روایت‌کننده: آقای دکتر مظفر بقایی کرمانی

تاریخ مصاحبه: ۴ ژوئن ۱۹۸۶

محل‌مصاحبه: نیویورک ـ آمریکا

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۸

 

 

* منصور رفیع‌زاده – بله، سینماها را ببیندند، حجاب را اجباری کنند.

ج- برنامه‌های فدائیان اسلام. حالا این هم با یک شارلاتانی صحبت می‌کرد. چهارزانو می‌نشست روی صندلی و عمامه‌اش هم شل بود، یک خرده صحبت می‌کرد این ول می‌شد و   نه، ول می‌شد می‌ریخت و دوباره این می‌پیچید و صحبت می‌کرد و ژست می‌آمد و اینها. دکتر فاطمی به داد همه رسید، گفت، «آقا، این چیزها را ما نمی‌توانیم به آقای دکتر مصدق بگوییم خودتان بروید بگویید.» این تنها جلسه‌ای بود که ما ملاقات کردیم در چند هفته بعد از نخست‌وزیری آقای دکتر مصدق. پرونده‌ای که می‌خواستند بسازند این است که این ملاقات در آبان ماه پیش از قتل رزم‌آرا بوده و ما رفتیم از طرف جبهه ملی به نواب صفوی مأموریت دادیم رزم‌آرا را بکشد. می‌خواستند این را چیز بکنند.

عرض کنم که، وقتی احمد آقایی خودش را معرفی کرد من فوری ذهنم روشن شد که این، چون نشانی خانه را داده بودم، گفتم یادم نیست ولی خیابان این‌طور بود کوچه این‌طور بود. یادم آمد که بله، این خیابان ایران بود کوچه چیست اسمش؟ الان خاطرم نیست، منزل محمود آقایی برادر احمد آقایی نواب صفوی آن‌جا به‌اصطلاح نیمه مخفی بود. و این هم در مثلاً اردیبهشت خرداد سال ۳۰ بود نه در آبان ۲۹. دوباره از او پرسید او گفت که نخیر در آبان بوده. دوباره از من پرسید، من گفتم، «نخیر.» بی‌نتیجه این مواجهه به این‌جا رسید و تمام شد، بعد وقتی که چیز تمام شد گفتم، «حالا یک وسیله دیگری هست.» و قرآن را از جیبم درآوردم گذاشتم روی میز گفتم من این قرآن را بین خودم و آقای آقایی حکم قرار می‌دهم راجع به وقت ملاقات. آقایی چون مسلمان بود، رنگش شد مثل گچ. آزموده دید که این الان یک کلمه بگوید تمام

* منصور رفیع‌زاده – دفتر را بهم می‌زند.

ج- چیزها بهم می‌خورد. عصبانی شد و شروع کرد به پرخاش که «قرآن چیست، خدا چیست، پیغمبر چیست، دادرسی رسمی ارتش جای این حرف‌ها نیست و فلان و اینها.» بعد دید که حرف‌های بدی زده آرام شد و شروع کرد به دیکته کردن به آن سروانی که جلوی من می‌نشست. که بله، دادرسی جایی است که باید به ادله رسیدگی بشود دفاع بشود فلان بشود. جای قسم حضرت عباس نیست. در صورتی که ما اصلاً اسم حضرت عباس نیاوردیم. این‌جوری آن حرف‌هایش را چیز کرد که بله که این جلسه هم گذشت. بعد بعدها دانستم که می‌خواستند خلیل طهماسبی را بیاورند و خلیل طهماسبی حاضر نشده بود بیاید.

س- آها.

ج- احمدآقایی از ترس شکنجه آن‌جور رنگش پرید که اگر خلاف بگوید شکنجه‌اش می‌دهند خلیل طهماسبی حاضر نشده بود بیاید به این جهت او را مواجهه ندادند چون اتفاقاً راهنمای ما به چیز خلیل طهماسبی بود

س- به منزل آقایی.

ج- او حاضر نشد. جلسه بعد آقای نواب صوفی را آوردند. برخلاف آن هم که بیرون شایع کرده بودند که، نمی‌دانم، ریشش را تراشیدند و لباسش را عوض کردند و فلان و اینها، دیدم نخیر. آمد البته عبا نداشت عمامه هم نداشت، اما ریشش سر جایش بود لباده آخوندی را هم داشت و اینها. آمد نشست روبه‌روی من. بعد همان سؤالات را که ایشان را می‌شناسید؟ گفتم، «بله، آقای نواب صفوی است.» او هم متقابلاً. بعد سؤال اصلی را مطرح کرد. نواب جلوی چشم من، خیلی هم درشت می‌نوشت کشیده، جلوی چشم من که من می‌خواندم همین‌طور که می‌نوشت، برداشت همان مطلب دروغ را نوشت که در آبان ماه و از طرف جبهه ملی آمدند و به ما گفتند که رزم‌آرا را بکشیم. دوباره از من پرسید گفتم. نخیر آقا، این نبود و این‌طور بود. این هم چیز شد. ولی خلیل طهماسبی حاضر نشده بود که بیاید دروغ بگوید چون این شرافت را داشت. ولی آقای نواب صفوی آن جور فدایی اسلام توی روی من این‌جور دروغ گفت. خودش بهتر از همه می‌دانست که ما نبودیم. بله، این هم

س- اینها مناسبات‌شان با آیت‌الله کاشانی چه بود؟ یعنی جزو دسته آیت‌الله کاشانی بودند یا هوادارش؟

ج- ابتدا جزو دسته بودند و هوادار بودند بعد روی این زیاده‌روی‌هایی که نواب می‌خواست بکند مرحوم کاشانی مخالف بود. مثلاً اینها می‌گفتند که تمام زن‌ها را باید از ادارات بیرون کنند. مرحوم کاشانی می‌گفت، «خوب، یک زن بیوه‌ای که چندتا صغیر دارد هیچ راه معاشی ندارد. این اگر از اداره بیرونش کنند این جز این‌که برود فاحشه بشود راهی ندارد. چرا باید یک‌همچین…» طرز تفکر کاشانی این بود که اینها جدا شدند و بعد هم فحش دادند به کاشانی. خیلی چیز کردند، بله. نه، آدم شیادی بود

* منصور رفیع‌زاده – و در همان موقعی که شما زندان بودید آن‌ها را همان‌موقع کشتندش.

ج- الان یادم نیست که او بود با سال بعد که

* منصور رفیع‌زاده – نه همان بود.

ج- سال بعد هم آخر مرا برای کانال سوئز گرفتند.

* منصور رفیع‌زاده – بعد از این مواجهه

ج- سال ۳۵.

* منصور رفیع‌زاده – بعد از این مواجهه آن‌ها را کشتند.

ج- شاید هم همان بعد از آن بود، نمی‌دانم. واحدی و نواب

* منصور رفیع‌زاده – واحدی و نواب که، خلیل خیلی ساکت شده بود جوخه اعدام می‌رود خواهش و التماس نمی‌کند.

ج- نه آن‌وقت چیز دیگر، خلیل حاضر

س- و نواب هی التماس می‌کند.

ج- نه نواب یک نامه‌ای نوشته بود به  که خیلی التماس و غلط کردم و فلان و خیلی. خلیل تقاضای عفو هم نکرده بود و چهارتا تیر خلاص به او زدند.

س- عجب.

ج- نمرده بود با یک تیر. بعد از تیرباران می‌روند یک تیر خلاص می‌زنند. به او چهارتا تیر خلاص زدند.

* منصور رفیع‌زاده – هیچ التماس و خواهش هم نکرده بود قبل از رفتن.

ج- نه.

* منصور رفیع‌زاده – نواب گریه می‌کرد وقتی رفت.

ج- خودش معتقد بود که خودش رزم‌آرا را کشته. اعتقاد خودش این بود.

س- طهماسبی.

ج- ولی او پاراوان بود.

س- حالا که روی این موضوع این فدائیان اسلام هستیم. آیا افرادی که الان توی آن هستند هیچ‌کدام در ارتباط مستقیم با نواب صفوی بودند؟

ج- بله هستند.

س- همین آقای مثلاً خلخالی و اینها.

ج- بله خلخالی ادعا می‌کند، نمی‌دانم تا چه اندازه بوده یا نه. ولی او عسکراولادی بوده. یک عده دیگری بودند. چون توی اینها یک انشعابی صورت گرفت. علت انشعاب هم این بود که بهرام شاهرخ رفته بود وردست آقای نواب صفوی مسلمان شده بود برای این‌که بتواند وزیر بشود چون زردشتی نمی‌تواند وزیر بشود. البته محرمانه مسلمان شده بود اعلام نشد.

س- این چه زمانی بود؟

ج- آن زمان برو بروی فدائیان اسلام. بعد رابط بین شاه و نواب صفوی شده بود و پنجاه‌هزار تومان پول هم از شاه برای نواب گرفته بود. حالا این را نمی‌دانم که آیا با شاه هم ملاقات شده بود یا نشده بود، آن را نمی‌دانم. ولی این پول را گرفته بود. این پول را که گرفته بود توی سران فدائیان اسلام سر این پول حرف درآمده بود که خوب، بالاخره ما هم فدایی هستیم. یک سهمی هم ما باید داشته باشیم. یک عده‌ای با کرباسچیان جدا شدند از نواب و یک روزنامه هم راه انداختند. اسم روزنامه‌اش هم یادم نیست. در آن‌موقع انشعاب شد.

س- (؟؟؟)، نه، بله. (نبرد ملت)

ج- یک‌همچین چیزی که بعد از انقلاب هم آن فدائیان باقیمانده نواب با اینها مبارزه می‌کردند و فحش و فحش‌کاری و افشاگری و توی روزنامه فدائیان چیزهایی که کرباسچیان آن‌موقع علیه نواب نوشته بود و کاریکاتور کشیده بود اینها را دوباره چاپ کردند که این واجب القتل است و فلان. ولی توانست خودش را حفظ کند. نمی‌دانم چه‌کار می‌کند و اینها. این افشاگری اساسش یعنی انشعاب اساسش آن پنجاه‌هزار تومانی بود که به وسیله شاهرخ به نواب داده شده بود، شاه داده بود به نواب.

به این جهت ممکن هم است که توطئه قتل رزم‌آرا را همان وقت خود شاه با نواب در میان گذاشته باشد، هیچ بعید نیست. اینهایش را دیگر تاریخ‌هایش را باید به دست آورد دید که کی بوده، ارتباطش را پیدا کرد. ولی آدم بی‌اعتقادی بود چون آدمی که آن‌جور ادعای مسلمانی می‌کند که نمی‌دانم حجاب چیز بشود و قرآن فلان بشود و سینماها را ببندند و آن‌وقت این‌جور دروغ بردارد بنویسد آن هم برای یک‌همچین موضوعی که پای محکومیت و قتل در میان است.

س- جریان قتل دهقان چه بود قربان؟

ج- جریان قتل دهقان این هم داستان طولانی است. عرض کنم که به داستان کودتای رزم‌آرا هم مرتبط می‌شود. نه، جریان ارتباط ندارد، داستانی که می‌خواهم تعریف کنم.

س- بفرمایید.

ج- یک روز من در مجلس نشسته بودم پیشخدمت آمد یک پاکتی داد به دست من، گفت «یک نفر از بیرون مجلس داده.» من باز کردم دیدم یک کاغذ کوچکی است، نوشته که خواهش می‌کنم امروز از در بزرگ مجلس بیرون تشریف نیاورید. همین. نه امضایی نه چیزی. اتفاقاً آن روز ما شمیران دعوت داشتیم در آن‌موقع هم وکلا می‌توانستند ماشین‌شان را بیاورند توی حیاط چاپخانه، آن در بزرگ را دیدید، بیاورند آن‌جا. که ما به طور طبیعی رفتیم آن‌جا سوار مثلاً ماشین شما شدیم رفتیم شمیران. یعنی این نوشته در کار من تأثیری نکرد. گذشت. گذشت و عرض کنم، چند روز بعد از این دهقان کشته شد. اسم قاتلش چه بود؟

* منصور رفیع‌زاده – جعفری بود.

ج- نه. جعفری بود.

* منصور رفیع‌زاده – (؟؟؟)

ج- بله. کدام جعفری خودتان؟

* منصور رفیع‌زاده – تو حزب بود.

ج- بله برادر او بود. یک روز یک نفر آمد پیش من گفت که «من برادر جعفری هستم» حسن جعفری، قاتل حسن بود، این برادرش جواد بود. «و این زندانی است و خواهش کرده که شما بروید به ملاقاتش.» من رفتم و دیدمش و مقداری صحبت کردیم. گفت، «یک جریانات مفصلی هست که من باید اینها را به شما اطلاع بدهم و خواهشی هم که دارم این است که وکالت مرا قبول بکنید.» گفتم، «جریانات چیست؟» گفت که «این‌ها را می‌نویسم می‌دهم به شما.» بعد چندین صفحه نوشت که دارم اینها را. این چیز بوده، کارمند شرکت نفت بوده و توده‌ای هم بوده. در جریان سال ۲۵ بود که کارگرها اعتصاب کردند

س- آبادان؟

ج- توده‌ای‌ها. در آن جریان زندانی می‌شود. زندانی می‌شود اینها یک خانواده‌ای بودند از ملایر، خانواده نسبتاً سرشناسی بودند، یک تیمساری که اسمش الان خاطرم نیست، که با اینها یک قرابتی داشته می‌آید در زندان و با این صحبت می‌کند و اینها و خلاصه این را قانعش می‌کند که از زندان بیرونش بیاورند کارش را درست بکنند به شرط این‌که این وابسته به دستگاه بشود. این هم قبول می‌کند. قبول می‌کند و این ابتدای ارتباطش می‌شود با رزم‌آرا. وسیله ارتباط هم وسیله مستقیم، شخصی بود به اسم نقشینه که یک دفعه هم توی یک مهمانی من دیدمش خودش را معرفی کرد و احمد دهقان. با او صحبت‌هایی می‌کنند چندتا مأموریت انجام می‌دهد و اینها و بالاخره می‌خواهندش به تهران می‌گویند تو این مأموریت آخری را که انجام بدهی ما تو را درمی‌بریم و پاسپورت و بلیطت هم حاضر است، تو را می‌فرستیم انگلستان هم برای معالجه هم برای ادامه تحصیلات. و این هم قبول می‌کند. واسطه این مذاکرات هم احمد دهقان بود. اینها چیزهایی است که او نوشته که من نوشته‌اش را دارم. حالا مطالب زیادی نوشته. نوشته که بنا بود که آن روز من بیایم دم مجلس و هر کسی را که به من نشان دادند

س- تیر بزنم.

ج- تیر بزنم و اتومبیلی، میدان بهارستان در نظرتان هست؟

س- بله، بله.

ج- این نبش بهارستان خیابان سپهسالار یک آبمیوه‌فروشی است نمی‌دانم پهلوی کوچه، اسم کوچه هم یادم رفت. یک آبمیوده فروشی درست آن نبش قرار داد. این خیابان مسجد سپهسالار است، این میدان بهارستان، این آبمیوه فروشی درست اینجاست.

* منصور رفیع‌زاده – آن‌جا که روزنامه «آتش» بود.

ج- توی آن کوچه روزنامه «آتش» بود، بله. تصادفاً یکی از سؤالاتی که ما در روزنامه کرده بودیم، اینها هم همه تصادفات روزگار است، گزارش داده بودند که یک اتومبیلی خلاف چیز جلوی این آبمیوه فروشی رو به شمال پارک کرده. ما اگر اشتباه نکنم موضوع اتومبیل را نوشته بودیم یادم نیست که شماره اتومبیل را هم نوشته بودیم توی روزنامه شاهد یا نه؟ این را باید به روزنامه شاهد مراجعه کرد. نوشته بودیم که این اتومبیل آن روز آن‌جا چه‌کار می‌کرد؟ حالا پیش از همه این جریانات. بعد جعفری که نشانی‌ها را داد من دیدم تطبیق می‌کند یعنی نقشه این بوده که این وقتی ترور کرد این اتومبیل را روشن کند بزند وسط جمعیت این بپرد توی ماشین و برود به چیز. جعفری می‌گفت «اینش را صددرصد نمی‌توانم قبول بکنم که من حدس زدم که شاید مقصود کشتن تو باشد» این را ممکن است برای تعارف گفته باشد ولی مطلب دیگر این است که می‌گوید «من برایم روشن شد که اگر این‌کار را بکنم اینها به فرض این‌که مرا هم درببرند مرا سربه‌نیست می‌کنند. مرا با آن سوابق توی لندن ول نمی‌کنند که یک وقتی زبانم باز بشود و افشاگری بکنم.» و به این نتیجه می‌رسد که محکوم به مرگ است و روی این‌که خودش را محکوم به مرگ می‌بیند فکر می‌کند که حالا که من مردنی هستم آن کسی که باعث این‌که من به این ورطه بیفتم بوده آن را بردارم و چیز

س- عجب.

ج- که آن دهقان بوده.

س- عجب.

ج- که دهقان این راهنمایی‌ها را می‌کرد. این خلاصه آن مطالبی است که نوشت که خوب، من هم وکالتش را کردم. این قضیه گذشت. عرض کنم، رزم‌آرا آمد سر کار. یکی از کسانی که از آن عده زیادی که بعد از استیضاح من با من معاشرت پیدا کرده بودند و آشنا شده بودیم یک آقای نیمه‌کردی بود به اسم، عجب حافظه‌ام مسخره شده.

* منصور رفیع‌زاده – توی حزب بود؟

ج- نه ولی می‌آمد توی حزب. این اهل کرمانشاه است. برادرش عکاسی داشته کرمانشاه و جزو دارودسته، جهانسوز سال ۱۳۱۸.

س- بله.

ج- شنیدید که لابد.

س- یادم نیست.

ج- یک افسری بود جهانسوز و یک عده‌ای را جمع کرده بود و خیالاتی داشتند و اینها که گرفتند اعدام‌شان کردند. عبدالرسول پشمی. یادم آمد. نمی‌دانم، دو سه هفته پیش از همین مسافرتم دیدمش. این از آن‌هایی بود که با من آشنا شده بود و خوب، روزهای پذیرایی من می‌آمد پهلوی من و اینها. عرض کنم که، در ضمن این‌که شرح حال خودش را می‌گفت و اینها، چیز کرد که از وقتی که رزم‌آرا فرمانده هنگ بوده در کرمانشاه یا نمی‌دانم چه‌کار داشته کرمانشاه، این آن‌جا با این دوست شده بود و خیلی با هم دوست نزدیک و این چیزها و می‌گفت که این واقعاً وطن‌پرست و می‌خواهد خدمت کند و چه و فلان و از این حرف‌ها، که من رد می‌کردم حرفش را. و این جریان بود تا بعد از قتل دهقان که حالا من وکالت حسن جعفری را هم کردم و دیگر وارد به جریانات شدم، این یک‌روز آمد پهلوی من و گفت که «شما به خاطر دارید که یک روز یک نامه بی‌امضایی مجلس به دست شما رسید که خواهش کرده بودم از در بزرگ بیرون نروید؟» گفتم، «بله.» گفت، «این را من نوشته بودم.» و گفت که «من با یک کسی کار داشتم»، حالا این حرف‌هایش البته یک زیری قاعدتاً باید داشته باشد. گفت، «من کار داشتم با یکی از وکلا آمده بودم بعد دم بهارستان خیلی منتظر ماندم خسته شدم»، آن‌موقع وکلا می‌توانستند اتومبیل‌های‌شان را جلوی نرده بهارستان پارک کنند. گفت، «خسته شده بودم روی رکاب یکی از ماشین‌ها» آن‌وقت ماشین‌ها رکاب داشت. یادتان هست؟

س- بله.

ج- «نشسته بودم برای رفع خستگی چندتا مأمور آن‌جا آمد و رفت داشتند از حرف‌هایی که اینها با هم می‌زدند من استنباط کردم که یک نقشه‌ای علیه تو هست. این است که آن نامه را نوشتم.» که دیدم خوب، نشانی‌اش درست بود. حالا واقعاً آن‌جا این‌طوری بوده یا خودش، یک احتمال هم می‌دهم که خودش جزو مأمورین باشد، البته هیچ‌وقت اعتراف نکرد این را. چند دفعه هم پرسیدم اعتراف نکرد. ولی این چیز. بعد هم می‌آمد و همیشه می‌خواست بین من و رزم‌آرا را التیام بدهد. من هم می‌گفتم ما زخمی نداریم. رزم‌آرا دنبال این‌کار است. من هم با این‌کار مخالفم و تا وقتی همچین باشد چیز. تا رزم‌آرا نخست‌وزیر شد.

رزم‌آرا نخست‌وزیر شد و این هم موقعی بود که ما توی چاپخانه شاهد به‌اصطلاح در محاصره بودیم و آن جریانی که گفتم. حالا پیش از آن جریان اوایل نخست‌وزیری رزم‌آرا آمد گفت که «من می‌خواهم با تو یک مشورتی بکنم. روی سوابق دوستی که من با رزم‌آرا داشتم این وعده کرده بود که یک چاپخانه‌ای که وارد می‌کنند، به من بده یعنی ببخشد. و حرف‌هایی که تو زدی راجع به رزم‌آرا من دلم نسبت به او یک‌خرده سایه گرفت و چیز است، آمدم ببینم که این چاپخانه را من قبول بکنم یا نکنم؟» گفتم، «تو احتیاج داری و او هم این وعده را داده. تو تعهدی هم نداری، دلیلی ندارد قبول نکنی.» این سابقه حرف هم با هم داشتیم.

بعد گذشت. روزی که رزم‌آرا را زدند، عصر همان روز این تلفن کرد به چاپخانه که «من می‌خواهم تو را ببینم.» ‌این حالا عین حرف‌های خودش را من بازگو می‌کنم، می‌گویم، احتمالات به جای خودش باقی‌ست که چه قسمتش حقیقتاً درست است. چه قسمتش چیز نیست. این وانمود کرده بود همیشه که «من این‌قدر با رزم‌آرا نزدیک هستم که این اطرافیانش اگر یک تقاضایی داشته باشند به وسیله من تقاضای خودشان را…» اینها حرف‌هایی است که قبلاً زده بود. از من وقت گرفت، گفتم، «فردا صبح بیا منزل.» آمد و وارد که شد گفت که «سوختم.» مقصودش از کشته شدن رزم‌آرا. گفت، «درست است من دلم نسبت به او دیگر آن‌جور نبود. اما با تمام این سوابق دوستی واقعاً سوختم از این قضیه. اما پریشب شب عجیبی را گذراندم.» «آن موضوع چه بود؟» گفت که «من رفتم»،‌نمی‌دانم حالا خانه مهتدی یا یکی دیگر از این وردست‌های رزم‌آرا

س- رئیس دفترش بود آن تیمسار مهتدی.

ج- تیمسار مهتدی بله. و اینها داشتند آخرین مطالعه را راجع به برنامه پنجشنبه می‌کردند که جزئیات برنامه را او برای من فاش کرد که بعداً هم می‌گویم اطلاعات دیگر ما هم تأیید کرد. من‌جمله آمدن دو دسته مختلف جلوی مجلس که اینها به هم بیفتند و پاسبان‌ها و کوماندوها بیایند. کوماندوها وکلا را بگیرند ببرند چه‌کار بکنند و پاسدارخانه‌ها و فلان. بعد می‌گفت که «اسم پنجاه و چند نفر چیز بود که اینها را فوری ببرند ژاندارمری و سرضرب کلک‌شان را بکنند. من دیدم اسم تو بالای این اسامی است.»

س- این گوینده قربان کیست؟

ج- عبدالرسوی پشمی.

س- عبدالرسول پشمی‌

ج- هنوز هم زنده است.

س- بله.

* منصور رفیع‌زاده – حالا هم کرمانشاه است.

ج- بله. گفت که «آمدم خانه و گفتم که بیایم به تو خبر بدهم. ولی دیدم که این بی‌شرفی است. اینها به من اعتماد کردند و من چطور در مقابل اعتماد آن‌ها این کار را بکنم. بعد فکر کردم که این حساب جان آدمیزاد است. جان هم یک دفعه چیز است. چطور من نگویم؟» می‌گفت که «تا صبح»، البته طرز گفتنش و طرز آن «سوختم» اولیه‌ای که گفت و اینها، صداقتش این حالاتش برای من صادقانه بود. گفت که «تا صبح قدم زدم. سیگار کشیدم، هی گفتم بیایم به تو خبر بدهم. هی گفتم که تو حق نداری بروی خبر بدهی. و تا صبح خوابم نبرد. بالاخره در آخرین مرحله صبح گفتم باز هم هر چه باشد جان آدمیزاد از این حرف‌ها بالاتر است و من باید بیایم به تو خبر بدهم.» می‌گوید، «از خانه‌ام آمدم بیرون نزدیک ظهر به چهارراه سرچشمه که رسیدم گفتند رزم‌آرا را کشتند و من سوختم. اما جریان این بود.» حالا یک احتمال من می‌دهم این مامور رزم‌آرا بوده ولی این صحنه را که می‌گفت این صحنه از یک آدم نیمه‌لر کم سواد تشریح این صحنه، این یک رمان‌نویس می‌تواند

س- بله.

ج- این صحنه را فکر کند و بیاورد روی کاغذ و اینها. ولی یک آدم عادی این جزئیات صحنه را نمی‌تواند بسازد.

س- صحنه کدام؟ جلسه؟

ج- نه، صحنه خودش.

س- خودش.

ج- حالت روحی خودش

س- حالت خودش.

ج- که بیایم بگویم یا نیایم بگویم؟

س- بله، بله.

ج- حالا این واقعاً آن‌طوری که می‌گفت روی دوستی با رزم‌آرا اینها اعتماد کردند وارد نقشه‌شان شده یا خودش هم جزو عوامل نقشه بوده، این را خدا می‌داند. چون بعداً هم خوب، چندین‌بار دیدمش و خواستم به حرف بکشم و چیزی دربیاورم هیچی نتوانستم دربیاورم. حالا خانه‌اش هم آن بالای

س- ولی همان حرف‌ها را تکرار کرد؟

ج- این حرف‌ها را بعداً هم تکرار کرد، بله.

س- داستانش عوض نشد؟

ج- نه، به صورت عادی دیگر آن حالت و آن التهاب و آن سوختگی و اینها را نداشت. ولی چیز. یک موضوع دیگر هم هست که تا وقتی رزم‌آرا زنده بود حسن جعفری اطمینان داشت که کشته نمی‌شود.

س- توی زندان بود؟

ج- توی زندان بود بله. محکوم به اعدام بود. ولی همچین یک حال، مخصوصاً برادرش به من می‌گفت که این امید دارد که

* منصور رفیع‌زاده – کجاست برادرش؟

ج- آمده آمریکا. او از ما جدا شد و بعد مدت‌ها ندیدمش. پیرارسال یک برادرش که من نمی‌شناختم آمد در خانه ما و گفت «این یک مدرسه‌ای داشت»، نمی‌دانم چی؟ «این را گرفتند.» و از من کمک می‌خواست که چیز بشود. چون اهل سوءاستفاده بود توی

* منصور رفیع‌زاده – جواد الان پس آمریکاست.

ج- آمریکاست بله. ولی این چیز یک قسمت‌هایی از حرف‌هایش به نظر من صادقانه بود ولی حالا واقعاً این آن‌جور دوستی با رزم‌آرا داشته؟ یا جزو مأمورین رزم‌آرا بوده؟ این را هیچ‌وقت نخواست به من بگوید. یعنی هر وقت هم که سؤال مستقیم کردم که «خوب، شما روابط‌تان چه بود؟» یا غیرمستقیم، که چیزی بگوید نگفت.

س- علت پشت‌گرمی این جعفری به رزم‌آرا چه بوده؟ چون عملاً ایشان مأمور رزم‌آرا را ترور کرده بوده.

ج- بله، ولی این اطمینان را داشته و مطلبی که هست این است که تا رزم‌آرا زنده بود حکم اعدام اجرا نشد.

س- یعنی ممکن است پس دهقان هم با تمایل رزم‌آرا کشته شده؟

ج- بعید نیست. و بعد هم اعدامش، عرض کنم که، با این‌که امیرعلائی وزیر دادگستری بود با ما هم هم‌جبهه بود، صبح آن روز هم مجلس بودیم و همدیگر را دیدیم، هیچی به من چیزی نگفت. بعد سرشب که من می‌رفتم بروم به چاپخانه موسوی از میدان توپخانه که رد می‌شدم، دیدم یک دار جلوی شهربانی سابق برپاست. یادم نیست آن‌جا پرسیدم یا از افسری پرسیدم که این برای چیست؟ گفتند که فردا جعفری را اعدام می‌کنند.

من آمدم توی چاپخانه و از آن‌جا تلفن کردم به دربار، اگر اشتباه نکنم گیلانشاه آجودان حضور بود او جواب داد، گفتم که «می‌خواهم با اعلی‌حضرت صحبت کنم.» گفت، «اعلی‌حضرت تشریف بردند توی اتاق خوابشان.» خیلی اصرار کردم که این‌کار واجب است فوتی است و فلان و اینها.» گفت که «ما اجازه نداریم و چیز.» چون می‌خواستم راجع به عفو جعفری صحبت بکنم که دسترسی پیدا نکردیم.

س- همین آقای دهقان بود که با والاحضرت اشرف هم مناسبتی داشت مثل این‌که، نداشت؟ بهشان نزدیک نبود؟

ج- چرا با دربار هم نزدیک بود. حالا شاید این نزدیکی زیادش با دربار سبب شده بود که رزم‌آرا نسبت به او بدبین بشود یا کارهایی کرده بود که رزم‌آرا خوشش نیامده بود، در‌هرصورت بعد هم من این گله را از امیرعلایی کردم که، امیرعلایی همین که سفیر شد در اول انقلاب

س- بله.

ج- که «چرا نگفتید؟» یک جوابی بی‌سروته‌ای داد که یادم هم نماند چه جواب داد بالاخره. چون در صورتی که من وکیل جعفری بودم و خوب این را دیگر همه می‌دانستند و با آن جریانات. بعد هم با سابقه هم جبهه بودن و این وزیر دادگستری که باید دستور صادر کند هیچی به من نگوید، این خیلی مسئله است.

س- یک سؤال هم راجع به آقای فرخی یزد. داشتم که آیا اطلاع دارید چگونه در حمام کشته شد؟ و…

ج- آمپول هوا به او زدند. البته زمان ما نبود.

س- زمان رضاشاه بود.

ج- زمان رضاشاه بود، بله. ولی همان جایی که من خوابیده بودم این در حمام بود که رطوبت هم داده بود به دیوار که من این حمام و فرخی را زدم توی کله اینها و بد و بیراه به آن‌ها گفتم.

س- آن‌وقت جریان دوختن لب‌هایش چه بوده؟ همچین چیزی واقعیت داشته؟

ج- آن، بله، آن مال سال‌ها قبل بوده در یزد حاکم، نمی‌دانم، ضیغم السلطنه، یک‌همچین اسمی.

* منصور رفیع‌زاده – غضنفرالدوله؟

ج- غضنفرالدوله، یک‌همچین اسمی داشت که این یک شعری گفته بوده بر علیه حاکم دستور داده بود لبش را دوخته بودند. این مال پیش از سلطنت رضاشاه

س- یعنی یکی از مجازات‌های معمول آن زمان بوده؟

ج- مجازاتی بوده که حاکم می‌توانستند بکنند. حالا نظایرش را دیگر اطلاع ندارم.

* منصور رفیع‌زاده – این لب دوختن قبل از رضاشاه است، نه؟

ج- بله مال قبل از رضاشاه است.

* منصور رفیع‌زاده – زمان قاجار است.

ج- زمان قاجار است بله.

* منصور رفیع‌زاده – می‌گویند لب‌هایش را دوختند با لب دوخته آوردند تهران. درست است؟دروغ است؟

ج- نخیر، نه این لب را می‌دوزند یک روز می‌ماند بعد یا باز می‌کنند یا باز می‌شود.

* منصور رفیع‌زاده – با سوزن و نخ.

ج- بله.

* منصور رفیع‌زاده – وای. حتماً دیگر چیز هم نکرده بودند.

ج- چی؟

س- در آن

* منصور رفیع‌زاده – تخدیر نکرده بودند.

س- سال‌های اول یعنی بین شهریور بیست و روی کار آمدن دکتر مصدق شما چه خاطراتی از دانشگاه تهران دارید؟

ج- از دانشگاه تهران

س- چه محیطی بود؟ رؤسایش چه‌جور آدم‌هایی بودند؟

ج- دانشگاه تهران ابتدا جزو وزارت فرهنگ بود. الان یادم نیست که قانون استقلال دانشگاه کی گذشت. شاید دوره چهاردهم یا جلوتر که دانشگاه مستقل شده بود. من فقط یک خاطره‌ای از آن‌موقعی که جزو وزارت فرهنگ بود دارم و آن هم بی‌مزه نیست.

یک نفر، باز اگر اشتباه نکنم، این را با قید تردید راجع به شخص‌اش می‌گویم، برادر مرآت که قبلاً وزیر فرهنگ بود و یک وقتی هم سرپرست ما بود در فرانسه، زده بود توی گوش دکتر شیبانی، عبدالله شیبانی. و یکی دیگر هم باز از همین‌هایی که وابستگی به طبقات عالیه داشت یک عملی نسبت به یکی از اساتید چیز کرده بود. جلسه‌ای تشکیل شده بود برای رسیدگی به این موضوع و این‌که تصمیم بگیرند. همه معلمین هم عصبانی و ناراحت که باید اینها اخراج بشوند حتماً، مجازات بشوند. اینها چون دکتر عبدالله‌خان شیبانی هم خوب خیلی وجهه داشت اصولاً. دکتر علوم دانشکده علوم چیز می‌کرد. آن‌موقع علوم و ادبیات و اینها همه چون دانشسرای عالی هم چیز بود همه با هم بودیم توی همان عمارت نزدیک مجلس آن‌جا بودیم. جلسه تشکیل شده بود پنجاه شصت نفر معلمین دانشکده‌های مختلف جمع بودند و دکتر سیدولی الله‌خان نصر پدر این دکتر حسین نصر، این رئیس دانشگاه بود به‌اصطلاح، یعنی رئیسی که از طرف وزارت فرهنگ معین می‌شود.

اساتید هم خیلی عصبانی و شروع می‌کردند به صحبت کردن با عصبانیت که باید چیز گرفته بشود. این دکتر سید ولی‌الله خان هم یک ملا لغتی عجیبی بود، اصولاً یک حالات عجیبی داشت. مثلاً یک برادری داشت مدیرکل وزارت یا معاون وزارت دارایی بوده در زمان رضاشاه. یکی از اعضای وزارت دارایی عصبانی شده بود و یک روز رفته توی اتاقش و این را کشته. خبر آوردند برای دکتر سیدولی‌الله خان که هَلاکوخان برادرت را کشت. گفته بود «مگو هَلاکو بگو هُلاکو.» هاها گریه. همه‌اش این لغات صحیح را تصحیح کند حتی در موقع خبر چیز. یک جنبه سادیستی هم توی همین کارش بود.

یک‌دفعه رفته بود توی دبیرستان نمی‌دانم شاهدخت یا نوربخش، یکی از این دبیرستان‌ها برای دخترها صحبت می‌کرد. گفت، «دختران عزیز شما باید مراقب باشید دقت داشته باشید. شما در بدن‌تان سوراخ‌های خیلی ظریفی هست. خیلی عزیز است این سوراخ‌ها، خیلی قیمتی است. باید خیلی این سوراخ‌ها را توجه کنید. باید اینها را تمیز نگه دارید.» هی راجع به این سوراخ‌ها. این دخترها هم هی سرخ بشو سفید بشو سرخ بشود. راجع به این سوراخ‌ها صحبت کرده بود. بعد از مدتی که خوب کرمش ریخته بود، گفته بود، مقصودم این مسامات پوست شماست که از اینها عرق چیز می‌شود. اگر این ها تمیز نباشد، فلان و اینها، ولی نیم ساعت راجع به سوراخ‌های مجهول و ظرافت‌شان و عزیزی‌شان و اینها صحبت کرده بود.

خلاصه، ایشان رئیس ما بود. اینها که پا می‌شدند صحبت بکنند این یک کلمه‌ای را وسط صحبت می‌چسبید و شروع می‌کرد به صحبت که یک چیز دیگر. از آن کلمه استفاده می‌کرد می‌رفت. مثلاً اگر یک کسی می‌گفت که نمی‌دانم ستاره فلان. می‌گفت «آقا ستاره اولاً دو جور است. سیارات هستند ثوابت هستند منظومه شمسی همچین است، فلان و فلان.» این‌قدر می‌گفت که طرف اصلاً خسته می‌شد می‌گرفت می‌نشست، می‌دید که فایده ندارد. یکی دیگر پا می‌شد باز وسط حرف این یک جمله‌ای را می‌چسبید و می‌گرفت و بنا می‌کرد گفتن. همه را این‌جوری از خط به در می‌کرد. یک جایی من خیلی ناراحت شدم، پا شدم اجازه گرفتم، اجازه گرفتم و شروع کردم به صحبت و گفتم «البته آقایان توجه کردند که جناب آقای دکتر مصلحت ما و دانشگاه را کاملاً در نظر دارند و اگر می‌خواهند این قضیه با مسالمت حل بشود و سروصدایی بلند نکند البته برای خاطر دانشگاه و ما است. ایشان البته چون پیر قوم هستند و سال‌ها جزو رؤسای وزارت فرهنگ بودند و چه و فلان. در این زمینه شروع کردم به صحبت کردن که اگر ایشان تشخیص بدهند که خوب این دانشجویان خاطی نباید تنبیه بشوند ما باید عصبانی نشویم و در نظر بگیریم که یک مصلحت عالیه‌ای هست و اینها، که این دکتر آل‌بویه، نمی‌دانم می‌شناسیدش یا نه؟ او گفت «من چنان عصبانی شده بودم که می‌خواستم وسط صحبتت پا شوم یقه‌ات را بگیرم و بزنمت.» خلاصه، تعریف از آقای دکتر نصر کردم و این‌که ایشان همچین هستند و همچین هستند و مصلحت چیز و فلان، که این راحت شد و با یک لبخند مخصوصی هم داشت دیگر به‌اصطلاح جا افتاد روی صندلی‌اش که من خوب دارم چیز می‌کنم. گفتم «ولی خوب ایشان این مصلحت را تشخیص می‌دهند اگر آقایان هنوز هم قانع نشدند ممکن است برای مجازات این دانشجویان خاطی تصمیمی گرفته بشود. ولی به یک شرط، به شرطی که ما پررو نشویم که بعدش بگوییم دانشگاه باید مستقل بشود. نمی‌دانم بودجه دانشگاه همچین بشود. چه همچین بشود. دیگر دور برداشتم که او مجال نکرد که وسط حرف من بقاپد و حرف خودش را بزند. آن‌چنان دوری برداشتم که جلسه تمام شد و دکتر نصر هم رفت و این آخرین حضورش در دانشکده بود بعد از این صحبت من. این چیز هم خاطرم آمد.

س- این جریان دکتر آذر و آقای رزم‌آرا چه بوده؟

ج- رزم‌آرا رفته بوده توی بیمارستانی که دکتر آذر کار می‌کرده. نمی‌دانم دکتر آذر سر آن خدمت نبوده یا جای دیگر بوده و فلان و اینها، چون رزم‌آرا همه‌جا می‌رفت زهرچشم بگیرد که همه سر کار باشند و اینها، این زده بود سیلی زده بود به دکتر آذر. دکتر آذر هم در کلاس هشتم متوسطه معلم فرانسه ما بود. از آن‌جا ما به‌اصطلاح سابقه معلمی و شاگردی داشتیم. سه چیز باعث شد که من شدیداً این قضیه را دنبال کردم. یکی حق شاگردی. یکی توهین به یک اهل علم. یکی هم خرده‌حساب اصلی که با رزم‌آرا داشتم. این قضیه را سفت دنبالش را گرفتیم و مقاله و نطق و اینها که بالاخره رزم‌آرا مجبور شد برود عذرخواهی بکند از آقای دکتر آذر. آقای دکتر آذر را من ندیده بودمش با هم معاشرتی نداشتیم. بعد از این جریان یک دفعه آمد چاپخانه به دیدن من و تشکر کرد. اما در وزارت فرهنگ‌اش خوب از آب درنیامد.

* منصور رفیع‌زاده – مهدی آذر

ج- مهدی آذر، بله.

س- قربان از وقتی که امروز به ما دادید تشکر می‌کنم.

ج- خواهش می‌کنم.

س- تا انشاءالله جلسه بعدی خدمتتان برسم.