روایت‌کننده: آقای دکتر مظفر بقایی کرمانی

تاریخ مصاحبه: ۱۸ ژوئن ۱۹۸۶

محل‌مصاحبه: نیویورک ـ آمریکا

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۱۰

 

 

ج- فردا شبش قرار داشتیم با پاکروان آمد افتاد به گردن من و یک حالتی، گفت که به مجرد این‌که روزنامه را ما ترجمه کردیم فرستادیم فوری تلگراف کردند به آبادان که از استفاده از آن عکس خودداری کنید.

س- عجب.

ج- و یک ماه بعد آن عکس توی مجله شرکت نفت چاپ شد اما با این ترتیب که فقط شاه و چند نفر را نشان می‌داد نورت کرافت را

س- قیچی کرده بودند.

ج- قیچی کرده بودند که آن را هم دارم. بله این ضربت هم.

س- این پاکروان با آن پاکروان

ج- نخیر، نخیر.

س- هیچ نسبتی نداشت؟

ج- این نیمه بختیاری بود.

س- بله.

ج- بله، بعد هم حالا آن داستانش خیلی مفصل است که این دستور اعدامش را صادر کرده بودند وقتی فهمیده بودند که دیگر پی برده بودند.

س- یعنی پاکروان.

ج- بله.

س- به چه اتهاماتی؟

ج- اتهام لازم نیست. شرکت نفت دستور می‌داد به امضای آقای دکتر فلاح به انواع مختلف خیلی، این را اگر یک وقتی رسیدگی می‌شد بشود خیلی چیزها کشف می‌شد، تصادف ماشین،

س- عجیب.

ج- کسالت آپاندیس، عمل آپاندیسیت، غرق در رودخانه، دچار کوسه شدن و از این قبیل چیزها. و عملی که برای این صورت گرفته بود یک دفعه آمد، هنوز البته خودش پی به وخامت قضیه نبرده بود، به این یک مأموریت داده بودند که برود آبادان، نمی‌دانم، به‌عنوان رسیدگی چیزی یک مأموریتی داده بودند، که آمد خداحافظی کرد و رفت. رفت و تقریباً یک ماه یک ماه و نیم از این قضیه گذشته بود، توی زمستان بود این‌قدرش یادم هست، یک شب آخر شب آمد خانه ما خاک‌آلود و معلوم بود از سفر آمده، عرض کنم، گفت که «من که رفتم آبادان اول چیزی که به من برخورنده بود دیدم به جای این‌که مطابق شئونات اداری مرا در Guest house مخصوص بالا رتبه‌ها منزل بدهند توی یک هتل پایینی منزل دادند.» بعد خوب او خیلی دوستان داشت آن‌جا، به او رسانده بودند. طرز عمل عبارت از این بود که اینها وقتی که می‌دیدند یک کارگر یا کارمند شرکت چشمش باز شده دارد واقعیت را می‌بیند، می‌بیند که انگلیس‌ها با نفت ما چه‌کار می‌کنند، با مملکت ما چه‌کار می‌کنند اینها. اگر یک کارگر چیز بود این را یا بازخرید می‌کردند یا بهانه می‌گرفتند اخراجش می‌کردند. کارمندهایی که بالاتر بودند و می‌دیدند اگر اخراج بکنند این ممکن است برود و افشاگری بکند و به‌اصطلاح دست اینها را رو بکند اینها را به یک صورتی به همین صورت‌هایی که گفتم از بین می‌بردند. و آن‌هایی را هم که از تهران می‌فرستادند نامه دست‌نویس آقای دکتر فلاح، که یک نامه‌اش را هم پاره شده‌اش را من دارم، این را باید یک وقتی چیز بکنیم ترجمه بشود. آقای دکتر فلاح نامه‌ای می‌نویسد به مثلاً Dreake یا، نمی‌دانم، مقامات دیگر که این آقای منصور رفیع‌زاده می‌دانید که از کارمندان قدیمی ما است و خیلی مطلع است به اینها و فعلاً وجودش در تهران ضرورتی ندارد و شما کاری برای ایشان در نظر بگیرید ترتیب کارش را بدهید. این یعنی بکشیدش.

ج- عجب.

ج- که به یکی از آن وسایل چیز می‌شوید. این وقتی متوجه موضوع می‌شود پیاده فرار می‌کند شبانه از آبادان و خودش را می‌رساند به کوه‌های بختیاری که خوب اصل خانواده‌اش آن‌جا بود مدتی آن‌جا بوده حالا آمده تهران. و این مدت، الان یادم نیست چند ماه، توی اتاق من که کتابخانه‌ام هم همان‌جا بود، شب و روز آن‌جا بود. اصلاً بیرون نمی‌آمد. از وجودش فقط مادرم و یکی از خواهرهایم که با ما بود و نوکرم اطلاع داشت. و این آن‌جا مرتب مشغول ترجمه و مقاله نویسی بود برای روزنامه تا نفت ملی شد. طبعاً این خوب سابقه‌اش هم در شرکت نفت از بین رفته بود اینها خوب، دستور کشتنش را داده بودند دیگر چیز نبود. راجع به دو نفر من فقط از آقای دکتر مصدق این گله بعد از مرگ را هم بکنم از ایشان. راجع به دو نفر من از ایشان تقاضا کردم، یکی راجع به آقای زهری بود که کارش را در چاپخانه انجمن فرهنگی گفتم برای‌تان؟

س- نخیر

ج- اصلاً نگفتم؟

ج- نه، به‌هیچ‌وجه.

ج- عجب حافظه‌ام خالی است. کار اساسی‌اش آن‌جا بود که

* منصور رفیع‌زاده – کدام انجمن؟

ج- فرهنگی ایران و فرانسه.

س- ایران و فرانسه، بله.

ج- مدیر چاپخانه آن‌جا شده بود. حالا بعد یاد من بیاورید تمامش را بگویم. یکی هم راجع به این آقای امیر پاکروان که گفتم او این خدمات را کرده و کارش را از دست داده و اینها و ایشان هیچ به روی مبارک خودشان نیاوردند. ولی در عوض موقعی که ما می‌خواستیم حزب را در آبادان دائر بکنیم آقای خلیل ملکی چون صحبت می‌کردیم خوب کی را بفرستیم کی را چه‌کار کنیم، گفت که یکی از دوستان سابق ما هست که این عضو حزب توده بود ولی با ما انشعاب کرد و به خدمتش در شرکت نفت خاتمه دادند و الان این در بانک ملی کار می‌کند با ماهی دویست تومان حقوق و این اگر آمادگی داشته باشد بهترین کس است برای این‌که در آبادان حزب را تأسیس کند چون اشخاص را می‌شناسد و فلان و اینها. خوب، ما هم قبول کردیم و قرار شد بیاید صحبت کند و آمد و اسمش یادتان می‌آید؟

* منصور رفیع‌زاده – مرزبان نبود نخیر.

ج- نه اصلاً. تقریباً هم اسم آن افسر بود که شما خیال کرده بودید یک آدم وطن‌پرستی است. ناطقی، نطقی، منطقی.

س- آها.

ج- توی روزنامه هست درهرصورت. قابل پیدا شدن است. این آمد و خوب خیلی اظهار چیز کرد. حاضر بود که برود گفت که «من فقط خرج سفر ندارم بروم ولی آبادان خانه دوستانم اینها هست خرجی ندارم آن‌جا، ولی خرج سفر ندارم.» که ما دستور دادیم از صندوق حزب هم صد تومان به ایشان خرج سفر دادیم و ایشان رفتند برای تشکیل حزب در آبادان.

حالا در این ضمن ما دست گذاشته بودیم روی اداره تبلیغات شرکت نفت و، نفت ملی شده، و خانه سدان و دسترسی به اسناد پیدا کردیم. یک‌روز یک پرونده‌ای آمد زیر دستمان، زیرش یک نامه نیم‌ورقی با خط نسبتاً خوش خطاب به اولیای شرکت، نمی‌دانم، خطاب به کی نوشته، «من جوانم و جویای نام آمده‌ام. و من عضو حزب توده هستم موقعیتی دارم دسترسی به خیلی چیزها دارم و اگر شرکت به موقعیت من و امکانات من توجه کند و به‌اصطلاح، پاداش مناسب بدهد من حاضر هستم همکاری بکنم.» ‌زیرش فوری نوشتند فوری ترجمه شود. ترجمه شده و رفته بالا و روی آن ترجمه‌اش هم به‌اصطلاح دست‌نویس‌های مختلف هست و ایشان پیش از اعتصاب ۱۳۲۵ جاسوس شرکت شده بود در حزب توده و اینها. بعد که

س- نجفی نبوده؟

ج- نه.

* منصور رفیع‌زاده – پیدا می‌کنیم اسمش هست

ج- اسم هست. اصلاً گراور چیزش هم هست توی روزنامه، بله.

س- آها.

* منصور رفیع‌زاده – نامه هم هست.

ج- حالا این من کی به این دوسیه دسترسی پیدا کردم؟ موقعی که ایشان رفته حزب را در آبادان تشکیل بدهد. ما صدایش را درنیاوردیم. درنیاوردیم و ها، بعداً به علت این‌که توده‌ای بوده شرکت نفت این را اخراج کرده، بعد هم آمده با ماهی دویست تومان در بانک ملی استخدام شده. بعد که رفتیم آبادان دیدیم بله یک عده عوامل مخصوص را ایشان جمع کرده به اسم هیئت مدیره حزب و اینها. این‌جا بنا بود که من بروم به نفت سفید و گچساران و آن‌جاها یک tournéeای به‌اصطلاح بکنیم از آقای زهری خواهش کردم که ایشان در آبادان بماند و به‌طوری‌که کسی حالی‌اش نشود این تشکیلات را بهم بزند. و همین‌طور هم شد. البته آن‌موقع تیمسار کمال، نمی‌دانم چه سمتی داشت، یک سمت نظامی داشت در آبادان. فرماندار نظامی بود یا فرمانده لشکر بود؟ خاطرم نیست. آن‌ها هم از وجود حزب آن‌جا ناراحت بودند، خلاصه دوتا بهم شده بود آن تشکیلات را بهم زدند.

آن‌وقت یک نکته خیلی جالب توجه این است که آقای دکتر مصدق که هیچ عملی نه نسبت به آقای زهری نه نسبت به آقای پاکروان که هر دوتا واقعاً هستی خودشان را در راه این خدمت از دست داده بودند هیچ عملی نکرد. بعد از مدتی خبر شدیم که همان آقا، البته مدت‌ها بعد، ما اخراجش کردیم یعنی در برگشتن به تهران محاکمه‌اش کردیم و همین نامه توبه‌نامه‌اش را به شرکت عیناً گراور کردیم توی روزنامه که هست. ایشان را با ماهی دو هزار تومان به دستور آقای دکتر مصدق فرستادند به هفتگل، همین دویست تومانی

س- دوهزار تومان.

ج- دوهزار تومان آن‌وقت. ولی آن دوتا تقاضای مرا ایشان به‌هیچ‌وجه اعتنا نکرد. این داستان…

یکی هم از جریانات باز همان دوره پانزدهم موقعی که من هنوز در مجلس متحصن بودم برای استیضاح در همان جریان کار استیضاح بود. یک‌روز سه چهارنفر آمدند دیدن من. مثل این‌که یکی دوتای‌شان کارمند دارایی بودند. دوتا هم خارج آشنا نبودیم با هم. آمدند و گفتند که دیشب جریانی بوده و صحبت تو شده، جریان هم این بود که منوچهر نیک‌پی که رئیس قندوشکر بود این را هم نگفتم که؟

س- نخیر.

ج- موضوع ابتهاج و اینها را یادم رفت.

* منصور رفیع‌زاده – ابتهاج نخیر.

ج- این پرونده‌ای برایش تشکیل شده بود و زندانی‌اش کرده بودند.

س- منوچهر نیک‌پی؟

ج- منوچهر نیک‌پی.

س- ایشان چه نسبتی با آن اعزاز نیک‌پی اصفهان دارند؟

ج- برادر اعزاز نیک‌پی است. راجع به اعزاز نیک‌پی گفتم که من با پرونده‌اش مخالفت کردم؟

س- بله،

ج- بله آن

س- التفات فرمودید.

ج- بله؟

س- فرمودید.

ج- بله. گفتند که منوچهر نیک‌پی کاملاً بی‌تقصیر است. این پرونده را برایش ساختند. و دیشب ما یک عده‌ای از دوستانش بودیم و نشسته بودیم فکر می‌کردیم که برایش چه کار کنیم، دنبال یکی از وکلای مجلس بودیم که بتواند از او دفاع بکند. اسم تو گفته شد بعضی‌ها گفتند فلانی همچین کاری نمی‌کند چون با اعزاز نیک‌پی مخالفت کرده. بعضی‌ها گفتند نه، اگر بداند که چیز است کاری به برادر یا اینها ندارد و می‌کند. و قرار شد که ما بیاییم و با تو صحبت کنیم ببینیم چیست؟

گفتم که اگر واقعاً این بی‌گناه باشد و برای من ثابت بشود هیچ ربطی به این دوتا برادر نمی‌بینم. خوب، با او مخالفت کردم ولی حاضرم دفاع کنم. سوابق را آوردند، سوابق را آوردند و اجمال قضیه این است که دولت ایران قند و شکری که می‌خریده همیشه با واسطه Board of Trade لندن عمل می‌کرده و یک کمیسیونی بوده در تهران مرکب از علی وکیلی و خرّم رئیس اداره معاملات خارجی بانک ملی و یک روس سفید به اسم، یک اسمی شبیه به بوخووالسکی ولی یقین ندارم بوخووالسکی باشد، ولی شبیه به این. که اینها هم واسطه بین دولت ایران و Board of Trade بودند که این معاملات را همیشه انجام می‌دادند. اعزاز نیک‌پی که رئیس قند و شکر می‌شود یک اعلان مناقصه بین‌المللی منتشر می‌کند. یک کمپانی آمریکایی قیمت‌هایی که می‌گوید خیلی مناسب‌تر بوده. این Commande می‌دهد به آن کمپانی و باید پول این‌جور معاملات را در یک بانکی اعتبار غیرقابل برگشت، می‌دانید جریانش چیست؟

س- بله.

ج- باز کنند که چیز بشود. کمپانی آماده می‌شود و با این‌که پول حواله نشده بوده چون Commande دهنده دولت ایران بوده و خوب، طرف مطمئن است. شروع به حمل شکر می‌کند. در این ضمن کمپانی یک تلگراف دیگر می‌کند به دولت ایران که من قند هم به فلان قیمت

س- می‌فروشم.

ج- آماده دارم می‌فروشم. چیز می‌آید به وزارت دارایی و اینها جواب می‌دهند که این معامله را احتیاج نداریم لازم نیست. این حالا چون پرونده‌اش را آوردند خودم دیدم باید توضیح بدهم. یک کلاسور…، آها، دولت ایران تلگراف می‌کند که معامله شکر را ما لازم نداریم، شکری که حالا کمپانی حمل کرده، نمی‌دانم، ده‌هزار تن یا بیست‌هزار تن.

در همین ضمن پاکستان از این کمپانی تصادفا همین مقدار خریداری کرده. این چیزی که حمل کردند به جای این‌که بفرستند به ایران می‌فرستند به پاکستان. ولی کمپانی تقاضای خسارت می‌کند. البته فقط خسارت حمل و نقل و این چیزها را، نمی‌دانم بیست و چند هزار لیره. و الا اگر نفروخته بودند به پاکستان که خسارت خیلی بیشتر می‌شد. و الان اعزاز نیک‌پی یکی از اتهاماتش این است. و گفتند که این تقلب در بانک ملی شده چون ارتباط به وسیله بانک ملی است. این‌جا برای من یک موقعیتی پیش آمد که راجع به ابتهاج شناسایی بکنم. چون راجع به ابتهاج من دو جور مختلف شنیده بودم از اشخاصی که کم‌وبیش وارد بودند من‌جمله یکی از دوستان همشهری ما که من به صداقتش اطمینان کامل داشتم و جزو رؤسای بانک بود، این ابتهاج را از اولیاء خدا می‌دانست، که همچین است، درست است، چه است، چه است، چه است. ولی از طرف دیگر می‌شنیدم که یک دراکول واقعی است. این موقعیتی بود که ابتهاج را امتحان بکنم.

فردایش تلفن کردم به بانک ملی که می‌خواهم شما را ببینم و رفتم بانک. رفتم بانک و جریان را به او گفتم. اولاً شروع کرد یک شرح مفصلی دفاع از Board of Trade که آقا Board of Trade ساحتش مقدس‌تر از این است که همچین بگوید. کوچک‌ترین چیزی و فلان و خیلی چیزها گفت.

س- این آقای ابتهاج است حالا دارد این حرف‌ها را می‌زند؟

ج- بله. بعد گفتم، «آقا، چنین پرونده‌ای هست. من می‌خواهم این پرونده را ببینم.» تلفن کرد آن متصدی پرونده نبود. ما نشستیم یک یک ساعتی دو سه تا تلفن کردیم او پیدایش نشد. این چیز طبیعی بود. وقتی پیدایش نشد آقای ابتهاج گفت «من فردا می‌گویم دکتر دفتری پرونده را بیاورد مجلس برای اطلاع شما.» دکتر دفتری معاونش بود. فردا صبح آقای دکتر دفتری آمد و پرونده را آورد و یک کلاسوری، دیدیم این چیزهایی که اینها گفتند صحیح است. اما ظاهر این است که اشتباه شده یعنی وقتی هم من به ابتهاج توضیح دادم گفت «حتماً یک اشتباهاتی شده و الا غیرممکن است که چیز بشود.» حالا اشتباهات چیست؟ اولاً بنا بوده که پول این شکر را در بانک مثلاً Chase National اعتبار غیرقابل برگشت… اینها اشتباه کردند به جای Chase National Bank پول را در بانک فیلیپ دو مورگان حساب باز کردند. این اشتباه اول. اشتباه دوم، حالا اینها که همین‌طور این چیزها روی هم، تلگراف مربوط به خرید شکر تلگراف ۵۷ است شماره ۵۷. تلگراف مربوط به قند برگ شماره ۱۴۶ است. وزارت دارایی که می‌گوید ما قند لازم نداریم اینها دیگر این توضیحات را نمی‌گویند عطف می‌کنند به تلگراف، ولی باید عطف کنند به تلگراف ۱۴۶ اشتباه می‌کند.

س- آها.

ج- صد ورق را می‌زنند بالا می‌نویسند شماره ۵۷ لازم نیست.

س- آها.

ج- یعنی شکر لازم ندارم.

س- بله.

ج- که نتیجه‌اش آن ادعای کمپانی از دولت ایران می‌شود. عرض کنم که، هیچی ما فهمیدیم که واقعاً منوچهر نیک‌پی در این

* منصور رفیع‌زاده – تمام اسم‌ها را اعزاز نیک‌پی در این‌جا فرمودید استاد.

ج- نه، نه، منوچهر.

* منصور رفیع‌زاده – چهار بار تا حالا اعزاز نیک‌پی فرودید

س- بله

ج- اعزاز آن بود که من با

* منصور رفیع‌زاده – بله، بله.

ج- اعتبارنامه‌اش مخالفت کردم. این منوچهر نیک‌پی را نه آن‌وقت نه بعد از آن هم من هیچ‌وقت ندیدم. در مجلس من سؤال کردم از دولت راجع به موضوع قندوشکر. خوب، مجبور بودند یک روز برای چیز معین شد که بیایند جواب بدهند. من شروع هم که کردم گلشائیان و علی وکیلی رنگشان رفت وقتی دیدند که من چه می‌خواهم بگویم. حالا نمی‌دانم این حالیم نشد توی آن شور و هیجان خودم و اینها که به‌اصطلاح اشاره‌ای شد تعمدی بود چی شد؟ در هر صورت جلسه از اکثریت افتاد و رئیس هم خاتمه جلسه را اعلام کرد. من فقط شروع کرده بودم که این چیزها را بگویم هنوز اسم هم نیاورده بودم. بعد که آمدیم بیرون گلشائیان گفت، «آقا خیلی متأسفم جلسه ناتمام ماند حالا ممکن است این جریان را برای من توضیح بدهید.» گفتم، «بله.» رفتیم توی یک اتاقی و علی وکیلی هم همرهمان آمد. نشستیم و من تمام جریان را گفتم. آها، حالا یادم آمد کجا این را تعریف کردم. وانکوور که بودیم آقای دادگر آمده بود دیدن من، در ضمن صحبت، او در آن‌موقع توی آن اداره بوده.

س- آها.

ج- بله. حالا از او هم اگر یک وقتی دسترسی پیدا کنید ممکن است بپرسید این جریان را. دیگر مثل این‌که اعزاز آزاد شد، می‌گویم اعزاز،

* منصور رفیع‌زاده – منوچهر.

ج- منوچهر آزاد شد و دیگر من هم تعقیبی نکردم دیگر بعد هم نمی‌دانم چطور شد. می‌گویم هیچ‌وقت هم ندیدمش منوچهر نیک‌پی را. بله این

س- آن‌وقت نتیجه‌گیری‌تان نسبت به آقای ابتهاج چه بود؟

ج- ها، ها، خوب شد یادتان آمد. من منتظر بودم که ببینم این با خرم چه‌کار می‌کند؟

س- آها.

ج- چون دیگر سوءنیت خرم جای تردید نمی‌گذارد. حالا بانک را می‌گوییم اشتباه کردند با آن بانک بیشتر سروکار داشتند عوضی به آن‌جا حواله دادند. ولی جواب تلگراف، سه‌تا مورد هم بود مورد سومش یادم رفت. جواب تلگراف ۱۴۶ را چطور اینها می‌روند می‌نویسند تلگراف ۵۷؟

س- بله.

ج- این دیگر. یک موضوع سومی هم بود که یادم رفت. یعنی سه‌تا اشتباه این‌جوری توی آن پرونده وجود داشت که حکایت عامیانه کرمان هست که می‌گویند یک کسی عاشق یک دختری از ده مجاور شده بود. این خودش را به کوری می‌زده می‌رفته می‌افتاده توی چاه حسن‌آباد چاه آن ده که دختره می‌آمده آب ببرد و اینها. بعد به او گفتند یا با تو اگر کور هستی چرا همه‌اش توی چاه حسن‌آباد می‌افتی؟ این همه چاه هست. بله، این عین قضیه بود. آها،

* منصور رفیع‌زاده – (؟؟؟)

ج- بعداً در چیز بودم شغل خرم را تغییر دادند ولی گذاشتندش رئیس یک اداره دیگر. در صورتی که

س- کارمند بانک ملی بود ایشان؟

ج- رئیس اداره معاملات خارجی بانک ملی بود.

س- صحیح.

ج- همه کارها زیر دست این بود.

س- بله.

ج- و خوب آن خسارت عجیب هم در آن زمان ما مجبور شدیم بپردازیم. خوب، این را می‌بایستی از آن بابت تعقیب‌اش بکنند.

س- آها.

ج- ابتهاج هیچ کارش نکرد.

س- آن‌وقت شما چه نتیجه گرفتید راجع به آقای ابتهاج در اثر این‌کار؟

ج- که خوب این به نفع انگلیس‌ها کار می‌کرد. و حتماً در این فعل و انفعالات هم سهمی داشته بدون تردید.  چون این‌که گران‌تر از Board of Trade می‌خریدند با قیمت‌های بین‌المللی پایین‌تر، خوب این تفاوتش بالاخره یک چیزی

س- از کی دربار وارد کار شکر شد؟ مثلاً آقای فلیکس آقایان همیشه معروف بود که واسطه شکر است؟ چه‌کاره است؟ که این‌جور کارها. آن زمان ارتباطی نداشت؟

ج- نشنیدم نه.

س- منافعی دربار توی خرید شکر نداشت آن زمان؟

ج- نه اگر هم داشت مع‌الواسطه بود. چون راجع به منافع دربار، رضاشاه ۵۶ میلیون لیره یا در این حدود پول در انگلستان داشته که طبعاً انگلیس‌ها دست روی این پول گذاشته بودند. یک‌دفعه هژیر که وزیر دارایی بوده مسافرتی کرده بود به انگلستان و مذاکره کرده بود و پنج میلیون لیره این را آزاد کرده بودند به شاه داده بودند. یک دفعه هم، اینها البته چیزهایی است که بعداً من خبر شدم، آقای ابتهاج چیز می‌کند و حالا تردید برایم حاصل شد که مربوط به پول رضاشاه بود یا مربوط به آن (؟؟؟) یعنی شرط طلای قرارداد ۱۹۳۳، که نمی‌دانم آن را گفتم یا نه؟

س- بله.

ج- شرط طلا را گفتم.

س- بله.

ج- یا مربوط به آن بود. خلاصه آن هم یک پنج میلیون لیره دریافت می‌کند، طلا دریافت می‌کند ولی این را به جای این‌که ببرند به حساب شرکت، مال شرکت نفت بود این، دومین ابتهاج مال شرکت نفت بود. می‌برند توی حساب سود بانکی ملی از معاملات ارزی، از معاملات فلزات ارزی که بیلان آن سالش را دارم که این رقم توی شکم آن بیلان است. ابتهاج این کار را می‌کند. سال بعد

س- داشتید دارایی رضاشاه را می‌فرمودید پنجاه و شش میلیون انگلستان.

* منصور رفیع‌زاده – به اسم خودش بود اینها؟

ج- بله. بعد یک قراری می‌گذارند حالا یادم رفت که واسطه قرار کی بوده. قرار می‌گذارند که هر چه دولت ایران از انگلستان خرید بکند معادل آن از آن پول آزاد کنند.

س- بدهند به شاه.

ج- یعنی دولت ایران مثلاً ده میلیون لیره جنس سفارش می‌دهد. معامله این‌جوری، آن‌ها هم ده میلیون از پول‌های رضاشاه را هم بدهند به چیز، که این موضوع را موقعی که من زاهدان تبعید بودم، باز خاطرم نیست گوینده‌اش کی بود؟ حکومت علا بود برای خرید تراکتور اعلان مناقصه بین‌المللی چیز کرده بودند. از پنج یا شش کشور پیشنهاد رسیده بود. یکی از سوئد، یکی از بلژیک، یکی از انگلستان، نمی‌دانم پنج شش‌تا. که آن شخص توی کمیسیون رسیدگی بود. می‌کند از نظر قیمت سوئد خیلی مناسب بود ولی مناسب‌تر از آن آلمان بود که حاضر بود معامله تهاتری بکند پایاپای. یعنی جنس بگیرد و چیز بدهد که این درجه اول شده بود. خلاصه، پیشنهاد انگلستان آخرین درجه بود هم از لحاظ قیمت چیز بود

س- گران‌تر بود.

ج- گران‌تر بود، هم از لحاظ جندس بدتر بود. علتش هم این بود که یک کمپانی بود به اسم مسی‌هاریس. یک کمپانی هم به اسم چی‌چی فرگوسن، حالا یادم نیست کدام یکی از اینها در شرف ورشکستگی بوده. شاید همان مسی‌هاریس باشد. بعد می‌آیند دوتا کمپانی با هم منضم می‌شوند و یک تراکتور بیرون می‌آورند به اسم مسی فرگوسن.

س- بله.

ج- حالا در اسامی این را دانسته باشید که حافظه من ممکن است اشتباه بکند ولی خطش این است.

س- یک کمپانی بود مسی فرگوسن.

ج- آن‌وقت آن مسی‌هاریس مشرف به ورشکستگی مقداری تراکتور آماده داشته که خریدار نداشته و آن‌ها را می‌خواسته قالب بکند به ایران با آن شرایط. این گزارش را می‌برند پیش آقای علا نخست‌وزیر محبوب زیر گزارش با خط خودش نوشته بوده این کسی که به من گفت این را دیده بود، نوشته بود «مع‌ذلک با انگلستان معامله شود.»

س- آها.

ج- این هم

* منصور رفیع‌زاده – اما تکلیف پول‌ها چه می‌شود؟

ج- پول‌ها هرچه که دولت ایران می‌خرید معادلش انگلیس‌ها از پول‌های رضاشاه می‌دادند به شاه. حالا هر معامله‌ای که بعداً شده خوب معادلش را پرداختند.

س- بله.

ج- یعنی در واقع این دو برابر به ضرر این تمام می‌شد. من دیگر از tractation بقیه پول‌ها هیچ اطلاعی ندارم. ولی خوب، روی آن روال معلوم است که

س- جنابعالی هر موقع یادداشت‌های‌تان به آخر رسید بنده یک سؤال‌هایی دارم.

ج- آها یک جریان دیگری راجع به فدائیان اسلام است

* منصور رفیع‌زاده – نواب صفوی.

ج- که این هم باید باشد برای بعد.

س- بله.

ج- مصدق نواب صفوی را زندانی کرده بود و در تعقیب فدائیان اسلام بود. یک روز، حالا موقعی هم بود که با دکتر مصدق ما شمشیرهای‌مان تقریباً بیرون کشیده شده بود و دور خانه من هم مرتب مأمور بود و به‌اصطلاح این‌جوری تحت نظر بودم، یک روز صبح پیش از آفتاب مرا بیدار کردند گفتند که یک زنی آمده می‌خواهد تو را ببیند کار واجبی دارد. من پا شدم آمدم توی راهروی خانه‌ام، یک زن بلند قد چادرسیاه. یک پاکتی داد به دست من. من رفتم نشستم پاکت را باز کردم بالایش نوشته بود هوالعزیز، این شعار فدائیان اسلام است که با این‌که از شما امیدی نمی‌رود، یک‌همچین چیزی که آدم را تشویق کند که ثابت کند که نخیر امید می‌رود، یک‌همچین جملاتی. چون جریانی بود که می‌خواستم با شما مذاکره کنم به همراهی همین زن، چون او هم فراری بود. این همان است که بختیار کشت او را به‌عنوان این‌که می‌خواسته فرار کند ولی توی دفترش زد، بود

س- واحدی.

ج- به همراه همین زن بیایید مذاکره بکنیم. روز جلسه مجلس بود به علاوه من این‌جوری هم خوب راه نمی‌افتادم بروم. جواب نوشتم که من الان که وقت ندارم و شما فردا صبح همین ساعت می‌توانید بیایید منزل با هم صحبت کنیم. دادم به آن زن و رفت.

فردا صبح دوباره همین‌طور بیش از آفتاب دیدم که این خانم آمد و مرا بیدار کردند رفتم و یک نامه دیگری هوالعزیز باز. که بله من می‌دانستم که روی شما نمی‌شود حساب کرد و فلان و اینها، ولی تو می‌خواستی که من بیایم آن‌جا مرا بدهی به دست مأموران مصدق ببرند پهلوی نواب صفوی. یک‌همچین طعنه‌ای و اینها. ولی چون من قائل به استخاره هستم باز استخاره کردم خوب آمده که به تو بنویسم و بیایی ببینمت. من جواب نوشتم که آقای واحدی من به این نکات توجه داشتم و توجه دارم که خانه من تحت مراقبت است. و این ساعت را هم که معین کردم به همین جهت است که این مأمورین زودتر از حدود هشت نمی‌آیند دور و بر خانه من. و به وسیله همین نامه هم تعهد می‌کنم که شما تشریف بیاورید صحیح و سالم هر جا خواسته باشید من شما را برسانم. این را دادیم این خانم برد. عصر آن روز یکی از رفقایمان آمد به خلیفه سلطانی گفته یک کار خیلی خیلی واجب دارم نمی‌توانم بروم پهلوی فلانی، ولی حتماً امشب باید ببینمش.

س- کی؟ خلیفه؟

ج- خلیفه سلطانی.

س- بله.

ج- این خلیفه سلطانی یک نفر بود کارش گمان می‌کنم دستفروشی بود. یک‌همچین چیزی یادم هست. خیلی قد کوتاهی هم داشت. جزو کسانی که در زندان اولیه ما که ما را گرفتند و عده‌ای از اعضای سازمان مرا گرفتند یک عده هم از مریدهای مرحوم کاشانی را گرفتند. این جزو آن‌ها بود. آن‌موقع هم هنوز به‌اصطلاح فدائیان اسلام جزو کاشانی بودند.

س- بله.

ج- جدایی نشده بود. این را از آن‌جا من می‌شناختمش اینها. خوب، توی زندان با هم رفیق شده بودیم و آدم ساده خوش‌قلب چیزی بود ولی خیلی متعصب مذهبی و این چیزها. بعد از آن هم خوب، گاهی دیده بودمش سلام و علیکی با هم کرده بودیم. او قد کوتاهی داشت. کارش بیشتر فکر می‌کنم دستفروشی توی بازار و همچنین چیزی بود.

من به آن رفیقم گفتم، «خوب، بگو خانه‌ات یک شامی تهیه کنند. من بعد از حزب می‌آیم آن‌جا او هم بیاید بنشینیم صحبت کنیم.» رفتیم و این آمد و گفت که «من سه روز است به در و دیوار زدم که تو را ببینم راه پیدا نکردم چون وضعم طوری است که نمی‌توانستم مثل تو آفتابی بشوم و امروز خوش‌بختانه این آقا را دیدم و خواهش کردم. دیدم موضوع این است که این آقای واحدی استخاره کرده خوب آمده که تو را بکشد یک جایی بعد تو را زنجیر ببندند و توی زیرزمین حبست کنند.» گفت که «آقای واحدی تصمیم گرفته که تو را بکشد یک جایی و توی یک زیرزمین زنجیرت کنند. یک التیماتوم هم بده به دکتر مصدق که اگر در ظرف بیست و چهار ساعت نواب صفوی آزاد نشود ما دکتر بقایی را می‌کشیم. دیدم که تو را خوب، این دکتر مصدق برای این‌که مطمئن باشد می‌کشند فوری دستور می‌داد نواب صفوی را هم بکشند، بهترین چیز بود برای دکتر مصدق. این احمق بدون هیچ‌چیز این نقشه را کشیده که به این وسیله نواب صفوی را آزاد بکند.» هیچی گفت که «من خوب نمی‌توانستم آفتابی بشوم چون فدائیان اسلام آن‌وقت مرا می‌کشتند.» خوب، بیچاره این خدمت را، واقعاً خدمتی کرد. گرچه من نمی‌رفتم ولی مع‌ذلک. هیچی فردا صبح دوباره دیدیم که همان خانم همان ساعت تشریف آوردند. دوباره یک نامه هوالعزیز و خیلی با طعن و ریشخند و چیز که بله شما همچین شما فلان و اینها. مع‌ذلک اگر ذره‌ای انسانیت داری فلان همراه همین بیا. ما هم جواب نوشتیم که آقای واحدی همین‌طور که نوشتم من نمی‌توانم بیایم اگر شما می‌خواهید ملاقات بکنید می‌توانید تشریف بیاورید. و دیگر خبری نشد. بله این هم.

س- این ترتیب قتلش توسط تیمور بختیار چه‌جوری بود؟

ج- این را گرفته بودند، نمی‌دانم، می‌خواسته خارج بشود. درست یادم نیست ولی فکر می‌کنم که در خوزستان گرفته بودندش. آورده بودند پیش بختیار توی اتاقش و با هم صحبت کرده بودند و خیلی کله شق و خیلی کله‌خر بود.

س- این واحدی.

ج- واحدی بله. بعد بختیار همان‌جا زده بود بعد هم گفتند که این در راه می‌خواسته فرار کند زدندش.

* منصور رفیع‌زاده – فحش مادر داده بود.

ج- شاید.

* منصور رفیع‌زاده – بختیار فحش مادر به او می‌دهد به بختیار می‌گوید که فحش مادر نده. هر اسمی می‌خواهی ببری مادر مرا اسم نبر. بختیار تعرض می‌کند مجدداً بهش دو مرتبه فحش مادر می‌دهد. تا که فحش مادر دوم را بختیار می‌دهد واحدی هم فحش مادر به بختیار می‌دهد. بختیار هم کلت‌اش را درمی‌آورد با کلت می‌زندش.

س- عجب.

* منصور رفیع‌زاده – که بعد هم گفتند با راه‌آهن می‌بردندش خوزستان

ج- آها.

* منصور رفیع‌زاده – پیاده شده گفته می‌خواهم دست به آب برسانم، مستراح برود، هرچه ایست به او دادند نایستاد مأمورین مجبور شدند

ج- زدندش.

* منصور رفیع‌زاده – زدندش.

ج- بله.

* منصور رفیع‌زاده – منتها خود بختیار کشتش.

ج- بله اینها بعضی‌های‌شان دیوانه بودند بعضی‌های‌شان هم متقلب. یک عده هم ساده‌لوح.

س- فدایی‌ها؟

ج- بله. راجع به عکس‌های شاه هم نگفتم که؟

س- نخیر.

ج- یک عکسی از شاه منتشر شده بود. شاه جلوی استخر ایستاده با یک شورت. عکس را از پشت‌سر انداختند ژست مثل این، چیست؟ زیبایی اندام این‌جوری.

س- دست به کمر.

ج- گرفتند و نیمرخش هست بقیه‌اش درست تیپ یک بچه کونی دیگر اسم دیگری نمی‌شود گذاشت. آخر این

س- بله.

ج- آدم حسابی اصلاً این‌جوری عکس برنمی‌دارد. من خوب در ملاقات‌هایی که داشتم هر چه که به نظرم می‌رسید می‌گفتم به شاه. خوب، ملاقات هم زیاد داشتیم. هم خودم کار داشتم هم گاهی خودش احضار می‌کرد. یکی از این ملاقات‌ها همان روزهایی که این عکس را دیده بودم، گفتم که من می‌خواستم یک سؤالی از اعلی‌حضرت بکنم. گفت، «چیست؟» گفتم، «ما در ایران چندتا ورزشکار داریم؟» شاه حسابی کرد گفت، «ده‌هزارتا.» گفتم، «چندتا ورزش فهم و ورزش دوست داریم؟» گفت، «پنجاه‌هزارتا.» گفتم، «من دست خیلی بالا را می‌گیرم. می‌گیرم که ما صدهزار ورزشکار داریم نهصدهزار هم ورزش فهم و ورزش دوست. اما در این نوزده میلیون بقیه یک عده زیادی وقتی اسم شاه را می‌شنوند یک کلاه سلطنتی و یک جقه به نظرشان می‌آید و یک‌همچین چیزی و بعضی‌ها هم مثل چیزی که خودم شنیده بودم در یک موقعی همان سال‌ها از یک بلوچی. چیز می‌کرد که ما مجبور می‌شویم به نصرالدین‌شاه شکایت کنیم. خیال می‌کرد هنوز ناصرالدین‌شاه سلطنت می‌کند. تازه ناصرالدین‌شاه را هم می‌گفت «نصرالدین‌شاه». گفتم، «در یک‌همچین مملکتی این چنین عکسی که منتشر می‌شود. خوب، آن ورزشکارها و ورزش دوست‌ها می‌گویند بله، اعلی‌حضرت ورزشکار هستند و نمی‌دانم فلان. ولی در نظر آن‌های دیگر موهن است برای مقام سلطنت که چنین عکسی منتشر بشود.» شاه تشکر کرد و پا شد رفت پشت میزش و یک بلوک نت بزرگ هم داشت، بزرگتر از اینها یک مداد کلفتی هم داشت همچین. این‌جوری یادداشت کرد که چیز یادداشت کرد و تشکر کرد. فردایش هم توی روزنامه‌ها نوشته شد که عکس‌هایی که از دربار سلطنتی منتشر می‌شود در روزنامه‌ها باید قبلاً به تصویب وزارت دربار رسیده باشد که چیز شد.

س- بله. پس گوش کرد این مورد را.

ج- این را گوش کرد. یک مورد دیگر هم چند سال بعد پیش آمد کرد که الان جزئیاتش هیچ خاطرم نیست که با یک همین‌طور تذکری دادم. بعد باز بی‌توجه این‌جور عکس‌ها، یک عکس خیلی مسخره‌ای موقعی که من زندان بودم توی تهران مصور دارم مجله‌اش را، شاه رفته بود اسپانی. بعد جریانش را شنیدیم. رفته بود به تماشای گاوبازی. بعد اظهار تمایل کرده بود که خودش گاوبازی بکند. خوب، آن‌ها هم نمی‌توانستند شاه را ناشی بیندازند جلوی یک گاو، خوب، یک شاخ بزند چیز بشود، یک گوساله این‌قدری را آوردند و شاه هم این چیز را گرفته و…. این عکس توی چیز چاپ شد توی «تهران مصور» که واقعاً اگر کسی می‌خواست این را ridiculiser بکند بهتر از این نمی‌شد. آخر شاه مملکت توی (؟؟؟) آن‌وقت جلوی گوساله این پارچه را گرفته. شما سابقه‌اش را داشتید؟

* منصور رفیع‌زاده – نخیر.

ج- بله. یک داستان، راستی راجع به امان‌پور گفتم؟

س- امان‌پور بله.

ج- امان‌پور

س- بله.

ج- که شاه را شناختم.

س- بله.

ج- آها. یک داستان بامزه‌ای آن‌موقعی که من، آن هم گفتم گمان می‌کنم پرونده نیک‌پی را مخالفت کردم.

* منصور رفیع‌زاده – بله آن را هم فرمودند.

س- اعزاز را.

ج- داستان شادلو را هم گفتم؟ اردشیر شادلو.

* منصور رفیع‌زاده – یادم نیست اردشیر شادلو؟

ج- اردشیر شادلو نماینده قوچان بود. پیش از تشکیل مجلس که….