و اینها برای حمایت از واثق تهدید میکردند و تحبیب میکردند و میخواستند و میگفتند. و کاندیدای مقابل او هم مرحوم قائم مقامالملک رفیع بود که ایشان از دوران رضاشاه هم چند بار آنجا وکیل بود. ولی رؤسای عشایر به سبب بستگی با مرحوم قائممقام و به مقدار زیادی هم حس وطن پرستی تلاش داشتند که از انتخاب مرحوم واثق سرباز بزنند و نتیجتاً آخر سر هم موفق نشدند. خود مرحوم قائم مقامالملک گویا با سفارت روس طوری مسئله را حل کرد که خودش وکیل شد. ولی بالاخره بیتوافق آنها انجام نگرفت ولی این توافق در تهران انجام گرفت. اما در بندر پهلوی خب کمک کردند یعنی فریدون کشاورز را انتخاب کردند و نتیجه میگرفتیم که هر جایی که زمینه محلی مساعد بود اینها بیشتر میتوانستند استفاده بکنند. چون خب حزب توده در بندر پهلوی مسلطتر بود.
روایت کننده: آقای هلاکو رامبد
تاریخ مصاحبه: ششم آگوست ۱۹۸۳
محل مصاحبه: شهرنیس- فرانسه
مصاحبه کننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۲
ج- به مناسبت صحبتی که جلسه قبل میکردیم دیشب فکر میکردم، همین طوری که از ذهنم میگذشت به خاطر آمد که در این مدت از ۱۳۲۷ و ۱۳۲۸ که تا اندازهای با امورسیاسی من تماس پیدا کردم تا شروع این اغتشاش و شلوغیهای اخیر ایران، در حدود ده نخستوزیر بودند که، بعضیها بیشتر و بعضیها کمتر در هر حال، تماس مستقیم با اینها من داشتم به تناسب کار و احتیاج و طبیعت سمتام این تماس را داشتم.
اولین اینها مرحوم رزمآرا بود. سپهبد رزمآرا که آشنایی ما در لشکر یک پادگان مرکز در باغشاه شروع شد من آن موقع یک افسر جوانی بودم ستوان یک فرمانده آتشبار صحرایی و رزمآرا مرحوم سرتیپ بود و فرمانده لشکر. این مقارن زمانی بود که ۱۳۲۰ مرحوم رضاشاه ایران را ترک کرده بود و سربازها را هم مرخص کرده بودند و تعداد معدودی سرباز باقی مانده بودند با افسران و درجهداران، روحیه باخته و متزلزل و بلاتکلیف و ناامید.
فعالیت و شخصیت رزمآرا از همان ابتدا خیلی چشمگیر بود. به طوری که تشکیل آن لشکر که در واقع هسته مرکزی تجدید تشکیلات ارتش بعد از مرحوم رضاشاه بود به نظر میآید که مرهون همین فعالیت و شخصیت رزمآرا بود که واحدهای مختلفی را با هر ترتیب و تقدیری که بود جمع آوری میکرد و تشکیل میداد و منظم میکرد و ما آنجا شاهد این صحنهها بودیم که برای نقاط مختلف ایران مثل غرب یا فارس، امثال اینجاها که ناامنی پیش میآمد از همان لشکر یک این واحدها را برای تشویق در حضور شاه جوان محمدرضاشاه حرکت میداد و میفرستاد.
چند صحنه از آن خاطرات به نظرم آمد که جالب است یکی تعداد ساعت کار این شخص است. رزمآرا مرحوم معمولاً صبح خیلی زود شروع میکرد، گاهی از اوقات ساعت پنج و شش در دفتر کارش بود و این کار ادامه داشت تا دیر وقت شب. گاهی از اوقات تا ساعت دوازده شب. ولی جالب این بود که در این فاصله چهار پنج ساعت شش ساعت هم بعضاً این مجدداً برای بازدید میآمد لشکر. از نزدیکانش شنیدم که او با روزی سه چهار ساعت خواب شاید هم کمتر میتوانست خودش را نگه دارد.
صحنه دیگری از ابتکار آن مرحوم این بود که در یکی از همین اجتماعات که لشکری را میخواست برای یکی از نقاط، گویا فارس بود، هنگی را میخواستند برای کمک به امنیت فارس بفرستند، از مرحوم اعلیحضرت دعوت کرده بود و ایشان آمدند. من به اصطلاح ارتشیها وقتی افسران را جمع میکنند میگویند «افسر پیش» موقعی که افسر پیش کرد و همه این افسران را جمع کرد که پادشاه صحبتی بکنند و به اینها دلگرمی بدهند مرحوم اعلیحضرت از اینها سئوال کرد که شما اگر خواستهای هم دارید بگویید. یکی از افسرهای احتیاط یعنی آنهایی که کادر ثابت نبودند فقط برای دوره نظام وظیفه آنجا بودند، یا به تظاهر یا به واقع متعذر شد که مادرم مریض است و من نگران هستم و من را از رفتن معذور بدارید و یک گریهای هم کرد. اعلیحضرت هم دستور دادند که او را معاف بکنند. رزمآرا به ظاهر برای احترام اعلیحضرت همانجا اطاعت کرد و بقیه را دستور دادند و سوار شدند و رژهای از جلوی اعلیحضرت رفتند و رفتند.
گویا آن موقع به این ترتیب عمل میکرد که قبلاً اطلاع نمیداد به این هنگها که به کجا فرستاده میشوند و بعد آماده میکرد و بعد دستور میداد، شاید فقط فرماندهیشان میدانستند. ولی بعد از رفتن اعلیحضرت رزمآرا دو مرتبه افسران را، باقیمانده افسران را آنها که رفته بودند، جمع کرد و با نحوه صحبتی که خودش خیلی بلد بود چه طوری تهییج بکند صحبت مهیجی کرد و نتیجهگیری کرد که سوء استفاده از احساسات پادشاه خودش بزرگترین خیانت است. در حالیکه قاعدتاً جزو اختیارات فرماندهان لشکر نیست درجه او را کند و به عوض معاف داشتن از این به زندان انفرادی فرستاد. خب، این در روحیه بقیه افسران، اثر زیادی داشت که با فرماندهی طرف هستند که در واقع حرف پادشاه را هم گوش نمیدهد و کار خودش را میکند. بعد از چند روز در این فاصله چه گذشت من اطلاع ندارم، در آن جلسات ماهیانهای که تشکیل میداد، راجع به آن هم صحبت میکنیم، این افسر را آوردند و آن طوری که رزمآرا عنوان کرد که خودش، یعنی خود آن افسر، متوجه کار بد خودش شده و معذرت خواهی کرده و آماده است که حرکت بکند و برود به جبهه و ملحق بشود به بقیه دوستانش. خود افسر هم همین صحبت را کرد و رزمآرا خیلی نوازشش کرد و بوسیدش و درجه او را دومرتبه داد و از هم آنجا فرستادش رفت. جلسات ماهیانه گفتیم، یکی از کارهایی که آن مرحوم برای آن موقع در ایران مبتکرش بود، یک جلسات منظمی بود که هر از چندی با تمام افسران لشکر بزرگ و کوچک ترتیب میداد و از تمام مسائلی که مربوط به جمع افسران میشد و در جریان آن هفته و یا آن ماه او برخورد کرده بود یکی یکی مطرح میکرد و صحبت میکرد و تذکر میداد و این طرز عمل برای این افسران جوان خیلی مؤثر بود و از آن رویه قبلی که همیشه این طور مطالب را به صورت بخشنامههای کتبی میفرستادند و اکثراً افراد هم نمیخواندند خیلی متفاوت بود.
بعد رزمآرا سمتهای دیگری پیدا کرد و در فاصله کوتاهی یعنی بعد از هفت هشت سال به نخستوزیری رسید. در زمانی که رییس ستاد ارتش بود بر پایه همان سابقه آشنایی یک چند مراجعه من با او داشتم که البته ارتباط خاص و زیادی با من نداشت. شاید من را هم افسر فعالی تشخیص داده بود. مختصر صحبتی نشان میداد. دیگر آن موقع البته من از ارتش استعفاء داده بودم و پنج شش سال هم بود که فاصله افتاده بود.
ولی خاطراتی که از زمان ریاست ستاد ارتش او دارم این بود که در هر موقع و مورد، اعم از اینکه او در داخل کمیسیون باشد، هر پیغام و یادداشتی که برای او فرستاده میشد بلافاصله دستور جوابش را میداد هیچوقت به بعد موکول نمیکرد. هر نامه و تلگرافی که در روز میرسید همان روز جواب میداد. در این زمینه مرحوم علم، امیر اسدالله علم، تعریف میکردند که ایشان فرماندار کل سیستان و بلوچستان بودند. در آنجا یک فاجعه طبیعی یا سیلی زلزلهای خاطرم نیست چی پیش آمده بود که به تمام مقامات مرکزی مثل نخستوزیر و وزیر کشور وزارت جنگ و ستاد ارتش، جاهای مختلف وزارت بهداری و امثال اینجاها شیر و خورشید ایشان تلگرافاتی فرستاده بودند. به فاصله چند ساعت، اولین جواب از رزمآرا بود از ستاد ارتش که دستور داده شد این کمکها را اقدام بکنند. تا چند ساعت بعد از آن اولین هواپیماها پیدا شدند از کمکهایی که اشاره کرده بود رسید. بعد مرحوم علم تعریف میکردند در مسیری که ما میرفتیم برای آن محل سیل زده چند جا پاسگاههای ژاندارمری جلو اتومبیل راه میرفتند و سراغ من را میگرفتند. معلوم شد که مساژ (پیغام) هایی است که از ستاد ارتش رزمآرا برای رساندن به ایشان فرستاده که اگر آن اولی نرسیده باشد در وسط راه پیدا بکنند. و بالاخره وقتی هم به محل رسیدند دیدند که بله آن امکاناتی که آن موقع بود با پاراشوت دارند وسائلی را که فرستادند تخلیه میکنند میفرستند پایین. خب با نبودن وسائل آن موقع این نمونهای است فقط از طرز عمل شخصی مرحوم رزمآرا بود.
چند خاطره کوچک دیگری از آن مرحوم دارم که حالا اعم از خوب یا بد معرف شخصیت و طرز رفتار او است. راجع به یکی از افسرانی که در طالش حوزه انتخابی من کار میکرد در ژاندارمری آن موقع روی تغییر تشکیلاتی که در ارتش و ژاندارمری داده شده بود، ژاندارمری را دو قسمت کرده بودند. یک قسمت، قسمت حقوقی که وابستگی بیشتر به وزارت دادگستری پیدا میکرد و یک قسمت، قسمت انتظامی که بیشتر با ارتش همکاری میکرد، از جهت امنیتی. آن افسر که مورد نظر بود علاقمند بود که در یکی از این دو قسمت که تصور میکنم قسمت امنیتی و وابستگی به ارتش بود خدمت بکند. هنوز تکلیف اینها معلوم نبود قرار بود بعداً اینها تقسیم بشوند. من به مرحوم رزمآرا مراجعه کردم و خواهش کردم اگر بشود در این مورد یک اقدامی بکند. آن مرحوم تلفنی با رییس ژاندارمری که گویا سرتیپ گل پیرا بود، صحبت کرد و او اظهار کرد که هنوز این تصمیم گرفته نشده و چه. ولی رزمآرا مصر شد که نه این تصمیم را که بگیرید هیچی شمارهای را هم که ضمن آن شماره این افسر حکمش داده میشود آن شماره را به من بدهید من باید به کسی که خواسته بدهم. خب، البته شماره که آنجا تعیین نشده بود، طبعاً شمارهای را که دادند بعداً تحت آن شماره اینها این ابلاغ را صادر کردند یا ردیف او برای بوروکراسی خیلی بطیئ آن زمان برای آن افسر خیلی جالب بود که صبح این تقاضا را کرده و عصر تلگرافاً به او بگویند که چه شمارهای شما در آن محل هستید. یا خاطره دیگری دارم مرحوم دکتر اقبال یا مرحوم هژیر یکی از این دو تا که درست خاطرم نیست وزیر کشور بودند و من از مرحوم رزمآرا که رییس ستاد بود…
س- دکتر اقبال بوده
ج- شاید دکتر اقبال بود. تقاضا کردم که توجهای بکنند تا برای شهرستان طالش محلی که اکنون مرکز اداری آنجا است یک محلی به اسم هشت پر آنجا را تصویبنامهای صادر بشود و متمرکز بکنند. آن یک مسئله جداگانهای است که آن موقع به مناسبت اینکه شفارود مرکز قبلی آنجا کنار دریا، جاده نداشت و جادهای که کشیده شده بود با دریا فاصله داشت آن تمرکز به هم خورده بود و ادارات طالش به کلی در این بیست و چهار فرسخ طول و هشت فرسخ عرض پراکنده بودند. هر کدام از این ادارات در یک جا بودند. ثبت اسنادش در بندر پهلوی بود، ژاندارمریاش در هشت پر بود، شهربانیاش در محل گرگانرود بود الی آخر. جنگلبانیاش در رشت بود، خیلی متفرق بودند. من مصر بودم که محلی بار مرکز اجتماع ادارات فراهم بشود که مردم برای یک کار اداری به فاصله بیست سی فرسخ هی مراجعه نکنند. وقتی با رزمآرا مرحوم این مطلب را صحبت کردم به مناسبت اینکه آن منطقه، منطقه عشایری بود و ارتش تماس بیشتری داشت ایشان به خودش اجازه میداد که در آنجا توجه بیشتری داشته باشد و دخالت بکند با وزیر کشور تلفنی صحبت کرد ولی نحوه صحبت جالب بود که، شاید مرحوم دکتر اقبال بود، از مرحوم دکتر اقبال خواستند که شما این تصویبنامه را فردا در هیئت دولت میتوانید تصویب بکنید یا من فردا صبح به عرض اعلیحضرت میرسانم و تلگرافی به تیپ گیلان تلگراف بکنم که ترتیب این کار را در آنجا بدهند و به همت آن مرحوم فردا تصویبنامه صادر شد.
نکته جالب دیگری در دوره نخستوزیری آن مرحوم من دیدم که اخوی من در بانک کشاورزی کار میکرد و با رییس آنجا که خاطرم نیست اگر اشتباه نکنم آقای مشاور نامی بودند که بعد توی شرکت نفت کار میکرد، برادر مرحوم شریعتزاده دکتر مشاور، اختلافی داشت و برای یک توجه و مساعدتی من به مرحوم رزمآرا مراجعه کردم به اتفاق اخویام.
یک روز تعطیل بود، منزل ایشان در کوچه جم خیابان حشمتالدوله همسایگی ما بود. بعد از ظهری بود و وقتی آنجا رفتم، رزمآرا هم تازه نخستوزیر شده بود چند روزی بود، یکی دو تا اتومبیل هیئتهای سیاسی را دیدم که احتمال دادم، که اگر درست خاطرم باشد، مال سفیر انگلیس بود، سفیر روس بود به اتفاق بودند به چه مناسبتی. ابتدا من وقتی اتومبیلها را دیدم از مراجعه دیگر منصرف شدم معهذا چون آن گماشته اطلاع داده بود ایشان پذیرفتند. یک چند دقیقهای در اتاق دیگری ما نشستیم که این سفرا و مهمانهای ایشان رفتند. بعد رزمآرا ما را پذیرفت. یک چند دقیقهای یادداشتهایی میکرد از مذاکراتی که داشت یا مطالبی که مورد نظرش بود. با همان روی باز و خیلی آماده گوش دادن استقبال از موضوع از ما پذیرایی کرد و مطلب را گفتیم و دفترش را باز کرد و گفت یک روزی در هفته مثلاً سهشنبه صبح ساعت ده شما مراجعه کنید حکم تغییر این رییس بانک را بدهند شما ببرید آنجا ابلاغ کنید. برای من خیلی جالب بود این موضوع که چطور رسیدگی نکرده به صرف اینکه یک شکایتی یکی از کارمندان نسبتاً کوچک بانک که اخوی من بود دارد چه جور محبت میکند. خب، بعداً روشن شد که ایشان از قبل در نظر داشته که رییس بانک را عوض بکند ولی آن حاضرالذهنیاش و ضمناً مدیون و مرهون کردن طرف و اینکه چگونه این محبت را تظاهر بکند و نشان بدهد و طرف را تحت تأثیر قرار بدهد به این ترتیب بود. همین طور هم شد خب به عوض اینکه یک نامه بر آن حکم را ببرد ایشان رفته بودند در دفتر نخستوزیری و معلوم شد آنجا منتظر بودند گفتند اطلاع داریم که تصویبنامه تغییر رییس بانک کشاورزی را داده بودند رسیده بود.
ولی مطلب جالبتر در این مورد نکته دیگری بود. فردای آن روز یا به فاصله کوتاهی آن چند نفر سران حزب توده از زندان قصر خارج شدند، که به دنبال آن شایعات مختلفی پیش آمد. یکی از آن شایعات این بود که با توافق دولت و به دست یا به دستور رزمآرا این کار شده است. که من ارتباط دادم این موضوع را اگر صحت میداشته با همان ملاقات و تعجبی که در این مورد پیش میآید، قدرت اعصاب این مرد بود که در یک همچین جلسه با این اهمیت که یک کار چنین مهمی برای آزاد کردن یا فرار دادن این کمونیستها توافق کرده بود باز اینقدر تمرکز قوای دماغی داشت که بلافاصله برای یک مراجعه شخصی کوچک آماده بود که باز کسی را و بدون هیچ چیزی که از قیافهاش دیده بشود بپذیرد. ولی بعد از رزمآرا مرحوم…
س- راجع به قتلش به غیر از آنچه نوشته شده شما خاطرهای، اطلاعی، چیزی دارید که بیان کنید؟
ج- راجع به قتلش مثل همه اموری که پیش میآمد، شایعات مختلفی تعبیر و تفسیر شد. البته من تماس دائمی با ایشان نداشتم که بدانم. فقط از لحاظ آشنایی شخصی که داشتم خب خیلی متأثر و متأسف شدم. اما آنچه که مسلم بود این بود که روحانیونی که دست در کار سیاست بودند، اگر هم مستقیماً در این قتل دخالت نداشتند معهذا خوشوقت شدند و نسبت به او عناد و لجاجی داشتند. برای اینکه همان روز من، یعنی روز مجلس ترحیم او، به مسجد رفتم و در آنجا به نظر میآمد که برای اینکه یک واعظی را بالای منبر بفرستند مواجه با اشکالاتی بودند و کسی حاضر نبوده برود. و مرحوم قائم مقامالملک رفیع هم که با نخستوزیران وقت در آن زمان خیلی نزدیکی و روابط داشت و حتی چند روز قبلش توی روزنامهها منعکس بود که به اتفاق مرحوم رزمآرا برای بازدید بیمارستان راه آهن رفتند. در صورتی که خب به آقای رفیع ارتباطی نداشت که به بیمارستان راه آهن برود. این حکایت از نزدیکی آن دو مرحوم میکند، معهذا در این مجلس ترحیم حاضر نبود. چون ایشان با روحانیون ارتباط نزدیکی داشت. چون در آن موقع مرحوم قائممقام وکیل طالش بود، من به تصور اینکه برای ایشان کسالتی پیش آمدی کرده بعد از مجلس ترحیم به سراغ ایشان رفتند. دیدند نه بحمدالله سلامت و در منزل طبق معمول آماده پذیرایی است، جماعتی هم هستند و ایشان هم از نرفتن در مجلس ترحیم به نحوی اظهار اعتقاد میکند که خب موردی نداشت رفتن آنجا. جالب اینکه مرحوم علا بعداً بعد از رزمآرا برای یک مدت موقتی نخستوزیر شد آن روز در همان موقع که آنجا بودیم به دیدن مرحوم قائممقام آمد و همین مسئله نرفتن مرحوم قائممقام به مجلس ترحیم مطرح شد که یکی از حضار که من نمیشناختم ولی آدم شوخی بود یک داستان بامزهای از ملانصرالدین تعریف کرد: «گفتند ملانصرالدین از خانه بیرون رفت که به مجلس ترحیم نوکر حاکم برود ولی خیلی زود برگشت. پرسیدند چطور شد نرفتی؟ گفت معلوم شد خود حاکم مرده است. برآشفته شدند تو که برای ترحیم نوکر حاکم میرفتی اینقدر نزدیک بودی چطور برای ترحیم خود حاکم نمیروی؟ گفت برای او میرفتم که حاکم ببیند ولی حالا که حاکم که مرده برای چه بروم؟ که مخالفش ببیند؟» این خاطره هم، این شوخی از آنجا باقی مانده که الان کسی که این را میگفت نمیشناختم ولی نزدیک بود با مرحوم رفیع.
س- راجع به نقش آقای علم، یکی از شایعات متداولی است. عدم نارضایی ظاهری شاه از این اتفاق افراد حرفهای مختلف زدند و گفتند که ما بلافاصله یا چند وقت بعد شرفیاب شدیم و ایشان هیچ ناراحتی چیزی از این مطلب نداشتند، متأثر نبودند.
ج- آن موقع که من خدمت اعلیحضرت شرفیاب نمیشدم تماسی نداشتم. مرحوم علم را هم آن موقع مطلقاً نمیشناختم. ولی همین شایعهای که می فرمایید دیگر به شاه رسید. و حتی بعضی اوقات بعداً که با مرحوم آقای علم آشنایی پیدا کردم به شوخی و اشاره هم در حضور خود ایشان این مطلب گاهی از اوقات بعضیها تک مضراب میزدند. دیگر واقعیتی شده بود.
س- عکسالعمل ایشان چه بود؟ لبخند میزدند؟
ج- طبق معمول. ایشان که آدم خود نگهداری بود.
س- یک مطلب دیگر. پس تیمسار رزمآرا اینجور که بعضیها میگویند که آدم خشکی بوده و به اصطلاح سیاست مدار نبوده و اینها اینجور که شما می فرمایید این طورها هم نبوده. ظاهراً آدم مردمداری بوده، آدمی بوده که بلد بوده چه جور محبوبیت برای خودش ایجادکند.
ج- البته فاصله سنی و مقام و سمتی که من با مرحوم تیمسار رزمآرا داشتم طوری نبود که بتوانم قضاوت کاملی درباره کار او بکنم. خاطراتی که من از آن مرحوم داشتم به این ترتیب بود که در جلب همکاری و نشان دادن صمیمیت و قاطعیت آدم فوق العادهای بود حالا کسانی که با او کار سیاسی کردند بهتر میتوانند اظهارنظر بکنند.
ولی نکتهای که باز برمیگردد به مرحوم رزمآرا، در انتخابات دوره شانزدهم در طالش علیه مرحوم قائم مقامالملک رفیع تشنجاتی بود و مردم اظهار تمایلی میکردند که من در این کار شرکت بکنم و تلگرافاتی به خود من فرستاده بود. تصادفاً در خیابان برخورد کردم به مرحوم رزمآرا صبح که این تلگراف رسیده بود منزل من در حشمتالدوله بود و منزل ایشان هم در کوچه جم، به طرف خیابان اسلامبول که پیاده میرفتم، مرحوم رزمآرا هم رییس ستاد بود و معمولاً پیاده صبحها میرفت.
س- بدون گارد؟
ج- بدون گارد بله تنها میرفت به طرف ستاد.
س- با لباس نظامی یا شخصی؟
ج- با لباس نظامی. برخورد کردیم. البته نه همیشه بعضی اوقات چون چند بار برخورد کردیم. چون تلگراف تازه رسیده بود برخورد کردیم بعد از سلام چون در یک مسیر میرفتیم من چند کلمهای با ایشان مطلب را مصلحت کردم که آیا صحیح است که من شرکت بکنم به نظر شما؟ آن موقع در ارتش دخالت زیادی در کار انتخابات میکرد برای اینکه در واقع وسیله دست مرحوم اعلیحضرت بود. عبارتی که مرحوم رزمآرا عنوان کرد حکایت از یک بدبینی فوقالعاده نسبت به اکثر گردانندگان مجلس داشت در اینکه اینها ایادی خارجی هستند. حالا درست عبارت خاطرم نیست ولی خلاصه مطلب میخواست بفهماند که اینها ساخته و پرداخته خارجیها هستند و تا موقعیکه نتوانید مبارزه قطعی بکنید این وضع ادامه دارد. حالا این را برای خاطر دلخوشی من میگفت یا اعتقاد خودش بود چه عرض کنم.
س- پس توصیهاش این بود که سرکار شرکت بفرمایید یا شرکت نکنید؟
ج- در آن موقع امکان موفقیتی برای من نمیدید. در انتخابات دوره هفدهم اولین دورهای بود که من در انتخابات شرکت کردم. البته باید گفت بیشتر برخلاف آن توصیه مرحوم رزمآرا و تبلیغات دولت وقت که مرحوم دکتر مصدق بود در شرکت همه مردم و تضمین آزادی انتخابات موجب این هیجان مردم و شرکت خود من شد. اما در آن دوره آزادی، من چند نتیجه گرفتم که بر میگردیم به حرفی که جلسه قبل خدمتتان عرض میکردم که هر ملتی لایق همان حکومتی است که دارند حالا این حرف مال هر کسی باشد چون این را به خیلی اشخاص نسبت دادند از حضرت علی گرفته تا ژان ژاک روسو در فرانسه بگویم مال کی است فرق ندارد. در آن جریان انتخابات با تمام تبلیغ و تظاهرات زیادی که در آزادی انتخابات میشد معهذا هر کسی در حدی که مقدورش بود که به تله نیفتد از اعمال نظر خودداری نداشت. کما اینکه تیپ گیلان به مناسبت اینکه با سران عشایر تماسهایی داشت به تمام وسائل با تهدید و تحبیب این رؤسای عشایر برای کمک به کاندیدای خودشان استفاده میکرد.
س- خودشان یعنی موردنظر شاه.
ج- بله ظاهراً این طور باید بوده باشد. همین آقای امیر تیموری که صحبت او را میکردید وزیر کشور بود و به ظاهر هم گفتند که ایشان واقعاً مصر بود که در این کار بیطرف بماند. ولی حالا این تصادف بود یا دست مأموری در کار بود چون فرمانداران آن دوره را به قید قرعه انتخاب کرده بودند. قرعه چنین افتاده بود که یکی از نزدیکان خیلی متعصب مرحوم رفیع از آنجا درآمده بود. این مسئله گذشت. برای هر منطقهای مرحوم مصدق یعنی تشکیلات دولت سه بازرس تعیین کرده بودند که یکی اصطلاحاً بازرس قضایی بود از دادگستری و دو تا هم از کارمندان دولت وزارتخانههای دیگر، در آنجا کسانیکه آمده بودند از وزارت کار بودند که اینها دائم نظارت بکنند. و یک شورایی در تهران به عنوان شورای عالی انتخابات تحت ریاست یکی از قضات عالی رتبه دادگستری که تصور میکنم آقای ویشکایی بود تشکیل داده بودند یا اگر آقای ویشکایی نبود، آقای ویشکایی یکی از آن اعضای شورای عالی انتخابات بود، که دستورات و تصمیمات اگر مواردی پیش میآمد در هر شهرستان از نظر این شورا باید میگذشت. در جریان انتخابات هر چه شکایت میشد از اعمال نظرها و دخالتهای مأمورین و این بازرسها هم گزارش میدادند هیچ نوع عکسالعملی از تهران بر نمیآمد برای اینکه…
س- رقیب شما هم این آقای رفیع بودند، شما با ایشان مبارزه میکردید.
ج- بله. هیچ عکسالعملی دیده نمیشد. مثل اینکه مأمورین وظیفه خودشان را انجام میدهند در این دخالت. تا بالاخره یک بار موجب شد که در زد و خوردها یک نفر گلوله بخورد، از افراد طرفدار ما به اصطلاح، و با زحمتی تلفنی و با آقای دکتر مصدق صحبت کردیم که اینجا یک همچین وضعی است.
س- خود شما شخصاً با ایشان صحبت کردید؟
ج- بله، تلفنی و خیلی هم مشکل بود برای اینکه ارتباط تلفنی آن موقع از طالش به تهران کار آسانی نبود. مرحوم دکتر مصدق هم که اکثر در رختخواب بود و خیلی گرفتار معهذا صحبت کردم. وقتی موضوع را که حاکی از دخالت ارتش و تیر خوردن یک فردی بود صحبت شد آن مرحوم استقبال کرد که خود شما یا کسانی که از مطلب درست اطلاع دارند فوری بفرستید تهران بیایند اینجا من آنها را ببینم. من دو نفر از افراد سرشناس محلی را فرستادم که بروند خدمت آقای نخستوزیر. با جادههای خراب آن موقع و وضع ناجور در هر حال آنها شب به تهران رسیدند خیلی گردآلود و خسته. در نخستوزیری، یعنی منزل آقای مصدق، منتظر اینها بودند. وقتی اینها رسیدند آقای مصدق اینها را پذیرفت و خیلی با اشتیاق و استقبال حرفهای اینها را گوش داد. اینها هم از همه جا بیخبر، آن طوری که خودشان تعریف میکنند، به موضوع خیلی شاخ و برگ دادند و دخالت ارتش و..
س- یعنی تیر از طرف یک ارتشی زده شده بود؟
ج- بله به عنوان برقراری نظم ولی در واقع برای مرعوب کردن اشخاص. تیر تعمدی نبود دیگر تصادفاً خورده بود ولی تیراندازی را میکردند آنها، به اصطلاح تیر هوایی میزدند و تصادفاً خورده بود. مرحوم دکتر مصدق اینها را خیلی دلگرم کرده بود که این وضع را آنجا تغییر میدهیم و باید حالا هیئت دولت تشکیل بشود و شما این مسئله را باید در هیئت دولت بگویید. در حدود ساعت ده یازده شب فرستادند عقب وزراء و هیئت دولت تشکیل شد. آقای مصدق میگویند که اینها بروند مطلب را در هیئت دولت که اتاق پشت بود آنجا تکرار بکنند. اینها دفعه دوم داستان را مفصلتر و با حرارت بیشتر برای اینکه کدخدای محل رفته در هیئت دولت دیگر معلوم است چه داد سخنی میدهد، به تفصیل تعریف میکنند. بعد که صحبت میشود برمیگردند پیش آقای نخستوزیر که بگویند خب ما مرخص میشویم میپرسند که آقای وزیر جنگ هم آنجا بود؟ میگویند نه وزیر جنگ نبود. این آقای شمسالدین امیر علایی که آن موقع در دولت مرحوم دکتر مصدق بود در عین حال مثل رییس دفتر رفت و آمد میکرد توی اتاق و اینها به ایشان آقای مصدق میگویند که وزیر جنگ را باید پیدا بکنید که این حرفها را بشنود. مرحوم سپهبد یزدان پناه وزیر جنگ بود. گویا در حدود ساعت نیم بعد از نصف شب بالاخره یزدان پناه را پیدا میکنند و میرود، که اتفاق فوقالعادهای افتاده و حاضر میشود در اتاق آقای دکتر مصدق دو مرتبه برای دفعه سوم آقای مصدق اصرار میکنند که مطلب را بگویید. اینها به تفصیل مطلب را میگویند و بیخبر از همه جا به تصور اینکه مرحوم دکتر مصدق در این موضوع نیتش تأمین آزادی انتخابات است ضمن گفتوگو از آن افسر که چنین کرده برمیگردند میگویند تنها این فرمانده نیست که این کار را میکند فرماندار بدتر از همه، این از عاملین شخصی یکی از کاندیداها است و این دخالتهای ناروا را میکند و این کارها را کرده است. ابتدا قبل از این صحبت، آقای مصدق به یزدان پناه عنوان میکند که شما همین امشب میروید این مطالب را به عرض اعلیحضرت میرسانید و میگویید که من برای فردا صبح در بالای سر بازار شعار خواهم نوشت که تا موقعی که ارتش در انتخابات دخالت میکند، من دیگر توی کار انتخابات دخالت نخواهم کرد و در واقع تهدید بود. وقتی که این افراد مسئله فرماندار را مطرح میکنند که یزدان پناه برمیگردد که این فرماندار که دیگر به ارتش مربوط نیست مرحوم مصدق بلافاصله قیافه را عوض میکند و میگویند: «چی گفتید؟ فرماندار یا فرمانده؟» میگویند نه قربان فرماندار هم بدتر از آن. به اعتراض به اینها میگویند بلند شوید پس معلوم میشود همه را مزخرف میگویید و اینها را روانه میکند. نتیجه این شد که فهمیدیم که مرحوم مصدق از آن همه توجه و علاقهای که نشان داده بود که آدم بفرستید و صحبتها را توی هیئت دولت بگویید و اینها یک بهرهبرداری در کشمکشی که با دربار و اعلیحضرت و ارتش داشت و میخواست دست آنها را از انتخابات کوتاه بکند و الا در دخالت مأمورین خودش خیلی تعصبی نداشت.
س- با آن ویشکایی مناسبات شخصی خوبی داشت؟
ج- آن را بنده نمیدانم. نخیر آنرا نمیدانم. ولی در هر حال یا نمیخواست یا نمیتوانست آنچه که وعده داده بود تأمین بکند. در این جریان انتخابات چیز دیگری مورد نظر بنده بود. بعد از این انتخابات به این ترتیب انجام شد که هر مأموری اعم از بزرگ و کوچک در هر حدی که بود لااقل در جهت نظر خودش یک نوع اعمال نظری میکرد، حالا که دستور مستقیم دولت نبود در هر حال دولت دستور مستقیمی نداده بود، این مشهود بود. پس از اینکه انتخابات تمام شد آن هم با تفصیل زیادی چون در حدود یک هفته رأی گیری میکردند.
س- در طالش.
ج- در طالش.
س- برای چند تا رأی؟
ج- جمعاً در پنج صندوق دوازده هزار رأی. یعنی هر صندوقی دو سه هزار رأی و یک هفته طول میکشید که با تفاصیلی فرد به فرد با دقت بیایند.
س- کاندیداها خودشان نظارتی روی صندوقها داشتند؟
ج- کاندیداها هم افرادی را گذاشته بودند.
س- شب بخوابند پای صندوقها؟
ج- که شب بخوابند پای صندوقها و هر کدام از طرفین کسانی را در داخل هیئت نظارت داشتند که نتیجتاً نسبت به هر رأی دهندهای تمام… چون محلیها همدیگر را میشناسند کدام طرف کی هستند آن سختگیری را راجع به اوراق هویت و شناسنامه و شرایط رأی دادن و اینها میکردند. فرد به فرد خیلی با دقت.
س- پس روش کار طوری بود که عملاً دخالت یا تغییر صندوق غیر ممکن بود با این ترتیب.
ج- بله و نتیجتاً بعد از یک هفته و خود رأی دهندگان هم چون خیلی در این کار زحمت کشیده بودند و تعصب به خرج داده بودند و اکثراً تعداد زیادی از آنها تا صبح هر شب دور آن خانهای که صندوق تویش بود مراقب بودند که کسی نرود و نیایند. آرایی که به این ترتیب خاتمه کرد خوانده شد و رأی آن اعلام شد و صورتجلسهاش تنظیم شد. چون اکثریت اعضاء هیئت نظارت به دست آن فرماندار طرفدار مرحوم رفیع بودند با دخالت پشت پرده و تهدیدات ارتش بعد از خواندن رأی و اعلام اینها استعفا داند از انجمن نظارت.
س- نتیجه رأی چه بود؟
ج- نتیجه رأی این بود که جمعاً در حدود، این پنج تا صندوق، هشت هزار و خردهای رأی من داشتم و سه هزار و خردهای رأی مرحوم قائم مقامالملک رفیع و رادیو هم این را اعلام کرد. بعد که انجمن استعفا داد طبق قانون انتخابات میبایستی که اعضاء علیالبدل را فرماندار دعوت بکند و به کار ادامه بدهند. ولی همین قضات شریف در تهران که شورای عالی را تشکیل میدادند به دستیاری آقای ویشکایی که از منسوبین نزدیک مرحوم قائم مقامالملک بود دستوری صادر کردند که فرماندار اعضای انجمن را دو مرتبه به کار دعوت بکند همان قبلیها را چون میدانستند که آن قبلیها طرفدار آقای رفیع هستند.
روایت کننده: آقای هلاکو رامبد
تاریخ مصاحبه: ششم آگوست ۱۹۸۳
محل مصاحبه: شهرنیس- فرانسه
مصاحبه کننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۳
عبارت خاطرم نیست ولی مفهوم مطلب این بود که به اینها تفهیم بکند که همه کار دست شما است، هر جوری که میخواهید عمل بکنید بعد قضاوتش با مجلس است. به این ترتیب عمل کردند که بدون اینکه کسی خبردار بشود به طور خصوصی شاید در خارج از حتی محل شهر این تعداد مجدداً جمع شدند و از پنج تا صندوق چهارتای آن را که تعداد آرای مرحوم رفیع کمتر بود باطل اعلام کردند. در یک صندوق تنها صندوقی بود که شانزده عدد مرحوم رفیع بیشتر رأی داشت و در آن صندوق گویا جمعاً هزار رأی بود، هزار و چند رأی بود که پانصد و چند تا مال مرحوم رفیع بود، چهارصد و نود و چند تا هم مال من. آن یکی را از جمع دوازده هزار رأی معتبر شناختند و حتی آن صندوق اصلی که خودشان هم رأی گرفته بودند چون هیئت نظارت صندوق اصلی را خودش نظارت میکرد، خودشان هم رأی گرفته بودند آن را هم باطل کردند و به این ترتیب یک اعتبار نامهای برای مرحوم رفیع صادر کردند. از این طرف اقدامی هم که ما کردیم این بود که اعضای علی البدل را تشویق کردیم که شما بنا به وظیفه باید جمع بشوید. اینها هم جمع شدند و به اعتبار آن استخراج اولیه خود هیئت نظارت یک اعتبار نامهای برای من صادر کردند. به این ترتیب در آن انتخابات با دو تا اعتبارنامه ما به تهران آمدیم.
در این جریانات، آنچه مورد نظر بنده از این بحث بود این بود که ملاحظه می فرمایید که اگر دولت وقت هم به هر سیاستی یا معتقدانه یا متظاهرانه برای آزادی انتخابات تلاش میکرد، دست اندرکاران اجرا از دخالت و اعمال نظر خودداری نمیکردند. در تهران که آمدیم مرحوم دکتر مصدق برای تظاهر به بیطرفی خودش تا موقعی که مجلس تشکیل نشده بود نمایندگان را با مکاتبه تماس نمیگرفت، با رادیو تماس میگرفت. به طوری که در خانهاش هم که دعوت میکرد برای چند جلسه در رادیو میگفتند که آقای نخستوزیر از وکلا دعوت میکند که فلان روز جمع بشوند. در رادیو گفتند و از دفتر ایشان هم به من تلفن کردند که منظور آقا این است که شما هم بیایید. در آن جلسه رفتیم. ایشان در آن جلسه یک مقداری هم مشغول صحبت بودند وقتی من رسیدم.
س- کجا جمع شدید این عده به این بزرگی؟
ج- پشت منزلش ایشان باغی داشت که قبلاً سفارت ژاپن بود و آن باغ متعلق به خود آقای مصدقالسلطنه بود که بعداً تقسیم کردند و خیابانی از داخل آن دادند که از خیابان کاخ میرفت میرسید به خیابان پهلوی. باغ بزرگی بود در آنجا چادر زده بودند. در آن جلسه هم یک مقداری تظاهر به اظهار محبت به من داشتند برای اینکه جلب توجهای بکنند که ایشان بینظر هستند. ولی وقتی که مجلس تشکیل شد که چند جلسه ابتدا تا موقعی که اعتبارنامهها مطرح نبود من هم شرکت میکردم، خب تمام خود همین وکلا که لااقل خودشان مدعی بودند که انتخابات آزاد انتخاب شدند، تحت تأثیر سیاست و مصلحت فردی خودشان در جهتی که منفعت شخصیشان بود رأی میدادند نه در جهت واقعیت. تا به طوری که وقتی این پرونده در مجلس مطرح شد مرحوم زهری همکاری دکتر بقایی بود در حزب زحمتکشان، و آقای مهندس حسیبی این دو نفر از معترضین به آن پرونده بودند و نحوه کار انتخابات. ضمن مطالبشان که در صورتمجلس منعکس است چند مطلب عنوان کردند که به نظر جالبتر بود. یکی از این آقایان عنوان کرد که بحث وکالت حسن یا حسین نیست ولی هر کسی را میشود به نمایندگی شهرستان طالش احتمالاً شناخت برای اینکه ما ضابطهای نداریم برای اینکه این مورد علاقه مردم هست یا نیست. به استثناء جناب رفیع برای اینکه تعداد شکایاتی که علیه ایشان با امضاء و سندیت در این پرونده شده بیشتر از تعداد رأی ایشان است، چون در واقع هم در آن موقع مردم وقتی که دیدند به این ترتیب چرخیده دسته جمعی و تنهایی خیلی در صدد شکایت برآمدند. بنابراین اگر این چهارصد و خردهای پانصد و خردهای رأی را ملاک انتخابات ایشان قرار بدهیم قریب هزار و خردهای اینجا شکایت هست در پروندهاش. یکی دیگر هم همان استناد انجمن مرکزی بود که وقتی که هیئت نظارت خودش صندوقی را که نظارت داشته خلاف رأی میگرفته چه جوری به کارش ادامه داده؟ پس این تا روز آخر که خوانده و صورتجلسه کرده که دو سه هزار رأی هم این تو هست این را معتبر دانسته. بعد که دیده توی آن رأی آقای رفیع نیست این را باطل کرده است. در این فاصله کاغذهایی پیدا شد بخط آن مرحوم فرماندار که این صندوقها راهی جمع و تفریق میکرده که کدام را با هم بگذارند تا مرحوم رفیع زیاد در بیاید. بعد اینها را معلوم شد که نوشته بودند متوجه نبودند پاره کردند ریختند همانجا. دیدند نه فقط یک صندوق میشود، حالا بگذریم از این. این مرحله دومی راجع به خود نمایندگان بود که یک طبقهای غیر از مأمور دولت بودن و اینها هم اعتقادی آزادی انتخابات نتیجتاً نداشتند.
س- نتیجه رأی گیری آن وقت چی شد در این مورد؟
ج- نتیجه رأی گیری جمله جالبی بود که مرحوم خسرو قشقایی عنوان کرد. خسرو قشقایی نماینده کمیسیون تحقیق بود. ایشان در جواب معترضین…
س- کمیسیون تحقیق چه گزارشی داد؟
ج- الساعه جزییاتش خاطرم نیست.
س- نه، منظور این است که کدام طرف را گرفت.
ج- گویا سمبلش کرده بودند. جواب ایشان که حکایت از همان نظریه کمیسیون تحقیق میکرد این بود که بله به طوری که آقای زهری گفتند با هیچ سریشمی نمیشود آقای رفیع را نماینده طالش دانست ولی طبق آییننامه مجلس اگر مجلس رأی داد کار تمام است. حالا چون صحبتهای اشخاص مطرح نیست و قصدمان یک مطالعهای در جمع اوضاع سیاسی آنجا است. مرحوم قائم مقامالملک هم خیلی سیاست خوبی را پیش گرفت. عنوان کرد که من از جریان انتخابات اطلاعی ندارم و دولت آقای دکتر مصدق انتخاباتی را انجام دادند و من را هم به اینجا آوردند حالا این بسته به رأی مجلس است. اکثریت وکلا هم آن موقع که طرفدار دکتر مصدق بودند و رأی دادند تمام شد. حالا بنده شخصاً خب به مصداق عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد، خیلی نفع بردم از اینکه وارد آن مجلس و آن ماجرا نشدم و همیشه وقتی به عقب برمیگردم چه حسن تصادفی تلقی میکنم این جریان را. اما از اینکه یک ملتی تا موقعی که گردانندگانش و بعد خودش هر کدام در حد خودشان به واقع معتقد به یک اصولی نباشند یک دولت به تنهایی نمیتواند آن اصول را پیاده بکند. نمونهاش همین جریان انتخابات دوره هفدهم.
س- در آن صحبتهای انتخاباتی اولاً برای جلب آراء مردم طالش دو نفر کاندیدا چه اقداماتی میکردند و چه صحبتهایی و چه تفاوتی صحبتهایشان با یکدیگر داشت؟
ج- در آن زمان مطلقاً برنامه و ایدئولوژیهای سیاسی برای رأی دهندگان مطرح نبود. آنچه که در طالش مطرح بود روی دو عامل میچرخید. یکی مردم طالش، همان طوری که صحبت کردیم، بیشتر به وضع قبیلهای و عشیرهای زندگی میکنند. بعد از پیش آمدن مشروطه تعدادی از کدخدا مردها که زرنگتر بودند و پایشان به تهران باز شده بود و اینها با حمایت مرحوم قائم مقامالملک که در دوران رضاشاه هم چندین دوره در آنجا وکیل دستوری بود چون اهل طالش که نبود مرحوم قائم مقامالملک نفوذی پیدا کرده بودند که در محل خیلی اعمال قدرت نسبت به مردم میکردند و مردم از این فشار این متنفذین محلی که مورد حمایت مرحوم قائم مقامالملک بودند و قائم مقامالملک به محل نرفته بود و مردم را هم نمیشناخت و مردم هم او را نمیشناختند فقط همین چند نفر را میشناخت ناراضی بودند، یکی انگیزه این بود. یکی هم به تعصب اینکه من اهل محل بودم و به عبارت خودشان خانزادهشان بودم و خاطراتی از پدر و پدربرزگ و گذشتهها داشتند یک تعصب محلی پیدا کرده بودند. خب من در محل البته به شیوه امروز غربیها در همه جا میرفتم و برای آنها صحبت میکردم و در جهت نظر خودم تبلیغ و تشویقشان میکردم که خود این هم تا اندازهای مؤثر بود که اینها میخواستند وکیلشان را ببینند و تماس با او داشته باشند.
س- چه قولهایی میدادید؟ چه اظهاراتی میکردید که مثلاً چه خواهم کرد …
ج- چیزی که بیشتر آن موقع مطرح بود در واقع همان تأمین عدالت بود برای اینها بیشتر از همه چیز و خب عملاً این کار شد در آنجا به طوری که اظهار محبت و وابستگیشان هم به من شاید به این سبب بود که آنچه به آنها وعده میدادیم بعد هم عمل میکردیم. یکی از برخوردهای جالبی که در این انتخابات هفدهم داشتیم با مرحوم کاشانی بود.
س- آیت الله کاشانی.
ج- آیت الله کاشانی که ایشان آن موقع زیاد دست در کار دخالت در امور بود. جالب این بود که مرحوم آدم خیلی خوشرویی بود و به همان نحوه ملاها که روی زمین توی اتاق کوچک و خیلی فقیرانهای مینشستند همه را قاطی میپذیرفت و صحبت میکرد. بعد خلوت میکرد و زیر گوشی صحبت میکرد. تنها توصیهای که میکرد، من خیال میکردم به من است و بعد معلوم شد به همه میکرد، میگفت “بده بکشنش”. این تکیه کلام آن مرحوم این بود که بده بکشندش. این چیزی بود که از دوره هفدهم باقی بود.
س- آن وقت شما پس به کارهای شخصی پرداختید؟ بین دوره هفدهم و هیجدهم.
ج- به طور کلی خب من شخصاً که یک مؤسسه تجارتی داشتم، حمل و نقل بین المللی و کارنمایندگی هواپیمایی و کشتیرانی بود که کار اشتغال جاریام آن بود و کار املاکم در طالش و محل. و در این فاصله هم خب بیشتر وقت صرف همین ارثیه انتخابات است. چون کار انتخابات خیلی سهل است ولی ارثیهاش خیلی مشکل است. آن چیزی است که تمام رأی دهندگان هر کدام که رفتند رأی دادند بعد برای تمام دوران انتخابات تا بعد تمام مسائل شخصیشان را از آن وکیلشان میخواهند، در طالش ما این طور است.
س- شما با وجودی که وکیل نبودید میآمدند پهلوی شما.
ج- برای او فرقی ندارد، بله دیگر. حالا این مسائل داخلی خانوادهشان باشد، گرفتاری مالی آنها باشد، دعوا با دستگاهشان باشد، نظام وظیفه فرزندشان باشد الی آخر. و این خودش مشغله خیلی جالبی است برای من و حوصله میخواهد. و به این ترتیب خب آن وکیل هم قاعدتاً زمینهسازی دوره بعدش را میکند با این ارتباطی که با مردم دارد. تا در این فاصله مجلس هفدهم را که با رفراندوم منحل کردند و مجلس مرحوم سپهبد زاهدی به سرکار آمد.
س- در این دوران دکتر مصدق با وقایع مهمی که اتفاق افتاده بود شما هیچ تماسی، نظارتی، خاطرهای از هیچکدامش دارید؟
ج- نخیر چون من که دیگر سمتی نداشتم بعد از تصویب اعتبارنامه آقای قائممقام مستقیماً در کار سیاست دخالتی نداشتم. ولی باز یک خاطرهای از خود مرحوم دکتر مصدق باقی مانده است. خب بعد از این واقعه انتخابات، آن فرماندار آقای آروند نامی بود آخر سر هم مرحوم شد و بیچاره من از او دستگیری میکردم تا فوت کرد، درصدد تسویه حساب با مردم که حاضر نشده بودند مطابق نظر او رأی بدهند و اینها بر آمده بود، خیلی مردم را اذیت میکردند. من پیش مرحوم مصدق السلطنه رفتم که خب اذیت این شکل است حالا انتخابات به جای خود ولی مردم که تقصیری ندارند. مردم خیلی بر آشفتهاند و در این فاصله آن فرماندار زابل آقای کوثر نام را هم مردم ریخته بودند کشته بودند.
برای تهدید مرحوم مصدق گفتم که اگر که در اینجا رسیدگی نشود من میترسم که یک همچین واقعهای پیش بیاید. از هوشیاریهای آن مرحوم با تمام این تفاصیل برگشت گفت خب به من بگویید که کار انتخابات به کجا کشید. گفتم کار انتخابات را که شما بهتر از من اطلاع دارید که حالا آقای قائم مقامی نامی. گفتند من با پدربزرگ شما دوست بودم. برای اینکه نصیحت در سیاست به شما بکنم، غرامت جنگ را قشون شکستخورده میدهد. اگر قبل از تمام شدن انتخابات فرماندار که سهل است چهار نفر دیگر را هم میدادید میکشتند و شما میرفتید به مجلس آقای قائممقام را میگرفتند. ولی حالا اگر طرفداران آقای قائممقام هم به فرماندار آسیبی برسانند شما را میگیرند. بنابراین بلند شو، ولی نروی منزل از همین جا راست برو به طالش، مواظب باش که مبادا به فرماندار کسی صدمهای بزند برای اینکه فقط تو را خواهند گرفت.
س- جواب نیمچه تهدید را ایشان با تهدید دادند.
ج- بله با تهدید متقابل دادند. خب این زرنگیهای خاص خودش بود. بعد از انتخابات مجلس هفدهم و آمدن سپهبد زاهدی مرحوم، خب انتخابات هیجدهم پیش آمد. در انتخابات هیجدهم ما دو گرفتاری داشتیم. یکی اینکه مرحوم قائم مقامالملک، خب با همه رجال و معممین قم روابط و دوستیهای خیلی دیرینه داشت، در دربار نفوذ فوق العادهای داشت. یکی اینکه من شخصاً متهم به این بودم که لابد در اثر نزدیکی با دستگاه دولت مصدق آن آراء را آوردم، در صورتی که کسی که طالش نیامده بود وضع را ببیند که قطعاً ما خودمان چوب خورده دستگاه مرحوم مصدق بودیم.
راجع به دوره سپهبد زاهدی مرحوم صحبت میکردیم. ولی خب مراجعات و تشبثات و تلگرافاتی که اهالی میکردند آن موقع، برای اینکه این بار دیگر ما زیر بار وکیل تحمیلی نخواهیم رفت و اینها، باز خودش یک نمونهای است که دستگاهها خواه و ناخواه اگر خودم مردم یک چیزی را بخواهند نمیتوانند ندیده بگیرند. روزی آقای سلیمان بهبودی که در دربار کار میکرد، پدر مهندس بهبودی، به اتفاق آقای پور سرتیپ که بعداً شد نایب رییس مجلس به دیدن من آمدند. بعد از مقدماتی عنوان کردند که اعلیحضرت علاقمند هستند که آقای سید مصطفی کاشانی به سبب خدماتی که در دوران دکتر مصدق در جهت اعلیحضرت انجام دادند وکیل بشوند و متأسفانه دولت، که منظور سپهبد زاهدی باشد، با این کار موافق نیست. از سبزوار یا نیشابور، گویا سبزوار است اگر اشتباه نکنم. قرار بوده است که ایشان خودش مدعی بوده است که آرائی دارند و میتواند وکیل بشود. بعد گویا دو رأی فقط به اسم او در آمد. چون آن موقع انتخابات در یک روز انجام نمیگرفت. هر شهرستانی سوا سوا به دستور وزارت کشور بود. یک شوخی هم در آنجا عنوان کردند که مگر بقیه چند تا رأی دارند؟ بقیه معمولاً یک رأی دارند.
س- این را کی گفته بوده؟ خود آقای کاشانی؟
ج- نخیر سلیمان بهبودی پیغام آورده بود. حالا این طور فکر شده که شما که جوان هستید و تا آخر عمر میتوانید از حوزه خودتان وکیل بشوید، از شما خواستند که کمک بکنید که این را در آنجا و در طالش وکیل بکنید. حقیقت امر را نمیدانم این پیغام از طرف اعلیحضرت بود یا ساختگی بود ولی آنچه که به دنبالش پیش آمد فردای آن روز یا پس فردای آن روز مرحوم سپهبد زاهدی من را خواست و به صورت نیمه اعتراضی ایشان گفتند خب حالا شما که دیگر شاه شناس شدید و با اعلیحضرت تمام کارها را میکنید، خودتان توافق کردید که از آنجا کاشانی در بیاید. حالا واقعاً این طور بوده که اعلیحضرت به ایشان این طور گفته بودند یا اصلاً ساخته و پرداخته خودشان بوده است بنده نمیدانم. به هرحال دیگر وقتی دولت و اعلیحضرت هر دو خواسته بودند من هم دو کار کردم. یکی اینکه در هر حال برای اینکه توی تاریخ یک آثاری بماند اعلانی به روزنامه اطلاعات و کیهان دادم که ظاهر اعلان خیلی محترمانه بود ولی مفهومش طوری بود که من خیلی تعجب کردم چطور اینها آن اعلان را چاپ کردند.
آن اعلان این بود که هر چند که من از پشتیبانی همه همولایتیها و اهالی محترم طالش برخوردار هستم ولی برای جلوگیری از خونریزی و مزاحمت مردم، اکنون که آقای کاشانی مورد عنایت اعلیحضرت همایونی قرار گرفتهاند توصیه میکنم که به ایشان رأی بدهید. از تعجب روزگار این اعلان را چاپ کردند توی روزنامه. حالا یا از دستشان در رفته بود یا شیطنت کسی که آنجا بود خبردار نیستم. ولی تنها انعکاسی که از آن اعلان دیدم مرحوم سرتیپ قرنی که رییس رکن دو بود و خیلی با من دوست بود از زمان ارتش با هم دوستی زیادی داشتیم، به من تلفن کرد که این شیطنت را فهمیدیم ولی دیگران را کار نداشته باش. اینجا به مناسبت پیش آمدن اسم سرتیپ قرنی یک مسئلهای در دوران مصدق جالب است که خاطرم آمد برگردیم به آن موضوع.
این تیمسار قرنی برای یک مدتی در دوران آخر حکومت مرحوم دکتر مصدق، فرمانده تیپ گیلان بود. ایشان گویا به مناسباتی که در جهت اعلیحضرت بر علیه دولت دست به کار اقداماتی شده بود عوضش کرده بودند، همان روزهای نزدیک بیست و پنجم مثلاً بیست و چندم مرداد. من مسبوق شدم و آقای سرتیپ تقی ریاحی رییس ستاد ارتش مرحوم دکتر مصدق بود. سابقه آشنایی با ایشان داشتم و به مناسبت اینکه موضوع با استان گیلان ارتباط پیدا میکرد و من هم ذیعلاقه بودم به ایشان مراجعه کردم که قرنی را نه برای رویه سیاسیاش، به خاطر علاقمندی به خود تیمسار قرنی، بهتر است شما او را بر گردانید سرکارش. در این موقع به ریاحی گفتند که وزیر کار آقای دکتر عالمی آمده و کار فوری دارد. صحبت ما هم تمام شده بود، یک چند دقیقهای که ابتدای صحبت عالمی پیش آمد معلوم شد که عالمی برای دستوری که دکتر مصدق به ایشان داده ملاقاتی با رییس ستاد داشت. در همین موقع تلفنی از رکن دو ستاد با این Intercom میگویند یک همچین دستگاههایی گویا سرتیپ سیاسی که رییس رکن دو آن موقع بود با رییس ستاد صحبت میکرد. گفت اطلاع میدهند از بازارچه مروی که در اینجا اجتماعات مثل روزهای قبل جمع شدند و علیه اعلیحضرت شعارهایی میدهند. حالا بیشتر از سی سال میگذرد و درست جزییات در ذهنم باقی نمانده ولی موضوع گویا ارتباط پیدا میکرد با پیغامی که آقای عالمی از طرف نخستوزیر آورده بود. تیمسار ریاحی بلافاصله دستور دادند که شدیداً اینها را متفرق بکنید و نگذارید که این شعارها داده بشود. بعدهم مذاکرات آقای عالمی با تیسمار ریاحی چنین به خاطرم مانده که حکایت از این داشت که کارگرانی در شهر این شعارهایی که علیه اعلیحضرت به در و دیوار نوشته شده پاک بکنند.
س- اعلیحضرت از ایران رفته بودند؟
ج- بله گمان میکنم همان فاصله بیست و پنجم و بیست و هشتم بود، یک همچین تاریخی است. به این ترتیب در ذهن من ماند آن نسبت که به تیمسار ریاحی و آقای دکتر مصدق میدادند که علیه اعلیحضرت هستند و اینها اگر هم بوده به آن صورتی که خود اینها شعار بنویسند و طرفدار توهین در خیابان باشند و اینها نباید میبوده باشد. این خاطره باقی ماند برای من. و تیمسار ریاحی هم محبت کردند و قرنی را برگرداندند ولی تصادفاً قرنی رفت آنجا و علیه دکتر مصدق در گیلان و به نفع اعلیحضرت دست به کار شد.
برگردیم سر انتخابات دوره هیجدهم، در این انتخابات تماسی که با مرحوم سپهبد زاهدی من پیدا کردم یکی از با شخصیتترین افرادی را که من در زندگی برخورد کردم و در ذهنم باقی مانده از همین سپهبد زاهدی است، بله. البته فکر نمیکنم که آدم خیلی طرفدار فضیلت و تقوی و مبانی اخلاقی و این مسائل بوده باشد. ولی از لحاظ کاراکترهای مخصوص خودش آدم خیلی قوی به نظر من رسید. علاوه بر شخصیتش خیلی آشنا به روحیات ملت خودمان بود. یک چند تا خاطره باقی ماند. خب مرحوم کاشانی وکیل شد و خود آن مرحوم هم آمد منزل ما و پشت قرآن نوشت که در تمام طول مدت وکالت در مجلس مطلبی را خلاف نظر و مطلحتی که من میبینم اقدام نکند. چون او خب عاشق وکیل شدن بود با هر شرایطی.
س- آقای سید مصطفی کاشانی؟
ج- سید مصطفی. که بیچاره بعد، قبل از پایان مجلس فوت کرد. خب من به محل رفتم و از مردم خواستم، خواهش کردم که کمک بکنند و این انتخابات انجام شد.
س- این درست است که ایشان خط پدرش را بلد بوده تقلید بکند و از طرف پدرش توصیه مینوشته و امضاء پدرش را میکرده؟
ج- این را نمیدانم. نخیر آن را نمیدانم ولی خدا رحمت کند جوان خیلی بیبند و باری دیدمش. به این ترتیب که یک سفر به طالش رفته بود و برگشته بود و در منزل خودش چند دسته پاکتهای مثلاً صدتایی، دویستتایی این کاغذهایی بود که در محل به او داده بودند. خب همان طوری که عرض کردم محلیها در آن موقع در طالش ما به خصوص شاید روی رابطهای که با من داشتند همه چیز را از وکیل میخواستند، هر مطلب شخصی و غیر شخصی را از او پرسیدم که خب شما با این کاغذها چه کار میکنید؟ گفت هیچی اینها را میریزیم و میسوزانیم. در حالیکه خب من با اینها لااقل اگر کار هم انجام نمیدادم یک جوابی برای دلخوشی آنها حتماً میفرستادم، بگذریم. حالا راجع به مرحوم سپهبد زاهدی عرض میکردم. یکی از رؤسای عشایر برای تثبیت وضع محلی خودش، خیلی علاقمند بود که سپهبد زاهدی را ببیند و مورد محبت ایشان قرار بگیرد. من روزی وقت گرفتم و رفتیم به قیطریه، نخستوزیر در قیطریه تابستان منزل آقای… آن خانواده اکبر بود اصغر بود- آن قیطریه باغی داشتند که نخستوزیر آنجا منتقل شده بود. وقتی به سپهبد زاهدی مرحوم گفتم که این مرد آمده است و میخواهد شما را ببیند خیلی بر آشفت و معاونش را که آقای فولادوند بود خواست و گفت که دولت در تعقیب این مرد است و حالا چون به اتفاق فلان کس آمده اینجا توی باغ هست مزاحمش نشوید. ولی شما فردا منزلت این را بخواه و بگو که ساکت خانهاش بنشیند و الا دولت پدرش را در خواهد آورد، اسلحه ما پیش این پیدا کردیم و خیلی تهدیدش کنید. من خیلی ناراحت شدم که حالا این را آوردم که بلکه برایش یک نشانی هم بگیرم برای اینکه در محل به وجودش احتیاج داریم حالا به این صورت درآمد. خب زوری هم نمیتوانستیم به سپهبد زاهدی بگوییم، خداحافظی کردیم. فردا برای اینکه دیگر یک دفعه از همان منزل آقای فولادوند این را توقیف نکنند و اینها، من خودم این را برداشتم و بردم منزل فولادوند. فردا هم طبق دستور قبلی سپهبد زاهدی فولادوند باز تک من را خواست و مدتی صبحانه خوردیم با هم، بعد این آقا را که آنجا در اتاق انتظار نشانده بودند آقای فولادوند خواست. همان نهیب و شدت و که دولت اگر برای خاطر فلانکس نبود با شما اله خواهد کرد بله خواهد کرد، فلانکس حالا وساطت کرده است. آقای لاجوردی چیزی که برای ما که آدم بیتجربهای بودیم خیلی عجیب بود از منزل آقای فولادوند که بیرون آمدیم درست مثل آبی که روی آتش ریخته باشند، این آقای یونس آقاجانی که از رؤسای عشایر محل بود بر خلاف ساعت قبلش که همش قصد مطالبه داشت و اله و بله باید بکنند و فلان و اینها. به طوری عبد و عبید و مطیع و جا نثار شده بود که بله… که حتی تعارف میکردیم که سوار اتومبیل هم بشود دیگر آن را حد خودش نمیدانست. دیگر تمام مدت خیلی تمکین میکرد و محبت میکرد. بعد در موقعیت دیگری از مرحوم سپهبد زاهدی در سوییس پرسیدم شما این یونس را میشناختید؟ واقعیت داشت؟ گفت نه، من این عشایر را میشناسم. اینها را به محض اینکه رو به آنها بدهید این طور هستند. از آن مطلب هم من این نیت را داشتم که به تو محبتی بشود. چون خوب میدانستم با او باید چه جور رفتار بشود. اینهم یکی از شناخت روحیات بود. یک دفعه دیگر فرمانداری به اسم دولتشاهی نامی بود که این در مدرسه نظام با خود ما بود. من اقدام کرده بودم و این را فرستاده بودند به فرمانداری طالش. بعد که مرحوم کاشانی وکیل شد شایع شد، حقیقتش را نمیدانم، که بعضی از این وکلا از مأمورین دولت که در محل بودند یک باجی میگرفتند. و حالا صحت داشت یا نه در این مورد به خصوص من وارد نیستم، به هرحال به استظهار حمایت مرحوم کاشانی این دست به سوء استفاده و اخاذی زیادی در محل زده بود و به هر عنوانی که میشد با چند تا از مأمورین ادارات مثل ژاندارمری و شهربانی و دادگاه و اینها همدست شده بودند و هر از چندی برای یک کسی که صنار سه شاهی پیشش پیدا میکردند کلکی جور میکردند که پروندهای برایش درست بکنند تا اینکه پولی از او بگیرند.
خب مردم هم که من را ضامن کارها و در واقع معرفی کننده آقای کاشانی میدانستند شکایت کردند و به محل رفتم و دیدم موضوع درست است. برای تعویض این فرماندار و آن مأمورین رفتم پیش سپهبد زاهدی مرحوم. تا من رسیدم مرحوم سپهبد زاهدی گفت آهان یک بازرسی فرستادیم به طالش و آمده که این فرماندار شما دزد قهاری است و اله و بله است. معلوم شد که آن بازرسها هم خبردار شده بودند و آن سرتیپ شوکت که رییس شهربانیهای آن منطقه بوده و گزارش داده تقاضا کرده که این چند تا مأمور را همان جابجا همه را بفرستند به رشت و معاونینشان فعلاً کارشان را بکنند تا اینکه جانشینی برای اینها تعیین بشود، این منطقه شما این طور است. آقای سرابندی که معاون اداریاش بود خواست و گفت آن تلگراف رمز گزارشات طالش را بیاورید. آوردند و قلمش را در آورد و از من پرسید که خب فرماندار خوبی میشناسی بفرستیم آنجا؟ من برای اینکه به سپهبد زاهدی مرحوم بقبولانم که این کار را برای خاطر من نمیکنید واقعاً این فرماندار فرماندار ناصالحی است یک شمهای از کارهایی که به محل رفته بودم و شنیده بودم این میکند برایش تعریف کردم که این آدم این طور هست حتی پول بقال را هم نمیدهد. و آدم بیعفتی هم است، یک کارهای ناجوری میکند. وقتی این را گفتم برگشت به سرابندی گفت خب شما بفرمایید این پرونده باشد فولادوند بیاید. فولادوند معاون اجرایش بود. به فولادوند گفت که فرمانداری در طالش هست که من اول خیال میکردم که این را عوضش بکنیم ولی این طور که رامبد میگوید معلوم میشود که این در دوره مصدق لابد لاف و تشکش هم گرو گذاشته حالا به امید اینکه برگردد یک خانه بخرد رفته به طالش و بدتر از ما جلو خودش را هم نمیتواند بگیرد. خب این را اگر ما عوض بکنیم میآید اینجا تهران بدبخت باید کنار خیابان از گرسنگی بمیرد. این را شما بخواهید و به او بگویید که از این کثافت کاریها نکند و بگویید هم که رامبد با ما دوست است. اگر پولی چیزی هر چه میخواهد از خود رامبد بگیرد و آنجا مزاحم مردم نشود و این کارها را هم باید طبق وظائف خب انجام بدهد.
س- این را واقعاً جدی میگفت؟
ج- واقعاً جدی. یعنی اصلاً شناختی که از مسئله داشت به این ترتیب بود که آن اصولی که ما معتقد هستیم که کارها روی یک ضوابط اداری انجام بشود، او معتقد بود که باید روی ضوابط انسانی انجام بشود. بعد هم مرا نصیحت کرد که تو خیال میکنی این را برداریم یکی دیگر را بفرستیم مثل همین فرقی میکند، ولی لااقل خود این وقتی که فهمیده که ما میدانیم دزد است و اینها دیگر کثافت کاری نمیکند و تو هم که میخواهی به داد مردم برسند خب میفهمد که باید طبق نظر تو رفتار کند. اینهم خاطره دیگری از مرحوم سپهبد زاهدی.
در این دوره هیجدهم بود که در واقع پایه سکوت مجلسیان در واقع ریخته شد. من که در مجلس آن دوره نبودم، ولی بعد از مرحوم سپهبد زاهدی چون هنوز سپهبد بختیار که شاید آن موقع هنوز سرلشکر بود یا سپهبد شده بود خاطرم نیست، سرلشکر بختیار به صورتی یا فرماندار نظامی تهران بود چیزی بود در امور دخالت داشت. یکی از نمایندگانی که شاید با خودتان هم دوست باشد آقای شاهرخشاهی…
س- با برادرم قاسم دوست است.
ج- هرمز شاهرخشاهی که از دوستان سپهبد زاهدی بود یعنی خانوادگی دوست آقای اردشیر زاهدی بود بر علیه سازمان برنامه که آقای ابتهاج…
س- کدام شاهرخشاهی را می گویید؟
ج- هرمز. بر علیه آقای ابتهاج یا سازمان برنامه در مجلس مطالبی عنوان کرد که شنیده شد با دخالت آقای بختیار که آقای شاهرخشاهی هنوز بحمدالله حیات دارند و جزییاتش را بهتر میدانند موجب شد که ایشان دیگر با تهدیداتی که شد یا مزاحمتهایی که برای ایشان فراهم شد از کار تعقیب مسئله دست بردارند.
یکی دیگر آقای دیوان بگی که صحبتشان را میکردیم. مرحوم دیوان بگی از وکلای دوره چهارم پنجم مجلس بود و از همکاران نزدیک مرحوم تیمورتاش. در حین وکالت مجلس در دوره پنجم مرحوم رضاشاه او را برای استانداری گیلان فرستاده بود و بعد از برکناری تیمورتاش او را به مازندران فرستاد که به اصطلاح خانه خود رضاشاه بود و علاقمند بود که کارها درست انجام بگیرد. او از مرحوم رضاشاه داستانهای زیادی، خاطرات خیلی زیاد جالبی داشت همان طوری که عرض کردم من اغلب خواهش میکردم و تشریف میآوردند در باغ کرج آنجا با ایشان صحبت میکردیم. اما بعد از رفتن قوای روس از ایران یعنی در سال ۱۳۲۵ و ۱۳۲۶ هم برای بار دوم یک بار ایشان استاندار گیلان شد و در آن دوره بعدی من هم که در طالش دست به کار یک مقداری عمران و آبادی و رسیدگی به کار مردم بودم، آن موقع البته هنوز وکیل نبودم، با ایشان آشنایی نزدیکی پیدا کردم. این یک پایه دوستی شد که باز از آن موقع یک خاطره پیش میآید.
یک روز مرحوم دیوان بگی را خیلی ناراحت و عصبانی در استانداری دیدم. پرسیدم چیست؟ گفت: راجع به ولایت شما طالش است. گفتم چیست؟ گفت سپهبد امیر احمدی وزیر کشور تلفن میکند که آقای قائم مقامالملک رفیع وکیل طالش اظهار میکنند که این شهربانی و ژاندارمری در آنجا مزاحم مردم هستند و مردم را بیخودی اذیت میکنند این را بگویید برچینند و بیایند خود محلیها با همدیگر کنار میآیند. خب این حکایت از همان رابطه مرحوم قائم مقامالملک با آن رؤسای عشایر میکرد که میخواستند خود آن رؤسا حکومت مستقیم بکنند و دیوان بگی خیلی مخالفت کرده بود و برای همین موضوع هم با مرحوم قائم مقامالملک ارتباطشان به هم خورده بود. برگردیم سردوره هیجدهم. در این دوره هیجدهم آقای دیوان بگی سناتور بود، سناتور انتصابی چون روی همان سابقه خدمت به مرحوم رضاشاه خانم ایشان هم که از خانواده قرهگوزلو بود جزو ندیمههای علیاحضرت ملکه مادر بود و رفت و آمد شخصی در دربار داشت و مورد مرحمت اعلیحضرت بود و سناتور انتصابی. در دوره مرحوم سپهبد زاهدی ایشان چند تا نطقهای شدیدی علیه فساد و نحوه سیستم حکومت کردند، یعنی علیه دولت کردند.
س- دولت زاهدی میشد.
ج- دولت زاهدی. این ادامه پیدا کرد تا در دولت مرحوم علا که pact بغداد مطرح بود. آقای دیوان بگی با pact بغداد نظر مساعد نداشت. گویا این به اطلاع اعلیحضرت رسیده بود و به طوری که خود مرحوم دیوان بگی تعریف میکرد آقای علم را که وزیر کشور بود اعلیحضرت فرستاده بودند پیش دیوان بگی که از صحبت صرف نظر کنند. دیوان بگی قبول نکرده بود. گفته بود اگر مطلبی باشد با خود اعلیحضرت من صحبت میکنم. بعد که این شرفیاب شده بود اعلیحضرت خیلی محبت کرده بودند، نشسته بودند و چای خورده بودند و مطلب را مطرح کرده بودند. او به اعلیحضرت عرض کرده بود: «من سناتور انتصابی هستم، اگر اعلیحضرت میل ندارید من این اعتبارنامهای را که مرحمت کردید آوردم من وکیل شما هستم خدمتتان پس بدهم دیگر نمیروم ولی اگر بروم مجلس باید صحبتم را بکنم.»
استدلال کرده بود که ما هزار و پانصد کیلومتر با روسها هم جوار هستیم اگر یک اتفاقی دو مرتبه بیافتد و این روسها بیایند اینجا، این صحیح نیست که ملت ایران را دشمن خودشان بدانند بالاخره سنا و مجلس نمایندگان ملت هستند. حالا این لایحه pact بغداد با یک اکثریتی تصویب میشود. اعلیحضرت هم می فرمایید که نمایندگانی معتقد بودند، طرفدار دولت بودند رأی دادند ولی حتی نماینده اعلیحضرت هم که سناتور انتصابی است رأی بدهد، نباید اعلیحضرت مخالفت با یک دولت دیگری را اعلام بکند، یک رژیم دیگری را. اعلیحضرت ناراحت میشوند و میفرمایند، «همین؟ اسرار غیرصحیحی هست که شما توی مجلس می گویید و بعد رادیو مسکو از آن استفاده میکند و بازگو میکند.» دیوان بگی به عرضشان میرساند که این گزارشاتی که خدمتتان میدهند صحیح نیست. مسکو با این عظمتی که روسیه پیدا کرده اینقدر آدم دارد که بتوانند مقاله بنویسند احتیاجی به نطق من ندارند ولی اعلیحضرت باید در سیاست قیافه بیطرفی داشته باشید که سلطنت همیشه حفظ بشود. موجب کدورت اعلیحضرت میشود. دیوان بگی نطق تندی در مجلس کرد که شاید شروع آن چون جالب بود در ذهن من باقی ماند…
روایتکننده: آقای هلاکو رامبد
تاریخ مصاحبه: ششم آگوست ۱۹۸۳
محل مصاحبه: نیس – فرانسه
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۴
در تمدن شش هزار رساله و در شاهنشاهی دوهزار و پانصد ساله ایران ساعتی منحوستر از این ساعت وجود نداشته است. برای اینکه دولت ایران و ملت ایران خیلی بارها شکست خوردند، منهزم شدند، از بین رفتند چه بدبختیها پیشآمد ولی هیچوقت نبوده که دولتی ملت ایران را به صورت سربازان اجیر حقوق بگیر مملکت دیگری تحویل بدهد و این Pact که ما میبندیم برای مصالح دولت آمریکا است سرباز ایرانی برود با اسلحه آمریکایی بجنگد، این صحیح نیست. که البته خب صحبت خیلی تند و شاید هم غیرصحیح بود ولی در هر حال نموداری از بقایای آزادی صحبت در مجلس بود. آن هم بعداً شنیدم، نه از خود مرحوم دیوان بگی، از دیگران شنیدم که باز از طریق سپهبد بختیار او را هم تهدید کردند و محدود کردند و ساکت کردند حالا به چه ترتیب؟ که جزییاتش را نمیدانم، که دیگر دیوان بگی مرحوم هم بعداً از آن هیچوقت سناتور نشد و مغضوب بود در اثر همین.
در انتخابات دوره نوزدهم که حکومت مرحوم علا بود، تغییر قیافههای وکلا خیلی مشهود بود. به این ترتیب که یک سری نمایندگان جوان و در حدی تحصیلکرده وارد مجلس شدند و از آن مالکین و متنفذین محلی و به اصطلاح قدیمیهای استخواندار کنار گذاشته شدند. خب این یک سیاستی متناسب به نفع من بود طبعاً با زمینه محلی که من داشتم از جهت خودم هم موقع مناسبی پیش آمده بود. ولی قبل از اینکه وارد این مرحله بشویم یک خاطرهای از همان دوره هیجدهم و سنا باز به خاطرم آمد که همان آقای بهبودی که واسطه پیغام بود از طرف اعلیحضرت همایونی برای انتخاب آقای کاشانی، باز مراجعه کرد و عنوان کرد که شما در آن موقعی که آن پیغام را اعلیحضرت دادند روی اختلافی که با مرحوم قائم مقامالملک داشتید در دوره هفدهم و فکر میکردید حق شما را او تضییع کرده یک تقاضایی کردید از اعلیحضرت که ایشان هم قبول فرمودند و آن تقاضا این بود که چون آقای قائم مقام الملک هم جزو وکلای مستعفی دوره هفدهم است و وکلای مستعفی دوره هفدهم هیچکدام را در دوره هیجدهم نخواهد گذاشت انتخاب بشوند انتخاب او منتفی است ولی اعلیحضرت هم محبتی بفرمایند به سناتوری او را منصوب نکنند. اعلیحضرت قبول فرمودند ولی حالا اعلیحضرت در یک محظوری هستند و آن این است که آقای بروجردی شرحی خدمت اعلیحضرت نوشتهاند و تقاضا کردند که آقای قائممقام را به عنوان رابط روحانیون با مجلس به سمت سناتور انتخاب بفرمایند. پس برای اینکه جلوی این کار گرفته بشود بهتر است که اهالی طالش که با قائممقام الملک اختلافاتی دارند، تلگرافاتی به خود آقای بروجردی و خدمت اعلیحضرت و اینها بکنند که برای اعلیحضرت یک بهانهای پیدا بشود که مردم ناراحت هستند.
حال برای من روشن نیست هنوز هم که این باز از ابتکارات خود مرحوم بهبودی بود که چون با وکیل یزد دکتر طاهری خیلی روابط حسنه داشت و میخواست که این محل سنا را برای دکتر طاهری نگه بدارد یا واقعاً پیغام اعلیحضرت بود نمیدانم ولی خب من هم شایق به انجام این کار بودم از محل کسانی را خواستم و آمدند و به آنها تعلیمات دادم که میروید و دست به کار طومارسازی و تلگرافات به حضور اعلیحضرت و آقای آیتالله بروجردی میشوید که نسبت به آقای رفیع نظر مردم این است صحیح نیست. حالا هر چند که قرار نبود از آنجا سناتور بشود ولی اصولاً. اینها رفتند و نرسیده به طالش از پهلوی به من تلفن کردند که آقا رادیو را شندید؟ گفتم نه. گفتند در رادیو رأی فرمان آقای قائممقام برای سناتور انتصابی صادر شد. بعد شنیدم که گویا مرحوم قائممقام الملک از این اقدامات مطلع شده بود و یک نامه دومی از مرحوم بروجردی گرفته بود که خب اگر اعلیحضرت مایل نیستند یک کاری بکنند احتیاجی به این تشبثات نیست. مرحوم اعلیحضرت قبول کرده بودند و دستور داده بودند که این فرمان صادر بشود. حالا تا چه اندازه آنچه شنیدم و آنچه آقای بهبودی گفت واقعیت و اصالت داشت از طرف اعلیحضرت آن را نمیدانم. برگردیم سر انتخابات نوزدهم. در دوره نوزدهم مرحوم علا نخستوزیر بود. مرحوم علم وزیر کشور بود این انتخابات خیلی پاک و پاکیزه دولتی انجام گرفت یعنی با امنیتی که برقرار شده بود و پیغامهای خصوصی که به استاندارها میرسد آنها ترتیب کار انتخابات را میدادند. طبعاً هم در فعالیتها بیشتر در تهران انجام میگرفت تا در حوزههای انتخابی، نتیجتاً هر کس هم که تکلیفش تعیین میشد کمتر در محل رقیبی پیدا میکرد. حالا بعضی جاها چنین پیش میآمد که مردم خودشان هم علاقمند به آن کاندیدا بودند و استقبال میکردند و شرکت میکردند و تصور میکردند خودشان انتخاب کردند، بلارقیب. بعضی جا هم که مردم میفهمدیند که زمینه نامساعد است نتیجتاً شرکت نمیکردند، همان صورت مجلسها آن طوری که باید و شاید تنظیم میشد.
اما تشکیل مجلس به این صورت انجام گرفت که وکلایی که به این ترتیب انتخاب میشدند خب هم به سبب دین اخلاقی که به دست دولت میداشتند هم به سبب بیم و امیدی که از آینده انتخابات خودشان میداشتند اکثراً سکوت را ترجیح میدادند. ولی نمایندگانی هم مثل آقای عمیدی نوری مثل ارسلان خلعتبری، مثل دکتر شاهکار و بعضی نمایندگان دیگر مثل جعفر بهبانی اینها از بحث در لوایح مضایقه نداشتند. به خصوص آقای ارسلان خلعتبری که در نطقهای قبل از دستور هم در مسائل داخلی اظهار نظرهایی میکرد و مرحوم سردار فاخر حکمت هم که رییس مجلس بود، در حفظ حیثیت و ظاهر استقلال مجلس خیلی اهتمام داشت. در این دوره مرحوم اعلیحضرت یک جلسات ماهیانه با وکلا ترتیب داده بودند که هر ماه وکلا شرفیاب میشدند و مسائلی که مورد نظر اعلیحضرت بود مطرح میشد. در واقع یک Directiveهای غیر مستقیم راجع به امور سیاسی مملکت داده میشد.
س- تمام وکلا حضور داشتند؟
ج- تمام وکلا حضور داشتند. و وکلا هم که مطالبی داشتند باز نسبتاً آزادانه به عرض اعلیحضرت میرساندند. چند خاطره از این جلسات به خاطرم میآید. یکی از آن طرز صحبتهای مرحوم سردار فاخر با اعلیحضرت بود که خب خیلی آزاد و نشسته و …
س – همه مینشستند؟
ج – همه نشسته بودند، ولی کسانی که میخواستند صحبت کنند میایستادند فقط مرحوم سردار فاخر همان نشسته صحبت میکرد و اکثراً هم از ایرادهایی که علیه دولت به نظرش میرسید نسبت به مسائل ابایی نداشت از گفتن، آزادنه صحبت میکرد. ولی چون تعداد زیاد بود و سالن هم، در آن سالن آینه قصر مرمر در زمستانها جمع میشدیم و در سعدآباد هم که در خود باغ. آن ته مجلس گویا شمس قناتآبادی و اینها صحبت میکردند و خودشان نجوا میکردند و اینها، یک چندبار شلوغ شد به طوری که فرمایشات اعلیحضرت شنیده نمیشد، در جلسه صحبت میکرند. یکی دوبار اعلیحضرت تذکر دادند و باز مثل کلاسی که شلوغ است تا اینکه اوقاتشان تلخ شد و یک مرتبه، سیگار میکشیدند یا عینک دستشان بود چه بود انداختند روی میز و جلسه را ترک کردند به صورت قهر کردن. خب اعلیحضرت رفتند و در این موقع مرحوم علا وزیر دربار بود، دیگر دکتر اقبال نخستوزیر شده بود، مرحوم دکتر اقبال، وقتی که ایشان تشریف بردند مسئلهای پیش ۀمد که حالا بین اعلیحضرت و مجلس اختلاف پیش آمده، خب اعلیحضرت باید مجلس را قاعدتاً منحل بفرمایند. بین خود وکلا هم تبادل نظرهایی شد بعضیها ایراد به مجلسیها میگرفتند که چرا باید حرف بزنند، بعضیها ایراد به کمصبری اعلیحضرت میگرفتند که خب وکیل آمده حرف میزند مهم نیست، امثال این حرفها. تا بالاخره حل مسئله به این ترتیب به نظر رسید که هیئتی از مجلس بروند و از حضور اعلیحضرت معذرتخواهی بکنند. برای این موضوع یک جلسه خصوصی در مجلس تشکیل شد و این طور قرار شد که هیئت رییسه مجلس بروند و معذرتخواهی بکنند و به همین ترتیب هم انجام گرفت. ولی در این جلسه، حالا این تمهید مقدمه قبلی بود یا همین طور پیشآمده بود، کسانی به مرحوم سردار فاخر اعتراض کردند که خب وقتی شما آن شکلی با اعلیحضرت صحبت میکنید خب نتیجه جلسه هم این شکلی میشود بالاخره اینها که جوان هستند باید از پیرمردان تبعیت بکنند که به نظر میآمد تمهید مقدمه قبلی بود اصلاً جمع مسئله برای اینکه سردار یک قدری محدودتر بشود. به هرحال دوره بعدهم که مرحوم سردار فاخر انتخاب نشد. یعنی چرا، دوره بعدهم انتخاب شد ولی مجلس دیگر دوره بیستم دوام نیاورد و الا سردار فاخر انتخاب شد تا دوره بیست و یکم.
س- آن وقت این جلسات ماهیانه چه شد؟
ج- ادامه پیدا میکرد.
س- تا چه زمانی؟ کی تعطیل شد؟
ج- دیگر با دوره نوزدهم پایان پیدا کرد. در یکی از این جلسات ماهیانه که آن موقع باز میشد مطالبی به اعلیحضرت گفته بشود، خاطرم هست که خود من نسبت به وضع مأمورین جنگلبانی که در طالش خیلی مزاحم مردم میشدند به عنوان حفظ جنگل ولی در واقع نظر سوء استفاده داشتند و در قاچاق شرکت داشتند و اینها، مطالبی کفتم که به عرضشان رساندند. که به این ترتیب شروع شد اعلیحضرت ایراد فرمودند که این لایحه مربوط به جنگل مدتی است در کمیسیونها مانده است و تصویب نشده است، آقای عماد تربتی که نایب رییس مجلس بود و در آن جلسه سردار فاخر چون در سفر بود به عرض رساند که این در کمیسیون دارایی معطل است و آقای دکتر جهانشاهی که رییس کمیسیون دارایی بود به عرض رساند که موادی در این لایحه هست که میخواهد بنگاه جنگلها را از آن قانون محاسبات دولتی مستثنی بکنند و نظر مجلس بر این هست که اگر این طرز مفید به حال مؤسسات دولتی است خب باید تأمین داده بشود برای سایر مؤسسات، اگر نیست که دلیلی ندارد برای مؤسسه استثناء بشود. شاهنشاه فرمودند، «شما اطلاع ندارید. یک عده از وکلا که در امر سوءاستفاده از جنگلها و قاچاق و اینها ذینفع هستند آنها مانع تصویب لایحه هستند.» خب یکی از مناطق خیلی جنگلی مملکت در حوزه انتخابی من بود که حرف برخورنده برای من شد. من اجازه صحبت گرفتم و مطالب مفصلی آنجا مطرح شد که یک قدری هم شاید تند بود. به طوری که خاطرهاش باقی مانده. مرحوم حسن خان وکیل رشت یا سناتور بود و مرحوم محمودخان محمودی وکیل فومن یا بندرپهلوی اینها از محترمین گیلان بودند اینها دوطرف من چون وکلای گیلان با هم نشسته بودیم و طرف من نشسته بودند.
س- حسن خان اکبر.
ج- حسن خان اکبر و محمودخان محمودی. این ژاکتی که تن من بود این دمش را از دو طرف گرفته بودند که بنشین اعلیحضرت اوقاتش تلخ میشود و بد است. مرحوم قائممقامالملک که سناتور بود و آن جلو نشسته بود هی ریشش را میخاراند و هی من را به اعلیحضرت نشان میداد که خب این شکلی است. مطالبی که من خدمتشان عرض کردم و حالا از جزییاتش بگذریم در هر حال این بود که این مأمورین جنگل خودشان با قاچاقچیها شریک هستند و به چه ترتیب دارند عمل میکنند و جنگلها هم از بین رفته و چه … و موجبات نارضایتی عمومی مردم را فراهم کردند که خیلی جای تأسف است و باید رسیدگی بشود و گزارشاتی که به عرضتان رسیده صحیح نیست. اعلیحضرت با وجود تذکر قبلیشان فرمودند که بله متأسفانه گزارشاتی هم در این زمینه رسیده که به این کار هم رسیدگی خواهد شد. چند روزی نگذشت که آقای سرلشکر اخوی که وزیر کشاورزی بود و روی سخن بنده هم نسبت به اعمال او بود، عوض شد یعنی دستور داده بودند که دکتر اقبال بگوید دیگر او در سلام عید شرکت نکند و کس دیگری را گذاشتند. نظایر این مسائل موراد بود که وقتی مطالبی را از عدم رضایت مردم با واقعاً سوء گردش کار در ادارات دران جلسات مطرح میشد مورد توجهشان قرار میگرغت. ولی خب آفتابی بود که سر بام بود دیگر یواش یواش در همان جلسات هم گاهی از اوقات تحمل شنیدن حرفها را نداشتند به طوری که آقای خرازی وکیل تهران بود و با نسبتی که با یکی از کارکنان شهرداری داشت، که او را تصفیه کرده بودند و کنار گذاشته بودند، با دولت اختلافی پیدا کرده بود. در انجا ضمن صحبت خدمت اعلیحضرت راجع به بازار صحبتی پیشآورد که چند بار بازار میخواستند ببندند و من جلوگیری کردم که خیلی اعلیحضرت بر آشفتند و به تندی جوابش را دادند.
س- آن آقای خرازی است که در اتاق بازرگانی هم شرکت داشتند و بعدهم مثل اینکه انتخاب نشده بودند دوره بعد.
ج- بله. دوره بعد دیگر انتخاب نشدند. در این نوزدهم در حدی که مرحوم علا شرکت میکرد به عنوان رییس دولت حتی المقدور سعی داشت که مسائل مجلس و روابطش با دولت باز حد ظاهر به اصول دموکراسی برگزار بشود و به همین جهت در قبال فراکسیونهای مختلفی که تشکیل شده بود، چون آن موقع هنوز احزابی تشکیل نشده بود، یک فراکسیونی به اسم فراکسیون سعادت ایران که طرفداران دولت بودند تشکیل شده بود و هر وقت از طرف مخالفین صحبتی میشد تلاش داشتند که از طریق خود مجلسیها یک بحثی دربگیرد.
س- مخالفین کیها بودند؟
ج- مخالفین مرحوم علا، جعفر بهبهانی و آقای شمسالدین قناتآبادی، عمیدی نوری و اینها بودند و دستهای هم که از دوستان مرحوم دکتر اقبال در زمینهسازی برای آمدن ایشان بودند.
س- آنها تحت چه نامی بودند؟
ج- مشخص نبودند فراکسیونهای مختلف بودند.
س- فقط سعادت ایران اسم داشت؟
ج- سعادت ایران طرفدار دولت علا بود.
س- شما توی کدام دسته بودید؟
ج- من هم در سعادت ایران سخنگوی آن فراکسیون بودم. ابتدا آقای قباد ظفر رییس این فراکسیون بود که البته انتخاب ایشان هم بیشتر به سبب نزدیکی و دوستی که با اعلیحضرت داشت برای اینکه در مورد لزوم بتواند تماسی بگیرد و یک تحقیقی از نظر ایشان داشته باشد. بعد از ایشان هم آقای رستم بختیار که او هم از آجودانهای ایشان بودند.
یک خاطره دیگر از دوره نوزدهم باقی مانده که باز حکایت از یک مقداری توجه بیشتر به گفتهها و خواستهها بود. دران دوره موضوع اتومبیلهای دولتی یک مسئله مورد توجه بود برای اینکه دستگاههای دولت متهم بودند که از بودجه ضعیف مملکت تا کسی به جایی میرسد فوراً برای خودش اتومبیلهای تفننی میخرد. به این جهت از ادوار قبل قانونی گذرانده بودند که خرید اتومبیل با تصویب کمیسیون بودجه مجلس باشد که احتیاج مبرم آن را کمیسیون تشخیص بدهد. در یک تابستانی بود که مجلس تعطیل بود و آقای فرود رییس کمیسیون بودجه بود، دعوتی فرستاد برای تشکیل جلسه. در آن جلسه کمیسیون لایحهای برای خرید تعدادی کامیون اوردند، لیلاند که برای حمل و نقل قند و شکر وزارت دارایی تصمیم دارد که این کار را بکند. آقای دکتر حسین پیرنیا که از نایین وکیل بود، مطرح کرد که بهتر است وزارت دارایی یک گزارشی بیاورد برای اینکه ببینیم وقتی که این کامیونها را بخرند با توجه به استهلاک و استخدام و پرسنل و همه چیز، تن، کیلومتر چقدر برای دولت تمام خواهد شد که اگر ارزانتر از وضع کنونی باشد که گاراژها حمل میکنند خب این کار را بکنیم. در غیر این صورت صحیح نیست کارهایی را که خود مردم میتوانند بکنند دولت دکهای بالای دکان مردم درست بکند.
صحبت به نظر معقول آمد و من هم طرفدار تأیید این نظر شدم. بحثی درگرفت و عدهای از وکلا را در کمیسون موافق نظر خودمان کردیم تا یکی از آقایان که در هر حال در این نوع مسائل همیشه دخالت داشت، با اجازهتان اسمش را نمیبرم، راه افتاد از یک جا گوش یکی یکی وکلا گفت که این کامیونها متعلق به اعلیحضرت است که در انگلستان پولی دارند و قرار شده که جنس از آنها در قبال گرفته بشود بنابراین باید این تصویب شود. به همین مناسبت من برآشفتم که به خصوص به همین جهت نباید این کار بشود و چون این نوع مصوبات باید با دو ثلث اعضای کمیسیون میشد از کمیسیون آمدند بیرون که از اکثریت دو ثلث بیافتد.
فرستادند عقب آقای شادمان، که آن موقع کارپرداز از مجلس بود و عضو کمیسیون بود در مجلس میشد او را پیدا کرد، او را بیاورند اگر هست خدا حفظش بکند و اگر فوت کرده خدا بیامرزدش آقای بیات ماکو هم که آدم صحیحالعملی بود، پیرمرد خیلی سالمی بود، از دوستان ما عضو کمیسیون بود برای او یادداشتی فرستادم که از منزل تلفن کردند گویا یک ناراحتی پیش آمده شما باید فوراً خودتان را به منزل برسانید. توی راه مطلب را گفتم که نگرانی نداشته باشید برای این بود که کمیسیون از اکثریت بیافتد و نمیتوانستم تمام مطلب را بنویسم به شما. موضوع از این قرار است و شما را به منزل میرسانم که خیالتان راحت بشود و بعد من خودم میروم به دنبال این کار. ایشان را رساندم به منزل و خودم رفتم به سعدآباد و همین آقای رستم بختیار آجودان کشیک بودند در آنجا. گفتیم مطلب را به این ترتیب به عرض اعلیحضرت برسانید که به فرض اینکه این کامیونها متعلق به اعلیحضرت هم باشد به این طریق که یکی راه بیافتد زیر گوش اشخاص بگویند این یک کلاغ و چهل کلاغ توی این شهر دیگر برای اعلیحضرت حیثیتی نمیماند، صحیح نیست این کار بشود. رستم حالا چی به عرض رساند که من خبر ندارم، دیدم آقای رستم بختیار خیلی سراسیمه از اتاق اعلیحضرت برگشت و تلفنی میکرد به وزیر دارایی آقای فروهر که اعلیحضرت میفرمایند کدام پدرسوخته از طرف من رفته و یک همچین مطلبی در آنجا عنوان کرده است موضوع چیست؟ آقای فروهر هم از آن طرف به آقای رستم بختیار گفته بود که به روایت خود آقای بختیار، من که در جلسه نبودم. آقای انواری که معاون وزارتخانه بوده و الساعه برگشته از مجلس گوشی را میدهم دست او. آقای انواری هم گفته بود که بله همچین حرفی کسی نزد، البته خود انواری که به ایماء و اشاره صحبت میکرد ولی آن آقای وکیل که شاید هم خودش با لیلاند ارتباطی داشت نمیدانم چه حسابی بود گفت که بله آقای بوربور نگذاشت جلسه تشکیل بشود، معلوم شد که اسم من را نمیدانسته فکر میکرده من بوربور هستم. خب همین جواب را هم آقای بختیار به عرض اعلیحضرت رساندند اما به هرحال دیگر آن لایحه مطرح نشد، هیچوقت دیگر تصویب نشد. حالا به فرض اگر که این کامیونها روی زدوبند مأمورین دولتی و آن وکلا میخواست خریده بشود با این اقدام جلویش گرفته شد. اگر هم گفته آن وکیل صحیح بود و مربوط به ایشان میشد که باز ایشان دیگر ملاحظه کردند و مطلب منتفی شد.
س- لیلاند مثل اینکه مربوط به آقای (؟) اسدی بود؟
ج- از همان موقع یا بعدش من نمیدانم چون این واقعه مربوط به ۱۳۲۶، ۱۳۳۷ یا ۱۳۳۸ این طورها است. دولت آقای دکتر اقبال بود برای اینکه بعد آقای ناصر ذوالفقاری که معاون نخستوزیر بود یک جلسهای در مجلس جزییات این موضوع را از من میپرسید گویا از طرف اعلیحضرت خواسته شده بود که این را تحقیق کنند که چه است. حالا بخیر گذشت. خاطرات دیگری که از آن دوره باقی است، دران دوره بعد از اینکه مرحوم علا از نخستوزیری مجدداً به وزارت دربار منصوب شد و آقای دکتر اقبال نخستوزیر شد و نحوه کار آقای دکتر اقبال هم بیشتر به تظاهر و استظهار به قدرت و مرحمت اعلیحضرت بود و بیاعتنایی به مجلس و مردم، اینجا صحبت مردم پیش آمد البته مرحوم دکتر اقبال جنبههای مختلفی داشت. به مردم نمیخواست بیاعتنایی بکند ولی به قدرت علاقمند بود اتکا بکند چون یک روز صبح زود که با ایشان، خیلی صبح زود به نخستوزیری میرفت ساعت پنج و شش درست نمیدانم ولی به هرحال صبح خیلی زودی بود، قرار ملاقات داشتیم در دفتر نخستوزیری ایشان را دیدم و مقدار زیادی کاغذهای متفرقه روی میزشان بود و ضمن صحبت خودشان نسبت به توجه به خواستههای مردم میگفتند که همین حالا این کاغذی را که من دارم میخوانم کاغذ یک سپوراست و من روزی چندصدتا از این کاغذها صبح میآیم میخوانم و روی همه آنها هم دستور میدهم. که خدمت ایشان گفتم من هم تصادفاً از این قبیل کاغذها از طالش دارم ولی روی تجربهای که دارم به شما عرض میکنم که وقت نخستوزیر صرف خواندن این نامهها نباید بشود. فرمی داشتم که برای خودم درست کرده بودم به ایشان هم توضیح دادم که همه این کاغذها در سه جمله میشود خلاصه بشود که نویسندهاش کیست، مطلبش چیست و شما زیرش دستور میدهید. لازم نیست تمام این تعریفهایی که از خود شما به وسایل مختلف … معهذا خب آقای دکتر اقبال حتی یک دفعه در مجلس هم در جواب استیضاح همین آقای دکتر حسین پیرنیا اظهار کردند که تا موقعی که اعلیحضرت برنگرند از مسافرت من جواب استیضاح شما را نمیدهم. در حالی که طبق آیین نامه داخلی مجلس برای جواب استیضاح دولت یک وقت معین و محدودی دارد که بلافاصله در جلسه بعد باید تاریخ جوابگویی را تعیین کند. تصادفاً دران سفر من خودم در خدمتم اعلیحضرت به سبب هواپیمادی KLM یا Alitalia بود KLM بود تصور میکنم یا Alitalia که نمایندگی آن با ما بود و اعلیحضرت آن موقع با این هواپیماها سفر میکردند من به جهت احترام به اعلیحضرت خودم در این سفرها میرفتم با آن هواپیما، در بیروت بودیم. گویا کامیل شمعون آن موقع رییس جمهور بود و از اعلیحضرت دعوت کرده بود و مرحوم اتابکی هم سفیر بود در آنجا. به هرحال در آن ایام به مرحوم علا توجه دادیم که این نحوه کار دولت موجب عدم رضایت مردم میشود که سعی دارد که همه چیز را فقط با استظهار به قدرت اعلیحضرت جوابگویی کند. چون حتی مرحوم دکتر اقبال ضمن صحبت دریکی از این جلسات یکی به او عنوان کرد «احسنت» گفته «احسنت شما هم احتیاجی ندارم.» با اجازه از اعلیحضرت مرحوم علا جلساتی تشکیل داده بود که اعلیحضرت آن جلسات را به عنوان جمعیت چای خوران عنوان میکردند و هر از چندی این چند نفر که هفت هشت ده نفر بودیم مرحوم عبدالله انتظام بود، مرحوم حبیبالله آموزگار بود که سناتور بود، مرحوم دکتر امیرحکمت بود، نمیدانم حیات دارد یا فوت کرده، آقای دکتر بیانی بود که سناتور بود، آقای دکتر محمدعلی هدایتی بود که بعداً وزیر دادگستری شد، آقای جمشید آموزگار بود که بعداً نخستوزیر شدند ولی در آن موقع تصور میکنم ایشان معاون وزارت بهداری بودند، آقای قاسم رضایی بود که نماینده مجلس بود، مرحوم مطیع الدوله حجازی بود که سناتور بود، آقای سپهبد باتمانقلیچ بودند. این ده دوازده نفر با خود بنده علل نارضایتیها را در جلساتی مطالعه میکردیم و مطالبی تنظیم میکردیم بعد یک جلساتی در خدمت خود اعلیحضرت مینشستیم و به فرمایش خودشان چای میخوردیم و بحث میکردیم.
س- این را آقای علا ترتیب داده بود.
ج- بله.
س- بانیاش …
ج- بانیاش آقای علا بودند. از این جلسات چند خاطره جالب مانده.
س- این از کی شروع شد و از کی تا کی این جلسات طول کشید؟
ج- این جلسات یکی دوسالی در دوران اوایل دولت دکتر اقبال بود که مرحوم دکتر اقبال هم غیرمستقیم حالا از چه طریقی؟ از طریق دوستان درباریاش فقط شنیده بود که ما میرویم خدمت اعلیحضرت به اتفاق آقای انتظام. در یک ملاقاتی به کنایه و دلخوری عنوان کردند، «مطمئن باشید شما نمیتوانید که آقای انتظام را نخستوزیر بکنید، از جلسات شما خبر دارم چون من اعلیحضرت را معتقد کردم که کسانی که سنشان از اعلیحضرت بیشتر است باطناً به اعلیحضرت اعتقاد ندارند. حالا اگر خودت بخواهی نخستوزیر بشوی شانس تو بیشتر است.» من اصلاً در این جهت نبودم. «بعد از من دیگر نخستوزیری که مسنتر از اعلیحضرت باشد مطمئن باشید که نخواهد داشت.» خب باز در آن جریان هم، چون شخصاً مرحوم دکتر اقبال را دوست میداشتم با تمامی نکاتی که صحبتش میشود بحثی داشتیم که این کار صحیحی نیست. حالا برگردیم سر جلسات، جلسات متعددی صحبت کردیم که اعلیحضرت را توجه بدهیم به اینکه خودشان رأساً تصمیمی نگیرند و در امور ممکن است کسانی که گزارش میدهند خدمت ایشان مطالب را طوری تنظیم کرده باشند که خب خوش آیند قرار بگیرد ولی جهات ضعفی هم داشته باشد که در ذهن اعلیحضرت نباشد و تصویب نفرمایند. بهتر است کسانی، مشاورینی باشند که مطالبی که به عرضشان میرسد با این مشاورین بحث کنند روشن بشوند. با تمام حساسیتی که موضوع داشت در آن جلسه نمیدانم چطور شد مرحوم علا خیلی بیمقدمه گفتند که نتیجه مذاکرات اخیرمان به اینجا رسیده است که اعلیحضرت شخصاً در امور دخالت نفرمایند و مشاورین برای خودشان انتخاب بکنند که اینها از هر جهت آدمهای بینظر و شایسته و بیغل و غشی باشند و خودشان هم داعیهای نداشته باشند که بتوانند خدمتی به اعلیحضرت بکنند. این مطلب خیلی اعلیحضرت را برانگیخت و ناراحت شدند به طوری که با تندی فرمودند، «این دنباله همان بحثی است که میخواهند برای من قیم تعیین کنند یا اینکه کسانی از خارجیها دستور بگیرند و برای من تکلیف تعیین کنند» و اسم بردند. گفتند بله، «دونفر را هم برای این منظور در نظر گرفته بودن یکی حسنعلیخان قره گوزلو، یکی آقاخان بختیار که خب هردو اینها سرسپرده انگلیسیها هستند.» بعد از توضیحاتی که خدمت ایشان داده شد از طرف سایر اشخاص شاید خود من هم مطلبی گفتم …
س- پس دنبالش گرفته شد.
ج- بله. که خیر نیتی نیست. حداقل مطلب این است که فرضاً اگر شهردار تهران که حالا انتصابی است چیزی به عرضتان میرساند یک توضیحی از شهردار قبلی هم خواسته بشود که چرا و در زمان خودش این کار را نکرده است، یک توضیحی هم از شهرداری که بعداً مورد نظرتان هست که انتخاب بفرمایید بکنید که آیا او که بعد میآید سر این کار میتواند این کار را دنبال بکند یا نه؟ اعلیحضرت روشن بشوند، راجع به وزارتخانههای دیگر هم همین شکل. بعد با آن شرم حضور و انسانیت فوق العادهای که ذاتاً اعلیحضرت داشتند یک مرتبه قیافه تغییرکرد و به یک صورتی درصدد معذرت خواهی از مرحوم علا برآمدند که حالا شما حسن نیت دارید و متأسف هم هستم اسمی که بردم یکی از اینها، آن حسنعلی خان قره گوزلو برادرزن آقای علا بود، نسبتی با شما دارند هیچ نیتم نبود. البته بله این مشاورین خوب هستند ولیکن بدی آن این است که بعد از یک مدتی همهاش از آدم میخواهند که پس چرا آن کاری که ما گفتیم نشد. کما اینکه اسم بردند از آقای خواجه نوری.
س- ابراهیم خواجه نوری.
ج- بله ابراهیم خواجه نوری. که یک مطالبی را با ایشان یا با جمعی از امثال ایشان صحبت میکردیم بعد یک روزی به خودشان هم مشتبه شده بود که ما از اینها میخواهیم تکلیف تعیین بکنند. ولی معهذا خب مرحوم علا در این زمینه پیگیر شد که همه جای دنیا با مشورت کار بهتر انجام میگیرد. حالا که صحبت ایشان پیش آمد یک کار دیگری هم که به اوضاع کنونی ایران بستگی پیدا میکند از آن مرحوم به خاطرم آمد، این واقعه شلوغی تهران که به دستیاری خمینی در ۱۳۴۲ که مرحوم آقای علم نخستوزیر بودند. مرحوم علا آن موقع هم باز وزیر دربار بود. شنیدم که بعد از این واقعه آن مرحوم فردای آن روز یک جلسهای تشکیل میدهد از زعمای قوم که گفتند آقای صدرالاشراف و آقای سپهبد یزدان پناه و آقای احتمالاً وارسته و سروری و از این قبیل و شاید هم آقای شریفامامی و انتظام در آن جمع بودند و تز مطلب این بوده است که اکنون بین مردم و ارتش از یک طرف، بین روحانیت و سلطنت از یک طرف شکافی پیش آمده است و بهتر است که یک صلاح اندیشی بشود و به یک ترتیبی این را نگذاریم که ریشه پیدا بکند. شایع شد، صحت و سقم آن را نمیدانم ولی شایع شد که آقای سپهبد یزدان پناه و آقای شریفامامی بلافاصله مطلب را… یا در همانجا اعتراض میکنند که شما چطور بدون اجازه اعلیحضرت این جلسه را تشکیل دادی یا مطلب را به عرض اعلیحضرت میرسانند به طوری که فردا صبح که در فرودگاه اعلیحضرت به یکی از سفرهای داخلی میرفتند شاید همدان بوده یا قم بوده برای کارهای اصلاحات ارضی یا چیزی، آقای علا وقتی مطلب را به عرض میرساند اعلیحضرت با اوقات تلخی و تشددی اظهار اطلاع قبلی میکنند و میگویند بهتر است این اشخاص که جمع شدند وگفتههایشان همه را بریزید در توالت و سیفونش را هم بکشید. این موجب تکدر علا میشود و همان مطلب هم موجب برکناری علا از وزارت دربار میشود.
س- وگویا آقای انتظام او هم از شرکت نفت…
ج- از مرحوم انتظام من موضوع را خودم شنیدم بعداً. آقای انتظام آدم خیلی دوست داشتنی بود و خیلی وارسته. در یکی از همین جلسات چای خورها که خدمت اعلیحضرت میرسیدیم مرحوم انتظام مطلبی گفت که نمودار طرز فکر و بیانش است.
س- عبدالله انتظام.
ج- عبدالله انتظام. صحبتی از نارضایتیها بود و اعلیحضرت این را دلیل نارسایی و ناتوانی دستگاه تبلیغاتی دانستند که نمیتوانند مردم را نسبت به مسائل روشن بکنند و فرمودند که از این به بعد خیال داریم خودمان مرتباً با روزنامهنگاران مصاحبه بکنیم.
در آن جلسه مرحوم انتظام مطلبی گفت داستان سیاهی که بچهای را به بغل داشت و بچه گریه میکرد. این بیشتر به خودش میچسباند. به او گفتند که بچه از تو میترسد بگذارش زمین خودش گریهاش بند میآید، این را با یک لطف و طنزی برای اعلیحضرت گفت که مردم از دخالت اعلیحضرت ناراضی هستند. شما هم میخواهید خودتان در روزنامه اعلام بکنید؟ که باز با سابقه زودتأثری اعلیحضرت به ترتیبی من به عرضشان رساندم که در هرحال شخص اعلیحضرت و فرمایشات اعلیحضرت را ملت ایران یک مقام ثابت و صحبتهای تغییرناپذیری میشناسند در صورتی که به اقتضای سیاست ممکن است که نظرات اعلیحضرت تغییر پیدا بکند. منظور این است که اگر این فرمایشات را بفرمایید وزیر خارجهتان یا دولت بگوید هر وقت هم خواستید آنها عوض میشوند آنها عوض میکنند. جهت این هم که من این صحبت را کردم این بود که خود اعلیحضرت روی سخنشان به من برگشت. فرمودند، «بله این متصدیان تبلیغات بلد نیستند که درست صحبت بکنند. کما اینکه ما در آلمان بودیم و رامبد هم آنجا همراه ما بود» در آن سفر هم، در سفر آلمان، که ایشان تشریف برده بودند باز به سبب همان نمایندگی هواپیمایی من در آن سفر شرکت داشتم. چون آن موقع هنوز هواپیمایی ملی ایران نبود و اعلیحضرت بیشتر ترتیب سفرهایشان را من میدادم ولی به سبب هواپیمایی KLM نه اینکه توجه خاصی به من باشد چون نمایندگی KLM با من بود من ترتیب دادم. فرمودند، «بله فلان کس هم در آن سفر در آلمان بود و دیدند که ما صحبتی با روزنامه نگاران آلمانی کردیم بدون اینکه تحفهای، کادویی چیزی هم به آنها داده بشود خیلی خوب تنظیم کردند و اثر کرد.» که در جواب من عرض کردم که خب به این سبب که ممکن است که سیاستهایی تغییر کند ولی در نظر ملت ایران فرمایشان اعلیحضرت نباید تغییر بکند. درهر حال راجع به انتظام مرحوم بحث بود با این سابقه طرز بیان مرحوم انتظام که آزاد صحبت میکرد، گویا بعد از این جلسه به طوری که خود مرحوم انتظام بعداً برای من تعریف کرد چندبار اجازه شرفیابی برای مسائل نفت میخواست چون رییس شرکت نفت بود که به بعد موکول میشود تا بعد در یک جلسهای که گویا به زوریخ یا مونیخ باید میرفتند که مجدداً میگویند بعد از اینکه از سفر برگشتید که انتظام اظهار میکند که نه من باید نظر اعلیحضرت را بدانم در این مذاکرات و الا کاری که انجام شد پس من نمیروم. میپذیرند او را. در این جلسه حالا نحوه صحبت چطوری بوده که انتظام عرض میکند که گویا از من مکدر هستید و شاید مربوط میشود به آن جلسه یا چه بوده که خود اعلیحضرت میفرمایند لابد جوابش را هم شنیدید؟ یک همچین حرفی زدند راجع به این موضوع. انتظام حالش به هم میخورد. از اعلیحضرت در همان حالی که قدم میزدند اجازه میگیرد که من حال ندارم مینشینم اگر اجازه بفرمایید. و مینشیند و اعلیحضرت هم خب طبعاً تشریف میآوردند و مینشینند پشت میز. بعد عرض میکند که اعلیحضرت میتوانید بنده را از همین جا بفرمایید ببرند تیرباران کنند ولی این را خدمتتان عرض کنم اگر دیگران خدمتتان عرض نمیکنند همان قدری که اعلیحضرت نسبت به مملکتان علاقمند هستید هر فرد ایرانی میتواند خودش را علاقمند و به همین دلیل حق اظهارنظر برای خودش قائل میشود حالا میخواهد شما خوشتان بیاید میخواهد بدتان بیاید. خب باز اعلیحضرت با آن تاکت و برداشتهای خیلی آقا منشی که داشتند به یک نحوی از مرحوم انتظام دلجویی میفرمایند و جلسه را برمیگردانند به صحبتهای نفت و اینها. ولی معهذا باز شایع شد که روز آخری که سلام آخر بوده به یک مناسبتی انتظام در آنجا ضمن تبریک و مطالبی که عنوان میکرده به نمایندگی مؤسسات وابسته، چون همیشه رییس شرکت نفت این کار را میکرد، عبارتهایی هم در اینکه کار نفت کار مهمی است و با تدبیر و تأمل باید انجام بگیرد…
روایت کننده: آقای هلاکو رامبد
تاریخ مصاحبه: هشتم آگوست ۱۹۸۳
محل مصاحبه: شهر نیس- فرانسه
مصاحبه کننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۵
…به صورت نصیحت یا وصیت چون دیگر موقعی بوده که تغییر پیدا کرده بوده جلسه تشریفاتی که آخر بوده…
س- یعنی میدانسته که…
ج- بله و به او گفتند قرار بوده و آخرین گزارشش قرائت میشود گویا اعلیحضرت در جواب یک قدری با تلخی فرمایشاتی میکنند که مثلاً تأمل و تدبیر پای منقل تریاک باید بشود. یک چیزهایی به ایما و اشاره که من چون خودم حضور نداشتم جزییاتش را نمیدانم از مرحوم انتظام هم این قسمت را پیش نیامد بپرسم. ولی در هر حال شایع شد که جواب تلخی فرمودند.
س- سروری و وارسته که سمتی نداشتند که شرکت در این جلسه اثری در آنها ببخشد؟
ج- نخیر تصور نمیکنم چون اصلاً مجلس آن موقع وجود نداشت. یعنی سنا و مجلس هردو تعطیل بودند.
س- یعنی منظور این است که آنها سمتی نداشتند که آنها برکنار بشوند در اثر شرکت در این جلسه.
ج- نخیر به کسی به صورت برکناری نبود. مرحوم علا را هم بعد از این سمت باز سناتور انتصابی کردند ولی منتهی دیگر خودش دل نداد و ناراحت شده بود.
س- بله ما دفعه پیش رسیدیم به آن جمعیت چای خوران
ج- ولی چند مطلب…
س- و بعد هم موضوع جلسهای که آقای علا بعد از پانزده خرداد تشکیل داده بودند.
ج- ولی با اجازه شما چند خاطره از دوران مرحوم رضاشاه به خاطرم آمد. هرسال در تابستان وقتی دانشکده افسری دوران مدرسه تمام میشد یک مانور بزرگی ترتیب میدادن به اسم مانور همایونی که خود مرحوم رضاشاه هم برای بازدید این مانور میآمد و در سال اگر اشتباه نکنم، ۱۳۱۹ یا ۱۳۲۰ یعنی سال آخر یا ماقبل آخر سلطنت رضاشاه بود که من هم افسر توپخانه کوهستانی بودم آن موقع، هنگ چهار کوهستانی. این مانور همایونی را در حدود اسدآباد همدان و آن نواحی ترتیب داده بودن. به مناسبت نزدیکی دیدگاه آتشبار من وسائلی که برای دیدگاه مرحوم رضاشاه از جهت دوربین و تله مترو امثال اینها احتیاج بود از این آتشبار من گرفته بودند و برده بودند آنجا. و طبعاً یکی دوتا از سربازانی که مسئول این وسائل بودند رفته بودند آنجا. خب برای دیدگاه من هم که نزدیک بود وسائل دوربین و اینها نگاه کردن آن صحنهای که مرحوم رضاشاه بود ممکن بود و بعد از اینکه مانور تمام شد من از آن سربازانی که این وسائل را برده بودند جویا شدم که اعلیحضرت با این اشخاصی که حرف میزدند چه میگفتند؟
وقتی مانور تمام شده بود، چون مرحوم رضاشاه به نظر میآید که از مانور راضی بود و قیافه بشاشی داشت و از توی دوربین هم میدیدم. در پایان مانور و به یکی از این افسران کرده بود، که اگر باز خاطرم درست باشد مرحوم سرلشکر ضرغامی رییس ستاد آن بود و سرلشکر کریم آقا بوذرجمهری هم فرمانده لشکر یک بود اینها درآنجا حضور داشتند و چندافسر دیگر البته، و با رضایت از مانور اظهار کرده بودند که، «خب بعد از این چه باید بکنیم؟» یکی از این فرماندهان که با دست شمال و جنوب را نشان میداد که آن سرباز هم نمیشناخت برگشته بود گفته بود، به روایت آن سرباز، که قربان حالا موقع آن است که اول قفقاز بعد شط العرب یا عراق یک همچین عبارتی. اظهار این خاطره از این جهت برای من پیش آمد که این معرف یا اغفال گری اطرافیان مرحوم رضاشاه و خوش آمدگویی بود یا واقعاً بیاطلاعی خود آنها از قیاس امکاناتی که برای ارتش ایران فراهم شده بود و همسایگان. چون فاصله کوتاهی پیش آمد و دیدیم که هم از شمال و هم از جنوب چه نتیجهای پیش آمد.
یک مطلب دیگری که خود شما آن روز سئوال فرمودید راجع به وضع گارد رضاشاه، همان طوری که خدمتتان گفتم این را ازکسانی که درجریان بودند من شنیدم که روز دوم سوم همین واقعه شهریور به اینها نان نرسیده بود و وقتی رضاشاه به همین کریم آقا بوذرجمهری که آن سربازان گارد از لشکر یکم بودند گویا به ترتیب یک ماه از این لشکر یک میرفتند یک ماه از لشکر دو آن موقع مال لشکر یک بودند. وقتی رضاشاه تلفن میکند به بوذرجمهری، بوذرجمهری خودش از جیبش پول میدهد، یک صد تومان چقدر، به یکی از افسرها که برود توی شهر و از نانواییها نان بخرد و با اتومبیل ببرد برساند به آن سربازهای گارد و اینهم خب باز معرفی درهم ریختگی بلافاصله وضع کارپردازی و رساندن مواد و خواربار به سربازان بود.
اما آخرین خاطره از مرحوم رضاشاه روزی بود که بعد از مرخص کردن سربازها این مرحوم به باغشاه آمد. خیلی صحنه جالبی بود چون سربازها را مرخص کرده بودند مرحوم سرتیپ امین بود که فرمانده تیپ توپخانه بود و چندتا افسر که فرماندهان آتشبار یا دسته در آنجا بودند. خود اینها اسبها و دوابی که آنجا بود برای آب دادن میآوردند به آبشخور و برمیگرداندند. برای اینکه تقریباً همه سربازها رفته بودند و یک چند تا گروهبانی مانده بود. طبیعی است که نظافت باغشاه هم مختل شده بود. در یک چنین وضعی که ابتدا شایع شد بعد از پایان مخاصمه که اکثر فرماندهان بزرگ به طرف اصفهان و اینها فرار کردند و بعد گفتند برگشتند، شاید یک چند روزی قبل از بیستم شهریور بود که خود رضاشاه گویا از ایران رفت، رضاشاه مرحوم به باغشاه آمد. این آمدن رضاشاه به باغشاه نمیدانم از چه جهت بود -برای تجدید خاطره بود، برای واقعاً بازدید بود که ارتش به چه وضعی افتاده و برای اتخاذ یک تصمیمی بود در هر حال به باغشاه آمد…
س- باغشاه چه نقشی داشت؟ مرکز…
ج- باغشاه مرکز لشکر یک بود. چون در آن موقع در تهران دو تا لشکر بود یکی لشکر یک که همین تیمسار بوذرجمهری فرمانده اش بود و یکی هم لشکر دوکه تیمسار نقدی فرمانده اش بود. خب همان بوذرجمهری هم که ظاهراً از اصفهان که رفته بود برگشته بود حضور داشت و خودش را رساند. رضاشاه از آن خیابان مشجر باغشاه که قبلاً هم میآمد و رد میشد وارد شد و تا اواخر آن خیابان رفت حالا چه صحبتهایی با بوذرجمهری کرد نمیدانیم ولیکن باز به همان نحوه گذشته با عصایش چیزهایی را از دور نشان میداد. تصور میکنم آن شنل آبیاش هم روی دوشش بود و سوار شد و برگشت. پس از رفتن رضاشاه خاطره جالب تقریباً یک مرتبه اکثریت کسانی را که هیچ به سیاست هم توجه و علاقهای نداشتند سیاست زده شدند از جمله امثال خود من که مطلقاً به کار سیاست اصلاً تماسی نداشتیم و یک افسر جوانی بودیم علاقمند به جریانات روز شدیم و آن موقع مجلس شده بود مرکز سیاست و در واقع محل تصمیم گیری. یکی از این روزها من به مجلس رفتم. مقارن ایامی بود که همان روزها رضاشاه از بندر بوشهر تصور میکنم -یکی از بنادر جنوب که در هر حال خرمشهر و بندر شاهپور نبود چون به کرمان رفته بودند و از طریق کرمان …
س- بندرعباس شاید.
ج- شاید بندرعباس. بله بندرعباس که مملکت را ترک میکردند و مرحوم دشتی در آن روز نطق میکرد که چون خیلی هم حراف و ناطق بود برای ما هم خیلی جالب بود. برخلاف ایام اخیر که صحبت را منحصراً از پشت تریبون میکردند، دیدیم دشتی مرحوم همان سرجای خودش بلند شد، مثل بعضی کشورهای دیگر که همان سرجای خودشان صحبت میکنند، و نطق نسبتاً کوتاهی کرد برای اینکه باید همراهان رضاشاه و والاحضرتها و شاهدختها و اینها را به اصطلاح تفتیش بدنی بکنند.
س- که جواهری چیزی خارج نکنند.
ج- بله. خب برای ما که فکر میکردیم و شاید هم این طور بود همه این وکلا دستچین مرحوم رضاشاه بودند یک مرتبه این تغییر رویه از همین وکلای منتخب رضاشاه خیلی بعید بود. یکی دیگر هم که دیگر خاطرم نیست من حضور داشتم یا در روزنامه خواندیم حرف آقای سید یعقوب انوار بود به عنوان اینکه “الخیر فیما وقع” اتفاق شهریور پیش آمده بود و رضاشاه رفت.
س- اصولاً احساس توی شهر چه بود؟ حالت تعجب بود، شادی بود، ناراحتی بود بعد از رفتن رضاشاه؟
ج- نخیر. خیلی Panic غیر منظرهای بود برای اینکه به شدت شایعاتی علیه خود رضاشاه بلافاصله در شهر شیوع دادند و این حالا چه دستگاهی بود و کی بود به عنوان اینکه رضاشاه فرار کرده است و نه از نقطه نظر اینکه کسی از رضاشاه چیزی مطالبه داشته باشند و ناراحت باشد که چرا او فرار کرده، از جهت اینکه تمام اتکاء ها ه او بود و همه را بیسرپرست گذاشته و رفته ابتدا خیلی ناراحت بودند ولی بعد که به باغشاه آمد شاید اینهم به همین منظور بود که میخواست دیده بشود و معلوم شد که هست و بعد اعلامیهای که برای صرفنظر کردن از سلطنت و واگذار کردن به ولیعهد اعلیحضرت خودمان منتشر شد، خب یک کمی سکون پیدا شد. به خصوص بلافاصله مرحوم فروغی که نخستوزیر شده بود با اعلامیههایی که از طرف نخستوزیر داده میشد خیلی حسن اثر داشت و مورد اعتماد مردم بود مرحوم فروغی.
یک سئوالی جنابعالی راجع به قوای روس که در شمال بودند که یکی دو خاطره کوچک هم از آن زمان برای من پیش آمد. این سربازان روس که به ایران آمده بودند، این واقعه مربوط به سال ۱۳۲۱ یا ۱۳۲۲ میشود، ابتدا هیچ مزاحمتی نسبت به خود مردم نداشتند بلکه با ترس و لرز زیاد اگر کسی چیزی به اینها میداد سیگاری، غذایی چیزی خیلی خوشوقت میشدند به خصوص از جهت سیگار اینها خیلی محتاج بودند. ولی بعد بمرور که مستقر شدند، یا رویه خودشان بود یا برداشتی که ایرانیها نسبت به آنها کرده بودند، رشوهخور شده بودند. به این ترتیب که بین تهران و گیلان که با اتوبوس رفت و آمد میکردیم در رودبار منطق دیگر اینها اتومبیلها را بازدید میکردند و چوبهایی گذاشته بودند توی راه که سربازهای روس آنجا بودند و باید بازدید میکردند. ابتدا این بازدیدها شدید بود ولی بعد به این ترتیب انجام میشد که با یک فاصله کوتاهی به این پاسگاهها مانده اتوبوس متوقف میشد و شوفر میرفت و حق و حساب را میداد و برمیگشت و سوار میشد میرفتیم، این یک واقعه بود. یک واقعه دیگر این بود که یک دفعه یک اتاقی در هتل، اسمش خاطرم نیست، در بندر پهلوی هتلی بود که من آنجا اتاقی به طور ثابت داشتم که هروقت از تهران میرفتم برای طالش یا از طالش برمیگشتم تهران و در بندر پهلوی توقف میکردم یکی دوروز از این اتاق استفاده میکردم. خب طبعاً یک مقداری از اثاث شخصیام هم آنجا بود. یک دفعه دیدم که یک مقداری از این اثاث گم شده از جمله یک پالتوی چرمی بود که صاحب هتل اظهار کرد که بله چندتا از این افسرهای روس اینجا بودند و مست کرده بودند و توی اتاقهای مختلف میرفتند از جمله اتاق شما رفتند و این را برداشتند. من به دنبال این پالتو به دفتر اینها که معروف به commendatory بود مراجعه کردم. اینها من را به دنبال commendatory رشت محول کردند. وقتی رفتم آنجا آن افسری که در رشت خدمت میکرد به اصطلاح commentator رشت بود، گویا سرگردی بود، خیلی خشونت به خرج داد و گفت رسیدگی میکنیم ولی فردا یا غروب همان روز وقتی من به هتل خودم در رشت برگشتم، هتل ساوی بود، صاحب هتل گفت که دوتا سرباز روسی آمدند و سراغ اتاق شما را گرفتند و رفتند اتاق شما و چمدانها و چیزهای شما را هم بردند. بله، به همین جهت این را میگویم. رفتم و در اتاقم دیدم که نه چمدان و اینها را نبردند ولی چمدانها را باز کردند و دفترچه و چیزهای نوشتی -کتاب و این چیزهایی که بوده بردند ضمناً یک پرابلمی هم که من از ایام ارتش داشتم و به مناسبت ناامنی آن موقع همیشه همراهم بود این را بردند. روز بعد که مراجعه کردم به آنجا دیدم این افسر خیلی خشنتر در صدد بازجویی بر آمده که این دفترچه هایی که شما دارید تویش آثار رمز هست و طپانچه هست و مقارن همان موقع هم یک محلی که دفترکار اینها دفترتجارتی اینها بود آتش گرفته بود که شهرت داشت که احتمالاً از طرف مخالفین اینها و شاید هم، آنچه آن موقع شهرت داشت و خود این مرد اظهار میکرد، از طرف سرلشکر ارفع که رییس ستاد بوده همین سرلشکر ارفع که شما دیدید کسانی را فرستادند و اینها را آتش زدند. من را خیلی شدیداً بازخواست میکرد و چون توی شناسنامه من هم عکسی از زمان دانشکده افسری و علامت نظامی بود بیشتر مشکوک شده بود. تصادفاً برف شدیدی باعث شده بود جاده رشت و تهران هم بند آمده بود. من ناگزیر با تمام وحشتی که از کار اینها داشتم چون شایعه هم بود و این طور هم عملاً دیده شده بود که اینها افرادی را میگرفتند یعنی میربودند و میبردند به روسیه، بودند کسانی را که برده بودند و هیچوقت برنگشتند.
س- شما کسی را میشناختید؟
ج- بله. از جمله داداشی نامی بود که گویا مردی بود در آلمان تحصیل کرده بود و خانم آلمانی هم داشت و کسان دیگر. من از وحشت اینکه یک همچین واقعهای برای خود من پیش نیاید درصدد رفتن به تهران بودم که جاده هم بند آمده بود. به تشویق و هدایت یکی از دوستانم مرحوم ظهیری که آدم خیلی با روحیه قوی بود اظهار کرد که بهتر است من بروم و این سرگرد را ببینم و بعوض ملایمت خیلی تهدیدش بکنم که با وضع رشوه خواری و وضعی که شما اینجا داری پالتو من را هم بردید، اثاث من را هم به جنبه سرقت بردید نه به جنبه بازدید، حالا اگر هم مزاحم من بشوید من ترتیبی دادم که در تهران وضع کار شما را به سفارت شوروی در هر حال اطلاع بدهند. من رفتم آن روز دیدم که وضع commendatory ترتیب دیگری است و یک مقداری برو و بیا است و این آقای سرگرد هم رفت و آمد زیادی میکند. معلوم شد که ژنرالهایی از روسیه آمدند حالا یا برای بازرسی یا برای چه کار که اینها خیلی وحشت زده آنها هستند، من با استفاده از این موقعیت دیگر بدون اینکه به آن حرفهای آقای ظهیری محتاج باشد با سروصدای بلند شروع به مطالبه اثاثیه خودم کردم. سرگرده از وحشت کار خودش همه اینها را آوردند و بلافاصله به من داد و به زور ما را از آنجا روانه کرد تا اینکه برویم بیرون و غائله خوابیده بشود که خب پیش بینی میکردیم که اگر این هیئت بروند باز به سراغ ما میآیند.
این بود که یک اتوبوس دربستی اجاره کردیم و از طریق چالوس و اینها ما به تهران درواقع فرار کردیم که بین راه چالوس هم البته این این تودهایها قدم بهقدم چوب گداشته بودند و اتومبیلها را بازدید میکردند.
س- رأساً
ج- رأساً بله، و آن سربازان روس هم البته حمایتشان میکردند ولی بازدید کنندگان این تودهایها بودند که رد شدن از این موانع هم بیشتر به همت همان آقای ظهیری انجام گرفت که با کلاه پوست و پالتوی چرمی و آن طپانچه ما را خودش را به این قیافه مبارزین چریک درآورده بود و هرجایی با ترکی غلیظی که بلد بود خودش را نماینده همکاران پیشهوری و اینها معرفی میکرد و خیلی از اینها بازخواست شدیدی میکرد که شما همت نکردید که اینجا را هم مثل آذربایجان استقلال بدهید. حالا این خاطرات حکایت از دو چیز دارد: یکی از وضع کار این افراد و یکی هم از وضع بیریشه بودن کارهایشان که با همین تظاهرات میشد یک جوری در رفت.
س- حالا اگر بشود برگردیم به انتخابات دوره نوزدهم. شما ضمن صحبت فرمودید که آن انتخابات دربست در اختیار دولت بود. حالا اگر میشود یک مقدار توضیحاتی درمورد روش جدید دولت در مورد انتخابات بفرمایید. عملاً اینها چه جوری انتخابات نوزدهم را ترتیب دادند؟ و نقش وزیر کشور، استانداری، نخستوزیر، ارتش، سازمان امنیت هم فکر کنم آن موقع وجود داشت. اینها هرکدام چه نقشی بازی میکردند در تعیین. اصلاً ترتیب کار چه جور بود؟ اگر کسی میخواست وکیل بشود، آنها که شدند چه جوری شدند و آنها که نشدند چه جوری اینها مانع شدند که آنها بشوند؟
ج- البته یک نکتهای در اینجا مطرح است و آن نقش خود مردم است. مردم اکثراً اتمسفر جو سیاسی را تشخیص میدادند که آیا مبارزهای مقدور هست یا نیست و اگر دورانی که بود مثل دوره نوزدهم متوجه میشدند که مبارزه جدی قابل انجام نیست خود مردم از صرافت شرکت میافتادند و طبعاً کاندیدا هم که به اتکاء مردم باید رأی میآوردند خیلی اصراری نمیتوانستند داشته باشند. ولی بیشتر به این ترتیب بود که تلویحاً همهی این مقاماتی که اشاره کردید به کسانی که اگر میخواستند ناراحتی فراهم بکنند میفهماندند که نتیجهای ندارد، بهتر این است که شما در تهران کارتان را انجام بدهید و اینجا میدانید انجام میشود. وقتی به این صورت درمیآمد آن کاندیدها تقریباً بلامعارض میشدند و وقتی بلامعارض میشدند خودشان دست و پا میکردند که با هر تعدادی که میتوانستند مردم را به پای صندوقها ببرند و برایشان رأی بریزند. و چون معاند و مخالفی هم نبود اگر احتمالاً تعداد رأیها هم کم بود در آن صورت مجلس جبرانش میکردند.
س- مجلسها یعنی آن هیئت نظارت.
ج- بله هیئت نظارت. چون تقریباً تمام کار دست آن هیئت نظارت هست، وقتی آنها را از طرفدار کاندید مورد نظر انتخاب میکردند دیگر منظور انجام شده بود. خب در آن دوره به خصوص هم…
س- خود آقای علم در وزارت کشور عامل مهمی بود؟
ج- خب آقای علم در واقع گرداننده تمام صحنه بود. یعنی دورهای که وزارت کشور مهمترین و مؤثرترین رل را بازی میکرد. کما اینکه مثلاً در دوران بیست و یکم دیگر این طور نبود که مثلاً آزاد مردان و آزاد زنان بودند، وزارت کشور در واقع هیچ نقشی نداشت. در آن دوره تا حد زیادی سعی شده بود که این نامزدهای انتخابات در حد امکان با توجه به زمینه محلی انتخاب بشوند کما اینکه کسانی هم مثلاً مثل آقای دهستانی یا سلطانی یا امثال اینها. این دو نفر که حالا به نظر من آمد اگر شخصاً در محل زمینهای نداشتند ولی پدر اینها که قبلاً وکیل بود حتماً در محل متنفذ بود و رأی داشت و زمینهای داشت. این وضع انجام انتخابات نوزدهم بود.
س- در دوره نوزدهم بود که کابینه علا کنار رفت و دکتر اقبال باز نخستوزیر شد؟
ج- بله.
س- در این تغییر و تحول میزان نقش مجلس چه بود از نظر رأی تمایل و اعتماد؟
ج- نخیر.
س- صرفاً دیگر تشریفاتی شده بود یا اینکه نقشی داشت مثل سابق؟
ج- نخیر مجلس نقشی نداشت.
س- این از چه دورهای و چه زمانی؟
ج- نخیر در این دوره مجلس نقشی نداشت. راجع به انتخابات گفتید مطلبی راجع به انتخابات هیجدهم به خاطرم آمد که صحبتی از مرحوم سپهبد زاهدی شد. این را از چند نفر که خودشان در جریان این کار بودند شنیدم که در کرمانشاه آقای نادعلی کریمی که دوست نزدیک آقای شمسالدین قناتآبادی بود وکیل کرمانشاه بود در دوره هفدهم و از طرفداران شدید مرحوم دکتر مصدق. بعد در اواخر دوره که راه مرحوم کاشانی و مصدق جدا شد و قنات آبادی هم به پیروی از کاشانی جزو مخالفین مصدق قرار گرفت، آقای نادعلی کریمی هم از همکاران مخالفین مصدق شد. و گویا مرحوم سپهبد زاهدی به ایشان وعده داده بود که باز هم به او کمک بکنند که مجدداً برای دوره بعدی وکیل بشود. و بنابرقول خودش در دوره هیجدهم تصمیم گرفت که نادعلی کریمی را کمک بکنند که وکیل بشود. ولی نادعلی کریمی که در ابتدای همکاری با مصدق آنجا علیه سلطنت خیلی صحبتها کرده بود و جزو مخالفین سلطنت شناخته شده بود، و اگر هم مخالفین سلطنت نبود جزو طرفداران مصدق شناخته شده بود، خیلی مورد بیمحبتی فرمانده تیپ آنجا که از منصوبین اعلیحضرت بود به اسم سرتیپ همت پهلوان بود. سرتیپ همت پهلوان استاندار را متوجه میکند که انتخابات نادعلی را عقب بیاندازید تا من مطالب را به عرض اعلیحضرت برسانم و ترتیبی بدهم که این کار نشود. خود ایشان برای من تعریف میکرد که رفت و شرفیاب شد و به عرض رساند ضمن مطالب که این همه سربازها شاهد توهینهای او بودند نسبت به مقام سلطنت و هر کس را بخواهید در آنجا میشود انتخاب بشود ولی این خیلی زننده است، اصلاً این بیاید ممکن است او را بکشند آنجا. به عبارتی خب اعلیحضرت اظهار میکنند که خب شما که جلوی همه را نمیتوانید بگیرید. اگر کشتند هم کشتند شما چرا میترسید؟ و این خیلی دلگرم به اینکه کار انجام شده برمیگردد و به استاندار هم میفهماند که نظر اعلیحضرت بر این است که این انتخاب نشود. استاندار مرحوم دکتر عمید بود که یک موقعی هم مدیر کل ثبت اسناد بود. گویا فوت کرده است. دکتر عمید شرح مفصل و مؤدبانهای به سپهبد زاهدی مینویسد که یک همچین سوابقی برای نادعلی کریمی هست و روی احترام و علاقهای که ملت ایران نسبت به شما که مملکت را نجات دادید دارند هرکس دیگری را که شما در نظر گرفته باشید اینجا میشود درش آورد. چرا این سوء تفاهم بین شما و اعلیحضرت پیش بیاید. اینجا نمونهای از به اصطلاح رفیق بازی یا سر قول ایستادن سپهبد زاهدی. گویا با رسیدن این نامه تلفن میکند به رییس شهربانی که میروید استاندار را میگذارید توی اتومبیل یا احتمالاً اگر هم لازم شد دستبند هم بزنید بیاورید تهران.
س- رییس شهربانی محل.
ج- بله. و به فرماندار هم تلفن میکنند که بلافاصله انتخابات را انجام میدهید و نادعلی کریمی را وکیل میکنید.
س- آن وقت پهلوان چه کار میکند؟
ج- هیچی، پهلوان که خب دیگر آن موقع ارتش در انتخابات دخالتی نداشت. یعنی دستور دولت را انجام میدادند. بعد هم گویا خیلی مصر بر اینکه زودتر آن پهلوان را هم بازنشسته بکنند اقدام میکند که پهلوان را هم بازنشسته میکنند.
س- پس در مقابل شاه و هم همچین قدرتی برای خودش کسب کرده بود.
ج- بله. اصولاً مرحوم سپهبد زاهدی آدم قویای بود ولی چون صحبت شد این را باید بلافاصله عنوان کنم که همان در دوره نوزدهم بود که واقعه سرتیپ قرنی که اشاره کردم حالا برمیگردیم پیش آمد و مرحوم سپهبد زاهدی هم آن موقع دیگر در سوییس بود به یک مناسبت چند روزه به تهران آمده بود. ما همسایه بودیم در آن موقع در ولی آباد. یک روزی به دیدن ایشان رفتم بعد مجلس که خلوت شد خصوصی با من صحبت کردند که من امروز خدمت اعلیحضرت بودم ناهار، این حرف سپهبد زاهدی است، ضمن اشخاصی که معلوم شد با سرتیپ قرنی دوست بودند و نزدیک بودند و شاید هم همکاری میکردند اسم شما برده شد. خیلی من را نصیحت کرد به اینکه شما بدانید که مملکت بیشاه دوام نمیآورد و مصلحت مملکت این است که حتماً شاه وجود داشته باشد، اظهار هم میکرد خود من دلخوشی از اعلیحضرت ندارم با من خوب رفتار نکردند ولی مسئله مملکت فارغ از مسائل شخصی بهتر است که حتماً حتماً شما همیشه شاه را تأیید بکنید. این دو خاطره نشان میدهد البته مخالف مرحوم اعلیحضرت نبود ولی رأی خودش را هم…
س- من یک داستانی شنیدم راجع به نحوهای که ایشان را برکنار کرده بودند. گویا آقای علم واسطه پیغام بودند که به آقای سپهبد زاهدی بگویند که شما…
ج- گفته بوده که من با تانک آمدم و با تانک میروم؟
س- از قضا کسی که این را به من گفت در موقعیتی نبودیم که درست این را ضبط بکنیم. شما در این درباره چیزی میدانید؟
ج- من نخیر چیزی نمیدانم. من البته در آن روزی که ایشان میرفت و مرحوم علا منصوب شده بود به نخستوزیری بودم در نخستوزیری که اینها آمدند یعنی یک عدهای آمده بودند برای مشایعت ایشان. چون قرار بر این شده بود که ایشان ابتدا برود از ایران با همان سمت نخستوزیری و در بیروت که رسید آن وقت رادیو و روزنامه و اینها منعکس بکنند که ایشان استعفا داده است.
س- چرا؟
ج- گویا خودش خواسته بود که در ایران نباشد که برکنار شده باشد و در خارج باشد و همین کار را هم کردند. ایشان ابتدا رفت و بعد…
س- برای او غیر منتظره بود؟ آیا انتظار داشت که به این زودی برکنار بشود؟
ج- نخیر. رفتن ایشان شاید برای خودش غیرمنتظره بود، ولی برای اعلیحضرت غیرمنتظره نبود به این مناسبت که باز این را شنیدم. یکی از دوستان آن مرحوم به اسم، از این خوانین بختیاری بود، سردار… اسم کوچکش الساعه خاطرم نیست، یکی از این خوانین بختیاری بود که ایشان گذاشته بود به حکومت بختیاری و در آنجا خب این بختیاریها نحوه حکومتشان را لابد اطلاع دارید. یک سیستمی که خوانین گذشته، حکام در بختیاری از گرفتن غنائم و حکومت مطلقه، خودداری ندارند. گویا موجب نارضایتی زیادی شده بود یا لااقل نارضایتی عدهای …، سردار بهادر که سرهنگ سابق ارتش بود و با مرحوم سپهبد زاهدی دوست بود این را گذاشته بود، در هر حال گویا بختیاریها عده دیگرشان از طریق ملکه ثریا که آن موقع ملکه بود شکایت میکنند به اعلیحضرت و اظهار نارضایتی میکنند. اعلیحضرت به سپهبد زاهدی پیغام میدهند که خوب است که این را عوض بکنیم. سپهبد زاهدی با همان اخلاقی که داشت و نمونهاش را راجع به فرماندار طالش به شما گفتم گویا اگر اشتباه نکنم که این قسمت را درست خاطرم نیست که این روایت از سرلشکر گیلانشاه افسر هوایی بود که آن موقع مورد محبت زیاد اعلیحضرت بود و در بیست و هشت مرداد خیلی فعالیت داشت او را وی پیغام از اعلیحضرت به مرحوم سپهبد زاهدی بود تقاضا کرده بود که چون حالا شب عید است و خوب نیست شب عید کسی را از کار و زندگیش بازداشت، اجازه بفرمایید بعد از عید این کار انجام بشود. واسطه وقتی که این جواب سپهبد زاهدی را به عرض میرساند اعلیحضرت میفرمایند، «خب حالا بعد از این خود سپهبد زاهدی هست سرکار که دیگر او را بردارد یا نه؟ پس این حکایت از این دارد که ایشان در نظر داشتند که او را بردارند.
س- ولی خود زاهدی لابد فکر میکرد که …
ج- دوام میآورد. چون معمولاً از همان اواسط کار اکثر اختلاف نظر بین ایشان و اعلیحضرت وجود داشت و نتیجه این میشد که سپهبد زاهدی به تمارض اینکه کسالت دارد از شرفیابی باز معذرت میخواست و بیشتر آقای اردشیر زاهدی حامل پیغامها بین پدر و اعلیحضرت بودند.
س- آن موقع داماد شده بود؟
ج- نخیر نشده بود و تا آن حدی هم که من استنباط میکردم آقای زاهدی همیشه در ملایم کردن پدر و اصرار به حسن روابط اصرار داشت ولی خب خود مرحوم زاهدی رویه خودش را داشت.
اینها خیلی غیر ردیف و پراکنده شد ولی از نحوه تمرکز قوا به دست دستگاه دولت و بیاثر شدن مجلسین صحبت میکردیم. در یکی از آن جلسات خصوصی که ما به عنوان چای خوران خدمتشان شرفیاب میشدیم..
س- این جلسات چای خوران چه مدت طول کشید و تاریخچه آن چه بود؟ اولین باری که شما دعوت شدید اصلاً به چه صورت این جلسه راه افتاد؟
ج- ما همان طور که خدمتتان اشاره کردم، یعنی شاید خود من بیشتر به مرحوم علا که آدم خیلی ملایم و علاقمند به پیشرفت واقعی مملکت، چه از جهت آزادی و چه از لحاظ استقرار امنیت، حفظ احترامات اعلیحضرت از همه جهات تشخیص میدادم، از ناجوری بعضی مطالب که صحبت میکردیم و کارهایی که بعضی وقتها اعلیحضرت میفرمایند و حسن اثر ندارد چون وزیر دربار بود قطعاً فکر از خود ایشان بود یا این مطالب ایشان را برانگیخته بود عنوان کردند که از اعلیحضرت اجازه گرفتهاند و یا شاید خود اعلیحضرت میخواهند که کسانی که از طبقات مختلف باشند که نسبت به مسائل اجتماعی مطالعاتی بکنند و نظراتی به عرضشان برسانند و این مطالعات هم بیشتر از جنبه علل نارضاییها است. به همین سبب روی تشخیص مرحوم علا افراد خیلی جوانی مثل آقای قاسم رضایی برای آن زمان خود بنده و آقای دکتر جمشید آموزگار رو یک آدمهای خیلی مسنی مثل مرحوم مطیعالدوله حجازی و دکتر امیر حکمت و آقای سناتور حبیبالله آموزگار و امثال اینها را انتخاب کردند.
س- نسبتش با جمشید آموزگار چیست این حبیبالله؟
ج- ایشان پدر آقای جمشید آموزگار هستند.
س- پس پدر و پسر آنجا شرکت داشتند.
ج- بله. در یکی از این جلسات آقای حبیبالله آموزگار که مرد خیلی وارستهای بود شرحی را از سوء جریانات شهربانی به عرض رساندند چون یک بار دیگر راجع به ژاندارمری ایشان مطرح کردند که نتیجه بخش بود و در آنجا تغییراتی داده شد. ولی این بار که راجع به شهربانی صحبت کردند که گویا جلسه آخری هم بود که دیگر به همین سبب مطلب پایان پذیرفت.
س- آخرین جلسه چای خوران شد.
ج- آخرین جلسه شد. ایشان عنوان کردند که وضع شهربانی ناجور است و شایعاتی در آنجا هست که حتی رییس شهربانی وقت تیمسار علوی مقدم مبالغی تقدیم میکند به اعلیحضرت که این میدانیم صحیح نیست و خب سوء اثر دارد در بین مردم و چه… که شاید همین اشاره این شایعه، و شایعه هم بود آن موقع البته میساختند مخالفین دیگر، اعلیحضرت را هم ناراحت کرد برای مثال از بیرویگی و تجاوزات شهربانی سرقتی که در منزل خود ایشان اتفاق افتاده بود.
س- خود آقای آموزگار.
ج- آموزگار. گفت از منزل من قالی برده بودند و من هم به شهربانی اطلاع دادم که این کار انجام شده. چندباری آمدند و رفتند و به نتیجه نرسید کار. تا یک روزی که من ظهر مهمان داشتم آمدند گفتند که از شهربانی یک شخصی آمده است و میخواهد از خود شما بازجویی بکند. آقای آموزگار تعریف میکردند که من متعذر شدم به اینکه مهمان دارم و حالا غروب است و وقت دیگری خواهیم آمد. مأمور شهربانی مصر شد که خیر، لازم هست که این کار انجام بشود و کار به اختلاف نظر و اوقات تلخی پیش آمد و با دعوا از هم جدا شدند. بعد آن وقت گویا رییس شهربانی به آقای آموزگار تلفن میکند یا آقای حبیب آموزگار تلفن میکنند به رییس شهربانی راجع به این موضوع، رییس شهربانی تعرض میکند که بله شما ضمن صحبت هم به شهربانی توهین کردید و هم نسبت به رژیم حرفهای بد زدید امثال این حرفها، زمینه پروندهسازی، و ما حالا باید این مسئله را هم تعقیب بکنیم و رسیدگی بکنیم. این مسائل را که خدمت اعلیحضرت گفتند خب انتظار میرفت که اعلیحضرت یک توجهی بفرمایند به ترتیبی که حکایت از نارضایتی خود ایشان داشت فرمودند که خب اینها از وظائف شهربانی است و شاید هم کوتاهی کرده که دنبال نکرده مطلب را.
س- مطلب را نسبت به آقای آموزگار.
ج- بله در این حدود، درست عین عبارت خاطرم نیست یا اگر هم کرده کار عادی است باید میکرده.
س- حمایت از شهربانی.
ج- بله حمایت از شهربانی.
س- و بعد جلسه …
ج- دیگر جلسه ادامه پیدا نکرد.
س- این جلسات جمعاً تصور میفرمایید چند دفعه تشکیل شد؟
ج- درست خاطرم نیست، یک یک سالی بود که ادامه پیدا میکرد.
س- هفتهای یک دفعه؟ ماهی یک دفعه؟ چند وقت یک دفعه؟
ج- ده پانزده روز یک دفعه، یک ماه یک دفعه. نامنظم بود این بستگی داشت. در یکی از همین جلسات که صحبت راجع به مرحوم قرنی شد یک خاطرهای باز باقی ماند …
س- راجع به این واقعه سرتیپ قرنی چیزی نفرمودید. چون شایعات زیادی هست که موضوع چه بوده و بعد تعجب که چرا اگر مثلاً مسئله حدی بود فقط سه سال حبس تعیین شده بود و اقدام جدیتری نشده بود. این یکی از معمارهای تاریخی است فعلاً.
ج- مرحوم سرتیپ قرنی …
روایت کننده: آقای هلاکو رامبد
تاریخ مصاحبه: هشتم آگوست ۱۹۸۳
محل مصاحبه: شهر نیس- فرانسه
مصاحبه کننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۶
… افسر بسیار باهوش و با مشخصات جالبی بود. ایشان، مرحوم سرلشکر قرنی، به سبب آن مشخصات اخلاقی که داشت نفوذ زیادی بین دوستان خودش پیدا کرده بود. که یکی از این مشخصات این بود که به هر کسی که مغبون میشد بدون هیچ گونه تظاهر، خیلی کمک میکرد ولی هیچوقت خودش بازگو کننده این مطلب نبود. به طوری که برای نمونه پیش میآمد که شما هم متوجه میشدید که جلسات متعددی این برای خاطر شما مبارزه دارد میکند ولی همان روز هم که شما را میدید هیچ موقع به شما نمیگفت که در یک همچین … خیلی مرد جالبی بود. و به خاطر همین مشخصات خب نسبتاً زود ترقی کرد و بعد از فرمانده تیپ گیلان رییس رکن دو ستاد ارتش شد. وقتی رییس رکن دوستدارتش شد ابتدا روابط خیلی حسنهای با سپهبد بختیار و همکاران دوره بیست و هشت مرداد داشتند. ولی بعد که سازمان امنیت تشکیل شد و یک تغییراتی هم در ارتش پیش آمد به این ترتیب که آن ستاد ارتش سابق تبدیل شد به ستاد ارتش نیروی زمینی و یک ستاد ارتش کل تشکیل شد. سرتیپ حاجعلی خان کیا که از همکاران مرحوم رزمآرا بود و بازنشسته شده بود، در دوران مرحوم مصدق هم خودش تشکیلاتی به اسم کوک داده بود که از طریق این تشکیلات با مرحوم اعلیحضرت ارتباطاتی داشت که البته این بیشتر برای کسب خبر از شهرستانهای مختلف بود و ارتباط با بعضی شهرستانیها، با حمایت و کمک خود قرنی ایشان به ارتش برگشت و رییس اداره دوم شد که آن هم کار اطلاعاتی میکند. یک رقابتها و حسادتهایی بین چهار مقام پیش آمد: بختیار، علوی مقدم که رییس شهربانی بود، تیمسار کیا و تیمسار قرنی که رییس رکن دو بود.
تیمسار قرنی به طوری که خودش اظهار کرد با نارضایتی از بعضی بیترتیبیها و ناجوریها کار دولت و بعضی از احتمالاً مفاسدی که در بعضی دستگاهها دیده میشد و در تماس کاری که با خارجیها به خصوص آمریکاییها میداشته، مذاکراتی پیش میآید که چون بیشتر هم آن موقع دخالت آمریکاییها در ایران محسوس بود و آنها با قرنی صحبت میکنند و نظرخواهی میکنند که خب به نظر شما چه باید کرد؟
گویا تیمسار قرنی بدون اینکه ارتباط و آشنایی شخصی زیادی با آقای دکتر امینی داشته باشد، دکتر امینی را که یا از طرف آمریکاییها عنوان شده بود یا خود او رأساً پیشنهاد میکند تأیید میکند که این آدم نسبتاً قوی و درستی است. ولی نه به صورت کودتا منحصراً به همین صورت که همان عواملی که مثلاً موجب آمدن آقای دکتر اقبال شده و تا حدی آماده کردن ذهن اعلیحضرت به اینکه احتیاج است برای امور مملکتی که این تصمیم را بگیرند دست به کار اقدام و دادن گزارشات و چیزهایی بشوند. در این ماجرا چند نفر تماسهایی با قرنی مرحوم داشتند که از جمله مرحوم دکتر ارسنجانی بود. و برای این نیت مرحوم دکتر ارسنجانی در موقعی که این احزاب حزب ملیون و حزب مردم به نظر اعلیحضرت آماده بود که تشکیل بشوند از طریق همین تیمسار قرنی اجازه تشکیل حزب سومی به نام جمعیت آزادی، یک چیزی در این حدود، میگیرند که آنها هم دوستان خودشان را جمع بکنند و مرحوم قرنی هم بعضی از دوستان نزدیکش را مستقیم و غیرمستقیم به آن جمعیت هدایت میکرد.
آقایان دیگری مثل جمشید بزرگمهر، خیر جمشید نه، آن برادر دیگرش، او هم یکی از کسانی بود که با مرحوم قرنی تماس میداشته و گویا برای ملاقات یکی از همین آمریکاییها و متوجه کردن او به این نظرات سفری میکند به یونان، یا احتمالاً در یونان بوده او را میبیند، البته باز همه اینها در حد اینکه مثلاً اینها اگر اعلیحضرت را ملاقات میکنند مطالبی بگویند در همین حد. به نظر میرسد که انگلیسها از این مسئله مطلع میشوند و این موضوع را به صورت حاد و شدیدی که جنبه کودتایی داشته به اطلاع اعلیحضرت میرسانند. اعلیحضرت دستور رسیدگی را به سازمان امنیت میدهد. این مقامات هم که با هم اختلاف قبلی داشتند دست به دست میدهند و سعی میکنند پرونده هایی تشکیل بدهند.
یکی از وکلای مجلس آن دوره که وکیل گیلان بود و با یکی از منسوبین سپهبد بختیار هم شرکت مقاطعه کاری داشتند، گویا او را میخواهند که در سازمان امنیت ورقه اول پرونده قرنی را به عنوان اینکه قرنی من را خواسته و هدایت کرده به آن جمعیت آزادی ارسنجانی و امثال این مطالب تشکیل میدهند و بعد این اتهام به این صورت در میآید که در حالی که نظامی بوده و حق دخالت در امور غیر نظامی و سیاسی را نداشته این دخالتها را کرده است. نتیجتاً اتهامی به آن صورت برای قرنی مسلم نشد که این قصد کودتایی داشته، بلکه همین تلاشی که در اقدام خودسرانه بدون اطلاع اعلیحضرت میکرده مورد بیمحبتی اعلیحضرت قرار گرفت. در یکی از این جلساتی که ما شرفیاب میشدیم که مرحوم آقای حبیبالله آموزگار راجع به وضع بد ژاندارمری صحبت میکردند که سفری به فارس کردند و در آنجا دیدند ژاندارمری چه بیترتیبیهایی دارد و در این ردیف صحبتها، اسمی از آقای سرلشکر اردوبادی برده شده که گویا از آن فرمانده آن موقع ژاندارمری فارس حمایت میکرد. در آن موقع سرلشکر اردوبادی به اتهام دیگری در زندان بود. اعلیحضرت فرمودند که بله، البته نیت این بود که از این صحبت اشارهای به موضوع قرنی ایشان بکنند، «این اردوبادی که میگویید این طور آدم فاسدی است و از رییس ژاندارمری فارس هم رشوه میگیرد و اینها، این کسی بوده است که در لیستی که در حکومت قرنی به دست آمده، یعنی حکومت موردنظر قرنی، میخواسته است این را بگذارد رییس ژاندارمری و اصولاً این آدم آدم خیلی احمقی بوده برای اینکه خب ما اینهمه به این کمک کردیم و دستش را از هیچی گرفتیم و آوردیم.»
س- آن شخص یعنی …
ج- قرنی. «اینقدر صحبت کردیم و این چشم ما بود. بعد خودش تازه چه میخواست بشود توی این تشکیلات؟ معلوم شد خودش میخواست بشود وزیر کشور. مگر وزیر کشور اصلاً چکاره است، چه سمتی دارد؟ کار او که خیلی مهمتر از وزیر کشور بود. آن وقت تازه کسی را بیاورند سرکار؟ امینی عاقد قرارداد نفت. مگر میشود کسی که این قرارداد نفت را به مردم ایران تحمیل کرده و امضاء کرده و به مردم ایران تحمیل کرده.» خب این اشاره اعلیحضرت همایونی نشان میداد که نسبت به جمع آن موضوع و اقداماتی که در جهت زمینهچینی برای آمدن امینی میشد بدون اطلاع ایشان ناراضی بودند و در همین حد هم او را ابتدا دوسال زندان کردند.
س- قرنی را.
ج- ولی بعد قرنی که از این ماجرا در واقع باید گفت بیگناه این طور مورد بیمحبتی قرار گرفته بود از آن به بعد سخت دشمن شد و در صدد اقدام واقعی برآمد. نتیجتاً تماسهایی با کسانی که احتمال میداد که مخالف باشند میگرفت که در دفعه دوم مجدداً محکوم به سه سال زندان شد.
س- عجب پس دوباره ایشان زندانی شدند.
ج- دوبار زندان شد، به فاصله دو سه سال. ملاقاتی با مرحوم میلانی کرده بود آیت اله میلانی، حالا نمیدانم مرحوم شده یا نشده، حالا ما برای همه اینها میگوییم مرحوم و اتهامش این بود که باز یک مواضع سیاسی داشته و میخواسته یک کاری بکند. در این جریانات مرحوم دکتر اقبال که نخستوزیر بود خیلی بیاطلاع و سطحی به موضوع برخورد میکرد کما اینکه یک خاطره کوچکی پیش میآید. خاطرم هست که سپهبد باتمانقلیچ شده بود وزیر کشور و در آن موقع لایحهای در مجلس تصویب شده بود که نظام وظیفه از وزارت جنگ منتزع بشود و کار نظام وظیفه را بخشدارها و فرماندارها یعنی وزارت کشور انجام بدهد. البته وکلای مجلس علاقمند به اجرای این لایحه بودند برای اینکه از طریق بخشدارها و فرماندارها بیشتر میتوانستند احتمالاً به کسانی اگر محبت داشتند آنها را معاف بکنند. ولی تیمسار باتمانقلیچ که از اشکالات کار اطلاع داشت و خودش میدانست موضوع نظام وظیفه به وسیله بخشدار و فرماندار عملی نیست در ایران لایحهای آورده بود که به وزارت کشور مهلت داده بشود تا موقعیکه امکاناتش فراهم نشده کماکان این کار وزارت جنگ انجام بدهد. من هم چون مخبر کمیسیون کشور بودم با دوستی و آشنایی که با تیمسار باتمانقلیچ داشتم خیلی تلاش کردیم که زودتر این لایحه مهلت وزارت کشور تصویب بشود و شد در کمیسیون و به مجلس آمد. در مجلس هم تصویب شد. بعد از تصویب لوایح مرسوم بر این است که وزیر فقط تشکری میکند. تیمسار وثوق هم که وزیر جنگ بود و حضور داشت در جلسه بود. یکی از آقایان که الساعه خاطرم نیست کی بودند یکی از وکلای خیلی آرام و متین که هیچوقت صحبتی هم نمیکرد با خیلی زبان نزاکت و ادب در پشت تریبون عنوان کرد این لایحه که حالا تصویب شده خوب است مراعات بشود که بعضی وقتها شایعات نامناسبی راجع به سوء جریانات داخل نظام وظیفه و رفتار افسرها هست این مطلب پیش نیاید. برای اینکه این لباس پادشاه مملکت هست، لباس سربازهای ما است باید همیشه مقدس باشد، خوب نیست اصلاً به ارتش اتهامی وارد بشود.
خدا رحمت کند مرحوم تیمسار وثوق خیلی بیسیاستی کرد و عوض اینکه بگوید توجه میشود، شاید الهامی بود از برداشتی که باید ارتشیها داشته باشند در آینده، رفت پشت تریبون و خیلی جواب تند و زنندهای داد که اگر اشتباه نکنم یک عبارتهایی شبیه اینکه «ارتش تحت فرماندهی مستقیم اعلیحضرت همایون شاهنشاه فرمانده کل انجام وظیفه میکند. هرکس در هر مقام هر ادعایی دارد با مدارک مثبت به مراجع صالحه مراجعه بکند.» من که خودم مدافع این لایحه بودم و از دوستانمان خواهش کرده بودیم رأی بدهند چند نفر از دوستان ما مثل اینکه مرحوم ارسلان خلعتبری و دکتر شاهکار و امثال اینها که با هم نشسته بودیم آن ته مجلس به کنایه گفتند هنوز تصویب نشده بفرمایید و ببینید که نتیجه کار شما چه شد. خب من درصدد اصلاح کار رفتم در جوابگویی آقای وثوق یک قدری تند صحبت کردم و ایشان را ضمن صحبت متهم به این کردم که در حد کلاس ششم ابتدایی هم سواد سیاسی ندارند و نمیدانند که وکیل مجلس برای صحبتش احتیاج به مراجعه به دادگاه و دوکومان ندارد. وزیر را مجلس میآورد و برنامهای را ازش میخواهد انجام داد داد، نداد رأی عدم اعتماد میدهد و ردش میکند. و این صحبت یک قدری با عبارتهای تند انجام شد، به طوری که این عبارت گویا بود در صحبت که حالا صورت مذاکرات هست، که نحوه صحبت این نوع وزیر جنگ است که باعث میشود که پاسبان میخواهد جگرک مفت بخورد میگوید به نام مبارک اعلیحضرت همایونی و میزند زیر گوش کبابی در جنوب شهر، که به جقهی اعلیحضرت توهین کردی و آن وقت هم انتظارش را داشته باشید یک روزی اگر دستش رسید آن کبابی هم سیخ کبابش را توی شکم آن پاسبان خواهد کرد و مسئولش شما هستید که این برداشت را توی مملکت به وجود میآورید. خب چون صحبت یک قدری برای آن زمان تند بود شب در هیئت دولت دکتر اقبال مرحوم عنوان میکند که بله چون رامبد دوست قرنی است و حالا که قرنی را گرفتند بر اثر آن ناراحتی این مسئله را پیش آورده. درحالی که خب حالا مسئله گذشت. من کلامی با مرحوم قرنی در آن مسائل و کارش با وجود نزدیکی شخصی زیادی که داشتیم هیچ اطلاع نداشتم و بعد هم همیشه از این قدم غیر معقولی که برداشته بود اصولاً آن مرحوم را واقعاً شماتت میکردم. استدلال من برای او این بود که اگر قرار باشد به کمک خارجیها شما بخواهی اصلاحی بکنید که خب معلوم میشود خارجیها یک توقعات بیشتر از آن چیزی که الساعه دارند میبرند از آن دولت بعدی انتظار دارند. معلوم میشود از دولت کنونی آن قدر استفاده را نمیکنند که میخواهند دولت بعدی را بیاورند. حالا آن مسئله که جداگانه است اینجا بحثی از طرز برداشت مرحوم دکتر اقبال بود در مسائل. ظاهراً دیگر بعد از این مسئله گویا در این دوره هنوز توجه مرحوم اعلیحضرت به مسائل اصولی که مطرح میشد باقی بود. به خاطر دارم در دولت، یعنی دوره نوزدهم که مرحوم علا نخستوزیر بود و این دولت معروف به مبارزه با فساد شده بود این را هم نوعی در واقع علیه دولت مرحوم سپهبد زاهدی عنوان کرده بودن. چون طبیعی است دیگر وقتی که دولت سپهبد زاهدی مرحوم به عنوان فعالین بیست و هشت مرداد آمده بودند یک مقداری بهرهبرداری هم هر کسی میخواست از موقعیتی که به دست آورده بکند. آقای گلشاییان وزیر دادگستری بود.
س- زمان علا.
ج- علا. لایحهای برای اختیارات ایشان آمده بود که بیشترش برای بازگرفتن یک زمینهایی اطراف شهر تهران بود که به عنوان بند «ز» درآمد، جزییاتش خاطرم نیست. در هرحال گویا کسانی ثبتهایی داده بودند اراضیای که مجهول المالک بود و میخواستند آنها را باز بگیرند و اینها قیمتهای زیادی پیدا کرده بود و امثال این مسائل. کمیسیون دادگستری مجلس با آن اختیارات وزارت دادگستری مخالف بود که همه پیغامها به جایی نرسید تا اینکه بالاخره کمیسیون دادگستری را خود اعلیحضرت خواستند و اینها رفتند حضور اعلیحضرت. در آن جلسه کمیسیون دادگستری معارض بودن مفاد و مواردی از این لایحه را با مواد قانون اساسی به عرض اعلیحضرت میرسانند. آقای گلشاییان تغییر دیگری میکند که این طور نیست. بحث طولانی میشود و بالاخره قانون اساسی را میخواهند و مراجعه به قانون اساسی میکنند. اعلیحضرت قانع میشوند و قبول میکنند که حرف وکلا درست است و نتیجتاً نظر وکلا مورد قبول واقع میشود و اصلاحاتی انجام میگیرد. این باز یک اشاره دیگری است به اینکه شخص مرحوم شاه طبیعتاً این وضع را داشتند که اگر مطلبی را میقبولاند به ایشان که مصلحت نیستی از جهت طرفداری منطق و واقعاً حق بودن یا لااقل از جنبه اینکه نمیخواست وارد مبارزه و شدتی بشود فوری قبول میکرد این مسئله باز یک نمونه دیگری است در کار ایشان.
در همین دوره بود که تشکیل احزاب به وجود آمد. این دو حزب به گفته مرحوم آقای علم از فکر اعلیحضرت همایونی برای بعد از خودشان سرچشمه میگیرد که آقای علم تعریف میکردند که اعلیحضرت در پیست اسکی یک روزی به من فرمودند که من همهاش نگران این هستم که با وقایعی که برای هر فردی ممکن است پیش بیاید از طیاره بیافتد یک روز سکته بکند چه بشود بالاخره بعد از من باید مملکت بقایی داشته باشد. آن موقع هم هنوز ایشان ولیعهدی نداشتند یعنی فرزندی نداشتند، والاحضرت شهناز بود ولی پسری نداشت، به این عنوان تشکیل احزاب را مطرح کردند. این دو حزب که یکی از آن حزب ملیون بود و به وسیله مرحوم دکتر اقبال نخستوزیر قرار شد تشکیل بشود و آقای دکتر کاسمی …
س- اسم اولشان به خاطرتان هست؟
ج- اسم برادر کوچک ایشان که وکیل بود عزت است ولی خود ایشان را من فقط به اسم دکتر میشناسم حالا شاید اسمش یادم بیاید، که در سازمان شاهنشاهی خدمات اجتماعی کار میکرد. دکتر کاسمی که آدمی اهل ادبیات و نطق و خیلی با حرارت است در سمت دبیر کلی زیر نظر آقای دکتر اقبال به تشکیل حزب ملیون پرداخت. بیشتر طبقه دست در کار و بهتر بگوییم محافظه کار روز در آنجا جمع شدند. مرحوم جناب علم هم شخصاً در سمت دبیرکلی به تشکیل حزب مردم پرداخت. که ایشان هم بیشتر لیبرالها و شاید چپگراها یا شاید روشنفکران را تلاش داشتند که جمع بکنند. نتیجتاً این دو حزب یکی به صورت متجددین و یکی هم به صورت واقعیت متقدمین تشکیل شدند. ولی طبیعی است که خب خاصیت تمام احزابی را که از بالا تشکیل بشوند داشتند. نتیجتاً همه وکلایی که به هر کدام از احزاب پیوستند به حوزههای انتخابیهشان رفتند که اینها هم در شهرستان خودشان حزب خودشان را تشکیل بدهند. ضمن فرمایشاتشان خود اعلیحضرت هم فرمودند که بعضی از اشخاص را از تشکیل این احزاب منع کردند ولی آنها اشتباه میکنند و با این احزاب تشکیل بشوند. این احزاب طبعاً در مجلس هم صفبندی پیدا کردند و طرفداران حزب ملیون دولت را تأیید میکردند و طرفداران حزب مردم هم جزو مخالفین دولت قرار گرفتند.
س- این مجلس نوزدهم است.
ج- مجلس نوزدهم است. ولی این مخالفت البته به صورت خیلی ساز شکارانه انجام میگرفت به طوری که خود مرحوم آقای علم اکثر وکلا را از مخالفتهای شدید بازمیداشتند و یکنوع مخالفت هدایت شدهای بود. اما در ترکیب و تشکیل انتخابات داخلی مجلس البته این حزبها باز نقشی داشتند و در این مورد مطلبی پیش آمده که در خاطرم گذشت خیلی مرحوم علم، خود ایشان البته از حزب و حزبسازی اطلاعی نداشتند بیشتر دوستانی که سابقه احتمالاً حزب توده قبل را داشتند و اطلاعاتشان هم مبتنی برهمان نوع حزب بود راهنمای ایشان بودند.
س- بجز دکتر باهری دیگر کیها بودند؟
ج- آقای دکتر باهری خیلی در این مورد در آن موقع هنوز نقشی نداشتند. گرچه خب آدم باسواد و متین و آرامی بودند ولی مرحوم رسول پرویزی به نظر میآید که با مرحوم علم نزدیکتر باشد. آقای دکتر خانلری که در وزارت کشور هم معاون مرحوم علم بود او و امثال ایشان. حالا چه اشخاص دیگری …
س- دکتر کنی هنوز وارد نشده بود.
ج- نخیر دکتر کنی آن موقع به کلی یک جوان تازه واردی بود که شاید هم آشنایی نداشت با مرحوم علم، در حدی که من میدانم، بعداً نزدیکتر شدند. مقید به انضباط شدید حزب شده بودند و به نحوه همان احزاب دست چپ. نتیجتاً در داخل مجلس مقید بر این بودند که هرچه حزب تصمیم گرفته باید آرا همان داده بشود و لاغیر. از این جهت در انتخابات هیئت رییسه کمیسیون بودجه مجلس، حزب مردم آقای فرود را که عضو حزب هم نبود در نظر گرفته بودند، یعنی آقای علم در نظر گرفته بودند که او انتخاب بشود و حزب ملیّون هم آقای حسام دولتآبادی عضو حزب ملیون بود میخواستند انتخاب بکنند.
در این کمیسیون آقایی به اسم مهندس سلطانی وکیل یکی از حوزههای خوزستان جوانی بود خدا رحمت فوت کرده او هم، پسر مرحوم سلطانی وکیل آنجا، گویا روی روابط آقای دولت آبادی با دایی خودش که آقای اسدالله موسوی آن موقع وکیل بود و بعداً هم سناتور شد و در این وقایع اخیر ایران او را کشتند، مرد بسیار خوبی بود. گویا تحت تأثیر هدایت دایی خودش آقای اسدالله موسوی که او هم حزب ملیون بود به آقای دولتآبادی رأی میدهد بعوض اینکه به آقای فرود رأی بدهد. یکی از آقایان رأیها را جمع میکنند و از روی خطها تشخیص میدهند که آقای سلطانی این رأی را به این ترتیب داده است. جلسات متعددی در حزب داشتیم برای اینکه میخواستند سلطانی را محاکمه بکنند. همین کار را هم کردند و برای یک مدتی از احزاب اخراجش کردند و نتیجتاً دفعه بعد هم وکیلش نکردند برای اینکه میخواستند انضباط حزبی را برقرار بکنند. ولی تمام این مقدمات حزب برای آماده کردن صورتهایی جهت شرکت در انتخابات بود. چون شاید این فرم به نظرشان رسیده بود که شاید از طریق دوحزبی بشود آن انتخاباتی را که شبیه دوره نوزدهم خیلی جنبه فرمایشی پیدا میکرد به صورت حداقل ظاهر طبیعی درش بیاورند. ولی این کار خیلی زود عکسالعمل پیدا کرد به این معنی که خیلی قبل از شروع انتخابات منعکس شد که بین آقای علم و آقای اقبال جلساتی هست و اینها سر مناطق مختلف توافقهایی میکنند که کجا مال حزب مردم باشد و کجا مال حزب ملیون و بیخودی این مردمم را به جنگ هم میفرستند. خاطرم میآید که در حزب مردم یک روزی، مقارن انتخابات بود، مرحوم علم عنوان کردند که بله این انتخابات در نهایت آزادی مبارزه بین دوتا کاندید حزب انجام خواهد گرفت. من که بعضاً آدم محتاطی نیستم در آن جلسه شورا به مرحوم علم عنوان کردم که دیر یا زود این برملا میشود که انتخابات آزاد بود یا آزاد نبود. برای اینکه در دوران قبل با وجود اینکه کاندیدای که فکر میکرد رأی دارد و نگذاشته بودند وکیل بشود عملاً شرکت نمیکرد در انتخابات مردم هم شرکت نمیکردند. معهذا صدها مطلب برای اینکه انتخابات ساختگی است شایع میکرد. اما در این دوره اگر کسی به محل برود و مبارزه هم بکند و مردم را هم پای صندوق بکشد ولی بعد وکیل نشود برای هر قدم به قدمش داستانها میسازد و ول کن معامله نیست و این خیلی بدتر برملا میکند. حتی به عبارتی برای واقعاً خدمت به مرحوم اعلیحضرت و یا اصلاً حفظ مصالح مملکت این مطلب را گویا آنجا مطرح کردم که اگر حالا فکر میکنید در انظار بین المللی انتخابات ما آزاد نیست با این ترتیب یک وصله دغلی و، حالا شاید این عبارت نبود ولی در هر حال به این منظور و مفهوم، دروغگویی هم به اعلیحضرت نسبت داده خواهد شد که ایشان با این ظاهر در انتخابات دخالت میکنند. مرحوم علم خیلی ناراحت شد. البته کسانی در آن جلسه به انتظار وکیل شدن خیلی در جهت تأیید آقای علم که ایشان فرمودند درست است، درست است. البته خودشان کسانی بیشتر بودند که یک دانه رأی هم در محل نداشتند ولی خواستند به این اسم که انتخابات آزاد است دولت وکیلشان بکند. بعد از آن جلسه مرحوم علم هم به من، گویا با هم رفتیم در اتومبیل ایشان به طرف منزل ایشان، خیلی نصیحت میکردند که تو چرا از این طرز حرف زدن دست برنمیداری، تو که بالاخره در محلت به هرصورتی بشود وکیل میشوی. خب تلویحاً این بود که یعنی ما هم مخالف نکردیم.
خب مطالب من مورد قبول واقع نشد و این انتخابات به آن صورت راه افتاد و همان نتیجه را داد که پیش بینی میشد. یعنی تمام کاندیدهایی که رفته بودند به محل و وکیل نشده بودند حالا بعضیها به حق وکیل نشده بودند و بعضیها به ناحق وکیل نشده بودند. آنچنان شایعاتی در نادرستی انتخابات راه انداختند که این مطلب زمینهای برای ابطال آن انتخابات شد، آن انتخابات را آخر باطل کردند.
س- چه جور این کار را عمل کردند؟ اگر طرف میرفت و بر فرض رأیی هم میآورد ترتیب چه جور بود که میتوانستند تغییراتی بدهند بدون اینکه خیلی واضح باشد یا اینکه خیلی واضح بود؟
ج- انجمن نظارت بر انتخابات صندوقها را در اختیار دارد.
س- ولی خب کاندیدا نمایندهای چیزی نداشتند؟
ج- دفاتر هم مینویسد. بنابراین امکان اینکه هرچقدر بخواهند رأی غیرواقع بریزند آن تو یا در آن آخر جلسه صورتجلسات را درست بکنند یا آن نمایندگانی هم که دارند تحت تأثیر مأمور دولت دیگر سکوت بکند، این همیشه هست. بعضی جاها هم که خیلی خب جاروجنجال برقرار میشد و انتخابات توقیف میشد.
س- یک طوری بود که هر کاندیدی بتواند یک مأمور داشته باشد آنجا، یعنی این ترتیب داده شده بود؟
ج- داده شده بود و نشده بود. خب فرماندار بعضی وقتها به عنوان اینکه این آدم صلاحیت ندارد قبولش نمیکرد، بعضی وقتها میکرد. بستگی به محل داشت. مثلاً محل خودمان یک آقایی که اهل محل نبود ولی آدم شری بود این را چون به حزب ملیّون و آقای دکتر کاسمی خدماتی کرده بود و کمکهای مالی کرده بود برای تشکیل حزب در بعضی محلها انتخابات کرده بودند که آنجا کاندیدای آنها باشد.
س- کی بود کاندیدا ملیون در طالش؟
ج- آقایی به اسم مهدی احمد که از منسوبین مرحوم قائم مقامالملک بود و اهل رشت بود. خود مرحوم دکتر اقبال هم چون خیلی زودرنج و حساسی بود و به سبب مخالفتهایی که وقتها من در مجلس میکردم با وجود اینکه خیلی هم شدید نبود این مخالفتها به اصطلاح دل پری از من داشت و میخواست تصفیه حسابی بکند. هر از چندی هی تلفن میکرد به رؤسای عشایر طالش، خودش شخصاً، که من دارم به شما میگویم که آقای رامبد وکیل آنجا نیست بستگی دارد که شما به کی رأی بدهید، غیرمستقیم، چون خب مال حزب ملیون بود. البته من هم کارهایی که در محل میکردم مخالفینی هم داشتم که آنها از آن کارها ناراحت بودند از جمله همان مسائل مبارزه با منتقدین محلی برای اینکه آن امنیت آنجا برقرار بشود و اینها. این کاندیدای حزب ملیون چون میدانست که خب رأی این خیلی کم ممکن است بیاورد حتماً موفق نمیشود، ترتیبی داده بود که به محض تشکیل اولین جلسه یک عدهای بریزند و صندوقها را بشکنند.
س- جلسه شمارش.
ج- نخیر جلسه رأی دادن نه جلسه شمارش. حالا اگر جلسه شمارش کرده بود باز عاقلانهتر بود، جلسه رأی، شروع اخذ آراء. نتیجتاً در جلوی هر صندوقی، ما که خبر نداشتیم، یک ده پانزده نفری جمع شده بودند و به محض اینکه در را باز کرده بودند توی هر چهار پنج تا صندوقی که بود توی محلهای مختلف، اینها ریخته بودند که صندوق را بشکنند و اعضای هیئت نظارت را مضروب بکنند. چون شنیده بودند که اگر صندوق بشکند انتخابات باطل میشود و نیتشان این بود که موفق بشوند لااقل حالا که وکیل نمیشود انتخابات را باطل بکنند. این هجوم بیمقدمه اینها تا در جلسه باز شد یک عدهای با چوب و چماق و چاقو حمله کرده بودند به زور باعث شد که در بعضی از این حوزهها آن ژاندارمها و اینها خیال کردند که اینها میخواهند بکشند یک عدهای را، تیراندازی بکنند. یک چند نفر کشته شدند سرهیچ، نه اینکه دعوایی بین دو جمع در بگیرد. خب البته آن چند ساعت اول که گذشت جلسه دو مرتبه تشکیل شد و صندوق را دو مرتبه گذاشتند و آن عده هم که متفرق شده بودند دیگر، یعنی متواری شده بودند، شروع به اخذ آراء کردند. اما بعد که انتخابات تمام شد و تهران آمدیم دیدیم که نارضایتیهای زیادی در بین مقامات هست. یعنی گویا در این سفره انداخته صاحبان نفوذ نتوانسته بودند کسانی را که میخواهند برای خودشان لیستی تهیه بکنند و این بیشتر بین آقای علم و اقبال انحصار پیدا کرده بود. آقای علوی مقدم رییس شهربانی، بختیار رییس سازمان امنیت، کیا رییس اداره دوم مرحوم علا وزیر دربار اینها خیلی شدیداً علی الظاهر جزو مخالفین این انتخابات بد بودند.
س- انتخابات به دست کی انجام شد؟ وزیر کشور آن موقع گرداننده بود؟ یعنی عضو مؤثر کی بود یا چه مقامی…
ج- وزیر کشور آن موقع مرحوم اتابکی بود. مرحوم اتابکی اخلاق خاصی داشت. آدم مصری در این مسائل نبود، عوالم دیگری داشت که خود آن داستان جداگانهای است. ولی سازمان امنیت بیشتر حامل پیغامها بود چون اتابکی خودش عضو حزب یعنی دوست نزدیک مرحوم دکتر اقبال بود طبعاً نمیتوانست مورد اعتماد حزب مردم هم قرار بگیرد نتیجتاً سازمان امنیت که بیطرف بود قاعدتاً حامل پیغامها بود که کجا کی باشد. ولی ظاهر امر این بود، باطن امر شایع بر این گردید که آمریکاییها از این انتخابات ناراضی هستند و احتمال میدهند که بیشتر وکلا طرفدار سیاست انگلستان باشند، در ظاهر این شایعات در تهران بود. نتیجتاً به این راه حل افتادند که این مجلس مجلس خوبی نیست، یعنی باز نشده بود، که انتخابات انتخابات صحیحی انجام نگرفته و شاید هم همان شکایتهایی که اشاره کردیم یک کلاغ و چهل کلاغ در تهران هر کدام از کاندیدای شکست خورده عنوان کردند و اعلیحضرت به این عنوان اظهار نارضایتی کردند و بعد از نارضایتی ایشان دولت دکتر اقبال به عنوان اینکه اعلیحضرت ناراضی هستند استعفاء داد، به همین سبب. و این وکلا هم به استثناء یکی دوتایشان همه استعفاء دادند.
س- این یک کار خیلی جدیدی بوده استعفای نمایندگان.
ج- بله.
س- چون در مشروطه سابقه نداشته است.
ج- نخیر، که خود وکلا قبل از تشکیل مجلس استعفاء بدهند. همه استعفاء دادند. حالا اگر هم استغفاء ندادند گفتند همه استعفاء دادند.
س- به غیر از این آقای امیر کیوان
ج- به غیر از این آقای امیر کیوان که گویا به سازمان ملل شکایت کرد. هیچی دیگر، آقای امیر کیوان از اصفهان، ایشان استعفاء نداد. بقیه هم شاید استعفاء ندادند ولی نگفتند استعفاء ندادیم. ولی این یکی استعفاء نداد و گفت که استعفاء نداده. و بعد از آن دولت آقای شریفامامی پیش آمد ولی مطالب جالب که درباره حزب مردم و حزب ملیون و این مبارزه انتخاباتی درگرفت، سفرهایی بود که به نحوه رهبران احزاب خارج راه افتاده بود. دولت و آقای علم هر کدام به مراکز استان و جاهایی سفر میکردند و تبلیغ میکردند. جنبه جالبی که پیش آمده بود خب هر دو تا خودشان را مستظهر به مراحم اعلیحضرت میکردند و تبلیغ، تبلیغ خدمت به اعلیحضرت بود. دولت که میگفت ما برنامه هایی که اعلیحضرت ارائه فرمودند اجرا میکنیم. حزب مردم نمیتوانست بگوید که خب این برنامهها بد است. پیدا کرده بودند، حالا این ابتکار از کی بود، این بود که منویات مبارک اعلیحضرت را درک نکردند. اینقدر این مطلب هی تکرار شد که یک بار خصوصی من به آقای علم گفتم که اگر یک کسی این وسط پیدا بشود و بگوید خب اعلیحضرت یک مقداری مطالب را سادهتر بگویند که دولت درک بکند پس این اشتباه از خود اعلیحضرت همایونی است که مطالب را طوری غامض میفرمایند که دولت درک نمیکند. ولی خب دولت هم از آن طرف هر چقدر که آقای علم احتیاط میکردند و مطالب را یک جوری برگزار میکردند ناگزیر باید یک ایرادهایی به دولت میگرفتند دیگر، اعلیحضرت ناراحت میشدند به طوری که نطقهای آقای علم اعلیحضرت را مکدر کردند. و خود مرحوم آقای علم یک دفعه تعریف میکردند که در نوشهر شرفیاب شدند و اعلیحضرت خیلی مکدر به ایشان عنوان کرده بودند که شما هم که ما را ناراحت میکنید، دیگران را هم که همین طور. مرحوم علم گفتند: «من مثالی از واقعه شیخ عطار آوردم. یک شعری خواندم که شیخ عطار از کسی ناراحت شد و او برای رضایت شیخ گفت ناراحتی ندارد من نیستم. شیخ دست زد و دید او مرده. اینقدر راحت از صحنه خارج شد. من هم که باعث ناراحتی اعلیحضرت باشم در همان حکم پس نیستم دیگر قربان که دیگر اعلیحضرت ناراحت نشوند.» آقای علم هم به این ترتیب خودشان را از حزب کنار کشیدند.
س- این قبل از انتخابات است یا اینکه بعد از انتخابات است؟
ج- نخیر این بعد از انتخابات است. و نتیجتاً هر دو دبیر کل کنار رفتند.
س- آقای کاسمی هم مثل اینکه…
ج- آقای کاسمی هم روی نطقهای تندی که میکرد و به آقای علم حمله میکرد او هم از کار برکنار شد و استعفاء داد یعنی از وزارت اصلاً برکنار شد. البته از همین موقع عبارتها شیوه روند کار را نشان میداد که در مورد همین آقای کاسمی نگفتند استعفاء داده است گفتند برکنار شدند. یکی از وزرای کابینه دکتر اقبال مرحوم تعریف میکرد که در شرفیابی خدمت اعلیحضرت، اعلیحضرت اظهار نارضایتی از جریان کارها کرده بودند و او که گویا وزیر دادگستری بود گفته بود که خب اگر اجازه بفرمایید کسانی که باعث ناهمواری کارها میشوند و جار و جنجال راه میاندازند ما میتوانیم آنها را به عنوان مخل آسایش و امنیت جلبشان کنیم که از جمله آقای علم را عنوان کرده بود. مرحوم اعلیحضرت گفته بودند که علم که دوست شخصی من هست این که صحیح نیست. معلوم میشود که واقعاً نسبت به مرحوم علم اعلیحضرت یک علاقه شخصی از قبل داشتند قبل از این سمتهای اخیر.
روایت کننده: آقای هلاکو رامبد
تاریخ مصاحبه: یازدهم آگوست ۱۹۸۳
مکان مصاحبه: نیس- فرانسه
مصاحبه کننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۷
س- در جلسه قبل تا آنجا رسیدیم که آقای علم به حضور شاه رفته بود و استعفا داده بود از اینجا به بعد که صحبت میکنید اگر در یک مرحلهای سرکار عکسالعمل خودتان را نسبت به این واقعه بفرمایید، شما که برای اولین بار وارد یک حزب سیاسی شده بودید این تاریخچه یکی دو ساله حزب مردم و استعفای دبیر کل آن چه عکسالعملی در شما داشت؟
ج- این دو حزب در نظر من موفق نشدند جلب افکار عمومی، حتی آن طبقهای را که به امور سیاسی علاقمند بودند، بکنند. به طوری که برای خود من که هم در امور حزبی سابقه و اطلاعات زیادی نداشتم، هم آدم خیلی خوشبینی نیستم بیشتر به نظرم میآمد که اینها برای محدود کردن فعالیتهای سیاسی است و یک نوع کنترلی است که بعضاً به شوخی هم به مرحوم آقای علم میگفتم که این بهترین وسیله است که عوض اینکه اشخاص بیرون جمع بشوند و حرفهای مطابق میل خودشان بزنند آن سری اشخاصی ممکن است صحبت سیاسی کنند شما جمع کردید اینجا و سرشان را با مطالب مورد علاقه خودتان فقط مشغول میکنید.
در هر حال آن دو دبیر کل یعنی آقای کاسمی که ابتدا رفت بعد آقای علم هم به آن ترتیب استعفا دادند و رفتند و حزب مردم به وسیله یکی از قائم مقامهای آقای علم یعنی آقای پروفسور عدل قرار شد اداره بشود. ولی خاطره قدری هم طنز در اینجا پیش میآید که در حین اینکه انتخابات تابستانی آقای دکتر اقبال در حالی که نخستوزیر بود و رییس یا رهبر حزب ملیون به خاطرم میآید شایعهای بود که درباره نمایندگی آقای پیرنیا فرزند مؤتمن الملک مرحوم شایع شد. گفتند در آن موقع آقای اردشیر زاهدی که سفیر بود در یکی از کشورهای خارجی یا انگلستان یا آمریکا…
س- آمریکا بود.
ج- آمریکا یا انگلستان عریضهای عرض کرده است و ضمن توضیحات خدمات مرحوم مؤتمنالملک توجه اعلیحضرت را جلب کرده است برای اینکه اگر بشود فرزندایشان که از افکار عمومی هم برخوردار است به مناسبت اسم خانواده پیرنیا که خوشنام هستند و چه … در حضرت عبدالعظیم یعنی شهر ری آنجا وکیل بشود حسن اثر خواهد داشت. اعلیحضرت هم این نامه را به هیراد مرحمت میکنند که به دولت یعنی همین حزب اکثریت که اکثریت وکلا را داشت…
س- هیراد کی بود؟
ج- هیراد رییس دفتر اعلیحضرت همایونی بود قبل از آقای معینیان
س- هیراد حیات دارد؟
ج- هیراد چند سال پیش فوت کرد. این طور میگفتند که هیراد به آقای دکتر اقبال خواسته است مطلب را تلفنی اطلاع بدهد و دکتر اقبال در جلسه مصاحبه مطبوعاتی و اعلام کاندیدای حزب ملیون بود. برای اینکه اشکالی پیش نیاید و بعد از اعلام کاندیدا دیگر تغییرش مقدور نباشد عین نامه را میفرستد برای آقای دکتر اقبال یا احتمالاً شرح کوتاهی مینویسد که در حضرت عبدالعظیم آقای دکتر پیرنیا، گویا او دکتر دندانساز است، مورد نظر است. آقای دکتر اقبال ضمن مصاحبه مطبوعاتی که مخبرین جراید همه جمع بودند و صحبت میکرده است و اسامی را میخواند و کاغذ میرسد خب طبعاً توجه زیادی به این کاغذ نمیکند برای اینکه جلب توجه دیگران نشود مطلب را متوجه میشود و بدون اینکه ختم کاغذ را که مؤتمن الملک است و اینها فقط آن دکتر پیرنیاش را دکتر برنا میخواند و ضمن کاندیدای حزب ملیون این عنوان میکند که بله در شهر ری هم این دکتر برنا وزیر کشور و بخشدار یا فرماندار شهر ری هم مجری دستورات، شهر ری هم گویا حوزهای بود که تشخیص داده بودند حزب ملیون وکیلش اکثریت خواهد داشت همچنان در انتظار دکتر برنا که دکتر برنا مراجعه بکند و لااقل کمکهایی که میتوانند بکنند اعضای انجمن نظارت را با موافقت و طرفداران او انتخاب بکنند، دکتر پیرنیا هم که بیخبر از اینکه اسم او بوده که برنا شده او هم مراجعه نمیکند. مدتها میگذرد و حضرت عبدالعظیم بلاتکلیف میماند. آنها هی مراجعه میکنند به نخستوزیر که دکتر برنا پیدایش نیست. نخستوزیر هم بدون مراجعه به اصل مطلب خیال کرده درست گفته و میگوید، «نه حتماً خودش مراجعه میکند و خواهد آمد.» تا اینکه مدتی میگذرد و اینها میبینند که مسئله این بوده ولی دیگر چون گذشته بوده و نمیشده برگردند بگویند برنا را بیخود ایشان به جای پیرنیا خوانده مسئله وکالت ایشان منتفی میشود.
س- آن وقت شهر ری…
ج- خیال میکنم که یا آقای دکتر محمد علی هدایتی وکیل شد یا شاید خیر، او که وزیر دادگستری بود آقای مشایخی قاعدتاً در آن دوره، مهدی مشایخی از همان حزب ملیون انتخاب شد. حالا اگر این شایعه صحت داشته باشد واقعاً نموداری از عدم احساس مسئولیت است. حالا بحث دیگر اظهارنظر شخصی درباره مسائل نیست ولی خاطرم مانده بود.
س- سئوالم این بود که شما با چه دیدی وارد حزب مردم شدید و یا اینکه از اول خب بدبین بودید و میگفتید من برای اینکه در طالش وکالتم قطعی بشود خب وارد این حزب میشوم و بیش از این دیگر انتظاری نداشتید. یک وقتی است که وارد حزب شدید و با افکار حزبی و به اصطلاح انجام کارهای سیاسی که، در آن صورت خب این استعفای آقای علم به این صورت در این انتخابات باید یک عکسالعملی در شما ایجاد کرده باشد.
ج- بله. همان طوری که در آن جلسه صحبت کردیم حزب مردم بیشتر متشکل از افراد نسبتاً جوانتر و تحصیل کردهتر با افکار تازه و روشنفکرانهای بود. به این جهت خود من هم خیلی بین این دو حزب متمایل به همین رویه و همین کلاس بودم ولی در جریان عمل حزب فعالیت صحیح سالمی از خودش نشان نداد که جلب اعتقاد زیادی برای لزوم و وجود حزب باشد، به همین مناسبت وقتی هم به آن صورت در آمد عکسالعمل شدیدی نداشت. با رفتن جناب آقای علم اکثر دوستان و نزدیکان شخصی ایشان هم به نحوی از حزب رفتند و استنباط میشد آقای علم بین دو احساس گیر کرده، یکی اینکه آنهایی که میرفتند وفادار به خودش میدانست و ترجیح میداد که خب با استعفا ایشان نشان داده باشد که حزب مردم به کلی منحل شده و همه چیز قائم به ذات ایشان بود. یک احساس دیگر این بود که از دوام و مقاومت بعضیها که مانده بودند شاید باید اظهار امتنان میداشت برای اینکه نشان بدهد کسانی را که ایشان موفق شده است جمع کند مردمانی پایدار و مقاوم هستند.
در هر حال بنده هم جزو کسانی بودم که با رفتن ایشان تغییری در وضع من حاضر نشد و بودم در حزب ماندم. ولی بعداً هم شنیدیم که ایشان از کسانیکه ماندند باطناً خوشوقت نیست خاصه اینکه طبعاً توی هر تغییری آن عدهای که میآیند سرکار یک مقداری انتقاد از گذشته میکنند و آن کسانی که در حزب مردم در آن موقع جزو گردانندگان قرار گرفته بودند شاید بعضی از آنها از کسانی بودند که در آن انتخابات تابستانی وکیل نشده بودند و یک دلگیریها و نقادی هم با مرحوم علم پیدا کرده بودند و بدین جهت مطالبی که در جلسات حزب بحث میشد خیلی در له دوران ایشان نبود ولی من نه جزو گردانندگان در آن موقع بودم و نه در این مسائل دخالت و شرکت میداشتم.
در هر حال با شایعاتی که حکایت از عدم رضایت آمریکاییها از جهت سیاست خارجی و عدم رضایت گردانندگان سیاست مثل مرحوم آقای علا وزیر دربار و سپهبد بختیار رییس سازمان امنیت و سپهبد کیا رییس اداره دوم و امثال اینها میشد، موجباتی فراهم شد که آن مجلس افتتاح نشد و وکلایش هم استعفا دادند.
س- آیا جلسهای تشکیل شد؟ یادتان هست که اصولاً این مسئله استعفا چه جوری مطرح شد؟ توی روزنامه شما خواندید یا اینکه در مجلس جلسهای تشکیل شد؟
ج- درست در ذهنم باقی نمانده ولی تصور میکنم به این صورت بود که ضمن یک مصاحبهی مطبوعاتی اعلیحضرت چنین مطلبی را عنوان کردند و بعد به دنبال آن اشخاص استعفا دادند. به فاصله چند ماه آقای شریفامامی بعد از دکتر اقبال به نخستوزیری رسید.
س- مجلسی هم نبود که به ایشان رأی تمایلی چیزی بدهد؟
ج- نخیر. آقای شریفامامی انتخابات دوره بیستم معروف به زمستانی را انجام دادند. علیالظاهر ایشان دخالتی در امر انتخابات نمیکردند و آقای سپهبد علوی مقدم وزیر کشور بود که باز به ظاهر آنچه که از طرفین شنیده میشد حسن رابطهای هم بین آنها نبود.
س- امیر عزیزی مثل اینکه…
ج- نخیر علوی مقدم. حسن رابطهای هم بین نخستوزیر و وزیر کشور نبود و خود سپهبد علوی مقدم هم که خب در دوران ریاست شهربانی حسن شهرتی برای خودش فراهم نکرده بود موجب شد که شایعات درباره سوء جریانات و دخالت و اخاذی و امثال این چیزها هم درباره شخص ایشان بیشتر بشود. به هرحال انتخابات زمستانی با سر و صدای کمتری انجام گرفت ولی دخالت زیاد این چند نظامی مثل آقای کیا و علوی مقدم و بختیار و حتی مرحوم ارتشبد هدایت در امر انتخابات بیشتر شهرت داشت. معهذا در بین این دو حزب بود هنوز
س- پس هنوز دو حزب بودند؟
ج- بله حزب ملیون را آقای دکتر اقبال که اسم رهبری ظاهراً داشت ولی بعد از نخستوزیری در دانشگاه تهران در همان کرسی استادی دانشگاه به بیمارستان میرفت و لباس سفید اطباء را میپوشید و بعضی اوقات ایشان را در آنجا ما ملاقات میکردیم. و آقای دکتر احمد امامی به جای دکتر کاسمی دبیر کل آن حزب شده بود. در این دوره هم هنوز انتخابات شهرستانها با دستور وزارت کشور تاریخ شروع آن اعلام میشد و در یک روز نبود، در زمانهای مختلف بود تا سه چهار ماهی که برای انجام انتخابات طول کشید، اگر اشتباه نکنم، بعد از عید بود که مجلس تعداد کافی برای تشکیل آن وکیل انتخاب شده بودند و مرحوم سردار فاخر حکمت هم به ریاست مجدداً انتخاب شد. آقای شریفامامی هم دولتش را به این مجلس معرفی کرد. ولی مجلس مشخصاتی پیدا کرده بود که ظاهراً برای پوشش نواقصی بود که به انتخابات قبلی ایراد میشد. از آن جمله آقای اللهیار صالح را از همکاران و دوستان مرحوم دکتر مصدق به عنوان نماینده تهران یا کاشان…
س- کاشان
ج- کاشان انتخاب کردند. آقای فرامرزی هم مال روزنامه کیهان، از محل خودش انتخاب شده بود. حالا آقای فرامرزی را از این جهت…
س- عبدالرحمن فرامرزی.
ج- بله. به یاد آوردم که مطلب خاصی با ایشان پیش آمد. آقای دکتر اخوی هم که وزیر دادگستری قبل بود یا وزیر دادگستری نبود رییس دادستان کل بود و از همکاران مرحوم دکتر مصدق بود او هم انتخاب شده بود به نام وکیل اول تهران که چند نفر دیگری شبیه آقای مقدم مراغهای هم که بعداً شهرتی پیدا کرد به مناسبت همکاری با این اغتشاش اخیر ایران و همکاری با شریعتمداری و امثال اینها او هم وکیل شده بود. در این دوره از ابتدای مجلس دو صف در مقابل هم خودنمایی میکردند کسانی مثل مرحوم اللهیار صالح و همین آقای مراغهای و امثال اینها برای آزادیخواهی و ابراز احساسات، آقای فرامرزی که اسم بردم. عدهای هم که محافظهکارتر بودند در جهت تأمین رویه قبلی و ادامه آرامش. تا در یکی از این روزها جلوی مجلس ازدحام شدیدی بود و مردم مثل دوران قبل از ۱۳۳۰، در فاصله ۱۳۲۰ و ۱۳۳۰ در جلوی مجلس جمع شده بودند و دستگاههای انتظامی هم میخواستند اینها را متفرق بکنند. شخصاً از جهت کنجکاوی من رفتم داخل مردم که ببینم چه خبر است و آقای فرامرزی را هم دیدم در آنجا بین این مردم هستند. از مردم سئوال کردیم که چیست و چه خبر است؟ مطلب خاصی نداشتند معلوم بود که اینها را برانگیختند و این ازدحام مصنوعی است. بعد برگشتیم به مجلس آقای فرامرزی صحبت خیلی تندی کردند که مردم این عدم رضایتها را عنوان میکنند در صورتی که خب ما با هم بودیم و همچین چیزی من نشنیده بودم. حالا ایشان هم البته خلافی نمیخواستند بگویند، نظرات خودشان را مبین احساسات مردم میدانستند که این ازدحام قاعدتاً مربوط به این گونه مطالب میتواند باشد. من هم مطالبی عنوان کردم و پیدا بود که یک دستهایی اندرکار هست که وقایعی در کشور به وجود بیاورد. در یکی از این جلسات آقای شریفامامی نخستوزیر جواب اعتراضات وکلا را میدادند و توضیحاتی میدادند که صحبت ایشان تند شد و طبق رویهای که مرحوم سردار فاخر داشت همیشه جلوی وزرا و نخستوزیر را میگرفت که در مجلس مراعات صحبت کردن و احترام مجلس را داشته باشند، آقای سردار فاخر اعتراضی به ایشان کرد و موجب عصبانیت آقای شریفامامی شد و صحبتش را قطع کرد و کاغذهایش را جمع کرد و در واقع قهر کرد و رفت. همان رفتن بود که پشت سرش ایشان دیگر رفت و استعفا داد و شایعهی نخستوزیری آقای دکتر امینی پیش آمد و ما به رویهی معمول به مجلس میرفتیم، یک روزی دیدیم جلوی مجلس کامیونهای سرباز هست و پاسبان یا سرباز خاطرم نیست، یک محیط غیرعادی است در صورتی که ازدحامی و خبری نیست ولی فقط کامیونها هستند. به مجلس رفتیم و دیدیم جلسه خصوصی تقاضا کردند یا آقای رییس خواسته و بحثی در اوضاع روز است که شایعه براین است که آقای امینی تقاضای انحلال مجلس را کرده و موضوع چیست. آقای سردار فاخر اظهار بیاطلاعی میکردند و میگفتند همچین چیزی وجود ندارد اگر بود به من اطلاع میدادند. بین کسانی که خاطرم هست آقای میراشرافی گویا مطالبی عنوان کردند و من هم چون جزو مخالفین اصلاً انحلال مجلس که در هر موقعیتی بخواهند مجلس را منحل بکنند بودم یک مطالبی آنجا عنوان کردم که خوب است برای رییس مجلس مطلب را روشن بکنند و اگر هم که همچین نظری مورد توجه اعلیحضرت قرار گرفته تاریخ تجدید انتخابات را تعیین بکنند، این صحیح نیست به این ترتیب. جلسه البته به نتیجهای نرسید و از مجلس که بیرون آمدیم معلوم شد که بله روز قبلش مجلس فرمان انحلالش هم صادر شده ولی هنوز منتشر نشده.
در آن روزها خیلی شایع بود که آقای دکتر امینی به سبب مدت سفارت خودشان در آمریکا دوستی و آشنایی نزدیکی با مرحوم جان کندی پیدا کردند و به خصوص خانمشان با ژاکلین کندی در خرید لباس و امثال این چیزهای زنانه زیاد رفت و آمد داشتند و این دوستی و نزدیکی موجب شده است که مورد حمایت آقای کندی که رییس جمهور شده بود قرار گرفته بود و به این سبب ایشان وارد این سیاست شدند و آن مقدمات ازدحام جلوی مجلس و اینها هم که به وسیله دوستان آقای درخشش که از همکاران آقای امینی قرار گرفته بود در آن موقع و با معلمین و فارغالتحصیلان دانشسرای عالی جلساتی داشتند فراهم میشد.
س- یک نفر هم که کشته شد در آن روز، آقای دکتر خانعلی.
ج- بله، آن هم خیلی روشن نشد که وضع کشتن او چطور بود. ولی مطلبی را از آقای شریفامامی شنیدم در مورد قتل او که ایشان میگفتند بعد از این واقعه من دستور دادم که برای اینکه موجب ازدحام بیشتر نشود زودتر مراسم قانونی را درباره این تدفین فراهم بکنند ولی با تمام سماجتی که نخستوزیر داشت و حتی در این فاصله به اعلیحضرت هم متوسل شده بود که دستور بدهند به دستگاههای انتظامی که در این کار تسریع بشود و تأخیر عمدی نداشته باشند. معهذا به عناوین و بهانههای مختلف که پزشک قانونی نیست و معاونش رفته است به مرخصی و حالا میآید و فردا و چطور… آنقدر این مسئله را، همین مأمورین، به تأخیر انداخته بودند که تا ساعت ده فردا صبح که باید آن اجتماعات مورد نظر تشییع جنازه برای ازدحام چند هزار نفری آن مرحوم خانعلی فراهم میشد از طرف مخالفین فراهم شده بود و آن موقع اطلاع دادند که این کار آماده است، و حالا این را چون آقای شریفامامی خودشان حیات دارند شاید بهتر بدانند.
س- ایشان در یکی از نوارها گفتند.
ج- البته آقای دکتر امینی که نخستوزیر شدند از بدو نخستوزیری درگفتار و برداشتهای ایشان این احساس میشد که شکست ایشان در انتخابات دوره تابستانی یک خاطره تلخی در ذهن ایشان گذاشته و قبل از همه چیز به سراغ آن متصدیان انتخاباتی که با ایشان در آن زمان همکاری نکرده بودند رفتند. از مشخصات دولت آقای دکتر امینی در آن موقع این بود که تقریباً همان وضعی که سازمان امنیت قبلاً داشت این وظیفه به عهده وزارت دادگستری که آقای الموتی قاضی، غیر از این دکتر الموتی که وزیر دادگستری بودند، گذاشته شده بود. خود مرحوم الموتی آدم بدی نبود ولی کسانی که به دادستانی و بازپرسی دادسرای دیوان کیفر و دادسرای تهران گمارده بودند همان وظیفهی بگیر و ببندهای فرمایشی را برای دولت انجام میدادند. شخصی به نام مخبر خاطرم هست که در دادسرای تهران بازپرس قرار داده بودند که وقتی اسم او توی روزنامه میآمد معلوم بود که دولت در این پرونده نظر دارد.
ظاهراً بگیر و ببندهایی مفصلی شروع شد ولی این بگیر و ببندها اکثرش جنبههای شخصی در پشت پرده داشت و تسویه حسابهای خصوصی بود. در همین فاصله بود که فرمانی هم از طرف اعلیحضرت خطاب به دولت برای اقدام در اصلاحات مورد نظر صادر شد که اشاراتی به اصول انقلاب ششم بهمن شده بود که البته ششم بهمن بعداً روز رفراندوم قرار گرفت و معلوم شد. ولی آن موادی که در آن رفراندوم به رأی گذاشتند کم و بیش در این فرمان از جهت اصلاحات ارضی و سهیم شدن کارگران در سود کارخانجات و امثال اینها به دولت اشاره شده بود و مرحوم دکتر ارسنجانی هم وزیر کشاورزی کابینه بود که قهرمان اجرای این اصلاحات ارضی بود. یکی دیگر از خاطرات دوران نخستوزیری آقای دکتر امینی نطقهای تمام نشدنی و تکراری تقریباً همه روزه آقای نخستوزیر بود که تقریباً همه مردم دیگر احساس میکردند نخستوزیر جانشین سخنگوی رادیو تهران شده، در هر مطلبی ایشان خیلی پرحرفی میکردند. اما در همین احوال که عنوان مبارزه با فساد و تعقیب متخلفین بود شایعاتی هم درباره بعضی اعمال از طرف نزدیکان و اطرافیان و بستگان خود ایشان منتشر میشد تا منجر شد به توقیف چند تا از افسران که یکی همان آقای کیا بود، یکی علوی مقدم بود، یکی ضرغام بود که وزیر دارایی دکتر اقبال بود و یکی هم بعداً ارتشبد هدایت که انگار هیچکدام آنها هم به نتیجه قطعی نرسید، بعداً تبرئه شدند ولی آنها را هم توقیف کردند. من این آقایان را میدیدم در جمشیدیه و هیچکدامشان از جهت توقیف خودشان اطلاعی نداشتند. البته در سوابق کاری که داشتند به نظر میرسید که برای هر کدام اشکالی نداشت که پرونده واقعی تشکیل بشود و مسائلی مطرح بشود و رسیدگی بشود. اما چطور بود که مسئله به آن صورت بلاتکلیف درآمده بود قطعاً یک جنبه سیاسی داشت که من بیاطلاع بودم یا دیگران هم خبر نداشتند. تا برای آقای سپهبد کیا فقط یک پروندهای به عنوان اینکه یکی دو تا تراکتور جاده صاف کن وزارت راه را برای املاک خودش چند روز استفاده کرده یا یک مقداری اراضی مجاور زمینهایی که در ایوانکی آنجاها داشته در کار ثبت و اینها اعمال نظر کرده که آن هم همان طوری که عرض کردم دادگستری ایشان را تبرئه کرد و معلوم نشد که اینها را چرا گرفتند و چرا آزاد کردند.
س- آقای امینی با این برنامههایش بین هیچ یک از طبقات مردم طرفدارانی هم پیدا کرده بود؟
ج- احتمالاً روحانیون. نه همه روحانیون، آن طبقه از روحانیون که همیشه برای دستگاه دولت یک نوع فعالیتهایی میکنند و متقابلاً هم انتظارات کمکی دارند. چون ایشان یک مشاور روحانی برای نخستوزیر تعیین کرده بود با همان امتیازات دولتی، اتوموبیل و شوفری و چیزی که این مشاور روحانی… چون آقای دکتر امینی می دانید که ابتدای تحصیلاتش خودش در جنبه روحانیت و مذهب بوده، ابتدا رفتند گویا به نجف و در آنجا تحصیلاتی کرده بودند و مرحوم خانم فخرالدوله مادر ایشان علاقمند بودند که ایشان آیت الله بشوند ولی بعد حالا چه موجبی داشته که خودشان رفتند… بنابراین ایشان بیاطلاع و بیارتباط با روحانیت نیستند. ولی خب خیال نمیکنم سیاست بدی بود برای اینکه در هر حال روحانیون هم یکی از طبقات متنفذ در اجتماع بودند و ایشان رابطه را حفظ میکرد. ولی خاطرم میآید در آن موقع با خود آقای دکتر امینی یا معاون ایشان که آقای احمد نامدار بود، مرحوم نامدار، من یک صحبتی کردم که چند روز بعد دیدم این حرف در سر مقاله روزنامه بامشاد درآمده، نمیدانستم که این بامشاد از کجا آب میخورد. بعد معلوم شد که صاحب این روزنامه بامشاد آقای پوروالی در همان جلسه حضور داشتند و همین مطالبی که آنجا صحبت شده بود به عنوان اوضاع روز در سر مقاله منعکس کرده بودند و خلاصهاش هم در این بود که منتهی با یک طنز و ترتیبی، وضع اقتصادی از هر جهت راکد بود. حالا چون صحبت پیش آمد به این ترتیب بود که گفته بودم؛ «در قابوسنامه خوانده بودم که اگر میخواهی در زندگی موفق بشوی یا به سیاست یا به تجارت یا به فلاحت باید پرداخت. و من چون امکاناتی داشتم به هر سه پرداخته بودم. سیاست که با انحلال مجلس شما موقوف شد، فلاحت که با این ترتیب جنجال اصلاحات ارضی متوقف شده، تجارت هم با این اعلام ورشکستگی که شما کردید و دیگر گذرنامه به کسی برای خروج نمیدهید و در کار هواپیمایی آن اشکالات پیش آمده خوابیده است. حالا من سه کار داشتم وای به حال آنهایی که یک کار داشتند. از مرحوم پدرم شنیده بودم که هر وقت از کار زندگی فراغتی حاصل کردی به تحصیل بپرداز، دانشگاه هم مراجعه کردم یک دوره جدیدی بگیرم آن هم بسته شده بود.» چون دانشگاه را هم برای یک مدتی تعطیل کرده بودند. بعد به گفته اینکه: «تنگدستی پیش آمد در عیش کوش و مستی» رستورانها و کافهها را هم در تهران بود- آخر ایشان آمد و رفت آرتیستهای خارجی و اینها را هم قدغن کرده بودند- دیدیم آنها را هم شما بستید. حالا تکلیفی برای مردم تعیین کنید.» البته اهمیتی نداشت این صحبتها، توجه ایشان بر این بود که یک قدری توجه بکنند که گردش کارهای مملکت همه متوقف شده ولی آقای پور والی این را با یک ظرافتی جمع و جور کرده بود و سرمقاله پر از طنزی از اعمال دولت منتهی به نام بنده منعکس کرده بود. روی هم رفته بنده طرفداران زیادی ندیدم در کار آقای دکتر امینی. ولی مدت نسبتاً کوتاهی هم بود در یک سال و نیم یا یکسال- یک همچین چیزی.
س- این اظهارتی که بعداً شاه کرده بود که امینی را به من تحمیل کردند در آن زمان هم احساس میشد که این تحمیلی است یا این مطلب فقط بعد مطرح شد؟
ج- چرا منعکس بود. منعکس بود این مطلب که آقای دکتر امینی را روی حمایت آمریکاییها برای این کار آوردند. خب آقای دکتر امینی روزی استعفا دادند و ظاهر امر هم عنوان شد که کمک مالی که آمریکاییها برای گردش کار مملکت و به خصوص ارتش میخواهند بکنند نمیکنند و ایشان قدرتش را ندارد. بنابراین چه موجبی شده بود که خود آنها هم این حمایت را قطع کردند معلوم نیست، ولی مسئلهای در این جریان پیش آمد. من با آقای سردار فاخر که به سبب اینکه هیئت رییسه مجلس در دوره انحلال برای اداره امور اداری مجلس کماکان باقی میمانند ملاقاتی کردم و از ایشان تقاضا کردم که اجازه بدهند یک تعدادی از وکلا جلسهای بکنند با ایشان، البته وکلای مجلس منحل شده، ونظرات مردم را از این طریق به عرض اعلیحضرت برسانند که این وضع بلاتکلیفی و انحلال مجلس و بدی وضع اقتصادی کشور و همه چیز نمیتواند دوام پیدا کند.
س- این برخلاف قانون اساسی هم بود؟
ج- بله.
س- تعطیل مجلس بدون اعلام…
ج- بله. برای این منظور ایشان هم روزی را تعیین کردند که مثلاً شنبه یک وقتی ما برویم در آنجا. من به دفتر مجلس گفتم که به این وکلا اطلاع بدهید که اگر میل دارند یک همچین جلسهای با آقای سردار فاخر ترتیب دادیم بیایند و شرکت کنند. سپس برای اینکه از این جلسه نتیجهای گرفته شده باشد و به حرفهای متفرقه منجر نشود از دفتر خودم هم گفتم به وکلا اطلاع بدهند که اگر میل داشته باشید قبلاً یک جلسه مقدماتی در دفتر من بکنیم با همدیگر این عده که میروند آنجا پیش آقای سردار فاخر به اتفاق باید برویم.
س- به همه تلفن زدید یا به یک عده معدودی؟
ج- نخیر به همه گفتم اطلاع بدهند، شاید به استثناء چند نفری که فکر میکردم که اصلاً نیایند. ولی آنچه خاطرم هست گویا گفتیم به همه اطلاع بدهند.
س- نگرانی هم نبود که این جلسه کار مثلاً خلاف قاعدهای است؟
ج- بنده خیلی احتیاط امور را نمیکردم.
س- این مطلب در زمان دکتر امینی است؟
ج- آقای دکتر امینی استعفا دادند ولی اعلیحضرت فرمودند که کماکان ایشان شخصاً سرپرست باشند تا نخستوزیری را در نظر بگیرند. عدهای آمدند، شاید صدنفری در دفتر من آمدند و با این آقایان مطلب را مطرح کردیم که در هر حال انعکاس اطلاعاتی که آقایان از شهرستانها دارید خدمت اعلیحضرت که مانع قانونی ندارد. آنچه که من میدانم این است که مردم از اوضاع خیلی ناراضی هستند و از بسته بودم مجلس هم اظهار نگرانی میکنند و وضع اقتصادی هم خوب نیست و آنچه ما میدانیم تجدید صدارت آقای دکتر امینی به مصلحت مملکت نیست حالا یا اعلیحضرت قبول میکنند یا قبول نمیکنند ولی گفتن آن که مانعی ندارد. خب اکثراً وکلا اهل احتیاط بودند. بعد از یکی دو ساعتی این جلسه مرحوم سپهبد پاکروان به من تلفن کرد که بعضی آقایان آنجا به من مراجعه کردند و یک همچین مطالبی از طرف شما عنوان میکنند. گفتم؛ «صحت دارد این عقیده من است.»
س- سپهبد پاکروان رییس سازمان امنیت.
ج- بله. «صحت دارد و حالا علاوه بر این چیزی که مورد نظر من هست این آقایان دیگر عمل بکنند یا نکنند آنچه که من خودم به شهرستان خودم گفتم. گفتم مردمی هم که این طور فکر میکنند خوب است بیایند تلگرافخانه متحصن بشوند و تلگرافاتی مستقیماً به پیشگاه اعلیحضرت بکنند.»
س- که امینی دو مرتبه به …
ج- که مردم مجلس میخواهند و این دولت هم به این صورت ادامهاش صحیح نیست. روز موعودی که قرار بود آقای سردار فاخر را ببینیم…
س- تیمسار پاکروان قانع شد؟
ج- بله، تیمسار پاکروان آدم فوقالعاده شریف، فهمیده و استثنایی بود که من خاطرات زیادی از ایشان دارم، شاید مثل او کس دیگری در آن سطح نداشتیم، در کار البته. ولی خب چون از دوره دانشکده افسری معلم ما بود و با بنده محبت و دوستی زیادی داشت قدری درددل خصوصی کرد که، «حق با شما است ولی بعضی از همکارانتان خیلی مورد اطمینان نیستند.» حالا بگذریم. روزی که قرار بود آقای سردار فاخر را ببینیم باز جماعت قرار بود بیایند دفتر و به اتفاق برویم پیش آقای سردار فاخر. آقای سردار فاخر اطلاع دادند که به یک مناسبتی، که شاید اگر اشتباه نکنم، روز چهارده مردادی جشن مشروطیتی، یک چیزی شبیه به این بود، که احتمال دارد جلوی مجلس شلوغ باشد چه باشد، خوب است روز بعد بیایید به منزل من در شمیران. خوب این مطلب را به این آقایان قرار گذاشتیم روز بعد مستقیم برویم منزلشان. در این فاصله آقای علم را اعلیحضرت به نخستوزیری انتخاب کرده بودند. خب اصل موضوع منتفی بود و ما هم در نظر گرفتیم که فقط موضوع لزوم انتخابات را از طریق آقای سردار فاخر حالا دیگر مطرح کنیم مسئله دکتر امینی که منتفی شده است. روزی که رفتیم سراغ آقای سردار فاخر دیدیم آنجا پاسبان و افسر و پلیس و خبری هست. آقای سردار فاخر بیچاره هم که بیخبر، از حرف ما که چه میخواهیم به او بگوییم و چه کار بکنیم یک قدری نگران که «از من چه میخواهید؟» هنوز عده زیادی جمع نشده بودند که مطلب را خواستیم با ایشان به میان بگذاریم از منزل آقای علم نخستوزیر به ایشان تلفن کردند و معلوم شد که سوءتفاهمی بر این شده است که با این تشبثات و جلسات ما علیه دولت آقای علم در کار اقدام هستیم. آقای علم به آقای سردار فاخر توجه داده بودند که باعث ناراحتی میشود و اعلیحضرت ناراحت شدند که این موضوعات چیست؟ چه اجتماعی؟ چه ملاقاتی؟ خب آقای سردار فاخر موضوع را وقتی روشن کردیم خود ایشان هم آماده شنیدن این مطالب بود، همچین خیلی دولتی خودش را احساس نمیکرد- گذشت.
س- پس آن روز جلسه تشکیل شد.
ج- جلسه تشکیل شد و صحبت کردیم، حالا آقای سردار فاخر به عرض رساند یا نرساند دیگر دنبال نکردیم. یکی از قسمتها خودبه خود انجام شده بود که آقای امینی دیگر نخستوزیر نبود. ولی بعد از یک ده دوازده روزی مرحوم سپهبد پاکروان تلفن کرد که «آقای نخستوزیر میخواستند شما را ببینند، شما خوب است که بروید و یک ملاقاتی با ایشان بکنید.» به شوخی به ایشان گفتم، «ایشان که دولت خودشان را تشکیل دادند دیگر بنده که در هیئت دولت نمیخواهم شرکت بکنم، حالا دیگر رییس دفتر دارند و تشکیلات دارند اگر با من کاری دارند که خودشان میتوانند مراجعه کنند شما که اینجا این وسط تلفن میکنید اگر مسئله امنیتی است خب میتوانید بفرمایید بنده بیایم خدمت شما و مرا توقیف کنید جالا چرا به وسیله شما؟» گفت، «حالا با خود ایشان ملاقات بکنید مطلب را میفهمید.» من به آقای علم تلفن کردم و قراری گذاشتیم در منزل آن مرحوم…
س- راجع به منزلشان میتوانید چند کلمه بفرمایید که حالت منزل ایشان چه بوده است.
ج- ابتدا آقای علم در منزل پدری زندگی میکرد که باغ وسیعی در بالای دزاشیب بود، بین دزاشیب و نیاوران است، بین دزاشیب و حصارک، اسم مشخص آنجا را نمیدانم چه بود. یک کلاه فرنگی وسط باغی بود و درختان قدیمی بزرگ و خوبی و باغ مصفایی بود. پشت منزل بعد همیشگی این آقای خزیمه علم پسر عمویش. بعد ایشان این خانه را با آقای نمازی گویا تعویض کردند که از جهت مساحت خیلی وسیعتر بود ولی از جهت درختها آن زیبایی قبلی را نداشت. در آنجا یک خانه جدید و وسیع ساختند. این خانه البته جای اجتماعات زیادی داشت حالا البته سالن و اینهاش به آن اندازه نبود که اجتماعاتی را بشود تشکیل داد ولی در باغ و حیاط و محوطه جای کافی بود که در دوران انتخاباتها هم آنجا اکثراً یک چند صد نفری توی باغ جرگه جرگه جمع بودند و صحبت میکردند. ولی بعد از نخستوزیری حالا که گفتید خاطرهای تجدید شد که رفتم برخلاف همیشه که در باز بود و مستخدمین دم در، دیدم دربسته است و کسی هم نیست. زنگ زدم و معلوم شد منتظر هستند و من را بردند. دیدم آقای علم تک تک کنار حوض قدم میزند با یک لباس اسپرتی. خیلی تعجب کردم و گفتم شما دو سه روز است چند روز است نخستوزیر شدید حالا باید خیلی گرفتار باشید. با آن خونسردی و خنده همیشگی که ایشان داشت، گفت: «خب آن تلاشها و فعالیتها برای همین بود که آدم اینجا برسد حالا دیگر کاری ندارد.» گفتم که خیلی خلوت است. گفت، «حالا دیگر با کسی کاری ندارم.» البته به شوخی این را عنوان میکردند. مطلب را پرسیدم که خب موضوع چیست؟ معلوم شد که آن گزارشاتی که مربوط به جلسات و اقدامات در شهرستانها برای اینکه اعلیحضرت را متوجه کنند که مردم از دولت راضی نیستند و اینها، حالا چطور شده و به چه ترتیبی خدمت اعلیحضرت منعکس شده و یا اعلیحضرت در چه وضعی به آقای علم گفتند که گویا عبارت اعلیحضرت این طور بوده، «رامبد که خودش در حزب مردم بوده و با شما همکار بوده چطور بر علیه شما دست به کار اقدام شد.» پیش آقای علم این طور تعبیر شده بود که این اقدامات علیه دولت ایشان مورد نظر است، که خب رفع سوء تفاهم شد و مسئله مهمی هم نبود و فهمیدند که خیر بیشتر نظر باز شدن مجلس است که البته ایشان آدمی نبود که به این حرفها توجهی بکند، سراغ برنامههای خودش و کار خودش بود. اما در دوران حکومت آقای علم واقعه ازدحام تهران و شلوغی که بعداً معلوم شد پشت پرده همین آقای خمینی دست در کار بود.
س- آن رفراندوم و شش بهمن و اینها قبل از پانزده خرداد است یا بعد از آن؟
ج- درست من تطبیق نمیدهم ولی قاعدتاً باید بعد باشد. پانزده خرداد و ششم بهمن آقای علم که یک سال بیشتر نخستوزیر نبود بنابراین…
س- پانزده خرداد عکسالعمل یک سری تصمیمات بود.
ج- خب بله، پس بنابراین میشود بعد. شش بهمن حتماً قبل بوده است.
روایت کننده: آقای هلاکو رامبد
تاریخ مصاحبه: یازدهم آگوست ۱۹۸۳
محل مصاحبه: شهرنیس- فرانسه
مصاحبه کننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۸
راجع به رفراندوم فرمودید راجع به اصلاحات ارضی البته باید این را به یاد بیاوریم که در دولت آقای دکتر اقبال موقعی که آقای دکتر جمشید آموزگار وزیر کشاورزی بود، ایشان به نحوی لایحه اصلاحات ارضی را به صورت تحدید مالکیت، محدود کردن مالکیت اراضی کشاورزی به مجلس آورده بودند که در همان موقع مرحوم بروجردی نامهای نوشته بود حضور اعلیحضرت یا به عنوان مجلس که، حالا رفته بودند از ایشان این نامه را گرفته بودند یا خودش اصلاً نوشته بود بیاطلاع هستم، در هر حال در آن موقع موفق نشدند این قانون را به تصویب برسانند یعنی فکر اصلاحات ارضی در مجلس نوزدهم شروع شده بود و در دوره آقای علم به آن صورت شش ماده به رفراندوم گذاشته شد. بنده خاطرات خاصی از این رفراندوم در ذهنم نیست. خاطرم هست که انجام گرفت ولی واقعه خاصی را بیاد نمیآورم.
س- تماسی با آقای علم راجع به این مسائل داشتید و اصولاً ایشان نظرش این بود که این کار باید بشود؟
ج- در این مورد مرحوم علم، برخلاف مرحوم ارسنجانی تعصب خاصی نداشت جز اجرای برنامه باز نکتهای پیش میآید که شاید بتواند معرف روحیات بعضی اشخاص باشد از خود اعلیحضرت گرفته تا سایرین. من از آقای هیراد که رییس دفتر بود و جنگلهایی در شمال داشت، مازندرانی بود و او هم مالک بود، آدم سالم و رازدار و خیلی وفاداری بود نسبت به اعلیحضرت و خیلی صدیق. خیلی متأثر و ناراحتش میدیدیم برای اینکه شاید برای تظاهر که در بین مردم منعکس بشود که کار جدی است. مرحوم ارسنجانی از نزدیکان اعلیحضرت کار را شروع کرده بود چه املاک علیاحضرت ملکه مادر، چه املاک آقای هیراد و این دو تا را خیلی ناراحت و ناراحتی از کارهای آقای ارسنجانی میدیدم. تا وقتی که آن اعلامیه آقای ارسنجانی راجع به کارهای اصلاحات ارضیاش منعکس شد (۱) ابتدا تصور کردم اشتباه و بعد هم معلوم شد نظر و غرض خاص نسبت به اراضی شالیزار بود که در همه جا در نظر گرفته بودند که یک میزانی از اراضی را اگر مالک مایل باشد در اختیار خود مالک بگذارند که شخصاً زراعت بکند. در مورد شالیزارها به این ترتیب نوشته بودند که حداکثر این اراضی که در اختیار مالک میماند برای زراعت سی هکتار است یعنی به عنوان یک ده بود، یک ده را سی هکتار در نظر گرفته بودند. ولی به دنبالش این عبارت را اضافه کرده بودند که طبق بند «ب» یا «ج» عمل بکنند. بند «ب» یعنی اجاره بدهد و بند «ج» هم یعنی بفروشد در حالیکه اصلاً این میزان به منزله این بود که برای خودش نگه بدارد. من به مرحوم ارسنجانی گفتم که این یک همچین چیزی است. فهمیدم تعمد دارد و به خصوص به این صورت که اصلاً نماند برای مالک. شاید یک مقداریش هم بر اثر بیاطلاعیاش بود، من که از وضع مالکیت گیلان اطلاع داشتم که به صورت سایر اراضی کشاورزی نیست و در آنجا اصولاً مالکیت قطعه به قطعه است یعنی اشخاص ممکن است که هزار هکتار هم ملک داشته باشند ولی بیشتر پیش میآید این هزار هکتار در پانصد قطعه مختلف در چهارصد تا ده تقسیم شده باشد و مالکین پنج هکتار و ده هکتار و دو هکتار و سه هکتار و بیست هکتار هزاران هستند و موضوع اجاره دادن و فروختن هم باز یک مسئله جداگانهای است که اصلاً با طبیعت کار کشاورزی برنج جور نمیآمد. هر چه با ایشان بحثی کردیم و جلسات متعدد به نتیجه نرسید. من از طریق مرحوم علا شرحی به اعلیحضرت نوشتم که یک همچین اشتباهی در این اقدام هست. من آنجا بودم در دفتر علا که مصادف ساعت شرفیابی ایشان بود و رفت و بعد از یک ساعتی برگشتند و گفتند اعلیحضرت با نخستوزیر صحبت کردند و حالا قرار است که شما بروید پیش نخستوزیر. نخستوزیری هم مجاور، چون آن موقع اعلیحضرت در قصر مرمر بودند، قصر مرمر آن ور خیابان بود من رفتم پیش مرحوم علم و مطلب را به ایشان توضیح دادم که ایشان هم توجه نداشت. با ارسنجانی تلفنی صحبت کردند. ارسنجانی باز هم زیر بار نرفت و مرحوم علم، هدایت کردند که خب تعدادی از زارعین طالش را بگو بیایند اینجا در تهران شلوغ کنند در جلوی نخستوزیری و ازدحام بکنند و من ترتیبش را میدهم.
س- این را کی گفت؟
ج- مرحوم علم. گفتم خب اینها بیایند اینجا سازمان امنیت جلوی اینها را میگیرند. گفتند نه باشد. خب من هم به همین ترتیب عمل کردم و تعدادی از شمال آمدند و به اینها هم تعلیماتی دادیم و رفتند به سراغ نخستوزیری و آنجا خواستند آنها را رد کنند اینها هم طبق دستور مقاومتی کردند که آقای نخستوزیر را ببینند. آقای نخستوزیر اینها را مراجعه دادند به آقای دکتر خوشبین وزیر دادگستری و سپهبد عزیزی وزیر کشور. حالا به آنها چه گفته بودند که من اطلاع ندارم در هر حال آن جماعت رفتند آقایان وزرای مزبور را دیدند و بعد به ترتیبی در هیئت دولت این وزرا وقتی مدافع مطلب شدند یعنی اصلاح آن کار شدند و به آقای ارسنجانی این کار تحمیل شد. این حکایت از این داشت که آقای ارسنجانی خیلی هم نرمش توی کارهایش بکار نمیبرد و ضمناً نظرات خاص هم داشت ولی به این ترتیب تا اندازهای حل شد. ولی در مورد آن واقعه سال ۱۳۴۳ بود؟
س- پانزدهم خرداد ۱۳۴۲ بود.
ج- پانزدهم خرداد ۱۳۴۲ خاطرم میآید که من در دفترم بودم، آقای رسول پرویزی معاون آقای علم بود. به من تلفن کرد که جنوب شهر شلوغ است و شما که دفترتان شمال شهر است آنجا چه خبر است؟ من رفتم به بالای ساختمان، دفتر من آن موقع جزو ساختمانهای نسبتاً مرتفع بود در توی خیابان شاهرضا، از سقف آنجا نگاه کردیم و دیدیم که در سر چهارراهها تعداد زیادی جوانهای تر و تمیزی همه پیراهن سفید پوشیده و یقه چاک اجتماعاتی دارند ولی کاری نمیکنند، به خصوص جلوی آن کلانتری که روبروی دبیرستان کالج بود حالا آن کلانتری بود، مرکز شهربانی بود چی بود گویا پلیس تهران بود در آنجا. من برگشتم و به مرحوم پرویزی، چون خودش آدم نویسنده و ادیبی بود، به اختصار گفتم که اینجا دستهجاتی هستند که ناظرند و منتظر. گفت، «من ناظر اوضاع هستم و منتظر ملحق شدن به آنها و اگر کار به شمال شهر بکشد اینجا هم قواهایی اینها آماده دارند.» که خب دیگر به آنجاها نکشید و داستانش را کسانی که دست در کار بودند قطعاً برای شما حکایت کردند.
ولی از خود مرحوم علم یک مطلبی باز در اینجا به خاطرم میآید که دوستی من داشتم سپهبد مالک افسر خیلی تحصیلکرده و درست و فهمیده و قدری هم از خود راضی بود که رییس ژاندارمری بود فرمانده ژاندارمری بود. روزی برای من تعریف کرد، «من معمولاً به این غیرنظامیها خیلی اعتقاد نداشتم و خیلی برای من سخت بود که مرا در هیئت دولت میخواستند و این جوانها آنجا به اسم وزیر نشسته بودند و امر و نهی میکردند. یکی از آنها هم همین آقای علم بود که فکر میکردم ایشان را بیخودی نخستوزیر کردند. ولی در این واقعه شلوغی روزی من خیلی با احتیاط و از این ور و از آن ور خودم را رساندم به نخستوزیری، که بعد از ظهر بود، دیدم آقای علم در آنجا هست بالای پله و خیلی عصبانی دارد اتومبیلش را ور میروند و درست میکنند معلوم شد که آقای رسول پرویزی دستور داده که شماره یک پرچم را که نمره نخستوزیری است بردارند از روی اتومبیل که آقای نخستوزیر شناخته نشود. آقای علم هم برعکس مقید بر این بوده است که امروز باید مردم بدانند که نخستوزیری در کار هست و داده دو مرتبه آن نمره را سوار بکنند. سوار شد و به من هم که مالک باشم گفت بیا سوار شو و برویم توی شهر ببینیم چه خبر است، توی شهر شلوغ هست یا نیست بالاخره یک کدام است که بیشتر به حرف ما نیست. عیبی ندارد باید برویم. و با شجاعت و خونسردی زیادی رفتیم توی شهر. «خود تیمسار مالک با وجود اینکه افسر شجاعی است از شجاعت و خونسردی علم خیلی تحسین و تقریر داشت و این واقع بود. بعد از خود مرحوم علم داستان را شنیدم که گفتم که مالک این شکل از شما تعریف میکرد. گفتند، «آن روز تصادفاً» ما با تعدادی از سران بختیاری یا قشقایی اینجا وعده داشتیم که بیایند من را ببینند، کار داشتند با من که برای اصلاحات ارضی شکایتهایی داشتند. آمدند اینها. آقای رسول پرویزی میخواست ملاقاتها را قطع بکند. گفتم نه جلسه است قرار گذاشتید بیایند. اینها آمدند و مقارن ساعتی بود که دستور تیراندازی در شهر داده بودم.»
س- آقای علم داده بود.
ج- بله. «اینها وقتی صدای تیر را شنیدند خیلی نگران شدند این خوانین و اینها. گفتم نه این را برای خاطر شما گفتم که خیال نکنید پشت کوه ما اگر لازم باشد آدم میکشیم، اینجا توی شهر هم کسی مخالف باشد میزنیم میکشیم.»
این از آن برداشتهای خیلی خاص خود مرحوم علم بود.
س- معروف است میگوید که ایشان بعد هم میروند استراحت بعد از نهار میکنند در آن روز، و میگوید من را بیدار نکنید تا بعد از ظهر که کار تمام بشود…
ج- چه عرض کنم، آن را دیگر بنده نشنیدم. بعد از این جریانات مسئله انتخابات دوران مرحوم علم پیش میآید و اصطلاحاً انتخابات آزادمردان و آزادزنان. در آن انتخابات وزارت کشور تقریباً هیچ نقشی نداشت، آقای دکتر پیراسته انگار وزیر کشور بود و جز یک تشریفات قانونی و اداری کار دیگری وزارت کشور نداشت از جهت سیاسی. دست اندرکاران این انتخابات آنچه که شایع بود آقای نفیسی بود که شهردار تهران بود آقای دکتر زاهدی بود که رییس بانک کشاورزی بود، احتمالاً آقای سپهبد ریاحی بود که وزیر کشاورزی بود، تا چه اندازه آن را نمیدانم، ولی به خصوص مرحوم حسنعلی منصور بود که رییس شرکت بیمه بود، مرحوم شجاع ملایری بود که رییس اتوبوسرانی تهران بود، و آقای عطا خسروانی که وزیر کار بود.
س- سردسته اینها کی بود؟ کی به اصطلاح گرداننده این چند نفر بود؟
ج- انگار بیشتر مرحوم منصور گرداننده بود و اینها جلساتی داشتند و خدمت اعلیحضرت شرفیاب میشدند. طبعاً به تناسب نفوذ شخصیتشان در واقع اینها تنظیم لیست انتخابات میکردند. انتخابات خیلی خاصی بود بدین ترتیب که کسانی را از شهرستانها جمع کردند و در یک جلسه به عنوان اینکه اینها کاندیدایی را تعرف بکنند چون دیگر حزب مردم و ملیون عملاً هر دو منتفی شده بود و اسمی از آنها نبود و تشکیلاتی هم نداشتند. ولی البته لیست تنظیم شده را به اسم اینها خواندند که اینها این افراد را در نظر گرفتند.
س- آنها یعنی این کنگره.
ج- خب کاندیدای منحصر بفردی بود که دیگر…
س- از هر جا یک نفر؟
ج- از هر جا یک نفر اعلام کردند. این انتخابات طبعاً بدون واقعه خاصی تشریفاتش انجام گرفت.
س- از طالش چه کسی را گذاشته بودند.
ج- طالش هم بنده بودم.
س- خب از آن مذاکراتی که فیمابین بود خاطراتی دارید که بالاخره برای اینکه شما را در آن لیست بگذارند اصلاً با این آقایان تماس گرفتید؟
ج- نخیر من اصلاً اطلاعی نداشتم. برای اینکه روش بنده که هنوز هم راجع به آینده ایران نظرم این هست، این است که آدم اگر زمینه و قوای خودش را نگه دارد دیگران با آدم سازش میکنند، میآیند. چون در طالش وضعی بود که در هر حال انگار، مگر اینکه می خواسند مانع بشوند بنده را نگذارند بروم طالش یا مردم را بگیرند ببیندند، کس دیگری را نمیتوانستند به عنوان وکیل طالش چون خود طالشیها هم با وجود اینکه مردمی از جهت فرهنگ و عمران نسبت به سایر شهرستانها خیلی عقب افتاده بودند و به سبب وضع طبیعیاش، طوری پیش آمده بود که از دوره هفدهم به بعد در امر انتخابات این را دیگر امر مسلم خودشان میدانستند که باید شرکت بکنند و یک کمی جنبه تعصبی برای آنها پیش آمده بود. حالا احتمال زیاد هم من میدهم که خود مرحوم علم چون تماس با جریان انتخابات و اینها گاه و بیگاه داشت و قبلاً هم وزیر کشور بود با اطلاع از وضع آنجا به خصوص یک سابقهای در کار بنده بود که شاید احتمال میدهم بیارتباط با این موضوع بناشد چون اگر گفت اصلاحات ارضی را به یک صورت دیگری خود من در طالش در سال ۱۳۲۲ تا ۲۵ و ۲۶ عملی کرده بودم. به این نحو بود که املاک طالش شاید در این شهرستان، به خصوص در آن بخش گرگانرود که بخش بزرگترش است هفتاد هشتاد درصد این اراضی املاک خانوادگی ما بود که طی قرون همین طور به خوانین رسیده بود، حالا به چه صورت من دیگر اطلاع ندارم. ولی در واقعه مشروطیت که خانواده ما از طالش بیرون آمدند و بعد در دوران پشت سرش رضاشاه که بدون شدت همین طور با اشاره و تفهیم قرار نبود که به محل بروند و ما دور بودیم این املاک صورت خیلی مغشوشی به خودش گرفته بود. به این صورت که در طولانی بیست سی سال هر کس هر جایی را میکاشت برای خودش میکاشت، یا احتمالاً اگر ضابطینی هم بودند و جمعآوری میکردند برای خودشان جمع میکردند. یک قسمتهای معینی فقط پول محصول را به تهران میرساندند. من که به طالش رفتم و وضع را این طور دیدم، خب معمولاً جوانها هم یک کمی شخصاً نه به صورت کمونیستی ولی افکار بشردوستی دارند یک کمی جنبه چپگرایی دارند، متوجه شدم که گرفتن این املاک از زارعی که دیگر ده سال است پانزده سال است خودش میکارد خودش میخورد و به کسی هم چیزی نمیدهد کار سادهای نیست مگر اینکه برویم به عدلیه و یکی دیگر هم که خب اینها آن مراسم ایلیت و قومیت و روابط را محفوظ داشتند با گرفتن اختیار از سایر افراد خانواده، چون پدرم هم فوت کرده بود، نزدیک سه چهار سال طول کشید که شاید چندین هزار مورد بود هر کس هر جایی را میکاشت در مقابل یک وجه بسیار نازلی شاید مثلاً به اندازه محصول یک سال، نصف محصول یک سال، این را به خود آن شخص به ثبتی برگزار کردیم. و آن جاهای معینی را که دیگر کسی داعیهای نداشت و یا اصلاً نکاشته بودند من برای شخص خودم نگه داشته بودم و این مسئله در طالش موجب شده بود که آنجا اصلاحات ارضی عملاً انجام شده بود و ملک بزرگی دست کسی نبود هر کس هر جایی را میکاشت تقریباً مال خودش بود. شاید این سابقه و علاقمندی من به اجرای اصلاحات ارضی منعکس بود یا جهات دیگری داشت، یک مقداری هم شاید وابستگی مردم به من ناشی از همین عمل شده بود که در هر حال چون من هم جزو این صورت بودم، کسی را معارض برای من در نظر نگرفته بودند. شاید اولش شایع شده بود که آن مأمور اصلاحات ارضی که در آنجا کار میکرد همان طور که در بعضی جاها اعلام کرده بودند او مورد نظرشان بوده ولی حالا چرا او را اعلام نکردند. نخیر بنده با اینها تماسی نداشتم و در آن دوره حتی برادر من هم که شهردار همدان بود گویا آنجا جلب محبت مردم را کرده بود او را هم جزو همین آزادمردان و آزادزنان دیدیم که اعلام کردند از همدان وکیل شد.
س- شما راجع به تشکیل این کانون مترقی مطلع بودید؟ و اگر بودید آیا اظهار تمایلی از طرف شما یا آنها شده بود که شما ملحق بشوید؟
ج- مرحوم منصور یک بار با من صحبت کرد که هنوز رییس شرکت بیمه بود و من چون به خود آن مرحوم اعتقادی نداشتم، دوست بودیم ولی اعتقادی نداشتم، از او معذرت خواستم و دیگر در تماس نبودم من برای کارشان و اطلاعی هم نداشتم تا مجلس شروع شد، مجلس که شروع مجلس خیلی جدید و خاص بود.
س- خب یک دوره جدیدی در تاریخ ایران بود.
ج- بله. گویا در طرز تشکیل این مجلس چند نکته را در نظر گرفته بودند. یکی اینکه دستجات مختلفی که هر کدام حامی و در عین حال معرف یکی از آن مواد به اصطلاح انقلاب سفید یا انقلاب ششم بهمن باشد. یعنی تعدادی کارگر از وزارت کار برای آن موضوع سهیم شدن کارگران، تعدادی کشاورز به نمایندگی امر اصلاحات ارضی و حامی اصلاحات ارضی. کسانی را هم گویا با الهام از انتخابات دوره اول مشروطه که بیشتر صنفی بود و طبقهای، مثلاً از ورزشکاران هم دو نفر آقای حبیبی و رهنوردی را آورده بودند یا از بازیگران هنرمندان هم آن آقای مجید محسنی را آورده بودند که تصادفاً آن آقای محسنی آدم صادقی در کارش توی آن مجلس خودش را نشان داد.
در این دوره خب قیافههای جدید جالب سیاسی هم جزو این انتخابات پیدا شدند. یکی آقای زهتاب فضل بود از روزنامه نگاران، یکی آقای هاشم جاوید بود از فارس که شاعر و ادیب بود و بیش از همه چیز آنچه که در این انتخابات متفاوت بود تعدادی از بانوان به مجلس راه پیدا کرده بودند. که این بانوان هم چند تا از آنها به سبب سوابق فعالیتهایشان در امور اجتماعی و آزادی زنان و چند تا هم به مناسبت نسبتها و آشنایی های شخصی وکیل شده بودند. در شش ماه اول این دوره که مرحوم علم نخستوزیر بودند واقعه خاصی پیش نیامد. مگر یک بار که مصادف بود با توقیف آقای نفیسی شهردار و شایعه هم بود که این بر اساس اختلاف آقای پیراسته وزیر کشور و ایشان پیش آمده. ضمن صحبتی راجع به این موضوع به طور کلی راجع به مطلب دیگری آقای پیراسته وزیر کشور در مجلس عنوان میکرد و یک بحث بینالاثنینی بین ایشان و خانم نفیسی هم که وکیل بود پیش آمد و مجلس تا اندازهای متشنج شد واقعه دیگری نبود. مرحوم منصور که ابتدا داعیه ریاست مجلس داشت و آن کار انجام نشد و آقای مهندس ریاضی که شاید هم به همین نیت از ریاست دانشکده فنی به عنوان وکیل انتخاب شده بود از تهران و آمده بود انتخاب شد. ولی در کمیسیونها و هیئت رییسه مجلس آن کانون مترقی خیلی تلاش داشتند و اکثریت مجلس را هم در اختیار داشتند و پستها را از خودشان تأمین کرده بودند تا موقعی که مرحوم منصور نخستوزیر شد.
س- قبل از اینکه به این موضوع برسیم چند کلمهای راجع به محیط مجلس، این مجلسی که این همه آدمهای جدید و اغلبشان بدون سابقه سیاسی وارد شده بودند برای شما که اقلاً یک دوره، یک دوره و نیم قبلاً در آنجا فعالیت داشتید و دوره قبل را دیده بودید اصلاً چه جور حالتی داشت؟
ج- بله این مجلس وضع به کلی متفاوتی داشت. اولاً خود آقای ریاضی برخلاف مرحوم سردار فاخر که خودش را موظف میدانست که مجلس را در مقابل دولت حفظ بکند و همیشه دولت را محدود بکند و یا خود مسائلی را به عرض اعلیحضرت برساند، خود آقای ریاضی، خدا رحمت کند یک آدم خیلی سالم و خوب و خوش اخلاق و انسانی بود، در جهت مصلحت مملکت میدانست و مأمور احساس میکرد خودش را که برای همکاری کامل مجلس با کارهای دولت مسائل را بچرخاند. و ضمناً همیشه حامل اوامر اعلیحضرت برای مجلس باشد نه اینکه عرایض مجلس برای اعلیحضرت. در این جریانات، چون سئوال فرمودید وکلا هم که طبعاً تغییر روحیه کلی در آنها مشهود بود چون به استثناء چند نفر که از این عده…
س- چه کسانی بودند این چند نفر؟
ج- یکی آقای صادق احمدی بود که قبلاً قاضی بود و بعد هم وزیر دادگستری شد، یکی آقای زهتاب فرد بود که روزنامه آذرآبادگان را داشت، یکی هم آن آقای هاشم جاوید بود، یکی آقای کیهان یغمایی بود که دوره بیستم هم گویا وکیل شده بود ولی مجلس باز نشده بود. به جز این چند نفر بقیه در واقع خودشان را مأمور و معذور میدانستند و جزو کسانی بودند که انتخابشان کرده بودند برای این منظور و تعداد زیادی هم کارمند دولت بودند که مأمورین اصلاحات ارضی بودند. اینها خودشان را به صورت سربازان موظف که بعداً حزب آنها تشکیل شد که قبلش هم که دولتی بود، در اجرای دستور احساس میکردند. برخلاف آن تعدادی بودند که هر چند با دولتها تلاش میکردند و سازش میکردند ولی آدمهایی بودند که برای همان طبیعت پرتلاش خودشان وارد مجلس میشدند اینجا هم ناراحت بودند طبعاً، ادوار قبل، بله این حالت بود.
در این زمینه یک خاطره یادم آمد. روزنامه توفیق آن موقع خیلی برای این مجلس مضامینی کوک میکرد و برای هر کس هم اسمهایی انتخاب کرده بود که برای آقای ریاضی «پیازی» گذاشته بود و برای امثال بنده هم یادم نیست یک اسم دیگری انتخاب کرده بود، رامبد را «کامبد» گذاشته بود و برای حزب مردم هم «حزب کژدم» گذاشته بود و امثال اینها. برای حزب ایران نوین هم «اینها را ببین» گذاشته بود و برای هر کدام یک اسمی انتخاب کرده بود. خیلی به وکیل رفسنجان که ایشان را هم «بادمجان» گذاشته بود «فسنجان» مضامینی مینوشت. یک روزی دیدم که در آن تابلویی که مطالب مختلف را برای اطلاع وکلا نصب میکنند مرحوم ریاضی یک شرحی با نزاکت و مؤدبانه تنظیم کردند و به اطلاع وکلا رساندند که برای اینکه کارها متوقف نشود هر وقت میخواهند از جلسه خارج بشوند به یک ترتیبی با اطلاع من باشد که اکثریتی باقی باشد. خب در آن موقع خود به خود یک مقداری صفها تا اندازهای مشخص شده بود، یک عدهای اکثریتی بودند که علاقمند به آن نظام جدید بودند و حافظ آنها، چند نفری هم بودند مثل بنده که احساس میکردند که اگر مقاومتی نشود دیگر مسئله مجلس در واقع صورت واقعیاش منتفی است. تقاضای جلسه خصوصی کردیم از آقای رییس، فرمودید چه احساسی میکنید راجع به آن موضوع، خاطرم هست به این ترتیب مسئله را من مطرح کردم که ما با آقای مهندس ریاضی آشنایی قبلی نداشتم. استنباط این طور شد که مورد عنایت اعلیحضرت هستند خب برای مصلحت مملکت ما هم به تشخیص اعلیحضرت اعتقاد داریم و ایشان به ریاست انتخاب کردیم. ولی اگر که اعلیحضرت فکر میکنند و نیت داشتند که مجلس هم تبدیل به سربازخانه بشود هیچ مانع نداشت آقای سرلشکر همایونی هم که اینجا سابقه نظامی مفصلی دارند. آقای سرلشکر همایونی را به ریاست مجلس انتخاب بکنند صبح به صبح بیاییم مشق صف جمع توی محوطه مجلس به وکلا بدهند و بعد هم به راست راست به چپ چپ بیاورند در مجلس بنشانند. در این موقع آقای رهنوردی ابراز احساسات کرد که جزو همان دسته بود که، «بله من سرباز اعلیحضرت هستم.» توضیح دادم که توهین به اعلیحضرت نکنید برای اینکه احترام دویست سیصد تا سرباز در شأن یک ستوان است و اعلیحضرت احتیاجی به سرباز ندارند. آقای حبیبی هم که در قسمت ورزشی یک مقداری اینها با هم رقابت داشتند در مجلس گفت: «من سپور بودم دستم را گرفتند از خیابان آوردند و من سپور اعلیحضرت هستم.» گفتم آقای حبیبی دویست سیصدتا سپور زیر دست یک سرسپور کار میکنند شما احترام اعلیحضرت را نگه دارید، من معتقد به آوردن امثال شما به مجلس نبودم ولی حالا که شما را آوردند شما جای مؤتمنالملک نشستید و اگر مملکت توانست دویست تا سیصدتا مؤتمنالملک داشته باشد. اگر مجلس از دویست سیصد نفر مؤتمنالملکها با حسن شهرت و قبول عامی که آن موقع داشتند تشکیل میشد اینها که راه بیافتند و همه ملت به دنبال اینها راه میافتند آن وقت تبعیت اینها برای اعلیحضرت یک حمایت و خدمتی است نه دویست تا سپور و سرباز. طفلک حبیبی که جوان خیلی هم خوش نیت و خوش قلبی بود به محض اینکه شنید جای مؤتمن الملک نشسته خیلی خوشوقت شد و مؤید صحبتهای من شد که بله صحیح است ایشان راست میگویند و خب چون آدم خیلی قویالبنیه و ورزشکار و کشتیگیری بود تحت تأثیر حمایت او بقیه آقایانی هم که مخالف صحبت من بودند سکوتی کردند و آن بخشنامه آقای رییس… بعد از دنباله این صحبت البته به ایشان توجه دادیم که اصلاً حضور و غیاب وکیل در جلسه یکی از ابزار کارش است برای اعمال سیاستش. وقتی وکیلی تعمد دارد که به جلسه نیاید این را نمیشود مثل شاگرد مدرسه که شما در دانشکده فنی به کلاس دعوتش میکردید بیاورند. حالا این مربوط است به تغییر اتمسفری بود که در مجلس بعد از آزادمردان و آزادزنان پیدا شده بود.
س- میگویند برای بعضی از این آقایان دیگران سخنرانیشان را تهیه میکردند چون خودشان بلند نبودند، مثل کارگران و اینها.
ج- نحوه کار آنها را در واقع بنده اطلاع زیادی نداشتم برای اینکه خب صحبتهایی که آنها میکردند به این صورتی که می فرمایید مطالبی مینوشتند که مربوط به پیشرفتهای مملکت در رشتههای مختلفی بود مستمع زیادی نداشت و بنده هم توجه زیادی نمیکردم، به صورت نطقهای قبل از دستور، و بعضاً هم که خب بیشتر این نطقهای قبل از دستور به عوض مسائل مملکتی تبدیل به احتیاجات حوزه انتخابیه شده بود. یا فرضاً مسائلی که بیشتر جنبه تشریفاتی و تعریف و تمجید یا از شخص اعلیحضرت یا مقامات مختلف بود برگزار میشد. در قسمت لوایح هم نسبتاً تصور میکنم که بیشتر از ادوار قبل در جهت قابل اجرا بودن توجه میشد چون کارمندان دولت زیاد در مجلس بودند و آنها آشنایی با امور اجرای بیشتر از وکلای ادوار قبل داشتند که سوابق اداری آنها زیاد نبود و به احتیاجات مردم شاید بیشتر توجه میکردند.
س- لوایح به اصطلاح به خصوصی که اقلاً در بین مردم ممکن بود مخالفتهایی هم باشد در آن دوره مطرح شد؟
ج- آن دوره، دوره خیلی پرکاری بود برای اینکه در حدود ششصد تصویبنامه جایگزین قانون در دوران فترت و حکومت دولت آقای دکتر امینی و آقای علم گذرانده بودند که اکثر این تصویبنامهها هم شاید ایرادات زیادی داشت ولی خب دیگر سبویی شکسته بود و کاری گذشته بود جز تصویبش این کمیسیونها کار نداشتند. چند لایحه، خاطراتی من دارم، که البته مربوط به دوران دولت آقای منصور و آقای هویدا میشود چون در دولت آقای علم لایحه خاصی داده نشد خاصه اینکه بیشتر درصدد گذراندن همان تصویبنامهها بودند، یعنی قانونی کردن آن تصویبنامهها بودند. خاطر دارم مرحوم منصور شرح مفصلی در برنامه دولت آقای علم به صورت موافق مشروط عنوان کردند که در واقع بحثی درباره برنامه آقای علم نبود، یک پیش درآمدی در برنامه دولت خود ایشان بود آنچه تهیه کرده بودند به عنوان پیشنهاد نظریاتی عنوان کردند. تا در ماه بهمن یا اسفند بود که دولت آقای منصور آمد.
س- (؟)
ج- ولی جالب این بود که قبل از حتی باز شدن مجلس خود آقای علم هم اشخاص را به ملحق شدن به منصور تشویق میکرد. حالا این تشویق روی سیاستی بود که میخواستند که منعکس بشود که ایشان این کار را میکند یا واقعاً برنامهای را اجرا میکردند دیگر من اطلاعی ندارم. از جمله با خود من هم ایشان صحبت کردند و به ایشان توجه دادم که نه فکر نمیکنم که این کار از من بربیاید. باز هم خاطرهای دارم که مرحوم سپهبد پاکروان، هنوز مرحوم منصور نخستوزیر نبود در مجلس بود، که رییس سازمان امنیت بود تلفنی کرد به من که امری اعلیحضرت فرمودند و من کسی را میفرستم بیاید پیش شما و به شما بگوید. سرهنگ مولوی نامی که رییس سازمان امنیت تهران بود و من نمیشناختم آمد دفتر من. خب به همان نحوهای که رسم نظامیهای حامل امر است ابتدا خیلی با شتاب و شداد آمدند و من از ایشان پذیرایی کردم و چای خوردیم و مطلب را عنوان کردند که آقای منصور خدمت اعلیحضرت عرض کردند که شما در مجلس میتوانید به ایشان خیلی کمک بکنید و از این جهت اعلیحضرت نظر دارند که شما در مجلس با ایشان همکاری کنید. خب آقای سرهنگ مولوی که حامل بود من بحثی نداشتم و جوابی ندادم، صحبتهای متفرقه دیگری کردیم و موقع خداحافظی به ایشان گفتم که تصور میکنم اعلیحضرت اشتباه میفرمایند حالا من خودم اعلیحضرت را میبینم و به ایشان میگویم که این کار صحیح نیست. البته آن موقع من اعلیحضرت را زیارت نمیکردم و هیچ امکانی هم نداشت. ولی برای سرهنگ خیلی تعجبآور شد که چطور یک نفر این شکلی میرود میگوید. اینقدر آدم سادهای هم بود که با همین حرف تو خالی او هم قیافه و وضعش عوض شد و گفت: «بله قربان همین طور که البته خودتان میدانید.» و در خیال خودش جدی گرفت موضوع را. ولی من ترتیب اثری ندادم به این حرف تا موقعی که مرحوم منصور نخستوزیر شد.
س- در این نقل و انتقال خاطرهای دارید که آقای علم آماده به اصطلاح برکنار شدن بود یا نبود.
ج- بله چرا.
س- نقش مجلس این وسط از نظر تشریفات چه بود؟
ج- چرا. مرحوم آقای علم داستان منصوب شدن خودش را برای من این طور تعریف کردند، «در بنیاد پهلوی بودند- آن موقع گویا سرپرست بنیاد پهلوی بودند- و مطلبی را خدمت اعلیحضرت تلفنی صحبت کردم راجع به امور بنیاد پهلوی- مطلبی قراردادی چیزی- و اعلیحضرت فرمودند که خب چهارشنبه که همدیگر را میبینیم و کارهای بنیاد را میآوردند در این مورد صحبت میکنیم. به فاصله نیم ساعت یک ساعتی طول کشید و مجدداً از دربار به من تلفن شد که اعلیحضرت احضار کردند. من به تصور اینکه پیرامون همان پرونده میخواهند صحبتی بفرمایند آن پرونده را همراهم برداشتم و رفتم. وقتی رفتم به، قاعدتاً آن موقع سعدآباد بودند، سعد آباد معلوم شد که خیر، نیتشان این است که من کابینه را تشکیل بدهم.» حالا صحت و سقم این مطلب بر عهده خود ایشان ولی این فرمایشی بود که خود ایشان میکردند. اما راجع به برکناری ایشان گویا این مسئله از پنج شش ماه قبل برای خود ایشان پخته شده بود و یک همچین تفاهمی بود که مرحوم منصور که باز هم حکایت داشت که ساخته و پرداخته آمریکاییها هستند با آن هیئت مترقی که جمع شده بودند بیایند و حمایت از اجرای این مواد انقلاب سفید بکنند و مجلس را هم به آن صورت متشکل و تابع در بیاورند.
آقای منصور که نخستوزیر شدند صحبتی من در برنامه دولت کردم که گویا تنها من بودم که صحبت کردم. در این صحبت دو سه نکته خاطرم هست که جلب توجه کرد. یکی این بود که در فاصله این شش ماه خود به خود تعدادی که با مرحوم منصور همکاری داشتند و یا از همان پیغامی که برای من احتمالاً رسید از طرف اعلیحضرت به بعضیهای دیگر هم شاید رسیده بود که نمیدانم، به استثنای یک سی نفری بقیه مجلس همه به ایشان محلق شده بودند. از این سی نفر دوازده نفر بودند که عضو سابق حزب مردم بودند و ما با هم یک جلساتی تشکیل داده بودیم به حکم سابقه آشنایی و همکاری که البته تعداد زیادی هم عضو حزب مردم بودند که با آقای منصور دیگر همکاری میکردند.
س- این دوازده نفر که فرمودید چه کسانی بودند؟
ج- این دوازده نفر در آن حدی که خاطرم هست مشخصش آقای ناصر بهبودی بود، اعظم سلیمان خان بهبودی که دربار بود، دکتر محمد حسین اسدی، آقای مجید بختیار، محسن موقر، عبدالله والا، دکتر اسفندیاری که از کرمان بود، دکتر جعفری وکیل گلپایگان خوانسار، آقای ملکشاه ظفر خدا رحمتش کند، در این حدودها.
نتیجتاً صحبتی که در برنامه مرحوم منصور پیش آمد من این صحبت را به عنوان حزب مردم کردم.
س- حزب دیگری وجود نداشت در آن موقع؟
ج- به صورت فوقالعاده تق و لق. ولی حزبی، تشکیلاتی وجود نداشت ما آنجا دور هم جمع شده بودیم برای اینکه در قبال آن اکثریت قاطع یک اقلیت کوچکی تشکیل بدهیم به این ترتیب ما دور هم جمع شدیم. البته یک هفده هیجده نفری شاید بیست نفری هم به صورت منفرد باقی مانده بودند که نه به ما ملحق بودند و نه به مرحوم منصور. از جمله همین آقای کیهان یغمایی که اسمش برده شد، آقای جاوید، آقای زهتاب، آقای سرتیپ پور که از وکلای خوب آن دوره بود، آقای صادق احمدی، آقای معتمدی وکیل اصفهان مال روزنامه سپاهان، یک تعدادی هم این طور منفرد بودند که اکثراً این منفردین هم صدای ما میشدند ولی خودشان مستقیم به معرکه نمیآمدند. در آن صحبت چند مطلب انعکاس خاصی پیدا کرد یکی اینکه در ابتدای صحبت خب مقدمهای من از طرف حزب مردم چون عنوان صحبت کردم موجودیت حزب مردم مورد بحث محافل قرار گرفت. بعد از جلسه یا روز بعدش آقای آرام که وزیر خارجه مرحوم منصور بود دیدم خیلی، ما سابقه آشنایی زیادی هم نداشتیم، اظهار علاقه و محبت و دوستی میکند. از جمع صحبتها متوجه شدم که اعلیحضرت به ایشان گفتند که این اعلام ادامه فعالیت حزب مردم و صحبتهای فلانکس به نحوی به وسیله سفرای ایران در کشورهای مختلف از جهت سیاست کنونی ایران منعکس بشود. خب من پیش خودم این طور تعبیر کردم که نظر اعلیحضرت در انعکاس وجود دموکراسی در ایران است نه توجهای به صحبتهای بنده. ولی برای آقای آرام تعبیر به این شده بود که شاید یک نظر خاصی به بنده و صحبت بنده هست. صحبت دیگری که تعبیر روی آن شد ضمن مقدمه صحبت که با آقای منصور میکردیم گفتم خب خوشوقت هستم که دوست ما به آرزوها و بیخوابی ها و رویاهای خودش رسید و آخر سر در اینجا عنوان کردم که دولت خود را معرفی میکنند. دوست عزیز «لطف روح القدس ار باز مدد فرماید دیگران هم بکنند آنچه مسیحا میکرد» این شعر که سر زبان من آمد خیلی در خارج منعکس شد که منظور از لطف روح القدس همین خارجیها هستند که آقای منصور را آوردند. آخر صحبت هم به اینجا خاتمه پیدا کرد، حالا در برنامه دولت، که معروف است ورود به صحنه سیاست مشکل است بازی کردن در آن مشکلتر است و مهمترین مرحله به موقع خارج شدن است که امیدوارم ما در این مرحله به شما خیلی کمک بکنیم آقای منصور. وقتی مرحوم منصور بدبخت فوت کرده بود و مضروب شده بود خیلی بعضی از آشناهای من موضوع را بیارتباط با این گفته نمیدانستند و سئوال و جوابی میکردند که البته هیچکدام اساسی نداشت.
روایت کننده: آقای هلاکو رامبد
تاریخ مصاحبه: یازدهم آگوست ۱۹۸۳
محل مصاحبه: شهرنیس- فرانسه
مصاحبه کننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۹
بعد بودجه را که مرحوم منصور آورد به مجلس بعد از این صحبت موقعیتی پیش آمد که برای سر و صورت دادن به حزب مردم که صحبتش شده حالا خودش هم تشکیل بشود نطق نسبتاً مفصلی ما فراهم بکنیم و خاطرم هست که دوازده سیزده ساعت من راجع به آن بودجه من صحبت کردم، نه از جهت محتویات مطلب، شاید از جهت میزان و کمیت خیلی مورد توجه جراید قرار گرفت چون آن بریده جراید را که میفرستادند به علت نبودن مطلب در امور سیاسی این را خیلی بهش توجه کرده بودند.
اما مهمترین واقعه این دوره به نظر من همان لایحه مصونیت مستشاران آمریکایی بود. این لایحه، لایحهی خیلی کوتاهی بود، در ضمن چند سطر یک امتیازاتی به مستشاران نظامی و سیاسی یا نظامی آمریکایی که در خدمت دولت ایران بودند میداد. ولی در این لایحه به موادی از کنوانسیون وین اشاره شده بود که چون دولت ایران الحاقش به کنوانسیون وین تا آن تاریخ به تصویب مجلس نرسیده بود طبعاً باید اول آن کنوانسیون وین تصویب میشد بعد این لایحه. و روی عجله و شاید بیتجربگی و یا اتکاء بنفسی که مرحوم منصور داشت روزی برای تصویب این لایحه که در مجلس مطرح بود خودش به مجلس آمد. دو سه نکته در این جریان از خاطر من میگذرد که هر کدام آن در سهم خودش شاید شایان توجه است. این لایحه ابتدا در مجلس سنا تصویب شد و متأسفانه سناتورهای محترم که از هر جهت تجربه و سوابق و اطلاعاتشان در هر حال مقدم به مجلسی بود که به این ترتیب تشکیل و از این افراد تشکیل شده بود هیچ انعکاس خاصی از بحث اینها پیش نیامد.
ولی من وقتی مطالب را دیدم چند کار کردم. یکی اینکه برای اینکه درست درک بکنم روح موضوع چیست به مرحوم دکتر متین دفتری که هم سناتور بود و هم نماینده ایران در کنوانسیون وین بود و رفته بود مراجعه کردم. مرحوم دکتر متین دفتری هیچ راه دستش نبود که در این مطلب وارد بشود و با وجود اینکه معروف بود آدم تحصیلکردهای است و آدم با سابقهای است و یک مدتی نخستوزیر بوده است، وزیر دادگستری بوده در هر حال موضوع را خیلی به بیعلاقگی برگزار کرد. به وسیله آقای فردوست که آن موقع قائممقام سازمان امنیت بود من یک شرحی خدمت اعلیحضرت یا کتباً عرض کردم یا شفاها مطالبی را با او در میان گذاشتم که عواقب ناشی از این لایحه از جهت داخلی ارتش و اشکالاتی که اصلاً این مسئله ممکن است پیش بیاورد مطرح کردم. از تیمسار فردوست جوابی نرسید. به وسیله آقای پروفسور عدل که دبیر کل حزب مردم بود و حزب مردم هم سرو صورتی پیدا کرده بود و ایشان دیگر مورد قبول و احترام همه اعضاء حزب بودند و از نزدیکان و معاشرین تقریباً همه روزه مرحوم شاه بودند به وسیله ایشان مطالبی را عرض کردم. مقارن همان روزی که این لایحه در مجلس طرح میشد هم آقای فردوست و هم آقای پروفسور عدل به من تلفن کردند و اطلاع دادند که اعلیحضرت فرمودند که مانعی ندارد اینها از نظر گذشته و مصلحت این است که این تصویب بشود. احتمال شخصی من این است که بیشتر توجیه مرحوم منصور روی خوشخدمتی که میخواست به آمریکاییها بکند به خصوص دوستی ایشان داشت به اسم آقای راکول که وزیر مختار آمریکا در ایران بود که آن موقع من هنوز ندیده بودمش و نمیشناختمش، بعد البته ایشان را دیدم. در یک کوکتل خداحافظی که ترتیب داده بود شاید ایشان هم برای شناختن من مرا به آن جلسه دعوت کرده بود همدیگر را دیدیم. به هرحال این لایحه در آن روز مطرح شد و اقای عدل و فردوست هم این تلفن را اطلاع داده بودند که اعلیحضرت مانعی در تصویب این نمیبینند. ابتدا آن کنوانسیون وین مطرح شد. به نظر بنده آمده بود که با این لایحه هر چه با جار و جنجال بیشتر مخالفت بشود به مصلحت اعلیحضرت است. برای اینکه لااقل در خارج این شکل انعکاس پیدا میکند که وکلا که جرأت نمیکنند بر علیه خواست اعلیحضرت اقدامی بکنند پس لابد خود اعلیحضرت نسبت به این موضوع بیطرف هستند و این دولت است که علاقمند است. نتیجتاً در آن موضوع کنوانسیون وین برای اینکه خود آن چند سطر لایحه کوتاه روشن بشود، خیلی بحث زیادی در گرفت و چند نفر از وکلا یکی همین آقای صادق احمدی حقاً همکاری کردند یعنی از این منفردین چون صادق احمدی جزو حزب مردم نبود. خود آن مهندس بهبودی و تعداد زیاد دیگری از وکلا همکاری کردند و این بحث طولانی شد. این بحث طولانی شد تا نزدیک چهار و پنج یا سه و چهار بعد از ظهر یعنی مجلسی که از ساعت نه شروع شده بود و نخستوزیر آمده بود و فکر میکرد، شنیدیم که ایشان به کسانی در نخستوزیری گفته بودند نمیدانم برای نیم ساعت دیگر بر میگردم، خیلی ساده برگزار میشود نشد و مرحوم منصور هم یکی از آن اشخاصی بود مثل مرحوم دکتر اقبال یا تیمسار حسن اخوی که وزیر کشاورزی بود هیچ حوصله نگهداشتن خودش را در جوابگویی نداشت. در هر مطلبی فوراً اینها علاقه داشتند بروند پشت تریبون و همین تکرار بالا رفتن پشت تریبون مرحوم منصور یک مقداری موجب جلب توجه وکلایی که نسبت به این موضوع قبلاً بیاطلاع و بیاعتنا بودند شد. تا خود لایحه که مطرح شد دو سه صحنه پیش آمد که این از صحنههای فراموش نشدنی است. بنده آنجا صحبتی کردم و برای توجه دادن مرحوم منصور آخر صحبتم را با یک شعری پایان دادم که الساعه همه شعرش کامل خاطرم نیست ولی کم و بیش این بود:
مکن کاری که دنیا تنگت آید جهان با این فراخی تنگت آید
چون فردا نامه خوانان نامه خوانند تو نام خود ببینی ننگت آید
این را برای ایشان خواندم و خب شاید یک قدری هم عصبانی بودم و این لایحه را که زدم روی تریبون و بیایم پایین لایحه خورد به گوشه تریبون و افتاد توی صورت مرحوم منصور که من همچین نیتی نداشتم. وکلا هم دیگر خیلی برانگیخته شده بودند. مسئله جالب توجه احساسات وطن پرستی وکلا است که با وجود اینکه خب میدانستند که وقتی دولتی که به این صورت اینها را به مجلس آورده است و خودش همکاری را میکند و دولت اعلیحضرت است و در هر حال در این جهت است یک آمادگی زیادی من در مجلس دیدم که این لایحه را رد میکنند، با تمام رودربایستی. منتهی اکثر اینها وحشت داشتند که خب اسمشان آنجا معلوم میشود.
آن ده دوازده نفر حزب مردم به انضمام یکی دو نفر از همان منفردین تقاضای رأی مخفی کردیم، و چون این وکلا هم تازه کار بودند و رأی مخفی را نمیدانستند برای راحتی خیال اینها و تمهید مقدمهای به عنوان استفسار ما مدتی وقت را گذراندیم که آقای رییس مجلس درست توضیح بدهد که رأی مخفی چه جوری گرفته میشود که اینها مطمئن بشوند که هیچ نوع نمیشود که فهمید کی رأی چه داده است. وقتی به این مرحله درآمد رأی گرفتند و از تعدادی که رأی گرفتند هفتاد و خردهای رأی موافق بود و شصت و خردهای رأی مخالف، یک همچین ارقامی و به این ترتیب گفتند تصویب شد. در صورتی که خب یک تفسیر دیگری این مسئله داشت که تعداد رأی ممتنع جزو مخالف حساب میشود و در رأی مخفی به این صورت است که وقتی کسی را میخوانند اسمش را یعنی در جلسه حضور دارد، وقتی که تعداد آرا کمتر از آن است یعنی این حاضر به رأی دادن نشده و ممتنع است یعنی نه موافق بوده و نه مؤتلف. خب آنها را به حساب نیاوردند. ما گفتیم رد شد و آنها گفتند تصویب شد. در هر حال مرحوم منصور با نگرانی خاطر شدید و عصبانیتی رفت. ما هم که تمام مدت در صحنه بودیم وقتی بیرون آمدیم دیدیم که چون ساعت پنج بعد از ظهر بود آن پشت اتاقهای عقب فرستادند یک نان و یک پنیر مختصری فراهم کردند و وکلا یک سد جوع آنجا میکنند، که از آن به بعد این مسئله موجب شد که آییننامه مجلس را اصلاح کردند که هیچ جلسهای بیشتر از چهار ساعت یا پنج ساعت، درست خاطرم نیست، نباید یکسر ادامه پیدا بکند مگر اینکه مجلس خودش تصویب بکند. خب لایحه به این ترتیب گذشت و وقتی ما رفتیم به حزب مردم آن شب تحت تأثیر احساسات خیلی ابراز احساسات و کف زدنها و اینها برقرار شد ولی از دنبالهاش خبر نداشتیم. فردا صبح از آقای ملکشاه ظفر و سایرین که به مناسبتی در قصر بودند شنیدیم که اعلیحضرت به صورت فوقالعاده بیسابقهای از این حرکت بیفرمانی مجلس عصبانی شدند و حتی به ملکشاه و اینها، که بیچارهها یا شاید اصلاً غایب بودند یا سهمی در این کار نداشتند، خیلی ناسزا گفتند: «شماها حالا شدید وطن پرست؟ این کاپیتالاسیون را پدر من لغو کرد. حالا شماها دارید این حرفها را میزنید؟» خیلی ناراحت بودند و گویا فردا یا پس فردای آن روز مقارن روز تولد اعلیحضرت بود که یک سلامی بود. من از منزل آمدم بیایم بیرون سپهبد گیلانشاه فرمانده نیروی هوایی که همان روزها چند روزی بود بازنشسته شده بود کاری با من داشت و سررسید. خب من به ملاحظه ایشان سلام نرفتم و برگشتیم یک چند دقیقه نشستیم توی منزل و بعد از راه انداختن ایشان با عجله خودم را رساندم به کاخ گلستان و دیدم که سلام وکلا تمام شده است و دستجات بعدی آمدند و همه میگویند به اصطلاح شوخی: «پیاتاند.» گفتم که چه خبر است؟ گفتند که اعلیحضرت فوقالعاده متغیر هستند از اوضاع و وقایع و صحبتهایی کردند که مربوط به کارهای شما میشود. خب من از طرفی خوشوقت شدم که نبودم که یک دفعه ایشان تغییری چیزی بکنند. و از طرف دیگر هم تعبیر کردم که برای ایشان چنین سوءتفاهمی نشود که یک لجاج و عناد و مقاومتی در مقابل شخص ایشان است. به یکی از این درباریها آقای گیتی که آنجا بود گفتم خاطر شما باشد که من برای تبریک تولد آمدم نه اینکه دیگر اصلاً یاغی شده باشم. آقای گیتی گفت شما که خودتان را جزو بازرگانان هم می دانید به مناسبت آن کار آزادی که دارید شرکت بکنید در هر حال خودتان را یک جوری نشان بدهید که اعلیحضرت ببینند شما آمدید. تشکیل جلسه بازرگانان به این ترتیب بود که اول شرکت نفت میایستاد و آقای دکتر اقبال و بعدهم گویا روزنامه نگاران و مطبوعات که اگر اشتباه نکنم که آقای مسعودی خیر مقدمی میگفتند و بعد هم دیگران، اتاق بازرگانی که آقای جعفر اخوان به چه مناسبتی… آنجا در رأس آنها بود. من را که دید، خب من هیچوقت سابقه نداشت که جزو بازرگانان شرکت بکنم، آمد خواهش و التماس که تو با آن سابقه جزو ما نایست اسباب دردسر است. خب من برای اینکه ایشان را هم ناراحت نکنم و واقعاً هم جزو بازرگانان نبودم آخرین نفر بازرگانان ایستادم. بعد از اینها اتاق صنایع و معادن میایستادند که آقای عضد آنجا اینها را اداره میکرد. نتیجتاً آقای عضد پهلوی دست من ایستاده بود آن نفر اول. دیدم آقای عضد شرح بسیار مفصلی از سپاسگزاری و ستایش همه صاحبان صنایع و شخص خود ایشان در مورد عنایتهایی که شاهنشاه کردند و چه و چه تهیه کرده که خودش یک ربع بیست دقیقهای طول میکشد که این شرح را آقای عضد بخواند. اگر قرار بشود که اعلیحضرت اینجا جلوی ما یک ربع یا بیست دقیقه بایستند و سرتاپای ما را نگاه کنند با این سابقه من از آقای عضد خیلی خواهش کردم که شما تو را به ارواح آن اجداد پادشاه خودت از این مسئله سپاسگزاری صرف نظر کن. گفت که نه نمیشود، این را ما در جلسه صنایع تصویب کردیم که من حتماً باید بخوانم و چه و چه. تا اعلیحضرت تشریف آوردند. اعلیحضرت که تشریف آوردند آقای دکتر اقبال اولین تبریکات را عرض کرد. ایشان یا وسط صحبت را قطع کردند یا بلافاصله آن کاغذ را گرفتند و به یک جواب کوتاه سردی قناعت کردند و بعد آقای عباس مسعودی که بیرون آمد گویا اصلاً مجال صحبت نداند و با آن حالت عصبانیت آمدند و طوری رد شدند که آقای عضد هم هوا را پس دید و از قرائت نامهی اعمال خودداری کرد و به خیر گذشت و شاید هم من به طوری سر را پایین آوردم که اصلاً رو در روی اعلیحضرت نشویم برای اینکه خب ایشان یک اعتراضی میکردند و مطلبی میگفتند، گر چه در طبیعت ایشان اصولاً این خشونتها نبود خب جوابگویی که نمیشد کرد صحیح هم نبود، گذشت. ولی بعد ما شنیدیم که ناراحتی اعلیحضرت تنها راجع به آن مسئله لایحه نبود. در همان روز مقارن این جلسهای که ما بودیم در قم یک تشنجاتی بود و آقای خمینی هم در آنجا بالای منبر مطالبی میگوید، که البته من آن موقع آشنایی به اسم خمینی نداشتم اصلاً، که گویا با بیسیم مرتباً اعلیحضرت در جریان قرار میگیرند و فوقالعاده عصبانی و ناراحت از آن موضوع هستند، منحصر به مسئله کار لایحه نبوده است.
س- او هم گویا اشارهای به این لایحه کرده بود.
ج- بله بعد از چند روز دیدیم شب نامهای آقای دکتر بقایی چاپ کردند و در آنجا این مطالب و از جمله آن قسمتی از صحبتهای من و آن شعر و اینها را هم در آنجا ضمیمه کردند و نتیجتاً یک بادی به این آتش زدند. دیگر در دوره مرحوم منصور مطلب خاصی به خاطر ندارم چون دوران کوتاهی هم آن مرحوم تصدی نخستوزیر را داشت که با درگذشتش خاطرم میآید آقای ناصر یگانه خیلی صحبت کوتاه خوبی که تهیه کرده بود در مجلس خواند و حکایت از خب ادامه وضع و ثبات اوضاع و آرامش خاطر داشت. بعد از ایشان که آقای هویدا، هویدا شد و برای مدت سیزده سال با ایشان دیگر سرو کار داشتیم.
روایت کننده: آقای هلاکو رامبد
تاریخ مصاحبه: دوازدهم آگوست ۱۹۸۳
محل مصاحبه: شهرنیس- فرانسه
مصاحبه کننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱۰
س- قرار شد امروز از آغاز دولت هویدا صحبت خودمان را شروع کنیم.
ج- البته انتخاب مرحوم هویدا برای نخستوزیری در ابتدا موقت به نظر میآمد و به همین سبب برنامه ایشان و معرفی هیئت دولتی که از طرف ایشان به عمل آمد همه کس تلقی میکردند که برای چند هفتهای یا شاید چند ماه بیشتر نباشد که این چند ماه به چندین سال تا شاید سیزده سال کشید ولی خب بعد از چند ماه اول به نظر آمد که ایشان مورد اعتماد و علاقه و انتخاب اعلیحضرت قرار گرفتند و تفاهم زیادی بین آنها هست و دوام خواهد کرد که کرد.
س- این داستان را، یک پرانتز باز کنم، و سئوال کنم که در این چند دورهای که تا این زمان، از دوره نوزدهم تا این موقع، که سرکار در مجلس بودید آیا موردی بود که مجلس مثل گذشته نقشی در تعیین یا تأیید نخستوزیر داشته باشد یا تمام این دوران انتخاب نخستوزیر با شاه بود و مجلس فقط…
ج- تا مدتی که من در مجلس بودم مجلس نقشی در انتخاب نخستوزیر نداشت.
س- یعنی این یک چیزی بود که دیگر تفهیم شده بود و اصلاً بحثی هم نمیشد.
ج- مجلسیها هم مثل سایر مردم بعد از انتخاب نخستوزیر حتی مطلع میشدند.
س- رأی مخالفی یا پیشنهاد شخص دیگری اینها اصلاً مطرح نبود؟
ج- نخیر. اصولاً بعد از دوران مرحوم قوامالسلطنه دیگر به خاطر ندارم که مجلس در تعیین انتخاب نخستوزیر سهمی ایفا کرده باشد. چرا، پس از انتخاب نخستوزیر، مثلاً در دوره مرحوم رزمآرا و امثال او موافقتها و مخالفتهایی در مجلس به صورت حاد و شدید مطرح میشد ولی در اینکه قبل از انتخاب نخستوزیر با مجلس یک صوابدیدی بشود نخیر دیگر بعد از…
س- به اصطلاح آن رأی تمایل.
ج- رأی تمایل نخیر. در همان ایام هم خاطرم هست، من البته در مجلس نبودم ولی در دوره پانزدهم و شانزدهم که در محافلی شنیده میشد این بحث در بین مجلسیان و دربار بود که مجلسیان فکر میکردند این رأی تمایل را باید گرفت و گویا درباریان هم فکر میکردند که در دوره رضاشاه هم سابقهای نداشته است و مورد ندارد.
در اینجا یک خاطرهای از دوران هویدا به یادم آمد تصور میکنم شانزدهم اسفند بود که بودجه دولت مرحوم هویدا مطرح بود و من هم به عنوان مخالف در لایحه بودجه صحبت میکردم.
س- چه سالی بود؟
ج- گویا سال اول نخستوزیری مرحوم هویدا بود. مرسوماً در موقع بودجه چون صحبتها خیلی طولانی است اکثر نمایندگان خسته میشدند و حتی المقدور با یک تعداد نسبتاً معدودی در داخل جلسه برگزار میشد و بقیه توی کریدورهای عقب میرفتند چای میخوردند و صحبت میکردند و برمیگشتند چون در لایحه بودجه میدانید که نسبت به همه امور به هر میزانی که میل داشته باشند وکلا آزاد هستند صحبت بکنند. یعنی نه از جهت موضوع نه از جهت مدت هیچ محدودیتی برای صحبت نیست.
س- این تنها مورد در سال است که میشود این کار را کرد؟
ج- بله. البته بعضی لوایح دیگر هم هست طبق آییننامه. ولی در مورد همان لایحه باید صحبت کرد اما در مورد بودجه دیگر در هر موردی شما آزاد بودید که صحبت کنید.
س- یعنی چند نفر میتوانستند صحبت کنند؟ یعنی تمام اعضاء میتوانستند صحبت کنند؟
ج- تا موقعی که کفایت مذاکرات در مجلس به تصویب نرسیده بله. به همین جهت مجلس خیلی تعداد زیادی توی آن نمیماندند. اما اگر که کسی، حالا یا موافق یا مخالف، که از نظر مجلسیها صحبتش برایشان مورد توجه بود میرفت پشت تریبون یک مرتبه با ازدحام از بیرون میآمدند تو. یا معمولاً هر وقت که نخستوزیر میآمد به مجلس اکثراً وکلا هم به احتمال اینکه نخستوزیر مطلب تازهای داشته باشد و موضوعی هست پشت سر نخستوزیر که میآمد وکلا هم میآمدند. تقارنی پیدا شد پشت تریبون رفتن بنده با ورود آقای نخستوزیر که صبح اشخاصی صحبت کرده بودند و ساعت چهار که من رفتم صحبت کنم مرحوم هویدا هم وارد شد. خب چون تعداد صندلیها هم به تعداد وکلا است و در آن زمان معاونین و وزراء دیگر همه جمع میشدند در توی مجلس، بعضی از معاونین هم جای بعضی از وکلا در آن صفهای اول جلو مینشستند و جا هم کم بود و تا اندازهای محدود بود و باید دنبال صندلی میگشتند یک غلغلهای پیش آمد و صحبتی میکردند. چند لحظهای من صبر کردم برای اینکه یک قدری سکوتی برقرار بشود و جلب توجه بکنم همین طور بدون فکر قبلی این شعر از حافظ به خاطرم آمد در شروع صحبت که جلب توجه وکلا بشود و ساکت بشوند و صحبت را شروع کنم.
گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد.
برای اینکه تصور کنند حالا در صحبت خبری هست. خب معمولاً هم چون صحبتهای من تا اندازهای نسبت به سایرین تندتر بود و مخالفتهای شدیدتری به نظرشان میآمد موافق و مخالف حضور داشتند برای شنیدن. وقتی جلسه صحبت تمام شد و آمدیم بیرون مرحوم فولادوند، آن برادر کوچکشان که در مجلس دو سه دوره بود امیرحسین خان فولادوند، آدم فاضلی بود فرانسه و انگلیسی و فارسی را هر سه را خیلی خوب میدانست و حتی به فرانسه هم شعر میگفت. آمدیم بیرون او گفت، «همهی این غزل را تو حفظ هستی؟» گفتم که نه من چون اصولاً شعر خیلی کم در خاطرم میماند و حافظهام برای شعر هیچ خوب نیست. غزل را خواند و تقارن عجیبی برای من پیش آمد. معلوم شد که این شعر که در این روز در ساعت چهار بعد از ظهر من خوانده بودم درست بیتی دیگر از همان غزل بود که در چهار بعد از ظهر شانزدهم اسفند سال قبل در برنامه مرحوم منصور خوانده بودم که:
لطف روح القدس آر باز مدد فرماید دیگران هم بکنند آنچه مسیحا میکرد
و این مربوط به همان غزل است و تصادفاً اسم منصور و هویدا هر دو در این غزل وجود داشت، که البته خب واقعه مهمی که نیست ولی تصادف جالبی پیش آمد.
در اینجا راجع به خود مرحوم هویدا باید بگویم که من حیث المجموع مرحوم هویدا خیلی علاقمند به حفظ حداقل ظاهر دموکراسی در وضع سایر کشورها بود. به این معنا که صحبت مخالفت در مجلس را تا اندازهای تحمل میکرد. البته به استثناء موارد معینی که به جهتی یا جنبه شخصی خودش پیدا میکرد یا اطلاعاتی از نظر اعلیحضرت داشت که اگر حساسیت خاصی نسبت به موضوعی نمیداشت به شنیدن انتقاد راجع به مسائل مملکتی خیلی حساسیت نداشت، مگر موارد خاص. در حالی که خب در قیاس با مرحوم دکتر اقبال که اصلاً در هیچ مورد در مجلس تحمل شنیدن انتقاد نداشت مرحوم هویدا این ظرفیت را نشان میداد. ولی با تمام این احوال در یکی از ادوار بعد شاید همان درست سال دوم یا سوم نخستوزیری هویدا بود که به مناسبتی حزب مردم صحبت نکردند در لایحه بودجه. اگر اشتباه نکنم شاید هم علتش کوتاهی وقت بود چون در کمیسیون بودجه خیلی سریعاً بودجه را تصویب کرده بودند چه بود که در هر حال یا به عنوان اینکه توجهی نمیشود به اعتراضات من حیث المجموع این تصمیم اتخاذ شد که صحبت نشود. یا اگر اشتباه نکنم به این صورت بود که مطالبی را که مورد نظر ما بود آقای پروفسور عدل که دبیر کل حزب بود و در خدمت اعلیحضرت هم مرتباً در جلسات خصوصی بیشتر شرکت داشت اطلاع داشت که حسن اثری نخواهد کرد.
با آن وکلای منفردی هم که هنوز در مجلس بودند در دوره بیست و یکم با بعضی از آنها صحبت کردیم و بعضیها هم روی هماهنگی در همان جلسه انصراف خودشان را از صحبت اعلام کردند کسانی که ثبت نام برای صحبت کرده بودند و به این ترتیب وقتی که مخالفی صحبت نکند طبعاً موافق هم موردی برای صحبتش باقی نمیماند. این وضع پیش آمده بود که بودجه بدون اینکه اصلاً دربارهاش صحبتی بشود تصویب بشود و خب دولت هم میل نداشت که به این صورت بگذرد مرحوم خواجه نوری گویا در آن موقع لیدر اکثریت بود از آقای سعید وزیری که از نمایندگان اکثریت بود خواست که صحبتی بکند. سعید وزیری هم البته آمادگی قبلی نداشت و نتیجتاً به صورت مخالف مشروط ظاهراً پشت تریبون رفت که موردی برای صحبت بقیه اکثریت که خودشان را آماده کرده بودند که جوابگویی بکنند به اینها پیدا بشود و یک بحثی بکنند. سعید وزیری با آقای احتشامی که او هم از روزنامهنویسان بود و پهلوی هم مینشستند و بعداً به حزب مردم ملحق شد خیلی دوست بود. روی شیطنت من یک یادداشتی از طرف احتشامی نوشتم برای سعید وزیری که برخلاف همیشه صحبتهای شما خیلی سوء اثر دارد و برای خود شما برخورنده است بهتر است زود خاتمه بدهید. این را فرستادیم پشت تریبون و او تصور کرد که احتشامی روی خیرخواهی این کار را کرده صحبتش را درز گرفت و آمد پایین. نتیجتاً بودجه در واقع بحثی دربارهاش نشد و رفت به مجلس سنا. در این فاصله کمیسیونی در حزب مردم بودجه را مطالعه میکرد و گزارشی تهیه میکرد که این اعضای کمیسیون اکثر افراد کارشناس این موضوع بودند و در ادوار مختلف رییس اداره بودجه وزارت دادگستری بودند که در یک تحولاتی در وزارت دارایی یا آقای دکتر آموزگار یا قبل از ایشان آقای هویدا اینها را کنار گذاشته بودند و آنها یک مقداری با لجاج شخصی یک مقداری هم روی وظیفه حزبی خیلی به صورت موشکافی نقادی کرده بودند و ارقامی را بیرون آورده بودند و گزارش اداری خوبی، نه گزارش سیاسی، از جهت ارقام و وضع بودجه تهیه کرده بودند.
وقتی این آماده شده بود هم از جهت مأیوس نشدن آنها که کاری کردند و بیثمر مانده هم آقای مهندس والا که عضو حزب مردم بود و ضمناً مخبر کمیسیون بودجه بود علاقمند بود که صحبتی کرده باشد ما به نظرمان رسید وقتی که بودجه از مجلس سنا بر میگردد به مجلس شورا برای رأی نهایی که با ورقه باید بدهند و دیگر هیچ جای صحبتی در آنجا نیست هیچ فقط رأی میدهند، موقعیتی برای صحبت پیدا بکنیم. به این ترتیب من از چهار نفر از همکاران مجلسی فراکسیون حزب مردم خواهش کردم رفتند و آن چهار ربع، یعنی یک ساعت وقتی که برای نطق قبل از دستور هست گرفتند که موقعیتی برای صحبت پیدا بشود و در شروع جلسه من خودم رفتم و یک دو سه دقیقهای صحبتی کردم به این عنوان که آقای هویدا در مجلس سنا در جواب و توضیح لایحه بودجه ضمن انتقاد از وکلای حزب مردم در مجلس به آقای علامه وحیدی، که او هم سناتوری بود عضو حزب مردم و متولی یا نائب تولیه مسجد سپهسالار بود و به مناسبت کمک بودجه یا هدیه شخصی که یک چلچراغی آقای هویدا داده بودند برای آن مسجد، آن هم به سبب این بود که گویا آقای هویدا خودش نسبتی با مرحوم سپهسالار داشت، گویا دایی ایشان بوده است یا یکی از منسوبین ایشان بوده و چلچراغی داده بود، خیلی در آنجا از دولت تشکر و تقدیر کرده بود. آقای هویدا به آقای علامه وحیدی در آنجا به طنز اشاره کرده بودند، «به آن وکلای هم حزب خودتان هم نصیحت بکنید آنها هم مثل شما شجاعت تعریف و تأیید بودجه را داشته باشند.» یک عبارتهای ردیفی من آن روز در چند دقیقه عنوان کردم چون نسبت به مرحوم هویدا هم این شایعه بود که اصولاً ایشان بهایی است. عنوان کردم که تشکیل مجلس شورای ملی که ابتدا اصلاً برای رسیدگی به دخل و خرج مملکت به وجود آمده بود و آنقدر تحت تأثیر تحولات سیاسی مورد بیاهمیتی قرار گرفت که اصل خود بودجه بدون کلمهای بحث از مجلس شورای ملی گذشت. ولیکن جناب نخستوزیر به مصداق الصاق چراغی به مسجد سپهسالار در سنا چنین صحبتی کردند حال این هدیه بر اساس اصالت اعتقاد به دیانت و رفع شبهه و تردیدی از شایعات بوده جای خود، اما در این فاصله حزب مردم یک مطالعاتی کرده که برای اطلاع خود آقای نخستوزیر من حالا از آقای مهندس والا که مخبر کمیسیون بودجه در مجلس و ضمناً در حزب مردم هست خواهش میکنم که این گزارش را بخوانند و وقتم را دادم به آقای مهندس والا.
مهندس والا هم آمد در ظرف این یک ساعتی که مجال بود این ده بیست صفحه را خواند. خب این ارقام و اعداد و مطالبی که آن کمیسیون تخصصی تهیه کرده بود قدری شکننده و مستدل و اعتراض محکمی بر علیه مطالب دولت بود. تا آخر سرش نتیجهگیری کرده بود که اگر این ارقام و اعداد به این ترتیب هست پس باید گفت اصلاً گزارشاتی را که دولت تنظیم میکند که می گوییم پیشرفتها حاصل شده و اینها مبتنی بر یک اعداد و ارقام دیگری ارائه میدهد پس معلوم میشود اصلاً ارقام و اعداد دولت مورد تردید هست و باید به این کار رسیدگی بشود. شاید مرحوم هویدا از آن موضوع اصلی ناراحت بود که راجع به دیانتش من یک اشارتی کرده بودم خیلی از این موضوع برآشفت به طوری که چند روز بعد من از آن اعضاء عضو وزارت دارایی که آمده بودند عضو حزب مردم شده بودند شنیدم که سازمان امنیت اینها را خواسته است و از اینها تحقیقاتی کرده است.
س- وکلای مجلس را خواسته بود؟
ج- نخیر، آن کارمندان وزارت دارایی که از آنجا برکنار شده بودند و آمده بودند عضو حزب مردم شده بودند و اعضای حزب مردم، غیر از وکلا. شاید از وکلا هم سئوالاتی کرده بودند ولی نه به صورت احضار، چه بود؟ من نمیدانم. من بر آشفتم و خودم رفتم آقای ارتشبد نصیری را که جانشین پاکروان شده بود دیدم.
س- به راحتی وقت میداد؟
ج- مرحوم نصیری خب با من از زمان دانشکده افسری چون اینهم از افسرانی بود که من آنجا وقتی شاگرد بودم آشنایی قبلی داشت، ضمناً در مسافرتهایی که اعلیحضرت به وسیله هواپیما ک.آل.ام ایتالیا میکردند که من هم شرکت میکردم بعضی وقتها ایشان هم بود یک آشناییهای شخصی داشتیم شاید به بقیه اگر نمیداد با من مانعی نداشت و تا آن موقع سوء روابطی نداشتیم که همین جلسهای که صحبت میکنم موجب مقدمه سوء روابط شد. رفتم من نصیری مرحوم را دیدم و گفتم که یک همچین مطالبی من شنیدم که شما کسانی را برای تهیه این گزارش خواستید و موضوع چیست؟ گفت: «بله این گزارش را والا از یکی از سفارتخانههای خارجی گرفته و اعلیحضرت به من دستور دادند که تحقیق کنم که این از کدام سفارتخانه خارجی گرفتند.» به آن مرحوم گفتم که خب این تحقیقش کار راحتی است. شما اول صورتجلسه مجلس را باید بخوانید و ببینید والا چه گفته و چه جوری شده. این صورتجلسه مجلس حکایت از این دارد که من ابتدا رفتم پشت تریبون و مطالبی را گفتم و بعد من این گزارش را دادم به والا بخواند. بنابراین از خود من بهتر است سئوال بکنید که این گزارش از کجا آمده است. این خاطره را از این جهت بیان میکنم از لحاظ آشنایی به روحیات مرحوم هم هویدا و هم نصیری که هویدای مرحوم این نکتهای که اعداد و ارقام مورد تردید هستند و احتمال داشت که این مسئله ذهن اعلیحضرت را نسبت به تمام کارهای دولت مشوب بکند که این ارقام را ممکن که اشتباه داده باشند، حساسیت پیدا کرده بود و رفته بود این مطلب را خیلی بزرگ کرده بود و طوری گفته بود که اعلیحضرت برآشفته بودند و خود اعلیحضرت هم به سهم خودشان از جهت حفظ حیثیت ایران و تبلیغاتی که در جهت پیشرفتها میکردند خیلی حساسیت داشتند که خارجیها نسبت به اعداد و ارقامی که از طرف ایران داده میشود حتماً اعتماد بکنند در این موضوع حساسیت زیادی نشان داده بودند که این اصلاً خلاف مصلحت مملکت و حیثیت ایران است و بعد میرسیم سومی به مرحوم نصیری که اینجا جالب است. گفتم که بله این گزارش را من دادم که آقای والا بخواند. گفت: «نه شما خبر ندارید این را حتماً یک سفارتخانه خارجی به والا داده است، برای اینکه وقتی اعلیحضرت میفرمایند که غیر از این نمیتواند باشد.» بحث طولانی بین من و آن مرحوم پیش آمد که اعلیحضرت هر چقدر هم که اطلاعاتی داشته باشند از خود آدم راجع به موضوعی که خودش انجام داده که اطلاعات بیشتری ندارند. افرادی که این گزارش را نوشتند حاضرند پیشنویس اینها با مداد و کاغذ در حزب موجود است، ماشین نویسی که این را تایپ کرده حاضر است و من هم که این گزارش را خواندم و بعد دادم به والا که قرائت بکند پشت تریبون حاضر هستم. گفت: «اینها را شما اشتباه میکنید. اگر میخواهید والا را نجات بدهید یک راه حل دارد، بگویید که یک سفارتخانهای، حالا هر سفارتخانه میخواهید، اینها را داده است.» من آنجا این طور برایم روشن شد که مرحوم نصیری آنچه برایش مهم هست این است که آنچه اعلیحضرت میفرمایند حتماً مرتبط است با یک اطلاعات از یک منبع دیگری است و این اگر که نتواند آن سفارت را بیرون بیاورد حتماً نشان داده است که دستگاه این خوب کار نمیکند. وقتی به این حرف رسید که خب شما یک سفارت را بگویید که من همان را گزارش بدهم من یک مقداری هم روی علاقمندی به خود مرحوم نصیری، گفتم که من تیمسار نصیری را که سی سال است که میشناسم و علاقهای به شما دارم واقعاً مبتنی بر آن شرافتی است که برای شما قائل بودم والا اگر من هم آدمی بودم که یک سفارتی به شما میدادم شرافت تیمسار نصیری کجا رفته؟ یک مرتبه مرحوم برآشفت و رنگش عوض شد و سرخ شد و گفت؛ «شما آمدید در دفتر من که به من درس شرافت بدهید؟» خب من دیگر کوتاه کردم و گفتم که حالا به بحث بعدی شخصی نکشیم و شما هم ناراحت هستید و من هم ناراحتر از شما و خداحافظی کردم. از آن به بعد مرحوم نصیری از دشمنان خیلی سرسخت من شده بود. آهان ضمن این صحبت مطلب دیگری هم پیش آمد، نصیری گفت؛ «شما اصلاً برای مهندس والا چرا آمدید اینجا حمایت میکنید؟ من دارم پروندهای برای او درست میکنم.» گفتم که پرونده چی را درست میکنید برای والا؟ گفت؛ «همین حالا که شما دارید راجع به والا صحبت میکنید میدانید والا کجا هست؟» گفتم نه. گفت؛ «ببینید گزارشات ما چه جور دقیق است آن وقت شما اطلاع ندارید. همین والا الساعه در چند کیلومتری تبریز است و دارد میرود که یک قاچاقچی را در زندان تبریز اقدام بکند که آزاد بکنند و نجات بدهند. که برای نجات این قاچاقچی ایشان در نزدیکی تبریز هست و الساعه اتوموبیلش خواهد رسید به تبریز که سراغ این کار برود.» خب من از آن موضوع اطلاعی نداشتم و یک قدری هم هشدار برای خودم تلقی کردم که مواظب باشم در این موارد اقلاً به آقای والا مساعدتی نشود. در آن موقع سازمان امنیت توی خیابان فیشرآباد بود سوار شدم و آمدم جلسه مجلس داشتیم بروم که برسم به مجلس. از خیابان هدایت که میرفتم بروم به دروازه شمیران بپیچم طرف بهارستان دیدم والا دارد پیاده میرود طرف مجلس. نگه داشتم و او را سوار کردم و به او نگفتم که موضوع کجاست ولی ضمن صحبت پرسیدم، «شما سفری به آذربایجان نکردید؟» گفت؛ «نه دو سه ماه است که من نرفتم حوزه انتخابیه و حتماً باید توی این تعطیلات تابستان ترتیبی بدهم و بروم.» علی الظاهر آنچه که او میگفت اصلاً روحش خبردار نبود که در دستگاه دیگری درباره او چی دارد قضاوت میشود. این موضوع به این صورت ظاهراً پایان گرفت ولی وقتی که آن دوره مجلس تمام شد و برای کاندیدای حزب مردم ما اسامیای تنظیم میکردیم راجع به خلخال و مهندس والا که رسید معلوم شد که ذهن اعلیحضرت همایونی و نظر خود مرحوم هویدا علیه مهندس والا به آن حد مخالف و مشوب است علیه والا که اصلاً کاندیدا شدن او هم با اشکالات مواجه شد و هیچ دیگر مقدور نشد در طی چندین دوره مجلس بعداً، چه بیست و دوم چه بیست و سوم چه بیست و چهارم آنچه تلاش کردیم مهندس والا دو مرتبه برگردد به کار سیاست در مجلس.
البته مطلب دیگری را هم علیه مهندس والا در این جریانات موقع کاندیداتوری او مسبوق شدیم که او که روزنامه «تهران مصور» را داشت گویا در «تهران مصور» هم مقالاتی به قلم مرحوم شاهرخ، که پسر ارباب کیخسرو شاهرخ بود که در رادیو برلن صحبت میکرد، نوشته شده بود که تحریک کننده بود. در واقع من خودم آن مقالات را نخواندم ولی گفتند شیطنتهای زیادی در آن بود.
س- پروفسور عدل به عنوان دبیر کل حزب با نزدیکی که با شاه داشته او نمیتوانست این مسئله را توضیح بدهد یا حل و فصل بکند؟
ج- خداحفظش بکند تصادفاً هم میگفتند یکی دو روزه آمده به پاریس. آقای پروفسور عدل یکی از کاراکترهای خیلی جالب و استثنایی بود که من در زندگی با او آشنا شدم. یک انسان به تمام معنا واقعی بود ولی فوقالعاده بیتظاهر. آنچه دستش میرسید همیشه میکرد برای نجات هرکس که دستش میرسید ولی دو سه چیز داشت. یکی اینکه خیلی باهوش بود و درک موقعیت میکرد و وقتی میدید مسئلهای بینتیجه است اقدامی نمیکرد. یکی دیگر آدم فوقالعاده کم حرفی بود و از آنچه هم میکرد چیزی بازگو نمیکرد. یکی دیگر اینکه یک فلسفهای در زندگی داشت به مسائل خیلی اهمیتی نمیداد و حتی فکر میکرد حالا والا وکیل هم نشد خود والا خیال میکند چیز مهمی است در واقع شاید برای والا مصلحت باشد که برود دنبال کار و زندگیاش. این تیپ آدمی بود ولی خیلی آدم انسانی بود. برای خاطره باز مسئلهای یادم میآید که این با وجود تمام نزدیکی که با اعلیحضرت داشت گاهی از اوقات در گفتن بعضی مسائل ابایی نداشت. یک جلسه شورایی داشتیم با مرحوم علم که وقتی که ایشان دبیر کل حزب مردم بود و پروفسور عدل و دکتر فرهاد دو تا معاونین یا قائم مقامهای او بودند که در دو طرفش نشسته بودند. مرحوم علم عنوان کرد به شورا، «ما برای تشکر حزب و تبلیغ حزب در اجتماع باید یک تظاهرانی در بعضی مواقع از خودمان نشان بدهیم، کما اینکه یکی از اعضای مؤثر حزب در گویا بلوچستان جایی درگذشته بود و من اعلان ختمی برای او گذاشته بودم و اعضای حزب اکثراً نیامده بودند که لااقل اعلانی را که دبیر کل میدهد اعضای حزب برای همبستگی باید شرکت بکنند. خود من اهل مجلس ترحیم برو زیاد نیستم، به مسجد هم زیاد نمیروم ولی معهذا در این مورد رفتم.» وقتی که گفت من به مسجد برای ترحیم زیاد نمیروم و رفتم، حالا در شورا پروفسور عدل که پهلویش نشسته بود گفت، «همان یک دفعه که با رزمآرا رفتید کافی بود.»
س- عکسالعمل آقای علم چه بود؟
ج- خب مرحوم علم با همان شیوهی ملایمت و با لبخند برگزار کردند و عکسالعملی نشان ندادند.
یکی از خاطرات همین مجلس بیست و یکم موضوع سادگی این وکلا و علاقمندی آنها برای خدمت به شهرستان خودشان این بود که ضمن لایحه بودجه آقای حبیبی که ورزشکاری بود و جوان خوش هیکل و خوش قیافهای و اکثر وکلا هم دوستش میداشتند روی همان صفا و سادگی ورزشکاریاش، راجع به ورزش صحبتهایی کرد و نتیجه گرفت که این سازمان تربیت بدنی کار خودش را درست نمیکند و اصلاً چرا این پول را این شکلی دست سازمان تربیت بدنی در تهران میدهید؟ بهتر این است که به تناسب جمعیت هر شهرستان این پول تقسیم بشود. پیشنهاد کرد وکلا هم رأی دادند اکثریت تصویب شد. بعد از تصویب این دولت مواجه با یک اشکالی شد که بالاخره سازمان مرکزی تربیت بدنی تمام مسابقات، کادر اداری و تشکیلات در تهران است اگر قرار باشد این به این ترتیب تقسیم بشود که اصلاً آن سازمان فلج میشود. به هرحال فرمی پیدا کردند و برای این یک نوعی که بشود پیشنهاد دیگری در حین بحث بودجه داده شد و به ترتیبی ترمیمش کردند که عین همین واقعه در دوره مرحوم علا که نخستوزیر بود در مجلس نوزدهم اتفاق افتاد با سازمان برنامه.
در آن زمان سازمان برنامه آقای ابتهاج خیلی دیکتاتور و بیاعتنا به تمام مراجعات وکلا و اشخاص کار خودش را در سازمان برنامه میکرد و به این ترتیب مخالفین خیلی زیادی پیدا کرده بود در مجلس. آقای ابتهاج در این صدد بود که برای همه کار مطالعات مقدماتی کاملی بشود و طرحها پس از مطالعات کامل اجرا بشود. وکلا هم علاقمند بر این بودند که تا دوران وکالت خودشان یک کار مشهودی در حوزه انتخابیهشان بشود که بعد بتوانند تبلیغی برای دوران وکالت قبلی خودشان در مجلس کرده باشند. این اختلافات به آنجا رسید که در یکی از لوایح که خاطرم نیست که مربوط به سازمان برنامه بود یا بودجه بود چه بود، به پیشنهاد یکی از وکلا که بودجه سازمان برنامه به ترتیب جمعیت شهرستان خود تقسیم بشود و این را هم باز رأی دادند و تصویب شد. این اشکال پیش آمد خب در یک جایی سد میخواهند بسازند و برای شهرستان دیگر اصلاً هیچ کاری نمیکردند و این نمیشد.
برای حل این مسئله ابتدا مرحوم علا درصدد برآمد تفاهمی بین مجلس و سازمان برنامه به وجود بیاورد. نتیجتاً از فراکسیونهای مختلف نمایندگانی تعیین کردند که در یک جلسه خصوصی با آقای ابتهاج و سازمان برنامه بنشینند و حسن تفاهمی دایر بشود و آنها ایراداتشان را بگویند و آقای ابتهاج توضیحاتی بدهد. من هم که سخنگوی فراکسیون سعادت ایران بودم و از طرفداران دولت مرحوم علا و آقای مهندس جفرودی هم که در آن فراکسیون بود و به اضافه از علاقمندان به آقای ابتهاج بود و خود ایشان هم چون مهندس بود مقاطعه کار بود و اطلاع از کارهای ساختمانی داشت و میتوانست صحبت کند در آن جلسه رفتیم. مطلب جالبی که در این جلسه به نظر من آمد آن مهارت آقای ابتهاج در گرداندن کار جلسه بود.
س- منزل کسی این جلسه بود؟
ج- نخیر در خود مجلس بود. آن موقع هنوز ساختمان جدید مجلس ساخته نشده بود و همان ساختمان قدیمی که معروف به منزل مرحوم سپهسالار بود، یعنی ساختمان اصلی مجلس، در آنجا بود و کمیسیونها در آن اتاقهای پشت سالن جلسه علنی تشکیل میشد. در آن جلسات آقای ابتهاج که با مرحوم خسرو هدایت معاون خودش میآمد آنجا من هم به مناسبت اینکه اگر ضمن صحبتها مطالبی پیش بیاید که احتیاج به یک نوع صحبت ما داشته باشد و اطلاعاتی بتوانم از آقای ابتهاج یا خسرو هدایت بگیرم پهلوی اینها مینشستم ولی آشنایی زیاد قبلی با آقای ابتهاج من نداشتم. جلسات متعددی آقای ابتهاج صبر میکرد که بدون اینکه یک کلمه حرف بزند این وکلا هر چه داشتند درددل بگویند هر ایرادی بدون اینکه هیچ عکسالعملی داشته باشد سکوت محض بود و فقط گوش میداد و یادداشت میکرد. بعد که همه صحبتها بعد از جلسه چندم تمام شد آقای ابتهاج یک مقدمهای در اهمیت مشروطیت و مشورت و تجلیل از انتقاد و تعریف از سخنورها و اینها به طوری که همه مجلس مجذوب و علاقمند به طرز فکر ایشان بودند و بعد اشکالات کار سازمان برنامه و برنامههای خود ایشان و به مرور که همین طور آهنگها جلو میرفت ضمن اشکالات دخالت اشخاص غیر وارد و تا به آنجا رسید که یک مرتبه ضمن همین طور آهنگ صدایش که بلند میشد ایشان صدا را بلند کرد و مشت روی میز کوبید و گفت: «هر الاغ و چلاقی به نام اینکه من دو روز در فلان سمت هستم به خودش اجازه میدهد در مسائلی که اصلاً اطلاع ندارد -که البته روی سخنش با همین آقایان بود- دخالت بکند.»
یکی از نمایندگان جوان آقای دکتر دادفر که از مراغه آن دوره دفعه اول بود وکیل شده بود برآشفت که، «خب آقا ما همه دور یک میز نشستیم و همه به مملکت علاقمند هستیم، شما صحیح نیست که این طوری صحبت میکنید.» آقای ابتهاج عنوان کرد، «بله ما همه دور یک میز نشستیم ولی از سر این صندلی که بلند میشویم باید سابقهی کی چه بوده و آینده کی چه هست آن را هم در نظر بگیریم.» وقتی بیرون آمدیم جلسه تمام شد من به آقای ابتهاج که آشنایی قبلی زیاد نداشتم گفتم، «آقای ابتهاج من خیلی برای شما تحسین پیدا کردم برای اینکه همیشه شنیده بودم شما آدم خیلی عصبانی هستید –و این طور هم شایع بود به طوری در آن موقع شایع بود که اگر که آقای ابتهاج را کسی عصبانی کند ممکن است سکته بکند این معدهاش هم خونریزی کرده و ناراحتی دارد. همه احتیاط روحیه ایشان را میکردند- در این جلسه خیلی به هوشیاری و سیاستمداری شما واقف شدم و فهمیدم که عصبانیتها قسمتی از تاکتیک کارتان است.» ایشان مجدداً عصبانی شد که شما هم که دوست ما هستید مسائل من را سهل و ساده تلقی میکنید. گفتم که خب حالا دیگر جلسه تمام شده است. البته آن لایحه را هم به ترتیبی اصلاح کردند که مانع کار آقای ابتهاج نشود.
س- حالا که صحبت آقای ابتهاج شد آن جلسه مجلس که لایحهای توسط دولت دکتر اقبال تقدیم شده بود به مجلس با مثل اینکه دوفوریت، روز پنجشنبهای هم گویا بوده که اختیارات مدیر عامل تفویض بشود به گویا نخستوزیر، آن جلسه به خصوص را سرکار بیاد دارید؟
ج- چرا من خوب خاطرم هست.
س- از آن جلسه چه بیاد دارید؟
ج- در آن جلسه مرحوم دکتر اقبال درست به حالت یک فاتحی که از جنگی برگشته با اکثر وزرایش به مجلس آمدند و ابداً یک جلسه خصوصی تشکیل شد.
س- کجا؟
ج- جلسه خصوصی در داخل مجلس. مجلس آن موقع ها باز جلسات خصوصیش در یک سالنی جلسه خصوصی تشکیل میشد که مقابل سالن آینه بود که برای تشریف فرمایی اعلیحضرت بود یعنی پذیراییهای شخصیتهای فوقالعاده و عکس رؤسای ادوار قبل مجلس در آنجا بود. آن سالن جلسه خصوصی بود و آقای دکتر اقبال آمدند و شرحی صحبت کردند که این قسمت از صحبت ایشان هنوز در ذهنم هست که مثالی آوردند که…
بله ضمن صحبت و انتقاد از کارهای سازمان برنامه مثالی آوردند که این کار شبیه کسی شده است که تمام پول و هستی زندگیاش را بدهد و برود یک تابلوی رافائل بخرد. در حالیکه لخت و برهنه است و گدا وسائل کنار خیابان این تابلو را دستش بگیرد و این ور و آن ور ببرد که این هستی من است. البته اشاره به این بود که طرحهای آقای ابتهاج طرحهای بسیار گرانی است که متناسب وضع اقتصادی ایران نیست و به این جهت طبق قوانین قبلی سازمان برنامه اختیاراتی به مدیر عامل داده شده که این احتیاج دارد که اصلاح بشود و تشکیلات دولت در دولت نمیشود. توجه دادند که خب این تصمیمات گرفته شده و برای همین بود که در مجلس آمادگی ذهنی برای تصویب این فتح بزرگی که ایشان کرده بود بشود و بعد رفتیم به جلسه علنی و ایشان پیشنهاد دادند. درست خاطرم نیست گویا آقای خسرو هدایت بعد از ایشان رییس سازمان برنامه و وزیر مشاور شد.
یک صحنه دیگری از مرحوم دکتر اقبال و این جلسه خصوصی خاطرم هست و آن جلسهای بود که مرحوم دکتر اقبال برای شرکت در pact بغداد رفته بودند به لندن و آقای اردلان وزیر خارجه بودند به اتفاق ایشان، علیقلی اردلان. در این فاصله اعلیحضرت هم تشریف برده بودند به سفر خارج، درست خاطرم نیست کدام کشور بود در خارج بودند در هر حال.
پیش آمد کودتای عراق شد. واقعه عراق و کشته شدن پادشاه عراق و رییس الوزراء معروف عراق بود.
س- نوری سعید.
ج- نوری سعید بود. در آن موقع در رفت و آمدهای اعلیحضرت وکلا همیشه به فرودگاه میرفتند. اطلاع دادند اعلیحضرت مراجعت میفرمایند و رفتیم به مهرآباد.
س- همه وکلا؟
ج- بله. رفتیم به مهرآباد و اعلیحضرت تشریف آوردند. دکتر اقبال هم گویا در ترکیه ملحق شده بود به اعلیحضرت در مراجعت و برگشته بودند و اعلیحضرت که تشریف آوردند یک قدری در آن روزها محیط تردید و وحشتی پیش آمده بود که مبادا در ایران هم مسئلهای شبیه عراق باشد. اعلیحضرت که از فرودگاه حرکت کردند تصور میرود که ارتشبد هدایت و سپهبد کیا و سپهبد گیلانشاه که آن موقع فرمانده نیروی هوایی بود، آن موقع هنوز سرلشکر بود و شاید سپهبد بختیار رییس سازمان امنیت بود، امثال اینها را، و خاتم، نه خاتم که آن موقع در کار نبود و او درجات پایینتری داشت، بردند به سعدآباد که همان روز با اینها ملاقاتی بکنند. برای فردا یا پسفردای آن روز در مجلس جلسه خصوصی تشکیل شد و دولت گزارش سیاست خودش را در قبال واقعه عراق خواست عنوان بکند در آنجا هم آقای علیقلی اردلان که خیلی هم مورد احترام بود و از شخصیتهای خوب وزارت خارجه و سیاست ایران بود گزارشی به مجلس داد که ما در این مذاکراتی که در آنجا کردیم دولتهای انگلیس و آمریکا دولت جدید عراق را خواهند شناخت و به سبب اینکه منعکس نشود که ما از آنها تبعیت میکنیم پس به این ترتیب بهتر است که ما زودتر چون همسایه هستیم…
روایت کننده: آقای هلاکو رامبد
تاریخ مصاحبه: دوازدهم آگوست ۱۹۸۳
محل مصاحبه: شهرنیس- فرانسه
مصاحبه کننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱۱
دولت جدید عراق را یعنی دولت انقلابی عراق را بشناسیم. آن موقع البته من سهم زیادی در گردش امور مجلس نداشتم، یکی از چند صد وکیل مجلس بودم و در حقیقت فعالیت سیاسی و شاید مؤثر من در مجلس از دوره بیست و یکم و دولت منصور شروع شد که لیدر فراکسیون اقلیت بودم. در آن موقع عضو عادی فراکسیون حزب مردم بودم ولی معهذا آنچنان تشکیلاتی حزب مردم نداشت که در مجلس سیاست خاصی را تعقیب بکنند. خاطرم میآید در آن جلسه خصوصی روی همان روال که خیلی من مراعات احتیاط را نمیکردم، به صحبتهای آقای اردلان اعتراض کردم که چند مطلب در اینجا بود. یکی راجع به وضع داخلی خودمان آقای نخستوزیر و شما خیلی اطمینان دادید که در اینجا هیچ خبری نیست و این نگرانی خاطری که به مناسبت واقعه عراق پیش آمده در اینجا هم در ایران هم حاصل شده بیمورد است. این نگرانیهای خاطر از دو جا میتواند باشد. یکی از نارضایتیهای مردم و یکی از اقتداراتی که بعضی از افراد بیش از موقعیت قانونی و اداری خودشان کسب کرده باشند که نظر من بیشتر به آقای سپهبد بختیار بود. شما کسانی را که تا پریروز حصیر هم توی اتاقشان نبود وقتی آوردید و به ملیونها ثروت رساندید وقتی قدم میزنند توی اتاقشان بیادشان میآید که این نبوغ شخصی خودشان است، فکر میکنید ناپلئون هم بالاخره از یک جایی شروع کرد پس حد یقفی نخواهد داشت و این وضعی هم که مردم دارند شما خوب است که بپرسید از مردم که اینها راضی هستند یا نیستند، به مبنای رضایت و عدم رضایت مردم این جا اعلام بکنید که وحشتی هست یا نیست و مردم به تمام معنا ناراضی هستند.
یکی هم اینکه شما عنوان میکنید چون انگلیس و آمریکا عراق را خواهند شناخت ما هم خواهیم شناخت، یک فاصله کوتاهی قبل خود آقای نخستوزیر و شما به دنبال همین پادشاهی که تکه تکه کردند آوردید پشت همین تریبون مجلس و گفتید ایشان اولاد پیغمبر ما هست، این مطلب بود، و ما این طور دوستیم. ما با عراق در شط العرب و خیلی موارد دیگر اختلافاتی داریم. بهترین موقعیت و بهانهای است که شما به عنوان وابستگی به رژیم قبل فعلاً یک قدرتی از خودتان نشان بدهید که با دولت جدید بتوانید این اختلافاتتان را به نفع ایران تمام کنید. مرحوم سردار فاخر آن موقع رییس مجلس بود. بعد از جلسه خیلی اظهار محبت به من کرد و خاطرم هست که یک قدری هم متأثر شده بود شاید که عبارتش این بود، «بعد از مدرس میبینم که باز هنوز روح وطنپرستی و حقگویی توی مجلس هست ولی شما این حرفها را که میزنید به صلاحتان نیست.» ایشان نصیحت کرد و گذشت.
صحبت در مورد دولت آقای هویدا بود.
س- بله صحبت از مسئله مهندس والا بود، بعد هم موضوع آقای حبیبی که بودجه سازمان تربیت بدنی را خواسته بود…
ج- یک بار دیگر در همین مجلس بیست و یکم که جلسه خیلی متشنج شد، در همین لایحه بودجه بود گویا که یکی از اعضای حزب مردم و یا شاید یکی از آن آقایان منفردین پیشنهادی دادند که حداکثر مبلغ حقوق در دستگاه دولت چه رقمی باشد و هیچکس به هیچ عنوان از یک محل بیشتر حقوق نگیرد برای اینکه این حقوق برای تمام وقت است. این مسئله خب یک اثریتی از وکلا موافقش بودند و یک عدهای مخالفش بودند ولی به تعصب حزبی کشید به طوری که خود موضوع هم میتوانست جنبه عوام فریبانهای پیدا بکند و دربارهاش بحث بشود و کسانی هم که مخالف هستند متهم به این بشوند که خود اینها کسانی هستند که از چند جا به ترتیبی حقوق میگیرند، این به جنجال و هیاهویی کشید و در این جریان آقای زرآور اگر اشتباه نکنم که یکی از وکلای حزب اکثریت بود، در صورتی که خودش گویا کارمند اصلاحات ارضی بود و استفادهای از چند حقوق نمیکرد ولی روی تعصب حزبی آن قدر فریاد کشید که حالش به هم خورد و فکر کردند که ناراحتی قلبی پیدا کرده است. ولی در هر حال بعد باز نگذاشتند که آن پیشنهاد تصویب بشود و به بهانههای مختلف دلایلی پیدا کرده بودند. مثلاً برای هنرمندان و امثال و اینها که از چند جا حقوق میگیرند در حالیکه نیت به آن نبود نیت بیشتر به مقامات دیگری بود که به عنوان شرکت در جلسات مختلف و اینها حقوقهای متعددی میگرفتند.
اینجا یک خاطرهای از همان مجلس بیست و یکم دارم که این باز یک مقداری معرف روحیات مرحوم اعلیحضرت است. هواپیمایی ملی در موقعی که تشکیل شده بود در دولت آقای دکتر امینی بود یعنی دوره فترت مجلس. بعد لایحه هواپیمایی ملی هم یکی از لوایحی بود که به صورت تصویبنامه قبلاً تصویب شده بود و آورده بودند. مرحوم خاتم، که فرمانده نیروی هواپیمایی بود و داماد مرحوم اعلیحضرت، یعنی شوهر خواهر ایشان، رییس هیئت مدیره این شرکت بود و مرحوم سرلشکر که بعد گویا سپهبد شد، سپهبد خادمی هم که از نیروی هوایی مأمور هواپیمایی ملی شده بود مدیر عامل این شرکت بود.
سوء جریانات زیادی توی این شرکت وجود داشت که یکی از آنها تعصب مرحوم خادمی بود به اینکه بیشتر بهاییها را که هم مذهب خودش بودند در آنجا استخدام بکند. و یکی دیگر این بود که به اطرافیان اعلیحضرت به نحوی امتیازاتی بدهد که موقعیت خودش را تثبیت بکند. در حالیکه خود مرحوم خادمی آدم خیلی مدیر و فهمیده و فعالی بود ولی این معایب هم در آنجا بود. لایحه هواپیمایی که در کمیسیون راه آمد چون من نسبت به بقیه اعضای کمیسیون طبعاً به سبب طبیعت کاری که خودم در بخش خصوصی داشتم آشنایی بیشتر داشتم، نسبت به اصلاحات این لایحه پافشاری میکردم و بقیه اعضای کمیسیون هم تبعیت میکردند از نظرات من. نتیجتاً تصویب این لایحه خیلی به تأخیر و تعلل افتاد به طوری که بقیه لوایح نظیر تصویب شده بود ولی در این اشکالات زیادی بود و ما هم تا موقعی که این اصلاحات انجام نگیرد از تصویبش جلوگیری کردیم. یکی از روزها بعد از سلام، که به چه مناسبتی سلام بود در خدمت اعلیحضرت، روز بعدش رییس مجلس مرحوم مهندس ریاضی به من گفتند، «دیروز اعلیحضرت خیلی با تأثر خاطر و تعرض راجع به تأخیر تصویب لایحه هواپیمایی بازخواست میکردند و من که اینجا تحقیق کردم معلوم شد که شما موجبش هستید و این باید تصویب بشود.» خب آن قدر آن مرحوم آدم ملایم و سلیمی بود که به ایشان توجه دادم که خب شما پیغامی را آوردید حالا بقیهاش را خود من دنبال میکنم. شرحی نوشتم به مرحوم اعلیحضرت و در آنجا اشاره کردم که قبل از تقدیم این لایحه سوء استفادههای زیادی توی این شرکت شده که از حسننیت رییس شرکت، که منظور خاتم باشد یعنی منسوب اعلیحضرت باشد سوء استفاده شده و اینها هم با این لایحه منظورشان این است که طوری مواد را به تصویب برسانند که دیگر آن سوءاستفادهها قابل تعقیب نباشد و اکثر هم منسوبین اعلیحضرت، منظور آقای قطبی بود که در این کار شرکت داشت.
س- قطبی بزرگ.
ج- قطبی بزرگ، مهندس قطبی، متهم هستند و من به مصلحت اعلیحضرت نمیبینم. البته شاید حالا عبارت به این طور نبود که من به مصلحت اعلیحضرت نمیبینم چون خیلی با آداب و احترامات خاص…
س- (؟)
ج- مهندس قطبی شریک یکی از آژانسهای مسافرتی شده بود که کارهای آن هواپیمایی ملی را تقریباً در انحصار این آژانس قرار داده بودند. من هم چون از یک طرف دیگر رییس سندیکای آژانسهای هواپیمایی بودم، آنها از من توقع داشتند یک عدالتی در تقسیم کار هواپیمایی ملی بین آژانسها بشود. البته آن مؤسسهای که خود من داشتم کاری به این موضوع نداشت برای اینکه آن یک هواپیمایی آل ایتالیا و خارجی را داشت و کاری به هواپیمایی ملی نداشت. اینجا اشارهای به طرز برداشتهای مرحوم اعلیحضرت بود. این را من از آقای پروفسور عدل خواهش کردم که این نامه را بدهند خدمت اعلیحضرت. پروفسور عدل البته چون با تمام افراد خانواده سلطنتی دوستی شخصی داشت زیاد تمایلی نداشت ولی روی اصرار من قبول کرد. فردا صبح خیلی زود، خیلی زود بود به یک مناسبتی من در دفترم بودم ارتشبد خاتم تلفن کرد که اعلیحضرت امروز مسافرت میفرمودند در فرودگاه نامه شما را به من دادند و فرمودند باید به این کار رسیدگی بشود و جلسهای تشکیل بدهیم برای این کار که ببینید که عیب از کجا است.
خب حالا رسیدگی به آن کار دیگر یک مرحله دیگری پیدا کرد که متأسفانه به جایی نرسید. به این صورت که من از ایشان خواهش کردم که بین ما دو تا که مسئله حل نمیشود بهتر است که شخص ثالثی هم باشد یا من یا ایشان یک کدام، درست خاطرم نیست آقای دکتر آموزگار را که وزیر دارایی و در واقع صاحب سهم اصلی شرکت هواپیمایی ملی میتوانست باشد ایشان بودند. آقای آموزگار در جلسهای که در منزل خاتم برای این صحبت تشکیل دادیم، رسیدگی به دفاتر و بیلان و آن کارهای این شرکت را به یک حسابرسانی در بانک مرکزی مراجعه کردند که مسئولیت بانک مرکزی آن موقع با آقای مهدی سمیعی بود و به این ترتیب رسیدگی به آن دفاتر طبعاً معرف سوءاستفادهای نمیتوانست باشد و ضمناً هم دیگر مخالفت یا مبارزه برای رسیدگی به این کار بین آقای سمیعی و دستگاه هواپیمایی ملی قرار گرفت که از حوزه کار آقای آموزگار خارج بود و من هم چون نظر شخصی نداشتم دیگر موضوع را به آن صورت تعقیب نکردم ولی نیتم در طرح این خاطره این بود که مرحوم اعلیحضرت بر اثر هر انگیزهای که میبود، به آن انگیزه کار نداریم، اگر موضوعی به ایشان عنوان میشد یا از ضعف یا از اصلاح طلبی حالا هر کدام بود توجهی از طرف خودش ناگزیر نشان میداد و این نمونه با وجود اینکه در آن نامه من اشاره به سوء استفاده بستگان خود ایشان شده بود در هر حال ایشان تحمل کرد.
س- شما اسم تیسمار خاتم را آوردید شاید بد موقعی نباشد ایشان را معرفی کنید که از دید شما ایشان چه جور شخصی بود؟
ج- من با مرحوم تیمسار خاتم نزدیکی زیادی نداشتم ولی البته به تناسب سمتی که ایشان داشت گاه و بیگاه برخوردهایی داشتی. آنچه که من شناختم شخصاً آدمی ورزشکار و از جهت جسمی قوی بود و از لحاظ روحی هم آدم قوی بود و به همین سبب موفق شده بود که در داخل نیروی هوایی علاوه بر نزدیکی که با اعلیحضرت پیدا کرده بود و موقعیت فرماندهیاش مورد علاقه اکثر مرئوسینش هم قرار بگیرد. ولی متأسفانه اواخر شنیده شد که خیلی آلوده سوء استفادههای مالی بود. ولی از نزدیکی با اعلیحضرت این بهرهبرداری را کرده بود که یک استقلال کاملی برای خودش در نیروی هوایی فارغ از دخالت وزرات جنگ و ستاد بزرگ و اینها که آنها هم فقط در حد تشریفات اعمال میشد داشته باشد. ولی در قسمتهای دیگر از قبیل تسلط به کار خودش و مدیریتش آنچه که از او شنیدم تعریف میکردند و در برخوردها هم نشان داده میشد که آدم قوی و فهمیده و مدیر خوبی بود. این آشنایی بود که من با خاتم داشتم.
س- صحبت که میشود این است که ایشان تنها فرد به اصطلاح مقتدری بود که در موقعیت بالای دستگاه نظامی وجود داشت و بقیه افراد به اصطلاح مثل ایشان نبودند آنهایی که در رأس نیروی دریایی و زمینی و اینها بودند.
ج- نخیر، کاملاً درست است. در آن حدی که من شناختی داشتم راجع به این افسران هیچکدام به وضع او نبودند البته. طبیعت کار گویا این چنین بود که دیگران به آن صورت انتخاب میشدند که زیاد هم مردمان قوی نباشند. اما خاتم به مناسبت اینکه ابتدا خدمتش را، یعنی آشناییاش را گویا از طریق میدان فوتبال و بعد هم خلبانی شخصی اعلیحضرت آخر سر هم واقعه بیست و هشت مرداد و بیست و پنج مرداد و رفتن اعلیحضرت به خارج شروع کرده بود مورد محبت اعلیحضرت قرار گرفته بود. بعد هم با علاقهای که گویا اعلیحضرت به خواهر کوچکشان والا حضرت فاطمه داشتند، نزدیکیهای خانوادگی که پیش آمده بود دیگر کسب قدرتی که از نزدیکی اعلیحضرت کرده بود توأم با قدرت روحی خودش موفق شده بود این موقعیت را به دست بیاورد.
س- مثل اینکه اعلیحضرت نسبت به او نگرانی نداشته باشد که یک شخصی در یک چنین موقعیتی…
ج- من موقعیتی نداشتم که چنین چیزی را درک بکنم. البته بعد از فوتش مثل همهی وقایعی که اتفاق میافتاد بلافاصله از طریق مخالفین یا خود مردم یک شایعاتی بر علیه دستگاه ساخته میشد، در فوت او هم شایعه مختصری پیدا شد که گفتند این را زدند و کشتند و اینها ولی شخصاً بعید می دانم.
باز مورد دیگری در همین مجلس بیست و یکم خاطرم هست که لایحه محیط زیست بود. در این لایحه و شاید لایحه محیط زیست نبود لایحه مربوط به شکاربانی بود که در هر حال مربوط به این بود که این سازمان زیر نظر والاحضرت عبدالرضا اداره خواهد شد. در مجلس من یک صحبت نسبتاً تندی علیه این لایحه کردم که در آنجا اشارهای هم به اسم خود والاحضرت عبدالرضا و خانواده سلطنت و برحذر داشتن اینها از دخالت در این امور و سوء استفادهای که مأمورین بر علیه مردم در این جریانات میکنند شد که فوقالعاده نسبت به آن اوضاع محیط تند بود که شاید این عبارات و جملات در آن بود که شما به عنوان حفظ تخم قورباغه و خرچنگ میخواهید که نسل ایرانی به دست یاسای چنگیز بسپارید و در آنجا برادر پادشاه را هم میگذارید رییس آن که به عنوان ایشان هر جور و ستمی بشود و الی آخر. این موضوع خیلی موجب رنجش و برانگیخته شدن والاحضرت عبدالرضا شد و به من تلفن کردند و گلهمندی کردند ولی هیچگونه عکسالعملی از طرف خود اعلیحضرت که اشارهای بکنند و اصلاً به روی خودشان بیاورند پیدا نشد. همه این خاطرهها را از این جهت من یادآوری میکنم که اگر نسبت به گردش اوضاع ایران ایرداتی میبینیم، باید بگوییم خود ما سهیم و دخیل بودیم. تمام کسانی که وظیفه گفتن داشتند سکوت را به مصلحت شخصی به عنوان اینکه محیط مساعد نیست انتخاب میکردند در صورتی که میبینیم خب حالا که گذشته و بنده هم باید به صراحت به جنابعالی بگویم که من با هیچ مقام و قدرتی فارغ از حوزه انتخابیه و یک روابط شخصی دوستانه با متصدیان امور بستگی نداشتم. معهذا این تذکار و انتقاد و مسائل مانع تجدید انتخابات من نشد کما اینکه خب موقعیت در وضعی بود که شاید اعلیحضرت نوک مداد روی اسم بنده در انتخابات میکشیدند، کما اینکه موردی هم پیدا شد که این اراده را کرده بودند بعد به ترتیبی شاید صحبت پیش بیاید برای انتخابات بیست و دوم یادآوری میکنم. دیگران هم اگر که به وظیفه خودشان عمل میکردند و فقط برای جلب محبت اعلیحضرت و تثبیت مقام خودشان آنقدر سکوت نمیکردند و صحه بلا تعقل نمیگذاشتند شاید آن ایراداتی که امروز میگیریم کمتر میشد.
س- ولیکن ظاهراً مواردی بود که افرادی مطالب خیلی ملایمتر از سرکار توی مجلس گفته بودند، امثال مثلاً همان مهندس والا که میفرمودید، از جریان حذف شده بودند. یا مثلاً مطلبی که در مورد آقای پزشکپور گفته میشود که مخالفتی که مثلاً با مسئله بحرین کرده بود برای یک دوره یا چند دوره از جریان حذف شده بود، این را چطور تطبیق میدهید با مطلبی که الان فرمودید؟
ج- خود من این شکل تلقی میکنم که دو وضعیت بود. یکی اینکه من هر چند که انتقاد میکردم ولی انتقادهایم همیشه توأم با یک نوع هماهنگی با دستگاه بود. یعنی همیشه به صورت یک مخالف دستگاه سیاست را دنبال نمیکردم. در آنجایی که مسائلی هم به نظرم مثبت و خوب میآمد تأیید میکردم و در جهت بیشتر مسائل یکی فساد، آن هم باید گفت نوعی فساد در دستگاه دولت که به اصطلاح تجاوز به حقوق ملت باشد حالا نه مالی ولی از لحاظ اختیارات زیاد و امثال اینها ایراداتی داشتم.
یکی دیگر فکر میکنم چون من متکی به یک حوزه انتخابیه بودم که اگر به صورت مبارزه هم میبود خواه و ناخواه به احتمال زیاد یک اکثریتی در آنجا میداشتم و شاید دستگاه این حق را برای من قائل میشد با بقیه که مثلاً بعضی از وکلا را فکر میکرد که اگر از او حمایت نکند خب وکیل نمیشوند بنابراین چون با حمایت دولت وکیل میشوند خب باید با دولت هم سرسازش داشته باشند. یا شاید باز یکی، چون صحبتی تاریخی داریم میکنیم، روابط شخصی من با اشخاص همیشه دوستانه بوده و با وجود انتقادی که از مسائل پیش میآمد من دوستان فردی زیادی توی همه دستگاهها داشتم که خود این روابط شخصی طبعاً روی افکار تصمیم گیرندگان اثر میگذاشت. اگر فرضاً بر علیه مسئلهای من صحبت میکردم و اعلیحضرت گلایهای در غیاب میکردند اعم از اینکه مستمع کی باشد او شاید به نحوی یک عبارتی عنوان میکرد که اعلیحضرت متوجه میشدند به آن بدی هم که تصور میکنند من آن چنان آدم بدی نیست. خاطرم میآید اینجا راجع به اثرات گفتهها خدمت اعلیحضرت بگویم. روزی به چه مناسبت درست خاطرم نیست در دوره نوزدهم مجلس بود من میخواستم شرفیاب بشوم خدمت اعلیحضرت وقتی گرفته بودم برای کاری ایشان را زیارت بکنم، در آن دوره وکلا اعلیحضرت را میدیدند، وقتی به من وقت داده بودند و رفتم آقای سپهبد یزدان پناه هم در آن اتاق انتظار چون آجودان کل بود آجودان نظامی بود حضور داشت و یک چند نفر دیگر، مرحوم حکیمالملک هم وارد شد. من حکیمالملک را البته میشناختم ولی حکیمالملک من را اصلاً نمیشناخت. سپهبد زیدان پناه من را به حکیمالملک معرفی کرد و حکیمالملک آقای گیتی را که آن روز مأمور شرفیابیها بود خواست و گفت من وقت قبلی نگرفتم از حضور اعلیحضرت اگر مجال بفرمایند یک چند دقیقه تعظیمی بکنم و زیارتشان بکنم. چند لحظهای بعد گذشت و گیتی برگشت و گفت که، «فرمودند تشریف داشته باشید شما را میبینند- میپذیرند.» من توی دلم ناراحت بر این شدم که قطعاً وقت سفیر آمریکا را که به آقای حکیمالملک نمیدهند لابد نوبت من را به حکیمالملک میدهند و تصادفاً همین طور هم شد. وقتی نوبت من که ساعت ده بود کی بود باید شرفیاب میشدم آقای حکیمالملک را احضار کردند. یک ده بیست دقیقهای بود و بعد من رفتم تو. من که وارد اتاق شدم اعلیحضرت بیمقدمه فرمودند، «این حکیمالملک را دیگر چطور- این پیرمرد را چطوری خر کردی؟» من خیلی تعجب کردم. عین واقعه را خدمتشان گفتم که این حکیمالملک را همین چند دقیقه پیش آشنایی داشتم و سپهبد یزدان پناه اصلاً من را به ایشان معرف کرد و خیال نمیکنم اسم من هم در ذهن ایشان مانده باشد و این نگرانی را هم داشتم که اصلاً به عوض من وقت من به او داده بشود و من خیلی تعجب میکنم این یک بیست دقیقهای اینجا با ما صحبت میکرد و همهاش از شما تعریف میکرد که انتخاب شما در طالش انتخاب صحیحی است و خوب است و خدمتگزار. من خیلی تعجب کردم حالا مطلبم چه بود خاطرم نیست به اعلیحضرت عرض کردم و رفتم. مدتی گذشت روزی این آقای فرهودی که در گذشته وکیل مجلس بود و بعد رییس انجمن شهر تهران بود به منزل ما آمد و موقع رفتن عنوان کرد که من باید زودتر بروم با آقای حکیمالملک قرار دارم. من با خاطره این موضوعی که عرض کردم به فرهودی گفتم من هم میل دارم که آقای حکیمالملک را ببینم هم از ایشان تشکری کنم برای این حسن ظن اش هم جویا بشوم اصلاً این انگیزهاش چه بوده از این حرف. به اتفاق فرهودی رفتیم منزل حکیمالملک مرحوم. وارد شدیم و باز حکیمالملک من را نشناخت، فرهودی معرفی کرد و یادآوری کرد. به حکیمالملک موضوع را گفتم که اعلیحضرت یک همچین صحبتی فرمودند. گفت آهان این مربوط به شما نبود چون من میدانستم آقای وزیر دربار نسبت به شما حسن نظر دارد، آقای علا منظورش بود، من میخواستم که اعلیحضرت را نسبت به گفتههای وزیر دربارش معتقد کرده باشم و ضمناً پدر بزرگ شما احتشامالسلطنه مرحوم که رییس مجلس بود با من دوست بود خیلی، روی همین صندلی که شما نشستید میآمد و مینشست و صحبت میکردیم با همدیگر. خب من نسبت به آن مرحوم وظیفهای داشتم که ایفا بکنم. من هم خب تشکری از آن مرحوم کردم، از حکیمالملک، و این مبنای دوستی بعدی ما شد که زیاد میرفتم پیش ایشان و ضمناً یک آشنایی به این مودتها و همبستگیهای نسل قبلی پیدا کردم که اینها چه رفتارهایی داشتند. حالا در این قبیل موارد شاید متعدد پیش آمده بوده که اشخاصی وقتی پیش اعلیحضرت تعریف میکردند یا حمایت میکردند یک اثری در ذهن اعلیحضرت میگذاشت که حالا نه شاید از جهت محبت به آن شخص ولی از جهت جمع حفظ سیاست فکر میکردند خب یک کسی که حسن شهرتی دارد کنارش نگذارند، شاید یک همچین مسائلی موجب بوده است.
س- اصولاً وقتی کسی حضور شاه شرفیاب میشد اصلاً وضع آن اتاق و ترتیب صحبت چه جور بود و آیا در زمان سلطنتشان این تغییر کرد یا نه؟ به این معنا که آیا بعضیها اظهار میکنند که همیشه شاه در اتاق قدم میزد و اینها در حال قدم زدن مطالبشان را میگفتند بعضیها میگویند نه بسته به مقام داشته بعضیها مینشستند و نشسته با هم صحبت میکردند. این اولاً مثلاً همین موردی که الان شما ذکر کردید، دوره نوزدهم، چطور بود؟ و روزهای آخر اگر بشود بفرمایید فقط از این نقطه نظر چطور بود که ببینیم آیا این ترتیبات فرقی کرده بود یا نه.
ج- در دوره نوزدهم اعلیحضرت را بیشتر زیارت میکردیم برای اینکه هم وکلا تنها میرفتند خدمتشان. شرفیابیها یا ملاقاتهای من با مرحوم اعلیحضرت خیلی محدود و معدود بود. در دوره نوزدهم که نسبتاً بیشتر بود سه جور و چهار جور تماس با ایشان داشتیم. یکی شرفیابیهای دستجمعی وکلا که ایشان ترتیب داده بودند ماهیانه برای یک مدتی. خب طبیعی است که در آن جلسات صندلی یا در محیط آزاد در سعدآباد یا توی سالن در کاخ مرمر برای وکلا بود و مقابل اینها هم یک صندلی و میز کوچکی جلویش برای اعلیحضرت که بعضی اوقات هم وزیر دربار با یک فاصله کوتاهی صندلی داشت. همه نشسته بودند و فقط وکلایی که مطلبی داشتند و میخواستند صحبت بکنند بلند میشدند. یکی شرفیابیهای فردی یا چند نفری که در این مواقع آنچه به خاطرم هست اعلیحضرت همان طوری کهخودتان فرمودید قدم میزدند و ما که…
س- توی اتاقشان.
ج- توی اتاقشان. و ما که شرفیاب بودیم یک نفر یا چند نفر، یک خاطرهای هم باز از شرفیابی چند نفری و اوقات تلخی اعلیحضرت به خاطرم هست، ایشان قدم میزدند و مطلب را میگفتیم و جواب میدادند و البته در ورود و خداحافظی صحبت میکردند دست میدادند.
س- آن وقت این آقایان هم پشت سرشان قدم میزدند؟
ج- نخیر میایستادند. حالا اگر که احتمالاً در سالن بزرگ فرح آباد اخیراً بود و مسئولین اجرایی مثل وزرا و نخستوزیری کسی باید مطلب را صحبت میکردند. آنها اگر قدم میزدند من آن را نمیدانم ولی ما که شرفیاب میشدیم میایستادیم و ایشان هم نزدیک ما قدم میزدند نه اینکه دور بشوند. اتاقم دفترش آن کاخ مرمر هم زیاد اصولاً بزرگ نبود. شاید یک دفعه هم در کاخ سعدآباد در دوره هفدهم که من را احضار کرده بودند همان موقعی که کشمکش انتخاباتی داشتیم آن موقع هم باز همان جنبه ایستاده داشت و قدم میزدند.
س- چرا قدم میزدند؟
ج- شاید این شکل شنیده بودند که رضاشاه مرحوم این کار را میکرد یا اینکه نمیخواستند با هر کسی بنشینند مثل رییس اداره صحبت بکنند. یکی جلسات چای خورانی بود که اشاره کردم در آن جلسه نه، از ابتدا مینشستند روی صندلی و چای، شربت، شیرینی این چزها را میآوردند و میبردند و مثل یک جلسه خصوصی. یکی در سفرها بود که من میدیدم اعلیحضرت را چند باری. نتیجهای که من میگرفتم اعلیحضرت، یعنی اعلیحضرت محمدرضاشاه مرحوم، یا روی طبیعت و ذات خودش یا روی تربیتی که در سوییس و اینها داشت اصولاً خیلی خودمانی و بیتکلف بود به طوری که با اطرافیان ایشان که البته من جزو آن نوع اطرافیان نبودم مثل همین خادم یا آقای اردشیر زاهدی یا مرحوم سپهبد ایادی اینها را که میدیدم خیلی خودمانی صحبت میکردند و آن تبختر و قیود پادشاهی که در ظاهر نشان میدادند علاقهای به آن نداشتند خیلی ملایمت داشتند ولی دیگر بعد من ارتباط زیادی نداشتم با اعلیحضرت.
س- جلسات فردی که میرفتید چه جور بود؟ آن هم ایستاده بود؟
ج- بله جلسات فردی هم همیشه ایستاده بود.
س- پس اگر کسی که شرفیاب شده بود ایستاده بود ایشان هم میایستادند. این نبود که ایشان بنشینند.
ج- نه، من لااقل هیچوقت به خاطر ندارم. ایشان میآمدند دم در دست میدادند و بعد هم قدم میزدند و صحبتی میکردیم. در یکی از این جلسات چند نفری جلسهای بود که وکلا و سناتورهای گیلان برای کار چای از خدمت اعلیحضرت وقت گرفته بودند. من البته در آن جلسه علاقه خاصی نداشتم چون حوزه انتخابیه من در این کار سهمی نداشت چون در طالش چای کاری نبود بیشتر در لاهیجان که حوزه انتخابیه تیمسار صفاری بود و در رشت و در فومن و اینجاها بود. به هرحال من هم کوچکترین و جوانترین این وکلا بودم به اتفاق دو تا سناتور و هفت هشت ده تا وکیل رفتیم خدمت ایشان که وقت داده بودند. مرحوم نبیلالملک سمیعی که گویا سناتور بود مسئله را مطرح کرد و من هم بیاطلاع از همه جا نگو اعلیحضرت قبلاً دل پری از موضوع دارند و گزارشات شدیدی علیه این مطلب به عرض ایشان رسیده است.
اعلیحضرت متغیر از موضوع دیگر یا جای دیگر در قبال اینکه آقای نبیلالملک عنوان کردند که دولت تصمیماتی درباره کار چای میگیرد بدون اینکه اصلاً با کسی صحبت بکند وضع مردم یا نظر وکلا را بخواهد ایشان برانگیختند که اصلاً شما کی هستید و چه صلاحیتی دارید و سئوال و جواب زیادی که نه من میخواهم ببینم کی هستید شما اصلاً این حرف را میزنید. شما کی هستید؟
س- این دوره حکومت کی است؟
ج- دوره دولت اقبال بود. آقای ضرغام هم وزیر دارایی بود. در این موقع تلفن اعلیحضرت هم زنگ زد. اعلیحضرت رفتند تلفن را برداشتند و به احتمال خیلی زیاد تصور میکنم ملکه ثریا بودند که از آن طرف صحبت میکردند برای اینکه ایشان با یک عصبانیتی هم گفتند نه یا نه بعد گوشی را گذاشتند که گوشی هم از تلفن افتاد و برگشتند. در این فاصله سرتیپ صفاری خودش را جمع و جور کرده بود و گفت؛ «سئوال فرمودید ما کی هستیم؟ من اولین نفری هستم که در ایران به امر اعلیحضرت رضاشاه کبیر اصل چایکاری را توسعه دادم و من خیلی اطلاعات دارم، از دولت که الااقل بیشتر اطلاع دارم.» مهندس جفرودی در این زمینه یک رشتهای گفت که من چه خدماتی کردم. درست خاطرم نیست ولیکن با یک ظرافت و زرنگی موضوع را جمع و جور کرد که حالا این هم بد نیست امتحان کنیم ببینیم مثلاً ما هم دخالت بکنیم چه جوری میشود. اگر اشتباه نکنم من هم چون به اصطلاح به اصل موضوع خیلی وارد نبودم اصلاً کار چای. به عرضشان رساندم قربان سؤال فرمودید که ما چه کاره هستیم؟ همان کارهای که دولت هست. دولت را اعلیحضرت انتخاب فرمودید برای کار مملکت و ما خودمان را از خدمتگزاران اعلیحضرت میدانیم برای کار مملکت فرقی من نمیبینم بین صلاحیت ما و دولت. با این تفاوت که من، خیال میکنم این را گفتم خدمت اعلیحضرت که ایشان خیلی تغییر وضع دادند، در دستگاه دولت طرحهایی میبینم که روی کاغذ کمپانیهای بمبئی و اصلاً ماشین شده آنجا است یعنی تجار واردکننده چای تهیه کردند. خب ما وقتی صحبت ایرانیهایی که چای کاری میکنند میکنیم یقیناً بیشتر برای اعلیحضرت جالب است تا اینکه کسانی که مدافع کمپانیهای واردکننده چای خارجی هستند. اعلیحضرت خواستند جلسه را زود پایان برسانند. گفتند؛ «بروید این پشت توی همین دفتر من بنشینید هر طرحی دارید زود بدهید نه اینکه باز بروید و جلسه بکنید و مطلبی باشد.» ما هم رفتیم به مناسبت اینکه دیگر نخواستیم توی همانجا جلسه بکنیم سنا نزدیک بود، قصر مرمر، در آنجا نشستیم و طرحی را تهیه کردیم که باز من دخالت زیادی نداشتم چون اطلاعی اصلاً از کار چای نداشتم. آن آقایان که ذینفعتر بودند تهیه کردند و دادند، حالا چه تقارنی بود واقعاً این شکل بود یا چه شد همان شب یا فردا از رادیو شنیدیم که دولت اعلام کرد برای خرید برگ چای مطالبی را که در آن طرحی که ما داده بودیم خدمت اعلیحضرت اعلام کرد که عمل میکند. باز یک موقعیت دیگری به نظر من آمد که اگر مطلبی به اعلیحضرت میتوانستند کسانی بگویند این طور نبود که بیاثر بماند.
تصور میکنم راجع به مجلس بیست و یکم دیگر به اندازه کافی صحبت کردیم، حالا برسیم به مجلس بیست و دوم. حالا قبل از مجلس بیست و دوم باز راجع به حزب شاید کمتر صحبت شده یک خاطرهای از این موضوع به نظرم آمد.
س- اگر بفرمایید که چه جور این حزب دومرتبه زنده شد…
ج- بله حالا قبل از اینکه این را عرض کنم این خاطره مربوط به زمان مرحوم آقای علم است که میخواستند که به حزب سر و صورتی بدهند. در همان موقع آقای علم خیلی علاقمند به انضباط حزبی بودند که نمونهاش را برای شما در یک موردی گفتم که آن آقای مهندس سلطانی را برای یک مدتی اخراج کردند از حزب.
در این جریانات یک انتخابات شاید هم بیاهمیتی بود یا در داخل مجلس یا در داخل حزب امثال اینها که قرار شده بود که وکلا در هر حال در این کار شرکت بکنند. آقای منوچهر قره گوزلو هم که در آن دوره از همدان وکیل بود عضو همین حزب مردم بود، ایشان در اروپا بود در آن موقع- سفر اروپا رفته بود- و برای شرکت در همان یک رأی ایشان از اروپا آمد به تهران و در این رأی شرکت کرد و برگشت که این جزو مسائل حزبی و مثالهای آقای علم که حزب باید به این طریق کارش ادامه پیدا بکند مطرح شده بود. ولی در هر حال همه اینها نتوانست که حزبی را سر و صورت بدهد.
تجدید حیات حزب مردم بعد از آن جلسات اولیه مجلس بیست و یکم که عرض کردم که فراکسیونی در آنجا تشکیل شد دوازده نفر حزب مردم یک تجدید حیاتی پیدا کرد. پروفسور عدل تصور میکنم از طرف اعلیحضرت به ایشان اشارهای شده بود دیگر مرتباً به حزب میآمد نه همه روز ولی جلسات کمیته مرکزی. تعدادی اشخاص به اعتبار اینکه با دستگاه دولت همکاری نداشتند یا فکر میکردند که نوبتی هم باشد بعد از حزب ایران نوین نوبت حزب مردم است یا در هر حال اگر که قطعاً اشاره و سیاستی پشت پرده نمیبود ما در مجلس چنین قدمی بر نمیداشتیم، هر کس از ظن خود به یک ترتیبی اگر در حزب ایران نوین نخواسته بود یا نتوانسته بود فعالیتی داشته باشد و علاقهای به کار حزبی و سیاسی پیدا کرده بود به حزب مردم روی آورد. و به خصوص وقتی که روشن شده بود که کاندیدا از طریق این دو حزب عنوان میشوند…
س- برای بیست و دوم.
ج- برای بیست و دوم، حزب مردم بخت و اقبالی پیدا کرد. و در این فاصله…
س- لیست رسمی هم بود؟ مثلاً میشود گفت حدوداً چند تا عضو رسمی داشت و به اصطلاح نهایت…
ج- حقیقتش من شخصاً در تشکیلات داخلی حزب خیلی علاقمندی نشان نمیدادم برای اینکه متوجه بودم که این افراد حزب خیلی به اصول و عقایدی بستگی ندارند، بیشتر یک نوع مبارزه سیاسی فردی است که از این کانال وارد شدند و بعد هم این زیادی و کمی فعالیتها فصلی بیشتر بود به مسائل انتخاباتی بیشتر بستگی پیدا میکرد و کار بنده بیشتر از طریق فراکسیون بود که به مناسبت وضع فراکسیون خب خواه و ناخواه در حزب ناگزیر موقعیتی داشتیم.
س- مثلاً هزار تا عضو داشت؟
ج- حتماً. حزب مردم در شهرستانها خواه و ناخواه در قبال حزب ایران نوین یک اکثریت و اقلیتی در بعضی شهرستانها اکثریت واقعاً و در بعضی شهرستانها اقلیت داشت که مسئلهای پیش میآید خدمتتان عرض میکنم در انجمن شهرها این نشان داده شد. حالا در تهران اصولاً مردم خیلی به این امور استقبال و علاقه نشان نمیدادند فقط یک تعداد معینی سیاستمدارهای حرفهای توی این کار بودند ولی در شهرستانها این طور نبود.
بله راجع به تجدید حیات حزب صحبت میکردیم، خب خود ما هم که علاقمند بودیم که وضع حزب سر و صورتی داشته باشد که بیشتر هسته مرکزی و موتور گرداننده همین فراکسیون بود. کسانی هم به امید وکیل شدن به حزب روی آورده بودند و کنگرهای حزب مردم تشکیل داد که این کنگره سومین کنگره حزب میشد چون کنگره اول را در دوره آقای علم تشکیل دادند.
س- آن کنگره به دبیر کلی آقای علم؟
ج- بله. و کنگره دوم در فاصله بین مجلس بیستم و بیست و یکم. خیال میکنم در دوره فترت بود که آقای سعید هدایت قائممقام حزب انتخاب شده بود و آنها تشکیل دادند در کنگره سوم هم در دوره مجلس بیست و یکم تشکیل شد که خب از شهرستانها از همه جا متوسط آمده بودند و شاید یک دو هزار نفری در این کنگره شرکت داشتند.
روایت کننده: آقای هلاکو رامبد
تاریخ مصاحبه: دوازدهم آگوست ۱۹۸۳
محل مصاحبه: شهرنیس- فرانسه
مصاحبه کننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱۲
انتخابات دوره بیست و دوم به این صورت انجام گرفت که آقای هویدا نخستوزیر بودند و آقای عبدالرضا انصاری وزیر کشور، آقای پروفسور عدل هم دبیر کل حزب مردم و آقای خسروانی هم دبیر کل حزب ایران نوین. من چون از علاقمندان و طرفداران جدی مبارزه آزاد لااقل بین دو حزب بودم خیلی آقای پروفسور عدل را تشویق میکردم که کسب اجازه بکنند از خدمت اعلیحضرت که این مبارزه آزاد باشد و ما کاندیدایی معرفی کنیم. آقای پروفسور عدل که بیش از من به پشت پرده سیاست و گردش کارها واقف بود مسائل را با رویه خودش که جواب نه ندهد ولیکن عمل نکند میگذراند. تا بالاخره ما به این ترتیب با آقای پروفسور عدل حل کردیم که شما خوب است که این کاندیدهایی که ما میدهیم خدمتتان چند نفر چند نفر ببرید خدمت اعلیحضرت که اگر فرضاً ایشان با هر کدام مخالفتی کردند درجلسات بعدی که کاندیدای دیگری را میبرید باز یک بهانه و موقعیتی برای دفاع از آن کسی که رد شده باشد. ایشان کسانی را میبردند و میآوردند و اصرار ما هم با آقای عدل بر این بود که شما به هر ترتیبی شده از آقای علم استمداد بگیرید ایشان هم به این کارها علاقمندتر است.
س- آن موقع ایشان…
ج- وزیر دربار شده بود. هم واردتر است و هم بالاخره حزب مردم یک بستگی با آقای علم دارد، ایشان پایهگزار حزب مردم است و حتی میتواند شما را راهنمایی بکند که چه جوری مطالب را با اعلیحضرت در میان بگذارید. خب آقای پروفسور عدل طبق معمول گوش میداد و چیزی نمیدانستیم که چه کرده، چه میخواهد.
س- روابط دو نفر چه طور بود؟ حسنه بود با آقای علم یا رقیب بودند؟
ج- نخیر، هیچ رقابتی نداشتند. آقای عدل داوطلب سمت سیاسی نبود او به بودند در سنا قناعت داشت و هیچ علاقهای هم نداشت کار دیگری داشته باشد. من که این را زیاد هی اصرار میکردم یک روزی آقای عدل به من گفتند که فلانکس آقای علم میخواست شما را ببیند خوب است شما بروید و با آقای علم یک ملاقاتی بکنید. من خیلی خوشوقت شدم فکر کردم که مذاکراتی که قبلاً با آقای عدل کردیم تا آقای علم را هم توی این کارها دخالت بدهید به نتیجه رسیده و چون خود آقای عدل نه به کار حزب زیاد وارد است و نه اشخاص را درست میشناسد و نه به این موضوعها علاقمند است با اقای علم قرار گذاشتند که من بروم با آقای علم این لیست را تکمیل بکنم. خب من هم برای همه حوزهها یک کاندیدایی را در نظر گرفته بودیم و جهات امتیازات این افراد و نسبت به آن کاندیدای حزب ایران نوین یادداشتهایی کرده بودیم که برویم ایشان را قانع بکنیم که اگر سهم بندی هم هست سهم بیشتری برای حزب مردم باید رعایت بشود با دفتر دستک و پرونده و چیزهای مفصل قراری که با آقای علم گذاشته بودیم یک روز صبح گفتند که اول وقت منزل ایشان ملاقات کنید.
رفتیم سراغ آقای علم، از وضع ندیدم که جلسهای اینجا قرار باشد اینجا تشکیل بشود چون مستخدم ایشان…
س- این دفعه در باز بود برخلاف نخستوزیری یا نه؟
ج- بله در زمان (؟) وزارت دربار در باز بود.
س- تعداد نوکر و اینها هم گویا زیاد بوده است. کسانی که از شهرستانها آمده باشند و نشسته باشند منتظر و من شنیدم این جور بود.
ج- خیلی به آن صورت نخیر ولی دیگر ده پانزده نفر همیشه آنجا بودند، دیگر مراجعین اول صبح با آقای علم ده پانزده نفر دم در بودند. یک چند تا هم از همان سیستانیها و بلوچستانیها دم در جزو مستخدمین بودند و آقای پدرام نامی هم پیشخدمت شخصی ایشان بود که رتق و فتق مهمانها را میکرد. پدرام گفت آقا دارند لباس میپوشند میآیند پایین. وقتی آقای علم آمد دیدم که ایشان لباس سلام پوشیده، تعجب کردم که با لباس سلام ما جلسه نمیتوانیم تشکیل بدهیم. گفتند چون من یک خرده دیر کردم خوب است که سوار اتوموبیل بشویم و در حین راه صحبتهایمان را بکنیم. من بیشتر ناراحت شدم که توی اتوموبیل که نمیشود صحبت سیصد منطقه را برای انتخابات کرد. دیگر حرفی نزدم راجع به آن، صحبتهای خصوصی و احوالپرسی و اینها برگزار شد تا اینکه رسیدیم به وزارت دربار و رفتیم دفتر ایشان. وارد دفتر ایشان شدیم دیدم که هفت هشت ده نفر از معاونین ایشان، از آقای بهبهانیان و رستم بختیار و آتابای و امثال اینها از قبل منتظر ایشان هستند. ایشان از من خواستند که یک چند دقیقهای در دفتر ایشان صبر کنم تا این جلسه معاونینشان را خاتمه بدهند. من اتاق آقای امیر ناصر دیبا که آنجا نمیدانم چه سمتی داشت شاید که ایشان مثلاً رییس دفتر آقای علم بود نشستم و جلسه بعد از ده بیست دقیقه خاتمه پیدا کرد و آنها رفتند و دو مرتبه من رفتم دفتر ایشان. ایشان را دیدم این سفر بلند شده دم در حاضر است که برود. به آقای علم گفتم با این ترتیب که نمیتوانیم صحبت کنیم. گفت نه صحبت زیادی نداریم من یک دو کلمه با شما صحبت داشتم و به عوض اینکه با آسانسور برویم از پله پایین میرویم و توی راه صحبت میکنیم. گفتم برای چه هست صحبت؟ گفت پروفسور عدل به من گفته که انگار اعلیحضرت نسبت به خود شما ناراحت هستند و برای انتخابات تو موافق نیستند و من میخواستم ببینم که این موضوع چیست؟ من میتوانم کاری بکنم؟ خب من که با یک انتظارات دیگری که حالا حداقل صد تا وکیل باید انتخاب بکنیم و اعمال نظر بکنم وقتی دیدم که کار به آنجا رسیده که راجع به خودم الان مسئله هست برخلاف معمول که من عصبانی نمیشوم خیلی ناراحت شدم و به آقای علم در حین پایین آمدن از آن پلهها و توی هال پایین شاید خیلی تند حرف زدم. گفتم شما فراموش کردید که امثال من نه آقای هویدا نه آقای نصیری نه آقای خاتم، یک چند نفر از اینها، نه آقای اردشیر زاهدی هیچکدام اینها را در این کشور موجه و مقدم بر خودشان نمیدانند. امثال من قبول کردیم که با رأی خودمان برای خاطر اعلیحضرت برویم بنشینیم توی مجلسی که آقای عباس میرزایی راهم در آنجا میآورید می نشانید عوض اینکه منت بکشید و خیلی هم ممنون باشید که یک همچین از خودگذشتگی میکنیم که به مجلس اعتبار میدهیم در حالی که آقای خاتم و نصیری و اینها که من اصلاً داخل آدم نمیدانستم حالا کارشان به اینجا رسیده که با تلفن آشپزهایشان را هم وکیل میکنند برای این وکالت بنده باید منت بکشم؟ من از شما یک تقاضا دارم خیلی اصرار میکنم که از حضور اعلیحضرت تقاضا بکنید که اصلاً بنده را از این کار معاف بکنند من توقعی ندارم. مرحوم علم از مشخصاتش کاردانیها و خونسردیاش بود گفت؛ «اولاً بلند حرف نزن برای اینکه این مستخدمین میشنوند و میروند حرف را عوض میکنند و به عرض اعلیحضرت میرسد و گزارش میدهند من بگویم لابد حرف خودت را میگویم دیگر چیزی رویش نمیگذارم. اما باید بدانی که مقام تو پیش اعلیحضرت از همه اینها که اسم بردی خیلی بالاتر است برای اینکه این فضولیهایی که تو میکنی در کار اعلیحضرت اگر هر کدام آنها کرده بودند لااقل زبانشان را قیچی کرده بودند ولی تو همین طور سر و مر و گنده حرفهایت را میزنی و هنوز سرکارت هستی به هرحال حالا چون سفیر کجا شرفیاب میشود من هم باید در آن مراسم شرکت بکنم باشد تا بعد.» خب ما خداحافظی کردیم و من با تصمیم اینکه اصلاً یا در کار انتخابات شرکت نکنم و یا اگر شرکت بکنم فارغ از حزب مردم و همه چیز اعلام میکنم که خودم میخواهم انتخابات آزاد شرکت کنم حالا یا موفق میشوم یا نمیشوم. چند روزی گذشت آقای هویدا یک روزی تلفن کردند که فلان کس تو آن صورت مجلس مذاکرات خودت را در مورد لایحه مصونیت داری؟ گفتم من از خارج صحبت میکنم ولی صورت مذاکرات مجلس هست.
س- صورتجلسات مجلس نسبتاً دقیق است؟
ج- خیلی نخیر. به این ترتیب که آن صورت مذاکرات سه نوع است.
س- آنکه چاپ میشود.
ج- بله. اشخاص قبلاً نطقشان را نوشتند و آن را میخوانند، معمولاً همان را میدهند به تندنویس و همان چاپ میشود. یکی هست که اشخاص از خارج که صحبت میکنند تندنویسها مینویسند، این روی یک کاغذهای کاهی چاپ میشود به یک تعداد معدود بین خود وکلا توزیع میشود و وکلا میخوانند اگر نسبت به مطلبی اشتباه چاپ شده باشد یا جملهای جلو و عقب شده باشد اصلاحاتی میکنند و میدهند. ولی البته نوارهایی هست که آن نوارها اصل است.
س- منظورم این بود که خلاصه سانسور هم میشد؟
ج- بعضی وقتها اصلاحاتی البته میشد. بله بعضیها این اواخر اصلاحاتی در آن میشد، وقتی صحبتی تند بود و اینها آن وقت اصلاحش میکردند و آرامش میکردند اما البته با موافقت ناطق نه خودشان، نه بدون موافقت ناطق هیچوقت این کار نمیشد همیشه از طرف خود ناطق این توافق میشد. بله خدمتشان گفتم. خواستند از من که در هر حال من چون دسترسی ندارم الساعه یک نسخه از آن صورت مذاکرات اگر بتوانی به من برسان. من هم خب طبیعی است که صورت مذاکرات مجلس در دفترم بود و پیدا کردیم از توی بایگانی و فرستادم. ایشان گفتند که من دارم میروم به نوشهر خدمت اعلیحضرت و این را در فرودگاه ایرتاکسی به من برسانند، فرستادم خدمتشان. ایشان شب به من تلفن کردند که آن موضوع حل شد و ایشان از مخالفتشان با تو منصرف شدند ولی تکیه کلامشان همش این بود که مگر پیغام من توسط پروفسور عدل و فردوست به فلانکس نرسیده بود که مخالفت نکند؟ گفتم چرا این مطلب چند بار صحبت شده هم پروفسور عدل و هم فردوست به من گفته بودند که ایشان فرمودند که این کار را نکنید. گفت حالا خود آنها گفتند ما نتوانستیم بگوییم تو چه اصراری داری که این حرف را بزنی؟ گفتم حالا مختارید و لیکن خود اعلیحضرت هم میدانند که آنها گفته بودند ولی حالا اگر مصلحت در این است که بگوییم نگفتند مختارند ولی گفتند واقعاً. به هرحال این مسئله به این ترتیب حل شد که معلوم شد که خیر تمام آن تقاضاهایی که از آقای پروفسور عدل ما میکردیم که ایشان اجازهای از اعلیحضرت بگیرند و آقای علم را هم در این مسائل دخالت بدهند تا اینکه یک مبارزاتی در شهرستانها بشود به جایی نرسیده بوده و توافق بر این شده بود که در دو محل یعنی در شیراز و در مشهد که ما زیادروی آن مصر بودیم… به این ترتیب معلوم شد که در آن جریانات اعلیحضرت سئوال میکنند از آقای هویدا و آقای خسروانی و اقای عدل که برای امر انتخابات خدمت ایشان بودند که وضع شماها در چه حالت است؟ حزب ایران نوین که برای همه شهرستانها پروندهای تهیه کرده بود و اسامی نوشته بودند و از جهت دفتری و ظاهر امر خیلی مسائل آمادهای داشتند و اعلیحضرت هم از این جنبههای گزارش و کاغذهای رنگارنگ و اینها خوششان میآمد ادعا کرده بودند که ما در همه جا چون دولت اعلیحضرت هستیم مردم هم همه جا ما را تأیید میکنند و اکثریت هستیم. بعد از آقای عدل سئوال میفرمایند شما چند تا وکیل در این دوره داشتید؟ ایشان عنوان میکنند سی و هفت نفر. میگویند خب لابد دیگر حداکثرش هم این است که وکلای دفعه قبل شما و همان تعداد وکیل داشته باشید لابد میتوانید موفق بشوید. در نتیجه قرار میشود که بین خود دو حزب یعنی دو دبیر کل تفاهم و توافقی بشود. در بین این تفاهمها و توافق این سی و هفت نفر از اینجا پیدا شده بودند که ما ابتدا دوازده نفر یا چهارده نفر بودیم ولی از آن تعداد منفردین آن کسانی که بیشتر جنبه مردمی داشتند و فکر میکردند مجلس باید محل بحث و انتقادی باشد و اهل مبارزه سیاسی بودند وقتی به آنها تفهیم شد که یا این حزب یا آن حزب دیگر منفردی در مجلس آینده وجود ندارد و اضطراری و اجباری شد بیشتر روی آوردند به حزب مردم. خب بین آقای پروفسور عدل یا شاید هم برداشت بنده در مجلس نسبت به آقایانی که در حزب ایران نوین بودند به سلیقه این منفردین بیشتر نزدیک بود که با ما کار بکنند. نتیجتاً یک افرادی مثل آقای کیهان یغمایی در مشهد، آقای جاوید یا عبدالحسین طباطبایی در شیراز اینها به حزب مردم آمده بودند. دکتر سامیراد در مشهد اینها به حزب مردم آمده بودند. وقتی آقای عدل این مسئله را صحبت کردند من از ایشان تقاضا کردم که لااقل در شیراز و مشهد برای نمونه بین دو تا حزب آزاد باشد واقعاً. قبول هم شد ولی یکی دو تا خاطره از جریان این انتخابات باقی ماند که ما بدنبال کار انتخابات در شهرستانهای مختلف میرفتیم، چون خود آقای عدل که نمیرفت، و یک سخنرانی هایی میکردیم. به مشهد رفتیم و دوست ما آقای مهندس جفرودی هم که قرار بود که به اتفاق ما بیاید آخرین ساعت به عنوانی معذرت خواهی کرد و خانمشان به من تلفن کردند که شما موافقت بکنید ایشان به مناسبت اینکه تولد فرزندمان است نیاید. من هم طبیعی است که گفتم هر جوری که میل دارند و ما رفتیم به مشهد. در آنجا هم استقبال و روی آوردن مردم فوقالعاده بود. حالا شاید نه به خاطر حزب مردم بلکه علیه حزب ایران نوین. اما آقای استاندار که آقای باقر پیرنیا بود در یک ملاقات خصوصی به من تفهمیم کرد که ایشان اطلاع زیادی از آزادی انتخابات در اینجا به ایشان نرسیده. من هم که درست خلاف این فکر میکردم. وقتی برگشتیم به تهران و بعد یک مقداری از جریان انتخابات گذشت فهمیدیم آقای مهندس جفرودی هم از طریق آقای پروفسور عدل از قبل خبردار شده بوده که وضع چیست. فقط چون من را خیلی مصر و پرحرارت دیده بودند مطلع نکرده بودند. در این فاصله دولت به عرض اعلیحضرت این طور رسانده بوده است که انتخابات در مراکزی مثل تبریز، تهران و سایر استانها که چند نفر باید وکیل بشوند چون یک جا رأی داده میشود و جنبه ائتلافی دارد نمیشود که یکی زیاد یکی از این حزب باشد و یکی از آن حزب. و اگر هم قرار باشد که همه را یک حزب دیگری ببرد این برای دولت اعلیحضرت انعکاس خوبی ندارد چون دولت برنامههایی که اعلیحضرت میفرمایند مجری اوامر اعلیحضرت است خب پس اگر که موفق نشده در یک استان جلب اعتماد را بکند یا باید دولت مرخص بشود یا اینکه در واقع عدم اعتمادی است نسبت به برنامههای اعلیحضرت. و با این عبارتهای دلنشین اعلیحضرت را قانع کرده بودند که مراکز استان منحصراً در اختیار حزب اکثریت ایران نوین باید قرار بگیرد. در فارس گویا با اشکالات بیشتری مواجه شده بودند چون آن آقایان امثال جاوید و دوستانش اکثریت زیادی داشتند به طوری که گویا آخر سر آقای جاوید را خواسته بودند و گفته بودند که قرار بر این است شما یک نفری از حزب مردم انتخاب بشوید ولی بقیه همان اعضای حزب ایران نوین هستند که جاوید هم قبول نکرده بود که یا همه همکاران من باید با رأی مردم انتخاب بشوند یا اینکه من هم حاضر نیستم. خیلی هم موجب تعجب مرکز شده بود که به ایشان پیشنهاد وکالت شده و قبول نکرده است. مسئله دیگری که از این خاطرهها باقی است مسئله انتخابات بندری پهلوی بود. در بندر پهلوی آقای حنیفه رمضانی وکیل شده بود در دوره بیست و یکم که عضو حزب مردم بود به وسیله همان…
س- چی بود اسم اولش؟
ج- حنیفه رمضانی. ابتدا یک خاطرهای از آقای حنیفه رمضانی عرض کنم.
ظاهراً میگفتند دکتر است و این طور هم بود چند زبان میدانست ولی خیلی ساده بود. دفعه اول هم که وکیل شده بود تصور میکنم بیشتر بر اثر حمایت آقای شجاع ملایری در وزارت کشور با هم دوست بودند در دخالتی که در انتخابات داشت در هر حال در آنجا ایشان را از صندوق در بیاورند. اما زمینه محلی نداشت، مردم رغبتی نداشتند به آقای حنیفه رمضانی و شناختی هم از ایشان نداشتند. پدرش البته از تجار معروف بندر پهلوی بود ولی فاصله اتفاق افتاده بود. ایشان علاقمند بود در این کوکتلهای خارجی و اینها شرکت بکند و یک روزی برای نهار من را دعوت کرد در رستوران چیک نیک. وقتی رفتم آنجا دیدم دو نفر آمریکایی هم آنجا سر میز هستند. اسامی آنها در ذهنم نمانده است ولی در هر حال این دو نفر ضمن ناهار خیلی سئوالات زیادی راجع به مسائل داخلی حزب مطرح میکردند که کسب اطلاع بکنند تشکیلات حزب چیست، چه اشخاصی هستند چه اشخاصی نیستند. در حدی که میشد من هم از جوابهای مستقیم طفره میرفتم. چند روزی گذشت و یکی از این آقایان را آمریکاییها دو مرتبه دعوت کردند. دیدم که جلسهای شبیه به همان تشکیل شده است. برای قطع این ارتباط به نظر من رسید وقتی که از ناهار برگشتن دفتر به مرحوم ارتشبد نصیری، آن موقع هنوز شاید سپهبد بود تلفن کردم و به ایشان گفتم که من علاقهای به معاشرت با این خارجیها ندارم ولی یک نگرانی دیگری هم دارم و آن این است که اگر که اینها دعوت میکنند، اگر انسان پس ندهد و دعوت متقابلی نکند خب این صحیح نیست که برود ناهار مفتی بخورد و بلاعوض بگذرد و اگر هم که بخواهم این کار را ادامه بدهم مورد علاقه من نیست، اصولاً تماس با اینها راه دست من نیست. اگر هم از ابتدا دعوتهایشان را رد بکنم آنچه شنیدم خود اینها میروند ذهن اعلیحضرت را علیه آدم برمیانگیزند. شما چه به نظرتان میرسد در این مسائل وارد هستید؟
مرحوم نصیری با آن سادگی خاصی که داشت برگشت گفت نه نه به عکس من خیلی خوشوقتم که این جریان پیش آمده، حالا البته آن دلخوری زمان مهندس والا مقدمهای بود چون قبل از آن روابط ما خیلی حسنه بود، شما حتماً این رابطه را حفظ بکنید منتهی بعد از هر جلسه مسائل را به ما اطلاع بدهید. من هم فکر قبلی نداشتم با سادگی گفتم در این حد می دانم که اصولاً مذاکرات سیاسی که میشود در مسائل خارجی بهتر است در آرشیو وزارت خارجه بماند. به این جهت من اگر مطلب قابل توجیه باشد که این موضوع را مینویسم که وزارت خارجه بدانند که چه مذاکراتی شده است. گفتند که وزیر خارجهتان هم تازه گزارشاتش را به ما میدهد یا وزارت خارجه هم گزارشاتش پیش ما است. من به سیاق کار خودم گفتم من که وزیر خارجه نیستم ولی اگر من وزیر خارجه باشم قطعاً این کار را نمیکنم. ایشان گوشی را گذاشتند. با یک اعتراض که پس چرا به من تلفن کردید؟ ایشان بدون خداحافظی گوشی را گذاشت. از این جلسه به بعد دیگر باید گفت که مشت آهنی از دستکش بیرون آمده بود مرحوم سپهبد نصیری شاید هم تا روزی که توی یکی از این سلامها که من در دولت بودم با هم برخورد کردیم که دیگر قیافهاش به کلی عوض شده بود دو مرتبه، بنده را در ردیف رادمنش و دکتر کشاورز و اینها ضمن صحبتهایش که در غیاب من پیش میآمد میشناخت که یک همچین مخالفینی مملکت دارد و این وکیل مجلس هم میشود و دشمنی شخصی پیدا کرده بود، در مهمانیها هم همیشه بهم که میرسیدیم رویمان را بر میگرداندیم به سبب اینکه من به ایشان عنوان کرده بودم که وزیر خارجه نباید گزارشش را به شما بدهد.
حالا برگردیم سر انتخابات و حنیفه رمضانی که موجب این جریان شده بود. آقای حنیفه رمضانی قرار شده بود که از بندر پهلوی وکیل بشود. بندر پهلوی چسبیده به طالش است. من شاید احتیاج نداشتم که به محل خودم بروم برای اینکه در آنجا تقریباً محرز بود که رقیبی که من نگرانی داشته باشم نخواهد بود که مبارزه آن طوری بکند.
در آنجا رمضانی به من تلفن کرد که این کارتهای الکترال که باید توزیع بکنند نشان میدهد که زمینه انتخابات من فراهم نیست و هیچ مساعدتی از هیچ جایی به من نمیشود.
س- منظورش چه بود؟ باید چه کار میکردند که نکردند؟
ج- آخر کارتهای الکترال به این ترتیب بود که کسانی که باید رأی بدهند قبلاً بروند کارت الکترال بگیرند و بعد هر کسی کارت الکترالی داشته باشد میتواند برود رأی بدهد. میگفت توزیع کارت الکترال و استقبال مردم از گرفتن کارت الکترال به نحوی نیست که نشان بدهد من انتخاب بشوم یعنی خب باید دستگاههای دولتی کمکش بکنند.
س- یعنی این کارت به کسانی داده بشود که به ایشان رأی میدهند؟
ج- نه تنها کارت به کسانی داده بشود یعنی تشویق بکنند مردم را که بروند کارت بگیرند چون خودش آدم توانایی در این زمینهها نبود.
س- خب چه فرقی میکرد که خود صرفاً توزیع کارت که معلوم نمیکرد که
ج- خب لااقل توزیع کارت نشان میداد که مردمی خواهند بود که بروند رأی بدهند والا اگر اصلاً کارتی توزیع نشده باشد این معلوم میشود که انتخاباتی نمیتواند انجام بگیرد. من رفتم آقای انصاری را دیدم که وزیر کشور بود که انگار وضع آنجا به این صورت است. انصار گفت صحیح است. دفتری آبی رنگ از توی کمد پشت میزش در آورد و گفت این گزارشی است که ما روزانه به عرض اعلیحضرت میرسانیم. تمام شهرستانها سه چهار تا هم ستون جلوی آنها است، که تعداد رأی دهندگان به نسبت جمعیت قاعدتاً چقدر باید باشد، تا به امروز چند نفر کارت الکترال گرفتند و تشخیص شخصی فرمانداری برای اینکه این توزیع کارت در جهت حزب مردم است یعنی کارت گیرندگان از حزب مردم هستند یا حزب ایران نوین اینها تنظیم شده و ما روزانه به عرض میرسانیم. و این در استان گیلان اولی طالش است از شمال که مثلاً ما پیشبینی کردیم پانزده هزار تا بگیرند تا حالا هیجده هزار تا گرفتند و اینهم نوشتند که از هیجده تا هفده هزار تا از آنها مال شما است. (؟) ولی زیرش مال پهلوی است که ما پیش بینی کردیم که مثلاً پانزده هزارتا بگیرند تا حالا فقط پانصد تا گرفتند و اینهم مال کارگران شیلات هستند که به حزب ایران نوین رأی خواهند داد و آقای رمضانی هیچ زمینهای… شما اگر بخواهید که او وکیل بشود باید در آنجا یک اقدامی بکنید. من ساده هم تلقی کردم که خب همین مسئله است و کار مشکلی نبود. من در پهلوی به مناسبت همین چسبندگی که با طالش دارد و آشنایان نسبتاً زیادی با متنفذین آنجا داشتم به بعضی از اینها تلفن کردم که فلان روز من میآیم پهلوی و شما ترتیب یک میتینگی در آنجا بدهید. به بعضی از دوستانم هم در طالش تلفن کردم که شما هم یک تعدادی کامیون بگیرید و یک هزار نفری چند صد نفری از آنجا بیاورید که در میتینگ شرکت بکنند. و همین طور هم شد و ما رفتیم. قرار شده بود که ناهار را شیلات بندر پهلوی باشگاهی داشت در آنجا با معتمدین محل یک جلسهی ناهار داشته باشیم و بعد از ظهر هم میتینگ باشد. من که وارد شدم دیدم جلسه خیلی سردی است و همه متفرق و خیلی ناراحت بودند. تعجب کردم و پرسیدم که چیست؟ گله از مرحوم رمضانی کردند که آقا این را که نمیشود وکیل کرد از سادگی آن مرحوم. گفتم چه شده؟ گفتند قبلاً اینجا کارگران شیلات را ما جمع کردیم که یک میتینگی برای آنها بدهد آقای رمضانی. آقای رمضانی صحبت کردند که یک شهرستان هم مثل یک مملکت باید یک مقداری صادرات و واردات داشته باشد که اوضاع اقتصادی آنجا خوب بشود و در دوره وکالت من موجب شده است که این اراضی پشت شیلات و امثال اینجاها، این مزارع که یک عدهای لات و لوت قبلاً سوء استفاده میکردند و برای خودشان چیز میکاشتند و میخوردند و اینها، اینها حالا با یک نظم و نسق خیلی مرتبی تبدیل به یک مزرعه نمونه بزرگی شده که محصولات کشاورزی را و تره بار و هندوانههای بزرگ و چه و چه مرتب کامیون کامیون از اینجا صادر میشود و این موجب توسعه اقتصاد است. گفتم خب چرا این موجب نگرانی شده است. گفتند این اراضی، اراضی بوده که همهاش همین کارگران شیلات خانه و زندگی و اینها داشتند و اراضی است که دریا به مرور خشک شده و اینها تصاحب کرده بودند و کشاورزی میکردند. با تصویبنامه دولت چند وقت پیش اینجا را دادند به آقای ارتشبد نصیری و سرلشگر فردوست و آنها هم با زور و جبر و سازمان امنیت مردم را از آنجا بیرون کردند و شکایت اهالی پهلوی همین است که چرا این اراضی را اینها از دست اینها گرفتند. این آقای رمضانی بیاطلاع تازه این را جزو خدمات میدادند در صورتی که اهالی شیلات شکایتشان همین است. خب ناهاری برگزار شد و بعد از ظهر هم میتینگی برقرار شد و بنده هم برای تهییج مردم و ضمناً یک مقداری تحریک اینها که واقعاً انتخابات آزاد خواهد بود و شرکت بکنند و نترسند ضمن صحبت گفتم که بله انتخابات طبق فرمانی که اعلیحضرت دادند قانون است و چه و چه آزاد خواهد بود و اگر هر مأموری از استاندار حتی کوچکترین مأمور دخالت در انتخابات کرد شما اطلاع بدهید این را دمش را مثل موش میگیرند و از اینجا بیرون میاندازند. آقای دکتر سامی که استاندار بود ما به سبب کارهای ایشان و تعصب زیادی که نسبت به حزب ایران نوین داشت اختلاف شدیدی داشتیم. این را آب و تابی به آن دادند و مأمورین دولت را جمع کردند و یک تلگرافات دستهجمعی تهیه کردند که فلانکس در نطقش به مأمورین اینجا اهانت کرده و ما دیگر نمیتوانیم در اینجا خدمت بکنیم، نسبت به دولت و مأمورین، و به تهران به صورت اعتراض که تکلیفی برای این کار تعیین کنید. خب طبیعی است که این تلگرافات لابد به آقای انصاری و هویدا رسیده بود که آنها هم خودشان میدانستند که نحوه انتخابات و دخالت آقایان چیست، گویا مصلحت را به نادیده گرفتن دیدند و این مسئله گذشت ولی انتخابات که پایان گرفت دو سه نتیجه غیر منتظره لااقل از دید بنده پیش آورد در این گیلان. یکی اینکه در نقطهای که اصلاً ما انتظاری نداشتیم و فکر نمیکردیم و کاندیدایی به آن صورت اعلام نکرده بودیم و اگر هم کرده بودیم اصلاً صوری بود از صومعهسرا یک وکیل حزب مردم درآمد و در بندر پهلوی که قرار بود آقای حنیفه رمضانی وکیل بشود آقای سرهنگ انشاء وکیل درآمد که عضو حزب ایران نوین بود.
بعد کاشف به عمل آمد که در جریان کار آقای سمیعی که از منسوبین تیمسار صفاری از متنفذین و گردانندگان حزب ایران نوین بود به عنوان حزب مردم با کمک آقای سام از صومعهسرا وکیل شده و آقای سام چنین تنظیم کردند و دولت را قانع کردند که در بندر پهلوی بالاخره رأی بیشتر مال شیلات است و این هم تابع حزب ایران نوین هستند، آقای سرهنگ انشاء یکی از منسوبین نزدیک آقای هویدا بود میتواند عضو حزب ایران نوین وکیل بشود، و در صومعهسرا هم که یکی از خرده مالکین در حزب ایران نوین وکیل بود که از همان آزادمردان و آزادزنان بود آنجا هم حزب مردم زمینه زیادی دارد، که میتواند آقای سمیعی که عضو حزب مردم است وکیل بشود.
س- کدام سمیعی؟ اسماعیلخان؟
ج- نخیر اسماعیلخان اینها که جای دیگری بودند. آقای… وقتی اسمش خاطرم آمد خدمتتان عرض میکنم.
س- در لیستها هست.
ج- بله، از صومعهسرا. که در واقع هم این آقا باز عملاً مربوط به ایران نوین بود اسماً در … و نتیجتاً در تعداد آنچه که باید از حزب مردم و حزب ایران نوین انتخاب میشدند تغییری نکرده بود گویا در این جریان یک فعل و انفعالی هم شده بود و آن آقای سمیعی گویا خرجی هم کرده بود که حالا آن مسئله جداگانهای است.
اما مسئله دیگر در انتخابات سنای گیلان پیش آمد که کاندیدای حزب ایران نوین آقای نبیلالملک سمیعی پدر همین آقای اسماعیل خان سمیعی بود که در ادوار مختلف آنجا سناتور بود. و کاندیدای حزب مردم هم دکتر بابک بود، دکتر عباس بابک. آقای نبیلالملک سمیعی خب به اعتماد اینکه قرار است و انتخاب هم خواهد شد یک مسافرت تشریفاتی در همه شهرستانها کرده بود و به طالش هم آمدند و من را هم دیدند و خب انتظار داشتند که رأی به ایشان داده بشود و خدمتشان گفتم که من که تکلیفم روشن است، حزب مردم هستم و به حزب مردم رأی میدهم. خب حساب میکردند که یازده شهرستان دیگر هست و آن یازده شهرستان هر کدام مختصری رأی بدهند که به دکتر بابک رأی نمیدهند و به ایشان رأی میدهند و طالش هر چقدر رأی بیاورد یک شهرستان است. من هم در طالش خواسته بودم از دوستانم و رأی دهندگان که به آقای دکتر بابک رأی بدهند برای سنا. خب چون آقای سمیعی هم در آنجا نمایندهای نداشت و کسی را نداشت طبعاً برای ایشان هم رأی ندادند. صندوقها را که باز کردند و رأیها را خواندند آقای دکتر بابک چون هم خودش گیلانی بود هم یک مدتی فرماندار بندر پهلوی بود، یک مدتی فرماندار طالش بود، یک مدتی فرماندار رشت بود، یک مدتی استاندار تمام گیلان بود و یک زمینه هایی در هر کدام از شهرستان و دوستانی از مردم محل داشت، آنها را هم تجهیز کرده بود و در شهرستانهای دیگر درآمد که در حدود جمعاً یک ده تا شهرستان، یازده تا شهرستان اینها هر کدام نزدیک به هزار رأی جمعاً ده دوازده هزار رأی آقای سمیعی، ده دوازده هزار رأی هم آقای بابک با یک اختلاف چند صد رأی آقای سمیعی بیشتر از بابک و در طالش در حدود ده یازده هزار رأی فقط آقای دکتر بابک آورد. نتیجتاً دکتر بابک سناتور شد و در رادیو اعلام کردند. در تهران انعکاس بدی این موضوع پیدا کرد چون قرار چنین چیزی نبود. قرار بود که آقای… روزی دیدم آقای عبدالرضا انصاری به من تلفن میکنند که فلانکس ما ناچار هستیم یک هیئتی بفرستیم به طالش برای اینکه به این وضع انتخابات آنجا رسیدگی بشود و این ده دوازده هزار رأی آقای دکتر بابک به نظر صحیح نمیآید و صندوق آنجا را ما باید باطل بکنیم. خب با ابطال صندوق آنجا آقای سمیعی سناتور میشوند. این سابقه بود که چند روز قبلش، قبل از اینکه این طور بشود به محض اینکه آن رأیها اعلام شده بود آقای دکتر سام به محل رفته بود برای اینکه شاید بتواند ترتیبی بدهد که به اینجا نکشد اهل محل هم که طالشیها یک مقداری در این مسائل دیگر جسور شده بودند جمع شده بودند دور فرمانداری و با جارو جنجال و اهانت به اینکه استاندار چرا آمده است دخالت بکند در انتخابات و اینها، خب دکتر سام هم به صورت ناجوری برگشته بود برای اینکه این مسئله تکرار نشود آقای انصاری این تلفن را به من کرده بود که در هر حال شما اگر که بخواهید آنجا در این کار مقاومت بکنید برای انتخابات خود مجلس هم اشکالات پیش میآید و ما به صندوقهای مجلس کاری نداریم حالا صندوق سنا را… خب من که این را شنیدم که اینها دست در کار هستند و وسیلهای هم نداشتیم، با دکتر بابک که مقارن آن موقع بیچاره مادرش هم فوت کرده بود صحبت کردم. بابک از من خواست که خب شما با آقای علم مذاکره بکنید که شاید ایشان از اعلیحضرت تقاضا بکنند. من به آقای علم تلفنی صحبت کردم بدون اینکه مطلب را بگویم و قرار گذاشتیم که عصر منزل ایشان یک چای بخوریم. وقتی رفتم خدمت ایشان تا وارد شدیم گفتند آقا همین امروز صبح خدمت اعلیحضرت ذکر خیر شما بود. به شوخی گفتم که خدمت ایشان ذکر خیری از ما نیست بیشتر ذکر شر است. گفت تصادفاً همین ذکر شر بود. گفتم چه بود موضوع؟ گفتند من آنجا خدمتشان بودم وزیر کشور آمد و داستان انتخابات طالش را گفت که قرار بوده است که سمیعی در آنجا سناتور بشود حالا بابک درآمده. اعلیحضرت تعرضی فرمودند که قراری نبود، خب سمیعی باید میرفت رأی میآورد. خب رأی نیاورده است و وکیل نشده است. گفتند نخیر چون که مریض بوده است و بستری بوده و سکته قلبی کرده بود. در صورتی که شنیدیم سکته قلبی بعد از این خبر پیش آمده بود، ولی در هر حال این حالا خصوصی است، ولی ایشان به عرض رساندند که بله چون مریض بود و بستری بوده است و اینها و حالا انتخابات این طور شده که یازده تا شهرستان جمعاً یازده هزار رأی دادند طالش به تنهایی هم یازده هزار رأی داده است اینکه نمیشود. فرمودند، «مگر نمیتوانند رأی بدهند؟» گفتند خب آخر رأی سنا را در مرکز شهرستان باید بدهند فقط نه در صندوقهای مختلف و اصلاً مرکز شهرستان طالش بیشتر از ده پانزده هزار نفر جمعیت ندارد در هشت پر، اینها چطوری ده هزار نفر رأی دادند؟ سئوال فرمودند، «خب اینها نمیتوانند از محل انتخاب خودشان بروند در مرکز شهرستان رأی بدهند؟» آقای انصاری تقاضا کردند که بله رسیدگی به همین که اینها آیا از خارج رفتند رأی دادند یا نه اجازه میخواهیم که این کار را برویم رسیدگی کنیم. خب اعلیحضرت هم متوجه منظور بودند و فرمودند خب مانعی ندارد یکی هم از بازرسی شاهنشاهی همراهشان برود.
بعد که انصاری از اتاق بیرون رفت اعلیحضرت برگشتند»، حالا آقای علیم این را میفرمایند، «رو به من کردند که اینها میخواستند رامبد وکیل نشود حالا او وکیل شده یکی را هم یدک کشیده.» به آقای علم گفتم والا من نمیدانم کدام یکی را قبول کنم. آقای هویدا که میگفت که اعلیحضرت مخالف انتخابات من بودند و بعد خبر آوردند که ایشان اجازه گرفتند که من معهذا شرکت بکنم حالا ایشان این طوری میفرمایند. معهذا خب به همان ترتیب کار آن صندوق را به آن صورت سر و صورت دادند که آقای سمیعی رفتند به سنا و دکتر بابک سناتور نشد.
یکی دیگر از خاطرات انتخاباتی این دوره مربوط به انتخابات گناباد و دکتر شریعت میشود. دکتر شریعت سردبیر آن روزنامه اکونومیست اهل گناباد بود و در یک زلزلهای که آن حدود آمده بود، و من هم رفته بودم برای بازدید کارهای زلزله، خیلی خانواده آنها مورد علاقه مردم بود این هم کاندیدای حزب مردم بود. روزی از گناباد به من تلفن کرد که کار رأیگیری تمام شد و یا آماده شده است و مسلماً من برنده هستم و در این جریانات مأمور سازمان امنیت اینجا آمده و به من میگوید باید برگردم تهران. شریعت تلفن کرد که وضع این شکل است و مأمور سازمان این طور میگوید. من از ایشان خواستم که شما بهتر است که یک میتینگی در آنجا تشکیل بدهید و بدون اینکه تظاهری بکنید با مأمور سازمان عنوان کنید که خب من بروم خداحافظی کنم از اهل محل و ایشان را هم با خودت ببری. وقتی آن بالکنی جایی رسیدی در آن میتینگ بگو آهای مردم از این آقا بپرسید که از بنده چه میخواهی و من چرا باید شهر را ترک کنم. شریعت گفت که من این کار را نمیتوانم بکنم ولی شما آقای نخستوزیر را ببینید که او شاید اقدامی بکند. من تلفن کردم و وقتی با آقای هویدا گذاشتیم که فردا بروم و ایشان را ببینم، به ایشان هم نگفتم در چه مطلبی. وقتی که وارد اتاق ایشان شدم تا وارد شدم گفت: «آن رفیقت را هم که میخواستی وکیل کنی که کارش درست شد.» گفتم آن رفیقم کیست؟ گفت شریعت. من تعجب کردم و گفتم شما هم مگر استراق سمع میکنید تلفنها را. معلوم شد نه، شریعت به برادر خودش هم تلفن کرده بوده که او هم برود آقای نخستوزیر را ببیند و به برادرش گفته بوده که رامبد هم خواهد رفت و نخستوزیر را خواهد دید، برادرش این مطلب را گفته بوده به آقای هویدا که در هر حال گرفتاری آنجا این طور است و رامبد هم قرار است که بیاید و شما را ببیند در این مورد. و قبل از اینکه من بروم آقای هویدا را ببینم ایشان در شرفیابی که داشت آن روز صبح موضوع را خدمت اعلیحضرت گفته بود. اعلیحضرت گفته بودند آخر نصیری میگوید این شریعت خیلی کمونیست است. من میدانستم که نصیری و شریعت به سبب اینکه مرحوم نصیری یک نوع عقاید درویشی داشت که شیخ معروف گنابادی مرجع اینها بود و آنها هم در محل با شریعت مخالف بودند خیلی پشت سرهم فحشهای رکیکی به همدیگر میدادند، شریعت و نصیری بد بودند. حالا این مسئله به جای خود در آنجا آنچه آقای هویدا گفت. گفتم قربان قطعاً این مطلب صحیح است که شریعت چپ است نصیری که خلاف نمیگوید ولی حالا که اعلیحضرت کمونیستهای به نام را توی هیئت دولت آورده دست اعلیحضرت را میبوسند و این طور معتقد به برنامههای اعلیحضرت هستند چه مانعی دارد که دنیا ببیند که اعلیحضرت وکیل کمونیست هم میآورد این مجلس و پای اعلیحضرت را میبوسد و معتقد به برنامه اعلیحضرت است. و با این شیرین زبانی ایشان هم موافقت کردند، در صورتی که شریعت بیچاره هیچوقت کمونیست نبوده، و آمد به مجلس و کار او هم درست شد.
این خاطراتی بود از انتخابات دوره بیست و دوم. بعد در داخل خود دوره بیست و دوم یک انتخابات انجمن شهر پیش آمد. در این انتخابات انجمن شهر حزب مردم برخلاف اصرار آقای پروفسور عدل ما مصر شدیم که دخالت نکنیم برای اینکه دیگر مار گزیده از نخ سفید و سیاه میترسید در انتخابات مجلس دیده بودیم که به چه سیاق میگذرد. به اصطلاح میگفتیم دیگر ما صحیح نیست که همیشه کیسه شن بوکس حزب ایران نوین بشویم به خصوص در شهرستانها سوء اثر میکند چون تعداد زیادتری مردم شرکت میکنند. این امتناع زیاد ما موجب شد که دولت یک چارهای بیندیشد و از اعلیحضرت تقاضا کرد یا آقای پروفسور عدل که مطالب را به عرض رسانده بود موجب شد که اعلیحضرت فرمانی صادر کردند به دولت که انتخابات صددرصد باید صحیح انجام بگیرد برای انجمن شهر و از این جهت باید از دفتر مخصوص هم نظارت -دفتر مخصوص آنجایی بود که فردوست بود- خاص در این کار بشود. آقای هویدا روزی من و چند نفر از اعضای حزب مردم را از همان کمیته مرکزی را خواست و این فرمان را خواند که دیگر با این ترتیب اشکالی برای شرکت شما باقی نمیماند. باز برای دفعه دوم ما گول خوردیم و عدهای را تجهیز کردیم و در شهرستانها هم کسانی را فرستادیم و فعالیت شدیدی در انجمن شهرستانها در گرفت. از آن جمله من خودم رفتم به اصفهان و آقای مهندس… حالا اسمش از ذهنم رفته خاطرم میآید به شما میگویم. استاندار آنجا بود که از دوستان آقای عبدالرضا انصاری بود و آقای مجید بختیار مرحوم هم مأمور حزب مردم بود که فعالیت انتخاباتی آنجا را در انجمن شهر اداره بکند خواست ما هم رفتیم به اصفهان. در اصفهان استقبال فوق العادهای مردم کردند. به طوری که بعداً از آقای خسرو هدایت که در آن موقع قائممقام مرحوم دکتر اقبال در خوزستان در شرکت نفت بود، به مناسبت اینکه داماد صارم الدوله بود در اصفهان رفته بود سفری به اصفهان.
روایت کننده: آقای هلاکو رامبد
تاریخ مصاحبه: دوازدهم آگوست ۱۹۸۳
محل مصاحبه: شهرنیس- فرانسه
مصاحبه کننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱۳
در اصفهان شنیدم که از حزب مردم که رفته بودند برای انتخابات انجمن شهر آنچنان استقبالی شده بود که بعد از وقایع حزب توده و آن میتینگها هیچوقت در اصفهان چنین تظاهراتی نشده بود و برخلاف در موقعی که از حزب ایران نوین آقای خسروانی رفته بودند آنجا هیچ نوع ابراز علاقهای از طرف مردم نشده بود. ولی معهذا انتخابات که تمام شد یک دست اعضای حزب ایران نوین یعنی کاندیدای حزب ایران نوین انتخاب شدند. چون برای بار دوم ما بدنام شده بودیم پیش مردم که شاید هم تصور میکردند ما اطلاع قبلی از این مسائل داریم و اینها را آلت دست میکنیم. من خاطرم هست که یک روز در مجلس باز صحبت تندی کردم و شروع صحبت با این بود که من سئوال دارم که دکتر حسین فاطمی چرا اعدام شد؟ مگر غیر از این بود که دکتر حسین فاطمی که نشان همایون یا تاجی هم از اعلیحضرت گرفته بود میگذاشت و خودش را هم وزیر خارجه اعلیحضرت میدانست ولی علیه ایشان اقدام میکرد بالاخره، علیه رژیم. با آن فرمانی که من از دفتر اعلیحضرت دیدم این آقای انصاری وزیر کشور این انجمن انتخابات را چه جوری انجام داده؟ باید به این کار رسیدگی بشود.
خب طبیعی است مجلس خیلی متشنج شد و بعد شنیدم که آقای هویدا با این دستگاههایی که در اتوموبیل ها داشتند مسبوق شده بود در مجلس چه میگذرد به آقای انصاری تلفنی تماس گرفته که هر جایی هستی خودت را برسانید به مجلس که آنجا جریانی هست. البته آنچه نرسد به جایی فریاد است. خب صحبت را گفتیم به جایی هم نرسید. این هم خاطره دیگری است از انتخابات انجمن شهر.
در این دوره در حزب مردم تغییراتی پیش آمد و دستخوش وقایعی شد. به این ترتیب که با حمایت همه ما به خصوص علاقه خود من و اقدام آقای پروفسور عدل، آقای مهندس جفرودی به عنوان اینکه یا آقای پروفسور عدل کمک بکند سناتور انتصابی منصوب شد. و من هم یک سفری به خارج کرده بودم. وقتی برگشتم دیدم تمام این شکستهای حزب مردم را به نام من تمام کردند. به این عنوان که من از جریانات قبلی و این لیست انتخابات و اینها اطلاع داشتم ولی برای اینکه صحنه انتخابات بگردد این کاندیداها را اطمینان دادم و فرستادم در حالی که درست خلاف این بود، من هیچ اطلاعی نداشتم و شاید هم اگر کسی اطلاعی میداشت آقای مهندس جفرودی بود که با آقای عدل روابط شخصیاش بیشتر بود و آقای جفرودی گردانندگی حزب را به سمت معاونت آقای پروفسور عدل داعیه میکرد. در این جریانات یک مقدار زیادی اختلافاتی بین فراکسیون و حزب پیش آمد. در این ماجرا یادی از یکی از نمایندگان باید بکنیم به اسم آقای فخر طباطبایی. آقای فخر طباطبایی قاضی دادگستری بود و از لرستان وکیل میشد. گویا یک نسبت دوری هم با مرحوم بروجردی داشت. ماحصل آدم بسیار آرامی بود، من هم ایشان را از او خواهش کرده بودم در فراکسیون حزب مردم با ما همکاری میکرد. دو موقعی ایشان کاراکتر جالبی از خود نشان داد. یکی این بود که در دوره مرحوم منصور وقتی که قرار شده بود که در بودجه صحبت بشود یکی از کسانی که من خواهش کرده بودم صحبت بکند آقای فخر طباطبایی بود که به مناسبت اطلاعات حقوقیش خواهش کرده بودم راجع به وامهای خارجی که در بودجه هست بر علیه این مسئله صحبت بکند. و اینها هم رفته بودند و از چند شب قبل در مجلس طبق مرسوم به اصطلاح بست نشسته بودند و شب میخوابیدند در مجلس که جایشان محفوظ بماند اسمی که نوشتند در صحبت.
س- ترتیب کار چه بوده؟ وقتی که اسم مینوشتند باید در مجلس حضور داشته باشند؟
ج- بله. به این ترتیب است که تقدم صحبت به نسبت ردیفی است که آنجا در صورت اشخاص رفتند ثبت نام کردند برای خودشان از قبل. وقتی که اعلام میکنند که فلان روز فلان لایحه مطرح میشود اشخاص میروند و ثبت نام میکنند. این خطر همیشه هست که اگر بعد از نفرات اولیه به ختم مذاکرات رأی بگیرند و تصویب بشود دیگر ناطقهای بعدی نمیتوانند صحبت بکنند. اشخاص برای اینکه تقدم خودشان را حفظ بکنند دیگر بعد از آن نباید از مجلس خارج بشوند باید بمانند در مجلس. از این جهت اینها هم رفته بودند و چند شبی در مجلس یک هفتهای میخوابیدند. غافل از اینکه در این فاصله دوست بسیار فعال ما آقای مهندس بهبودی رفته بوده است با آشنایی که با آقای سرلشکر نصیری داشته و سرلشکر نصیری در آن موقع رییس شهربانی بود به او گفته است که یک همچین برنامهای حزب مردم دارد شما روی نزدیکی که با اعلیحضرت دارید از ایشان یک استمزاجی بکنید که برخلاف مصالح مملکت نباشد. حالا آقای نصیری به چه ترتیب تلگراف کرده بود من هم روحم خبردار نبود، به چه ترتیب جواب گرفته بود مقارن وقتی که یک چند دقیقه بعد آقای طباطبایی باید میرفت پشت تریبون از شهربانی تلفن میکنند و به آقای فخر طباطبایی مرحوم نصیری اطلاع میدهد که من این مسئله را از خدمت اعلیحضرت استمزاج کردم و جواب دادند که اینها اگر مخالفتی بکنند با خود من طرف هستند و آقای فخر طباطبایی هم در جواب میگویند خب حالا اجازه بدهید من صحبتم را میکنم چون من را خواستند پای تریبون بعد که تمام شد میآیم خدمتتان و بقیه صحبت را بکنیم. و با وجود این تلفن در واقع تهدید، صحبت خود را کرد و مخالفتش را هم کرد. یک بار دیگر هم بعد از آن لایحه مصونیت که خیلی عصبانیتها فراهم شده بود حالا اعلیحضرت که فرموده بودند که بنده بیاطلاع هستم آقای عدل آمدند در جلسه و گفتند که خب حالا مهم نیست اصلاً ما لیدر در مجلس لازم نداریم.
این آقای فخر طباطبایی با وجود اینکه درکی داشت که این پیغام از طرف جای دیگر است عنوان کرد که کسی برای ما لیدری انتخاب نکرده که حالا عوضش بکنند، ما خودمان رأی دادیم و به رأی خودمان هم باقی هستیم و نتیجتاً با همین عبارت آقای طباطبایی، آقای عدل هم که آدم بسیار انسانی بود حالا چه جوری در آنجا مسئله را حل کرد موضوع به سلامت گذاشت.
بله راجع به کار حزب صحبت میکردیم که وقتی به این مخالفتها و کشمشها کشید حزب وضع نابسامان داخلی پیدا کرد برای اینکه کسانی از یک طرف به طرفداری و حمایت از بنده و کسانی هم از یک طرف به طرفداری و حمایت از آقای عدل که آقای جفرودی را حمایت میکردند داخل حزب همیشه کشمکش هایی بود تا روزی که این اعضای انجمن شهرستانها و انجمن شهر انتخاب شده بودند و چون حزب ایران نوین اینها را برده بود خدمت اعلیحضرت ما هم از آقای عدل خواهش کردیم و اصرار کردیم که اعضای انجمن حزب مردم بروند و شرفیاب بشوند. بالاخره پذیرفته شد و رفتند و شرفیاب شدند و اعلیحضرت هم در آن روز خیلی عنایت کردند. از جلسه آنجا که سعدآباد برگشتیم، مدتی است گذشته و من یک قدری قاطی میکنم، شاید این بعد از یک واقعه کنگرهای بود. نخیر در آن موقع نبود این مسئله مربوط به کنگرهی بعدی بود که حزب مردم تشکیل داده بود. اعضای کنگره حزب قرار شد بروند و شرفیاب بشوند خدمت اعلیحضرت. خب خیلی خوشوقت از این موفقیت رفتند. شبکه جشنی بود در حزب مردم بعد از آن شرفیابی آقای عدل عنوان کرد که حزب احتیاج به یک خون تازهای دارد و من هم کارهای دیگری دارم، بهتر است که یک دبیر کل جدیدی انتخاب بشود. در حالیکه همان روز صبح یا روز قبلش آقای عدل با سلام و صلوات انتخاب شده بود. این باعث تعجب ما شد و از آقای عدل پرسیدیم که چه خبر است؟ حالا یا خود آقای عدل تقاضا کرده بود برکنار بشود یا اعلیحضرت واقعاً میخواستند فعالیت زیادی در حزب مردم بشود و لااقل به آن اختلافات و کشمکشهای ما خاتمه داده بشود آقای دکتر کنی را که از اعضای حزب مردم بود و از زمان رفتن آقای علم دیگر ایشان هم حزب مردم را ترک کرده بود به دبیر کلی حزب مردم منصوب داشتند.
س- شما که دخالتی در انتخاب ایشان در واقع نداشتید؟
ج- ولی آقای کنی خیلی با علاقه و دانش اجتماعی و حمایتی که فکر میکرد از طرف آقای علم و شخص اعلیحضرت باشد خواستند به حزب مردم سر و صورتی بدهند واقعاً هم در ظرف مدتی که بودند با مصاحبههای تلویزیونی و نطقهایی که در میتینگها میکردند و به استانها میرفتند حزب یک تحرک جدیدی پیدا کرد. از وقایع این دوره دو مسئله خاطرم هست یکی سفر ایشان به تبریز که من نرفته بودم ولی نطقی که ایشان کرد در آنجا یک پاسخگویی سخت حتی موهنی به دولت بود. یکی دیگر هم سفر ایشان به اصفهان بود که در آن مسئله اصفهان گویا باز مطالبی پیش آمده بود که موجب نگرانی خاطر دولت را فراهم کرده بود و در هر حال مقارن این مسائل یک واقعهای هم در مجلس اتفاق افتاد. به این ترتیب که باز بودجهای مطرح بود، به چه مناسبت؟ خاطرم نیست. آقای دکتر کنی علاقمند بودند که صحبتی نشود اصلاً در مجلس برای اینکه وقتی دولت توجهی به انقادات نمیکند چرا صحبتی بشود. من با سابقه بیشتر که در این امور پیدا کرده بودم سعی کردم ایشان را قانع بکنم بر اینکه صحبت بکنند ولی در شب آخر ایشان با این نظر توافق کردند که خب صحبت بشود. ولی در این فاصله دیگر کسی مطلبی آماده نکرده بود و مطالعه هم نکرده بود و مشکل بود. بین ناطقین آقای زهتاب فرد که مطالب ایشان بیشتر جنبههای اجتماعی و سیاسی داشت نه جنبه اقتصادی و بحث بودجه همیشه آمادگی داشت که صحبت بکند. از ایشان خواهش کردیم. آقای زهتاب هم خیلی شیرین و دلنشین صحبت میکند و هم مطالبش هم جالب و خیلی با اشارات سیاسی خاص توأم است. جلسه اول خیلی خوب برگزار شد و آقای زهتاب که چند ساعتی به صورت نفر اول هفت هشت ساعتی شید صحبت کرد. ولی اکثریت که در هر حال به طریقی خبردار شده بودند که در این طرف کسی آماده صحبت نخواهد بود و تعدادی هم از اکثریت، یا وظائف حزبی یا خوش خدمتی، خودشان را برای پاسخگویی به انتقادات حزب مردم آماده کرده بودند و آنها دلشان میخواست صحبت بکنند مطلع شدیم که اینها در نظر دارند که عنوان بکنند ما حزب مردم هر چقدر و هر چند نفری که میخواهند صحبت بکنند صحبت بکنند و در واقع دست ما را باز بکنند که ما آمادگی صحبت نداریم. تصادفی پیش آمد که از آن تصادف استفاده یا سوء استفاده ما کردیم. به این معنی که آقای زهتاب آخر بیاناتش رسید به ایرادی به کار وزارت دارایی. به این عنوان که بازرسان شاهنشاهی رفتند در مازندران و از رییس دارایی مازندران خیلی تعریف و تمجید نوشتند و بلافاصله بعد از تعریف و تمجید وزارت دارایی این شخص را برکنار کرده بود. حالا اگر گزارش اینها صحیح است چرا وزارت دارایی این کار را کرده؟ اگر این آدم درستی نبوده بازرسان شاهنشاهی چرا آن گزارش را دادند؟ این حکایت از عدم هماهنگی دستگاهها میکند.
جناب دکتر آموزگار که خب مرد خیلی جدی و سختگیر و علاقمند و در حد خود فوقالعاده دقیق است به همین نسبت انتشار دارد که دیگران هم قدرش را بدانند و حق شناسی بکنند طبیعی است که خیلی زود رنج میشود. تحمل این حرف را نیاوردند و بعد از تمام شدن صحبت آقای زهتاب در آن جلسه، چون به نصف شب رسیده بود که جلسه فردا قرار شد آقای زهتاب بقیه مطالبش را بگوید، اجازه صحبت خواستند. حقاً آقای رییس مجلس نمیبایست به آقای آموزگار که وزیر دارایی بودند اجازه میدادند
س- طبق آیین نامه.
ج- بله. چون صحبت ناطق که تمام نشده بود، باید صبر میکردند که صحبت ایشان تمام بشود یا حد اعلی اصلاً صبر میکردند که بحث بودجه تمام بشود بعد نوبت جوابگویی دولت پیش بیاید. ایشان هم خب بدون توجه به این موضوع اجازه دادند و آقای دکتر آموزگار رفتند مطالبی را در رد مطالب آقای زهتاب عنوان کردند که خیر این شخص مأمورین بازرسی شاهنشاهی را اغفال کرده بود و آن گزارش را فرستاده بود و من به ضدش به بازرسی شاهنشاهی هم نوشتم که اشتباه میکنند به این دلیل و آمارها این بود و ایشان خیلی با حافظه قویای که دارند ارقام و اعداد دادند که کار کرد این این طور است آن طور است… و جوابگویی کردند. روزنامهها هم که با آقای دکتر آموزگار میانه خوبی معمولاً نداشتند چون ایشان اهل آجیل دادن و آجیل گرفتن مطلقاً نیست و بیشتر طرفدار مرحوم هویدا بودند که برخلاف آقای آموزگار در خرج کردند از کیسه دولت خیلی سخی بودند و دست باز و آن روزها هم شایعه اینکه احتمالاً آقای آموزگار رقیب آقای هویدا است بر سر زبانها بود. روزنامهها حالا خودشان رأساً یا با تحریکاتی از این رهگذر استفاده کردند و یک عکس خیلی کج و کولهای در حال عصبانیت از آقای دکتر آموزگار گذاشتند و تیترهایی هم در اینکه بین آقای آموزگار و مجلس اختلافی پیش آمده به این ترتیب که اصالت زیادی نداشت منعکس کردند برای اینکه اعلیحضرت که در خارج هستند بدانند که آقای آموزگار با مجلس نمیتوانند کار کنند، لابد من این طور استنباط کردم. ما هم بیخبر از آنچه میگذرد به این صورت، وقتی که خبردار شدیم که اکثریت آماده این هستند فردا که بعد از تمام شدن صحبتهای آقای زهتاب عنوان کنند باز هم از اقلیت کسی میخواهد صحبت بکند بفرماید در صدد چارهجویی برآمدیم که از آن واقعه جلوگیری کنیم. در ابتدای جلسهای که آقای زهتاب فردا صبح رفتند پشت تریبون گلایه کرد آقای زهتاب از آقای رییس مجلس که شما برخلاف آیین نامه عمل کردید و اجازه دادید آقای وزیر دارایی وسط صحبت من صحبت بکنند. آقای رییس مجلس و اکثریت در دفاع از کاری که شده گفتند شما صحبتتان را بکنید و این اعتراضات وارد نیست آییننامه با مجلس است. من هم در حمایت از آقای زهتاب ولی خب در واقع برای پیاده کردن تاکتیکی که مورد نظر داشتیم اعتراض شدیدی به آقای رییس مجلس کردم که این مجلس به این ترتیب قابل دوام نیست و شما وظیفهتان را انجام نمیدهید و ایشان هم ناراحت شد که به من جوابگویی کردند که شما دخالت نکنید و من به ایشان گفتم شما وظیفهتان اجرای آییننامه است و صحبت بالا گرفت و اشخاص دیگری وارد صحبت شدند و اقلیت حزب مردم هم یعنی فراکسیون حزب مردم هم در طرفداری از حرف بنده شروع کردند روی میزها کوبیدند و یکی دو تا پیش دستی شکسته شد و من از آقای زهتاب خواهش کردم که اصلاً در این مجلس جای صحبت کردن نیست شما بیایید پایین. آقای زهتاب هم گفت من فرد منضبطی هستم و آمد پایین. ما به این ترتیب به بحث در بودجه اعتراض کردیم. غافل از اینکه حالا گزارشات و کار به چه صورت و به چه عنوان به عرض اعلیحضرت که در خارج هستند میرسد. روزنامهها هم این مطلب را هر کدام مطابق میل خود به نحوی منعکس کردند و عکسهای بنده و آقای ریاضی آنجا چاپ شد و هر کدام حرفهایی زیرش نوشتند از طرف ماها و از یک طرف هم حالا فارغ از این موضوع که به آقای دکتر آموزگار اصل مطلب ارتباطی نداشت موجب رنجش شدید ایشان از من شد که این مطلب را من به این صورت در آوردم. خب چون ایشان آدم خیلی منطقی بود با یک تلفن این مطلب حل شد که شما داخل قضیه… ایشان هم قبول کردند. ولی چند روزی نگذشته بود که یک روز از دفتر مخصوص به من تلفن کردند و سراغ آقای پروفسور عدل را میگرفتند که کجا میشود او را پیدا کرد؟ ما آقای عدل را پیدا کردیم که شما با دفتر مخصوص تماس بگیرید، روز جمعه بود، و غروب آن روز آقای عدل به من تلفن کرد که اعضای فراکسیون را یک جلسهای با آنها تشکیل بدهید. در صورتی که حالا آقای عدل در حدود پند ماهی است که اصلاً از حزب مردم رفته است. نرفته البته اسمش هست به اسم سرپرست و اینها ولی دیگر شرکت نمیکند با آن ترتیبی که آقای دکتر کنی آمده بودند. ترتیبی دادیم که اعضای فراکسیون تشریف بیاورند بیشتر دفتر من و از آنجا به اتفاق به منزل آقای پروفسور عدل اول صبح قبل از اینکه جلسه مجلس به دنباله بودجه تشکیل بشود برویم. البته صحبتهای بودجه هم خواه و ناخواه دیگر در این چند روز تمام شده بود و روز شنبه باید آقای نخستوزیر میآمد برای جوابگویی. منزل آقای پروفسور عدل رفتیم، آقای عدل آمدند و یک تلگرافی از اعلیحضرت همایونی خواندند که به این اعضای فراکسیون ابلاغ بکنید اگر اینها رویه حزب توده را پیش گرفتند با اینها همان رفتاری میشود که با حزب توده شد. من چون روحیه همکارانم یک قدری دستم بود که از این حرفها زود جا میزنند خیلی به آقای عدل تبریک گفتم. گفتم بالاخره به آن آرزویی که میخواستیم رسیدیم آقای عدل. تعجب کرد و گفت چرا؟ گفتم مگر نه اینکه اعلیحضرت اکثر تودهایها را وزیر کردند، معلوم میشود که حزب مردم هم حالا دیگر وزیر خواهد داشت. خب آقای عدل که خیلی آدم با حوصله و با ظرفیتی است یک مقداری به شوخی برگزار کرد و بقیه هم با تمام این تلاش ما که روحیه را حفظ بکنید قافیه را باخته بودند و هر کدام به عنوان اینکه زودتر برویم به مجلس برسیم خداحافظی کردند.
وقتی که من از آقای عدل خداحافظی کردم و یک مقداری با ایشان خصوصی صحبت کردیم که حالا مهم نیست بیرون آمدم دیدم که از این چهار پنج نفری که منتظر بودند یعنی با هم قرار بود برویم هیچکس دیگر نمانده است که به اتفاق من برگردد به مجلس و علی مانده بود و حوضش. وقتی رفتیم به مجلس خب از قیافهها خوانده میشد که همه از این تلگراف خیلی وحشت کردند و انتظاراتی… و قطعاً بیشتر از همه خود آقای هویدا که از جمع بعد و ختم مسئله اطلاع داشت خیلی دور گرفته بودند پشت تریبون چون میدانستند دیگر جوابگویی نیست و خیلی شدید صحبت میکردند. معمولاً هم من صندلیام به این ترتیب بود که در مجلس دو تا راهرو هست وسط این صندلیها. یک طرف هم به راهرو میخورد، این صندلی پهلوی من مشتری زیادی داشت از دوستانی که اغلب با من کار داشتند و همیشه سر اینجا دعوا بود. آن روز تا یکی دو تا صندلی هم خالی مانده بود و کسی ننشسته. آقای هویدا صحبتها را داشتند میکردند که وسط صحبت ایشان من تشخیص دادم باز جای اعتراضی است و یک اعتراضی کردم که آقای رییس ایشان نباید این طوری صحبت کنند. خب از اکثریت که جای خود بود تعداد زیادی اعتراض علیه بنده بلند شد و یکی دو تا از دوستان خودمان هم که آقا دست بردار. معهذا وقتی که صحبت ایشان تمام شد دیگر جایی برای صحبت وکیل نیست ولیکن چون بعد از صحبت نخستوزیر وارد مواد بودجه میشوند به عنوان صحبت در مواد من وقت گرفتم و رفتم و برخلاف آنچه که آقای هویدا فکر میکرد تلگراف اثر فوقالعادهای باید کرده باشد یک جوابگویی به صحبتهای مجدد ایشان کردیم و همان خیال میکنم که موجب شد باز این وکلای همکار ما فکر کردند لابد من هم از یک جایی خبر دارم که قرار است این برنامه به این صورت ادامه پیدا کند و یک تقویت روحی و دو مرتبه نزدیکی پیش آمد. اما بعد از این مسئله خیال میکنم مقارن وقتی بود که دیگر آقای دکتر کنی هم از حزب مردم رفتند.
س- خودشان رفتند یا اینکه…
ج- در آن حدی که من اطلاع دارم خودشان استعفاء دادند. ولی اگر که احتمالاً آقای علم از طرف اعلیحضرت به ایشان تذکری دادند یا راهنمایی کردند یا چه صورتی داشته آن را من اطلاع ندارم.
بعد از رفتن آقای دکتر کنی مجدداً آقای پروفسور عدل به دبیر کلی کار خودشان را ادامه میدادند و مجدداً به یک صورتی اختلافات قبلی در حزب به یک صورتی تکرار شد.
روایت کننده: آقای هلاکو رامبد
تاریخ مصاحبه: چهاردهم آگوست ۱۹۸۳
محل مصاحبه: شهرنیس- فرانسه
مصاحبه کننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره:۱۴
راجع به بیوگرافی؟
من در سال ۱۲۹۸ شمسی در تهران متولد شدم. پدرم مرحوم محمدحسین ملقب به سالار اسعدخان طالش از فرزندان مرحوم عمیدالسلطنه سردار امجد طالش بود. و مادرم از مرحوم ماهرخسار ملقب به شوکت الدوله از فرزندان مرحوم میرزا محمود علامیر ملقب به احتشام السلطنه که چون رییس مجلس شورای ملی در دوره اول مشروطیت بعد از مرحوم صنیع الدوله انتخاب شد شرح حالش در تاریخ مشروطیت هست. تحصیلات ابتدایی را در تهران و رشت و متوسطه تا پایان دانشکده افسری در رشته توپخانه در مدرسه نظام و پس از آن مدت سه سال در سمت فرمانده آتشبار توپخانه کوهستانی در عباسآباد و فرمانده آتشبار دوم هنگ صحرایی در باغشاه خدمت افسری کردم. بعداً برای رسیدگی به امور ملکی و خانوادگی و قبیلهای در طالش، چون در این فاصله پدرم فوت کرده بود، چند سالی را در آنجا گذراندم. سفر کوتاهی به آمریکا داشتم جهت دنباله تحصیلات در دانشکده یا دانشگاه آمریکن اینترنشنال کالج در اسپرینگ فیلد ماساچوست. بعد از مراجعت به ایران مجدداً به کارهای شخصی و ملکی و شروع یک کار آزادی در بخش خصوصی مشغول شدم تا انتخابات دوره هفدهم که دوران مرحوم دکتر مصدق بود. بنا به تمایل همشهریها یا به اصطلاح خودمان هم ولایتیهایمان در طالش در انتخابات شرکت کردم و از آن به بعد تا دوره بیست و چهارم انتخابات که آخرین دورهی انتخابات مجلس شورای ملی در رژیم مشروطه سلطنتی بود همه دوره شرکت داشتم و شاید نه دوره به این ترتیب میشود برای اینکه دو دوره در انتخابات بیستم انتخابات انجام گرفت انتخابات حوزه طالش بنا به توجه و محبت اهالی طالش موفقیت قطعی در آنجا به دست آوردم ولی جریاناتی که شاید در ضمن صحبت اشاره بکنیم موجب شد که فقط هفت یا هشت دوره من به مجلس بروم که از این هفت هشت دوره هم یکی دو دوره خود مجلس یا تشکیل نشد یا منحل شد که مجموعاً پنج دوره چهارساله که قریب بیست سال میشود در مجلس شرکت داشتم و دورهی آخر هم که قبل از پایانش در کابینه دولت جناب جمشید آموزگار به سمت وزیر مشاور در امور پارلمانی شرکت کردم. حالا اگر سئوالاتی دارید بفرمایید؟
س- در جلسه قبل راجع به خاطراتتان در مورد مجلس بیست و دوم صحبت بود، نمیدانم آنها کامل شد یا نه؟ اگر نشد که لطفاً بقیهاش را بفرمایید، اگر شد که برویم به مجلس بیست و سوم.
ج- بله، قبل از مجلس بیست و سوم یک خاطرهای در این فاصله از مجلس بیست و یکم باز به نظرم آمد، آن واقعهای بود که بین مرحوم معتمدی وکیل اصفهان مدیر روزنامه سپاهان در حین نطق بودجه به مرحوم هویدا نخستوزیر پیش آمد. مرحوم معتمدی که روزنامه نویس بود نسبت به آقای هوشنگ انصاری که وزیر اطلاعات در آن موقع بودند مطالبی عنوان کرد که حکایت از این داشت که سفرهای ایشان به نام مأموریت یا معالجه خرجهایی به هزینه دولت برای امور شخصی ایشان کردند. نمیدانم چطور بود که این موضوع خیلی به آقای هویدا ناگوار آمد، حالا یا تظاهر و سیاست بود یا حقیقت و اصالت به طوری که ایشان نتوانست تحمل بکند وممجلس را ترک کرد. و ظاهراً هم به عنوان استعفاء و برکناری از مجلس رفت چون مرحوم اعلیحضرت هم در پاکستان بودند و این مطلب یک مشکلی پیش آورد، آخر شب هم بود و نزدیک ساعت نیمه شب، حالا شاید آقای هویدا مهمان بود این را بهانه قرار داد یا هر چه بود. ظاهراً این بود که دولت به این ترتیب استعفاء داده است و از مجلس قهر کرده است و رفته است. بعد از رفتن ایشان خب بنده که بنا به عادت مسائل را با خونسردی تلقی میکردم دیدم آقای رییس مجلس مهندس ریاضی مرحوم و آقای خواجه نوری لیدر اکثریت خیلی از این موضوع ناراحت هستند و با من هم مشورت میکنند که چه باید کرد؟ هر چه به آنها اصرار کردم که موضوعی نیست که به ما مربوط باشد. آقای هویدا میل دارند میمانند، میل ندارند میروند شما چرا نگران هستید؟ ولی معهذا قبول نکردند و نگران این بودند که ممکن است این به نحو نامطلوبی اعلیحضرت را ناراحت بکند و برای مجلسیها هم خوب نباشد. نتیجتاً قرار بر این گذاشتند که آقای رییس مجلس با آقای خواجه نوری و من هم که سمت لیدر اقلیت را داشتم ما سه نفر به عنوان عیادت که آقای هویدا ناخوش هستند فردا صبح در منزل ایشان یک ملاقاتی از ایشان بکنیم، ملاقات که در واقع استمالتی بکنیم و ایشان را برگردانیم که بیاید به مجلس. من که با آقای هویدا رفت و آمد خصوصی نداشتم آدرس منزل ایشان را هم نمیدانستم تحقیق کردم و صبح سر ساعت منزل ایشان رفتم.
س- آن موقع منزل مادرشان بودند یا منزل خودشان؟
ج- اشکال همینجا فراهم میشود. خب همه گفتند آقای هویدا در منزل مادرشان هستند و آدرس آنجا را دادند. من رفتم و خب منزل کوچک تمیزی بود در دروس آب و جاروب شده بود و پاسبانی هم دم در ایستاده بود آثار این بود که منزل آقای نخستوزیر است. رفتم تو، سالن کوچک و تمیزی بود قشنگ و یک خانمی هم با لباس، البته بعداً من فهمیدم که این ربدوشامبر است و لباس منزل ولی ظاهراً چون ارامنه اکثر در تهران ملاحظه فرمودندی نیمه فرنگی لباس میپوشند، پوشش سادهای ربدوشامبر چیزی داشتند و نشسته بودند آنجا که من یقین کردم ایشان هم از مراجعه کنندگان هستند و یک کاری با نخستوزیر دارند. چند دقیقهای نشستم و بعد از مستخدمی که چای آورد، نه برای آن خانم چای آوردند، ایشان به مستخدم گفتند برای آقا هم چای بیاورید. از صاحبخانه گری خانم تعجب کردم. برای من هم چای آوردند. من از آن خانم پرسیدم که من عوضی نیامدم؟ اینجا منزل آقای هویدا است؟ گفت: «بله، اینجا منزل آقای هویدا است و حالا دارند حمام میگیرند میآیند بیرون.» پرسیدم که رییس مجلس و آقای خواجه نوری قرار بود بیایند اینجا. گفت: «برای چه بیایند اینجا؟» گفتم: «آقای هویدا را ببینند.» گفت: «با آقای هویدا چه کار دارند؟» گفتم: «آقای هویدا آخه نخستوزیر هستند.» گفت: «نخیر آقای هویدا نخستوزیر خانه خودش هست اینجا خانه من هست و این هویدا هم که دارد حمام میگیرد پسر من است.» گفتم: «این کدام هویدا است؟ آن کدام هویدا است؟» گفت: «این برادر کوچک آن نخستوزیر است.»
س- یعنی فریدون؟
ج- فریدون. «و اما شما چرا میخواهید بروید آقای هویدا نخستوزیر را ببینید؟» من گفتم «کسالت دارد.» گفت: «مگر شما دکتر معالج ایشان هستید؟» گفتم: «نه، یک نقاری بین ایشان و مجلس پیش آمده میرویم استمالت بکنیم.» تصادفاً دیدم همان حرف مرا ایشان هم میزنند. گفتند که خب ایشان اگر خواست که برمیگردد، نخواست هم که برنمی گردد شما میروید چه کار بکنید؟ از این بیتفاوتی و خوشمزگی خانم خیلی خوشم آمد و گفتم که خب حالا پس آدرسش را به من بدهید در هر حال بروم آنجا. معلوم شد که ایشان در منزل همسرشان زندگی میکنند. وقتی رفتیم منزل همسرشان خب رییس مجلس و خواجه نوری هم آنجا بودند. مرحوم هویدا بستری بود و در رختخواب خوابیده بود. یاد مرحوم دکتر مصدق افتادم و مطالبی در این زمینه با ایشان شوخی کردیم که اگر که قرار باشد که این کار تجدید بشود آقای هویدا ما گرفتاری زیاد داریم و هر روز این راه را از تهران نمیشود آمد. چون مرحوم مصدق هم دوران نخستوزیری را همیشه توی رختخواب میگذراند. تابلوهای قشنگی آنجا من به در و دیوار دیدم که معلوم شد که آقای هویدا این تابلوهای قدیمی ایرانی را که مال اواسط عهد قاجار گویا بود به ثمن بخسی در یک تصادفی در جایی دیده است که میفروشند خریده بوده و خیلی آن تابلوها جالب بود. به هر حال آقای هویدا را راضی و قانع کردیم. ایشان هم باطناً البته آماده بود برگشت بر سر بحث بودجه و آن غائله دیگر دنبال پیدا نکرد و سیزده سال دیگر نخستوزیری ایشان ادامه پیدا کرد.
س- عاقبت آقای معتمدی چه شد؟
ج- آقای معتمدی جوابهای سختی از آقای هویدا شنید به این ترتیب که با لباس ادب و ظاهر نزاکت آقای هویدا در جواب ایشان را متهم بر این کردند که وقتی آقای هویدا در شرکت نفت کار میکردند آقای معتمدی برای گرفتن اعلان و امثال این قبیل مطالب برای روزنامه خودش به ایشان مراجعه کرده و چون آن موقع نظرشان را نتوانستند تأمین کنند این نقار مربوط به آن است. که سر این مطلب مجدداً در مجلس ما شلوغ کردیم که این مطالب جای گفتنش این جا نیست ولی به ترتیبی خاتمه پیدا کرد.
س- ایشان باز هم انتخاب شد؟
ج- ایشان نخیر دیگر انتخاب نشد اقای معتمدی. ولی این آقای معتمدی یک واقعه دیگری را هم پیش آورد و آن این بود که یک روزی آقای معتمدی رفت پشت تریبون صحبت بکند، من هم در ردیف پشت سر وزرا نشسته بودم با آقای هدایتی وزیر آموزش و پرورش، هادی هدایتی صحبت میکردم، دیدم آقای هادی هدایتی از دیدن معتمدی خیلی برآشفت و یک حرفهای زنندهای علیه او سرزبانش آرام آرام شروع کرد تکرار کردن تعجب کردم که معتمدی دارد تعریف میکند از آقای هدایتی و این هی بیشتر برآشفته میشود و ناراحت است. خواهش کردم آمدیم بیرون توی آن راهرو پرسیدم که موضوع چیست؟ او تعریف میکند شما این شکل ناراحت هستید و دشنام میدهید. روزنامهای را در آورد و نشان داد و گفت این را بخوانید. من روزنامه را خواندم دیدم معتمدی در روزنامه خودش نوشته که این وزیر جدید آموزش و پرورش مرد بسیار فعالی است و چه هست، هر شب در خود وزارتخانه میخوابد و تا ساعت چند بعد از نیمه شب کار میکند و تصمیماتش را هم مطلقاً تنهایی نمیگیرد، از اشخاص با سابقه و مطلع وزارت آموزش و پرورش، یک ده دوازده تا هم اسم نوشته بود، هر شب جلسه میکنند و نسبت به مسائل روز بعد تصمیماتی میگیرند که اجرا میکنند. دیدم به صورت استفهام میپرسد میگوید، «دیدی؟» گفتم: «چه را دیدم خیلی هم خوب نوشته است.» گفت: «نه شما نمیدانید چیست. من موقعی که قرار بود در دولت شرکت بکنم سازمان امنیت گزارش داده بود که من سوابق چپی و تودهای دارم و اعلیحضرت نسبت به این موضوع ناراحت بودند. آقای منصور تعهد کردند که خبر من راه دیگری پیدا کردم و نسبت به مملکت خدمت میکنم. این اشخاصی را که معتمدی نوشته همه تودهایهای معروف وزارت آموزش و پرورش هستند و این را با شیطنت نوشته برای اینکه من را متهم بکند.» خب باز یک مسئله جدیدی از زرنگی روزنامهنویسها.
در مجلس بیست و دوم واقعه جالبی که پیش آمد مربوط به واقعه بحرین بود. خب بحرین که تا زمان ناصر الدین شاه مسلماً متعلق به ایران بود و از آن به بعد به ترتیبی که میدانیم انگلیسها در آنجا دخالت کردند ولی از سالهای بعد از جنگ گاه و بیگاه موضوع تعلق بحرین به ایران در روزنامهها یا در مسائل دولتی و امثال اینها اشاراتی میشد. تا اینکه در آن ایام اعلیحضرت چندبار در ضمن صحبتهای خودشان تلویحاً به این موضوع اشاره کرده بودند و به آراء عمومی اهالی بحرین رضایت داده بودند که در آنجا خود بحرینیها معلوم بشود که به کجا علاقمند هستند.
روزی مرحوم آقای هویدا که نخستوزیر بود در منزلش از آقای پروفسور عدل و بنده و آقای پزشکپور که دبیر کل حزب پانایرانیست و طبعاً لیدر فراکسیون خودشان هم در مجلس بودند دعوت کرد. در آنجا یا آقای خلعتبری و یا آقای ظلی که یا مدیر کل سیاسی یا معاون وزارت خارجه بود اینها شرکت داشتند و موضوع بحرین را مطرح کردند که این مطلب را که اعلیحضرت قبلاً هم صحبت کردند در مصاحبههای مطبوعاتی داخل و خارج به هر حال دولت به صورت گزارشی به مجلس برای اطلاع مجلس این را خواهد آورد و سوابق مفصلی یک چند ساعتی دادند به خصوص از طرف نماینده وزارت خارجه برای اینکه این آبرومندترانه راهحلی است که این مسئله حل بشود. برای اینکه اگر قرار باشد که اهالی بحرین خودشان هم به این وابستگی علاقمند نباشد با تحریکات خارجی همه روزه در آنجا ما گرفتاریهای جدیدی داریم در حالیکه مسلماً قریب صد سالی است که دولت ایران در آنجا دیگر دخالتی نداشته است و اهالی آنجا هم عربی صحبت میکنند و فارسی خیلی کم بلد هستند.
از مجلس سنا هم خاطرم آمد آقای مطیع الدوله حجازی که لیدر اکثریت مجلس سنا بودند ایشان هم حضور داشتند. جلسه که تمام شد بله انتظار هم داشتند بنابراین برای اینکه در مسائل سیاست خارجی همیشه یکپارچگی ملت و دولت و مجلس منعکس باشد پس از گزارش دولت خوب است که از طرف همه فراکسیونها با یک نوع تأییدی به این تصمیم اشاره بشود.
بله وقتی از منزل آقای نخستوزیر بیرون آمدیم…
س- وقتی آنجا بودید عکسالعمل بقیه آقایان چه بود؟ یعنی مخالفت شدیدی کسی آنجا ابراز کرد یا مخالفتی نبود؟
ج- نخیر مخالفتی نبود. سئوالاتی کردند و جوابهایی شنیدند و کسی…
س- چون با توجه به مخالفتی که بعداً در مجلس بعضیها کرده بودند میخواستم ببینم در آن جلسه…
ج- در آن جلسه نخیر. سئوال و جوابهایی شد و توضیحاتی داده شد و بیرون آمدیم. وقتی بیرون آمدیم آقایان پزشکپور و حجازی مرحوم با بنده در یک اتوموبیل نشستیم. آقای حجازی خیلی دلالت و نصیحت بر این میکردند که قطعاً چارهای نیست از جهان بین المللی هیچگونه مخالفتی در این باره نتیجهای هم ندارد. تا ایشان را رساندیم. بعد که دو نفری با آقای پزشکپور بودیم، آقای پزشکپور گفتند، «نه معهذا با تمام این صحبتها من که قانع نیستم و مخالفت خواهم کرد.» همین کار را هم ایشان کردند و در روزی که این گزارش در دولت مطرح شد خیلی با شدت و احساسات این مسئله را مطرود دانستند و مخالفت کردند. حتی اگر خاطرم درست یاری بکند یک سئوال و استیضاحی هم در این باره حتی از دولت کردند.
س- بنده هم آن روز بین تماشاچیان مجلس حضور داشتم.
ج- عجب؟
س- آن مطلبی که ایشان راجع به خودکشی سیاسی مطرح کردند در آن جلسه خصوصی مطرح شده بود که اگر کسی مخالفت کند این جنبه خودکشی سیاسی دارد. یا اگر پیغامی بوده پیغام خصوصی بوده برای ایشان؟
ج- بنده چیزی خاطرم نمیآید. البته آقای اردشیر زاهدی که آن موقع وزیر خارجه بود از صحبتهای آقای پزشکپور ناراحت نشد و معتقد بود که احساسات وطن پرستی است که ایشان دارند و تشخیصشان این طور است و مانعی ندارد.
س- شایع بود که آقای اردشیر زاهدی خودش زیاد نسبت به این مسئله رضایت ندارد و معاونش آقای افشار واسطهی این کار بود.
ج- بنده اطلاع ندارم. این را آن موقع من برخوردی با آنها نداشتم و در این مورد صحبتی نکردم.
س- سرکار در این مورد…
ج- نخیر حزب مردم عکسالعملی نشان نداد. بعد از وقایع دوران مجلس بیست و سوم تغییراتی بود که…
س- قبل از وقایع ممکن است بپرسم که نحوه انتخابات دوره بیست و سوم چه تفاوتی داشت با بیست و دوم. تفاوتی داشت؟ نداشت؟
ج- بیست و سوم و بیست و دوم باز خیلی شبیه به هم بودند. الساعه درست به خاطر نمیآورم که وزیر کشور در دوره بیست و سوم کی بود چون همین طور که از ذهنم میگذراندم در طول مدت قریب ما با بیست تا وزیر کشور سر و کار داشتیم که بعد از آقای انصاری که در دوره بیست و دوم انتخابات را انجام داد، انتخابات بیست و دوم را، یک مدتی آقای زاهدی انگار…
س- بله حسن زاهدی بود.
ج- حسن زاهدی و بعد آقای خسروانی بود و بعد از اینها آقای سام آمد، نمیدانم در دوره کدام بود.
س- ولی نقش احزاب حزب مردم و حزب ایران نوین در انتخابات دوره بیست و سوم چگونه بود؟
ج- در انتخابات دوره بیست و سوم آقای دکتر کنی دبیر کل حزب مردم بود. خب آقای دکتر کنی، با اشارهای که کردیم خود ایشان در داخل حزب یک مدت زیادی نبودند، آشنایی زیادی هم به سوابق وکلا و محلها نداشتند. در آن دوره من نسبتاً اطلاعات بیشتری داشتم که با ایشان همکاری میکردیم برای تنظیم لیست کاندیدای حزب مردم. ولی البته تصمیم قطعی که کی وکیل خواهد شد و کی وکیل نخواهد شد حتی در دستگاههای حزب و دولت هم خود ایشان دخالت داشت و من بیاطلاع بودم. فقط خاطرم میآید که چهار نفر از همکاران خیلی خوب ما که در مجلس سهم زیادی ایفا میکردند آقای فخر طباطبایی که صحبتش را اشاره کردیم و آقای ناصر فرهادپور و دو نفر دیگر که الساعه خاطرم نیست اینها در مذاکرات ایشان و حزب ایران نوین گویا حذف شده بودند. روز آخری که قرار بود اعلام بشود، یکی دو روز در داخل حزب قرار بود که تصمیم قطعی گرفته بشود، من به این قناعت نکردم و از دوستان دیگر که با مرحوم علم و مرحوم هویدا هم ارتباطهای نزدیکی داشتند مصراً خواهش کردم آنها هم رفتند و نتیجتاً همان روز آخر راجع به این دو نفر نظر مساعدی جلب شد و از این چهار نفر این دو نفر در مجلس بیست و سوم هم مجدداً شرکت کردند. ولی نحوه انتخابات با دوره بیست و دوم فرق زیادی نداشت.
س- مسئلهای که هر کدام از احزاب چند تا به اصطلاح کرسی را بگیرند این در چه سطحی و به چه ترتیبی توافق شده بود؟ مثل دوره قبل به عرض شاه رسانده بودند؟
ج- حتماً. البته من شخصاً مطلقاً در این مرحله تماس و اطلاعی نه داشتم و نه میخواستم داشته باشم. دبیر کلها، با دبیر کل حزب ایران نوین، و احتمالاً پیش مرحوم اعلیحضرت این مسئله مطرح میشد. تعدادی وکلای جدید که دوستی شخصی یا روابط قبلی با آقای دکتر کنی داشتند در این دوره در فراکسیون وارد شدند.
س- یک سؤال دیگر هم دارم راجع به نقشی که سازمان امنیت در انتخابات یا تعیین کاندیدا داشت. آنها نقشی که بازی میکردند در چه سطحی اعمال میشد؟ در گزارشاتی که به شاه میدادند؟ یا با دبیر کلها تماس داشتند؟ چه جوری آنها اعمال نظر میکردند؟
ج- تصور میکنم که آنها در هر دو مرحله عمل میکردند. باز این از مواردی است که چون من مطلقاً نه خودم علاقه داشتم و نه آنها علاقمند بودند بلکه هم یک قدری سوء تفاهم همیشه بین ما بود به طوری که، حالا بعد میرسیم در دوره بیست و چهارم، دیگر این کار به پرده دری و کشمکش زیاد کشید. من تماسی با سازمان امنیت و کارهای آنها نداشتم. ولی اینها حتماً نسبت به کاندیدای هر دو تا حزب اظهارنظرهایی میکردند و قطعاً هم گزارشاتی خدمت اعلیحضرت میدادند.
بله در این دوره بیست و سوم وکلا تغییراتی پیدا کردند در مجلس ولی از لحاظ تعداد کم و بیش همان سی و هفت نفر حزب مردم وکیل داشت. ولی با نحوهای که قبلاً اشاره کردیم آقای دکتر کنی روزی بیمقدمه تلفن کردند و به من اطلاع دادند قصد کناره گیری دارند. جلسه شورا یا فراکسیونی تشکیل شد و آقای پروفسور عدل هم آمدند و ایشان در آنجا استعفاء خودشان را دادند. حزب دو مرتبه برای مدتی تحت سرپرستی آقای پروفسور عدل قرار گرفت تا شدت اختلافات داخلی حزب به اوج خودش رسید و آقای مهندس عامری که جوان خیلی فهمیده و تحصیلکرده و شایستهای بود…
س- ناصر عامری.
ج- ناصر عامری، که از گذشته تمام مدت با ما همکاری نزدیکی داشت و بنده هم خیلی هم از کارهای ایشان استفاده میکردم و هم ایشان را حمایت میکردم، در داخل حزب به سمت دبیر کلی انتخاب شد.
س- انتخاب یک شخصی که نه وکیل بوده و نه توی کارهای سیاسی بوده خیلی عجیب به نظر میرسد.
ج- چرا. عامری همیشه جزو کمیته مرکزی حزب مردم بود و با ما کار میکرد و در بحث نحوه صحبتهای بودجه، حالا اشاره خواهیم کرد، شاید فعالترین فردی بود که بنده برای کارهای بودجهای و اینها از وجود ایشان استفاد میکردم. ضمناً شایع بر این بود که حسن رابطهای هم بین ایشان و دولت هست، به خصوص آقای هویدا، که این مسئله موجب میشود که کارها روی اصول صحیحی بچرخد و به اختلافات شخصی نکشد. آقای عامری که به حزب آمد، یعنی حزب که بود، به سمت دبیر کلی انتخاب شد حزب یک چهره جدیدی پیدا کرد برای اینکه خیلی تعبیر و تفسیرهایی شد که قیافههای جوانتر و تحصیلکرده تر وارد حزب خواهند شد و همین طور هم شد. بودجهای هم که من در جریان نبودم هیچوقت در طول مدت حزب که از کجا میآید و چه جور پرداخت میشود به نظر میرسید که وسعتی پیدا کرده و ساختمانهای جدیدی برای حزب گرفتند. مقارن این ایام دو انتخابات میان دورهای پیش آمد، یکی در گرگان و یکی در شهسوار. به این ترتیب که وکلای قبلی آنجا یا از مجلس رفته بودند یا فوت کرده بودند و قرار بود که در میان دوره بیست و سوم وکیلی انتخاب بشود. انتخابات شهسوار به جهات مختلف صورت خاصی پیدا کرد. هم آن کاندیدایی که حزب مردم همیشه در آنجا داشت قبولیت عامه داشت و هم دوستانی مثل آقای فضائلی که مازندرانی بود و در تمام مازندران نفوذ و امکاناتی داشت و هم تمام امکانات حزب را برای موفقیت این وکیل آنجا گذاشتند. ولی واقعه مهمتری که در این موقع اتفاق افتاده بود این بود که مقارن دبیر کلی آقای عامری آقای جمشید آموزگار هم به سمت وزیر کشور معرفی شده بود و ضمن فرمایشات اعلیحضرت در سخنرانیها مستقیم و غیرمستقیم این اعلامی بود بر اینکه آقای جمشید آموزگار که عضو حزب ایران نوین نبود و به درستی و بیطرفی و جدیت شهرت پیدا کرده بود برای تأمین آزادی و بیطرفی در انتخابات بین دو حزب تعیین شده بود. حقاً هم آنچه که ظاهر بود با تمام فشارهایی که از طرف دولت میآمد خود آقای آموزگار و دستگاه وزارت کشور سعی داشت که بیطرفی را در این انتخابات شهسوار حفظ کند. نتیجه انتخابات به این صورت درآمد که روزهای آخر و روزهای اخذ رأی تا اعلام نتیجه تمام دولت و حزب ایران نوین را سخت نگران کرده بود و حساسیت خاصی پیدا کرده بودند که حتی از نزدیکان آقای هویدا شنیدم ایشان که در همدان بودند هر یکی دو ساعت در میان تلفن و کسب اطلاع میکردند که نتیجه به کجا رسید. برای اینکه این آزمایش خیلی نمونه و حاکی از مسئله مهمی بود و نشان میداد که اگر قرار باشد به محض اینکه انتخاباتی آزاد تأمین بشود در محلی که قبلاً حزب اکثریت برنده بوده چند دوره و بلافاصله آنجا شکست بخورد این نشانه خوبی نبود. معهذا با یک اکثریت خیلی کمی، تقریباً آراء نزدیک به همدیگر، حزب اکثریت برد، که طبعاً دوستان ما که از محل آمده بودند باز گله و حکایت داشتند که به سبب اعمال نظر و کمکهای بعضی از مأمورین دولت این موفقیت حاصل شده است.
بعید هم نیست کما اینکه در دوره بیست و چهارم همان کاندیدا از طرف حزب مردم هم نبود و موفق شد و کاندیدای حزب ایران نوین که دیگر از طرف حزب ایران نوین حمایت نمیشد موفق نشد. این واقعه موجب شده بود که در یکی از شرفیابیها که درست خاطرم نیست به چه مناسبت بود اعلیحضرت به این موضوع اشاره کردند که انتخابات شهسوار نمودار مسائل زیادی است که باید دولت به خودش بیاید و توجه بکند.
یکی دیگر از خاطرات دوره بیست و سوم…
س- در گرگان ولی مسئله جالبی نبود؟
ج- در گرگان مسئله جالبی نبود، بنده هم زیاد تماس نداشتم ولی در شهسوار خود من برای سخنرانی و اینها رفتم. مسئله دیگری که از دوره بیست و سوم به خاطر دارم در گیلان بودم از منزل به من اطلاع دادند که آقای دکتر نهاوندی اطلاع دادند که در فلان روز به اتفاق باید خدمت اعلیحضرت شرفیاب بشویم. خیلی تعجب کردم برای اینکه با آقای دکتر نهاوندی هیچ نوع همکاری و تماس کاری ما نداشتیم. آقای دکتر نهاوندی رییس دانشگاه تهران بودند. در مراجعت خب آن روز موعد من رفتم. تصور میکردم دانشکده جدیدی میخواهد تشکیل بشود و جزو هیئت امناء چیزی. و بعد معلوم شد که خیر، آقای دکتر نهاوندی گروهی را جمع آوری کردند از طبقات و اشخاص مختلف و بیشتر دانشگاهیان برای بررسی مسائل ایران یا گروه دانشمندان، اندیشمندان چیزی که در هر حال من هیچ سابقه و شرکتی نداشتم. معهذا آن روز خواسته بودند که من هم باشم. آقای دکتر الموتی هم که لیدر اکثریت بود حضور داشتند. وقتی آنجا رفتیم و اعلیحضرت مقابل ما رسیدند از آقای نهاوندی سئوال کردند که… یا از ما سئوال کردند، «شما چطور در یک جا جمع شدید؟» یعنی لیدر اکثریت و اقلیت که دائم با هم در مجلس کشمکش دارید. آقای نهاوندی گفتند که خب از مسائل قانون گذاری و مسائل مربوط به مجلس از وجود آقایان میخواهیم استفاده بکنیم که به مزاح اعلیحضرت فرمودند، «خب شما هر چند دو حزب هستید ولی در اینجا میتوانید با همدیگر جمع باشد.» البته دیگر بنده چون خیلی عقیده و علاقهای به آن اجتماع نداشتم شرکت نکردم در آن تشکیلات.
س- آقای مهدی سمیعی هم شایع نبود که در موقعی که میخواست جانشین آقای کنی تعیین بشود نامزد دبیر کلی بودند؟
ج- خیلی. آقای مهدی سمیعی هم یکی از افرادی بود که شایع بود و گویا اعلیحضرت با ایشان درباره یا تشکیل یک حزبی که جانشین حزب مردم بشود یا خود حزب مردم صحبتی کرده بودند. ایشان هم دست در کار مطالعاتی بودند و با من هم ملاقتهایی داشتند و خیلی هم صحبت کردیم ولی خود ایشان تمایل زیادی نداشت. شاید با توجه به جمع مسائل مصلحت خودش ندانست که در این کار وارد بشود، و شاید آقای عامری هم یکی از موجباتش همان آقای مهدی سمیعی بود برای اینکه آقای عامری مدتی معاون یا قائممقام آقای سمیعی در بانک مرکزی بود و دوستان نزدیکی با هم بودند. از این جهت به این ترتیب شد که آقای سمیعی که آن موقع از ریاست سازمان برنامه کنار رفته بود و گویا در بانک توسعه صنعتی همکاری میکرد به جای آقای عامری شد رییس صندوق کشاورزی و آقای عامری شد دبیر کل حزب مردم.
س- آقای عامری هم با مسائلی که دبیر کلهای قبلی با آن مواجه شدند پیدا کرد؟ و آن اینکه کارش را بیش از حد جدی گرفته باشد و بعد عکسالعملی ایجاد بکند که موجبات…
ج- بله. آقای عامری در مصاحبههایی که میکرد مطالبی را علیه دولت عنوان میکرد. از جمله سفری که ایشان به اصفهان کرده گویا تغییرات بنیادی در سیستم و سازمان دادگستری و قضایی کشور را مطرح کرده بود و آنچه ما شنیدیم این مطلب را قبلاً به وسیله دفتر مخصوص اعلیحضرت کسب اجازه هم کرده بودند ولی چه شد که این موضوع و عنوانش عکسالعمل و بازتاب خیلی شدیدی پیدا کرد. به طوری که روزنامههای وابسته به دولت فردا به صورت کنایه و تلویحاً خیلی شدید علیه مرحوم عامری مطالبی نوشتند و حتی آن مرحوم را متهم کردند که این الهامات را از خارجیها میگیرد. چون عامری هم تحصیلکرده آمریکا بود یک قدری چسبندگی پیدا میکرد ولی خیلی شدید ایشان را متهم به همکاری با خارجیها کردند. یک روزی هم یکی از دوستان خیلی خوب ما با نگرانی پیش من آمد و گفت همین حالا من از سازمان امنیت میآیم. چند نفر از ما را آنجا خواسته بودند و به ما گفتند که باید دفتر سیاسی حزب تشکیل بشود و اعضای دفتر سیاسی همه بر علیه عامری صحبت بکنند و نتیجتاً عامری را برکنار بکنند. ولی این مطلب باید از سه نفر به کلی مکتوم باشد تا روز جلسه که مثلاً بعد از ظهر آن روز یا فردایش جلسه بود. یکی آقای هویدا، یکی آقای علم و یکی هم رامبد.
من در تجزیه و تحلیل این مطلب چون در صداقت دوستمان تردید نداشتم و من را با این ترتیب نصیحت میکرد که پس شما مطلع باشید که یک همچین جریانی هست و گفتند که به شما گفته نشود معهذا من مطلعت میکنم مصلحتتان نیست که در این زمینه مخالفتی بکنید، یعنی مخالفتی علیه آن گفتارها و حمایتی از آقای عامری بکنید. من پیش خودم چنین تعبیر و تفسیر کردم که خیر این اشاره آن سازمان به این آقایان برای اینکه سه نفر ندانند آن دو نفرش حرف بود فقط مسئله من مطرح بود. چون آقای هویدا که اصلاً خودش موجب این اقدام شده بود، سازمان میخواسته که آقای هویدا را مصون و بیاطلاع جلوه بدهد. آقای علم را هم قطعاً برای این بوده است که یا خود آقای علم خواسته بودن یا به این نیت که به ایشان مراجعهای نشود که ایشان هم کاری را که نمیخواهد یا نمیتواند انجام بدهد در اشکال قرار بگیرد. ولی شاید سازمانیها در مورد من به دو مسئله فکر میکردند؛ یکی این بود که من در آن موقع در حزب نفوذ و اثر زیادی داشتم و یکی دیگر هم مواردی پیش آمده بود که دیده بودند با وجود تصمیماتی که آنها میگیرند من راه دیگری میروم و ممکن است دخالت من مانع از این بشود که برنامه آنها انجام بشود.
آن جلسه خب آقای عامری هم که متوجه وضع بود خودش استعفاء داد در حالی که قاعدتاً این نوع بازخواست کمیته مرکزی نمیتوانست منجر به برکناری دبیر کل باشد ولی چون خودش استعفاء داد دیگر به آن ترتیبات اشکالاتی مواجه نشد و نتیجتاً بر اساس اساسنامه و آیین نامههای داخلی حزب رییس شورا که آن موقع آقای محمد فضائلی بود خود به خود به سمت دبیر کلی جانشین آقای عامری شد. ولی در این زمان دیگر شایعات زیادی شیوع داشت که نظر اعلیحضرت بر این است که در جمع دو حزب تغییرات کلی پیش بیاید و مرحوم آقای هویدا هم در مذاکرات خصوصی یکی دو بار به من توجه داده بود که احتمال زیاد دارد که مملکت تک حزبی بشود و ظاهراً نسبت به این موضوع نگرانی شخصی داشت. ولی از طرف دیگر هم در بعضی صحبتهای خودش این شکل تظاهر داشت که این یک حزبی همان حزب ایران نوین است به طور قطع در دوره انتخابات بیست و چهارم هیچ محلی برای حزب مردم حتی یک کرسی هم وجود نخواهدداشت، این بیاناتی بود که ایشان میکرد.
س- خب هر کسی که این مطلب را بشنود و یا مطالبی که در روزنامهها بخواند برایش خیلی عجیب خواهد بود این برکناری آقای عامری. یعنی با آن خصوصیاتی که داشته نزدیکی که با (؟) که دیگر ایشان بتواند برای مدتی سرآن کار بماند، احتیاط کافی هم کرده بود و آن سئوال را از دفتر مخصوص کرده بوده، چرا همچین اتفاق افتاد؟
ج- از جهت دولت و سازمان امنیت هر دو تا به نظر من یک نگرانی خاطری پیش آمده بود. چون در دوره آقای عامری در داخل حزب دیگر اختلافاتی وجود نداشت برای اینکه در همان روزهای اول آن دار و دستهای که ما با آنها همکاری میکردیم و آقای عامری را هم حمایت کردیم تصمیم گرفتند حزب را تصفیه کنند و یک محاکمات حزبی تشکیل شد و آن افرادی را که به نظر ما دائم مخل کار حزب بودند و چند دستگی فراهم میکردند و کشمکش داشتند، در محاکمات حزبی کنار گذاشتند و از حزب برکنار کردند.
س- آنها افراد شناخته شدهای هستند؟
ج- آقای مهندس جفرودی بود، آقای مروتی نامی بود که یک دوره هم وکیل مجلس بود و یک چند نفر دیگر. همه سعی میکردیم که حزب واقعاً روی برداشتی که کرده کار مرتبی بکند. بر اثر این مسئله یک کنگرهای که کنگره چهارم حزب بود گویا در دوره عامری تشکیل شد. این کنگره با پنج هزار و خردهای نفر تشکیل شد که من به ریاست این کنگره انتخاب شده بودم و کنگره را اداره میکردم تصور میکنم که در تمام طول تاریخ سیاسی دوران اخیر ایران از حزب مخالف یا مقابل دولت یک کنگرهای به این عظمت هیچوقت تشکیل نشده بود. انعکاس این کنگره خیلی دولت را ناراحت و نگران کرد و چیزی که ما را ناراحت و نگران کرده بود این بود که مرسوم بر این است که در شروع کنگره معمولاً یک تلگراف عرض ادب و احترامی خدمت اعلیحضرت از طرف رییس کنگره به نمایندگی اعضاء فرستاده میشود که ما این کار را کردیم. ولی برخلاف معمول تا روز آخر هیچ جوابی از اعلیحضرت نیامد. حالا چه اقداماتی شده بود؟ من شخصاً فکر میکردم همیشه از آن بیعلاقگی یا بیمحبتی که اعلیحضرت نسبت به من به نوعی نشان میدادند یا میخواستند نشان بدهند که نتیجتاً هیچوقت تلقی بر این نشود که کارهای من مورد تأیید ایشان است این جواب نرسید که نرسید تا ساعتهای آخر جوابی آن هم به امضای رییس دفتر مخصوص نه به امضای خود شاه رسید. در حالی که سابقه چنین نبود، سابقه بر این بود که اعلیحضرت به دبیر کل حزب مردم و یا برای کنگرههای حزب ایران نوین خودشان جواب میدادند.
روایت کننده: آقای هلاکو رامبد
تاریخ مصاحبه: چهاردهم آگوست ۱۹۸۳
محل مصاحبه: شهرنیس- فرانسه
مصاحبه کننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱۵
س- خب پس یک به اصطلاح سرنخ موضوع این کنگره بود.
ج- بله.
س- خود آقای عامری مثل بقیه دبیرکلها شرفیابیهای مرتب میرفتند؟
ج- بله. آقای عامری هم شرفیابیهایی داشت.
س- خودش چه میگفت راجع به این اتفاق؟
ج- خب اگر خاطرتان باشد چه اعلیحضرت محمدرضاشاه چه اعلیحضرت رضاشاه این استعداد و توانایی را داشتند که با هر کس تماس داشتند ظاهر را حفظ بکنند که طرف چیز زیادی از تصمیمات نهاییشان درک نکند. مرحوم عامری هم همیشه خیلی امیدوار به حمایت اعلیحضرت بود در این شرفیابیها.
س- چون الان یادم آمد بنده را هم یک روز آقای عامری خواستند که حزب مردم اینجور شده و افراد جوان را میخواهیم بیاوریم. و معلوم بود که خیلی که امیدوار است و برنامههایی دارد.
ج- بله. حالا میتوانیم به مناسبت اسم آقای عامری اصولاً یک سابقهای بدهیم از نحوه کار فراکسیون و حزب و نقشش در مجلس. فراکسیون حزب مردم هر دفعه در افتتاح مجلس چهار دورهای که مجلس دوره بیست و یکم و بیست و دوم و بیست و سوم و بیست و چهارم فعالانه شرکت میکرد به این ترتیب بود که این وکلا ابتدا به مناسباتی یکی در حوزهاش نفوذ داشت، یکی آشنایی زیادی داشت، یکی در حزب فعالیت داشت در هر حال وکیل میشدند و تجانس زیادی با هم نداشتند. ولی نحوه کار ما چون باید عرض بکنم که اصیل بود یعنی بدون اینکه دستوری از جایی گرفته بشود یا مراعات خاصی نسبت به مسئلهای کرده بشود جلسات منظم هفتگی داشتیم که نسبت به مسائل کار مجلس و صحبتهایی که باید بشود و روشی که باید گرفته بشود تبادل نظر میشد و در آنجا اتخاذ تصمیم میشد. ولی طبیعی است که سخنگوها معدود و معین بودند برای اینکه همه نمایندگان علاقۀ زیادی به صحبت و شاید وارد شدن به کشمکش سیاسی نداشتند. آن چند نفری که مایل بودند به تناسبی خودشان داوطلب میشدند یا از طرف فراکسیون در نظر گرفته میشدند که صحبت بکنند. من شخصاً که لیدر یک فراکسیون را داشتم خب اکثر در جلسات پیش میآمد که از بعضی از همکاران به تناسبی خواهش میکردم که در مطالبی بروند و صحبت بکنند و جوابگویی کنند یا عندالزوم خود من این کار را میکردم. اما صحبتهایی که در بودجه به خصوص و یا لوایح اساسی پیش میآمد همیشه از همکاران حزبی و کارشناسان خارج از حزب استفاده میکردیم به طوری که در هر بار این مذاکرات بودجه و سازمان برنامه و برنامههایش و اینها که پیش میآید یک مطالعات نسبتاً مفصل چند هفتهای یک گروههای متعددی رویش انجام میشد و بعد در مجلس مطرح میشد که یکی از افراد فعال همیشه همین آقای ناصر عامری بود که از وجودش استفاده میکردیم. چون او دسترسی به آمار و ارقام و اسنادی هم داشت، به سبب سمتی که در بانک مرکزی داشت.
آنچه هم در داخل حزب بود در حزب ما از همان اواخر دوره بیست و یکم گروههای تحقیقاتی و مطالعاتی نسبت به مسائل مختلف مملکتی به تناسب هر سازمان دولتی یک شبه اگر کابینه نشود گفت، ولی شبه سازمانی سعی میکردیم که داشته باشیم و برای برنامههای مختلف مملکت یک طرحهایی تهیه بشود. در شهرستانها البته این مسائل به این صورت نبود و تشکیلات حزب با همان تناسب شورای شهرستان و کمیته شهرستان و دبیر شهرستان و امثال اینها به وسیله علاقمندانی که بیشتر هم داوطلب نامزدی وکالت در ادوار بعدی بودند سازمان میگرفت. ولی تماس دائمی خب با تشکیلات مرکزی داشتند.
س- آن تصادف آقای عامری بعد از استعفایش بوده.
ج- بله. آقای عامری بعد که استعفاء داد…
س- استعفایش هم در روزنامهها اعلام شد؟
ج- انعکاس پیدا کرد. بعد که استعفاء داد مدت کوتاهی گذشت که، چون شکارچی هم بود هم سوارکار بود و هم شکارچی، رفت به بندر پهلوی با دو تا از دوستان حزبی آقایان جمشید، برادران جمشید که اهل خراسان بودند و در کار شکار و شکاربانی و اینها دخالت داشتند، با آنها رفته بوده شکار. در آنجا بر اثر تصادف اتوموبیل ضربه شدیدی دیده بود که بعد از چند ساعت در بیمارستان درگذشت.
پس از این دوران نزدیک پایان دوره بیست و سوم بود که من در همین نیس بودم تصادفاً برای تعطیلاتی، استراحت چند روزه آمده بودم که مسبوق شدم در تهران اعلیحضرت در یک مصاحبهی مطبوعاتی نسبتاً وسیعی انحلال هر دو حزب و تأسیس و تشکیل حزب واحد رستاخیز ایران را اعلام فرمودند. در برگشتن به ایران…
س- شما عکسالعملتان چه بود وقتی این را شنیدید؟
ج- من شخصاً فکر میکنم که حالا هم خدمت شما عرض میکنم، نتوانسته بودند راه قطعی برای نحوه سازمانهای سیاسی در داخل کشوری مثل خودمان را پیدا بکنند چون برای هر کدام از این سیستمها یک نوع معایب و مفاسدی به نظر میرسید که باز نتیجه مطلوب را عاید نمیکرد. نتیجتاً فکر میکردم که اگر واقعاً در مورد دو حزبی ما به نتیجه نرسیدیم در مورد دیکتاتوری هم که به نتیجه نمیرسیم شاید که این حزب واحد که هیچ نوع من نمیتوانستم دربارهاش تصوری داشته باشم که به چه صورت میخواهند عمل بکنند یک راه حلی باشد که اشخاص مطلع و کارشناس نشستند و مطالعه کردند. چون چند بار از اشخاص مختلف شنیده بودم که اعلیحضرت موضوع احزاب را همیشه به این عنوان مطرح میکنند که من در نظر دارم یک دموکراسی واقعی در مملکت تأمین بشود و بیشتر علاقمند هستم که بعد از من که احتمالاً ممکن است امروز، فردا یک سانحهای پیش بیاید مملکت به وسیله یک سازمان سیاسی کارش ادامه پیدا بکند. به نظرم این طور آمد که یک همچین فکری باز برای ایشان پیش آمده است و این سفر دیگر صورت جدیدی دارد.
س- قبلاً هم راجع به مطالعاتی یا افرادی که روی این مسئله کار کرده باشند شما اطلاع داشتید؟
ج- نخیر، من هیچ اطلاعی و تماسی نداشتم.
س- بعد چی؟ یعنی الان اطلاعی دارید که روی این مسئله چه کسانی کار کرده بودند، یا به چه ترتیبی پیشنهاد شده بود؟
ج- اسم اشخاصی که برده میشد یکی داریوش همایون، یکی مرحوم آقای آزمون و امثال این افراد را شایع کردند و بعد هم که اینها چون دست اندرکار آن حزب بودند بعید نیست که نباشند. ولی آنچه که در این رابطه پیش آمد یک روزی از تلویزیون دعوت کردند که من راجع به این رستاخیز صحبتی بکنم، همان در روزهای اولیهاش. وقتی آنجا رفتیم مرحوم دکتر باقر عاملی تهرانی بودند از طرف حزب پانایرانیست و مرحوم دکتر سعید که آخر سر رییس مجلس شد و او را هم کشتند از طرف حزب ایران نوین، چون ایشان معاون حزب ایران نوین بود یا قائممقام حزب ایران نوین، که ما نظرمان را نسبت به این حزب رستاخیز مورد نظر اعلیحضرت بگوییم. مرحوم سعید تمام توجه و صحبتشان برگشت به اینکه خب حالا که اراده اعلیحضرت بر این قرار گرفته این کار هم کار خیلی خوبی است ولی نباید که همش اعضای حزب ایران نوین را در این جریان کنار گذاشت و متهم کرد و دفاع از اعضای حزب ایران نوین را سوژه صحبت خودشان قرار دادند.
مرحوم عاملی که خیلی هم خوب صحبت میکرد دهن گرمی داشت زمینه بسیار خوبی برایش پیش آمده بود برای اینکه اصولاً حزب پانایرانیست که به نحوی در بعضی موارد از اصول ناسیونال-سوسیالیست آلمان و فاشیست ایتالیا الهام میگرفتند همان تئوریهای وحدت و یکپارچگی ملی برایشان مطرح بود و معلوم بود که مسبوق به سابقه است، ایشان به صورت سخره گردیدن مجمع الجزایر پراکنده اسفنجی در یک شب طوفانی موضوع را خیلی قشنگ و گویا جلوه دادند و صددر صد تأیید کردند این فکر رستاخیز را.
من که در واقع نمیدانستم چه میخواهند بکنند و چه باید بشود، حقیقت نظر را بر اینکه حتماً احزاب قبل به دلائلی که دیدیم موفق نشدند که دموکراسی را تأمین بکنند و حزب کنونی هم که حزب واحد است طبعاً برای امثال من روشن نیست که چه خواهند کرد. باید اگر هم جنبههای خیلی مفیدی داشته باشد جنبه آسیب پذیری این حزب را که واحد است در نظر گرفت. ولی در تلویزیون که منزل یکی از دوستان بعد نگاه میکردیم منعکس شد انگار صحبت بنده به همین جنبه آسیب پذیری خاتمه پیدا کرد. گویا مصلحت ندیده بودند دیگر بقیهاش منعکس بشود. اما جنبه اینکه احتمال آسیب پذیری کار را در نظر گرفت که حزب واحد همیشه در جاهای دیگر چه اثراتی داشته تا آنجا منعکس شد. این حزب رستاخیز موقعی اعلام شد که نزدیک انتخابات دوره بیست و چهارم بود و برای انجام انتخابات طرحی که به نظرشان رسیده بود… البته بنده در این حزب شرکتی نکردم.
س- عضویت که اجباری بود.
ج- عضویت اجباری بود ولی انگار دیگر ورقه چیزی تنظیم نشده بود، دیگر همه آنچه که مرحوم اعلیحضرت گفته بودند، گفته بودند همه ملت ایران خودبه خود یک شبه عضو شدند. اما کنگره و تشکیلاتی تشکیل دادند که با آنچه که ظاهر امر و ابتدای کار به نظر میرسید موضوع قاعدتاً باید در سطحی بالا و مطالبی اساسی مطرح بشود چون آقای انتظام که…
س- عبدالله انتظام؟
ج- عبدالله نخیر، برادرش نصرالله انتظام را به ریاست این کنگره انتخاب کرده بودند هیئت دولت و خود آقای هویدا هم شرکت میکردند. ولی آنجا که رفتیم دیدم که مطالب در سطح خیلی پایین و طبق معمول تعریف و تمجید و تملق، صحبت شهرستانیها که هی میآیند و صحبت میکنند. من یک یادداشتی به مرحوم هویدا نوشتم که این مطالبی که گفته میشود با آنچه که انتظار میرفت هماهنگی ندارد. آقای شادمان که آن موقع وزیر مشاور ایشان بود فرستادند پیش من توی همان جلسه که پس خود شما بیایید صحبتی بکنید. من که صحبتی نداشتم و علاقهای هم نداشتم که وارد آن مطلب بشوم معذرت خواستم و بعد دیگر دنباله آن کنگره هم نرفتم.
در هر حال گردانندگان آن حزب از سه گروه تشکیل شد: یکی بیشتر اعضای حزب ایران نوین و همکاران آقای هویدا، چون دبیر کلی آن حزب هم به خود آقای هویدا ابتدا محول شده بود، یک تعدادی از علاقمندان حزب مردم که بنده در آن شرکت نداشتم، یک عده جدیدی هم که در داخل هر دو حزب نبودند و علاقمند به کارهای سیاسی بودند. تا موقع انتخابات قرار بر این بود که این حزب کاندیداها را اعلام بکند. برای این کاندیداها به این ترتیب عمل کرده بودند که از داخل دفتر سیاسیشان کمیتههای استانی انتخاب کرده بودند و هر کمیته را تحت نظر یکی از این آقایان اعضاء به اتفاق دو سه نفر دیگر گذاشته بودند که در آن استان تحقیق بکنند و ببینند که چه اشخاصی واجد صلاحیت نمایندگی هستند برای آن شهرستانها و سه نفر از بهترین را انتخاب بکنند. به این جهت اعلام کردند که هر کس که علاقمند است ورقه کاندیداتوری خودش را پر بکند و به فرمانداری یا شهرداری محل بدهد، درست خاطرم نیست. خاطرم هست که آن موقع به مرحوم علم که وزیر دربار بودند مراجعه کردم و به ایشان گفتم که من علاقمند نیستم که شرکت بکنم ولی اگر که اعلیحضرت موافقت بفرمایند در سنا میل دارم، آن هم اگر میل داشته باشند، سناتور انتصابی بشوم. دیگر وارد این جار و جنجال نمیخواهم بشوم. مرحوم علم اظهار کردند که اعلیحضرت در این مسائل حساسیت دارند و خیلی ناراحت خواهند شد که یک کسی اعتراض بکند و با این سابقهای که شما دارید به صورت اعتراض داوطلب نشود. حالا بهتر است که شما تقاضا را بدهید که وقت نگذرد، کاندیداتوری خودتان را اعلام کنید تا ایشان که برگشتند، مسافرت بودند، به نحوی از خدمتشان اجازه گرفته بشود. من هم کاندیداتوری را دادم…
س- یعنی در یک زمان کوتاه شما خوشبینی روز اولتان تحلیل رفته بود.
ج- بله وضع کار را خوب نمیدیدم.
س- در مدت به آن کوتاهی.
ج- بله چون کسانی که در آنجا کارگردانی میکردند میدیدم که کم و بیش همان جریانات حزب ایران نوین دارد به ترتیبی تجدید میشود. نحوهای که عمل کرده بودند به این ترتیب بود گویا از چند مقام هم گزارشاتی میگرفتند، از فرماندار یا سازمان امنیت یا چند سازمانهای دیگر و از استاندار که گویا همهی این گزارشات پیش آن کمیسیونی میرفت که باید کاندیداها را انتخاب میکردند. یعنی سه نفر از بین داوطلبان متعدد اعلام میکردند که این سه نفر با همدیگر در محل مبارزه میکنند.
چیزی که خب به یقین مسلم بود در مورد خود من هیچکدام از این گزارشات نمیتوانست که خیلی دور از واقع باشد و کس دیگری آنجا آنچنان نبود که بتواند مبارزه واقعی بکند. ولی روزهای آخر جسته و گریخته به گوش من رسید که در این کمیسیونها با اعلام حزب من مخالفت شده تا…
س- رییس کمیسیون گیلان چه کسی بود؟
ج- رییس کمیسیون گیلان مرحوم دکتر آزمون بود. دکتر آزمون هم علیالظاهر خیلی حسن رابطه با من داشت چون یکی دو مرتبه برخورد کرده بودیم، ایشان موقعی که رییس خبرگزاری پارس بود و برای مصاحبههای من گاهی وقتی به تلویزیون میرفتم، خیلی اظهار علاقه و محبت و اعتقاد که از انتقادات بنده در مجلس ایشان خیلی خوشوقت است و از این قبیل مسائل. بعد تا در روز نهایی که این صورتها باید تنظیم میشد وگزارشات به شورا رسیده میشد به آن دفتر سیاسی، اسم من و اسم آقای فضائلی که دبیر کل آخری حزب مردم بود هیچکدام را از مازندران و گیلان اعلام نکرده بودند. این موضوع باعث تعجب آقای هویدا و آقای آموزگار که یکی دبیرکل شده بود و یکی هم وزیر کشور بود شده بود ولی خب در آنجا دیگر جای بحثی نبود و این…
س- یعنی بدون اینکه آنها تأیید کرده باشند لیست را اینها منتشر کردند؟
ح- اینها لیست را منتشر نکردند، آنجا لیست را در داخل دفتر سیاسی مطرح کرده بودند که آقای هویدا در آنجا اظهار میکنند، به طوری که بعداً برای من روایت شد، که فلانکس در سطحی نیست که شما برای او تصمیم بگیرید، باید اعلیحضرت بفرمایند.
بعد از دیگران شنیدم که وقتی این صورتها را برده بودند خدمت اعلیحضرت آقای هویدا میگویند که در این صورتها اسم آقای فضائلی که دبیر کل سابق حزب مردم بود و فلانکس که لیدر اقلیت بود از طرف این اشخاص تأیید نشده و این شاید صورت ظاهر صحیح نباشد. اعلیحضرت میفرمایند که خب اگر میتوانند مبارزه بکنند و رأی دارند چه مانعی دارد که بروند و شرکت بکنند، که نتیجتاً اسم بنده و فضائلی را هم اعلام کردند. تصادفاً در این انتخابات چون یک مقداری جدی گرفته شده بود، بین سه تا کاندید البته کس دیگری که شرکت نمیکرد…
س- آن سه نفر دیگر چه جور آدمهایی از طالش بودند؟
ج- سه نفر دیگر یکی از خوانین و محترمین طالش بود که با من هم نسبتی داشت آقای اشجعی. البته ایشان با اطلاعی که از وضع محل داشت در قبال بنده فعالیتی نمیکرد. چون میدانست موفق نمیشود و خب نسبت به من هم اصولاً خودش در هر دوره انتخابات کمک میکرد و محبت میکرد. یکی دیگر که اهل تسنن بود و از بازار بود از این تعصبات مذهبی خیلی تلاش داشت استفاده بکند و به اصطلاح از آن روحانیون کردستان چون سنیهای طالش تابع روحانیت کردستان هستند.
س- عده قابل ملاحظهای هستند در طالش؟
ج- تقریباً نصب با نصف سنی و شیعه هستند. از آنها فتوایی آورده بود، خب طبیعی است که من هم کسانی داشتم که روی کشمکشهای محلی بین دو دغدغه در طول این بیست سی سال طرفداری هر دردسری را کرده بودند دسته مقابل حالا به حق یا ناحق رنجشهایی پیدا کرده بودند. کارپایان گرفت و از قبیل چهل هزار رأی سی و سه چهار هزار رأی من آوردم و شش هزار رأی هم آن دو نفر آقایان دیگر. بعد که این انتخابات به این ترتیب پایان گرفت…
س- این اتفاقات واقعاً حالا بین اقلاً این کاندیدای معرفی شده آزاد بود؟
ج- بین این سه نفر آزاد بود. در آن حدی که بنده می دانم، البته نقطه آزادی را فراموش نفرمایید که…
س- یعنی اعمال نفوذ دولت مرکزی و سازمان امنیت و شهربانی، ارتش…
ج- نخیر، یعنی در سیاست دولتی اعمال نظر هیچ نبود. ولی مسلماً در نظرات شخصی هر کدام از مأمورین با توجه به اخلاق و کاراکترشان بود. مثلاً آقای آموزگار شاید اگر برادر خودش هم کاندیدا بود حاضر نبود که دهنش را باز بکند. ولی ممکن بود وزیری هم داشته باشیم که به تمام مأموریناش میگفت که کسی مورد علاقه و یا مورد بیعلاقگی من است، آن دیگر بستگی به اخلاق شخصی افراد داشت.
س- ولی لیستی که به اصطلاح به عرض شاه رسیده باشد یا (؟) داشته باشد وجود نداشت.
ج- نخیر. آنچه که بنده استنباط کردم نبود حالا اگر که بوده دیگر خیلی در نهان بوده بنده بیخبر ماندم.
بعد از اینکه مجلس افتتاح شد و آقای آزمون هم به صورت وکیل اول تهران در آمده بود، که البته چون سئوال کردید تصور میکنم وکلای تهران را لااقل، اگر همه مرکز استانها نباشد، وکلای تهران را باید از آن صحبت مستثنی داشت. وکلای تهران وضع خاصی داشتند که بعد در ضمن صحبت به آن میرسیم. این آقای آزمون وکیل مجلس شده بود. در آنجا که من با او برخورد کردم علت مخالفتش را پرسیدم که شما نسبت به من چه مخالفت شخصی داشتید که آنقدر مصر بودید؟ با وجود اینکه قطعاً همه گزارشات هم یک حکایتی از حقیقت داشت.
آن مرحوم با کمال اصرار که حاضر به مواجهه است گفت، «سازمان امنیت مصراً این را از من خواسته بود.» این هم صحیح بود که این آقایان که دست در کار تنظیم لیست بودند مرتباً با سازمان امنیت، حتی دیگر شنیده شد که تلفنی و علنی، تحقیقاتی راجع به افراد میکنند و یا شاید کسب دستوری هم میکنند.
س ـ آن موقع دیگر همهکاره این کار آقای ثابتی بود.
ج ـ بله. «سازمان امنیت به من این طور دستور داده بود که این کار بشود.» مجلس که افتتاح شد نسبت به دو سه نفر در این مجلس از ابتدای تشکیل آن شایعاتی بود. یکی راجع به آقای یاسینی که در نظر است که اعتبارنامه این رد بشود. یکی راجع به وکیلی از بندر بوشهر یا بندرعباس، درست خاطرم نیست، از آنجا و یکی هم وکیل کرمانشاه. قبل از اینکه مجلس تشکیل بشود در تعطیلات تابستان آقای آموزگار به من تلفن کردند، «اعلیحضرت در نظر دارند که این حزب رستاخیز دو جناح داشته باشد و یکی من و یکی آقای هوشنگ انصاری این دو جناح را سرپرستی و هدایت بکنیم. شما آماده هستید با من همکاری کنید در جناح من؟» من هم خیلی استقبال کردم و به وزارت کشور رفتیم و مذاکراتی کردیم و دست در کار جلب وکلا برای اینکه در این جناح آقای آموزگار بیشتر وارد بشوند شدیم. در این کار به سبب خب هم شهرت آقای آموزگار در نزد کسانی که تازه به وکالت انتخاب شده بودند و هم شناسایی من نسبت به وکلایی که قبلاً در مجلس بودند و تجدید انتخاب شده بودند موجب شد که یک اکثریت قابل توجهی که درست خاطرم نیست در این جناح که به اسم جناح پیشرو معرفی شد جمع بشوند. تقریباً میرفت که این جناحها در داخل مجلس همان رل فراکسیونهای قبلی را داشته باشند و بنده هم به سمت سرپرستی این جناح در مجلس، حالا یا انتخاب شدم یا در نظر گرفته شدم که از ابتدا دو گرفتاری پیش آمد. یکی مخالفت شدید دولت که متوسل به اعلیحضرت میشد در اینکه این جناحها مطلقاً وضعیت فراکسیونهای قبلی را پیدا نکنند که در مجلس با همدیگر … یکی هم اختلاف سلیقههایی که با آقای آموزگار در کار داخلی مجلس پیدا میکردیم. آقای آموزگار خب یک طول عمر در کار دولت و اداری و اجرایی خیلی به انضباط و اجرای دستور مافوق و اطاعت از مرئوسین عادت کرده بودند. من هم که تمام عمر روی طبیعتم اصولاً خیلی به این مسائل آن طوری مقید نیستم در کار مجلس. خب اختلاف سلیقههایی پیش میآمد که بر مبنای دوستی و احترامی که من برای ایشان داشتم طوری حل میشد ولی هر چند گاهی باز تجدید میشد. از جمله این مسائل موقعی بود که قرار شد یک رابط بین مجلس و دفتر سیاسی حزب رستاخیز باشد چون در تشکیلات حزب رستاخیز در دفتر سیاسی یک نفر هم به سمت رابط مجلس در نظر گرفته شده بود.
آقای آموزگار تلفنی با من صحبت کردند که آقای دکتر سعید به عرض اعلیحضرت رسیده شده و مورد علاقه است که انتخاب بشود. من خدمت ایشان گفتم که من معتقد نیستم که کار صحیحی باشد چون آقای دکتر سعید را یقیناً آقای هویدا تعرفه کردند که دبیر کل حزب هستند و درست نقطه مقابل مجلس باید یک کسی رأساً خودش انتخاب بکند که عند لزوم در داخل حزب یا پیش دولت استقلالی داشته باشد. خب ایشان باز مصر بودند همین که دستور دادند باید اجرا بشود و به همان ترتیبی که عرض کردم روی همان علاقه قلبی که من به آقای آموزگار داشتم، هم اعتقادی که به خود ایشان داشتم هیچوقت نمیخواستم ایشان را ناراحت بکنم. به ایشان گفتم خب من وظیفه حزبی را انجام میدهم و کار و عقیده خودم را هم به جای خودش عمل خواهم کرد. نتیجه این شد که در جلسهای که برای این منظور تشکیل شد من ابتدا عنوان کردم که دستور رییس جناح جناب آقای آموزگار بر این است که به آقای سعید رأی داده بشود ولی شخصاً عقیده …
س ـ رییس جناح سازنده چه کسی بود؟
ج ـ آقای انصاری.
س ـ نخیر، در مجلس کی بود؟
ج ـ در مجلس آقای الموتی بود. ولی شخصاً عقیده خودم مخالف این موضوع است و بعد صحبت میکنیم. خب این جلسه به همین مناسبت به صورت ناجور و متشنجی درآمد.
س ـ جلسه خصوصی بود؟
ج ـ جلسه جناح که نبود، جلسه خصوصی مجلس بود که چون در آییننامه مجلس برای رأیگیری جهت حزب که چیزی پیشبینی نشده بود، به این جهت در یک جلسهی خصوصی مجلس این کار طرح شده بود. من مسائل کلیتری راجع به اینکه به این رویهای که داریم میرویم اصولاً وضع دموکراسی و مجلس و مشروطه همه دستخوش دخالتهای غیر صحیح قرار گرفته و این طرز انتخاب صحیح نیست. آقای پزشکپور هم که خودش داوطلب این سمت شده بود به اتفاق دوستان خودش با من همصدایی کردند که بله نمیشود آنچه که گفتند انتخاب بکنیم، مجلس باید خودش انتخاب بکند.
دو سه روزی گذشت و یک روزی از دفتر آقای هویدا تلفن کردند و خواهش کردند که ایشان امروز شما را میخواهند ببینند و ساعت سه بعدازظهر منتظر هستند. وقتی آنجا رفتیم دیدیم مرحوم عاملی هم، که دوست نزدیک آقای پزشکپور بود و هنوز هم در حزب پانایرانیست بود، آنجا است که در آن جلسه صحبت کرده بود و قرار بوده که آقای پزشکپور هم برسند که آقای پزشکپور خبردار نشده بودند و نرسیده بودند.
آقای نخستوزیر را که دیدیم با حال خیلی ناراحت و عصبانی یک پروندهای را جلوی من گذاشتند که این را شما بخوانید و ببینید چه است. من آن را که خوب خواندم دیدم یک گزارش خیلی قشنگی از اصول مشروطیت و ارزش دموکراسی و عواقب دیکتاتوری و امثال این حرفها تنظیم شده است به نام اینکه من در آن جلسه این مسائل را گفتم و حتی این عبارت خاطرم هست که، چون آن موقع مرحوم مهندس ریاضی رفته بود به سفر یک مرخصی رفته بود، “رییس مجلس که در واقع منتخب مجلس است اگر از پیشگاه مجلس برای سفر خود کسب اجازه نمیکند سر به کدام آستان میساید؟” از این حرفهای خیلی عجیب و غریب، که من گفته بودم ولی به این صورت نبود. یا همین که قدرت مملکت ناشی از ملت است و نمایندگان مجلس برگزیدگان این ملت هستند و مرکز قدرت سیاسی مجلس است و لا غیر، و از این حرفها.
س ـ که اینها را هم شما …
ج ـ که من گفته بودم ولی نه به این صورت تحریکآمیز. هویدا گفت، «بله این گزارشی است که به اعلیحضرت داده شده که شما آنجا چنین میگویید و در صورتی که موقع انتخاب شما در این دوره آقای آموزگار و من به اعلیحضرت یادآوری کردیم که سازمان امنیت مخالف است.» به ایشان گفتم متأسفانه من یک چند دورهای در مجلس بودم ولی اگر چند دوره در مجلس نبودم این گزارشاتی که اینها تنظیم کردند بهترین ورقه سیاسی است که میتواند توی پرونده من حاکی از عقاید من باشد، خب حالا چه مانعی دارد؟ مرحوم هویدا به من محبت مخصوصی داشت یا شاید میدانست که من با تمام نزاکت، تحمل حرفی را نمیکنم و کار به جای بدی میکشد، مسئله را به این ترتیب خاتمه داد.
برگشت به عاملی راجع به انتخابات تهران گفت، «خب آقا ایشان خودش وکیل میشود چه بخواهی چه نخواهی رأی میآورد حرفش را هم میخواهد بزند، اعلیحضرت هم خودشان میدانند. شما را که من انتخاب کردم دولت انتخاب کرده چرا این حرفها را زدید؟» عاملی مرحوم برآشفت و گفت، «من هیچ نمیدانستم دولت من را انتخاب کرده، اگر دولت من را انتخاب کرده من فردا میروم در مجلس همین این را اطلاع میدهم و هم استعفا میدهم.» هویدای مرحوم گفت، «نه دولت انتخاب نکرده اعلیحضرت فرمودند.» عاملی گفت، «آن را هم من نمیدانستم، اعلیحضرت هم اگر میخواستند که انتخابی بفرمایند، باید من را میخواستند و به من میفرمودند با این شرایط ما میخواهیم تو را انتخاب بکنیم آن وقت اگر من قبول میکردم. اعلیحضرت هم به من حرفی نزدند. علیالظاهر من دیدم که یک هیئتی ائتلاف کردند به عنوان وکالت تهران و در همه محلها میروند صحبت میکنند، نطق میکنند. بنده هم یکی از آنها، بدتر از آنها هم نطق نمیکردم. نطق کردم بعد هم دولت شما گفت شما وکیل شدید.» در این موقع آمدند گفتند که آقای شیراک رسیده. شیراک آن موقع نخستوزیر فرانسه بوده و برای بازدیدی به تهران آمده بود و قراری با آقای هویدا داشت. آقای هویدا هم از این پیشآمد استفاده کرد برای اینکه بحث ناجور را خاتمه بدهد بلند شدیم. بعد زیر گوش به من گفت که به اینها نصیحت بکن که دیگر از این حرفها نزنند و گذشت.
س ـ آقای سعید بالاخره انتخاب شد؟
ج ـ سعید هم با همان ترتیب انتخاب شد. ولی در کشمکش مجلس و حزب رستاخیز مسئله دیگری از ابتدا شروع شد. به این ترتیب که آقای هویدا هم نخستوزیر بود و هم دبیر کل حزب رستاخیز. خب این مسئله یک مغایرتی قاعدتاً با اصل تفکیک قوا پیش میآورد. برای اینکه مجلس به آن صورت که یکپارچه عضو حزب رستاخیز باشد و همه هم همکار دولت دیگر چیزی باقی نمیماند. نتیجتاً برای اینکه یک مقداری این خطوط اصلی کار را تعیین کند و این وکلا را در جهت سیاستهای حزبی قرار بگذارد در ابتدای مجلس دوره بیست و چهارم یک جلسهای از وکلا و سناتورها در آن منزل مرحوم امیر حشمت که سازمان جوانان حزب ایران نوین را روبروی مجلس در توی خیابان دوشان تپه که قبلاً داشتند آنجا تشکیل دادند و مسائلی مطرح کردند در اینکه تشکیلات حزب چگونه انجام میگیرد و نمایندگان دبیر کل در شهرستانها چه وظائفی دارند. مرحوم حسنعلی بیات که سرتیپ ارتش بود یا سرتیپ ژاندارمری از زنجان وکیل شده بود و او دلخوریهای زیادی از نماینده دبیر کل در محل داشت برای اینکه گویا یکی از رقبای انتخاباتی خود مرحوم بیات را به این سمت در آنجا انتخاب کرده بود. بیات هم سابقه کار مجلسی نداشت و رفت آزادانه در پشت تریبون عنوان بکند که در محل خودش به چه اشکالاتی مواجه شده است. خب در حدود سیصد چهارصد نفر وکیل و سناتور بودند و جلسه هم یک مقداری شلوغ بود، مرحوم هویدا هم شاید که دیگر یا خسته بود یا عصبانی یا مصلحتش بود بلافاصله صحبت بیات را قطع کرد، ایشان خودشان جلسه را اداره میکردند، و درصدد جوابگویی برآمد و مدت نسبتاً طولانی در این باره صحبت کرد که این کارهای اجرایی حزب مطلقاً به وکلا ارتباط ندارد و در آن نباید دخالت بکنند. من در ته جلسه نشسته بودم، دستی بلند کردم و آقای هویدا دید و وقت داد. عنوان کردم که یک چند دقیقهای بیشتر به خاتمه جلسه باقی نیست، من فقط آمدم اینجا تقاضا کنم که اسم من را برای جلسه آینده ثبت بکنید تا ببینیم که این چه نوع حزب و مجلسی خواهد بود که مطلبی را که خود گوینده که بیات باشد در ظرف سه چهار دقیقه به او اجازه ندادند صحبت خودش را بکند آقای رییس که در جوابگویی او درست از روی ساعت قریب دو ساعت صحبت کرده و ما تکلیف این نوع حزب را بدانیم. وکلا چون خب همه طبعاً برای وضع خودشان تازه هم وارد شده بودند و علاقهای داشتند که سری توی سرها بیاورند و سناتورها هم که پیرمرد بودند و آن ترتیب جوابهای آقای هویدا به آنها برخورده بود یک مقدار زیادی ابراز احساسات کردند، در صورتی که جای دست زدن و اینها نبود. خب در همین حد صحبت تمام شد.
بعد از اینکه آمدیم پایین، آقای مهدوی که قائممقام آقای هویدا بودند توی محوطه آمد دنبال من که اصلاً ما چرا جلساتی با خود شما نمیکنیم، با خود شما بنشینیم ببینیم چه کار بکنیم؟ من دوستانه به ایشان گفتم که من با کار حزب رستاخیز کاری ندارم. آقای هویدا من را چند روز بعد در دفترشان خواستند که خب به نظر شما این طرز کار حزب و مجلس چطور میشود. نتیجه صحبتی که کردیم به اینجا رسید که پس بهتر است که هیئت رییسه مجلسین و رؤسای کمیسیون از هر مجلس هر از چندی با دولت یک جلسات مشترکی داشته باشند که دولت برنامهها را به میان بگذارد و آنجا بحث بکنند تا لااقل اینها در داخل مجلس آن چیزی را که استنباط کردند که مورد علاقه است که باید پیش برود خودشان تعقیب بکنند نه اینکه در دقیقه آخر مطلب به صورت دستور اعلام بشود. این مطلب باعث شد که قریب یک دو سالی، سه سالی این جلسات بین دولت و رؤسای کمیسیونها و هیئت رییسه مجلسین ماهی یک بار در این صورتها تشکیل میشد.
راجع به این جلسات یک خاطره تأثرانگیزی، شاید باید گفت، بنده دارم که اکثر آقایان وکلایی که به این سبب برای کار سیاست دولت در آنجا جلسه میشد نسبت به حوزه انتخابیه و مسائلی که قاعدتاً در نطق قبل از دستور توی مجلس باید مطرح میشد نکاتی را مطرح میکردند. خب آقای هویدا هم خوشوقت میشدند که در همان حدود کار برگزار میشود. تا یک روزی که نزدیک شب عیدی بود که آخرین عید رفتن آقای هویدا شد یعنی قاعدتاً سال ۱۳۵۶ میشود، جلسه تشکیل شده بود من وقت گرفتم و در آن جلسه من با مقدماتی توجه دادم که تاریخ را به این جهت تنظیم میکنند که اجتماعات آینده از روی آنچه که در گذشته شده تجربه بیاموزند و چون آقای هویدا خودشان رشته تحصیلاتش رشته تاریخ است خوب میفهمند من چه میگویم و از شما هم آقای هویدا تقاضا میکنم که برخلاف همیشه که بعضی از اوقات حرفهای من موجب تکدر خاطری فراهم میکند و یا ناراحتیها را شما روی دوستی سعی میکنید، اینها را یک جوری تعبیر و تفسیر بکنید که سوء نیتی در کار نبوده امروز عبارات و کلمات من با توجه به تمام معانی دارم اعلام میکنم، هیچ جای تفسیر نماند، آنچه در مملکت ما میگذرد درست آن چیزی است که آدم در تاریخ میبیند، در کشور شمالی ما روسیه قبل از انقلاب گذشت و سه مطلب هم جلب توجه میکند:
(۱) هر تصمیمی که دولت میگیرد یا اعلیحضرت دستوری میفرمایند این قطعاً حکایت از یک اطلاعاتی دارد نسبت به مسائلی. ولی تصمیمات اخیر در مملکت این شکل است که مطلقاً اطلاعاتی نسبت به کار مملکت ندارند و من علاقمند هستم که ببینید این سازمان امنیت و اطلاعات با این بودجه و اختیارات بسیار وسیع که شاید درخور مملکت ما نیست چه نوع گزارشاتی به اعلیحضرت میدهد که تصمیمات هیچ نسبتی با اوضاع کار مملکت ندارد.
(۲) یکی دیگر تبلیغات است که باز با وجود این همه بودجه زیادی که هیچ متناسب بودجه مملکت ما نیست صرف تبلیغات میشود همه هم این بودجه را تصویب میکنند برای اینکه فکر میکنند بقاء مملکت بستگی به بقاء رژیم دارد، بقاء رژیم هم بستگی به محبوبیت اعلیحضرت دارد. از این آقای شریف امامی، که آنجا بودند، خواهش میکنم که ایشان از مادر اعلیحضرت که مسلماً علاوه بر محبت پادشاهی، محبت فرزندی هم به ایشان دارند بپرسند. غروب به غروب این رادیو و تلویزیون و مطبوعات ایران در این همه تعریف و تملق و سجایایی که از اعلیحضرت میگویند محبوبیت اعلیحضرت را اضافه کردهاند یا کم کردهاند؟ هر چه ایشان بگویند بنده قبول میکنم. و کار به آنجا رسیده است که مردم دیگر حاضر به شنیدن اخبار رادیو هم نیستند. که در آنجا یکی از آقایان شاید برای توجه دادن من یا خودشیرینی گفتند که آقای قطبی از منسوبین علیاحضرت هستند. من هم شاید یک قدری تحت تأثیر احساسات گفتم صحبتهایی که من میکنم از وجود خود علیاحضرت بالاتر است، موجودیت مملکت و سلطنت مطرح است نه علیا حضرت.
(۳) قسمت آخر انتصابات است. وقتی که در فارس شلوغ شده بود یک روزی این آقای سپهبد ورهرام، چون ورهرام رییس کمیسیون کشاورزی بود در مجلس سنا که به سمت استاندار فارس انتخاب شد و همه ملت هم فهمیدند که ایشان چون نظامی است و شدید و خشن میرود که شمشیر را از رو ببندد و امنیت ایجاد بکند. ولی انتصابات اخیر مملکت، البته توجه بنده آن موقع به انتصاب آقای راجی بود به سمت سفیر ایران در انگلستان، همه مردم را در قبال یک علامت استفهام قرار میدهد که این انتصابات بر چه پایهای میتواند استوار باشد. اگر شما نمیدانید آقای نخستوزیر من به شما میگویم. همه معتقد بر این شدند که انتصابات در صدرهای بالا مربوط به فعالیتهای صبح تا غروب نیست، مربوط به فعالیتهای شب تا صبح است. حالا شما هستید و این مملکت. خدا رحمت کند باز مرحوم هویدا را، خب من انتظار عکسالعمل خیلی شدیدی داشتم از این حرفها، که مرا صدا کرد و …
س ـ خبرنگاری در این جلسه بود؟
ج ـ خبرنگار که مطلقاً نبود. هویدا صدا کرد و گفت، «بله رامبد که صحبت میکرد من پیپ میکشیدم و حالا رامبد سیگار برگ دوست دارد بروید سیگار برگ بیاورید.» سیگار برگ برای من آوردند «که من جواب بدهم. همه از من ایراد میگیرند که چرا با تمام مخالفتهایی که این مدت رامبد میکند، من همیشه نسبت به او دوستیام را حفظ کردم برای این است که وقتی که فلان کس حرف میزند تنها مواقعی است که من احساس میکنم نخستوزیر هستم و مطالب را در سطح مملکت عنوان میکند. آقای فلان کس شما آمدید راجع به خرمای کجا صحبت میکنید این با اداره صادرات وزارت بازرگانی است و به من مربوط نیست.» آخر یکی دو نفر راجع به خرما صحبت کرده بودند. «آقای دکتر کیان شما راجع به شهرضا صحبت میکنید این با اداره فلان وزارت کشور است نه با من.»
روایت کننده: آقای هلاکو رامبد
تاریخ مصاحبه: چهاردهم آگوست ۱۹۸۳
محل مصاحبه: شهر نیس ـ فرانسه
مصاحبه کننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱۶
گفتند، «شما آقای رامبد که گفتید من تحصیلات تاریخ دارم، من اصلاً متخصص تاریخ ایران هستم ـ علاقمند به تاریخ ایران هستم و باید بدانید که کشور ایران را هیچوقت نه سازمان امنیت، نه سازمان تبلیغات، نه انتصابات مقامات نگه داشته است. کشور ایران همیشه یک شیشه عمری دارد و آن شخص پادشاهش است که اگر پادشاهش خوب باشد کشور میماند و اگر خوب نباشد نمیماند.» بدین ترتیب ایشان نزدیک به دو ساعتی از تاریخ ایران و کوروش و خشایار شاه و انوشیروان و نادرشاه و شاه عباس و هر چه دلشان میخواست صحبت کردند که «این پادشاهان هستند و با بودن اعلیحضرت شاهنشاه آریا مهر شما نباید هیچ نگرانی خاطر داشته باشید. فقط یک اشکال هست که جای نگرانی خاطر است و آن همین حرفهایی است که شما و امثال شما میزنید و یک چهار تا ناواردتر هم که اینجا تازه وکیل شدند میشنوند اینها هم اینها را به صورت خبر توی خانههایشان میگویند و توی خانهشان هم کلفت و نوکر که میشنوند میروند جنوب شهر میگویند و نتیجتاً یک کلاغ و چهل کلاغ همین حرفها باعث از بین رفتن مملکت میشود نه آن حرفهایی که شما میگویید.» خب بنده دیگر جوابی نداشتم بدهم یعنی اصلاً نمیخواستم، آنجا جای بحث آن شکلی نبود صحبت هم کرده بودم، جلسه پایان گرفت. موقع رفتن دم در ـ ایشان با بقیه خداحافظی کرد و من را نگه داشت و آقای شادمان هم که آخرین نفر با ایشان ایستاده بود ایشان را هم روانه کرد و در را بست. گفت، «فلان کس تو خبری داری؟ چیزی هست؟» گفتم بله، یکی از دوستان قدیمی من آقای خردمند که هر از هفت هشت سال یک دفعه سری به من میزند امروز قبل از آمدن نهار پیش شما نگران آمد دفتر و میگفت که خانوادهاش را برده بود به راهآهن بفرستد به مشهد. ازدحام زیادی در ایستگاه راهآهن بود به سبب تأخیر یا برخورد ترنها که مشایعین و مستقبلین خیلی آنجا معطل شده بودند و ناراحت بودند، مردم گروه به گروه جمع میشدند و به طنز و تمسخر میگفتند این وقایع مهم نیست، زنده باد شاهنشاه آریامهر و بقیه هم میگفتند زنده باد شاهنشاه آریامهر ولی به مسخره.
خب کسی هم نمیتوانست مزاحمشان بشود. گفت من دیدم محیط خوب نیست و خواستم بیایم از آنجا، تاکسی گرفتم که بیایم به ایستگاه اتوبوس برای رفتن به منزل که شمیران بود، در اتوبوس هم که شایع بود که مأمورین سازمان امنیت بعضاً هستند یا شوفرها اصولاً خودشان خبر میرسانند، دیدم که رأساً دارند خیلی علنی … خاطرتان هست توی تاکسیها همه جور آدم قاطی سوار میشدند، تاکسی شده بود یک اتوبوس کوچولو. توی تاکسی هم فحش میدادند به افراد خانواده سلطنتی. از جلوی این دفتر آل-ایتالیا رد شدم آمدم پیش تو که ببینم چه خبر است؟ موضوع چیست، چطور است؟ خب من داشتم میآمدم پیش شما خبری که نداشتم او را روانه کردم ولی پیش خودم تجزیه و تحلیل کردم دیدم که خب نارضایتیهایی بر اساس همین سازمانها و به این ترتیب قطعاً هست که صحبت کردم. ایشان گفتند، «خب چرا نمیروی به اعلیحضرت این حرفها را بگویی؟» گفتم نه من که در ابتدای صحبت گفتم که چرا این مطالب را اینجا میگویم. در ابتدای صحبت به شما گفتم که مطالبی هست که در جلسه علنی جای صحبتش نیست برای اینکه خودش بیشتر باعث نگرانی افراد میشود. جلسه خصوصی مجلس من خواستم مطلب را مطرح کنم برای اینکه دیگر چون اخبارش در خارج نیست. هر کس مطابق میل خودش تعبیراتی میکند و یک کلاغ و چهل کلاغ واقعی میشود. خدمت اعلیحضرت نخواستم بروم بگویم برای اینکه ایشان رسمشان نیست وکلا را بپذیرند تازه من هم بروم بگویم یک نفری سمتی ندارم که از طرف همه مملکت صحبت بکنم من هم یکی از چند صد نفر. این کار کار شما است که بروید بگویید.
گفت، «مطمئن باش من که نمیگویم.» بله، خدا رحمتش کند گفت من که نمیگویم. بعد رفتم آقای، بعد از آن جلسه، شریفامامی را دیدم و از ایشان خواهش کردم که حتماً بروید مطالبی را به عرض اعلیحضرت برسانید. ایشان هم با تمهیدی اظهار کردند که نه نتیجهبخش نیست. بعد رفتم مرحوم دکتر اقبال را دیدم و از ایشان خواهش کردم که به یک ترتیبی این مسائل را حل کند. دکتر اقبال مرحوم همان رویهای که داشت گفت، «اعلیحضرت خودشان از همه چیز باخبر هستند و جای صحبت نیست.» او هم در واقع نگفت.
س ـ آقای علم هنوز بود یا نبود؟
ج ـ علم در آن موقع بیشتر ناخوش بود و در سفرهای معالجاتی بود و وزیر دربار بود ولیکن در مسافرت بود و در کار نبود.
س ـ آن آقای فردوست.
ج ـ با فردوست بنده تماس زیادی نداشتم. ولی دو جلسه من با ایشان داشتم که هر دو جلسه باعث، دو سه جلسه، تعجب شد. یکی که راجع به آن مسئله مصونیت بود که در هر حال جوابی دادند که مانعی ندارد. ولی یک بار ایشان را خاطرم نیست برای چه مسئلهای من باید میدیدم، هان، برای همین اصلاً … بله برای همین من میدیدم، در این روزنامه آیندگان عکس خانواده سلطنتی را روی درشکه سربازی انداخته بودند که در کوهستان اتریش یا سوییس مشغول تفریحات زمستانی هستند با پالتو خز و کلاه خز اعلیحضرت و بچههایشان نشسته بودند و پهلوی آن هم درشت خبر یک واقعه سیل یا زلزلهای که چند صد نفر زیر آوار ماندند و بچههای دیگر را هنوز پیدا نکردند.
من آقای فردوست را برای همین رفتم دیدم و توی اتاق خود ایشان هم یک مجلهای بود که همین طور که چشمم افتاد ضمن شرح مجله نوشته بود که استالین یکی از بورسیههای خانواده تزار بود. به آقای فردوست گفتم که خب این چیزی را که شما دارید میخوانید، روزنامه را که دارید میخوانید چه احساسی در شما میگذرد، چرا عکس این تفریح را پهلوی جایی که جسد مردهها را درآوردند گذاشتند؟ گفت، «اینها هر کدام پروندههای علیحدهای دارد. اگر میل دارید بیایید من بگویم در اختیار شما بگذارند.» گفتم، «من که صلاحیت این کار را ندارم و شما اطمینان خاطرتان به این اعضای سازمان تبلیغات است که تصادفاً توی این یکی روزنامه که در دفتر خود شما است میبینم سابقهی همه اینها که اکثراً چپی بودند حالا به همکاری شما گرویدند شبیه استالین بورسیههای تزار بودند این چه جور است؟». ایشان با همان نحوهای که خیلی کم حرف میزد و خودش را آدم خستهای نشان میداد جواب قانع کنندهای به من نداد.
یک جلسهی دیگر هم راجع به همان مسئلهی اصلاحات ارضی که بعد به عرض خود اعلیحضرت رساندیم و اصلاح شد من ایشان را دیده بودم بعد از چندی دیدم که آقای دریابگی که از منسوبین اعلیحضرت بود، یعنی شوهرخاله علیاحضرت بود ولی آدمی ناراضی و نقاد بود، آمد پیش من و گفت، «من از این کارهای اصلاحات ارضی انتقاداتی داشتم و اینها در مهمانی خدمت اعلیحضرت با آقای فردوست صحبت کردم. فردوست گفت من بیایم پیش شما.» خیلی تعجب کردم پیش من چرا؟ این وقایع انقلاب ایران که پیش آمد و بیرون آمدیم من پیش خودم این شکل از ذهنم گذشت نکند که اصلاً آن مذاکراتی را که آقای فردوست در آن موقع میکرد چه درباره آن روزنامه چه درباره آشنا کردن مخالفین این حوادث اصلاحات ارضی با همدیگر واقعاً در کنه ضمیرش یک نوع دشمن تراشیهایی برای دستگاه میبوده یا نه دیگر آن را نمیدانم، ولی راجع به فردوست فرمودید من همین دو تماس را با او داشتم، تماس دیگری نداشتم.
س ـ مطالب ضد و نقیض این طوری در روزنامهها زیاد دیده میشد و آن موقع صحبت بود که آیا کسانی هستند که میخواهند خیلی سریع مردم را، گروههای مختلف را بر ضد شاه و دولت بکنند. من یک عکسی یادم هست که اعلیحضرت از مسجد، کجاست آن زیارتگاه در شیراز، بیرون میآمدند تیتر بزرگ زده بود بعد هم کنارش یک مطلبی راجع به کیش نوشته بود، درست کنار همدیگر. و یکی از آقایانی که سناتور بود و خیلی طرفدار سرسخت اعلیحضرت بود سخت ناراحت شده بود که این یک نوع دشمنتراشی است. خود شما هم برخورد به این چیزها میکردید؟
ج ـ خیلی نخیر. من اصولاً خیلی روزنامههای ایران را نمیخواندم برای اینکه کم و بیش در وقایعی که وارد بودم بعد میدیدم که چقدر خبر با واقعیت متفاوت است و کم و بیش هم تقریباً از وقایع اطلاع داشتم، احتیاجی به آن مطالب روزنامه نداشتم ولی متأسفانه همان طوری که فرمودید روزنامهها نقش مؤثری برای مردم داشتند، یعنی در برانگیختن مردم داشتند.
س ـ یک سؤال دیگر در مورد مطبوعات، یک زمانی بود که تعداد زیادی از روزنامهها را بستند یعنی دیگر محدود شد به چند تا روزنامه. از جمله توفیق مثل اینکه بسته شد. آن موقع شما در مجلس بودید؟ نبودید؟
ج ـ توفیق با بقیه بسته نشد. در دوره آقای علم بود و آقای تفضلی که یک مرتبه تعداد زیادی از روزنامهها را اجازههایشان را لغو کردند. بعد در دوره آقای هویدا یک بار دیگر تصفیه و غربال شد و به نوعی برای آنهایی هم که باقی مانده بودند انگار سردبیرها را خودشان منصوب میکردند.
س ـ در آن موقع این را …
ج ـ بنده تماسی نداشتم با این واقعه.
س ـ عکسالعملی چیزی که
ج ـ نخیر بنده نداشتم. در مجلس بیست و چهارم واقعه دیگری که از خاطرم میگذرد لایحهای بود مربوط به فروش تأسیسات کشاورزی به بخش خصوصی که شایع بود آقای هژبر یزدانی علاقمند است یا داوطلب است که این تأسیسات را فرضاً بخرد و ضمناً وزارت کشاورزی هم در نظر دارد که خودش را از این تأسیسات خلاص بکند. ولی اصولاً معاملاتی که آقای هژبر یزدانی میکرد، و ارتباطاتی که با مرحوم نصیری و امثال اینها داشت معاملات سودمندی برای دولت نمیتوانست باشد. در لایحه اسمی از هژبر یزدانی نبود. فقط مجوزی بود برای فروش. با این کار ما در مجلس مخالفت زیادی کردیم. من خودم با لایحه مخالفت داشتم. مرحوم روحانی هم که هم من با او دوست بودم و هم نسبت به خیلی کارهایش ایراد داشتم هر چه تلاش کرد این کار به سازش انجام نگرفت تا آخر سر چه مطلبی پیش آمد که من اعلام کردم در هر حال من به این لایحه رأی مخالف خواهم داد.
اعلیحضرت در آن موقع شدیداً مقید بر این بودند که اعضای حزب باید نسبت به لوایح دولت، چون دولت حزبی است رأی موافق بدهند.
س ـ یعنی همه چیز به اتفاق آرا بود.
ج ـ به اتفاق آرا بود. خب من هم رأی مخالف دادم. شب آن روز آقای مهندس ریاضی مرحوم تلفن کرد که آقای رامبد، اعلیحضرت خیلی ناراحت شدند و نسبت به این رأی شما بازخواست میکنند که چطور کسی رأی مخالف داده است. من سعی کردم که ذهن ایشان را روشن بکنم که مانعی ندارد ولی در هر حال ایشان … چون توی روزنامه هم با همان ترتیبی که فرمودید روزنامهنویسها با زرنگی خاصی مسئله را منعکس کرده بودند که فلان کس اعلام کرد که رأی مخالف میدهد بعد هم یکی دو تا رأی مخالف بود معلوم بود که مربوط به بنده است.
آقای آموزگار شدند دبیر کل حزب رستاخیز. آقای دکتر مجیدی به جای ایشان به رهبری جناح پیشرو منصوب شدند.
س ـ ایشان را کی انتخاب کرده بود؟
ج ـ ایشان طبعاً از طرف دبیر کل لابد باید انتخاب میشد، قطعاً با کسب اجازه از اعلیحضرت. آقای مجیدی برای سر و صورت دادن به جناح تعدادی از شخصیتهای خارج از مجلس و تعدادی هم از مجلسیها از جمله بنده را برای یک جلسه مرکزی این جناح دعوت کردند. از جمله آقای دکتر شاهقلی بود و آقای مهندس توکلی ذوبآهن که بعداً وزیر شد. دکتر شیخالاسلامزاده وزیر بهداری.
س ـ شاهقلی که دوست نزدیک آقای هویدا بود توی جناح شما چه کار میکرد؟
ج ـ خب در این جناح هم دوستانی داشتند. بعد مسئله را مطرح کردند که با حزب چه کنیم؟ صحبتهای مختلف شد و در آنجا من مطرح کردم که چند نکته را شما آقای مجیدی روشن کنید. اگر شما هم در حد ما میتوانید با اعلیحضرت تصمیم بگیرید که اصلاً تشکیل این جلسات موردی ندارد، شما چرا آمدید جلسه را اداره کنید؟ اگر میتوانید خدمت اعلیحضرت برسید و تکلیفی تعیین کنید خب این چند نکته را تعیین کنید. اولاً حزب به مفهوم این است که یک عدهای جمع میشوند، یک افکار سیاسیای دارند سعی کنند قدرت را به دست بگیرند و آن افکار سیاسی را در مملکت پیاده کنند. حالا الساعه قدرت به دست اعلیحضرت است ما هم هیچ معاند ایشان نیستیم، افکار سیاسی ایشان هم دارد پیاده میشود پس بنابراین این حزب را ما داریم تشکیل میدهیم که با ایشان مبارزه کنیم بر علیه ایشان افکار را پیاده کنیم؟ این که نیست.
قسمت دوم، هر حزب یک اصولی دارد. در ایران تا صحبت حزب میشود فکر میکنند آن کسانی که سابق عضو حزب توده بودند آنها راجع به مسائل حزبی اطلاع دارند و بنابراین تنها مطلبی که از حزب اینجا منعکس است انضباط حزبی است. میگویند چون در حزب توده این صحبت بود. اگر نظر اعلیحضرت بر این است که فقط حزب تودهایها میتوانند کار حزب را بچرخانند چرا حالا میروند آنهایی را که از حزب توده بیرون کردند … اجازه بدهند که خود ماها یک مدتی برویم و تعلیمات حزب توده بگیریم و بیاییم کار مملکتمان را بکنیم. من دیدم جلسه خیلی به سردی گرایید و بعد تمام شد و بعد همه شروع کردند به خندیدن. مجیدی آمد یک دیدهبوسی با من کرد. من معلوم شد هیچ اطلاع نداشتم که خود مجیدی و این دکتر شیخالاسلامزاده و همه اینها مال حزب توده بودند. در هر حال این بحث به هیچ جا نکشید.
یکی دیگر هم با آقای هویدا همیشه شوخی میکردیم چون این جناحها را ایشان هی اصرار داشتند که اعلیحضرت فرمودند اینها بستر فکری هستند. با آقای هویدا ضمن همین صحبتها میگفتیم بستر جایی است که آدم میخوابد، یعنی جایی که بخوابد؟ یا موضوع بستر رودخانه است که فکر میرود؟ این بستر فکری اصلاً چیست؟ تا به امروز هم که خدمت شما هستیم من درک نکردم که اینها چه جور بستر فکری هستند که با هم هیچ معارضهای نباید داشته باشند.
یک دو نکته کوچکی دیگری که باقی میماند از خاطره مجلس بیست و چهارم. یکی بازدید علیاحضرت از کتابخانه مجلس شورای ملی بود. یک روزی آقای رییس مجلس تلفن کردند که یک بازدید خصوصی است و بقیه وکلا هم شرکت نمیکنند، یک تعداد معدودی بیایید که علیاحضرت خصوصی میخواهند کتابخانه مجلس را بازدید بکنند. علیاحضرت تشریف آوردند و با علاقهای که نسبت به تابلوها و اینها داشتند مقدار زیادی تابلو به صورت اکسپوزیسیون در کتابخانه مجلس نصب کرده بودند، به آنها توجه کردند که بعد من متوجه شدم و معلوم شد که این تابلوها تابلوهای مرحوم کمالالملک است که خانواده آن مرحوم متوسل به علیاحضرت شدند برای اینکه این تابلوها را بخرند.
علیاحضرت بعد از اینکه این تابلوها را تماشا کردند موقع خروج از آنجا به آقای رییس مجلس گفتند که خب این آثار قیمتی مملکت را باید برای مملکت نگه داریم و شما خوب است که اینها را برای مجلس بخرید. رییس مجلس عنوان کرد که مجلس که برای این کار بودجهای ندارد که تابلو بخرد این را باید فرهنگ و هنر بخرد. علیاحضرت به این خانواده کمالالملک که قیافه لباس و اینها هم نشان میداد از خانوادههای قدیمی ایران هستند و با لباسهای متجدد مبدل نشدند، اینها شروع به چانه زدن با علیاحضرت کردند که ما آخر زندگی نداریم که تخفیف بدهیم. علیاحضرت فرمودند، «خب شما هم برای اینکه اینها در ایران بماند باید قیمت زیادی به بودجه مملکت تحمیل نکنید.» اینها شروع به چانه زدن کردند که ما این تنها میراثی است که به ما رسیده است، چرا تخفیف بدهیم؟ این وسط علیاحضرت به صورت یک دلال درآمده بود که هی این طرف میگفت من بودجه ندارم و آن طرف میگفت من تخفیف نمیدهم. من برای اینکه از این بنبست دربیاییم به ایشان عرض کردم که این خانمها نمیدانند هر خدمتی برای مملکت بکنند یک روزی برمیگردد به خودشان. کما اینکه جد من هم احتشام السلطنه که اصلاً بنیانگذار این کتابخانه بود و کتابهای اینجا اکثرش اهدایی او است نمیدانست که موجب میشود یک روزی نوه خودش افتخار داشته باشد در خدمت علیاحضرت در اینجا شرکت کند به این مناسبت بقیه کتابهای خطی آن مرحوم که به ارث به من رسیده من به رایگان به کتابخانه مجلس میدهم و این خانمها هم میدانند به خودشان برمیگردد. علیاحضرت از این رهگذر خیلی خوشحال در رفتند، در که نرفتند تشریف بردند.
بعد از آقای پروفسور عدل شنیدم که ایشان که برگشته بودند به کاخ، موقعی بوده است که اعلیحضرت و مهمانهای خصوصی و شخصیشان جمع بودند، علیاحضرت با حالت تعجبی فرموده بودند، «چطور شده که یک کسانی این طور دست بده دارند و یک کسانی آن طور سمج.» اعلیحضرت با خیلی تفریح و خنده گفته بودند، «اصولاً باید بدانید که توی این مملکت یک کسانی هستند که هر چه به آنها بدهید کمشان است و یک کسانی هم هستند که عقلشان نمیرسد به رایگان یک چیزهایی میدهند.» این را تعریف میکرد.
یک دفعه دیگر علیاحضرت به جلسه علنی تشریف آوردند. شایع بود در آن موقع که اعلیحضرت علاقمند هستند که والاحضرت ولیعهد و علیاحضرت نسبت به مسائل مملکت آشنایی بیشتری پیدا کنند، از آن جمله دیدن وضع جریانات مجلس بود. آقای رییس مجلس قبلاً با من صحبت کرده بود که موقعی که امروز بعدازظهر علیاحضرت میآیند، ممکن است مقارن وقتی باشد که یکی از نمایندگانی که تجربه زیادی ندارد یا مسائل خستهکنندهای راجع به فقط حوزه انتخابیهشان و امثال اینها مطرح میکند شما صحبتی را که میخواهید در بودجه بکنید ترتیبی بدهیم که در آن موقع صحبت بکنید که علیاحضرت میآیند. بنده با استفاده از این موقعیت، البته اکثر وکلا بیاطلاع بودند از آمدن علیاحضرت و من هم قصد صحبتی نداشتم در آن بودجه، مقدماتی در مورد ارقام و مسائل بودجه به صورت اختصار بحثی را شروع کردم تا رسیدن علیاحضرت و موقعی که علیاحضرت رسیدند …
س ـ جای مخصوص داشتند میآمدند و مینشستند؟
ج ـ اصولاً در مجلس یک غرفه مخصوص سلطنتی هست که تنها دفعهای که در ظرف این بیست سال ما دیدیدم که از خانواده سلطنت آمدند همان یک دفعه بود، آقای نهاوندی هم همراه ایشان بودند.
س ـ ایشان رییس دفترشان بودند؟
ج ـ رییس دفترشان بودند. که گویا با هلیکوپتر آمده بودند به محوطه مجلس و بعد آمدند. بنده با ورود علیاحضرت ضمن چند کلمه خیرمقدمی که آمدند ایشان صحبت را برگرداندم و به عنوان اینکه بودجه مملکت برای یک سال است. حالا که علیاحضرت اینجا آمدند و با بازگویی که از مطالب خدمت علیاحضرت میکنند مسائل اساسیتری که برای همه سالها مطرح باشد باید بحث بکنیم و مطلب را بردم در صحبت فضیلت و تقوی که در مملکت به کلی فراموش شده و توجه دادن به اینکه فقر اخلاقی به مراتب بدتر از فقر مادی است و اگر که ما به این مسئله توجهی نکنیم خطر بزرگی مملکت را تهدید میکند. که از آن جلسه اثری ندیدم شاید خیلی مطبوع طبع واقع نشد.
یک بار دیگر هم علیاحضرت در همین دوره سفری کردند به گیلان. در آن موقع به دنبال همین مسئله آشنایی به شهرستانها و مسائل مملکت ایشان سفرهای استانی میکردند. در این سفرها به استان آنچه دستگیر من شد طبق همان طرحی که آقای ثابتی گویا تعقیب میکرد در مملکت، اکثر استاندارها چون از سازمان امنیت درباره سوابق اینها تحقیقی میشد آنجا آقای ثابتی گویا اعمال نظرهایی در این انتصابات میکرد. از دوستان خصوصی ثابتی بودند که دستورالعملهای او را تعقیب میکردند. در این بازدید آن استانداری که در محل بود، آقای مهندس معتمد کارمند وزارت کشور بود، ترتیبی داده بود که وکلای مجلس و سنا در این مراسم شرکتی نداشته باشند. خب حقیقتش را به شما بگویم من شخصاً خوشوقت بودم برای اینکه دیگر در طول این بیست سی سال برای من دویدن پشت سر این اجتماعات یک قدری خسته کننده شده بود.
ولی سه چهار تا از این وکلا که دوره اولشان بود که وکیل شده بودند برای حوزه خودشان به خصوص خیلی زننده میدیدند که اینها در این مراسم نباشند موضوع را مهم تلقی کردند. چون بعد از آن استقبالی که در فرودگاه از ایشان کردیم من رفتم که بروم به طالش برای خودم چون علیاحضرت هم طالش نمیآمدند میرفتند ماسوله را تماشا کنند. ماسوله یک دهی است در نزدیکی فومن که از جهت ساختمان در دامنه کوه که سقف هر کدام حیاط بالایی است خیلی جالب است. این آقایان وکلا در بندر پهلوی پیش من آمدند که خب این خیلی زننده است و اینها. گرچه احتیاط میکردند و راه دستشان نبود ولی در هر حال پیشنهاد من را قبول کردند و من شرحی نوشتم خدمت علیاحضرت که این نحوه برنامه تعبیر به این میشود که علیاحضرت نسبت به اهالی گیلان یک کدورتی و بیعنایتی دارید که نمایندگانشان را میل ندارید در جلسات شرکت داشته باشند. خب چون ما هم اطلاع نداریم که این بیعنایتی از چه ناشی میشود که کار خودمان را اصلاح کنیم مبادرت به این نامه کردیم.
آقای رستم بختیار که همراه بود و از دوستان من بود خواهش کردم و ایشان این نامه را به علیاحضرت دادند. بلافاصله شب دیدیم فرستادند که آقایان دو نفرشان برای شام بیایند در خدمت علیا حضرت. البته من که نرفتم ولی از بقیه آقایان خواهش کردم یکی دو نفرشان رفتند. بعد که علیاحضرت برگشتند به تهران دیدیم از دفتر مخصوص نامهای به صورت بخشنامه برای همه وزارتخانهها صادر شده و ضمناً هم برای مجلس فرستادند در آن تابلو … مینویسند که بله در این سفرها باید نمایندگان مجلس حتماً باشند در خدمت علیاحضرت و توضیحاتی بدهند. معلوم شد که درصدد تحبیب برآمدند و این اشاره موضوع به نظراتی بود که سازمان امنیت در دور کردن تمام مقاماتی که احتمالاً مطالبی را به عرض علیاحضرت و اعلیحضرت برسند داشت که جز گزارشات خودشان شاید چیز دیگری مؤثر نباشد.
اصولاً این سفرها انگار همیشه یک سروصداهایی به دنبال داشت. از جمله سفر علیاحضرت به زنجان بود که در آنجا همین دوست ما خدا رحمت کند مرحوم سرتیپ بیات با خانواده ذوالفقاری رقابت شدیدی داشت برای اینکه خانواده ذوالفقاری که از قدیم در آنجا متنفذ بودند و مالک بودند و در واقع گرداننده تمام امور زنجان بودند. بیات هم سابقه زیادی در آنجا نداشت، در واقع روی نداشتن زمینه برای دیگران این وکیل شده بود. خب طبیعی است که به سبب وکالتش یک عده مخالفین ذوالفقاریها به دور این جمع شده بودند و این هم میخواست اظهار وجود در آنجا بکند. علیاحضرت در تشریففرمایی به زنجان رفته بودند منزل ذوالفقاریها. خب این را بیات اطلاع نداشت که نسبتی هم داشتند در ایام تحصیلی و اینها هم خیلی آن خانواده ذوالفقاری روابط حسنهای با خانواده دیبا داشتند. این مسئله موجب ناراحتی بیات شده بود که برگشت در مجلس نسبت به تنظیم این نوع برنامهها اعتراضاتی کرد و کار به جنجالی کشید که باز هم به این ترتیب آن مرحوم بیات را منع کردن از این صحبتها.
دیگر خاطرهای از مجلس بیست و چهارم الساعه در ذهنم نیست.
س ـ تغییر تاریخ به تاریخ شاهنشاهی در چه زمانی صورت گرفت؟ و این چه وضعی داشت؟
ج ـ تغییر تاریخ به شاهنشاهی در پنجاهمین سال سلطنت خاندان پهلوی صورت گرفت. یک مجلس مشترکی، ضمن سایر مراسم، از مجلس سنا و مجلس شورا تشکیل شد که از هر کدام مجلسین چند نفر در آنجا صحبت کردند و بعد با تمهید مقدمه قبلی مرحوم دکتر سعید که رابط حزب و مجلس بود یک طرحی به امضای عدهای از وکلا آنجا تقدیم کرد که این طرح مبنای این تغییر مبدأ تاریخ بود. خب در واقع از این جهت مطبوع طبع اعلیحضرت قرار گرفته بود و آنهایی که درست کرده بودند طوری بود که میشد دو هزار و پانصد و سی و هفت یعنی تعداد سلطنتهای سالهای سلطنت اعلیحضرت یا دو هزار و پانصد و سی و پنج در آنجا منعکس میشد که بعد از دو هزار و پانصد سال سلطنت به اعلیحضرت رسیده است.
س ـ مبتکر این معلوم شد چه کسانی بودند؟
ج ـ من اطلاع دقیقی ندارم ولی حدس میزنم این امور بیشتر در حیطهی ابتکارات آقای شفا قرار میگرفت.
س ـ معاون فرهنگی
ج ـ شجاعالدین شفا بله.
س ـ یک مطلب دیگر این کمیسیون شاهنشاهی بود. این هم آن اواخر خیلی نقش مثل اینکه مهمی داشت. آن چه تداخلی با حزب و مجلس و اینها پیدا کرده بود؟
ج ـ کمیسیون شاهنشاهی کاری با مجلس مطلقاً نداشت. ولی مسلماً با دولت خیلی کار داشت که در واقع خودشان این مسائل را طوری برملا میکردند که مردم را به نارساییها بیشتر تحریک میکردند. در این مورد هم خاطرم هست که روزی من رفتم آقای هویدا را دیدم و از ایشان گلایه کردم و گفتم ممکن است من این مطلب را در مجلس کنم. شما در هر حال نخستوزیر مملکت هستید که تمام مجلس به شما رأی داده و این را من صحیح نمیدانم که رییس دولت را یک دستگاه دیگری محاکمه بکند در واقع، اگر مسئلهای هست بدهید به مجلس این کار را بکند. خب ایشان باز با آن خوشرویی و طرز خاصی که داشتند گفتند «حالا دیگر دست از مخالفت با دولت برداشتی. به عنوان حمایت از دولت با دستگاه دیگری داری مخالفت میکنی؟ من که خودم اینها را جواب میدهم عیبی ندارد.» ولی خب به نظر من از کارهای بسیار غلط بود. نمیدانم مبتکر آن کی بود. اما یکی از جلسات باز جالب مجلس بیست و چهارم، روزی در همین بحثهای بودجهای بود که مجلس کارش تمام شده بود ولی آقای هویدا به مجلس آمده بودند و ضمن صحبت متوجه شدم که عنوان کردند که آقای بنیاحمد که در اینجا مطالبی علیه حزب گفته است باید محاکمه حزبی بشود.
من در جلسهای که بنیاحمد صحبتی کرده بود شرکت نداشتم و اطلاع هم نداشتم که بنیاحمد چه گفت. معهذا از صحبت آقای هویدا برآشفتم و اعتراض کردم و بعد به ایشان در دفاع از آقای بنیاحمد یا به طور کلی وکیل مجلس یادآوری کردم که طبق مواد قانون اساسی وکیل مجلس هر مطلبی بگوید آزاد است و هیچ مقامی در هیچ موردی بابت صحبتهایی که وکیل مجلس کرده حق بازخواست ندارد و این صحبت شما برخلاف قانون اساسی است و از آقای رییس مجلس تعجب میکنم چطور اجازه دادند که شما این مطالب را اینجا مطرح کنید. خب باز دو فکر در بین مجلسیان پیش آمد که یک عدهای طرفدار صحبت بنده بودند و یک عدهای هم به تبعیت از قدرت روز طرفدار مطالب آقای هویدا. بعد از اینکه من صحبتم تمام شد و نشستم دیدم مرحوم دکتر سعید آمد که آقای هویدا پیغام دادند که شما از جلسه بیرون بیایید چون کار دارند. آمدیم بیرون و گفتند، «این امر را اعلیحضرت کردند. تو ندانسته وارد گود شدی حالا دیگر بدتر از بدتر و بروید به یک ترتیبی این صحبت را اصلاح کنید برای اینکه خیلی ناجور میشود.» خب من هم حرفی زده بودم و اعتقادی هم به همین حرف داشتم و ضمناً هم میل نداشتم در کاری که … اصلاً از حرفهای بنیاحمد هم اطلاع نداشتم که بنیاحمد چه گفته و با آقای بنیاحمد هم من ارتباطی نداشتم. جلسه دومرتبه تشکیل شده بود، یعنی در دنباله همان جلسه، توی همین چند دقیقهای که بیرون رفته بودیم یکی از وکلا روزنامه حزب رستاخیز را نشان داد که در روزنامه خیلی موهن به این وکلا حمله کرده بودند که مطالبی را که در مجلس راجع به بودجه صحبت کردند هیچ در سطح حزب رستاخیز نیست و از این حرفها. البته بنده احتمال دادم که به سبب همان بحثهای آقای بنیاحمد یک نوع جوابگویی است. مجدداً من پشت تریبون رفتم و به دنباله صحبتهای قبلی به آقای هویدا که ایشان بیشتر ناراحت شد توجه دادم که خیال میکنم این مجلسیها هستند که باید شما دبیرکل را محاکمه کنند، شما چه جور دبیرکلی هستید که روزنامهتان خودش مبین اختلافات در داخل حزب است، روزنامه حزب را کی مینویسد؟ یک کسی حقوق بگیر شما. و این همه وکلا که در هر حال برگزیده حزب شما هستند و صحبت میکنند خود این روزنامه به این وکلا توهین کرده است، این چه جور حزبی است؟ پس بهتر است که نه ما صحبت حزب را اینجا بیاوریم و نه شما صحبت حزب را بیاورید. آقای بنیاحمد را اگر میخواهید از جنبه کار حزبیاش محاکمه بکنید پس اینجا مطرح نکنید، توی حزب هر وقت همدیگر را دیدید در داخل حزبتان محاکمهتان را انجام بدهید. به این ترتیب هم محاکمه آقای بنیاحمد تجویز شد و هم مسئله جوری سمبل شد.
چون وقت هم کم است کوتاه بکنیم، در اواخر دوره بیست و چهارم بود که مرحوم دکتر اقبال درگذشت و آقای هوشنگ انصاری به ریاست شرکت نفت از طرف اعلیحضرت در نظر گرفته شد. نتیجتاً ایشان که از وزارت دارایی رفت یک تغییراتی در دولت پیش آمد. از آن جمله آقای آموزگار من را به سمت وزیر مشاور در امور پارلمانی در نظر گرفتند.
س ـ هنوز مقدمه تغییر دولت هویدا و آموزگار را نفرمودید.
ج ـ هان، بله اگر در آنجا بخواهیم صحبت بکنیم خاطرم هست که روزی، اصولاً آقای آموزگار دبیرکل حزب شد به جای آقای هویدا و آقای هویدا که این مسئله را به مجلس آوردند آقای آموزگار را ضمناً به سمت وزیر مشاور معرفی کردند. بنده مجدداً در آنجا اعتراض کردم که اصولاً عضوی از دولت نمیتواند دبیرکل حزب واحدی باشد که همه مجلس تابع او هستند. بعد از خود آقای آموزگار شنیدم که اعلیحضرت این تذکر من را به جا دانسته بودند و گفته بودند که این اشکال را ما قبلاً هم پیشبینی میکردیم و فلانکس توجهاش مورد داشته است.
آقای آموزگار دبیرکل بودند ولی باز هم بنده در حزب فعالیتی نداشتم. بعد از آقای آموزگار البته آقای دکتر باهری دبیرکل شدند. آقای آموزگار دبیرکل بودند و من هم فعالیتی نداشتم تا موقعی که دولت آقای هویدا به مناسبت آن مسائل برق و جریاناتی که مسبوق هستید مستعفی شد یعنی برکنار شد و آقای آموزگار مأمور کابینه شدند.
س ـ انتظارش میرفت که این تغییر اتفاق بیفتد یا غیرمنتظره بود؟
ج ـ انتظار میرفت ولی تأثر خاطر در یک مسئله است. این است که تا روز قبلی که آقای هویدا نخستوزیر بود همهکس ایشان را تأیید میکردند خیلی شدید. تا آن روزی که آقای هویدا برکنار شد من به چند نفر از دوستان مجلسی که سابق در اکثریت فعالیت داشتند گفتم خب شما حالا جا دارد که از رفتن آقای هویدا یک تقدیری از زحمات ایشان به عمل آورید.
متأسفانه هیچ کدام از اینها که حاضر نشدند همه هم در جهت دلسوزی من را هم از این بحث اصلاً بر حذر داشتند که حالا اعلیحضرت دولتی را عوض کردند. ناگزیر موقعی که دولت معرفی شد، گرچه در موقع معرفی دولت رسم بر این نیست که تا موقعی که برنامهاش را نداده در مجلس مطلبی پیرامون معرفی دولت عنوان بشود، معهذا من تقاضای وقت کردم و آقای رییس مجلس مرحوم ریاضی به تصور سابقه دوستی و علاقمندی من به آقای آموزگار یقین کرد که برخلاف همیشه حالا من نیت تبریک گفتن به آقای آموزگار را دارم و خوشوقت شد و اجازه داد. من رفتم و بدون اینکه به آقای آموزگار تبریکی بگویم که خب حقیقت هم همین بود که اشاره کردم که شما که تازه آمدید و درباره کارتان حالا جای قضاوت نیست و بسته به کار آیندهتان است که چه قضاوت بشود. ولی نسبت به کسالت مرحوم علم که ناخوش شده بود و به سبب آن ناخوشیاش و قسمتهای مثبتی که آقای هویدا در دوران خدمتش موفق شده برای مملکت انجام بدهد قدردانی کردم. البته تأثر خاطر از این جهت بود که این کار وظیفه من نبود، وظیفه کسانی بود که چهارده سال آقای هویدا را حمایت میکردند و در کارهای او همصدا بودند و شرکت داشتند. ولی متأسفانه همان فقر اخلاقی که به آن اشاره کردیم به پایهای رسیده بود که از بین این چند صد نفر، حتی یک نفر به فکر اینکه ممکن است دولت جدید خوشش نیاید که از دولت قبلی تعریفی بشود سکوت را بر بیان ترجیح دادند.
س ـ مثل اینکه بیشتر شایع بود که آقای انصاری نخستوزیر بشود.
ج ـ در آن جریان انگار یک اتفاقی هم اتفاق افتاد. آقای علم که وزیر دربار بود و در همین آنتیب منزل میکرد و مریض بود و بستری گویا اعلیحضرت با ایشان تلفنی صحبت میکنند و برای اینکه علنی صحبتی نشده باشد در تلفن میگویند همان کسی که وزیر دارایی بود. خب در ذهن اعلیحضرت آقای آموزگار در طول مدت وزیر دارایی بود و آقای علم هم سبد گل بزرگی برای آقای انصاری میفرستند که ایشان نخستوزیر میشود و همین طور هم صحبت بود ولی با آنچه که اعلیحضرت در کتابشان بعداً در «پاسخ به تاریخ» اشاره کردند معلوم میشود که چرا آقای آموزگار را برای این کار انتخاب کرده بودند. آقای آموزگار چند ماهی وزیر بودند تا اینکه عرض کردم دکتر اقبال درگذشت و تغییراتی در کابینه پیش آمد و شنیده شد که اعلیحضرت رغبتی به شرکت من در کابینه نداشتند برای اینکه همیشه پیش خودشان فکر میکردند که من مصدقی هستم. در حالی که خب هر کدام از این دولتها یک قسمتهای مثبتی داشتند و یک قسمتهای منفی طبیعی است که بنده هم قاعدتاً نسبت به قسمتهای مثبت هر کدام نظر موافق داشتم و نسبت به قسمتهای منفیاش نظر مخالف. مرحوم دکتر مصدق یکی از نخستوزیرانی بود که خیلی مورد استقبال اکثریت مردم قرار گرفت و در موضوع نفت در هر حال سهم فراموش نکردنی دارد که نمیشود ندیده گرفت. ولی جنبههای دیگری هم داشت که من به کلی مخالف بودم. هیچ بستگی خاصی به مرحوم دکتر مصدق من نداشتم فقط با پسر ایشان که آدم بسیار دوست داشتنی است آقای دکتر غلامحسین مصدق البته دوست خیلی نزدیک بودم و هستم و خیلی هم به ایشان علاقمند هستم. به هر حال روزی که خدمت اعلیحضرت شرفیاب شدیم معلوم شد که ایشان مسائلی را در نظر دارند و اطلاع دارند که ما بیخبر بودیم. از شلوغیهای قم در همان موقع …
س ـ شما بعد از این شلوغی …
ج ـ نخیر بنده قبل از این وقایع. ولی خب شلوغیهایی میبود که در خارج منعکس نمیشد، ایشان صحبت کردند و با اشاره به سابقهی من در مجلس این طور نشان دادند که انتظار دارند از این به بعد دیگر خود بنده جوابگوی مجلس باشم و بتوانم آنها را از ناراحتی بر حذر بدارم. در همان جلسه بود که قرار شد که خود آقای آموزگار مجدداً دبیر کل حزب بشود و آقای دکتر باهری کنار بروند.
س ـ علتی هم داشت؟
ج ـ بله. علتش این بود که در دوران آقای هویدا خب کسانی ممکن بود بر اثر مسائل مملکتی با دولت آقای هویدا مخالفتهایی داشته باشند و یک نارضایتیهایی باشد ولی بذل و بخشش و ریخت و پاش فوقالعاده و محبتهای شخصی بسیار آقای هویدا موجب شده بود که در آمدن آقای آموزگار با سختگیریهای زیاد مالی که رویه ایشان بود یک دشمنان شخصی و بنیادی با ایشان باشد.
به این جهت اکثریت وزرای همکاران سابق ایشان که همکار آقای هویدا بودند به صورت دشمنان خصوصی و شخصی وارد مبارزه شده بودند و این مبارزه را به میدان حزب کشیده بودند به عنوان اینکه همه عضو حزب رستاخیز هستند. در آن حدی هم که من سابقه داشتم اصولاً حسن رابطهای بین مرحوم علم و آقای آموزگار نبود. شاید علت زیادش هم، شاید، این بود که پدر آقای آموزگار از اهالی فارس است و مرحوم علم هم که داماد مرحوم قوام بود در فارس خیلی دخالتها و نظرات و اوامری داشت، اختلافات اولیه از اینجا سرچشمه میگرفت. بعد هم اصولاً آقای آموزگار جزو دار و دسته سیاسی آقای علم نبود. از این جهت آقای باهری هم که از همکاران نزدیک مرحوم علم بود، طبیعی است که در طول مدت خوشبینی زیادی نمیتوانست داشته باشد به آقای آموزگار. از آن گذشته باهری خب آدم اصولی است و در نظر گرفته بود که یک حزب واحد مملکت باید در تمام امور دخالت داشته باشد و نسبت به همه مسائل برای جلب توجه مردم اظهار نظر بکند تا مردم جلب بشوند. لذا با تشکیل جلسات این آقایان وزرای قبلی از جمله مرحوم منصور روحانی، حزب را پایگاهی کرده بودند و در آنجا مرتباً نطقهایی علیه دولت و برنامههای دولت عنوان میکردند. خب حزبی شده بود که دولت هم در داخل جزو او بود و سایر مسائلی که من اطلاع ندارم در هر حال موجب شده بود که اعلیحضرت به تجربه قبلی برگردند و ببینند آن موقعی که حزب در دست دولت بود کارهایشان بیدردسرتر میچرخید. به آنجا رفتیم.
پیرامون مسئله مصدقی بودن باید این حقیقت را خدمتتان عرض کنم که در تمام طول مدت این سی سالی که در امور سیاسی کم و بیش من دخالت داشتم مطلقاً روابط شخصیام را تحت شعاع محیط سیاسی روز قرار نمیدادم. با آقای مصدق که من دوستی داشتم چه موقعی که سر کار بود و چه موقعی که برکنار بود یا مرحوم سرلشکر قرنی که صحبتش را کردیم حتی روزهایی که خیلی شدیداً تحت نظر بود و زندان بود یا مرحوم ارتشبد هدایت که گرفته بودند و زندانش کرده بودند در زندان هم من به سراغ اینها میرفتم. یا حتی همین آقای تقی ریاحی که رییس ستاد مصدق بود و من سابقه دوستی با او داشتم زندان شده بود به زندان او هم من میرفتم و مجموع این مسائل هیچوقت، لااقل من احساس نکردم، که نگرانی و ناراحتی برای من فراهم بکند. لذا نتیجه میگیرم که خیلی مراعاتهایی که اشخاص میکردند به عنوان محیط سیاسی و اوضاع رویه محتاط و ملاحظهکاری خود اینها اصلاً آن محیط را به وجود میآورد.
روایت کننده: آقای هلاکو رامبد
تاریخ مصاحبه: چهاردهم آگوست ۱۹۸۳
محل مصاحبه: شهر نیس – فرانسه
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱۷
ولی در موقعی که آقای انصاری از وزارت دارایی برکنار شده بود، یعنی برکنار که نشده بود شغل بهتری هم پیدا کرده بودند چون به ریاست شرکت نفت انتخاب شده بود، یک اظهار خوشوقتیهایی از اشخاص مختلف و طبقات مختلف من میشنیدم براینکه چون آقای انصاری را هم متهم به بهاییگری میکردند که باز یک بهایی از کابینه کمتر شد بهتر شد.
البته من هیچ تصور نمیکنم که آقای انصاری بهایی باشد این شایعهای است که من صحت وسقماش را اطلاع ندارم و هیچ دلیلی هم به اینقدرتعصب اشخاصی که خودشان مراسم مذهبی دین اسلامشان را انجام میدادند نمیدیدم که مقید این باشند که مذهب وزرای داخل کابینه چیست. تصور میکنم این شدت تبلیغاتی بود که در همان موقع مقدمات این شلوغیهای بعدی از طرف روحانیون و مذهبیها واینها علیه دستگاه میشد از جمله این مسئله بود. وقتی که من به دولت رفتم، در آنجا از جمله کارهایی که به کار من ارتباط پیدا میکرد تنظیم تصویبنامهها برای تصویب دولت بود. دراین تصویبنامهها کمیسیونهای مختلفی بودند که تخصصی اینها را میدیدند و اعضایی هم از وزرای سابق یا رییس دیوان کشور و امثال اینها در این کمیسیونها رسیدگی میکردند. سیستم این بود که از وزارتخانههای مختلف میفرستادند این تصویبنامههای مورد نظرشان را و اینها از جهت مغایرنبودن با قوانین دیگر یا توجیه کردن موضوع رسیدگی میکردند. من با این کمیسیونها جلساتی تشکیل دادم و توجه دادم که آقایان وزرایی که تصویبنامه ها را تنظیم میکنند وارد مسائل سیاسی همه جانبه مملكته لازم نیست باشند، اینها احتیاجات وزارتخانه خودشان را در نظر میگیرند بیشتر از جهت یک تکنوکرات ولی نخستوزیری موظف است که سیاست کلی مملکت را در نظر بگیرد، پس شما مطلقاً مراعاتی از اینکه مطلبی فرستاده شده حتماً تنظیم بشود و تصویب بشود نداشته باشید، هر نظریهای دارید بدهید. باز مرحله دومی که این تنها کار اجرایی بود که در دستگاه دولت من داشتم خیلی باعث من شد این بود که جلسات که تمام میشد تک تک این آقایان میآمدند با من مذاکره میکردند که آخر شما وارد نیستید اینها به عرض میرسد دیگر نباید تغییرش داد.
س- این لایحهای بود که وزیر مربوطه به عرض رسانده بود بعد حالا آمده بود به نخستوزیری.
ج – بله. یا تصویبنامه، بعد خیلی سعی کردیم که به اینها بفهمانیم که اگر مطلبی باشد بالاخره اعلیحضرت به من باید بگویند که به شما بگویم. من دارم به شما بگویم این نیست ولی روزی هم که بود بدانید من اینجا نیستم، من خودم میروم. خب باندازه خیلی مختصر تغییر روحیهای پیدا شده بود که یک دخالتهایی میکردند ولی نه آنچنان که واقعاً امیدوار باشیم که اینها بینظر میگذرد. از آن جمله تصویب نامهها که البته لایحه نبود تصویبنامه بود خاطرم میآید که چندتا مربوط به خانواده سلطنتی بود که برای تقسیم اراضی و محدوده شهر از این مسائلی که ملکشان را بفروشند و محتاج تصویبنامه بود چون طبق قانون باید با تصویبنامه این کار برای تقسیم بعضی مناطق یا تبدیل جنگل واین چیزها انجام بشود، من شخصاً مخالف این بودم که خانواده سلطنتی یعنی افرادی از افراد سلطنتی حتی اگر حق مسلمشان هم باشد درکارهای مالی و اینها تظاهراتی بکنند که باعث بدبینی مردم بشوند نسبت به خود آنها و خانواده سلطنت. نتیجتاً این تصویبنامهها را نگه میداشتم و اقدام نمیکردم. ازطرف سازمانهای خود والاحضرتها هم مراجعات زیادی برای این کار میشد که یا من بلا جواب میگذاشتم یا به ترتیبی به دفع الوقت میگذراندم.
بعضی از اینها را که به وزارت خانههای مربوطهشان یا استاندارهایی که در این کارها سهیم بودند و دخالت کرده بودند تهیه کرده بودند مراجعه میکردند که شما چرا این کار را کردید؟ جواب این بودکه «تو خودت که میدانی؟» هر چه میگفتم نه من چیزی نمیدانم وکسی هم از من نخواسته و من هم با این مخالفت کردم اینجا هم نگه داشتم شما چرا کردید؟ فقط معلوم میشد باز خوش خدمتی و ملاحظه کاری شخصی آنها بود نه اینکه واقعاً دستگاه آن چنان میبود که اینها موظف به اجرای این کار میبودند و اگر یک همچین وضعی هم پیش آمده بود حکایت از این داشت که قبلیهای اینها هم آنچنان محیطی مساعد کردند که اگر اینها خلاف آن عمل بكنند یک نوع مخالفتی تلقی میشود.
لایحه دیگری که باعث تعجب من شد قراردادی بود با دولت انگلستان که برای اینها امتیازاتی برای افراد و کارکنان مؤسسات فرهنگیشان قائل شده بودند. من آن آقای کاظمی که رییس اداره قراردادها و حقوقی وزارت خارجه بود و خیلی هم به ایشان علاقه داشتم وشخصاً دوستش میدارم خواستم و سابقهی این کار را پرسیدم. گفتند که بله چون با دولت فرانسه ما یک همچین قراردادی داریم سفیر انگلستان هم دائم موی دماغ وزیرخارجه شده مراجعه میکند که اینها هم یک همچین توقعی دارند. آن قرارداد با دولت فرانسه را خواستم و دیدم. معلوم شد که بیجهت امتیازات زیادی برای افراد کارکنان مؤسسات فرهنگی فرانسوی دادند بدون اینکه متقابلاً برای مؤسسات فرهنگی ایران در فرانسه بدهند. انگیزه را پرسیدم گفتند بله علیاحضرت علاقمند بودند روی تقاضای سفیر فرانسه که این کار انجام بشود. خب خوشبختانه چون آن قرارداد نزدیک به پایانش بود و شش ماه قبل هم باید اطلاع داده میشد من با آقای نخستوزیر صحبت کردم که اصلاً خود این قرارداد دولت فرانسه را هم بهتر است که لغو بکنیم تا اینکه این امتیاز را به انگلیسها هم بدهیم. ایشان هم استقبال کردند و به همین ترتیب شرحی قرارشد به وزارت خارجه نوشته بشود که به دولت فرانسه اطلاع بدهند که این قرارداد را با این شرایط تمدید نمیکنیم. ولی چیزی که باز صحبتهای آقای کاظمی من را به تعجب و تأسف واداشت ایشان عنوان میکردند که اگر ما این امتیازات را ندهیم به انگلیسها چون حالا خیلی قرار مشخصی با اینها نیست اینها خیلی استفادههای بیشتری، سوء استفادههای بیشتری میکنند و مأمورین گمرک هیچکدام جلوی اتومبیل واثاث اینها را که میآورند نمیگیرند. من نتوانستم قبول بکنم که مأمور گمرک شخصاً به ملاحظه اینکه فلان اتوموبیل مربوط به عضو سفارت انگلیس است جلویش را نگیرد و امثال اینها. ولی نتیجهای که گرفتم آتمسفری بود که این قبیل اعضای وزارت خارجه حکومت میکرد که اصولاً باید یک نظر تسلیم وتبعیتی از این سیاستها داشته باشند.
مسئله دیگری که در این زمان در ذهنم باقی مانده است واقعه تبریز بود.
س – از واقعه قم چه خاطراتی دارید؟
ج- در قم اتفاق زیادی دیگر بعداً در دوره دولت آقای آموزگار در آن موقع هنوز پیش نیامده بود. ابتدا واقعه تبریز شروع شد، واقعه قم دیگر دنبال نشد، هیچ اطلاع ندارم. واقعه تبریز که پیش آمده صبحش در مجلس وکلای تبریز از واقعه اظهار نگرانی کردند. من تلفنی با آقای نخستوزیر تماس گرفتم را طلاعاتی که ایشان از واقعه تبریز داشتند بر این بود که در این واقعه افرادی که اصلاً ایرانی نبودند و دستجاتی که گویا فلسطینیها بودند شرکت داشتند. به همین جهت هم در گزارش به مجلس این مطلب را من عنوان کردم که این کسانی که در این واقعه شرکت کردند اصلاً ایرانی نیستند و باید مشخص شود که ازکدام مرز و از کجا و به چه وسیله وارد شدند. تا بعد حزب رستاخیز و استاندار محل تشخیص داده بودند که اگر یک ازدحام مردم در تأیید دولت در تبریز به وجود بیاید برای اذهان عمومی حسن اثر دارد و قرار شد دولت مسافرتی به تبریز بکند. حقاً خب چندصدهزار نفری که من نمیتوانستم تخمین بزنم در آنجا بود. ولی آنچه که گذشته و باید صراحتاً بگویم آن این بود که از همان موقع دولت که طبعاً روی دستور اعلیحضرت درصدد استمالت و تا اندازهای قبول ضعف خودش در واقعه تبریز برآمده بود برای اینکه در همان مسافرت تبریز جلسات مختلفی درظرف یک روز از تمام انجمنهای شهر وانجمن شهرستان، هیئت امنای چی وچه آقای استاندار تنظیم کرده بودند که جمع بشوند و خواستههای خودشان را به دولت عنوان بکنند، که خب آشنا هم هستید که این خواستهها معمولاً در چه ردیف هست، و برای خود آنها هم پس نتیجتاً این احساس پیش آمده بود که آنهایی که شلوغ کردند و اظهار نارضایتی کردند حق داشتند و دولت برای جبران کوتاهی خودش به اینجا آمده است که من مخالف بودم.
به دنبال آن، آن همکاری که دادگستری برای آزادی متهمین به تخریب و قتل و اینها نشان میداد حکایت از این بود که یک سیاست دیگری غیر از سیاست دولت دست درکار مقدمات تهیج افكار عمومی است. ولی مسلماً چیزی که در آنجا منعکس بود، در آن سفری که ما از طرف دولت رفتیم به تبریز، تبریز شدیداً تحت تأثیر آن واقعه قرار گرفته بود، شهر هنوز وضع غیرعادی داشت، مردم در اضطراب بودند و معلوم شد که سازمان امنیت و دستگاههای انتظامی و استاندار واینها بكلی یا بیخبر ازجریان پشت پرده شلوغی بودند یا لااقل بعضی از آنها از جمله بعضی از مأمورین امنیت شاید دست درکار همکاری بودند آن برای من روشن نشد.
مسئله جالب دیگری که در آن روزها پیش آمد بودجه آقای آموزگار که در مجلس یعنی دولت آموزگار در زمستان ۱۳۵۶ پیش آمد این بود که خب نزدیک به بیست سال مرتباً من با این بودجهها مخالفت کرده بودم و کم و بیش بودجه ایشان هم یک نوع نسخهای از تکرار همان بودجهها، روند همان بودجهها بود. وکلای داخل کمیسیون تکیه کلامشان براین بود که ما حرفی نمیزنیم همان حرفهایی که خود شما قبلاً زدید در مورد بودجه خب حالا در اینجا ما تکرار میکنیم. و خب در ردیف بودجه ابتدا بعد از بودجه دربار بودجه نخستوزیری مطرح میشود. در بودجه نخستوزیری یک رقم بسیار بزرگی از بودجهها بودجه محرمانه است و امثال اینها. وكلا خواستند که خب این بودجه مقداری کم بشود و اگر اشتباه نکنم در حدود ششصد و خردهای میلیون بود که وکلا پیشنهاد کرده بودند که اگر بشود دویست میلیون این را کم بکنیم. من وقتی با آقای آموزگار صحبت کردم گفتند حرف وکلا کاملاً درست است و اکثر این بودجه محرمانه به هزینههای غیرلازم و توزیع بین دوستان و آشنایان و افرادی که به شغلی نرسیدند و امثال اینها میرسیده که من این رویه را نخواهم داشت که از مال دولت دوستیابی بکنم و به عوض دویست میلیون میتوانید چهارصد میلیون آن را کم بکنید.» خود آقای آموزگار پیشنهاد کردند.
س – یعنی از بودجه محرمانهاش.
ج – بله، از بودجه محرمانه چهارصد میلیون قبول کردند که کمیسیون بودجه حذف بکند و به کارهای عمرانی بپردازد..
س- یک قسمتی از این مثل اینکه آن کمکهایی بوده که به مذهبیون میشده است.
ج- دراین مورد آنچه من از خود آقای آموزگار شنیدم این بوده است که در زمان آقای هویدا لیستی در بین سازمان امنیت و نخستوزیری تنظیم شده بوده است برای کمک به روحانیون که این پول هم از طریق سازمان امنیت داده میشد. بعد که آقای هویدا به وزارت دربار رفته بودند روی همان سابقه این مسئله باز زیر نظر ایشان قرار گرفته بود.
س – در وزارت دربار.
ج- در وزارت دربار و از طریق سازمان امنیت. این به خود نخستوزیر و آقای آموزگار بستگی نمیداشت.
س- یعنی بودجهاش هم منتقل شده بود؟
ج – بله این طور اظهار کردند. ولی چیزی را که بنده در این رهگذر دیدم یکی از وزرای سابق خیلی با نگرانی و گلایه از آقای آموزگار به من مراجعه کرد که بله مبلغی در حدود همان حقوق وزیر دراین مدتی که من از کار برکنار بودم به من داشته میشد و حالا دو ماه است که یا چند ماه است که من سفر بودم و برگشتم دیدم دیگر این به حساب من ریخته نشده است و معلوم میشود که آقای آموزگار با من مخالف است. من وقتی با آقای آموزگار صحبت کردم، معلوم شد که این یک نفر نبوده، صدها نفر در این ردیف بودند که ازشغلی برکنار بودند ولی از بودجه محرمانه نخستوزیری این پول به آنها پرداخت میشد.
س – شما وسیلهای پیدا کردید که ریز این پرداختهای گذشته را ببینند؟
ج – مطلقاً نخیر. برای اینکه اصلاً جزو کار من نبود. این جزوکارهای امور مالی نخستوزیری میشد که زیر نظر وزیر مشاور در امور اجرایی بود و من وزیر مشاور در امور سیاسی بودم.
س- وزیرمشاور در آن موقع کی بود؟
ج – آقای کاشفی بود.
س – پس اینجور که معلوم است در موقع واقعه تبریز احساس اینکه این ممکن است مقدمه یک زلزلهای یا یک اتفاق بزرگی باشد هنوز محسوس نبود.
ج – لاقل برای بنده نخیر. ولی دو مسئله برای متهم مثل همهی افراد مملکت محسوس بود: یکی نارساییها و نارضایتیهای عمومی که به حق یا ناحق همه احساس میکردند از فساد و ریخت و پاش و نارضایتی که چرا کسانی هم که سوء استفاده میکنند تعقیب نمیشوند و چه … یکی هم ضعفها و بلاتکلیفیهایی که جمعاً سیاست مملکت از خودش نشان میدادنه دولت یعنی سازمان امنیت هم که هیچوقت تحت تأثیر دولت نبود و مستقلاً خودش با اعلیحضرت تماس داشت در آن جریانات یک قیافه جدیدی به خودش گرفته بود.
اما باز خاطره جالبی که در این دوران شرکت در دولت برای من پیش آمد یکی از دوستان من آقای زهتاب فرد که به اسمش اشاره شده، روزی از مرحوم شریعتی صحبت کرد و من هم که اصولاً به این مطالب نه علاقهای دارم و نه اعتقادی، من را خیلی علاقمند و تشویق کرد به اینکه بعضی از کتابهای او را بخوانم و به همین نیت خودش یکی دو جلد ازاین کتابها گرفته بود و به دفتر من داد. وقتی آن رییس دفتر وزیرمشاور آقای پورفرزیب که این کتابها را آورد پیش من خیلی با تعجب از من سئوال کرد که جنابعالی این کتابها را نخواندهاید؟ گفتم نخیر حالا هم باز نمیخوانم. خیلی متأسف شد چون اظهار علاقه به من میکرد و طوری بیاناتی کرد که معلوم شد خودش از معتقدین و پیروان این مکتب است و همین آدم به تبع من که به سبب سمتم دبیر دفتر سیاسی حزب رستاخیز هم در آن مدت بودم تمام صورتجلسات و مسائل هم دولت که كارهایش پیش من متمرکز میشد و هم حزب رستاخیز را این تنظیم میکرد و در اختیار این بود و یقیناً این قبیل افراد توی تمام سازمانها وجود داشتند که بهتر از هر سازمان امنیتی برای دستگاههای آقای خمینی و مخالفین خبر میبردند و خبرچینی میکردند احتمال زیاد دارد.
س – خبری هم حالا از او هست؟ که به مقاماتی رسیده یا نه.
ج- بعداً یکی از دوستان من که از تهران آمده بود و خود او هم در کار انقلاب سر از پا نمیشناخت و تلاشهای زیادی میکرد که بعداز غلط کردن خودش پشیمان شده بود خیلی تقریباً میخواست اگر بتواند از ایران خانوادهاش را هم خارج بکند. گفت جلسهای داشتیم در نخستوزیری پیش آقای بازرگان که دیدم این آقای پورفرزیب خیلی رتق و فتق امور میکرد و مؤثر بود و به من هم خیلی اظهار محبت کرد و جایی به من داد در جلویش. بعدکه از او خواستم تشکر بکنم گفته بود بله چون شما با فلان کس دوست بودید و رفت و آمد میکردید من روی آن سابقه اینجا باشما حمایتی داشتم. معلوم شد آقای پور فرزیب لطفش نسبت به من باقی بود ولی عقیدهاش برای خودش محفوظ. شاید هم، من این طور استنباط میکنم، روی آن عقایدی که بعداً برای اوشناختی پیدا کردیم از آن برداشتهایی که خود من هم در جهت اصلاحاتی مثلاً مخالفت با دخالت خارجیها یا جلوگیری از سوء استفاده بعضی مقامات یا وابستگان دربار و امثال اینها رویهای داشتم از آنها خوشش آمده بود و به دلش نشسته بود. تا تابستان ۱۳۵۷ که آقای بنیاحمد روزی در مجلس استیضاحی ازدولت کردند -اواخر بهار یا تابستان- و باید دولت وقتی که وکیلی استیضاح میکند جلسهای را به مجلس اطلاع بدهد که کی برای جوابگویی..
س- این اولین موردبعدازمدت طولانی بود، این استیضاح؟
ج – بله. شاید بیست سالی بود که بعداز همان استیضاح یا سئوال آقای دکتر حسین پیرنیا راجع به نفت از دولت که آقای اقبال گفته بود تا اعلیحضرت برنگردند من جواب نمیدهم دیگر به این صورت مطرح نبود.
من با آقای نخستوزیر تماس گرفتم، موقعی بود که آقای نخستوزیر در مجلس سنا مشغول صحبت بود پشت تریبون، یادداشتی فرستاده بودند که آن عامل پیغام به من جواب داد که مسئله را به عرض اعلیحضرت برسانید. اعلیحضرت در جنوب تشریف داشتند، خوزستان. من با آنجا صحبت کردم و آقای هویدا وزیر دربار آمدند. بعد خیلی متجب و متأسف شدم از آن صحبت، برای اینکه آقای هویدا که به عرض رساندند اعلیحضرت فرمودند که خب وکلای دیگر چطور گذاشتند که این چنین مسائل مزخرفی را عنوان کنند و آقای هویدا عنوان کردند که خب این تکلیف مجلس را که شما آشنا هستید چرا خودتان توضیح ندادید. وكیل دیگری که جلوی حرف دیگری را نمیتواند بگیرد. گفتند خب مجلس میتواند از او سلب مصونیت بکند. دو مرتبه گفتیم سلب مصونیت مسئلهای است که دولت به سبب جرمی میتواند پیشنهادی بکند و به مجلس رسیدگی بکند و سلب مصونیت از وکیلی بشود. اعلیحضرت چون معتقد بودند که خب این مرتکب یک خیانت شده با این مطلب نسبت به مملكت، وكلا هم تشخیص میدهند چرا پس اینها نمیکند این کار را.
به اشکال توجه دادیم که حالا خیلی ایشان را ناراحت نکنید و مسئله هم معجل نیست و به تهران برگردید مجال هست.
س – برای آقای هویدا هم جالب بود که شما را در همچین موقعیتی ببیند.
ج – خیلی بله. بعد آقای وزیرکشور آمدند و گفتند که اعلیحضرت در مراسمی که وزیر کشور شرکت داشت فرمودند که جواب بنیاحمد را در یک حمله فقط بگویید که مطالب ضد انقلاب جواب ندارد. من متوجه شدم که این صحبت از کجا ناشی میشود. شاید که این صحبت از آنجا حکایت میکرد که من خودم در صحبتی که با آقای نخستوزیر کرده بودم ایشان را توجه دادم که دولت هیچ نوع ضعفی در این مسئله نباید نشان بدهد و نمونهای برای ایشان داشتم از مرحوم علم که وقتی آقای خرازی به مناسبتی سئوالی از دولت کرده بود راجع به تغییراتی که در شهرداری پیش آمده بود، در مورد چاههایی که شهرداری حفر کرده بود آقای علم در واقع جوابی خیلی ساده و بیاعتنا و کوتاه به خرازی دادند ولی در عین حال جواب مربوط میشد. یعنی در دو جمله ایشان گفتند آنچه مربوط به انتصابات است مربوط به امور اجرایی داخل شهرداری است که دولت در کار شهرداریها دخالتی ندارد.
آنچه که مربوط به چاهها است، که آقای خرازی گفتند چاهها آب ندارد، چاهها آب دارد، میتوانند تشریف ببرند و ملاحظه بکنند. خب در عین حال این جواب به مجلس موهن است اما با این تفاوت که آقای علم زمینه چینی قبلی را در داخل مجلس کرده بود که همه مجلسیها یک جا تأییدش کردند و آقای خرازی در اقلیت بود. در ثانی آقای علم با موقعیتی داشت و وزیرکشوری بود که همه وکلا به دست خود او آمده بودند غیر از آقای دکتر نصراصفهانی بود که آدمی بسیار ملایم و نجیب و ساکت و مؤدب و آرامی بود و غیر از آن زمان بود که تازه سربالایی قدرت اعلیحضرت بود و تشکیل سازمان امنیت و یک اشاراتی هم راجع به شاهرخشاهی و امثال اینها پیش آمده بود و در یک حالتی که مملکت متشنج است و واقعه تبریز آن شکلی اتفاق افتاده است و چند نفر هم در منزل شریعتمداری فوت کردند. نتیجتاً وقتی این را آقای دکتر نصراصفهانی، ایشان قبلاً سرهنگ بود. گفت من و آقای اصفیا که دفتر من بودند مصر شدیم که این جواب بسیار نامساعدی است و حتماً شما یک حواشی به این باید بدهید.
خب ایشان هم چون در قبل نظامی بود و امر اعلیحضرت برای او مطیع و متاع بود مقید بر این بود که اعلیحضرت این را فرمودند. ما سعی کردیم با آقای نخستوزیر تماس بگیریم که اعلیحضرت را قانع کنند که این صحبت مساعد وضع فعلی نیست و شاید هم که اگر باشد همه کارها باید با هم بخواند، یعنی عندالزوم. فرضاً آن کسانی را که به عنوان غائله گرفتند زندانتان بکنند نه اینکه آنها را هم آزاد بکنند ازضعف دولت. مأمورین واقعه تبریز را که کوتاهی کردند یک شدت عملی در قبال اینها به خرج بدهند نه اینکه اینها را فقط تغییر پست بدهند. آقای آموزگار گویا در لژ اعلیحضرت در تالار رودکی بودند و اشخاصی که باید خبر را در آن تالار میبردند متعذر به این شدند که در این مواقعی که نخستوزیر را میآوریم بیرون نگرانی خاطر اعلیحضرت فراهم میشود و حتماً باید موضوع را قبلاً بگوییم که اگر اعلیحضرت سئوال بکنند به ایشان بگوییم. خب موضوع هم موضوعی نبود که بشود به اعلیحضرت گفت که میخواهیم به آقای نخستوزیر بگوییم که شما بیخودی گفتید، نتیجتاً آقای اصفیا و بنده، این مرد شریف و عزیز آقای وزیر کشور را قانع کردیم که خب مسائلی را کم و بیش اضافه کند به این یک جمله، که ایشان هم در مجلس همین کار را کردند ولی لبّ کلام همان بود که مطلب ضدانقلابی جواب ندارد. این صحبت حسن اثر زیادی نکرد و بعد که من مسبوق شدم خود آقای آموزگار در آن روزها خیلی ناراحت و دلشکسته وگلهمند از کارش و شخص اعلیحضرت بوده. برای اینکه معلوم میشد که گزارشات را به ایشان نمیرساندند.
س- چه گزارشاتی را؟
ج – گزارشات امنیتی. و بعضاً بعضی از اینها را که خیلی ناچیز و بیاهمیت بوده اعلیحضرت به سازمان مینوشتند که به نخستوزیر فقط برای اطلاع بگویید. و در این موارد هم مطالب شدیدتری پیش آمده بوده که حالا اگر خواستند خود ایشان اگر وقتی با ایشان داشتید صحبتش را خواهند کرد.
س – در جلسات هیئت دولت این وقایع اصلاً صحبت میشد؟ مثلاً وقایع قم، تبریز آن موضوع قتل در منزل آیت الله شریعتمداری؟
ج – نخیر، مطلقاً بحث نمیشد وهمان طوری که خدمتتان گفتم گویا خود نخستوزیر هم خیلی در جریان امور قرار نمیگرفت و شکایت و حکایت ایشان هم از همین بود. تا تعطیل تابستان بود و من چند روزی برای سینوزیتم به انگلستان رفته بودم، آقای نخستوزیر تلفن کردند و خواستند که من فوری به تهران برگردم. برگشتم و دیدم جلسات فوق العادهای هست برای برقراری حکومت نظامی در اصفهان.
س – این قبل از جریان سینما رکس است؟
ج – این مقارن جریان سینما رکس است. حکومت نظامی البته لایحه خاصی برای دولت نیست فقط در واقع یک مجوزی است از مجلس، یا گزارشی است از دولت برای مجلس. در مجلس این مطلب با صحبتهایی برگزار شد و تصویب شد. در سنا آقای شریفامامی برای اینکه مثل مجلس صحبتهای زیادی در جلسه علنی نشود، ابتدا جلسه خصوصی تشکیل دادند و در این جلسه خصوصی عنوان کردند که خب ما یک حرفهایی داریم بزنیم و بعد آنجا وضع مرتبتری داشته باشد. در بین صحبتها آقای جلال الدین نایینی که پهلوی آقای نیکپی شهردار سابق و سناتور آن موقع نشسته بود بلند شد و گفت: «این حکومت نظامی اصفهان و شلوغیهای شهرها از نارضایتی مردم است نه از تحریکات و نارضایتی زیر سرهمین آقا است.» بیچاره این نیکپی که پهلویش نشسته بود و داشت صحبت میکرد، این نارضایتی زیر سران آقا است. خیال کردم من را میگوید که من سئوال کردم منظور شما بنده هستم؟ گفت «نخیر-پهلوی من ارتشبد عظیمی وزیر جنگ نشسته بود- آن آقا است. زیر سر سازمان امنیت است،» خب آقایان دیگری مثل سپهبد ورهرام و اینها بلند شدند در جوابگویی. هان، در این موقع آقای مصباحزاده دیر رسیده بود از آن عقب یواشکی داشت میآمد که بنشیند، برگشت و گفت، «زیر سر آن آقا است که روزی دویست میلیون تومان برایش کافی نیست.» یک عدهای بلند شدند و به ایشان جوابگویی کردند به تصور اینکه خب این مطالب خاتمه پیدا کرده و صحبتهایی که باید بشود شده است، در جلسه علنی که رفتیم باز آقای جلالی نایینی بلند شد و مطالب را به ترتیب دیگری دو مرتبه در مجلس عنوان کرد. در جوابگویی ایشان من توجه دادم که بله آقای نایینی این نارضایتیها هست و ناشی از موادی است که در ظرف سیزده چهارده سال امثال شما بدون توجه تصویب کردید و من رأی ندادم آن نارضایتیها را به وجود آورده، دولتی است که خود شما جزو حزبش بودید و آن موقع تأیید میکردید. فساد از پشت در اتاق اعلیحضرت همایونی تا رفتگران جلوی سنا هست. ممکن است جنابعالی و بنده هم در آن باشیم شما با این حرف کمک کردید و دولت در پی آن است که اقدام خواهد کرد، ممکن است که مزاحم شما و بنده هم بشود. ولی کسانی به عنوان اینکه ناراضی هستند یا مطلبی دارند بیافتند در خیابان و خانه مردم بیگناه را آتش بزنند، واقعه رکس اتفاق افتاده بود، چهارصد نفر را یکجا به ذغال تبدیل کنند و بچهها و زنهایی که اصلاً روحشان هم خبردار نیست این اشخاص در هر مقام و مرتبهای باشند روحانی و غیرروحانی با گلولههای مأمورین انتظامی از فردا روبرو خواهند بود و دولتی که من در آن هستم امنیت را برقرار خواهد کرد.
گویا این صحبت مورد پسند آقای شریفامامی نبود که با سنا اصولاً این شکلی صحبت بشود و سابقه هم نداشت. وقتی از جلسه آمدیم بیرون به اتفاق به دفترشان رفتیم و اظهار کردند که شما خودتان بیست سال سی سال در مجلس بودید کی سابقه داشت آقای هویدا با شما این شکلی صحبت بکند. گفتم خب آقای هویدا صحبت را به شوخی میگرفت و شوخی میداد، نتیجهاش هم همین بود. بنده ابایی ندارم نظرم را میگویم و دولت هم نخواست نمیگویم. حرف جواب دارد. آمدم و به آقای آموزگار تلفنی گفتم که شما باید از آقای جلالی نایینی متشکر باشید برای اینکه او مسائلی را مطرح کرد که حالا زمینه به دست شما میدهد. واقعاً گفته فساد هست. من هم معتقد هستم توی مملکت فساد هست. شما هم همین فردا یک لایحهای بیاورید که واقعاً به این کار فساد برسیم و گفته است که اشخاصی مثل عظیمی و اینها کارهایشان را نمیکنند، خب شما هم این را بهانه قرار بدهید و خدمت اعلیحضرت بگویید که وقتی مجلسی از وضعیت وزرا ناراضی است شما مطابق میلتان وزیر انتخاب کنید. آقای آموزگار چون از جزییات صحبت ایشان اطلاع نداشت گفتند بله ایشان با خود من هم دوست است و به من علاقمند است. غافل از اینکه آقای جلالی نایینی با حاکم وقت دوست است، فرق ندارد حاکم کی است. وقتی مطالب را مطلع شده بود از اعلیحضرت شنیده بود که ایشان برادری دارد که طبیب ارتش است و این طبیبی است که بچه یکی از این گروهبانها را که باید ختنه بکند زیر جراحی کشته است.
گروهبان رفته شکایتی در دادگستری کرده است. ایشان به وزیر جنگ چند بار فشار آورده که در آن دادرسی ارتش او را یک جوری معاف بکنند و گویا وزیر جنگ هم نتوانسته یا نخواسته و نارضایتیهای شخصی از آنجا سرچشمه میگیرد و یا لااقل پیش اعلیحضرت این شكل منعکس بود. شاید هم که این مسئله هیچ نبود و سازمان امنیت این مسئله را این شکل گزارش داده بود. در آن عصری با آقای آموزگار یک جلسهای برای واقعاً رسیدگی به اوضاع کردیم که چه باید بشود.
س – یعنی هیئت دولت یا خود سرکار و ایشان؟
ج- نخیر من و به اتفاق سه چهار تا از وزرا. چون یک کمیسیونی برای مبارزه با فساد به نوعی حالا اسم نداشت ولی اصلاحات و تعقیب سوءاستفاده چیها بود که من هم در آن شرکت داشتم و خواسته بودند که آن کمیسیون نتیجه گزارشاتش را بیاورد. خاطرم از این جلسه میآید که آقای دکتركیانپور، وزیر دادگستری بود که بیچاره را کشتند که قبلاً وزیراطلاعات بود، در آنجا عنوان کرد که بله این مطالعاتی که ما کردیم دیدیم که مبارزه با فساد کار دادگستری نیست.
راجع به فساد در آنسیکلوپدی بریتانیکا چه چیزها نوشته و در دائره المعارف آقای قزوینی یا دهخدا نوشته است که فساد یعنی حالی به حالی شدن مثل اینکه مواد غذایی فاسد میشود. فساد اخلاق یعنی دروغ گفتن و امثال اینها که دادگستری با این کارها کاری ندارد، شما اصلاً چرا این کار را به ما محول کردید؟ آقای آموزگار که عصبانی بود گفت پس بفرمایید که مبارزه با آقای هژبر یزدانی هم با شما نیست. گفت نه تصادفاً برای همین من آمدم که این دوتا پرونده هژبر یزدانی را آوردم که هژبر یزدانی از دید دادگستری که باید فقط جرمها را با موازین قانونی تطبیق بدهد و توی ترازو بگذارد هیچ جرمی نکرده. یک این است که زن یک مردی شکایت کرده که سال قبل شوهر من را هژبریزدانی زده است. بعد توی پرونده که مراجعه کردیم دیدیم سال قبل مرد خودش رفته کلانتری رضایت داده و – پرونده ختم شده، دیگر دادگستری نمیتواند یک پرونده جدیدی روی شکایت زنش درست بکند. یکی دیگر این است که گفتند یک اراضی دولتی را ایشان دخالت کرده است. آن هم ضابطین دادگستری که مأمورین جنگلبانی هستند خودشان گزارش دادند که شرکتی این کار را کرده، ما هم مدیر عامل شرکت را تعقیب میکنیم، سهامدار شرکت را نمیتوانیم تعقیب بکنیم.
خود جنابعالی هم که وزیر دارایی بودید اگر در بانک ملی اتفاقی میافتاد مدیرعامل بانک ملی تحت تعقیب قرار میگرفت، شما که سهامدار بانک ملی بود تعقیب نمیشدید و آنچه هم که توی روزنامهها مینویسد کامیونها پرونده هژبر یزدانی همهی آن مطلقاً دروغ است. آقای آموزگار خیلی عصبانی شد. گفتند که من نزدیک به یک سال اینجا دارم فحش از مردم میخورم و همه بد میگویند و چه میگویند و آمدیم و هیچ کاری نکردیم فقط دو روز است که تلگراف و تلفن و نامه و همه چیز میرسد که شما واقعاً دست به کار مبارزه با فساد شدید. حالا شما این را هم مرخص بکنید که دیگر بنده … عصبانی شدند و گفتند این جلسه به جایی نمیرسد و بلند شدند. خب آنجا خداحافظی کردیم و بنده برگشتم به مرخصی که داشتم چون کار حکومت نظامی که تمام شده بود.
س – برگشتید به لندن.
ج – به لندن بله. غافل از اینکه آقای آموزگار گویا مسبوق به سابقه بودند، خدمت اعلیحضرت رفته بودند و تقاضای برکناری خودشان را کرده بودند و گفته بودند که با این ترتیب که دستگاههای انتظامی برای خودشان مستقلاً دارند کار میکنند و بعد دولت باید جوابگوی کارها باشد که کار پیشرفت نمیکند. اعلیحضرت هم خودشان قبلاً فکرهایشان را کرده بودند و فکر کرده بودند که آقای شریفامامی را بیاورند سرکار وگویا آقای شریفامامی هم در آن صحبت آقای جلالی نایینی احتمالاً اطلاع قبلی داشتند یا چه که من هیچکدامش را اطلاع صحیحی ندارم و اینها حدسیات است.
به این ترتیب دولت آقای آموزگار هم روز بعدش گویا استعفا دادند که بنده خبر استعفای دولت را در خارج بودم شنیدم و فعالیتهای سیاسی بنده هم با همین صحنه پایان پذیرفت.
س – یکی از مطالبی که مطرح شده این است که در آن اولین جلسه هیئت دولت بعد از اتفاق سینما رکس آبادان دستور جلسه مسئله اتومبیلهای دولتی بوده و این را به عنوان مثال ذکر کردند که در حالی که یک همچین اتفاق مهمی بوده و اینها کابینه آقای آموزگار مشغول این بوده که مثلاً معاونین چه نوع اتوموبیل سوار بشوند. به نظر شما صحت دارد؟
ج- بنده الساعه در ذهنم نیست که اصلاً این واقعه که اتفاق افتاد بنده در ایران بودم یا نبودم، ولی همان طوری که عرض کردم مسائل در هیئت دولت مطرح نمیشد.
س- حالا در این چند دقیقهای که مانده خاطرات خودتان را از زمانی که برگشتید تا موقعی که انقلاب اتفاق افتاد آیا شما تماسی با اعلیحضرت داشتید؟
ج – نخیر، مطلقاً من با اعلیحضرت تماسی نداشتم.
س – درآن ماههای آخر مثل اینکه اشخاص زیادی پهلویشان میرفتند.
ج – بله اشخاص زیادی خدمت مرحوم اعلیحضرت میرفتند ولی نتیجهای که از جمع صحبتهای افراد بسیاری من گرفتم اعلیحضرت همه اینها را میدیدند و آنچه که میل خودشان که عبارت از ملایمت و مبارزه نکردن بود و در صدد تنظیم برنامه خروج خودشان بودند. این چیزی بود که من از دیگران شنیدم.
س- اگر یک کسی مطالب وزرای مختلف کابینه دولت آموزگار را بشنود خب تا حالا چند تا داشتیم، این احساس به او دست میدهد که انگار یک زلزلهای داشته میآمده و این افراد را یک جوری فلجشان کرده بودند و نمیتوانستند برای نجات خودشان و دیگران اقدامی بکنند.
ج – نخیر. آنچه که بنده استنباط داشتم این بود که اصلاً دولت در این مسائل سهمی نداشت، اصلاً مسئولیتی هم نداشت. گویا پایه کار به این ترتیب ریخته شده بودکه برای همه وزرا و حتی شخص نخستوزیر این بود که کسب اطلاع از این مسائل هم یك نوع کنجکاوی زائد است و شخص اعلیحضرت با دستگاههای انتظامی و امنیتی مستقیماً با این مطالب مواجه هستند. برای نمونه من به آقای آموزگار پیشنهاد کردم که از طبقات مختلف اشخاص و شخصیتهایی را در اینجا، خود من، جمع بکنیم و نسبت به مردم و افکار عمومی و مسائل اجتماعی در جریان باشیم. اگر مایل هستند خب از سازمان امنیت هم کسانی بیایند. بعداز چند روزی که معلوم بود آقای آموزگار با اعلیحضرت صحبت کردند فرموده بودند که نه، فلان کس کار خودش را بکند و به این کارها هم کار نداشته باشد. بعد که واقعه قم اتفاق افتاد من به آقای آموزگار پیشنهاد کردم که، یعنی پیشنهاد من هم مبتنی به مراجعه آقای دکتر محمدعلی هدایتی بود چون روی همان سابقه آن جماعتی که ما داشتیم دکتر محمدعلی هدایتی و آقای انتظام هم از دوستان خصوصی آقای آموزگار بودند که ایشان سالها بود با اینها ترک مراوده کرده بود ولی اینها به حكم همان محبت به ایشان و علاقمندی به کار مملکت محمدعلی هدایتی آمدکه شما آقای آموزگار را وادارید که از اعلیحضرت تقاضا بکنند که آقای انتظام را مأمور صحبت با روحانیون بکنند. آقای شریعتمداری آن موقع مطرح بود، اسم خمینی سر زبانها نبود. مجدداً آقای آموزگار بعد از چند روز که معلوم شد با اعلیحضرت صحبت کردند اعلیحضرت گفتند: «نه از طرف، رامبد خودش آن هم نه به سمت وزیرمشاور روی روابط شخصیاش با آقای انتظام صحبت کند که انتظام هم از طرف خودش نه از طرف رامبد برود و ببیند که آقای شریعتمداری اینها چه میگویند. خب من یک مقداری این را تعبیر به بیخبری اعلیحضرت از مسائل کردم که ایشان دیگر نباید فکر میکردند که برای آقای انتظام این یک جعل سمتی میشود که از طرف من بلند شوند و بروند با کسی صحبت بکنند، خود آقای انتظام شأناش اجلتر از این بود که ازطرف کس دیگری برود صحبت بکند، یا سوء استفاده از این اسم که نمیکرد. به هرحال من معهذا با آقای هدایتی رفتیم آقای انتظام را دیدیم و خواهش کردیم که این کار را بکند.
آن مرد شریف انقدر آدم حسابی بود که معهذا قبول کرده ولی دو حرف هم زدکه جالب بود. گفت «خب من میرم پیش آقای شریعتمداری و با شریعتمداری روابط خاصی ندارم فقط وکیل آنجا که نمیدانم دکتر چی چی بود گاهی از قم میآمد و من را پیش ایشان میبرد. حالا پیش شریعتمداری بروم و بگویم که آمدم که بپرسم شما چه میگویید؟» میگوید به توچه مربوط است. من چه جوابش بدهم اقلاً باید یک حرفی زد که خب این حرفهایی که میخواهید كدامش را میکنیم و کدامش را نمیکنیم. معهذا میروم. اما آن وکیل را پیدا کنید.» من اسم آن وکیل الساعه خاطرم نیست، تحقیق کردم آن وکیل در آن موقع در ایران نبود. یعنی وکیل آن دوره مجلس نبود وكیل ادوار قبل بود، یک آقای طبیبی بود مو سفید که وکیل آنجا بود، دیگر این كار هم انجام نشد. بعد شنیدم اشخاصی که هیچ دراین سطح نبودند فرستادند و یک تصمیمانی به آن صورت گرفته شد.
س – پس شما دیگر هیج ملاقاتی، بعد از اینکه در کابینه آموزگار بودید، با شاه نداشتید؟
ج- نخیر بنده دیگر هیچ ملاقاتی نداشتم.
س – در آن موقع، حالا که به عقب برمیگردیم از قیافه و طرز صحبت کردن هیچ آثاری بود که ایشان بیمار هستند؟
ج – اولین دفعهای که مسجلاً اعلیحضرت اصلاً مریضیشان مشخص بود در آن موقعی بود که من بعد از یک سفر به ایران برگشتم، حکومت آقای شریفامامی بود و ایشان یک مصاحبهای کردند بر اینکه این شلوغیها اهمیتی ندارد اگر شاگرد آشپزهای ارتش هم راه بیافتند اینها را خواهند خواباند ولی صدا و بیان و قیافه و طرز نشستن و مکالمه نشان میداد که یک کسی را از بستر بیماری آوردند آنجا نشاندند، این مشخص بود ولی قبلش نخیر.
ما حصل میشود این طور نتیجه گرفت که مرحوم اعلیحضرت در اثر ناراحتیهایی که در دوران تا بیست و هشت مرداد، از نابسامانیهای مملکت و ناراحتی هایی که برای شخص خود ایشان پیش می آوردند یک حالت فراکسیونی پیش داشته و در آن رفتن از ایران هم خب با وجود اینکه خیلی حسن نیت و علاقمندی به وطن و سلطنت و همه چیز نشان داده بود یک حق ناشناسی زیادی از طرف مردم نسبت به خودش احساس کرده بود. بعد از آن مرحله وقتی برگشتند و موجبات قدرت فراهم شده بود …
روایت کننده: هلاكو رامبد
تاریخ مصا حبه: چهاردهم آگوست ۱۹۸۳
محل مصاحبه: نیس – فرانسه
مصاحبه کننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱۸
با توجه به رفتار مردم در قبل از ۲۸ مرداد و بعد اقداماتی را که شایع کردند که منحصراً از طرف آمریکاییها شده بود در حالی که خود من آن موقع ایران بودم و دخالت آمریکاییها سهم بسیار نا چیزی داشت بلکه تنها و تنها شاید همان جرأت و اطمینان خاطری بود که به مرحوم سپهبد زاهدی داده شده بود و این مردم بودند، اکثر مردم بدون اینکه واقعاً چیزی گرفته باشند راه افتادند، کما اینکه در شهرستانها هم که اصلاً روحشان خبردار نبود، خود مردم بودند که راه افتاده بودند. ولی در ذهن اعلیحضرت این شکل شده بود که خب پس عوامل دیگری غیر از خود مردم بیشتر مؤثر هستند. و اعلیحضرت هم که علاقمند بودند در دوران سلطنت ایشان خاطرات بسیار خوبی باقی بماند و آثار و پیشرفتهایی باشد طرفدار سرعت بودند که برنامهها با سرعت انجام بگیرد.
این مطلب باعث شده بود اشخاصی که با نمایش خدمت به جای وجدان کار میتوانستند صحنهسازی بکنند قرب و منزلتی به دست بیاورند و با کارهایی که عرضه میشد سوء جریانات و سوءاستفادههایی هم که درباره این کارها بازگو میشد باز تحت تأثیر علاقمندی اعلیحضرت به انجام برنامهها این موضوعات تعقیب نمیشد و ما حصل آن این بود که دیدیم. ولى معهذا من شخصاً معتقد بر این هستم که سقوط وضع ایران منحصر به کسالت روحی و جسمی است که در آن موقع عارض اعلیحضرت بود ولاغیر، چون تمام متصدیان انتظامی هم معتقد بر این هستند که جلوگیری از این غائله در نهایت سادگی انجام پذیر بود. ولی البته ای کاش اگر هم انجام میپذیرفت توأم با یک اصلاحاتی میگردید ولی تردید و ضعف و وحشت شخصی ایشان به کلی همه را فلج کرده بود، تقریباً همهی کسانی که دست در کار بودند به این معتقدند.
خب دراین تردیدی نیست که از نوشتههای خود خارجیها هم برمیآید که کسانی در سازمانهای سیاسی آمریکا و انگستان با رژیم آن موقع وشخص اعلیحضرت مخالفتهای شخصی داشتند و از موقعیتهای خودشان کمال استفاده را برای تحقق انقلاب ایران به کار بردند ولی عقیده من این است که با تمام این تفاصیل اگر شخص ایشان از امکاناتش استفاده صحیح میکرد غیر ممکن بود که این پیشامد بکند.
س – با توجه به تجربه سی ساله که شما در امور مجلس داشتید، در همان شرایط گذشته، امکانات و قابلیت مجلس در مشارکت در تصمیم گیری چه مقدار بود؟
ج – یعنی عین مجلس بیست و چهار مجالس دیگر؟
س – در هر حال از آن مجالسی که سر کار در آن بودید چه مقداری از امکاناتشان و قابلیتشان استفاده شد و چه مقدار به بازی نگرفتنشان به خاطر این بود که واقعاً لیاقتش را نداشتند یا قابلیتش را نداشتند؟
ج- بنده تصور میکنم که اینجا یک حلقه معیوبی به وجود آمده بود. دولت در انتخابات دخالت میکرد و شاید هم میشد که از این دخالت استفاده خیلی زیادی بکنند، یعنی به عوض اشخاص نابابی که با عوام فریبی و سوء استفاده از عدم رشد فکری حوزه انتخابیه موفق میشدند که بیایند و در پی سوء استفاده باشند دولت یک افراد صالحی را که واقعاً حسن نیت هم داشته باشند به صورت یک مشاورین صالح که در محل هم حسن اثر بکند انتخاب بکند، چون از دوره مرحوم رضاشاه این حق در بین مردم جا افتاده بود که خب به دستگاه داده بشود که وکیل برای آنها انتخاب بکنند. مردم هم شرکت میکردند اکثراً هم به همان نفر رأی میدادند، خیلیها اصلاً کسی که قرار میشد میرفتند رأی میدادند بدون اینکه مبارزهای بکنند، حالا نقاط امثال طالش شاید خیلی زیاد نبود اما لااقل انتظار داشتند که این وکلا اشخاص موجهی باشند، در حالیکه این طور نبود. این هیئتهای دولت و متصدیان امور انتظامی که این لیستها را تنظیم میکردند به عوض اینکه در فکر این باشد که یک کسی باشد که در محل حسن اثر بکند درفکر یار و غار وفامیل و نانرسانی و رفاقت بازی شخصی بودند که اثر همان انتصاب آن شخص به سمت نمایندگی در آن محل یک دشمنی و بیاعتقادی مردم را نسبت به دستگاه برمی انگیخت. قسمت بعدی این بود که خب حالا که اینها را انتخاب کردند در عالم سلامت از مشورت اینها استفاده کنند.
همه این متصدیان سعی میکردند که برای پوشش کارهای خودشان و آزاد بودن دست خودشان و بیخبرگذاشتن اعلیحضرت از کارهای خودشان مجلس را متهم براین بکنند که دخالت آنها علیه ما نیست، علیه رقابت با قدرت سلطنت است. بدین جهت اعلیحضرت را سپر قرار میدادند که مجلس ساکت باشد برای اینکه صحبت خود آنها پیش نیاید والا مجلس که هیچوقت علیه اعلیحضرت صحبتی نمیکرد، علیه دولت صحبت میکرد.
ولی این را یک جوری میچسباندند به کار اعلیحضرت. من خاطرم میآید در این صحبتهایی که میشد یک روز من با این پایگاههای انرژی اتمی مخالفت کردم آقای الموتی که سخنگوی اکثریت بود رفت و گفت، «پس معلوم شد شما با برنامههای دولت مخالف نیستید با اعلیحضرت مخالف هستید. این مطلب را مگر نخواندید که دیروز اعلیحضرت راجع به پایگاههای اتمی فرمودند و حالا شما دیگر آنجا مخالفت میکنید.» خب محیط و زمان طوری بود که نمیشد گفت که بنده با نظر اعلیحضرت مخالفت میکنم، گفتم، «من راجع به اطلاعات اتمی اطلاعی ندارم قطعاً اعلیحضرت اطلاعاتی دارند که اظهار نظر کردند ولی من فکر میکنم که این کار صحیح نیست.» امثال این مسائل بود که بنده این را به پای مجموعهی خودمان میگذارم که این وضع را پیش آوردیم والا طبیعتی که از مرحوم اعلیحضرت من میشناختم مطلقاً آدم دیکتاتوری نبود.
البته دیکتاتوری دوتا هست. یکی در ذات اشخاص است، یکی یک موقعیتی به اشخاص داده بشود که از این قدرت مطلقه استفاده کنند و در مورد اعلیحضرت این شق دومش بود.
س – ولی خب آن قدر تعداد افرادی مثل تیپ مرحوم علا و انتظام و اینها که ذكر میشود که افرادی بودند که شما در واقع دارید در تاییدشان صحبت میکنید که به نحوی کنار گذاشته شدند و افرادی که این تیپی بودند و تعلق میگفتند جلو آمدند که در هرحال جواب این سئوال که خب خودشان، شاید ترجیح میداده این افراد را جوابش …
ج – بله، قدرت طلبی ایشان را تردید ندارم. ولی گاهی از اوقات این قدرت طلبی در طبیعت اشخاص است که خود آن اشخاص هم باید مردمانی شجاع و متکی بنفس و مبارزی باشند که مرحوم اعلیحضرت مطلقاً این طور نبود. مثلاً رضاشاه بود. یکی از مسائلی که شبیه این موضوع خدمتتان عرض بکنم در دورهی بیست و چهارم انتخابات کازرون سوء جریاناتی پیدا کرده بود که من به مناسبت دوستی با آقای طباطبایی وکیل واقعی آنجا علاقمند شدم تصدی کمیسیون تحقیق رسیدگی به پروندهها را عهده بگیرم و رئیس این کمیسیون شدم.
از جمله پرونده هایی که در آنجا مطرح بود پرونده وکیلی بود به اسم اجاق از کرمانشاه، من مطلقاً نمیشناختم. آقای نخستوزیر و آقای دکتر آموزگار به من توجه دادند که این شخص طبق گزارشات سازمان امنیت که به عرض اعلیحضرت رسیده و این آقایان از اعلیحضرت شنیده بودند آدم خائنی است و جاسوس عراقیها است و احتمالاً اگر محاکمه بشود اعدام خواهد شد و مواظب باشید پرونده این باید اعتبارنامهاش رد بشود.
آقای دکتر دادفر هم روز طرح این پرونده با اعتبارنامه ایشان مخالفت کرد و این آمد به کمیسیون تحقیق. دکتردادفر را که ما خواستیم که توضیحاتی بدهد عنوان کرد که من توضیحاتم را خصوصی به رییس کمیسیون میدهم. در خارج به من گفت که من هیچ مخالفتی با ایشان ندارم، اطلاعی هم ندارم فقط داشتم از مجلس میرفتم بیرون از سازمان امنیت به من تلفن کردند و گفتند که با این آدم مخالفت کنید تا ما بعداً پروندهها را بفرستیم. خب قطعاً اگر پروندههای خیانتی داشته باشد میفرستند و من هم به شما میدهم. بعد پرونده را آوردند دیدیم یک ورقه سفید و بدون مارک ماشین شده بدون امضاء، با چندتا فتوکپی کاغذ.
توی آن پرونده سفید نوشته بودند که این آدمی است اخاذ و سوء استفاده چی و سوابق بدی داشته است و در زمان مصدق روزنامه داشت و به اعلیحضرت توهین کرده است، بچهاش هرویینی است و قاچاق میکند. بچهاش را قاچاقی فرستاده است، خارج و از نظام وظیفه معاف کرده است. همین طور این عبارتها را ردیف کردند. این کاغذ هم نمونه خیانتهایش است که به فرزندش نوشته است.
در این کاغذ بود که آقای اجاق، با وجودی که گفتند وکیل عدلیه است و لیسانس حقوق است مثل بچههای کلاس پنجم و ششم ابتدایی که برنده جام فوتبال شده باشند، یک کاغذ سرهمبندی به بچهاش با خط بد و جملات نارسا نوشته بود که «خوشحال باش که من وكیل مجلس شدم ودیگرحالا Deputy member of parliament و چه»
و ضمن این مسائل یک جمله هم داشت که تو که خواسته بودی برگردی که وضع را میدانی، توی آن محیط آلوده خودت دو مرتبه برگردی، بهتر است بروی تحصیل بکنی و بیایی مثل پدر و اجدادت صاحب مقاماتی در مملکت باشی. آقای اجاق را خواستیم و گفتیم «محیط آلوده خودت» منظور چیست؟ گفت، «بچه من اینجا با داییش به چرسکشی و هرویینکشی و این چیزها آلوده شده بود و با چه زحمتی این را ما فرستادیم به خارج که ترک اعتیاد كرده و میترسم که این برگردد باز به عوض درس خواندن برود پیش داییش، اسم داییش را هم برد، به تریاک و هرویین و اینها این است که من میخواهم او را به آمریکا بفرستم.
خب بنده گفتم به تمام آن جملاتی که توی آن نامه سفید نوشته شده بود که این بچهاش را از نظام وظیفه معاف کرده و به نظام وظیفه بفرستند که پرونده این را بفرستید بیاید. گفتند این قاچاق کرده گفتم بنویسید دولت اگر پرونده قاچاق این را داشته بفرستند و امثال این چیزها.
هرجایی را که اشاره کرده بودند. گفته بودند که در روزنامهای به شاه فحش داده است. نوشتیم به سازمان امنیت که شما پرونده این روزنامهها نسخههایش را بفرستید. از هیچکدام این ادارات جوابی نیامد. هرکدام گفتند که نه ما همچین پروندهای نداریم. سازمان امنیت هم متعذر شد که ما پروندهها را از بعد از مصدق به بعد داریم چون قبل از آن سازمان امنیت تشکیل نشده بود، و قبلاً پروندهها نیست. من شخصاً یکی دو تا از این اعضای کمیسیون را خواهش کردم و خصوصی فرستادم به کرمانشاه بروند که تحقیق بکنند و ببینند مطلب چیست. تحقیق کردند آمدند خصوصی گزارش دادند که رییس سازمان امنیت اینجا نمیدانم سرهنگ کی با این آقا دوست جون جونی بوده و خانههایشان هم روبروی همدیگر بوده شاید این مستأجر اینهم بوده و خانمهایشان هم قمار دائم با هم بازی میکردند و خود او یک مقداری کمک کرده که این رأی آورده است.
ولی بعد از انتخابات در سر جلسه قمار یک دفعه با هم دعوایشان شد و خانمها با همدیگر بد و بیراه گفتند و آقای سرهنگ با این دشمن شده و قسم خورده که اگر من بگذارم تو وكیل بشوی.
خب من هم که خودم با سازمان امنیت روابط حسنه نداشتم و از موقعیت استفاده یا سوء استفاده، هر چه اسمش را بگذارید، کردم و به آقای معینیان رییس دفتر اعلیحضرت گفتم شفاهی به عرض اعلیحضرت برسانید که قضیه از این قرار است واین گزارشی که خدمتشان دادند صحیح نیست. البته آن نامه و اینها را هم که تنها مدرک بود نشان دادم که این یک جمله هم که زیرش را خط کشیدند که «محیط آلوده» به علیحضرت نشان دادند، یعنی ایران محیط آلوده است و این همه جا شکایت از این دارد که در حالی که خیلی هم خوشحال است.
اعلیحضرت خیلی تعجب کرده بودند و پیغام دادند كه، «این را فلان کس رسیدگی بکند و كتبا «این مطلب را بنویسد» ما این کار را رسیدگی کردیم. خب اعضای کمیسیون هم محبت و عقیده زیادی به من ابراز میکردند، ابتدا خیلی نگران بودند که ما داریم با سازمان امنیت در میافتیم و چه. بعد قبول کردند و گزارشی تنظیم کردند منتها موردی نداشت که من به عنوان اعلیحضرت گزارشی بنویسم. به عنوان رییس مجلس گزارشی نوشتم که این پرونده حکایت از این دارد که ایشان هیچ نوع موردی جهت برکناریاش نیست خواهش میکنم اگر مدارک دیگری در دستگاه دولت هست که هنوز به ما ندادند بگویید که بدهند والا ما همین گزارش را به مجلس خواهیم داد. خب آقای رییس مجلس خدا رحمتش کند اوهم خیلی احتیاط کار بود و با لهجه اصفهانیش خیلی خوشحال بودکه، «من این گزارش را خواندم خدمت اعلیحضرت، به خصوص آخر سر هم خواندم که آقای رامبد این را نوشته، من ننوشتم.» اعلیحضرت فرموده بودند، «خب چه مانعی دارد اگر این شکل است مزاحمش نشوید.» در این موقع آقای ثابتی به من تلفن کرد، لابد جریان را شنیده بود، آقا رسم نیست که یک مطلبی را که اعلیحضرت دستور فرمودند روی آن در مرتبه گزارشی خدمتشان داده بشود، قبل از اینکه این گزارش برود. به ایشان گفتم، «بله البته شما به کارهای خودشان وارد هستید متهم به کار خودم آشنا هستم و متشکر هستم از راهنماییتان.»
ولی خب این را فرستادیم و بعد این کار آقای اجاق تصویب شد. شنیدم که، البته این را خیال میکنم که سازمان امنیت زرنگی کرده بود یا خود اعلیحضرت گفته بودند، آن افسری هم که این گزارشات را داده بود از آنجا عوضش کردند.
از این خاطره خواستم نتیجه بگیرم که اگر بودند کسانی این مطالب را به اعلیحضرت میگفتند، رضاشاه که نبود حرفش برگشت نداشته باشد، قبول میکرد.
Leave A Comment