دانشگاه هاروارد_ مرکز مطالعات خاورمیانه

پروژه‌ی تاریخ شفاهی ایران

 

 

ترجمه متن

مصاحبه‌ با: مظفر فیروز

مصاحبه کننده: حبیب لاجوردی

تاریخ مصاحبه: 6 دسامبر 1981 مکان مصاحبه: پاریس، فرانسه

 

 

سرپرست تیم ترجمه: مصطفی افضل زاده

کارشناس پژوهشی: هدی موسوی

 

 

 

نوار اول
سؤال: خوب است گفت‌وگویمان را با صحبت درباره‌ی تخلیه‌ی نیروهای روسی از ایران و نقش شما در این اتفاق مهم شروع کنیم.

جواب: خوب شما می‌دانید که متأسفانه نسل جوان ما درباره‌ی تخلیه‌ی نیروهای روسی از ایران بعد از جنگ جهانی دوم، اطلاعات زیادی ندارد. زیرا به عمد، تکرار می‌کنم به عمد، تاریخ این دوره از ایران با هدف فریب دادن مردم ایران جعل شده است تا تاریخ به گونه‌ای دیگر مطرح شود. وقتی قوام‌السلطنه روی کار آمد، روسیه با وجود روی کار آمدن حکومت‌های متعدد در ایران، با تظاهر به اینکه ایران مرکز فاشیستی است و یک خطر تلقی می‌شود، از تخلیه‌ی ایران از نیروهایش خودداری می‌کرد. در آن زمان من یک روزنامه در ایران داشتم.
[1]
فکر می‌کنم احتمالاً این اولین بار بود که در ایران این اتفاق می‌افتاد و رفراندومی توسط یک روزنامه در کشور ترتیب داده شد. من حدود 25 هزار برگه‌ی کوچک را پخش کردم که در آنها از افراد در وزارتخانه‌ها و کسانی که توانایی خواندن و نوشتن داشتند و در مورد شرایط آگاه بودند، این سؤال را پرسیدم: به نظر شما در شرایط فعلی چه کسی باید روی کار بیاید و حکومت را در دست بگیرد تا بتواند مشکل حیاتی فعلی را که استقلال و تمامیت ملی ما را تهدید می‌کند، حل کند؟
من برگه‌هایی را که حاوی این سؤال بود در میان افراد موردنظر پخش کردم. اگر درست به یاد بیاورم در نهایت حدود 18 هزار نفر در آن زمان به این سؤال پاسخ دادند. در اکثریت پاسخ‌هایی که داده شده بود، نام قوام، قوام‌السلطنه به همراه نام دایی خودم یعنی دکتر مصدق دیده می‌شد. مصدق نسبت به قوام حدود 400 الی 500 رأی کمتر داشت. البته قوام‌السلطنه کهنسال بود و در آن زمان تجربه‌ی زیادی داشت. او سابقه‌ی چندین بار نخست‌وزیری را داشت. شاید به این دلیل بود که در آن مقطع از تاریخ ایران، اکثریت افراد روشنفکر او را به عنوان فردی که در زمینه‌ی حکومت‌داری تجربه‌ی بیشتری دارد، انتخاب کرده بودند. فرد میهن‌پرستی که این موضوع را در دوران تصدی مسئولیت خود ثابت کرده بود.
نام قوام در پاسخ‌ها دیده می‌شد و ما نتیجه‌ی رفراندوم را اعلام کردیم. در آن زمان حدود یک و نیم الی دو ماه به زمانی که مجلس به حالت تعلیق در آمد، باقی مانده بود.
[2]
در آن زمان مجلس چیزی را که مردم تمایل می‌نامیدند، از خود نشان داد. چیزی که به معنای احساسات آنها در این زمینه بود که از چه کسی باید برای تشکیل حکومت دعوت به عمل آید. شاه در آن زمان در موقعیتی نبود که بتواند کسی را که در مد نظر خودش هست برای این سمت معرفی کند. در حالی که مجلس در حال بررسی این موضوع بود، دسیسه‌های فراوانی برای ممانعت از انتخاب قوام بروز کرد.
بنیان چنین دسیسه هایی، با توجه به چیزهایی که ما می‌فهمیدیم، سفارت بریتانیا بود که نمی‌خواست روسیه ایران را ترک کند. دلیلش این بود که سیاست بریتانیا بر مبنای مفهوم امپریالیسم قدیمی استوار بود که شامل تقسیم ایران به مناطق نفوذ دوگانه بود. همانطور که آنها در توافق 1907 با حکومت تزار این کار را انجام داده بودند. آنها امیدوار بودند که بتوانند روندهای مشابهی را بعد از جنگ جهانی دوم دنبال کنند. در واقع قصد داشتند برنامه‌ای را که در ویتنام و کره پیاده کردند، در ایران نیز اعمال کنند. شمال ایران، جنوب ایران، کره شمالی، کره جنوبی، ویتنام شمالی و ویتنام جنوبی در مد نظر بود. شمال تحت حمایت و نفوذ یک بلوک قرار می‌گرفت و جنوب نیز تحت حمایت و نفوذ بلوک دیگر بود. در آن زمان سیاست آمریکا در ایران نقش درجه دومی داشت و بعد از بریتانیا قرار می‌گرفت. زیرا آمریکایی‌ها در ایران نفوذ بسیار اندکی داشتند.
[3]
این شرایط دقیقاً پس از جنگ جهانی دوم، یک سال پس از آن یا چند سالی بعد از آن بود. این آغاز تجربه‌ی آن‌ها بود و باید بگوییم که تجربه‌ی تأسف‌باری داشتند. این چیزی است که از زمان جنگ جهانی دوم در روابط دیپلماتیک شان در تمام جهان از جمله در ویتنام، کامبوج و لائوس ثابت شده است. هر جایی که آمریکایی‌ها حضور یافته اند و آنچه اتفاق افتاده است، این تجربه‌ی تأسف‌بار را ثابت می‌کند. متأسفانه هیچ نشانی از این موضوع در آمریکا دیده نمی‌شد که باید از تجربیات خودمان درس بگیریم. اشتباه کجاست؟ باید چیزی اشتباه باشد که چنین شرایطی وجود دارد.
به هر حال، تقریباً دو سال قبل از انقلاب، من یادداشتی طولانی برای رئیس جمهوری کارتر نوشتم. به او توضیح دادم که به درستی شخصیت کارتر ایمان دارم. فکر می‌کنم او به خوبی متوجه منظورم شد. از نظر من او فرد ضعیفی بود. به نظرم، او تحت تأثیر برژینسکی بود. کسی که مشاورش بود و بیشتر لهستانی بود تا آمریکایی. کسی که می‌خواست به هر قیمتی، حتی به قیمت بروز جنگ جهانی سوم، لهستان مستقل باشد. هر اتفاقی که می‌افتاد برایش مهم نبود، فقط استقلال لهستان اهمیت داشت.
من یادداشتی طولانی برای کارتر نوشتم و شرایط ایران را برایش شرح دادم. یادداشتی بسیار انتقادی نوشتم. به او گفتم و برایش شرح دادم سیاستی که دنبال می‌کنند، زمینه‌ساز یک انقلاب بسیار بزرگ است.
[4]
انقلابی که اگر آنها سیاست‌ها و طرز فکرشان را در شرایط فعلی جهان تغییر ندهند، غیر قابل اجتناب است. کشوری مانند ایران می‌تواند توسط افرادی که هیچ ملی‌گرایی و یا شخصیتی ندارند، اداره شود. کسانی که کاملاً مطیع هستند، همان طور که شاه بود. این چیزی بود که من برای او نوشتم.
در واقع، من به او پیشنهاد کردم که دو کار را به سرعت باید انجام دهد. من از این که نامه‌ای به کارتر نوشتم، احساس رضایت دارم. از او خواستم دو کار را انجام دهد. تلاش کردم ذهن او را روشن کنم. من گفتم: 10 الی 15 نفر از دوستانت را که در سیاست‌گذاری‌ها در ایران در طول 10، 15 سال گذشته مسئولیتی نداشته اند اما شرایط جهان را می‌دانند، به ایران بفرست. به آنها بگو در ایران به دسیسه‌ها، افراد و گفت‌وگوها دقت کنند. سپس پیش تو بیایند و گزارشی واقعی از شرایط ایران به تو بدهند.
دوم، من به کارتر گفتم که نمی‌توانم هموطنانم و ایرانیان را به فساد و غارت کشور خودشان متهم کنم. اما شما می‌دانید روابطی بین نیکسون، کیسینجر و هلمس با شاه وجود دارد، رابطه‌ای که از نوع روابط معمولی بین رئیس یک کشور با روسای کشور دیگر، نیستند.
[5]
خطاب به کارتر نوشتم: من فکر می‌کنم منافع آمریکا ایجاب می‌کند تا یک مأموریت ویژه برای تحقیق در مورد چگونگی و چرایی این روابط تشکیل شود. شاید نتایج خوبی حاصل شود. اسرار خاصی روشن خواهد شد. من فکر می‌کنم میهن‌پرستان ایرانی زیادی حاضرند در این مأموریت همکاری داشته باشند. بنابراین، افراد و شاهدانی را بفرست تا در این مأموریت کمک کنند. فقط بر این اساس، روابط خوب بین مردم ایران و آمریکا در آینده امکان‌پذیر خواهد بود.
بر اساس گزارش‌هایی که دریافت کردم، کارتر ده روز بعد، حدود 10 الی 15 نفر را بدون آگاهی سالیوان با هواپیما راهی ایران کرد. من شنیدم که سالیوان از این اقدام که افرادی بدون آگاهی او به ایران آمدند، تعجب کرد، نمی‌دانم چیزی که شنیدم درست است یا نه. اما شنیدم که او به واشنگتن رفت تا ببیند موضوع چیست. من فکر می‌کنم سازمان سیا در جریان امور بود. سیا این افراد را انتخاب کرده بود و هر آنچه را که لازم داشتند، در اختیارشان گذاشته بود. آنها می‌توانستند با افرادی که تصور می‌کردند، مفید هستند و می‌توانند اطلاعاتی در این باره که چه چیزی در ایران در جریان است، بدهند، ملاقات داشته باشند. این اتفاقی بود که رخ داد. آنها فکر می‌کنم 10 الی 15 روز در ایران ماندند و سپس با یک گزارش طولانی برگشتند.
سؤال: چه کسانی به ایران آمده بودند؟
[6]
جواب: آنها دوستان کارتر بودند. من اسمشان را نمی‌دانم، اما می‌دانم که 10، 12 نفری بودند. من رونوشتی از نامه ام را برای یانگ که سفیر بود، فرستادم، کسی که هرگز او را ندیده بودم. من هیچ چیزی درباره‌ی او نمی‌دانم. اما با توجه به اقداماتش فهمیدم که او بهتر از دیگر دیپلمات‌ها متوجه شده بود که در کشورهای جهان سوم چه می‌گذرد. او سفیر ایالات متحده در سازمان ملل متحد بود. من می‌دانستم که او یکی از دوستان کارتر است. در واقع من تصور می‌کردم که کارتر به واسطه‌ی کمک‌های او به ریاست جمهوری رسیده است. او به کسب آرای سیاهان برای کارتر در آن زمان کمک کرده بود. او برای من نامه‌ی بسیار خوبی نوشت. من می‌دانستم که او تحت تأثیر نامه‌ای که من فرستاده بودم، قرار گرفته است. چون نامه‌ی گرمی برایم نوشته بود.
اما یانگ مصاحبه‌هایی انجام داد و در مورد خمینی و اینکه فرد مقدسی است و مسائل این‌چنینی صحبت کرد. دیگران به او می‌گفتند: در مورد چه چیزی صحبت می‌کنی؟ تو سفیر ایالات متحده در سازمان ملل هستی. این مسائل به شما مربوط نمی‌شود. در این مقطع، او تحت تأثیر قرار گرفت و خطری را که برای آمریکا در ایران در صورتی که شرایط تغییر نمی‌کرد، وجود داشت، مطرح کرد.
من به کارتر گفتم که هلمس دلایلی برای شهادت دروغ در ایران دارد.
[7]
بنابراین از شما می‌خواهم جوانب حضور او را در ایران مورد بررسی قرار دهید. او نیز به سرعت این کار را انجام داد. هلمس به مدت دو سال به زندان محکوم شد. البته محکومیتش این طور بود که اگر جرم دیگری مرتکب می‌شد و محکوم می‌شد، این دو سال نیز به آن محکومیت اضافه می‌شد. فراموش کرده ام که در انگلیسی به این نوع محکومیت چه می‌گویند. شاید اسمش محکومیت تعلیقی باشد. او به دو سال زندان محکوم شده بود. قاضی در محکومیت او گفت: شما سمبل شرم آوری برای آمریکا هستید. این موضوع در تمامی رسانه‌ها منتشر شد و درست هم بود.
من به یاد می‌آورم در یادداشت هایم برای کارتر نوشتم: یک حکومت باید از همه چیز به خوبی آگاه باشد. شما اطلاعاتتان را از سیا به دست می‌آورید. من گفتم، آقای رئیس جمهوری تصور می‌کنم که اگر روزی مورخان بخواهند تاریخ این دوره از جهان را که ما در آن زندگی می‌کنیم، بنویسند، برایشان سخت است که از سیا با عنوان سازمان مرکزی اطلاعات یاد کنند.
آنها ممکن است تلاش کنند که از آن با عنوان سازمان الهام‌گرفته از کمونیست یاد کنند. زیرا آنها بر اساس نتایج قضاوت می‌کنند. سیاست‌ها نتیجه‌ی اطلاعاتی هستند که شما از سیا دریافت می‌کنید. از جنگ جهانی دوم تا الآن، در همه جا شما نتایجی مخالف آنچه انتظار داشته اید، گرفته اید.
[8]
من گفتم: حالا دقیقاً شما دارید همان کار را در ایران انجام می‌دهید و زمینه را برای یک انقلاب فراهم می‌کنید. اگر می‌خواهید از بروز چنین انقلابی جلوگیری کنید، تنها راه حلش این است که تا جایی که می‌توانید هر چه زودتر به کار رژیم فعلی پایان دهید و اعلام کنید که استقلال و حفظ حاکمیت ملی ایران جزو منافع حیاتی آمریکاست. این تنها راهی است که به واسطه‌ی آن منافع واقعی آمریکا در ایران حفظ خواهد شد. با این روش به موضوع سرایت دومینویی مشکل نیز پایان داده می‌شود. در آینده‌ی نزدیک این موضوع بهتر فهم می‌شود. آنچه من در آن زمان برای کارتر نوشتم، واقعیت بود.
وقایعی که رخ داد نیز ثابت کرد که آنچه من دو سال قبل برای کارتر نوشته بودم، درست بود. تا آنجایی که به ایران مربوط می‌شد، دقیقاً آنچه من گفته بودم، رخ داد. حالا متأسفانه ما با این شرایط روبرو شده ایم. زمانی که آذربایجان دغدغه نبود، من ضروری می‌دانستم درباره‌ی آن صحبت کنم.
به موضوع آذربایجان و تخلیه‌ی نیروهای روسیه از آن برگردیم. حتی در آن زمان نیز بریتانیا مخالف انتخاب قوام بود. انتخاب قوام با سختی‌های زیادی مواجه بود و دسیسه‌های فراوانی به کار گرفته شد. افرادی بر سر راه انتخاب او دست اندازی می‌کردند و کارهایی انجام می‌دادند که فقط خود قوام از آنها مطلع بود و من هم از آن‌ها اطلاع داشتم. من در آن زمان محرم اسرار بودم. چیزی که ما با وجود همه‌ی دسیسه‌ها مدیریت کردیم این بود که قوام در هر دو بار رأی گیری در مجلس، اکثریت را به دست بیاورد. بنابراین، شاه موظف بود که قوام را به این سمت منصوب کند.
[9]
در آن زمان بود که قوام‌السلطنه از من پرسید آیا تمایل دارم به او کمک کنم. به او گفتم که این باعث افتخار من است اما من شروط خاصی داشتم که فکر می‌کردم برای پذیرش مسئولیت‌ها و همکاری ضروری هستند. او از من پرسید این شرایط چیست؟ من گفتم: ما باید نشان دهیم که در ایران هستیم و این که شما طرفدار اصلاحات عمیق اجتماعی هستید. ما باید کارهایی از طریق وزارت کار انجام دهیم و حداقل حقوق کارگران را با وجود همه‌ی بحران‌ها و شرایط موجود مشخص کنیم. چیزی که طی سال‌های گذشته مورد غفلت واقع شده است. با انجام این کار نشان می‌دهیم که ما دستور کار را تعریف می‌کنیم. هر چه سریع تر باید این کارها انجام شود. او گفت: بسیار خوب، خوب است. او از من خواست که معاون نخست وزیر باشم و همزمان به تشکیل یک وزارتخانه‌ی جدید با نام وزارت کار و تبلیغات اقدام کنم. من قبول کردم.
قبل از اینکه به تشکیل حکومت بپردازیم، او به من گفت: من می‌خواهم خدمات ویژه‌ای از تو بخواهم. من از تو می‌خواهم که شخصاً با شورایی‌ها در مورد شرایط عقب نشینی آنها از ایران و تخلیه‌ی تمامی نیروهایشان از کشور مذاکره کنی. مذاکرات باید مبتنی بر این موضوع باشد که بر اساس موافقت‌نامه‌ی ما با شوروی که در زمان جنگ منعقد شد، آنها باید وقتی که نیروهای آمریکایی و انگلیسی ایران را ترک کردند، نیروهایشان را از کشور بیرون ببرند. من گفتم: قبول است. او گفت: اما این موضوع باید کاملاً محرمانه باقی بماند. هیچ کسی نباید از آن مطلع شود، حتی شورای وزیران.
[10]
درباره‌ی این موضوع نباید هیچ حرفی زده شود. وقتی همه چیز تمام شد، ما موضوع را علنی می‌کنیم، اما قبل از آن هیچ کس نباید از آن مطلع شود. من گفتم: بله بسیار خوب.
او گفت: تنها چیزی که من از تو می‌خواهم این است که اگر امکان دارد، یادداشتی به نماینده‌ی روسیه در اینجا بده. من گفتم: متأسفم نمی‌توانم این کار را انجام دهم. او گفت: تو همیشه طرفدار این کار بودی. الآن کشور ما در اشغال روس هاست و نیروهای آنها در ایران هستند و ما زیر تیغ سرنیزه‌های آنها هستیم. من جواب دادم: به همین دلیل باید بتوانیم کرامت خود را حفظ کنیم. ما هیچ چیزی در دست نداریم جز این که تلاش کنیم کرامت خود را حفظ کنیم. ما هیچ استقلالی نداریم. در اشغال خارجی‌ها هستیم. حداقل با این کار مطمئن هستیم که می‌توانیم کرامت خود را حفظ کنیم. من هیچ اعتراضی ندارم، اما بر اساس تشریفات او باید به نزد من بیاید. او کارهایی به دست من دارد. او کسی است که از دولت ما پذیرش می‌گیرد. وقتی او خود را به ما معرفی کرد و پذیرش خواست، من با کمال میل خودم را به او معرفی می‌کنم.
بنابراین، قوام متوجه شد که درخواستش از من بیهوده است و به همین دلیل فردی را که می‌دانست روابط نزدیکی با روس‌ها دارد به نزد آنها فرستاد تا از آنها بخواهد که یادداشتی برای من بفرستند. آنها به سرعت این کار را انجام دادند. این بخشی از موافقت‌نامه‌ی آنها بود. اما قوام می‌خواست به صورت ویژه‌ای خوب باشد و به روس‌ها بفهماند که خواستار مذاکره است. اما بر اساس موافقت نامه و کرامت ایران من قبول نکردم که ابتدائاً با نماینده‌ی روس ارتباط بگیرم.
[11]
آنها یادداشتی فرستادند و من هم جواب آن یادداشت را دادم. این طور بود که در آن زمان ارتباط من با نماینده‌ی روس‌ها که مذاکرات را با من شروع کرد، آغاز شد. ما گفت‌وگوهایی داشتیم. من اغلب آنها را ملاقات می‌کردم و گفت‌وگوهایی طولانی و سرّی با یکدیگر داشتیم. [ناواضح] و مذاکرات ادامه پیدا کرد. موضوع ایران، اولین مسئله‌ای بود که شورای امنیت سازمان ملل متحد که بعد از جنگ در نیویورک تشکیل شده بود، باید به آن رسیدگی می‌کرد. بعد از 10 الی 15 روز که مذاکرات ما با روس‌ها ادامه داشت، علاء به عنوان نماینده‌ی ما که یک انگلوفیلی قدیمی و یک درباری بود، در شورای امنیت حضور یافت. شاید شما او را به عنوان کسی بشناسید که در دربار دارای سمت بود، اما چیزی که مسبب یک رخداد شد.
من در حال مذاکره در تهران بودم. مذاکراتی که در آنها مستقیماً دوستی ما با اتحاد جماهیر شوروی مطرح می‌شد. ما در این مذاکرات بر این موضوع تأکید داشتیم که 2۵۰۰ کیلومتر مرز مشترک با شوروی داریم و همین امر ما را مجبور می‌کند در حفظ روابط متقابل خوب و دوستانه با این کشور بکوشیم. اما این روابط متقابل باید بر اساس احترام دو طرفه، حفظ کرامت، امنیت و استقلال ما باشد. به همین دلیل، ما از شما می‌خواهیم که نیروهایتان را از ایران بیرون ببرید، زیرا پذیرش این موضوع در شرایط فعلی بسیار سخت است. اینکه ما همچنان در اشغال خارجی‌ها باشیم، قابل قبول نیست. در این زمان من به گفت‌وگو با روس‌ها بر اساس این مبانی دوستانه مشغول بودم. واقعیتی که با توجه به شرایط وجود داشت و من بر اساس عقاید سیاسی شخصی ام به آن معتقد بودم، این بود که ما باید روابط خوبی با روس‌ها داشته باشیم و در روابطمان با دو ابرقدرت جهان تعادل برقرار کنیم.
[12]
من اعتقاد داشتم که آنها می‌توانند حفظ استقلال ما را در دستور کار خود قرار دهند.
در این زمان، ناگهان نزاعی در نیویورک در گرفت. علاء، به حالتی تهاجمی و انتقادی علیه نماینده اتحاد جماهیر شوروی یعنی گرومیکوف صحبت کرد. او از جایش بلند شد و با مشت بر روی میز کوبید، از جلسه خارج شد و در را محکم بست.
سؤال: نماینده‌ی روسیه در آن زمان گرومیکوف بود؟
جواب: بله. این اتفاقات زمانی رخ داد که من در حال مذاکره با نماینده‌ی شوروی بر اساس مبانی دوستانه بودم.
سؤال: آیا علاء این کارها را به صورت خودسر انجام داده بود یا اینکه از تهران مجوز داشت؟
جواب: او نماینده‌ی شاه و تحت تأثیر دسیسه‌های انگلیس بود. من تلگرافی را در این زمینه به شما نشان می‌دهم. برای شما جالب خواهد بود. به هر حال، این کار علاء ما را واقعاً عصبی کرد. ما در حال مذاکره با روس‌ها بودیم که این اتفاقات رخ داد. من خشمگین بودم. فردی برای دیدن من آمد و گفت: این چه بازی‌ای است؟ آیا این بازی را شما با ما به راه انداخته اید؟ من گفتم: نه. شما کاملاً حق دارید و درست می‌گویید. او نماینده‌ی ماست، اما از ما برای این حرف‌ها مجوز ندارد. چون ما در حال مذاکره با شما در اینجا هستیم. من بررسی می‌کنم که چه کاری می‌توانیم انجام دهیم.
[13]
البته من خواستار این بودم که به سرعت با علاء برای این کارش برخورد شود و از کار برکنار شود. زیرا این موضوع یکی از منافع حیاتی ایران بود. من با قوام صحبت کردم. به او گفتم: ما باید کاری انجام دهیم. قوام نسبتاً دودل و کمی محافظه‌کار بود. او گفت: خوب، الآن سخت است که او را کنار بگذاریم. من گفتم: خوب پس ما یک تلگراف خیلی خیلی تند می‌فرستیم. او جواب داد: خوب، آن را آماده کنید و تلگراف را بنویسید. ابتدا آن را به من نشان دهید، من تغییرات کمی در آن اعمال خواهم کرد و در نهایت تلگرافی تند ارسال می‌کنیم. من گفتم: بسیار خوب.
من تلگراف را آماده کردم و آن را به قوام نشان دادم. او تغییراتی جزئی در آن اعمال کرد و از شدت تلگراف تا حدی کاست. اما باز هم خیلی خیلی خیلی تند بود. با ارسال آن نامه، هر کسی که برای شرافت خود احترام قائل بود، استعفا می‌داد.
خوب، تلگرافی ارسال شد. من دستورالعمل‌هایی را در رادیو اعلام کردم. به طور رسمی اعلام کردم که آن درشتی‌ها قطعاً بدون مجوز از سوی دولت در شورای امنیت صورت گرفته است. اعلام کردم که علاء خودش به صورت خودسر آن اقدامات را انجام داده است. اعلام کردم که برخی دولتمردان مشخص و خود او باید برای این کارشان پاسخگو باشند. می‌دانید پشت‌گرمی من تلگرافی بود که قوام خودش آن را نوشته بود. قوام چیزهایی را که نوشته شده بود، کپی کرد و چیزهایی را هم خودش به آن افزود. من آن تلگراف را دارم که خیلی جالب است. الآن آن یک سند تاریخی است. البته روس‌ها هم آنچه را که در رادیو گفته شد، شنیدند. آنها متوجه شدند که ما در حال یک بازی دوگانه با آنها نبودیم.
[14]
در نهایت پس از حدود 10 الی 15 روز من نماینده‌ی شوروی را فراخواندم تا پیشم بیاید. به او گفتم: نگاه کن، شما می‌دانید که ما هفته هاست در حال مذاکره هستیم. من حسن نیت خودم و ایرانیان را به شما نشان داده ام اما چنین چیزی از طرف شما دریافت نکرده ام. از شما می‌خواهم امشب به اینجا بیایید و آنچه را که می‌خواهم به شما بگویم مستقیماً برای ژنرال استالین تلگراف کنید. ( ساعت حدود 10 شب بود که از او خواستم به دیدن من بیاید). وقتی به نام استالین اشاره کردم، او از جایش پرید، چون متعجب شده بود. اما گفت: نه، مولوتوف هست… من گفتم: اما چیزی که من می‌خواهم بگویم خیلی مهم است و ترجیح می‌دهم مستقیماً برای استالین ارسال شود.
به هر حال، او گفت: بسیار خوب، چیزی که می‌خواهید بگویید چیست؟ من گفتم: خوب، نگاه کن، ما حسن نیت خود را نشان داده ایم و کار بیشتری نمی‌توانیم انجام دهیم. ما ابزارهای لازم برای استفاده از روش نظامی علیه قدرت بزرگی مانند شما را نداریم و نمی‌خواهیم منافع خود را به خطر بیندازیم و نمی‌توانیم این کار را بکنیم. ما کارهایی را می‌خواهیم انجام دهیم که هر دولتی که برای خودش احترام قائل است، می‌تواند انجام دهد. اگر با وجود حسن نیتی که ما نسبت به کشور بزرگ شما نشان داده ایم، امکان انجام این کار وجود ندارد، حکومت استعفا خواهد داد. این کاری است که ما تصمیم گرفته ایم، انجام شود. به همین خاطر است که من از شما می‌خواهم به ژنرال استالین تلگراف بزنید تا در مدت کوتاهی نیروهای روسیه از تهران، ایران و شمال کشور خارج شوند، در غیر این صورت هیئت دولت استعفا می‌دهد.
[15]
اما همانطور که من به شما گفتم، سیاست ما بر مبنای دوستی با شما و احترام به اصولی است که من در طول مذاکراتمان به شما گفته ام. چیزی که می‌خواهم به شما بگویم این است که وقتی ما استعفا دهیم، باید اعلامیه‌ای خطاب به مردم صادر کنیم. یا ممکن است آنها بپرسند که دلیل استعفای ما چه بوده است. خوب، ما مجبوریم در مورد دوستی و احترامی که نسبت به کشور شما داشتیم و خلوصی که در اثبات این دوستی داشتیم به مردم توضیح بدهیم. ما موظف هستیم دلیل استعفای خود را به مردم بگوییم. دلیل استعفا این خواهد بود که بر اساس تجربه‌ی ما، سیاست امروز شوروی مفاهیم در مد نظر لنین مبنی بر احترام به استقلال و حاکمیت ملی دیگر کشورها نیست.
بر اساس این مسائل است که ما مجبور به استعفا شده ایم. ما نمی‌توانیم کار دیگری انجام دهیم. وجدانمان اجازه نمی‌دهد کشور را در این شرایط نگه داریم.
او یادداشت را گرفت و رفت. دو شب بعد، او به من تلگراف زد و نوشت: می‌توانم شما را ببینم؟ من گفتم: البته که می‌توانید. او به نزد من آمد و گفت: تلگرافی از طرف استالین رسیده است. خیلی آرام و با آرامش نشست و من هم بسیار خرسند بودم. او گفت: خوب، ما تلگرافی دریافت کرده ایم. به من دستور داده شده است که بیایم و به شما بگویم که حدود 25 روز دیگر، هیچ نیرویی از شوروی در ایران نخواهد بود.
[16]
سؤال: این ماجراها قبل از سفر مصدق به مسکو رخ داد؟
جواب: نه او رفته بود و برگشته بود.
سؤال: متوجه شدم.
جواب: بله همان طور که می‌دانید مسکو هیچ کاری در این زمینه انجام نداد. این مسائل حدود یک ماه و نیم یا دو ماه بعد از سفر مصدق رخ داد. این مسائل حدود یک ماه و نیم بعد از سفر او رخ داد. خروج نیروهای شوروی از ایران پس از انجام مذاکرات و خشونتی که علاء از خود نشان داد، اتفاق افتاد.
سؤال: این اتفاقات مربوط به آوریل 1946 است و دقیقاً قبل از قرارداد قوام-سادچیکف رخ داد، درست است؟
جواب: بله بله همین طور است. به هر حال، قرارداد منعقد و خبرش منتشر شد. اینجا بود که من در رسانه‌ها به قدردانی از تریگوه لی، دبیرکل سازمان ملل متحد پرداختم و در واقع از طرف مردم ایران از او که پیام‌هایی برای ما فرستاده بود، تشکر کردم. او بهترین عملکرد را برای حل و فصل این موضوع داشت. البته او علاء را دیده بود و پیام‌هایی فرستاد و به ما گفت: من در حال ارسال پیام‌هایی هستم و امیدوارم این پیام‌ها به شما برسند. او پیام‌هایش را از طریق یک فرستاده که در واقع سفیر یک کشور خارجی به شمار می‌رفت، برای ما فرستاد.
[17]
او گفت: به قوام بگویید که من در حال ارسال پیام‌هایی از طریق علاء هستم. امیدوار هستم تمامی این پیام‌ها را دریافت کنید. خوب ما هیچ پیامی از علاء دریافت نکردیم.
در نهایت وقتی تریگوه لی از سمت خود استعفا داد و رفت و کتابی با عنوان «به انگیزه‌ی صلح» را نوشت که من در کتابم به آن اشاره کرده ام، در مورد علاء صحبت کرد. او گفت: من به این مرد گفته بودم پیام‌هایی سرّی دارم که به دولتش منتقل کند. نمی‌دانم که آیا او این پیام را منتقل کرد یا خیر، اما چیزی که می‌دانم این است که دقیقاً بعد از همان روزی که من با او به صورت محرمانه صحبت کردم، او در وزارت امور خارجه در حال گفتن همان چیزهایی بود که من درباره‌ی آنها با او صحبت کرده بودم. این نتیجه‌ی واقعی تلاش‌های اولین دبیرکل سازمان ملل متحد برای یافتن راه حلی صلح‌آمیز برای حل این مشکل بود.
به هر حال، وقتی روس‌ها آمدند و متوجه این مسائل شدند، من به آنها گفتم تعهداتشان را کتبی کنند تا برای آینده قابل استناد باشد. اما منتظر نماندم، چون ما اطلاع داشتیم که بریتانیا در آن زمان نیروهایش را به بصره آورده است. آنها منتظر بودند و می‌خواستند نیروهایشان را وارد ایران کنند. با استناد به این موضوع که نیروهای روسیه در آنجا هستند و ما هم می‌خواهیم در آنجا حضور داشته باشیم. این به صورت عملی به معنای تقسیم کشور ایران است. چون اگر بریتانیایی‌ها به کشور وارد می‌شدند، روس‌ها کشور را ترک نمی‌کردند. هیچ کسی چیزی نمی‌گفت و آنها در کشور باقی می‌ماندند، همه‌ی ماجرا همین بود. همانطور که فرانسه گفت، هیچ کسی کشور را ترک نمی‌کرد و همه‌ی نیروها در آن می‌ماندند. درست اتفاقی که در کره و ویتنام افتاد در ایران نیز رخ می‌داد. سیاست و برنامه‌ای مشابه کره و ویتنام در ایران در پیش گرفته می‌شد.
[18]
اما در نهایت روس‌ها ایران را ترک کردند. در واقع آنها در بیست و پنجمین یا بیست و ششمین روز از زمانی که مشخص کرده بودند، به دقت به تعهداتشان عمل کردند. ایران اولین کشوری بود که روس‌ها آن را با میل خودشان ترک کردند. آنها بعد از جنگ به مدت 14 سال قبل از اینکه قراردادی منعقد کنند، در اتریش ماندند.
سؤال: نقش اولتیماتوم ترومن در حل این موضوع چه بود؟
جواب: در مورد اهمیت این اولتیماتوم اغراق شده است. روس‌ها برای آن اهمیت زیادی قائل نبودند و قطعاً این اولتیماتوم مهم نبود. می‌دانید در واقع آنچه ترومن مطرح کرد یک اولتیماتوم نبود، بلکه او گفت که چرا آنها ایران را ترک نمی‌کنند. این حرف‌ها فقط با هدف نگه داشتن برخی از آمریکایی‌ها در ایران مطرح می‌شد. همانطور که به شما گفتم، در آن زمان آمریکا پیرو انگلیسی‌ها بود. ما دلایل و شواهدی در این زمینه داریم که آنها آماده‌ی ورود به ایران بودند. در واقع آنها نیروهایی در بصره داشتند. آنها قصد داشتند وارد ایران شوند و در حال دسیسه‌چینی در جنوب ایران در قبایل بختیاری و قشقایی و به ویژه بختیاری بودند. بختیاری‌ها می‌خواستند در اصفهان اعلام خودمختاری کنند و دقیقاً چیزی شبیه به موضوع آذربایجان را در جنوب پیش ببرند.
[19]
این بازی مشابهی بود. بنابراین، وقتی روس‌ها آمدند تا موضوع را حل کنند، من منتظر آنها نماندم. من متوجه شدم که فقط چند ساعت زمان داریم. در واقع موضوع تقسیم ایران در میان بود. من این موضوع را مطرح کردم که رادیو و دیگر منابع خبری باید در همه جا این مسئله را منتشر کنند که روس‌ها در حال ترک ایران هستند. دستور انجام این کار صادر شده است و فردا صبح به دست ما می‌رسد. اما قبل از اینکه این دستور به دست ما برسد، رسانه‌ها باید اعلام کنند که کارهای مربوط به این موضوع انجام شده است. باید اعلام کنند که روس‌ها به دقت زیر نظر هستند و به تعهدات خودشان احترام می‌گذارند.
این‌ها کارهایی بود که در ارتباط با تخلیه‌ی ایران از نیروهای روسی انجام شد. اما موضوع آذربایجان و مسئله‌ی اقدامات رو به رشد جنوبی‌ها علیه دولت از جمله مسائل حیاتی کشور در آن زمان بود. من با تأیید قوام برای سامان دادن به امور قبایل بختیاری با همکاری دو نفر از بختیاری ها، معرفی شدم. یکی از این افراد، پسر بزرگ مرتضی‌قلی‌خان بود که نامش را به خاطر نمی‌آورم. فرد دیگر، ابوالقاسم‌خان بود.
من آنها را فراخواندم و آنان به نزد من آمدند. جهانشاه فرزند مرتضی‌قلی‌خان و ابوالقاسم پیش من آمدند و با آنها صحبت کردم. من گفتم: ببینید، من از بختیاری‌ها خواسته ام که دو نفر را به عنوان افراد حکومتی قبیله‌ی بختیاری معرفی کنند.
[20]
این اولین باری است که چنین چیزی در ایران رخ می‌دهد. من گفتم: تا کنون، شما همیشه برای رسیدن به اهدافتان به خارجی‌ها متوسل شده اید، حالا وقتش رسیده است که به حفظ کرامت خودتان فکر کنید. باید هر چیزی را که می‌خواهید به آن دست یابید، از دولت خودتان بخواهید. چرا از خارجی‌ها بخواهید. آنها خیلی خرسند بودند. جهانشاه گفت: البته که همین طور است. من گفتم: شما روابط خودتان را در آنجا دارید، درست است. شما کنسولگری بریتانیا را در اصفهان دارید. شما می‌توانید روابط معمولی خود را با آنها داشته باشید. اما هیچ چیزی نیست که شما بخواهید از طریق نماینده‌ی بریتانیا در کنسولگری به آن برسید. با توجه به دغدغه‌هایی که در مورد امور بختیاری‌ها وجود دارد، شما از این به بعد نماینده‌ی دولت هستید. من به شما کرامت می‌دهم. وقتی این را گفتم، جهانشاه گفت: اما می‌دانید، اگر من دیگر نیازی به او نداشته باشم، می‌توانم پوزه اش را به زمین بمالم. من به او گفتم: ما نمی‌خواهیم چنین کاری انجام بدهی.
سؤال: کدام مرد؟
جواب: کنسول بریتانیا.
سؤال: منظورتان تروت است؟
جواب: نه تروت در آن زمان در اهواز بود.
سؤال: گولت؟
[21]
جواب: بله گولت. او در آن زمان در اصفهان بود. من به جهانشاه گفتم: ما نمی‌خواهیم که شما این کار را بکنید و با کنسول بریتانیا رفتار بدی داشته باشید. من از شما می‌خواهم که برای کرامت خودتان و کشورتان احترام قائل باشید و کاری نکنید که برای دولتتان مشکلی پیش بیاید. به این دلیل است که من به شما مأموریت می‌دهم که نماینده‌ی دولت باشید. ما می‌خواهیم به شما انگیزه‌ای بدهیم تا روش خودتان و بختیاری‌ها را عوض کنید.
به هر حال، آنها رفتند. از همان هفته‌ی اول بین آنها ملاقات‌هایی صورت گرفت و من حتی نامه‌هایی از گولت دارم که به زبان فارسی نوشته شده و برای این افراد فرستاده است. او به زبان فارسی حرف می‌زد و چیزهایی از این قبیل نوشته بود که ما باید با هم ملاقات کنیم. اسنادی در این مورد در دست است.
سؤال: خطاب به بختیاری‌ها نوشته بود؟
جواب: بله خطاب به بختیاری‌ها و همچنین رشیدیان نوشته بود.
سؤال: منظورتان اسدالله رشیدیان است؟
جواب: بله اسدالله و همچنین سیف الله. پدر روباه پیری بود که روابط گسترده‌ای داشت و مسائل مربوط به او بسیار گیج کننده است. بر اساس تحقیقاتی که صورت گرفت، ما اطلاعاتی در این زمینه داشتیم. ابوالقاسم به صورت مرتب برای ما گزارش می‌فرستاد.
[22]
او با من صادق و صمیمی بود. ما گزارش‌ها را دریافت می‌کردیم. به ویژه این که چه اتفاقی در حال رخ دادن بود، برایمان اهمیت داشت. هر سندی که او می‌توانست پیدا کند برایمان می‌فرستاد. او خودش هم در ملاقات‌ها حضور داشت. قوام می‌گفت: کار خودت هست، باید به اصفهان بروی.
سؤال: سپتامبر 1946 این اتفاق افتاد؟
جواب: بله سپتامبر 1946. شما همه‌ی تاریخ‌ها را بهتر از من می‌دانید.
پرسشگر: خوب من در این زمینه کار می‌کنم.
جواب: به هر حال، همانطور که می‌دانید من در آن زمان با قوام به تشکیل حزب دموکرات ایران با یک برنامه‌ی مترقی اصلاحات که در ذهنم بود، مبادرت کردم. این حزب یک حزب قوی و ملی برای اصلاحات بود. حزبی که به دیگران اجازه‌ی دخالت نمی‌داد. ما یک حزب داریم و می‌توانیم اصلاحات را ایجاد کنیم. من به قوام گفتم به بهانه‌ی ایجاد شاخه‌ای از حزب دموکرات ایران به اصفهان می‌روم تا ببینم چه کاری می‌شود انجام داد.
تیمساری در ژاندارمری بود که به او اعتماد داشتم. دستور ویژه‌ای را نوشتم و داخل پاکت گذاشتم و به صورت مهر و موم شده به او دادم. به او گفتم: به اصفهان برو و وقتی من به اصفهان آمدم و هواپیما نشست، به فرودگاه بیا. این پاکت را زمانی که من به فرودگاه رسیدم، باز کن.
[23]
آنچه را در آن نوشته شده است اجرا خواهی کرد. حق نداری قبل از رسیدن من به فرودگاه آن را باز کنی. او رفت.
ما رفتیم. نمایندگان حزب دموکرات ایران در آنجا بودند، همه‌ی بزرگان حضور داشتند. تیمسار و رئیس ارتش در آنجا بود. تیمسار معتضدی، کسی که روابط بسیار خوبی با خانواده‌ی من داشت هم در آنجا بود. پدر او را همه‌ی افراد به خوبی می‌شناختند. به او اطلاع دادم که به دیدنت می‌آیم و به او گفتم که او را در خانه اش می‌بینم.
نمی‌خواستم به خانه‌ی فرماندار بروم. او یکی از طرفداران قدیمی انگلیس بود و به خوبی او را می‌شناختم. وقتی در شش یا هفت سالگی به انگلستان رفتم و در هارو و کمبریج بودم، او هم آنجا بود. او فرد خوبی بود، اما به هر حال فرماندار بود. منظورم نادر آراسته است. او یک انگلوفیل قدیمی بود. من این را می‌دانستم. می‌دانستم که در آنجا مسائل و مشکلاتی وجود خواهد داشت، به همین دلیل ترجیح دادم به خانه‌ی تیمسار بروم.
البته وقتی به فرودگاه رسیدم، همه‌ی آنها از جمله جهانشاه آنجا بودند. جهانشاه با حدود 20 الی 30 اسب سوار بختیاری آمده بود که کمی دورتر منتظر مانده بودند. فکر می‌کنم آنها با جهانشاه به فرودگاه آمده بودند. همه از اسب‌ها پایین آمدند و من با آنها خوش و بش کردم. همگی جلو آمدند و ما هم از هواپیما پیاده شدیم.
[24]
تیمسار معتضدی هم در آنجا بود. همگی آنها مرا به سمت ماشینی که قرار بود با آن به خانه‌ی معتضدی بروم، همراهی کردند. سرهنگ که در آنجا بود، با اشاره گفت که می‌داند چه کار باید بکند. او نامه را باز کرده بود و می‌دانست که در مورد چه چیزی است. بنابراین وقتی که من در حال خداحافظی با همه بودم، به جهانشاه گفتم: خوب شما احتمالاً کمی صحبت با سرهنگ دارید. همگی را بعداً خواهم دید. سوار ماشین معتضدی شدم و رفتیم.
وقتی آنجا را ترک کردم. سرهنگ ژاندارمری جهانشاه را سوار ماشین کرد و سریعاً او را به زندان برد. پدرش مرتضی‌قلی‌خان، به فعالیتش ادامه داد و سال‌ها با انگلیسی‌ها در ارتباط بود، تا جایی که رضاخان هم جرئت نداشت با او برخورد کند. «رضاخان کبیر» که او را این طور در ایران خطاب می‌کردند، در تمام سال‌های حکومتش جرئت نداشت با او برخورد کند. آنها دو راهنمایی به من کردند و من هم مأمورانی از ژاندامری را راهی کوهی کردم و آنها 2500 متر بالا رفتند، او را نیمه شب دستگیر کردند و به اصفهان آوردند.
به سرعت در اصفهان اعلام حکومت نظامی کردم و تیمسار معتضدی را به عنوان حاکم نظامی شهر منصوب کردم. من باید این کار را انجام می‌دادم. شرایط انجام تمامی کارها وجود داشت. همه چیز آماده شده بود و ما به سرعت اقدام کردیم. البته وقتی که من در اصفهان حکومت نظامی اعلام و تیمسار معتضدی را به عنوان حاکم نظامی انتخاب کردم، در غیاب من، دسیسه‌چینی‌هایی در تهران از سوی تعدادی از وزرا انجام شد.
[25]
به هر حال، حکومت نظامی اعلام و به سرعت اجرا شد و همه چیز آرام شد.
نیمه شب آنها او را به آنجا آوردند و من خواستم که او را به تهران بفرستم. به من یک پیغام داده شد که او را به خاطر مشکلی قلبی که دارد با هواپیما نفرست و اگر امکان دارد او را با ماشین راهی تهران کن. گفتم: بسیار خوب، او را پنج‌شنبه می‌فرستم. سه روز بعد منظورم بود. ما مجوز گرفتیم که او صبح روز بعد راهی شود. چون من فکر می‌کردم اگر تا پنج شنبه صبر کنیم، ممکن است بختیاری‌هایی به جاده فرستاده شوند و کارهای این چنینی صورت گیرد. به هر حال، او را به تهران بردند.
قسمت جالب ماجرا این بود که تمام داستان جمع شد و من صبح روز بعد در دفتری در خانه‌ی حاکم نظامی در حال کار بودم. آنها آمدند و گفتند که فداکار می‌خواهد مرا ببیند. او مسئول کمیته حزب توده در اصفهان بود. من در حال کار بودم و گفتم: او چه می‌خواهد؟ آنها گفتند: کاری فوری دارد و می‌خواهد شما را ببیند. گفتم: بسیار خوب، به او بگویید بیایید داخل. او آمد و گفت: ماجرای این حکومت نظامی چیست؟ به او گفتم: چه می‌گویی؟ این موضوع ارتباطی به شما ندارد.
[26]
در مورد چه چیزی صحبت می‌کنی؟ او گفت: ما نمی‌توانیم این موضوع را تحمل کنیم. من هم به او گفتم: پس برو بیرون. فوراً برو بیرون و دهانت را ببند. یا این که مانند دیگران که به زندان انداخته ام، راهی زندان می‌شوی. برو بیرون. او رفت. من هرگز چیز دیگری درباره‌ی او نشنیدم.
سؤال: شایعاتی وجود دارد مبنی بر اینکه او در اصفهان در حال جمع آوری اسلحه و کارهایی از این قبیل و ساماندهی نوعی شورش بوده است، این‌ها صحت دارد؟
جواب: می‌دانید خوب تعداد زیادی از توده‌ای‌ها در مظان اتهام بودند و این معمول بود. وقتی حزبی یک برنامه‌ی قوی را شروع می‌کند، حزب مقابل تلاش می‌کند بفهمد که چه اتفاقی در حال رخ دادن است. دایی من، دکتر مصدق در مورد این موضوع متقاعد شده بود که در حزب توده افراد مخلص ایدئولوژیک وجود دارند. من کسانی را می‌شناختم که به لحاظ ایدئولوژیک معتقد بودند که همه با آن‌ها هم عقیده هستند و به آنچه برای آنها محترم است، احترام می‌گذارند. اما حیله‌های زیادی هم در این زمینه وجود داشت و افرادی در این زمینه مأموریت داشتند. این چیزی بود که من همیشه به توده‌ای‌ها در تهران می‌گفتم. من به آنها می‌گفتم: شما فکر می‌کنید که در کمیته‌ی مرکزی حزب توده در حال صحبت هستید و هیچ کسی هم نمی‌داند که چه اتفاقی در حال رخ دادن است؟
من می‌گفتم: در میان شما عوامل انگلیسی حضور دارند. اوه، چه کسی؟ منظورت چه کسی است؟ و مسائل این چنینی می‌گفتند. من گفتم: من نمی‌توانم اسم آن‌ها را به شما بگویم. اما عوامل انگلیسی در میان شما هستند.
[27]
من می‌توانم به شما ابزارهای تشخیصی بدهم تا بهفمید که آنها چه کسانی هستند. وقتی در کمیته در حال صحبت با یکدیگر هستید، فردی که علیه من صحبت می‌کند، عامل انگلیس است. حالا بروید و خودتان ببینید او چه کسی است. من نمی‌دانم.
سؤال: شما فکر می‌کنید که آنها در حال تدارک یک شورش بودند؟
جواب: این که آیا عوامل انگلیس در حال انجام این کار بودند را نمی‌دانم ولی توده‌ای‌ها این طور نبودند.
سؤال: آیا شما هیچ سلاحی پیدا کردید؟
جواب: نه. من به شما دقیقاً آنچه را که رخ داد گفتم. بعد از اینکه فداکار به نزد من آمد، او را بیرون کردم و به تهران برگشتم.
در تهران هم در هیئت وزیران مسائلی در جریان بود. حزب توده در آنجا وجود داشت. آنها می‌گفتند: چرا بدون دستور هیئت وزیران اقداماتی انجام شده است. من خطاب به توده‌ای‌ها گفتم: وقتی من مسئولیتی دارم، هیچ چیزی به جز منافع ملی کشورم برایم اهمیت ندارد. در آن زمان، به خاطر برخی دلایل بروکراتیک بعضی از مسائل دارای اهمیت حیاتی باید به تأخیر می‌افتادند. من برای آن دلایل بروکراتیک معطل نمی‌ماندم، چون می‌دانستم که آن‌ها به سرعت می‌توانند مهیا شوند و می‌دانستم که تمامی افراد و حکومتی که نماینده اش بودم، طرفدار این موضوع هستند. این پاسخ سؤال شماست.
[28]
قوام گفت: او به نمایندگی از من کار می‌کند. من به فیروز به عنوان نماینده‌ی نخست وزیر مجوز داده ام که این کارها را انجام دهد.
سؤال: گفته می‌شود بعد از دستگیری پسر فداکار، پدر او به همراه یک گروه از افراد در آن زمان اقدام به جمع‌آوری اسلحه در شرکت نور کرده بودند، قبل از اینکه شما بیایید یا بعد از آن، آن‌ها را در رودخانه ریختند. می‌خواهم از شما بپرسم که چنین چیزی صحت داشته است؟
جواب: نه. می‌دانید، من به شما گفتم که در میان توده‌ای‌ها افرادی بودند که به لحاظ ایدئولوژیک واقعاً معتقد بودند. همچنین در میان آنها افرادی حضور داشتند که با وجود ایدئولوژی‌ای که به آن معتقد بودند، تمایلات ملی‌گرایانه داشتند. اما افراد دیگری هم وجود داشتند. به عقیده‌ی من، بیشتر کاتولیک‌ها و نه پاپ‌ها بودند که در برخی مسائل خاص نفوذ کرده بودند. البته این تجربه‌ی شخصی من است. آنها بیشتر و بیشتر کاتولیک‌ها بودند و نه پاپ، کسانی که تلاش می‌کردند به چیزهایی دامن بزنند که می‌دانستند احتمالاً موجب تحریک دسیسه‌ها و ایجاد دشواری‌هایی می‌شود. خوب این کارها بر اساس برنامه‌هایی انجام می‌شد.
[29]
تمام مشکل همین بود که حزب توده به خوبی سازماندهی شده بود و افراد پاکی که به ایدئولوژی این سازمان معتقد بودند، در آن حضور داشتند. آنها به کاری که انجام می‌دادند، اعتقاد داشتند.
عقیده‌ی شخصی من این است که ایران باید دموکراتیک شود. ما ۲۵۰۰ کیلومتر مرز مشترک با اتحاد جماهیر شوروی که کشوری کمونیست بود، داشتیم. اگر می‌خواستیم با آنها همزیستی داشته باشیم، نمی‌توانستیم تمایل خود را به داشتن دموکراسی علنی کنیم و با عده‌ی اندکی که تمایلات کمونیستی خود را مطرح می‌کردند، برخورد کنیم. در مقابل، اگر می‌خواستیم با این افراد مقابله کنیم، بر نفوذ و تأثیرگذاری آنها افزوده می‌شد. بهترین کار این بود که اجازه دهیم این افراد هم در جامعه حضور داشته باشند، اما هر کسی باید دقیقاً می‌دانست که دیگری چه کار می‌کند و چه تمایلاتی دارد. فکر می‌کنم این بهترین سیاستی بود که در آن زمان دنبال شد. در آن زمان، ورود وزرای کمونیست به کابینه‌ی یک حکومت در خاورمیانه موضوع غیر قابل تصور بود.
سؤال: چطور در مورد این موضوع تصمیم گیری شد که افراد این چنینی در دولت حضور داشته باشند؟
جواب: خوب وقتی با قوام در حال تصمیم گیری در مورد مسائل مربوط به اصلاحات بودیم، باید مراقبت می‌کردیم که مشکلی از سوی توده‌ای‌ها به وجود نیاید. قوام گفت: اگر تعدادی از توده‌ای‌ها را روی کار بیاوریم و به آنها این احساس را القا کنیم که مسئولیت دارند، نمی‌توانند کاری انجام دهند. با این کار، دست آنها باز است و می‌توانند دست به اقدام بزنند اما در عمل نمی‌توانند کاری انجام دهند. اگر هم بخواهند اقدام به انجام کاری بکنند، حقیقت آنها برای مردم رو می‌شود.
[30]
در این شرایط، دیگران حقیقت آن‌ها را خواهند دید. ما باید در این زمینه بر اساس اصول روانشناسی عمل کنیم. در بستن دهان‌ها و بی‌رحم بودن و مسائل اینچنینی باید روانشناسانه عمل کنیم. این جا بحث خط مشی مطرح نیست، به ویژه زمانیکه می‌خواهیم بر اساس احترام متقابل و حفظ استقلال خود به برقراری روابط با دیگر کشورها مبادرت کنیم.
سؤال: آیا اعمال فشاری از سوی روس‌ها برای آوردن این افراد به کابینه وجود داشت؟
جواب: نه. روس‌ها اصلاً از این موضوع اطلاع نداشتند.
پرسشگر: به این خاطر این سؤال را پرسیدم که دکتر فریدون کشاورز چنین چیزی را مطرح کرده بود.
جواب: فریدون کشاورز یکی از همان عواملی بود که درباره‌ی آنها صحبت کردم. متوجه می‌شوید منظورم چیست؟ البته من به شما می‌گویم که این فقط عقیده‌ی شخصی من است. ما او را روی کار آوردیم و او وارد کابینه شد. حتی دکتر رادمنش در سال‌های اخیر به من گفت که چرا مرا به کابینه نیاوردید؟ او فرد بسیار بسیار بسیار پاک و معتقدی بود. او یکی از آن افراد پاک بود. او به کاری که می‌کرد، اعتقاد داشت. به او گفتم: نمی‌دانم چرا تو را به کابینه نیاوردیم. ما دو یا سه نفر از توده‌ای‌ها را می‌خواستیم که در کابینه حضور داشته باشند و واقعاً برایمان فرقی نمی‌کرد که چه کسانی انتخاب شوند. شما هم احتمالاً یکی از افراد واجد شرایط بوده اید. شاید من باید شما را به کابینه می‌آوردم، چون از بقیه تجربه‌ی بیشتری داشتید. از طرف دیگر، حداقل من می‌دانستم که شما فرد پاک و معتقدی هستید. متوجه منظورم می‌شوید؟
[31]
برخی افراد اعتقادات پاکی دارند، منافق نیستند و دوگانه بازی نمی‌کنند. اگر سرنوشت جهان چیز دیگری است، بسیار خوب، سرنوشت آن است، اما تنها راه حفظ استقلال ملی این است که به این 2500 کیلومتر مرز مشترک توجه کنیم. من همیشه به قوام می‌گفتم، نگاه کن اگر روس‌ها نیروهای خود را به مرزها بیاورند و به آنها دستور اقدام نظامی هم ندهند فقط به آنها بگویند که در این جا ادرار کنید، چه اتفاقی برای ایران می‌افتد؟ طغیان آن سراسر ایران را فرا می‌گیرد. من می‌گفتم: ما باید دقیقاً ببینیم کجا ایستاده ایم. چه کار می‌توانیم برای حفظ استقلال خود انجام دهیم و آن را با بیشترین حمایت ممکن انجام دهیم.
من دلایل لازم را برای چنین کاری در آذربایجان داشتم. چرا؟ تعداد افراد بسیار کمی دلیلش را می‌دانند. افرادی آنجا بودند که از مسائل اطلاع داشتند. زمانی که من در آنجا بودم، دو سه روز با آن‌ها صحبت می‌کردم. پیشه‌وری هم شروع به صحبت کرد. من به او گفتم: در مورد چه چیزی حرف می‌زنی؟ این سندی است که ما آماده کرده ایم. یا این هست یا هیچ چیز دیگری. یا این را امضا کن یا هیچ چیز دیگری وجود نخواهد داشت.
[32]
خیلی خشمگین شدم و از جایم برخاستم. با خودم تیمسار هدایت از تبریز و مقدم را هم بردم. مقدم کسی بود که او را به عنوان فرماندار کل و فرماندار نظامی از آذربایجان معرفی کرده بودم، قبل از این که تبریز را ترک کنم. من به او و تعدادی از افراد که با من بودند، دستور دادم. بلند شدم و به پیشه‌وری گفتم: دیگر نمی‌خواهم به این چرندیات گوش بدهم. می‌خواهی به سرعت دستور بدهم که تو را همین جا و همین الآن دستگیر کنند؟ چیز دیگری یادم نمی‌آید. اما او رنگش پرید. بلند شدم و گفتم: همه‌تان بروید به جهنم.
به جایی که برایم آماده شده بود برگشتم. به مسئول کنسولگری روسیه زنگ زدم تا سریعاً به دیدن من بیاید. او آمد. او به خوبی من و شما فارسی حرف می‌زد.
[33]