روایتکننده: آقای دکتر مظفر بقایی کرمانی
تاریخ مصاحبه: ۱۸ ژوئن ۱۹۸۶
محلمصاحبه: نیویورک ـ آمریکا
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۹
ادامه خاطرات آقای دکتر مظفر بقایی، ۱۸ جون ۱۹۸۶ در شهر نیویورک، مصاحبهکننده حبیب لاجوردی.
ج- موقعی که برای استیضاح در دوره پانزدهم در مجلس متحصن شدم احتیاجی به منابع و مدارکی داشتم و منجمله به بعضی روزنامهها. یکی از منشیهای مجلس به اسم کامبیز اسم کوچکش را فراموش کردم، شاید هم خویشی با دایی آقا سید جلال تهرانی داشت چون او هم حاج علی آقا کامبیز بود دایی آقا سید جلال. او خیلی به من کمک میکرد. بعد یکی از دوستانش را هم آورد معرفی کرد او هم جوانی بود به اسم حمیدی. شاید اسمش عباس باشد ولی یقین ندارم. این دوتا خیلی واقعاً زحمت کشیدند و آن چیزهایی که من میخواستم تهیه کردند.
یکی از نکاتی که من میخواستم حمله کنم به رزمآرا راجع به سرهنگ مهتدی بود. سرهنگ مهتدی رزمآرا این را دادستان فرمانداری نظامی کرده بود و این سابقه کمونیستی داشت. آدم با سوادی هم بود کتاب روح القوانین مونتسکیو را ترجمه کرده بود و چاپ کرده بود ولی کاملاً جنبه چپی داشت و توی روزنامه «داریا» مقالاتی مینوشت. مقالاتی مینوشت که کاملاً نه تنها بوی کمونیستی میداد مخالفت با سلطنت و فلان، همه این چیزها. من به این دوتا جوان دیرکتیو دادم که این مقالات را بخوانند و آن تکههای حساس این را برای من آماده کنند. اینها همین کار را کردند. من استیضاحم را که شروع کردم، شروع کردم بدون اینکه بگویم چیست مثل اینکه خودم دارم نطق میکنم نوشتههای این آقای سرهنگ مهتدی را بنا کردم خواندن. وکلا شروع کردند «آقا اینها چیست میگویی؟ این تبلیغ کمونیستی میکنی. فلان، فلان.» داد و قال و من هم هی سکوت میکردم تا خاموش میشد. باز یک مقداری میخواندم. فقط این دو نفر از نقشه من اطلاع داشتند و آمده بودند چون او منشی مجلس بود رفیقش را هم آورده بود توی پارلمان آن کنار ایستاده بودند جلوی لژ تماشاچیها. ایستاده بودند و اینها رنگشان پریده بود مثل جوجه میلرزیدند وقتی من میخواندم. چون میدانستند که این به کجا خواهد رسید. تا خوب اینها داد و قال کردند که «آقا مجلس جای تبلیغ کمونیستی نیست. فلان نیست. فلان نیست.» گفتم که «آقایان تصدیق میکنید که آنچه که من گفتم تبلیغ کمونیستی است؟ فلان است. ضد سلطنت است؟» سکوت کردند. باز گفتم، «من میخواهم اتخاذ سند بکنم. اگر کسی خلاف این فکر میکند بگوید.» باز سکوت کردند. گفتم، «من از این سکوت اتخاذ سند میکنم که این حرفها تبلیغ مرام کمونیستی است. مخالفت با سلطنت مشروطه است و چه و فلان. و حالا میگویم اینها گفتههای من نیست. اینها نوشتههای آقای سرهنگ مهتدی است که آقای رزمآرا این را آورده و حافظ جان و مال و ناموس مردم کرده.» که غوغا شد، حالا کار نداریم. این سابقه آشنایی ما با این دو نفر بود.
خوب، کامبیز را من در مجلس میدیدم بعد آن را دیگر مدتها ندیدم همیشه احوالش را میپرسیدم میگفت، «نمیدانم مسافرت است. چیست. اینها.» تا بعد از آنکه ما حزب تشکیل دادیم و در حدود اواخر ۳۱، آنوقتها. یک روز این آقای حمیدی آمد که عضو حزب بشود، گفت، «من مدتی مسافرت بودم فلان و اینها، حالا آمدم و علاقهمند هستم.» من هم خودم معرفش شدم و عضو حزب شد. البته بدون گذراندن آن دوره آزمایشی و اینها، این را گماشتیم توی دبیرخانه حزب. خیلی هم با صمیمیت کار میکرد. خیلی هم بهاصطلاح زیرش دررو نبود برای کارهایی که داشت.
این همینطور بود تا بعد از سال ۳۲ یعنی بعد از ۲۸ مرداد، حالا تاریخهایش خاطرم نیست، یک روز این آمد گفت که یکی از این روسهای سفید هست که خیلی از این بهاصطلاح چیزهای مبارزات ضدکمونیستی تو خیلی خوشحال است و اینها، میخواهد آشنا بشود اگر اجازه بدهید بیاورم ایشان را. آوردند یک مرد پنجاه شصت ساله متوسطی بود و بعد این یک شب ما را خانهاش دعوت کرد، همین جناب مهندس روس سفید. خانهاش توی خیابان باغ سپهسالار بود توی یکی از این نیمچه خیابانهای بنبستی که دست چپ توی باغ سپهسالار هست آنجا بود. رفتیم یک حیاط بزرگی بود این اولش پله میخورد یک ساختمانی این طرف بود. ته حیاط هم یک ساختمان مفصل بود. ما همین ساختمان نزدیک در رفتیم و البته من با چندتا از دوستانم رفته بودم. نشستیم و شامی خوردیم و اینها، اما من به نظرم آمد که این دعوت میبایستی جور دیگر باشد چون بار را خیلی مرتب چیده بودند و اینها و مورد استفاده قرار نگرفت این همینطور به نظرم رسید که این میبایستی مثلاً من تنها رفته باشم. یک احساس بود فقط، هیچ دلیلی نداشت. این گذشت.
بعد این در یک شرکتی کار میکرد این آقای حمیدی توی خیابان نادری درست پیش از نردههای سفارت ترکیه پهلوی یکی از آن پاساژها. پاییناش البته دکان و اینها بود. سه چهار طبقه هم بود که یک وقتی یکی از ادارات وزارت کشاورزی یا وزارت صنایع بود. آنجا که من قبلاً آنجا رفته بودم. یک طبقهاش مال یک شرکتی بود. پیش از این جریان این خوب کارهای حزب را میآورد گاهی من منزل چیز بودم میآورد که من امضا کنم یا دستور بدهم، به منزل من آمد و رفت داشت. یک روز اظهار ناراحتی کرد از این وضع من که خوب تو با این موقعیت وضع زندگیات چرا همچین است؟ فرشهایت همچین است. مبلها کهنه است. نمیدانم فلان و از اینجور حرفها، دلسوزی. و قیافه متأثری هم داشت بهطوریکه من دلسوزیاش را باور میکردم. گفتم «نه حدود من همین است این مبلها خوب است. از زمان پدرم بوده حالا هم هست. کار خودش را میکند چیز هم نیست. امکانات دیگری هم من ندارم.» حالا اینها را تاریخی برایش چیز نکردم. این همینطور این جریان چیزها.
بعد یکروز آمد که «بله این شرکتی که من کار میکنم این شرکا خیلی نسبت به تو ارادت دارند و فلان و اینها و چیز کردند که شصت هزار تومان به تو تقدیم بکنند.» گفتم، «والله من احتیاجی ندارم.» چون خوشبختانه این طمع در زندگیام نبوده هیچ وقت. شصت هزار تومان هم آنوقت خیلی چیز بود. و بعد گفت نه ممکن است که سهام بهت بدهند که توی شرکت شریک بشوی. گفتم، «والله اینکار را من نمیکنم چون بالاخره من صاحب سهم باشم اینها میخواهند از اسم من استفاده بکنند و من چیز نمیشوم. بعد چند روز بعد آمد گفت که «نه اینها سهام بینام میدهند که اسم تو هم نباشد و اگر هم بخواهی میتوانی این سهام را در بازار بفروشی.» من تشکر کردم. صمیمانه تشکر کردم چون واقعاً باور کرده بودم جوری که او صحبت میکرد و اظهار علاقه میکرد.
این جریانات گذشت. بعد از مدتی که حالا تاریخش خاطرم نمیآید شاید آقای رفیعزاده یادش بیاید چیزی. یک نفر کارمند راهآهن بود جوانی بود قد بلندی داشت. عینکی هم بود و ما نسبت به این مشکوک بودیم. که کمونیست باشد. من چند نفر از رفقای خارج از حزب که شناخته نمیشدند مأمور کردم که این را تعقیباش بکنند و ببینند کجا میرود، کجا میآید؟ اینها. الان اسمش خاطرم نیست. شما همچین کسی یادتان میآید؟
* منصور رفیعزاده – (؟؟؟)
ج- بله. این را یک دو هفته که اینها اولاً تعقیبش کرده بودند منزلش را یاد گرفته بودند بالاهای یوسفآباد بود. و بعد معلوم شد که هفتهای یکروز بعدازظهر این آقای حمیدی میرود خانه این. تمام بعد از ظهر خانه این میماند. این اولین چیز ما بود. بعد از مدتی هم حالا یادم نیست به چه مناسبتی یکی از این شبکههای حزب توده که کشف شده بود، زمانش هیچ خاطرم نیست که کی بود. از رفقای ما دسترسی پیدا کرده بودند یک مقداری از این چیزهایی که آنجا بود آورده بودند
س- اسناد.
ج- اسناد، منجمله صورتجلسات یک حوزهای بود که معلوم شد که این آقای حمیدی دوست عزیز دلسوز ما عضو آن حوزه است.
س- عجب.
ج- و مرتب در آن حوزه شرکت میکند، که دیگر ماهیتش برای ما معلوم شد. بعد در هزاروسیصد و سی، اواخر، سی و چهار یا اوایل ۳۵ تبعید زاهدان بودم که آن شبکه نظامی کشف شد… یکی از چیزهایی که این روزنامهاش را دارم یا مجلهاش را بیشتر، یکی از شگردهای کمونیستها این بود که برای اینکه اجتماع بکنند و در آن شرایط هنوز حکومت زاهدی بود نمیتوانستند تشکیل جلسه بدهند و اینها، عروسی راه میانداختند. و خوب تمام افراد را دعوت میکردند به عروسی، زیر پوشش عروسی با اجازه فرمانداری نظامی چیز میکردند بعد کارشان را میکردند. یک خانهای را که برای عروسی کشف کرده بودند و عکسش را انداخته بودند توی این مجله همان خانهای بود که آن جناب مهندس روس سفید ما را شب دعوت کرده بود. چون کنار خانه هم یک تابلو اینقدری طرف دست راستش همینقدر نوشته بود خیاطخانه چیز، یکهمچین اسمی، که آن تابلو را دیدم و در خانه و اینها را کاملاً شناختم. این دو تا دام که این آقای حمیدی برای ما میخواست چیز کرده باشد.
س- که به این ترتیب میخواستند چهکار کنند؟ همکاری جنابعالی را جلب کنند با حزب یا آلودهتان بکنند؟ یا
* منصور رفیعزاده – آلوده کنند بیشتر
ج- آلوده کنند. چون آن احساسی که به من دست داد که به یکی از رفقا هم گفتم مثل اینکه مهمانی جور دیگری میبایست باشد. این مثلاً میبایستی من تنها رفته باشم آنجا با همان آقای حمیدی و زنی باشد و چیزی و همان شگردهایی که توی این کتاب حالا میخوانم میبینم که چهقدر استفاده میکنند. یکی هم اینکه، خوب، من به پول آلوده بشوم. حالا یا از این راه بروم یا از آن راه بالاخره چیز است. این آقای حمیدی بود. بعد هم البته چندین سال بعد حدود سالهای چهل و سه چهل و چهار آن حدودها یک دفعه این، البته من هیچوقت به روی حمیدی نیاوردم چیزی یعنی موقعیتی هم نبود چون حمیدی را بعد از آن جریان دیگر ما ندیدیمش. بعد آمد یک دفعه و مرا دعوت کرد این مدیر داخلی هتل اورست بود. یک شب ما را به شبنشینی آن جا دعوت کرد دیگر از او خبری نداشتم. خود کامبیز هم احساس میکنم که جنبه چپی داشت. آن هم الکلیک شده بود و بعداً هم جوانمرگ شد دیگر، آن را هم کم میدیدم البته، بعد از آنکه دیگر در مجلس نبودم. بله، این خاطره این دو نفر بود. اما سازمان نظارت آزادی انتخابات را که تشکیل دادیم راجع به آن گفتم، بله؟
س- بله فرمودید.
ج- بله. گفتم یک موضوع مأمورین را نگفتم مأمور تأمینات و اینها را.
س- من یادم نیست بفرمایید.
ج- اول از جلوترش، راجع به ناصر زمانی هم چیزی نگفتم که؟
س- نه، نه، نگفتید، نخیر.
ج- آها. در انتخابات دوره شانزدهم که خوب جاهای مختلف اجتماعاتی بود و سخنرانی میبایستی بکنیم و مردم را روشن بکنیم، یک شب دعوت داشتیم توی یک خانهای در خیابان فخرآباد. مال یکی از بازارها بود. عدهای بودند و من هم رفتم سخنرانی کردم بعد دیدیم که یک جوانی با لهجه کردی غلیظ آمد و اشعار بهاصطلاح میهنی سروده بود و با یک حرارت خیلی جالبی اینها را خواند و خیلی هم شعرهایش خوب بود، هم خودش با آن هیجانی که داشت و اینها من بهاصطلاح جلب شدم و بعد گفتم صدایش کردند آمد، تشکر کردم و تشویقش کردم و اینها.
دو سه روز بعد این آمد به روزنامه «شاهد» همان منزل آقای زهری و پیشنهاد همکاری کرد که ما هم از خدا میخواستیم چون آدم کم داشتیم چیزی هم نداشتیم. این هم بود مثلاً مقالات را ببرد به چاپخانه نمونههای چاپخانه را بیاورد با کارهای دیگر بکند، از این جور. و خیلی با حرارت و چیز هم میگفت که من آمدم توی مبارزه شرکت کنم برای اینکه این نمیدانم تخم استعمار انگلستان را از کردستان بردارم. این آصف نوکر انگلیسهاست و فلان و اینها و انتظام کردستان را از آصف میخواست بگیرد و عرض کنم که اینها. با ما همکاری میکرد.
بعد یکروز عصر من توی اتاق آقای زهری که دفترم بود نشسته بودم یکی از جوانها آمد گفت که این زمانی حالش بهم خورده. چهاش است؟ من پا شدم رفتم دیدم بله رنگ پریده و افتاده روی صندلی و احوالش را پرسیدم، گفت «گرسنهام است.» گفتیم برایش یک چیزی گرفتند آوردند و خورد و بعد صدایش زدم توی دفتر خودم و پرسیدم (؟؟؟) گفت که بله مادرم در کردستان، نمیدانم رختشویی میکند ماهی مثلاً بیست تومان برای من میفرستاد و یک ماه است نرسیده من هم هیچکس را نداشتم. یکهمچین صحبتی. حالا مبلغش یادم نیست چهقدر، ولی یکهمچین چیزی است که من خیلی دلم سوخت و روزنامه هم بودجهای نداشت که چیز بکنیم من این را از بودجه خودم استخدامش کردم با ماهی صد تومان که اضافه بر کار روزنامه کار مکاتبات مرا هم بکند.
ایشان بود یک سه چهار ماه این قضیه بود تا اینکه سازمان نظارت را تشکیل دادیم بردیم آن زمین خرابهای که ته کوچه امیرتیمور کلالی بود آنجا که توضیح دادم برایتان چهجور آمفیتئاتر درست کردیم و اینها
س- بله.
ج- بله. همان روز اولی که این زمین حاضر شده بود که من میرفتم برای اینکه اینها را توجیه کنم که چه کارهایی باید بکنند و وظایف را تقسیم بکنم، دوتا دانشجوی حقوق بودند. یکی همشهری خودمان بود پسر معمارزاده، اسم فامیلیاش یادم رفته، شاعر هم بود. یکی هم کرمی پسر یک سرهنگ شهربانی بود که مأموریت کرمان داشت این دوتا از کرمان با هم همشاگردی بودند. بعد هم تهران با هم توی دانشکده حقوق بودند.
* منصور رفیعزاده – معظمی فامیلش نبود؟
ج- نه.
* منصور رفیعزاده – نه
ج- اینها را میشناختم. اینها هم خوب عضو سازمان شده بودند. دم نزدیک غروب بود اینها آمدند پیش من و اشاره کردند که من بروم پشت چادر جلوی جمع نباشد. هر دوتا هم ناراحت و رنگشان هم پریده بود. گفتم، «چیست؟» گفتند، «بله، اینجا یک مأمور تأمینات هست.» «باشد.» گفتم، «به کسی گفتید؟» گفتند، «نه.» گفتم، «به هیچکس نگویید و ترس هم نداشته باشید. فقط به من نشانش بدهید که چهجور آدمیست.» نشان دادند کجا ایستاده، دیدم یک آدم قد متوسطی و کراواتی و کت و شلواری. این را نشان گرفتیم. این اولین تماس با دستگاه خفیه بود بهاصطلاح. بعد موقعی که صحبت کردم و بعد بنا کردم تقسیم وظایف سازمان را که به هر کسی یک کاری بدهند و همینطور توی جمع همین جوری اشاره میکردم «آقا بفرمایید شما اینکار را بکنید.» آن آقا را هم صدایش کردم، گفتم، «شما این محوطه را باید هر روز تمیز کنید. ضمناً هم این بشکه را هم باید آب کنید.» یعنی با سبو آب از شیر بیاورد بریزد توی بشکه. چون حساب کردم که خوب به کسان دیگر یکهمچین چیزی بگویم، میگوید «من آمدم مبارزه سیاسی بکنم نیامدم جاورکشی بکنم.» اما این چون وظیفهاش است که اینجا باشد نمیتواند از زیرش دربرود. هیچی این را هم مشغول بودیم به اینکار. بعد از چند روز به فکرم رسید که این را بیشتر شناسایی بکنیم ببینیم چهکار میکند. دو سه نفر باز مأمور این کردم. خوب، مرتب میرفت توی شهربانی و معلوم بود آنجا گزارشش را بدهد. کاشف قضیه هم همان آقای کرمی بود چون پدرش افسر شهربانی بود آمد و رفت آنجا این را دیده بود. ها، اسم آن شیوا بود.
س- شیوا.
ج- شیوا آن معمارزاده. در نتیجه هفت هشت روز که این را تعقیب کرده بودند معلوم شد که آقای ناصر زمانی منشی مخصوص حقوقبگیر بنده هر سه چهار روز یک دفعه با ایشان توی یک کافهای ملاقات دارد و تماس دارد.
س- عجب.
ج- که البته بعد از این کشف دیگر حقوقاش را قطع کردیم. البته تا آخر ماه به روی خودمان نیاوردیم بعد گفتیم که دیگر نمیتوانیم چیزی به او بدهیم. او رفت. چون با این چندتا برخورد دیگر خواهیم داشت. رفت و بعد که ما از زندان بیرون آمدیم دوباره دنباله انتخابات دوره شانزدهم بود، یک شب که از محل سازمان که توی آن پاساژ خیابان نادری بود که گفتم یکی از تجار یزدی در اختیار ما گذاشته بود، بیرون که آمدیم دیدیم توی خیابان نادری دو سه نفر جاهای مختلف دارند چیز میکنند که نمیدانم، «خیانت دکتر بقایی» فلان و اینها و یک اعلامیهای هم پخش میکنند. رفقا رفتند و اعلامیه گرفتند آوردند یک نیم ورقی نامه سرگشاده خطاب به من که خلاصه تو کوچکتر از آن هستی که به ساحت مقدس فرزند دلیر کردستان آقای آصف اهانت بکنی و اینها. زمینه اعلامیه این بود. زمینه اعلامیه این بود و عرض کنم که، امضا ناصر زمانی. حالا موضوع چه بود؟ آقای زهری توی روزنامه «شاهد» تکههای مختلفی داشتند. یک روایات مینوشتند و عرض کنم یک شوخی هم با رجال داشتند. این شوخی خیلی چیز زنندهای هم نبود. آصف آنموقع سناتور بود. این معلوم میشود که یک کسی یک یادداشتی برایش فرستاده، تقاضایی داشته، این تقویمش را درآورده تویش یادداشت کرده. این را آقای زهری از لژ تماشاچیها دیده بود. شوخی کرده بود که شوخی، که این همان تقویمی برای کارهای انجام شدنی است یا آن یکی تقویم برای کارهای انجام نشدنی. همین. خوب، این ممکن است هر کسی دوتا تقویم داشته باشد این را گرفته بود و مرا کوبیده بود سخت، نیم ورق. خوب، طبعاً دیگر هم ایشان را ندیدیم.
س- این آقای آصف شخص مهمی بود؟ من
ج- آصف نماینده کردستان بود و از فئودالهای بزرگ کردستان. البته انگلیسی مآب بود طبعاً.
س- بله.
ج- خیلی مهم بود.
س- اسم اولش را خاطرتان هست؟
ج- نه یادم نیست.
س- ولی وکیل مجلس بود.
ج- وکیل مجلس بود. بعد در این زمان سناتور شده بود.
س- بله.
ج- بله از کلهگندهها بود. یکی دو سال بعد از این قضیه، حالا زمانش هیچ خاطرم نیست، یکی از رفقایمان آمد گفت که این ناصر زمانی خیلی ناراحت است و یک وقتی میخواهد تو به او بدهی و حرفهایی دارد بزند. من هم هیچوقت اینجور ملاقاتها را رد نمیکردم طبعاً. گفتم بیاید منزل ببینمش. آمد و افتاد پشت پای من و گریه و چیز که بله، خلاصه، یک داستانی به این صورت که «من عاشق دختر آصف شدم و اینها مرا جلب کردند به خانهشان و مرا چیزخور کردند و من دیوانه شده بودم و از دیوانگی من اینها استفاده کردند که من آن اعلامیه را دادم و بعد که چند وقت بعد که حالم بهتر شد خواستم خودم را بکشم.» و یکهمچین داستان مفصلی، پشیمانی خودش را و اظهار خدمت و اینها. خوب، ما هم قبول کردیم.
این گذشت. دیگر هم ندیدیمش البته، این بهاصطلاح توضیحاتش را داد و عفوش را گرفت و رفت. در اواخر اسفند یا اوایل فروردین یعنی روزهای بعد از عید، حالا یادم نیست کدام یکیاش، یکروز ایشان را دیدیم و آمد و یک خیلی receptive به قول فرنگیها، آمد و خواست که تقاضا داشت که عضو حزب بشود. من هم قبول کردم. البته خیلی از دوستان ما سابقه این را میدانستند یعنی همانهایی که کشف شده بودند که این مأمور تأمینات است و اینها، خوب، اطلاع داشتند، توی دیگران هم گفته شده بود. من خودم معرفاش شدم و عضویتش را چیز کردیم و گفتم توی تشکیلات هم یک کاری به او رجوع بکنند. آن متصدی تشکیلات یا معاونش، حالا یادم نیست کدام یکیشان که اسم هیچکدام هم خاطرم نیست، آمد پیش من که آقا این ناصر زمانی همان جاسوس است.» گفتم، «بله میدانم.» گفتم، «یک جاسوسی که آدم بداند جاسوس است میداند چهکار بکند. اما اگر این ناصر زمانی ما ردش کردیم یک منصور مکانی آمد که ما نمیدانیم جاسوس است آن خطرناک است. و الا این خطری ندارد. توی تشکیلات هم اسرار چیزی نیست.» ایشان شروع به کار کرد و ضمناً کاری هم که اضافه بر کارش انجام میداد، خودش را رأساً نگهبان در اتاق من کرده بود. همیشه توی آن بالکنی که اتاق من عقب آن ایوان کوچکی بود، میآمد آنجا قدم میزد و دربان اتاق ما شده بود. ما هم کاری نداشتیم.
تا قضیه قتل افشار طوس پیش آمد. ایشان بنا بوده گزارش بدهد از جلسه فرضی که توی دفتر من تشکیل شده و ما دستور قتل افشارطوس را دادیم. بعد از آنکه توی رادیو و روزنامهها مرتب راجع به من بهعنوان قاتل افشار طوس مینوشتند و بعد اینهایی را که گرفته بودند اقاریرشان را مینوشتند و اینها که خیلی سروصدا کرده بود، آقای دکتر مصدق دستور دادند یک کمیسیونی تشکیل بشود به این پرونده رسیدگی بکنند و نتیجه رسیدگی را اعلام بکنند. قرار هم شده بود که روز فلان ساعت ده مصاحبه مطبوعاتی بکنند و چیز بکنند. کمیسیون تشکیل شده بود، البته تشکیل شده بود از چند نفر از قضات و یادم نیست کیها، که اینها یکی دوتایشان وارد نقش بودند بقیه بیاطلاع از باطن قضیه. گزارش را تهیه کرده بودند و آورده بودند، این را بعد از همانهایی که حضور داشتند من شنیدم، تهیه کرده بودند و آورده بودند که اینها امضا کنند و بدهند به روزنامهها که بهرامی معروف که رئیس کارآگاهی بود، بله؟ یا آگاهی؟
* منصور رفیعزاده – آگاهی، آگاهی شهربانی بود.
ج- آها، نه یک آگاهی است یک کارآگاهی. یکیاش مال دزدها و اینهاست. یکی مال چیزهای دیگر.
* منصور رفیعزاده – کارآگاهی مال دزدهاست. آگاهی مال
ج- پس آگاهی. رئیس آگاهی بود. این گزارش را میگیرد یک مطالعهای بکند متوجه یک نکته میشود. نکته عبارت از این بود که آقای زهری پیش از عید آن سال به مأموریت از طرف حزب رفته بود به خوزستان و بعد از عید هم تا چند روز در دزفول بوده. که این البته توی روزنامه هم منعکس بود. طبق این گزارش یکی از شرکتکنندگان در آن جلسه فرضی قتل افشار طوس آقای زهری بوده. بهرامی متوجه میشود که آقای زهری در آنموقع نبوده این به کلی لغو میکرد قضیه را. میگوید بله یک چیزی هست باید این اصلاح بشود و فلان و گزارش را میبرد که اصلاح کند بعد هم میگویند که نمیدانم ظهر یا دو بعد از ظهر اعلامیه داده خواهد شد که اینها هم توی روزنامهها منعکس شد. آنجا متوجه یک موضوع دیگر میشوند که تعداد زیادی از افراد ما به ماهیت این ناصر زمانی آشنا هستند و وقتی که یک چنین گزارشی متکی به گزارش ناصر زمانی هست که من بودم شنیدم که چه میگفتند، این دیگر چیزی که نیست این گزارش به درد نمیخورد. خلاصه، آن روز هم گزارش چطور شد؟ آن گزارش.» چون یک عده هم فهمیده بودند دیگر حاضر نبودند که شرکت بکنند در یکهمچین چیزی، فهمیده بودند که قضیه از کجا آب میخورد. به جای اینکه آن گزارش هیئتی که آقای دکتر مصدق معین کرده بودند چند روز بعد فرمانداری نظامی یک گزارش بیسروتهی داد. دیگر آن قضات و فلان به کلی فراموش شد. بعداً هم توی آن پرونده، یک پروندهای ساواک سر خورده بود توی پرونده خود من موقعی که مرا برای چه محاکمه میکردند؟
* منصور رفیعزاده – محاکمه آخر راجع به نواب صفوی اینها.
ج- آها.
* منصور رفیعزاده – بله.
ج- فکر میکنم.
س- فرمودید که نواب صفوی؟
* منصور رفیعزاده – نواب صفوی و خلیل طهماسبی.
ج- بله. همان
* منصور رفیعزاده – قبلاً فرمودند
ج- همان قتل رزمآرا.
* منصور رفیعزاده – قتل رزمآرا.
ج- این پرونده مال ساواک رویش هم آن آرم ساواک، یک آرم مسخره بزرگی هم به قدر این بود، چرخ و دنده و سیخ و میخ و اینها، که این تویش خیلی چیزها بود منجمله یک چیزهایی هم راجع به همین آقای ناصر زمانی بود. بعداً هم یک دفعه آمد پیش من یا توی خیابان رسید همراه من آمد که من رفته بودم کردستان بنا بود کاندیدا بشوم به من کمک نکردند و فلان و اینها، این زمانهای آخر. یک دفعه هم در حدود پنج سال پیش دیدمش با لباسهای پارهپوره خیلی وضع چیز، موها وز توی خیابان میرفت روبهرو هم رسیدیم و سلام و علیکی کردیم من دیگر نایستادم دیگر نمیدانم چه شد.این هم
* منصور رفیعزاده – میگویند که بازجو بود توی فرماندار نظامی در حظیرهالقدس.
ج- نه دیگر این را نمیدانستم.
س- در کجا بازجو بود؟
* منصور رفیعزاده – حالا من درست جریان یادم نیست. سازمانی که زیر نظر تیمسار بختیار تشکیل شد، آن محله بهاییها حظیرهالقدس،
ج- فرمانداری نظامی.
* منصور رفیعزاده – فرمانداری نظامی ناصر زمانی بازجو بود آنجا. و آن زندانی که ما رفتیم ناصر زمانی از من و سدهی بازجویی کرد.
ج- صحیح. من این را یادم نیست اصلاً.
* منصور رفیعزاده – بله، بله
ج- گفتید سابقاً یادم هست.
* منصور رفیعزاده – عرض کردم. بازجویی میکرد و ما را به یک جرم گرفته بودند. ولی ناصر زمانی تمام اصرارش بر این بود که ما راجع به پرونده افشار طوس چیزی میدانیم که طناب کی آماده کرده؟ ما کجا بودیم؟ پشت پرده بودیم. من همچین چیزی بلد نیستم. خیلی تهدید کرد که کتک میزنم. این یک دفعه من ناصر زمانی را در حظیرهالقدس دیدم آنجا. بعد ناصر زمانی منتقل شد به سازمان امنیت. یکی از بهترین بازجوهای سازمان امنیت بود از نظر سازمان امنیت. بعداً موقعی که تیمسار پاکروان رئیس شد ناصر زمانی را کنار گذاشت. و وضع روحیاش هم خیلی بد شده بود و بیرونش کردند، یک پولی به او دادند بازخریدش کردند بیرونش کردن. ولی از بازجویان اولیه سازمان امنیت بود
ج- ها، این جالب است.
* منصور رفیعزاده – خیلی هم آدم خشنی بود.
ج- یادم رفت. ولی چهقدر نقش خودش را خوب بازی میکرد. آن نقش اولیه آن گرسنگی و فلان و اینها و بعد این گریه و زاری و پا ببوس و دست ببوس و اظهار پشیمانی و بله….
س- پس شما از هر دو طرف تحتنظر بودید. هم از نظر تودهایها، هم از نظر دستگاه.
ج- بله، خوب، آنها
س- افرادی را مأمور میکردند داخل
ج- کار خودشان، بله داشتند.
* منصور رفیعزاده – راجع به افشارطوس میفرمودید.
ج- نه هنوز خیلی مانده تا برسیم. راجع به امیر پاکروان هم نگفتم که.
س- نخیر
ج- با مرحوم صادق هدایت ما در حدود سال ۲۲ تقریباً آشنا شدیم به وسیله یکی از دوستانم مرحوم علی اصغر سروش که مترجم بود، چندتا کتاب هم ترجمه کرده، نمیدانم میشناختیدش یا نه؟ مرحوم سروش جزو محصلین اعزامی همدوره بودیم. اولاً مدرسه سن لویی هم مدرسه بودیم او یک کلاس از ما پایینتر بود ولی سنش بیشتر بود. بعد جزو محصلین اعزامی رفتیم اروپا و این ذوق ادبی داشت. ما را فرستادند چون قسمت تعلیم و تربیت بود فرستادند به دانشسراها که مقدمه دانشسرای عالی باشد. این اصلاً ذوق ریاضی و فیزیک و اینها نداشت و نتوانست که چیز بکند. مرحوم مرآت هم این را بند از سال دوم برگرداند ایران. در صورتی که میباید تشخیص بدهند که این، خوب، ذوق ادبی دارد ذوق چیز ندارد، یک رشته ادبی را بخواند. و انصافاً در زبان فرانسه خیلی مسلط بود یعنی بهترین مترجم زبان فرانسه بود که به همین مناسبت هم توی وزارت دارایی استخدام شده بود و اینها. بعداً هم کارهای ترجمه میکرد.
او با صادق هدایت دوست بود به وسیله او ما آشنا شده بودیم بعد هم دوست شده بودیم. برنامه مرحوم هدایت هم این بود که بعد ازظهرها میآمد کافه فردوسی مینشست آنجا، دوستانش میآمدند دورش و اینها، بعد از آنجا راه میافتاد اگر برنامهای داشت که خداحافظی میکرد و میرفت. والا به قدمزدن توی خیابانها و سرکشی به مشروبفروشیها و اینها. من هم هروقت که فرصتی داشتم میرفتم در این چیزها شرکت میکردم. که گفتم آقای زهری را به وسیله او شناختم. یکی از کسانی هم که گاهی ما دیده بودیمش، همین آقای امیر پاکروان بود. این البته نیمه بختیاری بود و اجمالا هم من میدانستم که توی شرکت نفت کار میکند اما ما هیچوقت صحبت کار و اینها نمیکردیم با هم. این جریان بود. خوب، چندین بار این را توی کافه فردوس دیده بودم با هم رفته بودیم با صادق هدایت به مشروبخوری و اینها.
و بعد از مدتها البته یکروز که از کافه فردوس آمدیم بیرون صادق هدایت با دیگران خداحافظی کرد به من گفت که بیا برویم. راه افتادیم گفت «کجا برویم؟» گفت که «میرویم منزل امیر پاکروان.» رفتیم. تا آنوقت البته خانهاش نرفته بودم ولی خوب دوست شده بودیم با هم. رفتیم آنجا و یک شام مختصری تهیه دیده بود و نشستیم و مقداری هم صحبتهای معمولی و شوخیهای معمولی داشتیم، بعد، بعد از شام صادق هدایت گفت که «خوب، حالا موضوع را بگو.» گفت که «خودت بگو.» گفت که موضوع من در اداره تبلیغات شرکت کار میکنم تو بالای پاساژ برلیان دوتا اداره شرکت بود بهم چسبیده بود، یکی اداره استخدام بود که رئیسش آن دکتر فلاح بود
* منصور رفیعزاده – دکتر فلاح.
ج- دکتر فلاح بود. اینجا اداره تبلیغات و انتشارات شرکت بود که رئیسش اول یکی دیگر بود بعداً در آن زمان استاتیر بود. گفت که «به مناسبت شغلی که دارم و همجواری که با اداره استخدام داریم به خیلی مسائل من وارد شدم و معمولاً هم کراراً دیدم که یک وکیلی با یک روزنامهای که به شرکت حمله میکند بعد از مدتی شرکت این را میخواهند و میخرندش خلاصه به انواع مختلف یا همینطور علنی معامله میکنند. یا اینکه این را دعوت میکنند برای بازدید تأسیسات نفت در ابادان و آنجا به او میگویند که در یک مزایده مثلاً آهنآلات فرسوده، همیشه از این مناقصهها مزایدهها داشتند، شرکت کند. شرکت کند و پیشنهاد بدهد. این هم شرکت میکرد و یک پیشنهادی میداد بعد برنده میشد آنوقت یک نفر دیگر میآمد آن چیز را از او میخرید مثلاً پنجاه هزار تومان شصت هزار تومان، آن چیزش را میخرید. خلاصه این به صورت یک معامله تجاری خیلی روراست و شرافتمندانه یکهمچین پولی گیرش میآمد.» میگفت، «وقتی تو شروع کردی به مخالفت با انگلیسها توی مجلس من به صادق گفتم که میبینم که به زودی توی اداره ما پیدایش بشود. صادق گفت نه تو اشتباه میکنی. و من روی فکر خودم بودم تا اینکه اخیراً دیدم نه تنها آثاری از نزدیکی تو با آنها نیست، بله دارند برایت خط و نشان میکشند. و این است که حالا که مطمئن شدم از این ساعت خودم را در اختیار تو میگذارم و هرجور که بخواهی، هر نوع اطلاعی که من داشته باشم بتوانم داشته باشم چیز میکنم.» و یک همکاری صمیمانهای شروع کرد با دوستانش در آبادان هم چیز کرده بود مرتب مکاتباتی از آبادان میشد که کارهای شرکت را میگفتند اینها که اینها توی روزنامه «شاهد» چاپ میشد بهعنوان نامه از آبادان. خودش خیلی چیزها را ترجمه میکرد برای ما. خیلی همکاری نزدیکی داشتیم.
عرض کنم، تا اینکه یک شب به من خبر داد که انگلیسها برای اینکه در جلوی تبلیغات ما یک کاری کرده باشند داشتند یک آسایشگاه مسلولین بالای آسایشگاه شاهآباد میساختند. این هنوز تمام نشده بود. ولی میخواستند شاه را ببرند برای افتتاح اینجا. شاه قبول نکرده بود از ترس وضعیتی که بود، قبول نکرده بود و اینها متوسل به اشرف شده بودند اشرف شبی توی کاخش مهمانی میدهد سران شرکت و عدهای و اعلیحضرت. آنجا به گردنش میگذارند که بهعنوان افتتاح آنجا نرود ولی برود بهعنوان بازدید مسلولین شاهآباد بعد هم تصادفی بگوید «این ساختمان چیست؟» بگویند که «شرکت نفت دارد ساختمان میکند.» بعد استدعا کنند «لطف بفرمایید تشریف بیاورید.» و شاه هم برود. این خبر را پاکروان به من داد. چند روز بعد دیدیم که «بله، اعلیحضرت تشریف بردند به بازدید آسایشگاه شاهآباد و آنجا راجع به این ساختمان سؤال کردند و بهعرضشان رساندند که بله، شرکت نفت است و اگر میل دارید. اعلیحضرت هم آمدند ساختمان نیمهتمام را بازدید کردند، آنوقت نکته خیلی جالب توجه این بود. شاه خوب، یادتان است، هرجا که میرفت پانصد تا عکس میانداختند در چیزهای مختلف و توی روزنامهها و فلان. از این بازدید شاهانه فقط یک عکس تمام روزنامهها انداختند و عکس خیلی زننده بود. جلوی همان ساختمان نیمهتمام اینها ایستادند. شاه جلوی نفر سوم ایستاده آن هم همیشه آنموقع اینجوری، هنوز این ژست چیز را پیدا نکرده بود، اینجوری ایستاده. سه چهار نفر هم فاصله هستند، البته شاه جلو ایستاده ولی سه چهار نفر فاصله هستند جلوی نفر پنجم نورت کرافت ایستاده دستهایش را زده به پشت سرش و شکمش را داده جلو، خیلی بیادبانه. بعد هم دو سه نفر دیگر. یک صف اینجوری بود اینجا شاه بود اینجا نورتکرافت، شاه اینجوری ایستاده نورت کرافت هم
س- شاه دستهایش به جلو بود.
ج- نورتکرافت هم
س- دستهایش به پشت. خیلی عکس زنندهای بود. که ما یک اشارهای توی روزنامه کردیم. حالا این را روزنامههایش را باید خودتان پیدا کنید.
* منصور رفیعزاده – هروقت خواستید میدهم.
ج- بله. این گذشت. حالا در این ضمن هم مثل اینکه شرکت نفت سؤظنی برده بودند نسبت به پاکروان و ما دیگر ملاقاتهایمان علنی نبود که او بیاید دفتر روزنامه و چیز بکند. یک روز نزدیک ظهر به وسیله یک نفر به من پیغام داد که «بعد از ظهر کجا هم را ببینیم؟» رفتیم و خیلی ناراحت گفت که «امروز این کلیشه عکس را با هواپیما فرستادند آبادان توی روزنامه»، چه بود مال انگلیسها «اخبار روز؟» یا «اخبار نفت» یکهمچین روزنامهای، «چاپ بشود.» خیلی ناراحت بود از این قضیه. عرض کنم که، گفتم، «خوب، حالا یک فکری میکنیم.» بعد یک entrefilet کوتاهی همان شب نوشتم توی روزنامه درج شد خطاب به شرکت نفت که «شما این صحنهسازی را برای آسایشگاه کردید و این عکس توهینآمیز را توی روزنامههای بدبخت خودمان و مجلاتمان چاپ شد، آن را من چیزی نمیتوانم بگویم. تف سربالاست. یکهمچین چیزی ولی به شما اعلام میکنم که اگر این عکس به نحوی از انحا در روزنامه یا مجله شرکت نفت یا در نشریات خارج چاپ بشود، آنوقت من در همین روزنامه شمهای از واقعیات محرمانه خاندان سلطنتی انگلستان منتشر خواهم کرد.
Leave A Comment