روایت‌کننده: آقای دکتر علینقی عالیخانی

تاریخ مصاحبه: ۹ نوامبر ۱۹۸۵

محل‌مصاحبه: پورت اوپرنس ـ هائیتی

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۷

 

 

س- در بعضی از این گزارشات مطبوعات آن زمان نوشتند که شاه به صورت گریز به کاخ سعدآباد رفته بوده. آیا شما اطلاع دارید ایشان در کجا اقامت داشتند روز ۱۵ خرداد؟

ج- ایشان در شب ۱۵ خرداد به تحقیق در کاخ سعدآباد بودند. ولی من درست خاطرم نیست که روز پانزده خرداد کجا بودند. اما تصور من همین است که در عرض روز در دفتر خودشان در کاخ مرمر بودند. به عبارت دیگر در عرض روز در شهر بودند و شب به سعدآباد رفتند. حال دلیلش گریز بوده یا این‌که اصولاً همیشه در نیمه خرداد خاندان سلطنتی به سعدآباد می‌رفتند این داستان دیگری است. چون در واقع یک تقارن تاریخی وجود دارد میان زمانی که اصولاً خاندان سلطنتی به سعدآباد می‌رفتند و روزی که این بلوا به‌پا شد. ولی خوب به خاطر دارم که اصفیا در آن روز شرفیاب بود و برای من تعریف می‌کرد که در هنگام دادن گزارش به اعلیحضرت صدای تیراندازی پیوسته به گوش می‌خورد و او هم ناراحت در میان گزارش خودش مکث می‌کند و به اعلیحضرت می‌گوید که، اجازه می‌خواهد در روز دیگری شرفیاب بشود و گزارش بدهد. ولی اعلیحضرت خیلی خونسرد به او می‌گوید، «نه، اتفاقی نیفتاده.»

س- عجب.

ج- به عبارت دیگر تا هنگامی که اعلیحضرت پشت خودش گرم بود و می‌دانست که مردی هست که بزند و بایستد، او هم خیلی خونسرد و شجاع به نظر می‌رسید. اما واقعیت قضیه این‌چنین نبود و من برای شما در این مورد حالا داستان دیگری را می‌گویم. و آن هم این است که علم چندین سال بعد برای من تعریف کرد که در شب ۱۵ خرداد پس از جلسه هیئت وزیران به کاخ سعدآباد می‌رود که گزارش روز را به عرض اعلیحضرت برساند. اعلیحضرت با اوقات تلخ و خیلی ناراحت در گوشه‌ای در باغ سعدآباد نشسته بودند و چند نفر از این چاپلوس‌های درباری مانند ایادی و یکی دو نفر دیگر وقتی علم را می‌بینند برای مایه آمدن و مسخره کردن علم و در ضمن هم به خیال خودشان خنداندن شاه شروع به خواندن شعری می‌کنند که در روزنامه توفیق چاپ یکی دو روز پیش ا برای آن جریان ۱۵ خرداد منتشر شده بود. اعلیحضرت ناگهان برآشفته تشر می‌زنند که «این‌ها چه کسانی هستند که دارند سروصدا می‌کنند؟» به این ترتیب در برابر علم به آن‌ها می‌فهمانند که هیچ از این رفتارشان خوششان نمی‌آید.

علم تعریف می‌کرد که شاه از ایشان می‌پرسند که، «شام خوردید؟» و وقتی جواب منفی را می‌شنوند می‌گوید که، «ما برای شام منتظر شما بودیم چون نیامدید گفتم برای شما نگه دارند و الان هم شام شما را می‌آورند همین‌جا، و شما در ضمن این‌که شام می‌خورید به من گزارش بدهید برای این‌که من مایل هستم ببینم امروز چه خبر شده است.» به عبارت دیگر شاه واقعاً یک حالت نگران داشتند. و در ضمن شام خوردن علم از شاه می‌پرسد که «مگر شما نگرانی‌ای دارید؟» و ایشان جواب می‌دهند که «بله/ برای این‌که شنیدم که فردا هم این تظاهرات ادامه پیدا خواهد کرد و حتی بازاری‌ها می‌خواهند بازار را ببندند و ممکن است که دامنه این بستن‌ مغازه‌ها به خیابان‌های شهر بکشد و تدریجاً شورش دامنه پیدا بکند.» و علم می‌گوید که «خوب مگر این اهمیتی خواهد داشت؟» ایشان می‌گویند که «بله، برای این‌که آن‌وقت ما چه‌کار می‌توانیم بکنیم؟ شما خودتان چه‌کار می‌توانید بکنید؟» و علم در این‌جا یک شوخی می‌کند که من موظف هستم که به همان صورت بگویم. علم جواب می‌دهد که «کاری که من می‌کنم این است که اول دست می‌زنم زیر تخم اعلیحضرت، اگر وزن داشت خواهر و مادر تمام شورشیان را چنان خواهم کرد. و اگر وزنی نبود از شغل خودم استعفا می‌دهم و فوراً پایتخت را ترک می‌کنم.» و بعد هم پس از این شوخی اضافه می‌کند که اعلیحضرت می‌تواند روی او حساب بکند و او هیچ‌گونه نگرانی ندارد و مطمئن است که مردم طرفدار این طبقه مرتجع نیستند و از اصلاحات شاه پشتیبانی می‌کنند. و به‌هرحال او تصمیم خودش را گرفته و تا موقعی که زنده است به‌هیچ‌وجه اجازه نخواهد داد که این نوع تظاهرات در شهر وجود داشته باشد. و به من می‌گفت که پس از شنیدن این حرف روحیه شاه عوض شد و شروع کرد به خنده و صحبت و این چیزها.

بعد علم دومرتبه به نخست‌وزیری برمی‌گردد و باز هم یک موضوع خیلی شخصی است ولی ترجیح می‌دهم در این شرایط به شما بگویم که علم به من گفت که وقتی برگشته بوده آن شب را با یک بطری شامپاین و یک زن بسیار خوشگلی که همبسترش بوده در آن شب گذرانده. به عبارت دیگر یک آدمی بود که کاملاً می‌توانست در نهایت خونسردی زندگی بکند. و حتی فکر می‌کنم که آن اطرافیانش در نخست‌وزیری که البته آگاه بودند که نخست‌وزیر با چه کسی شب را به سر می‌برد، آن‌ها هم برای هم وقتی تعریف می‌کردند حتماً حس می‌کردند که پس خبری نیست. این جنبه‌های قوی و دوست‌داشتنی و خوب علم را در واقع نشان می‌دهد.

و روز بعدش هم البته خبری واقعاً نشد. یعنی تظاهرات بسیار کوچکی در این سو و آن سو سعی کردند بکنند که خیلی زود منکوب شدند. بنابراین از بعدازظهر روز ۱۶ خرداد کم‌وبیش می‌شود گفت که وضع به صورت عادی خودش بازگشت. در جلسه هیئت وزیران من گفتم که «البته اطلاع ندارم که ریشه‌های این شورش‌ چه بوده و فقط ظاهرش را می‌بینم و الان هم تکیه می‌کنم به حرفی که نخست‌وزیر می‌زند. اما برای ما مهم است که به دنبال چرای قضایا برویم و ببینیم که چگونه ممکن است درحالی‌که ما سعی می‌کنیم یک اصلاحات اجتماعی دامنه‌داری را در کشور اجرا بکنیم یک مشت آخوند مرتجع عقب‌افتاده قادر هستند با همه این‌ها عده‌ای را بسیج بکنند. بنابراین تجزیه و تحلیل این‌که ما چرا موفق نشدیم که جلوی چنین توطئه‌هایی را بگیریم این خیلی مهم خواهد بود. » و نتیجه‌گیری‌ام هم این بود که «فارغ از هرگونه مسئولیتی که توطئه‌گران دارند دولت هم این مسئولیت را دارد که اگر کسانی اتومبیل‌شان را سوزاندند، دکان‌شان را غارت کردند یا آتش زدند، می‌بایست غرامت این‌ها را دولت بدهد. آن‌چنان که باید ما ببینیم چه کسانی کشته یا زخمی شدند و به خانواده این‌ها فارغ از این‌که جزو تظاهرکنندگان بودند یا تماشاچی بودند کمک بکنیم.» این پیشنهاد من مورد تأیید دکتر خوشبین و دکتر باهری هم قرار گرفت و در هیئت دولت یک هیجانی را ایجاد کرد. شاید هم من تازه‌کار بودم و بدون این‌که ملاحظه بکنم حرف خودم را زده بودم و آن‌ها هم جرأت کردند که دنبال این حرف را بگیرند. ولی به‌هرحال علم کاملاً استقبال کرد از این حرف و گفت، «من پیشنهاد می‌کنم که یک کمیسیونی تشکیل بشود با شرکت وزیر کشور مهدی پیراسته، وزیر دادگستری باهری، و من. و ما رسیدگی بکنیم که چه خساراتی به چه کسانی رسیده و میزان خسارت را معین بکنیم. همچنین تحقیق بکنیم چه کسانی در این جریان کشته شدند و به چه نحوی به بازماندگان آن‌ها باید کمک بشود یا کسانی که زخمی شدند چه کمکی برای هزینه درمان‌شان باید انجام بشود.

به عبارت دیگر قسمتی از پیشنهاد من مورد توجه قرار گرفت ولی قسمت دیگرش که تجزیه و تحلیل علت امکان ظهور چنین اتفاقی بود البته هیچ‌وقت پیگیری نشد دلیلش هم روشن است که در آن شرایط هیچ‌وقت عادت نداشتیم که به دنبال ریشه قضایا برویم. به‌هرصورت ما جلسه‌ای تشکیل دادیم و تصمیم گرفتیم که هر کدام از طرف خودمان یک نماینده‌ای معرفی بکنیم و این نمایندگان با ما یک جلسه داشته باشند که به آن‌ها بگوییم دقیقاً از آن‌ها چه می‌خواهیم و بعد هم در عرض مدت معینی آن‌ها کار خودشان را انجام بدهند و گزارشش را در اختیار ما بگذارند. اگر هم برای کارشان احتیاج به وسیله نقلیه یا یک هزینه‌های مختصری دارند به ما اطلاع بدهند انجام خواهیم داد. من به‌عنوان نماینده خودم یک نفر بازاری را انتخاب کردم، شخصی به نام حاج آقا رضا مجد که از یک طرف یک مرد مذهبی بود و بسیار مورد احترام بازاری‌ها، و در ضمن شخص کارکشته‌ای بود. یعنی اگر مسئله تعیین خسارت پیش می‌آمد او به صورت اداری و تشریفاتی به مسئله نگاه نمی‌کرد، درست می‌توانست حدس بزند که تا چه اندازه حرف یک نفر راست یا دروغ است. دلیل دیگری هم که داشتم مایل بودم به درون بازار رخنه بکنم و از میان خود آن‌ها یک کسی را انتخاب بکنم که می‌دانستم مورد احترام همه بازاری‌هاست و رابطه بسیار نزدیکی هم با روحانیون دارد. اضافه باید بکنم که این حاج آقا رضا مجد آن‌چنان بازاری بود که مثلاً کراوات نمی‌زد و ریشش را با ماشین می‌تراشید.

به توصیه من وزیر کشور مهدی پیراسته خانم ستاره فرمانفرمائیان را به‌عنوان نماینده خودش انتخاب کرد. دلیل من هم این بود که او از راه مددکارهای اجتماعی که در اختیار داشت و تربیت شده بودند برای این‌که به خانه مردم بروند و با مردم مصاحبه بکنند می‌توانست با خانواده کسانی که در آن جریان کشته شده بودند تماس بگیرد. و بنابراین از نقطه‌نظر اجتماعی او کمک بزرگی به ما می‌توانست بکند. خوشبختانه آقای پیراسته هم این توصیه مرا پذیرفت و بنابراین نماینده ایشان ستاره شد.

وزیر دادگستری آقای باهری هم یک نفر قاضی خوشنام و مورد احترامی که متأسفانه اسمش یادم نیست ولی مورد تأیید او و پیراسته بود انتخاب کرد. در پرانتز باید بگویم که سابقه دکتر پیراسته در وزارت دادگستری بود در نتیجه تمام کارمندان دادگستری را به خوبی می‌شناخت و می‌توانست درباره شخصیت‌شان قضاوت بکند. به‌هرحال روز اولی که ما جلسه داشتیم حاج آقا رضا مجد دستش را به صورتش گرفته بود به طرفی که ستاره فرمانفرمائیان بود که این زن بی‌حجاب را نگاه نکند. ولی خوب ما کاری به این کارها نداشتیم و این سه نفر را خواهش کردیم که میان خودشان ترتیب تقسیم کار و تهیه گزارش نهایی را بدهند. و پس از تصور می‌کنم چیزی شبیه یک ماه این‌ها به ما اعلام کردند که آمادگی دارند برای دادن گزارش.

جلسه بسیار مفصلی در وزارت دادگستری داشتیم برای شنیدن این گزارش و تأیید پیشنهادات و دادن گزارش خودمان به هیئت وزیران. این جلسه با جلسه بار اول ما به کلی تفاوت داشت. حاج آقا رضا مجد با ستاره فرمانفرمائیان مشغول گفت‌وگو و خنده بود و وقتی هم که خواستند بنشینند، گفت که، «من باید پهلوی ستاره خانم بنشینم برای این‌که ایشان را زن مقدسی می‌دانم.» و این نکته را می‌گویم که روشن بشود که حتی رفتار یک بازاری مذهبی یک رفتار خشک و کورکورانه و متعصب نبود. یک مقدار در واقع در این‌ها حس بدبینی نسبت به طبقه‌ای که خودشان را مدرن می‌دانستند وجود داشت. ولی وقتی در عمل می‌دید که این زن دستش را بالا زده و کمک می‌کند، تمام این پرده‌هایی که میان خودشان ایجاد کرده بودند فرو می‌ریخت. و خوب ما هم خیلی خوش‌وقت بودیم که حاج آقا رضا و ستاره خانم کنار هم می‌نشینند.

گزارشی که تهیه کرده بودند به راستی درجه‌یک بود و وارد هرگونه جزئیاتی شده بودند. هر کسی که شکایتی داشت و اطلاع داده بودیم به این کمیسیون مراجعه کرده بود. حتی مثلاً کسانی که به آن‌ها، اگر اشتباه نکنم، کاسب‌های پاگر می‌گفتند. و عبارت از این بود که مقداری جنس از گوشه پیاده‌رو به خریداران عرضه می‌کردند و این جریان را مقامات شهرداری و پلیس در خیابان‌های حدود بازار تحمل می‌کردند. این‌گونه کسبه، فکر می‌کنم لغتش پاگرد است، ادعا کرده بودند که مثلاً استکان‌های‌شان شکسته شده یا ظرفی که داشتند شکسته شده یا بار میوه‌شان را خراب کردن. و حاج آقا رضا مجد با اطلاعی که داشت ادعاهای آن‌ها را تصحیح کرده بود چون می‌دانست که مثلاً یک استکان فروش نمی‌تواند بیش از سیصد تومان جنس داشته باشد، بله. و چیزهای شبیه این. تا برسیم به کسبه‌ای که در دکان خودشان خسارت دیده بودند و حاج آقا رضا مجد با یک صلاحیت کامل میزان خسارت آن‌ها را برای ما تعیین کرد.

خانم ستاره فرمانفرمائیان از راه مددکارهای خودش کار درخشانی انجام داد برای این‌که توانست با خانواده همه کشته شدگان جریان ۱۵ خرداد تماس بگیرد. و تا آن‌جایی که الان به خاطر من هست، شماره این‌ها حدود ۸۳ نفر بود. به عبارت دیگر افسانه‌هایی که درباره صدها یا هزاران کشته پانزده خرداد می‌گویند به کلی دور از واقعیت است. چرا که من از نزدیک دست‌اندر کار بودم با اطلاعی که به عامه داده شده بود که با این کمیسیون تماس بگیرند، هر کسی حرفی داشت زده بود. وقتی که برای این‌که روشن شد که منظور ما کمک به بازمانده‌هاست مردم تشویق می‌شدند که تماس بگیرند. ولی با این همه ما بیش از هشتاد و دو سه نفر نتوانستیم کسی را پیدا بکنیم. که این‌ها هم البته دو گروه بودند، عده‌ای از آن‌ها واقعاً جزو تظاهرکنندگان بودند و عده‌ای دیگر آدم‌های بدشانسی بودند که در آن روز احیاناً از آن خیابان گذر می‌کردند و مورد اصابت تیر قرار گرفته بودند. ترتیبی که ما براساس این گزارش دادیم این بود که مقرری برای زن و بچه‌های خانواده کشته‌شده‌ها تعیین بکنیم و هزینه تحصیلی بچه‌ها تا هنگامی که تحصیل‌شان به پایان می‌رسد به عهده دولت خواهد بود.

به عبارت دیگر نه به سن، ‌به عبارت دیگر ما این هزینه تحصیلی را فقط تا سن بلوغ نمی‌دادیم بلکه اگر بچه مایل بود در ایران به دانشگاه هم برود تا پایان دانشگاهش هزینه‌اش به عهده ما بود. و زن هم تا موقعی که شوهر نکرده بود از دولت مقرری می‌گرفت. و این جریان تا زمانی که من در دولت بودم ادامه داشت و مطمئن هستم که تا پیش از انقلاب اگر کسانی هنوز مشمول این کمک بودند دولت به آن‌ها این کمک را می‌کرد.

س- کمک را از کجا می‌گرفتند؟

ج- کمک از بودجه نخست‌وزیری بود و بنابراین خیلی سریع و بدون هیچ‌گونه تشریفاتی انجام می‌پذیرفت و چون از بودجه سری هم پرداخت می‌شد احتیاجی این‌که در مجلس مطرح بکنند نبود. این شاید برای خیلی‌ها تعجب‌آور باشد ولی این رژیم یک چنین بردباری هم از خودش می‌توانست نشان بدهد. و تصور هم می‌کنم در روحیه این مردمی که به آن‌ها یا خسارت رسیده بود یا کسی را از دست داده بودند، می‌توانست خیلی مؤثر قرار بگیرد. به‌هرصورت پس از این داستان ۱۵ خرداد، پس از چند روز باز کارها جریان عادی خودش را گرفت.

س- در این‌جا می‌خواهم چندتا سؤال در همین مورد ۱۵ خرداد بکنم.

ج- خواهش می‌کنم.

س- یکی در جلسه قبل شما راجع به همکاری ملاکین و روحانیون صحبت کردید. آیا اطلاعات دست‌اولی هم در این زمینه بود؟ یا فقط در سطح کلیات بود این مطلب؟

ج- این توضیح که الان می‌خواهم به شما بدهم شاید کمک بکند ولی در ضمن آن به‌هرحال پاسخ شما را خواهم داد.

س- یکی دیگر راجع به این است که جلسات هیئت دولت در آن زمان ضبط هم می‌شد روی نوار یا هنوز این رایج نشده بود؟

ج- جلسات هیئت‌وزیران در آن زمان به وسیله رسول پرویزی معاون نخست‌وزیر به صورت بسیار درخشانی یادداشت می‌شد. و من خودم تعجب کردم که چندی پیش یکی از دوستانم به من گفت که نسخه‌هایی از مذاکره هیئت‌وزیران در آن جلسه پس از ۱۵ خرداد در ایران چاپ شده بوده و کسی

س- به صورت کتاب؟

ج- به‌هرصورتی، و کسی ذکر کرده بوده که وزیر اقتصاد وقت در آن جلسه چنین چیزی را گفته بوده و کاملاً برای من این حرف آشنا می‌آمد، درست به همین صورتی که به شما توضیح دادم آن‌ها هم در ایران نقل کرده بودند. بنابراین صورتجلسه‌ای که رسول پرویزی تهیه می‌کرد می‌تواند به مقدار زیادی قابل اعتماد باشد. فراموش نکنید که پرویزی نویسنده زبردستی بود و می‌توانست مسائل را خوب به صورت مختصر و مفید بیان بکند.

س- مسئله دیگر راجع به شما گفتید که پیشنهاد کرده بودید که ببینند ریشه این آشوب از کجاست ظاهراً نه‌تنها آن کار نشده بود ولی در همان روزها در مطبوعات گزارش کردند که تیمسار پاکروان اشاره کرده بوده که دخالت ناصر رئیس جمهور مصر در کار بوده. در این مورد شما چه خاطره‌ای یا توضیحی دارید؟

ج- تا آن‌جایی که به صورتی بسیار مختصر من با پاکروان صحبت کردم و خودم دستگیرم شد این حرف را پاکروان به اصرار شاه گفته بود. وگرنه اشاره به مأمور مصری که به ایران آمده بود چندان چیز محکم و قابل اعتمادی نبود. به صورت کلی واضح است که عبدالناصر بسیار از این جریان خوشحال بود. شاید هم دستگاه جاسوسی او سعی کرده بوده به بعضی از روحانیون کمکی بکند. ولی این‌ها جنبه حاشیه‌ای و درجه‌دو و سه دارند. من همیشه اعتقاد دارم که وقتی که این آشوب‌های بزرگی رخ می‌دهد ریشه اصلی‌اش در داخل مملکت است. همچنان که این انقلابی هم که در کشور ما رخ داد و زندگی همه مردم را بهم ریخت، از نظر من نودونه درصد ریشه داخلی دارد و من هیچ اعتقادی به این افسانه‌هایی که بعضی از دوستان خودم درباره توطئه خارجی‌ها می‌گویند اعتقاد ندارم و حتی دلیل این برداشت دوستان خودم را که اشخاص تحصیل‌کرده‌ای هستند در این می‌دانم که متأسفانه در کشور ما تحصیل‌کرده زیاد بود ولی کسانی که رشد فکر سیاسی داشته باشند و به مسائل از نقطه‌نظر عوامل اجتماعی، سیاسی و اقتصادی که جمع می‌شوند و یک پدیده‌ای را به وجود می‌آورند نگاه بکنند عادت نداشتند.

س- مطلب دیگر در مورد احتمالاً مجازات اعدام یا بعد تصمیم در مورد تبعید خمینی به خارج از ایران گویا مباحثاتی بوده. آیا شما ناظر هیچ‌کدام از این‌ها بودید؟ یا اطلاعی دارید که این‌ها مثلاً مسئله اعدامش واقعاً به‌طور جدی مطرح بوده یا نبوده؟

ج- اصلاً خبر ندارم، چون به شما توضیح دادم که وزیران به‌عنوان یک کارشناس‌های فنی در حد وزارتخانه خودشان کار می‌کردند و در ماوراء آن اطلاع‌شان در حدی بود که به خاطر یک تصویب‌نامه بحثی در هیئت وزیران انجام می‌پذیرفت. یا به دلیلی در جلسه‌ای بودند که خبری را می‌شنیدند. وگرنه واقعاً ما از جریانات سیاسی کشور اطلاع خوبی نداشتیم. و این‌جاست که می‌خواهم برگردم به همان صحبتی که پیش از این می‌خواستم بکنم و آن هم این است که پس از این‌که آب‌ها از آسیاب افتاد و ما دومرتبه کارهای روزمره خودمان را شروع کردیم، روزی در دفتر علم بودم و شنیدم که مشغول گفت‌وگوی تلفنی با یکی از مقامات انتظامی یا چیزی شبیه این است. و می‌گفت که به تیمسار ورهرام استاندار فارس بگویید که شما در منطقه جنگی زندگی می‌کنید و حق ترک پست خودتان را در این شرایط و آمدن به تهران ندارید. و این اولین باری بود که من متوجه شدم که در فارس زدوخوردهایی رخ داده. و تا آن‌موقع از این جریان اطلاعی نداشتم. در روزنامه‌ها هم چیزی البته گفته نمی‌شد. و چند روز بعدش البته علم به ما گفت که در جنوب هم شلوغ شده و علت شلوغی به خاطر این است که مالکان فارس با رئیسان ایل‌های بویراحمد و قشقایی و ممسنی دست به یکی شدند و دست به شورش زدند که خود این رئیس‌ها هم البته جزو مالکان بودند. بنابراین به این صورت من می‌توانم پاسخ شما را بدهم که عده‌ای از مالکان در شورش جنوب دست داشتند. همچنین به مناسبت‌های مختلف شنیدم که بعضی از بزرگ مالکان منطقه کردستان و آذربایجان غربی را دستگیر و تبعید می‌کنند. ولی همه این‌ها چیزهایی بود که به صورت پراکنده شنیده بودم و تصور می‌کنم کسی که در این مورد بتواند بهتر از دیگران توضیح بدهد وزیر وقت کشاورزی سپهبد اسماعیل ریاحی باشد. حال که اسم او را بردم باید یادآور بشوم که وقتی من به سر کار آمدم هنوز به صورت رسمی حسن ارسنجانی وزیر کشور بود.

س- وزیر کشاورزی.

ج- وزیر کشاورزی بود، ببخشید. ولی نزدیک دو هفته پس از تشکیل دولت جدید علم، سپهبد اسماعیل ریاحی را، که در آن زمان قائم‌مقام رئیس ستاد بزرگ ارتشتاران بود، به‌عنوان وزیر کشاورزی معرفی کردند. و حسن ارسنجانی سفیر ایران شد در رم. علت این امر این بود که شاه مایل بود که حسن ارسنجانی که از نظر مردم مظهر اصلاحات ارضی بود و سخنران بسیار زبردستی بود و توانسته بود خیلی برای خودش در میان مردم محبوبیت ایجاد بکند، او را مایل بود شاه از صحنه دور بکند. این شخص حتی در داخل وزارت کشاورزی هم یک روحیه تازه به وجود آورده بود و شماره زیادی از کارمندان سخت به او معتقد بودند. و بنابراین در شرایطی بود که می‌توانست یک نوع پایه قدرت برای خودش ایجاد بکند. شایع هم بود که به فکر این افتاده که یک حزب کشاورزان به وجود بیاورد. البته حسن ارسنجانی یک تظاهر هم به اعتقادهای سوسیالیستی خودش می‌کرد. ولی از نقطه‌نظر من یک بازیگر سیاسی خوبی بود و مرد جاه‌طلبی بود می‌خواست از امکانات موجود استفاده بکند. اما انگیزه او هر چه بود به کنار، در این تردیدی نیست که برنامه اصلاحات ارضی مدیون افکار این شخص و تجربه سیاسی اوست. بنابراین خارج از این‌که خود او چه نیتی داشت و تا چه اندازه افکارش صحیح یا نادرست بود، می‌بایست قبول بکنیم که او به کشور خودش در این زمینه خدمت کرده بود. ولی به همین دلیل شاه مایل نبود که بیش از این او را بر سر این‌کار نگه دارد و حتی به عقیده من متوجه شده بود که چه‌قدر ممکن است یک وزیر کشاورزی زرنگ و خوش‌صحبت و زبردست در سخنرانی و نوشتن در میان توده مردم روستائیان کشور رخنه بکند و این را البته شاه نمی‌توانست تحمل بکند. به همین دلیل هم تصمیم گرفت که اجرای اصلاحات ارضی را به یک نفر نظامی محول بکند که می‌توانست بیش از یک نفر سیویل مورد اعتماد او باشد.

این‌جا حالا شاید یک چند سالی را من به سرعت ورق بزنم، ولی احتیاج هست که به شما بگویم که از آن روز به بعد شاه حتی ترسید که این وزارت کشاورزی اگر یک‌پارچه بماند همیشه ممکن است در این چند سالی که جریان اصلاحات ارضی در پیش است باز به وسیله کسی مورد استفاده قرار بگیرد و پایه قدرت بشود. به همین دلیل این فکر در او به وجود آمد که وزارت کشاورزی را تجزیه بکند. در سال ۱۳۴۶ که برنامه پنجساله سوم پایان می‌یافت و برنامه پنجساله چهارم را باید، اگر اشتباه نکنم، شروع می‌کردیم، در جلسه‌هایی که در حضور اعلیحضرت در شمال داشتیم، درباره‌اش بعداً می‌توانیم گفت‌وگو بکنیم، شاه به شدت اصرار کرد که می‌بایست وزارت کشاورزی تقسیم بشود. پیشنهاد او این بود که چند وزارتخانه تازه کارهای کشاورزی کشور را به عهده بگیرند تا بهتر بتوانند وظایف خودشان را انجام بدهند. چون این کار به قدری وسیع شده که از عهده یک نفر و یک وزارتخانه برنمی‌آید. به این ترتیب ایشان نظر خودشان را اعلام کردند که می‌بایست یک وزارت برای منابع طبیعی باشد. وزارت دیگری برای اصلاحات ارضی و امور روستاها. و وزارت دیگری برای اسمش بود فکر می‌کنم چیزی شبیه مواد برای

س- محصولات کشاورزی.

ج- محصولات کشاورزی و فرآورده‌های مصرفی. و حتی به این هم قناعت نکردند، منصور روحانی پیشنهاد کرد که اراضی زیر سدها در اختیار وزارت آب و برق قرار بگیرد، با این استدلال که چون آن‌ها آب را جمع‌آوری می‌کنند نحوه مصرفش هم بهتر است زیر نظر آن‌ها باشد. شاه هم البته کاملاً ایده را پسندید چون به جای ایجاد چهار دستگاه پنج دستگاه مسئول کارهای کشاورزی مملکت می‌شدند.

خاطرم هست که در آن جلسه اولی که این مسئله مطرح شد من به اعلیحضرت گفتم که این‌کار راندمان وزارت‌کشاورزی را کم خواهد کرد. و به‌عنوان مثال نمی‌شود از وزارت‌کشاورزی توقع داشت که دامپروری بکند درحالی‌که مراتع را یک وزارتخانه دیگری اداره می‌کند. و اعلیحضرت که اصولاً می‌توانستند خوب استدلال بکنند در این مورد گفتند که «بله، ما این‌کار را می‌کنیم که بی‌جهت این گاوها در مراتع نچرند و مراتع کشور حفظ بشود.» البته این استدلال خیلی ضعیف بود چون پاسخش این است که اگر مراتع قرار باشد در آن چرایی رخ ندهد پس اصولاً به چه درد می‌خورد؟ ولی هدف ایشان چیز دیگری بود و به خاطر آن هدف هم به سر حرف خودشان پافشاری کردند و البته پس از مقدار کمی دفاع از یکپارچه نگه داشتن وزارت‌کشاورزی بقیه هم ساکت شدند.

پس از آن اعلیحضرت وزیر وقت کشاورزی اسماعیل ریاحی را به سفارت هلند فرستادند. به عبارت دیگر حتی او هم نمی‌بایست دیگر کاری با کار کشاورزی مملکت داشته باشد. این برداشت ایشان بود در هر موردی که یک اصلاحاتی رخ می‌داد. ولی اگر کسی در آن‌جا پیدا می‌شد که برای خودش می‌توانست محبوبیتی ایجاد بکند می‌بایستی این شخص را به کنار بگذارند. شاید کسان دیگر به شما گفته باشند که از چند سال قبل از دولت علم رسم بود که رادیو اعلام می‌کرد که فلان نخست‌وزیر به فلان شهرستان رفته و تعداد زیادی مردم به استقبال نخست‌وزیر و وزیران همراه او آمدند و برای اعلیحضرت همایونی ابراز احساسات کردند. که تا موقعی که من وارد دولت نشده بودم این حرف برایم بسیار جنبه مسخره و خنده‌آور داشت. چون اگر فرضاً برادر من به شهری برود کسی نمی‌تواند بگوید که کسی که او را دیده به خاطر او خیلی از من مثلاً به فکر من افتاده و خیلی خوشحال شده ولی سکوت بکند درباره خود آن شخصی که مورد ملاقات قرار می‌گیرد. و وزرا هم می‌بایست خیلی در این مورد مواظب باشند چون اگر احیاناً به یکی از آن‌ها زنده‌باد گفته می‌شد فوری باید تصحیح می‌کردند که زنده‌باد فقط درباره اعلیحضرت گفته می‌شود. و این نکته را من موقعی یاد گرفتم که با خود همین سپهبد ریاحی وزیر کشاورزی به بازدید کارخانه چوب‌بری اسالم در گیلان رفته بودیم و آن‌جا چند نفر از کارگران فریاد زدند «زنده‌باد وزیر کشاورزی» و ایشان فوری ایستاد و این نکته را یادآور شد که شما فقط حق دارید بگویید «زنده‌باد شاهنشاه ولاغیر.» به این ترتیب سر موضوع را هم آورد به‌اصطلاح. حالا این نکته را هم درباره ریاحی و ارسنجانی و غیره فکر می‌کنم گفتنش لازم بود.

برگردیم به داستان فارس. جریانات فارس بالا گرفت و دولت ناچار شد ارتش را به آن‌جا فرستد و پس از چند ماه توانست که این آشوب را بخواباند. ولی علم اصولاً به نقاط خیلی عقب‌افتاده کشور توجه داشت. علتش هم این بود که خودش از جوانی که استاندار بلوچستان و سیستان بوده به آن نقطه‌ها آشنایی داشت و در ضمن موطن اصلی خودش هم بیرجند جزو مناطق بیابانی و بی‌آب و علف و فقیر مملکت به حساب می‌آمد. از طرف دیگر خانمش اهل شیراز بود دختر قوام‌الملک شیرازی بود و او به آن دلیل هم با فارس آشنایی نزدیک داشت. و خوب به خاطرم می‌آید که حتی در جلسات هیئت عالی برنامه که هر روز صبح شنبه در سازمان برنامه داشتیم، او به خاطر اطلاعات منطقه‌ای خود قادر بود به صورت مثبت و مفیدی با برنامه‌ریزان گفت‌وگو بکند و در خیلی از موارد هم حق با علم بود نه با برنامه‌ریزها. مثلاً درباره کشیدن یک راه و تعیین مسیر راه. یا درباره لزوم حفر چاه عمیق، یا بستن سد کوچک برای رساندن آب به منطقه و غیره. به‌هرحال به همه این دلیل‌ها مرتب علم به همراه چند نفر از وزیرانش به فارس می‌رفت و من هم جزو آن‌ها بودم و به طور دائم در منطقه جلسه داشتیم که ببینیم برای فارس و کرانه‌های جنوب ایران چه می‌توانیم بکنیم. در این ضمن شورش فارس هم به پایان رسید و سران این عشایر دستگیر شدند و به دادگاه فرستاده شدند و به اعدام محکوم شدند. آن‌ها هم تا شب پیش از اعدام‌شان خیلی خونسرد و با خیال راحت بودند. دلیلش هم این بود که بارها این‌ها از شهریور ۲۰ به بعد شورش کرده بودند. بارها به دادگاه رفته بودند و محکوم شده بودند و هربار هم در آخرین لحظه مورد عفو همایونی قرار می‌گرفتند. تصور خودشان هم این بود که شاه جرأت دست‌درازی به آن‌ها و کشتن آن‌ها را ندارد. ولی این‌بار شاه مصمم بود که می‌بایست به این وضع خاتمه بدهد. شاید هم محکم بودن علم به این‌کار کمک کرد. به‌هرحال خبری از عفو نشد و آن‌چنان که شنیدم در آن ساعت‌های آخر یکباره این‌ها متوجه شدند که اعدام خواهند شد و این آدم‌هایی که تا روز قبل خیلی خونسردی از خودشان نشان می‌دادند چندین نفرشان خیلی ترسو و وحشت‌زده از آب درآمدند.

س- چند نفر بودند؟

ج- تصور می‌کنم هشت یا نه نفر بودند. این اشخاص اعدام شدند و یکی از خدمت‌های بزرگ به ایلات فارس اعدام این اشخاص بود چون از این پس جوانان خود آن ایل‌ها و کسانی که می‌خواستند در منطقه اصلاحاتی را شروع بکنند توانستند دست به کار بشوند. و دولت هم شروع کرد به یک اقداماتی برای این‌که این وضع ایلی را در کشور از بین ببرد. مثلاً منطقه بویراحمد که در یکی از زیباترین نقطه‌های فارس و یکی از زیباترین نقطه‌های ایران قرار گرفته و عبارت است از یک فلات بسیار بلندی که در کنار کوه دنا است و همیشه پر از برف است و رودخانه‌های بزرگی از آن‌جا سرچشمه می‌گیرند و به طرف خوزستان می‌روند. و تقریباً در تمام فصل‌هایی که برف در آن‌جا نیست شما چمن‌زارهای بزرگی را می‌بینید ولی مردمش بدبخت و بدوی به یک معنایی متاسفانه بودند.

و پس از این‌که این غائله فارس خوابیده شد، دولت تصمیم گرفت که در آن‌جا راه‌سازی بکند و یک راه از طریق دره خلر و گردنه سی‌سخت به طرف بویراحمد آمد. و راه دیگری از مسیر ممسنی و نورآباد به سوی شمال و منطقه بویراحمد کشیده شد. مرکز بویراحمد یک دهکده‌ای بود به نام یاسوج که در دشت بسیار زیبایی در دامنه کوه قرار گرفته بود و این دهکده در عرض چند سال تبدیل به یک شهر بسیار قشنگ و مدرن شد و دارای برق، آب لوله‌کشی، یک کارخانه قند، دبستان و دبیرستان برای دختران و پسران و هر چیز دیگری که لازم بود شده بود و راه یاسوج ـ نورآباد اگرچه آسفالت نبود ولی بسیار راه خوبی بود و در نتیجه این مردمی که هیچ‌وقت خواب این را نمی‌دیدند که بتوانند در عرض چند ساعت خودشان را به کازرون یا شیراز برسانند،‌ دسترسی هم به فارس پیدا کرده بودند هم از نورآباد به گچساران به طرف خوزستان می‌توانستند بروند. و بنابراین منطقه در آن یک دگرگونی کامل به وجود آمد.

برای آن‌جا یک افسری را که خیلی در این غائله فارس از خودش فعالیت نشان داده بود و مرد زحمت‌کشی بود به نام سرهنگ علیزاده او را به‌عنوان استاندار یا فرماندار منطقه بویراحمد معرفی کردند و درجه‌اش را هم ارتقا دادند او را سرتیپ کردند. و این علیزاده مدت‌ها در آن‌جا این مقام را داشت. الان خوب خاطرم نیست که مقام او فرمانداری بود یا استانداری؟ فکر می‌کنم که آن منطقه به صورت یک استان درآمد، منطقه این زاگرس جنوبی در واقع. به‌هرحال دولت یک کارهای خیلی اساسی‌ای را در فارس و در این مناطق عشایری شروع کرد. اشاره کردم یک کارخانه قند در یاسوج گذاشتیم. یک کارخانه قند در ممسنی گذاشتیم. ممسنی البته ارتقائش خیلی کمتر از بویراحمد است و در آن‌جا راهی ساخته شد، راهی بود ولی آن راه را خیلی بهبود دادند میان کازرون و گچساران، ولی اسم شهر را الان… ترجیح می‌دهم که اسم این شهر را که یادم رفته بعداً در تصحیح یادداشت‌های خودم اضافه بکنم. به‌هرحال این ایجاد کارخانه‌ها و سازمان اداری مخصوص و برنامه‌های عمرانی خیلی به دگرگونی وضع کمک کرد.

در ضمن هم پس از چندی تصمیم گرفتیم که اصلاً یک سازمان عمران منطقه‌ای برای بعضی از قسمت‌های کشور به وجود بیاوریم و یکی از آن‌ها یا شاید نخستین آن‌ها سازمان عمران منطقه‌ای بویراحمد و ممسنی بود. و یکی از کارمندان سازمان برنامه مأموریت پیدا کرد که در آن محل مستقر بشود و با یک گروه برنامه‌ریز شروع به کار بکنند. و این خودش یک تغییر اساسی در کار منطقه می‌داد چون برای اولین‌بار ما شروع کردیم به گرفتن آمار و نمونه‌برداری، به عبارت دیگر sampling و تهیه گزارش روی مسائل مختلف منطقه چه از نقطه نظر اجتماعی و چه از نقطه‌نظر اقتصادی. من این‌جا چند نکته را اگر پرحرفی نشود، مایل هستم به شما توضیح بدهم.

س- بفرمایید.

ج- تا ببینید روحیه مردم در آن زمان چطور بود و چگونه این عوض شد. وقتی ما می‌خواستیم این کارخانه را به وجود بیاوریم کارخانه قند را ایجاد بکنیم مسئولیتش با وزارت اقتصاد بود و من یکی از مهندسان را فرستادم که برای وزارتخانه تحقیق بکند که دقیقاً نقطه‌ای که این کارخانه باید در آن نصب بشود کجا خواهد بود. و او پس از بازدید منطقه گزارش مفصلی به من نوشت که ثابت بکند چرا چنین کارخانه‌ای را نبایست احداث کرد. توضیح داد که درست است که آب در آن‌جا زیاد است ولی می‌بایست با تلمبه آب را بالا آورد چون چندین ده متر بعضی وقت‌ها رودخانه گودتر از زمین اطرافش است. ولی این مردم عادت به تلمبه ندارند، برق هم در منطقه نیست باید موتور دیزل بگذاریم و تعمیر موتور دیزل کار سختی است و او مصلحت نمی‌بیند که با این‌که زمین به اندازه کافی هست و آب به اندازه کافی هست، ما به چنین کاری دست بزنیم.

همچنین یک حرف دیگری زد که کاملاً درست بود که این مردم عادت به گوسفند داری داشتند و کوچ کردن با رمه خود، بنابراین آشنایی با صنعت و زندگی ثابت و شهرنشینی ندارند و بنابراین این کارخانه را نباید احداث بکنیم یا اگر هم خیلی اصرار داریم چنین واحدی به وجود بیاید نباید یک واحد هزار تنی در آن‌جا بگذاریم بلکه باید به یک واحد پانصد تنی قناعت بکنیم. البته چنین گزارشی در شرایط معمولی دست و پای تصمیم‌گیران را می‌بست. ولی من اعتقاد داشتم که باید ما برنامه خودمان را انجام بدهیم و در حاشیه گزارش او نوشتم که درست به خاطر همین دلیل‌هایی که این آقا آورده می‌بایست ما در آن‌جا کارخانه قند بگذاریم تا وادار بشویم که موتور دیزل و تلمبه برای بالا آوردن آب نصب بکنیم. یا شاید برق بکشیم در تمام منطقه و ناچار بشویم این مردمی را که در طی قرون از آن‌ها غافل بودیم تبدیل به ده نشین و شهرنشین و کارگر صنعتی بکنیم و هرچند هم کارخانه ضرر این‌کار را بدهد هزینه این‌کار به مراتب کمتر از هرچند یکبار لشکرکشی به این منطقه و برادرکشی خواهد بود. چون این شرم دارد که در شرایطی که ما در آن زندگی می‌کنیم یک عده از مردمان ما توی شرایطی باشند که ناچار بشوند حرف چهار نفر رئیس ایل‌شان را گوش بکنند و دست به آن کارها بزنند و از دنیای خارج خودشان حتی از دنیای چند صد کیلومتری خارج خودشان بی‌اطلاع باشند.

بنابراین کارخانه‌ها را به وجود آوردیم و فکر می‌کنم هم ما حق داشتیم هم آقای مهندس. برای این‌که تا موقعی که من خبر دارم کارخانه‌ها هنوز سودده نشده بود. ولی دلیل این امر را من تا حدودی روی بی‌توجهی مسئولان می‌دانستم.

س- کارخانه خصوصی بوده یا دولتی؟

ج- دولتی. چون کارخانه خصوصی که صرف نمی‌کرد. ولی گفتم این را من دلیل بی‌توجهی مسئولان می‌دانستم وگرنه واقعاً می‌شد کشت چغندر را بالا برد و وضع را تغییر داد. این یک داستان بود که من می‌خواستم به شما بگویم. دیگر این‌که رئیس کارخانه ما در یاسوج روزی برای من تعریف کرد که یکی از کارگرها دچار دندان درد سخت شده بود و او به رئیس حسابداری دستور داده بود که به او پنجاه تومان، یا چیزی شبیه این، پول بدهند تا این شخص برای معالجه دندانش برود به شیراز چون دندانساز در یاسوج وجود نداشت. می‌گفت فردای آن روز وقتی که به سر کارش رفته بود دیده بود که عده زیادی از کارگرهای محلی جمع هستند و وقتی که او از آن‌ها می‌پرسد که برای چه آمدند گفته بودند آمدیم برای دریافت پنجاه تومان حق دندان‌مان. به‌عنوان دیگر این مردم هنوز آن‌چنان ساده بودند که ارتباطی بین لزوم درد گرفتن واقعی دندان و دریافت پول نمی‌دیدند و فکر می‌کردند که این پولی است که اصولاً داده می‌شود تا بعداً دندان روزی درد بگیرد. و رئیس کارخانه با زحمت زیادی به این‌ها فهمانده بود که فقط در شرایطی که واقعاً کسی بیمار بشود به او کمک خواهد شد نه این‌که بدون بیماری این‌ها حقی به چنین پولی داشته باشند. یا مثلاً نمونه دیگرش رئیس کارخانه ما در نورآباد ممسنی برای من

س- در کجا؟

ج- نورآباد ممسنی. می‌گفت که ما این‌جا چون احتیاج به کشت چغندر داریم که کارخانه نخوابد به این اهالی محل مقداری پول می‌دهیم که بتوانند زمین‌شان را شخم بزنند، همه کارها را انجام بدهند. ولی حاضر نیستند که خودشان این‌کار را پیگیری بکنند. شخم می زنند، بذر هم می‌پاشند ولی وقتی که موقع کوچ ایل می‌شود ترجیح می‌دهند که دنبال رمه خودشان بروند و کشتزارها کارگر کافی در آن نیست. و ما چون احتیاج به چغندر داریم ناچار هستیم به خرج خودمان عده‌ای را استخدام بکنیم که چغندر زمین این کشاورزان را از آن نگهداری بکنند و بکنند و بعد از این آقایان در آن موقع سروکله‌شان از نو پیدا می‌شود و می‌آیند به کارخانه برای دریافت پولی که بابت کشت چغندر داشتند.