روایت ‌کننده: آقای محمد مهدی سمیعی

تاریخ مصاحبه: ۸ آگوست ۱۹۸۵

محل مصاحبه: لندن انگلستان

مصاحبه‌ کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: 2

 

 

ج – رفتند پهلوی خمینی و گفت، دیدم این آقایی که دو سفری که رفته بودند نقشیه‌پور و اینها گفتند: «خمینی گفت که تا حالا می‌آیند کارمندها کارگرها می‌آیند به ما می‌گویند آقا رییس ما را بگیرید این چه جور رییسی است که شما آمدید می‌گویید که نگیرید و اذیتش نکنید؟» آنها چند کلمه صحبت کردند. گفته بود: «خوب من نمی‌توانم بگویم تعقیبش نکنند. برای اینکه خوب پستی داشته و فلان فلان اگر هم پرونده‌ای هست باید تعقیب بشود معلوم بشود. ولی می‌توانم بگویم نگیرندش فعلاً. گفت بروید به غرضی…» همین غرضی که الان رییس شرکت نفت است.

س – وزیر نفت.

ج – وزیر نفت است. این ستاد پاسداران بود، این بود و رفیقدوست بود و زوّاره‌ای، «بروید ستاد پاسداران به غرضی بگویید که من گفتم سمیعی را نگیرید.» آخر غرضی کسی بود که دنبال این بود و یک وقتی کارمند سازمان برنامه بوده، مثل اینکه حالا من بدون هیچ دلیلی برای اینکه من اصلاً نمی‌دانستم همچین آدمی وجود دارد اصلاً. در زمان من تو اصفهان، نمی‌دانم حالا یا یک کاری من کرده بودم که خوشش نیامده یا اصلاً با کار‌های ما به طور کلی مخالف بوده یا هر چیزی به هر حال. او کسی بوده که می‌خواسته هر طور شده مرا بگیرند. گفت: «بروید به غرضی بگویید که نگیرند.» اینها گفته بودند آخر ما به غرضی بگوییم حرف ما را قبول نمی‌کند. گفت: «اگر قبول نکرد به او بگویید نشان به آن نشانی که دیشب…» یعنی شب قبل از این «اینجا پهلوی من نشسته بودی و زیر گوش من یک حرفی زدی من هم زیر گوش تو به تو گفتم که این کار را نکن.» یک کار دیگری نشانی هم داد به آنها.

به نظرم این سبب شد که حکم توقیف مرا تأیید نکردند دیگر هیچ وقت هم تأیید نشد. بعد از مدتی هم خوب خود همان جوانک آمد گفت: «آقا، شما یک تقاضای پاسپورت بکنید.» همین. ما هم تقاضای پاسپورت کردیم. پاسپورت هم بدون هیچ درد سری دادند. هیچ، نه اعمال نفوذی نه کسی چیزی بگوید فلان و خودم اصلاً نرفتم آنجا به یک نفر وکالت دادم کسی رفت. پاسداره گرفت فردا آخرین لحظه گفتند که نمی‌دانم چون فلان‌کس همیشه با پاسپورت دیپلمات سفر می‌کرده ما باید از نخست‌وزیری هم بپرسیم. نخست‌وزیری خیال من راحت بود برای اینکه می‌رفتم پیش بازرگان بازرگان از دقیقه اول نشان داده بود که هر کاری بتواند خوب می‌کند. آنها هم جواب داده بودند، بعد از مدت کوتاهی خودشان تلفن کردند که گذرنامه حاضر است بیایید بگیرید. گذرنامه را دادند. بعد از اینکه گذرنامه را دادند بعد از یک چند روزی این آقا آمد و گفت: «آقا، تقاضای خروج بکنید.»

حالا این دیگر البته آسان نبود، خیلی مشکل بود و خیلی هم خرج برداشت، خیلی خرج برداشت. ولی خوب گذرنامه دادند حتی مثلاً در آخرین لحظه هم که من روز بعدش قرار بود بیایم خارج تلفن کردند: «نیایید یک مشکلی هست.» خیلی هم با ادب، «نیایید» این جوانه جلوی من نمی‌نشست تا به او اجازه نمی‌دادم.

س – عجب

ج – به خدا. هرکاریش می‌کردیم می‌گفت: «تا جناب اجازه ندهد من نمی‌نشینم.» ولی خوب آنها همیشه خیلی خیلی با ادب بودند. بعد گفتم که چرا؟ گفتند: «بایستی از بانک توسعه کشاورزی یک موافقت‌نامه بیاورید که شما می‌توانید سفر کنید.» من گفتم که بیچاره شیخ الاسلامی جرأت نخواهد کرد یک همچین کاری بکند. گفتم من از وزیر کشاورزی می‌آورم. گفتند: «اشکالی ندارد.» وزیر کشاورزی نبود رفته بود به آمریکا. تمام زن و خانواده‌اش آمریکا بودند حالا هم آمریکاست. هیچی. رفتیم دوباره به همان کسی که اجازه خروج اولیه را صادر کرده دادستانی انقلاب. این دفعه دادستان نه فقط یک نامه خشن نوشت به اینها که وقتی که دادستانی اجازه داده به کسی که در چیز، یک کلمه به کار برد که نامه‌اش هم هست، یعنی در اختیار دادستانی هست شما چطور جرأت دارید که مثلاً به او بگویید نه. یک کاغذ جدا نوشته: «فلان‌کس در پناه نمی‌دانم دادستانی انقلاب است و هیچ کس حق مزاحمت فلان‌کس را ندارد.» ما armed با این دو تا نامه یک هفته بعدش با British Airways آمدم. امروز درست الان شش سال و… روز چیز دیگر، روز پنجم جولای ۱۹۷۹ من آمدم به لندن. و چی اصلاً حس emotional آن زمان حالا جای خودش ولی رفتار بعضی‌ها. من خوب آنجا که معطل بودم اصلاً من گار ماشین سابق شما هیچ وقت ندیده بودید، پیش از شماها بوده.

س – نخیر

ج – گار ماشین دودی که آنجا وقتی که آدم می‌خواست برود سوار ماشین شود همه می‌کردند تو گار آن در را هم باز نمی‌کردند که آدم برود روی پلاتفرم که ماشین برود. همه توی یک گاری مثلاً فرض کن، چه می‌دانم، یک خرده از اینجا بزرگتر می‌دانید؟ اصلاً آدم چسبیده به هم ساندویچد، چسبیده چسبیده، ایستاده تا اینکه مثلاً ماشین دودی بیاید و بعد در را یک دفعه باز می‌کردند هجوم، یک عده هم جا نبود مثلاً روی سقف ماشین.

حالا درست تو این مهرآباد این شکلی بود جمعیت همه هم زن‌ها هم با چادر سیاه و فلان اینها. خوب، من دیدم که یک چند نفری از، خیلی خیلی آشنا، جوان‌ها یکی از بانک توسعه کشاورزی یکی دوتا از بانک مرکزی اینها مرا می‌بینند. اصلاً انگار نه انگار با یک بی‌اعتنایی از پهلوی من رد می‌شوند. یک خرده اول دلخور شدم دیگر که چرا مثلاً خوب اینها. بعد حالا گذشت و سواره طیاره شدیم اینها هر دوتای‌شان آمدند و من هم first class آن روز سوار شدم. آنها از آن (؟) ‌آمدند که دست مرا ماچ کنند که ما نمی‌دانستیم که شما واقعاً رسمی و به اسم خودتان دارید می‌آیید بیرون یا دارید فرار می‌کنید. ما تشخیص دادیم که بهتر است به شما توی سالن انتظار آشنایی ندهیم و با شما سلام و علیک نکنیم مبادا شما را بشناسند. دیدم عجب بچه‌ها جداً خوب مراقبند و فکر می‌کنند. روی نقشه این کار را نکردند نه روی مثلاً بی‌احترامی یا چیزی.

من راست راستی آن موقع حسابی گریه‌ام گرفت، مثل اینکه الان هم کم‌کم دارد اشکم می‌آید دوباره. خیلی خیلی مرا اینها چیز کردند، touché کردند آن روز. به هر حال، هیچی بعد آمدیم اینجا. این هم شرح به اصطلاح حکایت زندگی‌ام به طور خلاصه، خلاصه هم نشد اما حالا برگردیم به

س – تأسیس حزب

ج – تأسیس حزب. این توی همین یادداشت‌ها به نظرم یک جایی هست که من از قول آقای معینیان اشاره کردم که شاه همیشه در صدد بوده، لااقل از سال ۱۳۴۲، که واقعاً یک سیستم دو حزبی معتبر، به قول خودش، در ایران به وجود بیاورد.

حالا نمی‌دانم این اسامی را آنجا نوشتم یا نه ولی معینیان می‌گفت که عطاء خسروانی و حسن زاهدی و احمد نفیسی به نظرم و مثل اینکه حسنعلی منصور، در حضور معینیان، اینها را خواسته بوده و برای اینها صحبت می‌کرده و به اینها داشته ضرورت داشتن یک سیستم دو حزبی به اصطلاح واقعی نه یک چیز فقط ظاهری مثل «مردم» و «ملیون» سابق، به وجود بیاید. این معینیان داشت به من می‌گفت برای اینکه به من بگوید و مرا تشویق کند که حتماً این کار را انجام بدهم که می‌گفت: «شاه در واقع در این امر sincère است. “He is genuinely interested, he wants it.” این خوب معینیان به من گفته بود. اما خودم مثلاً خاطره‌‌های دیگری داشتم. حالا البته مرحوم علم وقتی که شنیده بود که یک همچین چیزی از من خواستند علم دلش نمی‌خواست به هیچ وجه دلش نمی‌خواست که من این کار را بکنم، حالا نه برای خاطر من، درست است که به من محبت داشت، ولی خوب می‌دانست که من هیچ وقت توی جرگه و گروه علم نبودم، هیچ وقت جزء دوستان نزدیکش هم نبودم و برای خاطر اینکه مثلاً ریسکی هم برای من داشته باشد هم حتماً نبود. بیشتر من خیال می‌کنم که فکر می‌کرد اگر حقیقتاً یک همچین چیزی به وجود بیاید و درست بشود و پا بگیرد این ممکن است مثلاً خوب فرش را از زیر پای خیلی‌ها بکشد و مثلاً بعضی از رویه‌ها و روش‌ها ناچار عوض بشود، بعضی اعمال نفوذ‌ها دیگر نتواند صورت بگیرد.

اینها را من البته pure speculation on my part ممکن است واقعاً هم genuinely فکر می‌کرد که یک کار عبثی است اصلاً، بی‌خودی چرا من خودم را بروم زحمت بدهم. بنابراین به من اینطور گفت، می‌گفت: «این کار شدنی نیست تو نمی‌توانی این کار را بکنی چنانکه من نتوانستم بکنم.» خودش این گفت. گفت: «من با حزب مردم نتوانستم.» می‌گفت: «من مثلاً با وجودی که خوب این قدر به شاه نزدیک و دوست صمیمی و نمی‌دانم همه وقت با او و همه هم می‌دانند که شاه چقدر به من محبت و مهر داشت و معروف است که هر چه من بخواهم می‌کنم مع‌ذلک در انتخاباتی که در زمان دکتر اقبال انجام می‌شد قرار شد…» رفته بودند با همدیگر deal کرده بودند که حزب ملیون، نمی‌دانم چند کرسی ببرد و حزب مردم نمی دانم چهل یا سی‌تا یک، همچین چیزی. می‌گفت: «حتی همین سی‌تا را هم آقای دکتر اقبال رفت پیش شاه و زد کمش کرد، کردش پانزده‌تا، نمی‌دانم، نصف آن چیزی که قرار بود.» می‌گفت: «وقتی که من نتوانم، منِ علم نتوانم، تو یک همچین دستگاهی یک چیز به این کوچکی را عمل کنم تو چطور مدعی هستی که می‌خواهی بروی با وجود اینکه دو تا حزب الان هست، حزب ایران نوین و نمی‌دانم فلان و این حرف‌ها… و حزب مردم و آدم‌های خیلی گردن کلفتی هم رأسش هستند تو چطور می‌خواهی بروی یک حزبی درست بکنی که در مقابل اینها بایستد؟» به من توصیه می‌کرد که این کار را نکن، به ضررت است برایت گرفتاری درست می‌کند تو اهل دریدگی و نمی‌دانم اینها… نیستی، خوب اینها را خوب می‌دانست، و خانواده‌ای، تو نمی‌توانی نمی‌دانم با این روزنامه‌نویس‌ها و اینها سرشاخ بشوی.

گفتم خوب اینها دیگر گذشته، به او گفتم کارها از کارگذشته. ولی مع‌ذلک می‌خواستم بگویم که این چیز را من از طریق علم داشتم. آهان علم یک چیز دیگر هم گفت این را هم خوب یادم هست. می‌گفت: «معلوم هم نیست که خوب بالاخره به کجا می‌رسد. اگر با من شاه این رفتار را کرد خوب با تو هم همین رفتار را ممکن است بکند دیگر، پس فردا بگوید اصلاً برو پی کارت» این حرف آن وقت.

بعد یک مطلب دیگر باز هم خوب یادم بود که در سال ۱۳۴۶ مثلاً، ۱۹۶۷ اینطورها باید بوده باشد، درست چهار سال، چهار سال و نیم قبل از اینکه مرا بخواهند و بگویند این کار را بکن یک روز این آقای کاظم جفرودی به نظرم یک اشاره‌ای هم اینجا تو این کاغذها هست و اینها.

س – بله، اینجا هست.

ج – آره، آره این برای این آنتره‌سان است. کاظم جفرودی تلفن کرد: «خوب همدیگر را ببینیم.» رفتیم با هم توی Residence آن موقع، نهار خوردیم. صحبت کرد از این‌ور و از آن‌ور که تو چرا نمی‌دانم توی فعالیت سیاسی نمی‌کنی، بیا، نمی‌دانم، تو حزب مردم و اینها. گفتم اولاً که مردم شوخی است من اهل شوخی نیستم. اولاً اصلاً من سال‌هاست از روزی که مرا فرستادند زاهدان ما اصلاً کار سیاسی را بوسیدیم گذاشتیم کنار دیگر نیستیم. من دلم می‌خواست تو حرفه‌ی خودم بمانم. گفت: «نمی‌شود تو این مملکت…» نمی‌دانم تعارف: «به آدمی مثل او احتیاج است و این چیزها.» یک دفعه، دو دفعه، سه دفعه بالاخره گفت: «می‌دانی چیه؟ تو باید بیایی تو حزب مردم. اولاً برای اینکه دوستان تو اینجا هستند.» چند نفر از دوستان خیلی نزدیک من تو حزب مردم بودند، خوب تو حزب ایران نوین هم بودند با خود هویدا و نمی‌دانم این‌های دیگر. «بیا اینجا برای اینکه با بالا هم صحبت شده که تو بیایی. اگر تو بیایی اینجا برای یک مدت کوتاهی بمانی تو را انتخاب می‌کنند به سمت دبیر کل حزب و بعد در انتخابات آینده حزب مردم برنده می‌شود و تو می‌شوی نخست‌وزیر. این offer صریح آقای جفرودی است. خوش‌بختانه از تمام کسانی که اینها را می‌دانند جفرودی زنده است. گفتم جفرودی آخر این کار به نظر من عاقلانه نیست، من بلد نیستم این کارها را. من تا به حال اقلاً سه دفعه offer وزارت را رد کردم همه هم می‌دانند، من دلم نمی‌خواهد اصلاً وزیر بشوم، نخست‌وزیر بشوم. گفت: «نه، این وظیفه‌ی ملی‌ات است و باید این کار را بکنی.» گفتم خوب بگذار من فکر کنم. این تنها چیزی بود که من هیچ وقت به هویدا نگفتم یعنی برای اینکه خوب directly به او مربوط بود دیگر.

بالاخره فکر کردم که خوب من چرا بی‌خودی این قدر وقت خودم را تلف بکنم می‌روم و از خود شاه می‌پرسم ببینم چه می‌گوید و به او هم می‌گویم که این کاره نیستم. شاه شمال بود، وقت دادند و پاییز هم بود، چطور بود که آنجا بودند نمی‌دانم، برای اینکه غروب خیلی زود تاریک شد. بعد با طیاره رفتم آنجا و هاشمی‌نژاد که فرمانده گارد بود، نمی‌دانم آن موقع فرمانده گارد بود یا هنوز فرمانده گارد نشده بود شاید، به هر حال، هاشمی‌نژاد آمد فرودگاه و مرا برد. توی یکی از این خانه‌‌هایی که در نوشهر کنار جاده بود مثل به حساب ویلا‌های کوچکی بود. توی یک سالنی بود همین‌قدر، مبل‌‌های خیلی راحت، از این upholstery انگلیسی‌مآب خیلی راحت، همین طور نشسته بودم و خسته هم بودم تقریباً داشت چرتم می‌برد، تاریک هم هوا کم‌کم دیگر داشت گرگ و میش می‌شد. یک دفعه در باز شد و یکی از این آجودان‌ها آمد. خوب معلوم بود دیگر من پا شدم و اعلی‌حضرت آمدند. گفت: «چه شده که با این عجله و اینها.» گفتم بله دیگر این دفعه یک کار دیگر صد در صد شخصی خودم است و هیچ راهی ندارم جز اینکه فقط مزاحم خود اعلی‌حضرت بشوم. گفتم یک همچین چیزی است.

س – صحبت از حرف‌های آقای جفرودی کردید.

ج – گفتند که بی‌اطلاع اعلی‌حضرت هم نبوده، اعلی‌حضرت هم خبر دارند. من گفتم خوب این کاری است که من بخواهم روش کار بکنم و بدون اینکه قبلاً به عرض خود شما رسیده باشد و بدانم شما خودتان چه دلتان می‌خواهد. من خیلی وقت‌ها با شاه وقتی که صحبت یک خرده با فکر یعنی خیلی با فکر می‌خواستم صحبت بکنم همیشه «شما» اصلاً یادم می‌رفت که نباید آدم اینجوری صحبت بکند. خوب ایشان هم هیچ وقت، راست راستی یک دفعه هم ندیدم که ناراحت بشود یا مثلاً فکر کند من دارم بی‌ادبی می‌کنم یا I am upstart نمی‌دانم too forward از اینها حرف‌ها نمی‌دانم.

گفتم قربان شما فکر و عقیده‌ی خود شما را بدانم. بعد هم می‌خواستم به شما بگویم که من حقیقتاً بلد نیستم، من این‌کاره نیستم وزارت هم حتی نمی‌توانم عمل کنم. من کار حرفه‌ای خیلی خوب، می‌توانم انجام بدهم. بعد هم گفتم از همه مهم‌تر اینکه هویدا دوست بچگی من است، ما حالا سال‌هاست با هم بودیم. یک مدتی خوب فاصله افتاد برای اینکه او رفت لبنان و بعد هم من رفتم فرنگ و همدیگر را ندیدیم و این جور چیزها و تا وقتی که زمانی که از اروپا برگشت و از این‌ور خوب همیشه با همدیگر بودیم، بعداً من همکار او هستم. رییس سازمان برنامه یا رییس بانک مرکزی هستم که هویدا نخست‌وزیر مملکت است من چطور می‌توانم بیایم حالا با این نیّت که او را از کار بردارید، بیایم بروم مثلاً یک همچین کاری بکنم.

یکدفعه اعلی‌حضرت، تو این یادداشت‌ها هست، به من گفت: «شما دروغ بلد نیستید بگویید.» ولی آن روز هم گفت: «شما زیادی حس وفاداری نشان می‌دهید.» یک دفعه دیگر هم به من گفته بود، حالا یادم نمی‌آید درست برای چه بود. به نظرم حدسم بر این است که برای محمود اسفندیاری بود گفت: «به این آدم اعتماد دارید؟» گفتم صد در صد، دوست بچگی و هم مدرسه‌ی من بوده و من کورکورانه به او اعتماد دارم، گردنم را برایش می‌دهم. برگشت یک نگاه سرد، راست راستی سرد، اصلاً تن من یخ زد. گفت: «گردنت را هیچ وقت برای هیچ کس نده.»

خیلی است که مثلاً یک آدمی مثل او نسبت به احساسات و به اصطلاح چیز‌های ethics و مورالیته‌ی هموطن و همکار‌های خودش اینطور فکر کند که مثلاً هیچ کس تو دنیا نیست که تو بتوانی این‌قدر به او اعتماد و نزدیکی داشته باشی که حاضر باشی مثلاً یک فداکاری‌‌های این شکلی برایش بکنی. حالا قضیه محمود اسفندیاری هم اتفاقاً irrelevant نیست به موضوع، حالا آن را برایت می‌گویم. بعد گفتند که: «خیلی خوب ولی مع‌ذلک اگر دلتان می‌خواهد چیزی نیست از لحاظ من اشکالی ندارد، ولی ما خیال نکنید که شما اگر بخواهیم مثلاً یک کسی را نخست‌وزیر بکنیم به او می‌گوییم که حتماً برو تو حزب. نه، اگر فردا لازم شد که یک کسی را دستش را از توی پیاده‌رو بگیریم و بیاوریمش نخست‌وزیر بکنیم می‌کنیم این کار را. نخست‌وزیر کاری نمی‌تواند بکند! حداکثرش این است که یک جاده‌ای هست کم و بیش پهن، حداکثرش این است که از چپ جاده می‌تواند برود به راست جاده، از راست جاده برود به چپ جاده، از جاده هیچ وقت نمی‌تواند خارج بشود.»

س – این را شاه گفت.

ج – عین چیز شاه یعنی تصویری که می‌داد، مثالی که می‌زد این بود که این جاده هست نخست‌وزیر کاری نمی‌تواند بکند حداکثرش این است که از چپ جاده برود به راست جاده از راست جاده برود به چپ. «این از لحاظ ما اشکالی ندارد ولی خوب اگر شما دلتان نمی‌خواهد هیچ مانعی ندارد.» بعد هم یک مقداری صحبت کردیم و پا شدیم و هاشمی‌نژاد هم ما را دوباره برد فرودگاه و همان شبانه هم دوباره برگشتم آمدم تهران.

مطلب این بود که من این خاطره را هم داشتم از شاه که راست راستی

at the bottom of his heart he was not a believer in the party system as a political instrument.

در این صحبت‌ها و در آن صحبتی که در حضور معینیان شده بود، در هر دو دفعه شاه از institution-building صحبت کرده بود. ولی خوب اگر از ۱۳۴۲ تا سال ۵۱ که مرا فرستادند گفتند که بیایید حزب درست کن واقعاً چه institution-building ای در ایران شد؟ نشد که، و هیچ جا.

احزاب که خوب تمام، حالا یا طبیعت ما ایرانی‌هاست یا اصلاً سیستم سیاسی، وضعِ نمی‌دانم دنیا، وضع ایران، نمی‌دانم، اخلاق خود شاه، طبیعت به اصطلاح قدرت‌طلبی و اتوریترش یا یک مقدار زیادی خودپسندی‌‌هایش، اینها هر چه هست مانع بود از اینکه واقعاً یک چیزی، یک نهادی توی ایران جان بگیرد. توی این یادداشت‌های فارسی که به تو دادم یک جایی هست که صحبت از سازمان برنامه می‌شود قبل از اینکه راجع به همین حزب و اینها صحبت کنیم، شاید تازه از شیراز برگشته بود که آن کنفرانس بزرگی بود که در شیراز برای برنامه پنجم…

س – تجدید نظرش یا…

ج – نه، نه، نه. این موقعی است که خداداد. همین که برگشته اصلاً یک کلام خوب راجع به یک نفر نداد حبیب. فوق‌العاده است. اصلاً an eye-opener حالا چطور شده که با آن صحبت شده… من گفتم جزء افرادی که من چیز کردم که با من کار بکنند یکی هم داریوش اسکویی است در سازمان برنامه. مثل اینکه سر یک زخم باز شده که where are those brilliant minds? که همه حرفش را می‌زنند، کجا هستند اینها؟ می‌گوید و از صحبت‌‌های خداداد خیلی. حالا آن را اتفاقاً من اینجا ننوشتم ولی می‌دانم که از به اصطلاح exposé ای که خداداد داده بود و اینها خیلی پکر بود، ناراحت بود، خوشش نیامده بود.

س – چرا؟ احترام نکرده بود؟ چه کار کرده بود؟

ج – نه، به نظرم زیاد رفته بودند توی جنبه‌‌های تئوریک. مرا، یعنی از چیز‌های عجیب، دعوت نکرده بودند تو آن جلسه.

س – آن موقع شما؟

ج – مشاور هویدا بودم.

If anybody should be there, I should have been there as an ex-governor, as an ex-managing director of the plan organization, as a consultant to the prime minister in international economics and financial matters.

درست است من می‌بایستی آنجا بودم، مرا دعوت نکرده بودند اصلاً تو آن چیز. حالا بنابراین من نمی دانستم آنجا چه گذشته. شاه آمده بود، احساس من این بود، که فکر کرده که اینها همه‌اش چیز‌های الکی است، دارند تئوری می‌بافند و آن چیز‌های واقعی که مثلاً ‌مثل، حالا آدم از اینجا می‌رود به آنجا، یک دفعه ابتهاج از من کتاب خواست بخواند سال ۱۳۲۹ می‌خواست برود تعطیلات. گفت: «برای من کتاب بیاور.» من هم آن موقع خیلی کتاب می‌خواندم و هی هم از انگلیس برایم کتاب می‌فرستادند. می‌خواستم برایم می فرستادند. من سه چهار کتاب برداشتم بردم. یکی برتراند راسل بردم یک کتاب، نه خیلی بزرگ، راجع به power حالا title یادم نمی‌آید. یکی چیز لیتینف را بردم، بیوگرافی لیتینف را بردم، یکی هم کتابی راجع به ۱۸۴۸ به اصطلاح انقلاب‌‌های اروپا در ۱۸۴۸. باور کن حبیب.

س – پرت کرد.

ج – برتراند راسل را که اصلاً پرت کرد وسط اتاق گفت: «این را نمی‌خواهم.» گفتم خیلی خوب، خیلی با هم حالا بعد از همان سال هم با هم دعوای خیلی شدید کردیم دیگر که اصلاً من از بانک قهر کردم رفتم، ابتهاج هم دیگر رفت. خیلی دعوای، کارمان اصلاً نزدیک بود به کتک ‌کاری بکشد تو اتاقش. برتراند راسل را که پرت کرد، خیلی خوب، آن دوتا را هم انداخت آنجا. گفتم که خوب شما که به من نگفتید چه نوع کتابی دوست دارید، من به سلیقه خودم، چهارتا کتاب بود، آن یکی یادم نیست چه بود چهارمیش را هر چه فکر کردم، بعدها فکر کردم یادم نیامد. یک رمان بود یا یک چیزی، از این رمان‌‌های خیلی خیلیsérieux ولی یادم نمی‌آید. من اینها را به سلیقه‌ی خودم آوردم و فکر می‌کنم کتاب‌‌های درجه یک است، همش درجه یک است. خیلی خوب، حالا اینها… چه می‌خواهی؟ گفت: «diary آیزنهاور.» من باور کن اصلاً “I went limp” فهمید. برتراند راسل نخوانَد، نمی‌دانم ۱۸۴۸ نخوانَد برود diary آیزنهاور بخوانَد که چه بشود؟ حالا مخالف نیستم ولی آخر اگر یک کسی فقط فکرش در یک همچین زمانی متوجه فقط آیزنهاور بشود، نمی‌دانم diary آیزنهاور. به هر حال یا چیز کانکریست آهان ابتهاج گفت: “These are dead, these are all dead, dead issues.” آیزنهاور را می‌خواست که زنده است. شاه هم یک چیزی می‌خواست به نظرم از آن کنفرانس شیراز یک چیزی بیاید بیرون که بشود palpable مثلاً بگوید آخ این کاری است که ما داریم می‌کنیم. خداداد نتوانسته بود این کار را بکند و همین هم In principle I am doing. هیچ وقت نگذاشتند خداداد توی سازمان برنامه کارش را درست بکند کار خودش را بکند.

صحبت سر institution-building بود دیگر. اگر که خوب این واقعاً می‌خواست اصلاً می‌شد در طی این ۹ سال همین طور یواش‌یواش بسازد. مثلاً رفتند حزب ایران ‌نوین را به آن ترتیب ساختند، حزب مردم نتوانستند، تنها کسی که ممکن بود یک کاری بکند عامری بود که به محض اینکه یک خرده استقلال از خودش نشان داد دکش کرد. حتی کنی را شاه تحمل نمی‌کرد تو همین یادداشت‌‌های من هست، کنی که دیگر نوکر خودشان بوده دیگر، اصلاً خودش اقرار می‌کند که با آقای علم اصلاً، چه می‌گویند، یک جان در دو بدنند. دیگر آن طوری با علم و نسبت به شاه اصلاً وفاداری limit نداشت در مورد کنی. حتی کنی را نمی‌توانستند تحمل بکنند که مثلاً ایراد بگیرد به دولت، چه می‌شد برسد دیگر به عامری. آقای علم راست راستی حق داشت. من راست راستی نمی‌دانم چطور می‌شد اگر من فرضاً این حزب را ساخته بودم؟ یا یک scandal عجیب و غریبی تو مملکت حتماً راه می‌افتاد با این ترتیب. حالا اگر این مرامنامه را می‌دیدی… حالا… ولی این مسئله institution-building این همیشه، از لحاظ این دوتا چیز می‌گویم، آن سال ۴۲ و صحبت‌‌های با من، تو ذهن شاه ظاهراً بوده و لااقل در این مورد خاص فکرش بیشتر روی مسئله succession بود که در مملکت یک نهاد‌هایی باشد، خیلی راجع به پسرش I frankاست و In fact, at a point, brutal می‌گوید علناً می‌گوید. می‌گوید: «من اصلاً نمی‌دانم که این واقعاً می‌تواند؟ دلش می‌خواهد؟ که این اصلاً سلطنت بکند یا نه؟ بنابراین ممکن است اصلاً آن شخصیت و آن اراده را نداشته باشد برای این کار. بنابراین باید یک امکاناتی یک وسائلی یک سازمان‌‌هایی وجود داشته باشد در مملکت که succession به طور اتوماتیک و آرام انجام بگیرد.» می‌گوید: «در صورتی که ما هم نباشیم که راهنمایی بکنیم و نمی‌دانم هدایت بکنیم این کارِ به اصطلاح جانشینی بدون درد سر انجام بشود.»

س – جالب است توجه داشت و نمی‌کرد.

ج – داشت و نکرد. به نظرم، حالا اینها خوب گفتم که شاید مثلاً این understanding یک خرده کاراکتر شاه را بهتر نشان بدهد.

من خیال می‌کنم، حالا از همین چیزها آدم می‌بیند دیگر، این مثلاً حزب رستاخیز باز هم هر کسی که این فکر را توی ذهنش انداخت نمی‌دانم ولی من حتی به او پیشنهاد کردم گفتم عوض اینکه من بروم یک حزب تازه درست بکنم. چرا نمی‌گذارید در داخل حزب ایران‌ نوین ‌یک گروهی خودش را متمایز بکند، بسازد خودش را، خودش را نشان بدهد که با به اصطلاح اکثریت دستگاه حزب ایران نوین تفاوت‌‌هایی دارد. بعد یواش‌یواش آن را اجازه بدهید که خودش را ببرد از حزب ایران نوین بیاید بیرون انشعاب بکند. در ایران هم که انشعاب دفعه اولش نخواهد بود. انشعاب بکند بیاید این طرف و حزب جدید شما را درست بکند.

گفت: «نخیر، این کار شدنی نیست و سیستم یک حزبی را هم من هرگز قبول نخواهم کرد برای اینکه یک حزبی بالاخره منجر می‌شود به دیکتاتوری.» خودش می‌گوید، این حرفی است که خودش زده و من حالا نمی‌دانم تو این یادداشت‌هایم هست یا نه ولی من می‌دانم که این حرف را زده، چندین بار هم به من گفت، نه یک دفعه نه دو دفعه. مع‌ذلک همین آدم دو سال بعدش رستاخیز را ساخت.

رستاخیز را هم چطوری ساخت؟ رستاخیز را ساخت به طوری که اولاً همه باید عضوش بشوند، هر کس نمی‌خواهد می‌تواند از مملکت برود یا خائن است یا بگذارد از مملکت برود، اصلاً سفید و سیاه بود. چطور می‌شد واقعاً یک شخصیتی، یک آدمی، in private وقتی که دلش را باز می‌کند برای آدم، این حرف‌ها را بزند، آن طور عمل بکند، بعد in public وقتی که پای مملکت می‌آید وسط، اداره مملکت می‌آید وسط این جور عمل بکند This is the dilemma باید رو خودش هم اثر بگذارد. نیست؟ آدم فکر می‌کند که مثلاً خوب چطور شده که واقعاً شاه این سال آخر مثلاً

He was not able to resolve things. He was not able to make decisions.

من به جرأت می‌گویم این را. من فکر نمی‌کنم که مثلاً شاه ابا داشت از اینکه مثلاً فرض کنید که به ارتش دستور بدهد که بکوبد. حالا البته من نمی‌دانم این حکایت را چون من نمی‌دانم I can’t vouch for it. می‌گویند در سال ۴۲ هم همین طور بود و آقای علم خودش به مسئولیت خودش رفت و دستور داد به اویسی که این کارها را بکنند.

اما اگر مثلاً تا این حد مسئله برایش مهم بود خوب یک کسی را لااقل آن موقع لت و پل می‌کرد. می‌زد تو گوش علم که تو گه خوردی من فرمانده کل قوا هستم تو چرا رفتی؟ آهان. همچین کاری که نکرد پس minimum اینکه approve کرد از آن، آن کار را قبول داشت، تأیید کرد آن کار را.

من هم پیش خودم باورم نمی‌آید که شاه مثلاً اگر لازم می‌دانست و ضرورت پیدا می‌کرد یا می‌توانست تصمیم بگیرد، دستور می‌داد که این انقلاب را هم حسابی بکوبند نه، مثلاً یک آن روز ۱۷ شهریور هم قاعدتاً شاه مثل اینکه درست خبر نداشت نمی‌دانم. من هیچ نمی‌دانم راجع به آن هفدهم شهریور بگویم چه اتفاقی افتاده. این قدر می‌دانم که آقای شریف امامی توی هیئت‌وزیران خیلی از اینکه به اصطلاح این کار شده بود عصبانی بوده و مثل اینکه بی‌اطلاع بوده. ولی قصد حرفم این است که من باورم نمی‌آید که شاه خودداری می‌کرد از اینکه این را قلع و قمع بکند این شورش را. ولی نمی‌توانست تصمیم بگیرد، نمی‌توانست.

حالا به علت بیماریش بود که ما نمی‌دانستیم بیمار است یا لااقل آن ضعفی است که در اغلب observer ها حالا می‌گویند در کاراکترش همیشه بوده. از آقای Parsonsبگیر، نمی‌دانم… از آقای Sir Denis Wright بگیر نمی‌دانم دیگران که می‌گویند مثلاً این آدمی بوده که اگر بله زور پشتش بود این Shah was a bully ها؟ اگر زور نبود هیچ کاری نمی‌توانست بکند حالا (؟) حالا قدر مسلّم این است که در این دوره شاه به نظر من نمی‌توانست درست تصمیم بگیرد. این یک مقدار زیادیش من فکر می‌کنم در اثر این dilemma ‌هایی بوده که این همین طور برای خودش درست می‌کرده. آخر یک آدم مگر چقدر می‌تواند تحمل کند؟ چندتا شخصیت می‌تواند بازی کند؟ ها؟ دموکرات باشد، نمی‌دانم، آتوریتر باشد، نمی‌دانم، بخواهد سازنده باشد، بخواهد nation-building بکند، تمام این کارها را در آن واحد بخواهد بکند و وقتی هم این ایده‌‌های گراندیوزِ نمی‌دانم visional هم داشته باشد که بخواهد نمی‌دانم اقیانوس هند و نمی‌دانم خلیج فارس را و نمی‌دانم تمام اینجاها را هم امنیتش را حفظ بکند.

یک استرس فوق العاده‌ای باید روی این آدم باشد به خصوص که ناخوش هم بوده. حالا God knows من راستش نمی‌دانم که اثرات این نوع I am not qualified‌ نمی‌توانم اصلاً مال یک آدم معمولی بگویم مثلاً این چه جور اینها اثر‌هایی روی یک شخصیتی مثل شخصیت شاه می‌توانسته گذاشته باشد. ولی قدر مسلّم این است که تردید تو ذهنش زیاد بود، از خیلی، همیشه، مگر یک چیز‌هایی که دیگر خودش تصمیم گرفته قطعی است می‌گوید باید این کار بکنید و وقتی هم گفت این کار را بکنید دیگر خوب مشکل بود که مثلاً‌ نکنند دیگر.

آن وقت مثلاً بنده بعضی وقت‌ها راجع به یک مسائلی مثلاً سعی می‌کرد که نظر خودش را تحمیل بکند که حقیقتاً اصلاً in a sence بچگانه. مثلاً سر ارتفاع سد. آخر من نمی‌دانم کی؟ اگر آدم پیش بزرگترین متخصصین سدسازی دنیا هم بروید آخر این را نمی‌تواند مثلاً بگوید بین صد و مثلاً نود و شش متر و صد و نود و نه متر ارتفاع، مثلاً چه تأثیر عظیمی خواهد کرد و فلان و اینها. ولی مثلاً منصور روحانی وزیر آب و برق بود به نظرم دیگر، آره دیگر سد سازی و این‌ها… سر ارتفاع نمی‌دانم کدام سد بود؟ سر سه متر، ارتفاع سه متر شاه overrule کرد منصور روحانی را، توی شورای اقتصاد، تو جلسه شورای اقتصاد.

س – مگر این جزء به اصطلاح قرارداد نیست این کار؟

ج – همین، همین دارم می‌گویم، همین دارم می‌گویم حالا کی، چطور، چطوری شده بود که اینها مثلاً به او گفته بودند که باید ۱۹۹ متر باشد، حالا من رقم‌ها را راجع به آن چیز ندارم، نمی‌دانم من یک همچین چیزی به خاطرم می‌آید حالا ۹۶، ۹۹ یا ۱۹۶، ۱۹۹ یک همچین چیزی، تفاوت سه متر اختلاف، که overrule کرد روحانی را، این مثلاً این. یک همچین کاراکتری به نظر من چطور می‌توانست این قدر بنشیند تماشا کند که همه چیز از دستش از لای انگشتانش در برود جز اینکه راست راستی این یا…

اتفاقاً من پیش خودم فکر کرده بودم که یک مقداری هم راجع به همین جریان‌‌های آخری صحبت بکنم، آن دیگری خیلی طول می‌کشد به خصوص که می‌بینم، توی همین یادداشت‌‌های فارسی که دادم برایت، حقیقتاً از وقتی که اینها را نوشته بودم تا اینکه این آخر سری، این پست شده من اینها را نگاه هم نکرده بودم به آن، ریشه‌ی یکی دو سه مطلبی که بعدها راجع به همین فتنه نمی دانم insurrection یا هر چه که اسمش را می‌شود گذاشت، بعضی استدلال‌‌هایی که راجع به این می‌کردیم می‌بینیم ریشه‌اش این تو هست که از آن زمان مثلاً آدم می‌دیده که چطوری… مثلاً فرض کنیم ترکیب این ده دوازده نفری که من جمع کردم، به اصطلاح condemnation حزب، condemnation خود ما است.

س – چه کسانی بودند این افراد؟

ج – حالا اینجا هست، اسامی‌شان هست حالا برایت می‌گویم. بهش گفت داریوش اسکویی، سیروس سمیعی، نادر حکیمی، خردجو، منوچهر آگاه، ناصر عامری، حسین نصر، پرویز اوصیا، علی هزاره. حالا همه را هم شاه راجع به هر کدام از اینها یک comment داده خیلی انتره‌سان است.

اصلاً این نشان می‌دهد که ما و حزب سیاسی هم که می‌خواستیم درست کنیم، یک آدمی مثل من که بستگی و، نمی‌دانم، بند و بست نداشته بشود و نه هیچی، اصلا توی این آدم‌ها، بشود شاید سعی کرد مثلاً یکی‌شان ناصر عامری، یک اندازه هم پرویز اوصیا، آن‌های دیگر اصلاً هیچ کدام‌شان سیاسی نیستند. من یقین دارم اگر آن روز در سال ۱۳۵۱ من از این عده‌ای که آنجا حاضر بودند می‌پرسیدم که آقا شماها آیت‌الله روح الله خمینی را می‌شناسید؟ می‌دانید کیست و کجاست؟ من بعید می‌دانم اگر مثلاً بیش از دو سه نفرشان می‌توانستند یک حکایتی یک چیز واقعی، zeal و مثلاً up to date راجع به خمینی در آن زمان به شما بگویند، می‌دانید. و خوب شما نشان می‌دهید که راست راستی ما اصلاً غافل بودیم حبیب، ما نمی‌دانستیم این چیز به اصطلاح undercurrent در ممکلت چه بوده و چه جوری داشته پیش می‌رفته.

خوب، به خصوص می‌گویم وقتی که من راجع به مذهب با شاه صحبت کردم، توی همین یادداشت‌ها هست، به او گفتم گفتم: «آقا من I have no religious sentiment. من هیچ احساس مذهبی ندارم، اصلاً ندارم.» حالا این را می‌دانم اینجا ننوشتم «ولی شما برعکس من، مدعی هستید که خیلی هم مسلمان هستید، معجزه هم برایتان شده و این حرفها… من اعتقاد ندارم تمام شد و رفت. ولی من از شما التماس می‌کنم، خواهش می‌کنم، بگذارید من بروم با اینها، با آخوندها با روحانیون، ما برویم ارتباط برقرار بکنیم.»

س – این را کی گفتید شما؟

ج – تو همین صحبت‌ها، تو همین صحبت‌ها

س – ‌۱۳۵۱

ج – آره تو همین صحبت‌هاست. با خیلی اکراه و بعد از صحبت‌‌های زیاد، بحث مفصل و طولانی با خیلی اکراه اجازه داد. بعد هم گفت: «اینها سرتان را شیره می‌مالند، شما حریف اینها نمی‌شوید، اینها خیلی حیله‌گرند، مزورند، خرند، ولی سر شما شیره می‌مالند.» این عین عبارتشان است. حالا این یک همچین کاراکتر عجیب و غریبِ کامپلکسِ پیچیده‌ای می‌دانید آن وقت مردم راجع به آن همین طور می‌نویسند و می‌گویند و condemn اش می‌کنند از یک طرف، از یک طرف elevate him, I don’t know, to the super natural heights. و این چیزها، اصلاً فوق‌العاده است.

خوب حالا بروم راجع به این مسئله‌ی همین حزب، یک چیز دیگر هم بود که… آهان یک نکته‌ای که باز هم یک اشاره‌ای اینجا…

س – اینها جمع شدند با هم هیچ وقت؟

ج – ما در تمام شش ماه مرتب هفته‌ای یک مرتبه با هم جلسه داشتیم. من شرح داده‌ام اینجا که برنامه‌ای که دادم به شاه برای تشکیل حزب چیست، همین جا هست دیگر، حالا تکرارش نکنم اما یک چیزی که اینجا نیست و خوب است که بگویم برای اینکه این هم بعضی‌ها معتقدند که هویدا باعث شد که این کار نشود، حزب درست نشود.

علت اینکه من صرف نظر کردم یعنی منصرف شدم و رفتم خواهش کردم که مرا معاف بکنند این بود که سه نفر از این دوازده نفری که بودند آنجا، اینها در یک فاصله‌ی خیلی کوتاهی توی این اواخر بهمن و اوایل اسفند همان سال عذر خواستند، گفتند: ‌«نمی‌خواهند.» این سه نفر، من چون خبر داشتم، آن سه نفری بودند، درست وقتی من از آنها دعوت کردم که چون می‌گفتند که هویدا این را چیز کرده. من هیچ وقت فکر نمی‌کنم برای اینکه…

س – صحبت از این سه نفر بود.

ج – آره همین را می‌گفتم. آن طور که من استنباط خودم بود این، اواخر بهمن همان سال یا اوایل اسفند، دو سه نفری را که من می‌دانستم که اینها وقتی که من دعوتشان کردم بیایند برای این کار، همان مهر و اوایل آبان، اینها هر سه‌تایشان رفته بودند قبلاً از شاه اجازه گرفته بودند. تازه آن‌های دیگر مثلاً فرض کن سیروس یا اوصیا یا ناصر عامری نمی‌دانم علی هزاره اینها… نه اینها همین ‌طور ‌آمده بودند. درست همین سه نفر عذر خواستند. درست؟

س – بله.

ج – خوب، من حالا… آدم باید خیلی naive باشد که فکر کند این‌هایی که با اجازه آمدند آن هم در ایران بی‌اجازه ول کردند. اگر من کرده بودم، خودم خودم را می‌فهمیدم، می‌دانید؟ ولی اینها را من باورم نمی‌آمد که بدون اجازه، بودن اینکه لااقل مثلاً گفته باشند، بروند کنار.

That was far me a very strong hint. به من که خوب آن چیز enthusiasm اولی دیگر نیست، می‌دانید؟ یا حالا هر دلیل دیگری. تا اینکه خوب شب همان ۲۸ اسفند اعلی‌حضرت از سن موریس که برگشتند، گفته بودند که خیلی زود برمی‌گردند اما زود برنگشتند تا آخر اسفند ماندند، و همان شب هم مرا پذیرفتند. رفتم به ایشان گفتم که سن عجیب و غریبی است…

خوب، بعد هم با هویدا. هویدا خیلی عصبانی شد، خیلی خیلی عصبانی از اینکه من منصرف شدم و کشیدم کنار.

س – عجب.

ج – فوق‌العاده. اولاً چند روز که با من حرف نزد حتی سلام عید هم مرا دید بی‌اعتنایی کرد. بالاخره من رفتم پهلویش تو نخست‌وزیری. داد و قال… حالا پای تلفن که به او گفته بودم که آنجا پای تلفن فحش داد و باز هم کلمه خیانت، که تو اصلاً نمی‌‌خواهی، نمی‌دانم، خودت را زحمت بدهی و همه‌اش خوشت می‌آید کنار گود بنشینی. از این فحش‌‌های این جوری که مرا به غیرت بیندازد. بعد هم خوب از او وقت خواستم که بروم به او توضیح بدهم که چرا. بالاخره وقت داد و رفتم پهلویش. اگر اشتباه نکنم مثلاً یک روز جمعه نمی‌دانم یا روز جمعه بعد از عید بود، روز دهم یا یازدهم عید بود. هوا خیلی خوب بود و توی همان چمن نخست‌وزیری نشستیم. گفت: «من راست راستی معتقد بودم که این کاری که تو داری می‌کنی خدمت بزرگی است به مملکت برای اینکه، البته خیال نکن که اگر این حزب را درست می‌کردی، مرا می‌توانستی برداری از نخست‌وزیری، اما خوبیش این بود که من اقلاً اطمینان داشتم که می‌توانم بازی کنم و طرف debate من یک آدمی باشد که من می‌دانم چه جوری فکر می‌کند و می‌توانستم با همدیگر کار بکنیم.» درست سیستم دو حزبی واقعاً هویدا اعتقادش این بود که اگر من طرف به اصطلاح opponent من بودم و مثلاً جمشید آموزگار یا هوشنگ انصاری نبود، می‌دانید، خیلی برایش فرق می‌کرد رویه‌اش به کلی فرق می‌کرد.

س – عامری چطور بود؟ عامری را قبول داشت یا او را هم قبول نداشت؟

ج – نه عامری را هویدا هیچ وقت دوست نداشت. در صورتی که، خیلی نسبت به او علاقه‌مند نبود. عامری یک چیز‌هایی داشت آخر، یک قلق‌‌‌های کرمانی توش بود. کرمانی‌ها یک قلق‌‌هایی عجیب و غریبی دارند که عامری هم داشت، می‌دانید؟ آدم باید عامری را خیلی خوب می‌شناخت تا دوستش می‌داشت، حقیقتاً جداً. ولی مع‌ذلک خوب می‌دانید وقتی که عامری کشته شد تشییع جنازه عامری در ایران سابقه نداشت. از در خانه عامری تو خیابان وزراء تا بهشت زهرا تمام خیابان‌ها را یک طرفه کرد به دستور هویدا. خیابان‌‌های این‌ور و آن‌ور را راه نمی‌دادند اصلاً کسی بیاید تو خیابان که این cortège عظیم رد بشود، آن هم تو ماه دی. این طرف خیابان اصلاً هیچ ترافیک نبود، آن طرفی که ما می‌رفتیم به طرف بهشت زهرا از خیابان پهلوی و خیابان امیریه و اینجا اصلاً درست مثل مثلاً فرض کنید که

س – این کارها را برای چه کرده بود؟

ج – تجلیل از عامری برای اینکه خوب خیلی‌ها فکر می‌کردند که عامری را کشتند دیگر، می‌دانید. می‌خواست بگوید که دولت مثلاً، حالا به هر حال، نسبت به عامری این ‌طور هم بود. آره هویدا گفت:‌ «من فکر می‌کردم این طور که، اگر تو باشی ما خیلی راحت می‌توانیم اصلاً محیط را باز بکنیم، نمی‌دانم یک debate اساسی و حسابی در ایران داشته باشیم و من و تو با همدیگر همیشه می‌توانستیم تفاهم داشته باشیم که تا کجا می‌توانیم جلو برویم. اما من با کسان دیگر نمی‌توانم این کار را بکنم. شاه هم عقیده‌اش همین بود و چون تو این‌ کار را نکردی من خیال می‌کردم، من فکر می‌کردم که تو خیانت کردی به مملکت و رفتم و به شاه گفتم. به شاه گفتم که «مهدی به ما» به ما «خیانت کرده.» این چیزی است که من آنجا نوشتم که متأسفم که یادداشت‌هایم را، صحبت‌‌های با هویدا را ننوشتم، یک تیکه‌اش هم همین بود. گفتش که شاه برگشت به من یک نگاهی کرد و بعد انگشتش را گذاشت روی سینه من زور داد، زور داد و گفت: «یک نفر هم که می‌خواهد با ما با صداقت کار بکند شما اسمش را می‌گذارید خیانت.» این باور کنید عین عبارت هویدا بود.

بعد من به او توضیح دادم گفتم من که از اول داوطلب نبودم بعد هم، آن وقت بود که راجع به نخست‌وزیری هم به او گفتم، گفتم که همچین چیزی هم سابقه دارد و اینها. ولی این ‌طوری شده، این‌طوری شده، اینها رفتند والّا من کار را ادامه می‌دادم با وجودی که دوست ندارم و دلم نمی‌خواست، مع‌ذلک خوب تا این حد جلو رفتم. این حرف‌ها را هم با شاه زدم، هیچ وقت هم به هویدا نگفته بودم چه صحبت‌‌هایی با شاه کردم، منتهی تا این حد با شاه جلو رفتم، ریسک کردم. آن کسی که می‌رود به شاه می‌گوید آقا ارتش را بدهید به ما، ما با آنها صحبت بکنیم یا نمی‌دانم فلان و فلان… این آدم… خوب اینها یک چیز‌های ساده نیست یک ریسک‌‌هایی توش هست دیگر، مع‌ذلک خوب دیدم وقتی این‌طوری شده من ناچار بودم که بیایم کنار. بالاخره، تا آن روز، حالا نمی‌دانم این را شاید خوب عیب ندارد می‌نویسید دیگر. هویدا و من به نظرم یک بطری و نیم شِری خوردیم، شاید هم بیشتر، که بعد هم که مثلاً، خدا می‌داند ساعت یک بعد از ظهرحتی یک و نیم بعد از ظهر بود، من خودم هم یک ب.ام.و داشتم با ب.ام.و و خودم آمده بودم آنجا گفت: «خوب تو که حالا نمی‌توانی برانی.» خیلی با اعتماد گفتم چرا تو پاشو ببین می‌توانم. پا شدیم و گفتیم نه راست راستی نمی‌توانم. یک شوفر دادند که مرا سوار کرد و یک شوفر هم فرستاد دنبال‌مان آمد و مرا برد خانه. ولی مقصودم این بود که هویدا genuinely دلش می‌خواست که این کار می‌شد. فکر می‌کرد که حزب مردم یواش‌یواش تحلیل می‌رود و این یک چیزی می‌شود شبیه حالا حزب مردم از لحاظ size ولی خوب content اش شاید فرق بکند، شاید راست راستی هویدا دلش می‌خواست، من تعجب هیچ نمی‌کنم، واقعاً عمیقاً دلش می‌خواست که یک debate ای تو مملکت راه بیاندازد.

خوب با آن افکاری هم که شاه تو این یادداشت‌ها نشان داده خوب می‌خواند، خیلی دور نبود دیگر. این است که من باورم نمی‌آید که هویدا مثلاً رفته باشد و زیر آب این کار را زده باشد، من فکر نمی‌کنم. برعکس من خیال می‌کنم اگر شده شاید مثلاً اعلی‌حضرت به یک دلایلی این حزب را می‌خواستند و آن دلایل یواش‌یواش از بین رفت به خصوص، می‌دانید یواش‌یواش موضوع نفت پیش آمد. آن وقت بالا رفتن قیمت نفت و افزایش دومیِ قیمت نفت که یک دفعه خوب چیز شد، برای اینکه آخر‌های این درست می‌خورد به زمانی که…

س – آخر‌های…

ج – آهان، این عمل حزب، تشکیل حزب، می‌خورد به آن زمانی که قیمت اولیه نفت یک دفعه رفته بود بالا که آن jump دومی را می‌‌خواست بکند دیگر. این چیزها بوده و شاه به نظرم فکر می‌کرده که خوب دیگر به اصطلاح نان همه تو روغن است، ها!؟ we are on the point of takeoff and nobody could stop us. اینجا می‌گوید، اینجا خیلی صریح می‌گوید: «با انتخابات نیکسون…» دوره‌ی دوم نیکسون we are made برای اینکه doesn’t matter بعد از نیکسون کی رییس جمهور می‌شود، دیگر کسی نمی‌تواند به ما کاری بکند، می‌دانید؟ غافل از اینکه نیکسون آن بلا سرش می‌آید و می‌رود و درست در دوره جانشین نیکسون مملکت این جوری می‌شود.

ولی من خودم خیال می‌کنم، احساس قوی خود من این است، که شاه یک احتیاجی، یک ضرورتی سبب شده بود شاید مثلاً آن نگرانی راجع به succession، نگرانی به اینکه خوب اوضاع مملکت در هر حال به آن روانی که در دهه ۴۰ داشت پیش می‌رفت، آن ‌طوری پیش نمی‌رود برنامه‌ها کند شده بود، پول نبود، inflation دوباره شروع کرده بود برود بالا و یواش‌یواش تمام دهه ۴۰ inflation مثلاً حالا آمار غلط هر چه ولی در هر حال inflation ای که بانک مرکزی در می‌آورد در حدود ۵/۱ تا ۵/۲ نزدیک ۳، که آن سر و صدا داشته. آنجا شده بود نزدیک ۶ .