روایت‌‌کننده: آقای دکتر کریم سنجابی

تاریخ مصاحبه: هفدهم اکتبر ۱۹۸۳

مکان مصاحبه: شهر چیکو- ایالت کالیفرنیا

مصاحبه‌‌کننده: ضیاءالله صدقی

نوار شماره: ۱۱

بقایی کم‌‌کم شروع به انتقاد و مقاله‌‌نویسی‌‌های نیش‌‌دار کرد. اول می‌‌گفت و می‌‌نوشت که هیچ‌‌وقت تا زمانی که مصدق هست علیه او اقدامی نخواهد کرد ولی در مجلس هیاهو و جنجال می‌‌کرد، نیش‌‌ها می‌‌زد و بعد کم‌‌کم مخالفت او علنی شد. یک‌‌روز گفت: «این شبیه‌‌خوانی و تعزیه‌‌خوانی باید خاتمه پیدا کند که مثل تعزیه‌‌ها یک فرد بیاید صورت امام حسین یا یکی از شهدا را داشته باشد. بعد پشت پرده برود و لباسش را عوض کند و برگردد و به صورت شمر بیاید». من آنجا فوراً به او از پایین خطاب کردم که شما خودتان معلوم کنید که آیا با حکومت مصدق موافقید یا مخالفید؟ کمی به من و من افتاد. گفتم من می‌‌گویم شما چه هستید. تو نه موافقی و نه مخالف، تو منافقی. وقتی این کلمه منافق را گفتم مجلس به حال انفجار درآمد. از تماشاچیان دو دسته، یک دسته شعار مخالف دادند و یک دسته شروع به کف زدن کردند تا رئیس مجلس آنها را ساکت کرد. بقایی انتظار این جمله را نداشت و این جمله‌‌ای بود که در تاریخ نهضت ملی ایران ثبت شد و باقی ماند.

س- این اسم اتفاقاً به بقایی چسبید. برای اینکه من یادم هست در تظاهرات بعدی فریاد مرگ بر منافقین بود.

ج- بله ظاهراً این کلمه منافق به بقایی چسبید. در این موقع، یعنی اوایل مجلس بود که می‌‌دیدم حسین مکی هم از مصدق گله‌‌مند است و حتی به کاشانی هم ناسزا می‌‌گوید و بعد برای انتخاب رئیس جدید مجلس گفت‌وگو بود چون امام جمعه تهران پس از آن تحریکات رفته بود و دیگر برنگشت. می‌‌گفتند آقای کاشانی خودشان داوطلب ریاست مجلس هستند. در فراکسیون صحبت شد که با آقای کاشانی صحبت و مشورت بکنیم و اگر ممکن باشد ایشان را منصرف کنیم، ولی اگر اصرار داشته باشد، چون همه‌‌ی ما در آن زمان هنوز عقیده و ارادت زیاد به ایشان داشتیم، باید رضایت او را جلب بکنیم. سه نفر نماینده از فراکسیون ما انتخاب شدند که از آن جمله یکی بنده بودم. به دیدن آقای کاشانی که در یکی از دهات شمیران بودند، رفتیم. در آنجا بنده به ایشان بعد از آنکه مجلس را خلوت کردیم گفتم آقای کاشانی اگر شما میل دارید و می‌‌خواهید رئیس مجلس بشوید به ما بگویید. گفت: «عقیده شما چیست؟» گفتم اگر عقیده بنده را می‌‌پرسید شما از رئیس مجلس بالاتر هستید، شما آیت‌الله انقلاب ایران هستید، شما آیت‌الله اسلام هستید. از مراکش تا اندونزی امروزه شما را می‌‌شناسند، شما اگر نصیحت بنده را می‌‌شنوید از عرش آیت‌‌اللهی به فرش ریاست مجلس نیایید. این حرفی بود که بنده به او زدم. به شوخی معمولی خود به من گفت: «بی‌‌سواد، من اگر ریاست مجلس را قبول می‌‌کنم، نمی‌‌آیم که کار ریاست را بکنم، برای این است که اختلافات شما را کم بکنم». ما چون دیدیم ایشان تمایل به ریاست مجلس دارند، در دوره اول به ایشان رأی دادیم و انتخاب شدند. کاشانی به عنوان رئیس مجلس به مجلس نمی‌‌آمد، ولی در خارج از مجلس افراد را تحریک می‌‌کرد. یکی‌‌یکی وکلا می‌‌رفتند پیش او و با آنها صحبت می‌‌کرد و دستور می‌‌داد. مدتی در بیمارستان تحت معالجه بود. به وسیله یکی از رفقا پیغام داده بود که فلان‌‌کس چرا احوالی از من نمی‌‌پرسد؟ وقتی من به دیدن او رفتم، دیدم جمال امامی و فرامرزی از پهلوی ایشان بیرون می‌‌آیند. فوراً حساب کار خود را کردم. کنار تخت ایشان که نشستم دیدم ایشان مرا علیه مصدق تحریک می‌‌کند. گفت: «از این مرد دیگری کاری ساخته نیست، کارها را شما کردید، حالا او انکار می‌‌کند، تکلیف او را می‌‌بایستی معلوم کنید». گفتم آقای کاشانی این را فرمایش نکنید، نفاق در داخل نیاندازید، مردم ایران چشمشان به شما دو نفر دوخته شده، شما رهبر روحانی این نهضت هستید. مصدق رهبر سیاسی این نهضت است. مصدق کار خلافی نکرده است. دیدم دل پُری از مصدق دارد و بدگویی از او می‌‌کند. از آن وقت دیگر ارتباط من با آقای کاشانی قطع شد و او هم از من مأیوس شد.

س- دل پُر را آقای کاشانی هیچ‌‌وقت توضیح دادند که چه بود؟ چرا ایشان دلگیری از مصدق داشتند؟ و همین‌‌طور دلم می‌‌خواهد که این موضوع را در مورد دکتر بقایی و حسین مکی هم بفرمایید.

ج- به نظر من دو دلیل داشت. یک دلیل آن این بود که خودش و پسرهایش در امور اداری مداخله زیاد می‌‌کردند. توصیه نوشتن و دل مراجعین به دست آوردن، توصیه ناحق نوشتن، حتی سوءاستفاده کردن در توی کارهای آخوندی زیاد است. هیچ روزی نبود که به هر وزارتخانه چندین نامه ننویسند که غالب آنها غیرعملی و غیرقانونی بودند. وقتی که بنده وزیر فرهنگ بودم و آقای دکتر امیرعلایی وزیر دادگستری جریان پیش آمد که لازم است به آن اشاره‌‌ای بکنم. این جریان قبل از مجلس و در موقع وزارت فرهنگ من بود. ایشان در شمیران بودند، تلفن کردند و از ما دو نفر وزیر خواستند که به دیدن او برویم. به من گفت: «شما چرا فرهنگ را اسلامی نمی‌‌کنید؟» گفتم آقا فرهنگ ما مگر اسلامی نیست؟ معلمین ما مسلمان، دانشجویان ما مسلمان هستند، شرعیات و فقه و اصول اسلامی هم در همه‌‌ی مدارس تدریس می‌‌شود، اما درس‌‌های دیگر مثل جغرافیا و ریاضیات و هندسه و فیزیک و شیمی و اینها که اسلام و غیراسلام ندارد.

س- قرآن هم تدریس می‌‌شد

ج- قرآن هم تدریس می‌‌شد. گفت: «چرا این مدارس خارجی را نمی‌‌بندید؟» گفتم کدام؟ گفت: «این مدرسه ژاندارک، رازی و امثال اینها را». گفتم آقای کاشانی چرا باید ببندیم؟ گفت: «اینها مسلمین را اغوا می‌‌کنند» گفتم آقای کاشانی، بنده عرضی خدمتتان دارم. صد سال است که مبلّغین مسیحی آنها در داخل کشور ما به وسیله بیمارستان و مدرسه‌‌هایشان اقدام می‌‌کنند. شما دو مسلمان ایرانی را که مسیحی شده باشد، به من نشان بدهید. ممکن است یک عده‌‌ای بی‌‌دین شده باشند یا اعتقادات آنها سست شده باشد، اما چه کسی در جامعه‌‌ی اسلامی می‌‌آید مسیحی بشود. همان‌‌طور که مسیحی برنمی‌‌گرد جهود بشود، مسلمان هم که مرحله یهودی‌‌گری و مسیحیت برای او طی شده است، برنمی‌‌گردد مسیحی بشود. شما اگر اعتقادات مذهبی مردم را سست می‌‌دانید، به وسایل تبلیغاتی خودتان و با مساجد و به وسیله واعظین خودتان مردم را به راه دین و ایمان هدایت بکنید. این مدارس فرنگی کاری علیه دین و ایمان ما نمی‌‌توانند بکنند، ولی ما از طریق آنها می‌‌توانیم به فرهنگ غرب و مخصوصاً به زبان‌‌های آنها آشنا شویم. ایشان از بنده ناراحت شدند. از وزیر دادگستری هم خواست فدائیانی را که گرفتار شده بودند آزاد کنند و به او گفت: «به جدم این فدائیان مرا می‌‌کشند».

س- به آقای لطفی؟

ج- نخیر به آقای امیرعلایی. ایشان دائماً مشغول مکاتبه با وزارتخانه‌‌ها بودند. به وزارت دارایی، به وزارت بازرگانی، به شهرداری تهران و غیره. وزرا هم نمی‌‌توانستند به توقعات غیرقانونی ایشان ترتیب اثر بدهند. با اینکه مصدق بسیار مایل بود که خاطر ایشان را حفظ کند، ولی متأسفانه کار به حدی می‌‌رسید که قابل تحمل نبود. حالا غیر از خود کاشانی، پسرش سیدمحمد کاشانی و پسر کوچک‌‌ترش ابوالمعالی کاشانی و غیره همه مشغول این نوع کارها بودند. ابوالمعالی شاید بیشتر از هفده، هیجده سال آن‌‌وقت نداشت و ته ریشی گذاشته بود، ریشی کرکی که با هفده، هیجده سالگی می‌‌خواست وکیل مجلس بشود. یکی از دلایل آزردگی ایشان این بود.

ولی علت اصلی دیگر را بنده مرتبط با سیاست خارجی می‌‌دانم. علی‌‌التحقیق سازمانی که علیه مصدق به کار افتاد و شروع به کار کرد، شبکه وسیع مرتبطی داشت و کاشانی هم مرتبط آن شبکه بود. بقایی، مکی، فرامرزی، حائری‌‌زاده، سرلشکر زاهدی، آیت‌الله کاشانی همه اینها هر کدام از طریقه خودشان مرتبط بودند و با هم کار می‌‌کردند. نمی‌‌شود گفت بعضی از اینها به عوامل خارجی مرتبط بودند و بعضی دیگر نبودند. اینها همه با هم و جزء یک توطئه بودند که بعدها به کودتا انجامید.

س- ولی مسئله این نبود که آیت‌الله کاشانی آن‌‌موقع فکری شبیه به فکر آیت‌الله خمینی داشته که می‌‌خواست آن را تحمیل بکند و یک حکومت اسلامی مستقر کند؟

ج- نخیر. کاشانی آن‌‌وقت می‌‌دانست که چنین کاری برای او غیرممکن است.

س- قرار بود که راجع به مخالفت آقای دکتر بقایی و حسین مکی هم توضیح بفرمایید.

ج- دکتر بقایی به نفاق‌‌افکنی‌‌اش ادامه می‌‌داد. مکی در سفرهایی که مصدق به آمریکا و لاهه کرد، همراه او نبود. برای اینکه مکی زبان خارجی نمی‌‌دانست و در کارهای حقوقی جهانی هم وارد نبود. به‌‌علاوه، او کارهای مهم سیاسی دیگری در تهران داشت. مصدق در ابتدا به مکی علاقه زیاد داشت. حرف مکی در پیش او خیلی بیش از حرف‌‌های ما تأثیر می‌‌کرد. بنده مکرر شاهد بودم در مواردی هر چه مکی می‌‌گفت، همان عملی می‌‌شد. ولی مکی با مذاکراتی که نمی‌‌دانم به چه کیفیت با او شده بود …

س- بانک جهانی او را دعوت کرده بود.

ج- از مصدق برگشت. یک‌‌وقت به کاشانی بد می‌‌گفت که او در انتخابات مداخله می‌‌کند و این در زمانی بود که بین کاشانی و مصدق اختلافی نبود. بعد یواش یواش دیدیم که او آن عشق و شوق و هیجان را که درباره‌‌ی مصدق و درباره‌‌ی این نهضت داشت، از دست داده است. از آمریکا او را دعوت کردند که به آن کشور برود. او به آمریکا رفت و اصغر پارسا را هم که از نمایندگان مجلس و جزو فراکسیون ما و جزو رفقای جبهه‌‌ی ملی بود، با خویش برد. برای اینکه از لحاظ زبان به او کمک بکند. در مدتی که او در غیبت بود، سر و صدای اختلافات بالا گرفت. میراشرافی، قنات‌‌آبادی، بقایی، حائری‌‌زاده، مشار و اینها شروع به کارشکنی‌‌هایی کردند. وقتی که مکی برگشت، به‌‌طور خصوصی با او صحبت کردم و گفتم که وضعیت اینطور است. به من گفت: «خلاصه‌‌اش من نه با شما هستم و نه با آن‌‌ها». گفتم این که نمی‌‌شود برای چه؟ به من گفت: «والله به بچه‌‌های ما هم رحم نمی‌‌کنند و همه‌‌ی ما را از بین می‌‌برند و وضع خیلی خطرناک است». من تعجّب کردم. به هر حال، او مدتی دوپهلو عمل می‌‌کردو جزو مخالفین بود. ولی مخالفتش را زیاد بروز نمی‌‌داد. کارگردانی مخالفت با بقایی و میراشرافی و حائری‌‌زاده و سیدقنات‌‌آبادی و امثال اینها بود.

س- آقای مکی روشن کردند که منظورشان چه قدرتی بوده وقتی که گفتند به بچه‌‌های ما هم رحم نخواهند کرد؟

ج- به نظر من قدرت خارجی و شاه با هم. مصدق در این مدت به کارش می‌‌پرداخت و از اختیاراتی که گرفته بود، استفاده می‌‌کرد و واقعش هم این است که اصلاحات مؤثری کرد. عمده قوانین ایران را تغییر داد و تصحیح کرد و املاک شاهی را به دولت برگرداند که البته موجب غضب و نارضایی شاه شد. مجموعه‌‌ی مقررات اصلاحی که مصدق وضع کرده است خودش یک کتابچه بزرگ است. از جمله برای اولین بار در ایران قواعدی به نفع توده‌‌ی کشاورزان و اصلاح سازمان‌‌های روستایی مقرر داشت. در اداره مصدق درستی و پاکدامنی بود. در زمان او با همه‌‌ی مضیقه مالی که داشتیم، به‌‌طوری که می‌‌دانید توازنی در واردات و صادرات ایران حاصل شد. حتی برای اولین بار صادرات ایران بر واردات فزونی گرفت. در عین اینکه ما واقعاً برای پول و برای ارزهای خارجی فوق‌العاده در مضیقه بودیم.

س- آن‌‌موقع آقای محمود نریمان وزیر دارایی بودند.

ج- بله. مدتی محمود نریمان بود. ارز عمده‌‌ای که در اختیار ما قرار می‌‌گرفت همان بود که اصل چهار آمریکا می‌‌داد و آن هم با قطره‌‌چکان که در این اواخر به بیست میلیون دلار رسیده بود.

بعد از اینکه ما از دیوان لاهه برگشتیم، پیشنهاد تازه‌‌ای از طرف ترومن و چرچیل در تابستان ۱۳۳۱ به مصدق رسید که بر حسب ظاهر نوشته بودند که ملی شدن مورد قبول آنها است و دولت آمریکا حاضر است ده میلیون دلار فوراً در اختیار ایران بگذارد و دولت ایران قبول کند که از یک طرف مسئله غرامت به دیوان دادگستری بین‌‌المللی احاله شود و از طرف دیگر به شرکت نفت انگلیس اختیار بدهد که اداره امور فروش نفت را به عهده داشته باشد. دکتر مصدق این پیشنهادها را برای مطالعه‌‌ی من که آن‌‌وقت به سبب کسالت در یک ده ییلاقی استراحت می‌‌کردم فرستاد و از من دعوت کرد که به دیدن او بروم. من به دیدن او رفتم و در آن خصوص مذاکره کردیم. ایشان گفتند: «ببینید این آقایان بعد از مدتی چه چیزی برای ما فرستادند. بنابراین ما مملکت را باید به ده میلیون دلار بفروشیم و اختیار خود را به دست شرکت نفت انگلیسی بدهیم». دکتر مصدق جواب رد به آن پیشنهاد دادند و از همان زمان بود که با دولت انگلیس قطع رابطه سیاسی کردند. در مورد این قطعه رابطه باید بگویم که بنده با آن مخالف بودم. ما در سال پیش کنسولگری‌‌های انگلیسی‌‌ها را بسته بودیم و دلایل بزرگ برای آن داشتیم. اسناد خیلی مهم به دست آوردیم از وزارتخانه و جاهای دیگر که آنها را تکثیر کردیم و اغلب دوستان ما یک نسخه از آن را داشتند از جمله خود بنده هم داشتم که از مداخلات کنسول‌‌های آنها در دوره‌‌های مختلف، در امور اداری و شخصی و مداخلات سفارت انگلیس در انتصابات وزرا  و مأمورین ادارات حکایت می‌‌کردن. کنسول‌خانه‌‌های انگلیس در شهرستان‌‌ها هر کدام یک قدرت سیاسی بودند که در امور محلی مداخله می‌‌کردند و با اشخاص بند و بست داشتند و متنفذین محلی را تحت حمایت خود قرار داده بودند، قدرت‌‌های سیاسی که فعالیتشان از حدود وظایف کنسولی مطابق اصول بین‌‌المللی خارج بود. بنابراین بستن آن کنسول‌خانه‌‌ها یک امر لازم و غیرقابل ایراد بود. ولی تعطیل روابط سیاسی با انگلستان در این موقع کار مصلحت‌‌آمیزی نبود. عملی بود بیشتر ناشی از عصبانیت و بیشتر هم موجب جری شدن انگلیسی‌‌ها شد. در ادامه دادن به فعالیت‌های مخفی و محرمانه برانداختن مصدق به وسیله‌‌ی ایادی‌اش در دربار و در مجلس و در داخل مملکت.

س- شما از آن جلسه‌‌ای که تصمیم به قطع رابطه گرفته شد چه خاطره‌‌ای دارید آقای دکتر سنجابی؟

ج- بنده در آن جلسه نبودم. ولی بعداً خدمت آقای دکتر مصدق گفتم که به نظر من این عمل کار مؤثر و مفیدی نبوده. یعنی جلوی عملیات تحریک‌‌آمیز و خصومت انگلیس‌‌ها را نمی‌‌گیرد، بلکه وسیله به دست آنها می‌‌دهد که بیشتر خصومتشان را در زیر پرده انجام بدهند. بدین‌‌ترتیب، وضع ما به اینجا رسیده بود که روابطمان با آمریکا دیگر صمیمانه و امیدبخش نبود و از طرف دیگر با انگلیس‌‌ها هم قطع رابطه کرده بودیم، شاه هم که سیاست‌‌های خارجی را علیه ما می‌‌دید، موضع جدی علیه مصدق گرفته بود و تحریکات آنها مرتباً ادامه داشت. مصدق تصمیم گرفت به وسیله‌‌ی اعلامیه‌‌ای کارشکنی‌‌هایی که نسبت به حکومت او می‌‌شود، آشکارا به ملت ایران اعلام بدارد و کناره‌‌گیری کند. شاه که از این موضوع خبردار شد، از واکنش و تظاهرات مردم وحشت پیدا کرد و بلافاصله از دربار تلفن به فراکسیون ما در مجلس کردند و از ما خواستند که نمایندگانی به دربار بفرستیم که با آنها در این موضوع صحبت کنیم. از طرف فراکسیون ما، دکتر معظمی، دکتر شایگان، اصغر پارسا و بنده انتخاب شدیم، آیا افراد دیگری هم بودند یا خیر حالا یادم نیست و به دربار رفتیم.

وقتی به دربار رفتیم، دیدیم مخاطبین ما آقایان حسین علا وزیر دربار و حشمت‌‌الدوله والاتبار هستند. آنها به ما گفتند: «اعلی‌حضرت می‌‌فرمایند من آنچه را که همراهی بوده با آقای دکتر مصدق کرده‌‌ام و هیچ مخالفتی هم در کار او نداشته‌‌ام. بنابراین علت اینکه می‌‌خواهند کناره‌‌گیری و اعلام به مردم بکنند چیست؟» ما هم گفتیم که آقای دکتر مصدق می‌‌گوید اعلی‌حضرت با مخالفین ایشان ارتباط دارند و مخالفین را تقویت می‌‌کنند و بنابراین چون با این ترتیب کاری از پیش نمی‌‌رود، ناگزیر به کناره‌‌گیری هستند.

س- معذرت می‌‌خواهم این ملاقات قبل از نهم اسفند بود؟

ج- بلی. قبل از نهم اسفند بود. آن روز مذاکرات ما ادامه یافت و نگذاشتند ما برویم و نهاری هم برای ما آوردند. مخصوصاً والاتبار به من خطاب کرد و گفت: «آقای دکتر سنجابی، اعلی‌حضرت میل دارند نظر شما را بدانند». بنده هم همان مطالب را تکرار و اضافه کردم که همه‌‌ی ما علاقه‌‌مند به شاه هستیم و می‌‌خواهیم شاه را حفظ بکنیم و شاه محترم باشد، ولی از طرفی هم این نهضت ملی ایران که آقای دکتر مصدق رهبرش هست، نباید شکست بخورد و شاه باید به این نهضت کمک بکند و این به نفع اعلی‌حضرت و محبوبیت ایشان است. آن‌‌هایی که در خدمت ایشان طور دیگری صحبت می‌‌کنند، اگر خیانت نکنند لااقل مشاورین بدی هستند. بعد آقایان علا و والاتبار گفتند نخیر شما را نمی‌‌گذاریم بروید تا این کار امروز تمام بشود. بعد از ناهار، خود شاه هم پایین پیش ما آمدند و نشستند و خودشان شروع به صحبت کردن، کردند و همان حرف‌‌ها را تکرار کردند که من کمک به ایشان کردم، همه جا همراهی کردم، دکتر مصدق خواهرم را مزاحم تشخیص داد، او را از مملکت خارج کردم، گفتند با مخالفین ایشان رابطه دارم و آنها به دیدن من می‌‌آیند، من قطع رابطه با آنها کردم، دیگر چه مانده است؟ چه جور کمکی باید بکنم؟ بعد والاتبار به ایشان گفتند: «اعلی‌حضرت شما تشریف ببرید. این آقایان همه علاقه‌‌مند به حفظ سلطنت هستند ما با آنها صحبت می‌‌کنیم و بالاخره نظر را حضورتان عرض می‌‌کنیم». شاه مجدداً به دفتر خودشان رفتند. ضمن صحبت‌‌ها در حدود ساعت سه یا چهار بعدازظهر بود دیدیم که آقای دکتر مصباح‌‌زاده وارد همان اتاق شد و دکتر معظمی را صدا زد و آهسته با او صحبت‌‌هایی کرد. دکتر معظمی پیش من آمد و آهسته گفت: «دکتر مصباح‌‌زاده می‌‌گوید که چه اشکال دارد که شاه برای دو سه ماهی به عنوان معالجه به خارج از ایران برود که خیال مصدق راحت بشود».

س- دکتر عبدالله معظمی.

ج- بلی. دکتر عبدالله معظمی از قول دکتر مصباح‌‌زاده گفت. بعد یواش یواش خود آقایان والاتبار و حسین علا هم این پیشنهاد را مطرح کردند. ما به آنها جواب دادیم که باید این مطلب را به آقای دکتر مصدق بگوییم. از همان جا نزد آقای دکتر مصدق رفتیم و گزارش دادیم که اینها برای اینکه تأمین خاطری برای شما حاصل شود، می‌‌گویند که خوب است اعلی‌حضرت مدتی به مسافرت بروند. گفت: «من حرف شما را قبول ندارم، خود آقای علا و والاتبار باید از طرف شاه بیایند و این حرف را به من بگویند». ما تلفن به آن آقایان کردیم و نظر دکتر مصدق را گفتیم. هر دوی آنها بلافاصله نزد آقای دکتر مصدق آمدند و با ایشان خلوت کردند و بعد از خلوت بیرون آمدند و گفتند: «ترتیب کارها داده شد، خیال شما راحت باشد».

اینکه موضوع خروج شاه از مملکت برای روز نهم اسفند از جانب ما مطرح شده و یا فشاری و اصراری از ناحیه دکتر مصدق بوده باشد، مطلقاً دروغ است. این پیشنهاد از ناحیه خود آنها بود و آنها فکر کرده بودند که زمینه‌‌ی عمل را به این ترتیب فراهم بکنند و مصدق را راضی و ساکت بکنند و بعد بازی دربیاورند. ما هم آن روز از منزل دکتر مصدق به مجلس برگشتیم و جریان را به رفقای فراکسیون‌مان گزارش دادیم تا روز نهم اسفند رسید. در صبح روز نهم اسفند یک دفعه دیدیم که در تالار مجلس هیاهویی برپا شد. بقایی شروع به صحبت کرد. فرامرزی شروع به صحبت کرد. جلسه خصوصی تشکیل شد و در آنجا فرامرزی به رفقای خود گفت: «آقایان، اینجا نشستن فایده‌‌ای ندارد همه به دربار برویم».

آن‌‌ها از مجلس به دربار رفتند و آن قضیه‌‌ی نهم اسفند رخ داد که از جریان آن خبر دارید. به‌‌طوری که می‌‌دانید، پیش از این تاریخ انتخابات جدید آمریکا صورت گرفته و آیزنهاور رئیس‌جمهور  آمریکا شده بود. در واقع، همان‌‌طور که در سفر پیش ما به آمریکا با انتخابات جدید انگلستان و نخست‌وزیر شدن چرچیل موضع جهانی عوض شده بود، این دفعه نیز با شکست دموکرات‌‌ها و بر سر کار آمدن جمهوری‌‌خواهان و آیزنهاور با داشتن وزیر خارجه‌‌ای مثل فاستر دالاس و رئیس سازمان امنیتی مثل آلن دالاس به کلی وضع دگرگون شده بود. مصدق در همان موقعی که هنوز آیزنهاور متصدی ریاست جمهوری نشده ولی انتخاب شده بود، نامه دوستانه و مهیّجی به ایشان نوشتند ولی او به این نامه جواب نداد.

س- معذرت می‌‌خواهم. قبل از اینکه برسیم به اینجا من می‌‌خواستم از شما بپرسم که شما از روز نهم اسفند چه خاطراتی دارید؟

ج- عرض کنم روز نهم اسفند ما در مجلس بودیم و خبر از هیاهو و جنجالی که در پیرامون دربار شده بود، نداشتیم. قرار بود که شاه آن روز حرکت کند. به خاطر دارم که یک روز پیش ساعت چهار یا پنج بعدازظهر من به دیدن دکتر مصدق رفته بودم. وقتی که پایین می‌‌آمدم، دیدم که آقای حسین علا از داخل حیاط دکتر مصدق به دیدن مصدق می‌‌رود. به ایشان گفتم که خیلی میل داشتم اعلی‌حضرت را زیارت بکنم. گفت: «شما اگر می‌‌خواستید ببینید زودتر می‌‌خواستید بگویید چون فردا صبح ایشان می‌‌روند». بنده این کلام را که فردا ایشان می‌‌روند از حسین علا شنیدم و الا در آن روز مذاکره قرار بر سر مسافرت شاه بود ولی تاریخ آن معلوم نشده بود. صبح روز نهم اسفند، به‌‌طوری که گفتم ما در مجلس بودیم که هیاهوی وکلای مخالف شروع شد و عده‌‌ای از آنها به طرف دربار رفتند. دکتر مصدق برای بدرقه و حرکت دادن شاه به دربار رفته بود که جنجال و هیاهوی طرفداران و تحریک‌‌شده‌‌های آقای بهبهانی و آقای کاشانی و چاقوکشان و چماق‌‌داران آنها در کاخ شروع شده بود و شعار علیه دکتر مصدق می‌‌دادند و فریاد می‌‌زدند که ما نمی‌‌گذاریم شاه حرکت بکند. وکلای طرفدار شاه هم آنجا جمع شده و آن مردم را به ابراز احساسات به نفع شاه تهییج می‌‌کردند. شاه هم به آنها گفته بود: «حالا که شما نمی‌‌خواهید من بروم، من نخواهم رفت».

س- شما آن روز در دربار بودید؟

ج- نخیر من در دربار نبودم. من و رفقای دیگر در مجلس بودیم. مصدق در آنجا متوجه خطرناک بودن اوضاع می‌‌شود. آن کاخ درِ بزرگی دارد که آمد و شد معمولی از آنجاست. ولی در داخل حیاط در قسمت بالا یک در ِ خروجی کوچک دیگری نیز داشته است. مصدق که خواست بود از در بزرگ بیرون برود، یک نفر از کارکنان کاخ به او گفته بود: «آقای نخست‌وزیر اینجا خطرناک است، شما بفرمایید از در بالا بروید». اینکه در مطبوعات خارج نوشته‌‌اند که ایشان از روی دیوار فرار کرده است، مطلقاً دروغ است. ایشان از درِ دیگر کاخ خارج می‌‌شوند که تقریباً روبه‌‌روی در خانه خود او بود و از آنجا به منزل خودشان و از منزل مستقیماً به ستاد ارتش می‌‌روند و از ستاد ارتش به مجلس می‌‌آیند. ما بعدازظهر هنوز در مجلس بودیم که ایشان به مجلس آمدند و جریان را گفتند. وکلای مجلس طرفدار ایشان شروع به دفاع و پشتیبانی از ایشان کردند. بینی و بین‌‌الله بنده باید بگویم نطقی که آن روز دکتر معظمی کرد، از خاطر هیچ‌‌کس فراموش نمی‌‌شود. معظمی گفت: «جناب آقای دکتر مصدق، این نهضتی که شروع شده است یا باید به پیروزی برسد، یا به مرگ همه‌‌ی ما خاتمه بیابد. همه‌‌ی این ملت و اکثریت این مجلس پشتیبان شما هستند، شما بایستید و ما هم پشت سر شما خواهیم ایستاد». بعد گفت: «یک روزهای مرگ و حیات برای ملت‌‌ها هست در آن روزها است که مردان می‌‌توانند مردانگی و شخصیت خود را نشان بدهند. برای ما امروز یکی از آن روزها است.» این نطق در افراد خیلی مؤثر شد و مخالفین جرأت دم‌‌زدن نیافتند. مکی رفت و در گوش دکتر مصدق حرفی زد. به نظرم به او گفت که مصلحت این است که شما برگردید.

س- برگردند به کجا؟

ج- به نظرم برگشتند به ستاد ارتش و از آنجا هم در منزل خود کار و قدرت حکومت را در دست گرفتند و مجلس را ساکت کردند و به صورت ظاهر غائله خوابید. ولی کانون فساد و تحریک در پشت پرده و پنهانی مشتعل و روشن بود. پیشامدی که در همان ایام اتفاق افتاد و لطمه روحی بزرگی بر مصدق وارد کرد، دزدیدن و قتل افشارطوس رئیس شهربانی مصدق بود. در همان روزها، سرلشکر زاهدی هم که در کابینه اول مصدق عضویت داشت و در جریان انتخابات دوره‌‌ی شانزدهم به جبهه ملی خیلی کمک کرد و در مقابل رزم‌‌آرا ایستاد، حالا جزو مخالفین سرسخت مصدق شده و در مجلس تحصن اختیار کرده بود. موقعی که او در تحصن بود، هر روز بقایی و حائری‌‌زاده و مکی و دیگران به دیدن او می‌‌رفتند و صحبت می‌‌کردند و او هم با ایادی خارجی‌‌اش ارتباط داشت. همان ایادی او باعث توطئه‌‌ی راجع به افشارطوس شدند، در حالی که قرار ملاقات محرمانه شبانه‌‌ای به عنوان خدمت‌گزاری به مصدق با او می‌‌گذارند، او را شبانه می‌‌گیرند و آمپول بیهوشی می‌‌زنند و به محلی مخفی در کوه‌‌های شمیران می‌‌برند و بعد از یکی دو روز او را به آن کیفیت فجیع می‌‌کشند. همه‌‌ی توطئه‌‌گران این جنایت فجیع، کشف و دستگیر شدند. آنها علی‌‌التحقیق با دکتر بقایی و سرلشکر زاهدی ارتباط داشتند. بقایی برای اینکه اتهام خودش را لوث کند، موضوع شکنجه دادن به این متهمین را پیراهن عثمان قرار داد و در مجلس و روزنامه‌‌اش شروع به هوچی‌گری کرد. بنده در ضمن یک جلسه‌‌ی سخنرانی در مجلس خطاب به او گفتم اگر شما آقای دکتر بقایی برای ما ثابت بکنید که در این جریان شرکت و یا اطلاع نداشته‌‌اید و یا ثابت کنید که این افراد در این خیانت شرکتی نداشته و یا بر آنها شکنجه وارد شده، من در این مجلس تعهد می‌‌کنم که با شما همراهی بکنم و همان‌‌طور که امیل زولا در قضیه دریفوس دفاع کرد، من هم به همان ترتیب، مدافع شما و آنها بشوم. این حرف من بهانه‌‌ای در دست آنها شد که به من بد و ناسزا بگویند و مرا امیل زولای وطنی بخوانند و از این جور حرف‌‌ها و توهین‌‌ها. جریان مخالفت‌‌ها و خرابکاری‌‌ها علیه مصدق روزبه‌‌روز شدت بیشتر پیدا می‌‌کرد. در این وقت زهری نماینده‌‌ی مجلس هم که از رفقای دکتر بقایی بود علیه مصدق صورت استیضاحی مطرح کرد. در همین اوان دوره‌‌ی هئیت رئیسه مجلس هم خاتمه یافته بود و می‌‌بایستی هیئت رئیسه جدید را انتخاب کنیم. فراکسیون ما با نهایت دقت و هوشیاری شروع به کار کرد با هرکه تونستیم از نمایندگان میانه‌‌رو مرتبط شدیم. مثلاً بنده خودم نماینده قم تولیت و نماینده ملایر ملک مدنی را دیدم و آنها را حاضر کردیم که به هیئت رئیسه‌‌ای مورد توافق ما رأی بدهند، دکتر معظمی را نامزد ریاست مجلس کردیم. معظمی شایسته‌‌ترین فرد ما بود. مردی جامع، جالب، جاذب، خوش‌‌بیان و مؤثر در انجمن‌‌ها و مؤثر در مجلس‌‌ها برای اتخاذ رأی و مشورت که غالباً نظریه او مورد توجه عموم قرار می‌‌گرفت. به همین دلیل، در میان رفقای ما محبوبیت داشت، سابقه‌‌ی نمایندگی او هم زیادتر از همه بود. ما او را علیه کاشانی که نامزد مخالفین و رئیس دوره‌‌ی پیش بود، نامزد کردیم و با اکثریت نمایانی کاشانی را شکست دادیم و معظمی به ریاست مجلس انتخاب شد که این خود پیروزی بزرگی بود. دو نایب رئیس و رئیس کارپردازی و منشی‌‌های مجلس نیز با توافق ما انتخاب شدند. در این انتخابات، یک پست باقی ماند و آن پست ناظر و نماینده مجلس در بانک ملی بود که یکی از اعضای فراکسیون ما به نام آقای کهبد آن سمت را داشت. این موضوعی بود که مخالفین ما به آن علاقه‌‌مند بودند و ما از آن غافل. دکتر مصدق برای مخارج جاری مملکت که مالیات‌‌ها غیرکافی و پرداخت حقوق سنگین کارگران و کارمندان بی‌کارشده‌‌ی شرکت نفت هم بر آن اضافه شده بود و به‌‌طور مخفی و محرمانه با اختیارات قانونی که داشت چندصد میلیون تومان اسکناس اضافی چاپ و منتشر کرده بود. ولی در آن زمان به پول در گردش چنان احتیاج بود که این افزایش اسکناس‌‌ها تأثیری در افزایش قیمت‌‌ها نکرده بود. مصدق هم، خدا شاهد است، در این‌‌باره هیچ‌‌وقت به ما و یا لااقل به شخص من صحبتی نکرده و تذکر نداده بود که چنین اقدامی شده و انتخاب نماینده مجلس ناظر بر اسکناس در این موقع مهم و مؤثر است و ما در انتخاب او به کلی غافل بودیم.

س- معذرت می‌‌خواهم من این جا دو سؤال دارم. یکی اینکه چطور می‌‌شود اسکناس چاپ کرد و برای مخارج دولت استفاده کرد و در عین حال آن چاپ اسکناس به کلی تأثیری روی تورم نداشته باشد.

ج- علت اینکه نداشت این بود که احتیاج به پول در گردش زیاد بود و افزایش مقدار اسکناس‌‌ها حتی به آن اندازه‌‌ی که احتیاجات را برآورده بکند، نبود. این اسکناس‌‌ها را به هر ترتیبی بود چاپ کرده بودند، در حدود سیصد میلیون تومان که تأثیری در وضع قیمت‌‌ها نداشت. دوران دکتر مصدق به‌‌طور کلی دوران ارزانی بود چون درآمد و قوه‌‌ی خرید مردم کم بود.

س- شاید دکتر مصدق می‌‌خواست که این آشکار نشود به خاطر  اینکه آن تأثیری روانی را که ممکن بود روی مردم بگذارد، مانع شود.

ج- بله و به همین دلیل نخواست و با غالب ما، لااقل با بنده که یکی از نزدیکان دائم ایشان بودم و تقریباً هفته‌‌ای سه چهار روز خدمت ایشان می‌‌رسیدم، در این‌‌باره صحبتی نکرد.

در رأیی که راجع به ناظر مجلس در بانک ملی گرفته شد، همان کهبد که نمایندگی سابق را داشت، مجدداً نامزد فراکسیون ما بود. ولی چون او یک تاجر سرمایه‌‌دار بود، بعضی از رفقای ما نظر خوبی با او نداشتند. در رأی‌‌گیری متأسفانه بعضی از اعضای فراکسیون خود ما مثل مهندس رضوی و افراد دیگر به جای اینکه به کهبد رأی بدهند به حسین مکی رأی دادند. حسین مکی با سابقه‌‌ی مبارزاتش و با سرباز فداکار بودنش و نماینده اول مجلس بودنش، که بنده به او می‌‌گفتم، تو بر کرسی مؤتمن‌الملک تکیه زده‌‌ای بایستی قدر این کرسی را بدانی. مردم تهران با صدهزار رأی شما را به این نهضت بسته‌‌اند. شما چه جور می‌‌توانید از این نهضت خود را جدا کنید؟ ولی متأسفانه او هوس دیگری داشت. توطئه انتخاب مکی با تبانی خود او به این نیت صورت گرفته بود که او به بانک ملی برود و رسیدگی کند و آن را وسیله‌‌ی هیاهوی دیگری علیه مصدق قرار بدهند. همین که مکی انتخاب شد، در همان روز که روز پنج‌‌شنبه‌‌ای بود، بنده نیم بعدازظهر که از مجلس بیرون آمدم، مستقیماً رفتم به دیدن مصدق. او را در حال عصبانیّت و آشفتگی مطلق دیدم. به من گفت: «آقا ما باید این مجلس را ببندیم». گفتم چطور ببندیم؟ گفت: «این مجلس مخالف ما است و نمی‌‌گذارد که ما کار بکنیم، ما آن را بایستی با رأی عامه ببندیم». بنده گفتم جناب دکتر من با این نظر مخالف هستم. شما امروز از جهت انتخاب آقای مکی ناراحت هستید و ایراد آن تا حد زیادی متوجه خود جنابعالی است. چون اگر شما به ما گفته بودید که این یک موضوع حساس سیاسی است، ما در انتخابات هیئت رئیسه که تمام اعضای آن را برده بودیم انتخاب نماینده‌‌ی بانک هم کار آسانی بود. ما به جای کهبد، مثلاً می‌‌آمدیم نریمان را یا حسیبی را نامزد می‌‌کردیم و محققاً صف‌‌آرایی درست هم می‌‌کردیم و می‌‌بردیم. متأسفانه جنابعالی در این‌‌باره به بنده چیزی نگفتید شاید به رفقای دیگر هم نفرموده بودید. به هر حال، اگر اجازه می‌‌فرمایید بنده شب فکر می‌‌کنم و جنابعالی هم بعدازظهر امروز با رفقای دیگر که خدمتتان می‌‌آیند، مشورت بکنید. من فردا صبح دوباره می‌‌آیم و نظریات خودم را عرض می‌‌کنم. گفت: «فردا صبح زود اول وقت بیایید». فردا ما اعضای فراکسیون همه در منزل اصغر پارسا در کرج مهمان بودیم. بنده صبح اول وقت منزل مصدق رفتم. خیلی میل دارم این مطلب را با دقت بیان کنم.

س- تمنا می‌‌کنم.

ج- بله. رفتم آنجا و تنها خدمت ایشان رسیدم و گفتم جناب دکتر، من فکرهایم را کردم و در این موضوع با دلیل می‌‌خواهم خدمتتان صحبت کنم. من با بستن مجلس مخالفم و دلائلم را هم مفصلاً خدمتتان عرض می‌‌کنم. گفتم هر حکومت را معمولاً سه قدرت حفظ می‌‌کند. اول قدرت زور است، دیگر افکار عمومی مردم است و سوم هم قدرت قانونی است. اما زور که نیروی نظامی باشد، متأسفانه شما ندارید و ارتش با شما نیست. اینها اکثراً با شاه هستند. اما افکار عمومی را شما دارید، ولی افکار عمومی امروز با افکار عمومی دو سال پیش تفاوت دارد. این افکار عمومی زیاد مورد استفاده قرار گر فته و خیلی خسارت و آسیب بر آن وارد آمده است. اختلافات در میان ما افتاده، دو سه سال بیشتر است که مسئله نفت حل نشده، بین شما و شاه اختلاف بروز کرده، توده‌‌ای‌‌ها نیرو و قدرت گرفته‌‌اند. همه‌‌ی اینها باعث تشویش مردم شده است. با وجود این، شما باز اکثریت افکار مردم را دارید. افکار عمومی و هیجان عمومی برای بر سر کار آوردن حکومت بسیار مؤثر است، ولی برای مراقبت و نگاهداری مستمر آن زیاد مؤثر و کارآمد نیست. حالا اگر قدرت را کنار بگذاریم و افکار عمومی را هم فعلاً کنار بگذاریم، می‌‌ماند قدرت قانونی. قدرت قانونی، برای آوردن حکومت و حفظ آن در نظام مشروطیت از دو عنصر مرکب است. یکی مجلس و دیگری شاه. اما شاه با شما مخالف است. بنابراین، تنها مجلس می‌‌ماند. شما در این مجلس اکنون اکثریت دارید، خودتان مکرر گفته‌‌اید، اگر فقط یک رأی اضافه بر نصف داشته باشید، بر سر کار و خدمت می‌‌مانید. من به شما قول می‌‌دهم از این هشتاد نفر لااقل شما پنجاه رأی دارید. گفت: «شما از کجا می‌‌دانید؟» گفتم دلیل ریاضی ندارم، ولی با شناسایی که من از وکلاء مجلس دارم شما اکثریت کافی دارید. گفت: «نخیر آقا. این مجلس ما را خواهد زد». گفتم آقای دکتر، شما الان تحت استیضاح هستید. بگذارید امثال زهری و بقایی که مردم آنها را شناخته‌‌اند، استیضاح بکنند. مسلماً اکثریت مجلس به شما رأی اعتماد خواهد داد. از آن پس تعطیلات تابستانی مجلس برای دو، سه ماهی پیش می‌‌آید. ما که اکثریت هستیم می‌‌توانیم به عناوینی تعطیلات را یک ماه، دو ماه یا بیشتر کش بدهیم و به مجلس نرویم. دو، سه ماهی که بگذرد دوره‌‌ی قانونی عمر این مجلس به پایان می‌‌رسد. آن‌‌وقت تمام آن وکلای مجلس که امروز با شما باطناً مخالف هستند، می‌‌آیند و روی زانوی شما می‌‌افتند. برای اینکه بتوانند دوباره انتخاب بشوند. شما مجلس را نبندید که به ضرر شما است. بعد گفتم آقا من یک عرض اضافی دارم. اگر شما مجلس را ببندید، در غیاب آن ممکن است با دو وضع مواجه بشوید. یکی اینکه فرمان عزل شما از طرف شاه صادر بشود، دیگر آنکه با یک کودتا مواجه بشوید، آن‌‌وقت چه می‌‌کنید؟ گفت: «شاه فرمان عزل را نمی‌‌تواند بدهد و بر فرض هم بدهد ما به او گوش نمی‌‌دهیم. اما امکان کودتا قدرت حکومت در دست ما است و خودمان از آن جلوگیری می‌‌کنیم».

س- مطابق با قانون اساسی ما در غیاب مجلسین شاه حق صدور فرمان عزل نخست‌وزیر را دارد، مگر این‌‌طور نیست؟

ج- دارد.

س- چطور دکتر مصدق متوجه این موضوع نبود؟

ج- مصدق می‌‌گفت که چون مجلس به من رأی داده و چون ملت پشتیبان من است و در سی تیر سال پیش با قیام مردم بر سر کار آمده‌‌ام، شاه نمی‌‌تواند فرمان عزل بدهد.

خلاصه، ایشان از بحث طولانی من ناراحت شد و یک کلامی به من گفت که تاریخی است و چون زشت است در بیان آن تردید دارم.

س- تمنّا می‌‌کنم بفرمایید.

ج- گفت: «آقا، جنابعالی که امروز صبح اینجا آمده‌‌اید، چرس کشیده‌‌اید؟» من از این حرف او بسیار ناراحت شدم. گفتم آقای مصدق، بنده چرس نکشیده‌‌ام. شما هر کاری بکنید اما از پشتیبانی شما دست نمی‌‌کشیم، ولی در مقابل وجدانم خود را مسئول دیدم که آنچه را مفید به حال مملکت و شما می‌‌دانم خدمتتان عرض کنم و دیگر عرضی ندارم. مرحمت زیاد.

از آنجا رفتم به مهمانی کرج منزل اصغر پارسا. رفقای دیگر فراکسیون همه بودند. نهار خوردند، گفتیم بخوریم که این نهار وداع است برای اینکه آقای دکتر مصدق اعلام رفراندوم کرده بودند و بعد نیز آن رفراندوم انجام گرفت و ایشان اکثریت قاطع آراء مردم را به دست آوردند و مجلس را بستند. اندک مدتی پس از رفراندوم یک شب در حدود نیم ساعت بعد از نصف شب بود که تلفن منزل ما زنگ زد. تلفن را برداشتم. یکی از افراد خانواده ما که افسر است تلفن کرد و گفت: «شما چرا منزل مانده‌‌اید؟» گفتم موضوع چیست؟ گفت: «امشب کودتا صورت می‌‌گیرد».

س- تاریخ آن شب یادتان هست آقای دکتر؟

ج- شب روز ۲۴ مرداد بود.

س- شب قبل از کودتا.

ج- شب کودتا. درست همان شب. بعد گفت: «همین الان هم صدای خودروها و صدای تانک‌‌ها می‌‌آید که از خیابان دارند عبور می‌‌کنند شما منزل نمانید». بنده فوراً گوشی را برداشتم که به دکتر مصدق تلفن کنم. دیدن تلفن عمومی ایشان کار نمی‌‌کند. تلفن خصوصی دیگری داشت که نمره‌‌ی آن را هم به من داده بود. آن شماره را گرفتم و تلفن کردم. دکتر مصدق گفت: «بله. این آقایان آمدند و یک حکمی برای ما آوردند و کارهایی کرده‌‌اند. شما فردا صبح اول وقت اینجا بیایید که ببینیم چه‌کار باید بکنیم».

س- این همان شب بیست و پنج مرداد است. شب دستگیری حسین فاطمی و مهندس حق‌‌شناس؟

ج- بلی همان شب است. تلفنی هم به تیمسار ریاحی رئیس ستاد ارتش کردم و از جریان پرسیدم. گفت: «بله. تظاهری بود درهم شکسته شد و متفرق شدند». فردا صبح اول وقت رفتم خدمت دکتر مصدق. وقتی که از پله‌‌ها می‌‌خواستم بالا بروم، دیدم دکتر فاطمی با یقه باز و بدون کراوات پایین می‌‌آید و علنی به دربار فحش می‌‌دهد، فحش‌‌های خیلی رکیک و می‌‌گفت: «من با شما دشمنی کردم زن من با شما چه‌کار کرده است» و از این قبیل حرف‌‌ها.