مصاحبه با آقای دکتر مهدی آذر
فرزند حاج میرزا علی تبریزی، روحانی و نماینده مجلس
فارغالتحصیل دارالفنون، دانشکده پزشکی تهران و لیون
پزشک و استاد دانشکده پزشکی تهران
وزیر فرهنگ (۵۳-۱۹۵۲) و سیاستمدار جبهه ملی
روایتکننده: دکتر مهدی آذر
تاریخ: سیویکم مارچ ۱۹۸۳
محلمصاحبه: شهر نورفولک – ویرجینیا
مصاحبهکننده: ضیاء الله صدقی
نوار شماره: ۱
س- مصاحبه با جناب آقای دکتر مهدی آذر در شهر نورفولک – ایالت ویرجینیا، سیویک مارچ ۱۹۸۳. مصاحبهکننده ضیاء صدقی
جناب آقای دکتر در ابتدا لطف بفرمائید و یک مقداری راجع به سوابق زندگی خودتان و تحصیلاتتان و اینکه چگونه وارد کارهای سیاسی شدید و چه مناصب و مشاغل سیاسی داشتید برای ما صحبت کنید.
ج- عرض کنم که من در ۱۲۱۸ در مشهد متولد شدم. عرض کنم که پدر و مادرم اصلاً تبریزی بودند. پدرم مجتهدی بود، مرد فاضلی بود و نمایندگی دورۀ اول مجلس شورای ملی را از طرف خراسانیها و مشهدیها داشت. و من موقع توپ بستن مجلس در تهران بودم و شاهد گرفتاریهای آنزمان، درست است که کودک بودم ولی خب از رفتوآمد و اینها میدیدم، شاهد بودم. و بعد پدرم به مشهد برگشت بعد از انحلال مجلس و من آنجا مکتب رفتنی شدم. بعد به مدرسه رحیمیه که تازه تأسیس شده بود رفتم. بعد از تمام کردن مدرسه یک مدرسه متوسطهای به اسم دانش سهکلاسه تازه دایر کرده بودند به آن مدرسه رفتم. بعد از فراغت از کلاس سوم دیگر نه تحصیلی بود نه جایی بود که تحصیل کنم. مرا به یک کاری گذاشتند در یک تجارتخانهای که آنجا نویسندگی مکاتبات تجارتی و حساب و اینها یاد بگیرم. ولی خوب آنها خیلی مناسب من نبود، تبدیل به یک پادویی شد مدت یک سالی تقریباً. خیلی ناراضی بودم. بعد به معلمی در مدارسی که یک شرکتی به اسم شرکت فرهنگ تأسیس کرده بودند برای تدریس فارسی و ؟؟؟ و تاریخ و امثال اینها گماشته شدم و حقوق خیلی کمی هم عایدم میشد . عرض کنم که بعد فقط استفادهای که در این مدت توانستم بکنم این است که صبحهای زود میرفتم خدمت آقای ادیب نیشابوری و پیش او تلمذ میکردم و او هم خیلی لطف به من پیدا کرده بود. در این ضمن با بدیعالزمان فروزانفر که آنزمان معروف به شیخ عبدالکریم بشرویهای بود و تازه از بشرویه آمده بود همدرس بودم در اتاق مرحوم ادیب و یک دوره عربی به اصطلاح شرح معلقات سبعه را در پیش ادیب آموختم؛ همهاش را نه ولی یک مقدار زیاد، چند قصیده را با بدیعالزمان. ولی به درسهای دیگر ادیب من دیگر نمیتوانستم بروم دیگر برای اینکه مجبور بودم بروم دنبال پادویی و معلمی امثال اینها. بعد وسایلی فراهم شد که آمدم تهران در مرداد ۱۲۹۹ یعنی قبل از کودتا و با زحمت زیاد وارد دارالفنون شدم، به کلاس چهار دارالفنون. زحمتش هم سر این بود که میگفتند برنامههای مدارس ولایات ناقص است و اینهایی که میآیند از ولایات نمیتوانند اینجا درس بخوانند و اسباب زحمت میشوند و خب کلاس هم جدا نداریم و امثال اینها. خلاصه به هر زحمتی بود وارد شدم. خودم را قبولاندم سال چهارم دارالفنون. دارالفنون را تمام کردم. بعد از فراغت از دارالفنون شروع به تحصیل طب کردم در همان مدرسه طب آنزمان که تقریباً جزو دارالفنون بود، تازه از دارالفنون جدا میشد آن مدرسه. مرحوم لقمانالدوله قضیه استقلال مدرسه را تأمین کرده بود. ولی خب تحصیلات ناقصی بود. تشریح و فیزیولوژی و اینها فقط حرف بود، از روی کتاب بود وسیلهای نداشتیم. بعد از فراغت از تحصیل در ضمن همیشه به فکر بودم که یک ترتیبی بشود من به فرنگ، به مدارس عالیۀ فرنگ بروم. مکاتبهای با سردارسپه کردم. یعنی به مناسبت این شد که ما چندتا معلم فرانسوی داشتیم در دارالفنون اینها مدت خدمت و کنتراتشان سرآمده بود. صحبت بود در اینکه تجدید کنند کنترات – اینها را. من یک نامه نوشتم به سردارسپه که به جای اینها، با حقوق اینها میشود هر سال پنج نفر محصل به خارج فرستاد و من داوطلب هستم جای یکی از این محصلین کمک خرجی به من بدهند بروم در فرنگ. ایشان جواب را محول کردند به مدیرالملک جم رئیس کابینهاش، به همین عبارت هم بود. «رئیس کابینه من آقای مدیرالملک». رفتم پیش مدیرالملک . گفت که بله حضرت اجل فرمودند که ما در صدد هستیم عدهای به خارج بفرستیم. گروه اول را از طرف وزارت جنگ و برای تعلیمات مورد احتیاج نظام میفرستیم و در ضمن آنها یک عده هم برای تحصیل طب خواهند رفت. شما بروید آنجا اسمنویسی کنید. من خدمت نظام را نمیپسندیدم، و بهجای خودم برادرم را که آنوقت یک سروان بود در گرگان خواستم و او داوطلب شد و آمد و پذیرفته شد و جزو گروه اول رفت. بعد یک گروهی از طرف وزارت فوائد عامه که آنزمان فوائد عامه اسمش بود که بعد پیشهْ هنر شد و چی شد و امثال اینها. عرض کنم که این خلاصه طول نکشید که از طرف وزارت فرهنگ هم صد نفر قرار شد به فرنگ بفرستند. من هم جزو سایرین داوطلب شدم. با وجود اینکه طبیب شده بودم و اجازهی طبابت هم گرفته بودم و برای اینکه خب در اول طبابتم تا اینکه مطبی دایر بکنم قبول خدمت کرده بودم در وزارت فرهنگ به عنوان معلم در رضائیه، که بروم آنجا معلم طبیعیات باشم، هفتهای چهارده ساعت و بقیه اوقاتم را آزاد باشم و طبابت کنم و کنترات، آنزمان میگفتند کنترات، بسته بودم و قبول کردم. ولی خب وقتی بنا شد کنکور باشد و مسابقه باشد داوطلب شدم، قبول شدم و همراه هفت نفر طبیب دیگر بودند با من آمدیم فرنگ و تحصیلات طب را دوباره در فرانسه شروع کردم. اداره سرپرستی مرا فرستاد به لیون، اقای دکتر شایگان هم با ما مأمور آنجا، در مدرسه حقوق(؟) ولی مدرسه طب لیون مدرسه نظامی بود، سانترمیلیتر میگفتند برای اطباء نظام بود. به این جهت خیلی ناراضی بودم، عرض کنم که باز مکاتبات زیادی با ادارۀ سرپرستی کردم، عرض کنم که ولی خب رئیس سرپرستی مرحوم مرآت آدم بدی نبود ولی خب خیلی عنود بود و قبول نمیکرد. تا بالاخره یکروزی توانستم خدمت آقای علا که وزیر مختار بود برسم و دلایلم را به ایشان گفتم. ایشان پذیرفت و با اینکه هیچ محصلی را اصلاً نمیپذیرفت. این کارها را به اداره سرپرستی رجوع میکرد. علا آدم اداری و تشریفاتی خیلی شدیدی بود. بهطوریکه وقتی مرا پذیرفت حاضر نشد که با من مستقیماً مکالمه کند. آن سر اتاق، تفریباً به همین فاصله نشسته بود، یکنفر را آقای دکتر جواد آشتیانی را که طبیب سفارت بود خواست او را واسطه قرار داد. به او میگفت که آقا ایشان چه میگوید؟ آشتیانی از من میپرسید من میگفتم، دوباره باور کنید به همین صورت، جواد آشتیانی به مرحوم علا میگفت. من یک مطلبی را عنوان کردم که از همان اول علا ناراحت شد و مجبور شد به حرف من گوش بدهد. من گفتم دولت ایران برای هریک از ما صدتومان حقوق معین کرده و اداره سرپرستی ماها را متفرق کرده، محصلین را در ولایات، به یکی در ماه هزار فرانک میدهند به یکی هزار و دویست فرانک میدهند. به عدهای در پاریس مثلاً هزاروهشتصد فرانک میدهند. این خلاف قانون است و محققاً یک نظر خصوصی است. علا ناراحت شد از این ؟؟؟ و در این ضمن مرآت رئیس سرپرستی را خواست. او آمد و خب تحقیقات کرد دید که حرف من راست است. گفت آقا اینها باید حقوقشان را یکی بدهید، و این سبب شد که بالاخره ما آزاد شدیم از اینکه در هر شهری دلمان میخواهد تحصیل کنیم. من منتقل شدم به پاریس و در پاریس دنبال تحصیلم را گرفتم و در ۱۳۳۴ فارغالتحصیل شدم. در زمانی که علا رفته بود، مرحوم تقیزاده سفیر بود و اتفاقاً به مناسبت اختلافش، حرفهایی که در جراید برای شاه نوشته بودند ایشان هم معزول شد. خلاصه ما به ایران برگشتیم خدمت اول من از قضا باز به رضائیه افتاد، رئیس بهداری و تأسیس و اداره کردن بیمارستانی که مبلغهای آمریکایی، یعنی کشیشها، ساخته بودند ولی به مناسبت اختلافاتی که پیش آمده بود که رضاشاه تصمیم گرفته بود تمام این مؤسسات آمریکایی را از آنها پس بگیرند. دلیلش هم این بود که در میان این آسوریهایی که اختلافاتی داشتند، جنگ میکردند و با دولت طرف بودند، دو نفر کشیش گرفتار شده بودند که معلوم شده بود افسران آمریکایی هستند. به عنوان کشیش رفتهاند آنجا و مشغول تبلیغات بر علیه، بهاصطلاح بر له مسیحیها و بر علیه دولت بودند. رضاشاه که این نکته را دریافت تصمیم گرفته بود که همۀ مدارس را و مؤسسات آمریکایی را پس بگیرند. از آنجمله مدرسه….
س- این کشیشهای آمریکایی که فرمودید علیه مسیحیها میگفتید تبلیغات میکردند؟
ج- بر له مسیحیها
س- بر له مسیحیها
ج- بله بر له مسیحیها. چون قسمت عمدۀ آذربایجان غربی مسیحینشین است. ارامنه هستند، آسوریها هستند. آنهم درست است که طوایف مختلف هستند یک دستۀ آنها مخصوصاً به اسم جیلو بودند و این جیلوها کسانی بودند که ترکها آتاترک اینها را از ترکیه متواری کرده بود. آمده بودند به ایران ولی همان ادعاهای استقلالطلبی را و اینها را داشتند و اینها پیشتر چند جنگ و زدوخورد در آنجا برپا کرده بودند که با زحمات زیادی اینها را آرام کردند، ازجمله اسرا در میان اینها دو تا آمریکایی به اصطلاح افسر سابقه نظامی داشتند.
س- که اینها را تحریک میکردند علیه حکومت مرکزی؟
ج- بله ادعای استقلالطلبی میکردند. مسیحیها میخواهند مثل ارامنه که اسمشان را جمهوری ارامنه گذاشته بودند در روسیه، آنها هم یک همچین ادعاهایی داشتند. خلاصه ساختمانی کرده بودند و یک مدرسۀ حسابی و یک بیمارستان خیلی درست در شهر رضائیه که قرار بود سال صدمش را بگیرند آنجا. در بیرون شهر رضائیه هم یک قلعه بزرگی ساخته بودند این مسیحیها و آسوریها، و آن مبلغین آمریکایی که جایشان آنجا بود ولی بعد از مدرسه در شهر ساخته بودند و بیمارستان ساخته بودند قرار بود رسماً اینها را افتتاح کنند. در چندین شهر هم درمانگاههایی داشتند از خودشان. و من مأمور شدم که بروم این بیمارستان را تأسیس کنم، و دایر کنم و خب مدرسهها را فرهنگ وزارت معارف گرفته بود و درمانگاههای دیگرشان را هم بروم تحویل بگیرم و آنها را از ایران خارج کنند. از این جمله در تهران دبیرستان البرز بود که تحت اداره مستر جوردن بود که خیلی معروف بود و شاگردهای زیادی هم داشت که در ایران به مقامات عالی رسیدند. او هم پس از برکناریش مجبور شد از ایران خارج شود. خلاصه بنده بعد از چند سال خدمت در رضائیه منتظر خدمت شدم به مناسبت همان کسی که بیشتر حمایت مرا میکرد مرحوم معتصمالسلطنه فرخ بود. بعد که آمدم تهران تصادفاً آقای فرخ هم آمد وزیر پیشه و هنر شد. خودش مرا دعوت کرد به وزارت پیشه و هنر و بهداری و پیشه و هنر را خواست که من تأسیس بکنم. من اینکار را کردم. عرض کنم که بعد فرخ رفت و بالاخره آقای منصورالملک وزیر پیشهوهنر شد. قبل از منصورالملک ابوالقاسم فروهر شد شش ماهه، بعد منصورالملک بود دو ساله، دو سال و نیمی در وزارت پیشهوهنر بودم، رئیس بهداری بودم و بالاخره با منصورالملک هم اختلاف پیدا کردم، رفتارش را، ایشان وزیر خیلی مستبد و توقعات زیادی داشت خلاصه، من قبول نمیتوانستم بکنم، منتظر خدمت شدم. نهتنها منتظر خدمت شدم اصلاً بهعنوان متمرد از وزارت پیشهوهنر مرا بیرون کردند. و در این ضمن خب نظر به سوابق خدمتم در رضائیه به ریاست بیمارستان رازی انتخاب شدم. طولی نکشید که بیمارستانها را بر حسب پیشنهاد یکنفر مستشار در اختیار دانشکده پزشکی که تازه صورت دانشکده پیدا کرده بود گذاشتند. آن مستشار اسمش پروفسور اوبرلن بود. او پیشنهاد کرده بود که بیمارستانهای تهران اعم از دولتی، اعم از شهرداری باید واگذار بشود به دانشکده پزشکی و ایشان هم اطبایی را عذرخواست و یکعده را هم در بیمارستانها ابقاء کرد ازجمله مرا رئیس بخشی کرد در بیمارستان فارابی که یک مخروبهای بود در آن زمان. و خب جزو بیمارستانهای شهرداری بود. و من در آنجا بودم. بعد از هفت هشت سال بهعنوان طبیب بیمارستان، طبیب بیمارستانی خدمت کردم. بعد دیگر بهعنوان استاد پذیرفته شدم. گو اینکه در زمان خدمت بیمارستانیام همان وظیفهی تعلیم و امتحان، امتحان دانشجویان و داشتن کارورز و استاژر و اینها داشتم ولی خب ما چند نفر بودیم که حق ورود به شورای دانشکده را نداشتیم، آن مخصوص استادهای صاحب کرسی بود. بالاخره پذیرفته شدیم. پذیرفته شدیم و من استاد بیمارستان، استاد کرسی و رئیس بخش بیمارستانی بودم تا وقتی که در ۱۳۲۸ یا ۱۳۲۹، یکی از این سالها، بالاخره خب گرفتار رزمآرا شدیم. به مناسبت اینکه رزمآرا، شاه از همان روزهای اول سلطنتش علاقه داشت که مثل زمان پدرش دانشگاه تحت تسلط او باشد ولی خب آقایان دانشگاهیان استفاده کرده بودند از قانون تأسیس دانشگاه، استقلال دانشگاه را درست کرده بودند و خب شاه مخالف بود، میخواست یک بهانهای پیدا کند و آن دانشگاه را تحتنظر خودش دربیاورد. رزمآرا داوطلب اینکار شد. ازجمله مخالفین با این سلب استقلال دانشگاه یکی من بودم که جداً مخالفت میکردم. رزمآرا بهانهای پیدا کرد و مرا توقیف کرد.
س- این چه سالی بود آقای دکتر؟
ج- در ۱۳۲۸ بود. عرض کنم ولی زندانی شدن من طولی نکشید برای اینکه دانشجویان سرویس من جداً قیام کردند و سایر دانشکدهها هم همینطور با آنها موافقت کردند کمکم استادان دانشگاه هم همینطور، واقعاً یک انقلابی در دانشگاه شد که رزمآرا مجبور شد دستور استخلاص مرا بعد از سیوشش ساعت بدهد. درصورتیکه مرا محکوم به حبس انفرادی برای جلوگیری از تبانی بهواسطۀ قتل غیرعمدی کرده بودند. بله ترتیباتی بود، دسیسه مفصلی بود که حالا… عرض کنم که من مرخص شدم. مطلب عمده این است که از من خواستند در شورای دانشکده پزشکی آقای دکتر صالح هم وزیر بهداری بود در آن زمان هم رئیس دانشکده، که چند نفری برویم به نخستوزیری و بخواهیم که آقای رزمآرا را استمالتی بکنیم. چون بالاخره یک تخلفی نسبت به دانشگاه کرده بود من قبول نکردم. گفتم اگر شما میخواهید که محل خودتان را، حرمت خودتان را حفظ کنید حق این است که رزمآرا بیاید در دانشکده عذرخواهی بکند والا ما اگر برویم به نخستوزیری رئیسالوزرائی که من دیدم و با من مکالمه کرد و واقعش هم همین بود یک آدمی است که از آنجا ما بیرون بیاییم ممکن است که شایع کند که بله دکتر آذر و همکارانش آمدند و از من عذر خواستند و دست مرا بوسیدند من عفوشان کردم. و اتفاقاً خود پایداری استادان دانشگاه، اقدام آقای دکتر سیاسی و چند نفر از سناتورها سبب شد که رزمآرا آمد به دانشکده پزشکی و از من رسماً در حضور استاد دانشگاه و استادان دیگر عذرخواهی کرد. و این خیلی خوب در وضع من اثر کرد در دانشگاه.
س- معروف است آقای دکتر که شما یک برخورد شدیدی هم با رزمآرا داشتید؟
ج- بله، بله.
س- معروف است که گویا شما توی گوش رزمآرا زدید و این جریان…
ج- نخیر، نخیر، ابداً. هیچ گفتوگوی اول ما خیلی سخت بود. رزمآرا به من گفت که من شما را نه طبیب میشناسم، نه رئیس بخش میدانم، نه استاد دانشکده، شما معزول هستید و شما وظیفهی خودتان را عمل نمیتوانید بکنید و مریضهایی میآورند آنجا و همینطوری تلف میشوند رسیدگی نمیکنید. من گفتم که من بر حسب یک قوانین و مقرراتی تحصیلاتی کردم، دارای رتبۀ دکتری شدم، رتبۀ دکتری مرا کسی به من عطا نکرده. بعد وارد خدمت شدم خدمت کردم در دانشکده و در دانشگاه استاد شدم. اینها همه بر اثر سوابق خدمت من بوده، کسی به من رتبه نداده که حالا شما بتوانید عزلم کنید. مرجع تخلف من، مرجع شکایت شورای دانشکده شورای دانشگاه است، باید به آنجا رجوع کرد. گفت قوانین برای این است که مردم را زیر پا بگذارید؟ گفتم والله ما کسی را زیر پا نگذاشتیم. من وظیفۀ خودم را عمل میکنم. گفت بنابراین، درهرحال نباید بروید به بیمارستان. گفتم من وظیفۀ خودم میدانم که بروم به بیمارستان و میروم برای اینکه تخلف از مقررات دانشگاه نمیتوانم بکنم. گفت حالا که اینطور است من هم یکنفر از سرلشکرهای مورد اعتمادم را میفرستم که رسیدگی کند که شما تخلف میکنید و وظیفهتان را نمیدانید. گفتم اون میل شماست، شما رئیسالوزراء هستید و خیلی کارها میتوانید بکنید. پا شدم، اینکه گفتم آدم متقلبی است بیشتر سر این بوده، این در موقع پا شدن با وجود اینکه به من گفتند طبیب نیستید، چی نیستید، چی نیستید پا شد دستی به سینه گذاشت و خداحافظی کرد.
من متعجب شدم اخلاق عجیبی است این، که اول آن تندی و بعد این تعارف و….
خلاصه سرلشکر همایون را فرستاد. او هم آمد و یک مهملاتی سر هم کرده بود که سر آن گزارش او مرا توقیف کردند، همینطوری. سرهنگ برخوردار که افسر شهربانی بود و قبلاً برای عیادت یک مریضی به بیمارستان آمده بود من او را میشناختم. مرا بردند به زندان زیرآگاهی، دیگر سختترین جا آنجایی که چاقوکشها و اینها را گیر میآوردند آنجا میانداختند، بله زندان زیرآگاهی. من یادم میآید که رئیس دفتر زندان آن زمان یک شخصی بود به اسم میرهادی. این رفت توی گوش او حرفهایی گفت، او گفت آقا من با حرف نمیتوانم کسی را زندانی کنم، شما باید یک دستور کتبی برای من درست کنید. رفت و دوندگی کرد و اینور و آنور بالاخره یک چیزی آورد. آن را خواند و گفت خیلی خب، بالاخره یک چیزی است. بعد مرا دادند دست پاسبان و بردند به زندان زیرآگاهی. خلاصه جای کثیفی بود. مرحوم چیزرو، یکی از تجار معروف زمان مصدق را که بعد از کودتا گرفته بودند، آن سرلشگر دادستان برای اینکه پولی از او بگیرد یکشب فرستاده بود به آن زندان زیرآگاهی که حاضر شده بود سیهزار تومان بدهد از آنجا بیاورندش بیرون.
عرض کنم که من در دارالفنون بهمناسبت اینکه خب محصلهای آنجا عموماً مردمان تحصیلکرده و واردی بودند، سنشان هم بالا بود نسبتاً گاهی در امور سیاسی دخالت میکردند، ازجمله یادم میآید که بعد از استعفای مرحوم مشیرالدوله قبل از کودتا و تعیین سپهدار ـ سردار منصور ـ سپهدار به نخستوزیری ما جمع شدیم و تظاهراتی در خیابان راه انداختیم و رفتیم تا میدان توپخانه، که این مخالف سپهدار فرمایشی است این، نخستوزیر و اینها، که همین پاسبانها ریختند و کتکمان زدند و ما پراکنده شدیم. و بعد دکتر مصدق را من در زمانیکه بعد از کودتا در کابینه مستوفیالممالک وزیر دارایی شد اول یا وزیر دادگستری شد، یکی از این ولی حالا درست خاطرم نیست آنجا شناختم و نطقهای او همیشه مطلوب بود. بههرترتیبی بود میرفتم به مجلس و آن زمان رسم بود که وکلای مجلس هرکدام دوتا بلیط داشتند که به هر کسی که میخواستند میدادند که آن اجازه ورود به مجلس، به لژ تماشاچیان بود. من بلیطم را از مرحوم عمیدالممالک پدر این نصیری معروف، نعمتاللهخان نصیری چون با برادرش نصرتاللهخان همکلان بودیم در دارالفنون، میگرفتم و میرفتم به نطقهای دکتر مصدق گوش میدادم. و انصافاً هم خیلی خوب صحبت میکرد و ما در عالم جوانی حظ میکردیم. اختیارات خواست. اختیارات خواست در دادگستری و هم در وزارت مالیهاش. چیزی که آنزمان ما را از دکتر مصدق یکقدری متعجب میکرد این کلمات فرنگی بود که او غالباً بههمان لهجه فرنگی ادا میکرد. مثلاً بودجه میگفت و این را خب ما دست میگرفتیم. ولی نطقهایش خیلی جالب بود و ما میرفتیم. از این زمان او را شناختمش.
س- ایشان نماینده تهران بودند آنموقع؟
ج- نماینده تهران بود بله.
س- این دوره چندم مجلس شورای ملی بود اقای دکتر آذر؟
ج- این دوره عرض کنم که سیزدهم بود یا دوازدهم بود، حقیقتش حالا این یادداشتهایم دم دستم نیست، از حافظه نمیتوانم بهطور قطع بگویم که این چه دورهای بود. ولی میدانم که ایشان دو دوره وزارت کرد بعد دیگر کنار گذاشته شد و بعد که مخالفت کرد در مجلس با سلطنت رضاشاه، و خوب آن جلسه من یادم میآید. خیلی، آمدیم بیرون واقعاً از شوق گریه میکردیم. حالی آن صحبت او به ما داد که اصلاً عاشقش شدیم. خلاصه گذشت، و این سالها دکتر مصدق را کنار گذاشتند، تبعیدش کردند و برگشت و بعد از شهریور بیست و رفتن رضاخان دوباره برگشت به تهران در صدد انتخاب شدن در مجلس برآمد و من آنزمان با مرحوم دکتر شایگان و دکتر سنجابی اینها از فرنگ رابطه داشتیم. جلساتی داشتیم برای همین امور سیاسی و خب رفتیم به ملاقات مرحوم دکتر مصدق و ترتیب تبلیغ برای او به دستور او برای انتخاب شدنش داده شد و بعد تبلیغ میکردیم و فعالیت میکردیم و انتخاب هم شد.
یک نکته را عرض کنم که در زمان تحصیل در فرانسه جمعی از این محصلین که از جمله همین دکتر علی امینی بود، مرحوم نصیری نامی بود، عرض کنم که یک عدهای بودند و دکتر شایگان بود، دکتر سنجابی بود یک جلساتی داشتند به اسم کمیته مطالعات اقتصادی. مرحوم دکتر عبدالحمید زنگنه بود و اینها یک فعالیتهایی داشتند طرحهایی تهیه میکردند که پس از مراجعت به ایران عمل بشود به آن طرحها، اینها مقدمات کارشان را و برنامهشان را تنظیم میکردند. ازجمله مسائلی که در ضمن این مقدمات در این مطالعات اقتصادی مطرح شد من خوب یادم میآید که سر آن اختلاف پیدا شد و جمعیت دو قسمت شد حجاب بود که از جمله جزو برنامه قرار داده بودند که در ایران باید بکوشند رفع حجاب بشود و آزادی نسوان. خلاصه من از آن زمان بیشتر با همین امور سیاسی بهتوسط دوستانم که وارد بودند آشنا شده بودم. بعد از روی کار آمدن دکتر مصدق بعد از سیتیر ایشان بنده را خواستند و تکلیف وزارت فرهنگ را کردند. از وزارت فرهنگ بسیار ناراضی بود و از وزیر سابق فرهنگ آقای دکتر محمود حسابی، خیلی ناراضی بود و اینطور فکر کرده بود، راست هم بوده شاید، که او جزو ایادی شاه است. و آن اغتشاشاتی که در مدارس هر روز پیدا میشد، بچهها شلوغ میکردند، در و پنجره میشکستند، عرض کنم که در امتحانات آنسال واقعاً هم معرکه بود، مصدق وزارت فرهنگ را به من تکلیف کرد. دو شرط کرد: یکی اینکه گفت شاه از من خواسته و من قول دادهام که در مقامات عالی وزارتخانهها از کسانیکه سابقه تودهای یا تودهای بودن داشتند نگذارم. یکی این، یکی هم بالاخره فرهنگیها مکرر تا بهحال به من مراجعه کردهاند که آقا وزرای فرهنگ و معارف غالباً غیرفرهنگی هستند و معاونی هم که میآورند چه یک نفر چه چند نفر، همهشان خارج از وزارت فرهنگ هستند. خب پس ما چهکارهایم؟ اینهمه زحمت میکشیم سالها چه تعلیمات، در تعلیمات خدمت میکنیم چه در ادارات وزارت فرهنگ دیگر جز مدیرکلی رتبه دیگری نمیتوانیم داشته باشیم. آقای دکتر مصدق با من شرط کردند من از استادهای دانشگاه بهعنوان معاون انتخاب نکنم اگر معاونی میخواهم از همان اعضای سابق فرهنگ باشند، لااقل تا اینجا. من هر دو شرط را قبول کردم. در وزارت فرهنگ هم نمیدانستم به چه مشکلاتی برخواهم خورد ولی رفتم. و آن انقلابات امتحانات بود. در همان روز ورود من دیدم محوطه وزارت فرهنگ پر است از یک عده محصل که پتو، گلیم و قالیچه انداختهاند توی خیابانها، توی باغچهها، زیر سالن بزرگ وزارت فرهنگ نشستهاند و اینها تحصّن کردهاند برای اینکه امتحانات تجدیدیشان را دوباره تجدید کنند، اعتراض داشتند. دیدیم عجب، ولی شلوغی است و بالاخره هرطور بود یکجوری اینها را من آرام کردم و عرض کنم اینجا بود که پی بردم که این آقای قناتآبادی که جزو وکلای ملی به زور آقای مرحوم کاشانی انتخاب شده بود.
س- شمسالدین قناتآبادی که اول مجاهدین اسلام بود؟
ج- بله، بله، این جزو ایادی شاه یا ازجمله کسانی بود که در اغتشاشات مدارس و اوقاف خیلی دست داشتند. بعد خودشان هم یکنفری به اسم دکتر شروین را به زور آیتالله کاشانی مدیرکل اوقاف کرده بودند. خلاصه شلوغیها بیشتر زیر سر اینها بود. این بود و میراشرافی بود. همان روزهای اول این قضیه دستگیر شد. این بود که معاملهمان نشد با هم هیچوقت، رابطهای با هم پیدا نکردیم. و من از همانروز تصمیم گرفتم که ایادی این آقای قناتآبادی را چه در فرهنگ و چه در اوقاف بیشتر یکجوری دستشان را کوتاه بکنم. و بالاخره هم شد. یکی از موارد اختلاف با کاشانی سر همین کار بود. یکی سر تولیت قم بود. چون مرحوم دکتر مصدق تصمیم گرفته بود که متولی قم را عزل بکند. برای اینکه آنجا یک پناهگاهی بود برای مخالفین دولت. بله و به من هم دستور دادند و من هم بعد از مراجعه به پروندهها دیدم که حکم انتصاب این متولی را در ۱۳۱۸ از طرف وزارت معارف دادند. و بنابراین سوابق دستور انفصال تولیت را صادر کردم. ولی خب دنبالش بروجردی مخالفت کرد با دکتر مصدق، خیلی ایستادگی کرد و کار به جایی رسید که بالاخره مرحوم دکتر مصدق گفت، «آقا آقای بروجردی متولی قم را تولیتش کرده. او را به منصب خودش برگردانید، مصلحت این است برای اینکه اینها دستبردار نیستند.»
س- آقای دکتر شروین را.
ج- نه، این مصباح التولیه، متولی قم را. دکتر شروین مدیرکل اوقاف بود. در صورتیکه معاون وزیر فرهنگ که هادی حائری بود او مدیرکل بود. او مدیرکل بود و این دکتر شروین را هم اینها مدیرکل تراشیده بودند. او هم حائری بیچاره را بیرون کرده بود و گوش بهحرفش نمیداد. او رفته بود بیمارستان بستری شده بود. من بالاخره عذر این دکتر شروین را خواستم. البته با موافقت دکتر مصدق، میدانستم که دکتر شروین بستگی دارد با مرحوم کاشانی. مرحوم کاشانی هم وقتی بود که دیگر هر روز توصیه میکرد. توصیه میکرد فلان کس را فلان کار بکنید، فلان کس را چکار کنید. پسرش هم داوطلب شده بود که متولی به اصطلاح تولیت آستانه قم را به او بدهند. نامه مینوشت به خط پدرش. خط و امضاءاش را تقلید میکرد. من این را فهمیده بودم همهی نامهها و توصیهها. من یک توصیه داشتم از مرحوم کاشانی به سه خط و به دو رنگ مرکب. خب معلوم بود که این اختیار دیگر از خودش ندارد، ادارهاش میکنند. ولی خب ایشان لطفی به من داشتند و ما هم کاری باهاشان نداشتیم تا وقتیکه شروین که معزول شد ایشان رسماً مخالفت با مرحوم دکتر مصدق را شروع کرد. برای اینکه ایادی او یعنی قناتآبادی و اینها وادارش کردند. بنده این را معتقدم چون مجالسی دیدم از مرحوم کاشانی که میخواست با من خلوت کند و صحبت بکند اینها نمیگذاشتند، یا قناتآبادی به یک ترتیبی خودش را میانداخت توی آن جلسه با میراشرافی یا این دکتر شروین.
س- شما هیچوقت با ایشان ملاقاتی نکردید که شخصاً با ایشان صحبت کنید؟
ج- چرا. من ملاقاتهای مکرر چه قبل از وزارتم و چه در زمان وزارتم با او داشتم. لطفی به من داشت، به مناسبت اینکه قبلاً گاهی مریضهایی را توصیه میکرد و به بیمارستان میفرستاد، من روی احترام به کاشانی رسیدگی میکردم و ایشان خیلی از این بابت راضی بود و این بود که مثلاً یکروز مرا خواستند. آقای کاشانی آدم فرستاد دنبال من. هنوز اوایل کار مصدق بود یا هنوز هم نشده بود که رفتم و دیدم دکتر فروزانفر است و دکتر ابوالحسن شیخ هست و یک شیخ دیگری. نشستیم مرا پهلوی خودش نشاند و عرض کنم که مطلب این است که ایشان دکتر محمود حسابی را لایق میدانند که به ریاست دانشگاه انتخاب بشوند، موقع انتخاب رئیس دانشگاه بود و مدت ریاست دکتر سیاسی سرآمده بود، قرار بود در شورای دانشگاه مطرح بشود و من عضو شورای دانشگاه هم بودم، انتخاب شده بودم. من خیلی متعجب شدم، کاشانی به چه مناسبت با دکتر حسابی چه حسابی دارد. نگو اینها از طرف شاه آمدهاند به این تلقین کردهاند، این تبلیغ میکند و اتفاقاً وقتی پا شدم، در ضمن صحبت هی گاهی دست زیر چانه من میمالید پهلویش نشانده بود مرا. گفت که خب بالاخره نظرتان چه شد. گفتم والله من امشب فقط متبرک شدم دست آیتالله به صورت من خورد و متبرک شدم. ولی قضیه را در شورای دانشگاه مطرح کردم و آشکار کردم که از طرف کی برای ریاست دکتر محمود حسابی تبلیغات میشود و خوب رأی نیاورد. در صورتیکه بعضی از دوستان در آنها معتقد بودند که او باشد. ولی خب رأی نیاورد و دوباره دکتر سیاسی انتخاب شد. با وجود این نمیدانم چه شده بود، باز بر اثر تعریف و معرفی آقایان دکتر سنجابی و دکتر شایگان و اینها آقای دکتر حسابی را ایشان به وزارت فرهنگ تعیین کرده بود در کبینه اولش. من حرف دکتر مصدق را در همان شب اولی که مرا خواست بود و به ملاقاتش رفته بودم بیاد دارم که گفت «آقا این دکتر حسابی، حسابی چوب لای چرخ ما میگذاشت» این عبارت او خوب یادم هست «شماها هم مشکلاتی خواهید داشت در وزارت فرهنگ.» اول مقام کفالت را به من پیشنهاد کرد و من قبول کردم. بعد قرار شد همراه آقای دکتر سیدعلیمحمد اخوی که وزیر اقتصاد بود آقای کاظمی ما را ببرد و معرفی کند، هر دو را بهعنوان کفیل، نمیدانم بعد چه شد که تغییر عقیده داده بود و در موقع معرفی به شاه بهعنوان وزیر معرفی کرد. خب پذیرفتیم و به کار شروع کردیم. مرحوم دکتر مصدق یک آدم خیلی بدبینی بود. به کمترین تخلفی سوءظنش میگرفت یا کمترین اتفاقی. خب من در اوایل کار گرفتار بودم و بعد هم مجبور بودم که مستقلاً کاری بکنم، هر روز نمیتوانستم بروم خدمت نخستوزیر بگویم آقا ترتیب این کار این است – خودش هم زیاد مایل نبود. در نظر او بعضی کارها میشد که خلاف میل او بود، بدینجهت نسبت به من اوایل امر خیلی اعتماد نداشت. من هم جدی بودم هیچ ملاحظه نداشتم حقیقتش، چارهای غیر از این نبود. خیلی از این وزارتفرهنگیها را عوض کردم. از جمله مثلاً خبر شدم در حدود هفتاد هشتاد نفر بازرس وزارتی هست، بازرس وزارتی؟ اینهمه بازرس. اینها یکعده گردنکلفتهای وزارت فرهنگ بودند و سوابقی داشتند، خب این عنوانی بود، عنوانی داشتند و حقوق میگرفتند و یک اتاقهایی داشتند در وزارت فرهنگ آنجا جمع میشدند، حکم یک کافهتریا داشت برایشان. به موقع هم میآمدند و حقوق میگرفتند.
من فکرم این شد که اینها را همه را باید برای معلمی، معلم هم کم داشتیم، به مدارس بفرستیم. اینها همهشان سابقۀ تعلیم هم داشتند. ازجمله آنهاییکه خیلی با من مخالفت کرد و شکایت کرد دکتر بهاءالدین پازارگاد بود که این عنوان فیلسوف داشت و کتابهای فلسفی مینوشت. من به پروندهی او مراجعه کردم دیدم در ۱۳۱۴ یا ۱۳۱۵ بهعنوان معلم انگلیسی خودش را معرفی کرده، متخصص تدریس انگلیسی و به این عنوان گذاشتندش به معلمی انگلیسی. من خب ابلاغ دادم که معلم انگلیسی بشود. یک تغییری هم که در این ابلاغهای وزارت فرهنگ دادم این بود که سابقاً ابلاغ این بود که فلانکس شما به عنوان دبیر انگلیسی دبیرستانهای تهران، آموزگار دبستانهای تبریز تعیین میشوید اما صحبت از محل خدمت و نوع خدمت تدریس و اینها در میان نبود. من این ابلاغها را عوض کردم. باید برای شخص اولاً موضوع تدریسش معلوم بشود، محل تدریسش هم معلوم بشود که به کدام دبیرستان و یا به کدام دبستان منصوب میشود. یا اگر وقتش در یک دبیرستان همهاش اشغال نمیشود دو دبیرستان معرفی بشود و سمتش را آنجا معین کنند. و ایشان اقامۀ دعوا کرد بر علیه من در دادگستری. ادعای شرف کرد که من توهین کردم. این یک فیلسوفی است، تألیفات در فلسفه دارد و من او را نوشتهام معلم انگلیسی در مدرسۀ فلان باشد. بعد از من توضیحات خواستند و پروندهاش را، آنچه که در پرونده خودش داوطلبانه تقاضا کرده بود، یعنی صورت بهاصطلاح نامه او را به دادگستری فرستادم. ولی قضیه تمام نشد. بعد از کودتا هم دنبال میکرد دید در دادگستری زیاد ترتیب اثری به او ندادند. مقصود از این گرفتاریها ما زیاد داشتیم. ازجمله گرفتاریهای من سر یکی از وکلای کرمانشاه بود که اسمش نادعلیخان کریمی بود. اینها مراجعاتی هر روز به من داشتند همهشان همه وکلا، دیگر وکلای ملی بودند و خیلی هم ادعایشان زیاد بود ولی من نمیتوانستم به تقاضاهای اینها ترتیب اثر بدهم برای اینکه اوضاع مثل سابق شلوغ میشد. عرض کنم که وقتی یکروزی دو سه دفعه مراجعه کرد جواب درستی از من نشنید دعوا کرد با من و گفت، «من میروم پیش دکتر مصدق، تو اشتباه کردی، این چه وضعی است؟ تو کی هستی؟ اینجا گذاشتندتان.» گفتم بروید، کار مرا راحت میکنید. عرض کنم از من که مأیوس شده بود رفته بود به ادارهای که کارش مستقیماً آنجا میبایستی رجوع بشود رئیس آن اداره را معرفت نامی بود کتک زده بود و یک سیلی سختی به گوشش زده بود بهطوریکه بعد از رفتن او معرفت پیش من آمد. نگاه کردم دیدم یک قطره خونی تهگوشش هست فوراً فرستادمش به پزشکی قانونی و تلفن کردم نوشتم که بررسی دقیقی بکنند و گواهی بدهند. و آنها هم نوشتند که پردۀ گوشش در اثر این ضربه پاره شده است. من این را مطرح کردم تقاضای سلب مصونیت کردم در هیئت دولت. آقای دکتر مصدق، این هم از دوستان کاشانی بود، از طرفداران و باز از انتخابشدههای کاشانی بود و خیلی کار سخت شد، هی به من گفتند آقا یکجوری صرفنظر کنید. گفتم نمیکنم. من اگر از این کار صرفنظر کنم در وزارت فرهنگ نمیتوانم کار بکنم. تنها وزارت فرهنگ نیز، وزارت فرهنگ بود، اوقاف بود، اداره صنایع مستظرفه بود، دانشگاه بود که بعد از من به چهار وزارتخانه تقسیم شد، وزارت علوم و وزارت اوقاف و نمیدانم وزارت عرض کنم که… خب آقای دکتر مصدق از این سختگیری من دلگیر بود و نمیتوانست چیزی بگوید و چیزی هم نمیگفت. آمد یک کاری کرد. این را قبلاً عرض کنم که در جلسات اول بعد از سیتیر آقای دکتر مصدق برنامه اصلاحات ارضیاش را مطرح کرد. یک قانونی نوشته بود که معروف شد به قانون افزایش بیست درصد سهم کشاورزان و لغو تمام عوارضی که در ولایات مختلف مالکها به عناوین مختلف از رعایا میگرفتند و این آییننامه و همه چیز را هم خودش نوشته بود و مطرح کرده بود که سه شب موضوع بحث بود و بالاخره تصویب شد و ایشان اختیارات از مجلس گرفت و امضاء کرد این لایحه را بهصورت قانون بهموقع اجرا بگذارید. به این علت اختلافات بین مالک و رعایا در بعضی ولایات شروع شد. ازجمله در کردستان که این اختلافات را سابقاً هم داشتند و این صحبتهایی که حالا هم هست در آنزمان شروع شده بود و عرض کنم حزبی درست شده بود و دعوا زیاد بود. ایشان یکشب به من گفتند که، یعنی در هیئت دولت اصلاً مطرح کرد، این درست نیست که ما اینجا بنشینیم و به گزارشهایی که استاندارها یا بازرسهایی که میفرستیم – بفرستند برای ما و روی آن عمل کنیم. باید آقایان وزراء یکییکی دوتادوتا شخصاً بروند به این ولایات و به عرایض مردم رسیدگی کنند به اشکالاتشان و موجب نارضایتیشان رسیدگی کنند و از همان محل گزارش بدهند و ما عمل کنیم. والا با این ترتیب همین دعواهاست که ادامه دارد. ازجمله من بروم به کردستان همراه آقای دکترصبا و فرمانفرمائیان که کفیل بهداری بود. من یک دو روزی وقت خواستم و عرض کنم، آدمهایی که باید ببرم انتخاب کردم و راه افتادیم رفتیم. خوب یادم میآید آنشب از هیئت دولت درآمدیم بیرون دم در آقای دکتر اخوی وزیر اقتصاد به من گفت: «دکتر وصیتنامهات را بنویس و برو، اوضاع کردستان خیلی شلوغ است. «خب مرحوم دکتر مصدق بدون اینکه مطلبی به من گفته باشد خودش قبلاً به سرلشکر میرجلالی رئیس لشکر کرمانشاه دستور داده بود که با عدهای قبل از وقت بروند به سنندج و کردستان مواظب اوضاع باشند که کسی مزاحم ما نشود. ما رفتیم خلاصه. بنده قبول کردم و مستقیماً… آهان قرار هم شد که پس از رسیدگی به وضع مردم هرچه را هم که ما مصلحت میدانیم و پیشنهاد میکنیم قبول بشود، محتاج نوشتن، گزارش و مطرح شدن در هیئت دولت و اینها نباشد.
مصاحبه با آقای دکتر مهدی آذر – نوار ۲
روایتکننده: دکتر مهدی آذر
تاریخ: سیویکم مارچ ۱۹۸۳
محلمصاحبه: شهر نورفولک – ویرجینیا
مصاحبهکننده: ضیاء الله صدقی
نوار شماره: ۲
هرچند در این سفر وظیفه ما عبارت بود از اینکه اولاً این قانون بیست درصد افزایش سهم کشاورزان را هم به مالکها بفهمانیم توضیح بدهیم هم به رعایا که این حقوق خودشان را بدانند هر دو طرف و عرض کنم که به آن عوارض مختلفی هم که در ولایتها گرفته میشود از رعایا اینها را هم رسیدگی کنیم و ترتیب لغو اینها را بدهیم و به مردم حالی کنیم به ملّاکها حالی کنیم و در ضمن به همه کارها خلاصه رسیدگی کنیم. من همین کارها را کردم خب از جمله برخوردم که در، در صحنه یا در کنگاور، یک جایی سر هنوز بعضی خرمنها برداشته نشده، سرما پیش افتاده بود آنجا رفتیم به یک مزرعهای خرمن را مهر کردند با آن پادوهای مخصوص که دست نخورد. در وسط دو سهم، سهم رعیت و سهم اول یک تودۀ کوچکی هم هست، این چیست گفتند این اسمش میان بردار است. میانبردار چیست؟ گفتند این است که سهمی مالک میدهد سهمی رعیت میدهد و این به مصرف مصالح عمومی ده میرسد از قبیل تکیه و روضهخوانی و درست کردن و تعمیر قناتها امثال اینها. ولی خب مالک میآید برمیدارد میبرد و خودش میداند این اسمش میانبردار است. ما توضیح دادیم هم به مالک هم به رعیت که دیگر با این قانون دکتر مصدق احتیاجی به اینها نیست. او معین کرده که آن کارهای عمومی ده از چه محلی و به چه صورتی به توسط شورای منتخب اهل ده بایستی که رسیدگی بشود و درست بشود. و یکجا مالیاتی بود در همدان به این قضیه برخوردم ولی در راهها هم تأیید شد به اسم ترکی جوچونچه خان یعنی جایی که دود میآید بیرون مالیات دود به این معنا که مالک مدعی است که درختها مال اوست خارهای بیابان، چون زمین مال اوست، مال اوست رعایا وقتی میروند اینها را میکَنند جمع میکنند زمستانها یا در تابستان طبخی میکنند یا برای گرم کردن خودشان مصرف میکنند این از مال مالک است بنابراین یک چیزی بایستی به مالک بدهند که اسمش را به ترکی گذاشته بود چوچونچه خان، مرغانه بوده چه بوده چه عوارض عجیب و غریبی در هر شهر. ما اینها را همه را اطلاع دادیم هم به مردم هم به مالکها دعوتشان میکردیم حالیشان میکردیم یک عدهای واقعاً به طیب خاطر قبول میکردند یک عده هم البته ناچار بودند قبول میکردند. در کردستان هم همین بازیها بود. آنجا من ملتفت شدم که تمام ادارات کردستان رؤسایشان همه قوم و خویشهای هم هستند. آصف، آصفی وزیری، آصفی مشیری، مشیری، مشیری وزیری، مشیری آصفی امثال اینها همه با هم متحدند و این کردستان مخصوصاً سنندج را با هم اداره میکنند. اینها همه دوستان هم هستند. گاهی اگر مأموری هم غیر اینها در کردستان منصوب میشود اینها از همان روز اول دمش را میبینند و تابع خودشان میکنند. این مشکل خیلی بزرگی بود. ما هر روز هم گرفتار بودیم صبح تا ظهر این آقایان رؤسای ادارات و خانها اینها میآمدند اوقات ما را میگرفتند و بعدازظهرها هم گاهی مجبور میشدم که عذر بخواهم. از اصناف از بازار از مردم تقاضا میکردیم بیایند حرفهای خودشان را به ما بگویند. بالاخره چارهای ندیدم یک روز تصمیم گرفتم که پیشنهاد کنم یک عده از اینها را منتظر خدمت کنم، ازجمله مطالبی که در همان روزهای اول دستگیرم شد این بود از زمانیکه قانون مالالاجاره در ۱۳۱۷ در زمان رضاشاه، تعدیل مالالاجاره وضع شده بود یک تقاضا در سنندج اجرا نشده بود، حتی یک تقاضا. مردم شکایت کرده بودند تقاضاها داده بودند اینها یکجور اینها را همینطوری روی هم گذاشته بودند و اولین درگیری اینجا شروع شد با رئیس اداره ثبت. خواستیماش گفتیم این چیست؟ گفت آقا سالهاست اینطور عمل شده. اینقدر هست که من به نوبت شروع کردم. دیدیم درست نمیگوید این هم مثل سابقها عمل کرده این تقاضاها را روی هم انباشته و مردم هم بالاخره ناامید شدند دیگر تقاضای تعدیل نمیکنند. و یک جنگی هم بین ادارهی برقی که جزو شهرداری بود و اداره دخانیات سر محل دستگاه برق پیدا شده بود که ادارهی دخانیات آنجا چندتا اتاقی میخواستند اجاره کنند تشخیص داده بودند که آنجا برای اینکه موتور برق کار بگذارند ادارهی برق تأسیس کنند مناسبترین جاست. ولی خب سر مبلغ کرایه آنجا اختلاف داشتند و یک جنگ زرگری با هم داشتند و به تهران مراجعه میکردند. درصورتیکه قضیه به راحتی حل شدنی بود و حل کردند. رفتند در محضر و اجارهنامه ثبت کردند ترتیب اجاره آنجا را به مبلغ ارزانی دادند در حدود هشت تومان یا هفت تومان در ماه میشد با نظر خود رئیس اداره دخانیات. درصورتیکه اجاره آنجا را قبلاً ۱۰۰ تومان ۱۲۰ تومان کرده بودند. این برای این بود که وقتی شهرداری اینجا را اجاره بکند این خودش دلیل بشود برای صاحب مغازهها صاحبخانهها اینها که اجاره بهاها را بالا ببرند. برای اینکه خب وقتی شهرداری یک جایی را که هفت تومان هشت تومان میشود اجاره کرد و منصفانه اجاره بهایش همین است اجاره بکند به ۱۰۰ تومان یا ۱۲۰ تومان پیداست که سایر مالکها چه مستمسک قوی در دست خواهند داشت، خلاصه یکشب تصمیم گرفتم که عدهای را منتظر خدمت کنم، بله. همراهم آقای دکتر صابر فرمانفرمائیان موافقت نکرد ولی من تنها نوشتم گزارشی تلگراف کردم به تهران، ایشان وقتی دید که من تصمیم دارم و میکنم بعد از شام قبول کرد. من فرستادم تلگرافخانه ببینم تلگراف مخابره شده یا نه دیدیم هنوز نشده بود برگرداندیم او هم امضاء کرد. و قرار ما هم گفتم این بود که پیشنهادی که میکنیم دولت قبول کند دیگر محتاج توضیحات و نوشتن نامه اینها نباشد. روز بعد جواب مساعد آمد مرحوم دکتر مصدق تلگراف کردند اینها هم از طرف وزارتخانههای مربوطه منتظر خدمت میشوند و ابلاغ میشود به آنها. همانروز هم تلگرافی ابلاغ انتظار خدمتشان مال رئیس ثبت و رئیس دخانیات و یکعدهای رسید. این خودش یک چیزی شد یکقدری مردم جانی گرفتند و مراجعاتشان به ما خیلی راحتتر شده بود. خلاصه تأمین غله زمستان تأمین سوخت زمستان تقاضاهایشان اینکه شهر را آسفالت کنند و تلفن داشته باشند، تلفن کاربر با تهران مخابره بتوانند بکنند مکالمه بتوانند بکنند. این تقاضاهایشان را من همه را پیشنهاد کردم همهاش پذیرفته شد اعلام میکردیم در چیز. بعد من رسمم این بود غروب به غروب کارهایی را که کرده بودیم مخابره میکردم و صبح یا ظهر بعد منتظر جواب بودیم جواب میآمد مساعد بود. بعد گفتم رفتم به بانه رفتم به سقز آنجا تقاضاها بیشتر از ملّاکان بود. آنها را خواستیم آمدند. رعایا هم ناراضی بودند رعایا از این ناراضی بودند که مزد آنها را نمیدادند. ملّاکها هم حرفشان این بود که آقا محصول ما بیشتر توتون است و این خب اداره دخانیات یکطوری عمل میکند که ما نمیتوانیم پولش را وصول کنیم و متضرر میشویم راه نداریم اینها را باید ببریم در سنندج تحویل دخانیات بدهیم راه دسترسی نیست، یک راه باریکی ساخته بودند از دوتا گردنه مخوف میگذشت گردنه آرجوگاران امثال اینها و واقعاً هم وحشتناک بود بهطوریکه من وقتی میرفتم آنجا توی راه مجبور بودم چشمم را ببندم برای اینکه تماشای آن درههای هولناک آن راه باریک ناراحتم میکرد سرگیجه میگرفتم بله.
خلاصه تقاضای اینها را پذیرفتیم قرار شد که اداره دخانیات در موقع تحویل جنس محصول اینها پنبه یا توتون و امثال اینها نمایندگانی بفرستد در همان شهر خودشان در بانه، در سقز تحویل بگیرند و در آنجا قیمتش را تعیین کنند درجهبندی کنند یا حضور نمایندگان خودشان و خب هرچه قیمتش بود بپردازند. این ترتیبش را بدهند که تأخیر نشود آنها هم بتوانند مزد رعایا را بدهند. گفتند اینها به همین راضی هستیم. و یک حرفشان این بود که آقا یکیشان واقعاً هم خیلی عجیب بود میگفت من یک تخم در یک مزرعه به توسط یک عده کارگر معین میکارم حاصلش را برمیدارم وقتی میبریم بعد از مدتها در سنندج میآیند درجهگذاری میکنند یکی میگوید درجه ۲ است یکی درجه ۵ درصورتیکه هر دو محصول همه این محصولها مال یک مزرعه است. و از این قبیل شکایات دارند. من همه اینها را ترتیبش را دادم و تلگراف کردم آقای دکتر مصدق قبول کردند پیشنهادها را ادارهی دخانیات قبول کرد که حتماً در همان محل خودشان در شهر خودشان جنس را تحویل بگیرند. و توصیه راهکاران و آرج را هم قبول کردند من در راه دیده بودم که مقدار زیادی عدلهای توتون همینطور ریخته رانندهها یا بهانه آوردند یا مشکل شده برایشان ریختند رفتند. این مال مردم همینطور در معرض تلف، قبول کردند. ببینید خیلی اسباب رضایت و خوشحالی هم مالک شد هم رعایا، و قانونها را هم که به همهی آنها توضیح میدادیم انصافاً حالیشان میشد قبول میکردند. خلاصه بعد از ۱۵-۱۰ روز کارمان تقریباً تمام شد تلگراف کردم که این کارها را من کردم حالا اگر باز فرمایشی هست دنبال کنم اگر نه برگردم. ایشان دستور دادند برگردید. عرض کنم یک نکته جالب بود در مراجعت از کرمانشاهان از نزدیکیهای همدان طرف عصر بود دیدم جمعیتی ایستادهاند هر ماشینی که رد میشود دست بلند میکنند ماشین متوقف میشود رد میشود تا ما هم رسیدیم دیدیم ما را شناختند گفتند ما منتظر شما هستیم، این سید بنیصدر پدر این بنیصدر بود که جزو هم روحانیون همدان بود و هم جزو ملّاکهای آنجا. ملّاکها آمده بودند گفتند این قانون دکتر مصدق را ما قبول کردیم ولی اعتراضاتی به آن داریم، یکی دوتا را گفتند. گفتم والله من اینها را میتوانم بگویم به دکتر مصدق ولی تعهد نمیکنم که دکتر مصدق قبول بکند. بنیصدر گفت که یکیش را من میگویم و شما حتماً باید به دکتر مصدق برسانید اینها وارد نیستند. آن این است که در قانون دکتر مصدق شکایات رعیت از مالک خارج از نوبت رسیدگی میشود ولی راجع به شکایت مالک از رعیت صحبتی نشده و بنابراین بهطور معمول میدانید باید مطابق جریان معمول دادگستری باشد. گفت این عادلانه نیست. گفتم من این را قبول میکنم و من یقین دارم که دکتر مصدق این را قبول میکند. و این را من خدمتشان عرض میکنم. بعد ساعت یازده بود به تهران رسیدیم من سری منزل دکتر مصدق زدم دیدم که بیدار بود رفتم پیشش و خب آخر وقت بود، خسته بود اینطور لمیده بود. گفت بفرمائید بنشینید خیلی خوشآمدید فلان و بعد تازه چه دارید؟ گفتم والله من هر روز مطلبی بوده خدمت جنابعالی عرض کردم چیزی از زمان مسافرت در کردستان کرمانشاهان اینها ندارم فقط یک مطلب امروز عصر در سر راه دستگیرم شد و آن پیشنهاد بنیصدر ملاک بود. این تا شنید همینجور نشست ناراحت شد گفت، «آقا ما خودمان چرا همچین فکری نکردیم؟ شما آقایان هم سه شب در اینکار بحث کردید چرا به فکر اینکار نیفتادید؟ واقعاً عجب اشتباهی کردیم.» خیلی ناراحت شد. ملاحظه بفرمائید که علاقهاش بود واقعاً موجبات نارضایتی مردم برطرف بشود نشان میداد. گفت، «آقا من یک تبصرهای همین امشب به این قانون اضافه میکنم فردا اعلام میکنم و شما هم در اولین فرصت به بنیصدر خبر بدهید که پیشنهاد ایشان حق است و پذیرفته شد.» ما همین کار را کردیم صبح زود تلفن کردم به بنیصدر خیلی تشکر کردند و این خیلی در آرامش اوضاع مؤثر بود. نظایر این را از دکتر مصدق من مکرر دیدم که واقعاً از اینجهت احترامی برایش قائلم. خاصه بعد از برگشتن من، ایشان مرا فرستاده بودند به خیال اینکه یک ماهی لااقل در کردستان سرگردان میمانم و بعد برمیگردم این موضوع نادعلیخان کریمی دیگر فراموش شده است، همانشب بعد از اینکه دیدم که این ناراحت شد و قبول کرد که آن را مطرح کردم گفت، «آقا یکقدری سخت نگیرید آخر این را…» گفتم والله من ناچاراً با این وضع نمیتوانم در وزارت فرهنگ بمانم. گفت حالا فکری میکنیم. ولی بالاخره کار به آنجا رسید که مرحوم کاشانی یک روز مرا دعوت کرد رفتم دیدم دکتر شایگان هم هست. صحبت کرد راجع به نادعلیخان که آقا نماینده ملت است تصادفی شده اشتباهی کرده این سلب مصونیت از او کردن… نمیدانم صحبت چی شد که بالاخره گفت که آخر اینجا محضر شرع است شما همینطوری میگویید. گفتم آقا کار من را خیلی آسان کردید. گفت چطور؟ گفتم که همین شرع حکم میکند که و جزاء سیئته سیئته مثلها، زده توی گوش یک مرد مستخدمی و جزایش این است که بنشیند روی صندلی و آن مستخدم در حضور سایر افراد توی گوشش بزند این حکم شرعی است. گفت بیسواد، شوخی میکرد گاهی، تو این حرفها را از کجا یادگرفتی؟ گفتم از محضر شرع یاد گرفتم. خلاصه کار رسید به آنجا ایستادگی کردیم که نادعلیخان کریمی بالاخره آقایان دکتر شایگان و سنجابی و دوستان من خیلی پافشاری کردند سلب مصونیت را کنار بگذارید بیاید عذرخواهی بکند. آنها به من گفتند، «تو که از رزمآرا بالاتر نیستی.»امدند و چندتا از رؤسای وزارت فرهنگ را هم دعوت کردیم رئیس کتکخورده هم را معرفت را دعوت کردیم آمد رسماً در حضور آنها عذرخواهی کرد و رویش را بوسید. خب این سبب شد که واقعاً وضعیت من در وزارت فرهنگ یک قدری مستحکمتر شد. ولی خب آقای دکتر مصدق از آن سختگیری من حس میکردم که خیلی خوشش نمیآید، خیلی خوشش نمیآید. گاهی نصیحتم میکرد میدانست واقعاً نمیدانم کیها رفته بودند شکایت کرده بودند. گفت، «آقا آخر اینها که همشهریهای خودتان هستند اینها وکلای آذربایجان هستند، نمیدانم چرا همیشه اخم میکنید همیشه توهین میکنید یک تبسمی بکنید گاهی یک چلوکبابی بدهید.» گفتم آقا من همشهریهای خودم را میشناسم اینها با یک تبسم، با یک چلوکباب… گفت خودتان هم همینطور هستید. خلاصه من امر شما را اطاعت میکنم. دعوت کردم مرحوم کاشانی را هم دعوت کردم ازجمله یک چیزهایی که باز خیلی در من واقعاً اثر گذاشت و یقین کردم که این کاشانی اختیار از خودش ندارد. من قناتآبادی را دعوت نکرده بودم ولی همراه کاشانی قناتآبادی هم آمد. خب نمیشد که عکس را بخواهم. آنها نمیگذاشتند که کاشانی تنها با ما یک مکالمهای چیزی داشته باشد. خلاصه این بود تا وقتیکه سر یک تبصرهی مادهی واحدهی قانون بودجه باز یک اختلافنظری پیدا کردیم، این تبصره عبارت از این بود که مجموع مستخدمین دولت از شهرداری، غیر شهرداری، اداری، فرهنگی و اینها به استثناء قضات و افسران ارتش همه مشمول یک اشل میشوند یک اشل و رتبههایشان را معین کردند رتبه یک تا رتبه یازده و حقوقهایشان را. گویا این ماده با فرهنگ جور درنمیآمد. فرهنگ مستخدم اینجوری ندارد فرهنگ مطابق یک آئیننامهها و قوانین یک عده آموزگار میشوند اینها آموزگارند، اینها را نمیشود دبیر کرد. البته یک عده بعد از تحصیلات دبیر میشوند، یک عدهای دانشیار میشوند، استاد میشوند. اینها را باید بیاوریم همه را مثل مستخدمین عادی دولت ردیف هم بکنیم و بالاخره یک مستخدم عادی یک روز میشود استاد دانشگاه در اثر زمان خدمتش. این درست درنمیآید و من این را در همان جلسهای که برای جلسه بررسی بودجه بود مطرح کردم. در آن جلسهای که تشکیل داده بودند به این قضیه برخوردم که من نمیتوانم این را قبول کنم. به مرحوم کاظمی که پهلویش نشسته بودم گفتم آقا تقاضا میکنم این تبصره را نگذارید مطرح بشود. ایشان گفتند «آقا چطور میشود؟ آقای نخستوزیر امضاء کرده من امضاء کردم این لایحه را فرستادیم مجلس چاپ شده توزیع شده حالا دارند رسیدگی میکنند ما بگوییم این را مسکوت بگذارید؟» هرچه کردم قبول نکرد گفتم آقا اگر قبول نکنید من میروم آنطرف مینشینم اگر این تبصره مطرح شد مخالفت میکنم و پا میشوم میروم، برای اینکه من به عنوان وزیر فرهنگ و استاد دانشگاه و کهنهمعلم نمیتوانم یکهمچین مادهای را قبول کنم. این صلاح دولت هم نیست. همین امروز که این تبصره تصویب بشود های و هوی از هر طرف بر علیه دکتر مصدق بلند خواهد شد. قبول نکردند من رفتم و او دید که واقعاً هم جدی است. مرحوم سیفالله خان معظمی را که پهلوی من نشسته بود خواست پیش خودش و به او چیزی گفت و او آمد به من گفت، «آقا بچه نشو تو میخواهی درست با لایحهای که دولت فرستاده نخستوزیر امضاء کرده مخالفت بکنی؟» گفتم چاره نیست، من هم حیثیت خودم در خطر است و هم حیثیت دکتر مصدق و این خیانت است اگر سکوت بکنم. وقتی کاظمی دیده بود که واقعاً کار جدی است تقاضای تعطیل جلسه را کرده بود، جلسه تعطیل شد. بیرون هم هرچه به او گفتم آقا بنشین من این را به شما توضیح بدهم قبول نکرد.
س- به آقای دکتر مصدق؟
ج- نه به آقای کاظمی، و من میدانستم که این بلافاصله خواهد رفت پیش دکتر مصدق اوقاتش خیلی از دست من از دلایل دیگر هم تلخ بود و گفتیم هرچه باداباد برود، من خودم هیچ چیزی به دکتر مصدق نگفته بودم. آقا بعد از دو سه یا چهار روز تقریباً اواخر اسفندماه بود یک روز آقای دکتر مصدق توسط پسرش به من پیغام داد که شما مخالفید و وقتی مخالفید استعفا کنید. من استعفا کردم شب رفتم استعفایم را به دکتر مصدق بدهم، ایشان صحبتهایی کردند و من هم یکقدری تند صحبت کردم خیلی اوقاتش تلخ شد. من برنامه امتحانات را تنظیم کرده بودم همۀ جزئیاتش را معین کرده بودم که این امتحانات آینده به صورتی باشد که دیگر قال و قیل، تحصّن و اینها تویش نباشد و لایحهی قانونیاش را هم دکتر مصدق تصویب کرده بود. به دکتر مصدق گفتم این برنامه را من میدهم خدمت جنابعالی و خواهش میکنم ترتیبی بدهید که این اجرا بشود، روی این زحمت کشیده شده است. گفت، «آقا اینها دیگر حرف است این وزیری که میآید خودش میداند چه کار باید بکند. نمیشود از حالا به او بگوییم.» دیدم خب رنجیده است اصلاً قبول نمیکند. استعفایم را ندادم فکر کردم که باید دلایل استعفایم را بنویسم از جمله شرحی نوشتم، آنشب ندادم روز بعد فرستادم برایش که من مدتها زحمت کشیدم در وزارت فرهنگ ترتیباتی دادم کارهایی کردهام پیشنهاداتی کردم که چون مورد قبول قرار نگرفته شما هم گرفتارید مسئولیت بزرگی بر عهده دارید حالا در وضع امروزی مملکت دست شما را آزاد میگذارم و استعفا میکنم. بردم دادم. آقای دکتر مصدق از خواندن این استعفا فکری شده بود که چه پیشنهادی من دادم که مورد قبول قرار نگرفته، جوابی به من نداد. تعطیلات عید پیش آمد و من فقط یک کارت تبریکی برایش فرستادم. مرسوم بود میرفتند به دیدن او ولی من نرفتم. روز ششم فروردین که ادارات دایر میشد صبح زود تلفن کرد که آقا چند دقیقه پیش از اینکه تشریف ببرید به وزارت فرهنگ تشریف بیاورید بنده عرضی دارم. گفتم این را میدانید که من به وزارت فرهنگ نخواهم رفت. گفت حالا تشریف بیاورید بعد. من رفتم، سلام علیک روی صندلی که جلوی تختخوابش گذاشته بود نشستم و بدون مقدمه گفت آقا کدام پیشنهاد شما قبول نشده که شما نوشتهاید؟ من اول یکقدری مطالب ساده و پیشنهادهایی که واقعاً هم قبول نشده بود یکییکی مطرح کردم، بعد گفت، «آقا اینها که حرفی نیست همۀ اینها پذیرفته است و شما بروید سر کارتان.» گفتم آقا پیشنهاد اصلیام این تبصره ۳ مادهی واحده. گفت که آن را با کاظمی صحبت کنید. گفتم والله من با کاظمی دیگر صحبت نخواهم کرد چون قبلاً به ایشان گفتهام و من هم احترام برای ایشان قائلم دلم نمیخواهد که طوری بشود که این کار به اختلاف صریح با ایشان برسد و احیاناً خشونتی پیش بیاید. گفت که خب حالا با وجود این یک مذاکرهای شما بکنید عیبی ندارد. گفتم چشم. من رفتم صبحانه نخورده بودم رفتم منزل که اول صبحانهام را بخورم و بعد بروم. حالا که ایشان استعفایم را قبول نکردند. بروید سر کارتان استعفا بیخود است. دیدم معاون وزیر دارایی آقای انواری مرد بسیار خوبی بود.
س- اسم اول آقای انواری یادتان هست آقای دکتر چه بود؟
ج- اسم کوچکش یادم نمیآید انواری معروف بود و خیلی هم مثل خود وزیر دارایی مقدس و متدین بود و نماز میخواند ولی از عجایب اینکه جای مهر نماز که اینجا باید باشد در اینجا بود، من گاهی شوخی میکردم با آقای انواری میگفتم آقا شما سجدۀ درستی نمیکنید. عرض کنم که تلفن کرد که آقای وزیر دارایی فرمودند که امروز باز کمیسیون بودجه هست تشریف بیاورید و گفتم من نخواهم آمد به کمیسیون بودجه پیشنهاد من قبول نشده و من اگر بیایم باز همان حرفها خواهد بود. گفت نه ایشان گفتند تشریف بیاورید ولی خود لایحه را که نمیشود دست برد شما باید بهعنوان پیشنهاد چیزی بنویسید ضمیمه این تبصره بشود، تبصره چهارم باشد آن را بنویسید و بیاورید قبول میکنیم. معلوم شد که دکتر مصدق با او صحبت کرده بود وارد شده بود در آنمدت هی تحقیق کرده بود از جمله کسانی که به من گفت مهندس رضوی بود. یک روز آمد پیش من گفت که نامۀ شما را من خواندم خیلی خوب نوشته بودید و آقای دکتر مصدق هم خیلی متعجب شده بود از اینکه این لایحه درست تنظیم نشده این تبصره را او هم ملتفت شده بود که بههیچوجه صلاح نیست و حالا قبول میکند پیشنهاد شما را. بنده یک شرحی نوشتم گفتم من نخواهم آمد ولی معاونم را میفرستم که آقای دکتر نصیری بود، همین نصیری برادر همین عنایتاللهخان نصیری، او نصفالله نصیری بود. عنایتاللهخان برادر بزرگشان بود این نصیری معروف نعمتاللهخان بود. گفت حالا خودتان میدانید. با مشورتی با آقایان سایر ادارات، ما که همیشه با هم مشورت میکردیم، من پیشنهاد را نوشتم و دادم. دادیم و بردند ظهر برگشت گفت که قبول شد، پیشنهاد شما به عنوان یک تبصره قبول شد در کمیسیون بودجه آقای کاظمی مطرح کردند دفاع کردند اصلاح شده قبول شد. من خیلی خوشحال شدم. دکتر مصدق هم خیلی از آن بهبعد یکقدری اعتمادش به من بیشتر شده بود. لوایحی را که دادم، من در حدود ۱۹-۱۸ لایحه پیشنهاد کردم، اولیها را با هزار زحمت با توضیحات زیاد، واسطهکردن این آقایان وکلائی که با آنها زیاد رفتوآمد داشتند دکتر معظمی دکتر سنجابی، دکتر شایگان تذکر میدادم بالاخره به زور قبول میکرد خودش دست میبرد. بعد دیگر کمکم لوایح مرا میپذیرفت. ازجمله لوایحی که واقعاً کار این پیرمرد اسباب تعجب من شد یک لایحهای بود مربوط به ساختن مدرسه. من به فکر افتادم که برای ساختن مدرسه یک بودجهای تأمین کنیم در همهجای عالم مرسوم است شهرداریها کمک میکنند به ساختن مدارس. من یک لایحهای پیشنهاد کردم که بر حسب آن دهدرصد از عوائد شهرداری به وزارت فرهنگ پرداخته بشود فقط برای ساختن مدرسه. اول دبستان بعد از مستغنی شدن از دبستان در شهرستانها، حومه، دهات و اطراف بعد دبیرستان، بعد اگر لازم شد دانشگاه و بعد در ضمن آزمایشگاه برای این دبیرستانها، به ترتیب و آئیننامهاش را هم نوشتم که این بودجه تحتنظر وزارت و دولت نباشد، از معتمدین محل یکعدهای تعیین بشوند. از طرف وزارت دارایی هم یک نفر حسابدار تعیین بشود که مطابق مقررات دیوان محاسبات عمل بشود. ولی دیگر دخالتی نه وزارت فرهنگ نه وزارتخانههای دیگر در باب مصرف شدن این پول نداشته باشند. یک آئیننامهی مفصلی هم بود که بعد از مدتی زحمت برایش نوشته بودم. بیشتر مطرح کنندهی این قضیه مرحوم میرزا رضاخان مزینی بود که آن زمان من خواسته بودم مدیرکل وزارت فرهنگ شده بود و مرد بسیار وارد و مصلحتاندیشی بود حقیقتش. همکار بسیار خوبی بود. و آنها آمدند و در شورای اداری مطرح کردیم، خلاصه همهکارش شد. یک شب، شب تعطیل بود. جمعه بود نمیدانم، روز بعدش تعطیل بود. بردم خدمت آقای دکتر مصدق دادم. گفتم این لایحهای است که باید بفرمایید که هرچه زودتر مطرح بشود، قبول کرد. روز بعد از تعطیل صبح زود تلفن کرد. که آقا قبل از رفتن به وزارتخانه تشریف بیاورید باز بنده عرضی دارم، همیشه هم میگفت بنده عرضی دارم. چشم شرفیاب میشوم. رفتم دیدم که اوراق زیادی این…، این را روز تعطیلش در نظر گرفته مطابق سلیقه خودش این مواد را پسوپیش کرده، چه در قانون چه در لایحه قانونی چه در آئیننامه بعضی اصلاحات عبارتی هم کرده، اینها را هم پاکنویسی کرده دوباره یک نسخه دیگری هم نوشته خلاصه تمام وقت تعطیلش را صرف اینکار کرده. گفت، «آقا این لایحه خیلی خوب لایحهای است و من این را تصویب میکنم هیچ هم لازم نیست به کمیسیون لوایح برود یا در هیئت دولت مطرح بشود این لایحه بسیار خوبی است، فقط یک پیشنهادی دارم که شما اگر قبول بکنید من همین امروز آن را امضاء میکنم.» گفتم بفرمائید. گفت، «این دهدرصد زیاد است من میدانم که ما تحمیلات دیگری هم به شهرداری در نظر داریم و شهرداری شاید به سهولت قبول نکند وزیرکشور هم ناچار باید حمایت بکند از شهرداری، بحث میشود در هیئتدولت کار دراز میشود شما این را تخفیف بدهید.» من گفتم هفتدرصد. گفت که نه زیاد است. گفتم پس چقدر؟ گفت پنج درصد. گفتم حالا میفرمائید بنده حرف شمار قبول میکنم. گفت بسیار خوب. امضاء کرد و گفت که من میدهم این را ماشین کنند و به جراید بدهند. قبول. این لایحه خیلی خوبی است. من واقعاً متعجب شدم که یک رئیسالوزرائی یک لایحهای را که مطابق میلش بود یک روز جمعه تعطیلش را صرف اینکار کرده خودش نشسته این را نوشته پسوپیش کرده اصلاح کرده درهرحال بدون تشریفات دیگر این را قبول کرده. خیلی هم اعتمادش نسبت به من اضافه شده بود. واقعاً ارادت من در او خیلی اثر کرد برای اینکه خب ما دیده بودیم وزرای دیگری مثل مرحوم محتشمالسلطنه، مثل منصورالملک اینها حرف به این سهولتها نمیشد حالیشان کنیم، یک تقاضای کوچکی مدتها طول میکشیده تشریفات داشت. این به مجرد اینکه دیده مطلب خوب است، درست است خودش زحمتش را کشیده و خلاصه از این قبیل کارها مرحوم دکتر مصدق داشت. حقیقتاً در هیئت دولت یک دموکراسی حسابی حکمفرما بود. اینطوریکه میگویند که مرعوب بودند و مجذوب بودند، نبود. قضایا را مطرح میکردند، بحث میکردند و آن قسمتی را که پذیرفتنی بود خودش میپذیرفت. غیر از موضوع نفت که در هیئتدولت زیاد مطرح نمیشد یک کمیسیون مخصوص و مشاوران مخصوصی داشتند، من هم ابداً هیچوقت در صدد نبودم دربارهی نفت دخالتی بکنم اظهارنظری بکنم. ولی لوایح قانونی دیگر را از قبیل قانون معادن و قانونهای دیگر خلاصه زیاد مطرح میشد. مرحوم لطفی هم وزیر دادگستری بود و لطفی به من پیدا کرده بود. غالباً مرا میخواست شبها میرفتم در وزارت دادگستری. او تا نصفشب آنجا مینشست به این لوایح رسیدگی میکرد چون قانوندان بود به عبارت دیگر میبایستی او اول در آن باره نظر بدهد، مشورت میکردیم خیلی نظر مرا میپسندید. در روز بیستم و پنجم مرداد که شبش قرار بوده کودتا بشود و نشده بود صبح که رفتم به وزارت فرهنگ، من ماشینم رادیو نداشت و در شاهآباد شمیران هم منزل داشتم تلفن نداشتم از جریان شب به کلی بیخبر بودم، این آقای نصیری امد فوراً رنگپریده، لبولوچهاش آویزان گفت آقا از منزل آقای نخستوزیر چند دفعه تلفن کردند شما بروید آنجا. خب وسیله نبوده شما هم خبردار نشدهاید. من فوراً رفتم، رفتم دیدم بله عدهای از آقایان هستند این لایحهایکه به اصطلاح اعلامیهای که شب بنا بوده کودتا بشود چه بشود اینها و دولت بهموقع جلوگیری کرده است خلع سلاح کردند پادگان… یکی از این پادگانها که بنا بود از اینجا شروع بشود.
س- این کدام آقای نصیری بود آقای دکتر که آمد دنبال شما؟
ج- بله؟
س- این کدام آقای نصیری بود که آمد دنبال شما؟
ج- این نصیری همان دکتر نصرتالله نصیری معاون من بود دیگر، او جلوتر از من رفته بود، شب هم از منزلش خبردار شده بود.
س- این برادر نعمتالله است؟
ج- برادر عنایتاللهخان، برادر نعمتاللهخان بعله برادر بزرگ عنایتاللهخان بود.
س- چون برادر خودش در کودتا بود.
ج- بله به همین جهت چون توقیفش کرده بودند شب ناراحت شده بود که صبح که آمد دیدم رنگپریده، لبولوچه آویزان و به من هم گفت که عنایتاللهخان را توقیف کردند. ولی مخاطره است. حالا صحبت سر همین مطلب است. من رسیدم بعد کمکم مرحوم دکتر فاطمی آمد و مهندس حقشناس آمد و کمرش خم شده اینطور اینطوری راه میرفت. اصلاً هم خم بود ولی اینطور معلوم شد شب چندتا قنداق تفنگ به کمرش زدند.
س- به کمر مهندس حقشناس؟
ج- بله. از همان سعدآباد که مأمور شدند بیایند اینکارها را بکنند سر راه منزل دکتر فاطمی رفتند کتکش زدند و توقیفش کردند بیاحترامی به زن و بچهاش کردند. او خیلی آشفته بود، پریشان بود.
س- مهندس حقشناس و مهندس زیرکزاده را هم توقیف کرده بودند؟
ج- بله مهندس حقشناس، ولی مهندس زیرکزاده نبود نه. مهندس حقشناس چون وزرا را قرار بود اینها توقیف کنند. مهندس حقشناس و فاطمی را گرفته بودند ولی وقتی رسیده بودند به پادگان با غشاء دیده بودند وضعیت عوض شده آنجا را خلع سلاح کردند. اینها دیگر دیدند کودتا نگرفته است خلاصه شاه هم تا خبر شده بود در کلارآباد بود کجا بود؟
س- کلاردشت.
ج- کلاردشت بود بله. از آنجا فرار کرده بود و اعلامیه صادر شده بود. خلاصه منتظر شدیم تا سایر آقایان هم آمدند و آقای دکتر مصدق هم آمد و آقایان سخت ایستادند. از آنجمله من خوب یادم میآید مرحوم سیفالله، سیفاللهخان معظمی، گفت اینها را باید اعدام کرد این نصیری را این فلانفلان را باید اعدام کرد والا این دنباله پیدا میکند و خطر بزرگی است کودتا میخواهند بکنند. هرطور باشد شاه اینکار را میکند.
س- آقای معظمی چه سمتی داشتند؟
ج- وزیر پست و تلگراف بود.
س- آقای سیفاله معظمی؟
ج- سیفاله خان معظمی. مرحوم دکتر مصدق هم همیشه میآمد هیئتدولت همان دم درب این عبایش را پوشیده بود دستش را بلند کرد و گفت، «اعدام کنید، اعدام کنید» آقا مطابق چه قانونی اعدام کنیم؟ قصد جرم داشتند درست است ولی جرمی که صورت نگرفته. کجای عالم قصد جرم را جرم حساب میکنند که ما اینها را به دلیل اینکه قصد جرمی داشتند و هنوز جرمی انجام ندادند و جرمی صورت نگرفته اعدام بکنیم؟ آقایان بحث کردند.
س- چه کسان دیگری موافق با شدت عمل بودند آقای دکتر؟
ج- والله حالا من درست خاطرم نمیآید ولی حرف مرحوم سیفاللهخان معظمی درست خاطرم هست که در دنباله حرف او دکتر مصدق عصبانی شد و گفت، «آقایان حالا اصرار میکنید بسمالله این آقای وزیر دادگستری قوانین را خوب میداند این هم آقای وزیر کشور که باید وارد قوانین باشد بنشینند امروز تا ظهر قوانین مربوط را هرچه هست رسیدگی کنند یک مادهای پیدا کنند که در آن من حق داشته باشم اینها را توقیف کنم لااقل تا به اعدامش برسیم. آن را به من ارائه بدهند چشم قبول میکنم.» هیئت دولت بهم خورد و ایشان رفتند من هم رفتم سر کارم. ظهر رفتم ببینم که این دو نفر چهکار کردند در منزل دکتر مصدق، من پهلوی او نشستم یک میز کوچکی جلویش بود همهی کتابهای قوانین مجموع قوانین را این را چیدند روی هم، هردوشان هم لبولوچهشان آویزان. خب چه کار کردید؟ گفتند هیچی آقا قانونی برای این کار نیست. راست میگفت دکتر مصدق حق دارد. مطابق چه قانونی اینها را اعدام کنیم؟ دکتر مصدق کار خلاف قانون نمیکند. گفتند ما قانونی نداریم.
حقیقتش این بود که من هم دلم میخواست اعدام نه لااقل اینها را یک محاکمه سختی بکنند ولی دیدیم هیچی نخواهد شد همان روز سوم – چهارم نصیری را هم مرخص کردند. سرلشکر شاهبختی جزو توقیفشدهها بود او را هم مرخصش کردند. شاهبختی را در روز نهم اسفند هم یک دفعه توقیف کرده بودند ولی با وساطت دکتر صدیقی آزاد شده بود. و من متعجب بودم که دکتر صدیقی به چه مناسبت از سرلشکر شاهبختی طرفداری کرده بود.
س- دکتر صدیقی آنموقع وزیر کشور بود؟
ج- وزیر کشور بود بله. خودش برای من تعریف کرد که شب رفتم خدمت آقای دکتر مصدق و صحت کردیم گفتم این مرد درهرحال مرد شریفی است نظامی است خب دستور شاه بوده شرکت کند در این غوغا، این چیزیکه بر علیه مصدق بوده. دکتر صدیقی گفت، «اجازه گرفتم خودم رفتم از زندان بردمش به خانهاش.» متعجب بودم. بعد معلوم شد که نسبتی دارد و او و ورهرام داماد مرحوم شاهبختی با خانم دکتر صدیقی نسبت نزدیکی دارند و ایشان به این دلیل مداخله کرده بودند. خلاصه کارها به این صورتها بود که کار به کودتا انجامید بالاخره.
س- آقای دکتر قبل از اینکه دقیقاً راجع به کودتا صحبت بکنیم من میخواهم از شما خواهش کنم که یک کمی از نظر تاریخی برگردیم به عقب و به جریانات اختلاف بین جناح روحانی و جناح غیرروحانی نهضت ملی بپردازیم.
حوادث مهمی که در آن زمان اتفاق افتاد از جمله دستگیری افشار طوس یک کمی صحبت بکنید برای ما و همچنین راجع به جریاناتی که منجر به وقایع ۹ اسفند شد.
ج- بله. عرض کنم که اختلافات با روحانیون سابقۀ خیلی طولانی داشت، هیچوقت روحانیون و مخصوصاً روحانیون شیعه با دولتها موافق نبودند. اینها از زمان امام جعفر صادق از آن زمانها همیشه ادعاهایی داشتند و مدعی بودند که حکومت مثل زمان پیغمبر باید دست جانشینهای پیغمبر باشد. جانشینهای پیغمبر هم که به عنوان خلفا بودند. بعد از علی ابن ابیطالب، آن سه خلیفه قبل از او را هم که قبول نداشتند، فقط اولاد علی یعنی آن دوازده امام حق ولایت دارند. و بعد پیغمبر هم بر اثر یک حدیثی حکومت را واگذار کرده به علماء وفقها. حدیثها ساختگی است معلوم است. برای اینکه در زمان پیغمبر اصلاً اصطلاح فقیه نبوده که پیغمبر گفته باشد که الفقها حکاماً علی السلاطین، این معلوم است این اصطلاح فقیه تقریباً بعد از ۹۰-۸۰ سال بعد از پیغمبر مطرح شده، مد شده. بنابراین در قرآن هم کلمه فقیه نیست. مقصودم این است که از همان زمانها این اختلافات بوده. در زمان مصدق هم خب طبعاً یک همچنین چیزی بود. من مکرر از مرحوم کاشانی در ضیافتها و اینها شنیدم که میگفت، «این نهضت مذهبی است» این ادعا را داشت. بخصوص که بخوردش میدادند تلقین میکردند. و خب یک مقدار اختلافات بود. مخصوصاً درباره اوقاف که گویا قبلاً در کابینه اولش دکتر مصدق فکری برای اوقاف کرده بود. آقای دکتر سنجابی که وزیر فرهنگ بوده قبل از دکترحسابی قبل از اینکه بروند به دیوان داوری لاهه بر اثر دستور او یک لایحهای برای اوقاف تهیه کرده بود که مطرح بشود. من هم روی سوابق این لایحه را بررسی کردم و اصلاحاتی به نظر خودم در آن کردم، اوقاف واقعاً شلوغ بود. چقدر از این متولیها بودند که پولهای بیخودی میگرفتند و همان برادر بهبهانی حاجی میرسیدعلی دکانهایی…
س- آیتاله بهبهانی؟
ج- بله، آیتاله بهبهانی. دکانهایی جزو موقوفهای بود که تحت تولیت او بود. او اینها را خراب کرده بود دو دکان و سه دکان را پنج – شش دکان کرده بود و به عنوان سرقفلی یک چیزهایی گرفته بود بعد به مبالغی اجاره داده بود. خب این بهعنوان اینکه تولیت است و تبدیل به احسن میکند اینکار را کرده بود ولی بیشتر درآمدش از سرقفلیش بود. در قم یک تشکیلاتی یک شرکت ساختمانی بود، در آن زمان من خبر داشتم تحتنظر همین مصباح التولیت و این آقای رفسنجانی و برادرش و دوستش همین رفیقدوست بود. اینها جزو سهامداران آن شرکت ساختمانی بودند. هرکدام سی سهم داشتند، صورت اینها را من گیر آورده بودم. کارشان این بود اراضی اوقاف را چه در شهر چه در خارج میگرفتند اینها را دکان میساختند، خانه میساختند و صورت مخارجش دفاتری داشت. خب حالا درست یا نادرست یک دفاتری داشت. ولی مطلبی که هیچ ذکر نشده بود در این دفاتر سرقفلیهایی بود که این آقایان میگرفتند و محل درآمد عمده اینها بود. خب این چیزها بود و علاوه بر اینها مخالفت خود تولیت با دکتر مصدق بر اثر نفوذ بروجردی، سبب انفصال تولیت شد. خب بروجردی هم بهانه گیر آورد تقاضای تذکره کرد که از ایران برود سر این کار.
س- این قبل از واقعه نه اسفند است، تقاضای تذکره آیتالله بروجردی که مرجع تقلید بود؟
ج- بله. یعنی خب دکتر مصدق هم درمیماند. شب صحبتی داشتیم یک مقدار مطلبی بود راجع به قم. دکتر مصدق گفت، «آقا این بروجردی دستبردار نیست این تولیت را ما باید برگردانیم سر جایش.» و واقعاً متأثر بود. گفت، «ببینید ما چهکار میکنیم چه فکری داریم مصالح مملکت را در نظر داریم این آقایان فقط افکار خودشان را ادامه میدهند بههیچوجه منصرف نمیشوند. یککاری بکنید.» گفتم من چهکار میتوانم بکنم؟ گفت، «این خرابکاریها و تقلبهای تولیت را یک گزارشی تنظیم کنید و یک بازپرس دقیقی بفرستید تحقیق کند و اینها را گزارش بدهیم به بروجردی که آقا تحت حمایت شما این خرابکاریها هم هست.» من با آقای لطفی صحبت کردم ایشان یک نفری از قضات خیلی دقیق و وارد شهبندی نامی را معین کرد شهبندی را بعد آن مکی اینها در نوشتهها و گزارشات شهیدی خواندند. شهبندی را فرستادیم رفتوبرگشت ده بیست روز دقیقاً به موضوع رسیدگی کرده بود. آن درآمد و وجوهاتی که در ضریح میریختند حقوق تولیت، تصرفاتی که تولید در اوقاف میکرده، اینها همه با اطلاع بروجردی بوده یا نبوده کاری به اینها نداریم ولی خب خرابکاریهای این تولیت را تنظیم کرد. من این را فرستادم خدمت آقای بروجردی. گفته بود که اینها بهدرد نمیخورد این مأمورین دولت مثل خود دولت همهشان متقلب و دروغگو هستند. من بالاخره یک نفری از دوستانمان که سابقاً در قم رئیس اوقاف بود، گنجعلیزاده نامی بود، او را خواستم. او خیلی به بروجردی اظهار ارادت میکرد. هروقت میآمد پیش من میگفت که من محرمش هستم. به او گفتم شما با این سابقه ارادت خواهش دارم این را ببرید فقط یکی دو صفحهاش را یکجوری برایش بخوانید کافی است. رفت بعد از ده یازده روز برگشت گفت که آقا چقدر رفتم پیشش شبها، زمستان هم بود، عرض کنم مینشستیم صحبت میکردیم بالاخره اجازه گرفتم که یکصفحه از این گزارش را بخوانم همچنین پنج – شش سطری را بیشتر نخوانده بودم گفت، «آقا برای من تولید تکلیف میکنید. تولید تکلیف نکنید» یعنی نمیخواهم وارد بشوم چون بله وقتی خبر شدم مکلفم کاری بکنم. بنابراین ایجاد تکلیف نکنید. این روحانی مرجع عامه. همین بهبهانی واسطه بود. هرشب تلفن از طرف بروجردی به بهبهانی میشد بهبهانی به دکتر مصدق. بهبهانی هم در میان همه باز مرا، چون بیشتر در کار اوقاف بودم، میخواست و گلههایش را میکرد در ضمن توصیههایش را هم میکرد. این پسر مرا نمیدانم پسر آقا جعفر را بفرستید حکمی برایش بدهید خرج تحصیل بدهید برود فرنگ آن یکی را چهکار کنید…
مصاحبه با آقای دکتر مهدی آذر – نوار ۳
روایتکننده: دکتر مهدی آذر
تاریخ: سیویکم مارچ ۱۹۸۳
محلمصاحبه: شهر نورفولک – ویرجینیا
مصاحبهکننده: ضیاء الله صدقی
نوار شماره: ۳
خلاصه من بهواسطه اینکه کمی عربی میدانستم بعضی احادیث و آیات قرآن میدانستم در محافل این آقایان روحانیون راه داشتم، میرفتم گاهی صحبتها حرفهایشان را میشنیدم. و غالباً اظهار نارضایتی میکردند که این دکتر مصدق اینطور میکند آنطور میکند و این قضیه را که وقتی کاشانی گفت که این محضر شرع است من هم آن آیه را خواندم دکتر شایگان عصری به دکتر مصدق خبر داده بود که گفتوگو اینطور شده است. آقای دکتر مصدق شب هیئتدولت بود مرا خواست و گفت، «بسیار خوب گفتی آقا کاش دنبالش هم میگفتی السن بالسن والجروح قصاص دنبال این آیه است.» گفتم والله آن دیگر به خاطر من نیامد. گفت، «به خاطرت باشد که این حرف همین بود که گفتی.» مقصود این است که گاهی به ما یاد هم میداد که چهکار بکنیم خیلی وارد بود. اختلافات بود. من با وجود این، این لایحه اوقاف را اصلاحاتی کرده بودم. یک روز بردم پیشش که یکدفعه نگاه کرد و گفت، «آقا میخواهی تکفیرمان بکنند آخر این چه کاری است؟ آقا این را بینداز دور قایم کن یک جوری دست کسی نیفتد اینها اگر بدانند ما چه فکر میکنیم تکفیرمان میکنند کار مشکلتر میشود بگذارید باشد حالا هرجور هست یکجوری این کار اوقاف را یکجوری که خیلی هم خلاف نباشد عمل کنید.» عرض کنم ماه رمضان پیش آمد گفتند که افطاریه باید داد به این آقایان. از محل اوقاف هر سال از طرف دولت مبلغی داده میشود. آقای دکتر مصدق به من گفت، «شما هم افطاریه از اوقاف هرچه هست جمعآوری کنید.» من به رئیس اوقاف که خودم انتخابش کرده بودم آقای دکتر شهابی، علیاکبر شهابی برادر محمود شهابی که از فضلاء و فقهای خیلی واردی است گفتم آقا رسیدگی کن از دفاتر اوقاف ببین چقدر موجود هست. او هم رفت و آمد گفت آقا چهارهزار تومان افطاریه هست. گفتم این چهارهزار تومان بهجایی نمیرسد گفت این هست. آدم شب به دکتر مصدق گفتم آقا مجموع افطاریه ما چهارهزار تومان است. گفت آقا این چهارهزار تومان تنها بهبهانی را سیر نمیکند اینهمه اینها گوش خواباندند شب رمضان بایستی به اینها پول داد. گفتم والله همانطور که فرمودید از اوقاف است دیگر غیر از اوقاف محلی نداریم. او باور نکرده بود و سوءظن داشت. در غیاب من، رئیس اوقاف آنوقت این ملک اسماعیلی بود، مدیر دفترش را خواسته بودند دفاتر اوقاف را خواسته بودند او برداشته بود برده بود نشان داده بود، از اوقاف این مجموع همهی افطاریه است والسلام. شهابی هم واقعاً متشرعی بود برخلاف شرع و خلاف قانون نمیتوانستم چیزی پیشنهاد کنم از کجا اضافه کنم؟ خلاصه روی آن حرف من قانع نشده بود و از خودش از بودجه محرمانه نخستوزیر مبلغی اضافه کرده بود و آن چقدر بود من دیگر خبر ندارم. خلاصه آقایان فقها را به این ترتیب یک قدری ساکت میکردند. مقصود پول میخواستند مقام میخواستند و توصیه بود دائماً از هر طرف. همین آقای فلسفی مکرر به من تلفن میکرد و میگفت که آقا آقایحاجاحمدآقا پیشکار آقای بروجردی آمدند از قول بروجردی اینطور فرمودند شما فلان کار را فلانجور بکنید.
س- آقای فلسفی واعظ معروف؟
ج- بله. من گفتم آقا این حاج احمدآقا چرا نمیآید پیش خود من. آخر واقعاً هم باورم نمیآمد که آخر بروجردی… ولی راست بود. او دروغ نمیگفت. به من که رجوع نمیکردند ولی فلسفی سخنگویشان بود و هی توصیه بود فلان کار را فلان کار کنید. من هم حقیقتش اینکه زیاد گوش به این حرفها نمیدادم و بالاخره متهم شده بودم به تودهای بودن در پیش بروجردی. من اینحرف را از آشیخ مهدی حائری پسر آشیخعبدالکریم نائینی حائری که پیش از بروجردی مدتی در زمان رضاشاه مرجع تقلید بود شنیدم.
س- همان کسی که مدرس فیضیه را در قم تأسیس کرد؟
ج- بله، شاید.
س- و آقای خمینی را به آنجا آورد.
ج- شاید.
س- پدر اقای مهدی حائری یزدی است.
ج- بله بله. مهدی حائری.
س- مهدی حائری یزدی که استاد فلسفه هستند.
ج- بله. برادری دارد ایشان، درست است بله. ایشان هم با مرحوم دکتر مصدق دوست بود رابطه داشت من هم بر اثر نظر دکتر مصدق او را به عضویت شورای عالی فرهنگ انتخاب کردم با من هم آشنا بود دوست شده بودیم مرد خیلی فاضلی و وارد و خوشفکر بود. او یک روز به من گفت که آقا شما یک کارهایی میکنید من هم خدمت آقای بروجردی رسیده بودم به من گفت، «این وزیر فرهنگ کی است؟ میگویند این تودهای است، این را چرا به مصدق نمیگویید؟» مرحوم دکتر مصدق یک روز مرا خواست، بعدازظهر بود وقت اداره هم نبود، رفتم گفت، «علا از طرف شاه پیغامی به من داده و میخواهم جواب آن پیغام را در حضور خود شما بدهم و مسبوق باشید. ولی بههیچوجه نباید نگران شوید.» گفتم بفرمایید. تلفن کرد علا را گرفتند و دکتر مصدق به او گفت، «آقا درباره پیغام شما راجع به دکتر آذر من تحقیق کردم این آدم بههیچوجه سابقه تودهای بودن ندارد برادرش یک وقتی عضو توده بوده قرار کرده رفته به روسیه ربطی به عالم این ندارد و این آدمی است کاملاً بری از این حرفها.» این حرفها را از اطراف میزدند. معلوم میشود از طریق بروجردی به شاه هم تلقین شده بود. شاه خودش هم همین فکرها را داشت. دکتر مصدق ادامه داد، «اگر بنا بشود که با این ترتیبات وزرا را متهم کنند من کاری نمیتوانم بکنم و بعد این موضوع سومکا چیست؟ این اسباب اغتشاش در مدارس است این را اگر موقوف نکنند من مجبورم خودم دخالت کنم.»
س- سومکا مال آقای منشیزاده و داریوش همایون؟
ج- بله. آقا اینها هم محشر میکردند. من مکرر به دکتر مصدق سر این کار شکایت کرده بودم. اینها از خودشان افسرهایی داشتند با اونیفورم و یک دانه چوب خیزران هم دستشان، میرفتند مدارس را شلوغ میکردند. آقای دکتر مصدق همیشه میگفت آقا یکجوری مسالمت کنید با اینها. ولی بالاخره من این انتشارات اینها را همه را یک روز جمع کردم بردم خدمت آقای دکتر مصدق. اینها یک جایی هم شلوغ کرده بودند باز در یکی از دبیرستانها دیدم اینها را مطالعه کرده بود جواب آن را همان روزی که مرا خواسته بود داد و به علا گفت، «اگر بنا بشود که این سومکا کارش را ادامه بدهد من دخالت میکنم و به صلاح خاندان سلطنتی نیست. موقوف کنند این کارها را.»
س- سومکا با دربار و با روحانیون در ارتباط بود؟
ج- بله. علیرضا، علیرضا بانیش بود و پولش را هم آنها میدادند والا اینهمه اونیفورم برای این جوانهایی که هیچ معلوم نبود… مثل دانشجویان پیرو خط امام که هیچکدامشان معلوم نشد دانشجوی کدام مدرسه هستند آنها هم همینطور. خلاصه دکتر مصدق خیلی با خشونت به علا جواب داد، و بعد به من گفت که شما خیالتان راحت باشد که من به این حرفها ترتیب اثر نمیدهم ولی خب شاه را هم آزاد نمیگذارند راحت نمیگذارند. حالا یک قدری یک جوری عمل کنید که زیاد چیز نباشد.
س- این مطالب هنوز قبل از جریان ۹ اسفند بوده؟
ج- والله خاطرم نمیآید. چون خیلی وقت گذشته است. احتمال میدهم بعد از ۹ اسفند باشد. زیرا که بعد از ۹ اسفند بود که نظر دکتر مصدق نسبت به شاه و درباریها به کلی عوض شده بود دیگر واقعاً جداً مخالف بود، جداً مخالف بود. و ۹ اسفند هم که قضیهاش معروف است دیگر و آقایان شنیدهاید. من در صحبتی که دارم یادمان باشد این را توضیح بدهم.
س- خاطراتی که شما دارید اگر لطف بفرمایید و توضیح بدهید راجع به ۹ اسفند بسیار مفید خواهد بود چون گویا آیتالله بهبهانی، آیتالله کاشانی هم در جریان ۹ اسفند دخالتهایی داشتند.
ج- بله. و از همانجا هم باز بعضی اختلافات آشکار شد. در جلسه دیگری…
س- آقای دکتر آذر شما در نشست قبلی به اختلاف آیتالله بروجردی، آیتالله کاشانی و آیتالله بهبهانی با دکتر مصدق اشاره کردید و فرمودید که در نشست بعد دربارهی ۹ اسفند ۱۳۳۱ سخن خواهید گفت. دکتر مصدق در سخنرانیاش که از رادیو پخش شد و در مطبوعات نیز منتشر شد ۹ اسفند را توطئۀ دشمنان نهضت ملی ایران نامید و دربار و روحانیون را متهم به کارگردانی این توطئه کرد. این داستان ۹ اسفند ۱۳۳۱ چیست؟ آیا شما هم مانند دکتر مصدق آن را توطئه علیه دولت نهضت ملی میدانید؟ لطفاً دلایل خودتان را برای ما شرح بدهید؟
ج- عرض کنم که من روز ۹ اسفند در حدود ساعت دهونیم – یازده در مسجد مجد بودم برای برگزاری ختم (؟؟؟) از مسجد که درآمدم قصد داشتم بروم به وزارت دربار جیپ نخستوزیری جلویم ایستاد و مستخدم نخستوزیری به من گفت که آقای نخستوزیر فرمودند که هرچه زودتر شما بیایید به منزل ایشان. من برگشتم با عجله رفتیم منزل آقای دکتر مصدق، او به من گفت سایر وزرا هم هستند شما تعجیل کنید. با عجله رفتیم و دیدم کسی نیست، گفتند که آقای نخستوزیر رفتند به کاخ مرمر برای ملاقات شاه، شما هم بروید آنجا، من برگشتم از درب شمال غربی کاخ که در همان کاخ باز میشد درست روبهروی درب کاخ اختصاصی بود از آنجا رفتم به آن تالاری که گفتند آقایان وزرا آنجا هستند. وارد شدم و دیدم جمعیت هست ولی آقای دکتر مصدق را آنجا ندیدم. پرسیدم چه خبر است؟ هیچکس اطلاع درستی نداشت که آمدن آقای دکتر مصدق و احضار ما به اینجا برای چه کاریست. در آن ضمن آقای علا که وزیر دربار بود رسید و اصلاً با حالت عجله آمد و رفت و مجال نشد که از او هم سئوالی بکنیم. در این ضمن آقای مسعودی وزیر اطلاعات هم بود. او آمد از من میپرسید که شما برای چه اینجا آمدید؟ چه خبر است؟ اطلاع ندارید نخستوزیر کجا هست؟ گفتم که من اطلاع ندارم حالا منتظریم که ایشان به ما خبر بدهند. طولی نکشید که آمدند گفتند آقای نخستوزیر در کاخ اختصاصی هستند و گفتند که آقایان وزیرا هم تشریف بیاورند و ما دستهجمعی رفتیم به کاخ اختصاصی و وارد تالار پذیرایی شدیم و آقای نخستوزیر هم به حالت انتظار ایستاده بود گفت که اعلیحضرت قرار شده سفری بروند و من آقایان را خواستم که بیایید خداحافظی بکنید. در این ضمن شاه با ثریا آ«د. قدری از هوا و منظرۀ پنجرۀ شمالی و اینها صحبت کردند. بعد دکتر مصدق شروع کرد به صحبت برای اطلاع ما گفت که مدتیست که اعلیحضرت کسالتی دارند و قصد دارند برای معالجه به اروپا بروند. ولی من از ایشان خواهش کردم که اوضاع مملکت طوری است که حالا مسافرت اعلیحضرت چندان مصلحت نیست و بهتر است که همینجا تشریف داشته باشند و ما وسایل معالجه ایشان را از قبیل وسایل آزمایشگاهی هرچه باشد در ایران فراهم میکنیم، یا از اطبایی که معالج ایشان هستند خواهش میکنیم از فرانسه میآیند. ولی ایشان اصرار دارند بروند و مصلحت دانستند که تشریف ببرند. بنابراین ما ناچاریم که قبول کنیم. ایشان تشریف میبرند و من از آقایان خواهش کردم که برای خداحافظی تشریف بیاورند. شاه هم صحبتهایش را کرد و بعد با همه یکییکی دست داد و ثریا هم دست داد و خداحافظی کردند و رفتند. طولی نکشید که من دیدم دکتر مصدق متوجه درب ورودی کاخ است. من هم که نگاه کردم دیدم این درب وقت آمدن ما که چهارطاق باز بود حالا آن را بستهاند. دکتر مصدق یک دو دفعه رفتوآمدی کرد و هی متوجه درب بود متوجه شده بود که درب را چرا پیچ کردند چه خبر است؟ و گویا در یک دفعه هم که یک کسی وارد میشده درب نیمهباز شده بود جمعیتی را پشت درب دیده بود و خیلی ناراحت بود و گفت که اعلیحضرت تشریف بردند ولی به ما نگفتند که تا کی اینجا باشیم برویم یا بمانیم و خوب است که سؤالی بکنید. هرمز پیرنیا را که رئیس تشریفات بود خواستند و به ایشان گفتند که شما از اعلیحضرت سؤال کنید که آقایان هستند منتظرند. بروند؟ اعلیحضرت همین حالا تشریف میبرند کی میروند؟ هرمز رفت و آمدنش طول کشید. این بیشتر به نگرانی مصدق افزود در این ضمن که باز هی میرفت و متوجه درب بود درب نیمهباز شد آقای بهبهانی لنگانلنگان آمد تو در حالیکه آقای شیخ بهاءالدین نوری هم زیر بغلش را گرفته بود. دکتر مصدق یک دقتی کرد و یک قدری فکر کرد. حالا ما منتظر بودیم که بهبهانی هم میآید به همین تالار پذیرایی و خب بالاخره مثل ما شاید آمده برای خداحافظی. ولی نیامد و بردنش به یک اطاق دیگری. این بیشتر به سوءظن دکتر مصدق افزود و گفت، «هرمز چرا نیامد؟ ولی آقایان من میروم منتظر نمیشوم. شما هم نمانید هرچه زودتر از اینجا بروید. حالا شاه دستور داد یا نداد یک چند دقیقه فقط صبر کنید بروید اینجا نمانید.» و رفت ولی با عجله رفت. ما هم یک چند دقیقهای بودیم و بعد هرمز نیامد، هرمز نیامد و ما خودمان تصمیم گرفتیم که برحسب توصیه دکتر مصدق برویم. وقتی ما خارج میشدیم هرمز از آن طبقه بالا پیدا شد گفت اعلیحضرت فرمودند که آقایان میتوانند بروند. گفتیم خیلی خوب. وقتی آمدیم دیدیم روی پله هلالی جلوی درب ورودی خود ساختمان کاخ آقای دکتر صدیقی با لباس رسمی سرپا ایستاده یک چمدان دراز سیاهی هم پای دیوار هست. گفتم آقای دکتر مصدق رفتند ما هم داریم میرویم. شما اینجا میمانید؟ گفت که من باید بمانم بر حسب تشریفات همراه شاه میروم آن ماشینش را هم نشان داد و گفت که این هم ماشین شاه است و ایشان از راه زمین مسافرت میکنند من قاعدتاً باید تا سرحد ایشان را بدرقه بکنم. گفتم که آقا حالا دکتر مصدق گفت بروید. گفت که نه من دیگر باید بمانم. ما آمدیم که خب درب بسته بود دیگر، سر سهراهی که بالاخره یکیاش میرفت به طرف درب یکیاش به طرف ساختمان کاملاً طرف دست چپ به گوشه شمال شرقی محوطه کاخ منتهی میشد. آنجا نردهای بود سربازی ایستاده بود یک دربی هم بود و این همین کاخ شمالی کاخ اختصاصی است که بعدها گویا نخستوزیری شد مال اشرف بود یا مال علیرضا بود فروختند به نخستوزیری. خلاصه آنجا مرحوم دکتر فاطمی گفت، «آقا قرار شده که رکنالدین آشتیانی که عضو وزارت خارجه است تذکره شاه و حواله ارزی برایش بیاورد. یک چند دقیقهای اینجا بایستیم شاید بیاید من مطمئن بشوم که این آمد برویم.» یک دو – سه دقیقه توقف کردیم گفتوگو بود که برویم نرویم چه خبر شد دکتر مصدق چرا رفت؟ بهبهانی چرا آمد؟ کجا رفت که ما او را ندیدیم؟ در این ضمن باز درب باز شد آنجا من ملتفت شدم که واقعاً جمعیتی پشت درب هست که مترصد درب بودیم که همهمان که کی باز میشود. رکنالدین آشتیانی آمد و فوراً آمد به دکتر فاطمی نشان داد تذکره و اینها را و او هم گفت که بسیار خوب بروید. ما راه افتادیم که برویم. از کجا برویم؟ آن درب که بسته است درب حیاط. رفتیم به همان دربی که گوشه شمال شرقی بود و احتمال دادیم که آقای دکتر مصدق از آنجا باید رفته باشد. یکی از پیشخدمتها که آنجا دائم در جریان بود گفتند بله آقای دکتر مصدق از اینجا رفت. پرسیدم گفتند اینطور. ما رفتیم سرباز آنجا گفت که نمیشود از اینجا دم درب ایستاده بود کشیک میداد گفت نخیر. گفتیم آقای دکتر مصدق از اینجا رفتند؟ گفت که من نمیدانم کی بود کی رفت ولی از اینجا قدغن است نمیشود رفت. چه کنیم؟ باز یکی از آقایان از یکی از این پیشخدمتها که پشت ساختمان کاخ داشت میرفت پرسید که از اینجا از کجا میتوانیم ما برویم بیرون؟ گفت که راست از همین پشت کاخ ساختمان بروید حیاطی است معروف به حیاط پرون و از اینجا میروید درب آنجا هم معمولاً باز است ولی منتهی میشود به دربی که قفل نیست.
س- حیاط پرون؟
ج- پرون بله.
س- آن حیاط به نام ارنست پرون دوست شاه بوده؟
ج- بله. و بعد گفت که آنجا کوچهایست این کوچه طرف شمالش بالایش بسته است ولی طرف پایین دست طرف خیابان پاستور یک دربی هست اگر آن درب باز باشد میتوانید بروید. ما رفتیم حیاط پرون را هم ما دیدیم که چندتا خندق کندند و چیزشاسی گذاشتند مثل اینکه پرون گل باز بود پدرش باغبان بوده قصد داشته آنجا شاسی درست کند گل عمل بیاورد برای بهار اینها که گذاشته بود رفته بود و همینطور این خاکها را ریخته بودند بیرون کارها ناقص مانده بود. خلاصه رفتیم و درب مشکلی نبود بازکردند. من بیرون که آمدم یادم آمد که وزیر کشاورزی، نمیدانم کفیل بود یا وزیر بود، آقای مهندس عطایی، اسم کوچکش حالا درست خاطرم نیست، عطایی مصطفی یا عباس یا همچین اسمی دارد. دیدم که اینها نیامدند. دکتر صدیقی هم ماند. برگردیم به آنها بگوییم آقا دربها بسته است این درب را هم ممکن است ببندند. مرحوم لطفی به من گفت، «بدون شوخی به تو میگویم اگر میخواهی که از این درب کاخ مثل میرزا جهانگیرخان آویزانت کنند تو برو ما نمیآییم.»
س- میرزا جهانگیرخان صوراسرافیل؟
ج- بله. «و شما میخواهی از آن درب کاخ آویزانت کنند برو ما نمیآییم.» او خیلی هوشیارتر بود. شاید هم وارد بود یا قبلاً از صحبتهای دکتر مصدق حدس زده بود. من گفتم که نه همچین هوسی ندارم که راه افتادیم با عجله اتفاقاً در آهنی سبزی بود پایین کوچه آن هم مشکل نبود باز شدنش یکجوری باز کردند آمدیم بیرون و گفتند آقا ما متفرق بشویم. نباید دستهجمعی با هم باشیم، هرکدام از طرفی رفتند منزل مرحوم سیفاللهخان معظمی گویا آن نزدیکیها بود چندنفری رفتند آنجا، من آنجا از خیابان کوچه متین دفتری آمدم به خیابان حشمتالدوله از آنجا یک راست رفتم به خیابان پهلوی. آنجا فکر کردم که این محمدخان شوفر وزارت فرهنگ و ماشین اینجا دم درب کاخ مانده این حالا آنجا مانده شاید متعرضش بشوند اذیتش بکنند و یکجوری بشود حالا شلوغ است. هان یک مطلب که در ضمنی که ما از آن ساختمان کاخ خارج میشدیم روی آن پله بودیم من دیدم یک های و هویی شد باز بیرون سر چندتا چوب دیده شد که معلوم شد که یک عدهای با کامیون آمدند پیاده شدند همهمه اینها بود و تقریباً قضیه دستگیرمان شده بود. بنابراین ایستادم آنجا و فکر میکردم چهکار کنم؟ و نگاه کرده بودم از همان سرچهار راه حشمتالدوله به طرف درب کاخ دیدم که شلوغ است جمعیت زیادی هستند یک عده هم چوب دستشان هست یک کامیون هست و جیپ هست و خلاصه یک عده زیادی آنجا هستند و این بود که فکری بودم در خیابان پهلوی ایستاده بودم. دیدم یک کسی که سوار ماشین بود متوقف شد از ماشین پیاده شد با عجله از من پرسید که آقای دکتر، من هیچ نمیشناختمش ولی او مرا شناخت، شما اینجا چرا ایستادهاید؟ گفتم هیچی میخواهم بروم. گفت که آخر کاری اگر هست بگویید به من، گفتم که والله حقیقتش این است که منتظرم از این محمدخان یکجوری خبر بگیرم. گفت که شما بفرمایید توی ماشین من بنشینید بیرون هم نیایید من میروم محمدخان را پیدا میکنم و میآورم. من رفتم توی ماشین نشستم و اظهارات این مرا بیشتر نگران کرد. طولی نکشید باز وسوسهام گرفت که من توی این ماشین نشستم حالا این معلوم نبود کی بود یکدفعه برگشت با همین ماشین مرا مثل عیادت زمان رزمآورا اگر بردند چه؟ داشتم پیاده میشدم که دیدم آمد و ماشین وزارت فرهنگ از خیابان پاستور پیچید و رو به شمال و این هم بغل دست رانندۀ ماشین نشسته آمد مرا به عجله سوار ماشین کرد گفت آقا زود تشریف ببرید اینجاها نمانید و من رفتم به منزل. دیگر کاری هم نداشتیم و محمدخان را هم مرخصش کردم رفت. منتظر خبر شدم. آن روز هم هیئتدولت نبود. ساعت سه بود کمی استراحت کرده بود که دیدم تلفن کردند آقای نخستوزیر دستور دادند که آقایان تشریف بیاورند به ستاد ارتش و ایشان آنجا هست.
س- آقایان وزرا؟
ج- بله وزرا. به من گفتند که شما هم سر ساعت پنج تشریف بیاورید آنجا. بسیار خوب. عرض کنم که سر وقت بود تاکسی گرفتم رفتم. رفتم آنجا اول پرسیدند کی هستید؟ چی هستید؟ نشانی دادم خلاصه رفتیم تو. دیدم آقای دکتر مصدق نبود یک اطاق دیگر بود چند نفری از آقایان بودند یک چند نفر هم با تأخیر آمدند و گفته شد که آقای دکتر مصدق درخواست کردند که جلسه خصوصی مجلس را تشکیل بدهند… و منتظرند که هروقت آقایان وکلا جمع شدند ما برویم به مجلس. یک نیمساعتی سه ربعی گذشت. با هم صحبت میکردیم که آقای دکتر مصدق با همان لباسی که در منزل بود در صورتیکه در موقعی که ما به کاخ رفته بودیم لباس رسمی کت و شلوار پوشیده بود کراوات زده بود، ولی اینجا با همان قبایی که در منزلش معمولاً روی نیمکتش دراز میکشیدو مینشست با آن بود.
س- آقای دکتر آذر رئیس ستاد ارتش در آنموقع کی بود؟
ج- رئیس ستاد ارتش…
س- سرتیپ ریاحی؟
ج- سرتیب ریاحی بود؟ نه بهارمست بود؟ بهارمست بود، نظرم نیست چون بهارمست بله آنجا در چهارم آبان هم بهارمست… بهارمست بود. این احتمالی است بله. هوا هم سرد بود ولی دیدم که آقای دکتر مصدق با همان قبا هستند. سر پله گفتم که آقا بفرمایید که عبایی برایتان بیاورند هوا خیلی سرد است شما هم… گفت، «آقا من حالا چنان گرم هستم که هیچ سرمایی و گرمایی حالیم نمیشود، ما باید برویم به مجلس.» ما هم حرفی نزدیم رفتیم. رفتیم و سوار ماشین شدیم همان ماشینهایی که دم دستمان بود از وزرا و اینها سوار شدیم و رفتیم به مجلس. یک چند دقیقهای طول نکشید که رفتیم به آن تالار، نه تالار عمومی و رسمی مجلس، یک تالار بزرگی که وکلا آنجا اجتماع کرده بودند. جلسات خصوصی ما هم نشستیم. مرحوم دکتر مصدق اول بهارمست را خواست و گفت، «آقا شما چطور مأمور انضباط هستید؟ زیردستتان اینهمه مأموریت انتظامی ارتش هستند چطور شما از این جمعیت که جلو کاخ جمع شده بودند هیچ خبردار نشدید و هیچ اقدامی برای جلوگیری از ازدحام اینها بهجا نیاوردید؟ چه کار شما کردید آخر؟ بعد درب خانۀ من آمدند آنجا را میخواستند بشکنند چه خبر بود؟ شما چه کار میکردید؟» او یکقدری منمن کرد. دکتر مصدق با تغیر گفت که بروید بروید. و بعد از آن عزلش کرد. چون اختیارات با او بود. و در این ضمن خبر دادند که جمال امامی آمده به مجلس. دکتر مصدق صبر کرد و گفت که بروند ببینند جمال امامی برای چه به مجلس آمده است. آنوقت او وکیل نبود. رفتند و برگشتند گفتند آمده توی محوطه سری زده و برگشته رفته. ایشان بعد پا شدند، اول دکتر معظمی صحبتی کرد او دلیل تشکیل جلسه خصوصی را توضیح داد و بر اثر درخواست آقای نخستوزیر…
س- دکتر عبدالله معظمی؟
ج- معظمی بله. نایبرئیس مجلس بود به نظرم آن زمان. بعد آقای دکتر مصدق پا شد و با حرارت تمام قضیه را توضیح داد. خلاصهاش اینکه شاه مدتی بود اصرار داشت که برود. در خارج هم شایع بود که شاه میخواهد برود، ولی بعد خودش پیشنهاد کرد که آن روزی که میخواهد برود برای اینکه… و در راه احیاناً کسی معترضش نشود تا خبر ورود او به عراق نرسیده اصلاً خبر حرکت و سفرش بهکلی مکتوم بماند و قرار بود که این سر بین مصدق و علا و شاه بماند و کس دیگری از این خبری نداشته باشد. بنابراین وقتی که دکتر مصدق میبیند که درب بسته شد و بعد بهبهانی آمد و آن بهاءالدین نوری آمد آنجا و آن جمعیت را در بیرون کاخ دید سوءظنش دیگر بهکلی تبدیل به یقین شده بود که یک توطئهای است و از آنجایی که خب از اخلاق شاه خوب خبر داشت از رفتارش با قوامالسلطنه و اینها بهخوبی مسبوق بود دیگر فکر کرده بود که زودتر برود و از همان درب شمالی هم رفته بود. بعد هجوم برده بودند به درب خانهشان و این شعبان بیمخ و عدهای زده بودند به درب و درب کج شده بود و نردههایش کج شده بود و یک نفر هم بالای یک درخت رفته بود که بپرد از روی دیوار به داخل حیاط و برود درب را باز کند آنجا این ممتاز جزو مراقبان درب خانه دکتر مصدق بود.
س- سرهنگ ممتاز؟
ج- سرهنگ ممتاز. و یکی هم فشارکی بود. فشارکی که بعد اسمش را عوض کرده بود این اواخر اسم دیگری داشت حالا خاطرم نمیآید. او وقتی دیده بود یک کسی رفته بالای درخت میخواهد بپرد به داخل تیری به هوا خالی کرده بود او هم از ترسش پایین پریده بود و شعبان بیمخ هم زده بود به درب و دیده بود درب هم نمیشکند در این ضمن وقتی قراولها را دیده بودند که مسلح هستند ممکن است خب اتفاقی بیافتد منصرف شده بود. دکتر مصدق وقتی خبر شده بود که میخواهند بیایند تو و درب را – بشکنند از همان خانهاش از راهی که میرفته منزل شریفامامی، همسایه بودند بهنظرم نزدیک بودند، و از آنجا هم میرود سوار درشکه میشود با همان لباس، لباسش را هم عوض کرده بوده در منزلش در فکر بوده که چهکار باید بکند از همانجا رفته بوده به ستاد ارتش به گمان اینکه آنجا دیگر کاری نمیتوانند بکنند. آنجا در پناه ستاد ارتش است و هر اتفاقی بیافتد معلوم است که دخالت شاه و ارتش بوده. بعد ما را هم احضار کرد و رفتیم و به تفصیل گفت، «شاه قصدش این بوده که ما بیخبر خارج بشویم و یکدفعه اینها بریزند سر ما با آن چماقهایشان کلک ما را بکنند خلاصه. و بعد هم بلافاصله این خبر شایع شد که شاه میخواست برود ملت رفته است درب خانهاش و مانع شدند و خواهش کردند. مصدق میخواسته شاه را از ایران خارج کند.» در ضمن این خبرها را هم شنیده بود. فوراً به او خبر داده بودند و این صحبتها بوده. این بود که من فرار کردم آمدم اینجا و مجلس را خواستم حالا اگر قضایا این است با این شاه نمیشود دیگر حکومت کرد اگر رأی اعتمادی میدهند دوباره میمانم والا تکلیف ما معلوم است بیخودی خودمان را و وزرا را من در معرض تلف قرار نمیدهم. این دسیسهای است و این مسلم است برای من که قصد تلف کردن من و هر یک از این آقایان که گیرشان میافتاد داشتند.» بنابراین دوباره گویا تجدید رأیای کردند رأی اعتماد دادند و ما برگشتیم. برگشتیم و روز بعد هم دیگر اوضاع عوض شده بود، شاه هم نرفته بود. شایعه شد که بله، این را دیگر همه ما شنیدیم که آقای بهبهانی و آقای کاشانی نامه نوشتند به شاه پیام فرستادند و آقای بهبهانی مخصوصاً رفته که از شاه از طرف ملت خواهش کند. مردم ریختند درب خانه بهبهانی که شاه را میخواهند بیرون کنند و رفته است که از قول ملت خواهش کند که تشریف نبرند و ایشان هم منصرف شدند.
س- این ملت که میگویند رفته بودند و ریخته بودند درب خانه بهبهانی درواقع چه کسانی بودند و از چه گروه و طبقهای از ملت بودند؟
ج- یک عده را گفتند که سربازانی بودند که با لباس عادی آمده بودند و سرلشکر شاهبختی هم درمیانشان بود و یک عده هم از همین حزباللهیها بودند. مثل حزباللهیهای امروز که برای خاطر دهتومان یا بیستتومان حاضرند که هر کاری با هر جنایتی مرتکب شوند. خلاصه جمعیت زیادی بود و به این ترتیب روز ۹ اسفند برگزار شد. آقای دکتر مصدق روز بعد در جلسهای باز دوباره توضیحاتی داد و به ما توصیه کردند که مواظب خودمان باشیم. از آن روز به بعد برای بعضی از وزرا مراقب گماشتند از آنجمله برای من دو نفر سرباز مأمور کردند که در ماشین من باشند. من به آنها میگفتم که در وزارت فرهنگ باشند و آنها میماندند و من عصر که میرفتم منزل دیگر آنها را مرخص میکردم. آن زمان در تابستان منزلم در شاهآباد بود ولی من از وزارتخانه میرفتم منزلم ناهار میخوردم و بعد عصری خودم میرفتم به شاهآباد. یکی از آنسربازها مرد خیلی روشنی بود اصراری داشت که همراه من بیاید یکی دو دفعه هم آمد تا شاهآباد و برگشت. من دیگر بعد منصرف شدم و گفتم که ما میآییم به ده کسی اینجا به سراغ ما نمیآید. ولی خب جریان به این صورت بود تا وقتیکه کودتای حسابی صورت گرفت.
س- آقای دکتر شاپور بخیتار در کتابشان که اخیراً چاپ شده و اسم فرانسهاش گویا Ma Fidelité است و به
فارسی بهنام یکرنگی ترجمهشده نوشتند که از جریان ۹ اسفند به بعد دیگر دکتر مصدق با شاه ملاقات نکرد و از آنموقع بود که دیگر روابط دکتر مصدق با شاه به کلی تیره و قطع شد آیا این موضوع صحت دارد؟
ج- بله. اولاً آقای دکتر شاپور بختیار جزو هیئتوزرا نبود معاون آقای دکتر عالمی در وزارت کار بود. نظریه سوابقی که در اداره کار شرکت نفت انگلیس و ایران داشت ایشان او را انتخاب کرده بودند و عضو حزب ایران هم شده بود. خود دکتر عالمی هم بعد معلوم شد که آدم خیلی قرصی نبود، معذرتخواهی او و نامهاش به شاه و به زاهدی، اینها بعد منتشر شد در روزنامه شاهد.
س- ایشان مثل اینکه تنها وزیر دکتر مصدق بودند که بعد از کودتا به رژیم پیوستند؟
ج- نپیوست، نه. من نامهاش را خواندم. اتفاقاً همان روزی که برای اولین دفعه آزموده مرا برای بازپرسی خواسته بود از من پرسید که چه چیزی لازم دارم. گفتم کتاب خواسته بودم و نفرستادید قبول نکردید. او گفت نه من خواستم آوردند، یک شجاعی نام سرگردی بود او را خواست و گفت که کتاب برای آقای دکتر آورده بودند چه شد نبردید برای ایشان؟ او گفت که آوردم ولی شما دیگر دستوری نفرمودید هست همینطور پیچیده است. گفت بروید بیاورید. رفت و آورد توی یک توری کوچکی پیچیده بودند. گفت به شجاعی که شما کوتاهی کردید و مجازاتتان این است که این را بردارید خدمت آقای دکتر ببرید در اطاق خودش روی میزش بگذارید و بیایید. و او هم همین کار را کرد.
س- راجع به آقای دکتر عالمی صحبت میفرمودید.
ج- حالا عرض کنم، من وقتی این بسته را آوردند دیدم توی یک روزنامهای پیچیدند، روزنامه شاهد، باز کردم اتفاقاً برخوردم به این نامه آقای دکتر عالمی که به عنوان معذرتخواهی به زاهدی نوشته بود و از این نامه در آنجا خبر شدم والا قبلاً بعد از کودتا خبر از هیچجا نداشتم. نامه را خواندم و فهمیدم که این آقای دکتر عالمی خب طاقت نیاورده معذرتخواهی کرده و اظهار بیاطلاعی کرده است از نیات مصدق و امثال اینها و او را معفو کردند ولی گویا در تعقیب انتشار این نامه دانشجویان دانشکده حقوق راهش نداده بودند و مدتها طول کشید تا بعد کمکم التیام پیدا کرد. ان یکی دو دوره عوض شد و کمکم ایشان به سر کلاسشان رفتند. این آقای دکتر شاپور بختیار معاون ایشان بود و راست است این به کلی روشن بود که رفتار آقای دکتر مصدق با شاه بهکلی عوض شده بود و دکتر مصدق دیگر یقین کرده بود که موضوع سیتیر هم تصادفی نبود و عمدی بود. و شاید شاه همانوقت قصد داشت که مصدق را دوباره توقیف و تبعیدش کند و ۹ اسفند قضیه را برایش ثابت کرده بود که شاه در صدد اتلاف او است. حالا به ملاقاتش نرفت یا رفت آن را من نمیدانم ولی میدانم که در بعضی موارد مثلاً من برای افتتاح اولین جلسۀ شورای عالی فرهنگ که در اثر قانونی که لایحهاش را خودم تنظیم کرده بودم و بهجای رجال سیاسی پیشنهاد کرده بودم نمایندگانی از فرهنگیها از دبیرستانها از دبستانها در آنجاها شرکت کنند و انتخابی باشد. آقای دکتر مصدق هم پسندیده بود و تصویب کرده بود و من با او مشورت کردم که شاه را برای افتتاح دعوت کنیم. گفت، «ابداً ابداً. با شاه چهکار دارید؟ شاه در عالم دیگری است آقا شما خبر ندارید.» گفتم که آخر بالاخره افتتاح یک جلسه فرهنگی است. گفت، «ابداً، نخیر شما کار خودتان بوده شاه را برای چه میخواهید؟» و یک روز هم راجع به کار شاه صحبت شد و دکتر مصدق گفت، «شاه مکرر به من میگوید، چند دفعه در همان بعد از سیام تیر هم گفته، پس من چهکارهام؟» من گفتم اعلیحضرت قوانین مصوبه مجلس را توضیح میفرمایید اجرا میشود. بعد گفت که همه قوانین را هم که شما وضع میکنید و کار به مجلس نمیرسد و اختیارات دارید. و من گفتم که اعلیحضرت کارهایی داریم مثلاً همین آسایشگاه معلولین شاهآباد آقا شلوغ است، آنجا بیانضباطی میکنند و از عهده ادارهی آنجا برنمیآیند. عیبی ندارد که اعلیحضرت گاهی تشریف ببرید آنجا خب نصیحت کنید. آنها حرف شاه را میپذیرند و یک قدری انضباط در آنجا بهوجود میآید. نظایر این کارها خیلی هست که اعلیحضرت میتوانید با کمال راحتی انجام بدهید. اوقاتش تلخ میشود که من پس دیگر چهکارهام. این بود که معلوم بود که روابطش با شا ه دیگر بههیچوجه رابطهی یک نخستوزیر با شاه مملکت نیست. این برای ما مسلم بود.
س- آیا این به خاطر این بود که شاه دلش میخواست که درواقع امور حکومت را بهدست بگیرد؟
ج- بله. بعدش هم که مسلم بود. حرف مصدق این بود که شاه مطابق قوانین مشروطیت مسئولیتی ندارد وقتی مسئولیتی نداشت دخالتش هم در امور که موجب مسئولیت میشود صلاح نیست. حکم عزل و نصب وزرا اینها هم فقط با تصویب مجلس باید باشد. این ماده تشریفاتی است که در قانون اساسی گذاشتند. کما اینکه در اولین بازپرسی از من که آقای آزموده کرد همین مطلب را مطرح کرد و به من گفت که در پروندههای شما اختلالی، عیبی، اشکالی پیدا نشده. در پروندههای وزارت فرهنگ مخصوصاً قسمتهای مالی که ما رسیدگی کردیم بازرسانی فرستادیم چهکار کردیم…
س- این بازجویی که میفرمایید بعد از کودتای ۲۸ مرداد و دستگیری شما بوده؟
ج- بله. در حدود یک ماه بیستوپنج – شش روز بعد از کودتا. ولی شما بهعنوان متمرد و قیام بر علیه حکومت مشروطه و ضدیت با شاه محکوم هستید مطابق ماده فلان. گفتم کدام ماده هست آن؟ گفت ماده ۶۰. گفتم این ماده ۶۰ چیست؟ گفت شما قانون اساسی نمیدانید؟ گفتم میدانم ولی خب حالا یادم نیست، شما بفرمایید ببینیم ماده ۶۰ چیست. باز کرد و گفت ماده ۶۰ این است که عزل و نصب وزرا به موجب فرمان همایونی است و شاه وقتی عزل کرده شما را شما تازه بعد از آن رفتید به وزارت و کارتان را ادامه دادید در صورتیکه معزول بودید فرمان شاه را نخواندید. گفتم که من مطابق همین ماده که شما میفرمایید تخلفی نکردم. گفت چطور؟ گفتم آقا میفرمایید که عزل و نصب وزرا من فرمان انتصاب به وزارت فرهنگ را به امضاء شاه دارم که روز چهارم مرداد فرمان داد. اما فرمان عزلی به من نرسیده. گفت آقا نخستوزیر وقتی هست… گفتم در قانون اساسی ما صحبت نخستوزیر نیست این یک تشریفاتی است که بر اثر سایر ملل پیش آمده نخستوزیر یک کسی را که مورد اعتماد بود دعوت میکند تشکیل کابینه میدهد و معرفی میکنند این میشود نخستوزیر و دیگران هم وزرا. ولی قانون عبارتش این است عزل وزرا بر حسب فرمان همایونی. به من فرمان عزلی ندادند. عصبانی شد داد زد «به! یک چیزی هم بدهکار شدیم» و رویش را کرد به آن کیهان خدیو گفت که آقا اینها همهشان نویسنده و خطیب و سخنگو قانونشناس هستند. چی میگوییم ما؟ بعد رویش را به من کرد و گفت که آقا این حرفها چیست؟ گفتم که آقا شما صحبت قانون میکنید من هم جواب قانونی میدهم. گفت که عصبانی شدید آقای دکتر خسته شدید. تقریباً اواسط بازجویی بود. بعد گفت که اجازه میدهید یک چای بخوریم یک قدری رفع خستگی بکنیم. گفتم اجازه ما هم دست شماست. رفت سر جایش نشست، آنوقت پهلوی من نشسته بود پشت میزش نبود، و چای دستور داد. چای آوردند خوردیم دوباره آمد نشست و گفت که ولی خواهش میکنم اینطور مطالب که مطرح میشود شما همهاش را ننویسید. گفتم پس بفرمایید هر چی شما فرمودید من مینویسم. دیکته بکنید، گفت که نه اینطور هم نیست. گفتم آخر چی، شما میگویید قانون، قانون را میگویم عصبانی میشوید.
س- این ماده ۶۰ بعداً به قانون اساسی اضافه شد، در آن مجلس مؤسسانی که بعداً شاه درست کرد یا از اصل در قانون اساسی ۱۹۰۶ هم بود؟
ج- نه. حالا من ماده ۶۰ یادم میآید ممکن است ماده دیگری هم باشد.
س- همین ماده که میگوید عزل و نصب وزرا موکول به فرمان شاه است این در قانون اساسی ۱۹۰۶ بوده یا نه بعد به آن اضافه شده؟
ج- بله متمم قانون اساسی بوده من این را راستش حالا اطمینان ندارم.
س- بله این را من تحقیق میکنم.
ج- بله مدتی گذشته است. ولی چون او خودش این ماده را عنوان کرد من دیدم جوابش خیلی روشن است. و بعد هم نگران بودم که نکند یک فرمان عزلی به تاریخ قبل ببرند درب خانه من و خانم من هم ملتفت نشود بگیرد و دفتر را امضاء کند. خیلی نگران بودم ولی این فکر را دیگر نکرده بودند. از آن بهبعد وضع بازپرسی ما یک قدری عوض شد برای اینکه خب دید که این جوابهایمان جواب قانونی است.
س- آقای دکتر شما اختلاف روحانیون را با دکتر مصدق برای ما شرح دادید حالا لطفاً بفرمایید که به نظر شما چرا اشخاص غیرروحانی مثل حائریزاده دکتر مظفر بقایی کرمانی و حسین مکی که لااقل از دورۀ شانزدهم جزو همراهان دکتر مصدق بودند در مقابل او قرار گرفتند و دست به مخالفت زدند.
ج- عرض کنم که بنده این مطلب را مکرر عرض کردم که در میان ملیون و نزدیکان خیلی محرم مرحوم دکتر مصدق اشخاصی بودند که هیچ صمیمیت نداشتند و بدبختی ملت ایران تا درجهای مدیون دوروییهای این دسته از اشخاص است که از یک طرف ملی بودند از یک طرف هم مخالف آزادی. در هر صورت بر حسب اقتضای روز از هر طرف که باد میوزید اینها میرفتند. حائریزاده یکی از آنها بود و حسین مکی هم بعد از سفرش به آمریکا کاملاً تغییر جهت داده بود. مظفر بقایی سر انتصاب دوباره دکتر فلاح برای مدیریت خود پالایشگاه که داوطلب شده بود آنجا را اصلاح کند و ضایعاتی را برطرف کند. چون انگلیسها بههم زده بودند و رفته بودند به این امید که کسی نتواند پالایشگاه را دایر کند. دکتر فلاح داوطلب شده بود و بر اثر پیشنهاد همین آقای طالقانی و مهندس معظمی مرحوم دکتر مصدق هم او را مأمور اینکار کرده بود. سر این مخالفت کردند که این دکتر فلاح مستخدم انگلیسها بوده شما دوباره او را آوردید آنجا ظاهر مطلب این بود ولی من میدانم که دکتر بقایی با شاه نزدیک بود، خیلی هم مربوط بود. اولاً این را عرض کنم که دکتر بقایی در زمانی که من در مدرسه سیروس تدریس میکردم شاگرد آن مدرسه بود. او بود، دکتر انورعلیخان وکیلی بود یک عدهای بودند کسانیکه ممتاز بودند از شاگردان برجسته آن زمان یادم میآید این مظفر بقایی پسر مرحوم شهاب کرمانی بود. یک بچه مظلوم سربهزیری بود ولی خوب مستعد بود. من معلم انشاء هم بودم و نوشتههایش بسیار خوب بود، هروقت با این حرف میزدم سرش را میانداخت پایین. بهقدری این محجوب بود و با این تا کلاس چهار دارالفنون هم که کمکم این بالا رفت من هم در آنجا یک تدریسی داشتم. آنزمان آقای دکتر صدیقی هم شاگرد آن کلاس چهار بود. من آنجا درس ژئولوژی میدادم و همینطور هم از خاطره از حفظ درس میدادم و جزوهای دستم نمیگرفتم، یک مطالعاتی کرده بودم و مطالعه هم میکردم درسهایم را بالاخره حاضر داشتم. و ایشان همین اواخر هم همیشه به من میگفت که من جزوه شما را دارم به این سلاست و به این فصاحت من هرگز جزوه ننوشتم. این خیلی خوب بود. او خودش که شاگرد من بود خیلی تعریف میکرد. از آنجمله اشخاص پروفسور عاملی بود. پروفسور عاملی که جراح مغز و پی بود. او هم به من میگفت که دائم در کلاس من بود. خلاصه بقایی را من از آنجا شناختم. یک روزی به من تلفن کرد و گفت که من نمیتوانم برای دیدن شما به منزل شما و یا به وزارت فرهنگ بیایم، خواهش میکنم شما یک صبحی سری به من بزنید.
س- آنموقعی که ایشان نماینده مجلس بود و شما وزیر بودید؟
ج- بله. من رفتم گو اینکه تکلیف چیزی بود ولی خب بقایی با من دوست بود و شاگرد من بود و خیلی به من احترام میگذاشت، رفتم. گفت که من برای این مزاحم شما شدم که دیروز در خدمت شاه صحبت شما بود و باز به ایشان گفته بودند که این تودهای است و من از شما دفاع کردم و شاه را قانع کردم. برای اینکه سابقۀ شما را داشتم شاید هفت سال یا شش سال شاگرد شما بودم حرفهای شما درسهای شما همه خاطر من هست. و من خب فهمیدم که ایشان با شاه رابطه دارند که اینطور محرم است و میرود و با او مطالب خودش را مطرح میکند و حرفهای او را گوش میدهد.
س- این قبل از ۳۰ تیر بود یا بعد از ۳۰ تیر آقای دکتر؟
ج- این بعد از ۳۰ تیر بود اینها همه بعد از ۳۰ تیر بود، چون بعد از ۳۰ تیر من خدمت آقای دکتر مصدق در کابینه دومش و زیر فرهنگ بودم. قبلاً رابطه اولی ما همان بود که برای انتخاباتش داشتیم و بعد من کاری با مصدق نداشتم و مشغول کار خودم و تدریسم در دانشگاه بودم. هیچ هم فکر نمیکردم که یک روزی داخل دولت بشوم. این بر اثر دعوت آقای دکتر مصدق بود که ایشان هم بعد از پرسشهایی به فکر من افتاده بودند دعوت کردند و تکلیف کردند و شد آنچه شد.
مصاحبه با آقای دکتر مهدی آذر – نوار ۴
روایتکننده: دکتر مهدی آذر
تاریخ: سیویکم مارچ ۱۹۸۳
محلمصاحبه: شهر نورفولک – ویرجینیا
مصاحبهکننده: ضیاء الله صدقی
نوار شماره: ۴
س- آقای دکتر آذر، دکتر بقایی متهم شده بود که در قتل افشار طوس دخالت داشته، و حتی تقاضا شده بود که در مجلس از ایشان سلب مصونیت بشود، آیا شما اطلاعی از این جریان دارید؟ به نظر شما این اتهام درست بود؟
ج- والله، این اتهام مطرح شد و تحقیقاتی هم که بعد بهعمل آوردند که بر حسب آن تحقیقات رفتند آن چالهای که افشار طوس را آنجا دفن کرده بودند پیدا کردند ثابت شد که این مطالبی که تحقیق شده همه درست بوده که به این نتیجه منتهی شد. و بقایی هم که متهم بود و لابد این اتهام درست بود. کسانی هم بالاخره قضیه را خبردار شده بودند، به نظر من پیدا شدن افشارطوس در ظرف دو روز یا سه روز تحقیق و پییگیری تمام اتهاماتی را که به نظر من بر اشخاص وارد میشد تقریباً ثابت کرد. یک اختلاف بزرگ بقایی با مرحوم دکتر مصدق، علاوه بر قضیه دکتر فلاح، موضوع اسنادی بود که در یک کیسهای در منزل سدان بعد از خلع ید از شرکت نفت و تخلیه شدن خانه سدان گیر آمد. حالا سدان اینها را عمداً گذاشته بود برای اینکه خبر بشوند مردم از اوضاع و حال خودشان با اینکه غفلت شده بود و مانده بود، این کیسه را دکتر بقایی ضبط میکند. یک مقداری از اسنادش را منتشر کردند. ولی بعد دکتر بقایی دیگر از دادن اینها امتناع کرده بود و گاهی گفت که به دادگستری و دیوان عالی کشور سپردند و یا گفته بودند که در مجلس به بایگانی محرمانه مجلس سپردند. این کیسه اصلاً دیگر بهدست نیامد و مرحوم دکتر مصدق هم خیلی اصرار نداشت، برای اینکه میدانست اسرار خیلی از رجال اطرافش هم ممکن است به دست بیاید و این شعر را من از او شنیدم:
پر در خیال تجربه دوستان مباش صائب غریب و بیکس و بییار میشوی
این روش مرحوم دکتر مصدق بود که خیلی نمیخواست افشاگری بشود و خودش هرچه تشخیص میداد روی تشخیص خودش گاهی هم با چشمپوشی عمل میکرد، مثل قضیۀ نصرتالله امینی که برایتان عرض کردم. او خیلی خوب اینها را شناخته بود. بقایی را هم خیلی خوب شناخته بود و کاشانی را هم همینطور.
س- نصرتالله خان امینی؟
ج- امینی. کاشانی را هم بالاخره همه گفتارهای کاشانی و کارهای آن شمسالدین قناتآبادی و میراشرافی و بعضی از وکلای مجلس، بهادری و امثال اینها مرتباً به اطلاعش میرسید و پلیس مخفی هر روز اطلاعاتی میداد. از آنجمله آن چیزهایی که مربوط به وزارت فرهنگ بود مستقیماً برای من میفرستادند و من هم میدیدم مثلاً جلساتی آقایان دکتر صالح و دکتر (؟؟؟) و دکتر نامدار و اینها تشکیل میدهند و کارهایی و اقداماتی دارند میکنند. گاهی در دواخانه، گاهی در یک جایی، این در خانههایشان نبود. ولی خب ما هم به روش دکتر مصدق چاره نداشتیم. من هم از افشاگری همانطور که روش دکتر مصدق بود زیاد خوشم نمیآمد، خب مدارا میکردیم با اینها و کار به آن صورت میگذشت. مخصوصاً بقایی یکروز بستری شده بود در بیمارستان و سن رفتم به احوالپرسیاش نظر به سابقهای که داشتیم. بعد یک عده از فرهنگیها آمدند شروع کردند که شما رفتید به دیدار بقایی، بقایی چنین، بقایی چنان. گفتم این روابط اینطوری ما ربطی به عالم سیاست و کارهای سیاسی ندارد. خب بقایی را من میشناسم، پدرش را میشناختم، مریض بود، در حق من هم لطفی دارد گفتم یک احوالپرسی از او بکنم. گفتند این تریاکی است و برای ترک مرفین است. گفتم هر کاری میکند بکند من که نرفته بودم آنجا مرض تشخیص بدهم رفتم یک احوالی بپرسم. مقصود خیلی بدنام شده بود. علاقۀ من به بقایی برای این بود که او یکی از مدافعان جدی من در قضیه رزمآرا بود. در روزنامه شاهد هر روز تا مدتها مقاله مینوشت و به رزمآرا میتاخت. تا اینکه بالاخره آقای دکتر صالح بعد از عذرخواهی رزمآرا آقای دکتر حفیظی را فرستاد پیش من که آقا شما یک چیزی بدهید در روزنامه منتشر کنند که قضیه را خاتمه یافته تلقی کنید. من هم نوشتم یک چیزی که با آقای نختوزیر سوءتفاهمی پیش آمده بود و تشریف آوردند به دانشگاه و اظهار التفات کردند، خیلی با عبارات متین نوشتم و موضوع معذرتخواهی و اینها ننوشتم، رفع سوءتفاهم شد و من از آقایان نویسندگان جراید خواهش میکنم که قضیه را خاتمه یافته تلقی کنند. این بقایی باز یک چیزی نوشت که ما بر حسب دستور خود استاد قضیه را خاتمه یافته تلقی میکنیم ولی درواقع این خاتمه نخواهد یافت. این هم یادم میآید که در شاهد منتشر شد. خب روابط من با او حسنه بود ولی حالا حقیقتش این است که من در عالم وزارت فرهنگ و ارتباطم با مصدق هیچ دلیلی نمیدیدم که روابط خصوصیام را با اشخاصی مثل بقایی قطع کنم. از او بهتر مرحوم معتصمالسلطنه فرخ از مخالفان جدی مصدق بود و تنها کسی بود که در سنا بر له من صحبت کرد و آن دکتر طاهری، آنهایی که معروف بودند به ضدیت با مصدق، چون با من رفتار خوبی داشتند، حتی دکتر نامدار که مخالف جدی بود و شهردار زمان رزمآرا و بعداً خب بازیش نگرفته بودند، او با شاه هم مخالف بود ولی با مصدق هم مخالف بود، نظر به وفاداری نسبت به رزمآرا. یکوقت پیش من آمد برای کاری و پذیرفتم و کارش را انجام دادم. بعد خواست برود گفتم که بنشین و یک چای با من بخور. گفت، «آقا ماندن من پیش شما برای شما خوب نیست.» گفتم که آقای دکتر نامدار این حرفها را بگذار کنار ما همکار هستیم در دانشگاه، آنوقت هنوز دانشکده پزشکی و داروسازی با هم یکی بود و جدا نشده بود از هم، ما همکار هستیم در شورای دانشکده هستیم. شما کاری داشتید کارتان را هم من رسیدگی کردم. کارش هم این بود که مؤسساتی از قبیل این کلاس هنرآموزی و یک کلاسی هم در مسجد سپهسالار داشتند، بدیعالزمان و اینها دایر کرده بودند، یک کلاسهای اینجوری بود، کلاس ترویج موسیقی مرحوم خالقی اینها یک کمکهایی از وزارت فرهنگ میگرفتند من دستور داده بودم که اینها باید بودجهشان را بما بدهند. اینکه ما ماهیانه یا سالیانه مبلغی همینطور بدهیم به اینها و نفهمیم چطور شد این درست نیست، باید بودجهشان و مصارف این پول را به ما گزارش بدهند و اینها هیچوقت صورتحسابی، بودجهای چیزی ندارد و این آقای دکتر نامدار برای خاطر این آمده بود پیش من. به او گفتم میآیند مدرسهتان را بررسی میکنند وضع را میبینند، چشم انشاءالله تصمیم موافق میگیریم و همین کار را کردیم و بعد به من گفت که ماندن من پیش شما صلاح شما نیست.به او گفتم آقا این موضوع وزارت یک چیزی است ولی حیثیت شخصی من و روابط من با اشخاص و دوستیهایمان یک چیز دیگری است در عالم ارتباط و همکاری من نمیتوانم شما را نپذیرم و پذیرفتم. حالا هم که آمدید یک چای باید بخورید. صرف کرد. و البته اینها بود و اینها به دکتر مصدق گزارش داده میشد. ایشان حالا یا به دستور او یا به دستور این سعید فاطمی یا خود مرحوم دکتر فاطمی نمیدانم، العلم و عندالله، در روزنامه باختر امروز…
س- باختر امروز.
ج- بله، هر روز شایعهای بود که وزیر فرهنگ عوض میشود و وزیر فرهنگ نمیدانم خیلی مخالف دارد، وزیر فرهنگ چنین است. بالاخره یکروزی من حوصلهام سرآمد و به آقای دکتر مصدق گفتم که آقا اینها را توی روزنامه مینویسند، خبرش به شما میرسد یا نمیرسد؟ خندید و گفت که برای چه مینویسند؟ گفتم که خب پس چه میفرمایید آخر؟ من جواب بدهم به اینها یا همینطوری بگذارم. دیگر چیزی نگفت ولی بعد خودش قدغن کرده بود. مقصود اینکه جریان یکطوری بود که من مخالفینی هم داشتم و هر اتفاقی میافتاد فوراً در روزنامهها نوشته میشد. همانطوریکه عرض کردم اگر به روزنامههای آن زمان و صورتمجلسها مراجعه بشود ملاحظه میکنید که در میان وزرای مصدق یکی مرحوم کاظمی بود که یکدفعه بهش تعرض شد، یکی مرحوم لطفی و بیشتر از همه من. هی شکایت میکردند. مثلاً آقای مهندس حسیبی، دوست مصدق، محرم مصدق، به من از روی استهزاء میگفت، «دکترخان – دکترخان.» و بعد هی توصیه میکرد. من جواب نمیدادم توصیهها را قبول نمیکردم. اوقاتش تلخ میشد، پیش دکتر مصدق گله کرده بود. بر اثر همین شکایتها آقای دکتر مصدق دستور داد یک دفتری در دفترش باز گذاشتند که هر کس شکایت از هر وزیری دارد آنجا بنویسد و وزیر مسئول طرف هم جواب بنویسد، اگر جوابش درست نیست رسیدگی میشود. اگر این دفتر باشد و شما به آن مراجعه کنید میبینید که صفحهای از این دفتر خالی از اسم و شکایت از من نیست. از جمله همین آقای مهندس حسیبی بود. من هم جواب مینوشتم که آقایان توصیههای بیجا میکنند، دخالت میکنند در کار.
س- آقای دکتر شما راجع به رزمآرا چندین بار صحبت کردید و همچنین درباره دکتر نامدار که شهردار بود در زمان نخستوزیری او و فرمودید که دکتر نامدار هم با شاه مخالفتی داشت اینطور شایع بود که خود رزمآرا هم با شاه مخالف بود، آیا این صحت دارد؟ و اگر صحت دارد آیا شاه از این موضوع اطلاع داشت؟ و اگر اطلاع داشت چطور بود که به رزمآرا فرمان نخستوزیری داد؟
ج- والله اختلاف شاه با رزمآرا من شنیدم بعد از قضیه پانزده بهمن در دانشگاه پیش میآید. سوءظن شاه از آنجا پیدا شد که آن کسی را که قصد کشتن شاه را داشت خود دکتر نامدار به من گفت که داد زدم نکشیدش بگذارید از او تحقیق کنیم، دو سه تا از این افسرها تیربارانش کردند و همانجا کشتندش. از آنجا یکقدری به شک افتاد و بعد کارهای رزمآرا هم دیگر آشکار بود که خیلی به خودش مینازید به عبارت دیگر. چند دفعه در دانشکده حقوق آمد صحبت کرد برای استادان دانشگاه و اینها، یک هوای دیگری داشت و شاه هم خب آب داشت، شاه همیشه تشکیلات خبریش خیلی درست بود. علاوه بر سازمان امنیت یک دسته اشخاصی داشت که اخبار و اتفاقات و شایعات را به او خبر میدادند. اعتماد زیادی هم به سازمان امنیت و تنها به نصیری نداشت. تشخیص داده بود که نصیری یک آدم خیلی زرنگی نیست. این فردوست را بر او گماشته بود.
س- حسین فردوست.
ج- بله، فردوست را و بنابراین خبری داشت و معروف هم این است که در کشته شدن رزمآرا شاه دست داشت. آن روز علم میرود پیش رزمآرا و رزمآرا را برمیدارد که آقا، مجلس ختمی بوده در مسجد شاه، حتماً باید برویم آنجا. رزمآرا هم بر اثر اصرار علم میرود و آن کسی هم که رزمآرا را میزند غیر از آن کسی بود که متهم شد. کی بود متهم شد؟
س- خلیل طهماسبی بود.
ج- خلیل طهماسبی او آنجا بود ولی زننده یک کس دیگری بود، تیرانداز ماهری بود که خود شاه تعیین کرده بود که رزمآرا را بزند. این شایع شد در همانروز. و برعکس شایع شد که رزمآرا قصد داشت یکروزی که شاه را دعوت میکند برای چیزی آنجا شاه را بکشند و کودتایی بکند. یک همچین کارهایی در نظر داشت و بنابراین این اختلاف بین اینها خیلی واضح و آشکار بود.
س- ولی یک مسئله عجیبی که اینجا هست این است که خلیل طهماسبی عضو فدائیان اسلام بود که رهبرش نواب صفوی بود که با آیتالله کاشانی بسیار نزدیک بود. ولی درعینحال این مسئله هست که رزمآرا را شاه کشته است. آیا فدائیان اسلام و نواب صفوی از طریق کاشانی احتمالاً ارتباطی هم با دربار داشتند؟
ج- والله آن را من نمیدانم. من همین اندازه میدانم که یک عکسی از خلیل طهماسبی در روزنامههای آنزمان منتشر شد که کاشانی دست روی سرش گذاشته بود و از او استمالت میکرد، بعد از آزاد شدنش.
س- آزادیش را مجلس شورای ملی تصویب کرده بود زمان دکتر مصدق.
ج- گویا. من باز اطمینان ندارم. بله، یکهمچین چیزی بوده، بله.
س- آقای دکتر آذر یک مسئله دیگری را که من ممنون خواهم شد برای ما یک مقداری توضیح بفرمایید مسئله حزب توده است در زمان نخستوزیری دکتر مصدق. خب مسلماً موضوع مخالفت حزب توده با دکتر مصدق و با ملی شدن صنعت نفت از اوایل کار در همهجا هست. ولی از آنجایی که بسیاری از کتابها و مطبوعات غربی دکتر مصدق را گاهی متهم به همکاری با کمونیستها کردند و گاهی وقتها هم او را متهم کردهاند که درواقع با سیاستی که در پیش گرفته بود میدان را برای حزب توده باز گذاشته بود و کشور را در جهت سقوط به دامن کمونیستها هدایت میکرد، آیا این مسئله حقیقت دارد؟
ج- والله آنچه من از قول دکتر مصدق شنیدم، در مدافعاتش هم گفت، گفت که اینها تودهایهای نفتی هستند، اینها تودهایهای واقعی نیستند و قابل توجه و قابل اهمیت نیستند، های و هویی راه میاندازند. خب ولی تودهایها بودند جماعتی مخصوصاً از جوانشان که واقعاً خیلی سمج و مصر بودند در کار و با اینکه نخستوزیر موافق باشد یا نباشد آنها دنبال کارها و تشکیلات خودشان بودند. از جمله مثلاً اتفاقی افتاده بود در نیشابور. چندتا از معلمها آنجا شلوغ کرده بودند و آن موضوع حزب توده پیش آمده بود و اینها تودهای بودند و تبلیغاتی کرده بودند. خلاصه جنجالی در نیشابور برپا کرده بودند در مدرسه. خبرش را که به من دادند من دستور دادم که آنها را منتظر خدمت کنند. این جنجال برانگیختنها و شلوغکردنها در مدارس به هر ترتیبی است به هر عنوانی است باید متوقف بشود والا هر روز ما کارمان این است. آنها هفت نفر بودند. طولی نکشید سهچهار روز بعد یک تلگرافی از اتحادیه معلمین پراگ رسید. اعتراض کرده بودند که شما فرهنگیان را بدون دلیل منتظر خدمت کردید و اینها معلم هستند و محترم هستند و چنین و چنان. من در پای این ورقه نوشتم که من متعجب هستم که تا بهحال عده زیادی از اعضاء وزارت فرهنگ و از معلمها را بازنشسته یا منتظر خدمت کردم ولی هیچوقت این اتحادیه معلمان پراگ اعتراضی نکردند برای خاطر این هفت نفر اعتراض کردند و از پراگ تلگراف کردند به من و معلوم است که این هفت نفر با آنها ارتباط داشتند و این خودش نشانه ارتباط اینهاست.
بنابراین، در رابطه با حفظ انضباط در مدارس من کار درستی کردم. این به داد من رسید. قضیه از این قرار است که وقتی بعد از کودتا باز متهم شدم به تودهای بودن، یکنفر از اعضای وفادار وزارت فرهنگ این ورقه را دیده بود در بایگانی و این را برداشته بود برده بود پیش باجناق من معاونی و به او داده بود که این نمونه ضدیت دکتر با حزب توده است، او هم بر اثر خواهش همسر من این نامه را فرستاده بود برای زاهدی. خود همسر من نامهای نوشته بود، نوشته بود که این متهم است به تودهای بودن ولی از نمونههای کار او این حاشیه است که بر این نامه نوشته که بعد از آن یکقدری این موضوع تودهای بودن تعدیل شد. ولی خب تودهایها واقعاً یک اخلاقی داشتند، مثل این پاسدارها و چیزهای امروزمان، که اصلاً منطق و بحث و اینها حالیشان نمیشد. از بس اینها مراجعه میکردند چند دفعه متحدالمآل صادر کردم که آقا من مراجعه دستهجمعی را نمیپذیرم. هرکس هر کاری دارد اولاً بنویسد اگر رسیدگی نشد اجازه بخواهد بیاید توضیح بدهد. بعد اینها گاهی نامههایی مینوشتند، بعضیها جواب نداشت. حالا اجازه میگرفتند میآمدند پیش من. همچین که صحبت شروع میشد میرفتند توی کار توده. فلان تودهای اینطور، فلانکس… میگفتم که آقا شما برای مطلب دیگری پیش من آمدهاید ولی گوش نمیدادند. بالاخره مجبور میشدم عذرشان را بخواهم. شما آقا مطلبی پیش کشیدید، اجازه گرفتید آمدید پیش من وارد این شدید که فلان هم حزبتان، فلان تودهای را بازنشسته کردیم. یکهمچین اخلاقی داشتند، بههیچوجه ول کن معامله نبودند. خب مرحوم دکتر مصدق هم تقریباً همین معامله را با اینها میکرد. و گویا یکوقتی از او جایی خواسته بودند که در آنجا میتینگی بدهند یا اجتماعی داشته باشند. به آقای سرلشکر… کی بود که رئیس حکومتنظامی بود در اواخر؟ به! و مراجعه کرده بودند اینور و آنور دکتر مصدق گفته بود بابا در منظریه اجازه دهید بروند اینها میتینگشان را برگزار کنند. اینها دستبردار نیستند و همچین اتفاقی افتاده بود.آنروز قبلاً آمدند پیش من. من آنها را نپذیرفتم و رفته بودند. خب، این معروف شد که آقای دکتر مصدق تودهایها را ملاقات میکند و بلافاصله بعد از آن قصد کودتای انجام شده در همهجا نوار منتشر کردند «جمهوری». دکتر مصدق هی میگفت اینها را هی جمع میکردند ولی دوباره منتشر میشد نوارها را توی خیابانها نصب میکردند، «جمهوری لازم است»، «زندهباد جمهوری»، «شاه فلان است». دکتر مصدق هم در گیرودار کار بود و چارهای جز رفتار ملایم نداشت.
س- آقای دکتر مصدق این اصطلاح تودة نفتی را بکار میبرند منظورشان را ممکن است توضیح بفرمایید که منظور از توده نفتی چیست؟
ج- مقصود از تودهی نفتی یعنی اینها تحریکات انگلیسها است، و واقعاً تحریکاتی داشتند انگلیسها، بهطوریکه بالاخره مرحوم دکتر مصدق تصمیم گرفت که قطع رابطه بکند. یکی از شبهای تاریخی بهخاطر من میآید همین موضوع قطع رابطه با انگلیسها بود. مرحوم دکتر مصدق آنشب، حالا تاریخ درست خاطرم نیست، آمد به هیئت دولت گفت، «آقایان من یک مطلبی دارم میخواهم با آقایان مشورت کنم.» صحبت این در خارج بود که میخواهند قطع رابطه کنند با انگلیسها ولی خب جدی نبود. ایشان گفتند، «من یک مطلبی را امروز میخواهم مطرح کنم و بدون رودربایستی از آقایان میخواهم خواهش کنم که وقتی ما وارد بحث شدیم دیگر از این اتاق کسی خارج نشود تا به نتیجه برسیم. و اگر حالا کسی کاری دارد، قضای حاجتی دارد یا میخواهد برود به منزلشان خجالت نکشند بروند کارشان را بکنند، ما هم کار خودمان را میکنیم.» یکی دو نفر پا شدند رفتند کاری داشتند در خارج انجام دادند و آمدند. گفت در را بستند، درب راهروی آن اتاق را هم بستند قضیه را مطرح کرد، که من بالاخره تصمیم گرفتم که قطع رابطه بکنم برای اینکه اینها از دسیسه دست برنمیدارند. مخصوصاً این میدلتون که کاردار سفارت انگلیس بود، خود سفیر شپرد بود کی بود که قبلاً رفته بود، حالا با آقایان مشورت میکنم نظرشان را بدهند. بحثی شد یکقدری طولانی از چپ و راست ولی بالاخره تصمیم گرفتند که قطع رابطه بکنند. گفت بسیار خوب، حالا که تصمیم گرفتیم آن متصدی رادیو، که اسمش متأسفانه من همین دو سه روز پیش هم فکر میکردم یادم نمیآید او را قبلاً خواسته بود در اتاق پایین…
س- بشیر فرهمند.
بشیر فرهمند، آفرین. عرض کنم که در حضور ما به ایشان دستور دادند که شما همین حالا موضوع قطع رابطه ما را به تمام سفارتخانههای ایران اطلاع میدهید و به آنها هم از قول من میگویید که فوراً به مقامات مربوط در آن مملکتی که هستند اطلاع بدهند که ما با دولت انگلیس قطع رابطه کردیم. و به ما هم گفت تا جواب آقای بشیر فرهمند بیاید به ما که این کارها شده و آنها مطلع شدند ما توی این اتاق میمانیم، کسی از اینجا بیرون نباید برود. نشستیم صحبتهای مختلف گاهی شوخی گاهی جدی، طول کشید تا یک بعد از نصف شب. بشیر فرهمند آمد و نتیجه را خبر داد. البته نه به همه، به آن دول مهم خبر دادند آنها هم به مقامات مربوطه، وزارت خارجه و آنجاهایی که باید خبر بدهند خبر دادند و قضیه قطعی شده بود. آقای دکتر مصدق پا شد رفت و گفت شما آقایان هم تشریف ببرید. صبح یک جلسه فوقالعاده به نظرم تشکیل دادیم. یا من تصادفاً رفتم. دیدم آقای دکتر مصدق مشغول صحبت است درباره این موضوع که بلافاصله بعد از رفتن آقایان و انتشار خبر شاه تلفن میزند که آقا یکهمچنین کاری کردید شما، چرا؟ گفتم که آقا ما وظیفه داریم، ما مشورت میکنیم، هیئتدولت تصمیم گرفته و این را هیچ لازم نبود به شما خبر بدهیم، کسب اجازه بکنیم. ولی شاه خیلی اوقاتش تلخ بود. شاه گفت، «آقا جواب این میدلتون را چه بدهم؟ این آمده پیش من، «دکتر مصدق گفت که آقا ما قطع رابطه کردیم جوابش خیلی ساده است. نیمساعتی گذشت دوباره تلفن کرد که آقا این میدلتون دستبردار نیست میگوید این را در هر صورت اقلاً یک بیستوچهار ساعتی، نشد یک دوازده ساعتی عقب بیندازید. من جواب دادم که آقا کار گذشته، ما همهجا خبر دادیم و همهجا مطلع هستند، قضیه عالمگیر شده است و ما کاری نمیتوانیم بکنیم. مقصود اینکه شاه خیلی سر این کار هم اوقاتش تلخ شده بود. دکتر مصدق خب تصمیماتی میگرفت، مشورتش را میکرد و اجرا میکرد و اعتنایی به شاه و اینها نداشت. اینها روزبهروز بر عداوت شاه اضافه میکرد. بعد هم که انگلیسها در ظرف چهار پنج روز همه را مرخص کردند حتی یک پرستاری بود در بیمارستان پهلوی به اسم میس وات. این میس وات مثل همه انگلیسها یک پرستار عنود و تسلط طلب و برتری جو بود و بیمارستان مالک را ابتدا اداره میکرد. بعضی از اطبای آنجا مراجعه کرده بودند که میس وات این بیمارستان را اداره میکند و اگر این برود کار ممکن است مختل بشود یک فرصتی بهش بدهید. مصدق گفته بود نمیشود که یک انگلیسی بخصوص سر مقامات رسمی باشد. حتی من بعد از یکی از این آقایان همکارانم که با دربار هم رابطه داشت شنیدم که میس وات هرشب بعضی رجال و دانشگاهیها را به منزلش دعوت میکرد. آنها خب مشغول توطئه و دسیسه بودند. خلاصه میس وات را هم بیرونش کردیم. همچین که کودتا شد میس وات دوباره برگشت سر همان پستش و با همان اقتدار اداره بیمارستان را عهدهدار شد. معلوم بود که واقعاً این اقدام مصدق یک اقدام خیلی لازمی بود. گرچه خود ایرانیها هم بودند امثال حائریزاده و مکی و امثال اینها. من یکروز، همان روزهای اوایل رفتن ما به مجلس بود از آقایان وزرا کس زیادی نمانده بود مرحوم کاظمی بود و من بودم، و یک صندلی فاصله داشتم، مکی بود و یکی دو نفر دیگر بودند مکی آمد بیخ گوش مرحوم کاظمی یک حرفی زد، من شنیدم آقای کاظمی گفت آقا نمیشود آخر شما حالا میگویید ولی آقای دکتر مصدق قبول نمیکند. مکی دست زد روی آن پیشدستی و گفت، «ما نوکر مصدقالسلطنه نیستیم.» من این را شنیدم، واقعاً از آنجا تکلیفم با مکی مشخص شد که این با همهی ملی بودن و سرباز فداکار و نمیدانم وکیل اول تهران و اینها اینجوری از آب درآمده که میگوید ما نوکر مصدقالسلطنه نیستیم. و بعد هم اتفاقاتی افتاد که قضیه را خیلی روشن کرد. بالاخره اختلافات بود و مرحوم دکتر مصدق هم در بعضی موارد چارهای جز مسامحه و اغماض نداشت، حقیقتش همان شعر صائب بود که: «صائب غریب و بیکس و بییار میشوی.» چارهای نبود. مسئولیت بزرگی داشت، گرفتار آن بود، ان جریانهای معمولی داخل مملکت زیاد در نظرش مهم نبود. حالا تودهایها هم بودند گاهی تظاهراتی میکردند. این را بعدها حمل کردند به موافقت با تودهایها. دیشب عرض کردم که در این آنسیکلوپدی فرانسه آخرین چاپش گراند آنسیکلوپدی که ده جلد است، دو جلد هم ضمیمه داشت، من شرح حال مصدق را آنجا نگاه کردم دیدم در آنجا به عنوان رهبر و رئیس تودهایهای ایران معرفی شده است. خب وقتی یک همچین تبلیغاتی میشود که حتی نویسندگان آنسیکلوپدی که این هم کمکاری نیست این همه نشریات لاروس به این اهمیت، اینطور خلاف مینویسند دیگر افکار مردم عادی و یا خارج از ایران پیدا است که ممکن است چقدر گمراه شده باشد.
س- آیا آزادیای که دکتر مصدق تا حدود زیادی برای حزب توده قائل شده بود بهخاطر اعتقاد دکتر مصدق به اصل تحزب و آزادی احزاب در حکومت مشروطه نبود؟
ج- والله من در امور سیاسی خیلی با مرحوم مصدق تماس نداشتم که کنه افکار او را بدانم. من ارتباطم بیشتر همان در عالم وزارت فرهنگ بود، گاهی خودش یک مطالبی اظهار میکرد. حالا واقعاً یکهمچین قصدی داشت یا نه. البته دکتر مصدق فکرش آزادی بود. یک آزادی پارلمانیتر مطابق اصول مشروطیت و قانون اساسی و متکی به این بود، بنابراین هیچ بعید نیست که طرفدار آزادی احزاب بوده باشد ولی من باور نمیکنم که حزبهایی مثل حزب توده را که ما خودمان دیدیم که در قضیه تقاضای نفت روسیه از ایران آن سادچیکف به ایران آمده بود، اینها یک تظاهراتی کردند. من خوب خاطرم هست در خیابان شاهآباد ایستاده بودم…
س- کافتارادزه را میفرمایید که آمده بود به ایران؟
ج- بله. و اینها تظاهرات معظمی تشکیل داده بودند، کارگرها و اینها و در هر ردیف یک سرباز روسی تفنگبهدوش هم حامی اینها بود، که این تظاهرات اینها با یک همچنین منظرهای من خیال نمیکنم که کسی معتقد شده باشد که این تودهایها واقعاً آزادیخواه و طرفدار کارگر و یک حزب بالاخره اساسی بوده باشند. در اینکه تحت حمایت روسها بودند گفتوگویی نیست. کما اینکه بعداً همهشان هم به روسیه مهاجرت کردند. راهمنش و کشاورز، کشاورز از جهت دیگری دررفته بود. همین کیانوری و اینها سالها آنجا بودند در عصر حاضر برگشتند و روسها هم هیچیک از تقاضاهای مصدق را راجع به طلاهای ایران که آنجا تودیع شده بود قبول نکردند و بلافاصله بعد از مصدق به زاهدی پس دادند. خب معلوم بود که اینها روابط خوبی ندارند و بنابراین مصدق طرفدار تودهایهای واقعی نمیتوانست باشد، این اعتقادش که اینها تودهایهای نفتی هستند در مدافعاتش هم گفته بیاساس نبوده است. بالاخره توده هم جزو احزاب ممنوع شده بود قبل از نهضت و بنابراین دکتر مصدق هنوز به مرحلهای که به این فکرها بیفتد نرسیده بود. او در موضوع نفت هنوز گرفتار بود و قضیه نفت را میخواست حل کند و تمام کند که کودتا شد.
س- آقای دکتر آذر این تقاضای استرداد طلای ایران از شوروی، این مذاکرات از زمان دکتر مصدق شروع شده بود؟ یا اصولاً روسها بهکلی به درخواست دکتر مصدق بیاعتنایی کرده بودند؟
ج- والله من آنچه که شنیدم این است که دکتر مصدق در موقعی که کسر بودجه داشتند، گو اینکه موازنهای بود در اقتصاد و در صادرات و واردات، ولی مخارج زیادی بود که محل نداشت و به فکر این افتاده بود و خواسته بود. در ابتدا ده میلیون دلار بنا بود دولت آمریکا بدهد. دولت آمریکا، ترومن وعده داده بود و بعد نداد امتناع کرد. دکتر مصدق بعد از آن به فکر استرداد طلاهای ودیعه ایران افتاد و آنها هم امتناع کرده بودند. خلاصه اینکه انگلیسها بعد از اینکه میبینند دیگر کارگذشته و کاری با مصدق نمیشود کرد، مصدق هم موضوع فروش نفت را عملی کرده و اقدامات اینها برای جلوگیری از صادرات نفت و توقیف کشتیهای ژاپنی و ایتالیایی در محاکم مربوط به خود این ممالک رد شده بود دیگر چاره نداشتند جز اینکه آمریکاییها را شریک کنند. آنوقت به سراغ آمریکاییها رفته بودند. آنها هم که منتظر یک همچین کاری بودند اصلاً که در باب نفت شریک بشوند و آن کودتا را که مشهور عالم است کردند.
س- آقای دکتر شما از جریان صحبت دکتر مصدق با بانک جهانی و پیشنهاد بانک جهانی به دکتر مصدق چه اطلاعی دارید؟ من این را از این نظر میپرسم برای اینکه انتقاداتی به دکتر مصدق هست که اگر دکتر مصدق پیشنهاد بانک جهانی را میپذیرفت این مسئله کودتا شاید پیش نمیآمد و مسئله نفت حل میشد. نظر شما در این مورد چیست؟
ج- والله من اطلاعی در این باب ندارم، حقیقتش. عرض کردم که من در کار نفت و بسیاری از امور سیاسی مستقیماً هیچوقت با دکتر مصدق صحبتی نمیکردم. شایعاتی بود که میشنیدم که شما بیشتر از من خبردارید از این شایعات. و به این جهت از این قضیه هیچ خاطرم نمیآید.
س- پس در جریان نفت در واقع دخالت مستقیمی نداشتید؟
ج- نداشتم نخیر. من طرفدار ملی شدن نفت بودم و در خارج، حتی در سر درسهایم به دانشجویان توضیح میدادم و این اقدام بزرگ مصدق را و دخالت و نفوذی که شرکت نفت انگلیس در تمام کارهای ما داشت اینها را توضیح میدادم. من از فرهنگیان و از دوستان فرهنگیم مثلاً شنیده بودم که حتی معلمهای خوزستان، مدیرهای مدارس خوزستان همهی اینها، میبایستی با نظر شرکت نفت، مدیر شرکت نفت در خوزستان انتخاب بشوند. داستان همینطور، قاضیها همینطور، از آن جمله قاضیهایی که مأمور چیز شده بودند مرحوم معاونزاده سهرابی بود. او یکی از قضات خیلی مبارز و خیلی جدی و صمیمی بود، طرف هیچکس نبود فقط آن کار دادگستریش را انجام میداد. او را مأمور خوزستان کرده بودند بالاخره چند دفعه توطئه کرده بودند برای کشتن او در آنجا بالاخره خواسته بودندش برگشته بود از آنجا و یک همچین اتفاقاتی بود. در ادارات ما هم از آن اسنادخانه سدان یکی راجع به همین ابراهیم خواجهنوری بود که منتشر شد که او را به اصرار و پیشنهاد آن سدان به ریاست اداره رادیو ایران گماشته بودند. از این قبیل اخبار خیلی بود. انگلیسیها در همهجا دخالت داشتند، شاه خودش هم به طور استهزاء در کتاب «مأموریت برای وطنم» به این مطلب اشاره کرده که من چند دفعه به دکتر مصدق پیشنهاد کردم که قبول ریاست بکند، دولتی تشکیل بدهد او به من گفت که شما اول ببینید که انگلیسها و روسها موافق هستند یا نه. او مقصودش این بوده که بدانید آنها نمیگذارند شما آزاد باشید و من ریاست نخستوزیری را داشته باشم. از ناحیه آنها نگران بود. شاه این را حمل کرده بر اینکه این تابع آنها بوده و میخواسته که بله با اجازه آنها نخستوزیر بشود. این شایع بود دیگر، بلکه همینطور هم بود، همینطور هم بود اینها خیلی نفوذ داشتند و واقعاً این ملی شدن شرکت نفت یک شاهکار بزرگی بود. ملت ایران قدرش را ندانست ولی در عالم اثر گذاشت. بعد از آن ملی شدن کانال سوئز پیش آمد، بعد از آن اغتشاشات و گفتوگوها در اندونزی و نمیدانم بسیاری از جاهای دیگر.
س- عراق و…
ج- بله، در آفریقا و اینجا و آنجا سروصدا بلند شد. یک قضیهای برای شما نقل کنم اگرچه رسماً این خبر در ایران شایع نشده است، ولی من این را از قول آقای دکتر امیرعلایی از دکتر غلامحسینخان مصدق، از قول ایشان…
س- پسر دکتر مصدق.
ج- پسر دکتر مصدق. این دکتر امیر علایی خب پایبند دکتر مصدق بود و با غلامحسین خان مصدق هم خیلی رفیق بود. در یک سفری که او میرفت به یک کنگره بیماریهای زنان در کازابلانکا در یک جایی… این را همراهش میبرد. میگفت که یکروزی ما، روز آخر کنگره بود، آمدیم پایین از اتاق دیدیم یک اعلان بزرگی نصب کردهاند که امروز یک احتفالی است در فلانجا، مسافت دوری، بهعنوان یادبود مصدق و آقایان اطباء مخصوصاً ایرانیها که مایلند وسیله رفت و آمد برایشان فراهم میکنیم و تشریف بیاورند، و ما داوطلب شدیم. بلافاصله اتوبوسهایی تهیه دیده بودند یک عدهای رفتیم و مسافت زیادی رفتیم چند ساعت راه، از جنگل و از راه و از صحرا عبور کردیم رسیدیم به یک جایی در وسط یک جنگلی. دیدیم عده زیادی از این سیاههای آفریقایی از همه طوایف جورواجور با لباسهای خودشان میآیند و اصلاً دایره بزرگی تشکیل دادند. دکتر غلامحسینخان مصدق را سوار یک چیزی کردند، مثل برانکارد، یک تختی بلند کردند و دورتادور گرداندند.
س- مثل تخت روان.
ج- بله، تخت روان، که این پسر دکتر مصدق است. آنها به یاد دکتر مصدق آنجا یک احتفالی کرده بودند که او آزادی را به ما یاد داد…
یک جبّه مخصوصی هم به دکتر غلامحسین خان مصدق آنروز هدیه کرده بودند آنجا، آن را داشت، من ندیدم. دکتر امیرعلایی میگفت ما حیرتمان زد که این سیاهها در دل آفریقا چطور به این فکر افتادند، بعد از مدتی دوباره یاد دکتر مصدق را بهخاطر آورده بودند. و این فکر اثر کرده بود در همه عالم ولی متأسفانه شاه، خیانت شاه و رجال دیگر سبب شد که آن انقلاب به یک صورت دیگری درآمد، آن نهضت ملی اثرش کاملاً هم از بین نرفت، بالاخره باز کنسریوم شد، مدت محدودی بود و شاه توانست کمکم ادعاهایش را بالا ببرد، درآمد ایران از نفت واقعاً هم خیلی زیاد شده بود. ولی خب ریختوپاش هم بود که متأسفانه از این پولها چیزی به کیسه ملت ایران نرفت.
س- منظور شما ایناست که دکتر مصدق بود که نفت را از انگلستان برای ایران پس گرفت و به ایران برگرداند.
ج- بله؟
س- منظور شما این است که آن شخص دکتر مصدق بود که نفت را درواقع از انگلستان برای ایران پس گرفت، این درآمد بعدی نفت همان که به ایران سرازیر شد درواقع در اثر اقدام دکتر مصدق بود؟
ج- بله. برای اینکه انگلیسها طوری مسلط بودند آقا کسی بهحساب اینها نمیرسید. من یک روز سر اینکار، در دانشکده حقوق یک کاری بود دعوتی کرده بودند، با مرحوم دکتر زنگنه که آنوقت وزیر فرهنگ بود و موافق بود با اینکه عجالتاً نفت را در دست انگلیسها بگذارند وقتی درآمدیم از آنجا گفتوگویی کردم. به او گفتم که آقا شما به چه مناسبت این حرفها را میزنید آخر؟ گفت که حقیقتش این است که ما در تمام بانکها و اینها که عجالتاً داریم و این استادهای دانشکدهها و اینها یک کسی که به حساب اینها بتواند برسد نداریم و هرچه حساب به ما میدهند مجبوریم قبول کنیم. بنابراین چارهای نداریم با اینها یک درجه مسالمت کنیم، این در زمان رزمآرا بود، و پیشنهادهایشان را قبول کنیم. وقتی اینطوری است ما چهکار میتوانیم بکنیم؟ خب آقا دکتر مصدق ملاحظه بفرمایید که یک تنه، البته با چند نفر مشاور، رفت به دیوان داوری لاهه و آنجا دیوان داوری لاهه را متقاعد کرد که صلاحیت رسیدگی به شکایت دولت انگلستان در باب شرکت نفت را ندارد. آنها هم بلافاصله تصمیم نگرفتند ولی بالاخره استدلال دکتر مصدق بهقدری قوی بود که چارهای نداشتند. بعد از دو ماه، سه ماه رأیای صادر کردند که بله دیوان داوری لاهه صلاحیت رسیدگی به شکایت دولت انگلستان از دولت ایران ندارد، زیرا دولت انگلستان طرف دولت ایران نیست، دیوان داوری لاهه برای حل اختلاف بین دو دولت و دولتها تأسیس شده. دعوا در حقیقت بین شرکت نفت انگلیس است و دولت ایران بنابراین صلاحیت رسیدگی به این کار را ندارد. این آقایان امروزی برخلاف کارهایشان را به دیوان داوری لاهه مراجعه میکنند، شکایت بانکها و سرمایهداران آمریکایی از حکومت ایران به آنجا ارجاع شده و دیوان داوری لاهه هم دخالتش را قبول کرده است. خب این یک درسی بود که مصدق به دیوان داوری لاهه داد. بعد رفت به شورای امنیت، آنجا هم قضیه را با استدلال با منطق با ارائه اسناد ثابت کرد که حق ملت ایران تلف میشود و این شرکت تقلب کرده، حساب ایران را درست نپرداخته و اعمال نفوذ میکند در کارهای ایران و آنجا هم آنها را متقاعد کرد. بدون اینکه خونی از دماغی بریزد، بدون اینکه دعوایی برپا بشود، خب آقا این کاری بود این این کار بود. حالا از سابقهی این حرف از کی بود گفتند قبادیان گفته بوده یا نمیدانم کی پیشنهاد کرده بوده، هر کی هست تنها دکتر مصدق بود که توانست برود در دیوان داوری لاهه عدم صلاحیت آنجا را ثابت کند و در شورای امنیت محق بودن ایران را درباره ملی کردن نفت ثابت بکند و رأی موافق بگیرد. این کار دکتر مصدق بود غیر از دکتر مصدق کس دیگری به عقیده من از عهده اینکار برنمیآمد و خب خدمت او را دیدیم بالاخره.
س- آقای دکتر یکی از انتقاداتی که از دکتر مصدق میکنند این است که دکتر مصدق اشتباه بزرگی که کرد این بود که دست به رفراندوم زد و مجلس شورای ملی را تعطیل کرد برای اینکه این مجلس شورای ملی بود که درواقع در واقعهی سیتیر به کمکش آمد ولی دکتر مصدق خودش را با این رفراندوم از یکچنین کمکی محروم کرد. من میخواهم از خدمتتان تقاضا کنم که اولاً بفرمایید که آیا دکتر مصدق این مسئله رفراندوم را در هیئت وزیران به بحث گذاشت؟ و اگر گذاشت آیا شما با رفراندوم موافق بودید؟ یا اگر موافق نبودید دلیلتان چه بود و چه نظری داشتید؟
ج- عرض کنم که بله رفراندوم به ضرر مصدق تمام شد، این را ما قبول داریم. در هیئت دولت مطرح شد. گفتیم آقا یک مهلتی به ما بدهید، که قدری بحثی بکنیم و تحقیقی بکنیم و فکری بکنیم. و بعضیها گفتند نخیر ضرورت دارد باید هر چه زودتر صورت بگیرد. بعدش هم آقای دکتر مصدق آمدند به جلسه، من خوب خاطرم هست که یکی از آقایان همکاران ما خطاب به من کرد و گفت که آقا شماهایی که راجع به تأخیر رفراندوم مطلبی میگفتید به خود آقای دکتر مصدق بگویید. من گفتم من پیشنهادی بود به آقایان کردم و به آقای دکتر مصدق بنده عرضی ندارم ایشان آمدهاند برای مشورت و حالا صحبت میکنند. بعد در آن جلسه تصمیم گرفتند که رفراندوم هرچه زودتر بشود و شد. حالا اشتباه بود یا اینکه… ولی خب مجلس آن مجلس اولی نبود، این را باید در نظر گرفت که مخالفان جدی در مجلس بودند. از آنجمله خود مکی بود که به عنوان بازرس بانک تعیین شده بود. خب مصدق فکر میکرد که ممکن است که رأی اعتماد به او ندهند و کار به استیضاح بکشد. و فکر کرده بود که با رفراندوم این مجلس را یکجوری از کار بیندازد. حالا اشتباه، بود یا نبود این را بنده نظری نمیتوانم عرض کنم ولی در عالم خودم فکر میکنم که آن به ضرر مصدق تمام شد.
س- آیا حسین مکی قصد استیضاح دکتر مصدق را داشت راجع به بانک ملی و انتشار اسکناس؟
ج- بله. مکی جداً مخالف بود. آنروزها دیگر مخالفت مکی را کسی تردید نداشت. بخصوص که با بعضی از ماها هم سخت درافتاده بود از سابق به علت همین مخالفت با کاشانی و امثال اینها. خلاصه وضع مجلس همچین معلوم نبود. آقای دکتر معظمی هم که رئیس مجلس بود آن زمان یا میتوانست بعد از رفراندوم دوباره همان مجلس را دعوت کند و گویا ده روزی پانزده روزی مهلت داشتند و کلاً تا تصمیم بگیرند، یک همچین بحثی بود، خب نکردند کوتاهی کردند و رفراندوم عملی شد.
س- آقای دکتر کسانی بودند در هیئتوزیران که با تصمیم به رفراندوم مخالفت کردند؟
ج- من یادم نمیآید. بله بعضیها بودند ازجمله کسانی گفتیم آقا به ما یک مهلتی بدهید، یکدفعه مطرح شد این. یک شب و روزی، دو روزی ما فکری بکنیم، مشورتی بکنیم و اینها. ولی بعد از آمدن دکتر مصدق دیگر دیدیم که جای حرفی نیست. خودش مطلب را صریح گفت و همه قبول کردند.
س- من به این علت این سؤال را میکنم که شما قبلاً چندین بار فرمودید که دکتر مصدق اصول دموکراسی را در جلسات هیئتوزیران کاملاً رعایت میکرد و به تمام وزراء این حق را میداد که نظریاتشان را مطرح بکنند و از موضعی که میگیرند دفاع بکنند و دلایلشان را بگویند.
ج- خب بله. برای همین هم آمد به هیئتدولت. آمد ولی وقتی مطلبش را گفت دیگر کسی بحثی نکرد، مخالفتی نکرد.
س- مخالفت جدی کسی نکرد.
ج- نکرد. درواقع او در عالم خودش هیئتدولت را در جریان گذاشت. شاید عدهای بودند در هیئتدولت که قبلاً از نیت مصدق خبر داشتند و با آنها مذاکره کرده بود ولی خب امثال بنده هیچ خبر نداشتیم یکدفعه مطرح شد و به این صورت برگزار شد. بله او مشورت میکرد. خب این روش عادی و معمولی بود. البته یک موارد غیرعادی هم ضروری هم پیش میآمد که مجبور بود خودش تصمیم بگیرد. از جمله اعلان تخفیف قیمت نفت هیچ در هیئت دولت مذاکره نشد. با همان مشاورین خودش صحبت کرده بود و تصمیم گرفته بود که پنجاه درصد نفت را ارزانتر بفروشد. مشتری پیدا شد برایش. بعد از اینکه دوسهتا کشتی نفت رفت بالا برد قیمت را، بیستوپنج درصد تخفیف میداد.
س- مشتری از کجا پیدا شد؟ از ایتالیا؟ ژاپن؟
ج- از ژاپن یا از ایتالیا. بالاخره انگلیسها آنجا هم محکوم شدند. برای اینکه دیدند که این عمل دارد ادامه پیدا میکند، قیمت نفت را بالا برد و صحبت این بود که بعد از اینکه یکمقداری نفت فروختند اولاً این مضیقه مالی برطرف میشود، ثانیاً باز میبرند به آن قیمت، مشتریها دیگر مستقر میشوند که انگلیسها موضوع کودتا را پیش آوردند.
س- ولی دکتر مصدق در واقع موفق نشد که نفتی بفروشد و از بابت آن پولی دریافت بکند.
ج- چرا. دو کشتی ژاپنیها بردند، دو کشتی یا سه کشتی ایتالیاییها بردند اینها را انگلیسیها توقیف کردند ولی بعد از رد شدن دعوی انگلیسها در محاکم ژاپن و در محاکم ایتالیا دیگر مجبور بودند آنها را ول کنند و آنها نفتی را که بردند پولش را نخوردند. حالا به مصدق وصلت داد یا نداد این پول، آن را من یادم نیست.
مصاحبه با آقای دکتر مهدی آذر – نوار ۵
روایتکننده: دکتر مهدی آذر
تاریخ: سیویکم مارچ ۱۹۸۳
محلمصاحبه: شهر نورفولک – ویرجینیا
مصاحبهکننده: ضیاء الله صدقی
نوار شماره: ۵
آقای دکتر اقبال در زمان وزارت بهداریاش به فکر افتاد که شورای عالی بهداری تشکیل بدهد و یک قانونی برای وزارت بهداری بنویسد از اطباء هم دعوت کردند که نماینده انتخاب کنند، یک عده را خودش معین کرده بود از وزارتخانهها، دیوان عالی کشور، امثال اینها به اطباء هم اعلام کردند که نماینده انتخاب کنند از آنجمله نمایندهها یکی من انتخاب شد.
س- این در چه سالی بود آقای دکتر؟
ج- این در همان آخرین کابینۀ قوامالسلطنه بود، آخرین دوره سال ۱۳۲۵ آن حدودها بود. این قانون مطرح شد. موادی تهیه کرده بودند که مطرح شد و دو سه ماه طول کشید. ازجمله موادی که من جداً با آن مخالفت کردم این بود که وزیر اختیار منتظر خدمت کردن نداشته (داشته) باشد، این یک اعمال نفوذی است که وزرا میکنند و طرفشان را به اصطلاح ساکت میکنند. خیلی بحث شد در اطراف این موضوع چند نفر هم موافق بودند. آقای دکتر اقبال به من گفت آقا شما کنار را گفتید آدم که توی گود است و مسئولیت دارد گاهی چاره ندارد این برخلاف انسانیت هم بود باشد باید اینکار را بکند و به این ترتیب این پیشنهاد من رد شد. من خودم در وزارت فرهنگ خب گاهی مجبور شدم که اینکار را بکنم. آن وقت دائم به فکر این حرف دکتر اقبال میافتادم که انسان وقتی مسئولیتی دارد گاهی مجبور است که یک عمل خلاف عقیده همیشگیاش انجام بدهد. ازجمله آنها یک روز من رفتم به وزارت فرهنگ، حالا بعد از اینکه یکقدری آبها از آسیاب افتاده بود و وزارت فرهنگ آرام بود و مدارس شروع به تحصیل کرده بودند، باز دیدم جمعیتی توی محوطه وزارت فرهنگ جمع هستند یک کسی هم رفته روی یک سنگی که کنار حوض محوطه بود دارد نطق میکند، «زندهباد و مردهباد». طوری بود که من از وسط آن جمعیت نرفتم پیاده شدم و از یک را دیگری رفتم به اتاقم. آنجا آن مدیر داخلی وزارت فرهنگ را خواستم و گفتم اینها کی هستند چی هستند چه میگویند؟ گفت که اینها معترضند به کارهای وزارت فرهنگ حقوق معلمین کم است اینها اجتماع کردند اینجا میتینگی دایر است. پرسیدم کسی که روی آن سنگ است و صحبت میکند کیست؟ گفت او آقای حبیبی یا طبیبی یک همچین اسمی. گفتم بسیار خوب، تلفن کردم به رئیس کارگزینی گفتم آقا یک حکم انتظار خدمتی بنویسید بدون اسم و فوراً وارد کنید و شماره بزنید و بیاورید به دفتر بدهید اینجا هم شماره صدور به آن بزنند و بدهند به من. طولی نکشید که آقای محوی حکم را آورد. من آنجا اسم این آدم را که معینی به من خبر داده بود نوشتم خودم هم امضاء کردم و گذاشتم توی پاکت دادم به دست این پیشخدمت و گفتم این را ببر و به آن کسی که روی آن سنگ ایستاده و صحبت میکند بده و خودم هم از پشت شیشه مواظب بودم ببینیم او میبرد میدهد و چه میکند. این را برد داد. او باز کرد خواند ساکت شد آمد پایین جمعیت بهکلی از هم پاشیدند و غائله خوابید. من فکر میکردم که من یک کار واقعاً خوبی نکردم یک کسانی میتینگی میدادند و صحبتی میکردند بلافاصله تصمیم به منتظر خدمت کردن او گرفتن یک کار غیرعادلانهای است ولی آنجا چارهای واقعاً به نظرم نرسید. بعد هم که چند نفرشان آمدند به من گله کردند و اعتراض کردند گفتم آقا شما حالا باید سر درسهایتان باشید شما معلم هستید شما ناظم مدرسه هستید شما مدیر مدرسه هستید ساعت کارتان است اینجا آمدید چه میگویید؟ حرفتان را ممکن بود بنویسید و در موقعی که سر کار نیستید بیایید. البته جوابشان این بود که سرشان را پایین انداختند و رفتند. واقعاً من میدیدم که گاهی چارهای غیر از این نیست و این کار را میکردم. خب خلاف اعتقاد همیشگیام برای آزادی بود ولی مسئولیتها طوری بود که گاهی آدم باید انجام میداد، اما باید یک حدودی داشته باشد که من خیال میکنم من شاید از آن حدود تجاوز نکردم برای اینکه دلیلی که برای این معلمهایی که مشغول میتینگ بودند داشتم این بود که شما حالا باید سر کلاستان باشید اینجا چه میکنید؟ این خلاف است بنابراین متخلف هستید. دلیلی خلاصه داشتم برای اینکار. در نظر دیگران تعدی بود و خلاف آزادی بود و خلاف چی بود باشد ولی منطق حکم میکند که گاهی انسان اینکار را بکند. منطق اداری با منطق معمولی یکقدری فرق دارد.
س- حالا که صحبت از قاطعیت شد و مواقعی هست که قاطعیت واقعاً ضرورت دارد یکی دیگر از انتقاداتی که به دکتر مصدق میشود این است که دکتر مصدق با همۀ اینکه تجربهی ۳۰ تیر را داشت و تجربۀ ۹ اسفند را داشت ولی آن قاطعیتی را که میبایستی لااقل در کودتای اولیه ناموفق ۲۵ مرداد از خودش نشان میداد حتی در آن لحظات هم آن قاطعیت را نشان نداد که مسببین آن کودتای ۲۵ مرداد را لااقل به شدت مورد مجازات قرار بدهد و در نتیجه راه برای سقوط دولت نهضت ملی بازماند. نظر شما در این مورد چیست؟
ج- بنده عرض کردم که آن روز دکتر مصدق در هیئتدولت حاضر شد در جلسۀ فوقالعاده وقتی تقاضا کردند که باید قاطعیت داشت باید اینها را محکوم کرد اعدام کرد با عصبانیت گفت که، «آقا به چه دلیل اعدام بکنم آخر؟ قصد جرم آنهم جرمی که انجام نگرفته دلیل جرم نمیشود، جرم حساب نمیشود. شما قانونی، مادهای پیدا کنید که من بتوانم حتی اینها را زندانی کنم به من بگویید تا من عمل کنم» واقعش هم غیر از این راهی نداشت.
س- آیا به نظر شما نمیآید همانطوریکه گاهی وقتها منطق اداری با منطق معمولی جور درنمیآید گاهی وقتها هم منطق حکومت کردن با منطق معمولی جور درنمیآید؟
ج- بله. قضیه شاید منحصر به یکی دو نفر نبود. یک نکتهای اینجا هست. در همان شبی که کودتا میخواست بشود و نشده بود سرلشکر فرزانگان رفته بود به کرمانشاه که جلویش را خواسته بودند بگیرند چون حکومت نظامی بود، اعتنا نکرده بود رفته بود. او رفته بود تیموربختیار را که فرمانده پادگان کرمانشاهان بود خبر کند که در موقع لزوم به تهران حمله کند. مرحوم کشاورز صدر که استاندار اصفهان بود در صحبتهایی که گاهی میکرد به من گفت که وضعیت نظامیهای اصفهان یکطوری بود که او بالاخره از آن روز به بعد نتوانست در اصفهان بماند. عرض کنم که دکتر، یک دکتری بود، دکتر… از آزادیخواهان بود، از طرفداران دکتر مصدق بود، کتک سختی هم همان روزها خورده بود و خانهنشین شده بود. و من بعد از دو نفر از افسران پادگان کرمان که یکی از آنها با من نسبتی داشت شنیدم که در همان روز اینها رئیس شهربانی را که طرفدار دولت دکتر مصدق بود از ایوان اداره شهرداری پایین انداخته بودند و آماده بودند و دستور داشتند به تهران حمله کنند. دکتر مصدق از همهی اینها خبر داشت و حتی این صحبت شد که گارد ملی تأسیس کنند تا از دولت دفاع بکند ولی دکتر مصدق قبول نکرده بود. چون معنایش این میشد که جنگی بین این نظامیها که به فرمان شاه بودند، اینها همه دسیسۀ شاه بود، و دکتر مصدق و دولتش دربگیرد. در این میانه خب پیدا بود که استفاده برای کی خواهد بود. انگلیسها فوراً خوزستان را اشغال میکردند روسها وارد آذربایجان میشدند و وضع ایران معلوم نبود چه بشود. این بود که واقعاً دکتر مصدق سکوت کرد فداکاری کرد و ما را هم وادار به فداکاری کرد. واقعاش هم ما فکر نمیکردیم که بعد از سقوط مصدق اینهمه بلا سر ما بیاورند. ولی خب چاره نبود قبول کردیم و شد آنچه که شد. بنابراین یک جانفشانی بود از ناحیهی مصدق که قاطعیت بهخرج نداد و اگر میداد محققاً یک جنگ داخلی درمیگرفت. چون تیمور بختیار و دیگران آماده بودند و فرزانگان در اثر همین خدمت وزیر پست و تلگراف شد در زمان زاهدی معلوم شد مبلغ گزافی بلند کرد و فرار کرد و آمد به کانادا که بعد یک سفر هم به ایران برگشت ولی حالا در همین جاها باید باشد. این دلیل بر عدم قاطعیت نبود، دلیل بر این بود که مصدق واقعاً فکر میکرد که نباید بهانه برای یک جنگ داخلی در ایران به دست شاه و مخالفین داد. در همان روز هم، روز کودتا هم، اعلام کرد که این خانه، یعنی خانۀ مصدق، بلادفاع است و هیچ دفاعی نشد. آنچه آن روز فلسفی و دکتر شروین از قول کاشانی در رادیو گفتند، من خوب یادم میآید که فلسفی گفت، مغز بود که به در و دیوار چسبیده بود آدمهای مصدق اینهمه مردم را کشتند و متلاشی کردند.» ولی هیچ همچین چیزی نبود. یک تیر هم از طرف خانهی دکتر مصدق خالی نشد بلکه وقتی هجوم هم کرده بودند کسانی هم که در آنجا بودند از آنجمله یک افسر شهربانی بود به اسم تعلیمی که محافظ پشت اطاق دکتر مصدق بود فرار کرده بود رفته بود توی زیرزمینی قایم شده بود. چون فکر کردند که او ممکن است این اشخاص را، افسرهایی را که به منزل دکتر مصدق آمده بودند، بشناسد بیچاره را بیخودی کشته بودند تا کسیکه مطلع باشد و اشخاص را بشناسد باقی نماند. خلاصه یک فداکاری بود از ناحیه مصدق. این دلیل بر عدم قاطعیت نمیشود.
س- میگویند که آقای سرهنگ ممتاز در روز ۲۸ مرداد تا آخرین لحظه از خانه دکتر مصدق دفاع کرده بود.
ج- والله من این را نشنیدم. سرهنگ ممتاز در همان قضیه ۹ اسفند یک کاری با آن فشار کسی، که حالا یک اسم دیگری دارد خیلی هم به جبهۀ ملی اظهار علاقه میکرد ولی شنیدم حالا با آخوندها است، یک کاری کرده بودند. سرهنگ ممتاز اگر دفاعی کرده بود و تیری انداخته بود او را زنده نمیگذاشتند. در پاسدارخانه پادگان لشکر دو زرهی که من، دکتر صدیقی، مرحوم دکتر شایگان، یک مقدمی بود که استاندار گیلان بود، سرهنگ مظفری که استاندار خوزستان بود در آنجا زندانی بودیم من میدیدم یک نفری میآید میرود توی این راهروها هی سری به این اتاق میزند از آن سوراخ نگاه میکند. من پرسیدم این کیست؟ او سرهنگ ممتاز بود و آزادی بیشتری هم از ماها داشت. او اگر یکهمچین کاری کرده بود او را زنده نمیگذاشتند. البته در مقام دفاع برآمده، خب فرض کنید صحبتی کرده و حرفی زده، ولی من خیال نمیکنم که تیری چیزی خالی کرده باشد. و دکتر مصدق بههیچوجه راضی نبود و نمیخواست بهانه بهدست کسی یا اشخاصی بدهد. این فلسفی از آن دروغگوهاست.
س- این انتقاد عدم قاطعیت را خیلیها به دکتر مصدق کردند و چنین استدلال کردند که دکتر مصدق به دستکاری و نام نیک خودش خیلی بیشتر علاقهمند بود تا ایانکه واقعاً وارد نبرد بشود و با قاطعیت کاری بکند. ازجمله آقای دکتر شاپور بختیار در این کتاب اخیرشان که نوشتند و راجع به جریان ۲۸ مرداد صحبت کردند این مسئله را مطرح کردند که دکتر مصدق به درستکاری خودش و نام نیک خودش بیشتر اهمیت میداد و ترجیح میداد که شهید بشود تا اینکه در یک نبرد رودررو وارد شود و موفق گردد. ولی آنطور که شما میفرمایید مثل اینکه مسئلۀ اوضاع جهانی بعد از جنگ بینالمللی دوم مدنظر بوده و این موضوع را مطرح میکنید که در سالهای ۱۹۵۲ و ۱۹۵۳ زمینه طوری بود که شاید ایجاد جنگ داخلی باعث اشغال ایران میشد چون انگلیسها هم که تهدید میکردند که از جنوب وارد ایران بشوند.
ج- بله اینطور بود. این آقایان قضاوت درست نمیکنند از فکر دکتر مصدق درست آن فداکاریش را نمیخواهند مطرح کنند، ملاحظه میفرمایید؟ حتی من شنیدم این حرف را که دکتر مصدق گفته بود که ما اگر بیشتر مقاومت بکنیم و گارد ملی درست بکنیم مثل کره و ویتنام، گویا اوایل کار بوده، یکهمچین چیزی خواهد شد. این صلاح نیست برای ما. این برای خوشنامی خودش نبود. نه، این درواقع مصلح بود و فداکاری کرد. این به نظر من جزو باز یکی از آن فداکاریها و صداقتهای دکتر مصدق است. نه اینکه قاطعیت نداشت یا میخواست وجهه پیدا کند، چه وجههای بعد از آن برایش ممکن بود پیش بیاید که محاکمهاش کردند اینهمه اذیتش کردند، محکومش کردند، اینهمه تهمتها به او زدند و نتوانست دفاع بکند. این حرف است. نه، به عقیدۀ من آنها قضاوت درستی نمیکنند. ما همه همین اعتقاد را داشتیم که مقاومت دکتر مصدق آن روز کار درستی نبود و کاری هم نمیتوانست بکند. شاید خودش هم کشته میشد و عدهای از ماها هم کشته میشدیم و بعد هم جنگ مغلوبهای میشد، اوضاعی که امروز در ایران هست، و انگلیسها پشت دروازه خوابیده بودند تا به مجرد اینکه سر دولت مشغول بشود خوزستان را اشغال کنند، هیچ گفتوگو ندارد. من نمیدانم این شاپور بختیار گاهی حرفهای عجیب و غریب میزند تنها این حرف توی کتابش نیست. در یک مصاحبهای که من صورتش را دارم گفته بود که قرار بوده با خمینی ملاقات کند، خمینی بدون شک پذیرفته بود که به ملاقاتش برود، خانم فروهر…
س- داریوش فروهر؟
ج- داریوش فروهر. و خانم دکتر سنجابی رأی خمینی را برگردانده بودند. حالا حرف از این مهملتر میشود؟ خانمها چه دخالتی در اینکار داشتند؟ و بعد خمینی چطور در میان همه به حرف خانمها گوش کرد و چطور شبانه از حرفهای آنها اطلاع پیدا کرد که روز بعد منصرف شد و گفته بود نمیپذیرم الا اینکه استعفا بکند؟ که او هم نرفته بود.
س- در کتابش بنیصدر را نام برد که نظر خمینی را عوض کرد.
ج- والله اینکه بنده خواندم و دارم صحبت از خانمها است، متعجبم. دکتر شاپور بختیار خب دلایلی دارد، این مطلب را من باید بگویم که ما در همان سالهای ۴۰-۱۳۳۹ در شورای جبهه ملی تصمیم گرفتیم که تا شاه شرایط جبهه ملی را قبول نکرده با او همکاری نکنیم. قبل از آن چند دفعه شاه تکلیف کرده بود و عرض کردم خود امینی دعوت کرد.
س- این را که میفرماید مربوط به سال ۱۳۵۷ است؟
ج- ۱۳۵۷ نه سال اول شروع فعالیتهای جبهه ملی.
س- ۱۳۳۹.
ج- ۱۳۳۹ و دعوتهای پیدرپی علم بود. عرض کنم علم یک روزی از آقای صالح، آنوقت تاز، علم رئیسالوزرا شده بود، حالا چه سالی بود ۴۱ بود یا ۴۰ رود درست به خاطر ندارم ولی تازه رئیسالوزرا شده بود، دعوت کرد که یک روزی با او ملاقات کند. آقای صالح هم موضوع دعوت را در شورا مطرح کرد. اول به سکوت برگزار کردیم دعوت تکرار شده بود بعد که بازدوباره در شورا مطرح شد قرار شد که ملاقاتی بکند. آقای صالح گفت، «من تنها نمیروم یک نفرد دیگر هم باید همراه من بیاید.» گفتیم حالا خودتان انتخاب کنید، او هم مرا انتخاب کرد که با هم برویم. به علم تلفن کرد ما حاضریم که هر روزی که شما وقت دارید به ملاقات شما بیاییم، من تنها نخواهم آمد، او در حضور من تلفن کرد، من و فلانکس خواهیم آمد. قرار شد یک روزی پیش از ظهر برویم آنجا و گفته بود، «یک آبگوشت ولایتی بخوریم و صحبت بکنیم.» ما رفتیم به باغ علم و در ایوان نشستیم و از ما پذیرایی کرد.
س- آقای دکتر یادتان هست که این باغ کجا بود؟
ج- در دزاشیب بود. بله در یکی از کوچههای دزاشیب بود، وقتی رو به سمت شمال میرفتیم در دزاشیب از تجریش به سمت نیاوران در این آخرین کوچه دست راست بود که در وسطهای کوچه یک پارک خیلی بزرگی بود که عَلم گفت تازه اینجا را آباد کرده استخر ساخته و قناتش را دایر کرده و درخت کاشته و آب تهیه کرده است. یک ساختمان خیلی خوبی هم داشت. صحبت شد علم خیلی از قول شاه از جبهه ملی تعریف کرد که شاه مکرر گرفته است که اینها Asset هستند، Asset به معنای بنیان. من آن زمان معنی Asset را به معنای asset مرتاض و اینها گرفته بودم ولی بعد به دیکسیونر رجوع کرده بود در عالم خودش. و بعد خلاصه یک مذاکراتی شد خیلی از صالح تعریف کرد و گفت اعتماد شاه به صالح بهقدری است که چند دفعه صحبت شده که برای تربیت ولیعهد یک مربی انتخاب کنند و صحبت کردند و کردند و کار رسیده به آقای صالح و شاه گفته است که اگر صالح قبول کند خیلی خوب است ولی صلاح این کار را قبول نمیکند. این صحبتها شد. خلاصه بعد از مذاکراتی قرار شد که حرفهای ما را به شاه بگوید و نظر شاه را برای ما بیاورد. دفعه دوم بعد از بیستوپنج شش روز خبر داد که بله من حاضرم باز یک جلسهای با آقایان صحبت کنم. آقای صالح گفت، «این جلسه را باید به منزل ما تشریف بیاورید. ما هم یک آبگوشت ولایتی درست میکنیم و با هم ناهار میخوریم.» در این جلسه صالح بود و مهندس خلیلی بود، برحسب انتخاب خود صالح، بنده هم بودم. علم آمد و بعد از بحث زیاد دو مطلب را خاطرنشان کرد که خوب به خاطر من هست. یکی آنکه گفت، «آقایان خیال نکنید که اگر نصفشبی بروند یک عدهای را، هفت هشت نفری را، بگیرند و تا صبح نشده آنها را اعدام کنند صبح دنیا بههم خواهد خورد.» یک تهدیدی بود. و بعد مطلب دوم «این مشروطهای که شما میخواهید شاه بههیچوجه قبول نخواهد کرد چون خودش به چشم خودش دیده که پدرش کفشهای یک پادشاه مشروطه را جلویش جفت کرد و فرستاد به فرنگ و او دیگر برنگشت.» من اینجا گفتم که موضوع جفتکردن کفشهای مرحوم احمدشاه تازه نبوده آقا. خیلی جلوتر از کودتای سوم حوت این موضوع در ایران مطرح بود و یک نمونهای که من از آن بحثها بهخاطرم هست این است که عصرها که ما از دارالفنون برمیگشتیم یک جغد بزرگی آن بالای سر درب شمسالعماره مینشاندند، حالا این جغد درستی بود یا جغد ساختگی بود در هر صورت یک جغدی بود، و این رو به خیابان بود و مردم جمع میشدند و همانجا این را فال میزدند که این سلطنت قاجاریه منقرض خواهد شد. حضور جغد را دلیل بر این میگرفتند. و عارف هم غزلی ساخته بود که در مشهد خوانده بود:
تا که آخوند و قجر زنده در ایراناند این ننگ را ملت ایران به کجا خواهد برد
اینها البته یک قسمت بعد از کودتا بود ولی این شعر عارف قبل از کودتا. این مذاکرات در ایران بود. بعد از آنکه احمدشاه با بردن اسم قرارداد وثوقالدوله در آن دعوت رسمی که به خودش که به او یاد داده بودند و نوشته داده بودند که در ضمن نطقش در مهمانی یک اسمی از قرارداد وثوقالدوله ببرد به صورتی که تأیید بکند و او امتناع کرده بود آنجا به او همین نصرتالدوله و فیروز میرزا گفته بودند که شما سلطنتتان در خطر است. او گفته بود، «من سلطنتی را که خیانتی به ملت ایران باشد نمیخواهم.» چنین شخصی بود. اینها را من به علم تذکر دادم، گفت، «بله آقا اینها صحبتهایی بوده ولی خب بالاخره شاه این را دیده بود و این مشروطهای که شما میخواهید نمیشود. ولی یک موافقتی میکند و آن این است که انتخابات تهران و تبریز و اصفهان و مشهد را به اختیار شما بگذارد و هرچه هم خودتان میخواهید کاندید بدهید و هرچه کاندید میدهید آنها را قبول کند. بعد خودتان پستهایی، غیر از وزارت، مثل استانداری سفارت کبر او کارهایی از این قبیل خواسته باشید پیشکش و رایگان. بنابراین بیایید با شاه موافقت کنید.» گفتیم خیلی خوب حالا ما مشورت میکنیم جوابی میدهیم و تصمیم گرفتیم و روزش هم معین شد که چهروزی ما برویم. در شورای جبهه ملی صحبت شد آقای صالح پیشنهاد کردند که این جواب ما باید کتبی باشد. سه سطر جواب نوشتیم، به نظرم به خط دکتر سنجابی بود، که اول آزادی کامل انتخابات در سرتاسر ایران، دوم اجرای صحیح قانون اساسی مشروطیت، سوم عدم مداخله شاه در امور مملکت که مسئولیتش به عهده دولت و رجال دولت است. این را ما با آقای صالح باز بردیم به باغ آقای عَلم. آن روز گفته بود که من برای کارخانهی ذوبآهن و فلان و فلان در کرج در خدمت شاه هستم و ممکن است یک قدری تأخیر بکنم. اگر آقایان آمدند، سپرده بود، آنجا منتظر باشند من میآیم. ما یککمی صبر کردیم در اتاق آقای علم. آنجا من به بعضی چیزها متوجه شدم. عرض کنم عکس ملکه الیزابت که به «دوستم» یکهمچین چیزی به علم اهدا کرده بود و عکس شاه در پشت پرده بود و همچنین عکس آن قنسول انگلیس در مشهد که امیر شوکت الملک او را وصی خود قرار داده بود و پای عکسش بهعنوان تشکر یک چیزی نوشته بود روی…
س- پدر آقای علم؟
ج- پدر آقای علم. اینها همه روی پیانویش بود. وقتی علم آمد نامه را دادیم و برگشتیم و دیگر صحبتی نکردیم. بعد از آن بود که ما در شورا تصمیم گرفتیم که هیچوقت همکاری شاه را قبول نخواهیم کرد و متعهد شدیم که مادامیکه این سه شرط را قبول نکرده بههیچوجه قبول نکنیم. آقای دکتر شاپور بختیار که عضو شورا بود از این قرار تخلف کرد که بهمجرد پیشنهاد شاه فوراً قبول کرد و عهدهدار رئیسالوزرایی شد. بنابراین این خیانتی بود به جبهه ملی. به همین دلیل هم شبانه در جبهه ملی تصمیم گرفته شد که او را از جبهه ملی طرد کنند.
س- آقای دکتر مسئلهای مطرح هست راجع به جبهه ملی که به نام جبهه ملی دوم معروف شد و در سال ۱۳۳۹ تشکیل شد و اولین کنگرهاش هم در سال ۱۳۴۱ بود و جنابعالی هم عضو شورای مرکزی آن بودید، گفته شده است که زمانی بود که شاه درواقع پیشنهاد بهدستگرفتن حکومت را به جبهه ملی کرده بود من میخواهم از حضورتان تقاضا کنم در دنبالۀ همان صحبتهایی که فرمودید این مسئله را یکخرده روشن کنید. برای اینکه اینطور که شما میفرمایید مثل اینکه درواقع پیشنهاد تشکیل دولت و حکومت به آن صورت نبوده بلکه به یک صورتی بوده که جبهه ملی درواقع به یک نحوی در رژیم شرکتی داشته باشد به عنوان چند نماینده و چندتا استاندار و فرماندار.
ج- سناتور…
س- لطفاً راجع به این موضوع یک کمی بیشتر توضیح بفرمایید.
ج- عرض کنم که بعد از رفراندوم یعنی بعد از انتظار قطعنامه کنگره جبهه ملی که در آن شش مطلب مطرح شده بود ازجمله رفع حجاب، اصلاحات ارضی و شرکت کارگران در درآمد کارخانهها که سهمی از درآمد کارخانهها داشته باشند و از این قبیل موارد آقایان طالقانی و مهندس بازرگان هم در آن هیئتی که باید این قطعنامه را بررسی کنند امضاء کنند شرکت داشتند و امضاء کرده بودند.
س- رفع حجاب فرمودید؟
ج- بله.
س- رفع حجاب؟
ج- رفع حجاب یعنی بیحجابی رسمی باشد، به این معنی که شرکت خانمها در امور سیاسی و انتخابات مجاز باشد. آن نمایندگان آخوند جبههملی وقتی دیدند خانمها آمدند اعتراض کردند و بلند شدند رفتند. آنها هنوز به رفع حجاب هم حاضر نبودند. همین حرفی که خمینی حالا میزند.
س- خانمهای جبههملی که در کنگره جبههملی شرکت داشتند؟
ج- بله. یک کمیتههای بانوان بود در تهران و در ولایات. آنها هم نمایندگانی انتخاب کردند. آن نمایندگان دوتاشان یکی همین خانم فروهر بود یکی دیگرش حالا یادم نمیآید انتخاب شده بودند با روی بازو بدون چادر وقتی که آمدند به کنگره خب آقایان علما یکه خوردند که این چیست. مقصود صحبت رفع حجاب بود اینها هم مترصد بودند که یک روزی رفع حجاب را باید منتفی کرد چه برسد به اینکه در انتخابات شرکت کنند. شاه فکر کرد این شش ماده قطعنامهی جبههملی را خودش عمل کند، چرا جبههملی اینکار را بکند؟ این بود که به فکر رفراندوم افتاد و قبل از اینکه رفراندوم بشود بر اثر دستور او هرچه از جبههملی گیرشان آمد از دانشجو و جوان و پیر همه را در سوم بهمن ۱۳۴۱ زندانی کردند. این زندان قصر و زندان قزلقلعه پر شده بود از این زندانیان جبههملی، ضمن اینها این مصباح التولیه تولیت قم هم بود، یک چندتا هم از اهالی ورامین بودند، قاطی بودند. هنوز فکر جا هم برای ما نکرده بودند آن روز. خلاصه همه را زندانی کردند و شاه رفراندوم کرد و مطالبش را گفت آن شش فرمان اولیهاش همانها بود که در قطعنامه جبهه ملی تصمیم گرفته شده بود. ایشان از آن روز شرکت خانمها را در امور دولت و سیاست و انتخابشدن و امثال اینها مطرح کرد. ولی در این زندان هم ایشان باز همایون صنعتیزاده را واسطه قرار داده بود. یک روز رئیس زندان آمد به آقای صالح گفت که دستور دادند به من که همایون صنعتیزاده میآید اینجا برای ملاقات با آقای صالح و در آن جلسه حتی من هم نباید باشم ولی موافقت کردند که آقای امینی، نصرتالله امینی هم باشد. ملاحظه میفرمایید؟
س- شاه موافقت کرده بود؟
ج- دیگر به آن کسی که پیغام آورده بود یعنی همایون صنعتیزاده اینطور گفته بود، او هم لابد…
س- این آقای همایون صنعتیزاده یک موقعی رئیس مؤسسه فرانکلین نبود؟
ج- بله بود و خیلی با شاه رابطه داشت. ایشان آمده بود و صحبت کرده بود با آقای صالح که قراری بگذارند آقایان آزاد بشوند و در دولت شرکت بکنند. آقای صالح جواب مساعد نداده بود. رفت و آمد ادامه پیدا کرد. بعد که ما را منتقل کردند به قزلقلعه چون آنجا سختگیری تحتنظر رئیس شهربانی بود که این نصیری بدذات بود و خیلی سخت گرفته بود. ما اعتصاب کردیم ملاقات با کسانمان از پشت نردههای زندان را قبول نکردیم و مدتی هم خوراک ما را هم که از خارج میآوردند قطع کردند. ولی خب رفتار این رؤسای زندان با ما خیلی خشونتآمیز نبود. به خصوص با من که کار طبابت میکردم گاهی به دردشان میرسیدم گاهی به درد زندانیها میرسیدم. و همین قضیه را باید عرض کنم که هم زندان با ما دوسهتا از این قاچاقچیهای آدمکش اینها هم بودند، جهانگیر نامی بود. یک نفری هم آوردند بعد به اسم حسن کوچیکه میگفتند. که بعد خودش تعریف کرد که در زمان انتخابات کاشان این مأمور بوده با بیستتا پاسبان و سی چهل نفر از کسان خودش بروند به کاشان و نگذارند انتخابات کاشان برای صالح صورت بگیرد. این حسن کوچیکه یک آدمی بود از آن لوطیهای طراز اول این عصرها شنا میرفت، شنا میکرد در یکی از آن باغچههای حیاط سهتا آجر رویهم میگذاشت و شنا میکرد. یک روز آجر در میرود میافتد دستش میشکند. یک اتفاقی بود آوردند توی اطاقش همان جنب اطاق صالح هم به او اطاق داده بودند. یک قضیهای بود گذشت. نصفشب بود دیدم آن جهانگیر آمد پیش من، خودش محکوم به اعدام بود، که آقا این جوان دارد میمیرد شما آخر طبیب هستید یک درمانی یک چیزی یک کاری بکنید یک قدری دردش تخفیف پیدا کند تا ببینیم چهکار میشود بکنیم. من هم به طبیب زندان نوشتم که آقا، آنها همه شاگردهای من بودند خیلی گوش بهحرف میکردند خواهش میکنم یک مرفینی چیزی به این بزنید دستش را هم ببندید تا صبح ببینیم چه کار میشود کرد. او هم فوراً عمل کرده بود این آرام شده بود دردش. صبح جهانگیر باز آمد توضیحی داد. گفتم این کافی نیست من مینویسم این را ببرید به بهداری شهرداری دستش را گچ بگیرند. گفت که آنجا نمیبریم. گفتم خیلی خوب من مینویسم به سرویس مرحوم دکتر هنجن جراحی آنجا آسیستانها اینها دوستان من هستند این را عکس بردارند جا بیندازند گچ بگیرند یک بارگی بشود اینکار و این را رئیس زندان هم موافقت کرد. رئیس زندان موافقت کرد و بردنش این وقتی برگشته بود آنجا همه کار برایش کرده بودند. عکس گرفته بودند، برایش گچ گرفته بودند خیلی هم راحتش کرده بودند. این رئیس زندان متعجب شده بود که چطور با یک یادداشت من این کارها را کردند که بعد خودش هم مراجعاتش را به من میکرد، زنش و اینها را. و خلاصه لطفی به من پیدا کرده بود. این حسن کوچیکه بعد یک روز به او گفتم حسن حالا اگر یک روز چماقی دست تو بدهند که برو صالح را بزن و یا دکتر آذر را بزن، گفت دستم از اینجا بشکند اگر یکهمچین کاری بکنم من از شما انسانیت دیدم که اینها دروغ میگویند. ما هم کارمان این است باید زندگی کنیم هروئین بفروشیم قاچاق بکنیم، آدم بکشیم زندگی کنیم ولی نسبت به شماها ابداً همچین کاری نمیکنم. مقصودم اینها همه مرید شده بودند در آنجا. خلاصه با وجود این رفتار رئیس شهربانی خیلی خشن بود، خلی خشن بود، مخصوصاً با این نهضت آزادی، آقایان مهندس بازرگانو دکتر سحابی. اینها روزه میگرفتند ختم قرآن داشتند نمیدانم یک کارهایی داشتند. ازجمله توهینهایی که به اینها کردند، که من به آنها تذکر دادم، این بود که ماه رمضان بود و برای سحریشان یک دیگ آش آورده بودند برای اینها، اینها هم دیده بودند که آش خوراکی نیست نخورده بودند گذاشته بودند صبح همهی ما را خبر کردند رفتیم دیدیم. واقعاً دیدم این را رئیسکل زندان دستور داده از آشپزخانه برای این آقایان برای اینکه توهینی به اینها بکند که اینها روزه میگیرند و هرروز ختم قرآن دارند یکقدری سخت گرفته باشد برایشان.» ولی در قزل قلعه رفتار خیلی انسانیتر بود محترمانه بود این مرحوم پاکروان آنوقت رئیس سازمان امنیت بود و بعد او سفیر شد این سرهنگ مقدم شد بهجای نصیری و این سرهنگ مقدم هم مرد خوبی بود از بازپرسیهایی که از من میکرد میفهمیدم که یک آدم خشن و بیمعنی نیست و خیلی تسهیلات برای ما فراهم میکرد. عرض کنم که او را هم بیخود اعدامش کردند هیچکارهای نبود. خلاصه رفت و آمد این همایون صنعتیزاده در زندان قزلقلعه هم ادامه داشت. میآمد با آقای دکتر صالح و بعضی آقایان دیگر صحبتهایی میکردند اینها همهاش معنایش این بود که ما قراری بگذاریم آزاد بشویم و در کار دولت داخل بشویم و ما حرفمان این بود که ما در زندان قراری نمیتوانیم بگذاریم، آدم زندانی اختیار خودش را ندارد هر قراری بگذاریم دلیل بر ضعف ما خواهد بود. آن بازپرسیها و بازجوییها هم جدی دنبال میشد. فقط یک چیز مانع شد که ما را محاکمه بکنند و آن این بود که در این حیص و بیص آن رئیسجمهور ترکیه کی بود که به ایران آمد؟
س- عصمت اینونو؟
ج- نه بعد از او بود. اسم خیابان چیز را هم به اسم او کرده بودند. (جلال با یار) خلاصه او آمده بود به ایران. او در زمان وزارت خارجهاش با مرحوم کاظمی که در ترکیه سفیرکبیر بود دوست شده بود. او در همان روز ورودش که شاه به استقبالش رفته بود و او را به قصرش میبرد از شاه پرسیده بود، «کاظمی با من خیلی دوست بود خیلی رابطه داشتیم من انتظار داشتم که او به استقبال من آمده باشد چطور شده؟ چه شده مریض اشت چه شد که نیامده؟» شاه از همانجا دستور داده بود که فوراً کاظمی را بردند به باشگاه سازمان امنیت یک دو سه روزی آنجا نگه داشتند و یواشکی به اسم مریض مرخصش کردند. بعد محاکمه صالح را دیدند عملی نخواهد بود همه ما را ممکن بود دربسته محاکمه کنند ولی صالح سفیرکبیر در آمریکا بود او را همینطور دربسته محاکمه کردن کار آسانی نبود و به یک مشکلی برخورده بودند. شاید هم تقاضایی شده بود از طرف خبرنگاران آمریکایی که اینها در محاکمه صالح حضور داشته باشند دیده بودند که از این محاکمه افتضاح بالا میآید. کمکم بازپرسیها و بازجوییها را موقوف کردند و بالاخره دیدند کاری نمیشود کرد در شهریور و مهر کمکم ماها را آزاد کردند یک عدهای از آنجمله نهضت آزادی را نگهداشتند و محاکمه کردند و محکوم به حبس کردند ده سال و پنج سال به مناسبت آن نوشتهای که از آنها گیر افتاده بود. من به بازرگان دو دفعه تکرار کردم که آقا صرفنظر کنید شما نمیتوانید از زندان چیزی را به خارج بفرستید تازه فرستادید گیر میافتد در بازار. آنها بازار را تحریک میکردند که قیام کنند و نمیدانم تعطیل کنند چه کار کنند. یک اعلام جمهوریت چیزی هم پیش کشیده بودند. این اتفاقاً در همان زندان قزلقلعه به دست مأمورین و آن ساقی سرپرست زندان میافتد و آنها را به دلیل همان نوشته و امضاء کردنشان محکوم میکنند. آنها یک نامهای به دکتر مصدق نوشتند دکتر مصدق فرستاده برای من که در شورا مطرح بشود خیلی هم اوقاتش تلخ شده بود یک نامهی مفصلی بود. مضمون این نامه رویهمرفته این بود که آقایان اعضای جبههملی سازشکاری کردند و الا ما را محاکمه کردند اینها را آزاد کردند، یکهمچین مضمونی بود.
س- آقایان نهضتآزادی نوشتند به مصدق؟
ج- بله. این نامه هم باز جزو نامههای من هست حالا اگر در این چپاولگری از بین نرفته باشد یک روزی ممکن است منتشرش کنم.
س- حالا که صحبت این مسئله پیش آمد آقای دکتر یک مقداری صحبت بفرمایید راجع به اختلافی که دکتر مصدق با جبهه ملی دوم داشت و اصولاً اصرار بر این داشت که جبههملی دوم اساسنامهاش را تغییر بدهد بهطوریکه تمامی احزاب بتوانند به محض تمایل در جبهه ملی شرکت داشته باشند.
ج- بله. راست است. به آقای دکتر مصدق نامههایی مینوشتند و واسطه ارسال نامه همین ولیالله…
س- هدایتالله متین دفتری؟
ج- هدایتالله متین دفتری. این جوانی بود بهعنوان نوه دکتر مصدق اجازه داشت برود ولی بعد برای ما ثابت شد که این با سازمان امنیت رابطه دارد و بعضی نامههای ما را نمیرساند و بعضی نامهها را هم جوابهای مصدق را یکروز آمد گفت توی راه مرا گرفتند و کیفم را خالی کردند و هرچه نامه بود جواب دکتر مصدق و اینها رفت. خب این دروغ بود معلوم بود. خلاصه دکتر مصدق عقیدهاش این بود که راست است همان کاری که ما امروز فکر میکنیم که این مخالفان دولت باید از هر صنفی از هر طبقهای هستند متحد بشوند ادعاهایشان قرارهای شخصی خودشان را کنار بگذارند بعد از رفع غائله دوباره بنشینند با هم قرارومداری بگذارند که خب این صحبت را دکتر مصدق پیشنهاد کرده بود ولی ما نوشتیم که ما همهی این کارها را میتوانیم بکنیم ولی تنها چیزی که نمیتوانیم قبول کنیم سازش با حزب توده است و اینها ما را متهم میکنند به تودهای بودن شما هم متهم بودید به این کار. این کار را ما نمیتوانیم ولی سایر احزاب اگر حاضرند مذاکره میکنیم که آنها هم آن نامه را نوشته بودند که جبههملی سارش کاری کرده است و یک اختلافاتی پیش آمده بود. ولی بعد دکتر مصدق از آن فکرش منصرف شده بود. منصرف شده بود که بعد دیگر پیشآمدهای دیگر سبب شد که…
س- ولی آقای دکتر مصدق در آن نامهای که نوشته بودند به شورای جبهه ملی توضیح داده بودند که نظر من درواقع اصلاً حزب توده نبوده و نظر من مثلاً اینجا نوشته بودند که چرا آن جامعه سوسیالیستهای نهضت ملی ایران را که تقاضای عضویت کرده بودند در جبههملی آن را نپذیرفته و موکول کرده پذیرش سازمانهای سیاسی را به کنگره که در هر دو سال یکبار باید تشکیل بشود و این کار پیوستن احزاب و سازمانهای سیاسی را به جبهه ملی به تعویق میاندازد و مثل اینکه نظرش این مسئله بود اگر به خاطر داشته باشید.
ج- من خاطرم نمیآید که اقای دکتر مصدق یکهمچین نامهای نوشته باشد. ولی یک نامهای انتقاد از رفتار جبههملی بهطور کلی در یک دندهگیش دربارهی اصولی که اتخاذ کردند که همکاری نکنند چه نکنند یک نامهای یک شب همین شاپور بختیار و این داریوش فروهر آوردند به شورا آن را پلیکپی کرده بودند به هر یک از ما یک نسخه دادند. معلوم شد که اینها مکاتبهای با مرحوم دکتر مصدق دارند و در آن نامه دکتر مصدق یک مخالفتی با رفتار شورای جبهه ملی کرده بود ولی نه به طور بد. نصیحت کرده بود که بهتر است این روش را این اتحاد بین احزاب را قبول بکنید. صحبت از حزب توده تنها نبود نه. فقط احزاب سیاسی بود.
س- بله ولی مثل اینکه نظر دکتر مصدق مورد قبول قرار نگرفت و آقای صالح یک نامهای نوشتند؟
ج- نه ما فقط حزب توده را قبول نکردیم. هیچیک از آقایان قبول نکردند هیچیک از این احزاب. احزاب زیادی هم نبودند. نهضتآزادی بود که از روز اول تصمیمش را گرفته بود و داوطلب حجاب بود و بعد با خمینی متحد شد. آن روزی که دعوای خمینی مطرح شد ما در زندان بودیم در چهاردهم خرداد در پانزدهم خرداد و اینها رابطه داشتند من یادم نمیآید که دعوتی کرده باشند از جمعیتی و از افرادی قبول کرده باشند. شاه در بحبوحۀ اقتدارش بود هر چه بود میکرد کسی جرأت نمیکرد به جبههملی ملحق بشود نه اینکه تنها ما امتناع کردیم، کسی قبول نکرد.
س- ولی یک سازمانی بود آنموقع به نام جامعه سوسیالیستهای نهضتملی ایران که آقای خلیل ملکی در رأسش بودند و آنها تقاضای عضویت از جبهه ملی کرده بودند و عضویت آنها به تعویق افتاده بود و یک مدت طولانی تصمیمی دربارهاش نگرفته بودند.
ج- خلیل ملکی هیچوقت من یادم نمیآید که به جبهه ملی اظهار پیوستگی یا اعتقاد به پیوستن داشته باشد. نوشتههایش هم در مجله علم و زندگی هم هست، هیچ. او چیزی فروگذار نمیکرد همهی اتفاقات را مینوشت و بنده یادم نمیآید یکهمچین کاری.
س- شما نظرتان راجع به خلیل ملکی و اصولاً نقشی که او در طرفداری از دکتر مصدق داشت چیست؟
ج- والله من با خلیل ملکی خیلی معاشرت نداشتم، فقط در زندان. قبل از آن هم یک روز دانشجویان این تشکیلات آقای خلیل ملکی آمدند از من خواهش کردند که صحبتی بکنم در اجتماع آنها من انتقاد کردم از خلیل ملکی. گفتم خلیل ملکی یک روز تودهای بود بعد حزب زحمتکشان با بقایی بعد جدا شد. این یک آدم مطمئنی نیست و رفته بودند گفته بودند به خلیل ملکی. با وجود این اصرار کردند و من رفتم صحبت کردم خلیل ملکی آمد آن روز پای صحبت من نشست. بعد از تمام شدن صحبتم…
س- این در چه سالی بود آقای دکتر؟
ج- در همان سالهای بعد از کنگره یا قبل از کنگره جبههملی در آن زمان بود.
س- پس در آن دفتر جامعه سوسیالیستها بود؟
ج- بله ممکن است. عرض کنم که بعد به من گفت من یک صحبتی با شما دارم. رفتیم به یک اطاق دیگر گفت که شما دربارۀ من یکهمچین حرفی زدید؟ گفتم بله راست است شما تودهای بودید و بعد… گفت شما از تیتوئیسم خبر ندارید. من مسلکم مسلک تیتواست یعنی حزب سوسیالیست یا تودهای داشته باشم بدون اینکه تبعید از دولت شوروی و تحت حمایت او باشیم. این اسم تیتوئیست را او به من گفت.
س- یعنی یک چپ مستقل؟
ج- بله یک چیز مستقلی باشد. و از آنجا دیگر بعد رابطه ما زیاد نداشتیم جز در زندان بعد از کودتا که من او را وقتی دیدم به هر اتاقی میبرند این میآید بیرون. چندتا از تودهایها را هم توی این اتاقها ردیف زندانی کرده بودند و دستور داده بودند این را توی آن اتاقها بیندازند. مخالفان تودهایش…
س- خلیل ملکی را؟
ج- بله. و این بیچاره همین اتاق اول رفت آمد بیرون، اطاق دوم رفتآمد بیرون و با پاسبان گفتوگویش شد اوقاتش تلخ شد. من واقعاً دیدم که اتاق ما جا داشت مرحوم لطفی بود و دو نفر از وکلای سابق مجلس بودند و من بودم ما هنوز جا داشتیم در اتاقمان. رفتم خلیل ملکی را دعوت کردم که بیاید به اتاق ما و بعد هم گذاشتند آمد. او چیزی نداشت، من پتویم را دادم زیرش انداختیم نشست آنجا. چند روزی با ما بود آنجا با ما خیلی انتیم شد از مذاکرات من در آنجا در علم و زندگی مطالبی اظهار کرد. ولی بعد دوست بودیم من در ناخوشیهایش هم به عیادتش میرفتم در بیمارستان، خیلی گلهمند بود از اوضاع و از زندگی خودش مأیوس بود. آخر زندگیاش، خلیل ملکی، خیلی واقعاً قابل ترحّم بود. ولی من یادم نمیآید که او درخواست الحاق به جبههملی کرده باشد.
س- جدا شدن خلیل ملکی از حزب زحمتکشان و دکتر بقایی به خاطر مخالفت دکتر بقایی با دکتر مصدق نبود؟
ج- والله من وارد نیستم. در آن زمان زیاد وارد نبودم.
مصاحبه با آقای دکتر مهدی آذر – نوار ۶
روایتکننده: دکتر مهدی آذر
تاریخ: سیویکم مارچ ۱۹۸۳
محلمصاحبه: شهر نورفولک – ویرجینیا
مصاحبهکننده: ضیاء الله صدقی
نوار شماره: ۶
س- آقای دکتر آذر امروز میخواهم که وقتمان را صرف مطالبی بکنیم که در بارۀ جبهه ملی دوم است و اعتراضاتی که به جبهه ملی دوم میشود بهخاطر اینکه به راهنماییها و پیشنهادات دکتر مصدق در مورد اساسنامه جبهه ملی گوش نداد و توجهی نکرد و جبهه ملی را تعطیل کرد و نتیجه بهطورکلی این شد که مبارزه ضد دیکتاتوری از دست جبهه ملی خارج بشود و بیفتد به دست گروه ملایان. الان به تدریج سؤالهایی را که در این مورد هست یکییکی مطرح میکنم.
سؤال اول من دربارهی این موضوع شرایط عضویت در جبهه ملی است که مطابق ماده سیونهم میگوید که: «هریک از احزاب عضو جبهه ملی باید مرامنامه و صورت اسامی اعضاء و خلاصهی سوابق فعالیت خود را به دبیرخانه جبهه ملی تسلیم دارند و تعهد کند که فعالیت سیاسی خود را با اصول هدفهای جبهه ملی منطبق سازد.» و بعد یک تبصره اول هم به این اضافه شده که مدارک مربوط به احزاب در دبیرخانه جبهه ملی محفوظ و مکتوم خواهد ماند.» این یکی از مطالبی است که مورد اعتراض دکتر مصدق بود و دکتر مصدق در این مورد در نامهای که در بیستونهم اردیبهشت ۱۳۴۳ به شورای مرکزی جبهه ملی نوشته گفت: «چنانچه مقصود تنظیمکنندگان اساسنامه حزب توده باشد، کیست که آن را نشناسد و لازم به ارائه مدرک باشد. جبهه ملی نیز یک ادارۀ دولتی نیست که پرونده کارمندان و مستخدمین را بایگانی کند و با وجود عدهای از ما بهتران در خود شورا مدارک محفوظ بماند و این عمل سبب شود که جبهه از عضویت افراد فداکار بکاهد. آنروز که مرحوم جنتمکان ستارخان قد علم نمود و در راه آزادی و استقلال وطن قدم برداشت کسی به او نگفت سابقۀ خود را بیان کند. چنانچه این حرف گفته شده بود شاید مأیوس میشد و کاری صورت نمیداد و بعد همه دیدند که از آن مرد شریف و وطنپرست کاری صورت گرفت تا ایران باقی است نامش فراموش نمیشود و زبانزد خاص و عام خواهد بود. بهطور خلاصه تشکیل شورا بدین طریق مؤثر نیست و اعضای شورا باید هرکدام موکلانی داشته باشند که خود را در مقابل موکلان حقیقی مسئول بدانند و در انجام مقاصد جبهه به آنان کمک کنند، و این کار وقتی صورت خواهد گرفت که هر فردی در حزب خود از طریق مبارزه شخصیتی پیدا کند و معتقدانی بهدست آورد تا بتواند در شورای جبهه ملی در نفع وطن خود استفاده نماید. اشخاص بیموکلی را که کنگره یا شورا انتخاب کنند آلتدست اشخاص میشوند که آنها را توصیه میکنند و بدین طریق ایران همیشه فاقد رجال خواهد بود.»
ج- بله عرض کنم که آنچه من یادم میآید این نامه مرحوم دکتر مصدق مستقیماً به شورای جبهه ملی نرسید بلکه آقاین دکتر شاپور بختیار و داریوش فروهر این را در حالتی که پلیکپی کرده بودند آوردند یکشب در شورا توزیع کردند و به همهی افراد شورا دادند. مطالبی که مرحوم دکتر مصدق مرقوم فرموده بودند درواقع معنایش این بود که آن کارهایی که تا آن زمان به توسط شورا و مخصوصاً کنگره که تحت ریاست مرحوم صالح شده بود درست نبوده و جریان صحیح نداشته و معتبر نیست و بنابراین، مخصوصاً این عبارت که هریک از اعضای شورا باید موکل خودش را داشته باشد اسباب ناراحتی و رنجش همهی اعضای شورا مخصوصاً مرحوم صالح شد که تا آنزمان اداره کنگره و انتخابات اعضاء شورا با نظر او صورت میگرفت. این بود که صحبت از این شد که خب آن نامهای که بنده در جواب عرض کردم تقریباً مثل این است که جواب این نامه است. تاریخش؟
س- تاریخ نامهای که شما به دکتر مصدق نوشتهاید دوازده اردیبهشت ۱۳۴۳ است.
ج- نامه دکتر مصدق چه تاریخی است؟
س- نامه دکتر مصدق در تاریخ بیستونهم اردیبهشت ۱۳۴۳ است و نامهی شما در تاریخ دوازده اردیبهشت ۱۳۴۳ است.
ج- بله. درهرحال بعد از این نامه دکتر مصدق مرحوم صالح بخصوص تصمیم به کنارهگیری گرفت. برای اینکه درواقع همانطور که عرض کردم این نامه مرحوم دکتر مصدق معنایش این بود که آنچه تا آن زمان شده بود جریان درست و به عبارت دیگر ملی نداشته و خواست اشخاص بوده و به این جهت ایشان تصمیم به کنارهگیری گرفتند. به همین دلیل هم نوشتن جواب نامۀ مرحوم دکتر مصدق به عهدۀ من واگذار شد. آنچه که حالا از مطابقه تاریخها متذکر میشوم این است. بنابراین از همان جلسه تقریباً تصمیم گرفته شد که حالا که کارهایی که تا حالا انجام داده شده و کنگره که یک جریان بسیار ساده و طبیعی داشت که معمول دستجات و جمعیتهای موجود در آنزمان بود مورد قبول مرحوم دکتر مصدق نیست و آقای دکتر مصدق با ما رابطۀ مستقیم ندارد. این فکر هم پیش آمده بود که بعضی از نامههای ما به مرحوم دکتر مصدق نمیرسد و بعضی از نامههای او به ما نمیرسد. به دلیل اینکه یکروز آقای هدایتالله متین دفتری آمد با کیف خالی، او واسطۀ ارتباط ما بود نامه میبرد و نامه در جواب برمیگرداند، گفت که مرا پلیس گرفت و نامهها را از من گرفتند و پس ندادند. بعد معلوم شد که درواقع ایشان از تحت نظر پلیس خارج نیست و رفتوآمدهایش همیشه آزاد نیست و بنابراین این احتمال داده میشد که شاید بعضی از نامهها که ما به دکتر مصدق مینویسیم یا جوابی که ایشان میدهند، از آن جمله همانروز، به ما نمیرسد و ما از فکر ایشان بهطور مستقیم خبر نداریم. و به این دلیل رویهمرفته تصمیم گرفته شد حالا که شورای ما مورد قبول دکتر مصدق نیست کنگره هم همینطور چارهای جز مسکوت گذاشتن قضیه نیست تا وقتیکه بشود با ایشان روابط مطمئنتری داشته باشیم و توضیحاتی بدهیم و جوابهای مستقیم ایشان را داشته باشیم و نظر ایشان را روشن کنیم. البته ایشان مقایسه کردنشان، وضع شورا و انتخابات کنگره و آنچیزی که در اساسنامه قید شده با زمان مرحوم ستارخان به نظر ما با اوضاع اجتماعی که در آن زمان در ایران حکمفرما بود و مخصوصاً اتهاماتی که از هر طرف متوجه جبهه ملی بود که گاهی میگفتند تودهای هستند، گاهی میگفتند مخالف مذهب هستند، گاهی از این قبیل حرفها شایع میشد، وقف نمیدهد. به این جهت تصمیم سکوت و صبر و انتظار گرفته شد. و این اعتراضاتی که میکنند همه از ناحیه کسانی است که در آن کنگره و در آن انتخابات قبول نشدند، انتخاب نشدند. بودند از اعضاء قبلی جبهه ملی، حتی از اعضای شورای جبهه ملی که در انتخابات کنگره انتخاب نشدند. اینها همه معترض بودند حرفهایی میزدند و تخطئه میکردند و نامههای جداگانه خودشان به مرحوم دکتر مصدق مینوشتند که شاید مرحوم دکتر مصدق جواب آنها را هم میداد ولی آنها را هم میداد ولی آنها بههیچوجه به دست ما نمیرسید. دست خودشان بوده و ما اطلاعی از آنها نداشتیم. بههرحال این اعتراضات بیشتر از ناحیه هم مخالفین جبهه ملی و هم کسانی بودند که در بعضی از انتخابات موفق نشده بودند.
س- آقای دکتر آذر شما فرمودید که جبهه ملی در آنزمان تمام احزاب و سازمانهای موجود را در خودش پذیرفته بود، ولی تا آنجایی که دکتر مصدق اشاره کرده یک حزبی به نام حزب سوسیالیست و یا بهتر بگویم جامعه سویالیستهای نهضت ملی ایران که رهبرش خلیل ملکی بود تقاضای عضویت کرده بود و تقاضای عضویتشان در سال ۱۳۳۹ که به شورای مرکزی جبهه ملی رسیده بود تا سال ۱۳۴۲ هم جوابی از شورا دریافت نکرده بود. و در نامهای که شما اینجا مرقوم فرمودید به آقای دکتر مصدق، در پاسخ سؤال ایشان در مورد نپذیرفتن جامعه سوسیالیستهای نهضت ملی ایران مرقوم فرمودید: «در مورد عدم شرکت یک حزب دیگر به نام حزب سوسیالیست که اشاره فرمودهاید خاطر محترم را مستحضر میدارد که در اوان تجدید فعالیت جبهه ملی تقاضای عضویتی از طرف جامعه سوسیالیستها به هیئت اجرایی واصل گردید که در ؟؟؟ رأی مخالف بعضی از آقایان عضو هیئت اجراییه آن روز تقاضای مذکور مسکوت ماند و تاکنون عضویت این جمعیت در شورای مرکزی مورد بررسی قرار نگرفته است.» و این معنایش این است که چهار سال تمام تقاضای عضویت آنها مسکوت ماند و جوابی به آنها داده نشده بود. ممکنست توضیح بفرمایید که علت این چه بوده است؟
ج- علت اولاً این بود که در آن زمان، در زمانی که تقاضا کردند وضعیت جامعه سوسیالیستها برای ما روشن نبود. و انشعاب آنها هم از تشکیلاتی که قبلاً جزوش بودند دلایلش درست برای ما معلوم نبود، و بعد هم همانطوری که در همین نامه یا در نامۀ مرحوم دکتر مصدق اشاره شد اینها تشکیلات و عده اعضاء و اساسنامه خودشان را به ما نداده بودند و به همین دلیل هم در شورا بحث شد و قرار شد که توضیحاتی از اینها خواسته بشود و محققاً هم خواسته شد. یک شرطی که بعد از طرف شورا اضافه شد و در هیچیک از این نامهها اشاره به آن نشد این است که جمعیتهایی که عضو جبهه ملی میشوند باید تقریباً همهی تشکیلات خودشان را جزو جبهه ملی حساب کنند و آن تشکیلات خودشان را در حکم منحل تلقی کنند و کاملاً همانطوریکه من درنامهام نوشتهام جمعیت جبهه ملی به صورت یک ملغمه دربیاید. استعمال کلمه ملغمه مخصوصاً به همین دلیل بوده و خب اینها هیچوقت درست توضیحاتی به ما ندادند. در ضمن فعالیتها و گرفتاریهای متعدد بالاخره این قضیه مسکوت ماند تا آن زمانی که مورد اعتراض مرحوم دکتر مصدق قرار گرفت. مرحوم دکتر خنجی از جمله کسانی بود که این شرط را روز اول خودش اظهار کرد و تأیید کرد که تشکیلات و جمعیت خودش را بهکلی منحل شده میداند و همه را جزو جبهه ملی حساب میکند. ولی جمعیت جامعه سوسیالیستها این صورت را نداشت. آنچه من از آنها میدانم درواقع بهطور یکدست و کامل عضو جبهه ملی نمیشدند. به این دلیل موضوع مسکوت ماند.
س- آقای دکتر فکر نمیکنید که یکمقداری نپذیرفتن جامعۀ سوسیالیستها در جبهه ملی دوم مربوط به حضور آقای دکتر خنجی و دکتر حجازی بود که هر دوی آنها سابقاً عضو حزب زحمتکشان ملت ایران نیروی سوم به رهبری خلیل ملکی بودند و بعد از بیستوهشت مرداد از آنجا انشعاب کرده بودند و محققاً مخالفتی که با خلیل ملکی و جامعۀ سوسیالیستهای او داشتند مانع از ورود جامعۀ سوسیالیستها به جبهه ملی دوم میشدند؟
ج- اولاً تشکیلات دکتر خنجی و دکتر حجازی زمانها بعد از درخواست جامعه سوسیالیستها بود و بعد از چگونگی این مذاکرات و جلسات و اینها حقیقتش جزئیاتش خاطرم نیست. ولی اینقدر میدانم که یکی از دلایل مرحوم دکتر خنجی اگر مخالفت کرده همین بود که خودش معتقد بود و ما هم قبول کرده بودیم که این دستجات و احزاب مختلف باید در جبهه ملی منحل بشوند و میتوانم عرض کنم که جامعۀ سوسیالیستها به این صورت قبول نکرد. من خاطرم نمیآید که این انحلال را قبول کرده باشند و به این جهت مسکوتالامر ماند.
س- آقای دکتر آذر، در نامهای که جناب آقای دکتر مصدق نوشته بودند به کمیته سازمان دانشجویان جبهه ملی ایران در تاریخ بیستوهشت فروردین ۱۳۴۳ اشاره میکنند به همین قضیه منحل کردن احزاب در جبهه ملی که ایشان نظر موافقی با این جریان نداشتند، برای اینکه در این نامه مرقوم فرمودند: «هر حزب و هر اجتماع برای خود مرا میدارد و هیچوقت حاضر نمیشود از مرام خود دست بکشد و تشکیلات خود را منحل نماید. صلاح جبهه ملی هم در این است که کاری به مرام دیگران نداشته باشد فقط اجرای مرام خود را تعیین نماید بنابراین تعریفی که میتوان از جبهه ملی نمود این است: جبهه ملی مرکز احزاب و اجتماعات و دستجاتی است که برای خود تشکیلاتی دارند و مرامی جز آزادی و استقلال ایران ندارند. این مرام چیزی نیست که یکعده قلیل و هرقدر صاحبفکر بتوانند در مملکت آن را اجرا نمایند.»
س- بهطورکلی میشود گفت که درواقع اینجا یک اغتشاش فکری بوده دربارۀ مفهوم جبهه و حزب چون درواقع جبهه که نمیتواند رل حزب را بازی کند و توقع داشته باشد که تمام احزاب بیایند و از مرام و مسلک خودشان دست بکشند و در آن جبهه منحل بشوند. اگر چنین چیزی باشد آنوقت دیگر جبهه نیست و جبهه بهصورت یک حزب درخواهد آمد. درحالیکه جبهه میبایستی ؟؟؟ تجمع احزاب و دستجات و صنفهای مختلف و اتحادیهها و سازمانهای مختلف باشد همانطوریکه دکتر مصدق گفت. نظر جنابعالی در این مورد چیست؟
ج- والله این مطلب مکرر در جلسات شورا مطرح شد و ما هم معتقد بودیم که جبهه ملی حزب نیست و دارای اساسنامه و تشکیلاتی مثل احزاب نمیتواند باشد. ولی چارهای هم غیر از این نبود که ما باید عدهی افرادی را که ضمیمه میشوند هویتشان را و اصول مرامشان را کاملاً بدانیم. و ما از مرحوم دکتر مصدق متعجب بودیم که ایشان جبهه ملی را در موقع تحصن در دربار تشکیل دادند. به عبارت دیگر درواقع اسم جبهه ملی در آنجا اختراع شد.
س- در سال ۱۳۲۸
ج- بله. و در میان آن متحصنین افرادی بودند که بعد از مخالفان جدی مرحوم دکتر مصدق شدند. از قبیل خود حائریزاده، عمیدی نوری و خلیلی، گویا او هم جزو مخالفان بود، مدیر «اقدام» اینها جزو متحصنین بودند، درواقع چون دفعه اول جبهه ملی به توسط این متحصنین تشکیل یافت اینها عضو جبهه ملی محسوب میشدند ولی بعد راهشان و کارشان همه عوض شد و مخالفتهای حائریزاده را بنده خوب خاطرم میآید. یکروز در منزل مرحوم دکتر شایگان بحث شد. حائریزاده آمده بود آنجا که دکتر شایگان را متقاعد کند که مخالفتش با مرحوم دکتر مصدق دلایلی دارد. این حرف او خوب خاطر من هست که گفت دکتر مصدق عمق مطلب را نسنجیده در آن وارد شده است. مقصودش این بود که ملی شدن نفت و اینها کاری که به این آسانیها صورت بگیرد نیست و دکتر مصدق وارد شده. بنابراین، همینطور آقای مشارگاهی عضو بود گاهی مخالف بود. حتی افراد دیگری بودند که درواقع اینها صددرصد موافق نظر دکتر مصدق عمل نکردند و ما هم به همین دلیل نمیتوانستیم تمام احزابی را که از جزئیات و مرامشان و سوابقشان اطلاع و اطمینان نداشتیم ضمیمه خودمان کنیم. بخصوص که معروف بود در آن زمان مرحوم خلیل ملکی با دربار هم رابطه دارد. این اتهامات دربارۀ ایشان بود شاید هم واقعیت داشت، درصورتیکه ما بهکلی مخالف رفتار شاه و کارهای او بودیم. به این دلیل نظر دکتر مصدق را خلاصه رویهمرفته نتوانستیم کاملاً قبول کنیم و در نتیجه بالاخره همین اسباب اختلاف و کدورت ایشان و سکوت جبهه ملی شد.
س- آقای دکتر آذر آنموقعی که آقای الهیار صالح سیاست صبر و انتظار را به جبهه ملی پیشنهاد کردند و مورد مخالفت دانشجویان جبهه ملی قرار گرفت آیا شما فکر نمیکنید که اتخاذ آن سیاست عملاً میدان را برای بهدست گرفتن رهبری مبارزات ضددیکتاتوری بهوسیلۀ گروه روحانیون خالی گذاشت؟
ج- آن زمان اصلاً صحبت گروه روحانیون در میان نبود. صحبت دیکتاتوری شاه و تخلف از مقررات قانون اساسی بود. آنچه بین ما و نمایندگان شاه مطرح میشد همین بود که قانون اساسی اجرا نمیشود، انتخابات آزاد نیست و ما توجهی به گروه ملایان و مخالفت آنها با مرحوم دکتر مصدق داشتیم که تقریباً همهشان را میتوانم عرض کنم که مخالف بودند ولی در اینکه واقعاً آزادیخواه بوده باشند و آزادی را به آن معنی که ما در نظر میگرفتیم در نظر گرفته باشند در این باره ما بههیچوجه نظری نداشتیم، موافقتی یا اینکه مخالفتی بکنیم که نتیجه این بشود در کار نبود.
س- ولی آقای دکتر آذر این جریان پانزده خرداد هم در سال ۱۳۴۳ بود. یعنی آن موقعی که آقای الهیار صالح این مسئله سیاست صبر و انتظار را به شورای مرکزی جبهه ملی پیشنهاد کردند درواقع بعد از واقعهی پانزده خرداد ۱۳۴۳ بود، بنابراین ملایان هم بهعنوان یک نیروی سیاسی وارد میدان شده بودند و در آنموقع شاید مسکوت گذاشتن جبهه ملی و یا منحل کردن جبهه ملی و از میدان مبارزه خارج شدن کار صحیحی نبوده باشد شما اینطور فکر نمیکنید؟
ج- بله. از میدان مبارزه خارج شدن ما هم معنایش از میدان مبارزه با شاه بود. ولی در آن پانزده خرداد تمام افراد سرشناس جبهه ملی و دانشجویان همه زندانی بودند هیچکدام از جریان خارج روز پانزده خرداد و اینها مستقیماً خبردار نشدند و عرض کنم که ما بههیچوجه هم موافق آن جریان نبودیم و ساختگی بودن آن جریان و عملی شدنش تا درجهای بعداً برای ما مسلم شد. به این دلیل که در یک صبح زودی در تمام مغازههای خیابانهای تهران شنیدیم عکس خمینی را به شیشه چسبانیدهاند و این به نظر ما عادی نرسید که یکنفر یا چندنفری اقدام به این کار کرده باشند. در نظر ما این بود که اینها سوابقی داشتند و تشکیلاتی در کار بوده و بعد هم شاه همۀ اینها را کوبید و قضیه منتفی شد. ما بههیچوجه فکر نمیکردیم، یعنی در آنزمان در فکر این نبودیم، که ممکن است وساطت مرحوم شریعتمداری و میلانی که برای نجات خمینی که محکوم به اعدام شده بود سبب شده باشد که در محکومیت او تخفیفی داده بشود و تبعیدش بکنند. ولی خب تشکیلاتی بود که آقایان روحانیون داشتند خیلی جلوتر از زمان مشروطیت. همان حکومت مشروطه حاج شیخ فضلالله نوری هم نمونه یک همچین چیزهایی است که خودش کمال ارتباط را با شاه داشت، نامههای او به شاه به محمدعلیشاه و جوابهای او در کتب تاریخ مخصوصاً در تاریخ انقلاب مشروطیت ایران به توسط مرحوم دکتر ملکزاده ثبت شده، فتوکپی شده در آنجا. این تنها منحصر به زمان جبهه ملی و فعالیتهای جبهه ملی نبود، بنابراین سکوت و صبر و انتظار جبهه ملی بههیچوجه نمیتواند معنایش این باشد که میدان را برای ملاها خالی گذاشتیم. آنها خودشان تشکیلاتی داشتند و اگر بهحق بخواهیم رسیدگی کنیم اینها از روز اول، از همان صدر اسلام، از آن زمانیکه اسم فقیه درآمده مخالف دولت و حکومتها بودهاند و این را یکی از مفاخر شیعه حساب میکنند و همیشه اسباب انقلاب و اغتشاش بودهاند و زدوخوردها پیش آوردهاند تا در زمان صفویه و بعضیهایشان در زمان قاجاریه که اقتداری هم بهم زده بودند. من در یک مقالهای در «پیام جبهه ملی» متذکر شدم که بسته شدن قرارداد ترکمنچای نتیجۀ دخالت و وارد شدن بیمورد روحانیون در امر دولت و مخالفت آنها با شاه بود، با فتحعلیشاه، و رفتن و او را به تکفیر تهدید کردن و وادار کردنش که دوباره عباس میرزا را مأمور حمله به روسیه و شروع جنگ بکند نتیجهاش قرارداد ترکمنچای شد.
خلاصه در این میان ما نمیتوانستیم همۀ نتایج صبر و انتظار خودمان را در نظر بگیریم و پیشبینی کنیم و آن آقایان معترضین نتیجه بگیرند که چون جبهه ملی از میدان خارج شد پس میدان دست ملاها افتاد. به عقیدۀ من این نتیجهگیریشان درست نیست. چون اینها از سوابق مبارزات علما و فقهای شیعه با حکومتها و سلطنتها اطلاع درستی نداشتند و هنوز هم ندارند. معروف است که شاه طهماسب فرمان حکومت را از دست مقدس اردبیلی میگیرد. او اجازه میدهد او که سلطنت بکند و بنابراین معنایش این است که این آقایان همیشه در نظر داشتهاند که باید حکومت یا در دست خود آنها باشد، یا دست نشانده آنها باشد. به این جهت عنوان سلطنت را اتخاذ کردند و ادامه دادند. این درواقع ربطی به سکوت جبهه ملی ندارد.
س- آقای دکتر آذر شما فرمودید که جبهه ملی با جریان پانزده خرداد توافقی نداشت و با آن موافق نبود. چطور شد که بعدها در سال ۱۳۵۷ جبهه ملی این نظرش را عوض کرد و در اعلامیهای که صادر شد و آقای دکتر سنجابی هم آن را امضاء کرد مرقوم فرمودهاند: «دستگاه خونخوار» ـ منظور رژیم شاه است ـ «قیام ملت را که با رهبری روحانیت مبارز و زعامت حضرت آیتالله خمینی در پانزده خرداد ۱۳۴۲ افتخار آفرید با کشتار وحشیانه سرکوب کردند.» چطور شد که بعداً نظر جبهه ملی عوض شد و این را بهعنوان قیام ملت ایران محسوب کرد آن هم در زمانی که ملایان به رهبری خمینی رسماً وارد میدان شده بودند و داشتند قدرت را بهطورکلی قبضه و منحصر به خودشان میکردند جبهه ملی چنین سیاستی را در پیش گرفت؟
ج- بله. این اولاً عرض کنم که یکی از اشتباهات آقای دکتر سنجابی است. جبهه ملی بههیچوجه موافق نبود که حکومت صددرصد در دست روحانیون باشد. و تازه سه مادهای که دکتر سنجابی پیشنهاد کرد و خمینی قبول کرده بود، یعنی سکوت کرده بود و گفته بود آن سه مادهاش را دکتر سنجابی در آنجا به مخبران جراید توضیح بدهد. با همۀ این تعریفهایی که آقای دکتر سنجابی از روحانیون و خمینی کرده قید شده بود که رژیم آیندۀ ایران باید بر حسب آراء عمومی باشد. مخصوصاً من یادم میآید که دکتر سنجابی در آن مصاحبهای که در تهران تشکیل داد در جواب سؤالکنندگان و مخبران خارجی که گفتند آراء عمومی مقصودتان چه بود؟ گفت من در آنجا توضیح دادم. اصطلاحش suffrage universel همان معنایی که suffrage universe۱ در اروپا و در فرانسه مخصوصاً داشت در نظر او بود. مقصود از آراء عمومی این بود. و هرگز فکر این نبود که بعد گفتوگو بشود و ولایت فقیه مطرح بشود و انتخابات بهصورتی که عمل شد، یعنی بچههای چهاردهساله و پانزدهساله و شانزدهساله را هم وارد در انتخابات بکنند و راهپیماییها را دلیل بر موافقت همهی ملت در کار بدانند نبود. خب در زمانی که لازم بود مردم بر علیه شاه واقعاً یک فعالیتی داشته باشند یک صحبتی کرده است این دلیل بر اینکه واقعاً صددرصد موافق با رفتار خمینی بودند نمیتواند باشد. همانطوریکه عرض کردم مسئلهی امامت است و ولایت فقیه از همان روزهایی که مطرح شد مورد مخالفت جبهه ملی بود.
س- آقای دکتر آذر شما اشاره فرمودید به آن توافقنامه سه مادهای که آقای دکتر سنجابی در پاریس با آقای خمینی امضاء کردند. ماده دوم آن چنین اظهار میکند:
«جنبش ملی اسلامی ایران نمیتواند با وجود بقاء نظام سلطنتی غیرقانونی با هیچ ترکیب حکومتی موافقت بنماید.» بنابراین به کلی جبهه ملی اعلام میکند که بههیچشکلی نمیتواند با آن رژیم سلطنتی ایران به نحوی کنار بیاید و یا اینکه تشکیل حکومت بدهد. بههیچشکلی یعنی حتی اگر رژیم ایران یعنی شاه، آن سه اصلی را که جبهه ملی راجع به آن صحبت کرده بود، یعنی اینکه شاه بپذیرد که سلطنت بکند نه حکومت و اینکه در کارهای اجرایی هیچ نوع دخالتی نداشته باشد، بپذیرد باز هم امکان تشکیل حکومت با آن رژیم نیست و گذشته از آن در ماده سه همین توافق میگوید که: «نظام حکومت ملی ایران باید براساس موازین اسلام و دموکراسی و استقلال بهوسیلهی مراجعه به آراء عمومی تعیین گردد.» سؤال من این است که اگر درواقع شاه آنموقع داشت میرفت و حاضر بود که حکومت را بهدست جبهه ملی بسپارد آیا صحیح نبود که جبهه ملی حکومتی تشکیل میداد و درواقع شرایطی را ایجاد میکرد که قدرت بهطور انحصاری بهدست ملایان نیافتد؟ گذشته از این، آیا در سراسر تاریخ اسلام زمانی هست که درواقع اسلام برای استقرار خودش به آراء عمومی مراجعه کرده باشد؟ بهعبارت دیگر آیا اسلام و دموکراسی با همدیگر قابل انطباق هستند یا نه؟
ج- اولاً شما در سؤالتان رژیم سلطنتی را فرمودید و لی غیرقانونی بودنش را نفرمودید. مخالفت عمده با رژیم سلطنتی غیرقانونی شاه بود. ملاحظه میفرمایید؟ این سلطنت غیرقانونی مطلبی است که بیشتر مورد توجه جبهه ملی بود و معنایش این نیست که رژیم سلطنتی قانونی را نفی میکند. این رژیم سلطنتی غیرقانونی در هر دو ماده صحبت شده است. و بعد در اسلام این موضوع دموکراسی و آراء عمومی هیچوقت مطرح نبود. در زمان پیغمبر اینطور بود ولی خلفای پیغمبر هم چه خلیفه اول چه خلیفه دوم چه خلیفه سوم، هیچوقت این موضوع را مطرح نکردند که یکدفعه اجماع را دلیل قرار دادند که انتخاب ابوبکر به جانشینی پیغمبر شد. ولی بعد از ابوبکر، ابوبکر شخصاً جانشین خودش را معین کرد. پس معلوم میشود که مراجعه به آراء عمومی، اجماع امت، که آقایان دلیل صحت انتخاب ابوبکر به جانشینی میدانند درست مورد نظر نبوده. بخصوص که خود خلیفهی دوم هم باز در عین اینکه در خطبه اولش مطرح کرد که اگر من تخلف کردم مرا به راه راست هدایت بکنید، که یک عربی جواب داد که ما با شمشیر کجمان تو را به راه راست هدایت خواهیم کرد، البته این را قبول کرد، حرفی نزد ولی در عین حال معتقد بود که انتخاب شدن ابوبکر به آن صورتی که معنایش اجماع امت باشد میگفت «فیالقتوف الاسلام» این یک اتفاق ناوارد و نادرستی بوده در اسلام. خلاصه علیابن ابیطالب در باب حکومت آزادی کامل را قائل بود و مساوات را بیشتر مطرح میکرد و به همین دلیل هم تمام مدت حکومتش با جنگ گذشت و در جنگهایی که در خارج عربستان بر علیه ایران و روم صورت میگرفت دخالتی نکرد، مجال پیدا نکرد که دخالتی بکند. به این جهت خب بالاخره این موضوع آزادی و آراء عمومی در اسلام همینطور مبهم باقی مانده، بخصوص که مذهب شیعه معتقد است که سرپرست و امام باید که هم منصوب باشد و هم منصوص باشد. به این معنی که امام موجود تصریح بکند که بعد از من جانشین من کی خواهد بود. این درست برخلاف آراء عمومی است و اجماع امت است و این مورد قبول ما شیعهها بوده و هنوز هم هست. ولی این ربطی به روش دولتها و وضع جامعههای امروزی نمیتواند داشته باشد. برای اینکه امام منصوب و منصوص نیست، هزار سال است که در کار نیست، غایب است و حدیثی از او جعل کردهاند و در نظر گرفتهاند که بعد از او باید حکومت دست فقها و دانایان حدیث و اخبار امامها و احکام اسلام باشد. این خودش اگر درست باشد معنایش این است که در اسلام یک حکومت واحدی نباشد برای اینکه هر دستهای ممکن بود که یک شخصی را انتخاب کنند به عنوان اینکه او احادیث منقول از پیغمبر و ائمه را میداند و معانی آنها را میداند و او را رهبر خودشان بکنند و همیشه در جامعهی اسلامی این اختلافات باشد همانطوریکه باقی مانده. هیچوقت ملل اسلام صورت متحد نداشتند و با افکاری که هست، مخصوصاً در مکتب شیعه، نخواهند توانست متحد بشوند مگر اینکه این قبیل افکار را بررسی کنند و جرح تعدیل کنند که اینها هم بر اثر عقیده فقها غیرقابل تردید و غیرقابل تعویض است. به همین دلیل درواقع ما نمیتوانستیم در عصر حاضر تمام فکرمان و مراممان یک حکومت واحد مذهبی و اسلامی باشد. دکتر سنجابی در این ماده در ضمن کلمه اسلامی، دموکراسی را هم گنجانیده و خمینی به این اعتراضی نکرده ولی بعد از آمدن به ایران اصلاً همهشان منکر دموکراسی بودند هرکسی که صحبت دموکراسی میکرد ملحدش میدانستند. این درواقع یک سکوت و موافقت ظاهری با پیشنهاد دکتر سنجابی بود و به همین دلیل هم دکتر سنجابی خب خیال کرده که پیشنهاداتش مورد قبول است، به مخبران جراید هم توضیح داده در ایران هم توضیح داد ولی غافل از آنکه نیت واقعی چیز دیگری است که بعد کمکم در ایران بروز کرد تا آنجا که خود دکتر سنجابی هم که پیشنهاد عضویت شورای انقلاب، حتی پیشنهاد ریاست شورای انقلاب را به او کرده بودند، قبول نکرد و از وزارت خارجه استعفاء کرد و استعفایش هم چند روزی بهواسطۀ خواهش من مستقیماً از او به تأخیر افتاد. دلایلی داشتم که به تأخیر انداخت ولی بالاخره مجبور به استعفاء شد. در صحبتهایش وقتی از او میپرسیدند که آقا چرا استعفاء کردی؟ گفت، «من به دلیل بیدولتی استعفاء کردم، دولتی نبود که من درواقع وزیر خارجه آن باشم. دولتی نبود، بیدولتی بود.» این معنایش این است که آن اتفاق و آن وحدت نظری که میبایستی در میان تشکیلدهندگان حکومت بوده باشد، چه از متجددین چه از فقها و ملاها، درست در کار نبوده و کمکم به این صورت استیلاجویی درآمد.
س- آقای دکتر آذر چطور شد که رهبران ملی ایران از کتاب ولایتفقیه و افکار آقای خمینی به موقع مطلع نشدند. برای اینکه بعد از واقعۀ پانزده خرداد که در سال ۱۳۴۳ بود آقای خمینی رفت به نجف و بعد از مدتی این کتاب را منتشر کرد. و از آن تاریخ هیچ کسی متوجه این قضیه نشده، درحالیکه آقای خمینی خب بالاخره یک شخصیتی بودهاند که ادعاهای سیاسی داشتند، فقط ادعاهای مذهبی نداشتند و اعتقادی هم به جدایی سیاست و مذهب نداشتند و به عنوان یک وزنهای وارد میدان مبارزات سیاسی ایران شده بودند. آیا صحیح نبود که رهبران ملی کمی توجه میکردند که این افکار سیاسی این شخصی که تازه وارد میدان شده چیست؟ و او چه میخواهد؟ و نظرشان را معطوف بکنند به کتاب ولایتفقیه و این را برای دیگران مورد تحلیل و تشریح قرار بدهند؟
ج- اولاً این کتاب ولایتفقیه چاپ اولش فقط به عنوان «کاشفالغطاء رسالهای از امام موسوی» است. تصریح نشده که این رساله به توسط خمینی نوشته شده – این یک مطلب. چاپ دومش هم که در ایران بعد از آمدن خمینی منتشر شد، عنوانش «حکومت اسلامی» است. فقط ارتباط آن با خمینی به توسط عکس خمینی است که در روی صفحه اول چاپ شده است. آنجا بیشتر احتمال داده میشد که این به قلم خمینی است، نوشته خمینی است. بعد از استقرار کامل و استیلای کامل آقایان، خمینی و طرفدارانش، تصریح شده چاپ سومی که من دارم تصریح شده که این نوشته آقای خمینی است و نظریات شخصی اوست. من از خودم باید عرض کنم که یکروزی وارد کتابخانهام شدم دیدم یک کتابی با همین عنوان کاشفالغطاء روی میز من هست. من آن را برداشتم، امام موسی کیست؟ هیچ متذکر نشدم که این ممکن است خمینی باشد، آنوقت فقط اسم خمینی بود، امام موسوی ما هنوز درست آشنا نشده بودیم که کی ممکن است باشد، و چند صفحه از آن را خواندم دیدم مطالبی است راجع به لزوم تشکیل حکومت. از زمان اسلام فقط شروع شده مثل اینکه نویسنده این رساله اصلاً اطلاع ندارد و یا نمیخواهد قبول کند که قبل از اسلام هزارها سال در عالم دولتهایی بودند، ممالکی بودند، مللی بودند تمدنهایی داشتند. شروع حکومت و اساس حکومت را از زمان اسلام با دلایلی که آورد تلقی کرده و بعد حدیثی از امام رضا نقل کرده، دلایل اینکه باز حکومت بوده باشد یعنی چند سال بعد از پیغمبر باز این وضع حکومت به توسط امام رضا توضیح داده شده.
دیدم حرفهایی است که زیاد همچین با واقع جور نیست، به این جهت مطالعه بقیه کتاب را انجام ندادم، گذاشتم کنار. از مقدماتش فهمیدم که یک حرفهایی است که خب مطابق واقع نیست ولی بعدها که مطالعه کردم بعد از مطرح شدن ولایتفقیه که دوباره مطالعه کردم آنجا به نیت اصلی و بطن مطلب به قول آخوندها پی بردم. سایر افراد جبهه ملی هم خیال میکنم مثل من هستند. یعنی از همان خواندن صفحات اول کتاب اهمیتی به موضوع کتاب ندادند.
س- چون نمیدانستند که این را درواقع خمینی نوشته، خیال میکردند که فقط یک طلبهای یا یک ملایی نشسته یک مطلبی نوشته؟
ج- نوشته امام موسی در واقع درست در نظر همهی اینها شناخته نبود. خمینی بعد از رفتنش به نجف و یا انقلاب روز پانزده خردادش به اسم خمینی شناخته شده بود و فقط خمینی گفته میشد امام موسی مطرح نبود. به این جهت توجهی نکردند و من باید اعتراف کنم که یک قصوری از ناحیه ما هم بوده، این را باید قبول کرد ولی خب قصوری بوده که دلایلش همان است که گفتم.
س- آقای دکتر آذر حالا برمیگردیم به زمانیکه به اصطلاح همه مطلع شده بودند از جریان کتاب ولایتفقیه و کموبیش این احساس را میکردند و در آنموقع هم تقریباً شاه حاضر شده بود که از ایران برود، کما اینکه رفت، و حکومت را بدهد به دست جبهه ملی، تا آنجایی که اخبار روزنامهها این مسئله را متذکر میشوند. چرا جبهه ملی در آنموقع حاضر نشد که بیاید و حکومتی تشکیل بدهد و از میان آنها فقط آقای دکتر شاپور بختیار حاضر شد چنین کاری بکند؟ او مدعی است که به تنهایی میخواست که جلوی تسلط ملایان را در میدان سیاست ایران بگیرد ولی سایر اعضاء جبهه ملی را او همکاری نکردند و فریاد «واخیانتنا» علیه او بلند کردند و این باعث شد که درواقع بهدست گرفتن حکومت را برای ملاها آسانتر بکند. علت امتناع جبهه ملی، در زمانیکه شاه حاضر بود بهطورکلی از ایران بیرون برود و دیگر شرط قبول کردن سلطنت کردن یا حکومت کردن هم مطرح نبود، چه بود که جبهه ملی حاضر نشد که در آنموقع حکومت را به دست بگیرد؟
ج- اولاً شرایط در دست گرفتن حکومت را از طرف جبهه ملی بنده عرض کردم، در مذاکرات قبلیمان، که ما شرطهایی داشتیم سه سطر نوشتیم دادیم به علم و علم در جواب آنروز صحبتی را که گفتم مطرح کرد که اگر شبی چند نفر را بگیرند و اعدام کنند صبح دنیا بهم نخواهد خورد و بعد شاه هرگز این مشروطهای را که شما میخواهید قبول نخواهد کرد. بنابراین در نظر ما موافقت شاه و رجوعش به جبهه ملی و درخواست ملاقات با مرحوم الهیارخان صالح که مکرر به توسط من به عرض او رسیده شد و مراجعهاش بعد به دکتر سنجابی و آقای دکتر صدیقی و امثال اینها درواقع یک امر ظاهری بود. بههیچوجه نمیشد اعتماد کرد و حتی رفتن موقتی شاه از ایران و عدم دخالتش در انتخاباتی که ممکن بود به توسط حکومت جبهه ملی صورت بگیرد مورد قبول واقع نشده بود. در صحبتی که در اولین ملاقات آقای دکتر سنجابی عرض کردم که گفته بود: «اگر من هم موافقت کنم ممکن است ارتش موافقت نکند.» به این دلیل پیشنهاد دکتر سنجابی را اصلاً مسکوت گذاشته بود. بنابراین معلوم شده بود که شاه با آن طرز حکومتی که ممکن است جبهه ملی داشته باشد موافق نبود. مراجعه به آقای دکتر صدیقی هم تقریباً به همین صورتها مسکوتالامر ماند. برای اینکه دکتر صدیقی آنطوری که مطابق میل شاه بود، آنچه بنده فهمیدم، نتوانست و نشت که یک حکومتی تشکیل بدهد، افرادی انتخاب بکند و دولتی تشکیل بدهد. بخصوص که از طرف بسیاری از آزادیخواهان و طرفداران جبهه ملی، حالا با اطلاع اعضاء شورای جبهه ملی بوده، من آنزمان به شورا نمیرفتم، و یا نبوده ندار. الا اینکه خلاصه دولت دکتر صدیقی هم آنطوری که میبایستی مورد میل شاه باشد نبود. به این جهت به دکتر بختیار مراجعه میکنند. مراجعه به دکتر بختیار هم یک دلیلش این بود که ظاهراً در آن زمان دکتر بختیار سرپرست تشکیلات دانشجویان جبهه ملی بود و به این دلیل فکر میکردند که او در میان دانشجویان دانشگاه تهران و دانشگاه ملی و استادهای این دانشجویان یک نفوذ و یک اعتباری دارد و به این جهت به او رجوع کردند و او هم برخلاف قراردادی که در شورای جبهه ملی، بدون مشورت با هیچیک از اعضای جبهه ملی و حتی دوستان همحزب خودش مثل حزب ایران، از قبیل مهندس زیرکزاده، حقشناس که معترض شده بودند و صبح او را به منزلشان دعوت کرده بودند، به منزل حقشناس یا زیرکزاده نمیدانم و آقای دکتر سنجابی را هم دعوت کرده بودند که این به چه مناسبت قبول کرده او یکدفعه بدون هیچ مشورتی اعتراض کرده بود و در را بهم زده بود و گفته بود که من خودم را که به جبهه ملی نفروختهام، یکهمچین حرفی زده بود و خلاصه رفته بود. بلافاصله در شورای جبهه ملی تصمیم گرفته شد که بختیار را از عضویت شورا و جبهه ملی طرد کنند. بعد از آن من به شورا رفتم، من تا آن زمان با وجود دعوتهای مکرر آقای دکتر سنجابی به شورای جبهه ملی نمیرفتم.
س- یعنی آقای دکتر بختیار مسئله قبول نخستوزیری را اصلاً در شورای جبهه ملی مطرح نکرد و مورد مذاکره قرار نداد؟
ج- ابداً، ابداً، فقط دلیل مراجع به او به نظر من یکیاش همین موضوع سرپرستی تشکیلات دانشجویان جبهه ملی و اعتباری که ممکن بود او در میان دانشجویان داشته باشد در صورتی که آنجا هم نداشت و دلیلش هم این است که بلافاصله دانشجویان، به همین دلیل که او تصمیمات جبهه ملی را پشت پا زده، با او مخالفت کردند و زد و خورد و کشتاری در زمان بختیار در دانشگاه شد که در تلویزیون هم کشته شدن چندتا از دانشجویان را نشان دادند و او دانشجویان را متهم کرد به اینکه کوکتل مولوتف در ژاندارمری انداختهاند، به کامیون ژاندارمری انداختهاند، در صورتی که دانشجویان نه کوکتل مولوتف داشتند نه خبر از این کارها داشتند.
مصاحبه با آقای دکتر مهدی آذر – نوار ۷
روایتکننده: دکتر مهدی آذر
تاریخ: سیویکم مارچ ۱۹۸۳
محلمصاحبه: شهر نورفولک – ویرجینیا
مصاحبهکننده: ضیاء الله صدقی
نوار شماره: ۷
س- جناب آقای دکتر آذر من میخواستم از حضورتان سؤال کنم که این برخورد آشکار خمینی با جبهۀ ملی و به قول خودش با ملیگرایان از چه تاریخی شروع شد و این مسئلۀ فتوای ارتداد جبهه ملی بر چه مبنایی و در چه زمانی صادر شد؟
ج- عرض کنم که بر حسب نظر فقها، فقهای شیعه موضوع ملیت اصلاً مطرح نیست، آنها معتقدند المؤمنون ید الواحده، ما همه یکی هستیم، مسلمانها همه مثل هم هستند و تفاوتی بین آنها نیست. عرض کنم که به همین دلیل هم در مادهی ۵ قانون اساسی که دولت موقت قبلاً تدوین کرده بود، قانون اساسی جمهوری اسلامی، و به تصویب خمینی هم رسیده بود که بالاخره مجلس خبرگان آن را بررسی کند و جرح و تعدیلی بکند، نه اینکه قانون اساسی دیگری بنویسند، در مقدمۀ آن ماده آیهای ذکر شده که «یا ایها الناس»، خطاب به مردم عالم نهتنها به مؤمنین، «انا خلقناکم من ذکراً و انثی و جعلناکم شعوباً و قبائل لتعارفوا. ان اکرمکم عندالله اتقاکم. یکهمچین آیهای حالا مختصر عیبی اگر در این آیه که من از حفظ خواندم باشد نتیجه خب نسیان من است.
مبنای کرامت و انسانیت را این آیه قرار داد یعنی تشریح شده که خطاب به همه مردم و بدون در نظر گرفتن مذهب و ملیت و ان اکرمکم عندالله اتقاکم، با تقواترین شما پیش خدا عزیز و کریم است مکرم است، این ربطی به یک ملت مخصوص و مسلمان یا غیرمسلمان ندارد این خطاب به همۀ عالم است. و این یکی از انسانیترین و حکیمانهترین آیات قرآن است. در بررسی قانون اساسی آقایان این آیه را از مقدمه مادۀ ۵ قانون اساسی حذف کردند. حالا همان ماده ۵ سر جایش هست یا پسوپیش شده آنها را من نمیدانم ولی میدانم بود و حذف کردند به دلیل اینکه معتقد نبودند که تقوا باید ملاک عمل باشد و اگر تقوا ملاک عمل باشد در میان مسلمانها و غیرمسلمانها، یهود، نصارا زرتشتی اینها فرقی با هم نمیتواند داشته باشد برای اینکه مبنی تقوا است نه دین و مذهب. اینها این مطلب را قبول نداشتند و آن را حذف کردند و این خودش یک دلیل اختلاف بین جبهه ملی و تدوین کنندگان قانون اساسی شد. ما در موقعیکه اعلام شد که اشخاص و گروهها نظرهای خودشان را دربارهی قانون اساسی میتوانند اظهار کنند و اینها در تدوین قانون اساسی در نظر گرفته میشود مخصوصاً جلساتی تشکیل دادیم و یک طرح جامعی از قانون اساسی با در نظر گرفتن قانون اساسی مشروطیت و سایر شرایط و اوضاعی که در وضع آن روز میبایستی در نظر گرفته بشود تدوین کردیم و به آن هیئتی که قانون اساسی را تدوین میکردند فرستادیم ابداً از آنها ذکری نشده است. ولی من خاطرم میآید که یک شب رفته بودم به ملاقات آقای شریعتمداری که از مشهد مراجعت کرده بود و به قم میخواست برود خواستم تجدید عهدی با او کرده باشم، آقای مقدم مراغهای آنجا بود و جزو تدوینکنندگان به اصطلاح قانون اساسی قبلی بود.
س- عضو مجلس خبرگان بود؟
ج- بله. عضو مجلس خبرگان هم بود و در تدوین آن قانون اساسی قبلی هم گویا دخالت داشت. او به من گفت که چند تا از نظرهای شما، پیشنهادهای شما، مورد قبول قرار گرفت و ما وارد قانون اساسی کردیم. این حرف را او به من گفت حالا هم اگر بشود از او سؤال کنیم شاید همین مطلب را تکرار کند. ولی خب بالاخره اختلافنظرها از همینجا شروع شده بود و بعد موضوع ولایتفقیه مورد قبول جبههی ملی نبود و بعد انحصارطلبی و بعضی مطالبی که مدتها دیگر در ایران عملی شده بود و تجدید مطلع کردنش موضوعی نداشت. این اختلافات همیشه بین جبهه ملی و آقایان بود. تا وقتی که روزنامه جبهه ملی «پیام جبهه ملی» منتشر میشد ما در آنجا بعضی مطالب را توضیح میدادیم که یک شب ریختند اداره روزنامه باشگاه جبهه ملی را اشغال کردند شبانه از نردبان بالا رفته بودند و داخل حیاط شده بودند و شکایت ما به خود خمینی به تمام متصدیان امور، به اصطلاح به رأس متصدیان، همه بیجواب ماند همه ساکت ماندند. خب ما مدتی تحمل کردیم و بعد دوباره روزنامه را منتشر کردیم در این انتشار جدید روزنامه بعضی مطالب را به صراحت مینوشتیم و این مورد به اصطلاح آزردگی و مخالفت آقایان بود تا وقتی که یک اجرائیه بر علیه مستأجر اصلی باشگاه به مبلغ تقریباً دو برابر آن اجاره پس افتاده را، از زمانیکه اشغال شده بود تا آن زمانیکه اجرائیه صادر شد، که قاعدتاً بایستی آن غاصب و متصرف موجود بپردازد صادر کردند. صدور اجرائیه بر علیه مستأجر اصلی که آن مورد اجاره را از اختیار او خارج کرده بودند به نظر ما درست نبود و فتوای این در این توضیح المسائل آقای خمینی صریحاً ذکر شده که این بر عهده غاصب است. این یک مسئلهای است حالا شماره مسئله خاطر من نیست ولی میدانم آنجا هست. ولی آقای دکتر سنجابی نامهای نوشت مجدداً و از آقای خمینی جواب خواست فتوای صریح خواست، و مخصوصاً قید کرده بود که مرقوم نفرمایید که به دادگستری و دولت مراجعه کنیم برای اینکه ما مراجعه کردیم همهی آنها بیجواب و ساکت ماندند و جوابی به ما ندادند. بنابراین از خود شخص شما که صاحب فتوا هستید من نظر میخواهم، مرقوم بفرمایید که بر عهدۀ من است یا بر عهدۀ آن مستأجر اصلی است یا بر عهدۀ کسانی است که به صورت غصب آنجا را در تصرف گرفتند و اموالش را هم متصرف شدند. ایشان در مقابل ساکت ماندند. بعد از هفت هشت روز که مدت مهلت اجرائیه منقضی میشد بالاخره تصمیم گرفته شد که به هر صورت هست یک میتینگی داده بشود و مطالب به مردم هم گفته بشود. البته ما خیلی کم احتمال میدادیم که موفق بشویم به این میتینگ به اصطلاح صورت عملی بدهیم و میدانستیم که ممکن است از آن جلوگیری بشود و در عین حال لازم بود که ما، جبهه ملی، مخصوصاً دکتر سنجابی یکهمچین تصمیمی بگیرند. به مجرد اینکه اعلانهای دعوت به این میتینگ منتشر شد آن روزی که قرار بود میتینگ برگزار بشود صبح زود در تلویزیون موضوع ارتداد جبهه ملی با یک سخنرانی مفصلی که خمینی کرده بود منتشر شد و در آنجا دو دفعه تکرار کرده بود که جبهه ملی محکوم به ارتداد است. دلایلی که برای این اقامه کرده بود، گفت «دو ورقه به دست من رسیده که در آنجا عملاً منکر قصاص شدند.» در صورتی که ما منکر قصاص نبودیم معقول نیست کسی در دنیا، چه امروز چه در هزارها سال پیش، معتقد باشد که متخلف و جانی بدون مجازات بماند. این انکار قصاص کردن ما اصلاً یک تهمتی بود. «و بعد این لایحهی قصاص را غیرانسانی نامیدند.» در صورتیکه لایحه مخصوصی در اعلامیه ما ذکر نشده بود، در هیچیک از اعلامیهها. لوایح غیرانسانی گفته شده بود. این لوایح غیرانسانی ممکن بود شامل لایحه قصاص هم باشد و ممکن بود نباشد. کلمه لوایح را تبدیل کردن به لایحه و گفتن که این لایحه در نظر این آقایان مخصوصاً لایحه قصاص بوده حرف درستی نیست. بعد گفتند که لایحه قصاص تمام مبتنی بر آیات قرآن است و وقتی این لایحه را میگویند غیرانسانی درواقع سبّ قرآن کردند آیات قرآن را غیر انسانی گفتند و چون سبّ قرآن دلیل بر ارتداد و الحاد است اینها محکوم به ارتداد هستند. در صورتی که این هم درست نبود، بههیچوجه، به دلیل اینکه اولاً لایحه قصاص یک ماده، دو ماده، سه ماده نبود و متجاوز از دویست ماده بود. بعضی از خود آقایان علما هم اعتراض کردند مخصوصاً شیخ علی تهرانی و قمی اعتراضی به خمینی نوشتند که بعداً در بعضی از روزنامههای خارج منتشر شد. و خب معنی ارتداد را هم بعد آقایان قضات اسلامی از قبیل این محمدی گیلانی آقای اردبیلی موسوی توضیح دادند که مقصود از ارتداد چیست: کسی که منکر دین بشود و از مذهب اسلام برگردد. و گفتند که بعد اینها هم دو جور هستند مرتد ملی و مرتد فطری. مرتد فطری کسانی هستند که از پدر و مادر مسلمان زاییده شدند و بسته شدن نطفهشان در زمانی بوده که پدر و مادر اینها مسلمان بودند و اینها بنابراین مسلمان زاده بودند و بعد از دین اسلام برگشتند و اینها توبهشان قبول نمیشود و میراثشان، اموالشان، به فرزندان مسلمانشان منتقل میشود زن آنها هم از تاریخ ارتداد برایشان حرام است و اگر بعد از آن اولادی از اینها به عمل بیاید آن فرزندان حرامزاده هستند اینها را توضیح دادند. خب با یکهمچین جریانی معلوم بود که از همان روز جلوگیری از میتینگ جبهه ملی شد. از ظهر پاسدارها راههای میدان فردوسی را بسته بودند و کسانی را که مایل بودند در میدان حاضر بشوند متفرق میکردند بعضیها را هم کتک میزدند، بعضیها هم که پافشاری میکردند دستگیر میشدند و خلاصه جبهه ملی نتوانست این میتینگ را عملی کند. و بسیاری از دستجات در آن زمان تقاضای شرکت در این میتینگ کرده بودند و من خاطرم میآید که دو نفر، گفتند به ما یعنی، از نمایندگان نهضت آزادی آمده بودند آن هیئتی که قرار بوده میتینگ را تشکیل بدهند و اداره کنند و تقاضای قبول شرکت کرده بودند، پیشنهاد قبول شرکت کرده بودند. و شرط شده بود که در این میتینگ هیچ شعاری داده نخواهد شد. یک پرچم فقط پرچم ایران برافراشته خواهد شد یک نفر هم نطق خواهد کرد و دیگر اگر کسانی مایلند شرکت بکنند در این میتینگ باید از شعارها و حرفهای خصوصی خودشان صرفنظر کنند و هیچ نواری، نوشتهای، اعلامیهای منتشر نشود. ولی خب هیچیک از اینها هم عملی نشد. بعد هم شنیدیم که آقایان نهضت آزادی منکر موافقت با این میتینگ شدند. درهرحال این ارتداد به اینصورت پیش آمد. دلیل ما بر اینکه این نسبتهای آقای خمینی درست نبوده یکیش این است که تمام مواد لایحه قصاص، حالا به فرض اینکه منظور ما فقط لایحه قصاص بوده، تمام موادش انسانی نبود و آیات قرآن نبود. خود آقایان فقها هم اعتراض کرده بودند. در قرآن فقط در دو سه آیه ذکر قصاص شده، چطور میشود از این دوتا آیه دویست ماده استخراج بشود؟ بعد این لایحه قصاص یک سال و نیم در مجلس شورای اسلامی مطرح بود چنددفعه تعطیل شد فرستادند به شورای نگهبان رد کرد در آخر هم منتشر کردند که بعضی از این مواد رد شده مطابق شرع نبود بنابراین مطابق قرآن هم نبود و بالاخره آن سه مادهای هم که رد شده ذکر نکردند. هنوز موضوع دیه و اینها، آنچه من میدانم، درست روشن نشده و منتشر نشده یا منتشر شده من دیگر در ایران نبودم خبر ندارم. درهرحال این ارتداد یک عمل ضد انسانی و ضد اسلامی بود. بخصوص که بلافاصله بدون هیچ محاکمهای رسیدگی و شناخته شدن افراد جبهه ملی، خمینی از افراد جبهه ملی اگر کسانی را میشناخت یکی دکتر سنجابی بود یکی هم شاید من که مؤسس روزنامه جبهه ملی بودم و هیچوقت هم با خمینی ملاقات نکرده بودم.
س- منظور شما پیام جبهه ملی است؟
ج- پیام جبهه ملی بله. شاید به مناسبت اینکه اسم من به عنوان صاحب امتیاز پیام جبهه ملی در روزنامه ذکر شده بود در نظر ایشان بود و هزارها عضو جبهه ملی را آقای خمینی اصلاً نمیشناخت. درست است که صورتی داشتند دفاتری داشتند ولی همهی اینها در دست این آقایان نبود که بشناسند و محکوم کردن یک جمعیتی که ناشناس هستند در نظر آن محکوم کننده و آن هم به ارتداد این بههیچوجه یک عمل صحیحی نیست. این نه اسلامی است و نه انسانی و بهخصوص که بلافاصله بگیروببند شروع شد و خانهی من مورد تهاجم و بررسی قرار گرفت، بسیاری از اوراق و اسناد، من نبودم در منزل، بنا به اظهار مستخدم، برده شد و نمیدانم چی بردند چی گذاشتند. همینطور خانه دکتر سنجابی که اصلاً مصادره شد اموالش را ضبط کردند به عنوان عتیقه در صورتی که من یادم نمیآید در منزل دکتر سنجابی بیعتیقه دیده باشم، فقط دوتا گلدان چینی بود که معمول در همهی خانهها هم هست هیچ اصالت و عتیقه بودنش هم معلوم نیست یکهمچین چیزی بود. در منزل من هم دفعه دوم باز مراجعه کرده بودند به دنبال عتیقهها که گشته بودند و چیزی پیدا نکرده بودند. رفته بودند. این ارتداد جبهه ملی. ما چارهای نداشتیم غیر از اینکه مخفی بشویم و مخصوصاً آنهایی که مسلم بود که اگر گیر بیفتند کمترین مجازاتشان کتک خوردن و زیر چماقهای حزباللهیها تلف شدن است ناچار متواری شدیم. بعضیها که توانستند، از اینجمله خود من، با هزار زحمت و مشقت و واقعاً دل به دریا زدن از ایران خارج شدم و با سرپرستی کسانم و دوستانم توانستم خودم را به آمریکا برسانم.
س- آقای دکتر آذر شما فرمودید که در واقع در اسلام دو نوع مرتد هست نوع دومش را فرمودید که مرتد فطری است و توضیح دادید نوع اولش را من کاملاً متوجه نشدم.
ج- مرتد ملی. مرتد ملی کسی است که از پدر و مادر مسلمان زاییده نشده و مسلمان نبوده بعد اسلام را قبول کرده و پس از آن بعد از مدتی از اسلام برگشته اشخاصی بودند اینطوری اینها مرتد ملی هستند. «ملی» به چه مناسبت من نمیدانم ولی مرتد فطری آن بود که توضیح دادم.
س- این در قرآن ذکر شده؟
ج- ابداً. این توضیحاتی است که آقای محمدی گیلانی و عرض کنم موسوی اردبیلی، موسوی تبریزی این فقهایی که حالا در مصاحبههایی که میکنند اینها را توضیح دادند مرتد کیست؟ یاغی کیست؟ محارب کیست؟ هان از جمله اختلافات سر کلمه همین محارب بود. محارب را این آقای محمدی گیلانی در آن توضیحات خودش از قول خمینی تعریف کرده که خمینی در «تحلیل الوسیله» محارب را این طور معنی کرده «کسیکه با اسلحه یا تجهیزاتی اسباب ارعاب و توحش مردم بشود این در حکم محارب است.» در صورتی که ما دیدیم که شیخ محمد منتظری با عدهای تفنگدار رفت فرودگاه…
س- مهرآباد.
ج- مهرآباد و برج مراقبت را اشغال کردند دو طیاره را که عازم حرکت بودند نگه داشتند گرو گفتند و دو روزی هم قضیه طول کشید و اخبار این جریان غیرعادی به عبارت دیگر محاربانه در تمام عالم منتشر شد و دولت اسلامی آقای مهندس بازرگان هم خیلی ناراحت شدند ولی بههیچوجه کسی به این عمل اعتراض نکرد. خود آقای منتظری و دو نفر از رفقایش را اجازه دادند که با گذرنامهای که میگفت از بحرین دارد و تبعه بحرین است و چمدانهای پری که مطابق قاعده و دستور دولت میبایستی در فرودگاه بررسی بشود که ببینند حامل چه چیزهایی هستند بدون اینها پذیرفته شدند سوار طیاره سورهای شدند و رفتند به سوریه و از آنجا به اروپا و بعد از مدتی برگشت. پلیس فرودگاه توقیفش کردند ولی همچین که از فرودگاه بیرون میآورند دوباره آن تفنگدارهایش میزنند و این شیخ محمد منتظری را که معروف به «رینگو» شده بود از دست پلیس گرفتند و بردنش به منزلش و بعد هم قضیه لوث شد. اینکه گفتند دادستان تهران دستور آزادیاش را داده است یک اختلافاتی پیش آمد و نتیجهاش هم این شد که دادستان یا مستعفی شد یا کنارش گذاشتند که آقای شهشهانی بود در آن زمان یادم میآید. بعد از آن یک سفر دیگری کرد عدۀ هفتاد هشتاد نفر را به عنوان جهاد که در عکسی که در روزنامهها و تلویزیون منتشر شد پیرمرد و بچه کوچک هم جزو آنها بودند میبرد به فلسطین برای جهاد با اسرائیل. آنها را هم برد هیچکس هم به شناسنامۀ اینها رسیدگی نکرد و شایع شد که پولی از اینها گرفتند که اینها را از ایران فرار بدهند. بعد برگشت و عجبتر آنکه با یکچنین سوابقی ایشان از طرف آقای خمینی به نمایندگی در هیئت شورای عالی دفاع منتخب شد و همچنین از طرف خمینی نماینده شد که به زندانها رسیدگی بکند چون شایع شده بود زندانیان را شکنجه میدهند. بعد از سه ماه جواب داد که ابداً در زندانها شکنجه نیست. بعد هم به نمایندگی نجفآّباد در مجلس شورای اسلامی انتخاب شد و کسی هم به اعتبارنامۀ او اعتراضی نکرد. در صورتی که اعتبارنامه قاسمی و نماینده ساوه مخصوصاً اصلاً قبل از آنکه به مجلس برود، که قاعدتاً وقتی اعتبارنامهای صادر شد باید برود به مجلس و مجلس دربارۀ انتخابات و صحت اعتبارنامه نظری بدهد، آقای مهدوی کنی اعلام کرد که انتخابات درّهگز به کلی باطل است و همچنین انتخابات ساوه را هم در جلسه دیگری باطل صورت داد و این آقایان به مجلس نرفت اعتبارنامهشان… و بعد قاسمی به یک اتهامات دیگری گرفتار شد و به حبس ابد محکوم شد. از آن نماینده سابق ساوه هم خبری ندارم نمیدانم چه شد.
س- آقای دکتر یکی از سؤالهایی که برای خیلیها مطرح هست این است که چطور شد که آقای امیر علائی و همینطور مهندس حسیبی که از همراهان اولیه جبهه ملی بودند و از همراهان رهبر اول جبهه ملی دکتر مصدق بودند و اینهمه مدافع رعایت قانون اساسی و اصول مشروطیت و حق حاکمیت ملی که همیشه جبهه ملی هواداری از آنها میکرد، بودند مجلس خبرگان آقای خمینی را به جای مجلس مؤسسان قبول کردند و حتی ولایتفقیه را پذیرفتند و در رژیم هم شغل و منصب قبول کردند؟ شما اگر راجع به این دو نفر آدم اطلاعاتی دارید و یا این تغییر عقیده را دربارهاش نظری دارید لطفاً برای ما هم بفرمایید.
ج- والله خود این آقایان هستند، زنده هستند و من خیال میکنم که سؤال از خود آنها خیلی بهتر است تا اینکه من نظری عرض کنم. یعنی نظر من درواقع یک نظر خصوصی خواهد بود ولی اینقدر میتوانم بگویم که آقای مهندس حسیبی یک شخص مذهبی است نمازش را میخواند، قرآنش را میخواند و مثل همه مذهبیها و متدینها بالاخره فتاوای فقهای مرجع را قبول دارند به اینجهت موضوع ولایتفقیه را اصلاً بدون مراجعه به قرآن و دلایل قرآنی آنکه منحصر است به سه نفر فقط، و بعد معنی ولایت فقیه را اصلاً بدون مراجعه به قرآن و دلایل قرآنی آنکه منحصر است به سه نفر فقط، و بعد معنی ولایت که در قرآن و مفسرها ذکر کردند که مقصود دوستی است نصرت است به اصطلاح موالات است و نه سرپرستی و قیمومت که مثل اینکه بعدها مطرح شد خمینی هم در کتابش ذکر کرده که درواقع مثل قیم صغار ولایتفقیه باید که ناظر به کارها باشد و حکمش هم مثل احکام خود پیغمبر اسلام مورد قبول و اطاعت مسلمانها باشد…
به این معانی آقای مهندس حسیبی اصلاً توجهی ندارد او مذهبش را میداند و عبادتش را هم میکند و خمس و زکاتش را هم در موقع میپردازد و اصلاً توجهی به اینکه ولایت منحصر به اشخاص معینی است که در قرآن ذکر شده و بعد نه علی ابن ابی طالب و نه امامان ما هیچکدام داعیه ولایت نداشتند و سمت ولایت نداشتند اصلاً ندارد. این آقایان هستند که ولایت را یک امر اعتباری و قابل انتقال دانستند. در کتاب ولایتفقیه اصلاً توجهی به این آیه نشده و اسمی از آن برده نشده فقط در یکی دو مورد خمینی اشاره دارد. اول میگوید که ممکن است کلمه «انما» دلالت بر حصر داشته باشد، ممکن است. بعد دوباره شک میکند. اصلاً «انما» معلوم نیست که معنایش انحصار باشد برخلاف نظر همهی مفسّرین و لغتنویسان عربی در تمام فرهنگهای عرب این مطلب را یادداشت کردند که انما معنایش چیست. «انما» وقتی که «انما الهکم اله واحد» مقصود یک نفر است، الله است. انما الهکم اله واحد الله است که فقط یک خدای تنها هست. معنی انحصار که در قرآن هم در آیات زیادی ذکر شده از این آیات و از این قبیل حرفها به خوبی واضح است «قل انما انا بشر مثلکم» از قول پیغمبر در قرآن هست که به پیغمبر گفته بشود بگو، «من منحصراً یک بشری مثل شما هستم.» «قل انما انا بشر مسلکم» معنی کردند که این انحصار برای این کلمه «انما» اینجا برای منحصر بودن بشر بودن پیغمبر است. اصلاً هیچ به این آیۀ قرآن در کتاب ولایتفقیه توجهی نشده بهطور غیرمستقیم از روی بعضی روایات و حدیثهایی که در صحت آنها دلایل قطعی نیست و بلکه برعکس در ساختگی بودن آنها دلایلی هست و استدلال میشود کرد آنها را مطرح کردند و از روی آن ولایتفقیه را قابل انتقال دانستند و رساندند به امام دوازدهم از او هم باز خودش شک کرده که بعضی مخالفان میگویند که به ارث منتقل نمیشود. در صورتی که امر ولایت و امارت از جملهی امور اعتباریه است و در این قبیل موارد باید به نظر عقلا و حکما رجوع کرد. کما اینکه اگر دربارهی مثلاً وارث تخت و تاج از عقلا بپرسند که در نظر شما وقتی گفته میشود وارث تختوتاج کی است؟ میگویند ولیعهد است که شاه موجود او را وارث خودش قرار داده. و این در حالیکه نقیض اظهارات قبلیاش است که در اسلام اصلاً موضوع ولایتعهد منتفی است و اصلاً سلطنت به طور ارث هم منتفی است. اسلام به همهی اینها خط بطلان کشید. ولی در نظر نگرفتهاند که امام هشتم ما شیعیان امام رضا ولایتعهد مأمون را پذیرفت با او بیعت کرد و همه سران لشکر و کشور با امام رضا به عنوان ولیعهد و جانشین مأمون بعد از او بیعت کردند و بعد گرفتاریهای دیگر مأمون سبب شد که موضوع ولایتعهد امام رضا مسکوتالامر ماند. بعد هم خب شایع شد که مأمون برای اینکه امام رضا بعداً دعوی نداشته باشد او را مسموم کرد و کشت که اینها حرفهایی است که در کتب تاریخ ذکر شده و مراجعه به آنها مطلب را روشن میکند. مقصودم این است که حرفها متناقض است. ایرادی که به این استدلال خمینی میشود کرد یکیاش هم این است که امام زمان بر حسب عقیده ما شیعهها و خود آقایان هنوز در قید حیات است بنابراین ارتش به دیگری نرسیده و او اگر هم صاحب ولایت بود و ادعای داشتن ولایت داشت در خودش هست هنوز به ارث به کسی واگذار نکرده که آقایان فقهای شیعه مدعی به اصطلاح ارث او هستند مدعی دارا بودن ولایت هستند.
س- یک مسئلهای که برای من عجیب است این است که آقای مهندس حسیبی تا آنجایی که من به خاطر دارم وقتی که آقای سید ابوالقاسم کاشانی با دکتر مصدق و نهضت ملی مخالفت کرد و زمینه آماده شد برای کودتای ۲۸ مرداد، بعد از آن، منظورم بعد از کودتای ۲۸ مرداد است، یک نامهی سرگشادهای نوشت به آیتالله کاشانی و آیتالله کاشانی را به خاطر این کارهایی که کرده بود مورد سرزنش قرار داد. ولی همین شخص مجدداً رفت پیمان دوستی با آقای خمینی بست و متوسل شد به ایشان که ایشان رسماً مخالفت خودش را با دکتر مصدق و طرفداریاش را از آیتالله کاشانی اعلام کرده بود. این تغییر روش است که برای دیگران واقعاً باعث تعجب است.
ج- بله. این عرض کردم دلایلش را من حقیقتش به تمام این جریانها وارد نیستم ولی آنچه در نظر من بود این بود که عرض کردم. حتی یک شب در تلویزیون گویا صحبت کرده بود راجع به ولایت فقیه که بعد در جبهه ملی در باشگاه مورد ایراد قرار گرفت حتی جمعی جداً با او خیانت کردند. خب به واسطه احترامی که همه به واسطهی سابقۀ همکاری با مصدق مورد احترام مصدق بودنش داشتند پیگیری نشد. اما آقای امیرعلائی، شما دو نفر را اسم بردید البته عضو شورای جبهه ملی بود ولی بعد از آنکه دولتی تشکیل یافت و آقای دکتر سنجابی به وزارت امورخارجه منصوب شد و اردلان وزیر دارایی شد و دکتر مبشری وزیر دادگستری شد و آن علی محمد ایزدی بود؟ وزیر کشاورزی شد کی شد…؟ وزیر کار یا امور اجتماعی شد یک نفر…
س- وزیر کار که داریوش فروهر بود.
ج- وزیر کار او بود. وزیر یکی از این وزارتخانه…
س- بههرحال اسمش هست میتوانیم پیدا کنیم ایرادی ندارد.
ج- بله او، اینها خب یکییکی مستعفی شدند ولی بعد از استعفای دکتر سنجابی آنچه من به یادم هست یک مطلبی از طرف خمینی اعلام شد که گفته بود استعفای بیموقع در حکم مخالفت با اسلام است و ضدّیت با اسلام است. و به این جهت استعفای آقای اردلان و آقای مبشری و اینها یکقدری به تأخیر افتاد اردلان را که هیچ قبول نکرده بود. در صورتی که اردلان به من گفت که ما هفت نفر بودیم که استعفا کردیم و نوشتیم و قبول نشد استعفایمان. فروهر هم از همان روزها که موضوع استعفای دکتر سنجابی مطرح شده بود کمکم از جبهه ملی جدا شد. چنانچه معروف است در جراید هم منتشر شد که به فکر تأسیس «جبهه ملی راستین» است بله و ایشان برای اینکه در وزارت باقی بماند تغییر عقیده داد. آقای دکتر امیرعلائی هم من حس کردم که از اینکه منصبی به او رجوع نشده و چون انتصاب آقای اردلان و فروهر را ناشی از مداخله و نفوذ دکتر سنجابی میدانستند. ولی ایشان خب تقربی داشته حرفش در رو داشته پیشنهاد کرده آنها را و مهندس بازرگان هم پذیرفت خمینی هم پذیرفت. ایشان مثل اینکه گلهمند شده بود از اینکه مثلاً چرا آقای دکتر امیرعلائی در این میان فراموش شده است. و خب برای رفع آزردگی ایشان که خیلی از این بابت دلخور بود اقدام شد که ایشان یک سمتی داشته باشند بالاخره خب به معنای فراموش شده نباشد. این پست سفارت فرانسه را آقای دکتر سنجابی برای ایشان حکمش را داد بعد استعفا کرد. به همین دلیل هم چون بدون خواستن آن یک ابلاغی داده شده بوده دولت فرانسه درواقع یکقدری بهش برخورده بود و در پذیرفتن آقای دکتر امیرعلائی تأخیر شد یک مدتی. ولی خب بالاخره دکتر سنجابی هم مستعفی بود در زمان وزارت دکتر یزدی به نظرم بود که بالاخره سفارت او هم در فرانسه پذیرفته شد. یک شبی هم در سفارت فرانسه در تهران دعوتی شد از بعضی از آقایان در آنجا رسماً قبول شدن آقای دکتر امیرعلائی به سفیرکبیری در فرانسه اعلام شد. ایشان هم رفتند و دیگر در جبهه ملی هیچ مداخلهای یا شرکتی در هیچیک از کارها نداشت تا زمانیکه آن آقای قطبزاده بهطور رسمی در تلویزیون پذیرفته شدن استعفای ایشان را، که خودش میگفت از همان روزهای اولی که دیده بود با او از طرف دولت مخالفت میشود یا تمام حرفهای او مورد قبول نیست و ممکن است مورد اعتماد نباشد یک استعفایی نوشته بود و حالا فرستاده بود که مسکوتالامر مانده بود یا نفرستاده بود بالاخره یکهمچین صحبتی بود بهطور رسمی در تلویزیون اعلام کرد. شاید شما هم خاطرتان باشد که قطبزاده گفت که من خواستمش در پاریس از او پرسیدم تو مخالف فدائیان اسلام هستی؟ گفتی که اینها را باید دار زد؟ گفته بود بله من مخالف فدائیان اسلام هستم. بعد قطبزاده گفته بود که حالا که مخالفی برو برو، دستش را هم همینطور تکان داد در تلویزیون خوب یادم هست، برو برو استعفایت قبول است. آنوقت ردش کرده بود. این سابقه آقا. و بعد از آن هم که آمد به ایران اصلاً من یادم نمیآید که در جلسات جبهه ملی شرکتی کرده باشد. شاید در یکی یا دوتا از روزهایی که مرحوم صالح به باشگاه میآمد ایشان هم بوده باشند ولی در شورا و در جلسات بحث و هیئت اجرائیه هیئت مدیره جبهه ملی خاطرم نمیآید که ایشان وارد شده باشند، یعنی کنار بود و شاید هنوز هم عضو جبهه ملی است ولی به همین دلیل هم بعد از ارتداد جبهه ملی کسی متعرض ایشان و آقای مهندس حسیبی نشد برای اینکه اینها و همینطور نصرتالله امینی که عضو شورا بود میآمد و میرفت و کسی متعرضشان نشد. مرتد فقط ما هفت هشت ده نفر شناخته شده بودیم که یک عدهای متواری شدند، یک عدهای زندانی شدند که با همۀ این فرمان چهاردهگانه خمینی هنوز در زندان هستند، آنچه ما اطلاع داریم.
س- آقای دکتر آذر شما با آقایان خسرو قشقایی و محمدحسین قشقایی هیچ آشنایی داشتید؟ چون میگفتند که اینها هم عضو شورای مرکزی جبهه ملی هستند بالاخص که خسرو قشقایی به نمایندگی مجلس هم در همین مجلسی که اول گفتند مجلس شورای ملی بعد ملیاش را هم برداشتند و شد مجلس شورای اسلامی انتخاب شده بود. شما با این آقایان آشنایی داشتید اصلاً خاطرهای از اینها دارید؟ آیا جبهه ملی آنطور که معروف است با قشقاییها ارتباطی داشت؟
ج- جبهه ملی با قشقاییها آنچه به خاطر من هست ارتباطی نداشت. من خسرو قشقایی را در زمانی که مرحوم دکتر مصدق نخستوزیر بود و خیلی میآمد پیش دکتر مصدق و با او روابطی داشت در منزل او دیده بودم و شناخته بودم به عنوان یک نماینده ملی طرفدار دکتر مصدق معرفی شده بود و همینطور هم بود. ولی ناصر قشقایی و سایرین خیال نمیکنم زیاد موافق بوده باشند و آن محمد حسین برادر بزرگشان. البته اتفاق افتاده که من برای اینها طبابت کردم برای مادرشان، در موقعی بود که اینها هیچکاره بودند و وضع مادرشان هم به خاطرم میآید به یک صورت خیلی اسفناکی بود واقعاً در آن زمان در یک اتاقی که نیمه مفروش بود زندگی میکرد.
س- این کجا بود آقا شیراز بود یا تهران؟
ج- در تهران بود. بعد از اینکه اینها را متواری کرده بودند و املاکشان را تصرف کرده بودند. عیادت من از مادر او به این صورتی که گفتم به نظرم در زمان شاه سابق بود. ولی بعدها که خسرو قشقایی روزنامه باختر امروز را منتشر کرد و بعد در آنجا…
س- در اروپا؟
ج- در اروپا. و در آن روزنامه که صریحاً تحت سرپرستی او منتشر میشد موضوع جمهوریت را مطرح کرده بودند من و ما همهمان برای اینکه در آن زمان صحبت از جمهوریت بشود و این یک اتهامی بر علیه جبهه ملی بوده باشد اتهامی که صورت قانونی و ظاهراً درستی باشد ما مخالف بودیم که موضوع جمهوریت در جبهه ملی عنوان بشود. اصلاً به این جهت به تمام دانشجویان داخل ایران عضو جبهه ملی و تشکیلات خارجی دانشجویان جبهه ملی که سرپرستیشان با من بود نوشتم که این روزنامه باختر امروز که به عنوان ارگان جبهه ملی هم منتشر میشد ارگان جبهه ملی نیست و قبول نکنید و میخواهید بخوانید بخوانید ولی بدانید که این ارگان جبهه ملی نیست. همینطور هم بود ما روزنامه باختر امروز را اصلاً به عنوان ارگان نشناخته بودیم. این نامههای من همه با اطلاع مرحوم صالح و اعضای شورا بود. از خودم هیچوقت اظهارنظر قطعی دربارۀ این قبیل مطالب نمیکردم. در بازجوییهایی هم که بعدها از من شد مکرر این مطلب پیش آمد که شما چرا این ارگان جبهه ملی نبودن باختر امروز را رسماً اعلام نکردید؟ من میگفتم که آقا من سروکارم با دانشجویان بود به آنها نوشتم حالا آن نامههای من در دست آنها باید باشد. اتفاقاً یکی از نامههای من که به روزنامه دانشجویان جبهه ملی دانشگاه تهران نوشته بودم در دست این بازجو بود جزو پرونده من بود. این آقای سرهنگ مقدم بود که بازجویی میکرد.
س- این همان آقای سرهنگ مقدم است که بعداً رئیس ساواک شد؟
ج- بله. به نظر من مرد شریفی بود. این مکرر این سؤال را از من کرد که شاید من متوجه بشوم که یک نامهای به این عنوان به دانشجویان نوشتم که یادم بیاید من یادم نمیآمد. میگفتم که من یک نامهای نوشتم به دانشجویان خارج از ایران که سرپرستیشان با من بود. متعجب بودم که این چطور است که در یکی دو جلسه بازجویی این مطلب را تکرار میکند. بعد بختیار به من گفت، همین بختیار که بازجویی شده بود و با آنها رابطه داشت. رابطه داشت بیشتر از ماها…
س- منظورتان با دانشجویان جبهه ملی است؟
ج- نه با دادرسی ارتش و این مقدم از قول مقدم به من گفت که این دکتر آذر آدم خیلی لجوجی است خودسر است نمیگوید به من که من نامه به این روزنامه پیام دانشجو نوشتم که این روزنامه باختر امروز ارگان جبهه ملی نیست. در صورتی که این نامۀ او جزو پروندۀ او هست، ملتفت نمیشود یادش نمیآید یا نمیخواهد. من گفتم خب شما از قول من به او بگویید که آقا من یادم نیست این قضیه نه اینکه خاطرم بوده و عمداً خودداری کردم حالا اگر دوباره سؤال بکنید حالا که متذکر شدم منکر این جواب نمیشوم. دیگر بعد از آنهم متقاعد شده بود دیگر از من بازجویی نکرد. ولی یکی دو تقاضای مشروع مرا مقدم پذیرفت. من از این رو معتقدم که آدم به اصطلاح بری از شرافت نبود. یکی این بود که در بازجوییها همیشه اولین شخص، به مناسبت اینکه حرف اول اسم من «آ» است، بودم که به بازجویی میبردند. مرا در همان روزها از زندان قصر به یک زیرزمینی کثیف پر از آشغالی در آن ساختمانهای قدیم وزارت جنگ که یک عده هم از این چاقوکشها و یک چند نفری هم که به اتهام تودهای بودن آنجا نگه داشته شده بودند تا از آنها بازجویی بشود بردند.
س- این در چه تاریخی بود آقای دکتر آذر دقیقاً بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲؟
ج- نه این بعد از رفراندوم، بعد از…
س- ششم بهمن ۱۳۴۳؟
ج- توقیف ما در سوم بهمن ۱۳۴۱ صورت گرفت که این بازجوییها بعد از آن میشد که رسمی و خیلی جدی بود و قرار بود که ما را محاکمه کنند. من دیدم چندتا سرباز بودند به کت و کول هم آنجا میپریدند و از این حرفها و چیزهایی که جوانان دهاتی ردوبدل میکنند میزدند. من در همان اولین بازجویی از آقای مقدم گله کردم و گفتم، «آقا درست است ما مخالفیم و حالا محکم به اعدام هم ممکن است بشویم، همهی اینها درست، اما دلیل این را که اینهمه به ما توهین بکنید من نمیفهمم.» گفت که چه توهینی؟ گفتم، «آقا من بالاخره یک طبیبی هستم یک شخصی هستم یک سوابقی دارم در این مملکت مرا بردند توی آن خرابه توی آن اتاق کثیف پر از گردوخاک و آشغال و این سربازها با آن وضع.» خیلی متعجب شد آن گروهبانی را که مرا آنجا برده بود صدا کرد و گفت، «آقای دکتر را شما کجا برده بودید؟» او نشانی داد فلان و اینها.
گفت، «کی گفته بود به شما که شما ایشان را به آنجا ببرید؟ آنجا جای نگه داشتن اشخاص دیگری است. این آقایان را که من برای بازجویی میخواهم اینها یک اشخاص دیگری هستند بعد از این بیاورید در یکی از همین اتاقهای دادرسی ارتش منتظر بشوند تا بازجویی بشوند.» او هم دستی بالا انداخت قبول کرد و رفت. این جلوگیری شد دیگر بعد از من کسی را به آن اتاق نبرده بودند. من فهمیدم که این آدمی است که بالاخره حیثیتی دارد و حیثیت اشخاص را هم مراعات میکند. عرض کنم در جلسه دوم بازجویی به طور خصوصی از من پرسید، «آقایان چرا از ملاقات کسان خودتان خودداری میکنید؟ آنچه من شنیدم خودتان خودداری کردید مانعی برای ملاقات نیست.» گفتم والله ما خودمان را قاچاقچی یا تریاک و هروئین فروش و امثال اینها نمیدانیم مثل جنایتکارانی که باید از ورای دو رده نرده با کسانشان ملاقات کنند و صحبت کنند و یک پاسبان هم در وسط بایستد حرفهای اینها را گوش بدهد و ناظر باشد. چون رئیس شهربانی دستور داد که ملاقات مستقیم ما با کسانمان موقوف باشد تصمیم گرفتیم که اصلاً ملاقات نکنیم و به این صورت مستهجن قبول نکنیم. یکقدری فکر کرد و گفت که راست است حق دارید و من فکری کردم برای اینکار. اولاً چند دفعه هم با رئیس شهربانی صحبت شده ایشان گفتند آقا مقررات زندان این است من تخلف از مقررات زندان نمیکنم. ولی من راهحلی برای شما فکر میکنم و آن این است که شما هروقت مایلید با همسرتان و بچهها ملاقات کنید به یکترتیبی به وسیلۀ این آقایانی که به بازجویی میخواهم به من خبر بدهید من شما را به عنوان بازجویی دوباره میخواهم اینجا همینجا خودتان تلفن کنید به منزلتان، همسرتان فرزندانتان بیایند اینجا ملاقات کنید. هیچ مانعی از نظر من ندارد. من هم قبول کردم جلسه اول به همین صورت در اتاق خود او صورت گرفت. من خاطرم میآید که خود من تلفن کردم. تلفن را داد به من به همسرم تلفن کردم که زودتر بیایید به دادرسی ارتش، و ایشان آمدند و ما در همان اطاق آقای مقدم که بهزادی هم در یک طرف مینشست، اینها دوتایی با هم بودند، ملاقات کردیم و احوالپرسی کردیم یکقدری از حال بچهها جویا شدم. این مقدم و بهزادی برای اینکه ما فکر نکنیم که به حرف ما گوش میدهند پا شدند رفتند جلو پنجره آنجا با یک پروندهای مشغول شدند که ظاهراً این باشد که حرفهای ما را گوش نمیدهند. من این را واقعاً دیدم یک جنبۀ انسانی دارد و این بازجو خیلی مثل بعضی بازجوهای سابق ما نیست. و بعد هم به من گفت که من ترتیبی میدهم آقایان را منتقل بکنند به قزلقلعه تا آنجایی که جا هست. آنجا دیگر در اختیار ما است در اختیار سازمان امنیت است و شما میتوانید به آزادی با فرزندانتان و همسرتان هر وقت خواستید بخواهید بیایند ملاقات بکنید.
س- این کدام زندان بود که شما بودید آقای دکتر؟
ج- ما زندان قصر بودیم. زندان شماره ۴ قصر بودیم که کاملاً تحتنظر شهربانی بود و بعد محل محکومین است محل زندانی بودن محکومین است. ولی خب آقای نصیری قدرتی داشت و بعضی دستورها میداد که اجرا میشد، مقدم اینکار را هم کرد. حتی پا شد نامهای را که به شهربانی نوشته بود به من ارائه میداد. من جلویش را گرفتم و گفتم، «آقا مرا خجل نکنید شما وقتی که میفرمایید که نامه نوشتید من قبول میکنم شما شخص شریفی هستید» و او را برگرداندم. واقعاً هم اینکار او در من خیلی اثر کرد و در بازجوییهای بعدی هم همینطور کمال رفق و مدارا را داشت. تا اینکه کمکم بازجوییها متوقف شد. نوبت دکتر سنجابی بود که موقوف شد. کمکم رفتوآمد این آقای همایون صنعتیزاده به زندان قصر که دیشب من مثل اینکه در صحبتهای سابقم گفتم که اجازهی ملاقات با آقای صالح به او داده بودند شروع شد. بعد در قزلقلعه هم رفتوآمد داشت و شرایطی پیشنهاد میکرد که ما قبول بکنیم و آزاد بشویم و بعد همکاری با دولت را قبول کنیم. این جریانها پیش آمد…
مصاحبه با آقای دکتر مهدی آذر – نوار ۸
روایتکننده: دکتر مهدی آذر
تاریخ: سیویکم مارچ ۱۹۸۳
محلمصاحبه: شهر نورفولک – ویرجینیا
مصاحبهکننده: ضیاء الله صدقی
نوار شماره: ۸
س- آقای دکتر آذر شما بعد از کودتای بیستوهشت مرداد تا سال ۱۳۵۷، یعنی در این بیستوپنج سال آخر رژیم شاه، چندبار دستگیر و زندانی شدید؟
ج- سهبار. یکی که بلافاصله بعد از کودتا بود.
س- لطفاً ممکن است که خاطراتتان را راجع به آن بار به ما بگویید، چون آن در ارتباط با دولت دکتر مصدق و گرفتاری شخص او بود.
ج- در آن زمان ما متهم شدیم به اینکه فرمان عزل دکتر مصدق را قبول نکردیم و به کارمان در دولت ادامه دادیم. این تنها ایرادی بود که برای ما داشتند و سایر ایرادها بعد از تحقیقات چیزی بر علیه ما نبود. بنده گفتم که آزموده خودش گفت که شما فقط متهم هستید به اینکار که برخلاف فرمان شاه باز رفتید به وزارت فرهنگ و کارتان را کردید که دلیلش را عرض کردم. من بعد از آنکه خلاصه کودتا شد و مرحوم مصدق هم گرفتار شده بود و دولتی تشکیل شد و مکرر در رادیو، در روزنامهها گفته شد که اعضای دولت دکتر مصدق مورد تعقیب هستند و باید بیایند تسلیم بشوند یا اینکه بالاخره دستگیرشان میکنیم و محاکمه باید بشوند، من روز هفتم، هشتم پنهان شدنم بود وقتی دیدم این خبر هی متواتر پخش میشود و بالاخره شنیدم که هم خانه دوستان مرا و خانه مرا و خانه منسوبان مرا همه را گشتهاند و در دنبال من هستند، خودم یک روز صبح رفتم به حکومت نظامی پیش دادستان به توسط آن رئیس شهربانی علیقلی اعتمادمقدم معرفی شدم که در زمان مصدق هم گویا یک سمتی داشت. درهرحال دادستان هم مرا نمیشناخت، شخصاً نمیشناخت، وقتی من رفتم به اتاق او جمعی نشسته بودند و منتظر بودند و یکدفعه آمد. آمد و کرکرکنان پشت میزش نشست. در این ضمن یک شخص قد بلندی آمد و صندلیش را گذاشت پهلوی میز او با او صحبت کرد. من از حرفهای او اینقدر شنیدم که جواب میداد، «آقا ما اینها را همه را باید دستگیر کنیم، من مأمور دستگیری اینها هستم و نمیشود صرفنظر بکنم، این وساطت شما را خجلم نمیتوانم قبول کنم.» عذرخواهی میکرد. بعدها فهمیدم که این برادر بزرگ مرحوم دکتر فاطمی بود که آنجلسه مرا هم شناخته بود، خودش بعدها به من یادآوری کرد. بعد به این آدم گفت که امروز منزل بودم که به من خبر دادند دکتر آذر گرفتار شده بعد او پا شد رفت و یکی یکی به اربابرجوع رسیدگی کرد. دکتر غلامرضا خان شیخ شخص آخری بود. به او که گفت چهکار دارید؟ او اشاره کرد به من که من جلوتر از او آمدهام. رو کرد به من که آقا چه فرمایشی دارید؟ گفتم دکتر آذری که فرمودید گرفتار شده است من هستم، نخیر گرفتار نشدهام، خودم آمدهام امروز تسلیم شما بشوم. این خیلی خجل شد و پا شد و گفت آقا معذرت میخواهم، دست داد به من و گفت، «خب به من اینطور گفتند خیلی معذرت میخواهم.» و نشست سر جایش و آن مصدرش را خواست گفت آن پروندۀ شمارۀ ۱۶ را بیاور. من هم فکر کردم که پروندۀ شمارۀ ۱۶ چه باشد معلوم بود شانزدهمین دستگیری است به عبارتی دیگر، و آورد آن را و امضاء کرد و به مصدرش گفت که خب آقای دکتر را راهنمایی کنید. او هم گفت بفرمایید. رفتیم و ما را انداختند توی زندان در آن کریدور بزرگی که عدهای را آنجا زندانی کرده بودند. من هم زندانی شده بودم.
س- شما را هیچوقت به دادگاه دکتر مصدق هم برده بودند؟ چون قاعدتاً بعضی وزرا را برده بودند با دکتر مصدق روبهرو کنند، آیا این ؟؟؟ برای شما هم اجرا شد؟
ج- دو دفعه مرا احضار کردند. دفعۀ اول نشد، وقت گذشته بود و جلسه تعطیل شد. دفعۀ دوم باز مرا احضار کردند و رفتم. آقای آزموده از من پرسید که شما اعلامیهای را که روز بیستوپنجم مرداد صبح از طرف دولت منتشر شده بود دیدید و در آن شرکت داشتید یا نه؟ من گفتم من در آنموقع در جلسه دولت نبودم چون منزلم در شاهآباد بود و دیر رسیدم به وزارت فرهنگ و بعد تا من برسم دولت این اعلامیه را صادر کرده بود و من هم خب حرفی نزدم دیگر، در حکم قبول بود. رو کرد به دکتر مصدق و گفت، «آقا این هم یک وزیر، اطلاع ندارد از اعلامیه شما، شما میگویید که اعلامیه از طرف دولت بود هیچیک از وزراء شما اطلاع ندارند.» مرحوم دکتر مصدق ناراحت شد و گفت، «آقا شما از یک مادهای شروع کردهاید که موضوعش اعدام است.» ماده فلان فلان نظام که اعدام است. «این آقایان حقوقدان نیستند و خیال میکنند که واقعاً همین اندازه که گفته شد شما مشمول فلان ماده هستید اعدام خواهند شد. از این جهت گاهی هم اظهار بیاطلاعی میکنند.» این واقعاً مرا خیلی ناراحت کرد، حقیقتش خیلی از خدا میخواستم که همانجا سکته کنم. خواست خدا این بود که دوباره آقای آزموده از من سؤال کرد که آقا وقتی شما نبودید چرا اعتراض نکردید به این موضوع که بدون نظر شما… گفتم زیاد اتفاق میافتاد که من در هیئتدولت نبودم، به مأموریتی رفته بودم یا به دلیلی غایب بودم. ولی من هیچوقت با تصمیمات دولت مخالفت نمیکردم و هرچه دولت و آقای دکتر مصدق قبول میکردند مورد قبول من بود. بنابراین من جای اعتراض ندارم، قبول داشتم این اعلامیه را و اعتراضی نکردم. گفت پس اینطور. مرحوم دکتر مصدق دست بلند کرد و گفت، «ببینید شما هیچ دولتی پیدا نمیکنید که اعضای آن نسبت به هم اینهمه وحدتنظر و اطمینان و اعتماد داشته باشند و این یکی از نمونههایش است.» این مرا راحت کرد. راحت کرد که واقعاً خب از دلشان هم بیرون آمد که واقعاً من از روی عمد و… چون آنجا هم اظهارنظر مخالفی نکردم برای این بود که قبلاً آزموده در بازجویی اول من این موضوع را از من پرسیده بود و من هم گفته بودم که البته من اطلاعی نداشتم ولی خب اعلامیه دولت بود. و او مورد قبول بودنش را دوباره متذکر نشد یا خواسته بود ببیند من در این شهادت ممکن است منکر بشوم که من جوابم قانعکننده بود و مرحوم دکتر مصدق را هم راضی کرده بود. بعد که من خداحافظی کردم یعنی خواستم بروم با او صحبت کنم جلسه خالی شد و همه رفتند. رفتم به سمت او. سرهنگی بود سرهنگ الهیاری، یک آدم خشنی بود. گفت آقا کجا؟ کجا؟ گفتم میخواهم سلامی خدمت آقای دکتر مصدق عرض کنم. دکتر مصدق برگشت. گفتم آقا خدا حفظتان کند، سلامت باشید. خداحافظی کردم و مرخص شدم. این ملاقات ما با مرحوم دکتر مصدق بود تا وقتی که به عنوان بیمار به بیمارستان نجمیه منتقل شد. آنجا با راهنمایی پسرش دکتر غلامحسین مرا برای طبابت خواستند و من به این عنوان میرفتم و دم در هم پاسبانها که مواظب بودند، بعد که به خانهاش هم منتقل شد مخالفتی نمیکردند و حقیقتش این است که من به ملاحظه این که اگر صحبت سیاست و چیزی بکنیم به حکم اینکه دیوار گوش دارد ممکن است نشست بکند و مانع رفتن من خدمت دکتر مصدق و خب رسیدگی به احوال او بشود، هیچوقت صحبت سیاسی از گذشته مطرح نکردم، خود او هم چیزی به من… به اصطلاح همان راجع به حالشان، خب گاهی احوال ما را میپرسیدند. به اجمال حقایق را میگفتم و رسیدگی به حالش میکردم و خداحافظی میکردم و مرخص میشدم تا روزی که به حال اغماء افتاده بود که غلامحسینخان آمد هراسان باز رفتم دیدم دیگر کاری از ما ساخته نیست. با وجود این هر اقدامی که لازم بود کردیم ولی دیگر آن اغماء ادامه پیدا کرد و کار به فوت ایشان منجر شد.
س- آقای دکتر آذر، من تا آنجایی که در خاطرم هست از قول روزنامههای آن زمان آقای دکتر مصدق در دادگاه سندی ارائه داده بود که درواقع یک ردیهای بود بر صلاحیت آزموده به عنوان دادستان. شما از این موضوع چیزی به خاطرتان هست؟
ج- بله من هم در روزنامهها خواندم و بعد شنیدم در همان زندان بعضی اخبار دادگاه به ما میرسیدند ورقهای بوده که آزموده در آن شورایی که برای رسیدگی به مقررات و قوانین دادرسی ارتش شرکت کرده بود، گویا به دکتر مصدق نوشته بود و درست نبودن این قوانین و بعضی از موادش را درواقع خود او تخطئه کرده بود، این را دکتر مصدق در آن جلسات دادگاه از کیفش درمیآورد و ارائه میدهد. بنده همچین صحبتی شنیدم.
س- دفعۀ دومی که آقای دکتر آذر شما گرفتار شدید کی بود؟
ج- در تعقیب قضیه دانشگاه بود. دانشجویان همیشه تظاهرات خودشان را داشتند.
س- این چه سالی بود؟
ج- این در سال ۱۳۳۹ بود.
س- یعنی در بدو تشکیل جبهه ملی دوم.
ج- بله. در سال ۱۳۳۹ بود که کماندوها و ژاندارمها ریختند در دانشگاه و عدهای از دانشجویان را زدند و عرض کنم که جمعی مجروح شدند، حتی معروف است که به چندتا از دخترها تجاوز کردند و یکیشان اصلاً کشته شد. لابراتوارها و اینها را همه را به هم زده بودند به طوری که دکتر فرهاد که رئیس دانشگاه بود رسماً به اینها اعتراض کرده بود و شاه دیده بود خیلی بد شده تقصیر اینکار را گردن ما انداخت. روز سوم بهمن آنسال بود ما را باز توقیف کردند و اولین توقیف شده هم باز بنده بودم. بعد که بنده را بردند به یک جایی که جزو ساختمانهای سازمان امنیت بود، آنجا دیدم که یک جیپ دیگری رسید. آقای دکتر سنجابی را هم آوردند و اتفاقاً آن افسری که در آن ساختمان بود از شاگردهای سابق درسهای دکتر سنجابی بود. خیلی احترام به او گذاشت و بعد به آن کسی که ما را برده بود آنجا اعتراض کرد و گفت، «اینجا هیچکس نیست و من هم فقط یکی دوتا پاسبان دارم. اینجا جای پذیرایی آقایان نیست که اینها را اینجا آوردید. نه آشپزخانهای هست نه چیزی هست چطوری میشود ما اینجا اشخاص را زندانی کنیم.» و تلفن کرد اینجا، آنجا بالاخره ما را پس دادند بردند به شهربانی. آنجا هم مدتی معطل شدیم و بالاخره قرار شد ما را ببرند به زندان قصر. از این هم منصرف شدند و ما را به درمانگاه زندان در شهربانی که در همان جنب اداره شهربانی ساخته شده، از آن حیاط بزرگ راه داشت، بردند به آن طبقه دوم و سومش که بعد بلافاصله دیدیم رشیدیان که آقای دکتر امیرعلایی و تمام اعضای شورای جبهه ملی و فرود و آقای جعفر بهبهانی و صادق بهداد که مدیر روزنامهای بود که معروف شد که دولتی که بختیار میخواسته، تشکیل بدهد…
س- تیمور بختیار.
ج- تیمور بختیار بله. این جزو رجال و وزرایش بوده همه ما را آوردند در دو تا اتاق تنگ که ما آنجا زندانی شدیم. بعد معلوم شد که شاه دستور داده که ما را توقیف کنند و جریان دانشگاه را مربوط به ما بکنند. ما متهم شدیم که این مخالفت دانشجویان و آجر انداختن به سمت پاسبانها و زدوخورد را شروع کردن بود که سبب شد آنها داخل دانشگاه شدند. بعد ژاندارمها و کماندوها به کمکشان آمدند و اینها، اینها همه تقصیر ما بود و تحریک ما بود. یک هیئتی مأمور رسیدگی شد. باز یکی از قضات این هیئت همین معاون زاده سهرابی بود. عجیب است که کار را هم بیشتر به دست این معاونزاده داده بود. او هم در تحقیقاتش بالاخره بعد از مدتی یک رأیای نوشته بود، طوری نوشته بود که ما شنیدیم که شاه وقتی خوانده بود گفته بود این آقایان خود مرا محکوم کردند. بله، و در اثر این رأیای که ایشان داده بودند و آن هیئت سه نفری که یکیاش هم خود امینی معین کرده بودند، یکنفری به اسم…
س- منظورتان دکتر علی امینی است، نخستوزیر؟
ج- دکتر علی امینی نخستوزیر. و این توطئه درواقع یک قسمتیاش برای این بود که این رشیدیان و فرود و اینها صریح به ما میگفتند. برای این بود که دولت امینی را ساقط کنند. مثل آن ازدحام و آدمکشیای که در زمان رئیسالوزرایی مهندس شریفامامی اتفاق افتاد در میدان بهارستان و یک معلمی کشته شد.
س- دکتر خانعلی
ج- بله. بعد مهندس شریفامامی مجبور شد استعفا بکند، این به همین نظر بوده که این اتفاقات طوری بشود که امینی مجبور بشود استعفا بکند در نتیجه بیعرضگی دولت و اینها بود.
س- یعنی منظور این بوده که خود شاه و رژیم این برنامه را داشتند برای ساقط کردن امینی؟
ج- بله، بله برای ساقط کردن. امینی هم مقاومت کرد و ایستاد و استعفاء هم نکرد و قضیه را موکول به نظر یک هیئت سهنفری کردند که عرض کردم نتیجهاش این شد که شاه گفته بود اینها ما را محکوم کردند. وقتی اینطور شد ما را بعد از سه ماه و چند روز مرخص کردند. در صورتی که یکعدهای را مثل رشیدیان و فرود و اینها که در واقع به دستور دکتر امینی توقیف شده بودند، ما توقیفشدههای شاه بودیم، آنها توقیفشدههای امینی بودند. آنها مدتها مانند تا بعد و من گاهی میرفتم به ملاقات رشیدیان و سایر دوستانی که هنوز بر جا مانده بودند و میدیدیم گله میکرد و صریح به شاه فحش میداد که این بیغیرت ما را به کاری وادار کرده حالا از عهده امینی برنمیآید شما را مرخص کردهاند ما هنوز هستیم. در آنجا فروغی و عرض کنم غیاثی بودند کی بود که متهم سرپرست اداره گوشت بود، یکهمچین کسی بود، بقائی… یک همچین اسمی آنجا میدیدم که هستند در اتاق سرگرد محرری. او آدم شریفی بود. یک مورد ما دیدیم که به یک دانشجو شلاق زدند. آنهم وقتی پرسیدیم دلایل دیگری داشت که تنها موضوع عضویت جبهه ملی و اینها نبود.
آنجا هم بعضی دانشجویان را شناختیم که اینها با سازمان امنیت مربوط بودند، ارتباط خود آقای دکتر بختیار را با این نظامیها من به خوبی حس میکردم. برای اینکه در آن ایوان بالا که ما میایستادیم باهاش صحبت میکردیم، این بازجوها و اینها که میآمدند برای بازجویی دانشجویان همهشان با دکتر بختیار سلام و علیکی میکردند و دکتر بختیار سلامی میکرد. معلوم بود که آشنا هستند. خب ما حمل بر این میکردیم که تیمور بختیار چون رئیس حکومت نظامی بوده و اینها هم از طرف او مأمور میشوند خب میدانند این دکتر بختیار قوموخویش او است و اظهار آشنایی میکنند، به اصطلاح چیز بدی به دلمان راه نمیدادیم.
س- آیا رابطهای بین جبهه ملی و تیمور بختیار بود؟ چون من میدانم که تیمور بختیار نامهای نوشته بود که آن نامه خطاب به آقای داریوش فروهر بود و به دست ایشان هم رسیده بود. شما از این موضوع اطلاعی دارید؟
ج- من ابداً از این نامه اطلاع ندارم. ولی یک مطلب از تیمور بختیار باید بگویم که در سوییس بوده گویا، در یک مصاحبهای اظهار میکند، «من چهار سال حاکم نظامی بودم و در تمام این دستجات و گروهها مأمور داشتم، رسیدگی میکردم. جبهه ملی هیچوقت ارتباطی با حزب توده نداشت، این را من به طور صریح میتوانم بگویم.» این خودش یک دلیلی شد برای اینکه این اتهام ارتباط ما با تودهایها رفع بشود. گویا پاکروان هم یکهمچین نظری داده بود، بله. البته نظر تیمور بختیار آنزمان لالحب علی بل لبغص معاویه بود ولی خب یک مطلب درستی بود که گفته بود و شایع شده بود، این خبر در روزنامهها و مجلات ایران هم گویا درج شد. ما آنزمان زندانی بودیم.
س- این بار دوم شما چند وقت زندانی بودید آقای دکتر؟
ج- عرض کردم از سوم بهمن بود تا روز چهاردهم فروردین. من شخصاً با دو سه نفر روز چهاردهم فروردین مرخص شدم. خلاصه بیشتر جبهه ملی در همان هفت هشت روز بعد از سیزده فروردین آزاد شده بودند.
س- بار سوم گرفتاریتان در چه تاریخی بود؟
ج- بار سوم گرفتاری باز سوم بهمن ۱۳۴۱ بود. و آنوقتی بود که شاه اعلام رفراندوم کرده بود ما هم اجازه خواستیم که نظری دربارۀ رفراندوم شاه اظهار بکنیم. میتینگی، چیزی یکهمچین چیزی بود. به ما اجازه ندادند ولی برای اینکه مبادا تظاهراتی از طرف جبهه ملی بشود همۀ ما را هر چه جبهه ملی شناخته شده بود در ظرف یکی دو روز توقیف کردند و در زندان انداختند با آن تفصیل که در زندان قصر انداخته شدیم و محاکمات شروع شد و به نتیجهای نرسید.
س- من در آن زمان یادم هست که دانشجویان جبهه ملی یک شعاری بالای در دانشگاه تهران زده بودند که میگفت «اصلاحات ارضی آری ولی دیکتاتوری شاه نه». بعد معروف شده بود که شورای جبهه ملی با طرح این شعار موافق نبود و دانشجویان جبهه ملی را برای دادن یکچنین شعاری سرزنش کرده بود. آیا این موضوع حقیقت دارد؟
ج- والله من هیچ اطلاعی ندارم.
س- آقای دکتر آذر ما در مصاحبهای که با آقای دکتر امینی داشتیم، آقای دکتر امینی اظهار کردند که از زمانی که نخستوزیری را قبول کردند درواقع مایل بودند که وسایلی فراهم بشود که جبهه ملی به تدریج بتواند وارد دولت بشود و با کمک آنها ایران به طرف دموکراسی سوق داده بشود، آیا این موضوع حقیقت دارد؟ و اگر حقیقت دارد چرا جبهه ملی از چنین فرصتی صرفنظر کرد و اقدامی در این جهت نکرد؟
ج- عرض کنم که یک قسمت جواب این سؤال جنابعالی را بنده عرض کردم که قبل از تشکیل دولت درخشش آمد پیش من و پیشنهاد کرد، یعنی سؤال کرد، که آیا اگر امینی بخواهد که من کاری در دولت او قبول کنم موافقت میکنم یا نه؟ به عنوان وزیر فرهنگ امینی، و من گفتم که نمیتوانم. بعد از تشکیل دولت هم باز این را هم عرض کردم که ایشان سه جلسه خواستند با ما ملاقات کنند. یکی در نخستوزیری بود رفتیم و ایراد ما به او، به کار او، این بود که، حالا گذشته از شرکتش در دولت زاهدی و آن اتهاماتی که بر او وارد بود از قبیل قبول کنسرسیوم و طرح کنسرسیوم و امثال اینها. بنده خاطرم میآید این حرف را من به او گفتم که شما اختیاری در دولت ندارید، شما مثل دکتر مصدق نمیتوانید بر علیه شاه کاری بکنید. گفت چرا؟ گفتم به دلیل اینکه اختیارات وزارت جنگ وزارت کشور و تعیین استاندارها با شما نیست و کار در مملکت با اینهاست که هر دو به دست شاه است. گفت که من این اختیارات را هم خواهم گرفت. گفتم هروقت گرفتید انشاءالله. و بعد از آن موفق نشد این اختیارات را بگیرد. باز جلسۀ دیگری در منزل دکتر فرهاد شبی دعوت کرد، خودش آمد و من و دکتر صدیقی و یکی دو نفر دیگر رفتیم به این جلسه. بعد یک جلسه دیگری در منزل دکتر صالح و آقای صالح و بنده یک نفر دیگر آمد، مکرر صحبت کرد ولی خب ما به همان دلیلی که گفتیم و در شورا هم مطرح کرده بودیم نمیتوانستیم همکاری با ایشان را قبول کنیم. برای اینکه ممکن بود همین یکی ایرادی بشود برایش و شاه هم بالاخره با همان ترتیباتی که پیش آورد و ارتشیها مخالفت کردند و بالاخره امینی مجبور به استعفا شد. خب این نمایانده این بود که او مدت مدیدی قدرت مقاومت در مقابل شاه را ندارد و نداشت. بعد هم شایع شد که ایشان در این نخستوزیری پشتیبانی آمریکا را داشتند. اتفاقاً در یکی از اعلامیههای جبهه ملی به این مطلب اشاره شده بود و از جمله سؤالاتی که مخصوصاً از ما کردند که به چه مناسبت شما دولتی را که شاه تعیین کرده بود گفتید که با پشتیبانی آمریکاییها بود؟ اتفاقاً همان روزها امینی از سفر فرنگ مراجعت کرده بود و عبدالرحمن فرامرزی سرمقاله روزنامه کیهان را نوشته بود و در آنجا صریح نوشته بود که مردمی که با زور بیگانگان، به عنوان خیرمقدم، میآیند به کرسی ریاست و وزارت مینشینند و قوانین را زیر پا میگذارند و تخلف میکنند و خیانت میکنند باز هم برمیگردند به ایران. این روزنامه کیهان روزنامه تقریباً نیمهرسمی دولت این مطلب را نوشت. ما از خودمان در این باره چیزی نگفتیم. جواب سؤال به این صورت داده شد. این همهست که حالا هم در مکاتبههایی که با بعضی از رفقا میکنم میگویم که باز از جمله کسانی که صلاحیت دارند که شما با او یک کاری بکنید این دکتر امینی است. با همۀ سوابق بدش همۀ اینها باز یک مردی است سابقۀ نخستوزیری دارد، و یک شخصیت شناخته شده است و حسن نیتی هم داشته و بالاخره شاید بعد از کابینۀ زاهدی فکرش عوض شده بود. خب جاهطلب بود، دومین دفعهای بود که به وزارت منصوب شده بود و میخواست که کاری بکند و موضوع کنسرسیوم را قبول کرد و الا شاید باطناً این درجه ضد ملی و ضد به اصطلاح استقلال و نهضت ملی نبود، این عقیده من است.
س- ایشان در کابینه اول دکتر مصدق هم شرکت داشتند؟
ج- شرکت داشت و وزیر دارایی بود و باز به مناسبت همین قبیل مخالفتهایش دربارۀ بعضی از مسائل نفت خب آقای دکتر مصدق دیگر دوباره همکاری او را قبول نکرد. او هم به این سبب رنجیده بود، برای اینکه واقعاً شخص جاهطلبی است و این جاهطلبیاش در آنموقع به منتها درجه بود. در این شکی نیست. مثل بسیاری از رجال مثل خود پدر و جدش تن به بعضی از کارها میدادند برای اینکه مصدر کار باشند، این را من از قول مرحوم صالح عرض میکنم که صالح از یک وزارتی در زمان قوامالسلطنه یا یک کس دیگری استعفا کرده بود. میگفت که امینی آمد پیش من که چرا استعفا کردی؟ او اظهار تعجب میکرد که آدم وزیر باشد، اختیار کاری داشته باشد و استعفا بکند برای چیزهای خیلی جزئی و اینها. گفت که من خندیدم و گفتم خب شما مسئولیت ندارید و نمیدانید که گاهی همین چیزهای جزئی مسئولیت بزرگی گردن آدم میآورد و من نمیتوانستم این مسئولیت را قبول کنم ناچار استعفا کردم. صالح این را حمل میکرد بر منتهای جاهطلبی. خب جوان بود بالاخره جویای نام بود. از خانوادهای بود که دو نسلشان صدارت داشتند و خودش هم داوطلب بود. اینها ایراد بزرگی به امینی به عقیدۀ من نمیشود. افکار امروزش را باید ملاک قرار داد. حالا در این فکرها صمیمی است یا بعد ممکن است مثل بسیار دیگری عقیدهاش عوض بشود اینها دیگر کارهایی است که محتاج به فعالیت است و بالاخره اطلاع از کاری است که او ممکن است، اگر واقعاً زمامدار شد، انجام بدهد. آن را من نمیتوانم دربارهاش قضاوت کنم.
س- صحبت از آقای الهیار صالح شد. مطلبی که هست و خیلیها راجع به آن صحبت میکنند این است که میان آقای الهیار صالح و دکتر مصدق اختلاف پیدا شده بود و آقای دکتر مصدق برای اینکه صالح را از سر راه خودش بردارد به ایشان پست سفارت ایران در واشنگتن را داده بود، آیا این مطلب حقیقت دارد؟
ج- والله آنچه بنده شنیدم این بود که در زمان وزارت کشور آقای صالح در زمان مصدق انتخابات آنطوریکه مورد میل مرحوم مصدق بوده صورت نگرفت. ازجمله این میراشرافی گویا از نائین یا از مشکینشهر از آنجا انجام شده بود و آقای دکتر مصدق این را حمل بر اهمال آقای صالح کرده بودند که اگر نظارت درستی میشد شاید مردم نائین به ایشان رأی نمیدادند، و یا دستکاری در انتخابات شده و این انتخابات یک قدری خدشهدار بوده. این آقای صالح چون مرد واقعاً صمیمی بود، هیچوقت من یادم نمیآید که مطالبی نقیض حرفهای سابقش از او شنیده باشیم، این هم به او برخورده بود که در عین اینکه خب آزادی بوده، دموکراسی بوده واقعاً هم ممکن است که میراشرافی اعمالنفوذی کرده باشد یا از طرف حامیانش یا شاه اعمال نفوذی شده باشد و انتخابات مطابق معمول صورت گرفته، انتخاب یک فرد مخالف دلیل بر اینکه انتخابات درست نبوده نمیتواند باشد. او رنجیده بود از این نظر و گویا استعفا هم کرده بود. آقای دکتر مصدق هم برای اینکه رفع کدورت ایشان بشود، نه اینکه او را از سر راهش بردارد. رفع کدورتش شده باشد پیشنهاد سفارت آمریکا میکند و او هم نظر به سوابقی که در سفارت آمریکا در ایران داشت، در اوایل کار منشی سفارت آمریکا بود، خب قبول میکند.
خیلی هم به خوبی تلقی میشود. در سفارت آمریکا بنده یادم میآید، یک عصرانهای هندرسن دعوت کرد که بنده هم بودم و مخصوصاً آقای صالح خواست از آقای هندرسن و یا با نظر او که سه نفری یک عکسی از ما برداشته بشود و عکس هم برداشته شد. بنابراین از سر راه برداشتن صالح و اینها حرفهایی است که زدهاند. این صحبت اصلاً به نظر من اساسی نداشت. کما اینکه آقای دکتر مصدق آقای دکتر امیرعلائی را هم که در هیچیک از وزارتخانههایی که گذاشت نتوانست کاری بکند و همهجا مخالفت شدید با او شده بود و ایشان هم عصبانی بودند و خودش داوطلب شده بود یک کاری در خارج از ایران به او رجوع بشود او را سفیرکبیر بلژیکش کرد. این دلیل بر اینکه او مخالف مصدق بوده یا مصدق از بابت او نگرانی داشته و خواسته دورش بکند یا کاظمی را، اینها بر اثر تقاضا و تمایل خودشان بوده و مرحوم دکتر مصدق هم خب در عین اینکه میدانست در ایران هم کاری ممکن است بکنند قبول میکرد و آنها را به سفارت میفرستاد.
س- آقای دکتر آذر، من میخواستم از شمال سؤال بکنم آیا شما خاطرهای راجع به رجال سابق ایران مثل قوامالسلطنه، مثل حکیم الملک اینها اگر دارید، درباره آنها یک مطالبی برای ما بفرمایید.
ج- والله من فقط از این رجال با مرحوم حکیم الملک رابطه مستقیم داشتم. و از قوامالسلطنه و کارهایش فقط اطلاعاتی بود که گفته میشد و توی روزنامهها مینوشتند و نظر خاصی دربارۀ آنها نمیتوانم داشته باشم. ولی در عین حال معتقدم که قوامالسلطنه در تخلیه آذربایجان کمک بسیار مؤثری کرده بود و واقعاً سیاستمداری او سبب شده بود که، درست است که فشار آمریکاییها و نمیدانم آن سازمان ملل متحد و اینهاهمه در کار بود ولی رفتار او و قبول قرارداد نفت کردنش و آمدن در ایران موکول به تصویب مجلس کردنش، کار منجر شد به تخلیه آذربایجان یک خدمتی بود که قوامالسلطنه کرد. قوامالسلطنه از آن رجالی بود که معتقد بود که حکومت باید با دولت باشد و مداخلههای شاه در کارها یک حدی دارد. به همین دلیل هم در هر دو دفعه، هر چنددفعهای که رئیسالوزرا شد مورد اعتراض و مخالفت شاه بود و با یک روشهای غیر عادی مجبور به استعفا شد. آندفعه اولش که باز جمعیتی توی خیابانها ریختند و یک آدمکشیهایی راه افتاد که چندتا را من خودم وقتی از بیمارستان به منزلم میرفتم در سر خیابان سعدی امروزی دیدم که بعضیها را بیخودی میکشتند.
س- یعنی شما معتقدید که آنها درواقع توطئههای دربار و شخص شاه علیه نخستوزیر بود؟
ج- من معتقدم که توطئههای دربار بود. کما اینکه آتشسوزیهای قبل از انقلاب در مقدمه انقلاب، قضیه سینما رکس آبادان در نظر من به طور قطع کار روحانیون بود، کار شاه نبود. بیخود گردن او میگذاشتند. همان زمان هم بسیاری معتقد شدند که کار دولت است. آقا شاه که با بانک با سینما و با مشروبفروشی مخالف نبود که آخر. خودش صاحب بانک بود چطور میشود که دستور بدهد بانکها را آتش بزنند. من آنروزها تقریباً تمام تهران را گشتم. اتفاقاً از جاهایی که بیشتر از همه سوخته شده بود و خراب شده بود بانک عمران بود، شعبههای بانک عمران، خب شاه با اینها مخالف نبود؟ کاری بود کردند آنهم حالا یا مصلحت ندانست یا نتوانست جلوگیری کند. سینما رکس هم همینطور. خلاصه از این کارها قبلاً هم در دوره قوامالسلطنه اتفاق میافتاد همه دسیسه بود. قوامالسلطنه اهل اینکه مردمی را توی کوچه و بازار بریزد و کشتاری بشود به نظر من نبود.
س- ولی آنموقع دسیسه دربار بود علیه دولتی که میخواست شاه در امور دولت دخالت نکند؟
ج- بله، برای اینکه بالاخره هم معروف شد که با تلفن اعتراض کرده به شاه که بابا این حکومت نمیشود، این کارها زشت است، این آدم کشتن در خیابانها و در خانهها کار درستی نیست، درب خانۀ خود قوامالسلطنه را هم آتش زده بودند. خب بالاخره دید که نمیشود و این کشتار و اینها ادامه دارد استعفا کرد.
س- پس چطور شد که قوامالسلطنه با این شناختی که از شاه داشت و با همۀ اینکه شاه لقب جناب اشرفی را هم از او پس گرفته بود مجدداً در سال ۱۳۳۱ در چنان موقع بحرانی حاضر شده بود که نخستوزیر بشود؟
ج- والله آنچه که ما شنیدیم، که از قول ارسنجانی بیشتر نقل میشد، قوامالسلطنه اصلاً قبول نکرده بود. یعنی هنوز رسماً وارد کار نشده بو و انتصاباتی که در آن چند روزه شد به دستور خود دربار بود و باز مخالفتهایی که شد، کشتاری که شد، و سیتیر و اینها شد همه با نظر دربار و خود شاه بود. قوامالسلطنه درست است که آن اعلامیه را داد اسکندری (رضا سجادی) خواند کشتی بان را…
س- سیاستی دگر آمد
ج- بله. خب از قول قوامالسلطنه ممکن است بوده باشد ولی نوشته نوشته قوامالسلطنه نبود و این را منتشر کردند. درواقع قوامالسلطنه هنوز در قبول ریاست دولت و مخالفت با نهضت ملی و اینها یکقدری مردد بود که کار به سیتیر کشیده و قضیه خاتمه پیدا کرد.
س- آقای دکتر من یک سؤال آخر هم دارم و دیگر مصاحبه را تمام میکنم برای اینکه شما هم خیلی خسته شدهاید و این سؤال آخر من این است که آیا کاری بود که شاه میتوانست بکند یا راهی بود که میشد در آن راه قدم برداشت و از این جریانی که در ایران به وجود آمد و ملایان را به حکومت رساند جلوگیری کرد؟
ج- والله من نمیتوانم در این قضیه مطلبی بگویم، کاری که از شاه ساخته بود همین بود که صحبت کرد و از گذشته اظهار ندامت کرد و اظهار تمایل کرد که با درخواستهای ملت موافقت خواهد کرد و بعد از این یک حکومت قانونی خواهد کرد. ولی معتقدم چیزی که شاه را وادار به رفتن از ایران کرد دو مطلب بود: یکی عدم اطمینان خودش از سلامتیاش و یقین داشتنش به اینکه مرضی که دارد او را در مدت کمی به هلاکت خواهد رساند. این چون مرض علم را دیده بود و اطلاعاتی دربارۀ آن داشت و اطلاع هم پیدا کرده بود که مرض او هم شبیه مرض علم است و معالجهپذیر نیست و گاهی میرفت دستوری میگرفت و خلاصه در آن ایامی که از ایران رفت آن بحران مرضش هم بود که بالاخره همان بحران ادامه پیدا کرد و منتهی به فوتش شد. شایع کردند که خمینی و دوستان خمینی و ملاها شاه را از ایران با دست خالی بیرون کردند. حتی او تصمیم داشت که به هر صورتی است دولتی تشکیل بدهد یا یک شورای سلطنتی تشکیل بدهد و برای معالجهاش برود. مطلب دومی که در او بسیار مؤثر بود و آن هم به حقیقت پیوست این بود که او از طرفداری و حمایت دولی که تا آنزمان از او حمایت میکردند دیگر مأیوس بود. پشتیبانی در خارج نداشت و کنفرانس گوآدولوپ را هم اطلاع داشت و خیلی واقعاً مأیوس بود از اینکه با اعمال فشار و زور و ایستادگی در مقابل این هیجان مردم بتواند کاری بکند. شاید فکر میکرد که با ملایمت و اینها موضوع سلطنت و انتقال آن به ولیعهدی که قابل به اصطلاح سلطنت میشد، در آن ایام آسانتر بوده باشد. به همین جهت هم یک دولتی همین طوریا با عجله تشکیل داد، شورای سلطنت را هم قانونی نتوانست بکند برای اینکه خانم فرح بر اثر این قانون یا تصویب خود او نایبالسلطنه بود و میبایستی رئیس شورای سلطنتی باشد. ولی ایشان همسر خودشان را هم همراه خودشان بردند و ریاست شورای سلطنتی به کس دیگری محول شد.
س- به سید جلال تهرانی.
ج- سید جلالالدین تهرانی. بله که او هم مرد بدی نبود.
س- شما ایشان را میشناختید؟
ج- بله من با ایشان هم از زمان سابق آشنا شده بودم، یعنی شناخته بودمش، بعد هم در منزل آقای صالح غالباً میآمد آنجا آشنا شده بودیم. مرد خیلی خوشمحضر، خوش صحبت و به عقیدۀ من خوشنیت هم بود. این دلایل انفصالش از عرض کنم استانداری خراسان این بود که او معتقد بود که املاک موقوفه آستانه را مشمول اصلاحات ارضی نباید کرد و آمده بود این را هم به شاه گفته بود و شاه خیلی ناراضی شده بود و بالاخره ترتیب مستعفی شدنش را یا انفصالش را خودش داده بود. بعد از آن هم گاهی میرفت و با شاه ملاقات میکرد، خصوصیتی داشت، نمیدانم ولی کمکم دیگر بر اثر بعضی نظرها که اظهار میکرده رابطهاش با شاه قطع شده بود. خلاصه نیات بدی نداشت. یک قضیهای نقل کرد که خیلی آنترهسان است و آن را هم بگویم. گفت، «یک روزی یک آخوندی، در زمانیکه در خراسان بودم، آمد پیش من یک توصیهای آورد از طرف رئیسالوزراء یا یکی بالاخره از زمامدارهای وقت که یک مبلغی به ایشان داده بشود از محل آن بودجه مخصوص استانداری. من دیدم یک عمامه خیلی بزرگی دارد، گفتم آقا این عمامه شما مناسب شأن شما نیست خوب نیست و این را باید درست کرد. خودم عمامه را برداشتم پیچیدم» چون خودش هم سابقاً عمامه داشت من دیده بودم، یک عمامه سبزی میپیچید. میگوید، «یک عمامه کوچک و منظمی کردم و گذاشتم سرش. بعد آن رئیس دفتر را خواستم و گفتم که بگویید سیتومان به آقا تقدیم کنند. اعتراض کرد گفت آقا در نامهای که من آوردم بیشتر از اینها، چند برابر این بود. گفتم آقا این برای آن عمامه بود. اما این عمامهای که الان سر شما هست بیشتر از سیتومان ارزش ندارد. بله ناچار شد پا شد رفت.» بله او از این شوخیها داشت، مخصوصاً خیلی خوش محضر بود.
س- آقای دکتر بعضیها را عقیده بر این است که شاه اصولاً چون به خاطر خصومتی که با دکتر مصدق داشته و از ملیون ایران دل خوشی نداشت، دلش نمیخواست که زودتر وسایلی فراهم بکند که یک حکومت ملی در ایران تشکیل بشود و ترجیح میداد بعد از خودش حکومت به دست ملایان بیفتد تا مردم یک چیزی داشته باشند که بتوانند مقایسه بکنند و برای او خدابیامرزی بکنند، نظر شما در این باره چیست؟
ج- من رابطۀ مستقیمی با شاه نداشتم.
س- شما هیچوقت با ایشان ملاقات نکردید؟
ج- من فقط در مواردی که وزیر فرهنگ بودم یکدفعه در موقع معرفیام یکدفعه هم در جشن چهارم آبان با ایشان ملاقات کردم، ملاقات دیگری نداشتم و از نیت او مخصوصاً در بدو انقلاب اینکه عمداً خواسته حکومت به دست ملایان بیفتد اطلاعی ندارم. ولی به نظر من این حرف معقول نمیآید. او هم فکر نمیکرد که بعد از رفتن او واقعاً بختیار و ارتش به او – ارتش مخصوصاً – در مصاحبههایش گله کرده بود از این فردوست مخصوصاً که اینها به او خیانت کردند، هیچ فکر این کار را نمیکرده، فکر میکرد که اینها مقاومت میکنند، بختیار را حمایت میکنند. از اقدامات هویزرو اینها هم اطلاع داشت و یقین داشت که بر علیه او بوده، ولی فکر نمیکرد که ارتش واقعاً در مقابل تسلیم بشود و سکوت بکند.
س- بختیار هم تنها وسیلهای که داشت و میتوانست در مقابل اینها بماند ارتش بود.
ج- ارتش بود. آنها هم که بیطرف ماندند و خودش هم در حالی بود که در هر حال از زندگی خودش مأیوس بود و این نکتهای است، این نکته روانی است که کسی که از زندگی و حیات خودش مأیوس است و به قصد معالجه میرود دیگر فکر زیادی در اطراف کارهایش نمیتواند بکند. و قضیه هم از جریان حال او به خوبی معلوم میشود، به صحت میرسد که فکرش چه بود. برای اینکه اولاً به هیچیک از آن مالکی که طرفدارش بودند یا نخواست برود یا نپذیرفتندش. و بعد هم این مرضش همینطور ادامه پیدا کرد، حالش بدتر شد، هی از اینجا به آنجا، از این بیمارستان به آن بیمارستان. و بالاخره یکروزی تصمیم به عمل گرفتند که فقط برای اینکه عملی کرده باشند اینکار را کردند. من که طبیبم میدانم که آنحالی که این دکتر، دکتر آمریکایی که برای مشورت خواسته بودند به پاناما..(؟) یک همچین اسمی داشت، اظهار کرده بود اظهاراتش درست نیست. اظهاراتش درست نیست برای اینکه وقتی کسی به مناسبت ضایعۀ کبدی مبتلا به یرقان شدید میشود و طحالش هم متورم است، این برداشتن طحال معالجهاش نمیکند. اینها تصمیم میگیرند یک عملی انجام بدهند، از آنجایی که میدانستند دربارۀ کبدش کاری نمیتوانند بکنند تصمیم گرفتند که طحالش را عمل کنند. این کار درستی نبود، هیچ نتیجه نداشت. برای اینکه مرض اصلش در وجود خود شاه و در کبدش بوده که بزرگی طحال یا انتقال مرض و به اصطلاح سرایت کردنش به طحال و اینها در کبد گرفتاری شاه بود، خلاصه اینها کارهایی بود کردند و شاه مرد و معلوم شد که او عدم اطمینانش به سلامتی خودش و ادامه سلطنت دادن مسلم بود.
س- آقای دکتر آذر با عرض تشکر از زحمتی که کشیدید و من هم شما را واقعاً خسته کردم با اینهمه سؤال، مصاحبه را در اینجا خاتمه میدهم و از حضورتان مرخص میشوم.
پایان
خاطرات بسیار جالب را آقای دکتر آذر تعریف کردند، ایران مدیون مبارزات میهن پرستی افرادی همچون اوست.
بسیار شنیدنی و جالب.
منتهی از آنجایی که لحن گفتار در متن مشخص نمی شود، بهتر است توضیحاتی داخل پرانتز اضافه شود.
سپاس فراوان