مصاحبه با آقای محمد ابراهیم امیرتیمور
فرزند علیمردان خان نصرتالممالک رییس ایل تیموری و مالک
تحصیلات سنتی، مالک و رییس ایل تیموری
نماینده طبس در مجلس مؤسسان ۱۹۲۵ و رأی به حکومت
نماینده مجلس شورای ملی از طبس، مشهد و کاشمر
وزیر کار و وزیر داخله (۱۹۵۲-۱۹۵۱)، رئیس شهربانی (۱۹۵۲)
روایتکننده: آقای محمد ابراهیم امیرتیمور
تاریخ مصاحبه: بیستوپنجم ژانویه ۱۹۸۲
محلمصاحبه: لاهویا – کالیفرنیا
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱
س- قربان اگر اجازه بدهید صحبت را شروع کنیم. اگر جنابعالی شرحی بفرمایید از آغاز زندگی خودتان و از همان اوّل زندگی شروع کنیم و بعد تدریجاً چه جور جنابعالی وارد…
ج- از اول زندگی خودم که یکهمچین کتابی میشود
س- عیب ندارد. من فکر کنم که لازم است برای اینکه مطالب بعدی گویاتر باشد.
ج- عرض کنم اجداد من همه از خدمتگزاران کشور بودند و سرحدداران مهم ایران. حالا بنده از خیلی قدیم نمیروم – صد هشتاد سال پیش به اینطرف میگویم. جدّ اعلی بنده امیرقلیچخان تیموری. ایشان هم سرحدات تمام سرحدات افغانستان از یک قسمت قائنات گرفته میآید تا قسمت سرخس و حتی تامر و همینطور هم در هرات تا پشت دروازه مشهد در قلمرو ایشان بود. بعد از او آن هم موقعی که محمدعلی میرزا پسر فتحعلیشاه والی خراسان بوده یک قسمتی بر او میشورند مثل اینکه شازده را توقیف میکنند. امیرقلیچ خان آنموقع در هرات بود. این خبر [را] به هرات به او میرسانند او ایلغارکنان یعنی با کمال عجله از هرات میآید به تهران شازده را از حبس و ضبط درمیآورد به مرکز حکومتی مینشاند. در این فرصت آمدن و رفتن او فرصتی برای افغانها پیش میآید. از طرف افغانها هم مخصوصاً از طرف کابل یک عدهای میآیند و آنها هرات را تصرف میکنند. خبر تصرف هرات که به امیرقلیچ خان میرسد تا مشهد ایلغارکنان به سمت هرات حرکت میکند. زمانهای گذشته در تمام شهرهای ایران مخصوصاً خراسان دورتادور شهر خندق حفر میکردند برای اینکه اگر یکی دشمن چیزی حمله بکند آن خندق را آب بکنند برای اینکه دشمن نتواند از آب به آسانی بگذرد. آنوقت این وقتی به هرات میرسد میبیند بله آنها در شهر خودشان را محصور کردند و خندق را آب کردند و نمیشود رفت. جوان فوقالعاده چون رشید و بیباک بوده با اسب از خندق حرکت میکند که قوم ببیند. آنور خندق اسب با سر میآید زمین و پرتش میکند بالاخره چندتا افغان هم آنجا پشت دیوار مخفی بودند فوری میریزند و سرش را جدا میکنند سرش را آنها میبرند به کابل… تنشان را بعد کسانشان میآورند به خراسان در حرم حضرت رضا مدفون میکنند. بعد هم آن امیر افغانستان به احترام او سر را محترمانه برمیگردانند میآورند آنجا ملحق میکنند. امیر عثمان چندین پسر داشته. پسرها یکی از یکی شایستهتر و لایقتر هر پسرش هم دارای یک کار بخصوصی بوده. پسر مهمهاش که در اغلب تاریخ قاجاریه شاید اسمش برده شده امیر نصرالله خان تیموری است. بعد از او جدّ بنده امیر دوست محمد خان تیموری است.
س- امیر…
ج- دوست محمد خان – این امیر دوست محمد خان حفاظت شهر مشهد را آن قسمتهای به اصطلاح تا مرو را عهدهدار بوده زیرا که آن زمان اگر هم به تاریخ هم مراجعه کنید اغلب هرچند یکمرتبه این تراکمه عدهای را جمع میکردند و حمله میکردند به خراسان. دفعاتی شده که با پنجاههزار – صدهزار سوار حمله کردند و آمدند هر دفعهای نه تنها کشتار زیادی کردند بلکه هر دفعه آمدند مثلاً فرض بفرمایید پنجاههزار نفر را هم اسیر کردند با زن و بچه همراه خودشان بردند آنجا. بالاخره امیر دوست محمد خان مأمور حفاظت مشهد و جلوگیری از کار این تراکمه به عهده او بوده در این ضمن محمدشاه از بین میره و سلطنت به ناصرالدینشاه میرسه. سلطنت به ناصرالدین شاه که میرسد در آنموقع الهیارخان قاجار پسر آصف الدوله والی خراسان بود و او داعیه سلطنت میکند زیر بار ناصرالدین شاه نمیرود. هفت سال به اصطلاح سلطنت او در خراسان طول میکشد همه خراسان هم به او مطیع میشوند. سکه به نام خودش میزند. یک شعری هست میگوید: میکنم دیوانگی تا بر سرم غوغا شود / سکه بر زر میزنم تا صاحبش پیدا شود. اینهم (؟؟؟)چیز او بوده. همه خراسانیها با او موافقت میکنند جز جد بنده امیرمحمدخان که از پدری با او یکی است با او چندین سال میجنگد و بالاخره هم منالاتفاق دوست محمد خان آخر کار دستگیر میشود مغلوب میشود. به وسیله کینه و عداوت فوقالعادهای که اون الهیارخان داشته باهاش روی همین کار لختش میکنند تمام تن این را عسل میمالند از درخت میکشند بالا آنقدر زنبور این را میگزد تا بر اثر گزیدن زنبور از بین میرود. این هم سرنوشت اینها. بعد از این قضیه بعد حسامالسلطنه با اردوی مفصلی از تهران مأمور خراسان میشود و (؟؟؟) در خراسان بعد از کشمکش بسیار زیاد الهیارخان دستگیر میشود و برای او مجازات خیلی سختی در نظر میگیرند که اولاً جلو چشم خودش پسرش را سر میبرند و بعد هم خودش را هرچه آنموقع او داد کشید و فریاد کرد و فحاشی کرد که اول مرا بکشید گوش نکردند. جنازه هر دو آنها را هم در خواجه (؟؟؟) مشهد مدفون است. در این واقعه پدر من البته خیلی جوان بوده و بچه بوده. مثل اینکه مصادف میشد با زمان میرزا تقیخان امیرکبیر. میرزاتقیخان مراسلات عدیدهای از او هست که اگر این اشرار خمینی، چون غارت کردند خانه مرا، گذاشته باشند توی آن نوشتجات هست.
س- به دستخط خود امیرکبیر بود.
ج- بله توی آن تسلیت میگوید و بعد اظهار محبت میکند و تمام کارهای امیر دوست محمد خان به پسرش که پدر من باشد امیر علیمردان خان تیموری به او ارجاع میشود. شاید از ناصرالدین شاه بیش از پنجاه فرمان من دارم که به نام پدرم صادر شده و فرمان اولش آن احترامی گذاشته نوشته عمدهالامراءالعظام امیر دوست محمد خان تیموری. یواشیواش بعد عمدهالامراء شده امیرالامراءالعظام بعد همینطور کمکم بالاخره در فرمان اخیری که صادر میکند بعد امیر توان میشود. بعد از امیر توانی یک لقب نصرتالملکی بهش میدهد. بعد از چند سال هم باز فرمانی صادر میکند باز گوشه آن فرمان ناصرالدین به خط خودش مینویسد سردار خراسان علیمردان خان نصرتالملک به سرداری خراسان (؟؟؟) این سرنوشت به طور اختصار از دو سه پشت بنده بوده که گفتم. پدرم در سالی که میره تهران ناصرالدین شاه خیلی به او التفات میکند. به او میگوید علیمردان خان من میل دارم که شما جزو خاندان و فامیل من باشید. من خودم دختری که متناسب با شما باشد ندارم ولیکن رکن الدوله برادرم دختری دارد گفتم رکنالدوله دخترش را به شما بدهد شما باید دختر رکنالدوله را بگیرید. جز اطاعت امر ممکن نبود. خلاصه دختر را به او دادند. پدرم میگیرد که از آن دختر رکنالدوله یک پسر باقی ماند. مادر بنده اهل سنت است از آن مادر نیستش که در گذشته مرسوم بود. هر ایالتی در ایران یک وزیری داشت و عدهای مستوفی – وزیر به عنوان تقریباً پیشکار دارایی بوده. مثلاً میگفتند وزیر خراسان آنموقع دارایی و مالیات و اینها همه با وزیر بوده. مستوفیان هم همه در ولایات بودهاند. آنها یک پیشکار دارایی نمیگفتند بودند بعضیها مستوفی سبزوار – مستوفی نیشابور – مستوفی فرض کنید سقز. این جد مادری بنده هم مستوفی (؟؟؟) سرحد افغانستان است مستوفی (؟؟؟) دختران مستوفی (؟) عیال پدر بنده میشد که متأسفانه در همان اوائل تولد ما شاید برادرم پانزده شانزده ماهه بوده بنده هفده هجده ماهه که پدرم فوت میکند.
س- چه سالی میشود؟
ج- حالا عرض میکنم. در سال ۱۳۱۹ قمری پدرم فوت میکند و در سال ۱۳۱۸ من و برادرم متولد میشویم. ۱۸ قمری که حالا هشتاد سال تقریباً عمر من میگذرد. خب البته بعد از مرگ پدر چون بزرگتری دیگر در خاندان نبوده دایی برادرم که پسر رکنالدوله بود به نام شازده جلال سلطان او میآید و سرپرستی کار برادر را عهدهدار میشود – سرپرستی کار بنده را هم امیر اسدالله خان شوکت الدوله که اون هم خواهرزاده پدرم میشد به اصطلاح پسرعمه بنده میشد و او هم عهدهدار کارهای بنده بود. اینها همینطور بودند تا اینکه تقریباً ما به سن رشد و کبارت رسیدیم
س- در مشهد زندگی میکردید؟
ج- در مشهد زندگی میکردیم و بعد هم در قسمت جام و آنجاها دیگه در پانزده سالگی هم برادرم عمر خودش را قبضه کرد هم من عمر خودم را قبضه کردم که دیگه یکباره کنار گذاشتیم و خودمان مستقلاً. متأسفانه و بدبختانه برادرم توی یک واقعهای که حالا از بحث این موضوع خارج است واقعه خیلی دردناکی بود از بین رفت کشته شد. متأسفانه من تنها ماندم (اینها را هم در پرانتز عرض کنم – شصت و چند سال از آن واقعه میگذرد. به ذات پاک الهی قسم هر سال تأثر من از مرگ برادرم زیادتر شده و همیشه به درگاه خدا میگویم خدا چرا عوض او من را نبردی که او را بردی. اگر او مانده بود از نوابغ روزگار میشد. استعداد فوقالعاده. حالا وارد بحث آن نمیشوم. از حیث فهم و ادراک و شعور و صحبت و بیان و خط و ربط و فکر و توانایی جربزه و لیاقت و اینها شخص اول بود. خدا نخواست). بعد از برادرم شاهزاده نیرالدوله که یکی از شاهزادگان درجه اول ایران بود والی خراسان بود. البته این امور خانوادگی طایفگی یک نوع امور ایلی ـ ایل تیموری و بعد آن سرحد افغانستان که آن قسمت (؟؟؟) و اینها و سوار تیموری ـ چون تیموری یک مقداری هم سوار ابواب جمعی داشت اینها به من سپرده شد. من هم شدم هم رئیس ایل و صاحب تیموری و این چیزها. میبایست من همه روز خدمت شازده در مشهد شرفیاب بشوم نیرالدوله برای عرض گزارشات. یک روز شازده تغیّر میکرد ـ یک روز شازده محبت میکرد. تغیّر میکرد اینها ما یک مستوفی پدری داشتیم که نویسنده مستوفی پدرم خیلی مرد محترمی بود میرزا هاشمخان. شاهزاده نیرالدوله خیلی به این میرزا هاشمخان علاقه و عقیده داشت از نظر فکر و عقل و تواناییاش تغیّر که میکرد میگفت که اگر بدانم بدون اجازه مستوفی آب خوردی پوست از سرت میکنم. اگر بدانم بدون اجازه مستوفی قدم برداشتی از من توقع نیک نداشته باش تو را مجازات میکنم. همینطور چیز میکرد. روز بعد میگفت میخواهم تو تربیت بشوی میخواهم تو برای دولت یک خدمتگزار حسابی به وجود بیایی من در فکر تربیت تو هستم. از من دلتنگ مباش ـ تو هم از محبتهای من قدردانی بکن میخواهم تربیت کنم مقصود اینها (؟؟؟) بعد از چندی نیرالدوله به وزارت راه جردانی رسید. به جای نیرالدوله این قسمتی که عرض میکنم خیلی انترهسان این است شاهزاده ناصرالدین میرزا ـ پسر مظفرالدین شاه نمیدانم حالا زنده است یا نه. این والی خراسان شد. وقتی این والی خراسان شد رؤسای تیموری و ریش و سبیل ـ داران و بزرگان تیموری آمدند پیش من که این شخص که میآید پسر پادشاه است و عموی پادشاه است و کی پادشاه است و اینها ـ شما باید از او تجلیل و احترام لازمه را به عمل بیاورید. گفتم من چه تجلیلی دارم بکنم خب من هم مثل باقی مردم میروم به استقبالش تا همین شهر طُرق. گفتند نه باید بالاخره بیشتر شما… خلاصه بر اثر چیز تیموریها ۶۰۰ سوار از خود تیموریها حاضر شدند با اسب و اسلحه خودشان ـ من هم با کالسکه شخصی سوار شدیم و رفتیم به نیشابور استقبال شاهزاده. آنطرف نیشابور به شازده رسیدیم و به مرکب شازده و ـ پیاده شد از کالسکهاش و آمد جلو خیلی اظهار محبت و التفات و خیلی فوقالعاده زیاد و سوار شد و رفتیم نیشابور. سه شب شازده در نیشابور بود ما هم نیشابور بودیم بعد بالاخره عازم مشهد شدیم روزی که عازم مشهد میشدیم شازده علیحده حرکت کرد. بعد از آنکه حرکت کرد بعد من از عقب حرکت کردم خودم. سوار من عقب ـ خود من هم در کالسکه شخصی. یک دو فرسخی از شهر هنوز نرسیده بودیم یکی از جلودارهای شازده آمد گفت حضرت اقدس والا امر میفرمایند این عین عبارتش است شما سوار اسب بشوید و تشریف بیاورید به رکاب. با اینکه به من زننده بود این حرف ولی بالاخره فکر کردم دیدم علاجی نیست. سوار اسب شدیم و رفتیم به رکاب. همین که چشم شازده به من افتاد و اینها خیلی اظهار محبت و التفات فوقالعاده زیاد. گفت بهبه چه اسب زیبایی ـ چه اسب قشنگی چه سوار خوبی. هی شروع کرد تعریف کردن از اسب. گفتم بله قربان این اسب خیلی خوب است ـ این اسب ـ اسب سواری من است. من به اسب سواریام خیلی علاقه دارم به این اسب سواری من اسب خیلی خوبی است. هی رفتیم هی تعریف از اسب کرد من هم همینطور جواب دادم. چه دردسر چهار فرسخ راه این سوار اسب رفت همینطور هی تعریف کرد من همینطور پیشکاران شازده که همراهم بودند هی همچین میگویند به من که بگو تقدیم بگو پیشکش. گفتم نه این اسب دوست دارم نمیکنم. تا مشهد رسیدیم. به اقتضای آن زمان من بعد از آن روز سه رأس اسب ـ اسب بسیار عالی با یک طاق شال و یک کاسه نبات و سیصد اشرفی طلا برای شازده مبارک باد فرستادم. ولی اینها جلو چشم شازده را نمیگیرد شازده اسب را میخواهد. روز ماه مبارک رمضانی بود بعدازظهری. من اولاً عرض کنم از سن هفت سالگی تا حالا که خدمتتان هستم روزه و نمازم ترک نشده ـ هم روزه گرفتهام و هم نمازم. شاید در تمام عمر بیست روز روزه من ترک شده. من یا ناخوش بودم یا در مسافرت والا روزه و نماز بنده ترک نشده. همین حالام همین که حالام اینجا هستم روزه میگیرم. خیلی هم علاقهمندم به این کار. آن روز روزه داشتم شازده مرا احضار کرد و یک تیموری نامی داشتیم اسمش محمد جان بود. این محمد جان سابقه شرارت داشت خود من هم اذعان میکنم. شازده توی اتاق راه میرفت و سیگار هم دستش میکشید. گفت محمد جان کجاست؟ گفتم نمیدونم قربان محمد جان کجاست. الان اطلاعی از احوال او ندارم. این سیگارش را اینجور کرد زد به زمین سیگارش را گفت کدام مادرقحبه فرمان ریاست ایل و سوار تیموری را به تو داده؟ گفتم قربان همان کسی که فرمان ایالت خراسان را به حضرت اقدس والا عنایت کرده به من داده. گفت آهای آهای علا سلطان، علا سلطان پیشکار شخصیاش بود. آمد اون ـ گفت ببر این را نگهش دار یعنی بنده را. علاسلطان در ارک ایالتی یک سراچهای بود آنجا منزل داشت ـ ما را برد آنجا. این به قدری از من ادب و احترام کرد که حدی برایش متصور نیست. مثلاً برای من مگر یک نفر آدم چی میخوره. برای افطار بنده مثلاً ده قاب پلو – بیستجور باور کنید خورشت و کباب و خوراک همینطور برای سحری همینطور پذیرایی. بیاندازه مجلل. بعد به من گفت عزیزم یک اسب که قابلی نداره ـ تو برای یک اسب چرا خودت را اینطور چیز میکنی. گفت علاءالسلطان این اسب را بده. گفتم اگر این شازده اره را بذاره این گردن من اینجا را ببرم من اسبم را نمیدهم. این اسب سواری خود من است اسب را دوست دارم نمیدهم. اگر اسب بخواهد صدتا اسب بهش میدهم. ولی این اسب را نمیدهم. خلاصه بعد از چهار روز بنده آزاد شدم و حالا که آزاد شدم همهاش در فکر انتقام هستم که از این شازده به هر طوری که شده من باید انتقام خودم را بگیرم از این کینه به دل داشتم. من الا اتفاق دو ماه بعدش هم شازده معزول شد ولی این فکر انتقام در مغز من بود که از بین نرفته بود. در آنموقع به من گفتند که مظفرالدینشاه یکی از درباریهاش بوده که با این درباریش بهش خیلی التفات داشته مثل این با این عاشق و معشوق بوده و دختر او را نامزد پسرش کردند نامزد همین ناصرالدین میرزا اون درباری مصطفی قلیخان امیرمعظم حاجب الدوله است که دختر اون نامزد ناصرالدین میرزا است. نه اینکه من حاجب الدوله را بشناسم نه آنها من را بشناسند نه اطلاعی ـ من نه تهران رفتم نه هیچی. من گفتم همین دختر را حتماً به هر قیمتی شده من باید بگیرم. نه دیدم روی احمقانه و جهالت. چه دردسر اقدام کردم. وسایل عدیده آنچه که مقتضی آنزمان بود فراهم کردم و فرستادم بعد از سه چهار ماه یک روز نهار منزل من امیرشوکت الملک علم پدر این همین اسدالله علم که اخیراً فوت کرد اون ناهار مهمان من بود با مرحوم مشارالسلطنه داشتیم که در آن قدیمها کفیل ایالت خراسان بود سر نهار مشغول صرف نهار بودیم سر میز تلگرافی آوردند به من دادند خواندم نوشته بود تلگراف که به میمنت و مبارکی دیروز مجلس امر خیری بوده که مربوط به عقدبندانی خانم هاجر فراهم شده و شازده ایشان به عقد شما درآورده و تبریکات خودمان را به شما تقدیم میکنم و این دختر شد عیال بنده.
س- برای شما کی وکیل بوده آنموقع؟
ج- بنده وکیلی داشتم وکیل اول. منجمله یک وکیلی داشتم من آقای نقابت بود که بعد پسرش هم یکی دو دوره وکیل مجلس شد نقابت بله. ولی آنوقت پدرش اینجور… اجازه بدهید من الان بروم و برگردم پنج شش ماه بعد از این واقعه بنده عازم تهران شدم برای عروسی خودم التفات میفرمایید؟ که عروسی بکنم و اتفاقاً هم آنموقع مصادف بود با سال قحطی سال ۱۳۰۶ که خیلی قحطی شدیدی بود در خراسان هیچ پیدا نمیشد دیگه. نان نبود علف نروئیده بود اصلاً معاش مردم همه به واسطه نبودن مرتع گاو و گوسفند و شتر و اینها اغلب از بین رفتند مردند هیچ هیچ پیدا نمیشد. در همچین سالی من رفتم تهران. وقتی که رفتم تهران به منزل پدرزنم وارد شدم همان مصطفی قلیخان امیرمعظم حاجبالدوله که نه او مرا دیده نه من او را دیدهام.
س- این زمان…
ج- سلطان احمدشاه بود. رفتم تهران و اوضاع خراسان هم خیلی آشفته بود. به واسطه قحطی خراسان هم والی نداشتیم بعد از اینکه چه شد حالا واقعه فقط مرحوم مشارالسلطنه (؟؟؟) کفیل ایالت خراسان شده بود اما والی نشد و در این ضمن هم در خراسان چند دسته به اصطلاح باید گفت اشرار جمع شده بودند دستهای ۱۰۰ نفری ۱۵۰ نفری ۲۰۰ نفری اینها ـ اسباب مزاحمت مردم راه را میزدند اشخاص پولدار پول میگرفتند خلاصه شرارت میکردند. در یکهمچین موقعیتی دولتهای آنوقت هم که از خودشان قوه و قدرتی نبود. دولت مرحوم صمصامالسلطنه بختیاری را والی خراسان که از صمصامالسلطنه لابد شنیدهاید اسمش را؟
س- بله
ج- وقتی بنده رفتم تهران منزل پدرزنم وارد شدم. البته نه به واسطه من به واسطه احترام به پدرزنم صمصامالسلطنه و یک عده از رجالی که آنزمان در تهران خب سرشناس بودند احترام کردند و از من دیدن کردند منجمله مرحوم صمصامالسلطنه. صمصامالسلطنه من را دیدن کرد و بهعلاوه هر یک روز در میان مرا میخواست و میرفتم آنجا از اوضاع خراسان صحبت… چون والی خراسان شده بود. از اوضاع خراسان اطلاعات میخواست من هم اطلاعاتی که لازم بود بهش میگفتم و او ضمناً هم پیشنهاد کرده بود به دولت که من میروم خراسان به شرطی که ۵۰۰ سوار بختیاری در رکاب من باشد به من ماهی ۲۵۰ تومان هم به هر سواری باید حقوق بدهم. دولت همه اینها را هم پذیرفته بود تمام این شرایط را. صمصامالسلطنه والی خراسان بود. این را عرض کردم هر یک روز در میان مرا احضار میکرد و راجع به خراسان…. یکروز تلفن کرد و رفتم. خداش بیامرزه. (؟؟؟) گفت آقا. عرض کردم بله آقا. گفت به شما زحمتی دارم. گفتم امر بفرمایید گفت الان خواهش میکنم که جنابعالی قبول زحمت بفرمایید تشریف ببرید خدمت شازده نیرالدوله. گفت میروید خدمت شازده نیرالدوله به عرض ایشان میرسانید با اینکه من والی خراسان شدهام سوار بختیاری هم گفتهام آنها هم حاضر شدهاند و آمدهاند ولی من در نتیجه مطالعاتی که کردهام خراسان لباسی است که به قامت حضرت اقدس والا دوخته شده و این لباس برازنده اندام شماست نه برازنده شخص دیگری چون به هر صورت دو سه دفعه قبلش هم والی خراسان شده بود
س- حالا کجا بود؟
ج- (؟؟؟) تهران بود. و شما بروید و به شازده بگویید من به احترام شما… شما بروید و سلام من را هم به شازده برسانید و بگویید من به احترام شما از کار خراسان صرفنظر کردم و خودتان باید بروید به خراسان. گفتم آقا آخه این چطور میشود. تازگی خراسانیها همه منتظر شما هستند اوضاع خراسان اینطور است اینطور است آشفته شده است. کلاهش را برمیداشت خودش عادت داشته هی کلاهش را برمیداشته آنجا. گفت به ارواح ایلخان غیرممکن است باید شما حتماً بروید و بگویید گفتم باید شما حتماً بروید و بگیرید. ارواح ایلخانی تصمیم من غیرقابل تغییر است. گفتیم ببینم. خلاصه ما رفتیم خدمت شازده و سلام ایشان را ابلاغ کردیم. شازده هم کسالت داشت بیچاره. اظهار امتنان کرد و آمدیم.
س- با کالسکه تشریف میبردید تهران آنزمان؟
ج- من با کالسکه آنوقت که هیچی نبود.
س- خوب دو هفته طول میکشید
ج- بنده از مشهد با اینکه خیلی با عجله آمدم و با چاپاری بود و پست به پست هم پول میدادیم هم زور میگفتیم و اینها هشت روزه آمدم تهران والا که معمولاً پانزده روز شانزده روز طول میکشد تا به تهران میرسیدم. بالاخره از روی اتفاق تقریباً بیست بیستوپنج بعدش هم شازده اینکه کسالت داشت یکدفعه هم فوت کرد. باز خراسان شد بلاتکلیف. یکروزی نمیدانم کجا رفته بودیم با پدرزنم امیرمعظم طرف نزدیک عصر تنگی بود. برمیگشتیم از خیابان قوامالسلطنه (؟؟؟)پدرزنم به من گفت آقا اخیراً برای قوامالسلطنه یک تعزیتی برخورده که من نتوانستم به تعزیت و سرسلامتی او بروم حالا که از جلو خانه او میروم این منزل اوست. من چند دقیقه میروم به او تعزیت میگویم برمیگردم میل دارید شما در کالسکه باشید تا من برگردم. میل هم ندارید بگذارید کالسکه شما را ببرد منزل برگرداند یا اگر هم میل دارید خودتان هم با من بیایی. گفتم نه من هم با شما میآیم چون قوامالسلطنه را ندیده بودمش هیچی.
س- هنوز والی خراسان نشده بود؟
ج- نشده نخیر. حالا گوش کنید اینجا خیلی آنترهسان است مطلب. گفت برویم. رفتم آنجا قوامالسلطنه را دیدیم. آقا مثل اینکه یک کسی عاشق یک دختری بشود به یک دل نه به هزار دل من عاشق قوامالسلطنه شدم. این ژست و پز و وضع خانهاش و وضع منزلش و وضع پیشخدمتش و وضع تشریفاتش و اینها به قدری این در من تأثیر کرد که حدی بر آن متصور نیست خیلی قوامالسلطنه در من تأثیر عجیبی کرد. من شب آمدم خانه تا صبح همهاش در فکر او بودم روز بعد صبحش باز رفتم خودم خانه قوامالسلطنه. (؟؟؟) گفتم آقا حقیقتاً شما همچین تأثیری در من کردید من آمدهام پیش شما و شما بیایید بروید خراسان. خراسان متناسب شماست و لباسی است که به قامت شما دوخته شده و اینها. این تصور کرد که من چون حرفی ندارم رفتم خانهاش بهش تعارفی میکنم. یک قدری خندید و گفت متشکرم خلاصه ما را رد کرد. آمدیم خانه ناراحت خدایا این چه چیز شد. روز بعدش رفتم باز رد کرد چهار روز متوالی پشت سر هم رفتم. روز چهارمش به من گفت آقا حقیقت این است که شما در _ عین عبارتش است ـ گفت حقیقت این است که شما در من هم خلجانی ایجاد کردید. این کلمه خلجان هم دقیقاً از کس دیگری نشنیده بودم.
س- خلجان؟
ج- خلجان یعنی فکری ایجاد کردهاید. گفت حقیقتش این است که شما هم در من خلجانی ایجاد کردید اما چیزی که هست من به شما بگویم که کاریر من این نبود کاریر من این نیستش که من از این جهت نمیتوانم این کار را بکنم. باز ما را مأیوس کرد. روز بعد رفتم پیشش باز. گفتم آقا این کاری است که من نمیدانم هر کاری را که آدم اقدام کرد کاری است چیز میشود… گفت فرمایشات شما صحیح است چیزی که هست من تا حالا خودم عقب کار نرفتهام که درخواست کنم فلان کار را به من بدهید. این کار بوده که عقب من آمده نه من عقب کار و این برای من خیلی زننده است که الان من بگویم بیایید شما مرا والی خراسان بکنید من نمیکنم این کار را. گفتم آقا این چه اشکالی دارد این چه… گفت همین است که به شما گفتم من. این کار من نبوده این کار را من نمیکنم. خلاصه باز ما را رد کرد. خدایا چه بکنم. روز بعدش من به فکر زیادی افتادم بعد به فکر افتادم یک عدۀ زیادی از خراسانیهای آنزمان تهران بودند منجمله مرحوم تیمورتاش خداش بیامرزه الهی. … خراسانیها را دعوت کردم آمدند خانه همهشان آمدند تیمورتاش هم آمد. گفتم آقا اوضاع خراسان این است اینه اینه… شما بهتر از من میدانید کسی هم نیست به نظر من قوامالسلطنه رسیده و اون هم میگوید که من خودم نمیتوانم بروم عقب کار آقایون موافق هستید با این نظر؟ همه گفتند نظر بهتر از این نمیشود ما صددرصد با این نظرتان موافقیم. خب چه بکنیم چه نکنیم. گفتم هیچی متفقاً برویم به دربار مطالب را آنجا بگوییم که به عرض شاه برسانند شاید شاه اظهار موافقت بکند. رفتیم دربار مرحوم صاحباختیار آنوقت وزیر چیز بودش صاحب اختیار. به نام خراسان التفات کنید گفتم عرایض خراسانیها این است چون اوضاع خراسان اینطور اینطور است اعلیحضرت اجازه بفرمایند که قوامالسلطنه به سرپرستی خراسان و والی خراسان بشود و برود خراسان. قبل از اینکه به این مسئله رسیدیم قوامالسلطنه ضمن معاذیری که آورد به من گفت ـ گفت آقا شما با من اینطور اظهار محبت دارید و عنایت دارید. شاید باقی خراسانیها این محبت را نداشته باشند. شاید آنها فرضاً مخالفت بکنند و این من مفتضح و رسوا خواهم شد. شما راضی به رسوایی من نشوید من این کار را نمیکنم. گفتیم آقا خدا پدرت را بیامرزد. این را از روز اول میخواستی بگم بگویی چهات هست. من رفتم آنجا من رفتم آنجا تلگراف کردم به خراسان کسانی که آن روز در خراسان مشارالیه بودند منجمله فرض بفرمایید مرحوم آقازاده پسر مرحوم آخوند ملا کاظم که بانی مشروطیت ایران آنوقت شخص اول بود در خراسان. و یک عده از رجال آنزمان خراسان بهشان تلگراف کردم اوضاع خراسان این است من آمدهام کسی نیست جز قوامالسلطنه. به نظر من او مناسب است. آیا آقایون موافقید؟ روز بعد تلگرافی به امضاء ۵۰۰ امضاء به من رسید که نظرتان نظر تمام خراسانیها هست ما آنچه که بتوانیم کمکش هم میکنیم. تلگراف را که بردم به قوامالسلطنه دادم اصلاً حیرت کرد که یک بچه ۱۵ ساله این چکاره است که اینطور به تلگراف این اهمیت میدهند و آناً بیستوچهار ساعت نشده ـ واقعاً باور کنید نظرش هم به من هم ایندفعه فرض کنید ـ دفعات قبل اگر دو قدم مرا مشایعت میکرد ایندفعه شش قدم مرا مشایعت کرد. اینطور نظرش فرق کرد. بعد که این تلگراف بهش دادیم گفت حقیقت این است که فلانی من خودم عقب کار نرفتم و نمیروم که بگویم شما برایم کار را به من میدهید. کار عقب من آمده و من نمیکنم گفتم آقا این که اشکال نداره خب از اول میگفتی. اینه که من خراسانیها را دعوت کردم آنها هم که موافقت کردند گفتیم برویم دربار و خلاصه رفتیم دربار و گفتیم به مرحوم صاحباختیار و او به عرض سلطان احمدشاه رسانید. روز بعد صاحب اختیار تلفن کرد به من که آقا مطالب را به عرض رساندیم و اعلیحضرت هم بسیاربسیار این نظر را پسندیدند و خیلی خوشوقت شدند و فرمودند دستور میدهم که فرمان قوامالسلطنه را صادر کند یعنی فرمان خراسانش را.
س- آنوقت نخستوزیر چیزی نبود که…
ج- نخستوزیر مثل اینکه مستوفیالممالک بودش
س- این طبیعی بود که شاه این دستور را بدهد به جای…
ج- خب معذا سرمونی هست از نظر سلسله مراتب باید خب شاه هم دستور بدهد والا به صرف نظر نخستوزیر نمیشد باشد. از نظر سرمونی و… خلاصه صاحباختیار به من تلفن کرد که این دستور صادر شده است و خود شما هم بیایید شرفیاب بشوید. یعنی بنده ـ این بود که روز بعد هم من برای اولین دفعه من رفتم حضور احمدشاه شرفیاب شدم. با اینکه خیلی هم جوان بودم اولین دفعه بود. خیلی اظهار التفات کرد و محبت کرد و دست داد.
س- دیگه نایبالسلطنهای نبود آنموقع؟
ج- نخیر ـ دست داد و اجازه نشستن داد و نشستم و از خراسان پرسید و خیلیخیلی اظهار محبت کرد و بیاندازه زیاد. دیگه خاطره او را هم هیچوقت فراموش نمیکنم. اینهم… بعد رفتیم به قوامالسلطنه گفتیم و گفتیم آقاجان حالا باقی کارهایش را دیگه خودت برو. بعد فرمان قوامالسلطنه صادر شد و چند روز بعدش قوامالسلطنه والی خراسان شد. وقتی والی خراسان میشد به من گفت آقا شما هم باید فوری برگردید بروید. گفتم آقا من الان یک ماه است آمدهام اینجا داماد شدم با عیالم هم هستم نمیتوانم این دختره را سر یک ماه من اینجا چیز بکنم. من یک ماه بعد میآیم. خلاصه ما یک ماه ماندیم بعد حرکت کردیم و رفتیم مشهد و قوامالسلطنه شروع کرد به من خدماتی ارجاع ـ اول مرا حاکم خاف کرد و در خاف هم یک اغتشاشاتی بود و رفتم اغتشاشات را خواباندم و بعد یک روز مرا خواست و گفت آقا عرض کردم بله گفت در گناباد بین متصوفه و متشرعه اختلافاتی ایجاد شده شما باید بروید به این اختلافات رسیدگی کنید. این کلمه متصوفه هم تا آن دقیقه به گوش من اصلاً نرسیده بود اطلاع نداشتم. گفتم قربان بین بنده و متصوفه چه تناسبی است؟ گفت آقا این تشخیصش با من است نه با شما. یعنی فضولی موقوف خلاصه. ما رفتیم گناباد و اختلافات آنها هم اختلافات خیلی شدیدی بود.
س- فرق این دوتا دسته چی بود؟ این متشرعه…؟
ج- آهان ـ آخه الان هم در گناباد یک عدهای هستند آنطرفها بهشان میگویند حاج ملا سلطانی اینها حاج ملا سلطان سرسلسله او… در گناباد. آنهایی که به او گرویده بودند بهشان میگفتند متصوفه اینها جزو صوفیها هستد ـ آنهایی هم که نگرویدند بهشان میگفتند متشرعه جزو متشرعه بودند. حالا اختلاف سر چی بود. این را عرض کنم بهتان که آبادترین املاک ایران و پرجمعیتترین دهات ایران املاک و دهات گناباد است. مثلاً هر دهی در گناباد که شما الان قدم بگذارید توش ۰۰۰/۵ – ۰۰۰/۶ – ۰۰۰/۱۰ نفر آدم دارد در صورتی که هیچ کجا همچین چیزی نمیبینی. و تمام این ده هم بین اینها تقسیم التفات بفرمایید هر دهی به اصطلاح آن زمان به شانزده سهم تقسیم میشد. هر سهمی به ۱۶۱ فنجان تقسیم به جزء میشد. آدم بود که یک فنجان داشت. آدم بود که مالک یک فنجان بود آدم بود که مالک دو فنجان بود ـ آدم بود که مالک پنج فنجان چیچی بود ـ فرض بفرمایید اینها از روز اول یکهمچین کاسهای را آورده بودند توش یک سوراخ کرده بودند التفات میفرمایید؟ این کاسه را روی آب نهر آب ول میدادند ـ از این سوراخ در مدتی که آب میآمد و این کاسه را پر میکرد هر مدت که طول میکشید این میشد یک مدتی این میشد یک فنجان در این مدت که این را پر میکرد آب میرفت روی زمین. یکمرتبه پر شدن این آب زمین میگرفت ـ اگر بیست مرتبه میگرفتش این را ـ توجه میفرمایید؟
س- بله
ج- بدین ترتیب این صاحب چیز شد حاج ملا سلطانی که فوت کرد بچههایش صاحب قدرت و نفوذ شدند در تهران هم اینها ایادی زیادی داشتند. تمام املاک گناباد را ترخیص کردند یعنی چه ترخیص کردند؟ یعنی املاک گناباد که عرض کردم مدارش بر شانزده بود این را از پیش خودشان کردند مدار شانزده را هفده و آن یک سهم اضافه را گفتند این وقف است بر مزار حاج ملا سلطان که به قیمت آن روز شاید مثلاً ده میلیون تومان ارزش این کار بود ـ توجه میفرمایید. و این متشرعه در این موضوع شکایت داشتند. یکی از اختلافات این بود که ـ قوامالسلطنه گفت شماها بروید رسیدگی کنید. این چه رسیدگی کنم آخه این را. این کاری نیستش که… خلاصه. ما رفتیم گناباد. فکر بسیار زیادی در این موضوع کردم و خیلی جا ولی مثل حالا نبینید اینطور (؟؟؟) شده باشم فکرم آنوقت خیلی روشن بود و کار میکرد. بالاخره هم من چندین هیئت معلوم کردم. این بود که یک ؟؟؟ بنده چندین هیئت فرستادم رفتند گفتم بروید تمام دهات تحقیق کنید که از بیست سال پیش به اینطرف مالکین اینها چی بوده ـ تمام اسامی مالکین را جزء به جزء معلوم کنید. مثلاً این یک ده دههزار مالک داشته یکی یکی این… یک فنجان آب داشتند ـ نیم فنجان آب داشتند این آبش مال خودش بوده ـ وقف بوده. چون عرض کنم که مثلاً شما پنج فنجان آب داشتید این وقف کرده بودید بگذارید روضهخوانی بشود. پنج فنجان آب داشتید وقف کردید مثلاً این عرض کنم که خدمتتان که خرج زوار بشود از این قبیل چیزها هم در هر دهی چهار پنج فقره چیزهای وقفی بود که اینها همه توی آن صورت نوشته شد. این صورتها که تکمیل شد تمام اهل ده امضاء کردند و ریشسفید و ریش سیاه و بزرگ و پایین و همه امضاء کردند. بعد که آوردند آنجا یکهمچین پروندهای شده بود. من از تمام محترمین آن روز گناباد دعوتی کردم در دارالحکومه بدون اینکه مقصود خود را بگویم. منجمله از آقای صالح علی شاه جانشین حاج ملا سلطان. از او هم دعوت کردم. گفتم آقا به ملاحظاتی که من برای اینکه صورتی داشته باشد از مالکین گناباد و اینها و محل هر چیزی برای اینکه اختلافاتی چیزی نشده گفتم صورت مالکین را از بیست سال پیش تعیین کردم و همه هم امضاء کردند آقایون هم ببینید این درست است یا نه. همه خواندند گفتند بهبه بهتر از این صورت نمیشه. گفتم درست است؟ همه گفتند بله. گفتم پس شما هم امضاء کنید. آنها همه امضاء کردند. بعد از آنکه امضاء کردند آن آقای صالح علی شاه را گفتم تشریف بیاورید پهلوی من بنشینید (؟؟؟) گفتم جناب آقای صالح علی شاه شرعاً وقف بر وقف آیا جایز است؟ این یکمرتبه از خواب بیدار شد دید عجب اینجا کتکی خورده. گفتم توی این دهات هرکدامشان سی فنجان چهل فنجان پنجاه فنجان ملک وقفیه ملک وقفیه ـ شما چطور میتوانید وقف بدهید. عمل شما باطل بود. گفت فلانی هرچه شما امر کنید من اطاعت میکنم. گفتم امر من این است که خودتان ابطالش را اعلام بفرمایید. همان مجلس او ابطال این کار را اعلان کرد. ببینید من با چه زبردستی این کار را کردم که از کار هیچ بدون اینکه خدای من شاهد است دیناری برای من فایده داشته باشد این کار را کردم. این شد و آمدیم بعد از چندی بعد از قوامالسلطنه اجازه گرفتیم آقا من بیایم مشهد؟ برای ما جایی نبود آخه. من هم خانوادهام و زن و بچهام مشهد بودند آمدم مشهد. موقعیت خراسان آنموقع سرحدی خراسان هم بسیار حساس بود. آنموقعی بود که بلشویکها آمده بودند گیلان را گرفته بودند و آنوقت هم یک عدهای آمده بودند در ترکستان و آمده بودند عشقآباد و قصد داشتند به خراسان حمله کنند. این بود سرحدات خراسان آن قسمتی که مواجهه به خاک ترکستان است خیلی حساس بود. دولت هم که قوایی نداشت از خودش. قوامالسلطنه من را خواست و گفت آقا شما باید بروید قوچان و خودتان هم باید یک عدهای هم خودتان سوار (؟؟؟) گفتیم چشم. بالاخره ما راهی قوچان شدیم. قریب هزار سوار هم از خود من تیموری در قوچان بود و جان من در آن قوچان به لبم رسید در این دو سال چه زحمت کشیدم خدا میداند. شرحش خیلی هست آن مسئله حالا من از صدهزارتاش یکیاش هم نمیگویم. تا چی شد تا بالاخره بعد از اینکه بعد آمد قوامالسلطنه قوچان و موقع برگشتن گفتم آقا استدعا میکنم مرا دیگر معاف کنید من دیگه نه وضعیت مادیام اجازه میده که از خودم خدا گواه است مبالغی خرج این کار کرده بودم گفتم والله من اصلاً ورشکست شدم دیگه. جایی هم نیستش که ـ محلی هم نیست بودجه هم نیست. خلاصه ما آمدیم آنجا.
س- تشریف بردید مشهد؟
ج- قبل از این قضایا عرض کنم خدمتتان ـ وقتی قوامالسلطنه والی خراسان شد شاهزادهای بود محمد حسین میرزا جهانبانی بسیار آدم نازنینی هم بود خداش بیامرزه. انتحار کرد بیچاره. خودکشی کرد بعد. این را انتخاب کرد با خودش آورد مشهد و بعد کردش رئیس ژاندارمری و ژاندارمری را او تشکیل داد توجه میفرمایید؟ یواشیواش ژاندارمری خراسان را تشکیل داد ژاندارمری نزجی گرفت. بعد از دو سال و خردهای ـ بعد از سه سال بین او و قوامالسلطنه اختلافنظری پیدا شد. اختلافنظر هم اختلافنظر خانوادگی بود زیرا که قوامالسلطنه خواهرزاده خودش را داده بود به محمدحسین میرزا که عیال معصومی داشته. یک دخترکی بود لهستانی که این شرح آن دختر را اگر بگویم باید چند صفحه بشود که از طریق اجازه بدهید بگویم دیگه ـ همینجا حالا بگویم. من یک روز در قوچان نشسته بودم زمستان هم بود. پیشخدمتی داشتم محمدحسین خان خداش بیامرزه وارد شد و عین عبارتش است گفت قربان یک خانم اروپایی اجازه شرفیابی میخواهد. گفتم آقا مانعش نشوید بگذارید بیاید آمد و دیدمش دخترکی بسیار زیبا و فهمیده شاید در حدود بیستودو سه سال هم از عمرش میرفت. آمد و ما هم از لحاظی که احترام کردم اینها و نشست و جنگ بینالمللی اول بود. اواخر جنگ بود یک کمی آنوقت کمی خیلی کم آنوقت فرانسه میفهمیدم ولی حالا هیچی نمیدونم به شکسته بسته او فرانسه هم میدانست گفتش بله ما اهل لهستان هستیم. جنگ ما را و خانوادۀ ما را از لهستان فراری کرده. هرچی داشتیم از دست ما رفته. ما به امید ایران یواشیواش ده به ده ـ ده به ده آمدیم تا خودمان را رساندیم به خاک ایران. همین که وارد خاک ایران شدیم قوای انگلیس ما را ضبط و توقیف کرده. این هم بهتان عرض کنم دو ماه قبل از این واقعه قوای انگلیس از هندوستان سرازیر خراسان شده است از طریق زاهدان که آنوقت بهش دزد آب میگفتند. از طریق دزد آب… وارد خراسان شد و آمد به قوچان و وقتی به قوچان میآمدند اول میآمدند پیش بنده ادای احترام میکردند و ورود خودشان را گزارش میدادند بعد عدهشان که تکمیل میشد از آنجا پیشروی کردند به سمت ترکستان و رفتند ترکستان را گرفتند. (؟؟؟) به واسطه گرفتن ترکستان و این چیزها اینها تمام سرحدات را از خودشان پست گذاشته بودند. نه اینکه یکعده لهستانی وارد شده اینها را پست انگلیس برده بود توی پست خودشان جلبشان کرده بود. گفت ما را انگلیسها جلب کردهاند و بردهاند من فرار کردم و آمدم سراغ به سراغ شما تا شما را پیدا کردم. اینجا آمدهام به شما بگویم که انگلستان چه حق دارد در خاک ایران که یک کشور مستقلی است یک چنین مداخلهای بکنند ما را جلب بکنند. شما اولاً باید به انگلیسیها اعتراض کنید که چرا این کار را کرده و بعد هم ما آزادی خودمان را از شما میخواهیم. من گفتم الان پدر انگلیسیها را درخواهم آورد. آنها را میدهم پدرشان را دربیاورند ـ کتکشان بزنند. بالاخره بنده فوری اقدام کردم و کاغذی نوشتم و آدمی فرستادم و همۀ اینها را از انگلیسیها تحویل گرفتند و آوردند دارالحکومه. در حدود پنجتا زن بودند و سهتا مرد، چهار پنج روز هم آنجا مهمان بنده بودند و ازشان پذیرایی کردیم و بعد راهی مشهد شدند ـ وسائل حرکتشان را هم خودم فراهم کردم. وقتی هم که میرسند مشهد سفارش آنها را هم من به قوامالسلطنه هم نوشتم ـ به طور خصوصی. با یکی از آن زنها محمدحسین میرزا دلباخته بود. به آن زن ارتباطی پیدا کرده بود. سر این قضیه…
س- محمدحسین میرزا اسمش بود؟
ج- هان؟
س- محمدحسین…
ج- محمدحسین میرزا جهانبانی ـ سر این قضیه روابط قوامالسلطنه با محمدحسین میرزا تیره شد. محمدحسین میرزا هم گفت دیگه من نمیمانم. گذاشت رفت به تهران. برای خراسان یک رئیس ژاندارمری دیگر آمد که قوامالسلطنه خواسته بود به نام محمدتقیخان پسیان ـ کلنل محمدتقیخان پسیان ـ که من نه کلنل را دیدهام و نه میشناسمش هم. کلنل هم که آمد به خراسان یکسر رفت به سرحدات و بدون اینکه من او را دیدن بکنم او همینطور در سرحدات مشغول کار خودش بودش. ضمناً این را بهتان بگویم ـ بعد از این کودتا شد در تهران ـ همین زمان هم مصادف با کودتای تهران شد که تمام طبقات اول و دوم و سوم و تا طبقۀ پنجم و ششم را در تهران گرفتند توقیف کردند و به همین ترتیب طبقات را در همه ولایات هم این کار را انجام دادند. مثلاً در کرمانشاه التفات میفرمایید؟ در اصفهان در جاهای دیگر مثلاً دکتر مصدق آنوقت والی
روایتکننده: آقای محمد ابراهیم امیرتیمور
تاریخ مصاحبه: بیستوپنجم ژانویه ۱۹۸۲
محلمصاحبه: لاهویا – کالیفرنیا
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۲
بنده هم سیصد سوار بار فرستادم التفات میفرمایید؟ سه روز بود که این سوار وارد مشهد شده بود در یک کاروانسرایی به نام کاروانسرای باباقدرت در آنجا اینها را جا داده بودیم بعد از سه روز عصری روز سیزده فروردین بود که قوامالسلطنه رفته بود سیزدهبدر ـ در مراجعت نزدیک غروب میآید از جلو کاروانسرا که رد میشد قوامالسلطنه ـ قوامالسلطنه را دستگیر کردند.
س- کی؟ قوای…
ج- مرحوم کلنل محمدتقیخان پسیان. و محمدتقیخان شد والی نظامی خراسان. متعاقب این قضیه پشت سر هم هی خبر رسید این را توقیف کردند ـ آن را توقیف کردند مثلاً تا نزدیک شش هفت از شب رفته سی چهل نفر هی توقیف کردند که خبرش را برای من آوردند
س- به دستور سید ضیاء میشد یا به دستور رضاخان این توقیفها؟
ج- این توقیفها البته با تأیید دولت بود دیگه آنوقتها ـ آنوقت سیدضیاء بود در آنموقع. این خبرها هم که به من میرسید من هم متوحش شدم گفتم حتماً من هم جزو بازداشتشدگان هستم. من هم پیغام دادم فوری سوار حاضر باشد ـ سواری که دارم در آنجا تا من هم بروم و با سوار از شهر خارج بشوم. خواهری داشتم چهار سال از من بزرگتر بود از مادر خودمان هم بود. آمد گفت چی میخواهی بکنی؟ گفتم تفسیر این است ـ این است… من گفتم سوار حاضر باشد میخواهم بروم دستبسته نمیخواهم خودم را تسلیم بکنم ـ میگیرند من را حبسم میکنند. گفت من اجازه نمیدهم تو بروی نباید بروی. از او اصرار و از من انکار. گفت غیرممکن است من بگذارم تو بروی ـ این کار تو احمقانه است من نمیگذارم تو این کار احمقانه را بکنی.گفتم آقا ـ به خواهرم ما آقا خطاب میکردیم ـ گفتم آقا من همینطور بایستم دستبسته بگیرند حبسم بکنند ـ پدرم را دربیاورند. گفت بله شما را بگیرند دستبسته حبس کنند ـ پدرتان را هم دربیاورند بهتر است تا اینکه شما خودتان بروید زیرا که این رفتن تو تعرضی است نسبت به دولت ـ دولت مجبور است شما را برگرداند. برگردید مفتضح شدید برنگردی باید زدوخورد کنی ـ عاقبت زدوخورد معلوم نیست. برفرض تو را بردند حبست بکنند ـ یک ماه حبس میکنند دو ماه حبس هیچ صدمه دیگری به شما… گفتم آقا این حرفها به درد من نمیخورد من حتماً باید بروم. گفت حالا که تو باید بروی پس من هم میآیم با تو نمیگذارم برادرم تنها برود. این حرف را که او زد «من هم میآیم با تو» مرا سست کرد. گفتم خیلی خب نمیروم منصرف شدم. و تا صبح همهاش انتظار این را داشتم که دقیقه به دقیقه بیایند و مرا جلب کنند. اتفاقاً آنروز که ـ آنشب که سروقت من نیامدند ولی صبح ساعت ۸ صبح بود یک افسر ژاندارم آمد و خیلی با ادب سلام داد و گفت جناب کلنل سلام رساندند و گفتند بگویید چند دقیقه با جنابعالی ملاقات حاصل بشود ـ تشریف بیاورید شما را ملاقات کنم. گفتم لازم نیست با اینهمه ادب و نزاکت به من بگویید که آقای کلنل فرمودند شما هم جزو بازداشت شدهها هستید باید بازداشت بشوید بفرمایید برویم با هم. رفتیم. ما را بردند به ادارۀ ژاندارمری ـ وقتی وارد شدم اتفاقاً مرا بردند اتاق آقای یاور اسماعیلخان بهادر که معاون کلنل بود. التفات میفرمایید؟ این افسر گزارش داد و گفت فلانی که خواسته بودید ایشان هستند و گفت آقا بفرمایید. من نشستم خدای من گواه است عین حقیقت است. همین که نشستم این نظر احترام کرد گفت یا الله. بیش از این برای من احترام قائل نشده بود تقاضایی هم نکرد. گفت بهطوری که مستحضر هستید جناب کلنل به سمت فرمانفرمایی نظامی خراسان مقرر و منسوب شدهاند و بر حسب دستور دولت حکومت نظامی و یک مقرراتی را انجام میکند و عدهای هم باید مدتی مهمان ما باشند و در ژاندارمری برای آنها جا گرفته شده و آنها باید در ژاندارمری قرار بگیرند. از آنجمله برای جنابعالی هم اتاق معلوم شده بفرمایید در اتاق خودتان استراحت کنید.» گفتم با کمال میل حاضر هستم اتاقی که برای من معلوم شده بروم اما این بیان مختصر جنابعالی یک جوابی دارد که من میل دارم که جواب را به خود کلنل عرض کنم و بعد بروم به اتاقم والا برای من فرق نمیکند. گفت جناب کلنل خیلی گرفتار هستند کارشان خیلی خیلی زیاد است. مشغله بسیار فراوانی دارند ـ مکاتبات زیادی هم روی میزشان هست که باید بخوانند و جواب بدهند و اینها. مجال و فرصت برای ایشان نیست. در همین حرف بینها یک آدمی آمد در دم و به او یک اشارهای کرد. نوکری بود پیشخدمتی بود ـ چیچی نمیدونم. این فوری پا شد از اتاق رفت بیرون. سه دقیقه دو دقیقه بیشتر طول نکشید برگشت گفت جناب کلنل در انتظار جنابعالی هستند. پا شدم و رفتم سروقت اتاق او. اتاقی بود کلنل یک قدری از این اتاق بزرگتر ـ در سه گوش اتاق یک میزی گذاشته بود که صندلیش را… خودش هم پشت آن میز نشسته بود. خدای من گواه است خدا را به گواه میگیرم من وارد اتاق که شدم او سبقت به سلام کرد ـ اجازه نداد که من سلام بکنم و جابهجا از پشت میزش پا شد تا جلو من آمد به استقبال بنده آنجا با من دست داد ـ ادب کرد مهربانی کرد بعد آمد و صندلی پایین دستش نشست. مقصودم که آن معاونش اینطوری کرد ولی فرق اشخاص را ببینید. این به من ادب کرد. ما هم بهش تبریک (؟؟؟) نظامی را گفتم. گفتم آقای اسماعیلخان اینطور به من کردند من هم اینطور کردم منظورم از تصدع خدمت شما و شرفیابی علاوه بر زیارت خودتان فقط یک کلمه بود والا عرضی ندارم من. هر کار شما بخواهید بکنید در ید قدرت من. چه بسا کارهایی که انسان میکند و بعدها رویش اندیشه میکند میگوید این کارم صواب بود و این کارم ناصواب بود و خودش فکر میکند چرا در این کار بیشتر من اندیشه نکردم. عرض من اینه که جنابعالی در اجرای تصمیماتی که میگیرید طوری عمل بفرمایید که تروخشک با هم نسوزد دیگه من عرضی ندارم مرخص میشوم میروم و از اتاق حرکت کردم. گفت نه نه نه بنشینید اینجا من شما را نمیگذارم بروید. گفت من با اینکه خدمت جنابعالی نرسیدهام از تهران که آمدم مستقیماً رفتم از سرحدات سرکشی کردم و رفتم به قوچان. معلوم شد دو سال در قوچان جنابعالی آنجا فرماندار بودید و مأموریت داشتید. متفقاً دیدم از شما و طرز رفتارتان ـ سیاستتان حسن سلوکتان همه تعریف و تمجید میکنند. من هم بسیاربسیار خوشوقت شدم که این توفیق برای من پیدا شد که امروز خدمت شما رسیدم و جنابعالی نه اینکه توقیف نیستید آزاد هستید بفرمایید بروید. آقا حرکت کردیم این از اتاقش آمد بیرون توی راهرو به مشایعت بنده. والله از راهرو آمد تا سر پله ـ از پلهها آمد پایین تا توی حیاط ژاندارمری. به خدا قسم از توی حیاط آمد تا در ژاندارمری تا در حیاط ژاندارمری مشایعت کرد و با من دست داد و دستها را هی تکان داد و اینها. بعد که دست داد گفت از جنابعالی یک تمنا دارم. عرض کردم امر بفرمایید گفت خواهش میکنم به من قول شرف بدهید مادام که حکومت نظامی مستقر است از طرف جنابعالی و کسان شما برخلاف مقررات حکومت نظامی رفتار و عملی نشود. گفتم به من به جنابعالی قول شرف میدهم مادام که در قید حیات هستم نسبت به شما صمیمی و حقگزار باشم. هی دست من را تکان داد و تکان داد و ما آمدیم خانه. اول کسی که آمد خانه خواهرم بود. گفت دیدی احمق تو نمیفهمیدی من فهمیدم. این شد ما با کلنل (؟؟؟) اما راجع به کلنل اگر من بخواهم بگویم باید یک شاهنامه بگویم و بهطور خلاصه به شما میگویم ما در ایران عجیب است که مثل محمدتقیخان دیگه فرزندی وجود ندارد. مادر اینها عجیب است اگر مثل محمدتقیخان فرزندی… والله بعد از محمدتقیخان هر افسری را که من دیدم که روش عنوان افسری داشته باشد نتوانستم آن را از نگاه افسری بهش نگاه بکنم. این گذشته از اینکه صاحب سیفوالقلم بود. خط از هر نویسندهای بهتر ترجیح میکرد. هر مطلبی را ایشان برمیداشت این ده ساعت مجملاً حاضر بود برای شما صحبت بکند. این چه وطنپرست بود ـ این چه پاک بود. خدای من گواه است به پاکی محمدتقیخان همچین آدمی نبود. من یک چیزی میگویم و شما یک چیزی میشنوید. عرض کردم مجال ندارم برای محمدتقیخان اسمش را هم که میبرم منقلب میشوم. من دو نفر در زندگیام خیلی تأثیر داشتند. یکی مرحوم محمدتقیخان است که محال محال است در ایران فرزندی مثل محمدتقیخان متولد بشود. حاضرم هر محکمهای که بر علیه رضاشاه پهلوی در ایران تشکیل بشود و هر جرمی را به رضاشاه پهلوی نسبت بدهند من از رضاشاه دفاع بکنم و او را تبرئهاش بکنم جز واقعه قتل محمدتقیخان که این لکه ننگ ابدی است در دامن رضاشاه و البته قوامالسلطنه. عمدهاش قوامالسلطنه بود. این جنایت بزرگ را قوامالسلطنه مرتکب شد.
س- بعد که نخستوزیر شد؟
ج- بله ـ قوامالسلطنه بعد از اینکه ـ خب آنوقت قوامالسلطنه خراسان حبس بود برای قوامالسلطنه هم دستوراتی داد و جواب داد من کسی را که در هیچ محکمهای هنوز جرمش معین نشده برخلاف او اقدامی نمیکنم ـ اجازه بدهید روانه تهران شوم ـ روانه تهران رفتش. تهران توی حبس بود ـ اصلاً از توی حبس نخستوزیر شد آمد بیرون قوامالسلطنه این قضایای مهم تاریخ ایران یکی این است که (؟؟؟) (؟؟؟) نخستوزیر بشود بعد از سید ضیاء به کلی چیز شده بود ـ انگلیسها هم که نمیتوانستند نگهداریش بکنند و سیدضیاء هم خیلی آدم برخلاف آنچه میگفت آدم جلفی بودش و سیدضیاء هم مجبور بود از ایران خارج بشود. نمیتوانست اگر خارج نمیشد اصلاً جانش هم در خطر بود. کسی را نداشتند که بتوانند اوضاع آشفته آن روز ایران را اداره بکند جز قوامالسلطنه التفات میفرمایید؟ این است که قوامالسلطنه را نخستوزیرش کردند.
س- انگلیسها
ج- بین دولت بالاخره… البته خب بالاخره که چیز شد قوامالسلطنه شد نخستوزیر این تفسیر قوامالسلطنه است. بله ولی از قوامالسلطنه وقتی گفتم از محمدتقی خان و یکی دیگر آن شخص مرحوم سیدحسن مدرّس. به ذات پاک الهی قسم محال است ما در ایران مثل مرحوم سیدحسن مدرّس فرزندی داشته باشیم. همان صفاتی را که شما در تاریخ راجع به عمر خواندید ـ عمرابنخطاب ـ تمام آن صفات سیاستمداری در مدرّس جمع بود. اولاً مجتهد مسلّم بود ـ سید بود ـ پاک بود. مجتهد مسلم بود ـ پاک بود اندیشه سالم داشت طمع نداشت ـ نظر نداشت ـ قناعت داشت ـ جرأت و شجاعت او را هیچ کس نداشت. منطق و بیان و فصاحت او را هیچکس نداشت. بله لطف خدا بود او را هم نمیدانم خدا چرا او را هم بردش. چرا مدرّس؟
س- معلوم شد بالاخره.
ج- مرحوم مدرّس دورۀ ششم نماینده مجلس بود که در آن دوره اولین دورهای هم بود که من آمدم و نماینده مجلس شدم. در آن دوره من با مدرس آشنایی پیدا کردم. تفسیر و آشنایی من هم این شد با مدرس عرض کنم خدمتتان. من کاندید بودم از خراسان کسان دیگری هم کاندید بودند یکی حاج حسن آقا ملک بود برادر حاج حسین آقا برادر بودند معروف بودند. یکی مهدوی رئیس تجار بود. گویا کاندید خراسان بود مهدوی و حاج حسن آقا هر دو اینها با من بیاندازه دوست بودند ـ خیلی صمیمیّت داشتند این هر دو با هم بیایند دوتا دشمن بودند که خون هم را هی میخوردند. حاج حسنآقا آمد به من گفت ـ گفت تو باید بر علیه رئیس تجار اقدام بکنی ـ علاوه بر اینکه کمک نکنی باید بر علیه او اقدام کنی که او نباید توفیق پیدا بکند. گفتم من این کار را نمیکنم. گفت چرا؟ گفتم آقا شما الان با من دوست هستید یکی بیاید بگوید شما برعلیه حاج حسنآقا اقدام کنید پسندیده است من بر علیه شما اقدام کنم؟ من از آن اشخاص نیستم. بههیچ قیمتی این کار را نخواهم کرد. گفت این برای شما خیلی گران تمام میشود. گفتم هرچقدر هم که گران تمام بشود من این کار را نمیکنم. حاج حسن آقا آمده بود تهران شروع کرده بود از من مذمّت و بدگویی کردن پیش نمایندگان و کسانی که مؤثر بودند منجمله رفته بود خدمت مرحوم مدرّس گفته بود یک کسی هم داره میآید به مجلس که این سن قانونی ندارد. اتفاقاً سن من هم سن قانونی نبود این را راست میگفت حاجحسن آقا. من بیستوپنج سالم نبود آنوقت ـ به جای سی سال ما خودمان را جا زدیم. ببخشید اینها را اقرار میکنم خدمت شما. گفته بود کسی بیاید که سن قانونی هم ندارد. مدرس گفته بود خب اهمیت ندارد خب ردّش میکنیم. وقتی من آمدم تهران و موقعیت مدرّس را در تهران شنیدم و دیدم و با این بیان مدرّس بیاندازه متزلزل و متوحش بودم. دوستان و کسوکار و اینها به من گفتند آقا قبل از اینکه فرصت برود خودت برو پیش مدرس ـ او را از خودت چیزش کن. هرچه کردم که بتوانم خودم را راضی کنم بروم پیش مدرس بگویم آقا من هم آدم هستم و نسبت به من محبت و مهری شما داشته باشید نتوانستم خودم را راضی کنم. هرچی کردم نشد. تا بالاخره مجلس تشکیل شد. طبق قانون اساسی و طبق نظامنامه مجلس وقتی مجلس تشکیل میشود نطق افتتاحیه را شاه میکند. بعد از اینکه شاه نطق افتتاحیه را کرد شاه میرود مجلس تحت ریاست مسنترین عضو خودش و تحت منشیگری جوانترین عضو خودش تشکیل میشود. منالاتفاق شاه که رفت مدرّس شد رئیس سنی من شدم منشی سنی ـ توجه میفرمایید. او در کرسی ریاست نشست من در کرسی منشیگری. یک ساعت و خردهای این سرومونی طول کشید تا تمام شد و بعد جلسه هم ختم شد. من از پلهها سرازیر شدم داشتم میرفتم که بروم منزل از عقب سر دیدم که پیشخدمت من را صدا میکند. نگاه کردم گفتم آقا چه فرمایشی دارید؟ گفت آقا شما را خواسته. گفتم آقا کی هست؟ من که نمیدانستم ـ گفتم آقا کی هست؟ گفت آقای مدرّس. گفت آقا شما را خواستهاند. گفتم آقا کجا تشریف دارند گفت این اتاق. برگشتم رفتم. با اینکه تمام صدماتش مدرس نصف صدماتش را از این جنس آخوند عمامه به سر دیده بود معهذا نسبت به این مردم از نظر تخلیص نوع احترام خاصی قائل بود. هر آخوندی اگر وارد میشد برایش حرکت میکرد ـ تواضع میگرفت. هر کلاهی که وارد میشد هیچ برایش تواضع نمیکرد. این خداش بیامرزه وارد که شدم سلام کردم گفت بفرمایید نشستم. گفت یالله. همچین کرد و گفت شاید البته شنیده باشید که ما گفتیم ما شما را رد میکنیم. گفتم حالا که از زبان خودتان میشنوم بله مسلم شد که این فرمایش را شما میفرمایید. گفت آهان ظر شما چی هست در این موضوع؟ گفتم من نظری ندارم جز اینکه یقین دارم ـ حضرتعالی بدون مصلحت تصمیمی نمیگیرید. قطعاً مصلحتی ایجاب میکند که باید من رد بشوم من موافق با این مصلحت هستم. خودم هم استقبال میکنم حتی زحمت مخالفت هم به شما نمیدهم من اصلاً استعفا هم میکنم. این را یقین دارم جنابعالی بدون مصلحت این تصمیم را نمیگیرید. مصلحتی هست که میخواهید من نباشم. مصلحتی ایجاب کرده که این تصمیم را میگیرید. من با این تصمیم موافق هستم صددرصد مطیع جنابعالی. نگاهی کرد به من خدا شاهد است. گفت پسرم به تو بگویم نه از این تاریخ نه تو را رد نمیکنم بلکه تو فرزند من هستی فرزند من. اصلاً فرزندم میفهمی چی بهتان میگویم تو فرزند من هستی. گفتم مطمئن باشید من هم تا زنده باشم نسبت به شما سپاسگزار و خدمتگزار هستم. این عهد و پیمان ما شد با مدرّس. مقصود هم مدرّس هم محمدتقیخان آقا شرحشان خیلی مفصل است و من با این مختصر نمیتوانم بگویم و وقتی هم بگویم از هر دو آنها حالم منقلب میشود به راستی حق محمدتقی خان را تا حالا کسی نداده و اصلاً نمیشناسند این مردم نمیدانند محمدتقی خان کی بود؟ چی بود؟ چی بود. محال است چنین افسر یک چنین سردار دیگر در ایران به وجود بیاید خود همین محمدتقی خان است. خدا گواه است اگر محمدتقی خان مانده بود شاید مقام و عظمتش از نادرشاه هم بالاتر بودش یکهمچین مردی بود. خدا بیامرزدش.
س- در مجلس ششم شخصی به اسم عبدالرحیم کاشانی به یاد دارید؟ از تهران وکیل شده بود.
ج- والله حافظهام خیلی کم است ولی البته بودند خیلی آقایانی که بنده دیگه حالا حافظهام بهجزء اجازه نمیدهد. بله خیلیها بودند در دوره ششم و ششم از دورههای خیلی فوقالعاده دورههای مهم مجلس است. قوانین بسیار بسیار اساسی در دوره ششم در مجلس گذشت یکی از مهمترین قوانین آنجا الغاء کاپیتالاسیون شد چون آنموقع کاپیتالاسیون بود ـ آندوره کاپیتالاسیون الغاء شد. یکی از قوانین بسیار مهم گذشت قانون کلاه و عمامه بود. قانونی گذشت که هیچکس حق پوشیدن لباس روحانیت و قبا و عمامه و کلاه نگذارد سرش. مگر کسانی که مجتهد مسلم باشند ـ مجتهد و اینها ـ اجتهاد آنها مورد تصدیق مقامات عالیرتبه باشد نه اشخاصی دیگری حق پوشیدن… بر اثر گذاشتن این قانون عده زیادی از نمایندگان خود مجلس که دارای کلاه و عمامه بودند لباسشان را… منجمله مثلاً فرض کنید آقای دشتی مثلاً آقایی مثل زینالعابدین رهنما ـ یک عده دیگری همین ترتیب. اینها همه عمامهای بودند همهشان عمامهشان را برداشتند کلاه پوشیدند. این شاه پهلوی هم مقید بود که این قانون موبهمو اجرا بشود شاید صدی نود اشخاصی که آن زمان عمامه و عبا و ریش و بساط و اینها داشتند ریششان را تراشیدند و آمدند آدم حسابی شدند. بعد از شاه پهلوی ـ این شاه بعد اهمیتی به اجرای این قانون نداد. هر کی دزدی قطاع الطریقی لوطیای الواطی راهزنی بود آمد و ریش گذاشت و یک عبا و یک عمامه پوشید خودش را کرد روحانی این بازی پیش آمد که الان برای شما پیش آمده. قبول بکن این دیگه حقیقت محض است آقا این دروغ نیست. اگر آن قانون را او گذاشته بود اجرا کرده بود آیا اینطور این قدر ده هزار عمامگی پیدا میشد؟ عمامگی وجود نداشت که اینقدر پیدا بشود. این شاه خیلی…
س- در دورهای که قاجار – سلسله قاجار کنار گذاشته شد جنابعالی هنوز تهران تشریف نداشتید؟
ج- چرا دیگه
س- موقعی که احمد شاه ـ سلسله قاجار برکنار شد و سلسله پهلوی…
ج- وکیل نبودم ولی تهران بودم.
س- تهران بودید؟
ج- بله تهران بودم.
س- در آن مورد چه خاطراتی دارید که بگویید اگر ذکر نشده باشد.
ج- در آنموقع تهران… عرض کنم در آن مورد یکی از چیزها این بود که به ذهن شاه پهلوی هم داده بودند خودش هم آماده این کار بود. احمدشاه که هیچوقت در ایران نیست و علاقهای هم نشان نمیدهد از خودش. همیشه میرود در فرنگ ـ مشغول گردش و عیش و تفریح و اینهاست و اینها و شما بیایید و رئیسجمهور بشوید. سردار سپه هم قبول کرده بود که رئیسجمهور بشود و میل او هم ریاستجمهوری بود و برای رئیسجمهوری هم اقدام کرد ـ اولین اقدامش ریاستجمهوری بود. رجال آنزمان ـ مخصوصاً سیاستمداران آنزمان که ازجمله شخص مرحوم مدرس ـ با اینکه مخالف شخص رضاشاه بود. گفتند آقا جمهوری صلاح ایران نیست. یک مملکتی که رشد سیاسی نداره هنوز مردمش تشخیص نمیتوانند بدهند مشروطیت با غیر مشروطیت چیچی هست التفات بفرمایید و تشخیص نمیتوانند بدهند هر چهار سال یکمرتبه به اینها بگویند شما بیایید سرنوشتتان را… یک عده را روسها میکشند به سمت خودشان ـ یک عده را انگلیسها میکشند به سمت خودشان ـ یک عده را آمریکاییها میکشند به سمت خودشان. یک عده را فلان حزب میکشد و بالاخره بعد از مدتی نمیدونم کی میشود مشتت یا میشود متلاشی. صلاح ایران نیست این بود که زیر بار جمهوریت آنموقع نرفتند به رضاشاه گفتند ما زیر بار جمهوری اما اگر تو سلطنت بخواهی ما حاضریم تو را به پادشاهی قبول کنیم. والا اول او میخواست رئیسجمهور بشود. روی این تزی که عرض میکنم که رضاشاه شد پادشاه والا موضوع سلطنت رضاشاه در کار نبود.
س- اینکه میگفتند که به زور وکلا را ـ به زور و تهدید اینها را مجبور کرده بودند که به نفع سلطنت رضاشاه رأی بدهند.
ج- هیچ به کلی دروغ است. (؟؟؟) یعنی اینکه قدرت رضاشاه آنوقت جایی رسیده بود که اینها همهشان خودشان را باختند. سر میدویدند و با افتخار میدویدند. هیچ همچین… اینها همهاش دروغ است.
س- در خارج از مجلس باهاشان تماس گرفته شده بود.
ج- همهشان بله خب البته تماس با خارج هم بوده اینها چیزی نمیشود. اینها همه حقیقتی است که من به عرضتان میرسانم.
س- آنوقت مرحوم فروغی چه ربطی داشت به این مسئله جمهوری چون یکجا هم گفته شده بود که ایشان بنا بود رئیسجمهور بشود.
ج- نه هیچوقت ـ هیچوقت. مرحوم فروغی خداش بیامرزه ـ اولاً مرحوم فروغی بسیار مرد دانشمندی بود ـ مرد با کمالی بود چون باور بفرمایید به عقیده من دانش و کمال فروغی به اندازهای بود که حقیقتاً موج میزد و دانش و کمالش و اینها. خیلی فروغی آدم فاضل و دانشمندی بود مخصوصاً وقتی صحبت میکرد. منطقش خیلی قوی ـ صحبتش خیلی قوی و اینها بود. ولی آن شهامت و آن جربزه و بالاخره آن چیزی که باید بشود برای این کار نبودش درش التفات میفرمایید؟
س- آن مطالبی که مرحوم مصدق توی مجلس گفته بود بر علیه تغییر به اصطلاح سلسله قاجار که اگر رضاخان بیاید ما یک مرد قوی که به عنوان نخستوزیر داریم از دست میدهیم و بعد مشروطه از بین خواهد رفت.
ج- نه همچین که نبود ولی بالاخره حتی مصدق موافق نبود و مخالفت هم کرد. خب منطقی نداشت برای مخالفتش مجبور بود از خودش چیز بکند ـ برنامه مختلف چیز بکند. شرح مخالفت او در همان صورت مذاکرات مجلس مضبوط است ـ بگیرید و ملاحظه بکنید. خیلی در آنجا به طور تفصیل نوشته شده. نه تنها مصدق مخالفت کرد منتهی علاء هم مخالفت کرده ـ تقیزاده هم مخالفت کرد. اینها همه ولی با صورت خیلی متانت و اینها. مصدق به همین طریق که شما میگویید والا هیچ چیز اینطور نبود اصلاً.
س- یعنی مردم به طور کلی موافق بودند؟
ج- مردم بله ـ زیرا که رضا که بعد از اینکه آمد اول کاری که کرد ایجاد امنیت کرد. امنیت نبود در ایران التفات میفرمایید؟ امنیت را در تمام نقاط ایران مستقر کرد. در تمام نقاط ایران حکومت مرکزی بالاخره سلطه خودش را پابرجا کرد. مثلاً شما راه نداشتید بروید به خوزستان باید بروید به بغداد و از بغداد بروید یا باید بروید بوشهر و از بوشهر بروید خوزستان. اولین قدمی که برداشت التفات میفرمایید؟ ـ ایجاد راه شوسه کرد از فرض بفرمایید خرمآباد تا خوزستان و قسعلیهذا در شیراز در جاهای دیگر قدمهای برجسته برای امنیت برداشت رضاشاه پهلوی (؟؟؟) خودبهخود که نبود بیاید الدرم بولدروم که نبود. که از صبح بیاید عربده بکند توی خیابان ـ نخیر کار میکرد و…
س- دوره اول سر کار دوره ششم بود
ج- بنده در دورۀ پنجم کاندید بودم و دورۀ پنجم هم الان صورت انتخابات مجلس هم موجود است. در مشهد من بودم آراء را. نظامیها کاندید داشتند به من گفتند بیا تو با ما بساز ما هم با تو میدوزیم. روی فکر جوانی و احمقانه که نظامی حق مداخله در انتخابات نداره گفتم شما حق مداخله در انتخابات ندارید. کسی که حق مداخله در انتخابات نداره من چطور بیایم با او بسازم. خلاصه نظامیها با من مخالفت کردند. آراء را بیرون آوردند فرستادند صندوق را عوض کردند والا من دوره پنجم وکیل بودم خدای من شاهد است بله. و دوره پنج که وکیل بودم نگذاشتند بعد دورۀ ششم که میخواست انتخابات بیاید آمدم تهران رضاشاه پهلوی آنوقت هنوز نخستوزیر بود. اولین دفعهای بود که رفتم خدمتش. تفصیل را بهش گفتم. گفتم آقا آن دوره من انتخاب بودم نظامیها این کار را کردند. این دوره هم اگر واقعاً همان آش و همان کاسه میخواهند نظامیها با من مخالفت بکنند که من از همین حالا هیچ قدمی برندارم والا که… گفت من بههیچوجه از این گذشته که خبری ندارم و بسیار هم از این شرحی که شما میگویید متأثر هستم. بسیاربسیار کار بدی کردند نه اینکه جنابعالی خودتان را کاندید بکنید و چیز بکنید بلکه آنچه از من هم بربیاید حاضرم با شما موافقت و مساعدت بکنم. عین بیانش است به جان شما ـ در مجلس اول آمدم.
س- این اولین برخوردتان با…
ج- در اولین برخورد بنده بود که اون نخستوزیر بود رضاشاه آقا مرد بالاخره قوی بود ولی خب یک جنایاتی هم میکرد محض نظر فرزندش بود. فکر میکنم همهاش این به فکر فرزندش بود والا که همین کشتن مدرس ـ بردن مدرس را از بین اینها که بیجهت این موضوع
س- چرا این کارها را میکرد؟
ج- حالا این موضوع تغییر لباس پیش آمد که کلاه سر بگذارند همه به اصطلاح آن کلاه پهلوی سر میگذارند. سر این کلاه پهلوی البته یک عدهای داد و فریاد کردند و مخالفتی کردند و اینها به جایی نرسید و اراده آن مرد هم قوی بود و همۀ تصمیمش عملی شد. منجمله مثلاً در شهر مشهد یک خانوادۀ من تهران بودند به من گفتند شما باید مردم را دعوت کنید که شب با خانمهایشان بیایند خانۀ شما. همچی گفتم آقا تناسب ندارد این کار را برای من. من خودم اولاً خیلی جوانم بعد خانواده من نیست اینجا. گفتند این امر شده است تهران که شما باید این کار را بکنید. خب آن دعوت اول را بنده کردم در منزلم برای چیز. ما دعوت کردیم قریب سیصد چهارصد نفر از اهالی مشهد با خانمشان _ بدون حجاب ـ اولین دفعه هم آمدند خانه بنده.
س- با روسری یا بیروسری؟
ج- بدون روسری بدون حجاب. خلاصه از همۀ اینها پذیرایی شد. خیلی شرحش مفصل است تفسیراتی به عمل آمد. حالا هم مهمتر از این این است که آنشب که گذشت برای شب بعدش باز گفتند تو امشب باید از آقایون علماء هم دعوت کنی که بیایند با خانمهایشان منزل تو همینجور بدون حجاب.
س- علما؟
ج- علما بله اهل علم. گفتم آقا من اهل علم نمیشناسم اینها تناسبی با من ندارند. گفتند از محالات است شما باید این کار را بکنید
س- کی؟ استاندار این حرفها را میزند؟
ج- استاندار میگفت به وسیله شهربانی ـ شهربانی مشهد هم (؟؟؟) بالاخره دفعه دوم هم ما آقایون علما را چیز کردیم. ولی البته طبقه دوشان آمدند طبقۀ اولشان دو سه نفر بودند آنها از جا تکان نخوردند ما هم مزاحم آنها که نمیشدیم ولی طبقه دومشان همهاشان آمدند با زنهایشان. یک آقا شیخ محمدعلی داشتیم که ثابتی بهش میگفتند. این خدا گواه است شب که عیالش را آورده بود یک چادر دور سر زنش پیچیده بود به همین اندازه به قدر یک عمامهای دور سر زنش. بعد یک عبا هم انداخته بود روی دوش این زنش. این زن بدبخت هم همهاش میلرزید همینطور. و حالا قضیه مهم این است که این بعد این قضایا حجاب که پیش آمد در مشهد یک عده مخالفت کردند. ولی کار حجاب پیشرفت کرد. یک عدهای هم رفتند در مسجد ـ بهلول نامی بود و چند روز در مسجد آنجا بساطی برپا کرد و شروع کرد هی به نطق کردن و مردم را ترغیب کردن که زیر بار این کار نروید.
س- کی این کار را کرد؟
ج- بهلول نام ـ بهلول ـ هر روز هم بر جمعیت این افزوده میشد منجمله یک عده زیادی بربریها بودند که از خارج شهر اینها در دهات ده پانزده فرسخی مشهد منزل داشتند و اینها آمدند پای اون منبر اون بهلول و شاید سه چهارهزار نفر از آنها جمعیت شد اینجا را آن پرانتز بهتان امر کنم. این بربریها مکان و مقرشان خاک افغانستان بوده و اینها یک جاهایی در افغانستان به نام هزارهجات میگویند کوهستانی است. اینها در آن کوهستان مسکن داشتند. در زمان امیرعبدالرحمن خان پادشاه افغانستان جد امانالله خان این امانالله خان پادشاه اخیر جدش امیر عبدالرحمن خان ـ پدرش امیر حبیبالله خان بود جدش امیر عبدالرحمن خان. عبدالرحمن خان با این بربریها درافتاد و تمام اینها را تارومار کرد. کشتار زیادی هم ازشان کرد. التفات میفرمایید؟ و همۀ اینها هم ـ اینها تارومار شدند و عدۀ زیادی منجمله عدهای هم فرار کردند از آن زمان عبدالرحمن خان آمدند به خراسان و در خراسان جا کردند. حالا شاید مثلاً هفتاد هشتاد هزار بربری در خراسان باشد بلکه بیشتر هم. امیرعبدالرحمن خان یک شرح حالی برای خودش مینویسد شرح زندگی خودش را. مینویسد در دو مورد مردم به من لعنت خواهند فرستاد. یک مورد وقتی است که از این همه جور و ستم و کشتاری که من نسبت به بربریها کردم نسبت به اینها رحم پیدا میکنند بر من لعنت میفرستند که این عجب آدم ظالمی بوده که نسبت به یک عده مردمانی این اندازه بیرحمی کرده و قساوت به خرج داده و اینها را کشته. یکموقع دیگر باز بر من لعنت میفرستند که مردم با چند نفر از این بربریها محشور بشوند بعد از اینکه به اخلاق و روحیه اینها وارد بشوند مرا لعنت خواهند کرد که چرا یک نفر از اینها را باقی گذاشتم التفات میفرمایید؟ یکهمچین منطقی هم او… مقصود این است که یک عده از این بربریها در زمان بهلولها آمده بودند مشهد. این را عرض کنم جنگ بینالمللی اول هم که شروع شده عدهای از خود همین بربریها رفتند جزو قشون انگلیس داوطلب شدند آنجا هم افسر داشتند تویشان هم عده زیادی غیر افسر بود. قریب شاید چهارپنج هزار نفر اینها در قشون انگلیس خدمت میکردند که بعد هم که جنگ که تمام شد اینها برگشتند به محل خانهشان اما حقوق و مقرری اینها را انگلیسها میپرداختند. اینها از نظر دولت هم پوشیده نبود. بعد که این بربریها آمده بودند دور این بهلول را گرفتند شاه متوجه شد این بدون انگشت خارجیها نیست. تحقیق کرد دید از زیر است. و این انگلیسیها هم دارند این کار را انگولک میکنند. توجه میکنید؟ این بود به فرمانده قوا که ایرجخان بود که بیچاره دو سال قبل حبس ـ تیربارانش کردند.
س- ایرج خان کی هست؟
ج- ایرجخان مطبوعی ـ به او دستور داد که اگر بیستوچهار ساعته این قائله را تمام نکنی خودت را اعدام میکنم. بعد از این امر دیگه به فاصله پانزده شانزده ساعت بعد این غائله را او تمام کرد. تمام جمعیتی هم که در آن غائله کشته شد گفتند هفت نفر ـ دو هزار نفر ـ سه هزار نفر همهاش دروغ بود. شصت و سه نفر آدم بیشتر کشته نشد. بعد از اینکه این غائله تمام شد شاه یک عدهای را فرستاد بیایند مشهد تحقیق کنند ریشه این کار ببینند این چیه. توی آنها یک افسری بود مال شهربانی که این افسر هم قبلاً آمده بود مشهد ـ زمانی که اسدی نایبالتولیه بود. اسدی آنموقع خالصهجات سرخس را برای پسرش اجاره کرده بود از دولت. این افسر به اسدی گفته بود در این اجاره من را هم شریک کن. او گفته بود من شرکت نمیدهم به تو. این یک کینه و عداوتی برای او ایجاد شده بود. در این عدهای که فرستادند برای تحقیق یکی هم توی راه برخورده بود و آن آدم خودش را جا زده بود. او آمده بود به مشهد ضمن گزارشاتی که او داده بود ـ داده بود که این کار همهاش به تحریک اسدی بوده ـ توجه میفرمایید. دیگه شاه بدون هیچ تحقیقی ـ هیچ رسیدگی عدهای را فرستاد آناً آمدند همان شب رسیدند آناً این را محاکمه نظامی کردند و به فاصله دو ساعت هم تیربارانش کردند. اگر شما در این قضیه دست داشتید ـ اسدی هم دست داشته خدا من گواه است اسدی کوچکترین اسدی در این موضوع تقصیری نداشت جز اینکه مردی که حسادت کرده بود حالا او چی بود؟ سعایت کرده بود که بله اسدی این کار را کرده قصدش این بوده که مدرس را بیاورند رئیسجمهور بکنند.
س- خراسان
ج- خراسان ـ مدتی است که بدبخت هفت سال است حبس است. اسمش رفته خودش اصلاً دیگه داره تمام میشود. اسمی دیگر از او نیست. امرداد کلک مدرس را هم بکنند. مأمور شهربانی که رئیس شهربانی خاف بود زیر بار کشتن مدرس نرفت ـ گفت اینجاست سرحد مردم سرحدی و هم مردم سرحد همجوار نسبت به یک معتقداتی پیدا کردهاند و این حسن اثر نخواهد داشت. خلاصه او نرفتش زیربار. یک پسری مادرقحبهای را از تهران اسمش را فراموش کردم. او را مأمور کردند و آمد و رفت خاف و مدرس را برداشت و از خاف آمدند به کاشمر روز بیستوششم ماه مبارک رمضان بود. نزدیک غروب وارد کاشمر میشوند. وقتی وارد اتاق میشوند آن مردی که وارد اتاق میشود و سینی و چای میبرد برای مدرس. مدرس میگوید خیلی متشکرم که شما به فکر افطار من افتادید. هنوز پنج شش دقیقهای مثل اینکه به وقت مانده. اجازه بدهید وقت که برسد افطاری شما را با میل قبول میکنم. گفته بود نه شما به افطار کار نداشته باشید به وقت. همین حالا باید بخورید. این فهمیده بود که مطلب از چه قرار است. بالاخره آن استکان را خواهی نخواهی به دهن مدرس ریخته بود
س- سم توش بود؟
ج- مسلماً بله. مدرس گفته بود پس اجازه بدهید من دو رکعت نماز بخوانم. گفته بود مانعی نداره. این رو به قبله نشسته بود و مشغول نماز و رازونیاز به درگاه خدایی. یک ساعت گذشته بود این دیده بود در حال مدرس تغییری پیدا نشد. دو ساعت ـ سه ساعت پنج ساعت مدرس در همان حال راز و نیاز بوده بدون اینکه تغییری بکند. آن مردیکه خلقش تنگ میشود. خودش و یک آژان هم همراهش بوده حبیب ـ شش انگشتی میگویند با اون حبیب ششانگشتی عمامه مدرس را از سرش برمیدارند میاندازند گردنش. یک سر عمامه را این میگیرد دستش یک سر عمامه را آن یکی. آنقدر میکشند و لگد میزنند به شکم مدرس ـ و مدرس را میکشندش. این تفسیر کشتن مدرس. کوچکترین تقصیری مدرس خدای من گواه است در این موضوع نداشتش. کوچکترین تقصیری هم اسدی ـ اسدی با من خوب نبود من هیچ نسبت به اسدی سمپاتی نداشتم (؟؟؟) ولی به ذات پاک الهی قسم و بحق حضرت رضا قسم و به آن نمازی که میخوانم به راست و صدق قسم اسدی در این موضوع تقصیری نداشت. همینطور است. همانطور که از.
س- آنوقت چرا آقای فروغی مغضوب شد سر اسدی؟
ج- مغضوب نشد. دروغ است نخیر. نخیر گفتند فروغی بیچاره ـ گفتند که چرا واسطه نشد و اینها به او گفتند واسطه شدن من چه مانعی داره نتیجه نداره. بله مثل اینکه شعری هم خوانده بود: در کف شیر نر خونخوارهای / جز به تسلیم و رضا کو چارهای.والا نخیر…
س- تا چند دوره سرکار در مجلس بودید؟
ج- اما مجلس بنده. حالا یک چیزی از رضاشاه بگویم و فرق خود شاه با باقی افسران. رضاشاه هنوز نخستوزیر بود و اینها — جنگ بینالمللی اول هم تازه داشت خاتمه پیدا میکرد اما در سرحدات روسیه ـ در داخل خاک روسیه هنوز اغتشاش و هرجومرج زیادی بود. منجمله یک عدهای بلوچ قریب سیصد تا بلوچ به سرکردگی یک مردی بود به نام کریمخان میروند در خاک روس و روسها هم به آنها جا دادند (؟؟؟) اینها آنجا جا گرفتند و هر دو روز سه روز پنج روز یکمرتبه این بلوچها یک عدهای را میفرستادند به خاک ایران التفات میفرمایید؟ هر دفعه پنج هزار شش هزار ده هزار گوسفند مردم را غارت میکردند و میبردند. شاید در آن قضایای آنسال به تحقیق نزدیک به هفتاد هشتاد هزار گوسفند اینها بردند توجه میفرمایید ـ هرچی هم به دولت مراجعه میشد دولت به لشکر میگفت میگفت به وزارت خارجه مراجعه کردم ـ وزارتخارجه هم میگفت به سفارت ایران نوشتم صحبت کردم. میگفت به دولت روسیه به مرکز مینوشت ـ اصلاً نمیشد (؟؟؟) بنده هم در آنموقع در زورآباد بودم. زورآباد یک قلعه سرحدی است بین خاک روس و ایران و افغانستان. زورآباد ـاز نظر سرحدی اهمیت سرحدی زورآباد را شاید کمتر نقطه سرحدی داشته باشد عرض کردم. بین خاک روس و ایران و افغانستان است. تمام این زورآباد هم ملک شخصی من بود. من صد (؟؟؟) آنجا ملک شخصی داشتم. که شرحش آمد که بعد تمام این املاک را بعدها سه سال بعدش خودم تشخیص دادم که دیگر زندگی به آن صورت نیست خودم به دست خودم بین مردم ـ یعنی بین تیموریهای خودم تقسیم کردم بدون اینکه نه تظاهری بکنم نه بدهم عکسم را بگیرند نه بگویم من همچین کاری کردم. به میل خودم من این کار را کردم بین آنها تقسیم کردم. مقصود من در زورآباد بودم و یکروز خدای من گواه است طرف بعدازظهری بود قدم میزدم توی خیابان بود و اینها ده پانزده نفر بعضیها شاید بیست نفر زن و مرد و بچه آمدند و اینها آمدند به سمت من. همین که رسیدند به من شیونکنان زنان چادرهایشان را از سرشان کندند انداختند به زمین و سرشان را برهنه کردند و مردها یقههایشان را دراندند و شروع کردند به نعرهکشیدن و فریاد کردن که دیروز میرزا جلالالدین بلوچ از طرف کریمخان آمده محلۀ ما. محله یعنی محل سکونت یعنی چادرهای ما را ـ آنها هم کنار سرحد بودند ـ محلۀ ما را غارت کردند هرچی داشتیم و نداشتیم اینها بردهاند. تمام گوسفند ما را هم بردند دیگه هیچی ـ همه زندگی ما را برداشتند و بردند. هی به سرشان میزنند و هی گریه میکنند. خیلی وضع ناراحتکنندهای بود. من هم خیلی متأثر کردند حقیقتش. گفتم ناراحت نباشید برای شما فکری میکنم. اینها را بهشان اطمینان دادم برگشتند و شب فکر زیادی کردم و گفتم این مردیکه بلوچ را اگر این کار را ما جلوگیری نکنیم هرروز این بازی برای ما اتفاق میافتد هر روز میافتند اینجا شلوغ… خلاصه همانروز من صد سوار امر کردم حاضر شدند. وقتی هم سوار حاضر شدند رفتم جلویشان. گفتم من شما را به مأموریتی اعزام میدارم که یا باید تا نفر آخر کشته بشوید یا باید مأموریتتان را انجام بدهید. بدون این دو امر ـ بدون انجام مأموریت و بدون کشته شدن اگر شما برگردید من اینجا شما را اعدام خواهم کرد. این امر من را همهتان باید بروید. به بزرگتر آنها دستور دادم بدون اینکه به اینها بگوید همینطور برو به سرحد حالا سرحد هشت فرسخ بود ـ از آنجا هم شانزده فرسنگ هم باز داخل خاک روس بشوند تا به محل آن ملا جلالالدین برسند. گفتم میروید به محل ملا جلالالدین که میرسید بیستوچهار فرسخ راه باید بروند. مرده یا زنده ملا جلالالدین را از شما میخواهم بدون هیچچیز دیگه از شما نمیخواهم فقط مرده یا زندهاش را میخواهم ـ این را روانه کردم. آقا اینها بعد از اینکه رفتند ـ روزش ـ عصرش یک قدری فکر کردم با خودم گفتم عجب کار احمقانهای تو کردی مردیکه احمق ـ این چه کاری بود تو کردی. این فردا ممکن است دولت روس اعتراض بکند به دولت ایران. دولت ایران هم از تو حمایت نکند بگوید کسی که این کار را کرده پدرش را دربیاورید. پدر تو را درمیآورند. خلاصه آقا به این قرآن قسم مثل مرغی که پر بکنندش همینطور مثل پرکنده من همینطور پرپر میزدم از ناراحتی. گفتم اینها را برگردند افتضاح است بعد. نیاورم خدایا چه غلطی بکنم ـ حالا اینها هم باید بیستوچهار فرسخ بروند تو خاک روس. هیچ آبادی هم نیست چون تو بیابان و دشت را باید بروند سه روز بر این واقعه گذشت. این سه روز بر من چه گذشت خدا میداند و من که بر من چه گذشت. درست روز آتش خدا گواه است همهاش میآمدم بیرون راه را میدیدم چشمم به قسمت سرحد بود که ببینم آیا سیاهی است ـ سواری چیزی پیدا میشود. روز سوم بود دیدم چندتا از دور یک سیاهی پیدا میشد. گفتم حتماً اینها همان سوارهای خود من هستند. نزدیکتر شدند دیدم نه پنج ششتا بیشتر نیستند ـ اینها از مال ما نیستند ـ مال ما صد نفر بودند و اینها خلاصه همینطور قدم میزدم تا اینها یواشیواش نزدیک شدند و اینها دیدم سوار خود من هستند از مال خود من هستند. رسیدند به من همین که رسیدند ـ ایستادند. آنها ایستاده من همینجور قدم میزنم. ایستاده که رسیدند به من ـ به من تعظیم کردند سواره ـ بهشان گفتم پسر چه کردی؟ گفت آوردیم. گفتم پسر چه کردی؟ گفت آوردیم این همینطور که با من حرف میزد این ترکِ اسبش را باز میکرد با دستش ـ فوری جلوی پای من انداخت سر میرزا جلالالدین را. یکی دیگر آمد هفتتا سر جلوی پای من انداختند آنجا
س- سر همان…
ج- سر همانهایی که آمده بودند محله آنها تمام آنها را هم… التفات میفرمایید؟ همه آنها را آورده بودند به دعوا به زد و خورد البته. هر هفتای اینها الحمدالله… سر اینها را انداختند جلو پای من. گفتم خدا را شکر. آمدیم ما…
س- چند تا خودشان کشته داده بودند؟
ج- از مال من سه تا اسب کشته شده بود آدم الحمدالله کشته نشده بود. هیچکس سهتا اسب فقط. سوارهای من خیلی ورزیده بودند ـ کارکشته بودند و فهمیده بودند و خیلی در این کارها چیز بودند خیلی سوارهای شایستهای بودند. فقط سه تا اسب کشته شده بود. چه کنم و چه نکنم کاغذی نوشتم گزارشی به آقای فرمانده لشکر خراسان ـ حسین آقای امیرلشکر تفسیر قضیه را هم نوشتم این بود این بود… من هم فرستادم و آنها هم هفتتا سرشان را گرفتیم و هفتتا سر هم من به وسیلۀ سوار برای شما فرستادم به وسیله آدم مخصوص. آدم من همه کاغذ من را به حسین آقا داده بود و این خوانده بود زده بود توی سرش. ای وای فلانی پدر خودش را درآورد و پدر من را هم درآورد. کی به او اجازه داده بود که یکهمچین غلطی بکند ـ این غلط او را کی جواب میدهد این چه کار غلطی بود او کرده ـ غلط کرده این کار را کرده. بعد گفته من که ساقط جواب این کار را من میتوانم بگویم. به این آدم گفته بود بردار یواشیواش اینها را ببر خودت هر طور هم میدانی سرها را دفن کن صدایت هم درنیاید. این آمده بود بیرون و بالاخره هم… آمد آقا این به من گزارش نوشت که بله همچین چیزی است، امیرلشکر گفته بود بروید من روی آتش بودم درست روی آتش رفتم خدایا… شش روز هفت روز از این قضیه گذشت آنوقتها هم سواری از مشهد میآمد باز کاغذی امیر لشکر نوشته بود. جناب آقای سردار نصرتتیموری ـ رونوشت دستخط تلگرافی حضرت اشرف سردار سپه فرمانده کلقوا را برای استحضار مضافاً نوشته بود. نوشته بود جناب آقای سردار نصرتتیموری….
س- سردار؟
ج- نصرت تیموری ـ خدماتی را که انجام دادهاید مورد کمال تحسین و تمجید من است و بدینوسیله مراتب رضامندی خودم را از حسن خدمات شما ابراز میدارم ـ رضا مخصوصاً فرق اشخاص ببینید. آنجا فرمانده خودش آنطور اینجا یکهمچین دستوری دادش رضاشاه. افتادم زمین اصلاً هیچ فکر نمیکردم. ما از این مخمصه راحت شدیم. بله اینجا بودش بله. یک قضیه دیگر هم یادم افتاد. من مجلس که بودم وقتی هم مرحوم مدرس به من خیلی اظهار محبت میکرد ـ به من گفت فلانی ـ مدرس ـ هدف تو از اینکه آمدی وکیل شدی چیست؟ منظور شخصی است چی بوده؟ گفتم آقای مدرس حقیقت من هدف شخصی نداشتم. اما دو هدف تقریباً طایفگی و نوعی دارم. یکی این است که طایفه من ـ این تیموری من ـ اینها همه ایل هستند ـ چادرنشین هستند التفات میفرمایید؟ چادرنشین که میفهمید چیچی هست؟
س- بله بله
ج- اینها گوسفند دارند ـییلاق و قشلاق میکنند ـ و هر سال هم مالیات میدهند میآیند مالیات سر گله از اینها میگیرند. مأمورین مالیه در این گرفتن مالیات سر گله به اینها خیلی تعدی و جواز میکنند. مثلاً به جای یک تومان پنج تومان میگیرند التفات میفرمایید؟ ـ کسی هم نیست که گوش بدهد. یکی از گرفتاریهای من این است. یکی دیگرش گفتم مقداری از املاک بوده مال دولت که خالصه دولت بوده بعد دولت اینها را به اشخاص فروخته ـ چیزهای خاصهجات اربابی. دولت وقتی که این خالصهجات را فروخته برایش منال معلوم کرده. مثلاً گفته مثلاً ده حسنآباد ۵۰۰ خروار گندم…
روایتکننده: آقای محمد ابراهیم امیرتیمور
تاریخ مصاحبه: بیستوپنجم ژانویه ۱۹۸۲
محلمصاحبه: لاهویا – کالیفرنیا
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۳
یک طرف قانونی نوشت برای مدرس. یک طرح قانونیاش این بود که ـ عرض کردم که آن زورآباد همهاش ملک من بود ـ من خودم این را بخشیدم به این تیموریهای خودمان و آنها را به اصطلاح دارای ملک کردم. بعد از اینکه دارای ملک کردم اینها را اغلب خانهنشین کردم که هم مالداریشان را داشتند هم ملک و داراییشان را داشتند. مدرس طرح قانونی تهیه کرد. مالیات سرانه آنهایی که دارای آب و زمین و ملک و زراعت هستند نباید پرداخت کنند. آنهایی که فقط و فقط کارشان ییلاق و قشلاق است و ابداً آب و زمین و زراعتی ندارند و فقط به مالداری میپردازند آنها باید بپردازند. این منظور من تأمین میکرد التفات میفرمایید؟ امضاء کرد خودش گفت بده به این و آن امضاء کنند. بعد در جلسه بعد از مجلس خودش پا شد نطقی کرد و آن طرح را هم داد آنجا مجلس با سلام و صلوات آن طرح قانونی را به صورت قانون درآمد و ما شدیم راحت خدا بیامرزدش روحش شاد باشد. یکی دیگر هم راجع به خالصجات اربابی. مقررات داشتیم کلیه منال دیوانی را اشخاص مکلفند به نرخ روز به دولت به پنج مقابل قیمت فروش کنند. مثلاً پانصد خروار گندم را مثلاً به آن صورت پنجاه تومان فروش کنند پولش را از دولت بگیرند و دولت متقابلاً مکلف است که بلافاصله ملک اینها را از نوع ممیزی بکند ـ در ممیزی که دید هرچقدر ممیزی معلوم شد همان مالیاتشان میشود همان منالشان را دارند. این هم نظر ما را تأمین میکرد. این دو طرح با چیز مرحوم مدرس گذشت. این را داشته باشید. شش هفت سال از این قضیه گذشت و این طرح هم در مورد همان طوایف تیموری ما هم اجرا میشد. بعد مرحوم داور شد وزیر دارایی. داور دستور داد به تمام عمال دارایی که به هر طریقی شما میتوانید باید در ازدیاد عایدات دولت بکوشید و هرکدام شما آنچه زیاد عایدات به دست بیاورید در یکی آن ازدیاد عایدات به عنوان پاداش و انعام به شما داده میشود. یعنی به هر کیفیتی شما میدانید باید در ازدیاد عایدات بکوشید. یک معنیاش هم این بود که هرطور شما میدانید به اصطلاح مردم را غارت کنید هرطور هم شده…. مأمورین مالی افتادند به جان مردم پدر مردم را درآوردند. منجمله مأمور مالیه بود در جام که به آدمی داشتم من در زورآباد که با او دندان داشت یعنی با هم بد بودند زورش به آدم من که نمیرسید بهانه قرار داد. گزارش داده بود به مشهد که مردم اینجا هفت سال است مالیات ندادهاند و دارایی هم اصلاً گذاشت فوری مالیات بگیرید ـ همانهایی که معاف شده بودند. عدهای مأمور و قرهسواران فرستادند توی اینها زد و کوفته از اینها مطالبه هفت سال مالیات کردند. اینها پنجاه شصت نفر جمع شدند و آمدند مشهد شکایت کردند تفسیر ما این است قانون گذاشته ـ ما مشمول قانون نیستیم رسیدگی بکنید اگر خلافی بود ما میدهیم والا چرا خلاف قانون میکنید. به جای رسیدگی به عرایض اینها امر کردند اینها را بردند حبسشان کردن. ازشان التزام گرفتند که باید بیستوچهارساعته از مشهد خارج بشوند و حق شکایت و تظلم هم ندارند. اینها را مأیوس کردند و پس فرستادند به خانههایشان. این بدبختها مأیوس اینها از همه جا کتک خورده. به خانههایشان که رفتند مأمور فرستادند که بروید مالیات را بگیرید مأمور رفت و یک سال از اینها مالیات را گرفت. یک سال که مأمور رفت و مالیات را گرفت باز دومرتبه مأمور رفت و یک سال دیگر ازشان مالیات گرفت. دو سال دیگر باز مأمور رفت و مطالبه پنج سال دیگر را کرد این موقع بود که اینها هم تمام محصولشان را درو کرده بودند روی زمین بود خدا گواه است تمام اینها آقا وقتی دیدند کسی به دردشان نمیرسد محصولشان و خانه و زندگیشان را همه گذاشتند و دست زن و بچههایشان را گرفتند و فرار کردند رفتند به خاک افغانستان ـ توجه میکنید؟ به رضاشاه نگفتند که اینها چرا فرار کردند به ملاحظه داور. به رضاشاه گزارش دادند که افغانها آمدهاند زورآباد را چاپیدند یک عده مردم را هم افغانها همراه خودشان بردهاند. در صورتی که افغان بدبخت روحش خبر نداشت. این بود رضاشاه خیلی متغیر شد و نخستوزیر را فرستاد ـ فروغی را فرستاد رفتند سرحد به افغانستان اعتراض اینور آنور ـ افغانها خبری نداشتند از این قضیه بدبختهای بیچاره. من هم ساکت ساکت ـ زیرا این داور آنموقع آدم مقتدری بود فکر میکردم من هم حرف بزنم با او زورم نمیرسد ساکت شدم. اینجا را داشته باشید ـ ما چهارپنج نفر بودیم هفتهای یک شب دور هم جمع میشدیم و شام مهمانی داشتیم. هرشبی خانۀ یکی. یک شب خانه من بود.
س- کیها بودید؟
ج- حالا عرض میکنم ـ یکی مرحوم ادیبالسلطنه سمیعی بود که وزیر تشریفات شاه بود. یکی فرض کنید آن حسن داشتیم کفایی آن بودش ـ عرض کنم یکی سلمان اسدی بود. اون بود و همینطور یکی هم داشتیم…. اغلب شبها هم بله چیز هم بودش برای اینکه اسمش نبرده باشم بنده. بله عرض کنم بالاخره در یکی از این شبها که منزل من بودند سر شام ادیبالسلطنه گفت آقا واقعاً آدم گاهی به یک اسمهایی برمیخورد که شاخ درمیآورد مثلاً اسم یک جایی را گذاشتهاند زورآباد ـ مگر اسم قحط است که آدم برود اسمش را بگذارد زورآباد. آخه این چه جور اسمی است ـ زورآباد یعنی چه ـ من نمیفهمم اینجا کجا هست ـ این کجا است که رفتند زورآباد چیز کردن. این حرفش را که زد و زد و زد… همه را که تمام کرد. گفتم اجازه میدهید؟ گفت بله. گفتم آقا زورآباد آنجا همهاش ملک شخصی من بوده ـ تفسیرش این است این است… من آنجا را بخشیدم به مردمان اینجا و افغانها هم نیامدند اینجا و نبودند. اینطور متعدی مأمورین مالیه اینها را فراری دادند ـ اینها رفتند از تعدیات مأمورین والا افغانها که کاری به این کارها نداشتند. گفت واقعاً؟ گفتم خدا گواه است من به شما که دروغ نمیگویم. ما روز رفتیم مجلس. ظهری برگشتم خانه گفتند سه مرتبه از تو از دربار تلفن کردند با شما خواستند حرف بزنند نبودید. در این ضمن تلفن زنگ زد گوشی را برداشتم مرحوم ادیبالسلطنه بود. گفت فلانی اتفاقاً افتخار شرفیابی نصیبم شد من امروز شرفیاب شدم. تمام مذاکرات دیشب خودم را با شما به عرض اعلیحضرت رساندم. شاه هم بسیار متأثر شدند و فرمودند فلانی خودش چرا گزارش به من نداده ـ چرا او شکایت نکرده و حالا به فلانی بگویید که خود او همین موضوع را بنویسد به من شکایت بکند و حالا شما بنویسید. اینجا دیگر تقصیر با من است ـ تقصیر با کسی نیست این را خودم اقرار میکنم. گفتم از مراحم اعلیحضرت کمال تشکر را دارم. خدا سایه شما را کم نکند ـوظیفه بزرگی و سلطنت اقتضا میکند که همین ترتیب ـ به جزئیات توجه داشته باشند و رسیدگی بکنند. گزارش برای چی هست؟ برای استحضار خاطر مبارکتان است. حالا که خاطر مبارکتان استحضار یافته دیگه محتاج به گزارش نیست که این چیزها بنویسم خودشان مستحضر شدند. گفت به من گفتهاند شما باید بنویسید. گفتم من نمینویسم ـ از او بگو و از من نگو. گفتم آقای ادیبالسلطنه حقیقتش این است من در تمام عمرم تا به حال از کسی شکایت نکردهام. اگر کسی به من ظلمی کرده تا رسیدم خودم رفع کردم نتوانستم صدایم در نیامده. من نمیآیم شکایت بکنم. گفت امر کردهاند ـ گفتم امرش را من اطاعت نمیکنم. این در چه موقعی بود ـ این اواخر دوره نهم مجلس که انتخابات دوره دهم در جریان است. به ذات پاک الهی خدا خودش میداند آراء من هم در مشهد رفته بود توی صندوق اکثریت آراء هم مال من بود. شاه خیلی متغیّر شده بود. امر کرد از انتخاب من جلوگیری بکنند. آراء من را درآوردند از صندوق. به من گفتند. صدایم هم درنیامد همانطور نشستم تکان هم نخوردم. قضیه تقصیر من بود. دوره دهم بدینکیفیت گذشت من نبودم مجلس. دوره یازدهم پیش آمد باز هم به همین ترتیب من کوچکترین اقدامی نکردم اسم من هم دیگر نبود. توی انتخابات دوره دوازدهم شروع شد. خود رضاشاه توی هیئت میگوید ـ یک وکیلی بود مال خراسان اینجاها اغلب میدیدم بهش میگفتند امیرتیمور این را مدتی من نمیبینم این کجاست؟ این چرا نمیآید سر کارش. خودش طرح میکرد این چیزها را.
س- یادش بود.
ج- بله یادش بود. این چرا نمیآید سر کارش ـ آخه این وکیل خراسان بوده این چرا سر کارش نمیآید؟ هرکدامشان میبینید بهش بگویید که بیاید سر کارش. این فرمایشات را ایشان میکرد این موقع بود که انتخابات خراسان هم تقریباً تمام شده بود. فقط حوزه کاشمر باقی مانده بود اتفاقاً من در کاشمر یک عده زیادی قوم و خویشهای پدری داشتم. این است که کاشمریها هم با سلام و صلوات انتخاب کردند و از دوره دوازدهم باز شدیم وکیل و دوازدهم بودم ـ سیزدهم بودم ـ چهاردهم بودم ـ پانزدهم بودم ـ شانزدهم سر قضیه نفت چون در آخر دوره پانزدهم آن قرارداد گس-گلشائیان آوردند مجلس چند نفر باهاش مخالفت کردند منجمله من بودم و اتفاقاً رل مهم هم در دست من بود. زیرا که من در کمیسیون دارایی مجلس بودم این قرارداد باید بیاید کمیسیون دارایی تصویب کند و باید مخبر خبرش را صادر کند. و مخبر کمیسیون دارایی هم من بودم تقریباً این کلید در دست بنده بود التفات میفرمایید؟ هرچه کردند و من گفتم محالات است این قرارداد نباید بشود. من آن روز صبح رفتم مجلس دیدم خبری منتشر کردند به امضاء بنده که مینویسد کمیسیون تشکیل شد و قرارداد تصویب شد ـ امیرتیمور پا شدم به سردار فاخر تذکر دادم گفتم آقای سردار حقش هست که من حالا پا شوم شما را اینجا مفتضح و رسوا بکنم که شما حالا به کار جعل سند و کاغذ پرداختید. این چه حرکتی است شما کردهاید؟ گفت والله من خبر ندارم. گفتم خبر ندارید یعنی چه. آمدم پایین… اعتراض مختصری من کردم و آن قضیه هم گذشت. نه اینکه شاه اینها هم علاقهمند بودند آخر دوره هم بود نتوانستند آن قرارداد را در دوره پانزدهم بگذارنند و به دوره شانزدهم. چون میدانستند این قرارداد در دوره شانزدهم میشود و در دوره شانزدهم یکی از مخالفینش باز من هستم میدانستند هم من چه اعجوبهای هستم اینه که از انتخاب من با اینکه والله آراء من توی صندوق رفته بود به ذات پاک الهی صدرالاشراف والی خراسان بود. خودش صندوق را آورد و آراء مرا عوض کرد. بعد هم آمد منزلم از من عذرخواهی کرد. گفت فلانی من با شما دوستم آمدم از شما معذرت بخواهم. میدونید عین بیانش است ـ که مقام قابل احترامی امروز در مملکت جز مقام سلطنت باقی نمانده است. مقام سلطنت اینطور از من خواستهاند من ناچار بودم اینطور بکنم. گفتم من از شما هیچ دلتنگی ندارم بفرمایید هر کاری کردید. بعد آمدم تهران والله شاه مرحوم هژیر که وزیر دربارش بود فرستاد پیش من ـ که هر کار فلانی میخواهد بهش میدهم. بخواهد الان استاندار خراسانش میکنم نایبالتولیه آستان قدسش میکنم. میخواهد استاندار آذربایجانش میکنم. هرکاری که میخواهد بهش میدهم. گفتم آقای هژیر من از توجه شما متشکرم به شاه ـ به عرضشان برسانید برای اینکه شما بدانید که توی رعایایتان هم یک رعیتی بالاخره باگذشت و متکبری هم دارید آن مراتب از تمام این مراحم اعلیحضرت من صرفنظر کردم من هیچ چی نمیخواهم. خدا گواه است پا شد هژیر صورت من را بوسید ـ دست من را هم بوسید. اینها اهمیت ندارد. دردی (؟؟؟) همانروز هژیر رفت همانروز هم هژیر کشته شد. آقا این همیشه جلو ـ این سن جلو چشم بنده است به جان شما. مقصود که آن دورهای ششم تقصیر خود من بود که نشد والله که شاه هیچ تقصیری نداشت ـ آن مقصود دوره چیز. ولی دوره هفدهم من انتخاب شدم. دوباره انتخاب شدم و بعد این قرارداد این کنسرسیوم آمد به مجلس. این هم خیلی انترهسان است. در این قرارداد کنسرسیوم یک ماده بود که آنچه کنسرسیوم احتیاج ریالی داشته باشد دولت ایران ریال او را میپردازد به نرخ رسمی التفات میفرمایید؟ ـ پولش را میگیرد. بنده پیشنهاد کردم ـ پیشنهاد میکنم در ماه فلان به جای نرخ رسمی نوشته بشود به نرخ آزاد. این همین یک کلمه ـ این را دادیم. فرستادیم این (؟؟؟) عصر بود و جلسه ختم شد و این قضیه هم همینجور ناتمام مانده بود. فردا صبح بعد از اینکه داشتم میخواستم بیایم مجلس تلفن صدا کرد رفتم پای تلفن مرحوم علاء بود. گفتند بیا با وزیر دربار صحبت بکنید. گفت فلانی اعلیحضرت خیلی خیلی نسبت به شما اظهار التفات و محبت فرمودند. مراحم زیاد زیادی فرمودند که من باید مراحم اعلیحضرت را ابلاغ کنم. به من فرمودند من الان شرفیاب بشوم مراحم شاه را به شما ابلاغ بکنم. گفتم من از مراحم شاه متشکرم چون اینکه الان من باید بروم مجلس وقت این کار نیست ـ بعد خودم شرفیاب میشوم. گفت نه آقا من گوشی را گذاشتم و آمدم. گوشی را گذاشت و بعد از پنج شش دقیقه بعد علاء آمد. دیدم آمده خدابیامرزه آدم عجیبی بود علاء ـ کلاه سیلندر هم سرش گذاشته با لباس تمام رسمی آمده منزل بنده برای ابلاغ مراحم شاه که بله اعلیحضرت این مراحمشان اینطور فرمودند و بعد هم فرمودند این پیشنهاد را هم جنابعالی باید پس بگیرید. گفتم از مراحم اعلیحضرت متشکر هستم ـ به عرض اعلیحضرت برسانید که این منافع مملکت صدی نودوپنجش عاید شخص اعلیحضرت میشود و صدی پنجش عاید کل کشور ایران (؟؟؟) بعد هم به عرض اعلیحضرت برسانید ـ خب تا حالا امتحان کردهاید من آدمی نیستم که برای شخص خودم قدم بردارم ـ این از نظر صلاح و مصلحت مملکت به اصطلاح مصلحت شخص شاه بوده ـ من پیشنهاد را دادهام و من پیشنهاد را پس نمیگیرم. گفت آقا باید پس بگیرید گفتم آقا پس نمیگیرم. گفت باید پس بگیرید ـگفتم آقا پس نمیگیرم. هی او باید پس بگیرید… گفتم آقای علاء جز شما ابلاغی چیزی ندارید دیگه ـ من میگویم پس نمیگیرم اگر شما گردنم را هم بزنید ـ شاه ولینعمت من بگوید خودت را از پنجره پرت کن میکنم ولی پیشنهادم را پس بگیر نیستم. پا شد و با خلق تنگ علاء رفت. ما هم رفتیم مجلس و خیلی اوقات تلخ و مثل اینکه واقعاً حال عجیبی. رسیدم و پشت میزم نشستم. آن پا شد مرا صدا کرد و آنوقت من گفتم به سردار فاخر بگو فلانی گفت من فکر نمیکردم که شما اینقدر ـ رئیس مجلس حافظ اسرار سیاسی این مملکت است ـ ما حاضر نیستیم که شما این اندازه به یک امری که برخلاف شرافت باشد تن بدهید پیشنهادی که هنوز در مجلس خوانده نشده بروید به شاه گزارش بدهید ـ چرا شما این پیشنهاد را به شاه گزارش دادید؟ وقتیکه هم پیشنهاد را شما گزارش میدهید مجال ندهند اصلاً به من ـ ممکن بود مرا بیایند اصلاً ترور کنند ـ ایشان مرا بکشند. این چه حرکتی است که کردید؟ من میتوانم من شما را در مجلس مفتضح و رسوا بکنم آیا پسندیده هست؟ رفت و آمد گفت والله به خدا من هیچ خبر ندارم ـ روحم خبر ندارد ـ این کار را اگر کرده یکی از منشیها کرده ـ اسم آن منشی را برد. چون آن منشی با ما (؟؟؟) شاید کار اوست. گفتیم خیلی خب این بود که دیگه بلافاصله پیشخدمتم آمد گفت آقای نخستوزیر اتاق بیرون گفتند چند دقیقه تشریف بیاورید شما را ببینم زاهدی هم نخستوزیر بود.
س- کی نخستوزیر بود؟
ج- زاهدی ـ امینی وزیر داراییاش بود…
س- آهان پس این بعد از مصدق است یعنی بعد از بیستوهشت مرداد است این.
ج- بله دیگه بله ـ امینی وزیر دارایی بود که این قرارداد را امینی بستش. زاهدی هم نخستوزیر وسط اتاق ایستاده. همین که وارد شدم خدای من گواه است عین مطلب است تا چشم زاهدی به من افتاد گفت آقای امیرتیمور به خدا اگر شما الان این پیشنهاد را پس نگیرید اگر همین الان پس نگیرید من همین حالا میزنم و میروم.
س- زاهدی گفت؟
ج- بله ـ گفتم تمنا میکنم فوری تشریف ببرید ـ بدون معطلی تشریف ببرید. جنابعالی به امر من نیامدید که به امر من بروید این چه شکل حرفزدن شماست. من که نوکر کسی نیستم که اینطور با من حرف میزنید آقای زاهدی. گفتم چرا اینطور با من حرف میزنید من نوکر شما که نیستم. برگشتم آمدم توی اتاقم. بعد بالاخره آمدم خانه و ظهر تلفن صدا کرد. باز دربار خدایا. آن رئیس دفتر شاه بود. که اعلیحضرت میفرمایند همین حالا باید تو شرفیاب بشوی. گفتم یقین دارم اعلیحضرت هم از صبح به مهمات مملکتی اشتغال داشتند حاجت به استراحت دارند. من هم در مجلس بودم خسته هستم حالم الان مساعد نیستش اجازه بفرمایید وقت دیگر خودم شرفیاب میشوم. گفت فرمودند همین حالا باید شرفیاب بشوید. گفتم والله حالا برای من غیرممکن است من نمیتوانم بیایم. از او اصرار از من انکار مثل اینکه خود شاه هم پای تلفن بود. بالاخره گفتش که پس فردا شما فردا ساعت ۸ صبح شرفیاب بشوید. گفتم اطاعت میکنم. فردا ساعت هشت صبح رفتیم. همین قصر مرمر که توی شهر است ـ سالنی است در پای آنجا رفتم توی آن سالن داشتم قدم میزدم تکوتنها وارد شدم و ادای ادب کردم. گفت آقای امیرتیمور هشت ماه ما برای ایجاد این قرارداد زحمت کشیدیم جزء به جزء کلمه به کلمه این ساعتها روش حرف زده شده و این پیشنهاد شما اساس قرارداد را از بین میبرد و باید شما این پیشنهادتان را همین حالا پس بگیرید. گفتم قربان به وسیلۀ آقای علاء هم عرض کردم ناچار به عرض میرسانم گردن بنده را اگر اعلیحضرت از اینجا اره بکنید بنده پیشنهاد را پس نمیگیرم. من قربان برای هوی و هوس خودم نه به مجلس رفتم نه [در] مجلس قدم برمیدارم من به مجلس کاری ندارم. صحیح یا ناصحیح وظایفی به عهده من محول شده. این وظایف هم مال ملت ایران است. وظایف هم صدی نودوپنج عاید خود اعلیحضرت میشود. به جای اینکه از من واقعاً متشکر و شکرگزار باشید قربان شما به من بگویید پس بگیرید من پس نمیگیرم. گفت باید حتماً پس بگیرید گفتم پس نمیگیرم. هی راه رفت بالا و پایین. سه ربع ساعت طول کشید و رفت بالا و پایین گفت باید پس بگیری گفتم پس نمیگیرم. گفتم محال است محال است محال است اگر من پس بگیرم بعد دیگه دیدم کار خیلی داره به جای بد میکشد و آن هم داره هی عصبانی میشود یواشیواش و ممکن است به من بپرد. گفت پس یک کار دیگر بکنید. گفتم امر بفرمایید. گفت پیشنهاد خوانده بشود شما هیچ حرف نزنید. گفتم قربان این از محالات است زیرا طبق قانون اساسی و طبق نظامنامه که یکی پیشنهاد میدهد باید توضیح بدهد. بنده هم محض ادب و محض احترام اعلیحضرت و محض اطاعت امر شما قول میدهم یک دقیقه بیشتر حرف نزنم ـ یک دقیقه به من اجازه بدهید حرف میزنم. به اینجا ختم شد که پیشنهاد ما خوانده بشود و بنده فقط یک دقیقه حرف بزنم. ایشان هم قبول کرد ما آمدیم مجلس آمدیم پیشنهاد خوانده شد. پا شدم گفتم آقا منظور از این پیشنهاد این است که این تفاوتش برای مملکت ایران و اینها سال اینقدر میشود. مبلغش را حساب کرده بودم. دلتان میخواهد رأی بدهید دلتان میخواهد رأی ندهید. آمدم بیرون. به سلامتی شما هم هیچکس هم رأی نداد پیشنهاد هم تصویب نشد. این اصل قضیه بود. سر این نفت هم ما یکهمچین سرنوشتی ـ این ارادتمندتان ـ دارم و خواهشمندم این هم جنابعالی چیز کنید که بماند به یادگار که بدانند یکهمچین شاه با یکهمچین شاه با یکهمچین آدم قلدرتر از خودش هم طرف شد.
س- این شاه از چه موقعی به اصطلاح واقعاً سوار قدرت شد. چون آدم تاریخ را که نگاه بکند میبیند خب بالاخره این جوان بیستوچهار بیستوپنج سال بیشتر نداشت. افرادی مثل جنابعالی مثل قوامالسلطنه مثل افراد خیلی استخواندار و با تجربه ولی از عهدهاش… به هر حال اون یک قدرتی گرفته بود که… وقتی که پدرش رفت این جوان سر کار آمد چه جور نتوانستند
ج- شاه ـ بیشتر پدرش که رفت کس دیگری نبود که باهاش مبارزه بکند ـ التفات میفرمایید؟ معارضی برایش باقی نماند. بعد هم مصدق یک دوره بود و مصدق هم به آن ترتیب شد این است که قدرت خودبهخود دیگه ایجاد میشد. کسی نبودش. توجه میفرمایید؟ هیچکس در مقابل نداشت التفات میفرمایید؟
س- آقای رزمآرا بود عرض کنیم که ـقوامالسلطنه بود مصدق بود.
ج- قوامالسلطنه هم ماند که انداختند دیگه از کار. آهان برای قوامالسلطنه که میفرمایید حالا عرض میکنم خدمتتان. اما رزمآرا ـ راجع به نفت یک توافقی پیدا کرده بود. پنجاه در پنجاه با انگلیسها. آن قراردادش را هم توی جیبش گذاشته بود. ولی سر قضیه مخالفت مصدق و اینها اصلاً آن قراردادش را او درنیاوردش. اینکه مال رزمآرا. بعد غیر از رزمآرا این یکی دیگه کی بود که عرض کردم؟
س- قوامالسلطنه
ج- آهان ـ قوامالسلطنه بزرگترین خدمت را کرد قوامالسلطنه. از خودگذشتگی کردش پا شد رفت به روسیه با آن ترتیب با روسها. خدای من گواه هست اگر قوامالسلطنه این کار را نکرده بود میدونید من الان از قوامالسلطنه شکایت کردم (؟؟؟) جداً از او دلتنگ هستم ولی اگر آن کار را نکرده بود محال بود که روسها حاضر باشند و تخلیه بکنند. او خودش را پیش روسها دروغگو کرد ـ خودش را پیش روسها بدنام کرد ـ او به اصطلاح روسها را گول زد ـ آمد این قرارداد را … وقتی هم روزی هم که آن قرارداد آمد خودش(؟؟؟) گفت پا شوید بروید قوامالسلطنه غلط کرده ما این پیشنهاد را نمیکنیم. بعد هم قوامالسلطنه را انداختند خود اینها. همین شاه یکی از عواملش بود. الان بود خدایا اینها همه رفتند از بین فقط یکیش آنموقع باقی مانده. مرحوم یمین اسفندیاری خدابیامرزدش با ما خیلی دوست و رفیق ـ خیلی رفیق بود. خیلی بیاندازه زیاد رفیق بود. بعد از ظهری بود به من تلفن کرد تقریباً چهار بعدازظهر ـ فلانی من الان شوفرم را فرستادم قدرت شوفرش بود فوری سوار اتومبیل بشو و فوری ـ میگه من کار خیلی فوری دارم. من بدون اینکه بپرسم اتومبیلش هم بعد از پنج شش دقیقه آمد و سوار او شدیم و آمد توی خیابان کاخ و رفت جلوی باشگاه ایران. باشگاه ایران آنجا بود. دیدم یمین هم جلوی در باشگاه ایستاده. آمد تو اتومبیل نشست و شروع کردیم با هم صحبت کردن و شوخی و خنده و همینطور. همینطور اتومبیل میرفت یکمرتبه دیدم اتومبیل رفت توی کاخ اشرف. گفتم یمین اتومبیل اینجا چرا؟ گفت من یک دقیقه اینجا کار دارم. خواهش میکنم تو پیاده میشوی یک دقیقه باش اینجا من الان میآیم. ما پیاده شدیم رفتیم تو سالن نشستیم روی نیمکت اینجا که من نشستم از آن در سالن باز شد و خانم اشرف تشریف آوردند. آمد و خب ادب کردم و پا شدم و اینجا نشست و یک سگی کوچک هم همراهش بود و آن سگ هم باهاش بازی میکرد آمد سگ جلو و اول من با پاهام سگ را دور انداختم. این اولین ژست من بود با خانم اشرف. گفت فلانی آقا آمدهام از شما یک خواهش بکنم. گفتم شما امر بفرمایید ـ امرتان مسلم است برای بنده. برای قوامالسلطنه سر آن قضیه اخیرش نمیدانم درست بود جزئیاتش الان خاطرم نیست. که از قوامالسلطنه استیضاح شده بود نمیدونم چی شده بود و اینها و من تمام دوستان را دیدهام و همه هم به من قول قطعی دادهاند که به قوامالسلطنه رأی ندهند. از جنابعالی هم خواهش میکنم که به قوامالسلطنه فردا رأی ندهید.
س- این بعد از قضیه آذربایجان بود؟
ج- بعد از قضیه آذربایجان
س- و بعد از رد شدن قرارداد نفت…
ج- بعد از قضیه رد شدن ـ و به قوامالسلطنه رأی ندهید. فقط خواهش من از شما همین است گفتم ممکن است ازتان تمنا کنم بفرمایید علت این کار چی هست؟ برای چی آخه؟ گفت هیچ علتی ندارد جز اینکه این قوامالسلطنه دشمن ما است.
س- خانواده پهلوی؟
ج- بله ـ و ما دیگر بیشتر از این نمیتوانیم تحمل کنیم که دشمن خودمان روی کار باشد و او را روی کار بگذاریم بدین جهت او باید رد بشود خواهش میکنیم شما هم به او رأی نباید بدهید. گفتم این توضیحاتی که شما فرمودید و این بیاناتی را که حالا میفرمایید من را وادار کرد که اگر نسبت به قوامالسلطنه نظری نداشتم الان تصمیم بگیرم و تصمیم من این است که من حتماً حالا به قوامالسلطنه رأی میدهم. گفتم تصمیم من اینکه الان من حتماً به قوامالسلطنه رأی میدهم. برای اینکه تمام این فرمایشات شما ناشی از سوءتفاهم و اشتباه است. قوامالسلطنه چه دشمنی و عداوتی با شما دارد. مردی است داره خدمتی به مملکت میکند ـ خدمات خودش را داره صمیمانه انجام میدهد. باهاش موافقت کنید بگذارید خدمات خودش را به پایان برساند ـ بیجهت یک خدمتگزار مملکت را تو سرش زدن آن هم به این عنوان که این دشمن ماست. آخه این دشمن شما نیست که اینطور چیز میکنید. من که این کار را نه تنها چیز نمیکنم بلکه من به او رأی خواهم داد. گفت آخه این که نمیشه من از شما چیز… گفتم همین که به شما عرض کردم. گفتم فقط یک کار میتوانم بکنم. آن محض خاطر شما من الان بروم ممکن است به قوامالسلطنه بگویم همین حالا بیایید شما را ملاقات کند و از شما رفع سوءتفاهم بکند. گفتش ما نمیخواهیم اصلاً ببینیمش. گفتم چه بخواهید چه نخواهید این وظیفه بنده است دیگه من چه… ولی من قوامالسلطنه بهش رأی ندهم محال است ـ من به قوامالسلطنه حتماً رأی میدهم. بسیار او از من متغیر شد و بسیار از من دلتنگ شد. من هم رفتم و قوامالسلطنه را دیدم و او بیچاره هم قبول کرد و رفتش دیدش و التفات بفرمایید شما. (؟؟؟) بیجهت و بیسبب سر قضیه قوامالسلطنه
س- چرا افرادی مثل ـ بقیه مثل شما نبودند که طرف قوامالسلطنه را بگیرند.
ج- آن چرا را باید از بقیه بپرسید که اینجوری شد ـ چون به بنده مربوط نیست. شما اینها را نمیشناسید که چی چیز بودند. به ذات پاک الهی قسم ـ به محمدابنعبدالله قسم سفیر روس مرا دعوت کرد رفتم به سفارت (؟؟؟) گفت فلانی شما با ما باشید قول بدهید که با ما هستید ـ ما هم قول میدهیم به شما که تمام قوای خودمان را چه در مجلس چه در خارج از مجلس پشت سر شما میگذاریم به هر کجا که شما بخواهید شما را میرسانیم. گفتم قوای شما در مجلس کیها هستند. یک دفترچهای بود باز کرد و متنی شروع کرد به خواندن. شصت و چند نفر از وکلای مجلس بود که اسمشان را…
س- کدام دوره بود؟ دوره چهاردهم است؟
ج- نه گذشته بود دوره چهاردهم ـ دوره پانزدهم بود همچین… گفتم آقای سفیرچه جنابعالی از من خوشتان بیاید چه بدتان بیاید اعتقاد سیاسی من این است که به واسطه طول همجواری و طول سرحداتی که ما با شما داریم باید همیشه بین کشور ایران با همسایه مقتدر و هم جوار خودش روسیه روابطش حسنه باشد. هیچگونه نباید در روابط اینها سوءتفاهم باشد. و باید اینها تمام چیزهای خودشان را با حسن تفاهم هم بین خودشان حل بکنند و برخلاف یکدیگر نباید حرکتی هم نباید بکنند و روابطشان باید کاملاً حسنه باشد اما با چیز متقابل. از این اگر بگذرد جنابعالی آقای سفیر اگر این تاج سلطنت ترکستان را روی این سر بنده قرار بدهید من یک تک پا همچین میزنم به آن تاج سلطنتتان میاندازم دور و چیز نمیکنم ـ من حالا عقیده سیاسی خودم را به شما گفتم حالا هرچی شما میخواهید هی چیز… من به اعتقادم باید حسن روابط داشته باشیم با شما اما نه اینکه ما مطیع شما باشیم. همان روابطی همان حسن متقابل هرطوری که شما با ما رفتار میکنید ما با شما رفتار بکنیم. ارض دولت ایران نباید برخلاف شما قراردادی ببندد ـ نباید برخلاف شما اقدامی بکند ـ نباید بر خلاف شما (؟؟؟) بگیرد اینها همه را من موافق هستم اما خلاف اینها انتظارات دیگری شما داشته باشید من اهل این کار نیستم. یک شب دیگر این وکلای شمال ایرانیها یادم نیست اسمشان شاید بعضیهایشان زنده باشند ـ به شام دعوت کرده بود سفیر روس رفتیم. من هم پهلوی دستش نشسته بودم. سفیر روس بعد به سلامتی گیلاس شامپاین ریخت و گفت من این را میخورم به سلامتی دوستان شمالی و به سلامتی شمال ایران. همین که دستش را برد بالا من اینجای دستش را گرفتم. این در تاریخ دیپلماسی دنیا سابقه ندارد که یکی همچین جسارتی بکند. گفتم آقای سفیر من به شما اجازه نمیدهم شما این گیلاس را بخورید. ایران شمال و جنوب ندارد اگر میخورید به سلامتی تمام ایران بخورید اگر نمیخورید گیلاستان را بگذارید زمین. به حق خدا رنگش شد مثل مهتاب ـ نگذاشتم آن گیلاس را بخورد. گفتم ایران شمال و جنوب ندارد. ایران یکی است میخورید به سلامتی تمام ایران. نمیخورید میگذارید زمین. چندتا از این خطرات دارم. من که یادداشت نکردم که برای کسی بگویم. کی میدونه اینها را.
س- سابقه ورود سرکار کابینه مصدق چیچی بوده؟
ج- بنده در مشهد بودم ـ هیچ اطلاع از اینکه مصدق کابینه تشکیل میدهد نداشتم و خبری نداشتم. تلگراف من رسید از رئیس کابینه به امضاء اون ـ حسنعلی منصور که رئیس دفترش بود.
س- حسنعلی منصور؟
ج- حسنعلی منصور
س- رئیس دفتر مصدق بود؟
ج- بله
س- همان حسنعلی منصور که بعد نخستوزیر شد؟
ج- بله بله ـ و آن تلگرافش توی کاغذهایم بوده اگر این دزدها نبرده باشند. که جناب آقای مصدق کابینه خودشان را حضور همایونی معرفی کردند.
س- آنوقت توی مجلس نبودید؟ آنموقع؟
ج- من یادم نیست به جان تو ـ حضور همایونی معرفی کردند و جنابعالی هم عضویت کابینه معرفی شدید. مقرر فرمودند که هرچه زودتر به سمت تهران عزیمت بفرمایید. جواب دادم جناب آقای حسنعلی منصور تلگراف جنابعالی را دیدم ـ عین عبارت است ـ من زودتر از دو هفته به واسطه کارهای شخصیام نمیتوانم عزیمت کنم بعد از دو هفته عازم خواهم شد همین اندازه بعد از دو هفته هم رفتم تهران. اتفاقاً همان روز اولی هم که رفتم همان روز اول هم با مصدق دعوایم شد. التفات بفرمایید چی شد مصدق رفته بود در مجلس که دفعه اول کارش.
س- وزیر کشاورزی شدید؟
ج- نه اول من وزیر کار بودم ـ بعد که وزیر کار بودم وزیر کشور شدم و بعد هم رئیس کل شهربانی این هر سه سمت را با هم داشتم. هم وزیر کار بودم هم وزیر کشور هم رئیس کل شهربانی
س- وزیر کار چطور ـ وزیر کار که مسائل کارگری و کارخانه و…؟
ج- بله همینها بود دیگه ـ اول میکردم. همین کارها را هم خیلی بنده در آنجا زحمت کشیدم. خلاصه روز اولی که رفتم موضوع این بود که مصدق رفته بود مجلس و مجلس منزل کرده بود اوایل کارش ـ قریب به چهل پنجاه روزی مجلس بود. وقتی رفتم دیدم هیئت دولت هم تشکیل شده. مصدق یک نامههایی نوشته یادم نیست به مجمع ملل نوشته بود.
س- کسی نوشته؟
ج- یک نامهای نوشته.
س- به مصدق؟
ج- بله ـ یادم نیست درست به مجمع ملل نوشته بود یا به رئیسجمهور امریکا ـ از این دوتا یککدام. شرحی از جریانات گذشته ایران در آن نامه ذکر کرده بود و تنقیدآمیز و شکایت که انتخابات و اینها انتخابات فرمایشی بوده و قلابی بوده و وکلا اغلب وکلای مردم نبودند و اینطور و اینطور و اینطور. هی شرحی از این گذشته… آقایون هم همه میگفتند صحیح و صحیح و صحیح و اینها. بعد که همه حرفهایشان را زدند گفتم اجازه میفرمایید گفتند بله. گفتم آقا منظور شما از این نوشتن این کاغذ چیه؟ چه نتیجهای میخواهید از این کاغذ بگیرید. این یکی. بعد از اینکه شما میگویید این وکلا همه قلابی بودند و فرمایشی بودند آقای مصدق یکی از آن وکلای قلابی بنده ـ من وکیل قلابی نبودم تصدقت برم. من دارای موکل بودم. من الان هم موکل… موکلین من هیچکس در ایران نداشته و نداره این چه فرمایشی شما میکنید؟ من زیر این بار ابداً نمیروم. به روح پدرم کاغذ را گرفت ریزریزریز کرد ریخت زمین گفت آقا بیا محض فرمایش شما. مقصود دفعه اول اینطور.
س- شما چه سابقهای با ایشان داشتید که ایشان به شما پیشنهاد کردند که عضو کابینه بشوید؟
ج- من با مصدق سابقه زیادی نداشتم ـ فقط سابقۀ من آنوقت در مجلس بود.
س- روی مصلحتی بوده ایشان…
ج- هیچ مصلحتی نبوده ـ او هم در مجلس مرا دیده بود میشناخت و اینها. مصلحتی نبودش. هم چند دوره در مجلس بود و او مرا دیده بود ـ رفتار مرا وضع مرا تا یک حدی افکار مرا التفات میفرمایید؟ رفت و آمد داشتیم من میرفتم منزلش او میآمد خانۀ من اینجور رفتوآمد هم داشتیم به طور خصوصی و اینها.
س- خب آدم انتظار داشت که کابینهاش مثلاً اعضای جبههملی باشند.
ج- نه جبهه ملی بعد تشکیل شد آنوقت جبهه ملی نبود اصلاً.
س- خب چه خاطراتی شما دارید از آن دوره و بعد رئیس شهربانی شدن ـ شاید شما اولین شخص سویل بودید که رئیس شهربانی بودید ـ کس دیگری را بنده…
ج- نمیدونم کسی غیر از بنده بوده. اوضاع هم خیلی دچار هرجومرج و آشوب بود. این تودهایها خیلی داشتند هرزگی و شلوغ کرده بودند ـ هرروز هم میتینگ و این بازی و اینطور خیلی فوقالعاده در همهجا. و این بود که من را به وزارت کشور معین کرد. و بعد هم باز هم برای جلوگیری از آنها ـ آنها نمیشد مگر اینکه بایست خلاصه (؟؟؟) تمام آنها را سر جای خودشان نشاندم بنده. روز چهارم پنجم بود و اینها که اجازه بدهم هر کی هر غلطی دلش میخواهد بکند. سر جایشان نشاندم (؟؟؟) درواقع (؟؟؟) بعد از مدتی این را باید به عرضتان برسانم انتخابات پیش آمد. یادم نیست انتخابات چه دورهای بودش. این انتخابات خب من باید اجرا کنم انتخابات آن دوره را ـ من هم وزیر کشور. دستور دادم به تمام فرمانداران که این انتخابات با نهایت صحت عمل باید جریان پیدا بکند و با نهایت بیطرفی از طرف مأمورین باید قانون اجرا شود. کوچکترین قدمی برخلاف این دستور از همه به سختی مجازات خواهد شد و هیچکس از مجازات ما هم… خیلی هر روز این تلگراف را به بنده میکردند همهشان. از شاهرود به من گزارش رسید که سیدابوالقاسم کاشی چند نفر از کسان خودش را فرستاده و سید قناتآبادی را هم فرستاده و به فرمانداران نوشته که میخواهد قناتآبادی از آنجا انتخاب بشود. توجه میفرمایید؟ بنده تلگراف سختی کردم به فرماندار که در تعقیب تلگرافها شما مسئول هستید انتخابات با نهایت صحت و کوچکترین سفارشاتی نباید در شما کوچکترین اثری داشته باشد. باید وظایف خودشان را بیطرفانه انجام بدهید و مُرّ قانون هم باید رعایت بشود. در تمام جریانات مُرّ قانون رعایت بشود. خیلی تلگراف سختی که حالا این خلاصهاش را به شما میگویم. دو روز بعدش سید کاشی پسرش را فرستاد پیش من ـ سید ابوالقاسم کاشی یک کاغذی به وسیلۀ پسرش نوشته بود. خیلی اظهار التفات و چیز که خلاصه من راجع به قناتآبادی انتظار دارم که جنابعالی هم مساعدت بفرمایید و از اظهار محبت … و خلاصه (؟؟؟) که این به نعل و به میخ میزد. به روح پدرم کاغذش را خواندم پسرش هم نشسته بود همان جلو پسرش کاغذش را بلند کردم و پرت کردم وسط اتاقم. گفتم سلام مرا به عرض حضرت آقای آیتالله کاشانی برسانید و از طرف من به عرض مبارکشان برسانید که شأن حضرت مستطاب عالی نیست که در این امور مداخله کنید. این امور دون شأن شماست. به پسرش هم گفتم بفرمایید سلام مرا… اینطور عذرش را خواستم. هیچکس با این سختی و با این جسارت و با این بیادبی اقدام نکرده بود. گذشت دو روز بعد تلفن صدا کرد ـ گوشی را برداشتم دکتر مصدق بود. گفت آقا این تلگرافها چی هست که مخابره میفرمایید. فهمیدم چی میخواهد بگوید. گفتم منظور جنابعالی را نمیدانم چی هست من روزی دو هزار تلگراف امضاء میکنم کدام تلگراف میفرمایید؟ کدام یکی از تلگرافات؟ تلگراف بفرمایید تا من جواب بدهم. روزی دو هزار تلگراف امضاء میکنم همه که در خاطر من نمانده. گفت همان تلگرافی که زدید مُرّ قانون. این کلمه مُرّ را مدّ دار گفت. مُرّ قانون.
س- مُرّ قانون؟
ج- مُرّ قانون ـ گفت همان تلگرافی که تلگراف فرمودید مُر ـ این مُر را مددار گفت حتی به قانونش هم نرسید. این هنوز حرفش تمام نشده من گوشی را گذاشتم ـ قطع کردم. قطع کردم و غروبی پا شدم رفتم منزلش. گفتم آقای دکتر مصدق توی اتاق جز من و شما کسی نیستش. شما یک عمر سنگ آزادیخواهی و قانونطلبی را به سینهتان زدید و گفتید انتخابات چطور بود و انتخابات چطوره و باید انتخابات آزاد باشد. حالا انتخابات در عهد شما میشه؟ و شما برای اجرای منویات خودتان در این سنگر من را گذاشتهاید که منویات شما را باید اجرا بکنم. مراتب بسیار سختی هم که برای من در پیش است و میدانم چقدر دشمن پیدا میکنم و من میدانم چقدر الان بر علیه من هستند و حتی من میدانم یک عدهای شاید به قصد کشتن من باشند معهذا از نظر احترام به شما من دارم… و شما هم باید از من ممنون باشید. من حس میکنم جنابعالی هم محذوراتی دارید ـ بله ـ میدونم همه هم به شما مراجعه میکنند ـ همه هم از شما تقاضا میکنند. کاملاً به محذورات شما متوجه هستم اما برای اینکه من جنابعالی را (؟؟؟) از محذور خارج کنم من آمدهام دستتان را ببوسم و مرخص بشوم دیگه کاری نمیکنم. گفت من که حرفی نزدم. گفتم نه من دیگه حرفم تمام شد. گفت فلانی این چه حرفی است من که حرفی نزدم گفتم من دیگه کار نمیکنم. گفت آخه من که پس ـآقا من پس گرفتم حرفم را پس پس پس. گفتم من پس نگرفتم من همین که عرض کردم نمیکنم دیگه. میدونم شما محذوراتی دارید و جواب محذوراتتان را باید بدهید. من دیگه نمیکنم. هرچی کرد گفتم محال است جز اینکه من فردا صبح هم پارفرمالیته… آنهم بهش گفتم. بیایم خدمت شاه شرفیاب میشوم استعفا را هم به عرض ایشان میرسانم. چون قانوناً انتصابات باید به عرض شاه برسد. گفت خواهش میکنم پس قبل از رفتن آنجا جلسه هیئت دولت تشریف میآورند تشریف بیاورید اینجا هیئت. گفتم اطاعت میکنم. رفتم هیئت. پیش از جلسات گذشته در جلسه مجلس شرکت کردم ـ در مذاکرات شرکت کردم ـ در حرفهایش شرکت کردم. به همکارانم بهشان خنده و شوخی کردم. شیرینی تعارفشان کردم ـ چای برایشان (؟؟؟) خیلی مثل (؟؟؟) که اصلاً این تمام شد آخر هم پا شدند رفتند (؟؟؟) گفتم حالا دستتان را بدهید ببوسم و مرخص بشوم. گفت که من پس گرفتم. گفتم دکتر مصدق من پس نگرفتم من از آنها نیستم که از چیزی بترسم. من دیگه نمیکنم. این بود رفتم خدمت شاه. گفتم بله من رفتم و استعفا کردم. گفت ای چرا آخه چرا این موقع ـ موقع استعفا نیست. شما چرا این کار را کردید و اینها. به شاه گفتم حقیقت این است که چون مکه در پیش است من میخواهم به مکه مشرف بشوم. بدین جهت ناچار شدم چیز کنم. شما هم اجازه بفرمایید بروم. دو روز دیگه هم راه افتادم رفتم به مکه. من قصد مکه نداشتم.
س- این قبل از سیتیر است دیگه؟
ج- بله ـ من اصلاً قصد مکه نداشتم. من مکه بودم که خبر سقوط دکتر مصدق آمد.
س- بعد از سیتیر؟
ج- بنده همان مکه بودم که خبر [سقوط] دکتر مصدق آنجا آمد.
س- قوام آمد.
ج- بله همان مکه بودم ـ این اصل قضیه بنده و دکتر مصدق از آنجا شروع شده و به اینجا همینطور که عرض کردم ختم شد. بنده در مکه بودم که خبر سقوطش آنجا رسید. به خدا گواه اگر ایران بودم نمیگذاشتم.
س- نمیگذاشتید؟
ج- نمیگذاشتم اینطور پیش بیاید.
س- در چه جهتی کوشش میکردید؟
ج- در همان جهتی که دکتر مصدق بهش فشار آورده بودند.
س- خب بعد از سیتیر که مجدداً ایشان نخستوزیر شد شما هم باز هم (؟؟؟) همکاری دیگه نداشتید؟
ج- نه هیچ نکردم. (؟؟؟) نخیر چون میدانستم فایدهای ندارد.
س- کجا اشتباه کرد مصدق؟
ج- مصدق…
س- نیروی عظیم مردم آنجور پشت سرش باشند و بعد….
ج- مصدق دو جا اشتباه کرد ـ این را ندیده از من ـ یک اشتباهش این است که در کار نفت به عقیده من با همه آن سختیها و بیچارههایی که به انگلیسها وارد شد بعد حقش بود خودش با انگلیسها کنار میآمد. اگر مصدق کمینزون میگوید با انگلیسها هست هم انگلیسها حاضر بودند با او بیشتر راه بروند هم بیشتر منافع ما را چیز بکنند و هم بهتر قرارداد بگذارند زیرا که میبایست مصدق این را تشخیص میداد که محال بود که انگلیسها از نفت ایران بتوانند صرفنظر بکنند. آخه این تشخیص است ـ تشخیص باید بدهند محال است بدون نفت ایران نمیتوانستند صرفنظر بکنند. خدای من گواه است شب به زاهدی گفتم آقای زاهدی بیا تو کمک کن من مطرح میکنم طرحهایش را به دکتر مصدق فشار میآوریم که این کار را بگذرانند. گفت نه نه نه خودش لابد یک فکری دارد. خودش یک فکری هم نکرد.
س- خودش چی دارد؟
ج- یک فکری دارد ـ این یک اشتباه مصدق بود.
س- خودش میبایستی یکجوری با اینها کنار میآمد؟
ج- اگر میآمد صد مرتبه بیشتر منافع ایران ملحوظ میشد. صد مرتبه بیشتر از اینکه در کنسرسیوم…
س- چرا نکرد جنبه شخصی داشت یا دوروبریهایش نمیگذاشتند؟
ج- دوروبریهایش نمیگذاشتند ـ همهاش عوامفریبی میخواستند بکنند. جنبه شخصی نداشت شاید عقیده خودش هم این بود. آهان مسئلۀ بعدش ـ اینکه دیگه به کلی محرمانه است. راجع به همان موقع که شاه گذاشت از ایران رفت او میباید به همه کارها خاتمه میداد ـ التفات میفرمایید؟ اگر مرد قویایی بود ـ مردی که با پای خودش گذاشته رفته میبایست خودش به همه اینها تمامی میداد. اینجا هم ضعف نفس به کار برد. از من میپرسید میگویم والا که… توجه میفرمایید چه عرض میکنم ـ التفات میفرمایید؟ این ضعف است. به پای خودش رفته مردی (؟؟؟) هیچ قوهای هم نمیتواند چیز بکند. من اگر کرده بودم روز بعد خودم به جای او اعلام میکردم به حق خدا قسم (؟؟؟)
س- این درست است که ایشان ولی به طور کلی سعی نکرد که مجلس پر از طرفداران خودش بکند اینکه دوستانش بگویند که مصدق چون زیاد آزادیخواه بود حاضر نشد از زمانی که خودش نخستوزیر بود مجلس را از دوستان و طرفداران…
ج- هیچ همچین حرفی نیست. مجال پیدا نشد برای این کار بله. مجال پیدا شده بود خودبهخود این کار میشد اتوماتیکوار ـ التفات میفرمایید؟ نه مجالی پیدا نشد.
س- گرفتار مسئله نفت بود؟
ج- هم مسئلۀ نفت و کارهای دیگه و اینها ـ دیگر مجالی پیدا نشد برای این کار چیز بشود.
س- توی شهربانی چهجور تجربهای شما داشتید؟ باید خیلی غیرعادی باشد برای شخص غیرنظامی که توی شهربانی باشد.
ج- نه نه هیچ غیرعادی نبود ـ نخیر.
س- سابقه فکر نمیکنم داشته باشید؟
ج- نخیر ـ کارها همینطور رو به روال جریان خودش است منتها با یک قدرت بیشتری افتاده بود (؟؟؟) شوخی نبود کارهای بنده بله همهاش…
س- خب کمافیالسابق آنوقت شاه باز هم با رئیس شهربانی تماس مستقیم داشت ـ گزارش مستقیم میگرفت؟
ج- نه من هیچ گزارش مستقیم به ایشان هیچوقت. در مدتی که بنده در کار بودم بههیچوجه هیچ گزارش مستقیمی به شاه نبود. فقط همان پارفرمالیته تا آن چیزهایی که فرمالیته اجازه میدهد والا (؟؟؟؟) هیچوقت این نبود ـ نخیر. اینها هم که میگویند من فکر نمیکنم که صحت داشته باشد اخیراً اینها. یک عده عناصری بودند بسیار ـ چه عرض کنم والله ـ به عقیده بنده نایاب و ناقابل و یک کارهای بزرگتر از خودشان قرار گرفته بودند. اینها هیچ فکری نداشتند جز یک کاری بکنند که جلب توجه از او بکنند و به او تملقی بگویند و دروغی و همین چیز بکنند والا قصد دیگری نبود. صدی نودی اینهایی که مصدر کار بودند نه اطلاع از ایران داشتند نه ایران را میشناختند ـ نمیدانستند مانتالیتۀ ایران چی هست نمیدانستند تمایلات ایران چی هست. نمیدانستند ایران مذهبش چیه ـ خوراکش چیه از چه راه باید این مملکت ترقی بکند و چرا واقعاً این مملکت را به شاهراه حقیقت و ترقی میرساند هیچی تمام اینها که مصدر کار شدند یکییکیشان را در نظر بگیرید اصلاً. اغلبشان خدا گواه است سواد خواندن و نوشتن فارسی را ندارند التفات بفرمایید ـ آخه به صرف اینکه شما شش سال ماندید آمریکا یا پنج سال ماندید در انگلیس اینکه کافی نیست اینکه شما بخواهید امور یک مملکت را زمامش را در دست بگیرید ـ التفات بفرمایید. از اطلاعات ـ امور سیاسی اطلاعی ندارند ـ نمیدونم هر کسی که بیشتر تملق گفت و کرنش دروغی کردش خوششان آمد و آوردنش آنجا. شاه خیلی اشتباه کرد ـ خیلی خیلی. از این پیشآمدهای اخیر ایران جز اشتباه شخص شاه به هیچ چیز دیگری نمیشود. التفات بفرمایید ـ شخص او بود این اشتباه…
س- جنابعالی هیچ فرصتی شد که نظراتتان را بگویید؟
ج- بله ـ بنده ولی اگر اینها را حالا اگر خمینی بفهمد آناً اجرای قتل عیال بنده را خواهد داد
س- پس مطرح نفرمایید.
ج- نه حاضرم به جنابعالی بگویم ـ مقصودم این است که… بله در همین چهار روز قبل از حرکتش رفتم پیشش سروقتش. و با حال گریان و چشم اشکآلودی بهش گفتم که کشوری که چندین هزار سال عین عبارت است شایستگی شاهنشاهی خودش را با نهایت شایستگی با سربلندی حفظ کرده این ننگآور است که در عهد شما این شاهنشاهی سقوط کند چرا این شاهنشاهی باید سقوط بکند ـ شما آمدید توی این اتاق خودتان را قایم کردید شاهنشاهی ایران حفظ میشود؟ مرد مردانه بیایید میدان با مردم صحبت کنید حرف بزنید بگویید ملت من اینکه من تا حالا سکوت کردم برای این بوده که خواستم شما دشمنان ایران که قصدشان متلاشی کردن ایران است بشناسید. حالا که آنها شناخته شدهاند من حاضر هستم تا قطره خون خودم بریزم ـ هر کسی را سر جای خود بنشانم. بعد هم اگر مرا خواستید من به خدمتگزاریم ادامه میدهم اگر نخواستید من میروم عقب کارم. گفتم با این بیایید شما بروید با مردم حرف بزنید. هی نگاه کرد. بالاخره بهش فریاد زدم چرا جواب من را نمیدهید؟ گفت باید فکر کنم.
س- الان که معلوم شده که ایشان مریض بوده میشود توجیه کرد که یک مقداریش به خاطر دوا و مریضی و اینها بوده؟
ج- عرض کنم حالا خیلی میشه توجیه کردش. البته این یک چیز… من نمیتوانم این را ردش بکنم. یک مسئلۀ عمده همین شاید بوده ـ مسئلۀ دوم که بنده فکر میکنم چند ماه قبل از این قضایا یک کنفرانسی بر علیه این تشکیل دادند خارجیها ـ یک نقطه.
س- گوآدلوپ.
ج- بله آنجا. آن تصمیمات آنجا هم مثل اینکه در روحیه ایشان خیلی.
روایتکننده: آقای محمد ابراهیم امیرتیمور
تاریخ مصاحبه: بیستوپنجم ژانویه ۱۹۸۲
محلمصاحبه: لاهویا – کالیفرنیا
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۴
س- اینها جسارت و شهامت میخواست.
ج- خیلی همهاش جسارت و شهامت میخواست ـ نبودش این در آنها. این جسارت و شهامت فقط در قسمت داخلیها بود ـ در مقابل خارجیها… یک بدبختی برای ایران بودش هر چی بود. هر چی بود برای ایران بود.
س- این آخرین دورهای که مجلس بودید همان دورهای بود که زاهدی…
ج- بله همان دوره هفدهم بودش.
س- آنوقت بعد از آن
ج- هیچکاری نکردم من ـ همهاش خانه نشستم.
س- استاندار و اینچیزها نبودید؟
ج- ابداً من در خواست کاری در عمرم من ـ خودم عقب کار که میگم من فلان کار… بههیچوجه.
س- یکی از آقایونی که باهاش صحبت میکردیم میگفتش که مقایسه میکرد وضع مجلس شورا را در زمان رضاشاه و در زمان به اصطلاح محمدرضاشاه و میگفت که در زمان رضاشاه درست است که در جلسات علنی زیاد بحثوگفتگو در مورد لوایح نمیشد کرد ولی در کمیسیونها اجازۀ بحث و سؤال و عرض کنم نخستوزیر بود و آنها موظف بودند جواب بدهند و بنابراین از یک لحاظی مجلس وضعش فرق داشت با دورۀ شاه ـ در این مورد چون چیزی نوشته نشده جنابعالی از خاطرات…
ج- کاملاً ـ کاملاً. اولاً این به واسطۀ فقط و فقط دید این مرحوم تیمورتاش بود. شاید تیمورتاش یک عده زیادی دوست نداشته باشند اما از عناصر بسیار شایسته و لایق با اتوریته ایران بود که غیرممکن است شما امروز با اتوریته تیمورتاش و ژست تیمورتاش و عرض کنم طرز فکر تیمورتاش و حتی جرأت و شهامت تیمورتاش یک نفر در تمام ایران پیدا بکنید ـ اصلاً چیز منحصربفرد بود.
س- مشهدی بود؟
ج- خراسانی بود بله ـ عرض کنم اهل تقریباً در یکی از چیزهای ـ نزدیک بجنورد بودند کریم دادخان بود ـ این نزدیک جووین آنجا و همچین چیچیزی بودند. مرحوم تیمورتاش در دورۀ ششم و هفتم و هشتم و اینها اصلاً یک جلسه خصوصی تشکیل میداد از ـ تشکیل داد که هفتهای یک شب تمام به اصطلاح نمایندگان اکثریت یعنی همان کسانی که در آن جلسه حاضر میشدند وزرا میآمدند ـ هر کسی هر مطلبی داشت چه راجع به امور وزارت لوایح دولت ـ مطرح میکردند ماده به ماده خوانده میشد بحث میکردند اینش خوب است اینش بد است روش چیز میشد. یا راجع به مطالب دیگر هرکسی هرچی داشت آنجا حل میکرد ـ بحث میکرد و حل میکردند.
س- مشورت میشد پس.
ج- کاملاً ـ صددرصد التفات بفرمایید ـ صددرصد. میگویید مشورت میشد صددرصد بله همانطور که میگویید.
س- یعنی لوایح را اول به عرض نمیرساندند که بعد دیگه کار تمام باشد و بعد…
ج- نه هیچ ـ و به عرض هم که میرساندند باز هم شاه اجازه داده بود که اگر نظری هست بگویند. هی همچین که من همچین چیزی را گفتم حتماً باید همچین بشود هیچوقت نبود. آنهایی که میگویند دروغ است اینها خلاف است. به هیچ وجهمنالوجوه. جز در علیهشان این اواخر که وارد کار بودند اصلاً خودشان نه بصیرتی داشتند نه اطلاع این لوایح که به دست اینها میافتاد که اینها باید بدهند یا به اینها تحمیل میشد یا به اینها نوشته میشد. اینجا خیال میکردند وحی منزل است و قابل چیز نیستش ـ روش چیز میشه ـ نخیر خودش خراب بود ـ خودش خراب بود. حیف شد.
س- از چه زمانی واقعاً وضع از نظر شما خراب شد ـ از چه سالی؟ از چه؟
ج- تقریباً یکی دو سال بعد از مصدق.
س- بعد از مصدق؟
ج- بله ـ تقریباً
س- چون زاهدی را هم میگویند که به اصطلاح در وضع بدی معزول کردند و خودش نمیخواست برود.
ج- در وضع بدی معزول نکردند ولی بالاخره او باطناً هم به زاهدی اطمینان نداشت. و اغلب اینها را…
س- چون سفیر انگلیس واسم تعریف میکرد آقای سردنیس رایت که بعد سفیر شد و میگفت برای همین کار قرارداد نفت سال ۱۹۵۳ و آنموقعها من آمدم تهران و رفتم پهلوی شاه و او گفته بود که بیا و با خودم مسئله نفت را حل کنم. گفتم که ما مجبوریم که با نخستوزیر قانونی مطرح کنیم. و میگفت از همان موقع من احساس کردم که زیاد از زاهدی خوشش نمیآید و زاهدی خیلی برای مدت طولانی ماندنی نیست این را آقای رایت میگفت.
ج- عجب خودش به من گفت که هشت ماه روی این قرارداد من زحمت کشیدم حالا تو اینجور میکنی اساس قرارداد را به هم میزند. این عین عبارتش است که به من گفت.
س- با دکتر امینی صحبت نکردید آن زمان شما که تو وزیر دارایی هستی و تو…
ج- نخیر ـ دکتر امینی ضعیف است آقا. امینی هم قوی نیستش. خیلی خوش فکرتر و شایستهتر دورم است. امینی را روزی که قوامالسلطنه برد رئیس دفترش کرد خدا گواه است آنروز من به قوامالسلطنه تبریک گفتم. گفتم من به شما تبریک میگویم. یک جوانی را دعوت به کار کردید که امید داریم که تربیت بشود و به درد آتیه بخورد. والله قسم
س- بعد از اینکه تیمورتاش برکنار شد وضع مجلس عوض شد یا اینکه این جلسات خصوصی ادامه داشت؟
ج- به کلی عوض شد با رفتن تیمورتاش. همهچیز عوض شد.
س- پس آن دوران دوم رضاشاه فرق داشت با آن…
ج- عرض کنم خدمتتان که این نکته را به عرضتان برسانم تیمورتاش را کسی از کار نبرد جز انگلیسها وقتی شاه پهلوی در مجلس ایران رفت و قرارداد دارسی را خواست و آوردند و انداخت توی بخاری و سوزاند و…
س- این چی بوده داستانش؟ اینکه دوسیه میگویند انداخته توی بخاری راست میگفتند؟
ج- بله ـ
س- این را ممکن است بفرمایید که اینجا منعکس بشود؟
ج- نه منعکس هم بشود بشه هیچ اشکالی ندارد. میگویند بعد از اینکه شاه پهلوی رفت در مجلس قرارداد دارسی را خواست وقتی که آوردند قرارداد را انداخت توی بخاری گفت از نظر من این قرارداد یک کانلمیکن است. این قرارداد ما زیربار این نمیرویم منافع ما را تأمین نمیکند و همینطور هم به انگلیسها ابلاغ بکنید که این قرارداد را ما ابطال کردیم هیئت دولت هم اطاعت کردند. به طور خصوصی خبر دادند که روز بعدش تیمورتاش به عرض شاه میرساند که قربان به مدت قرارداد دارسی ۱۲ سال بیشتر باقی نمانده ـ طبق این قرارداد مقرر است بعد از انقضای مدت نه تنها خود قرارداد بلکه جمیع مؤسسات نفت چه در ایران و چه در خارج از ایران ـ چه در انگلستان چه در هر کجای دنیا که دارند اتوماتیکمان باید به دولت ایران منتقل شود و اگر اجازه بفرمایید که این مدت بگذرد. این منافع مملکت بیشتر تأمین میشود. شاه فرموده بود نه من همان تصمیمی که گرفتم همان است. بعد که اینطور گفته بود ـ گفته بود حالا که اینطور امر میفرمایید من هم مانند یک سربازی و حاضر هستم در پیشاپیش منویات اعلیحضرت قد علم کنم و دفاع کنم که اوامر مبارکتان اجرا بشود. این هم جواب تیمورتاش. بعد وارد مذاکره شدند. مذاکراتشان در ایران به جایی نرسید نضج نگرفت. شاه به تیمورتاش امر کرد شما باید بروید لندن و این قرارداد را یک سروسامانی بدهید و به یک صورت تازهای دربیاوریدش. او اطاعت کرد. عازم انگلستان شد. روزی که وارد لندن میشد احترامی که انگلیسها از تیمورتاش کردند تا آنروز از احدی نکرده بودند. زیرا برای افتخار ورود تیمورتاش جرج پنجم پادشاه انگلستان یک گاردن پارتی ترتیب داده بود التفات میفرمایید؟ به افتخار تیمورتاش و همان ساعت ورود تیمورتاش هم ـ تیمورتاش یکسر وارد آن گاردن پارتی شده بود. بعد وارد مذاکرات شده بود. انگلیسها خیلی در باغ سبز به اینها نشان دادند. او گفت منافع ایران را باید ملحوظ کنید. حتی مبالغ کلی پول حاضر شده بودند بهش بدهند. حالا من مبلغ را درست نمیدانم ولی چندین میلیون پوند حاضر شدند بدهند. او گفت اگر صد برابر هم به من بدهید من خودم چیزی نمیخواهم و چیزی نمیگیرم ـ هرچی به من میخواهید بدهید به قرارداد بیفزایید به هر راه که زدند انگلیسها دیدند نه سنبه اینطرف پرزور است از این مأیوس شدند خودشان را کنار کشیدند ـ این هم بالاخره برای عرض گزارش اجازه خواست و برگشت به ایران. آمد به ایران و مطالب را به طور محرمانه به عرض شاه رساند. این را اینجا داشته باشید. از آنطرف اغلب جراید یومیه دنیا مثلاً در آمریکای جنوبی مثلاً میگویم یک کشور آمریکای جنوبی یک آرتیکل راجع به ایران مینویسد. شرحی تعریف و تمجید از تیمورتاش که امروز چنین مرد قدرتمندی امور مملکت را دارد میچرخاند و زمام امور را در دستش است و بعضیها گراور شاه را کشیده بودند که یک طناب انداخته بودند گردنش سر طناب را داده بودند دست تیمورتاش ـ توجه میکنید. از این قبیل چیزها هم هر روز در یکی از جراید خارجی ـ اینها هم میآمد خب محرمانه به عرض شاه میرسید. شما هم که جای او بودید تکان میخوردید ـ بدتان میآمد دیگه. این همانجا زمینه را خیلی پخته کردند برای این کار. بعد دو مرتبه وادار کردند که خودش را بفرستند برود ـ قرارداد که قرارداد را تنظیم بکند. خودش را دومرتبه امر کرد شاه برو قرارداد را. ایندفعه که رفت لندن کوچکترین اعتنایی انگلیسها از تیمورتاش نکردند ـ نهتنها اعتنا نکردند بلکه اصلاً نپذیرفتندش. موقع رفتن به او احترام و با آن تشریفات موقعی که رفت نهتنها کسی را برای پیشوازش نفرستادند نهتنها احترام نکردند حتی یک نفر هم نفرستادند برود بهش بگوید شما خوشآمدید. پس از هفت هشت ده روز بعد از ورودش یک عضو اداره شرق وزارتخارجه آمده بود به لندن به دیدنش که آقا شما برای چی آمدهاید فرمایشتان چیه؟ اینقدر بهش بیاعتنایی کردند ـ تحقیرش کردند. و وقتی او دید اینطور است اجازه گرفت و برگشت به ایران. منتهی اشتباهی که کرد از نظر شخصی خودش در برگشتن از طریق روسیه آمد نه اینکه روسها فوقالعاده در همۀ جریانات وارد و زرنگ و باهوش هستند ـ در همۀ جزئیات و همهچیز و همهجا هم جاسوس دارند هم تمام جزئیات را میفهمند ـ روسها در روسیه احترام بیاندازه زیادی از تیمورتاش کردند خیلی فوقالعاده. در قصر کرملین چندین شب به افتخار او مهمانی دادند و به سلامتی آن گیلاسها را چه کردند ـ چه کردند و اینها. اینها همه را یک بر هزار هی انگلیسها بزرگ میکردند و به عرض شاه میرسانند. گزارشات هم که از آن ور بود. میخواستند بگویند که این خودش نظر شخصی دارد. این است که روسها که اینکار را میکنند آن هم که از خارج اینطوری میکنند. این عقده شد برای او التفات میفرمایید؟ این عقده شد شد شد… تا آخر گفت من که باید بروم میترسم فردا پسرم نتواند از عهده این بربیاید التفات میفرمایید؟
س- پسرش؟
ج- بله همان مقصودش این شاه فعلی بود.
س- پس این از نظر خودش نبود ـ از نظر پسرش بود.
ج- مسلماً از نظر پسرش بود. این نصرتالدوله را عرض کنم مدرس را اینها را فقط از نظر پسرش کشته التفات میفرمایید؟ گفت شاید اینها نتوانند چیزش بکنند اینها بهتر است قبلاً (؟؟؟) حالا بدبخت تیمورتاش خلافی نکرده بود. تقصیری نداشت جز اطاعت امر. منتهی سیاست انگلیسها قویتر بود که اینطور برایش زدند. وسیلهای هم به او نداد که از خودش دفاع بکند و بگوید آخه تقصیر این است این است این کارها را دارند میکنند. آن روز هم بدبخت را گرفتند کشتند بیجهت بیسبب. آن حکیم احمدی توی زندان آنجکسیون هوا بهش زد و بعد زیر گوشی را گذاشت روی دهنش و نشست روی دهنش و خفهاش کرد و کشتندش.
س- وضع مجلس دیگه از آن به بعد؟
ج- در آن دوره در همان مجلس بودم که این چیز اتفاق افتاد. مجلسی نبود روح نداشت مجلس را ببیند ـ مجلسی نبود کسی نبود در آن مجلس. همهشان که سر نمیکشند باید یک اشخاصی باشند که اینها را بتوانند راه ببرند. مدرسی باشد که بتواند یک عده را چیز بکند ـ بعد تیمورتاشی باشد که یک عدهای را بتواند چیز بکند وقتی کسی نبود چهکار میشود کرد. همانجا شاه به ضرر خودش هم تمام شد خدمتگزاری را همچین چیزی که (؟؟؟) خدا گواه مثل تیمورتاش محال است پیدا بکنند توی ایران ـ یعنی به آن ژست آدم اصلاً پیدا نمیشود ـ آن ژستی را که شما میدیدید همهچیز را خدا در این گذاشته بود. اصلاً پز و هیکل و ژست و زیبایی و قشنگ و طرز حرفزدنش و طرز برخوردش و اتوریتهاش و آیتی بود.
س- چطور در یک دورهای ایران مثلاً آدمهایی مثل تیمورتاش و قوامالسلطنه و کلنل پسیان و اینها میدهد بیرون مدرس و بعد در دوره بعد اصلاً در طی بیست سال اخیر چنین اسمهایی دیگر به گوش نخورد؟
ج- نخیر ـ چون آن دورههای قبل این بود که اشخاصی که میآمدند روی کار لیاقت شخصی داشتند خودبهخود هم یک دوره (؟؟؟) میآمدند خودشان را ظاهر میکردند ولی حالا کسی نبود که اینطور چیز بکند
س- یعنی آنجور آدمها دیگه اصلاً به دنیا نیامدند؟
ج- آمدند ـ من نمیگویم نیستند.
س- این سؤالی است که «هیچکس دیگه ظاهر نشد» ـ این چه ربطی به حکومت داشت در ظاهر نشدن اینجور آدمها…؟
ج- خیلی تیمورتاش حیف شد ـیعنی همۀ اینها حیف شدند. یکی از یکی شایستهتر و لایقتر بودند.
س- در مورد داور همین نظر را داشتید شما؟
ج- داور نه به این کیفیت نبود نخیر. صد درجه داور را بیاورید پایین میرسید به تیمورتاش نخیر.
س- با رزمآرا تا چه حد آشنا بودید شما؟
ج- با رزمآرا هیچ آشنایی شخصی نداشتم. هیچوقت من با او هیچ تماسی هم نداشتم ولی یکمرتبه هم با او بیشتر ملاقات نکردم. بسیار مرد واقعاً با ادبی دیدم. من به ادب او کمتر کسی دیدم. یک کاری بود نمیدونم چیچی ـ تلفن کردم که میل دارم جنابعالی را ببینم هر موقع مجال داشته باشید من بیایم خدمتتان ـدر ستادتان. گفت من به خودم اجازه نمیدهم جنابعالی تشریف بیاورید.
س- گفت که من میآیم خدمتتان
ج- گفت من میآیم. و روز بعدش خودش پا شد آمد پیش من. مقصود این مرد اینقدر ادب داشت. نسبت به بنده… و در محاوره و حرفزدنش هم جز ادب و جز متانت هیچ چیز دیگر من از این ندیدم. هرچی هم میگفتم با کمال ادب یا میپذیرفت و با دقت جواب میداد خیلی فوقالعاده من فقط برای جلسه خصوصی با او همین را داشتم.
س- اینکه ایشان در انتخابات دخالت داشته و در اتحادیههای کارگری سعی میکرد که…
ج- اینها همهاش دروغ است ـ مجالی نبود برای این کارش ـ نخیر اینها همه دروغ بود من یقین دارم وقتی رزمآرا کشته شد شاه توی دلش قند انداخت. یقین دارم این را.
س- شما با آقای علم نزدیک بودید؟
ج- با علم خیلی زیاد ـ بله. علم که خیلی مثل فرزند بنده بود.
س- اینقدر که میگویند باهوش و زیرک و سیاستمدارانه بود چی میگویید؟
ج- هوشاش خوب بود ـ فهمهاش خوب بود. فوقالعاده نبود ولی خب خوب بودش دیگه.
س- داستان پانزده خرداد را تعریف میکنند که ایشان نخستوزیر بوده و اینها؟
ج- راجع به خمینی؟
س- بله
ج- بله ـنخستوزیر بوده خون از دماغ کسی نیامد ـ خواستند بیرونش کنند بیرونش کردند. آن احترام گذاشته بیرونش کردند…
س- نه منظور که آن لغزش و آن تزلزلی که ممکن است در اینجور مواقع میگویند شاه داشته ایشان نداشتند.
ج- من ابداً نفهمیدم
س- و بعد هم میگویند که اگر این اواخر بود هنوز زنده بود و شاه به حرفش گوش میداد شاید اینجور نمیشد.
ج- حتماً – مسلم است.
س- آن میتوانست با شاه واقعاً واقعیت را بگوید یا اینکه او هم مجبور بود که…
ج- نه میتوانست واقعیت را بهش بگوید. چون شاه میفهمید که او هم نظر شخصی ندارد التفات میفرمایید؟ خیلی اشتباه کرد ایشان… شاه همهاش اشتباه به ضرر خودش تمام شد.
س- میگویند این اواخر حتی به حرف آقای علم هم گوش نمیداد.
ج- به حرف هیچکس گوش نمیکرد. به حرف اردشیر زاهدی گوش نمیکرد. به اردشیر زاهدی که دستنشانده خودش بود هیچ گوش نمیکرد.
س- رضاشاه هم همینطور بود اواخرش که به حرف کسی گوش نکند؟
ج- ابداً ـ هیچوقت. رضاشاه که تبعید مرحوم تیمورتاش را یک چهار سال اول آنچه من دیکته میکردم همان را قبول میکرد.
س- ببخشید نفهمیدم.
ج- چهار سال اول آنچه من دیکته میکردم بدون کم و زیاد همان را قبول میکرد.
س- تیمورتاش میگفت این را؟
ج- چهار سال بعد یواشیواش باهاش اظهارنظر میکرد ـ توجه میکنید؟ و آن چهار سال آخر وضع طوری بود که من اطاعت میکردم ـ هرچی میگفت میفهمیدم که بایست…
س- این به خود شما گفت تیمورتاش؟
ج- به من نگفت ولی میدانم بله. این عین بیانات تیمورتاش است. نخیر…بله. بیچاره تیمورتاش!
س- این واقعاً ایران بدون یک مرد قوی و قلدر نمیچرخد؟ اینکه میگویند ایران یک دیکتاتور قوی لازم دارد…
ج- حتماً ـ بدون قدرت بههیچوجه ایران پیشرفت نمیکند ـ بههیچوجه… آقا رشد سیاسی لازم است مردم ندارند این رشد سیاسی آخه این شوخی بردار که نیست اینکه شما… بروید با… علی بقال بروید حرف بزنید چی میفهمد چیچی باید بکند ـ نمیفهمد.
س- خب چهجور باید این به دست بیاید؟
ج- تدریجی میخواهد اینها ـ باید اول فرهنگ ایران اولاً غلط بوده پایهاش ـ به نظر بنده تمام اشتباهات روی فرهنگ ایران است. اگر ما یک فرهنگ صحیح روز اول شالودهاش را ریخته بودیم وضع ما خیلی… کشوری که آقا مثل سعدی مثل حافظ مثل فردوسی مثل مولانا مثل عمرخیام مثل ابوعلی سینا مثل اینها بزرگانش هستند کتابهای اینها را میگذارد کنار مزخرفات میبرند توی مدارس تدریس میکنند ـ بچهها سؤال میکنند که فردوسی میگوید چو ایران نباشد تن من مباد. در بیان وطنپرستی کلمهای جامعتر از این میشود؟ شما با چه بیانی میتوانید این مقصود را چیز کنید؟ ایران یکهمچین کسانی دیده مجبور نبوده ـ شما بهترین کتب را داشتهاید هم برای ادب ایران هم برای فرهنگ ایران اینها همه را دور بیندازید…
س- چرا اینکار شد؟ چرا دور ریختند؟
ج- نادانی ـ فرض بفرمایید مسلمانی ـ میگویند جنابعالی مسلمان شما مسلمان نیستید شما مسلمان ارثیه هستید چون پدرتان گفته مسلمان شما هم میگویید من مسلمان. چون خانتان پدرش بهایی بود او هم ممکن است بگوید من هم بهایی ـ چرا بهایی هستید نمیفهمید ـ پدرش چرا بوده نمیفهمد. اینها بهایی لفظی هستند ـ خودشان که نرفتهاند عقبش بفهمند که بدانند که واقعاً اسلام چی هست ـ بهایی چیست ـ ارتدکس چی هست ـ آن یکی دیگر چی هست. اقلاً در قدیم ایران قبل از مشروطیت اگر یک بچهای میرفت توی مدرسه اولین کتابی که جلویش میگذاشتند امجزء بود اقلاً پنج جزء شش جزء ـ پنج سوره ده سوره از قرآن اقلاً بهش یاد میدادند و بعد یواشیواش قرآن را اقلاً میگفتند لفظی بخوانید. سال دوم سوم بعد یکی یکی این کلمات را بعضیها معانیش را میگفتند و سال آخر ممکن بود مثلاً تفسیرش را برایش بگویند. شما در تمام این مدت یکمرتبه قرآن را باز نکردید توی تمام این فرهنگتان. اصلاً نمیداند مردیکه قرآن چی هست؟ خب مسلم است اینها میآیند شبیخون میزنند به مذهبتان تصدقتان برم. یعنی شما خیال میکنید اگر این مردم مسلمان واقعی میبودند خمینی میتوانست این کار را بکند بهشان بله؟ میتواند این کار را بکند؟ نبوده پس که میتوانست بکند. همهجا اگر اینها هم ایران واقعی واقعاً چیز بودند ـ این ملت واقعاً وطنپرستی باشند که آنچه که واقعاً ایرانیت چیز میکند. شما اولاً بدانید فرهنگ و ادب ایران را آقا هیچ قومی در دنیا نداشته. هیچ قومی در دنیا ادب و فرهنگ ایران را ندارد ـ همین الان هم ندارد شما در هیچ قومی نه فردوسی میتوانید پیدا بکنید ـ نه سعدی میتوانید پیدا بکنید نه حافظ میتوانید پیدا بکنید نه بوعلیسینا میتوانید پیدا بکنید ـ نه عمرخیام میتوانید پیدا بکنید نه آن یکی دیگر… شما تمام آن تواریخ و اینها از تمام کتب اینها را التفات بفرمایید که هریکی اینها یک گنجینهای است اینها همه را گذاشتند کنار یک عده کتاب مزخرف التفات بفرمایید. همان آدم مزخرف آمده چهار کلمه طوطیواری درست هم نمیداند جلو بچهها ـ نمیفهمد اصلاً …. نه تنها اینها ایران را نمیشناسند (؟؟؟) توی همان شهری که هستند همان شهر را نمیشناسند کجا هست. شما توی همان تهران که زندگی میکنید تهران را نمیدانید کجا است ـ توی همان محلهای که هستید حتی محله را نمیشناسید. توی همان کوچهای که هستید کوچه را نمیشناسید. نه با آداب ایرانیت اطلاع دارید ـ نه به اصول ایرانیت اطلاع دارید. نمیدانید چی مطابق طبع این مردم است. نمیدانید خوراک این مردم از کجاست ـ نمیدانید غذای این مردم از کجاست ـ نمیدانید به چه وسیله اینها باید به دست بیاید ـ
س- از چه موقع این تغییرات حاصل شد؟
ج- از همان مشروطیت به این طرف.
س- از بعد از مشروطیت؟
ج- یواشیواش تضعیف شد…. حقیقتش را بخواهید از مشروطیت به اینور. این حقایق را که من عرض کردم شما از کسی نمیشنوید جز از ارادتمندتان آقای….
س- برای همین بنده آمدهام خدمتتان.
ج- هیچکس این حقایق را نمیشناسد جز خود من. من هم دردتان را میدانم هم دوایتان را میدانم هیچکس نمیداند
س- خب چه جور مشروطه باعث شد؟
ج- تدریجی کار یکشبه اصلاً نیست. باید با کمال حسن نیت یک مرد قدرتمندی باشد یواشیواش مثل یک بچهای که جلویش رشد پیدا میکند یواشیواش قدم به قدم باید بردارد
س- مرد قدرتمند که دوتا داشتیم ـ رضاشاه و محمدرضاشاه
ج- سواد نداشتند ـ محمدرضاشاه را خط بکشید ـ پدرش یک چیزی بود.
س- خب بعضیها میگویند که هرچقدر شخص دانشمند باشد و چون حکومت یک نفری و تکی غیر از همین عاقبتی که امروز این پدر و پسر دیدند چیز دیگری نمیتواند داشته باشد
ج- حکومت داشته باشد یا مجلس شورای ملی با مجلس مشروطیت ـ ولی واقعاً اینها که میآیند زعمای مردم باشند. واقعاً اینها که توی مجلس میروند کسانی باشند که مورد توجه مردم باشند بدون اینکه کسی برود توی مجلس شما از خارج هم میفهمید کی به درد مردم میخورد کی به درد مردم نمیخورد تصدقت بروم آخه ـ کار یکشبه نیست. حالام مثل اینکه صد سال ایران را به عقب انداختند ـ صد سال. بیش از صد هزار نفر اولاً کشتار ـ آدم کشتند. بیش از صد هزار نفر اینها سرمایههای مملکت را از بین بردند. این مادرقحبه صدهزار نفر آدم کشته پدرسوخته یک چنین جانی بالفطرهای نمیدانم چرا خداوند برای ما تدارک کرده بود. هیچ در تاریخ دنیا نشان نمیدهد همچین جایی را.
س- هیچ شباهتی هست در طرز فکر اینها و مدرس؟ چون اینها خودشان را غیر از…
ج- ابداً ـ غلط میکنند ـ مدرس آدم کمی نبود.
س- منتسب به کاشانی و مدرس بوده.
ج- غلط میکنند ـ مدرس که اهل اینحرفها نبود تصدقت بروم.
س- با کاشانی هم؟
ج- با کاشانی هم خیلی مربوط بودم. کاشانی قابل مقایسه با مدرس نبود. هزارمرتبه درجه مدرس بهتر بود. نخیر.
س- پس علت اینکه این فدائیان اسلام و خلخالی اینقدر کاشانی را بزرگش میکنند چی هست؟
ج- هیچکس نیست ـ کسی بالاتر از اینها ندیدهاند ـ اطلاع ندارند ـ نخیر مدرس چیز دیگری بود آیتی بود (؟؟؟) رفت بدبخت حیف شد. لاالهالله
س- مثل اینکه خیلی مدرس به قوامالسلطنه علاقهمند بوده؟
ج- نه ـ ولی (؟؟؟) به هر حال رفتند تمام شد. حالا هر کس بیاید روی کار بهتر از این زن قحبه است ـ این پدرسگ را باید ببرند که جانشینش روسها بشوند و تودهایها که بد از بدتر میشود ـ بد از بدتر خواهد شد. این تودهایها خیلی خلاف است کارشان ـ خیلی نپخته هستند.
س- آنزمان که شما رئیس شهربانی بودید کیانوری را دیده بودید آنزمان؟
ج- نخیر
س- فرار کرده بود آنموقع؟
ج- نخیر ندیدم محلی از اعراب نداشت.
س- هیچکدام اینها نبودند آنموقع؟
ج- نخیر
س- مثل اینکه خستهتان کردم
ج- ابداً ـ نخیر ـ فروغی هم خیلی مرد دانشمندی بود. حقیقتاً توی رجال ایران به دانش فروغی…
س- قراری دارم با پسرشان آقای محمود فروغی که راجع به پدرش…
ج- [به] دانش فروغی به اعتقاد بنده کسی نبود و شنیدم پسر بیچارهاش که الان در حبس است برایش پیغام دادهاند که تو چی میخواهی؟ گفته آقا یک دوای ضد شپش برای من بدهید من هیچ چیز نمیخواهم. ببینید چه بدبختی است. دوای ضد شپش برای من بفرستید خیلی فروغی مرد حسابی بود.
س- او اصلاً کمک کرد به اینکه محمدرضاشاه…
ج- نه دیگه او مدت اخیر بعدش ـ نخیر کمک نکرد. دوره اخیر جایی کمک نکرد. بعد از همین رفتن شاه بود و جنگ و انگلیسها و اینها باز هم همان بودش که آنصورت باز هم قرارداد را داشت منعقد کرد و خیلی هم حوصله کرد. یک روز در جلسه خصوصی مجلس صحبت میکرد یادم نیست چه موضوعی بود. به قدری این قشنگ استدلال میکرد ـ من روی کارت نوشتم برایش فرستادم که خدا گواه است اگر بوعلیسینا هم در قید حیات بود بهتر و جالبتر از شما نمیتوانست استدلال کند. خیلی اظهار تشکر کرد و کارت مرا گذاشت توی جیبش ـ حیفش شد. خیلی دانشمند بود ـ خیلی خیلی. به نظر من پسرهایش هم خیلی پسرهای خوبی هستند ـ هردوتایشان پسرهای بسیاربسیار خوب خیلی خوب تربیت شدهاند. خیلی خوب پاکند ـ جز اینکه پدرسوخته برد پسر به این عزیزی را اینطور چیز کرده. بله پسرهای فروغی خیلی خیلی خوب بودند.
س- رابطهاش با شاه چطور بود؟
ج- به طور ظاهر خوب بود ولی در باطن یقین دارم همانموقع شاه با این اعمال خصوصیش که فلان زن جنده را شاه مثل نصر پاریس ورمیداره میاره هیچ چیز نیست که فروغی بره بهش بگه آقا این کار را شما بکنید یا نکنید ـ آخر این چیز خصوصی …. نمیتواند در این امور خصوصی که وارد بشود التفات بفرمایید. (؟؟؟) سه فقرهاش و فقرهاش بود یکهمچین چیزی بود. اینکه میگویم راست است. شما فکر میکنید چندتا جنده تا حالا برایش از پاریس بردهاند نه فکر میکنیم چندتا برده باشند جنده؟
س- تا وقتی که به کار مملکتیاش ضرر نمیزد خب شاید مهم نبوده.
ج- نه مهم نبود کاری ندارم ولی مقصود این است که اینها با طیاره مخصوص بره ـ طیاره مخصوص بیاردشان.
س- ولی خب یک کسی بود که حتی از آقای فروغی هم ـ مرحوم فروغی هم قدردانی کافی نکرده بود و گاهی وقتها حتی سبکش میکرد.
ج- سبک که نمیکرد ولی خب البته همینطور هست که میفرمایید. کم احترامی…یک چیز به شما عرض کنم هیچکس نمیتواند به کسی بیاحترامی بکند ـ احترام هرکسی دست خودش هست. خود آدم باید احترام خودش را حفظ کند ولو هرچقدر بخواهند به بنده بیاحترامی بکنند. بکنند جانشان دربیاید من احترام خودم را خودم حفظ میکنم.
س- دکتر اقبال هم خراسانی بود؟
ج- بله ـ جز تملق هیچ شأن دیگری نداشت در این دستگاه هیچی نبودش صفر بود. برادری داشت علی اقبال که بیاندازه وقیح بود. خداش بیامرزه. چون من با پدرشان دوست بودم ـ پدرشان آدم حسابی بود نسبتاً مرحوم حاج میرزا ابوتراب اقبالالتولیه ـ خیلی با من دوست بود ولی پسرها خیلی خراب بودند. حتی شنیدم یکمرتبه این دکتر اقبال یک سیلی به پدرش زده بوده خدا گواه است. ببینید جنسیتش… به پدرش سیلی زده بود. دکتر اقبال در عهد قوامالسلطنه بود ـ دکتر اقبال میره پیش قوامالسلطنه چون خیلی پررو بود. اصرار و التماس و که شما یک کاری به این برادرم دکتر اقبال بدهید. او هم با مداد روی کاغذ مینویسد جناب امیرملک ـ امیر ملک وزیر بهداری بود ـ کاری برای دکتر اقبال در نظر بگیرید. کارت را میبرد پیش امیرملک و امیرملک هم این را میکند معاون بهداری. همانروزی که معاون بهداری شد و رفت به وزارت بهداری جمعی از اطبا رفتند توی بهداری بهش فحش دادند گفتند کی بوده به تو اجازه داده که پشت این میز بنشینی التفات میفرمایید؟ ـ اینهمه سنگین بود برایشان.
س- چطوری خودش را به دربار نزدیک کرد؟
ج- عرض کنم خدمتتان که جاسوسی و تملق ـ نه اینکه در هیأت دولت بود مطالب جزئیات و کلیات را این میرفت آنجا جاسوسی میکرد. او هم از این چیزها خوشش میآمد. این خلاصه مطلب است. هیچ بشری پشت سر مرده حرف نمیزند انشاءالله خدا بیامرزدش ولی خدای من گواه است همینها که به شما میگویم ـ شأنی نداشت جز این. نخیر چیزی نبودش. ولی در عین حال این را هم عرض کنم که دزد نبودش. هیچ دزدی نداشت آن برادرش اگر دستش میرسید یک چیزی بالا میکشید ولی خود این هیچ اهل دزدی نبود ولی خیلی دلش میخواست که جاهطلب باشد و به یک مقامی برسد ولو به حق یا به ناحق این بودش. همین ابوالقاسم ابتهاج هستش سؤال بفرمایید مدتها میلیسپو با این بد شده بود و اینها ـ میخواست بیرونش کند و من نگهداریاش کردم ـ از خودش بپرسید شخص بنده…
س- توی مجلس؟
ج- بله ـ شخص بنده. حتی یکروز در مجلس صحبت شد گفتند میلیسپو حکم عزلش را داده گفتم غلط کرده میلیسپو ـ باید سر کارش باشد ـ سر کارش نگهش داشتیم. بپرسید از خودش. ولی من متقابلاً از اینها یک سمپاتی بالاخره حقشناسی هم باشد من ندیدم. بنده انتظاری هم نداشتم. چه انتظاری داشتم بنده. ولی در کار خودش پسر با انرژی ـ با انرژیک است. خب همان بانک ایرانیان را بالاخره شخص خودش باز کرد و بدبخت و به او هم صدمه زیادی رسید و به دیگران هم صدمه… حالا کجاست؟
س- جنوب فرانسه
ج- چهکار میکند آنجا؟
س- کاری نمیکند.
ج- بیچاره ـ آن منوچهر هم جنابعالی میشناسیدش.
س- کی؟
ج- منوچهر شرقی؟
س- نخیر
ج- پس لازم است ببینیدش که ببینید اسمها مسمایش چقدر فرق میکند.
س- هژیر چه جور آدمی بود؟
ج- هژیر هم به اعتقاد بنده پسر پاکی بودش. اعتقاد شخصی بنده به… پسر پاکی بود دزد نبود ـمتقلب هم نبود. بیچیز هم نبودش (؟؟؟) نبودش. رفته بیچاره. پسر خوبی بود علی طفلک.
س- معلوم نشد چهطوری؟ کی کشتش؟
ج- توی همان مجلس سپهسالار یک مردی کشتش. چرا قاتلش را گرفتند همانموقع بله.
س- خب فدائیان اسلام بودند مثل اینکه.
ج- نمیدونم چه زهرماری بود ولی بالاخره قاتلش را گرفتند. بله بیچاره همانجا. خیلی پسر خوبی بودش.
س- با سید ضیاء چهطور آشنایی داشتید؟
ج- با سید ضیاء بنده هیچ آشنایی نداشتم ـ تا اینکه آمد به ایران ایندفعه. ایندفعه که آمد تو ایران بعد از چند جلسه معرفی کرد. از نظر سیاسی و اینها از نظر بنده صفر محض است هیچی نیستش. هیچی هیچی. البته خودخواهی فوقالعاده زیاد دارد ولی فهم و ادراک مطلقاً ندارد به هیچ وجهمنالوجوه ـ خودخواهیش خیلی زیاد است.
س- شما در آن احزاب و دستهجاتی که درست بود آنزمان در هیچکدامشان شرکت داشتید؟
ج- در هیچ دسته و حزبی نبودم ـ بههیچوجه.
س- اداره ملی؟
ج- در هیچ حزبی بنده وارد نشدم اصلاً ـ در هیچ حزبی و دستهای تا این دقیقهای که بنده حضورتان الان هستم بنده وارد نبودم. به هیچ کدامشان هم اعتقاد نداشتم از این جهت وارد نمیشدم.
س- پیشهوری را در مجلس دیده بودید؟
ج- پیشهوری روزی که انتخاب پیشهوری ـ رد شد مجلس را بنده اداره میکردم. من رئیس مجلس بودم. با عدم تصویب بنده رد شد و گفتم تصویب نشد.
س- این رأی مساوی بود؟
ج- نخیر ـ کمتر (؟؟؟) مقصود بله بنده. همانطوریکه آنروز که رد شدند. همهاش مجلس تحت ریاست بنده بود ـ اینکه بالاخره دیگران اینقدر هی این شانهبهشانه میکردند بنده این شهامت را داشتم گفتم این کار را بنده میکنم. این کار را کردم.
س- این انتظار بود که روسها هم عکسالعمل نشان بدهند؟
ج- صورت ظاهر که نمیتوانستند عکسالعمل نشان بدهند ولی خب صورت باطن داشتند بله.
س- پیغامی چیزی نفرستاده بودند؟
ج- ابداً نخیر. یعنی تأثیر هم نداشت بخواهند پیغام بفرستند. میدانستند که در من تأثیری ندارد. کسی که دست سفیرش را بگیرد بگوید من اجازه نمیدهم گیلاست را بخوری این در تاریخ دیپلماسی دنیا سابقه ندارد کسی همچین کاری بکند. التفات میفرمایید؟ خلاف ادب و نزاکت و احترام و همهچیز است. دستش را گرفتم گفتم اجازه نمیدهم آقای سفیر گیلاستان را بگذارید زمین. جز من احمق کی این کارها را میکند برای خودش دشمنتراشی کند.
س- فکر نمیکنم پشیمان باشید
ج- پشیمان یا غیر پشیمان ـ هرچه بوده گذشته. گفتم خدایا تاج سلطنت ترکستان را روی سر من بگذارید یکهمچین تک پا میزنم بهش ـ خیلی هم اراجیف بهش گفتیم.
روایتکننده: آقای محمد ابراهیم امیرتیمور
تاریخ مصاحبه: ۳ فوریه ۱۹۸۲
محلمصاحبه: لاهویا – کالیفرنیا
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۵
س- سوم فوریه ۱۹۸۲ در شهر لاهویا در کالیفرنیا. خدمت جناب آقای امیرتیمور آمدهایم که از محضر ایشان استفاده بکنیم.
ج- برای من بسیار اسباب مسرت و خوشوقتی است که برادر عزیزی مثل آقای حبیب لاجوردی را در خانه خودم زیارت میکنم. امیدوار هستم که این دیدار تبدیل به یک دوستی صمیمانه ابدی بشود و ایشان برای من یک برادر بسیار عزیز و من هم نسبت به ایشان یک خدمتگزاری و درواقع طوری بشود که من خاندان لاجوردی را مثل خاندان خودم و خاندان خودم را مثل خاندان لاجوردی بدانم. این آرزوی من است نسبت به جناب آقای حبیب لاجوردی.
س- از محبت شما ممنون هستم. جناب آقای امیرتیمور اگر امروز شروع کنیم یک مقداری راجع به روی کار آمدن مصدق، و نخستوزیری او، که چرا و چگونه ایشان به نخستوزیری انتخاب شد و به اصطلاح پشتیبانان واقعی ایشان کی بودند آیا در مجلس بودند؟ آیا شاه نظر موافق داشت؟ آیا آمریکا و انگلیس نظر موافق داشتند که ایشان نخستوزیر بشود؟
ج- به طوری که عرض کردم موقعی که دکتر مصدق نخستوزیر شد بنده مدتی بود که در خراسان بودم. چون علاقهجات زیادی در خراسان آنموقع داشتم. برای رسیدگی علاقهجاتم سالی سه چهار ماه میبایست در مشهد و خراسان بسر ببرم که به کارهای شخصی خودم رسیدگی کنم. از جریانات واقعی درست اطلاع صحیحی پیدا نکرده بودم. و اطلاع نداشتم و میدانید که اصلاً مصدق کاندید این کار است. تا اینکه عرض کردم به مشهد که بودم تلگرافی به من رسید از آن آقای حسنعلی منصور که بعد نخستوزیر شد و رئیسدفتر او بود. که آقای مصدق کابینه خودشان را تشکیل دادهاند، جنابعالی را هم به عضویت انتخاب کردند و مقرر داشتند که فوراً عازم تهران بشوید. جواب دادم من زودتر از دو هفته محال است که بتوانم بیایم. بعد از دو هفته رفتم. این بود روز اولم که عرض کردم که با او همین ترتیب گفتوگو کردیم. بعد که مصدق منتخب شده بود تا قریب پنجاه روز در مجلس جلسات خود را تشکیل میداد.
س- جلسات هیئت دولت؟
ج- اصلاً خوابیدنش هم در مجلس بود.
س- علت این کار چی بود؟
ج- میگفت میترسم خانهام باشم. اینجا امنتر است برای من. این هیچ خیال بیربطی است.
س- آیا این واقعی بود؟
ج- نخیر.
س- چرا این کار را میکرد؟
ج- عرض کردم. اصلاً یک اخلاق خاص عجیبی داشت دیگر اینطور. اینجا و آنجا مدرس بود. بعد دیگر مسئلۀ نفت پیش آمد و مذاکره با همین انگلیسها و اینها. آن نفت را فرستاد خودمان تصرف کردیم. گفت نفت مال ایران است و ملی شد. این بود که آن آقای مکی را فرستاد به آبادان و از دست انگلیسها یواش یواش تحویل گرفتند و رفتند و اینها. انگلیسها هم هرچه مذاکره کردند به جایی نرسید. تا حتی انگلیسها تا به آمریکاییها هم وساطت کردند. آن مستر هریمن را مستقیماً، نسبتاً هم آدم فهمیدهای است و هم توی آمریکاییها آدم مهمی بوده است. من هم یکی دو دفعه او را ملاقات کردم بسیار مرد برازنده و فهمیدهای او را دیدم.
س- صحبت هم با هم کردید؟
ج- با هریمن هم خیلی صحبت کردم و در صحبتی که من با او کردم به او گفتم توصیهای که من به شما میتوانم بدهم این است که شما یک قدری حوصله به خرج بدهید. یعنی زود از حوصله درنروید. چون متوجه اخلاق مصدق بودم میدانستم که این یک قدری چیز میکند. گفتم شما با حوصله هرچه تمامتر مذاکرات خودتان را. درهرحال هریمن هم بیچاره خیلی زحمت کشید. ولی آن اطرافیان مصدق چند نفر بودند. اینها نمیگذاشتند که این کار به این صورت دربیاید. و به مصدق میگفتند این به…وجهه ملی شما صدمه میخورد. به این جهت هریمن هم مجبور شد و رفت. بعد از مدتی از هریمن بهتر…
س- بله میفرمودید راجع به هریمن.
ج- هرچه بالاخره این هریمن جدیت کرد آن اطرافیان دکتر مانع شدند نگذاشتند. بالاخره هریمن بیچاره مأیوسانه رفت بعد از چندی بانک بینالمللی پیشنهادی داد به دکتر مصدق گفت آقا اجازه بدهید که ما اینجا نفت را اداره بکنیم. تمام عواید مال ایران را ما… که چیز ایران هم نخوابد. و وضع شما هم به جای خودش باقی و بلکه بهتر بماند. تا برای شما فرصتی بشود مذاکراتتان را با انگلیسها تمام بکنید. هرچقدر مذاکرات شما طول بکشد در هر مدت. این نفت در اختیار بانک بینالمللی. یعنی در تصدی بانک بینالمللی باشد و این کار را ما افتخاراً حاضریم بکنیم بدون هیچچیزی. و به راستی یک پیشنهاد بسیار واقعاً. پیشنهاد بسیار عالیجنابانه و عاقلانهای بود. متأسفانه و بدبختانه با اینکه من از موافقین جدی آن پیشنهاد بودم و اینها دو سه نفر از همکارانی که در کابینه داشتیم باز رأی مصدق را زدند آن را هم قبول نکرد.
س- ممکن است بفرمایید کیها موافق بودند؟ کیها مخالف بودند؟
ج- این چون اسم اشخاص را باید ببرم هنوز هم در قید حیات هستند. ممکن است از من دلتنگ بشوند. نمیتوانم بگویم. ولی خب اغلب این همکاران ما کسانی بودند که فقط فقط قصدشان جز عوامفریبی، عرض کنم خدمتتان که چیز شدن مصدق به اصطلاح اغفال کردن مصدق منظوری نداشتند. چرا اینکه اگر غیر از این بود کار نفت بههیچوجه به اینجا نمیرسید. همانموقع که این بانک بینالمللی. اگر این را میدادند به بانک بینالمللی به شما اطمینان میدادم که انگلیسها هم حاضر میشدند خیلی بهتر از آنچه که بعد به کنسرسیوم دادند این کار را اداره بکنند ولی متأسفانه نشد. نشد بعد بانک هم اینها از ایران مجبور شدند رفتند. و خود مصدق نفت را چیز کرد. این بود آمریکاییها اینها دیدند بدون نفت ایران. نفت ایران را بیشتر آمریکا میبردند انگلیس. چون بالاخره وضع آنها هم دارد ناجور میشود. آن شرحی که شنیدید و به آن ترتیبی که مستحضر هستید باز هم من خراسان بودم. نه نه خراسان نبودم ببخشید. من وقتی که گفتم. عرض کردم من که به مصدق رفتم استعفا کردم؟
س- بله، بله.
ج- وقتی که استعفا کردم.
س- قبل از سیتیر بود که سرکار…
ج- بله. گفتم من… میروم خدمت شاه به عرض شاه میرسانم که من هم باید. میخواهم مرخص بشوم. رفتم…شاه. شاه فرمود آخر تو چرا؟ من اجازه نمیدهم شما از کار برکنار بشوید. دیدم هیچ علاجی ندارم من به ایشان جواب بدهم گفتم امسال من میخواهم مکه مشرف بشوم. این همین حرف من دو سه روز بعدش هم راه…رفتم مکه. در صورتی که قصد مکه نداشتم هان. به همین جهت هم مکه که بودم که خبر از سقوط مصدق را شنیدم که در مکه مصدق خبر سقوط او را آنجا به من اطلاع دادند.
س- من متوجه نشدم آن سقوطی که میفرمایید. آن سه روز موقت سیتیر بود. آمدن قوامالسلطنه بود؟ با بیستوهشت مرداد بود که سرکار در؟
ج- ۲۸ مرداد.
س- هان ۲۸ مرداد سرکار در مکه تشریف داشتید.
ج- بله ۲۸ مرداد.
س- ولی استعفای سرکار قبل از سیتیر بوده است؟
ج- بله قبل از. بله. خلاصه ۲۸ مرداد بود که من در مکه بودم و خبر از سقوط مصدق را شنیدم. این بود که بعد از مدتی که من برگشتم. مصدق را بردند محاکمهاش کردند. و بسیار هم محاکمه مصدق هم کار غلطی بود.
س- چرا؟
ج- برای اینکه بالاخره خب نتیجهای از محاکمه مصدق که نگرفتند. جز اینکه افکاری عمومی هم که بر له مصدق بود بر علیه اینها بیشتر تحریک شد و بر محبوبیت مصدق افزوده شد. والا چیز دیگری نبود.
س- چه میبایست میکردند؟
ج- هیچ. به طور عادی ولش میکردند. کاری که تمام شده بود…رفته باشند. بالاخره تا اینکه کار نفت به این جای کنسرسیوم رسید.
س- اصولاً وقتی که مصدق سر کار آمد مجلس نظر موافق نسبت به آن داشت وقتی که؟
ج- مجلس اصلاً مخالفتی نداشت البته همیشه مجلس تأیید میکرد. هم مجلس، هم مجلس سنا. هردوی اینها اینقدر احترام میگذاشتند به مصدق فوقالعاده و هم تأیید میکردند او را. بالاخره وقتی کار نشد دیگری آمد روی کار. در دوره پانزدهم مجلس بود سعی شد که این کار نفت را به یک صورت دیگری دربیاورند. هرچه کردند مدتی ابتدا منصورالملک نخستوزیر شد. از منصورالملک کاری ساخته نشد. کاری ساخته نشد و مجدد مرحوم رزمآرا را چیز کردند. رزمآرا با انگلیسها یک کمبینوزونی گرفته بود پنجاه در پنجاه. آن کمبینوزون هم در جیبش بود که بیچاره او را قبل از اینکه بتواند به مجلس اظهار بکند و به مجلس تقدیم بکند رزمآرا را کشتند و از بین رفت. این بود که بعد کابینه دیگری آمد روی کار. و این قرارداد را…گس-گلشائیان آمد در مجلس. به مجلس پانزدهم. تقریباً پانزده و شانزده روز مانده به آخر مجلس. عموماً مجلسها آخر کارشان که میشود تقریباً سر ضرب… هر وکیلی و موکل حسابی نداشتند و یا اینکه ریشه محکمی ندارند به فکر این میافتند که برای خودشان یک کاری بکنند.
س- جلبنظر بکنند.
ج- جلب نظر. اینکه اینها همهشان. اصرار میکنند که آخر مجلس که بیاید این قرارداد گس-گلشاییان حتماً تصویب میشود. پانزده روز باقی مانده. چند نفر تصمیم گرفتیم که مخالفت کنیم. که یکی از آن کسها بنده بودم. اتفاقاً رل مهم این کار هم در دست من بود. زیرا که این قرارداد میبایست در کمیسیون دارایی مجلس تصویب بشود و خبر این کار را هم باید مخبر کمیسیون دارایی به مجلس تقدیم کند. من هم در کمیسیون دارایی مجلس بودم. و هم مخبر کمیسیون بودم. تا من خبر را تصویب نمیکردم به هیچ کیفیت ممکن نبود که آنچه کردند. گفتم از محالات روی زمین است که یکهمچین خبر در عهد بنده تصویب بشود. یک روز صبح آمدم مجلس دیدم خبر لایحه منتشر شده است. که آقایان…زیر آن را امضای من هست که خبر را تصویب کردهاند به امضای من. رفتم در گوش آقای سردار فاخر گفتم. گفتم آقا این حرکتی را که شما کردید الان من میتوانم شما را از توی مجلس دماسکه بکنم و به کلی آبرو و شرف شما را ببرم. که شما در مجلس هم دارید جعل میکنید و هم برخلاف چیز مملکت خیانت میکنید. این چه حرکتی است که کردید؟ گفت والله من نمیدانم و خلاصه ماستمالی کرد. من هم پایین آن را تکذیب کردم خلاصه در آخر دوره پانزدهم نگذاشتیم.
س- شما علت مخالفتتان چه بود با این؟
ج- به منافع ایران نمیدانستم. میگفتم منافع ایران باید بیشتر از اینها باشد.
س- نظرتان روی ملی کردن بود یا سهم بیشتری باشد؟
ج- سهم بیشتر والا من مقصودم ملی کردن نبود. من فقط سهم بیشتر. زیرا من معتقد بودم ملی کردن را ولو صد سال دیگر هم باشد. آن تکنیسین کار را آنطوری که خارجیان در این کار وارد هستند و عمل کردند و بالاخره هم تبحر دارند. ایرانیها ندارند. و به اعتقاد من میبایست این کار تا چندین سال دیگر هم در دست خود این خارجیان میبود. و واقعاً زیر دست اینها یک متخصصین متبحر و زبردستی تربیت بشوند. نه به این زودی این کار. این عقیده شخصی من بود. الان هم عقیده من بر این است. ولی بالاخره نشد.
س- روی شما فشاری هم میآمد که این کار را نکنید؟ از دربار یا از سفارت انگلیس؟
ج- بله بسیار. از دربار بسیار. حالا عرض میکنم. خلاصه این کار نگذاشتیم. بعد از این پانزدهم دوره پانزدهم دوره شانزدهم انتخابات بود در جریان. من هم کاندید بودم. آراء من هم در صندوق رفته بود. خدای من گواه است به دستور شخص شاه صدرالاشراف که والی خراسان بود که دوست من هم بود. و عجیب این است که خود من او را انتخاب کرده بودم. و به وسیلۀ خود من او برای خراسان انتخاب شده بود. خود بنده او را کاندیدش کردم و به وسیلۀ من انتخاب شد. بعد او آراء بنده را برده بود و عوض کرده بود. روز بعد که آمد منزلم. فلانی این کار را من کردم از شما معذرت میخواهم. علتش این است که تنها مقامی که قابل احترام باشد در کشور فقط شاه است. شاه همچین کاری کرد. من گفتم هیچ از شما دلتنگی ندارم هرچی کردید کردید. این بود من رفتم تهران. شاه مرحوم هژیر را فرستاد پیش من. که هر کاری که بخواهید به شما میدهم. بخواهید الان ایالت خراسان با آستان قدس را به شما میدهم. میخواهید ایالت از تمام آذربایجان شرقی و غربی یا هر کار دیگری که خودت پیشنهاد کنی بکنید من به شما میدهم. این مرحوم هژیر آمد همانروز خانۀ من. خدا گواه است دومرتبه، یک مرتبه دست من را یک مرتبه صورت مرا هم بوسید. گفتم آقای هژیر به عرض شاه برسانید. برای اینکه شما بدانید که در ایرانیانیها و رعایای شما اشخاص بسیار باگذشت و متکبری هم تشریف دارند. یکی از آنها من هستم. از تمام این مراحم اعلیحضرت صرفنظر کردم من هیچی نمیخواهم از شما. بالاخره در نبودن ما قرار داد نفت را آنها آوردند در مجلس. این بود که در مجلس دکتر مصدق هم که بود هیاهو کرد. در مجلس شانزدهم نتوانستند توفیق پیدا بکنند. این تمام شد نشد. ماند به دوره هفدهم. به هفدهم که افتاد. آمدند و آقای زاهدی سرلشکر زاهدی.
س- بعد از ۲۸ مرداد بود؟
ج- بله. خیلی بعد از آن بود در دورۀ هفدهم مجلس است. این شد نخستوزیر. آقای دکتر علی امینی وزیر دارایی این. اینها چندین روز صرف وقت کردند و این کنسرسیوم نفت را. در کنسرسیوم این کمبینوزون را گرفتند قراردادی منعقد کردند و قراردادشان را آوردند به مجلس. مجلس هم قرارداد چاپ شد و منتشر شد و جزو دستور مجلس قرار گرفت که تصویب بشود. یکی از مواد این قرارداد این بود که آنچه احتیاجات ریالی که کنسرسیوم داشته باشد. این ریالی را دولت ایران میپردازد. و به نرخ رسمی پول آن را دولت ایران خواهد پرداخت. پول آن چیزی که آنها میدهند. من یک پیشنهاد کردم که تصویب میکنم در ماده فلان، کلمۀ «به نرخ رسمی» به «نرخ آزاد» تبدیل بشود. همین دو کلمه را من چیز کردم به نرخ آزاد تبدیل بشود. این را فرستادم. این را بنده فرستادم و اینجا خیلی آنترسانست. توجه بفرمایید. این روز در مجلس این پیشنهاد خوانده نشد من بعدازظهر روز بود مجلس ختم شد رفتم خانه. و صبح روز بعد آن که میبایست بیایم به مجلس. مرحوم علا وزیر دربار بود. تلفن به من کرد که اعلیحضرت همایونی به قدری به شما اظهار التفات و محبت عنایت فرمودند که من حدی بالاتر از این ندیدم و به من امر کردند که مراحم شاهانه را به شما ابلاغ کنم که اینطور مرحمت دارند، چه دارند، چه دارند و امر کردند که من همین حالا بیایم مراحمشان را حضوراً به شما ابلاغ کنم. گفتم من از توجه شاه متشکرم. جز اینکه الان مجلس است. من باید بروم مجلس. بهعلاوه راضی به زحمت شما نیستم. خودم خواهم آمد خدمتتان. بهعلاوه اگر شما بخواهید بیایید وقتی دیگری تشریف بیاورید زیرا که من الان باید بروم مجلس. گفت امر فرمودند که من خودم باید شرفیاب بشوم. گفتم من حالا وقت ندارم من باید بروم مجلس. گفت من الان گوشی را گذاشتم و فوری خودم الان عازم شدم. به فاصله هفت هشت دقیقه بعد دیدم مرحوم علا آمد خانۀ من با تمام لباس رسمی و کلاه سیلندر. التفات بفرمایید که اعلیحضرت این مراحمشان را اینطور چیز کردند و اینها. و ضمناً فرمودند آن پیشنهادی را که جنابعالی دیروز دادید آن پیشنهاد را مسترد کنید. باید پس بگیرید آن پیشنهادی که نوشتهاید کلمه به اصطلاح این نرخ رسمی به چیز عادی تبدیل بشود. گفتم به اعلیحضرت عرض کنید که شما بهتر از همهکس من را میشناسید. من در تمام ادواری که در مجلس بودم نه از شما درخواستی کردم نه تقاضایی. بنده روی هوا و هوسی شخصی قدمی برنداشتم فقط و فقط از روی نقطهنظر مصلحت مملکت بوده است. اینجا هم من مصلحت مملکت را در این تشخیص دادم که این پیشنهاد را دادم. و اعلیحضرت هم بدانند که صدی نود منافع مملکت بلکه صدی نودوپنج منافع مملکت عاید شخص اعلیحضرت میشود شاید صدی پنج آن به ملت ایران تعلق میگیرد. اعلیحضرت باید خیلی از من متشکر باشند که من چنین پیشنهادی دادم نه اینکه به من امر بفرمایند تو پیشنهادت را باید پس بگیری. این پیشنهاد چون موافق با مصالح مملکت است و پس گرفتن آن خیانت به مملکت است من پس نمیگیرم. گفت امر فرمودند شما پس بگیرید. گفتم آقا من بههیچوجه پس نمیگیرم. از او اصرار. و از بنده انکار. هرچه گفت. گفتم آقا شما جز ابلاغ امر که چیز دیگری نداشتید. امرتان را ابلاغ کردید. استدعا میکنم به عرض ایشان برسانید فلانی گفت من این پیشنهاد را پس نمیگیرم. تمرد میکنم. خلاصه. علا هم پا شد رفت. و خیلی هم متغیر. من هم رفتم مجلس. به محض اینکه وارد مجلس شدم. پیشنهاد را خواستم به آن پیشخدمت گفتم جلسه تشکیل بود. گفتم برو به آقای رئیس مجلس بگو که رئیس مجلس حافظ اسرار سیاسی مملکت است. پیشنهادی را که من دیروز بعدازظهر به مجلس دادم به چه مناسبت به عرض شاه رسیده است؟ کی این خبرکشی را رفته کرده است؟ ممکن بود که اصلاً سر این کار فهمیدید بین راه اصلاً من را بکشند که مجالی باقی نمیماند من بتوانم حرفی من بزنم و پیشنهاد. این کار را چرا کردید؟
س- این را روی یادداشت مرقوم فرمودید؟
ج- نه نه پیغام. شفاهاً.
س- به پیشخدمت؟
ج- به پیشخدمت. و میخواهید که من الان پا بشوم و شما را الان. اگر من پا بشوم این اظهار را بکنم. برای شما شرف و دیگر افتخاری باقی نخواهم گذاشت. و مفتضح و رسواتان خواهم کرد. این چه حرکت زشتی بود که کردید؟ پیغام داد به من که والله تالله بهخدا من از این کار اصلاً خبر ندارم. و یقین دارم که این کار را منشیهای مجلس رفتهاند کردند. یکی از منشیها را اسم برد که حالا چون آن منشی هم با من دوست است اسم او را نمیبرم گفت این کار را یقین دارم او رفته کرده است. و الا من هیچوقت همچین کاری نمیکردم.
س- باور کردید این حرف را یا نه؟
ج- نخیر. ولی فکر میکنم خود سردار فاخر هم شاید نگفته باشد. شاید هم چیز خلاصه نمیدانم حالا به چه وسیله به عرض شاه رسیده بود. بعدازظهری بود ما رفتیم به مجلس. تلفن صدا شد از دربار. آن رئیسدفتر مخصوص شاه پای تلفن بود مثل اینکه خود شاه هم بود. گفت امر فرمودند که شما همین الان باید شرفیاب بشوید. گفتم به عرض اعلیحضرت برسانید که اعلیحضرت از صبح مشغول رسیدگی به مهمات مملکت بودید. یقین دارم که خاطر مبارکتان خسته است. بنده هم مجلس بودم و بیاندازه الان خسته، احتیاج به استراحت دارم و استدعا میکنم وقت دیگری برای شرفیابی برای من معلوم بفرمایید. زیرا که الان برای من بههیچوجه مقدر نیست که شرفیاب بشوم. گفت امر فرمودند که همین الان شما باید شرفیاب شوید. گفتم به خدا همین حالا من از جایم تکان نمیتوانم بخورم. حالا هر چی. هی او گفت. هی من جواب دادم. بالاخره. گفت. عرض کردم مثل اینکه شاه پای تلفن بود. گفت خب حالا که اینطور است. پس امر میفرمایند که فردا ساعت هشت صبح در قصر مرمر شرفیاب بشوید. ساعت هشت قبل از تشکیل جلسه. چون جلسات ساعت نه تشکیل میشد. عرض کردم چشم. ساعت هشت شرفیاب میشوم. ساعت هشت شرفیاب شدم. توی آن اتاق. توی سالن قصر مرمر پایین قدم میزد. ادای احترام کرد. عین عبارت است. گفت آقای امیرتیمور هشت ماه برای ایجاد این قرارداد من زحمت کشیدم. و هشت ماه برای ایجاد این قرارداد ما مذاکرات عدیدهای کردیم. کلمه به کلمه اینها را روزها و ساعتها رویشان بحث کردیم تا به این صورت توافق شد. و این پیشنهاد شما به کلی اساس این قرارداد را برهم میزند. و حتماً این قرارداد را شما امروز باید پس بگیرید. گفتم دیروز به عرض جناب آقای علا هم رساندم که اعلیحضرت بهتر از من میدانند که من برای خودم در تمام این مدت قدمی برنداشتم. جز حفظ منافع مملکت من غرضی نداشتم و الان این پیشنهاد را هم دادم از نقطه نظر منافع مملکت است. زیرا که من منفعت مملکت را در این میدانم. برای اینکه به آن صورت باشد آن خیلی به ضرر ایران تمام میشود و این به منفعت ایران تمام میشود. و من این پیشنهاد را پس نمیگیرم. گفت حتماً باید پس بگیرید. گفتم اعلیحضرت ولینعمت من هستید. امر کنید که از پنجره خودت را پرت کن. من الان پرت میکنم. عین عبارتی است که به ذات پاک الهی به او گفتم از پنجره عرض کنید پرت کن پرت میکنم. ولی من پیشنهاد پس بگیر نیستم. اعلیحضرت من را میشناسید. من روی هوا و هوس پیشنهاد ندادم و بههیچقیمت قربان من این پیشنهاد را پس نمیگیرم. بههیچوجه. گفت حتماً باید پس بگیرید. گفتم حتماً پس نمیگیرم سه ربع ساعت همینطور مذاکره دوام داشت در حالیکه در اتاق قدم میزد میرفت میآمد هی میگفت باید پس بگیرید. من میگفتم پس نمیگیرم. یواشیواش من دیدم او هم دید دیگر دارد خیلی متغیر میشود و از جا درمیرود. اصلاً ممکن است بهم بپریم اصلاً توی اتاق. و خیلی بد میشود. گفت پس یک کار بکنید. گفتم امر بفرمایید. گفت حالا که شما این پیشنهاد را پس نمیگیرید. پس پیشنهاد شما که خوانده میشود. شما هیچ توضیحی ندهید. حرفی نزنید. گفتم قربان این از محالات است. زیرا که هم قانون اساسی و هم اساسنامه مجلس مقرر میدارد پیشنهاددهنده باید پاشود در اطراف پیشنهاد خودش توضیح بدهد. این پیشنهاد را من میدهم چطور میتوانم من اینطور حرفی نزم. این خلاف قانون اساسی است و خلاف اساسنامه مجلس است. من باید توضیح بدهم. هی او بگو، هی من بگویم. هی چندین دقیقه هم روی این مسئله گفت. بعد من دیدم این خیلی کار بجای… گفتم فقط یک کار من میتوانم بکنم قربان. گفت آن چی است؟ گفتم اجازه بدهید پیشنهاد من خوانده بشود. من قول به اعلیحضرت میدهم که فقط یک دقیقه توضیح میدهم. یک دقیقه. بیش از یک دقیقه در مجلس صرف نمیکنم. فقط یک دقیقه. گفت خیلی خوب این حرفی ندارم. بالاخره اینطور موافقت شد که ما برویم یک دقیقه. رفتم مجلس.
س- همانروز صبح؟
ج- همانروز صبح. جلسه هم تشکیل بود. رفتم نشستم توی آنجا. پیشخدمت آمد گفت که آقای نخستوزیر آن اتاق هستند. یعنی آقای زاهدی. آن اتاق دیگر. اتاق به اصطلاح انتظار هستند. گفتند تشریف بیاورید شما را ببینم. رسیدم دیدم زاهدی با ود… نخستوزیر بود. گفت آقای امیرتیمور. به محض اینکه به من بدون سلام و علیک تا چشمش به من افتاد گفت آقای آقای امیرتیمور به خدا اگر این پیشنهاد را شما الان پس نگیرید من الان میگذارم و میروم. گفتم آقا فوری تشریف ببرید. بدون معطلی تشریف ببرید. برای اینکه جنابعالی با اجازه من نیامدید که با اجازه من بروید. این چه حرفی. این چه نحو حرف زدنی است که مرا (؟؟؟) آقای زاهدی مگر من نوکر کسی هستم که شما با من اینطور حرف میزنید شما چه حق دارید که با من اینطور بیادبانه صحبت میکنید. میخواهید بروید. بفرمایید بروید. آقا برگشتم مجلس. چون اوقاتم خیلی تلخ بود. به او هم از این سختتر هم نمیشد دیگر من به زاهدی تغیر کنم. او هم دیگر هیچ نگفت. من برگشتم مجلس و پیشنهاد من هم خوانده شد. من پا شدم در مجلس و گفتم آقایان این پیشنهاد تفاوتش برای کشور ایران اینقدر است. حساب کرده بودم. مبلغش این است. دلتان میخواهد منافع ایران را حفظ کنید. این پیشنهاد را رأی بدهید و تصویب بکنید. اگر به منافع ایران اهمیتی نمیدهید میخواهید منافع ایران را تقدیم دیگران بکنید. به پیشنهاد رأی ندهید. آمدم نشستم. به سلامتی شما کسی هم به پیشنهاد رأی نداد. پیشنهاد همانطور که…
س- رد شد؟
ج- بله پیشنهاد رد شد همانطور که در لایحه بود تصویب شد. بله نگاه کنید اینجا با شاه سر این قضیه نفت. من در دوره هفدهم برای همین کار نفت رفته بودم. که فقط سر این قضیه یک اختلاف شدیدی هم ما اینجا با شاه پیدا کردیم که این اختلافمان تا آخر هم دیگر باقی ماند به همین ترتیب. این دوره هفدهم که تمام شد من دیگر پیش شاه نرفتم الی حالا. مگر این آخر دوره. این اوضاع لوتیبازی اخیر که فراهم شد. این را که میگویم فقط همۀ آن اگر میخواهد گفته بشود بشود. فقط این قسمت اخیر آن طوری بشود که چون تا خانم من در ایران است به استحضار آن مرتیکه خمینی نرسد. زیرا اگر به او برسد به خانم من خیلی صدمه میزند. من هشت نه ماه بود در مشهد بودم. این لوتیبازی شروع شد. از اول شد هزار نفر، بعد دو هزار نفر، سه هزار نفر، دیگر بود پنج هزار نفر شش هزار ده هزار نفر. اینها میگفتند مرگ بر شاه، مرگ بر شاه، مرگ بر شاه. تا جمعیت رسید به صدهزار نفر، دویستهزار نفر در مشهد. هر روز مرگ بر شاه، مرگ بر شاه، مرگ بر شاه.
س- آیتالله شیرازی هم همانجا بود دیگر؟
ج- آیتالله شیرازی هم آنجا بود. آن آقای قمی هم آنجا بود. آنها هم جلوی جمعیت میافتادند. مرگ بر شاه، مرگ بر شاه. من خیلی ناراحت. تحقیق کردم درست قضیه را دیدم اینها مردم نیستند. هفت هشت نفر آن زیر هستند که این مردم را دارند میچرخانند. التفات میفرمایید؟
س- همهاش همین آخوندها دیگر؟
ج- هم آخوند و هم غیرآخوند. چندتا عدهای از آن تودهایها بودند که در دانشگاه بودند. بعضیها بودند کمونیستها بودند که اینها از نوکرهای روسی بودند. اینها همه را من میشناختم میفهمیدم که به وسیله اینها است که بین یک عدهای پول تقسیم میشود. و اینها هر روز صبح میآیند این کار را میکنند. سپهبد عزیزی استاندار خراسان بود. به وسیله آقای حبیب زارع که سابقاً فرماندار خراسان بود. پیغام دادم شما به عزیزی بگویید که از قول من. که شما را اینجا نفرستادند که مترسک سر جالیز باشید. شما را اینجا فرستادند که از این لوتیبازیها جلوگیری کنید. چرا از این کارها جلوگیری نمیکنید؟ اگر میتوانید جلوگیری کنید جلوگیری کنید. اگر نمیتوانید یک دقیقه معطل نکنید. فوری پست خودتان را ترک کنید بگذارید شاید باشند دیگران که از این کار جلوگیری کنند. مخصوصاً از دیگران… گفتم خودم میروم اصلاً ضبط میکنم استانداری. جلوگیری میکنم از این کار. و بفرمایید که چیز بکنید این. این چه بازیست که شما وظیفه خودتان را انجام نمیدهید؟ به من پیغام داده بود به وسیلۀ همان آقای حبیب زارع که به فلانی به من بگویید والله تالله کوچکترین تقصیری متوجه من نیست. هرروز از تهران به ما دستور میرسد که دست از پا خطا نکنید. و به همین ترتیب با ملایمت رفتار بکنید. معکلذالک من به رئیس شهربانی آنجا به وسیلۀ همهاشیرهزاده خودم که الان در قید حیات است در مشهد همهاشیرهزادهای دارم که با خانم رئیس شهربانی مربوط بود و این رئیس شهربانی هم یک سرتیپی بود که بدبخت هم خمینی تیرباران کرد و کشت او را.
س- کی بود؟
ج- اسم او را فراموش کردم. آدم خیلی، افسر خوبی هم بود خدا او را بیامرزد. به او پیغام دادم آقا این کارها را شما چرا جلوگیری نمیکنید؟ شما را برای این کار فرستادند. و اگر نمیکنید. بگذارید بروید تا دیگری را من برای این کار فکری بکنم گیر بیاورم. گفته بود به فلانی بگوید که به ذات پاک الهی دو ساعته تمام اینها را من میتوانم قلعوقمع بکنم و دوساعته من میتوانم تمام آشوب را بخوابانم، منتها تهران اجازه نمیدهد. من چه خاکی به سر بریزم؟ این بود که من دیوانه شدم. عازم تهران شدم. عرض کنم من چندین ماه بود مشهد بودم. آمدم تهران، همان ساعتی که آمدم تلفن کردم به دربار، گفتم به اعلیحضرت عرض کنید من آمدم میخواهم شرفیاب بشوم. کار فوری دارم و اجازه بدهید.
س- به آقای معینیان هم تلفن کردید؟
ج- نه به معینیان خیر. به دربار. این بود که او به عرض رسانید و همانروز شاه بعدازظهر اجازه داد من رفتم خدمت او. تقریباً سه بعدازظهر. و وقتی رفتم پیش شاه هق، هق گریه میکردم. یعنی صدایم به قدری بلند بود که اشکم جاری و نازل و گریه میکردم.رسیدم و خیلی به من پا شد احترام کرد و ادب کرد. من را نشاند روی نیمکت خودش روی صندلی جلوی من نشست. من به او گفتم که کشوری که چندین هزار سال شاهنشاهی خودش را با نهایت افتخار و سربلندی حفظ کرده است نگویند به شما که در عهد شما و به دست شما این شاهنشاهی دارد سقوط میکند. حفظ شاهنشاهی ایران به این است که شما آمدید، عین عبارتی است، که توی این اتاق خودتان را قایم کردید. با قایم کردن که شاهنشاهی ایران حفظ نمیشود. مرد و مردانه الان بیایید بیرون بروید پشت رادیو اعلام کنید، بگویید ملت من اینکه تا حال سکوت را اختیار کردهام برای این بوده است که خواستم ملت ایران دشمنان خودش را که قصد دارند ایران را متشتت بکنند و ایران را منشعب بکنند بشناسد. حالا که دشمنان ایران شناخته شده است من حاضرم تا آخرین قطره خون خودم را بریزم، دشمنان ایران را سر جای خودشان بنشانم، پس از آن اگر شما ملت ایران من را خواستید به خدمتگزاری خودم حاضرم ادامه بدهم و اگر هم من را نخواستید باز هم با کمال میل هر کس را که شما بخواهید من هم با همان موافقت میکنم، کمک میکنم که خواستۀ شما به شاهنشاهی انتخاب بشود و باید آن کار بشود. والا بدون اینکه اجازه بدهید که من با اجازه شما اصلاً این دشمنان ایران را اصلاً سر جای خودشان بنشانم. همینجور نگاه کرد به من. هی نگاه کرد به من. جواب نداد. بالاخره هم فریاد کشیدم آقا چرا به من جواب نمیدهید؟ من بیش از این نمیتوانم منتظر بشوم. اشکم جاری. خیلی اوقاتم تلخ بود. گفت باید فکر کنم. باید فکر کنم. باید فکر کنم. این بود از جایم پا شدم. خدایا دیوانه هستم من حالا از بد بدتر. چه کنم رفتم منزل آقای علی دشتی. علی دشتی دوست و رفیق من بود و آنوقت هم سناتور بود علی دشتی. من هیچکاره بودم او سناتور. وقتی رفتم آنجا یک آدمی هم آنجا نشسته بود که من نمیشناختم علی دشتی به من معرفی کرد گفت ایشان آقای سپهبد ورهرام هستند. که من سپهبد ورهرام را تا آن روز ندیده بودم و نمیشناختم. من پیش دشتی هم که رفتم گریه میکردم. گفتم دشتی ببخشید که حالم منقلب است. و من الان شرفیاب بودم خدمت شاه. اینطور مذاکره کردم. سؤال و جواب ما اینطور شده است، اینطور شده است. به من جوابی نداد. مرا متقاعد نکرد. من خیلی ناراحت هستم. دشتی از شما خواهش میکنم شما بروید الان ملاقاتش کنید بگویید شما چرا جواب فلانی را ندادید. چرا با فلانی اینطور رفتار کردید؟ و چرا همانطور که او گفته است شما عمل نمیکنید. گفت فلانی من از تو مأیوسترم هیچ اثری ندارد. گفتم دشتی من از شما خواهش میکنم. گفت فلانی اثری ندارد رفتن من. ولی چون تو دوستی برای من هستی و چون اوامر تو بر من مطاع است. تصور نکنی من مضایقه میکنم. در حضور خودم او هم تلفن کرد. وقت به او دادند فردا رفتش آنجا. وقتی که برگشت تلفن کرد رفتم دیدمش. گفت فلانی به تو که آن جواب را داد. به من همان جواب را هم نداد. من میدانستم که اصلاً چیز نمیکند. باز خدایا من ناراحت. اصلاً دارم دیوانه میشوم. اصلاً باور کنید میخواهم دیوانه بشوم. یعنی دیوانه بودمها. و همهاش در حال گریه. شب رفتم منزل آقای اردلان وزیر دربارش. اول دفعه هم بود که خانۀ اردلان میرفتم. با برادرش حاجی میرزا مالک اردلان دوست بودم با او خیلی دوستی داشتم. که با این اردلان آشنایی داشتم اما رفت و آمدی که به خانهاش بروم نبود. به خانه اردلان نرفته بودم بنده. آن روز رفتم به خانه آقای اردلان که وزیر دربار بود گفتم آقا شما وزیر دربار شاه هستید میبایست حقایق را به عرض او برسانید. و الان من از خراسان آمدم و رفتم پیش ایشان اینطور به ایشان گفتم. اینطور گفتم، اینطور گفتم، اینطور گفتم. به من جوابی نداد. بعد فرستادم دیگری را به آن دیگری هم اینطور جواب نداد. شما چرا حقایق را به او نمیگویید. و اوضاع مملکت را به اینصورت چیز. گفت فلانی اجازه بدهید من اول بیایم لب و دهن شما را ببوسم. پا شد آمد لب و دهن من را بوسید. گفت به حق خدا قسم فلانی هر روز اینهایی که شما میگویید ما به او گفتهایم و میگوید من اهل این کار نیستم نمیکنم. باید بروم من. میخواهم بروم. و گفت میگوید فقط میخواهم بروم، میخواهم بروم، میخواهم بروم. و خواهد رفتش. این بود که سه روز بعدش هم گذاشت و آمد. دو سه روز بعدش هم خمینی وارد شد. بعد هم آن بازرگان نخستوزیر شد. بازرگان هم که نخستوزیر شد. بعد از سه و چهار سه روزش هم من حرکت کردم آمدم به آمریکا. از آنموقع تا به حال در آمریکا در حضور مبارک شما بنده شرفیاب هستم. بله این قضیه بنده.
س- دیروز توی روزنامهها متن عرض کنم بعضی از گزارشات محرمانه سیا که در سفارت تهران که به آن دسترسی پیدا کرده بودند منتشر کرده بودند. یکی از مطالب این بود که نوشته بود که عدهای از مقامات سیا از چهار پنج سال پیش نسبت به اهداف و نیت شاه در جمعآوری اسلحه و بزرگ کردن قشون مظنون شده بودند. و مثل اینکه نکند ایشان یک برنامههایی دارد که خلاف مصالح آمریکاست. و خب بعضیها نتیجهگیری میکنند که شاید به این علت بوده که شاید آمریکاییها زیر پایش را جارو کردند و موجبات رفتنش را فراهم کردند. آیا نظر سرکار راجع به این چی است؟
ج- صددرصد در این موضوع بنده تردید ندارم این حقیقت بسیار محض است. از چند سال پیش به اینطرف شاه چیز میکرد، هم نه منظورش آمریکاییها نبود. این منظور عمدهاش این بود روسها بود. چون او میگفت دو جنگ بینالمللی شد. و ایران مورد تجاوز قرار گرفت. و اگر ایران قوایی میداشت محال بود بتوانند به ایران تجاوزی بشود. و اگر یک جنگ دیگری رخ بدهد باید ایران دارای اینقدر قوا باشد که بتواند جلوگیری از تجاوز بکند. اصل نیت واقعی او این بود. خیلی نیت خیری داشت. که اگر جنگی واقع بشود بتواند از چیز خودش جلوگیری بکند و بهعلاوه میگفت من یعنی ایران ژاندارم خلیج فارس است و خلیج فارس را ما باید اداره بکنیم و باید این قوای خود را به این جهت تشکیل داد. هم روسها به او مظنون بودند هم انگلیسیها. انگلیسها هم مأمورین بسیار احمق و نالایق و عرض کنم نادان یا جاسوس روسها در ایران فرستادند. این بود که این بدبخت بینوا را انداختند. اگر خودش هم تظاهرات نمیکردش و نمیگفتش که چیز میکرد. ولی در اینکه مأمورین آمریکایی هم خیانت کردند حقایق را به آمریکا هم پوشاندند. من به جای شاه اگر میبودم به والله آن هوویزر وقتی که آمد به ایران. به قرآنی که خواندم آناً امر به حبسش میدادم و آناً کتش را میبستم از ایران خارجش میکردم بدون معطلی. و میدانید مناسبات من با آمریکا قطع میکردم که نماینده شما یکهمچین بیاحترامی کرده است تا از من عذرخواهی نکند من با شما تجدید مناسبات نمیکنم. و به کار خودم اقدام میکردم به والله اگر ایستاده بود با پنج هزار نفر عده جلوی اینها گرفته میشد. آنچه (؟؟؟) بعد من مطالعه زیادی کردم این دو علت سبب این اغفال این بدبخت شد. اول اینکه این چند سال بود که مبتلا به سرطان بود. و سرطان به کلی میدانید روحیه او را خراب کرده بود و از بین برده بود. غیر از این یک کنفرانسی هم چند سال قبل در آفریقا شد. در گوآدلوپ. که این کارتر پدرسگ بود. فرانسه بود. مال آلمان بود. و دیگر مال انگلیس. اینها متفقاً بر علیه این در آن کنفرانس تصمیم گرفتند. این هم در روحیهاش خیلی خیلی تأثیر کرده بود.
س- چرا فکر میکنید اینها بر علیه او تصمیم گرفتند؟
ج- از نقطه نظر همین که چرا ایران میخواهد خودش را به عظمت برساند و چیز بکند و این عواید نفت. چون مکرر در نطقهایش بیان کرد که الان اجناسی را که ما از آنها میگیریم اجناسی است که یک بر دویست اینها بر قیمتش افزودند. اجناسی است که یک بر صد افزودند. اجناسی است که یک بر سیصد بر قیمتش افزودند. و نفت ما را با همان قیمت خیلی عادی میخواهند بخرند. پس یا قیمت خودشان را بیاورند پایین نفت ما را به قیمت اول بخرند یا حالا که نمیکنند ما هم قیمت نفت خودمان را میافزاییم. این بود که هی تشویق میکرد که قیمت نفت برود بالا. اوپک هم با این نظر موافقت میکرد. انداختندش از بین که این بازیها از بین نره. فقط سر قضیه نفت بود والسلام. حالا یک موضوع حکایت بامزهای دارم این را بد نیست به عرضتان برسانم این هم اگر میخواهید به عرضتان برسانم که خیلی بیمزه نیست (؟؟؟) شرحش خیلی مفصل است که عرض کردم که قوامالسلطنه چطور والی خراسان شد. به شما عرض کردم که آمد مشهد و بعد مرا فرستاد خارش. و از خارش هم گفت برو گناباد و کار آن متصوفه متشرعه را که به شما عرض کردم اصلاح کن. گفتم قربان من تا حالا کلمه متصوفه به گوشم نرسیده است بین من و متصوفه آخر چه تناسبی دارد؟ گفت آقا این تشخیصش با من است نه با شما. یعنی فضولی موقوف. گفتیم بالاخره چشم. بالاخره بعد چندی گفت باید بروید قوچان. ما هم رفتیم قوچان. دو سال و خوردهای بنده در قوچان ماندم من قوچان بودم که قوای انگلیس از سرحد زاهدان وارد ایران شدند و آمدند قوچان. و وقتی که اینها آمدند اول میآمدند پیش من و ورود خودشان را اعلام میکردند و ادای احترام میکردند. و بعد از چند روز از قوچان که یواشیواش قوایشان سرجمع میشد بالاخره عازم ترکستان شدند. رفتند و ترکستان را از انگلیسها گرفتند. ضمناً در سرحدات ترکستان هم همهجا دیگر پست گذاشته بودند. همان روز نشسته بودم منزل، پیشخدمت وارد اتاقم شد ادای احترام کرد. گفت قربان یک خانم اروپایی اجازه شرفیابی میخواهد. بنده هم زن و بچهام تهران بود. التفات میفرمایید؟ مدتی هم بود که اصلاً چشمم به هیچ زنی نیفتاده بود. بعد از دو سال بود به او گفتم که مانع نشو اجازه بده خانم بیایند. خانمی آمد. من خیلی کم آنوقت فرانسه میفهمیدم ولی حالا که فراموش کردم و هیچی هم نمیفهمم. و گفت ما اصلاً سوژه لهستان هستیم و بر اثر جنگ خاندان ما در لهستان چه شده چه شده و اینها ما عدهای از لهستان فرار کردیم ده به ده آمدیم و خودمان را رسانیدیم که ما بیاییم به ایران. همین که وارد خاک ایران شدیم نظامیان انگلیس ما را گرفتند بردند حبس کردند در اداره نظام انگلیس. ما چندتا زن و چندتا مرد هستیم و من هرطور شده است از آنجا فرار کردم آمدهام اینجا که جریان را به شما بگویم. اولاً از شما تمنا میکنم باید به انگلیسها به دولت انگلیس اعتراض کنید که چرا در خاک ایران آنها یک چنین مداخلاتی را میکنند و چه حق دارند مرا آنها در خاک ایران توقیف کردند. و ثانیاً اسباب آزادی ما را باید فراهم کنید. من گفتم احساسات شما را خیلی تقدیر میکنم. من الان هم به انگلیسیها اعتراض میکنم هم اسباب آزادی شما را فراهم خواهم کرد. نزدیک ظهر هم بود گفتم پس ناهار بخوریم با هم بعد از ناهار اقدام کنم. گفت تا دوستانم خلاص نشوند من محال است دست اصلاً به ناهار بزنم یا چیزی غذا بخورم. گفتم پس من منتظر شما میشوم تا دوستانتان خلاص بشوند و آنوقت با هم ناهار بخوریم. خلاصه من منشی را خواستم کاغذ سختی به انگلیسیها نوشتم که شما چه حق داشتید این کار را کردید. بعد که این کار را کردید چرا به من گزارش ندادید؟ الان هم فوری تمام اینها را که گرفتید تسلیم نماینده من بکنید و بیاورید. به فاصلۀ یک ساعت همۀ اینها را نماینده من آورد. چندتا لهستانی چهار پنجتا مرد بودند سه چهارتا زن. اینها را ما تحویل گرفتیم. اینها را تحویل گرفتیم چند روز آنجا بودند و اینها بعد رفتند به ایران. که حالا شرح رفتن به ایرانشان را بهتون میگویم. همان قضیۀ بامزهای است که عرض کردم در آنجا هم اتفاق افتاد. این است. یک دبیرالسلطانی بود این دبیرالسلطان از اجداد درباریهای زمان مظفرالدینشاه بود. مظفرالدینشاه دوپارچه ملک خالصه در نزدیک قوچان به نام هیهی و فرخان به این دبیرالسلطان بخشیده بود.
س- چیه چیه فرخان؟
ج- هیهی و فرخان. از روزی که این دبیرالسلطان شده بود. تمام قوچانیها با این دشمن بودند و این هم با همه دشمنیهای قوچانیها بهطوری که این ناچار شد برای حفظ خودش بیرق روس را بیاورد و سردرب خانه خودش بزند که محفوظ از هرگونه تعرض باشد. به همین ترتیب. دبیرالسلطان یک زنی داشت بسیار از آنها زنهای بد نفس و بدجنس مثل اینکه دختر مشارالملک بود. (؟؟؟) یک روز در خانۀ این دبیرالسلطان یک زن رختشویی میرود آنجا که رخت بشوید. این زن رختشوی یک دختری هم داشته ده یازده ساله همراهش بود. این قوچانیها چون خیلی حقه بودند و با دبیرالسلطان بد. یکی از این قوچانیها میرود به آن زن دبیرالسلطان میگوید خانم شما اینجا چه نشستهاید این رختشویی که آمده است اینجا، دبیرالسلطان با این دخترش سروکاری دارد، سروسری دارد. این زنیکه پدرسوخته آقا بدون هیچ تحقیقی، بدون هیچ رسیدگی برادرهایش را میخواهد و خودش دختره را میخواباند دستوپایش را میگیرد و به برادره هم میگوید به دختر تجاوز کنید. خلاصه دختره را بیسیرت میکنند. مقصودم میرزا ابوالقاسم برادرش بود که او اول دختره را بیسیرت میکند. پس از اینکه این کار را میکند باز این زنیکه دلش خنک نمیشود توجه میکنید. یک چوب برمیدارد به فرج ضعیفه میکوبد این دختره زیر این عمل میمیرد. وقتی این دختره زیر این عمل میمیرد. بالاخره نعش این دختره را مادر بدبخت روی کولش میگیرد میرود خانهاش. قوچانیها خبر میشوند. من هم که خبردار نیستم از این قضیه. یک مرتبه، آقا از اینطرف نگو که این قضیه که اتفاق افتاد دبیرالسلطان میرود توی یک دهی که ملک داشته آنجا مهدی قلیخان میآید پیش او دست او را میبوسد و میگوید یکهمچین کار زنانهای زنم کرده آبروی مرا برده است یک مبلغی پول به او میدهد و میگوید تو خودت این کار را محرمانه بدار بالاخره این کار محرمانه میماند. ولی معهذا همان شب صدا بلند شد. صدای یا علی، یا علی،مثل اینکه فرض کنید یک صدای یک آشوبی میآید، صدای بلوایی. فرستادم بابا چه خبر است؟ گفتند بله پنجاه هزار مرد قوچانی همه مسلح شدند و کفن بر تن کردند و نعش یک دختری را هم به دست گرفتند خیلی این نعش را میاندازند به آسمان. و میگویند علی، علی، علی، علی، علی، یا علی، یا علی، علیعلیعلی، یا علی. حالا چه وقت است؟ بعدازظهر است که این خبر به من میرسد. من گزارش را نوشتم به مشهد به قوامالسلطنه. که آقا یکهمچین اتفاقی افتاده است تکلیف چی است؟ منظورم اینکه از او دستور برسد جواب به من نرسید. خلاصه این شب تا ساعت ده شب این یا علی، علی، بلند بود شب صدا یواشیواش خوابید. صبح من اول آفتاب بود. یکمرتبه دیدم صدا از یا علی، علی بلند شد از دم گوش بنده است اصلاً این صدا. تا نگاه کردم دیدم بله مردم ریختند توی این دارالحکومه. التفات میفرمایید؟ دارالحکومه هم دارالحکومه بزرگی بود. قریب سیهزار نفر آدم ریخته بودند آنجا و یک عدهای هم همینطور توی خیابان همه هم مسلح. و نعش این دختره را هم آورده بودند توی دارالحکومه. هی میانداختند به آسمان علی، علی علی، یا علی، علی، علی، علی، یا علی. وارد اتاق دفترم شدم دیدم آن آقای آشیخ محمدی هست مجتهد قوچانی بود آشیخ ذبیحالله بود با دوسهتای دیگر آخوند دیگر که خودشان را مجتهد میدانستند در اتاق نشستهاند با دو سهتا از خوانین قوچان. نشستند توی اتاق. با تعرض به آنها گفتم هیچ پسندیده از شما نبود که این حرکات زشت شما موافقت کنید که پیش بیاید و به تحقیق میدانید که از دیروز که این واقعه پیش آمده همهاش من مشغول به رسیدگی و اقدام هستم و به شما اطمینان میدهم دقیقاً هم رسیدگی خواهد شد و به هر حال گزارش به مشهد هم دادم هنوز خبر از والی خراسان نرسیده است. اتفاقاً قوامالسلطنه رفته بود به ییلاق آنوقت اتومبیل که نبود باید اقلاً سی ساعت طول بکشد تا سوار برود به ییلاق کاغذ ببرد و جواب بیاورد. و هیچ خبری نشد. و ضمناً این میرزا ابوالقاسم را هم من همان روز که گفتند این کار میرزا ابوالقاسم است من فرستادم میرزا ابوالقاسم را دستگیر کردند آوردند دارالحکومه حبس کردم. و میرزاابوالقاسم هم در همان موقع در دارالحکومه بود منتها وقتی این جریان را دید. من آدمها را خواستم گفتم میرزاابوالقاسم را لباسش را تغییر بدهید یک طوری مخفیاش بکنید که نشناسند این میرزاابوالقاسم است ضمناً خودم هزار سوار در قوچان داشتم. سوار شخصی. منتها سوارهای من همهاش در سرحد من پست گذاشته بودم. آنروز هشت سوار من بیشتر نداشتم در قوچان. فقط هشتتا داشتم. معالوصف به آدمها گفتم اگر شما ببینید جلوی چشمتان من را تکهتکه بکنند دست از پا خطا نکنید زیرا که کار از کار بدتر خواهد شد و زور شما هم نمیرسد به این جمعیت. مردم رفته بودند توی این اتاقی که میرزا ابوالقاسم را قایم کرده بودند نگاه کرده بودند دیده بودند نه این میرزا ابوالقاسم نیست این از آن تیموریها است لباس خودشان را پوشانده بودند گفته بودند بله از کسان خودمان و ناخوش است و مردم آمده بودند بیرون. خواست خدا ده دقیقه بعد این میرزا ابوالقاسم احمق یکمرتبه. اینجا اتاق حکومتی است یک نفر گفت آن سر حیاط اتاقش است. در اتاق باز شد میرزا ابوالقاسم تو در بند اتاق داد زد. ایها الناس من میرزا ابوالقاسمم به من چه کار دارید؟ التفات میفرمایید؟ آقای ماهام این کلمه هنوز از دهن میرزا ابوالقاسم خارج نشده کان هو میرزا ابوالقاسم اصلاً وجود خارجی نداشت. مردم با دست و لگد این را از پنجره کشیدند پایین و همانجا با مشت میرزا ابوالقاسم را کشتنش. با مشتهاشان در همان دقیقه. و ضمناً پای میرزا ابوالقاسم را به یک نخی بستند طناب کشیدند توی خیابان که بعد بروند خانۀ دبیرالسلطان. دبیرالسلطان را هم همینطور به سرنوشت میرزا ابوالقاسم برسانند. این اتفاق که افتاد من از جایم بلند شدم به آن آشیخ محمد و اینها با تغیر گفتم. آشیخ محمد من به شما میگویم که دیگر بر عاقله وارد است من میترسم که مسئولیت این کار را دولت متوجه شما آقایان بکند. من بیش از این به شما اجازه توقف در اینجا نمیدهم حالا که غلط کاریتان را کردید پاشید از اینجا از دارالحکومتی بروید بیرون. آخوندها را از اتاق بیرون کردم. رفتند دقیقه بعد گذشت. دق دق دق دق صدای پا. دیدم بله یک هنگ انگلیسی با تمام تجهیزات آمدهاند وارد دارالحکومه دورتادور چی شد افسرشان هم یک ژنرال بود و آمد ادای احترام کرد که به ما گزارش رسیده که شهر بلشویکی شده است و ما آمدهایم که تمام این بلشویکیها را قلع و قمع کنیم. التفات میفرمایید؟ و اینها میخواستند به استحضار شما برسانیم که قلعوقمع میشوند. گفتم کی به شما گفته است که بلشویکی شده است؟ گفت بله رئیس نظمیه. همان رئیس نظمیه. او آمده است گزارش داده است که این بلشویکی شده است و الان هم او خودش در ادارۀ نظامی ما از وحشتش متحصن است در آنجا متحصن شده است و او این گزارش را داده است من گفتم رئیس نظمیه بسیار کار غلطی کرده است من همین دقیقه رئیس نظمیه را از کار خودش اولاً منفصل میکنم. خب به رئیس نظمیه که اطلاع پیدا کردم که همانجا است نوشتیم و فرستادم. بردند بهش دادند. به آنها هم گفتم بههیچوجه در اینجا بلشویکی نشده مردم برای عرض تظلم آمده بودند. منتها تظلم اینها را من به والی خراسان برای کسب دستور گزارش داده بودم. نبوده والی خراسان. گزارش دیر شده است جواب نرسیده است. این اتفاق افتاده است. به شما بههیچوجه اجازه نمیدهم کوچکترین اقدامی بکنید. آناً برگردید به سربازخانه. و به شما هم میگویم اگر کوچکترین اقدامی از طرف یک نفر از انگلیسی در اینجا بهعمل بیاید تمام شما را هم من خلع سلاح میکنم. من هشت سوار بیشتر نداشتمها باور کنید. گفتم تمام شما را میدهم خلع سلاح بکنند و تمام انگلیسیهایی هم هستند که در قوچان هستند همه را خلع سلاح بکنند و تمام انگلیسیهایی هم هستند که در قوچان هستند همه را خلع سلاح خواهم کرد و همه را من توقیف خواهم کرد. برگردید آناً به سربازخانه. اینها را آقا فرستادم سربازخانه رفتند. دو ساعت بعد تلگراف از قوامالسلطنه رسید. هزار کلمه تلگراف. اولاً تشدد و تغیر چرا نزدید؟ چرا نکوبیدید؟ چرا خاک قوچان را با خاک یکسان نکردید؟ چرا مرتکبین و اینها را یکییکی ندادید از دم گلوله بگذرانند. تمام اینها مستحق مجازات و مستحق قتل هستند. خیلی سخت تلگراف شدیدی کرده شما هم مسئول هستید که اینهمه خونسردی به خرج دادید و این کارها را نکردید. پشت سر این یک تلگراف رمزی رسید که شخصاً باز کنید.
روایتکننده: آقای محمد ابراهیم امیرتیمور
تاریخ مصاحبه: ۳ فوریه ۱۹۸۲
محلمصاحبه: لاهویا – کالیفرنیا
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۶
اینها را بگیرید باید اینها را تمام تحتالحفظ بفرستید به خراسان. از آن طرف هم من تلگراف کرده بودم هم به شیروان و هم به بجنورد از سوارهایی که خود آنجاها داشتم هر چند نفر که ممکن است فوراً یک عدهای خودشان را به من برسانند. چهارساعته آقا از شیروان ۲۲ فرسخ راه است پنجاه سوار خودش را رسانده بودند به من. خیلی آقا یک چیزی من میگویم. همچین سرعتی اصلاً در سواره محال که دیده بشود. پنجاه سوار چهارساعته ۲۲ فرسخ راه را طی کرده بودند. خلاصه این تلگراف که رسید من دارای پنجاه سوار هم شدم. عصری بود که اینها باید دستگیر بشوند. همان عصری فرستادم تمام اینها را دستگیر کردند. همان آشیخ محمد، مجتهدین همۀ آنها. وقتی هم آمد خیلی هم با احترام به ایشان گفتم، گفتم جناب آشیخ خان، عرض نکردم که میترسم خدای نکرده مسئولیت این کار را قوامالسلطنه و دولت متوجه شما بکند. و دیه بر عاقلان وارد میشود. دولت شما را مسئول این کار میدانسته و گفته شما را باید، الان همۀ آقایان را من باید به خراسان بفرستم تا آنجا دولت به کار شما رسیدگی کند و مجازات کند. گفت، اه ما این کار را نکردیم. پس بگذارید ما برویم خانهمان لباس بپوشیم. گفتم اینها دیگر به درد نمیخورد. تا وسایل کارتان حاضر است چیز کنید. کالسکۀ خودم هم گفته بودم حاضر کرده بودند. سی سوار هم اسکورت حاضر کرده بودند. پا شدم دست آقایان را گرفتم آوردم تا دم کالسکه. به جان شما به روح پدرم در کالسکه را باز کردم دست آشیخ محمد را گرفتم بوسیدم. با نهایت ادب خدا شاهد است. آقایان دیگر را هم همینطور با احترام. به آدمهایی که بودند گفتم خودتان خدمتگزار آقا فرض میکنید. نهایت ادب و احترام را نسبت به آقا چیز میکنید. آقا را همینطور میبرید مشهد تحویل آنجا ایالتی میدهید و برمیگردید. این آقایان را ما به این وسیله فرستادیم مشهد تحویل ایالتی دادند.و برگشتند. بعد از تقریباً یازده ماه بعد هم بعد خودم توسل کردم اینها قوامالسلطنه هم بخشید و برگرداندند به قوچان. آنموقع در قوچان هم از آشیخ محمد خیلی احترام کردند. خواستم بگویم یکهمچین غوغایی هم در عهد بنده آنجا پیش آمد. و من با جوانی و با هیچ تجربه با داشتن هشت سوار که اول. و بعد پنجاه سوار پیدا کردم این کار را به این صورت بنده خاتمه دادم. و این واقعاً این کار آقا گفتنی است و خیلی کار انترهسانی است. از خانم اولی بنده یک پسر و شش دختر داشتم. پسرم محمدرضا سفیر ایران در هندوستان بود. سه سال بود در هند بود. هنوز مدتش منقضی نشده بود. تلگرافی امر شد که شما فوری خودتان را به مسکو برسانید بروید مسکو. رفت به مسکو سفیر ایران در مسکو شد. سه سال و خوردهای هم در مسکو بود. در مسکو بود تلگراف بهش شد که شما فوری باید خودتان را به انگلستان برسانید. رفت به انگلستان و بعد سفیر ایران در انگلستان شد. و قریب تقریباً سه سال و خوردهای هم در انگلستان بود. در انگلستان فوت شد. هنوز بر من معلوم نیست. بعضیها میگویند کشتنش. بعضیها میگویند خودش مرده است بعضیها میگویند چیز، هنوز بر بنده روشن نیست درهرحال مرگ او یک داغی است که بنده را پیر کرد و اگر اون نبود من پیر نمیشدم. شش دختر از آن زنم دارم. از خواهرهای او یکی آن ناهید اسکندرمیرزا است که عیال اسکندرمیرزا رئیسجمهور پاکستان بود. یکی دیگر جهان خانم است که شوهرش سلجوقی است و مدیرکل نفت بود. که حالا او هم در لندن هستش. یک دختر دیگر دارم پری که در آن مریضخانه چیز مشهد کار میکند ؟؟؟ یک مریضخانه است. یک دختر دارم افسانه که او هم شوهری دارد و شوهرداری میکند. یک دختری دارم در اینجا در آمریکا آنور سینسیناتی زندگی میکند. خودش، شوهرش هم یک دکتری است. ولی این دختر به قدری با اتوریته و لایق است که بهش میگفتم اگر من مثل تو یک پسری میداشتم. باور بفرمایید در آن منطقهای که او زندگی میکند تمام آن منطقه را این اداره میکند. تمام آمریکاییها هم به او احترام میگذارند هم اطاعت، و هم حرف شنویی دارند. عجیب استها. به قدری این بچهها را با اتوریته با چیز دارد تربیت میکند که بنده خیلی واقعاً ازش لذت میبرم. اینکه مال او است.
س- شوهرشان ایرانی است یا آمریکایی است؟
ج- شوهرش هم ایرانی است. یک دکتری است. شوهرش هم مثل یک نوکری است براش بله. اما از این خانمم چهار پسر دارم. چهار اولاد دارم. دو پسر و دو دختر یک پسرم نصرالله است.
س- چند سالشان است؟
ج- ۲۷ سالش است. یک پسر دیگرم علیمردان است او هم ۲۱ سالش است. نصرالله رفته دانشگاه بیزنس تمام کرده است دیگر حالا…. این پسر آقا از بس این دخترها به این ور میروند. شاید روزی سیتا دختر به او تلفن میکنند. تمام وقتش مشغول کار این دخترهاست. هرچه میگویم پدرجان یکی را هم به من برسان، با من هم میانهای ندارد به همین جهت. به من هیچ اعتنایی نمیکند. خودش خر خودش را میچراند ولی باور بفرمایید روزی سیتا اگر چیز بشود. روزی هفت هشت ده تا به طور مبالغه هستش التفات میفرمایید؟ بله. هرشب هم میرود. هرشب. من میگویم آخر هر شب پنجتا ششتا دختر را آخر تا صبح جواب دادن کار آسانی هم نیستش. ولی پدرسگ میرود. بله. آن برادر دیگرش علی. او هم ۲۱ سالش است. او هم تازه میرود مدرسه درس میخواند. دخترها دور او هم افتادند ولی او یکی دو تا بیشتر ندارد. با یک دختری دلخوش است و با هم محرمانه چیز میکنند. این دختر من هنوز شوهری ندارد. یک پسرکی مال ایران است خواهان این شده است و من نمیدانم از آن خاندان آن دکتر معظمی گلپایگانی است. این هم مثل اینکه حس میکنم باطناً از آن پسر بدش نمیآید. ولی هنوز عقدی چیزی نشده است زیرا که هردوشان منتظرند تحصیلات خودشان را به انتها برسانند. اینکه ایشان تحصیلش بیاندازه عالی است این دختر و خیلی خوب تحصیل میکند. و رانندگیاش بسیار بسیار خوب است. ولی اخلاقش بسیار یک اخلاق زننده و تندی دارد. و زنم با این دائیاش که الان میآید اینجا سر یک حرف مفتی الان یک سال قهر است. هرچه کردم من با این حرف بزند حرف نمیزند.
س- جوانی است.
ج- بله. وقتی هم که با دایی حرف… یک دختر دیگر هم دارم کوچکتر از این است یک سال کوچکتر از این است. او حالا پنج شش روز است رفته است لسآنجلس. میگوید من میخواهم بروم در دانشگاه لسآنجلس. آنجا رفته باشم. بروم. اون هم هنوز کسوکاری ندارد. و این چیزی ندارد. بهش میگویم میخواهی برای تو کسی را پیدا کنم. میگوید من به شما زحمت ندارم. خودم برای خودم پیدا میکنم.
س- بله دیگر این روزها دیگر…
ج- این تفصیل، این قضیه میگوید خودم هرکسی را بخواهم برای خودم پیدا میکنم. بهش میگویم نه من باید برایت یکی را پیدا بکنم بالاخره. میگوید نه من خودم پیدا میکنم. بهش میگویم اگر برای تو کسی پیدا نشود آنوقت من مجبورم خودم ترا بگیرم دیگر علاجی نیست. این هم تفصیل بنده است. بله.
س- شما این کسانی که با سرکار، همکار سرکار بودند توی کابینه مصدق، آقای هیئت که وزیر دادگستری بود، آقای کاظمی وزیر خارجه، آقای تیمسار زاهدی وزیر کشور، تیمسار نقدی وزیر جنگ،
ج- نقدی وزیر جنگ نبود آنوقت.
س- نبود؟
ج- نخیر.
س- وارسته، دارایی.
ج- وارسته دارایی بله با آن کمال ارتباط را داشت وارسته. و با مرحوم مصدق هم مثل اینکه….
س- آقا داشتم راجع همکاران کابینه مصدق بود که کدام از این آقایان را شما میشناختید؟ فرمودید آقای وارسته را.
ج- با وارسته که البته دوست بودم.
س- چه جور آدمی بود؟
ج- نسبتاً آدم ملایمی بود وارسته اینها چیز میکنم بله. با زاهدی خیلی دوستی داشتیم.
التفات میفرمایید؟
س- او چهجور آدمی بود؟
ج- زاهدی مرد مثبتی است. بله آدم لایق و شایستهای هم بودش. با آن دکتر فاطمی بیچاره که کشتنش خیلی با او دوست بودم.
س- آن چهجور آدمی بود او هیچکس هیچی راجع به او نگفتهاند؟
ج- بسیار آدم خوبی بود. اصلاً این کاره نبودش. از بس اینکه یواشیواش نسبت به مصدق صمیمیت پیدا کرد آوردش کردش وزیرخارجهاش ولی پسر خیلی خوبی، نیکی. خیلی هم نسبت به من دوستی داشت. برادری هم دارد سیفپور فاطمی که الان در اینجاست. برادرش هم خیلی خوب است. و من مخصوصاً خاطرم که یک شب عدهای از این سناتورهای آمریکایی رفته بودند به مسکو برای دیدن استالین. بعد از جنگ. و برای کمکهایی که به او کرده بودند. و بعد هم بیایند باز… اینها بعد که آمدند ایران. برای به اصطلاح چیز و اینها. یک سرمونی دولت ایران داد. یعنی یک دعوتی کرد. به چایی و اینها. منجمله من هم بودم. من اینها را جمع کردم سیفپور را هم گفتم. گفتم آقا تو حالا بیا مترجم من باش. چون من انگلیسی که نمیدانم. به اینها گفتم که بهشون بگو شما جنایتترین کارهای دنیا را شما مرتکب شدید. گفتند یعنی که چی؟ من گفتم بهشون. اولاً کمک کردید به روسیه و به این استالین. این اینطور خواهد شد، اینطور میکند، الان هم وضع روسیه این است، و بعد نسبت به ما اینها فوقالعاده بدبین هستند. اسباب زحمت ما را فراهم میکنند. و بالاخره اسباب زحمت دنیا را فراهم خواهند کرد. و خود شما را هم ناراحت خواهند کرد. شما چرا بدون مطالعه این کارها را میکنید؟ اینقدر گفتم که گفتند که ما استغفار میکنیم به شما قول میدهیم دیگر ما از این کارها نکنیم. بعد همانجا سیفپور هم خودش را به آنها بست و آمد با آنها آمریکا. هنوز هم که هنوز است آمریکا است.
س- بعضیها بودند که میگفتند یکی از نفوذهایی که به اصطلاح جنبۀ منفی داشت توی کارهای مصدق. این آقای دکتر حسین فاطمی بوده است؟
ج- بههیچوجه. دکتر فاطمی خیلی آدم مثبتی هم بود و اینها. بیجهت و بیسبب آن بدبخت را گرفتند کشتنش. خیلی. هیچ تقصیری نداشت.
س- در مسئلۀ اینکه مصدق توافق نکند در موضوع نفت. او یکی از آنها نبود؟
ج- ابداً، ابداً. نخیر بههیچوجه اینجوری نبود.
س- او مایل بود که توافق بشود؟
ج- او مطیع مصدق بود. میگفت هرچه آقای مصدق بگوید همان را من چیز میکنم.
س- بعضیها میگویند که حتی اواخر مصدق را قبول نداشته است و خودش ادعای؟
ج- نه نه نخیر چنین نبود همهاش دروغ است.
س- خوب این چیزهایی است که سرکار میتوانید روشن کنید.
ج- نخیر هیچ به کلی دروغ این. مزخرف است. فقط و فقط صادق و صمیمانه مطیع مصدق بود. نسبت به مصدق خیلی علاقه داشت. مصدق هم دوستش میداشت. خیلی مصدق دوستش میداشت. و عرض کردم بس اینکه دوستش میداشت این را کردش وزیرخارجه. والا او مراتبی طی نکرده بود. نه مراتب دولتی طی کرده بود نه مراتب خدمت. که یک مرتبه بشود وزیر خارجه. ولی خب مصدق بهش خیلی محبت داشت. این کار را کرد. این اینطور شد بیچارۀ بدبخت گرفتند بیجهت تیربارانش کردند.
س- چرا به آن سرسختی نشان میداد؟
ج- تیرباران شد در عهد شاه قبل از اینکه این چیز. قبل از اینکه مصدق اینها و کارها چی شد قبل از ۲۸ مرداد و این وقتها بود. یک شب به فکر این میافتند که کودتا بکنند از طرف شاه. یک عدهای میروند سروقت مصدق. یک عدهای میروند سروقت فاطمی. فاطمی هم تازه داماد شده بود بدبخت بینوا در شمیران جا داشت. شب توی اتاق خودش با این عیالش یک تا پنج شش شب بود که عیالش را ندیده بود. با خانمش پریوش خانم صیرفی آن خانمش و پدرخانمش و اینها خیلی با من مربوط بود. سروقت مصدق میخواهند بروند میبینند نمیتوانند زورشان نمیرسد. دکتر مصدق آنجا مستحفظ و اینها داشت اینها. به مصدق نمیتوانند دستبردی بزنند. اما وقتی سروقت مصدق میروند همان وقت هم یک عدهای را میفرستند سروقت فاطمی. فاطمی و زنش که هست. فاطمی را میگیرند برمیدارند میبرند. این زن توی خانه تکوتنها میماند و با سی چهل نفر نظامی توی خانه میماند. التفات میفرمایید؟ قریب پنج شش ساعت. این نظامیها بودند با این زن تنها. خانه که یک قدری پردههایش میزنند. چه میکنند به این زن بیاحترامی میکنند. این زن همهاش ناراحت بوده است. تا بالاخره وقتی که میبینند به مصدق نمیتوانند کاری بکنند با عجله میآیند فاطمی را آزادش میکنند. او وقتی وارد خانهاش میشود میبیند بلی توی اتاقش سی چهل تا نظامی هستند با زنش. زنش هم دارد گریه میکند. آن بازی. بیاندازه متأثر میشود خب هرکس باشد اینطور عصبی میشود. اینکه صبح یک میتینگی میدهد. التفات میفرمایید؟ در آن میتینگ بدگویی میکند به شاه هم بد میگوید التفات میفرمایید؟ به شاه هم بدگویی کرده بود. این شاه هم چیز کرد. بعد این گرفتنش و بعدها اعدام. آنوقت موقع اعدامش من نبودم. سرلشکر هدایت. وزیر جنگ بود که این کار کرده بود. کشتش. و زاهدی هم اتفاقاً نخستوزیر بودش تازه. با زاهدی هم فاطمی کمال دوستی را داشت. من خراسان بودم آمدم زاهدی را دیدم گفتم زاهدی به شما چه بگویم هر چه به شما بگویم کم گفتم. با آن همه دوستی، با همه آن همه محبت، با همه آن همه صمیمیت، با همه این با این طفلی که میدانی هیچ تقصیری ندارد شما چرا راضی شدید که این طفل را از بین ببرید. شما چرا این را دادید اعدامش بکنند. گفت فلانی والله تالله بخدا قسم من اصلاً روحم خبر نداشت. همهاش ده نفر از این تودهایهایی بودند که اینها اعدام شدند. بعد آن هدایت رفته بود به شاه گفته بود که حالا که این همه تودهایها را اعدام کردید. برای اینکه در مقابل تصور نشود که همهاش منظور تودهایها هستند یک اشخاص دیگری هم هستند. اجازه بدهید ما فاطمی را هم اعدام کنیم. او هم گفته بکنید. اینکه فوری او را بردهاند اعدامش کردند. توجه میفرمایید. عین قضیه را میگویم به شما.
س- آدم لایقی بود؟
ج- بسیار پسر فهمیدهای بود. خیلی.
س- هیچ خاطرهای از او ندارید؟ از لیاقتش که؟
ج- نه دیگر. لیاقت همین که عرض کردم. ولی خیلی پسر فهمیدهای بودش بله، طفلک.
س- درباره این هیئت چی که وزیر دادگستری بود؟
ج- هیئت نه دیگر. هیئت. این درجه دوم و سوم بود. محلی از اعراب هیچکدامشان نداشتند که بتوانند در مجلس اظهارنظری بکنند، اظهار عقیدهای بکنند راجع به این مسائل.
س- باقر کاظمی چطور؟
ج- باقر کاظمی مدتها وزیر دارایی بودش. نسبتاً بد نبود. بله وزارت داراییاش را با چیز میکرد.
س- با شما دوست بود؟
ج- با من خیلی دوست بود بله، بله. الان هم کسوکارش با من دوستی دارند. و یک نسبتی هم پیدا کردیم. یعنی برادرش.
س- (؟؟؟)
ج- نخیر جواد. جواد کاظمی که برادرش است شوهرخواهر من میشود التفات میفرمایید؟ این دو تا با هم حالا دو تا اولاد هم دارند.
س- مثل اینکه او خیلی مورد اعتماد مصدق بوده است؟
ج- بله البته آن چیز. مورد اعتماد مصدق بله. به هر حال آن جواد کاظمی را الان موجود است که برادر چیز بود. اتفاقاً برادر دیگرش هم چند روز قبل آمده بود به آمریکا. که پسرش در سینسیناتی تحصیل میکند. آمده بود به دیدن پسرش. آمد به ساندیهگو آمد. و از اینجا به من تلفن کرد و خیلی اظهار چیز. گفتم ممکن است تشریف بیاورید ناهار؟ گفت نه دیگر من فقط خواستم به شما سلام بکنم و امروز عازم هستم میروم به فرانسه. رفت به فرانسه.
س- با سرلشکر نقدی هم آشنا بودید؟
ج- من با نقدی هم آشنا بودم بله. نقدی هم در درجه دوم بودش اینها که دیگر درجه اول باشند وجود خارجی نداشتند.
س- وارسته مثل اینکه او؟
ج- وارسته هم بله. حالا عکس وارسته را اگر پیدا خواهم کرد بعد…
س- او که استاندار اصفهان هم بود مثل اینکه قبلاً؟
ج- آن را یادم نیستش. ولی. بد نبودش وارسته هم بیچاره.
س- سنجابی هم در همین کابینه بود؟
ج- سنجابی در آن کابینه وزیرفرهنگ بود.
س- این وجه مشترک این وزرا چی بود؟ فکر میکنید روی چه حساب و معیاری مصدق این آقایان را دعوت به همکاری کرده بود؟
ج- این روی نظر، نظر شخصی مصدق بود توجه میکنید این یکی سمپاتیاش بیشتر است و با آنها هم بهتر میتواند چیز بکند چیز کند.
س- مثلاً زاهدی را چرا انتخاب کرد؟ زاهدی که با هم دوست بودند و روی چه حسابی بود؟
ج- زاهدی اول که نسبت به مصدق خیلی چم و خم داشت خیلی فوقالعاده بله اول که بله خیلی.
س- حتی میگویند موجبات انتخاب مصدق در دوره شانزدهم زاهدی در سمت رئیس شهربانی فراهم کرده بود؟
ج- در هر حال خیلی با هم دوست بودند. دیگر حالا آن را او کرده یا نکرده؟ آن را نمیدانم ولی فوقالعاده با هم دوست بودند.
س- پس چی شد که این دوستی به هم خورد؟
ج- این دوستی دیگر بعد از اینکه این آمریکاییها این کار را کردند دیگر که آمدند آن قضیه ۲۸ [مرداد] را درست کردند. مصدق را که از کار انداختند. زاهدی را آوردند روی کار.
س- چون بعد یک چند ماهی که زاهدی وزیر کشور بود مصدق عوضش کرد و آن آقای امیرعلائی را جایش گذاشت.
ج- بله درست است ولی به همین جهت بود که خب دید زاهدی هم بیکار بود. به این جهت…
س- چرا مصدق برش داشت؟
ج- این را درست یادم نیست. از این جریانات شاه و اینها بود در کار.
س- خب سر کار چه خاطراتی از وزارت کارتان دارید؟ تشریح بکنید از آن وزارت کار. آنجا با این شورای متحده، اتحادیههای کارگری، اسکی، امکاو؟
ج- عرض کنم بنده هیچ از وزارت کار نه کار اطلاع نداشتم از وزارت کار. ما را که انتخاب کردند. عرض کردم بعد از چند روز میآیم تهران. و بنده با همان وضع شخصی خودم هم هیچ تغیری ندادم. بنده یک دانه اتومبیل نظامی، من یک جیپ داشتم. آن روز دیدم اتومبیل وزارتی را آوردند درب منزل که من سوار اتومبیل بشوم بروم وزارتخانه گفتم برو من یک اتومبیل خودم دارم و میآیم. من سوار همان جیپ مخروبه شدم و رفتم به وزارتخانه تمام مدت با جیپ میرفتم با جیپ برمیگشتم. این روزها گفتم من باید یک کاری بکنم که همیشه بتوانم بکنم. بر فرض من امروز آمدم سوار اتومبیل زاهدی شدم فردا اگر نتوانستم سوار این اتومبیل بشوم آنوقت این چی بکنم؟ ولی جیپ را میتوانم… خلاصه من همیشه با همان جیپ میرفتم و با جیپ میآمدم بله. وزارت کار رفتیم. در وزارت کار بنده خیلی کارهای اساسی کردم آنجا. هم راجع به کارگرها، هم آنها تحت یک قاعده و چیز دارند. و بالاخره اختلاف و دستهبندی و این بازیها. اینهمه را جلوگیری کردیم. بالاخره هر کسی به کار خودش مشغول بودش در وزارت کار.
س- معاون سرکار یادم نیست آقای نفیسی بودند؟
ج- حبیب نفیسی بود. بله. حبیب نفیسی بود.
س- آنوقت آنزمان هنوز تودهایها بودند؟
ج- تودهایها خیلی شدید. بله. حبیب نفیسی برادر آن دکتر مشرف نفیسی است. با آن دکتر مشرف بنده یک داستان دارم که آن هم بد نیست به عرضتان برسانم. بعد از این جنگ بود و قضایای اشغال ایران که آمدند انگلیسها، روسها، آمریکا ایران را اشغال کردند دوره سیزدهم. آقای مرحوم فروغی. خدا بیامرزدش. از حیث دانش و بینش و معلومات قبول بکنید در ایران مانند فروغی مغزی نبود. آقا مثل یک بحر مواجی بود که همینطور فضل و کمال در این واقعاً موج میزد. ولی البته مرد خیلی با اتوریتهای نبود. ولی خیلی مرد دانشمندی بود. فروغی نخستوزیر شد کابینۀ خودش را تشکیل داد. این دکتر مشرف نفیسی را هم وزیر دارایی کرد و آورد به مجلس معرفی کرد. پروگرامشان را دادند و مجلس تصویب کرد، آنوقت پاند یکی گویا در روزنامه خواندم دیدم نوشته است. این پوند انگلیسی را. آنوقت پاند یکی پنج تومان قیمتش بود. این قراردادی بسته با آنها که آنها هرچقدر احتیاج به ریال دارند پوند بدهند از قرار پاندی پانزده تومان او ریالشان را بپردازد. من یک روز بهطور خیلی خصوصی، ملایمت، به او گفتم دکتر آخر این خیلی به ضرر ما تمام شد چرا این کار را کردید؟ گفت همچین مصلحت بود این کار را کردیم. بعد روز بعدش گفتم خواهش میکنم از آن مصلحتی که فرمودید بوده یک چیزی هم بگویید که من هم بدانم. گفت آقا بنده مجبور نیستم که همه چیز را به هر کسی توضیح بدهم. اینطور مصلحت دانستم کردم. خیلی جواب سخت و سربالا. گفتم معذرت میخواهم خیلی ببخشید من خیلی از شما عذر میخواهم معذرت میخواهم من همچین حقی به جنابعالی ندارم. فردا صبح جلسه مجلس تشکیل شد. پاشدم یک ورقهای دادم به مجلس. آقای دکتر مشرف را به واسطۀ این عمل زشتی که مرتکب شدند مورد استیضاح قرار میدهم باید آقای فروغی دکتر…. حاضر بشوند و جواب. جواب استیضاح را بدهند. فروغی یکمرتبه متوجه شد مثل آدمی که خواب باشد. متوجه شد که یکهمچین کاری شده است فروغی بدبخت چندین کمیسیونی که در مجلس شورای ملی البته به طور خصوصی از اشخاص متخصص آمد در این موضوع صحبت کردند اینها همه تصدیق دادند که حق با فلانی است مشرف کار زشتی کرده است. چندین کمیسیون کرد در بانک ملی. انگار بعد بانک ملی هم متفقاً تصدیق دادند که حق با فلانی است این کار زشتی کرده است. و بالاخره همهجا که تحقیقات کرد فروغی دید هیچ جوابی ندارد. بدون اینکه بیاید جواب مجلس را بدهد استعفا کرد. استعفا کرد و نیامد مجلس. توجه میکنید؟ رفت به کلی. استعفا کرد. استعفا که کرد مجدد خود فروغی نخستوزیر شد. مأمور تشکیل کابینه شد. کابینه که تشکیل داد. منتها در تشکیل کابینه دکتر مشرف را گذاشت کنار. به جای او میرزا محمود خان بدر را وزیر دارایی کرد. و او هم بر اثر همان اقدام بنده قیمت لیره را از قرار لیرهای پانزده تومان بود آوردند به لیرهای نه تومان. آوردند. بعد دومرتبه این کابینه دوم فروغی آمد مجلس. مجلس مورد بحث قرار شد. باز طرفداران را خواستند برنامه چیز. مجلس نگاه کرده است برنامه لازم ندارد، فلان، رأی، رأی، قرار شد که رأی بگیرند از مجلس. اعلام رأی که رئیس کرد من اجازه خواستم پای تریبون. گفتم که جناب آقای فروغی در کابینه اعلام رأی شده است و مجلس هم الان به جنابعالی یقین دارم رأی موافق خواهد داد ولی در موضوع استیضاح من جنابعالی هیچ جوابی ندادید. تکلیف استیضاح چی شد؟ و این موضوع را چرا شما مسکوت گذاشتید؟ گفت فلانی کسیکه مرتکب این کار شده بود او را که ما کنار گذاشتیم دیگر چیزی باقی نمانده است گفتم او را شما کنار گذاشتید به جای خود صحیح ولی این عمل به جای خودش باقی است. این عملاً هم به ضرر ایران است. جواب بدهید این ضرر ایران چه جور جبران میشود؟ باید جوابش را بدهید. جناب فروغی الان پشت این تریبون با شما رسماً به عرضتان میرسانم اگر شما جواب صریح به من ندهید یقین بدانید در رأی شما در مجلس تأثیر خواهد کرد. آن رأیای را که شما انتظار دارید مجلس به شما نخواهد داد. این را گفتم نشستم سر جایم. مجلس رأی گرفت کابینه فروغی با شصتویک رأی یا شصتودو رأی تصویب شد. فروغی رفت. رفت دیگر نیامد مجلس. رفت، رفت، رفت، رفت، رفت، رفت که رفته رفته رفته توجه میکنید؟
س- یعنی کابینهاش رد شد آنروز؟
ج- رد نشد. کابینه تصویب شد ولی رأی کم پیدا کرد. التفات میفرمایید؟ مثلاً باید اقلاً نودتا رأی پیدا میکرد. شصتتا، شصتودوتا رأی پیدا کرد.
س- ایراد چی بود که لیره گران بشود به ضرر مملکت است؟
ج- آخر لیره یکی پنج تومان بود. اینها خیال داشتند همه پانزده تومان پولش را بدهند. بعد روی چیز و اینها گفتند نه تومان پولش را بدهند. بالاخره سر این چیز شد.
س- به نفع ما نبود که یک لیرهای که میگیریم؟
ج- یک لیرهای که آنها به ما بدهند ما باید پانزده تومان پول میدادیم. لیره یک پنج تومان بود قیمتش آنوقت. تصور بفرمایید. سه مقابل چهار مقابل همهاش به ضرر ما بود. ما هم که توانایی نداشتیم. این بود که این کار. رفت که رفت، رفت و رفت، و رفت، رفت، رفت که نفهمیدیم چی شد این چی شد. این بود تفصیل مرحوم آقای دکتر مشرف نفیسی با بنده. اینکه آن نفیسی از همانموقع با من همهشان با اینکه آن حبیب نفیسی معاون بنده بود آقا بقیهشان همینطور مثل کارد و خیار به من نگاه میکنند.
س- آنوقت چی شد که سر کار عالی تشریف بردید وزارت کشور؟
ج- بعد یک سرلشکری بود آن متصدی. اسمش را فراموش کردم. هم رئیس شهربانی بود هم کار وزارتکشور را میکرد. از عهده کار. هر کاری را که انجام میخواست بدهد این صدوپنجاهش به نفع تودهایها بوده است. التفات بفرمایید. و نمیتوانست آنطوری که باید و شاید واقعاً نه فکرش درست بود نه تدبیرش نه اندازهاش به همین ترتیب چیز بودش این. اینکه دولت مجبور شد که برای وزارت کشور یک فکری بکند. آنوقت هم هر چه نگاه کردند جز من کسی وجود نداشت. من میدیدم فقط و فقط مرد این میدان من هستم هیچکس وجود خارج ندارد.
س- چه مشکلاتی بود که یک مردی مثل شما را لازم داشت؟
ج- اولاً تودهایها فوقالعاده آنجا رسوخ پیدا کرده بودند التفات بفرمایید.
س- در تهران یا در وزارتکشور یا؟
ج- هم در وزارتکشور، هم در تهران، هم در تمام ایران التفات بفرمایید. اول در شهربانی و بعد در. اول من رفتم شهربانی.
س- قبل از وزارتکشور؟
ج- قبل از وزارتکشور رفتم شهربانی. نصفشب بود من وارد شهربانی شدم. شهربانی را تحویل گرفتم ساعت دوازده شب. همان دوازده شب اول کاری که کردم رفتم یکی یکی این کمیسرها را بازدید کردم وضع آژانها اینها را در کمیسریها دیدم. اینها چیز کردم. که روز بعد در مجلس گزارش دادم از اینها تکریم و تجلیل بسیار زیادی کردم.
س- از کلانتریها؟
ج- از آژانها کردم. که اینها با وضع خوابشان، این غذاشان، این خوراکشان این حقوقشان، حافظ جان و مال و ناموس شما اینها هستند اینطور هم صمیمانه خدمت میکنند. خیلی از اینها چیز کردم. و شما باید بیش از اینها که جمله آنها یک لیست نوشتهاند همهشان امضا کردند برای تشکر برای من فرستادند. بالاخره دو سه ماهی بود در شهربانی بودم تودهایها همه را سر جای خودشان.
س- چهجوری؟ چه اقداماتی کردید؟
ج- به آنها پیغام دادم دست از پا خطا کنید آناً همهتان را یا میدهم حبس کنند یا میدهم چیز کنند. یا بالاخره میدانستند من اهل شوخی نیستم همین اینکه یک چیزی بگویم آناً انجام میدهم. من که با آنها وارد مذاکره و خواهش میکنم این کار بکنید. خواهش و ماهشی در کار بنده نبود از من امر بود. به شما امر میکنم این کار را بکنید باید فوری اطاعت کنند دیگر بحثی باقی نبود و این حرفها. این بعد از کار شهربانی که به این صورت شد. کار وزارت کشور را هم به من تحویل کردند. کار وزارت کشور را هم که به من محول بود همانطور که عرض کردم سر انتخاباتش. عرض کردم که به شما انتخابات مال کاشانی؟
س- بله
ج- همان سر انتخابات من گذاشتم. دکتر مصدق که تلفن به من کرد. وقتی که تلفن میکرد من تلفنش را قطع کردم. عصری رفتم گفتم من دیگر کار نمیکنم. گفت که من چیزی نگفتم گفتم شما چه چیزی بگویید چه نگویید من دیگر نمیکنم. گفت آقا من حرفم را پس گرفتم. گفتم من پس نگرفتم. گفت خواهش میکنم به کارت باقی باشید. گفتم من بههیچوجه به کارم باقی نخواهم بود. تصمیم قطعی است من تصمیم هم گرفتم. گفت آقا من که چیزی نگفتم، هر حرفی اگر من گفتم من پس گرفتم. گفتم من پس نگرفتم. بعد هم گفتم من فورمالیته باید بروم خدمت شاه و به عرض ایشان هم استعفای خودم را برسانم. شاه هم که از جریان خبر نداشت. رفتم پیش شاه. شاه با تعجب که به چه مناسبت، من هم هیچ راضی نیستم شما بروید در کار خودتان باشید و این چیز بشود چرا آخر این کار را میکنید. جوابی نداشتم به او بدهم. من دروغی به او گفتم من حقیقت اینکه موقع مکه باید باید میخواهم بروم مکه مشرف بشوم و به این جهت ناچار شدم از این کار بشوم. سر همین کار راهی مکه شدیم و من قصد مکه نداشتم بنده. مکه بودم که خبر سقوط مصدق افتاد.
س- آنوقت وقتی که رئیس شهربانی بودید چه نوع گزارشهایی به شما میدادند؟ فعالیتهای ضددولتی، فعالیتهای تودهایها؟
ج- فعالیتهای ضددولتی که نبود که التفات میفرمایید؟ این تودهایها همین ترتیب چیز میکردند که زمام امور در دست خودشان بیفتد. یکییکی التفات بفرمایید؟ همه مستخدمین دولت، با متصدیان دولت آنهایی که بودند یک عده از سمپاتیزانهای آنها بودند یا آنهایی هم که سمپاتیزان آنها نبودند دقیقه به دقیقه هر روز کلاهسازی میکردند هر روز براشان یک نسبت زشتی و هر روز به اینها یک اتهامی میزدند اینها را از کار بالاخره سستشان میکردند. این بود من از همه اینها جلوگیری کردم.
س- شما برداشتید آنهایی که مخرب بودند؟
ج- مخرب کسی وجود نداشت. مخرب خود آن تودهایهایی بود که این کار را…
س- خب آن تودهایها را برشان داشتید؟
ج- در آنموقع تودهایها را اصلاً سر جایشان نشاندم. گفتم به شما مربوط نیست این مداخله در این کارها بکنید. به هیچ وجهمنالوجوه. به شما اجازه نمیدهم در این کار مداخله بکنید. به شما مربوط نیست. این از وظیفه دولت است دولت آنچه مصلحت بداند خواهد کرد. به شما چه ربطی دارد.
س- آنوقت در آنزمان رئیس شهربانی چه گزارشهایی دریافت میکرد؟ که گزارشهای مثل
ج- هیچی. همهاش گزارشات بود همهاش اصلاً اظهار خوشوقتی روزانه که الحمدالله امنیت حاصل و مردم به کار خودشان مشغول. مردم چی، چی اینها…
س- آنوقت رکن دو هم دخالتی داشت در کار جنابعالی؟
ج- هان؟
س- رکن دو.
ج- ابداً. بههیچوجه نداشت. در کاری که بنده متصدی بودم هیچ کس جز خود بنده مداخله نداشت. نه رکن دو نه چیز.
س- گاهی همکاری که میکردند که به هم اطلاعات ردوبدل کنید؟
ج- اگر من میخواستم بله چیز میکردند. میآمدند میایستند و از آنها گزارش میخواستم به من جواب میدادند میرفتند. ولی به هیچ وجهمنالوجوه. مأمورین شهربانی خدا شاهد عالی تا ادناشان به قدری نسبت به من حس احترام و کوچکی داشتند که حدی نداشت خدای من گواه است همان احترامی که فرض کنید از رضاشاه میکردند والله از من میکردند وقتی که مرا بیاندازه زیاد دارم شاید سوابق بنده با قوامالسلطنه کسی نداشته باشد. بعد اخیراً در تهران. بعد که آمدم تهران و مجلس با مرحوم وثوقالدوله آشنا شدم. خدای من گواه است از حیث لیاقت، شایستگی، فهم، کمال، بردباری، متانت، جاافتادگی، اتوریته، در ایران مردی مثل وثوقالدوله نبود. این مرد، این عظمت را در این مملکت لکهدارش کردند او از کثرت تأثّر میگفت اصلاً اینها قابل جواب نیستند، من جواب هم به آنها نمیدهم هرچه میخواهند بگویند. خدای من گواه است وثوقالدوله یک مردی بود که هیچ دولت ایران دست این را بگیرد و بلند کند به دنیا نشان بدهد بگوید عمدهتائی که دنیا عقبش میگردد و توی دنیا میگوید این است. و به راستی عمدهتا بودش. یکهمچین مرد.
س- تا کی حیات داشت؟
ج- وثوق الدوله والا نمیدانم تا چند سال بعد.
س- تا مثلاً آخر پادشاهی رضاشاه حیات داشت.
ج- بله بله بعد از رضاشاه. بسیار مرد شایستهای بودش. بخدا. خدای بیامرزدش.
س- پس اینکه میگفتند اینکه نمیدانم ایشان حقوقبگیر از انگلیسیها بوده است؟
ج- همهاش اینها همهاش حرف بود. در آن مذاکرات مجلسش هم که آن که دکتر مصدق اول دوره ششم مخالفت کرد پا شد جواب داد. موقعیت ایران را در آنموقع تشریح کرد. علت اینکه این قرارداد بسته شده بود همانطور با پیام مسجل کرد. من مردی به لیاقت مصدق در ایران ندیدم. خلاصه مطلب به شما عرض کنم. و محال است دیگر در ایران همچین فرزندی به این زودیها به وجود بیاید. من یک چیزی میگویم شما یک چیزی میشنوید. این عمدهتای واقعی که میگویند خدای من گواه است مصدق بود.
س- مصدق یا وثوقالدوله بود؟
ج- وثوقالدوله. حیف از وثوقالدوله. حیف، حیف، حیف، حیف.
س- قوام چهجوری بود؟
ج- قوامالسلطنه مرد بسیار شایسته و لایقی بود ولی خدای من گواه است یک موی وثوقالدوله نمیشود. یک موی وثوقالدوله نبود. در صورتی که بسیار مرد لایقی بود. بسیار مرد شایسته، خیلی مرد با اتوریته، خیلی فوقالعاده. ولی یک موی وثوقالدوله هم نمیشه بههیچوجه نه از نظر فهمش، نه از نظر کمالش، نه از نظر منطقش، از هیچیاش. وثوقالدوله چیز دیگری بود. بله یک رجالی در ایران بود که نمیدانم خداوند یکمرتبه همه اینها را برد و هیچکدام از اینها اصلاً واقعاً در دنیا هم شاید مثل اینها. مثلاً مستوفی الممالک، مردی به این پاکی، به این درستی، به این عزت نفس، به این آقایی، به این نیک نامی، به این خیرخواهی، به این ایراندوستی من فکر نمیکنم مثل مستوفی آدمی بود. همچین مثلاً مرحوم علا. مرد بسیار پاک، شریف، درست، بیطمع، ایراندوست، بدبخت و بینوا از بین رفت. این رجال آن زمان اغلبشان همین ترتیب.
س- چه شد از اینها استفاده نشد؟
ج- استفاده دیگر اول رضاشاه آمد اینها در وثوقالدوله که دیگر در کاری نبود از قوامالسلطنه هم رضاشاه همینطور چیز نبود اینها همین ترتیب افتادند دیگر از کار. مثلاً یکی مؤتمنالملک رئیس مجلس ایران بود. شما تصور نکنید مثل مؤتمنالملک هزار سال دیگر اگر بگذرد محال است ایران یکهمچین رئیس مجلسی پیدا بکند. هزار سال از حیث پاکی، درستی، شخصیت، التفات میفرمایید؟ اتوریته، قانون خواهی وظیفه شناسی، فوقالعاده با جربزه.
س- و مثل اینکه اینها دست اتحاد نمیتوانستند به هم بدهند. مؤتمنالملک مستوفی الممالک و عرض کنم…
ج- نه اصلاً با هم توانستند ولی با هم صورت ظاهر نداده بودند. ولی همین ترتیب.
س- این یکی از تأثرات مثل این است که اینها نتوانستند…
ج- متأسفانه بله. مؤتمنالملک خیلی مرد بزرگی بود. خیلیخیلی. ما آمدیم دوره ششم مجلس اول مرحوم تدین رئیس مجلس بود. بعد آنموقع دولت آنوقت را استیضاحش کردند دولت افتاد و رفت. تدین هم افتاد. بعد دولت دیگر تشکیل شد. تدین شد وزیر فرهنگ. مجلس شد بیرئیس. عدۀ زیادی از وکلا رفتند سروقت مدرس مؤتمنالملک شما بیایید او قبول نمیکرد. منجمله یک روز مرحوم وثوقالدوله راه افتاد که من هم در خدمتش بودم. رفتیم. وثوقالدوله یک ساعت از او خواهش و تمنّا میکرد تا اینکه بالاخره وثوقالدوله وادارش کرد آمد چیز شد. مؤتمنالملک وقتی رئیس مجلس بود اتفاقاً من منشی مجلس بودم. این پیشنهاداتی که میآید کرسی مجلس به رئیس داده میشود رئیس پیشنهادات را میدهد به منشی، باید منشی بخواند که مجلس. من باید با صدای بلند بخوانم. آنوقت هم بلندگو نبود. بایست صدای خیلی غرا باشد که صدا در تمام مجلس همه بشنوند و چیز بشود. ما هم رفتیم گرفتیم یک طرحی قانونی نمایندگان مجلس تهیه کردند دادند به مجلس. حقوق نمایندگان ماهی ۲۰۰ تومان بود. این یک طرحی نوشتند دادند که به ماهی ۲۰۰ تومان گذران ما نمیشود. همین ماهی ۲۰۰ تومان کرایۀ خونۀ ما نمیشود. و اینها ماهی ۱۰۰ تومان اضافه کرده بودند که حقوق نماینده مجلس ماهی ۱۰۰ تومان به جایی بشود ماهی ۳۰۰ تومان. و قریب هفتاد و هشتاد نفر هم امضاء کرده بودند. هفت هشت نفر مخالف این کار بودند که این طرح را امضاء نکرده بودند. یکی مرحوم مدرس بود. خدایش بیامرزد. یکی من بودم و یکی یک عده دیگری. این طرح را این آقایان هی آوردند به مجلس و بحث کردند.
س- شما مخالف بودید؟
ج- من گفتم که شأن مجلس نیست که برای یک ۱۰۰ تومان خودش را بدنام بکند در خارج انعکاسش خوب نخواهد بود. مردم تصور میکنند که مجلسیها رفتهاند ابتدا به فکر خودشان افتادند. از این جهت به اتوریته مجلس اصرار میکنند. از این جهت چیز. والا نمیگفتم حق. میگفتم حق با شما است. ولی شأن مجلس نیست برای صد تومان بیاید خودش را اینطور در انظار چیز کند. و بگذارید همینطور چیز مجلس باقی بماند. بالاخره هشت نه ماه این کار طول کشید هر وقت اینها مطرح میکردند این مخالفین یا جوابشان را میدادند. وقتی هم به رأی میرسید. زور ما که نمیرسید از مجلس اوبستراکسیون میکردیم یعنی از مجلس پا میشدیم از جلسه خارج میرفتیم. جلسه از اکثریت میافتاد نمیتوانستند تصویب کنند. هشت نه ماه این کار طول کشید. یک روز من منشی رئیس مجلس مؤتمنالملک نشسته از خودم پیشنهاد کردم استدعا میکنم به پیشنهاد فلان رأی گرفته بشود. رئیس هم گفت پیشنهاد آقایان نمایندگان راجع به صدتومان اضافه حقوق را رأی میگیریم آنهایی که موافقند قیام بکنند. همه پا شدند. اعلام رأی یا قبول هر چیزی هم با رئیس مجلس است نه با کس دیگری. نه که من مخالف بودم. رئیس گفت تصویب شد. من چون مخالف بودم من احمق. یواشکی گفتم تصویب نشد. این یواشکی را من طوری گفتم مؤتمنالملک شنید. آقا این با یک نگاهی به من نگاه کرد این چه کاری بود که کردید؟ به چه مناسبت شما این اظهار را کردید؟ مگر شما نمیدانید اظهارنظر برای رأی یا عدم رأی این از مختص رئیس مجلس است؟ کی به شما گفته؟ چرا شما یکهمچین عمل خلافی کردید؟ آقا به طوری این تغیر کرد که باور کنید بدن من به لرزه افتاد با خودم گفتم خدایا من چه غلطی کردم؟ من چرا همچین کاری کردم؟ و متحیر بودم که اصلاً چی جواب این را بدهم.
روایتکننده: آقای محمد ابراهیم امیرتیمور
تاریخ مصاحبه: ۳ فوریه ۱۹۸۲
محلمصاحبه: لاهویا – کالیفرنیا
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۷
گفت پنج دقیقه تنفس اعلام میکنیم. پنج دقیقه تنفس اعلام شد. بعد از تنفس یکی از اعضای مجلس آمد گفت به آقایون نمایندگان بگویید هیچکس از مجلس خارج نشود چون کارشان دارم. یکی یکی را خواستشان. قلم به دست گرفت از آنها پرسید گفت وقتی من اعلام رأی کردم شما رأی دادید یا رأی ندادید؟ هرکس رأی داده بود نوشت، هرکس نداده بود. خواست خدا بود، خدا مرا نجات داد. یک رأی کم بود…مثلا فرض کنید مثلاً باید پنجاه رأی باشد نه چهل و نُه رأی مثل عرض میکنم
س- بله بله
ج- فقط یک دانه رأی خواست خدا مرا آن روز نجات داد والا به کلی همهچیزم، حیثیتم رفته بود. وقتی این شد صدا کرد. گفت از جنابعالی بسیار ممنون هستم. من را از یک اشتباه بزرگی بازداشتید، سید محمود زنگ را بزن، زنگ را زد، وقتی زد…
س- سید محمود کی بود؟
ج- آن چیز مجلس بود. بهاصطلاح ناظم مجلس بود، همچین چیزی. همینکه زنگ مجلس را زد گفت رأیای که چند دقیقه گرفتیم ابطال آن رأی را اعلام میکنند. برای اینکه عده برای تصویب کافی نبودند ما یک رأی کسر داشتیم. مجدد رأی میگیریم. آقایانی که موافقند قیام کنند. همه قیام کردند. دیگر ما نه حرف زدیم نه چیزی مجلس تصویب شد. آنوقت دیدم این از اتوریته، این یکی. یکی دیگر مهمتر از این. طبق قانون اساسی…
س- صحبت از آن رأی مؤتمنالملک بود.
ج- آهان طبق قانون اساسی نمایندگان فقط و فقط در سال در موقع اعیاد یا یک کار مهمی اگر پیش بیاید حق شرفیابی حضور شاه دارند، آن هم باید هیئت رئیسۀ مجلس با دوازده نفر هم از مجلس به حکم قرعه انتخاب بشوند و بروند شرفیاب شوند. یادم نیست چهکاری بود پیش آمد مؤتمنالملک دوازده نفر را به حکم قرعه تعیین کرد بعداً اعلام کرد که پسفردا ساعت هشت صبح روز پنجشنبه… گفت پسفردا آقایون حاضر بشوند سرمونی ما وقت داریم حضور شاه شرفیاب بشویم ساعت هشت صبح مثلاً. آقایونی هم که به حکم قرعه انتخاب شدهاند بیایند مجلس به اتفاق برویم. همه حاضر شدیم در مجلس و به اتفاق رفتیم دربار.
س- رضاشاه.
ج- دربار رضاشاه بود بله. ما را بردند آنجا رفتیم اتاق به اصطلاح آینه میگویند اتاق آینه و اعضای دربار آمدند و رئیس تشریفات آمد با چه احتراماتی حالا از ما همهمان میشود. من عازجم از گفتنش، تعظیم و خیلی احترام فوقالعاده، چای بیاور، شربت بیاور، همه را آوردند. مؤتمنالملک یک اخلاقی داشت. گاهی که فکر میکرد، این اغلب با سبیلش بازی میکرد، بعد دیدیم که مؤتمنالملک دست کرد توی جیبش و ساعت را درآورد و نگاه کرد و باز گذاشت جایش هی با سبیلش بازی کرد. باور کنید در فاصلۀ شاید چند دقیقه خدای من گواه است… چند دقیقه گذشت و همینطور با سبیلش بازی کرد… شاید همهاش ده دقیقه گذشت از این قضیه. بعد ساعت را گذاشت توی جیبش و رو کرد به آقایان نمایندگان گفت ده دقیقه از وقت شرفیابی ما گذشته است. پادشاهی که نمیتواند وقت خودش را منظم کند حق انتظار شرفیابی ندارد. پا بشویم برویم. همه پا شدند همراهش افتادند. اعضای دربار دویدند جلوش، قربان به عرض رسیده، اندرون هستند دارند تشریف میآورند. گفت غیرممکن است ده دقیقه وقت من گذشته است. با رضاشاه پهلوی این شوخی بردار نیست، هیچکس قدرت نداشت با رضاشاه پهلوی از این شوخیها بکند. مؤتمنالملک افتاد جلو همه همراهش آمدیم.
س- بعد چی شد، همینطور گذشت و شما شرفیاب نشدید؟
ج- بله هیچی ـ آن گذشت. تقریباً چندین ماه بعد خدا یاری کرد یک سرمونی دیگر بود باز من خودم حضور داشتم رضاشاه آمد جلو به مؤتمنالملک گفت جناب مؤتمنالملک من به ریاست شما افتخار میکنم. یکهمچین آدمی بود. محال است مثل مؤتمنالملک شما چیزی میشنوید او چه بود غیرممکن است مؤتمنالملک بود و این حرفها دیگر نبود.
س- دورۀ بعد رضاشاه گذاشت این انتخاب بشود؟
ج- خودش انتخاب نشد دیگه. در انتخابات خود مؤتمنالملک اصلاً کاندید نشد انتخاب نشد. اگر میخواست انتخاب بشود خب میشد از تهران. ولی خودش وقتی دید انتخابات صورت دیگری دارد پیدا میکند انتخاب نشد.
س- این مجلس ششم است که میفرمایید؟
ج- این در مجلس ششم بود. بله مجلس ششم بود. خداش بیامرزد. خیلی آدم بزرگی بود. خیلی بزرگوار آدمی بود. هیچ ایران به عظمت مؤتمنالملک آدم ندارد، یعنی به استحکام مؤتمنالملک، هیچکس جرأت نمیکرد کار مؤتمنالملک را بکند که او کرد. آقا ده دقیقه از وقتش گذشته بود، پیش شاه، گفت وقت شاه که گذشته ده دقیقه من پا میشوم.
س- جرأتی داشت.
ج- خیلی جرأت است آقا.
س- خودش برای خودش شخصیتی قائل بود.
ج- اینها شخصیت است. بعد خودم والله بودم بعدها چند سال بعد رؤسای مجلسی وجود داشتند برای ملاقات مثلاً وزیر دربار دو ساعت در اتاق انتظارش مینشستند تا اینکه وزیر دربار اجازه بدهد ملاقات کنند. این اندازه فرق شخصیت اشخاص است آقا. دو ساعت در اتاق انتظار مینشستند تا وزیر دربار اجازه ملاقات بدهد.
س- آن زمان مصدق جلسات هیئت دولت کجا تشکیل میشد؟
ج- جلسات هیئت دولت اغلب در دفتر خود مصدق تشکیل میشد، بله بیشتر، همهاش.
س- در منزلش
ج- اغلب بله در منزل جناب مصدق.
س- آنوقت روزهای خاصی داشت؟
ج- نخیر ـ نخیر ـ روز خاصی که نداشت.
س- چون بعداً مثلاً دولتهای بعدی مثلاً میگفتند یکشنبه بعدازظهر هیئت دولت تشکیل میشود.
ج- همهاش منزل مصدق بود.
س- یک روز خاص در هفته بود یا اینکه بر حسب.
ج- بر حسب همان قراردادی که بود، روز خاصی نبود. همهاش هم در منزل مصدق بود.
س- آنوقت اینکه فرمودید مصدق اظهارنظر از اعضای کابینهاش میخواست، معلوم است که افرادی توی کابینه بودند که با به اصطلاح سیاست سختگیری که در نفت میشد موافقت نداشتند.
ج- به هیچ وجه چنین چیزی اظهارنظر نمیکردند.
س- چرا؟
ج- من یک وقت خدا شاهد است خاطرم میآید من به زاهدی گفتم که زاهدی در این کار عقیدهام این است که مصدق اشتباه میکند، من مطرح میکنم تو هم بیا عقب حرف من کمک کن دیگه این کار را ما زور بیاوریم در مجلس شاید… گفت نه نه شاید خودش حتماً یک فکری دارد که این کار را گذاشته. هرچه کردم زاهدی نکرد. خدای من گواه است والله به جان شما.
س- پس با وجودی که ایشان میگفت که نظرتان را بگویید ولی مطالب گفته نمیشد.
ج- امساک میکرد، نه هیچ گفته نمیشد، نخیر. اشخاص صدی.. نصف بیشترشان امساک میکردند بله، یعنی شخصیتی هم نداشتند. حیف هم بود. حیف شد.
س- وقتی که موضوع ماه اسفند پیش آمده و شاه هم میخواست از ایران برود شما در کابینه تشریف داشتید؟
ج- بودم بنده بله.
س- آن جریانش چه بود؟
ج- جریانش این بود که منصورالملک نخستوزیر بود. پیش از آفتاب…
س- منظورم آن موضوع اتفاق اسفند ماه است که مصدق نخستوزیر بود و شاه گفته بود که میخواهم از ایران بروم و بعد آیتالله کاشانی و اینها…
ج- نه، نه ـ اون بعدها بود، اون زمان مصدق نبود، اون زمان این شاه حالا بود اون شاه نبود.
س- بله زمان همین شاه.
ج- زمان اون شاه.
س- زمان رضاشاه.
ج- و پیش از طلوع آفتاب سفیر آمریکا، انگلیس، روس متفقاً رفتند منزل مصدق اعلام کردند که ؟؟؟ ما از سه طرف به ایران حمله کرده و وارد خاک ایران شدیم. هم انگلیسها آمده بودند در قسمت جنوب پیاده شده بودند. روسها از شمال، آمریکا هم همین ترتیب… سه چهار روز اینها کشید مذاکرات در بین چیز بود و آنموقع رضاشاه فروغی را نخستوزیر کرده بود. فروغی رفتیم مذاکره و اینطرف و آنطرف آمدیم و اینها و منجر شد و گفت اعلیحضرت خودشان تشریففرما میشوند و سلطنت را به فرزند خودشان محمدرضاشاه تفویض کردند. شاه عازم اصفهان شد. عازم اصفهان شد و بعد از چند روز هم فرزندش محمدرضاشاه که خیلی جوان بود، پانزده شانزده سال بیشتر عمرش نبود آمد مجلس و البته خیلی هم بهش ادای احترام شد. قسم خورد طبق آییننامه مجلس با قرآن و اینها به سلطنت اعلام شد و مجلس هم پذیرفت. خود رضاشاه رفت به کرمان، چند روز رفت به کرمان.
س- اگر به خاطرتان باشد یک سال بعد از زمامداری مصدق بود که گویا اختلافی با شاه پیش آمده بود سر موضوع وزارت جنگ و در این موقع گویا شاه گفته بوده که من از ایران خارج میشوم و مسافرتی میروم و بعد گویا آیتالله کاشانی و عدۀ دیگری تلگراف کردند و سعی کردند که شاه را منصرف کنند از این مسافرت و در آن چند روز گویا حمله شده بوده به منزل مصدق و زدوخوردی شده بوده.
ج- نخیر ـ اولاً آیتالله کاشانی چیز نبود. یک روز شاه قرار بود در دوره مصدق اختلافاتشان زیاد شده بود و شاه گفته بود که من حتماً میروم نمیمانم.
س- چی بود این اختلاف؟
ج- بالاخره اختلاف نظر و همینها. این نسبت به او ـ او نسبت به این چی میشود و اینها مرحوم بهبهانی نه کاشانی، آقای سید محمد بهبهانی، او بدون اینکه نه مصدق بفهمد و نه شاه بفهمد اقدام کرد یکمرتبه قریب بیستهزار نفر آدم بیشتر دم خانۀ شاه و خود بهبهانی را هم آوردند که ما نمیگذاریم شاهمان برود. این موضوع بود که مصدق هم همانجا در حضور شاه بود. مصدق از همانجا زود قضیه پس است بهطور محرمانه به خانهاش فرار کرد و رفته بود خانهاش. این بود که آنها نگذاشتند شاه برود نه آیتالله کاشانی. آیتالله کاشانی پیش مرحوم آقای سید محمد بهبهانی محلی از اعراب نداشت. بهبهانی نگذاشت برود، بالاخره شاه ماندنی شد تا روز آخر تمام قضیههای بعد پیش آمد، والا که موضوع این است. خیلی بهبهانی آن روز کمک کرد و جدیت فوقالعاده زیادی کرد. بیستهزار نفر آدم یکمرتبه بدون نه شاه خبر داشت نه مصدق ریختند به خانهاش گفتند ما نمیگذاریم شاه برود. بهبهانی هم خیلی مرد عاقلی بود. خداش بیامرزد. خیلی عاقل بود. خیلی، واقعاً از مردان عاقل، از علمای عاقل، مردی وطنپرست، مردی بینظیر، سر یک قضیهای به جان شما به روح مادرم چند نفر آمدند پیش من گفتند شما بروید پیشواز بهبهانی وسیله بشوید و بگویید بهبهانی در این کار ما اقدام بکند پیش شاه که شاه این کار را مطابق نظر ما بکند. و صدهزار تومان هم نقد به من دادند گفتند این هم شما بدهید و به بهبهانی بگویید این تقدیمی ما به شما. خدای من گواه است بردم پیش مرحوم بهبهانی، پول را هم بردم. بهبهانی گفت فلانی من در عمرم اینجور آلودگیها پیدا نکردم، تو راضی نشو آخر عمر من آلوده بشوم. صدهزار تومان را قبول نکرد به مرگ عزیزت یکهمچین مردی بود. حالا کو در ایران شما آدمی که صد دینار، صد دینار را ازش بگذرد.
س- یکی از اختلافات مصدق با شاه سر وزارت جنگ بود که وزیر جنگ بایستی منتخب نخستوزیر باشد یا منتخب شاه باشد؟
ج- مصدق میگفت وزیرجنگ باید مستقل باشد مثل باقی وزرا استقلال داشته باشد.
س- بله
ج- (؟؟؟) آخر شاه پهلوی گرفتندش مصدق را و تبعیدش کرد مدتی بردند به قائنات و بعد پسرش که این محمدرضاشاه باشد این واسطه شد که مصدق برگشت. از این جهت هم این یک سمپاتی نسبت به مصدق داشت و از این نظر مصدق صورت ظاهر اظهار شکرگزاری میکرد که شما بودید که من را از این چیز خلاص کردید، والا آنجا خیلی وضع مصدق وضع آبرومندی نبود آنجا، خیلی…
س- خب حق با کی بود سر این موضوع، سر موضوع وزارت جنگ.
ج- حق با شاه بود. (؟؟؟) تمام بگویند شاه پهلوی مثل یک شاه فرض کن مثل سلطان احمدشاه یا دیگری میتواند تحت تسلط خودشان قرار بدهند در هر چی بخواهند اقدام بکنند او هم مرد قوی و مرد با اراده التفات بفرمایید، و مملکت محتاج یک اراده قوی زیربار این حرفها نمیشد. اعتنا نمیکرد.
س- خب آنها استناد میکردند به قانون اساسی.
ج- در قانون اساسی ساکت است. (؟؟؟) قانون اساسی نمیکرد منتهی وزیر جنگ کسی انتخاب میشد که میبایستی گزارشش را به شاه میداد و بعد او امر شاه را چیز میکرد و اینها. وزارت جنگی وجود نداشت. وزارتجنگ را رضاشاه پهلوی درواقع تأسیس کرد، به وجود آورد، التفات بفرمایید. والا اسماً وزارت جنگ بود. نه عدهای بود نه خبری بود. تمام این تشکیلات نظامی ایران را رضاشاه پهلوی داد. اولین قدمی که برداشت قانون نظام وظیفه بود. قبل از نظام وظیفه تمام نفرات ایران به ده بیست هزار نفر نمیرسید. این نظام وظیفه رساند یکمرتبه رسید به تقریباً چهار پنج هزار نفر. خدا گواه است یک وقت شاه پهلوی خودش با گوش خودم شنیدم. گفت بعد از اینکه قانون نظام وظیفه را من چیز کردم و این نظام وظیفه دوره اولشان که آمد پیش خودم فکر کردم که عجب کار زشتی من کردم. اینها کسانی نیستند که اصلاً به درد بخورند و اصلاً بشود اینها را به میدان فرستاد، به اصطلاح چیز بشود. ولی یواشیواش که اینها تربیت شدند و تحت نظم درآمدند دیدم بهترین قدم را ما برداشتیم و بهترین قوا را برای ایران چیز کردیم. یک قوایی که ذخیرهاش لایزال است یعنی تمام نمیشود. یعنی یک نفر برود یک نفر از خود ملت به جایش هست این قوه لایتناهی است. بزرگترین قدم را ما… در هیچ کشوری این چیز کشور ما را ندارد. و واقعاً هم همینطور بود. قانون وظیفه از بهترین قوانینی است که در دنیا فکر بفرمایید در یک کشوری گذاشته است. هیچ کشوری هم قانون نظام وظیفۀ ما را ندارد. منتهی اجرا نشد. مثلاً این را عرض کنم به خمینی منتشر نکنید. مثلاً در دورۀ ششم قانونی گذاشت شاه که هیچکس حق پوشیدن لباس روحانی ندارد. کلاه و عمامه قبا و ریش و پشم و اینها، اینها همه باید به لباس عادی تبدیل بشود. یعنی ریششان را بتراشند، کلاه سر بگذارند، عبا و اینها را کنار بگذارند و اینها. بعد از گذاشتن این قانون صدی نودوپنج آنهایی که عمامه و کلاه و ریش و این بازی را داشتند همه به صورت درآمدند. یعنی مشغول عوامفریبی بودند قبلاً، عدۀ زیادی از نمایندگان مجلس عمامه داشتند، همه عمامهها تبدیل به کلاه و کراوات شد و ریشها تراشیده شده و آدم حسابی شدند ولی قبل از آن همه ریش و پشم و عمامه داشتند. مثلاً فرض بفرمایید آقای دشتی آقای زینالعابدین رهنما، از این قبیل عدۀ زیادی داشتیم. و شاه پهلوی خیلی هم دقیق بود که این قانون موبهمو اجرا بشود و اینهایی هم که در مقام بهاصطلاح بالاخره دارای مقام روحانیت هستند، به آنها هم احترام بگذارند که واقعاً اینها روحانی باشند و واقعاً آنها هم کار روحانی خودشان را انجام بدهند و واقعاً آنها هم مردان روحانی برای ایران تربیت بکنند. یعنی برای اسلام، مردان مسلمانی تربیت بکنند. بعد از رضاشاه پهلوی این شاه بعد مواد این قانون را کانلمیکن فرض کرد هیچ توجهی نکرد. هر عرض کنم خدمتتان اوباشی، هر عرض کنم دزدی، هر نالایقی آمد یک ریش گذاشت و یک قبا و یک عمامه و یک کلاه این بازی راه افتاد برای ایران راه افتاد والا خمینی دههزار آخوند از کجا. الان اگر شما شماره آخوندهای ایران را طبق آن قانون رضاشاه حساب بکنید به صد نفر نمیرسد، التفات بفرمایید. این بقیهاش به واسطه اهمال شخص محمدرضاشاه پهلوی شد التفات بفرمایید. مخصوصاً فرق فکر آن شاه را ببینید التفات بفرمایید با این شاه. در صورتی که در آن مجلس اول مرحوم مدرس هم در مجلس عضویت داشت. مدرس خودش موافقت کرد. این قانون نصفش به قلم خود مدرس بود التفات بفرمایید که هر کسی نتواند ادعای روحانیت بکند. و این اصل از بین رفت و به این صورت درآمد. قوانین خیلی مهم. مثلاً قانون ثبت از مجلس ششم گذشت. ثبتی نبود التفات بفرمایید. قانون ثبت املاک از مجلس ششم گذشت. (؟؟؟) فرض بفرمایید مثلاً قانون ثبت روزی که در مجلس مطرح شد، این قانون مرور زمان وقتی در مجلس مطرح شد این را که از چهل سال پیشش را دیگر کسی حق رسیدگی ندارد. یک عدهای از نمایندگان داد کشیدند در مجلس ای وای این قانون خلاف شرع است شما حق مردم را میخواهید ببرید، فلان آدم صد سال پیش حق جد مرا غضب کرده حالا فرصت رسیده من میخواهم ادعا بکنم و بروم حقم را بگیرم، شما دارید این قانون را خلاف شرع میگذارید. مجلس هم ماند معطل نمیتوانست این قانون را تصویب بکند. داور رفت خدمت مرحوم مدرس گفت دستم به دامنت یک کاری بکن. بعد مدرس پا شد رفت به جلو گفت آقایون دو نفر با هم منازعت داشته باشند اینها اگر مردمان متشرع باشند، گفت مثلاً من اگر با کسی چیز شدم خودم میروم پیش حاکم شرع، طرف مرا حاکم شرع میخواهد، هرچه حاکم شرع حکم کرد. ما رفتار میکنیم. اما شما پیش حاکم شرع ـ حالا خود شما که مردم هستید چنان میدوید میخواهید بروید پیش نایب ابوتراب فراشباشی ـ باید ممنون باشید از این فراشباشی که میگوید آقا من از چهل سال پیش که خبر ندارم اما از چهل سال به این طرف را ممکن است از همسایه کسی، کاری بپرسم ببینم قضیه چه بوده رسیدگی کنم. شما به جای اینکه تشکر بکنید مخالفت میکنید، ممنونش باشید که بیشتر از چهل سال را رسیدگی نمیکند. شما اختلاف زمین دارید دو نفر هستند این میگوید زمین مال من است، اون میگوید زمین مال من است، اهل ده میآیند میگویند آقا ما از پنجاه سالش خبر نداریم از چهل سالش به اینور میآئیم رأی میدهیم. شما باید ممنون باشید که این قانون را میگذرانند. به اسلام و صلوات مجلس تشکیل داده شد و این قانون مرور زمان را ـ همچین قانون ثبت ـ قانون ثبت که شد چرا به مال مردم رسیدگی میکند، یکچنین قانونی خلاف انتظار دارید از مجلس گفت مال، مال کسی است که متصرف است، متصرفش هم که دیگه ثابت میکند چهل سال اینجورها در تصرف دارد، این ملک بیش از چهل سال که کسی خبر ندارد، شما چرا چیز میکنید ممنون باشید اینها چهل سال چیز میکنند قانون ثبت را با سلام و صلوات تصویب شد. الان اگر شما به آن کتب قوانین مجلس مراجعه بکنید میبینید که آنچه در دوره ششم در مقابل دورههای دیگر در دوره ششم قانون گذاشته، دورههای دیگر بههیچوجه. مثلاً در دوره ششم سه کتاب اینقدری هست دورههای دیگر کتابهای کوچککوچک. اصلاً قانون ننوشتند همهاش حرف مفت گذشتند. کاری که شد فقط و فقط در دوره ششم شد بس والسلام.
س- خب این اشخاص محرم مصدق و کسانی که مورد مشورتش قرار میگرفتند کیها بودند؟
ج- مصدق برای مشورت هیچکس نداشت. همان اعضای کابینهاش بودند بس والسلام.
س- مثلاً آنهایی که مورد اعتمادش بودند. میگویند دکتر شایگان یکیاش بوده.
ج- نخیر به دکتر شایگان اعتنا نمیکرد، فکر دکتر شایگان قابلی نبود.
س- کیها بودند؟
ج- اینها همین اشخاص معمولی بودند. مثلاً به فاطمی محبت داشت و چیز میکرد به اعضای کابینه (؟؟؟) هر کسی را به فراخور حال خودش ازش واقعاً نظر میخواست نظرش را خودش میسنجید، هرکدامش صحیح بود قبول میکرد هرکدام صحیح نبود رد میکرد. والا با کسی خصوصیت خاصی نداشت. دکتر شایگان نخیر. دکتر شایگان این رجال چقدر آدم نپختهای بود. از آمریکا که آمد رفت پیش مصدق گفت شما مرا برای ریاستجمهوری خواستید؟
س- به خمینی
ج- به خمینی. خمینی گفت خیر من همچین فکری ندارم، فهمیدید؟ آخه هیچ آدم عاقلی میرود به یک کسی بگوید شما مرا به رئیس جمهوری بپذیرید.
س- یک عده میگویند که اشتباهات روی مشورت اطرافیانش بوده.
ج- ابداً نخیر. ولی اطرافیانش، خیلیها مصدق را منحرف میکردند. میگفتند آقا این کار به وجهه شما برمیخورد التفات میفرمایید؟ نکنید شما چیز میکنید.
س- اینها کی بودند؟ تودهایها بودند؟
ج- تقریباً ـ مثلاً تودهایها خیر، یکی مثلاً آقای سنجابی مثلاً توجه میفرمایید. یکی دیگر آن آقایی هست که تاجر است که اسمش را فراموش کردم. اون بود، دو سه نفر از این قبیل کسان بودند.
س- دکتر صدیقی مثلاً.
ج- دکتر صدیقی، همه اینها داخل آدم نبودند.
س- کارهای مثبتی هم مصدق در زمان زمامداریش کرد؟
ج- کار چهجور مثبتی؟
س- نمیدانم. کارهای مملکتی مثبت.
ج- نه ـ نخیر. کار مثبتی که برای مملکت بشود نه. مثلاً در زمان رضاشاه اقلا دوسهتا سد ساخته شد، نخیر.
س- از لحاظ لوایح جدید یا طرز اداره مملکت؟
ج- نخیر، طرز اداره مملکت سعی میکرد میگفت باید آزادی در مملکت باشد باید در حدود مشروطیت والا نه در حدود هوچیگری و چیز کردن. با تودهایها خیلی مخالف بود… میگفت در حدود آزادی و قانون اساسی باید آزادی باشد که هرکس بتواند عقیدۀ خودش را اظهار بکند.
س- عملی بود این حرف؟
ج- نظرش را میگفت. والا اگر مصدق قلباً از من بپرسید، مصدق در قلبش التفات بفرمایید او خودش هم یکی از مستبدترین اشخاص روزگار بود. در قلباً اما صورت ظاهر اینطور میگفت.
س- آنکه در قلبش بود چطور خودش را ظاهر میکرد؟
ج- خب بالاخره این درسش را خوانده بود و میفهمید که چهکار بکند. بله ـ مصدق چندین خانه داشت که وصل بهم بود. یک خانه داشت بزرگ بود، یک خانهاش که داده بود به انجمن روس و ایران چند ماه قبل که انجمن فرهنگی روس و ایران در آنجا تشکیل میشد. یک شب توی خانه مدرس در ایوانش جلسهای تشکیل داده بودند.
س- خانه مصدق
ج- بله، تشکیل جلسه بدهند. یک صحبتهایی توی آن انجمن آنها میآمد اینجا مینشست. من به مصدق گفتم آقا این خانهات را ماهی چند اجاره دادید؟ جنابعالی دوهزار تومان کرایه دادید من الان ماهی چهارهزار تومان به شما میپردازم این اجاره را فسخ کنید بعد بقیهاش را هم تا مدت آخرش پولش را من میپردازم که به شما ضرر نخورد
س- (؟؟؟)
ج- گفتم شأن شما نیست که شما خانهتان را به انجمن فرهنگی روس و ایران میدهید. به روح رسولالله صبح روسها را بیرون کرد از خانهاش.
س- کرد این کار را؟
ج- میگویم به روح رسولالله همان فردا صبح بیرونشان کرد، التفات میفرمایید؟ این از نظر مصدق اهمیت میداد به… خیلی مرد باشرفی مصدق بود. خیلی با شرف. و بسیار مرد باگذشت و آقایی بود. نام و شهرت داشت گذشتههایش، آقایی داشت خیلی.
س- ولی خب شما از دستش دلخور شدید و کابینه را ترک کردید.
ج- من به واسطۀ همان کار تلفن که کرد گفت مرّ قانون، گوشی را گذاشتم که راجع به سیدکاشی و… بعد گفت آقا من حرفم را پس گرفتم من که چیزی نگفتم. گفتم من پس نمیگیرم ـ اگر شما پس گرفتید. گفت من که چیزی نگفتم به شما، پس گرفتم بمانید کابینه. گفتم من پس نگرفتم، شما پس گرفتید من پس نمیگیرم گفتم من خودم را آمدهام فدای شما میکنم شما به جای اینکه از من ممنون باشید اینطور میکنید؟
این راجع به من نیست ولی راجع به عقیدۀ بنده راجع به تیموری است در اوایل مشروطیت، بعد از اینکه محمدعلیشاه از دفعه اخیرش از روسیه به ایران آمد. آمد به استرآباد چند روزی استرآباد ماند. بعد دومرتبه باز مجبور شد برگردد و فرار کند به چیز در چند روزی که در استرآباد ماند یک عده زیادی هم در تهران هم در ولایات به طرفداری محمدعلیشاه قیام کردند. از آن جمله در سبزوار حاج میرزاحسنی بود سبزواری ـ التفات میفرمایید؟ ـ حاج میرزاحسنی بود سبزواری مجتهد بود، او به طرفداری محمدعلیشاه قیام کرد. هرچه دولت اقدام کرد این حاج میرزاحسن به سر جایش بنشانند نمینشاند، هر روز مردم را دعوت میکردند به محمدعلیشاه، محمدعلیشاه رفته بود. جواب دولت را نمیداد، دولت هم که قوهای نداشت بتواند جواب حاج میرزاحسن را بدهد، همینطور مانده بود معطل. تا بالاخره دولت متوسّل شد به یکی از بزرگان تیموری. آن شخص بزرگ تیموری التفات بفرمایید ـ که به اصطلاح پسرعمۀ بنده بود مرحوم امیراسدالهخان شوکتالدوله بود هم رئیس تیموری بود و هم حاکم جام بود. به او دستور داد که تو باید بروی و این غائله حاج میرزاحسن را از سبزوار بکنی. بنده آنوقت فرض بفرمایید یازده سالم بود، دوازده سالم بود. ایشان حرکت کرد از جام به سمت سبزوار با پنجهزار سوار تیموری. هشت نه ماه در سبزوار با این حاج میرزاحسن زد و خورد میکردند، زیرا عدۀ زیادی بود جمعآوری کرده بود، شهر و خانه و اینها همه را سنگر کرده بود و اینها در بیرون چیز میکردند. (؟؟؟) حاج میرزاحسن به این فحش میداد در صورتی که این خودش سید بود، شیعه بود. برایش میگفت ای شوکتالدوله سگسنی التفات بفرمایید.
س- پدر همین اسداللهعلم نیست این؟
ج- نخیر ـ اون شوکتالملک بود و این شوکتالدوله است. هی شوکتالدوله سگسنی آمده است سروقت ما بالاخره بعد از شش ماه شوکتالدوله حاج میرزاحسن را دستگیرش کرد. البته عدهای کشته شدند، خیلی کشته شدند، هم از تیموریها عدهای کشته شدند از تیموریهای ما و عدهای هم از سبزواریها کشته شدند. بعد حاج میرزاحسن را تحتالحفظ فرستاد به تهران غائله محمدعلیشاه و آن بازیهای طرفدارهای محمدعلیشاه دیگر به کلی قطع شد، خاتمه پیدا کرد. مقصود این یکی از کارهایی است خدماتی است که تیموریها به مشروطیت ایران انجام دادند. این موضوع را که به طور اختصار عرض کردم در هیچ کتابی، در هیچ چیزی شما نمیبینید نوشته نشده. در صورتی که این را تیموریها انجام دادند خیلی هم خدمت کردند. تیموریها خودشان همهشان سنی هستند اهل حنفی هستند. اما مرحوم خود شوکتالدوله خودش سید بود و خودش سید است التفات بفرمایید ـ و شیعه ولی معهذا بهش میگفت سگ سنی، میگفت شوکتالدوله سگسنی. این پدرسگ، سگسنی است ـ همهاش سگسنی بود. این سگسنی بالاخره کار خودش را کرد. گرفتند میرزاحسن را و فرستادندش به تهران و غائله محمدعلیشاه به کلی دیگر قطع شد از ایران. این در هیچ تاریخی نیست.
س- انشاءالله در آینده منعکس خواهد شد.
ج- این خیلی خیلی مهم است، این مسئلهای که عرض کردم این خیلی مهم است. فقط آن قسمتهایی که مربوط به این مردیکه…
س- بله بله متوجه هستم. آن فعلاً در دسترس کسی قرار نخواهد گرفت.
ج- اسم آنها را فقط در دسترس کسی قرار ندهید که مبادا این پدرسگ همین ترتیب برای من اسباب زحمت فراهم کند. والا چیزهای دیگر همهاش… خیلی آدم بدی است این…
س- خب وقتی که این بیست و هشت مرداد اتفاق افتاد حتماً برای جنابعالی جای تعجبی نبود که بالاخره…
ج- بنده نخیر. خودم در تهران نبودم در خراسان بودم. نخیر یقین داشتم که اینکار میشود، زیرا که عرض کردم که هم انگلیسها بر علیهاش بودند و هم آمریکاییها میدانستم بالاخره آنها احتیاج زیادی به نفت داشتند. نفت که قطع بشود خسارت فوقالعاده زیاد بهشان میرسد و چه باید بکنند. ناچار شدند اتحاد کردند که این کار را بکنند برای اینکه نفت از دستشان نرود. فقط برای حفظ نفت بود، والا چیز دیگری نیست. بعد مصدق را گرفتند و حبسش کردند و باز محمدرضاشاه را آوردند و سر قدرت رساندند و بهش کمال چیز را دادند تا اینکه به این صورت درآمد.
س- جنابعالی هیچ در جریان بیستوهشت مرداد اطلاعی از قبل داشتید، با شما مشورت کردند؟
ج- نخیر،من خراسان بودم.
س- در خراسان هم اقدامی نکردید.
ج- بنده هیچ اقدامی در این موضوع نکردم.
س- علت اینکه در انتخابات دوره هجده شرکت نکردید چه بود؟
ج- حقیقتش اولاً دلتنگ شدم. دلتنگ شده بودم از این جریانات مجلس زیرا که مجلس دیگر به روال دیگری درآمد. تقریباً در تحتنظر شخص شاه درآمده بود. محمدرضاشاه پهلوی ـ التفات میفرمایید؟ – و تویشان وکلای حسابی نمیدیدم. من هم دیگر دلم نمیخواست با این عده در روال آنها خودم را بُر بزنم ـ این است که به کارهای شخصی خودم پرداختم.
س- از قدیمیها دیگر کسی نبودند؟
ج- چیز نبود نخیر، همهشان رفته بودند، هیچکس نبود.
س- آنوقت از این تاریخ به بعد شما در تهران بیشتر تشریف داشتید یا در خراسان؟
ج- بیشتر اوقات در خراسان بودم، گاهی در خراسان بودم، گاهی در مسافرت آمدم به اروپا مسافرت میکردم.
س- خب آنوقت جریانات مملکتی که میدیدید یا در روزنامه میخواندید پهلوی خودتان چه فکر میکردید؟
ج- آن قسمتهای… بعضیهایش را البته همهاش را بنده همیشه بسیار ازش دلتنگ میشدم و میگفتم این به ضرر ـ این جزو اشتباهات شاه است. شاه البته خیلی کار خوبی داشت ولی بسیار اشتباهات زیادی داشت. از بزرگترین اشتباهات شاه اولاً اینکه این خودخواهیاش بود. از خودخواهی بیاندازه ـ یعنی از تملقات بیجایی که بهش میکردند این شاه مقهور تملق بود. هرکس بهش تملق میکرد این بیشتر خوشحال میشد، هرکس بهش تملق میکرد هرچی میخواست بهش چیز میکرد. خدای من گواه است هیچوقت… (؟؟؟) به روح پدرم قسم به جان فرزندم به جان برادرم در تمام دوران رضاشاه پهلوی و محمدرضاشاه یکهمچین نقلی من از طرف یکی از اینها من فایده نداشتم، چون به وسیلۀ خودم میلیونها تومان از دست دادم و بخشیدم. یک مقدار حتی یک مرتبه بهش گفتم. گفتم حتی عیدی هم که در عید شما به اشخاص میدهید او را هم نیامدم از شما بگیرم. این بود فرق من با اشخاص. من همیشه آنچه که حرف حساب بود به خود او میگفتم ولی به هیچ وجهمنالوجوه فکر نمیکردم که گوش میکند. دلش میخواست هی یکی بهش تملق بگوید و دور خودش هم بالاخره یک عده اشخاصی را جمع کرده بود که نه از مملکت اطلاع داشتند، نه از سیاست اطلاع داشتند و نه از دنیا اطلاع داشتند، نه از ایران اطلاع داشتند، نه از آن شهری که بودند اطلاع داشتند، نه از آن محلهای که بودند اطلاع داشتند، نه از آن کوچهای که بودند اطلاع داشتند، هر کس هر جا بود و تملق میگفت او را قبولش داشت. خب این اشخاص بیاطلاع از کار مملکتداری، کار مملکتداری آقا کار شوخی که نیست که به دست هر حمالی یا بچهحمالی بدهید و بگویید تو بیا مثلاً وزیر فلان بشو و فلان کار بشو. کار شوخیبرداری نبود. یک عده از این نظامیها که اینها اقلاً هزارتا فرض بفرمایید هزارتا که مبالغه است ولی چندین صدتا بالاخره سپهبد و سرلشگر و بالاتر و اینها. این درجات زیر مسلسل و زیر گلوله و شلیک توپ باید به اشخاص صادر میکرد نه به صرف تملق به اشخاص میداد. این اشخاص را آورد و اینها را همه به کارهایی وادار کرد که تویشان هستند اغلب اشخاصی که پنجاه میلیون تومان صد میلیون تومان پانصد میلیون تومان دزدی کردند و استفاده کردند. آنوقت در عهد رضاشاه پهلوی همچین چیزی میشد. یکقران اگر از اینجور کارها میشد رضاشاه پهلوی طرف را اعدام میکرد خدای من گواه است، یکقران، یکقران، یکقران اگر همچین چیزی میشد اعدامشان میکرد محال بود همچین چیزی بشود… حسننیت داشت نسبت به مملکتش، دلش میخواست خیلی مملکت پیش برود، … ولی در مقابل این تملقات هم بالاخره هی مغرور بوده و به اینجا رساند کار مملکت را.
س- شما دوستان همفکری نداشتید؟
ج- هیچکس نداشتم نخیر، هیچکسی.
س- مثلاً همین امثال مرحوم قریشی و…
ج- نه ـ با قریشی اینها دوست بودم ولی بین ما چیزی باشد ـ من در ایران در هیچ حزبی مداخله نکردم. زیرا حزبها را که اساسشان را چیز میکردم میدیدم اساس حسابی ندارد التفات بفرمایید، اینها توی مملکت نیست از روی غرض به وجود آمده.
س- وقتی میدیدید مملکت دارد به این طرف خطر حرکت میکند، امکان اینکه اقدامی بکنید…
ج- هیچ نتیجه برای جلوگیری نداشت، بههیچوجه. عهد رضاشاه که از این حرفها نبود بعد از عهد رضاشاه هم که این آدم گوش نمیکرد. آدم باید باهاش یکطرفه بکند نتیجه نداشت تصدقت بروم. در عهد رضاشاه اگر میبود، یک حرف حسابی را شما بهش میزدید باز قبول میکرد التفات میفرمایید؟، بهش میگفتید یا بنویسید یا برایش پیغام بدهید اینها البته مؤثر میشد ولی در عهد این به هیچ وجهمنالوجوه. من خدا گواه است ده مورد است در حد این رفتم بهش گفتم. گفتم آقا این کار را نکنید به ضرر مملکت تمام میشود. گفت نه سیاستاً این کار من بهتر است. یکی همین کار مسئله اصلاحات ارضی راجع به ایران بود. من میدانستم این کار اصلاحات ارضی بهضرر ایران است.
س- چرا؟
ج- اولاً آقا کسی از ایران ـ الان هم که این حرف را خدمت شما میزنم ادعا میکنم که شاید دویست نفر نباشند که از موضوع ایران و زراعت ایران و فلاحت ایران و کشاورزی ایران اطلاع داشته باشد. ایران عبارت بود از یک مملکت خشک و بیآب و بیهمهچیز. این قنواتی را که شما میبینید، این قنوات را اشخاص به عنوان تیمن تبرک التفات میفرمایید؟ به عنوان تیمن تبرک از هزار سال قبل با چنگال خودشان زمین را خراش دادند، یک قاشق آب آوردند بیرون. به عنوان تیمن و تبرک بوده. والا تمام ایران که این کار نشده، یک مقدار مخصوصی از ایران. و بعضی جاها قنواتی که شما حیرت میکنید که اگر من بگویم فکر میکنید از عهده بشر. مثلاً در گناباد، قنات هست که چهارصد متر عمق میخورد، چهارصد متر، که به اصطلاح مقنیها هشتصد لگد میخورد، یعنی باید هشتصد بار مقنی پایش را همچین بکند تا این سلطل را بیاورد بیرون یا سطل را ببرد توی چاه. این وضع پنج (؟؟؟) است هم ادامه دارد. پنج (؟؟؟) است که آنها با عدم وسایل آنزمانها طنابکشی میکردند صدها سال کار میکردند که یک قاشق آب بیاورند مردم استفاده بکنند نه برای استفادۀ شخصیشان. این از نظر خیرات و مبرات. این است که این قنات را آنها پنج اصل برای این قنات قایل بودند التفات میفرمایید؟ به پنج قسمت این قنات تقسیم میشد وقت عایداتش. یکی از عایداتی قنات خرج شیارش میشد. یکی خرج کاوش میشد التفات میفرمایید؟ یکی خرج بذرش میشد، یکی حق زراعتش میشد، یکی حق مالکش میشد. این را میآوردند، این ملک این به پنج قسمت اینطوری که میگویم تقسیم میشد. چیزی نبود که صاحب این توی جیبش بکند. اینکه هی میگویند فئودال، فئوال اینها همه مفت است. فئودال یعنی چه؟ اینها اشخاص بیاطلاع هستند که اینها چیز میکنند. بیشتر از این ایرانیها نتوانستند که این مملکت را آباد بکنند. آن تکنیک و استعداد وسایل فعلی در قدیم نبوده که بتوانند. اگر با این فکر و استعداد فعلی مملکت در دست یک آدم اهل قرارش بیفتد به جای هزار قنات ممکن است در ظرف پنج سال اقلاً بیستهزار قنات در ایران ایجاد کرد. ممکن است در ایران اقلاً بیست مرتبه آب را اضافه کرد. آدم نیست برای کاشتنش ببینید جان من. (؟؟؟) خدای من گواه است اگر کشاورزی ایران در دست اهلش قرار بگیرد به کیفیتی که عرض کردم، این آبش را دربیاورد به زور، این اراضی بایر را… بروید ایران مسافرت کنید. تمام اراضی ایران، مزارع ایران ایران مرکزی را، تمام دشتها، قحط و لمیزرع، بیست فرسخ میروید یک قاشق آب پیدا نمیشود، یک نفر پیدا نمیشود، تمام اینها را میشود آباد کرد، میشود زراعت کرد، میشود آدم ؟؟؟ور. اقلاً در ایران میشود پانصد میلیون آدم در این مملکت هم جا داد. والله ایران اگر در دست اهلش باشد همین من تعهد میکنم که اگر ایران کشاورزیاش در اختیار من قرار بگیرد، آنطوری که من چیز میکنم به فاصله پنج سال تمام هندوستان را ایران غذا بدهم، خدای من گواه است. ولی اینها چی میفهمند. میگویند فئوال فلان آدم پنجتا قنات دارد. این پنج تا قنات را مگر این دزدیده. به این کیفیتی که عرض کردم این قنوات به وجود آمده. فرض بفرمایید اجداد بنده چندین صد پارچه ملک از اجداد من رسیده است که خدای من گواه است من صد پارچه آنها را در شصت سال قبل به رایگان بین طایفه خودم که تیموریها هستند بخشیدم بین آنها زیرا آنها چادرنشین بودند و مالدار. آنها را خانهنشین کردم این قنوات را بین آنها تقسیم کردم، نشستم بینشان چیز کردم. چون من جز مختصری الان سه چهار فقره ملک من خودم که الان هیچ چیزی ندارم. فقط سه چهار فقره ملک نگه داشتم که بین بچههایم تقسیم کردم. خانهها را هم که این لوطی پدرسگ دو سال است تمام را ضبط کرده برده به جز یک ملک که مال (؟؟؟) و برادرش است دو سال تمام است که عایداتش را آن پدرسگ برده، یک قران در این دو سال عاید این دو پسر نشده. یک قران، یک قران. یک قران الان اینها ندارند خرج بکنند، از کجا بیاورند خرج بکنند. همچنین خواهرانش هم یکی اینجاست همه را چیز شده. هی میگویند فئودال، فئودال. فئودال یعنی چه؟ فئودال البته فرض بفرمایید در بلژیک میگویند، در فرانسه میگویند که اراضی آبیاری، اراضی آنجا مرطوب است. باران زیاد میآید محتاج به قنات نیست. باز مختصری زمین را میتوانند با وسایل موجود شیار بکنند، تویش بذر بریزند خودبهخود سبز میشود درو میکنند. در آمریکا هم همینطور است. زحمتی ندارد زراعت آمریکا و چیز. زحمت ایران را زراعت اینجا ندارد. به مفت اینجا زراعت به عمل میآید. این غیر از ایران است که به آن زحمت و به آن بدبختی باید ده من گندم به عمل بیاورید و آن هم به این بدبختی و به این چیز. هی هر روز بگویند چیز بکنند. تمام این را نصفش را روسها میگویند اینها فئودال هستند برای اینکه لوطیبازی راه بیاندازند. نصف دیگر همین ایرانیهای بدبخت که رفتهاند به خارج و درس خواندهاند بدون اطلاع ـ فلان آمریکایی رفته و… میگوید اه این فئودال است، این دوتا پارچه ملک دارد. نمیداند که ملک یعنی چه. ملک چهجور به وجود آمده الان همین ملک، همین ملکی را که الان من دارم، تمام دوازده ماه سال من باید روی این مقنی بشود، اینها چرخ چاه داشته باشم که این کار کند، یعنی چه؟ یعنی چاه دوباره که هی لای آب… این لاینقطع چاه به چاه هی باید زد، چرخ را بزنند، مقنی و آدم برود لایاش را بزنند. دو ساعت هی این با لگد هی همینطور بزند سطل به سطل بیاورند بیرون التفات بفرمایید. این هر قناتی اقلاً سالی هفت ماه هشت ماه کار باید بشود تا این لایروبی بشود که آب این عقب زده نشود، آب این کم نشود، این کار شوخیبردار نیست، اینها همه پول میخواهد، خرج میخواهد این پول از کجا بیایند؟ این فئودالی نیست، اینها را باید دستشان را ببوسند که برای آبادی مملکت این کارها را میکنند. ولی خب سپردند دست آدم ناشی اینطور این بدبختیها را دارند هو میکنند. کسی هم نیست توی اینها از خودشان دفاع بکند و کسی هم نیست که حقایق را بگوید. یک آدمی میخواهد که پا شود و اعلام بکند این حقایق را به اینها که شما اشتباه میکنید، این است وضع ایران. والله ایران اگر دست آدم اهلش قرار بگیرد در ظرف پنج سال هندوستان را میتواند غذا دهد.
س- اثر این اصلاحات ارضی روی ترتیبی که فرمودید چه بود؟
ج- اصلاحات ارضی روی همین خودخواهی شاه، محمدرضاشاه پهلوی، یک روز رفتم پیشش گفتم من شنیدم که شاه مرحوم سالی صد میلیون تومان عایداتش بوده. من باور نکردم گفتم دروغ است در صورتی که صد میلیون بود عایداتش. اما محال است آدم صد میلیون عایدی داشته باشد و همچنین چیزی نیست. طرفهای من با من محاجه کردند که نخیر صد میلیون بوده. من گفتم نمیشود. بالاخره آنها آمدند به پنجاه میلیون. باز گفتم نمیشود. باز بالاخره اینطرف و آنطرف ـ آنها گفتند بیستوپنج میلیون، میشود؟ با بیستوپنج میلیون من هم موافقت کردم. گفتم اما این بیستوپنج میلیون موقعی بود که گندم بود خرواری هشت تومان، جو خرواری چهار تومان، کاه خرواری دو قران، تریاک منی چقدر. همه حساب نرخش را حساب کردیم. پنبه اینقدر، اینقدر. بعد از قضیه شهریور یکمرتبه به کلی نرخ اجناس خودبهخود ترقی کرد. یعنی گندمِ خرواری ده تومان شد خرواری دویست تومان. جو خرواری هشت تومان شد خرواری صدوبیست تومان. کاهِ خرواری سه تومان، اینها را که میگویم راست است، شد خرواری هشتاد تومان. تریاک که منی پانزده تومان شد منی پانصد تومان، پنبهای خرواری فرض بفرمایید هشتاد تومان شد خرواری سیصد تومان. گفتم همین املاک رضاشاه پهلوی که همه میگویند دویست و پنجاه میلیون (؟؟؟) هیچکارش که شما نکردید، همانطور که شما میگذاشتید خودبهخود این املاک سالی دویست و پنجاه میلیون عایدات پیدا میکرد، خب اعلیحضرت احتیاج به هیچ چیز ندارد، پول که نمیخواهید. چه عیب داشت. هر سالی این دویستوپنجاه میلیون هم به یکی از ایالات ایران میبخشیدید. این دویستوپنجاه میلیون برود مال گیلان صرف آبادی گیلان بشود، صرف فقرای گیلان بشود. دویستوپنجاه میلیون صرف خراسان بشود. این بهتر بود یا اینکه مال مردم را شما بگیرید تقسیم بکنید؟ گفتم منتهی متصدیان شما نگفتم خودتان دیگه که، گفتم متصدیان شما اینقدر نالایق بودند که نتوانستند این عایدات حقیقی این املاک را به شما تحویل بدهند، به دست بیاورند، به جای اینکه سالی پانصد میلیون از این املاک باید برداشت کنند، آمدهاند به شما گفتهاند سالی هشت میلیون، ده میلیون هم ما کسر خرج داریم. شما گفتید زود این آتش را از جان من دور کنید، زود. بعد از اینکه این آتش از جان شما دور شد مردم را شما به آتش خودتان دارید میسوزانید. شما اگر خودتان نتوانید ملکتان را اداره بکنید به مردم چه ربطی دارد که شما ملک مردم را به چیز خودتان چیز میکنید. نکنید این کارها را. فکری کرد و گفت: نه این کاری که من میکنم سیاستاً فایدهاش بهتر است. گفتم من فایدهای که نمیبینم، حالا هر کاری دلتان میخواهد بکنید بکنید. کرد به کلی، الان زراعت ایران را به جایی رساند که هر سال الان هم چندین سال است گندم را از آمریکا میآورند، جو را از آمریکا میآورند، حبوبات را از آمریکا میآورند، نصف بیشتر آذوقه ایران را از خارج میآورند. به کلی زراعت ایران از بین رفته.
س- چهجور تقسیم املاک نتیجهاش این شد؟
ج- تقسیم املاک همان که بوده، به صورت مناصفه بوده. و مناصفه به این کیفیت بود سابقاً که عرض کردم. یک قسمت مال بذر بود، یک قسمت مال شیار بود، یک قسمت مال گاو بود، یکی مال زارع بود، یکی مال مالک بود. اینها همه را نصف کردند، نصف گفتند زارع، نصف مال مالک.
س- خب چرا این اثر بد گذاشت؟
ج- برای اینکه کسی نبود که رسیدگی به ملک بکند.
س- اثر قنوات چی شد؟
ج- هیچی، تمام کار قنوات تعطیل شد. قنوات دیگر وجود نداشت. الان شما بروید در کرمان. در کرمان قنات است که بیست فرسخ طولش است. این بیست فرسخ زمین هم مسطح است. آب تویش حرکت نمیکند چون از بس صاف است توی هر قنات مثلاً همیشه باید صد نفر، دویست نفر، پنجاه نفر، ده نفر، بیست نفر آدم باشد که آب را کش بدهند یعنی هی اینها آب را همچین بزنند جلو که این آب دو مرتبه از قنات جاری بشود. این شوخی بردار که نیست. (؟؟؟) میگویم در گناباد الان قنات هست چهارصد متر عمق قنات است. پنج فرسخ طول قنات است. در هیچ کجای دنیا همچین چیزی نیست. اینها را کی قدردانی میکند. کی این شاه میفهمد مطلب از چه قرار است، نمیفهمید که به این صورت درآوردش. احمقها، سرنا که در دست آدم ناشی باشد از این سرش میزند تصدقت بروم.
س- خب شما و بقیه کسانی که صاحب ملک بودند صحبت…
ج- نتیجه نداشت.
س- جمع نشدید دور هم؟
ج- هیچ نتیجه نداشت. دو سه نفر چند دفعه رفتیم به وسیلۀ آن بیچاره خدابیامرزدش – سرلشکر پاکروان که بعد رئیس چیز شد، خیلی پسر پاکی هم بود و به او گفتیم که تو اینها را برو بگو. او هم رفت و گفت و اینها و هیچ اثری نکرد. هیچی…
س- با خود امینی صحبتی نکردند؟
ج- امینی که از خودش عقیدهای نداشت. هرچی شاه میگفت این را ساخته بود بهش بگویند نخستوزیر بعد هر غلطی که بکنند او را مثل ارسنجانی که بگوید چیز میکند. امینی مرد با اتوریتهای نیست که شما خیال بکنید که اتوریته داشته باشد. هزار مرتبه این نوکر بنده اینجا که نوکر ندارم باشد اتوریتهاش از امینی زیادتر است. باز توی امینیها کسی که اتوریته داشته ابوالقاسمخان است که فعلا در رم ـ آن ابوالقاسمخان برادرشان پسر با اتوریتهای است و پسر خیلی خوبی هم است. ولی اینهای دیگر به نظر بنده صفر صفر است. البته صفر بزرگ، صفر مطلق التفات بفرمایید. اصلاً اتوریته ندارد پسر امینالدوله مادرش فخر الدوله. چیز دیگری نیستش تصدقت بروم. اتوریته ندارند اینها که بتوانند… فکر اینجور چیزها را ندارند که بتوانند بکنند تصدقت بروم.
س- شما هیچ دورهای چیزی هم داشتید؟ دوره هفتگی با دوستان داشتید؟
ج- چرا اغلب داشتیم ما دوره.
س- هر هفته، به طور هفتگی؟
ج- هفتگی نه، گاهی. دوهفتهای یا سه هفتهای.
س- آنوقت کیها بودید؟
ج- بودیم دیگه یک اشخاصی. حالا من خاطرم نیست که اسم همهشان را بگویم که کیها بودیم. مثلاً مرحوم یزدی که فوت شد. مرحوم آسیدکاظم داشتیم یزدی خداش بیامرزدش، یکی از مردان بسیار شریف و نیکنفس بود خیلی. مرد عاقلی، فهمیدهای مآلاندیشی و مرد بسیار عرض کنم خدمتتان آنچه فکر کنید سیدکاظم آدم خوبی بود مثل یک پدر بود برای من، الهی خدا بیامرزدش. او بود، دکتر هادی بود، عرض کنم آقای علی دشتی بود با یک عده دیگری بودیم. علی دشتی از وکلای خیلیخیلی خوب بود، چندنفر دیگر هم بودند همینطور وکلای خیلی خوبی بودند.
س- آنوقت مثلاً چند وقت به چند وقت منزل یکیشان…
ج- بله، میرفتیم صحبت میکردیم، مهمانی میکردیم…
روایتکننده: آقای محمد ابراهیم امیرتیمور
تاریخ مصاحبه: ۳ فوریه ۱۹۸۲
محلمصاحبه: لاهویا – کالیفرنیا
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۸
این کشاورزی ایران سرتاپا آنچه تا حالا اظهار عقیده کردهاند اشخاص مختلف همهاش از روی بیاطلاعی بوده، عدۀ مختصری هم که اگر اطلاع داشتند از روی غرض بوده.
س- سر قضیه پانزده خرداد صحبت این بود که شاید چند نفر از کسانی که مالک بودند آنها را روی سوءتفاهمی توقیف کرده بودند بازپرسی کرده بودند؟
ج- کشته شدند بعضیها هیچ (؟؟؟) نبود قوامالسلطنه آنوقت نخستوزیر بود مثل اینکه؟
س- نخیر ۱۵ خرداد که آقای علم، ۱۵ خرداد که به اصطلاح آقای خمینی یک عده را مثل اینکه سخنرانی کرده بود…؟
ج- این در دوره شانزدهم بود بنده نبودم که مشهد بودم.
س- به اصطلاح بعد از اینکه امینی از کار افتاد سر این اصلاحات ارضی اینها آقای علم نخستوزیر شد.
ج- این همان دوره شانزدهم بود این کار شد بله، خمینی را هم…
س- و بعد میروند قم، صحبتی کرده بود و در تهران شلوغ شد.
ج- خمینی هم همانموقع علم چیزی کرد این خیلی زشت و حقیقتاً زشت باز هم عرض میکنم زشت و قبیح هست من بگویم الان افسری هست که در قم رئیس شهربانی بوده آنوقت آه ندارد به ناله سودا بکند و به جان عزیزتان و به روح پدرم برای یک لقمه نان معطل است اسمش را نمیبرم من سه ماه قبل هم رفتم شهر لسآنجلس از حال این مطلع شدم این هم آمد به دیدنم که به راستی من ازش خجالت کشیدم خیلی عرض کردم زشت و قبیح است میگویم به روح رسولالله به ذات پاک الهی پنجهزار دلار من از خودم بهش دادم که گفتم عجالتاً خواهش میکنم شما این را خدمتتان باشد بعدها انشاءالله به عنوان قرضیه با هم حساب میکنیم بهش دادم که این زندگی را الان، والا الان بدبخت توی آنجا… الان که آنجا افسر دارد که حاضر است بیاید اتومبیلش را ببرد صبح پاک بکند خرجش را بدهد. (؟؟؟) اغلب بدبخت بینوا بیچیز بینوا. ولی یک عدهای هم تویشان هستند میلیونر هستند که به کسی اعتنا نمیکنند ولی بیشتر بدبخت و بینوا فقیر بیچاره هست. همین اینکه عرض میکنم بدبخت است اگر یک وقتی بخواهید ممکن است بعد نشانتان بدهم که خودتان ببینید شما که این چطور آدمی است. این سالها رئیس شهربانی قم بوده از همه جریانات هم اطلاع دارد. از جریانات خمینی غیرخمینی اینها اینها هم… مثلاً اینجا یک سینما درست میکنند کی است اسمش چی است؟
س- هالیوود؟
ج- نه سینما چیز میکنند، سینمای آبادان را…
س- آتش گرفته بود.
ج- بله یک عده آخوند رفتند آتش زدند تمام را این افسر میشناسد اسمهایشان را میداند یک یکی همه اینها را میداند. آخوندها هم الان موجودند که رفتند سینما آتش زدند. دیگر کسی جز آخوندها این کار را نکردند تصدقت بروم.
س- ۱۵ خرداد گویا این آقای قریشی را برای دو ـ سه روز توقیف کرده بودند و سؤال من بود که برای سرکار هم آنموقع مزاحمتی چیزی فراهم کرده بودند یا نه در همان… چون شاه گفته بود که یک اتحاد نمیدانیم ناپاکی هست بین ملاکین، اتحاد سیاه و قرمز…؟
ج- نخیر به بنده نشده بود به هیچ وجهمنالوجوه، نخیر.
س- در آن زمان که آقای علم نخستوزیر بود؟
ج- نه ابداً نخیر. آقای علم مرا مثل پدرش به من احترام میگذاشت و ضمناً هم از من چشم میزد و از همه هم بهتر در ایران شخص شاه را میشناخت. میدانست من چهجور (؟؟؟) هستم که زیر بار این حرفها نمیروم، یک کلمه اگر حرف بزنند من آبروی همه را میبرم. و به این علت با من همینطور کجدار و مریز رفتار میکرد بله تصدقتان، بله.
س- آقای علم چهجور آدمی بود به دوره نخستوزیریش چهجوری بود؟
ج- بسیار پسر پاکی، شریفی، درستی، وطنخواهی، ایران دوستی فهمیدید؟ ولی البته یک کمی ضعیف بود التفات میفرمایید؟ چیز نبود او هم نوکر بود هرچه شاه میگوید میگفت بله بله قربان، آدمی نبود که بایستد در مقابلش بگوید اینطور که شما میگویید نیست صلاح نیست به این دلیل، به این دلیل، به این دلیل باید این کار نشود یا این کار باید بشود یا این کار باید عقب بیافتد.
س- نمیکرد این؟
ج- اینطور نمیشد هر چه او میگفت، میگفت درست است همینطور اطاعت میکنم قربان الان انجام میدهم، هر چه او میگفت دو ساعت بعد انجام میشد.
س- ولی میگفتند در مقایسه با مرحوم هویدا آقای علم باز یک مقداری بیشتر حقایق را میگفته؟
ج- نخیر هردوشان مثل هم بودند. نخیر نخیر. هویدا هم بدبخت خیلی آدم بیاندازه با ادبی بود من به ادب هویدا کمتر آدمی دیدم. خیلی ولی خب بیچاره بدبخت هم او همانجور بیچاره مفتضح رسوایش کردند بیجهت و بیسبب. حیف هویدا. حیف هویدا.
س- وقتی که این موضوع این حزب رستاخیز به استحضارتان رسید چه فکر کردید؟ وقتی که گفتند همه باید عضو حزب رستاخیز بشوند هر که نمیخواهد بشود از ایران برود؟
ج- من خندیدم فهمیدید جان من، همهاشون رفتند… من که نشدم. نه من نه کسان بنده هیچکدام بههیچوجه نشدیم، گفتیم اینها مسخره اینها برخلاف مصلحت مملکت است حزب امری که نمیشود که شاه امر کند بیاد حزب درست کند آن هم هرکه بخواهد برود آنجا، خب تو کی هستی که هرکس میخواهد در ایران بماند یا نماند همان حقی که برای ماندن در ایران من دارم من همان حق هم شما دارید همان حقی که شما دارید من دارم شما حق ندارید من را بگویید در ایران نمان. بعد هم شما نمیتوانید یکهمچین امری بکنید.
س- آقای علم که حزب مردم را درست کرد…
ج- آن هم کار غلط. هیچی.
س- (؟؟؟) درست شد از سرکار تقاضا نکردند که…
ج- به هیچ وجهمنالوجوه میدانست که من زیر این بار نمیروم بله. میدانست من زیر، من در همان کمیسیونهای مجلس خدا گواه هست به علم بهش پرخاش کردم یعنی بیرونش کردم گفتم پا شد از توی اتاق برو بیرون تو حق نداری توی این کمیسیون اصلاً در حضور من بنشینی، پاشو، پاشو برو بیرون معطل نشو، پاشو برو بیرون من تو را نمیپذیرم. به ارواح پدرم بلندش کردم به ارواح پدرم. گفتم پاشو آقاجان برو بیرون از اتاق پاشو تو حق نداری جلوی من بنشینی این مزخرفات تو را حاضر نیستم گوشم بدهم پاشو بیرونش کردم. سر همین کارهای کشاورزی بودش. و میدانست من اگر دیوانه بشوم پاچۀ همه را میگیرم ولی خب چه فایده. چه فایده.
س- خاطراتان از آیتالله کاشانی؟
ج- کاشانی هیچکس جز مرحوم مدرس که دیگر محال است در ایران فرزندی مثل او به وجود بیاید و همان صفاتی که عرض کردم که در خلیفه ثانی یعنی در عمرابنخطاب شما در تاریخ دیدید، شنیدید خواندید بوده والله همان صفات به نحو اتمّ و اکملش در سید حسن مدرس وجود داشت. اولاً مجتهد مسلم سید اولاد پیغمبر رشید، پاک، بیترس، فصیح، بلیغ، عاقل، دانا، مطلع به اوضاع روز، مطلع به اوضاع ایران از جمیع جریانات ایران زن و مرد ایران اطلاع داشتش مثل مدرس محال است آدم پیدا بشود او هم به پاکی مدرس، محال است مثل مدرس…
س- آن خود آیتالله کاشانی چهجور مردی بود؟ سیاستمدار بود نبود؟
ج- بله. خودش میخواست حساب بکند مجتهد بود البته، ولی به نسبت مدرس دو هزار مرتبه پایینتر بود محلی از اعراب نداشتش.
س- میانهاش با سرکار چطور بود؟
ج- اظهار محبت میکرد چرا میآمد خانه من، من هم میرفتم ولی خیر میدانستم که این مدرس نیست مدرس چیز دیگری بود نخیر.
س- اینکه میگویند ایشان مثلاً با انگلیسها تماس داشته و…؟
ج- این را من هم شنیدم از انگلیسها پول هم میگرفته فلان اینها، نمیتوانم نه قبولش بکنم نه ردش بکنم ردش هم نمیکنم قبولش هم نمیکنم. میدانم تماس داشته فهمیدید و بیتماس هم نمیشد زیرا که عناصر دوروبر بودند که با انگلیسها تماس داشتند و من یقین دارم آنها کاری که باید بکنند میکنند به اینجهت…
س- علت اینکه میانهاش با مصدق بهم خورد چی بود؟
ج- این اول جزو کسوکار مصدق بود فهمیدید بعد دید که مصدق از راه راست منحرف نمیشود همان حرف حساب را میزند اینها شاه این را پخته بودش به طرفداری شاه هی چیز میکردش و مصدق زیربار نرفتش.
س- پس با دربار؟
ج- با دربار ساخته بود با هم بله. این بود آن آقای شنیدم دکتر بقایی بودش شنیدم خود آقای مکی بود اینها را من شنیدم التفات میفرمایید؟ شنیدم آن یکی دیگر بود اینها همه گفتند شنیدم که اینها همه از مصدق رو برگرداندند و همهشان رفته بودند به… که یک نفر در قید حیات بودند که یکیشون رفته آن کشاورزصدر یکی دیگرشان هنوز در قید حیات هست آقای نصرالله امین در…
س- امینی.
ج- امینی در واشنگتن است التفات بفرمایید در واشنگتن هست. در نبودن من فهمیدید دلم میخواهد بپرسید از اینها مصدق به اینها گفته بود در تمام عمرم مرد باشرفی که دیدم فقط و فقط امیرتیمور هست و بس من از آن باشرفتر کسی ندیدم. در غیاب من شنیدم بین این که یکیاش رفته از این امینی اگر دیدید بپرسید بگویید مصدق چه نظری راجع به بنده. که بدانید که من باشرفتر از او کسی را در عمرم ندیدم این را بپرسید از او موجود هست.
س- حیف شده بود که نشده بود سرکار تا آخر باهاش همراهی بکنید با مصدق.
ج- بله دیگر شد، خدا نخواست بله چه میشود کرد خدا نخواست.
س- آن بعد از آن دورۀ ششم مجلس که خیلی جنابعالی در موردش صحبت کردید و تعریف کردید بعد از رفتن رضاشاه اگر میخواستید از یک دورهای از مجلس را اسم ببرید که واقعاً مفید بود بحث تویش بود…؟
ج- بله، بعد از دورۀ ششم مجلس رضاشاه برای دورۀ هفتم هم بود دورۀ هشتم هم بود.
س- منظورم بعد از رفتن رضاشاه است.
ج- بعد دورۀ نهم هم بود التفات بفرمایید در دورۀ دهم بود که دیگر بهاصطلاح بالاخره رضاشاه دورۀ دهم هم بود دورۀ یازدهم هم بود التفات بفرمایید در دورۀ دوازدهم بود که برای رضاشاه این بازی پیش آمد رفت بیچاره بله.
س- حالا از آن تاریخ به بعد کدام دوره از دورۀ مجلس بود که واقعاً از مجلس مفید بود و در آنجا بحث بود و قدرت داشت؟
ج- در این دورهها هیچکس از این ادوار آن خیانتی که میخواستند نکردند به مملکت جز همین موضوع کنسرسیوم نفت بود که عرض کردم اخیراً در دورۀ هفدهم گذشت به عقیدۀ من این به ضرر مملکت بود والا خیانتی نسبت به ایران بشود نشده التفات بفرمایید.
س- یعنی فرمودید از دورۀ هجدهم سرکار شرکت نکردید چون دیگر مجلس مجلس نبود.
ج- من نخیر نکردم نه.
س- پس میماند دوره سیزده، چهارده، پانزده، شانزده، هفده، بعد از رفتن رضاشاه؟
ج- بله همینطور بله.
س- خب بعضیها هستند که میگویند در این مدت دوره چهارده تنها دورهای بوده که واقعاً وکلا نسبتاً…
ج- من در دورۀ چهارده بودم، دوره دوازده بودم، سیزده بودم، چهارده بودم، پانزده بودم دورۀ شانزده نبودم فقط دورۀ هفده هم بودم.
س- دوره چهارده آن سر اعتبارنامۀ سیدضیاء که بحث شده که تصویب نشود مصدق بر علیهاش نطق کرده بود و یک عدهای از سیدضیاء طرفدارای کردند دکتر طاهری اینها نظر سرکار…؟
ج- آنموقع البته من به واسطۀ دوستی داشتم آسیدکاظم یزدی عرض کردم، آسیدکاظم با سیدضیاء مربوط بود محض خاطر آسیدکاظم من به سیدضیاء رأی دادم اما سیدضیاء کجا دکتر مصدق کجا التفات میفرمایید؟ سیدضیاء آدم کومایلفو نبودش سیدضیاء را من او را نوکر انگلیسها میدانستم بهعلاوه مرد بیفکر بودش یک مرد ماجراجوی بیفکر بود سیدضیاء آدم عاقلی نبود که بتواند یک مملکتی را اداره بکند و بنده با سیدضیاء…
س- پس چطور است یک عدهای دورش جمع شده بودند تیمسار ارفع مثلاً…؟
ج- بیخود، نمیفهمیدند خب تیمسار ارفع هم حتی اون تیپی بوده اینها اشخاص مهمی نبودند که دور او جمع شده باشند.
س- مظفر فیروز مسلماً…
ج- مظفر فیروز را به عقیده من باید ببرند توی زندان زندانیاش کنند اصلاً دست چپ و راستش را نمیشناسد این پسره اصلاً دیوانه است او تصدقت بروم. دیوانۀ دیوانه است بله.
س- آن پیشهوری چهجور آدمی بودش، حتماً در مجلس دیده بودینش شما؟
ج- پیشهوری روزی که مجلس من نایبرئیس مجلس بودم در روزی که من نایب رئیس مجلس بودم…
س- اعتبارنامه.
ج- اعتبارنامه پیشهوری در نیابت ریاست بنده رد شد در روزی که من مجلس را تشکیل داده بودم و نایبرئیس مجلس بودم اعتبارنامه توده، تمام تودهایها در تحت ریاست بنده رد شد اینها همه در تحت ریاست بنده رد شد که الان خودمان را جزو مجلس…
س- او چهجور آدمی بود؟
ج- پیشهوری؟
س- بله.
ج- نوکر روسها بودش.
س- خودش شخصاً آدم فهمیدهای بود؟ نفهم بود؟
ج- ابداً بههیچوجه آدم ماجراجویی بود.
س- یک آدم خوبی بود؟ بدی بود؟
ج- این هم صحبت میکرد ولی بالاخره نوکر روسها فقط هرچه روسها میگفتند همان بود هیچی. اصلاً چیزی…
س- راجع به آن حرفهایی که راجع به آذربایجان زده که وضع آذربایجان بد است بایستی کمک بشود…؟
ج- آن حرف باید یک حرفی بزند بالاخره مطلبی نداشت بدهد به اینها. ولی باطنش مقصودش روسها بوده و منظورش این بوده که تودهایها و روسها را تسلط بدهد چیز کند نوکر روسها بود تصدقت بروم.
س- وطنپرست نبود که…؟
ج- ابداً تصدقت بروم بههیچوجه.
س- بخواهد وضع آذربایجان بهتر بشود؟
ج- ابداً اصلاً نوکر روسها بود تصدقت بروم. پیشهوری آدمی نبود.
س- این حزب توده چی بینشان آدمهای وطنپرستی بودند؟
ج- نمیتوانم بگویم.
س- رادمنش، کشاورز نمیدانم اسکندری اینها که توی مجلس بودند؟
ج- من نمیتوانم بگویم نبودند با اغلبشان هم خیلی نزدیکی نداشتم که حشرونشری داشته باشیم. ولی البته ممکن است تویشان، توی اینها را هم نمیگویم ولی توی خود حزب توده البته ممکن است اشخاص خوبی بوده التفات میفرمایید؟
س- ولی اینهایی که توی مجلس بودند، توی مجلس دوره چهاردهم بودند؟
ج- توی دوره چهارده بودند کشاورز بسیار پسر فعال باهوش و زرنگی بود ولی حالا از حزب توده برگشته و به حزب توده هم فحش میدهد التفات بفرمایید. آنموقع گول خورده بود، یعنی گول خورده بود که یک مرتبه راجع به همان نفت شمال صحبت بود من بهش گفتم آقا نظر شما راجع به این نفت شمال چی هست؟ گفت نفت شمال را به عقیده من باید داد به روسها التفات بفرمایید من از این حرف او از او خیلی منزجر شدم.
س- نپرسیدید چرا؟
ج- هیچ ابداً و دیگر چیز بدی من از او ندیدم از… و بسیار پسر باهوشی، بسیار پسر حرافی، ناطق زبردستی، حالا هم خوشبختانه از تودهایها برگشته. اما عباس اسکندری، عباس اسکندری واقعاً خیلی مرد با اطلاعی بود اولاً ناطق بسیار زبردستی بود، عباس اسکندری میتوانست برای شما ده ساعت در هر موضوعی که بخواهید نطق کند و بسیار هم خونسرد آدمی بودش التفات بفرمایید. با من هم خیلی دوست بود از او هم من چیز بدی ندیدم. اما با آنهای دیگرشان نخیر چیزی.
س- آن ایرج چی، ایرج اسکندری؟
ج- او هیچی چیز نبود، نبود او همان نوکر روسها بوده هرچی روسها میگفتند همینطور.
س- آن فداکار چی تقی فداکار؟
ج- تقی فداکار مال اصفهان بودش آدم بدی نبودش تصدقتتان بروم تقی فداکار آدم بدی نبودش بله. تقی فداکار آدم بدی نبود و بیچاره هم بیچاره و (؟؟؟) بله مال اصفهان بودش.
س- رادمنش؟
ج- رادمنش خیلی باش چیزی نداشتم و نمیتوانم بگویم بد، نمیتوانم بگویم خوب بله.
س- آن از وقت رفتن رضاشاه تا دورۀ بعد از مصدق یک مقداری آزادی احزاب، مطبوعات و اینها بود خیلیها هستند که میگویند که تجربۀ خوبی ما از آزادی مطبوعات و احزاب نداشتیم چون واقعاً غیر از بلبشو چیز دیگری در آنمدت نبود. دیگران میگویند خب در مقابل یک مقدار افراد میتوانستند اظهارنظر بکنند و حکومت به اصطلاح یک نفری پایهگذاری نشود بود؟
ج- خب، نخیر همان حرف حسابی مال قسمت اول بود که بلبشویی بود که اگر آن آزادی مطلق را بهشون میدادند این مملکت همهاش بلبشویی بود. عرض کردم این مملکت (؟؟؟) شما باید مملکت خودتان را بشناسید، ملکتی که صد نود هشتش عامی و بیسواد هست و رشد سیاسی ندارد التفات بفرمایید نمیتواند آنطوری که شما انتظار دارید این قد علم بکند و منافع سیاسی یک کشور را بر وفق مصلحت حفظ کند التفات بفرمایید کارش همین است باید این مملکت حتماً در دست یک آدم مقتدرالسهلی قرار بگیرد و آن آدم سهل این مملکت را مصالحش را به جریان بیاندازد این مملکت میبایست توی دست نادرشاه باشد، یا … رضاشاه باشد التفات بفرمایید همینطوری که، حتی توی دست ناصرالدینشاه در مدت ۵۰ سال سلطنتش خیلی خوب سلطنت کرد زیرا که از دماغها خون نیامد و بیچاره با کمال عدل و داد هم رفتار کرد ولی خب چی میشود کردش همین که آنطوری نیستند.
س- در عوض یک مجلسی وجود داشت در آن مدت که یک شخصیتی مثل جنابعالی آماده بود که درش شرکت بکند ولی در دورۀ بعدی که حکومت به اصطلاح مقتدر بود دیگر سرکار افراد آنجا را در سطحی ندیدند که خودتان را بنشینید آنجا؟
ج- افراد مقتدری نبودند اما کار مملکت به همانجا هم رسید که دیدید که کلی کارشان به همه آنجا کشید که کشید اگر این مملکت از دست یک آدم حسابی بود این نمیگذاشت آقای محمدرضاشاه اینقدر کارها را خرابکاری بکند بکند بکند بکند تا اینکه یک مرتبه برعلیهاش از تمام مملکت هی صدا بلند بشود مرگ بر شاه مرگ بر شاه مرگ بر شاه، این یک دفعه که نشد این کار دو سال طول کشید جریانش التفات بفرمایید مرگ بر شاه، او میبایست از روز اول جلوگیری میکرد از روز اول باید میفهمیدید از کجا توطئه کردهاند، سرچشمهاش را جلوگیری میکرد خاکریزی میکرد نکرد از واسطه بیکفایتی، بیفکری، بیعقلی التفات بفرمایید بیعقلی کردند کار به اینجا رسید. شاه آدم عاقلی بود آناً جلوگیری میکرد این تصدقت بروم. آدم عاقل همان روز آخر جلوگیری کرد همان روزی که من رفتم والله اگر کار را به من واگذار کرده بود با پنج هزار سرباز تمام اینها را سرکوب میکردم سرجایشان مینشاندم نکردش دیگر چی میشود کردش.
س- مثل اینکه این ترس را داشتند که سربازها تیراندازی نخواهند کرد؟
ج- خیر، خیر محال بود که سرباز اینطور، من خودم سرباز از خودم میآوردم از خودم داشتم چون از قبیله خودم میآوردم. این حرفها چی است بله.
س- اواخر همان دوره چهاردهم بود که هنوز قوای روس در ایران بودند و پیشهوری هم در آذربایجان شروع کرده بود به کارهایش که مرحوم قوامالسلطنه انتخاب شد برای نخستوزیری.
ج- بله، بله، بله همینجوری بله، خب این را چطور جلوگیری کرد از همۀ اینها جلوگیری کرد.
س- از آن دوره چه خاطرهای دارید از روی کار آمدن قوامالسلطنه رفتنش به مسکو…؟
ج- بله، همان دوره من به قوامالسلطنه خیلی کمک کردم و بعد آمد رفت به مسکو این واقعاً قوامالسلطنه فداکاری کرد در آنجا زیرا که رفت خودش را به روسها، روسها را گول زد فهمیدید روسها را گول زد گفت چیز کردش و بالاخره تمام فرمایشاتتان را اطاعت میکنم و فلان اینها قرارداد نفت را بعد باید مجلس تصویب بکند من قرارداد با شما میبندم ولی به شرط اینکه مجلس تصویب بکند اما شرط اولش این است که آذربایجان باید تخلیه بشود، آذربایجان را تخلیه کرد بعد قرارداد را که روزی که آورد به مجلس آورد بنده در مجلس مطرح کردم والله به این گوش خودم شنیدم که گفت به اغلب به بعضیها گفت پا بشوید در مجلس بگویید قوامالسلطنه بیجا کرده که این قرارداد را بسته…
س- قوامالسلطنه به نمایندگان گفت که بیایید بگویید من بیجا کردم؟
ج- بله اصلاً بله بیجا کرده قوامالسلطنه حق نداشته ما زیر بار این قرارداد نمیرویم این برخلاف مصالح ایران است، ما همان روز هم آن قرارداد را رد کردیم بالاخره.
س- بعضی از خارجیها نوشتهاند که قوامالسلطنه زیاد با روسها نزدیک شده بود به حزب توده میدان داده بود آدم ضعیفی بوده؟
ج- اینها همهاش دروغ است اینها همهاش دروغ.
س- محبتی نسبت به روسها نداشت؟
ج- ابداً … میگویم که روسها را قوامالسلطنه به این کیفیت گولشان زد استالین را به آن کیفیت دیگر هم آذربایجان را تخلیه کرد هم نفت را بهشان نداد منتها به آنوقت وضعیت دیگر خودش نمیتوانست بماند در کار، زیرا روسها نمیگذاشتند ناچار بود قوامالسلطنه از کار برود والا خدمتی که قوامالسلطنه کرد به اعتقاد من در این چند سال هیچکس به ایران نکرده، هیچکس به ایران نکرده نه نفت را داده و نه آذربایجان را داد و الا به خدا هنوز آذربایجان در دست روسها بودش. اگر قوامالسلطنه نبود هنوز آذربایجان در دست روسها بودش. بله.
س- این اختلافش با شاه سر چی بود؟ چون باز هم توی این گزارشات نهایی نوشتهاند که نسبت به هم سوءظن داشتند…
ج- والله شاه همین چیزهای مزخرف را چیزهای احمقانه بود چیز میکرد میگفت خلاف مصلحت است قربان این کار باید این طریق بشود از این طریق بشود آن حقایق و مصالحی را به عرض میرساند زیر بار این نمیخواست برود دید نمیشود.
س- حتی بعضی جاها نوشتند که قوامالسلطنه به فکر بوده که جمهوری درست کند و رئیسجمهور بشود؟
ج- دروغ است هیچ همچین قصدی نداشت. خدای من گواه هست نخیر بههیچوجه بههیچوجه.
س- آن حزبش را که درست کرد حزب دمکرات از سرکار، به سرکار پیشنهاد نکرد که همکاری باهاش بکنید؟
ج- من نه، من نرفتم توی آن حزب. بله حزب دمکرات تشکیل داد یک عدهای هم بودند جزوش ولی من توی حزبش نرفتم.
س- خب با روابط نزدیکی که از سابق باهاش داشتید؟
ج- باز خب نرفتم توی حزبش ولی من مطالب و بعضی حقایق بود که بهش میگفتم همان موقعی که آن حزب تشکیل داشت یک روزی یکی از دوستانم گفت کار قوامالسلطنه چی شده بود یک کارشان آنها کارشان به افتضاح کشید و استیضاح برایش درست کرده بودند چیز بکنند، دوستی داشتم یمین اسفندیاری سه بعدازظهر تلفن کرد فلانی خواهش میکنم هیچ جا نرو من اتومبیلم را فرستادم فوری بیا من کارت دارم من فوری سوار اتومبیلش شدم و رفتم دیدم توی این خیابان کاخ جلوی باشگاه ایران یمین منتظر من هست سوار اتومبیل شدیم همینطور رفتیم دیدیم اتومبیل رفت توی کاخ خانم اشرف پهلوی گفتم یمین اینجا آمدی چه؟ گفت والله من پنج دقیقه اینجا یک کاری دارم خواهش میکنم تو هم پیاده بشو من کارم را میکنم بعد با هم حرکت میکنیم، من هم ساده پیاده شدیم رفتم توی سالن نشستم یمین ماند بیرون من توی سالن اینجا نشسته از آن در وارد شد خانم اشرف آمد توی سالن، خب احترامی بهش کردیم دیدم آمد پهلوی من نشست یک سگی هم پهلویش داشت سگش را کنار زدم و گفت آمدم از شما یک خواهشی بکنم باید این خواهش من را شما قبول کنید، گفتم شما امر بفرمایید امرتان بر من محترم، گفت راجع به قوامالسلطنه فردا یا پسفردا در مجلس رأی میگیرند خواهش میکنم شما به قوامالسلطنه رأی ندهید، گفتم که تمنا میکنم بفرمایید علت چی است؟ برای چی؟ علتش را به من توضیح بدهید تا اطاعت کنم امرتان را. شروع کرد به یک حرفهایی زدن و بعد هم گفت بله قوامالسلطنه دشمن ماست ما نمیخواهیم یک دشمن ما بیشتر از این سرکار باشد و میخواهیم او را بیندازیم حتماً باید قوامالسلطنه از بین برود و به او نباید شما رأی بدهید نمیگذاریم کسی به او رأی بدهد. بهش گفتم خانم این فرمایشاتی که شما فرمودید من را وادار کرد که اگر تا حالا تصمیم داشتم به قوامالسلطنه رأی ندهم حالا دیگر باید به قوامالسلطنه بدهم.
س- همینطوری بهش گفتید؟
ج- به ارواح پدرم میدانید گفتم من حتماً به قوامالسلطنه رأی میدهم برای اینکه خانم اگر شما اشتباه بکنید که من نباید من دچار اشتباه بشوم یقین دارم شما اشتباه میکنید قوامالسلطنه دشمن شما نیست قوامالسلطنه خدمتگزار کشور است برای کشور این خدمات را کرده این خدمات را کرده این خدمات را کرده شما باید به قوامالسلطنه مجال و فرصت بدهید خدمات خودش را نسبت به مملکت انجام بدهد و مملکت امروز یک احتیاجاتی دارد او احتیاجات مملکت را برآورده بکند و الا الان شما قوامالسلطنه را بگذارید یا از مملکتداری بیرونش بکنید کار مملکت زار میشود من نه تنها رأی میدهم بلکه آنهایی هم که رأی بدهند نخواهم چیز گفت اما چرا یک کار میکنم من همین حالا هم میروم قوامالسلطنه را میفرستم بیاد پیش شما شما را ملاقات کند شاید بتواند از شما رفع سوءتفاهم کند. خدا گواه هست نزدیک غروبی رفتم پیش قوامالسلطنه گفتم آقا من با او ملاقات کردم آمدم حالا خواهش میکنم پاشو برو شما اشرف را ملاقات کن او هم اطاعت کرد از من قوامالسلطنه فوری رفت با اشرف ملاقات کرد مذاکره کرد اما روز بعد که رأی گرفتند مجلس با یک رأی یا دو رأی قوامالسلطنه افتاد تصدقت بروم. سر این قضیه و لوطیبازی همه، کاری که خانم اشرف مداخله میکرد آخر تو خانم اشرف چه کار داری از مملکتداری که بیایی این کار را بکنی که کار مملکت به اینجا برسد و اینجا هم چیز بکنی.
س- لابد از طرف شاه بهش گفته بودند؟
ج- مسلماً از طرف شاه گفته بود بله. مقصود ما با خانم اشرف از آنموقع این همچین سابقه را پیدا کردیم و…
س- بعدها هم دیدینشان دیگر؟
ج- نه تا حالا هم ندیدمش. نه او از من خوشش میآمد نه بنده، یقین دارم او هم از من بسیار بدش میآید به واسطه همین کاری که کردم. چرا که گفتم این فرمایش شما من را وادار کرد که من حتماً بروم حالا بهش رأی بدهم.
س- میگویند قوامالسلطنه خیلی آدم متکبری بود؟
ج- صورت ظاهر بله ولی صورت باطن نخیر.
س- چون همین والاحضرت اشرف توی کتابش نوشته که در اتاقش صندلی نبود که کسی نتواند جلویش بنشیند؟
ج- دروغ میگوید اینها را دروغ میگوید نه. مثلاً عرض کردم که متکبر نبوده حالا ببینید قوامالسلطنه… عرض کردم قوچان بودم قوامالسلطنه آمد قوچان بعد که آمدیم قوچان یک خاندان قدیمی قوچان بوده خاندانش شجاعالدوله، در این خاندان شجاعالدوله یک دستگاه شطرنج کار چین التفات بفرمایید بود که این شطرنج مثلاً اگر حالا باشد شاید مثلاً واقعاً امروز شاید پانصدهزار تومان قیمت آن بودش من یک چیزی میگویم شما یک چیزی میشنوید که این کار چه هنری به کار برده بود برای ساختن این شطرنج… این شطرنج را آوردند از خانه شطرنج را قوامالسلطنه هم شنیده بود آنجا گفت بعد رفتند گفتند آنها هم فرستادند که این شطرنج را قوامالسلطنه ببینید قوامالسلطنه که شطرنج را دید اینها بعد که گفت که پس ببرند آنها پیغام دادند که ما این شطرنج را تقدیم کردیم به آقای قوامالسلطنه و تقدیم ایشان، قوامالسلطنه خیلی خوشوقت شد که صاحب یکهمچین شطرنجی شده. خب من هم که چیزی بهش نمیتوانم بگویم که آقا شما چرا این را…. چرا این شطرنج را… بالاخره رفتیم سر ناهار من بودم و قوامالسلطنه شروع کردم به قوامالسلطنه از این شطرنج تعریف کردن گفتم خدا این شطرنج یک شطرنج در دنیا پیدا نمیشود، این شطرنج اینقدر خوب است اینطوره، اینطوره، اینطوره، اینطوره کسی ندارد اینطور فلان اینها و این واقعاً این شطرنج حق حضرت اشرف است در خدمت شما باشد حق کس دیگری نیست یعنی کس دیگر نمیفهمد چه دارد این باید در خدمت شما باشد. اما یک چیزی به نظر من رسیده اگر چه قابل ذکر نیست گفت نه بگو، گفتم نه قربان قابل گفتن نیست چیچی عرض کنم خدمتتان، گفت نه جان من بگو، گفتم نه قربان آخر این قابل ذکر نیستش که من هرچیز را به عرضتان برسانم از او اصرار از من انکار، گفتم آخر قابل ذکر نیست که شاید من یک چیز مزخرفی به فکرم رسیده به عرض شما برسانم اینها، گفت آخر چی حتماً باید بگویید، گفتم قربان که اینجوری به فکر من رسیده توی این شهر یک دو ـ سهتا آخوند هم هستش این خبر شطرنج شهرت پیدا میکند به آنها هم که بگویند آنها بعد خواهند گفتش که والی خراسان آمد یک دست آلت قمار از یک دست گرفت و برد. این ممکن است برای شما، اگرچه این حرف گفتنی نیست گه خوردن آنها بگویند هر غلطی دلشان هم میخواهند بگویند و من گوشم به این حرفها نیست. به ارواح پدرم به آن قرآنی که خواندم قسم این کلمه از دهان من تمام نشده بود صدا کرد. باقرخان، باقرخان، باقرخانی داشتش که ناظرش بود باقرخان، باقرخان باقرخان گفت فوری فوری شطرنج را بردار ببر خانه شجاعالدوله پس بده از طرف من اظهار تشکر کن قبول نکن. مقصودم من یکهمچین بود.
س- یعنی وجههاش بین مردم برایش خیلی مهم بود.
ج- بله مقصودم معرفی قوامالسلطنه هست که او شطرنج را قبول کرده بود به هیچ کیفیتی هم این شطرنج از او گرفتنی نبودش. نخیر با این بیانی که عرض کردم من با این صورت این شطرنج را به قوامالسلطنه دادم خیلی من با قوامالسلطنه آخر خاطراتی داشتیم. این قوامالسلطنه خیلی به اسب مربوط بود خیلی اسبدوست بود خیلی من هم اسب خیلی، اسبدوست بودم خیلی، یک اسب خیلی خیلی خوبی داشتم من سواری خودم بود ترکمنی بود خیلی این اگر حالا میبود من به پانصدهزار تومان هم نمیدادمش یک چیز فوقالعاده بودها، عکسش را هم دارم که یک وقتی خراسان تشریف بیاورید بهتون نشان میدهم خیلی اسب عالی بود. پانصدهزار وقتی میآمد قوچان من با خودم فکر کردم که این حتماً این اسب را قوچان بیاید این از من خواهد گرفت من اسب را از قوچان فرستادم بردند به سمت جام و زورآباد که اصلاً دور باشد نباشد اینجا بردند آنجا که نباشد. رفتش اسب. اسب را بردند، حالا بردند اسب را گذاشتند اینجا، ما شب در شیران با قوامالسلطنه نشستهایم دوتایی صحبت میکنیم صحبتهای متفرقه اینطرف آنطرف به ارواح پدرم به جان عزیزتان دیدم از جا بلند شد قلم خودنویسش را از جیبش درآورد بازش کرد و یک تکه کاغذ از جیبش درآورد. خودش هم آنجا من نشسته بودم آمد جلویم داد گفت آقا بگیرید با این تلگراف بدهید فوری اسب را تحویل گماشته من بدهند. اسب را که تو از اینجا فرستادی که از دید من فرار بدهی…
س- به شوخی میگفت؟
ج- به شوخی بله. البته که اسبت فوری باید تحویل گماشته من بدهند. بدون معطلی این دیگر هیچ عذری نمیپذیرم.
س- پس متوجه شده بود؟
ج- بله متوجه شده بود خب ناچار امضاء کردیم.
س- دادید اسب را؟
ج- حتماً برای یک اسب که قوامالسلطنه را نمیرنجانیدم.
س- قوامالسلطنه خیلی به اصطلاح چندآبادی اینها آنجا علاقهمند شده بوده مثل اینکه؟
ج- بله از این کارها هم میکردش، ولی قوامالسلطنه عرض کردم خیلی آبروطلب بودش بله از این چیزها بودش بله.
س- خب اینها را به صورت هدیه بهش داده بودند این آبادیها را؟
ج- نه همه را پول داده بود خریده بود هیچ هدیه نبود. ابداً نخیر.
س- پس تا آنجا که سرکار دیده بودید رابطهاش با وزرایش چهجور بود؟ او هم مثلاً آنها اجازه بحث و گفتوگو آره و نه میکرد یا حالت مرئوس…
ج- حتماً، حتماً ولی خب شخصیت بزرگی داشت کسی نداشت که هیچکس در مقابل او اظهار وجود بکند خیلی مرد مهمی هم بود. امثال عرض کردم وثوقالدوله، قوامالسلطنه، مؤتمنالملک، مدرس این قبیل اشخاص دیگر در ایران محال که کسی وجود بکند یا مصدق یا علاء اینها وجود ندارند که دیگر من به شما بگویم چیز بکنند علاء در درجه دوم بود ولی امثال آنها وجود نداشتند که کسی چیز بکنند و اون تمام شده رفته.
س- این مسئلۀ تخلیه قوای روس از ایران و اینکه آقای علاء در سازمانملل به روسها حمله میکرد از یک ور آقای قوامالسلطنه در تهران با اینها مذاکره میکرد، بحثهای مختلفی هست که آیا این یک بازی بوده بین آقای قوام و آقای علاء یا اینکه آقای علاء دستورش را از شاه میگرفته؟
ج- نخیر دستور باز با قوامالسلطنه بوده.
س- بازی خود قوامالسلطنه بوده؟
ج- حتماً تصدقت بروم. علاء که جرأت نمیکرد از شاه دستوری بگیرد بله. علاء هم مرد خیلی وطنپرستی بود خیلی آدم شریفی هم بود.
س- چون حتی آقای مظفر فیروز که باهاش صحبت کردم اینجور استنباط کرده بود که مثلاً آقای علاء داشت برخلاف نظر قوام….
ج- غلط میکند مظفر، عرض کردم مظفر فیروز را باید بروند خدا گواه هست در زندان حبسش کنند. یعنی در مریضخانه در دارالمجانین داخل این حرفها نیستش نخیر. علاء خیلی مرد خوبی بود البته از قوامالسلطنه دستور میگرفتش بله علاء خیلی چیز بود خیلی.
س- ولی میگویند خود آقای قوامالسلطنه زیاد علاقهای به وجود مجلس هم نداشته چون تا یک حدی مجلس را مزاحم کار خودش میدانسته؟
ج- ابداً مزاحم کار خودش هیچی نمیدانست اگر شاه باهاش مخالفت نمیکرد مجلس را نه اینکه…. خیلی هم مجلس را تقویت میکرد. ولی از نقطهنظر مقتضیات زمان روز التفات بفرمایید سیاست روز لازم و واجب برای ایران میدانست.
س- از چه نظر؟
ج- میگفت آخر مجلس یک تصمیماتی داشته باشد یک کاری بکند در مجلس بگوید این کار را مجلس کرده نه شخص او کرده از این نظر.
س- مثل قرارداد نفت با روسیه؟
ج- مثل قرارداد نفت روسیه یا برخلاف او یا چیزهای دیگر اینها قوامالسلطنه خیلی آدم همچین فهمیدهای بود آدم بیفکری نبود که اینها را از روی چیز بکند.
س- کسانی هم بودند که محرمش باشند، دوستهای نزدیک که باهاشون مشورت بکند و…؟
ج- نمیتوانم بگویم نبودند البته بودند ولی من نمیتوانم بگویم که کیها بودند ولی بودند اشخاص درجه دوم سوم بودند کسانی که بودند باهاشون چیز میکرد، درجۀ اول خیر درجه دوم…
س- مثلاً گویا این آقای عباس مسعودی باهاش بد بوده و سعی میکرده که آن اواخر که به اصطلاح از کار بیاندازدش؟
ج- نه. عباس مسعودی تعظیم بهش میکرد هروقت میآمد به مجلس. این حرفها چی هست؟ عباس مسعودی داخل آدم نبود….
س- من خودم یک مدرک یک کاغذی دیدم از سفارت آمریکا که تویش نوشته بود که دیشب عباس مسعودی آمد اینجا و گفتش که ما به فکریم که یک کودتایی بر علیه قوامالسلطنه بکنیم و از شما کمک میخواهیم و اینها هم اظهار کرده بودند که ما در این امور دخالت نمیکنیم.
ج- خب ممکن است همچین حرفی را مسعودی گفته باشد ولی در حضور قوامالسلطنه جز تعظیم و تکریم هیچ جایی نداشتش قابل این حرفها نبود که چیز بکند مسعودی محلی از اعراب نداشتش.
س- اینکه میگویند توی باغ مسعودی عصرها مینشستند و نخستوزیر انتخاب میکردند پس…
ج- ابداً توی باغ مسعودی ممکن است یک عدهای بروند نخستوزیری هم برود یک عدهای هم بروند.
س- نه تعین میکنند میگفتند نخستوزیر توی باغ مسعودی تعیین میشد؟
ج- ابداً نخیر. مسعودی آنجا خانمش پذیرایی میکرد خانمش به اصطلاح چیزی بودش پرهزانتابلی بودش او پذیرایی میکرد اینها یک عدهای هم جمع میشدند چیز میکردند.
س- روابط قوام با سفرای خارجی چهجوری بود؟ میگویند خیلی محکم و خیلی…؟
ج- سعی میکرد با انگلیسها خیلی خوب باشد با روسها تا جاییکه روسها منافع ایران را چیز کنند… با افغانها همین ترتیب چیز میکرد که به اصطلاح منافع همهشان چیز میکرد قوامالسلطنه بله. مخصوصاً نسبت به انگلیسها خیلی احترام قائل میشد برایشان فوقالعاده خیلی احترام قائل میشد برای انگلیسها.
س- ولی باز هم توی این گزارشات بیشتر متمایل به آمریکا معرفیاش کردند؟
ج- نخیر. نه هیچ فرق نمیگذاشت. به انگلیسها بیشتر از آمریکا چیز میکرد آن زمان انگلستان از آمریکا اهمیتش خیلی زیادتر بود نه اینکه به واسطه وجود چرچیل آن جنگ، فاتح جنگ اینها بود هنوز اهمیت چرچیل اسم چرچیل موقعیت چرچیل انگلستان هنوز هنوز در دنیا در درجه اول بود التفات بفرمایید این فکر نمیکرد که مثلاً انگلستان بیاید تحتالشعاع آمریکا قرار بگیرد هیچوقت.
س- از کی اتفاق افتاد از کی شد که نفوذ آمریکا در ایران بیشتر از انگلیس شد؟
ج- از وقتی که بالاخره انگلستان هم دیگر آن وزرایشان را از دست دادند آنها هم وضعشان تغییر کرد دیگر آمریکایی خودشان را تقریباً در آن جنگی که هیروشیما آن بمب اتمی را انداختند و آن کارها را کردند اینها یک قدری در اهمیتشان افزوده شده بود. بله از آنموقع شدش.
س- آنزمانی که آقای جورج آلن سفیر شد و آمد ایران اینها یواشیواش…
ج- خب این دیگر از همان زمان تقریباً بمب هیروشیما این کارش کشید بله.
س- که آن ترورهای متعددی که شد توی ایران در آن چند سال محمد مسعود، دهقان، هژیر، خود شاه اینها ریشهاش چی بود؟
ج- عرض کنم خدمتتان آن دهقان را که من یقین دارم این را نمیتوانم چیز بکنم این یقین دارم که اگر تروری هم شده خانم اشرف پهلوی بیخبر نبوده التفات میفرمایید؟ این یکی دیگر که فرمودید…
س- محمد مسعود. مدیر روزنامه آتش بود مثل اینکه.
ج- محمد مسعود یک روزنامه دیگر بود نخیر.
س- تهران مصور بود دهقان بود؟
ج- دهقان. دهقان اینها چیز بود که اینها چیز بود که اینها را هم این کشاورز اخیراً یک مقالاتی منتشر میکند التفات میفرمایید؟ در این مقالات کشاورز فاش میکند که این ترور اینها با چیز تودهایها بوده. همین اخیراً همین یک ماه قبل خواندم التفات میکنید مخصوصاً مال همین دهقان را همین اینهایی که میگویید اینها را این کشاورزصدرکه وارد چیز بوده…
س- فریدون کشاورز؟
ج- همۀ اینها را میگوید که اینها با چیز روسها بوده که با چیز تودهایها بوده اینها بودند.
س- میشناختیدش این محمد مسعود را؟
ج- محمد مسعود را بله میشناختم بسیار آدم فحاشی هتاکی مزخرفی بیهمهچیزی بودش و واقعاً او را همان جز مرگ هیچ چیزی عوضش نمیکرد زیرا بیاندازه مرتیکه هتاک و بیاندازه بیآبرو التفات بفرمایید و سعی میکرد به هرکس فحش بدهد کارش پیشرفت میکند با بنده فحاشی نداشت. اگر فحاشی میکرد با هم دست به یقه میشدیم ولی نخیر این بود که به شما عرض کردم. بله محمد مسعود هم… نه اینها همه کار خود تودهایها بودش.
س- تروریستها همینطور؟
ج- همهاشون. بله همۀ اینها.
س- شما در آن مجلس مؤسسان که بعد از ترور شاه تشکیل شد و قانون اساسی موادش را اصلاح کردند شرکت داشتید؟ مجلس مؤسسان.
ج- در هر دو مجلس مؤسسان من شرکت داشتم هم مؤسسان شاه پهلوی هم در این مؤسسان. در هر دو مؤسسان من ساکت بودم بله. در هر دو مثلاً چیز کردم بله من بودم بله.
س- به نظرتان مفید بود این تغییرات را که…
ج- نه در این تغییرات دوم بسیار چیز خلاف مصالح مملکت بودش بله. یعنی هیچ فایده نداشت نتیجه نداشت اظهار گفتنی نکرد زیرا اکثریت طوری بود که بههیچوجه پیشرفت نمیکرد. بله. ما هم رفتیم با آن نیمکت همفکری چیزی پیدا بکنیم دو نفر هم پیدا نکردیم برای این که ساکت نشستیم.
س- مصدق هم بود توی آنجا؟ مجلس مؤسسان؟
ج- البته نخیر. ابداً نخیر در مؤسسان اول هم نبود مؤسسان دوم هم نبودش نخیر. مؤسسان اول مجلس خیلی رجال مهمی بود از ایران خیلی یعنی تمام محترمین رجال ایران در مؤسسان اول بودند، بله خیلی با سلام و صلوات آن مجلس تشکیل شد. بله همانوقت جوان بودم رفتم پیشنهاد سلطنتش هم همانموقع مرحوم تیمورتاش نوشت داد وکلای خراسان امضاء کردند که یکیاش هم امضای بنده هست پیشنهاد سلطنت پهلوی ابتدا.
س- از ته دل بود این کار؟
ج- خب بله دیگر کس دیگر نبود آنوقت برود این کار را بکند دیگر.
س- آن احمدشاه بود دیگر؟
ج- احمدشاه هی رفته بودش به اروپا آمده بود به سلطنت علاقهای نداشت اصلاً جربزه این کار را نداشت روزبهروز کار مملکت بدتر میشد.
س- در مشروطه که شاه قرار نیست که جربزه داشته باشد؟
ج- آخر بالاخره باید یک فکری داشته باشد برای مملکت بههیچوجه چنین چیزی نبود فقط میلاش رفتن از ایران بود اینها هم مملکت روزبهروز بدتر میشد.
س- قرار بوده مجلس و نخستوزیر آن فکر را داشته باشند.
ج- خب نمیشد که همینجور دید که نشد. البته اگر مملکت ایران مثل بلژیک میبود مثل هلند یک جوری میبود فرمایش جنابعالی صحیح است. ولی ایران مثل ایران که عرض کردیم صدی هشتاد مردمش بیسواد و رشد سیاسی ندارند چطور میشود همچین انتظارات داشت این هم بسته به رشد مردم است.
س- وقتی که رزمآرا ترور شد گفته شد که شاه زیاد بدش نیامد.
ج- شاه باطناً از رزمآرا خوشش نمیآمد، به شاه فهمانده بودند که اگر رزمآرا باشد این ممکن است نسبت به تو یک کارهایی بکند و رزمآرا هم مرد بسیار فهمیده و لایقی هم بودش. ممکن هم بود این کارها را هم بکند و این کار هم رزمآرا هم یقین دارم باز هم این هم به تصویب خود شاه شد به تصویب همین شاه چی شد این کار شد این چی شد.
س- یعنی قتل رزمآرا.
ج- بله همینطور.
س- فرمودید که تردید ندارید که رزمآرا….
ج- هیچ نخیر، بسیار مرد مؤدبی هم خیلی.
س- هیچ دلائلی معلوم نشد هیچ سرنخی پیدا نشد که دست کی توی کار بوده؟
ج- ابداً بههیچوجه خود شاه بیچیز نبودش اینها دیگر نمیدانم کیها بودند. ولی خیلی مرد مؤدبی بود خیلی.
س- مثلاً اگر مرحوم علم زنده بود اون شاید میدانست؟
ج- علم میدانست. شاید بیاطلاع هم نبودش. ولی بیاطلاع که نبود هیچ کاملاً هم میدانست و رزمآرا خیلی مرد چیزی بود حیف بیچاره رزمآرا، خیلی بسیار مؤدب بود. بسیار مؤدب بود بسیار لایق و بسیار مؤدب حیف رزمآرا.
س- او هم برایش درست کردند که از یک طرف میگویند با روسها ساخته بود از یک طرف میگویند آمریکاییها آوردنش؟
ج- بههیچوجه با هیچکدام با هیچکس نساخت میخواست خودش یک دم گاو به دست بیاورد و یک استقلال فکری پیدا بکند و بعد مصلحت خودش را اعلام بکند.
س- این بقیه برادرهای شاه را شما هیچکدام را میشناختید؟ علیرضا، عبدالرضا؟
ج- علیرضاش را که میشناختم که بدبخت مردش.
س- او چهجور آدمی بود؟
ج- علیرضا پسر لایقی بود طفلک رفتش از بین رفت. اگر او میماند او از این چیزتر بودش. عبدالرضا اینها را هم از دور میشناختم یعنی نزدیک هم چرا ولی باهاش خصوصیت نداشتم نخیر، این عدهشان هم همین طرز بدبخت هشتشان به نُهشان گرو همهاشون بدبخت بینوا.
س- چون میگفتند که در آن دورۀ مصدق یک صحبتی بوده که عبدالرضا را شاه بکنند.
ج- ابداً نخیر.
س- که شاه برود و به اصطلاح…
ج- نخیر ابداً.
س- شما شنیده بودید این شایعات را؟
ج- نخیر حالا میشنوم نخیر. عبدالرضا لایق این کار نبود. نخیر.
س- دفعۀ پیش که صحبت میکردیم فرمودید که اگر بخواهید راجع به کلنل پسیان بگویید یک شاهنامه هست.
ج- بله همینطور است.
س- (؟؟؟) چرا کشتنش؟
ج- محمدتقیخان را میفرمایید دیگر؟
س- بله.
ج- محمدتقی خان عرض کردم که در خراسان بود این رفت قوچان وقتی که آمد و رفت قوچان بعد آمد رئیس ژاندارمری بود. تهران که کودتا شد سیدضیاء آمد. کودتا شد همین سردارسپه محمدتقی خان را تلگراف کردند که شما به فرماندار نظامی خراسان منصوب میشوید، محمدتقی خان شد فرماندار نظامی خراسان. ضمناً قوامالسلطنه هم قبلاً متوجه شده بود که یک کارهایی دارد در همهجا میشد. مثلاً صارمالدوله را در شیراز گرفتند میخواست یک کاری بکند که در تهران یک ۴۰۰ – ۵۰۰ نفر آدم جمعآوری بکند یک تعدادی از خودش داشته باشد که اگر قصدی داشته باشند جلوگیری بکند. این درست دو روز از این قضیه به من نوشته بود من بیرون بودم که اگر ممکن است شما برای من یک چند نفری آدم تهیه کنید. من ۳۰۰ سوار فرستادم تیموری خدا میداند دو روز قبل آمدند مشهد در آن کاروانسرای بابا قدرت جا داشتند تا من که آنجا بودم، روز ۱۳ ؟؟؟ قوامالسلطنه میرود به سیزدهبدر بیرون. همین که برمیگردد جلوی ژاندارمری قوامالسلطنه را میبرند. ژاندارم میرود جلو میگوید بفرمایید اینجا و میبرند زندانش میکنند، با کمال احترام خیلی، خیلی فوقالعاده خیلی احترام زیادی میگذارند. من محمدتقی خان را هم نمیشناختم شب به من خبر رسید، به من که خبر رسید من همانموقع پیغام دادم سوارم حاضر باشد قصدم این بود که بروم و با سوارم بروم بیرون، عدۀ من سیصد سوار دارم سوار میشوم میروم کسی زورش به من نمیرسد من سیصد سوار، ژاندارم هم اینقدر ندارند که بر فرض هم صد سوار ژاندارم بیاید دویست سوار بیاید عقب اصلاً به من کاری نمیتوانند بکنند میروم. خواهرم فهمیده بود آمد گفت تو چه قصدی داری؟ گفتم من میخواستم بروم بیرون و علت این است گفت من نمیگذارم بروی این کار تو احمقانه است خریت است. گفتم آقا چرا خریت هست من همینطور دست بسته بیایم تسلیم بشوم که من را بگیرند که من خریت است و من حتماً باید بروم اینها گفت من نمیگذارم تو بروی. از او اصرار از من انکار گفتم من حتماً باید بروم، گفت من نمیگذارم. تو نمیشه. خواهرم چهار سال از من بزرگتر بود. من به خواهر آغا خطاب میکردم و من آقا یعنی تمام خاندان من حتی تمام طایفه تیموری همه به خواهر من آغا خطاب میکردند ایشان را به اصطلاح آغای اندرون میگفتند آغا.
س- آقای با «غ» یا «ق»؟
ج- آقای با «غ»، بعد که او دید که من میگویم حتماً میروم گفت حالا که تو میروی پس من هم برادرم را نمیگذارم تنها برود من هم حتماً میآیم. من دیدم که وقتی یکهمچین حرفی میزند سست شدم گفتم آ؟؟؟ نمیروم خیلی خوب بگذار به درک مرا حبس کنند. ما منصرف شدیم شب ماندیم خانه، همهاش منتظریم که تا صبح بیایند مرا ببرند. شبی که کسی نیامد صبح ساعت هشت بود یک افسری آمد سلام داد گفت جناب کلنل سلام رساندند فرمودهاند میل دارم جنابعالی را ملاقات کنم چند دقیقه تشریف بیاورید در ژاندارمری. گفتم لازم نیست اینهمه جنابعالی نزاکت به خرج بدهید بگویید جناب کلنل امر فرمودهاند شما هم جزو بازداشتشدهها هستید بروید بازداشت بفرمایید راه افتادیم ما را اول بردند اتاق اسماعیلخان بهادر معاون کلنل بود خدابیامرزد او را. وقتی وارد اتاق شدم آن افسر سلام داد گفت فلانی که امر فرمودید آوردهام ایشان را، گفت آقا بفرمایید یک صندلی بود ما نشستیم روی صندلی و اسماعیلخان هم که نشسته بود همین جا نشست گفت یاالله بیش از این دیگر جلوی پای بنده احترامی نکرد. بعد گفت بهطوریکه مطلع هستید (؟؟؟) کرد جناب کلنل به فرمانفرمایی خراسان منصوب شدهاند به فرمانفرمایی نظامی خراسان و مقرر شده حکومت نظامی در تمام شهرهای خراسان برقرار بشود و برای اجرای مقررات حکومت نظامی یک عدهای باید بازداشت بشوند و جنابعالی هم چند روزی اینجا مهمان ما هستید برای شما اتاق معین شده و بفرمایید بروید اتاقتان استراحت بفرمایید. گفتم با کمال میل من حاضرم اتاقی که میفرمایید بروم آنجا ولی این بیان مختصر جنابعالی یک جوابی داشت که میل دارم که این جواب را من به خود کلنل عرض کنم و اگر میدانستم من به کلنل عرض میکردم و بعد میرفتم اتاق، گفت جناب کلنل خیلی گرفتار هستند توی انبوه کاغذ غرق هستند از بس مراسلات و کاغذهای زیادی به ایشان رسیده و بهعلاوه کار دارند برایشان مجالی نیست که جنابعالی را بپذیرند در همین موقع خواست خدا یک پیشخدمتی آمد دم درب نمیدانم چیکاری داشت او به او اشاره کرد این پا شد رفت اسماعیلخان بهادر رفت بیرون، سه دقیقه یا چهار دقیقه طول نکشید برگشت آمد گفت، گفت آقا جناب کلنل منتظر شما هستند. تا گفت منتظر شما هستند من پا شدم رفتم اتاق آنطرف مال کلنل بود درب اتاق را باز کردم، اتاق هم بزرگتر از این بود. سه گوش اتاق یک میزی گذاشته بودند که مدیرکلنل آنجا بود چیز بود، خدای من گواه هست من وارد اتاق که شدم قبل از اینکه من سلام بکنم او پا شد و سبقت به سلام کرد بهعلاوه آمد جلوی من دست داد دست داد آورد من را آنجا صندلی نشاند خودش زیردست من نشست پشت صندلی خودش هم نرفت بنشیند، من به او بدواً تبریک فرمانداری نظامی خراسان را کردم و که بعد گفتم آقای اسماعیلخان این فرمایش را کردند من اینطور جواب دادم و من هم از این پیشآمدی که فعلاً شده نهتنها اینکه ناخوشنودم بلکه خشنود و راضی هستم زیرا که من هم جوان هستم برای اصلاحات کشورم افکاری در مغزم داشتم و شاید یکی از آن افکار همین وضعی است که امروز بهوجود آمده بوده فکر میکردم باید در ایران یک کودتایی بشود خوشبختانه حالا که این کودتا شده و خوشبختانه جنابعالی به سمت فرمانفرمایی نظامی خراسان منصوب شدید البته شما باید وظیفۀ خودتان را انجام بدهید منظور من از تشریف و شرفیابی اینکه به عرضتان برسانم. گو اینکه هیچچیز اهمیت ندارد اما طوری بشود که تروخشک با هم نسوزد گو اینکه اگر بسوزد اهمیت ندارد ولی بعدها ممکن است به فکر آدم برسد که در یک فلان کاری ما هم ممکن بود بیشتر فکر کنم اندیشه کنم چرا فکر نکردم که راه بهترش را انتخاب کنم و خودش ناراحت میشود و چیز میشود والا عرض دیگری ندارم و همینجا میخواستم این را به عرض شما برسانم از جا حرکت کردم گفتم من همین حالا عازم اتاقی هستم که برای من معلوم کردند گفت بفرمایید بفرمایید بفرمایید که نه جنابعالی بازداشت نیستید بلکه من به شما اعلام میدارم که جنابعالی آزاد هستید و بعد گو اینکه من شما را خدمتتان نرسیدم از تهران که آمدم مستقیم به سرحدات خراسان رفتم و به قوچان رفتم از همه اهالی قوچان شنیدم که شما دو سال در قوچان بودید و همه از شما تعریف و تمجید میکردند که در دو سال با منتهای خوبی و وطنپرستی وظایف خودتان را انجام دادید بنابراین غائبانه نسبت به جنابعالی علاقه و اخلاص داشتم حالا هم که نه تنها بازداشت نیستید بلکه آقا آزادید و مرخصید بفرمایید، پا شدیم آمد تا دم درب دست داد به من از درب رفتم بیرون تا توی راهرو آمد دست داد رفتم سر پلهها آمد دست داد از پلهها رفتم پایین تا توی حیاط به حق خدا قسم آمد توی حیاط دست داد تا دم درب حیاط ژاندارمری آمد به مشایعت من، آنجا دست داد محکم پشت سر هم بعد دست آخر گفت من از جنابعالی یک خواهش دارم گفتم امر بفرمایید گفت به من قول شرف بدهید که مادام که حکومت نظامی در خراسان برقرار است از طرف جنابعالی و کسان شما بر علیه حکومت نظامی اقدامی به عمل نیاید. گفتم من به شما قول شرف میدهم مادام که در قید حیات هستم نسبت به شما وفادار و خدمتگزار باشم. هی دست من را تکان داد، تکان داد اینها ما آمدیم خانه. اول کسی که آمد خانه خواهرم آمد گفت دیدی حق با من بود احمق اگر رفته بودی چقدر بد بود حالا چه میگویی و به من چی میدهی که من تو را اینطور نجات دادم یک قدری خواهرم با من شوخی کرد و بعد کلنل بالاخره با من دوست شد، و کارهای کلنل همهاش اساسی و بیاندازه مرد فهمیده.
س- چه کارهایی کرد؟
ج- هر کاری میکرد التفات بفرمایید از روی فهم و از روی چیز بودش و بالاخره بیاناتش صحبتهایش اینها همهاش از روی چیز بود. اتفاقاً همانموقع امر شد روز سیزده فروردین بود که عرض کردم که همه را بازداشت کردند که قوامالسلطنه هم بازداشت شد قوامالسلطنه را به تهران فرستادند، رسیدن قوامالسلطنه به تهران وضعیت سیدضیاء سست شد و از بین رفت. فهمیدید؟ دیدند سیدضیاء کارهایش خیلی احمقانه… خریتی در این مدت مرتکب شده انگلیسها هم که طرفدارش بودند فهمیدند که این کاری ازش ساخته نیست روزبهروز بدتر و بدنامتر میشود. انگلیسها خودشان را از سیدضیاء کنار کشیدند. دست گذاشتند روی قوامالسلطنه که توی حبس بود از حبس آوردند بیرون و نخستوزیرش کردند قوامالسلطنۀ حبسی شد نخستوزیر ایران، قوامالسلطنه از تهران تلگرافی کرد به مشهد به نجدالسلطنه که پیشکار دارایی خراسان بود که شما کفیل ایالت خراسان هستید بروید کارها را اداره کنید. بدون اینکه قبلاً به کلنل اطلاع بدهد، این تلگراف را بردند به نجدالسلطنه دادند به کلنل خیلی برخورد و فرستاد نجدالسلطنه را هم بازداشت کردند و رئیس تلگراف را برد اون را هم حبسش کرد که تو چرا تلگراف را بدون اطلاع من دادی به نجدالسلطنه.
س- چی بود اسمش مجدالسلطنه؟
ج- نجدالسلطنه. و شب ماه رمضان بود شب بیستوششم یا بیستوپنجم ماه رمضان بود از تمام وجوه اهالی مشهد کلنل دعوت کرد به دارالاایالت قریب سیصد نفر آدم. سید، آخوند، ملا، طلاب، تاجر، عرض کنم بقال، عطار، کشاورز، ملاک، اعیان، اشراف، خلاصه ۳۰۰ نفر آدم اینها همه که آمدند بعد خود کلنل وارد اتاق شد…
روایتکننده: آقای محمد ابراهیم امیرتیمور
تاریخ مصاحبه: ۳ فوریه ۱۹۸۲
محلمصاحبه: لاهویا – کالیفرنیا
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۹
همۀ آنها به احترام او پا شدند. گفت من از آقایان تمنا میکنم، استدعا دارم که آقایان بفرمایند و اجازه بدهند من همینطور ایستاده مطالب خودم را به عرض آقایان برسانم. شروع کرد به صحبت کردن. قریب سه ساعت، سه ساعت و نیم حرف زد. خلاصۀ حرف او این بود که آقا من یک سربازی بیش نیستم حرفۀ من سربازی است. وظیفۀ سرباز اطاعت از مافوق است. مافوق من که در درجۀ اول شاهنشاه ایران است من را به فرمانداری ایالت نظامی تعیین کرده است. باز هم به فرمان مافوق فهمیدید به من امر شد یک عدهای باید از خراسان بازداشت بشوند همۀ اینها بازداشت شدند آن هم با نهایت ادب و احترام. و منجمله قوامالسلطنه بود که بازداشت شد بدون اینکه نسبت به قوامالسلطنه هم کوچکترین بیادبی بشود او را هم من روانۀ تهرانش کردم. حالا هم خواست خدا بود که اسیر من امیر من شد. عین عبارتش. خواست خدا بود که اسیر من امیر من شد. این امیر من به جای اینکه از من شکرگزاری بکند و بگوید من از تو راضی هستم که تو وظیفهات را نسبت به من هم به بهترین وجهی انجام دادی. دیگری را به کفالت خراسان تعیین کرده است. و این حکایت میکند که نسبت به من یک بغض و کینهای دارد که میخواهد بغض و کینه خودش انجام بدهد. و بنابراین من پست خودم را از دست نمیدهم فهمیدید تا اینکه بالاخره دولت شرایط من را بپذیرد من سر کار خودم بروم والا تا آخرین قطره خون خودم را میریزم. این هم که آقایان استدعا کردم تشریف بیاورید محض این است که من از هیچکس انتظار کوچکترین توقعی، انتظار خدمتی، مساعدت کاری ندارم فقط این است که از آقایان استدعا میکنم کسی با من مخالفت نکند زیرا اگر با من مخالفتی بکنید من مجبوراً باید از خودم دفاع بکنم. و در این صورت مرا مستوجب مجازات یا سرزنش ندانید که من از خودم دفاع کردم. آقایان گفتند آخر آقا فرمایش شما چی است؟ آخر موضوع چیست؟ بگویید تا ما موضوع شما را با دولت حل کنیم. گفت حالا که کار به اینجا رسیده است اولاً من تحصیلات نظامی خودم را در آلمان به پایان رسانیدم همه تحصیلاتم تمام شد جز در فن هوایی. فن هواپیمایی را هنوز نتوانستم بهطوریکه باید تکمیلش کنم. من مایل هستم بروم آلمان تحصیلات خودم را در فن هواپیمایی تکمیل بکنم. چیز دوم این است که من هیچی از خودم ندارم. خودم، خودم و همین لباسم هستم. دولت دو سال حقوق من را به عنوان مساعده به من بپردازد که من خرج رفتنم را داشته باشم. خرج سوم اینکه دولت یک اسکورت ژاندارم اجازه بدهد من را مشایعت کنند تا سرحد ایران. خرج چهارم اینکه وقتی که قوامالسلطنه توقیف شد اسبهای قوامالسلطنه داغ ژاندارم زدند. و این به شرف ژاندارمری برمیخورد اسبی که داغ ژاندارم خورده شده است برگردد. پول اسبها را دولت به قوامالسلطنه بدهد. وقتی که قوامالسلطنه بازداشت شد اسلحۀ قوامالسلطنه به ژاندارمری تحویل شده است. پول اسلحۀ قوامالسلطنه دولت به قوامالسلطنه بدهد چیز ششم این که دولت به من دو سال مرخصی با حقوق بدهد خیلی چیز مختصری چیز مهمی نبود. گفتند آقا اینها که چیز مهمی نیست فلان و اینها. اینور و آنور سیصدنفر جمعیت توی مردم همهمه افتاد و صحبت. اینها بالاخره شش نفر قرار شد اینها از خودشان انتخاب کنند کمیسیون. یک کمیسیون شش نفره انتخاب شد. حاج حسینآقا ملک عرض کنم آن چیز مال آستان قدس رضوی بود خدایا. مرتضی قلیخان طباطبایی، شیخ محمدجعفر بلورفروش، شیخ احمد بهار، و بنده. ما پنج نفری رفتیم. شب ماه رمضان بود. آن عصری بود رفتیم منزل قوامالسلطنه.
س- تهران؟
ج- در همان مشهد. از مشهد تلگرافی نوشتیم فوری تهران. به وسیله وزیر مخصوص که شاهنشاه که این درخواستهای کلنل محمدتقی خان است استدعای ما اینکه بپذیرید. فاصله چهار ساعت پنج ساعت تلگراف آمد شاه که فرمودهاند محمدتقی خان از نوکرهای مخصوص من است مورد کمال احترام من است. تمام پیشنهادات او را پذیرفتند جز رفتن از ایران. باید در ایران بماند و در خدمت خودش باقی باشد. تلگراف را بعد از توپ سحر بود که بردیم پیش محمدتقی خان. یک دو نفر یا سه نفر بیشتر نرفتند بقیه رفتند خانهشان. یکی از اینها هم. خدا گواه است وقتی تلگراف را دادیم خوانده گفت بار سنگینی را از دوش من برداشتید خداش خیر دهد آنکه این عمارت کرد. از همۀ آقایان ممنون و متشکرم. صبح رفت نجدالسلطنه را آورد، با کمال احترام جلویش سلام داد برد نشاندش فرماندار ایالتی همانطور خودش هم رفت ژاندارمری مثل یک ژاندارم هم زندگی میکرد. همان غذای ژاندارم، لباس ژاندارم، غذای ژاندارم، اتاق ژاندارم چندی گذشت قوامالسلطنه وعده کرده بود که بالاخره. ها یکی از پیشنهادات قوامالسلطنه این بود که درجاتی که در کابینه سابق راجع به افسران جزء به دولت شده است و دولت هم همه را تصویب کرده است احکامش صادر بشود و ارسال بشود. افسران زیردست این محمدتقی خان. اینها را هم پذیرفته بودند. بعد از سه چهار ماه که گذشت قوامالسلطنه هیچیک از اینها را اجرا که نکرد هیچی محرمانه هم نوشت به تمام سرحدات خراسان و به رؤسای تمام ایلات و خراسان که ژاندارم و محمدتقی خان اینها هردوشان اینها یاغی دولت هستند. هرجا که ژاندارم را میبینید خلع سلاح بکنید محمدتقی خان را هم میبینید باید محمدتقی خان را همین ترتیب با او چیز کنید حرف او را گوش نکنید. و ضمناً این مذاکرات علنی شد دیگر. محمدتقی خان آمد دومرتبه استانداری را چیز کرد. و مدتی این مذاکرات هی جریان داشت. تا اینکه تلگراف هم دست محمدتقی خان بود تلگراف مشهد اگر میآمد هم محمدتقی خان میفهمید. این بود تلگرافات محرمانه هم قوامالسلطنه از راه بیرجند به وسیله شوکتالملک پدر اسدالله خان علم به اشخاص میکرد در خراسان که شما بر علیه محمدتقی خان اقدام کنید قوایتان را جمع کنید چه کنید. و آن تلگرافات آنجا چندین هزار نفر قوامالسلطنه بر علیه محمدتقی خان. نمیدانم مال شجاعالملک بود به او تلگراف زد. شجاعالملک خودش، پسرش، هزارها، بربری، یک عدهای از خود تیموریها بودند یک عدۀ دیگری پنج هزار نفر جمع کردند فرستادند بر علیه محمدتقی خان به سمت مشهد. به فریمان آمدند دوازده فرسخی مشهد. یک عدهای در تربت حیدریه قریب پنج هزار نفر جمع شدند در تربیت حیدریه. هرچه ژاندارم بود ژاندارم را خلع سلاح کردند تربتحیدریه را هم در دست گرفتند. عدهای از بجنورد آمدند به شیروان. ژاندارمری شیروان را خلع سلاح کردند آمدند به سمت قوچان. ضمناً در این ضمن هم شوکتالملک علم، مصباح السلطنه اسدی. اسدی که بعد حزب تودهای شد. نوکر او بودش. این را فرستاده بود که بیاید با شوکتالملک با محمدتقی خان مذاکره بکند که شاید یک طریق اصلاحی این بین پیدا بشود حلی بشود اصلاح بشود. این هم آمده بود مشهد با مذاکرات محمدتقی خان قرار شده بود که او نور خاک گناباد در ۱۴ فرسخی خاک گناباد توی خاک بیرجند یک ملکی دهی که فراموش کردم. محمدتقی خان برود آنجا در روز معین و ساعت معین حاضر باشد شوکتالملک هم از بیرجند بیاید آنجا آنها هم را معین کنند. محمدتقی خان با اسب از مشهد حرکت کرده بود سر ساعت معین رفته بود به آن ده. چهارده ساعت در آن ده مانده بود. شوکتالملک جرأت نکرده بود بیاید. در این ضمنش محمدتقی خان تلگراف میفرستد که آمدند قوای بجنورد آمدند ژاندارمری شیروان را خلع سلاح کردند آمدند به بجنورد. این بود که محمدتقی خان فوری با همان حال خسته و مرده برگشت آمد به گناباد. خسته و مرده چندین فرسخ. هفتاد فرسخ از مشهد با اسب رفته بیست فرسخ برگشته است قریب نود فرسخ راه را در ظرف ۲۴ ساعت هم کمتر این پیموده است خسته و مرده. در گناباد سوار جماز شده بود. جماز میدانید یک شتر، شتر جماز. شتر تندرو. تک و تنها با یک نفر آدم خودش را رسانده بود به مشهد. غروب بود که خودش رسانده بود به مشهد. غروب که به مشهد رسانده بود افسری بود در مشهد اسم او را خدایا فراموش کردم. این را خواسته بود گفته بود. اسم آن افسره هم سرهنگ گفته بود سرهنگ شما الان یک عدهای را بردارید بروید سمت چناران من الان رسیدم و من خیلی چون خسته هستم دو سه ساعت استراحت میکنم و بعد خودم را به شما میرسانم. شما الان بردارید و بروید چیز بشوید. محمودخان نوذری. آن افسر محمودخان نوذری بود. او گفته بود امر مبارک مطاع است. قربان جز اینکه عیال من امروز از تهران آمده است. اجازه بدهید من امشب ترتیب کار زن و بچهام را بدهم فردا صبح زود حرکت کنم. این خیلی به محمدتقی خان برخورده بود. توجه میفرمایید. این بود که محمودخان گفته بود بروید سرهنگ، بروید مرخصی، بروید. او که رفته بود خودش اسب خواسته بود. آدمی که آقا نود فرسخ اسب رفته و غریب هشتاد فرسخ با شتر جماز آمده است. سوار اسب شده بود با آن حال خستگی با هجده نفر آدم رفته بود به چنارون ۱۲ فرسخی مشهد. به چنارون که رسیده بود به عدهاش گفته بود من دیگر قادر به اینکه چشمهایم را باز کنم ندارم دو ساعت اجازه بدهید من بخوابم بعد از دو ساعت من را بیدار کنید. دو ساعت میخوابد بعد از دو ساعت بیدارش میکنند. با عدهای بیست نفر ژاندارم که حرکت میکنند به سمت قوچان. در جعفرآباد قوچان. جعفرآباد همان دهی است که نادرشاه افشار در آنجا کشته شد. با هشتصد سوار کرد مصادف میشود.
س- … کرد؟
ج- با هشتصد سوار فهمیدید؟ زدوخوردشان شروع میشود محمدتقی خان آنها را شکست میدهد. اشتباهی که میکند آنها فرار میکنند به کوه این هم میرود عقبشان به کوه اینکه میرود عقبشان به کوه، آنها توی کوه محاصرهاش میکنند. این به عدهای که همراهش بوده است فرمان درازکش میدهد اما خودش درازکش نمیکند. به این عدهای که بوده است بیست نفر فرمان درازکش. زدوخورد شروع میشود. گلوله میآید به این دستش میخورد، گلوله میآید به این پایش میخورد گلوله میآید… بعد میگوید رفقا. عین عبارتش. رفقا دیگر امید موفقیت برای ما نیست. برای من چندی تیر برداشتم. به شما رفقا اجازه میدهم هرکدام میتوانید جان خودتان را از مهلکه نجات بدهید بروید آزاد هستید من هم از همه شما ممنون هستم بروید. اینها هیچکدام نمیروند. میگوید رفقا خواهش میکنم بروید من چشمهایم را هم میگذارم برای اینکه شما خجالت نکشید بروید. بعد این کار را میکنند پنج و شش نفر میروند بقیه میمانند. بقیه تمام اینها تا نفر آخرشان کشته میشوند تا میرسند به سر خود محمدتقی خان. میخواستند سرش را ببرند این یقههای بلند میپوشید دیگر. کارد میآوردند که آن یقه بلند را ببرند. بعد میگوید هیچ افسری را سرنمیبرند. من را همینجور زنده ببرید قوچان دولت خیلی به شما پاداش میدهد. برمیگردانند از عقب سر پشتسر، سرش را میبرند دیگر. محال است در ایران مثل محمدتقی خان اولادی وجود داشته باشد. محال است. محال محال محال محال. حیف، حیف. (؟؟؟) (؟؟؟) او از خاندان محترم بود. پدرش. پدرش هم مرد محترمی بوده است. یکی محمدتقی خان یکی مدرس مثل این دو نفر دیگر محال است که در ایران پیدا بشود. والا امثال وثوقالدوله، قوامالسلطنه، مصدقالسلطنه بالا و پایین اینها باز در ایران ممکن است پیدا بشود.
س- اسم شوکت الملک را بردید سرکار ایشان هم خان چیز بودند؟
ج- شوکتالملک هم منطقه بیرجند دیگر بیرجند قائنات اینها در قلمروشان بود. اینها جزو آن بود. بیشترش املاک شخصیشان بود. املاک شخصی همۀ آنها در قلمروشان بود بیرجند و قائنات در خط نگاه بکنید در نقشۀ ایران. بیرجند تا میرسد به سیستان. اینها همه در قلمرو شوکتالملک بودش.
س- ایشان چهجور مردی بود؟
ج- شوکتالملک مرد بدی نبود. نه نوکرمآب بود نه، نسبتاً آدم بدی نبود. شوکتالملک آدم وطنپرستی بود، آدم فهمیدهای بود بله.
س- همین یک پسر را داشت یعنی امیر اسداله خان
ج- همین پسر را داشت بله. همین یک پسر را داشت بله. منتها بعد به واسطه شخصیتی که داشت در سیستان هم نفوذ فوقالعاده داشت. یعنی شوکت الملک در بیرجند تصمیمی میگرفت تمام سیستان زیر تصمیم او بودند و با تصمیم او چیز میکردند توجه میفرمایید؟ این است.
س- در قسمتهای شما هم اثری داشت تصمیمات ایشان؟
ج- نه اثری نداشت هیچکدام (؟؟؟) ولی با هم دوستی داشتیم. با شوکتالملک خیلی دوستی داشتیم. اما علاوه بر دوستی وصلت هم داشتیم با شوکتالملک. زیرا که عمۀ همین شوکتالملک برای همین امیراسداله خان پسرش. به اصطلاح نامادری همین امیراسداله خان آن عیال پدربزرگ بنده بوده است. عیال جده بنده بوده است. عمهشان فهمیدید؟ که قبالهاش را الان داشتم چون اگر اینها نمانده باشند بله. خیلی قباله انترهسانی هم هست. که واقعاً این قباله دیدنی دارد. این قباله دوهزار تومان مبلغ قباله چیز کرده است ولی ذیل میگوید. میگوید دوهزار تومان چی؟ میگوید مثلاً مینویسد آقا جزو چیز. دوهزار تومان را شرح میدهد که چیزی که داده است مثلاً گوسفند را میش یک زه و دو زه. میش یعنی گوسفند. میش یک زه دو زه مثلاً دانهای دوقران، پانصد رأس، یعنی پانصد گوسفند میشود صد تومان. التفات میفرمایید؟ مادیان زاییده ده رأس یک رأسی سی ده تومان میشود صد تومان. التفات میکنید؟ لوچ یعنی شتر بزرگ، التفات میفرمایید؟ ۲۰ رأس، بیست در رأسی هشت تومان مثلاً چقدر میشود التفات میفرمایید؟
س- اینها را به کی میدادند آقا؟ قباله بود
ج- اینها قبالۀ زن بوده است. التفات میفرمایید؟ مثلاً ملک کجا التفات بفرمایید، صدوپنجاه تومان. که اگر حالا باشد همان ملک میدهند پنج میلیون تومان قیمت آن است التفات میفرمایید؟ آب باغ مثلاً کجا. که اگر الان میبودش همان آب باغ پنج میلیون تومان قیمتش است. همۀ اینها را شرح داده است که اگر خوانده میشود اوضاع امروز ایران مثلاً با صدوچند سال ایران در آنجا نمایش میدهد که چقدر زندگی فرق کرده است واقعاً. خیلی انترهسان است خیلی انترهسان است آن نوشته. خیلی فوقالعاده انترهسان استها. از اینکه نشان میدهد اوضاع ایران را بله.
س- نسبت قیمتها و…
ج- بله همین بله.
س- از مرحوم داور چه خاطر دارید؟
ج- با داور ارتباط داشتم. ارتباط داشتم ولی خصوصی با او نداشتم.
س- پسرهای تیمورتاش چی؟ منوچهر هوشنگ و…
ج- با تیمورتاش که دوستی داشتم تیمورتاش خیلی به من چیز داشت. تیمورتاش خراسانی بوده است من هم.
س- فرزندانش هم میشناختید؟
ج- همهشان. سهتا فرزندانش مثل برادران خودم عزیز داشتم. ولی خود تیمورتاش نسبت به من خیلی محبت و من هم هرچه میخواستم به او دیکته میکردم که وقتی هم گوش نمیکرد به او اصرار میکردم میگفت من که از دست تو جان به سلامت در نمیبرم هر غلطی دلت میخواهد بکن چشم اطاعت میکنم. این هرچه میگفتم اطاعت میکرد خداش بیامرزد. تیمورتاش از لایقترین افراد ایرانی است که من در عمرم دیدم. آن ژست، آن پز، آن هیکل و آن قشنگی، آن زیبایی، طرز حرف زدن، آن طرز بیان را. الان حرف زدن تیمورتاش را که دیدم، آن اتوریتهاش را به قدری این با اتوریته بود که شما تصور بکنید در ایران اصلاً به این اتوریته پیدا میشود بله. خیلی فوقالعاده.
س- فرزندانش هم شباهتی به خودش…؟
ج- پسرهاش همهاشون خوب هستند ولی هزارمرتبه خودش فرق داشته است تیمورتاش کجا اینها اینها کجا.
س- علی منصور چی؟ آن را میشناختید؟
ج- کاملاً بله. علی منصور آدم خیلی لایقی بود و آدم خوشفکری هم بود. آدم فهمیدهای هم بودش التفات میفرمایید؟ و بنده خب آن رشد و آن ترقی را نداشتم یک مطلبی را بتوانم به او (؟؟؟) نخستوزیر هم شد ولی آدم خیلی باهوشی بود. خیلی زرنگی کار خطایی از علی منصور سر نمیزد تمامش عاقلانه بود.
س- بعضیها نوشتهاند که از نظر مالی و اینها یک مقداری نقطه ضعف داشته است ولی معلوم نیست درست باشد.
ج- هیچ دروغ است. همهاش مزخرف است هیچی نیست. هیچی. همهچیز خوب بوده است. علیمنصور. خدایش بیامرزد بیچاره را. خیلی حیف شد.
س- از مرحوم پاکروان چی؟
ج- پاکروان که سالهای سال والی خراسان بود با من خیلی رفیق بود دوست بود. پاکروان خیلی آدم پاکی بود، یک چیز فوقالعاده که از پاکروان دیدم این است که روسها وقتی آمدند ایران را اشغال کردند عدهشان هم آمد به ایران دیگر. به مشهد رسیدش. عدهای که آمدند به مشهد رسیدند آن افسر کلشان پاکروان را احضار کرد به اداره نظامی روس. جواب داد شما حق ندارید من را احضار کنید من استاندارم اگر مطلبی دارید باید حضور من شرفیاب بشوید. من استاندار ایران هستم شما نمیتوانید من را احضار کنید. نرفتش. خیلی میخواهد آقا این. اهمیت دارد.
ج- اهمیت دارد دیگر این شوخی نیستش آقا.
س- بله بله.
ج- این آدم عادی بود با سر هم میرفت سروپایش را میبوسید نرفتش گفت به هیچ وجهمنالوجوه نرفتش. بعداً بردند تهران و بیچاره را محاکمهاش کردند و حبسش کردند والله دستی توی این حبس دراز شد و او را از حبس درآوردند.
س- این چه زمانی بود؟
ج- دیگر بعد از همان قضایای شاه پهلوی و اوضاع چیز… بله من خیلی به او کمک کردم تا این بود. بعد بدبخت رفت به رم آنجا ناخوش شد و در رم هم مردش او یک وقتی هم که من رم رفته بودم شنید من آمدم خدا گواه است روزی سه مرتبه در آن هتلی که من بودم همینطور میرفت اینطوری اینطوری اینطوری میآمد. میگفتم آقا چرا شما میآیید آخر این به من توهین است من راضی نیستم خودم میآیم خدمتتان. میگفت تو برای [من] وظیفه معلوم نکن. این وظیفۀ من است روزی سه مرتبه والله میآمد هتل. به جان شما که من را ببیند همینطور خدایش بیامرزد. خیلی آدم خوبی بود. و از او خوبتر این پسرش بود که این کشتند. افسری رشید، افسری شایسته، افسری عالم، افسری درست، افسری پاک، افسری وطنپرست، افسری که این خمینی زن قحبه را او از مرگ نجات داده بود. این زنقحبه خمینی را او از مرگ نجات داده بود. برای اینکه آن رئیس ساواک بود. در عهد او خمینی محکوم به اعدام شده بود این رفته بود پیش شاه، قربان من استدعا میکنم از اعدام این صرفنظر بفرمایید به جای اعدام اجازه بدهید ما این را تبعیدش بکنیم به خارج. بعد به این قرمساق رفته بود گفته بود شما موافقت بکنید چند روزی من شما را میفرستم به ترکیه بعد خودم ضمانت میکنم با احترام شما را از ترکیه برمیگردانم. بعد این پدرسگ به جای محبت، به جای یکهمچین محبت اعدامش کرد. این عکس وارسته و آقای دکتر مصدق است.
س- آقای محمد علی وارسته هستند؟
ج- بله دیگر همان که وزیر بود وزیر بود دیگر. وزیر دارایی بود.
س- وزیر دارایی؟
ج- بله. ممکن است خدمتتان تقدیم کنم از آن گراور کردید بعد اصلش را برای من بفرستید.
س- خیلی ممنون میشوم اگر اجازه بفرمایید.
ج- با کمال میل.
س- خیلی ممنونتان هستم. بنده از این یک کپی میگیرم و اصلش را حضورتان تقدیم میکنم.
ج- این یکی دیگر عکسی است که خود آقای دکتر مصدق به من التفات کرده است و خیلی انترهسان است من پهلویش ایستادهام، ملاحظه میکنید.
س- بقیه آقایان کی هستند؟ آقای مکی مثل اینکه اولی؟
ج- آن یکی مکی است بله.
س- سرکار
ج- این بنده هستم این مکی این امیرعلائی، این یکی مدیر روزنامه داد[ه]بود که اعدامش کردند.
س- عمیدی نوری.
ج- بله این هم تمام رجال آنوقت هستند که بنده هم پهلوی دکتر مصدق ایستادهام. رجال آن زمان همهشان…
س- آقای تقیزاده، آقای سردار فاخر حکمت، آقای متین دفتری، عکس جالبی است این آقا کی هستند؟
ج- اینکه آقای تقیزاده است این سامالسلطان بیات است، این سردار فاخر است، این آقای دوست من بود بوشهری… این حکیمالدوله است.
س- این حکمالدوله است؟
ج- بله. عرض کنم این کاظمی است، این آقای الهیار، این هیئت، این باز وزیر… همین دارایی است، این بنده هستم پهلوی دکتر مصدق این هم خود دکتر مصدق است. این دوتا است. این یکی هم با دکتر مصدق میرویم توی باغ او جلو افتاد راه میرود من ایستادهام با زاهدی دارم حرف میزنم. ابوالقاسمخان امینی پهلوی بنده ایستاده است. این هم پسر عزیز بنده آقای امیراسدالله خان خیلی به بنده عنایت دارند. این هم من خانم و باز هم بچههایم هستند. این عکس آن پسرم علیمردان که حالا اینجا نیست که حالا مردی است که با این فرق کرده است کلی آن زمان. این هم عکس اخیر پیری و ناتوانی و افتادگی و ذلت بنده است که چند روز پیش انداخته شده است و چیزی دیگر از زندگی بنده جز این عکس باقی نمانده است. شاید مثلاً یک ماه دو ماه دیگر بیشتر نباشم….
س- آقای امیرتیمور این مال من؟
ج- با کمال میل.
س- خیلی ممنون
ج- هرچندتای آن بخواهید
س- این امانت من…
ج- امانت خدمت شما باشد و بعد امانت پستی سفارشی دو قبضه برای بنده بفرستید مطمئناً بفرستید. به دست دیگری نرسد. چون نسخه منحصربفرد است من هم ندارم جای دیگری هم نیستش التفات میفرمایید؟
س- عادت دارم به احترام چیزهای تاریخی.
ج- اصلاً در عکاسخانه هم پیدا نمیشود بله.
س- قبل از اینکه ما از خدمتتان رفتیم راجع به پسر مرحوم پاکروان که تیمسار پاکروان باشد توضیح میفرمایید و اینکه ایشان مؤثر بوده است در نجات خمینی.
ج- بله خمینی. به قدری این پسر شریف و پاک و از افسران جداً درجۀ یک شریف ایران بود خدای من گواه است. و این پدرسگ یک همچنین پاداشی به یکهمچین مرد شریفی که او را از کشتن نجات داده بود به جان شما میخواست بکشدش شاه. این نجاتش داد گفت قربان نکنید این را. من… اجازه بدهید به عهدۀ من.
س- اینکه میگفتند ایشان را لقب آیتاللهی بهش دادند که نجات پیدا کند این چی بوده است؟
ج- نخیر هیچ تمام اینها را این بدبخت کرد و این را فرستاد ترکیه و بعد خودش هم ضمانت کرد این را پس بیاورند اینها به جای همه این نیکیها بدبخت را اعدام کرد.
س- کی را؟
ج- همین
س- خمینی اعدام کرد؟
ج- بله، اصلاً در دنیا نیکی نیامده است به جان شما. به جان پسرم پاکترین افسر ایران بودها. بعد از محمدتقی خان افسر به این پاکی، به این شریفی، اولاً تحصیلکرده. التفات میفرمایید؟ تحصیل کرده فرانسه. به تمام معنا یک افسر حسابی. که شاید شما ده میلیون تومان خرج کنید که یکهمچین افسری گیر نمیآید. پدرسوخته گرفتش کشتش.
س- پسرش هم مثل اینکه آمد کالیفرنیا؟
ج- بله پسرش هم همینجوری یک مرتبه آمد اینجا پیش من. پسرش هم بد نیست بیچاره بدبخت.
س- با مرحوم اسدی هم دوست بودید سرکار؟
ج- خیلی زیاد. خیلی زیاد بدبخت را به کلی بیگناه کشتند. بیگناه بیگناه
س- محاکمهای چیزی هم شد؟
ج- دروغی. عرض کنم خدمتتان.
ج- پس اجازه بدهید این تفصیل را بگویم؟
س- بله استدعا میکنم.
ج- این قضیه رفع حجاب که آمد شاه هم امر کرد. که حجاب را از ترکیه که برگشت گفت بایست حجاب برداشته بشود. اول خودش و با خانمش چیز کردند بعد گفت به ولایات. من هم مشهد بودم آمد شهربانی گفت شما باید دعوت کنید اهالی مشهد را که بیایند و رفع حجاب را شما بکنید. من جوان بودم قد نصرالله. گفتم آقا عیال من اینجا نیست. خانم من تهران است و این تناسب ندارد. سن من اجازه نمیدهد یک آدمی از من معمرتر این کار را بکند. گفت غیرممکن است این کار تهران امر کرده است شما باید این کارها را بکنید. ای خدایا. خب بالاخره بنده امر تهران را هم که نمیتوانم با آن کیفیت که مورد علاقه شاه بود تمرد کنم. ما دعوت کردیم از چهارصد پانصد نفر از اهالی شهر مشهد با خانمهایشان و شب آمدند آنجا و رفع حجابهایشان بیحجاب ما یک نطق مختصری کردیم و که امروز متقضیات روزگار همین چیزی میکند و آقا باید شکرگزار باشید این گذشت.
س- تا چه حد استقبال کردند؟ تا چقدری با اکراه بود؟
ج- آن روزها آمدند همهشان اکراهی نداشتند. بله بعد صبحش به من چسبیدند که شب تو دعوت کن که آخوندها هم باید بی حجاب بیایند خانه تو.
س- بی حجاب.
ج- بله گفتم آخر من نه آخوندم نه من تناسبی به آخوندها دارم. من نمیتوانم. گفتند این تهران امر کرده است شما باید این کار را بکنید. این امر تهران حکم است. بالاخره حسبالامر تهران از طرف من یک عدهای از آخوندها دعوت کردم آمدند شب قریب پنجاه شصت نفر از این آخوندها آمدند ولی آخوند درجه دوم بودند. اول یکی دو نفر بودند که آنها نیامده بودند
س- کیها بودند آنموقع درجه اول؟
ج- مثلاً آن آقازاده بودش فهمیدید؟ مثلاً آن آقازاده مشرف. مثلاً آقازاده نیامده بود ولی بقیه همه آمده بودند. خلاصه آنشب موزیکی و بساطی و اینها توی خانه ما خیلی. چون بنده هم خانه پدریام بودش که حالا خرابش کردن خیابان کردند. دوسهتا سالن بزرگ داشتش ۱۲ زرع در ۱۲ زرع که توی سالنها هفتصد هشتصد نفر آدم جا میگرفت اینها همه توی سالنها مبل و قشنگ و شیک. خلاصه…
س- مشروب هم بود؟
ج- نه. پذیرایی کردیم. پس از اینکه اینها شد یک بهلول نامی بود که این همه روز آمده بود و میرود مسجد گوهرشاد و روی منبر بر علیه حجاب صحبت میکرد که مردم زیربار نروید این خلاف شرع، این خلاف پیغمبر، این خلاف گفته، این چیز.
س- ایشان پدر این مهندس حقپرست نیست؟
ج- نه. خیلی یک مردکه پدرسوختهای بود. و ضمناً یک عدهای هم بربری هستند. این بربریها هم قریب در خارج شهر ده دوازده فرسخی شهر. شاید یکهزاروهفتصد هشتصد نفر بربری هم آمده بودند پای منبر این روزها توی مسجد گوهرشاد را گوش میدادند و گزارش هم شده بود که بعضی از اینها مسلح هستند. ضمناً این را عرض کنم خدمتتان که این بربریها اصلاً در افغانستان، در ادارهجات افغانستان. امیر عبدالرحمن پادشاه افغانستان پدر این امیرحبیبالله خان که جد امیر امانالله خان. این امانالله خان که اخیراً بود که بیچاره مرد. که الان پسر امانالله خان منشی ابوالقاسمخان امینی است در رم. اینها امیرعبدالرحمن خان این بربریها را کوبید. عدۀ زیادی از اینها را کشتار کرد و اینها همه از افغانستان عدهشان فرار کردند آمدند به ایران قریب هفتاد و هشتاد هزار نفر در همان دهات ایران متوقف شدند. امیر عبدالرحمن خان بعد یک کتابی مینویسد در سرنوشت خودش و میگوید دو دفعه مردم من را لعنت میکنند، یکمرتبه وقتی که میشنوند من یکهمچین کشتاری کردم از این قوم، میگویند عجب این مرد ظالم و خونخواری بوده است که خداش لعنتش کند، یک وقتی دیگر من را لعنت میکنند که با این مرد[م] محشور بشوند آنوقت من را لعنت میکنند که چرا من یک نفر از اینها را باقی گذاشتم. این را داشته باشید. ضمناً جنگ بینالمللی اول هم که پیش آمده عدهای که در خراسان بودند شاید بیش از دو هزار نفر از اینها رفتند جزء قشون انگلیس. معلوم میشد اینها هنوز حقوقبگیر انگلیساند، تویشان افسر درآمد التفات بفرمایید، و غیر افسر، حقوقبگیر و خیلی چیز. جنگ هم تمام شد باز برگشتند به خانههایشان حقوقشان هم هر ماهه به آنها میدادند. این هم شاه مطلع بود فهمیده بود که اینها میآیند پای این منبر این یقین پیدا کرده بود که این کار به تحریک انگلیسیها است. این بود که دستور داد به فرمانده لشکر آن ایرجخانی که بدبخت را پیرارسال کشتنش.
س- ایرج مطبوعی.
ج- مطبوعی. که اگر ۲۴ ساعت این غائله را نخوابانی خودت را اعدام میکنم. این ایرجخان هم ۲۴ ساعت این غائله را آناً خواباند. هیچکس هم کشته نشد اینکه میگویند چندهزار نفر نخیر همهاش شصت و سه نفر آدم در این غائله کشته شد. پس از این غائله شاه یک عدهای را فرستاد مشهد تحقیق کنند ببینند که آخر علت چیست که این کار پیش آمد. منجمله یک افسری بود مال شهربانی، که سابقاً در شهربانی مشهد بوده است این با اسدی دندان داشت. با اسدی میانۀ خوبی نداشت. این ضمن گزارشاتی که داده بود، داده بود که این همه تحریک اسدی است اسدی خواسته این کارها. این کارها را اسدی کرده است و مقصود اسدی هم این بوده است که مدرس بیاید رئیسجمهور بشود. مدرسی که شش سال، هفت سال که الان حبس است بدبخت دیگر مدرس باقی نمانده. مدرس دیگر مرده این شاه یک هیئت فرستاد شبی آمدند به فاصلۀ دو ساعت اسدی را محاکمه کردند، آناً تیربارانش کردند. اگر شما تقصیر داشته باشید در آن واقعۀ مسجد به حق خدا اسدی هم تقصیر داشت. بیتقصیر. بر سر همین قضیه شاه دستور داد که کلک مدرس را هم بکنند. عدهای مأمور شهربانی خاف داشته باشند که این کار را بساز. او زیر این بار نرفت گفت اینجا سرحد مردم به این اعتقاد پیدا کردند و بهعلاوه اهل افغانستان هم به این خیلی ارادت پیدا کردند در سرحد عضو چیز ندارد. خلاصه این نکرد از تهران یک مرتیکهای را فرستادند این بدبخت را ماه رمضان بردنش به کاشمر، نزدیک غروب میرسند به کاشمر این چیزی که مأمور بوده است سینی چایی میآورد خدمت مدرس. مدرس میگوید متشکرم هنوز موقع افطار نیست میگوید افطار که شد افطار میکنم متشکرم از محبت شما. گفته بود نه این شما باید افطار کنید همین حالا باید بخورید. خلاصه این را به زور ریخته بود به دهان مدرس که این زهر بوده است التفات میفرمایید؟ بعد که این شده بود مدرس گفته بود پس اجازه بدهید من لااقل دو رکعت نماز بخوانم. گفته بود خوب نماز بخوان. ایستاده بود مدرس به نماز خواندن این نماز مدرس چهار پنج ساعت طول کشیده بود. این زهر را دیده بود هیچ به او هنوز اثر نکرده است همهاش مشغول مناجات به درگاه الهی است. پدرسگ خلقش تنگ شده بود این آژان هم آمده بود حبیب ششانگشتی، عمامه بود مدرس را برمیدارد میگذارد گردنش یک سرش را خودش میگیرد یک سرش آن میکشند مدرس را دارند [خفه] میکنند اینقدر لگد به او میزنند تا بالاخره… دفنش میکنند در همانجا در کاشمر دفنش میکنند که تا حالا سه مرتبه هم من به زیارت قبرش هم رفتم.
س- این توی خون ایرانیان است که بتواند ضمن خدمت آدمکشی هم بکند؟ یا چی چی شده آخر؟
ج- (؟؟؟) یکهمچین مرد بیتقصیری بود. اسدی هم بیتقصیر بود.
س- پدر همین علینقی اسدی. مرحوم اسدی پدر امیرعلی اسدی است؟
ج- بله این اسدی چهارتا پسر داشته است یک پسرش سروان بود که مرد، یک پسر دیگرش هم بود اسم او را فراموش کردم. پسر قدبلندی اما پسر خیلی احمقی بود او هم مرد. یک پسرش علینقی، یک پسر دیگرش را که فراموش کردم او پسر دیگرش هم گویا خیلی گرفتار تریاک و اینطور چیزهاست ولی هنوز علینقی پسر ارشدش است. پسر بدی هم نیستش.
س- شما از ساعد مراغهای چه خاطراتی دارید؟
ج- ساعد خاطرات زیادی ندارم. اما او آمد چندی نخست وزیر شد همانموقع آخر مجلس پنجم که این لایحه گس-گلشاییان آمد مجلس پانزدهم. ساعد نخستوزیر بود و… که نشد همانموقع بین این به ساعد گفتم آقاجان خدا گواه است همین جور گفتم ببین تو چند روز دیگر به مرگت نمانده تو از خدا بترس راضی نشو که حق ملت ایران به واسطه عمل شما برود توی جیب خارجیها از خدا بترس نکن این کار. همینجور بیچاره به من نگاه کردش. صورتاً هم آدم خوبی بودش بیچاره بینوا. ولی من هیچ سابقۀ زیادی با او ندارم.
س- مطیع بود ولی.
ج- (؟؟؟) خیلی. ولی من او را آدم خوبی میدانستم الهی حالا خدا بیامرزدش. از او چیز بدی بههیچوجه ندیدم.
س- او خیلی وطنپرست بوده است در مقابل خارجیان.
ج- بسیار عرض کردم آدم خوبی بود من از او هیچ چیز بدی ندیدم. هرچه باشد در خاطر من همهاش خوبی و نیکی از او بنویسید.
س- اینکه میگفت که گاهی وقتها خودش را به این میزده است که مثلاً گوشش سنگین است؟ یا اینکه متوجه نیست روی سیاست اینکارها میکرد؟
ج- مسلم است که دیگر بله.
س- آقای نیکپور چی؟ مرحوم نیکپور که رئیس اتاق تجارت بود.
ج- فوقالعاده رل مهمی نداشت آنموقع خب حفظ خودش را بکند کار تجارتش و اتاق تجارتش. تا مرحوم تیمورتاش بود صحبتی داشت و از اینجور چیزها بله. آدم زرنگی هم بودش بله. باز هم پسرهایش را شنیدم بد نیست کاروبارشان، حالا یکیاش رئیس بانک سپه شده بود نمیدانم
س- اینکه بله.
ج- گرفتنش؟
س- نخیر، منظور آن است که آن دیگر…
ج- بله من ندیده بودم ولی شنیده بودم آن پسرش بد نبود. آقا خودش مرد نسبتاً با هوش، مثلاً با من هم خیلی واقعاً دوست بود و چیز بودش خدایش بیامرزد.
س- این خیلی مقتدر بوده است در بین تجار؟
ج- رو تجار بله. توی تجار آنوقت در بازار صاحب نفوذ بود یعنی به واسطۀ نزدیکی مرحوم تیمورتاش، وکالت مجلس، کارهایی که پیش میآمد تجار البته محرمانه نه صورت ظاهر از او حرفشنویی داشتند هیچ تردید ندارم خیلی چیز بود، چیز بود بله. اول مرحوم حاج معین تجار بوشهری او در آن زمان در تهران پدر امیر همایون، او امیر همایونی بود که هدیه کرد این هم اسمش را فراموش کردم. بسیار پسر خوبی بود این امیرهمایون. با من به راستی آقا بودها نه اینکه این فرض بفرمایید تاجر باشدها یک آقا بودها، آقا و آقازاده خیلی خدایش بیامرزد. خدایش الهی بیامرزد خیلی خوب پسری بود. خیلی هم من دوستش میداشتم. او هم چندتا برادر بودند، یک برادرش بوشهری بود که پسرش را اشرف پهلوی گرفتش، یک برادرش هم صادق بود که نمیفهمم او چی شد و اینها، خود امیر همایون هم مثل اینکه فوت شد ولی پدرش حاجی معین وقتی بود، حاجی معین در جامعۀ تجار و در جامعۀ اقتصادی ایران از همه جلوتر و از همه محترمتر بود. مثلاً با اینکه حاجی امین ضرب آنموقع خوب نسبتاً مردی بود، نسبتاً دارای احترامی بود دو قدم عقب حاجی معین میافتاد اینطوری بله. و دیگر هم مثلاً اغلب نیکپور و اینها مثلاً سلام میکردند تا به آنها اجازه نمیداد نمینشستند. این اندازه.
س- حاجی معین بوشهری؟
ج- حاجی معین بوشهری بله. بله خیلی محترم بود در جامعه خودش.
س- آقای نیکپور مثل اینکه با آن مرحوم قوام هم نزدیک بود؟
ج- قوامالملک؟
س- قوامالسلطنه.
ج- با قوامالسلطنه خیلی، خیلی با قوامالسلطنه نزدیک بود بله. قوامالسلطنه به او محبت داشت. نیکپور هم عاقبت گاهی برایش یک گل و هلهایی میفرستاد، مثلاً فرض بفرمایید یک مرتبه متوجه شدم یک سرویس بیستوچهار نفری چینی بسیار اعلا از آلمان وارد کرده بود برای قوامالسلطنه فرستاده بود. اینها را از خارج شنیدم. گاهی از اینجور گل و بلها هم برای قوامالسلطنه میفرستاد بله بله. بنده از نیکپور مطلع بودم.
س- علی وکیلی هم در مجلس بود؟
ج- علی وکیلی هم مجلس بود بله. فرشید بود مال تجریش، مال آذربایجان مرد بعد علی وکیلی بود، علی وکیلی هم پسر بدی نبود. مرد نسبتاً وطنپرستی و فهمیدهای بود. ولی خب دارای یک احترام و اهمیت فوقالعاده، ولی مرد بالاخره خوبی بود و بیچاره هم همینطور از بین رفت. خدایش الهی بیامرزدش.
س- سردار فاخر که با شما دوست بود؟
ج- خیلی بله. فوقالعاده.
س- او یک وقتی آدم مقتدری بود؟
ج- بسیار مرد پاکی بود، بسیار آدم پاکی این مرد سردار فاخر، من ناپاکی و خیانتی ندیدیم، التفات میفرمایید؟ عشق زیادی به قمار داشت، به بازی، هفتهای یکی دو جلسه قمار با سردار فاخر ما محض خاطر او داشتیم پوکر فهمیدید؟
س- کیها بودید؟
ج- هفت هشت نفر بودیم، هفتهای، گاهی مثلاً چهار پنج هزار تومان ما میباختیم گاهی یک چهارصد و پانصد تومانی هم میبردیم بله، هفت هشت نفر بودیم والا.
س- سرکار بودید و سردار فاخر؟
ج- بله سردار فاخر حالا بعد اسمشان را یادم میآید. و خیلی عشق و علاقه بازی داشتش حتماً باید بازی میکرد.
س- پوکر بود بازی؟ یا چی بود؟
ج- بازی پوکر بله بله. در هفتهای یک مرتبه حتماً این بازی پوکر باید در خانه یککدام باشد.
س- دور میشد؟
ج- به دور میشد و میچرخید و همین اینکه هستم بازی هم قوی بودنش تقریباً پنج و ششهزار تومان برد و باختش میشد، گاهی میشد ما مثلاً دو چیز باخته بودیم، گاهی هم هنوز چیز بله.
س- آنوقت شب خاصی بود در هفته؟
ج- نه همان این هفته که بود به هفته دیگرش هم معلوم میکردیم چه شبی بود بله.
س- آنوقت صحبت از سیاست و اینها میشد آنجا؟
ج- خیلی کم. همهاش صحبت دیگر بازی و اینجور چیزها بود.
س- آنوقت مثل زمان بعد، بعضی از این آقایان به بازیهای دربار هم میرفتند؟ در دربار بازی کنند و اینها؟
ج- دربار بازی نبودش. بازی درباری هم بود در پیش شاه بود با عدۀ خیلی محدودی نه همهکس. التفات میفرمایید؟ همهکس خیر. خیلی عدۀ محدودی پیش او مثلاً آن (؟؟؟) اتفاقاً دیروز هم پسرعمویش را دیدم با من خداحافظی کرد به واسطۀ خانمش، ای داد و بیداد. خانمی بود بسیار بسیار زیبا، که به راستی قبول بفرمایید من در تمام عمرم به نمک و زیبایی این زن زنی ندیدم مخصوصاً نمک. من یک چیزی میگویم شما یک چیزی میشنوید اصلاً این توی چیزش خیلی فوقالعادهای بود. هان این زن ذوالقدر بود. ذوالقدر برعکس مال شیراز بود آدم بسیار خوبی بود، آدم فاضل و بسیار خوشصورت خوشمحضر و اینها. به تمام معنا بدشکل و بدترکیب بود. ذوالقدر بعد از مدتی فوت شد متوجه عرضم هستید. بعد آنوقت این شد زن شازده، ببینم همان عباسمیرزا برادر چیز، ای داد و بیداد همین گفتمها…
س- اسکندری؟
ج- هان اسکندری، خانم اسکندری شد، این عباس میرزا هم نمیدانم چی شده بود که وضع مالیاش بسیار خوب شده بود خیلی فوقالعاده وضعیت مالی خوبی پیدا کرده بود. مدتی خب اسکندری هم با این خانم خوش بود. اسکندری هم فوت شد. بعد خانم را نصرتیان گرفت، نصرتیان که اهل گیلان است. چندی با نصرتیان بود. متأسفانه نصرتیان هم فوت شد. بعد این خانم راه و پایش در اندرون شاه پیدا شد. یعنی پیش ملکه مادر، آقا به عنوان ملکه مادر شاه به او خیلی خدمت میکرد. شاه، محمدرضاشاه، و این بود. محمدرضاشاه که مرد نمیدانم که حالا این خانم هستش یا نیست آن را دیگر خبر ندارم. ولی من زن به نمک او از او زیباتر دیدم ولی به نمک او من زن ندیدم. من دو زن زیبا در عمرم دیدم، یکی دختر ولیعهد سوئد بود که در زمان شاه پهلوی آمد به ایران، دختر به این زیبایی در دنیا نمیشود. آدم چشم نمیتواند از روی این بردارد از بس این زیبا بود خداوند نمیدانم چه زیبایی به این داده بود. و یکی هم نمک همین خانمی که عرض کردم بله.
س- خانم ذوالقدر.
ج- او با ولیعهد سوئد آمد به ایران زمان رضاشاه پهلوی. آنجا مهمان ایران بود. یک روزی هم آمدند مجلس، که مجلس را تماشا کنند جلسه تشکیل بود، مرحوم فروغی هم وزیرخارجه بود. رفتم پیش فروغی، خدا بیامرزدش، گفتم آقای فروغی شما میدانید چه لطمه بزرگی دارید به ایران میزنید؟ گفت آقا من چه کردم؟ گفتم شما لطمهای که به ایران زدید تا حالا هیچکس نزده است حتماً این لطمه شما خب خیلی او سهریو بودش. گفت خواهش میکنم بگویید به من. گفتم لطمهتان خیلی بزرگ است آخر شما چرا اینطور این کار کردید. من اصلاً خودم تعجب میکنم. خیلی لطمه بزرگ. گفت ابداً. گفتم عزیز من این دختره را چرا میگذارید برود این را نگهش دارید هر چه میخواهید من به شما میدهم. اینقدر خندید بیچاره و اینها. گفتم هرچه او بخواهد و هر چه شما بخواهید من به شما میدهم نگهش دارید بله. بعد رفت و زن پادشاه نروژ شد. گویا هنوز هم زن پادشاه نروژ باشد. واقعاً در صباحت و زیبایی خداوند این خلقتنمایی کرده بود در زیبایی این زن خدای من گواه است بله بله.
س- قوام هم زنش زنده بود تا آخر؟ چندتا زن داشت قوام؟
ج- یک زن داشت قوام بله.
س- یکی؟
ج- بله. قوام الملک شیرازی را میگویید؟
س- نخیر قوامالسلطنه.
ج- قوامالسلطنه یک زن داشتش.
س- فرزندی هم داشت او؟
ج- نه قوامالسلطنه یک زن داشت خانم اشرفالملوک، زن حسابی. او البته همهکار بود خانم اشرفالملوک زنده بود. بعد قوامالسلطنه یک سال رفته بود در گیلان و آنجاها در لاهیجان آنجا یک ملک زراعتی داشتش. باغ چایی التفات میفرمایید؟ یکی از آن دخترهای چایکار را که یک روز آمدند توی زمین دارند چایی میکارند دیده بود و خوشش آمده بود. به آن متصدیش گفته بود این دختره را یک کارش کن، او هم شب دختره را برده بود برای قوام، قوام دیده…
روایتکننده: آقای محمد ابراهیم امیرتیمور
تاریخ مصاحبه: ۳ فوریه ۱۹۸۲
محلمصاحبه: لاهویا – کالیفرنیا
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱۰
س- آنوقت زنش لابد؟
ج- نه هیچی، بعد زن این پسر را خیلی بهش مراقبت میکرد.
س- اما باید یک صیغهای، عقدی چیزی کرده بودند؟
ج- آنکه بله. ولی آن پسر را خود خانم اشرفالملوک برد نگهداری میکرد پیش خودش مثل فرزند خودش خیلی به او مراقبت میکرد. اشرفالملوک خیلی زن فهمیدهای هم بود. خانم اشرفالملوک جواهرات زیادی هم داشت. جواهرات زیاد خانم اشرفالملوک را شنیدم خانم همین علی امینی نزدیکی مرگ آن خانم ناخوش بوده است نمیدانم چه حقهای رفته بود از دست او خارج کرده بود که آن جواهرات همه پیش این خانم علی امینی است. شاید مثلاً دهمیلیون قیمت آن جواهرات در آنموقع بیشتر بوده است که حالا چقدر خواهد شد. جواهرات نمره یک است. هیچکس در دنیا لاتتر از من پیدا نمیکنید بین اینها. آنها رفتند، آنها اقلاً او یک دکان داشت، او یک مغازه داشت، او یک چیزی، من بدبخت خودم و همین دوتا (؟؟؟) هیچی ندارم.
س- بالاخره سردار فاخر کی از دور خارج شد؟
ج- سردار فاخر هم دیگر بعد همینطور که کار مجلس و اینها که دیگر به اینصورت شل و ول افتاده بود او هم دیگر از کار چی شد بله.
س- اواخر عمرش میدیدنش؟ مثلاً راجع به اوضاع مملکت صحبت میکردید؟
ج- ابداً صحبت. چرا اغلب میدیدیم هم را برای بازی پوکر بله.
س- افسوس نمیخورد؟
ج- بههیچوجه. نخیر.
س- با سیدجلال تهرانی هم آشنا بودید؟
ج- خیلی زیاد بله. سیدجلال مرد حسابی نیستش. خیلی آدم شارلاتانی است. بله خیلی آدم کمپلیفو نیستش، جنبه شارلاتانیش مافوق جنبههایش. ولی با او خیلی آشنایی داشتم بنده، سابقه داشتم این حقیقتش.
س- یک وقتی بود شایع بود که میگفتند خیلی ایشان روی شاه نفوذ دارد؟
ج- شاه البته خیلی او خودش را لوس میکرد و به شاه میخواست نزدیک میکرد به این جهت نایبالتولیه آستانه شده و اینها ولی دیگر بیش از این پیشرفت نشدش التفات میفرمایید؟ ولی مرد خیلی کمپلیفو نیستش که بشود به او تکیه کرد.
س- این اخیراً هم رئیس آن شورای سلطنتی شد؟
ج- این نشد آن را قبول نکرد اگر مثلاً یک مرد خودخواهی نبود و به شاه حس احترامی میداشت حتماً قبول میکرد. همان کار را هم نکردش این بیاحترامی به شاه بود دیگر.
س- این مثل اینکه قبول کرده بود و رفت پاریس؟
ج- نه نکردش. نخیر نکرده بود.
س- آقا امیرهوشنگ دولو چی؟
ج- امیرهوشنگ دولو با بنده خیلی مربوط است. دعوت کرده بود بنده را برای فردا ناهار اتفاقاً نیمساعت پیش تلفن کرد که فردا ناهار چون برای من محذوری پیش آمد خواهش میکنم شما روز شنبه ناهار بیایید. گفتم چشم شنبه ناهار میآییم. مقصود با امیرهوشنگ دولو مربوط هستم.
س- ایشان در دربار مثل اینکه رفتوآمد داشتند؟
ج- نه امیرهوشنگ دولو بسیار پسر زرنگ و باهوشی و جنبه مسخرگی که شاه را بخنداند و از این چه چیزها. گاهی به شاه دیگر پیوندی شده بود و ضمناً چند سال هم بود که این خاویار ایران را هم او اجاره کرده بود. سال مبالغ هنگفتی از خاویار میبرد به واسطه همان مسخرگی و اینها شاه هم به او چیزی نمیگفت و اینها. این چند سال اخیر هم به شاه نزدیک شد استفاده خیلی کاملی او از شاه بردش. چندین میلیون تومان. فقط او و عشقش و تریاک هیچچیز دیگر نیست خیلی به تریاک علاقه دارد همه عشقش تریاک است. بله.
س- بله میگفتند که به ظاهر طوری وانمود میکرده است که انگار مثلاً متوجه نیست ولی خیلی زیرک و باهوش است.
ج- فوقالعاده. همین نیمساعت پیش به من تلفن کرد اینجا عرض کردم بنا بود فردا ناهار بروم آنجا گفت خواهش میکنم برای روز شنبه تشریف بیاورید. گفتم چشم.
س- فکر میکنید صحبت با ایشان مفید باشد؟
ج- از چه بابت؟
س- همین ضبط خاطرات ایشان.
ج- نه ضبط خاطراتی ندارد اولاً نخیر. و ضمناً آن امیرهوشنگ دولو پسرعموی خانم سابق من است این را به عرضتان برسانم که از این جهت هم با خانم سابق من یک نسبتی داشتند از اینجهت. مادرش دختر به اصطلاح امیرکبیر پسر ناصرالدینشاه است. که خانم مادرش هم هنوز در قید حیات گویا باشد و گویا خانم مادرش حالا شاید قریب ۹۰ سال عمرش است.
س- این آشناییاش با شاه و ورودش به دربار به چه صورتی بوده است؟
ج- امیرهوشنگ عرض کردم خیلی زرنگ و باهوشی، پسر باهوشی، همین به وسیلۀ مسخرگی و فلان و اینها برود شاه را بخنداند فلان و اینها اینها یواشکی این بالاخره یک حبه تریاکی درست کند به دهان شاه بگذارد از اینجور بازیها خودش را پیش شاه عزیز کرده بود بله.
س- این ورودش به چه قرار بود؟
ج- آن را دیگر بنده نمیدانم. بعد دوستان کسی که بخواهد یک کاری بکند راهش [را] پیدا میکند. خودش پیدا کرده بود.
س- ضمن صحبتهایتان یک ذکر خیری هم از دکتر طاهری کردید؟ دکتر طاهری یزد؟
ج- دکتر طاهری خدایش بیامرزد آدم زرنگی و خیلی باهوشی بود. و تقریباً یکی از کارگردانهای مجلس بود. بله. ولی آن خصوصیاتی که من با مرحوم آسیدکاظم داشتم سیدکاظم از نیکان روزگار بود یعنی سیدکاظم را الان به شما به دو کلمه هر غموغصهای که شما در دنیا داشتید، هرجور غموغصهای که بر شما عارض بود وقتی پیش آسیدکاظم میرفتید اینطوری با شما نصیحت و دلالت میکرد که غموغصه را از دل شما دور میکرد که وقتی میآمدید از پیش سیدکاظم بیرون میدیدید این غموغصه اول را ندارید. این اندازه این آدم اینطور خداش بیامرزد، خیلی مرد پاکی، مهربانی، واقعاً خیرخواهی، وطنپرستی. در امورسیاسی وارد ولی اظهار نمیکرد ولی ما که چیز میکردیم راهنمایی میکرد. راهنمایی سیدکاظم خیلی پر ارزش بود.
س- چه نوع راهنماییهایی میکرد مثلاً؟
ج- مثلاً از نظر روسها میگفت این کار اگر با آنها بشه خوب است. این کار بشه نشه.یا مثلاً در کار داخلی این کار بشه خوب است این کار بشه. خیلی مرد بسیار فهمیدهای بود خداش بیامرزد. خیلی هم به من محبت داشت. یعنی من او را مثل پدر خودم دوست میداشتم. و آن بدبخت (؟؟؟) دو پسر دارد که آمحمدحسن، یک پسر دیگر هم محمدعلی و اینها هر دوشان توی فرهنگ وزارتخارجه بودند. دیگر حالا نمیدانم کجا هستند پسرانش بله.
س- فامیل اینها چه بود؟
ج- فامیل آسیدکاظم، یزدی. بله خداش بیامرزد. خیلی سیدکاظم آدم. من به خوبی آسیدکاظم در تمام ادوار مجلس در مجلس آدم به نیکنفسی او ندیدم آقا این اندازه نیکنفس بود مقصودم از این.
س- آنوقت نسبتش با دکتر طاهری چی بود؟ با او فامیل بود؟
ج- فقط نه دوستی بود. هزار مرتبه با دکتر طاهری مقام چیز و مرتبهاش چیزتر بود. دکتر طاهری در سایۀ آسیدکاظم وکیل میشد و الا که خودش محلی از اعراب نداشت. التفات میفرمایید؟ در سایۀ محبت و دوستی، تأیید آسیدکاظم وکیل میشد. آن دکتر طاهری هم خیلی زرنگ بود و دیگر اخیراً شده بود جزو یکی از کارگردانهای مجلس دکتر طاهری. خیلی زرنگ بودش بله.
س- با کیها همراه بود و به اصطلاح؟
ج- خب دستهبندی میکردند مثلاً با فلان کابینه جزو خودشان و جزو هواخواهان آن کابینه مثلاً درمیآوردند یا اینکه چیز میکردند اینجوری.
س- مثل اینکه یکی از کسانی که اصرار به عدم قبول اعتبارنامه پیشهوری داشت دکتر طاهری بود؟
ج- هم دکتر طاهری، یک عده زیادی بودند که چیز کردند همان روزی که اعتبارنامه آن پیشهوری در تحت ریاست بنده رد شد خب البته اینها رأی دادند. قبلاً هم اینها با من مذاکره کرده بودند که شما اعلان رأی مخفی بکنید من هم اعلام رأی مخفی کردم اکثریت هم به ردش کردند. رأی علنی نگرفتند.
س- چرا؟
ج- دو جور رأی دارد مجلس.
س- بله چرا رأی علنی نگرفتند؟
ج- گفتم بعضیها ممکن است تو رودربایستی گیر بکنند. به اکثریت آرا رد شد. ببینید تمام تودهایها را آن روز من رد کردم در تحت ریاست بنده این کار شده استها این یکی از افتخارات بنده همینهایی که به شما عرض میکنم.
س- یعنی غیر از پیشه وری کس دیگری که؟
ج- تمام همان وکلایی که آن دوره مال تودهایها بودند اسامیشان را خاطرم نیست دیگر مال آذربایجان و اینها بود. و متأسفانه یک بیچاره و بدبختی را هم که هیچ تقصیری نداشت از آذربایجانی فهمیدید؟ گفتند برای اینکه همهاش تودهایها نگویید چیز بشوند آن بیچاره را هم بیجهت ردش کردند اسم او را هم فراموش کردم بله.
س- از آقای علی دشتی قبلاً میفرمودید؟
ج- بله دشتی بسیار مرد زرنگی باهوشی، با من هم خیلی دوستی [داشت].
س- آخوندی چیزی بود ایشان؟
ج- بله (؟؟؟) عمامگی داشتش و دشتی هم خیلی آدم واردی هست در همۀ جریانات هم دشتی بوده خیلی دو سه مرتبه در رضاشاه حبس شد باز آزاد شد.
س- چرا؟ چهکار کرده بود؟
ج- چهمیدانم در آن اوایل دیگر روزنامه شفق مینوشت و بعد از آن و اینها شاه ازش چه شده و حبس کرده ولی بعد آزاد شد. خیلی دشتی زرنگ و باهوش است. ولی دیگر حالا اون بدبخت هم از من چهار پنج سال بزرگتر است نود سال عمرش را آورده این جریان این لوتیبازی هم دومرتبه بدبخت را حبسش کردند. و چیز بود که ممکن است اصلاً اعدامش کنند خدا نخواست زنده مانده هنوز زنده است. الهی زنده بماند. من دشتی را بسیار دوست میدارم. دشتی خیلی مرد فهمیدهای است الان اگر شما در هر امری با دشتی صحبت کنید و مشورت کنید به طوری شما را راهنمایی میکند، یعنی به طوری اظهار عقیده میکند که نمیتوانید بالای عقیده دشتی شما یک عقیدۀ بهتری اظهار بکنید. التفات میفرمایید؟ این اندازه دشتی وارد کارهاست خیلی فوقالعاده وارد است.
س- توی امور سیاسی چه نظراتی داشت؟
ج- توی امور سیاسی همینطور نظریاتی داشتش، ولی خب جایی که پیشرفت داشتش میگفت بدبخت بیچاره… ساکت میشد.
س- اصولاً میانهاش با رضاشاه و؟
ج- با رضاشاه. تا رضاشاه بود که به صورت ظاهر خیلی خوب بود. بعد که رضاشاه رفت دو سهتا نطق سختی علیه رضاشاه کردش بعد دیگر یواشیواش با این شاه بست. با آن شاه بست و گفت پدر شما با من بد کرده و او مرا حبس کرده و فلان و اینها. با این شاه بست و با آن شاه هم تا روز اول خوب بودش چرا برای خرابی این شاه چیزی نکرد. حتی در یک دوره دو دوره قبلش هم بود شاه پا شد دشتی یک نطقی در تأیید شاه کرد. گفت هیچوقت سیاست خارجی ایران به روشنی امروز نبوده و امروز سیاست خارجی ما از هر دوران روشنتر است. خیلی در تجلیل شاه، آن نطق دشتی مؤثر بود، خیلی فوقالعاده. رویهمرفته دشتی هم اولاً مرد ناطقی است. خیلی ناطق زبردستی است میتواند برای شما پنج ساعت صحبت کند و میتواند حسابی حرف بزند. نسبتاً باسواد هم هستش، آدم خوبی هم هستش اینها. زن هم نگرفته او هم تنها عشقی که داشت خانم بازی بودش.
س- آنوقت مطالعاتی در امور مذهبی هم داشته ایشان؟
ج- بله اولش یک عمامگی بود چیزهای مذهبی بوده.
س- چون یک کتابی هست که میگویند ایشان نوشته به اسم ۲۳؟
ج- این اخیراً منتشر شد. حالا نمیدانم این کتاب را او نوشته یا اینکه این کتاب در خارج نوشته شده ولی به اسم او چیز شده این اخیراً منتشر شد بله. دشتی اصولاً اعتقاد زیادی راجع به کارهای مذهبی ندارد خلاصۀ مطلب.
س- حکیمالملک چهجور آدمی بود؟
ج- حکیمالملک خیلی آدم ملایمی بود، آدم خیلی خوبی بود، ولی خیلی آدم ساکت سالمی. اتوریته نداشت این فکر کنید. ولی مرد پاکی بود از رجال قدیمی و پاک ایران بودش.
س- چندبار نخستوزیر شد؟
ج- یک مرتبه، در حقیقت یک مرتبه نخستوزیر بله بسیار آدم پاکی بود خیلی. و مرد با برشی، با اتوریتهای چیزی باشد نبود اتوریته هیچ نداشتش آقا.
س- در واقع مثل اینکه به عنوان نخستوزیر محلل میآوردنش؟
ج- تقریباً همینطوری که میفرمایید. خدایش بیامرزد. خدای همه را بیامرزد الهی خدا ما را بیامرزد.
س- داستانهای جالبی راجع به جمال امامی شنیدم خیلی آدم رکی بوده است.
ج- جمال امامی بله خیلی چیز بود او با دشتی خیلی دوست بود. دشتی خیلی جای امامی را او آورد بالا. و بعد جمال امامی هم اخیراً خوب صحبت میکرد و بعد سناتور شد. در مجلس سنا همیشه جزء واقعاً ناطقین درجه اول جمال امامی بود پا شد در جمیع مسائل اظهارنظر میکرد و رد میکرد، تنقید میکرد. مرد بسیار چیزی بود جمال امامی بله. او هم هیچ زن نگرفته در مدت عمرش بله.
س- تقیزاده چی؟
ج- تقیزاده، من نمیتوانم بگویم اوایل مشروطیت که از تقیزاده خیلی چیزها گفتند. رویهمرفته آدم وطنپرستی بود تقیزاده، ولی آدم خشکی بود، و عاطفه هم نداشتش، التفات بفرمایید که مرد با عاطفهای باشد، مثلاً شما نسبت به او یک عمر خدمتگزاری بکنید، جانفشانی بفرمایید بعد بایستد برای شما اظهار عاطفه بکند، من عواطفی از او ندیدم. ولی تقیزاده را من آدم وطنپرستی، مرد خیرخواهی، در اوایل مشروطیت ایران هم او خیلی حدیث کرده بودش، التفات بفرمایید. بیش از این دیگر من.
س- قبلاً این یک نطقی کرده بود که آن قرارداد نفت را من با زور امضاء کردم، قرارداد نفت ۱۹۳۳ را.
ج- بعد دیگر به زور که کسی را نمیتوانند که چیزی را امضاء بخواهند. با انگلیسیها هم محرمانه مربوط بود تقیزاده از روز اول محرمانه تا دم آخر با انگلیسیها مربوط بود، التفات میفرمایید؟ منتها سیاستش را طوری بازی میکرد که نمیگذاشت این حقیقت مشخص بشود، التفات میفرمایید؟ طوری بازی را میچرخاند که یعنی صلاح ما همین است این کار را بکنیم. و در این کار هم احتمالاً صد و نودش مثلاً به نفع انگلیسیها بود. توجه میفرمایید؟ اینطور. خیلی مرد در این کار زبردست بود ولی خیلی باهوش، زرنگ، طوری نبود که کسی بتواند به او اعتراض بکند یا به او ایرادی بگیرد. اولاد هم نداشت آن بدبخت. فقط یک زن آلمانی داشتش، به زنش خیلی علاقه داشت و بدبخت مردش و رفتش و اینها. یک وقت به من میگفت فلانی اجازه بده من تو را میخواهم وکیل وصی خودم بکنم که بعد از من از این خانمم نگهداری بکنی. دیگر همینطور به تعارف گذشت و نفهمیدم دیگر آن چه شد، بله.
س- رئیس مجلس سنا هم شد او؟
ج- یادم نیست. نخیر نشد نخیر. عکسش در آنجا هستش.
س- با صدرالاشراف هم که مربوط بودید شما.
ج- خیلی زیاد با صدرالاشراف….
س- وقتی نخستوزیر شد خیلی مصدق و اینها بر ضدش فعالیت کردند؟
ج- نه نکردند. نخیر.
س- مجلس چهاردهم؟
ج- نخیر.
س- جلسات مجلس را از اکثریت میانداختند و نمیگذاشتند تشکیل بشود؟
ج- نخیر همینچیزی نیست. آقای لاجوردی من در عمرم به راستی باور کنید تا این دقیقه به احدی اهانت نکردم و نمیدانم خداوند تعالی چرا رضایت داد که به خانم بنده اهانت بشود. به حق خدا و به ذات پاک او از روزی که به خانم من اهانت شده هر شب خوراک من اشک چشم خون، اشک چشم خون قلبم میخورم. این اندازه ناراحت هستم و فقط و فقط یک آرزو به درگاه او دارم که اولاً زنده بمانم که من تلافی این بدادبی را بکنم و بعد هم از خدا میخواهم که آناً من را مرگ بده دیگر. هیچ از خدا تمنایی ندارم نه زندگی میخواهم. نه میخواهم بمانم، نه چیزی. ولی از این بیادبی و بیاحترامی که به خانم من شده هرشب خوراک من اشک چشم هرشب خوراک من گریه است، هر شب من در ناراحتی میگذرانم. باور بفرمایید کسی شاید شما پیدا نکنید که به قدر من ناراحت و به قدر من گریان، به قدر من بیچاره باشد. باور کنید. این هم به واسطۀ بیادبی است که به خانم من شده، خانم بیتقصیری، بیچیزی، بدبخت بینوا برود آنجا شش شب ببرندش زندانش بکنند. خدایا مرگم بده.
س- چه راهی دارد که این وضع ایران را بشود یک کارش کرد؟ چه راهی دارد؟
ج- این را عرض میکنم.
س- این هم یک دستهجات هستند جلسه میکنند؟
ج- این را به شما میگویم. تمام این دستهجات و جلسات، مذاکرات اینها دوتا پول سیاه ارزش ندارد. اولاً برای اینکه اینها اشخاص کمپلیفوی نیستند، ثانیاً با هم موافق نیستند. هریک، یک راهی میروند و هرکسی یک خیالی بر سر دارد. آن که دلش میخواهد بشود نخستوزیر، یکی میخواهد وزیر فلان، و آن یکی دلش میخواهد بشود عرض کنم فرض کن سرپیری فلانجا. اینها با هم یک دل و یک جهت نیستند که بگویند ما ایران را نجات بدهیم و بعد اینکه ایران را نجات دادیم بنشینیم دور هم ببینیم که صلاح کشور ایران چی است؟ آیا ایران را. من به عقیدهام این است، عقیدۀ شخصی من این است جمهوریت سم مهلک است برای ایران، چرا؟ برای اینکه ملتی که رشد سیاسی ندارد، هر چهار سال یا پنج سال یک مرتبه باید انتخاباتش تجدید بشود. این مردم یک عدهشان میافتند به دست روسها، یک عدهشان به دست انگلیسیها، یک عدهشان به دست آمریکاییها. یک عدهای به دست دیگران هم متشتت میشوند و هم ممکن است اصلاً منشعب بشود. این عقیده شخصی من ایران براش سلطنت… ولو اینکه پادشاه هم نشد. باید یک پادشاهی برای ایران بتراشند. این عقیدۀ شخصی خودم است به شما عرض میکنم. اینکه ایران یک سلطنتی پیدا بکند. این که به طور کلی راجع به ایران عرض کردم.
ج- اما راجع به چه بود صحبت میکردید؟
س- چهجور میشود ایران را نجات داد؟
ج- هان با حرف نمیشه اینها باید با هم جمع بشوند بعد به یکی اختیار بدهند فکری بکنند که قوا باید ایجاد بشود. ما تصدقت تا یکی یا دو لشکر از خودمان کمپلیفو مجهز نکنیم و با آن لشکر حمله نکنیم محال محال که از ایران دست بکشند اگر یک لشکر به وجود بیاید آقای لاجوردی به روح پدرم به ذات الهی که من را خلق کرده با این پیری با این ضعف نفس، با این نبودن قوه من آمادهام که خودم در جلوی آن لشکر بیفتم و بیفتم و ایران را از این بدبختی نجات بدهم. حالا این قوا را چهجور باید به وجود آورد؟ ما اگر از آن طرف به وجود بیاوریم انگلیسیها میگویند شما با روسها ساختید. از این طرف به وجود بیاوریم روسها میگویند شما با انگلیسیها ساختید. باید یک عدهای پیدا بشوند اشخاص؟؟؟ قولی، توشان اشخاص کمپلیفو به اصطلاح آبرومندی، بروند با اعراب؟؟؟ کنند مثلاً با پادشاه عربستان سعودی بگویند آقا این شتری که درب خانۀ ما خوابیده اگر الان شما فکرش را نکنید فردا درب خانۀ شما میخوابد. همۀ این بلایی را که این خمینی سر ما آورده فردا یکی سر شما میخوابد، شما بیایید ما حاضریم خودمان را بدهیم به آب و آتش بزنیم این را برداریم اما شما به ما کمک بکنید. چه کمکی بکنید؟ شما به ما اقلاً در یکی از این پایگاههای خلیجفارس، یک پایگاه بدهید یک قدری هم کمک مالی به ما بدهید. ما کمک مالی شما را هم تعهد میکنیم بعد از موفقیت همه را بپردازیم. از اینها آقا یک سی چهل میلیون دلار اقلاً پول میخواهد. باید این پول گرفته بشود. بعد اقلاً من نمیگویم دو لشکر، اقلاً یک لشکر به تمام معنا باید تشکیل بشود یک لشکر مجهز. ببینید تصدقت بروم. یک لشکر از هر جهت، کامیون داشته باشد، اتومبیل داشته باشد، طیاره داشته باشد. نفر داشته باشد، افسر داشته باشد. دیگر مجهزش باشد. اگر یک لشکر باشد و دستور هم بدهند. قول شرف بدهم دو روزه تمام ایران را تسلیم دستشان بکنم. و قول شرف به شما میدهم کت خمینی را ببندم و تسلیم شما بکنم تصدق شما. بدون اینها ببینید حرف نمیشود که من و شما اینجا بشینیم بگویم آقا ما مخالف خمینی هستیم. باش مخالف او ولی جانت در رود. چه ساخته اینجا مخالف خمینی(؟؟؟) وسیله میخواهد. وسیلۀ آن همین کار است که باید قوه به وجود بیاید. اینها هنوز به این فکر احمقها نیفتادند. کسی هم نیست که به این فکر باشد. این را من اولاً کسی لایق نمیبینم که من باش مذاکره بکنم که آقا این کار باید بشود زیرا کسی نیستش. آن مرتیکه که از من دور است. آقای بختیار، امینی که اولاً به عقیده من لیاقتش ندارد و به اندازهای از من دور است که با من چیزی نیستش. ولی هستند اشخاص دیگری که اگر دست من برسد و آنوقت چیز بشود میتوانم من با آنها کمبینوزون بگیرم که آنها اگر کمک بکنند ما باید اولاً محرمانه به وسیلۀ خود این آمریکایی. که اینها به اعراب بگویند ما میل داریم شما به ایرانیان کمک بکنید. فرض بفرمایید ملک سعود، بیست میلیون پاند به بنده به قرض بدهد. به جاش برنمیخورد، نه مال آمریکاست نه مال روس. من این را میآرم لشکرم را تشکیل میدهم با آن لشکر حمله میکنم ایران را میگیرم. جز قوه کاری دیگر محال است پیشرفت بکند. به جان خودت غیر از این باشد ایران تا چندین سال دیگر در دست این پدرسگ خواهد ماندش… تصدقت(؟؟؟) اینها را که من میگویم آقای لاجوردی شما یادداشت بکنید اگر غیر از این بود بر من لعنت بفرستید که بر این آدم لعنت که برخلاف حقیقت حرف زد. من حقایق را به شما حرف میزنم. (؟؟؟) بدون قوه، بدون حرف که تصدقت نمیشه. تا من که بالاخره این شیشه را اینجا نگذارم که نمیتوانم این گیلاس را به شما تعارف کنم میتوانم؟ ها؟ باید این شیشه اینجا باشد بگویم بیا خواهش میکنم این گیلاس را شما بخورید من به سلامتی شما میخورم شما هم به سلامتی من میخورید. خوب باید اول فکر این شیشه بکنیم که هیچکس به این فکر نیست. همهشون به هم هی تعارف میکنند، خودنمایی میکنند، تظاهر میکنند. میخواهند خودشان هم معروف میکنند. دوتا پول هم نتیجه ندارد. خمینی پدر همهشان را میبرد (؟؟؟) همهشان را غارت میکند، همهشان را از بین میبرد. این حقیقت مطلب من است. معهذا اگر خانم من در ایران اگر گرو الان نمیبود میبود اینجا باز من اینطور ساکت نمینشستم. هرطور بود خودم را به آب و آتش میزدم. من اولاً گرینکارت ندارم. به هر قیمتی میشود پول خرج میکردم یک گرینکارت میگرفتم میرفتم عربستان سعودی. این ملکسعود را میدیدم با او حرف میزدم، به او میگفتم آقا این شتر درب خانۀ تو هم میخوابد. مرتیکه بیا با ما کمک کن. هرطور شده او را حاضر میکردم او نمیشد، دیگری، دیگری، دیگری. من بالاخره وسیله فراهم میکردم. ولی بالاخره دستهای من همینطور بسته است. هیچ وسیله ندارم به جان عزیزت این هم بدبختی قربان قدت بروم، تصدقت بروم. هیچ از خدا نمیخواهم جز اینکه زنده بمانم و فقط و فقط تلافی این بیحرمتی که به من شده بشه انشاءالله و تعالی. زیرا که من به کسی بیحرمتی نکردم چرا اینها به من این بیحرمتی بکنند. من که به کسی بیحرمتی نکردم.
Leave A Comment