روایتکننده: آقای دکتر مظفر بقایی کرمانی
تاریخ مصاحبه: ۴ ژوئن ۱۹۸۶
محلمصاحبه: نیویورک ـ آمریکا
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۷
* منصور رفیعزاده – خوب قتل هژیر
ج- این مال سال ۳۵ است. ما توی روزنامه مرتب گوشه کنایه میزدیم که مثلاً حالا چه موقع جمع کردن شناسنامه است یا، اینجور چیزها خیلی سربهسر رزمآرا میگذاشتیم. رزمآرا دچار کمبود پول بود یعنی بودجه سخت در مضیقه بود. این تصمیم گرفته بود که تقاضای نشر اسکناس بکند. یک لایحه هم به مجلس داد با قید سه فوریت. چون در هر فوریتی آدم میتواند نماینده میتواند صحبت کند موافق و مخالف و اینها، ما همهمان هر چه ممکن بود در دو فوریت اول مخالفت کردیم.
آها حالا این جریان پیشترش را هم بگویم که رزمآرا راجع به نفت آمد در جلسه خصوصی صحبت کرد و آن جمله معروفش را آنجا گفت که «ایرانی هنوز لولهنگ نمیتواند بسازد چطور میتواند نفت را چیز کند.» آنجا من پا شدم یک نطق خیلی شدیدی، نه فحش و هوچیگری، مستند بود صحبتهای من، علیه رزمآرا کردم. خیلی هم عصبانی بودم. این هم یک بهاصطلاح حاشیه بامزهای است. خارج از موضوع هم هست. وقتی، توی جلسه خصوصی بودیم، نطقم تمام شد آمدم نشستم، جلسه خصوصی آن سالن بزرگی هست که عکس رؤسای مجلس تابلوی نقاشی رؤسای مجلس هست آنوقت دورتادورش صندلی هست وسطش هم عربی صندلی هست. آنجا برخلاف خود پارلمان سیگار کشیدن هم آزاد است. من نشستم و حالا خیلی خسته و خیلی هم عصبانی. کشاورز صدر آمد پهلوی من نشست. حالا کشاورز صدر را من پیش از مجلس میشناختمش. یکی از قوم و خویشهایش با من آشنا بود و این هم دیده بودیم چند دفعه و یک آشناییای داشتیم. بعد هم خوب جزو جوانهای مجلس بود و اینها، تا موقع استیضاح من که یکی از پادوهای رزمآرا که، چون رزمآرا این پادوهایش را صف به صف، آن استیضاح را بخوانید میبینید اینهایی که به من حمله میکنند وسط نطقم همینطور صف به صف آمدند جلو. یکی از اولینش همین آقای کشاورز صدر بود که هی پارازیت میدواند و من هم جوابش میدادم و خیلی، و یک حاذقی بود که میگفتم حاج آقا. این حاج آقا هم مسخره شده بود میگفت آقا این کلمه مقدس است شما مسخر میکنید. خیلی داستانها دارد. آن استیضاح را یک وقت فرصت کردید بخوانید. حالا بعد از تمام این سوابق دیدیم که آقای کشاورز صدر آمد پهلوی من نشست، حالا من هیچ حوصله ندارم که حرف بزنم، گفت که «من امروز دست شما را خواندم.» من همینطور نگاهش کردم. گفت، «شما و رزمآرا دستتان یکیست. جنگ زرگری میکنید ما را چیز میکنید.» من به این حرف خندیدم. یک تبسم کردم. چون میگویم حال حرف زدن نداشتم. پیش از آن وقت اگر یک کسی یک همچنین چیزی میگفت من خدا، قرآن، بابا همچین چیزی نیست، فلان. از خودم دفاع میکردم. این لبخندی که چیز کردیم او این را علامت قبول پنداشت. بعد از آن دیگر حریم مرا داشت. دیگر آنجور به من حمله نمیکرد. ما هم دیدیم، خوب، این چه کارست که یک کسی میگوید همچین من بگویم، آقا والله اینطور نیست. به خدا به این دلیل. گفتم خوب، این خیال بکند یک نفع برای من دارد که برای من حریم قائل میشود. حالا چه لزومی است که من خودم را خسته کنم که بگویم نه، تازه باور هم نکنند. برای این سابقه هم بود.
عرض کنم آن جلسه که رأی میگرفتند برای همین لایحه انتشار اسکناس، چون اواخر مجلس دو دسته از وکلا زودتر میروند. یکی آنهایی که گرسنه شدند ظهر گذشته میروند نهار بخورند. یکی هم بافوریها که بافورشان دیر میشود. به این جهت اواخر مجلس تعداد وکلا کمتر است، و تعداد به جایی رسیده بود که اگر ما هشت نفر میرفتیم بیرون اوبستروکسیون میشد یعنی جلسه از رسمیت میافتاد. تا این صحبت مخالف و موافق راجع به فوریت سوم که بعد باید رأی بگیرند به اصل لایحه، ما متوجه شدیم که چون تعداد عضوها را هم روی یک تابلویی دیده میشد، که ما برویم بیرون از اکثریت میافتد. یک دفعه هشت نفری رفتیم بیرون. خوب، از اکثریت افتاد و رأی ماند برای جلسه بعد که روز پنجشنبه باشد. حالا در فکر که چهکار بکنیم؟ قرار شد که فردا شب که شب پنجشنبه باشد برویم منزل مرحوم کاشانی جلسه داشته باشیم و آنجا یک فکری بکنیم برای جلوگیری این لایحه. عرض کنم که، یا شب چهارشنبه؟ شب چهارشنبه همان شب، همان شب بود درست است. رفتیم نشستیم و صحبتهای مختلف که شد.
س- کیها بودید آقا؟
ج- همان
س- هشت نفر.
ج- اقلیت هشت نفری که بودیم.
س- دکتر مصدق هم بود؟
ج- نه، دکتر مصدق نبود. من یک وقت متوجه یک موضوع شدم. چون لوایحی که میآید به نوبت در دستور مجلس قرار میگیرد که اینها باید به نوبت طرح بشود. اگر یک لایحهای مثل سه فوریتیای باشد مقدم بر لوایح در دستور است. همیشه مثلاً شصتتا لایحه در دستور است که اینها باید به نوبت طرح بشود. بعضی چیزها هست که مقدم است. اگر هم پانزده نفر از وکلا پیشنهاد کنند که فلان لایحه مقدم باشد باز این پیشنهاد لایحه مطرح را میزند عقب آن لایحه را میآورد جلو. من به نظرم رسید که یکی از لوایحی که در دستور هست لایحه منع مشروبات الکلی است. گفتم که ما یک طرحی تهیه کنیم و چیز کنیم که لایحه منع مشروبات الکلی مقدم باشد. و توی وکلای غیر جبهه هم از اینهایی که مردم متوجهشان هستند مثلاً جنبه مذهبی دارند و فلان، آنها هم الزاماً امضا خواهند کرد و الا توی مردم بدنام میشوند. متنش نوشته شد و ما امضا کردیم که فردا صبح به امضای دیگران به برسد. همه این پیشنهاد را پسندیدند و قبول شد. اما این را گفتم برای این را بگویم که ببینید کاشانی چهقدر هم شعورش و هم فکرش بالاتر از این زمامداران فعلی بود. وقتی پا شدیم برویم دم در گفت که «اما یک چیز بهتان بگویم نگویید که این پیرمرد خرفت بود نمیفهمید، نه این لایحه سیصدتا لایحه دیگر هم از مجلس بگذرد از بالا امر بشود جلوی مشروب خوردن مردم را نمیشود گرفت.» کاشانی پیرمرد آیتالله اینقدر فکرش باز بود و واقعاً هم اینطور است. واقعاً همینطور است، کما اینکه الان خوب همه خودکفا شدند در ایران، میدانید که.
بعد اتفاقاً دیگر به، آها، یک نقشه دیگری هم داشتند که این را توی روزنامه ما با علامت سؤال مطرح کرده بودیم این بود که چون رزمآرا دستورات مؤکدی راجع به حضور و غیاب در وزارتخانهها صادر کرده بود و خودش هم گاهی میرفت اول وقت به یک وزارتخانه اینهایی که نبودند منتظر خدمت میکرد مجازات میکرد اینها. ما اطلاع پیدا کردیم که محرمانه دستور دادند به ادارات صبح پنجشنبه چون موضوع حقوق مطرح است و دولت پول ندارد حقوق بدهد و این لایحه باید بگذرد، کارمندان ادارات بیایند دم مجلس. ضمناً از بازار هم خبر شدیم که گفتند از بازار هم یک عده بیایند دم مجلس. ما ابتدا فکر میکردیم که این برای این است که یک ازدحامی باشد که مجلس تحتتأثیر قرار بگیرد برای تصویب لایحه. البته بعداً نه آنموقع خیلی بعد فهمیدیم که این نقشهای بوده چون دو دسته جدا که یک جا جمع بشوند کافیست که دو سه نفر که نقش دارند بتوانند کاری بکنند که این دو دسته بزند به هم. مثلاً یکی از اینها توهینی بکند آن توهین به بزرگترش بکند آن یکی و بریزند و… قصد این بود که شلوغ کنند آنوقت بهعنوان اعاده نظم قوا بیایند که میبایستی ما را بگیرند اعدام کنند آن تفصیل کودتایی که میخواست بکند که آن جداگانه است. این البته بعداً فهمیدیم. ولی اینقدرش را توی روزنامه سؤال کردیم که به چه مناسبت اعضا ادارات که باید حتماً سر کارشان باشند به آنها یواشکی گفته شده پنجشنبه بیایند دم مجلس؟ چرا بازاریها پنجشنبه میآیند دم مجلس؟ اینها توی روزنامه سؤال شده. سؤال شده است و عرض کنم که، نزدیک ظهر چهارشنبه آقای رزمآرا در مسجد شاه به فیض شهادت نائل شد که دیگر به آن لایحه و اینها نرسید.
س- خوب، خیلی راجع به این قتل ایشان هنوز هم صحبت است.
ج- به طور مسلم مال دربار بود، به طور مسلم. چون من هم بعدها پروندهاش را دیدم، هم روی استنباطات خودم است. عرض کنم خلیل طهماسبی یک آدم معتقد دین باور فداییان اسلام بود. آشنایی ما با خلیل طهماسبی از همان زندان اول شهربانی بود که گفتم یک عدهای را گرفتند چون آنموقع فدائیان اسلام جزو فدائیان آیتالله کاشانی بودند. آنها را که گفتم آوردند یکیاش این خلیل طهماسبی بود. خیلی معتقد و مذهبی و همیشه موقع نماز پا شد اذان بگوید و اینها. کارش هم نجاری بود.
بعد وقتی که چاپخانه شاهد را رزمآرا چاقوکش فرستاد و یکی از ماشینها را شکستند و حروف را خرد کردند و اینها، ما یک سازمان نگهبانان آزادی اول مرتبه آنجا تشکیل دادیم یک عده از بازاریها و دیگران میآمدند و آنجا را حصار کرده بودیم یعنی پشت در چوب میگذاشتند و بالای بام کشیک داشتند و تو، که دیگر آن جمله تکرار نشود. و خلیل طهماسبی هم یکی از افرادی بود که جزو آن سازمان اسم نوشته بود. خوب، شبها من قدم میزدم توی حیاط چاپخانه و با اینها صحبت میکردم این یک دفعه برای من درد دل کرد که به من دستور دادند بروم دکتر طاهری را بکشم. و من دو سه دفعه رفتم حول و حوشاش گیرش نیاوردم.
س- کی
ج- نواب صفوی. من یک مقداری با او صحبت کردم که این مبارزه صحیح نیست. ترور صحیح نیست و خوب شده که تو نتوانستی و دنبال اینکار و نرو و اینها. این سابقه را هم ما با خلیل طهماسبی داشتیم. تا اینکه رزمآرا کشته شد. آنوقت دلایلی که میگویم که کار شاه بوده یکی اینکه رزمآرا دوتا گلوله خورده بود یک گلوله به شانهاش خورده بود یک گلوله درست به پشت کلهاش خورده بود از وسط پیشانیاش آمده بود بیرون. طبیب قانونی محرمانه به آقای زهری گفته بود که این گلولهها از دو کالیبر مختلف بوده. این یک مطلب. خلیل طهماسبی که از زندان آزاد شد آمد با چند نفر به دیدن من، جریان را از او پرسیدم گفت که «من توی مسجد بودم وقتی که کوچه دادند که رزمآرا و علم بیایند و بروند»، اینجوری چیز کرد که رزمآرا سهتا چیز پشت سرش بودند
س- نگهبان.
ج- نگهبان.
س- (؟؟؟)
ج- میگفت که «من اینجا ایستاده بودم تا اینها چیز شدند من اینجوری کردم و زدم این اینجور
س- یعنی رفتم بین نگهبانها و رزمآرا قرار گرفتم.
ج- پشت نگهبانها. و این آن تیری است که به شانهاش خورده.
س- از پشت خورده.
ج- از پشت. آن تیر را نگهبان وسطی زده. خود پروندهاش هم من در اختیار دارم فتوکپی پروندهاش را، کاملاً معلوم میشود که. اسم برده نمیشود. بعد هم سرش را هم آوردند ولی معلوم میشود که یکی از نگهبانها اسلحه دستش بوده و اینها. این به طور مسلم این تریدید برای من ندارد که خلیل طهماسبی را پاراوان کرده بودند که عمل او بهاصطلاح علامت شروع عمل این نگهبان باشد. چون نگهبان اگر درمیآورد و میزد که خیلی درز قضیه باز بود.
س- بله.
ج- و نگهبانهای شخصی رزمآرای نخستوزیر را روز قبل تغییر داده بودند و از یک قسمتی که مربوط به نگهبانی نبود فرستاده بودند. اینها از توی پرونده کاملا
س- معلوم است که به دست کدام عامل، کدام سپهبد، کدام ارتشی اینکار کارگردانی شده بوده؟
س- کدام واحد و یا شهربانی بوده؟ و یا…
ج- نه، این تردید نیست که به دستور شاه بوده. هیچ تردیدی نیست.
س- ولی به وسیله کی بوده معلوم نیست.
ج- آن را نمیدانم.
س- اینکه آقای علم اصرار کرده که ایشان حتماً به این مجلس ختم بیاید این واقعیت دارد؟
ج- همین، بله. علم رفته بوده به مسجد.
* منصور رفیعزاده – علم میآید بیرون.
ج- میآید بیرون میرود توی دفتر رزمآرا. رزمآرا نبوده منتظرش مینشیند، میگوید که «شما تشریف نیاوردید، فلان. میگوید «نه، حالا دیگر وقت گذشته.» میگوید که «نه، لازم است که تشریف بیاورید و اینها.» با او راه میافتد، با هم میآیند علم پهلوی رزمآرا بوده صدای تیر که بلند میشود علم خودش را انداخته بوده زمین.
س- وقت داخل شدن تیر خورده یا وقت خارج شدن؟
ج- نخیر وقت داخل شدن توی صحن مسجد
س- بله.
ج- پیش از اینکه برسند به
* منصور رفیعزاده – حوض.
ج- کنار حوض.
س- آنوقت این مرتبه این متوفی به اندازه کافی بالا بوده که یک نخستوزیر حتماً به مجلس ختمش بیاید یا نبوده؟
ج- بله.
س- آها.
ج- نه آن آیتالله صدر بود، آیتالله فیض بود.
س- بله
ج- آیتالله فیض بود.
* منصور رفیعزاده – (؟؟؟) فیض بود
ج- نه خودش مرده بود. خودش مرده بود، آن مثل مثلاً حالا همردیف گلپایگانی و شریعتمداری و مرعشی نجفی، در این حدود بود.
س- آنوقت خود شما بعد از این واقعه هیچ تماسی با شاه داشتید؟ عکس العمل او را در مورد
ج- چرا اتفاقاً.
س- قتل زرمآرا.
ج- اتفاقاً چون قبلاً در ملاقاتهایی که با شاه کرده بودم راجع به نقش رزمآرا و اینکه من میبینم همچین خیالاتی دارد با هم صحبت کرده بودیم. این را سابقه داشتیم. همیشه اینجور اتفاقات هم که میافتاد شاه فوری دلش برای من تنگ میشد فوری احضار میکرد، نه اینکه من تقاضای ملاقات بکنم. همیشه در اینجور مواقع روز در میان، دو روز در میان ما احضار میشدیم. وقتی که روبهرو شدیم، گفت، «این دیگر چه میخواست که ما به او نداده بودیم؟» یعنی رزمآرا.
س- بله.
ج- و نقشه چیز که، نقشه را من وارد شدم که آن هم یک داستان مفصلی دارد.
س- نقشه چی؟
ج- نقشه کودتای رزمآرا. این اولاً از مدتها قبل یک عده کرد میآورده توی ژاندارمری نگه میداشته. بعد از چند ماه اینها را پس میفرستادند یک عده جدید میآوردند. مقصود این است که اینها آشنایی با افراد نداشته باشند. این یک. چون رئیس ژاندارمری هم شوهر خواهر رزمآرا بود.
س- کی بود؟
ج- گل پیرا. نقشه عبارت از این بود، حالا بعد یادم بیاید تمام داستان را از اول برایتان میگویم. نقشه عبارت از این بود که این کارمندان دولت و بازاریها که آمدند دم مجلس اینها را بیندازند به جان هم. وقتی که اینها به جان هم افتادند بهعنوان حفظ نظم اضافه بر شهربانی کوماندوهایی که رزمآرا درست کرده بود آنها هم بیایند وارد معرکه بشوند.
س- همین کردها؟
ج- نه، نه، نه.
س- آها.
ج- کوماندو درست کرده بود.
س- ها، آن مثل اینکه جدا بوده.
ج- جدا بله. بعد اینها بریزند توی مجلس وکلا را دستگیر بکنند. تعدادی پاسگاه ژاندارمری در اطراف تهران ایجاد کرده بود چون در فاصله پاسگاههای موجود ممکن بود اشخاص بتوانند آمد و رفت بکنند. پاسگاههایی گویا دوازده تا یکهمچین چیزی پاسگاه دور تهران درست کرده بود که تهران کاملاً محاصره بشود آمدورفت قطع بشود. نقشه این بود که بریزند یک عده وکلا را دستگیر بکنند یک پنجاه و چند نفر را، که اسم من در صدر بوده گویا، ببرند توی ژاندارمری به دست آن کردها اعدام کنند. بعد حکومت نظامیها، شاه هم بنا بوده برود در داودآباد ورامین تقسیم املاک. در آنجا هم شاه را یا زندانی کنند یا بکشند، چیز. و فوری هم اعلام انتخابات بکنند و زمام امور را در دست بگیرند. نقشهاش این بود بوده که میگویم شاه اولین حرفی که زد گفت که، «این دیگر چه میخواست که ما بهش نداده بودیم؟»
س- یعنی ایشان هم اشاره میکرد به این نقشه؟
ج- مسلم است. بعد هم راجع به این نقشه صحبت کردیم با هم. ولی خود گفتن این حرف که «این دیگر چه میخواست؟»
س- بله.
ج- از کشته شدن که چیزی نمیخواست. لابد پیش از کشته شدنش چیزی میخواسته که تعجب میکند که «چه میخواست که ما بهش نداده بودیم.» و جوری هم عمل میکرد، چون در طول این جریان، خوب، من کارهای رزمآرا را میدیدم و حقهبازیهایی که میکرد برای رسیدن به کار. یک دفعه با مرحوم سردار فاخر گفتم، «آقا شما به شاه یک تذکری نمیدهید راجع به رزمآرا؟» گفت، «هیچ فایده ندارد. هرکس که چیزی راجع به رزمآرا بگوید شاه عیناً تحویل رزمآرا میدهد. و من یک دفعه راجع به چه کار رزمآرا با شاه صحبت کردم، این فوری بود رزمآرا گفت و رزمآرا با من کج شده.»
س- آها.
ج- این خاصیت شاه بود که اینجور چیز بکند.
* منصور رفیعزاده – پس علم میدانست موضوع را.
ج- مسلم میدانست. علم او را برده به قتلگاه اصلاً. آخر چه اصراری است؟ تو از مسجد آمدی. رفتی این هم توی ادارهاش نیست. تو بنشینی آنجا، نمیدانم، بیست دقیقه نیمساعت بنشینی تا بیاید و این را برداری و بروی، این
س- سرلشکر دفتری هم نقشی داشته توی اینکارها؟
ج- سرلشکر دفتری هم نقش داشته، بله.
س- چه بوده نقشاش؟
ج- نمیدانم، او مثل اینکه اگر اشتباه نکنم، حافظهام یاری نمیکند، ولی اگر اشتباه نکنم او فرمانده کوماندوها بود.
س- آها. یعنی در قتل رزمآرا نقشی نداشته. در چه نقش داشته؟ در چه کاری؟
ج- در کارهای رزمآرا.
س- بله در کارها.
ج- حالا ممکن هم هست که در قتل هم کار داشته باشد چون دفتری میدانید با فرمان دکتر مصدق شد رئیس شهربانی صبح ۲۸ مرداد.
س- بله.
ج- رفت شهربانی راهش ندادند. افسرهای شهربانی راهش ندادند که از پلهها برود بالا. ظهر با فرمان زاهدی رفت رئیس شهربانی شد.
س- بله.
ج- صبح با فرمان مصدق رفت، ظهر با فرمان زاهدی.
* منصور رفیعزاده – زاهدی میدانید، اگر خاطرم باشد چون مثلاً پانزده سال بیست سال پیش خودتان میفرمایید جلسهای بوده که علم هم بوده، راجع به خلیل طهماسبی و رزمآرا صحبت میشود ایشان همینطور نگاه میکند به صورت علم موقعی که راجع به کشته شدن رزمآرا صحبت می:ند علم (؟؟؟) رویش را گرداند سرش را انداخت پایین خجالت کشید و
ج- نه.
* منصور رفیعزاده – من درست یادم نمیآید.
ج- نه این صحنه یادم میآید اما راجع به رزمآرا بود.
* منصور رفیعزاده – فرمودید راجع به رزمآرا.
ج- من یادم نیست.
* منصور رفیعزاده – یادتان نیست؟
ج- یادم نیست. یک چیزی بود که
* منصور رفیعزاده – فرمودید موضوع رزمآرا مطرح شد موضوع خلیل مطرح شد، علم چیز کرد که خلیل طهماسبی رزمآرا را کشت من همینطور نگاه به علم میکردم که آن حرف میزد، علم رویش را گرداند.
ج- من یادم نمیآید راجع به چه بود. راجع به یک چیزی بود که من اطلاع داشتم و علم انتظار نداشت اطلاع داشته باشم. من همینطور نگاهش کردم سرش را گرداند.
* منصور رفیعزاده – (؟؟؟) تا آنجایی که من یادم میآید فرمودید راجع به رزمآرا بود.
ج- شاید، میگویم هیچ یادم، راجع به همینطور موضوعی بود اما هیچ به خاطرم نمیآید.
س- در مورد فرار تودهایها از زندان چه خاطرهآی دارید؟ و چه…؟
ج- کار رزمآرا بود.
* منصور رفیعزاده – پنجاه و سه نفر.
ج- نه پنجاه و سه نفر نبودند. بیست نفر، ده نفر. رئیس زندان سرهنگ شفقت بود که آن هم منصوب رزمآرا بود و افسری که اینها را فرار داده بود سروان قبادی بود که من در زندان موقت شهربانی که بودم این جزو افسرهای زندان بود که میآمد با من صحبت میکرد. خیلی افسر روشنی به نظرم رسیده بود اما هیچ حدس نمیزدم که این تودهای باشد. یعنی بوی تودهای نمیداد ولی خوب افکار بازی داشت. این را منتقل کرده بودند آنجا. سرهنگ شفقت هم آن روز تمارض کرده بود نرفته بود زندان. بعد آنها ترتیباتش نوشته شده توی روزنامهها و اینها نوشتند که چهجور فرار داد و اینها. اصلاً به قول فرانسویها با نخ سفید دوخته شده بود کاملاً معلوم بود که کار رزمآرا است. من در اینکه رزمآرا با خسرو روزبه خیلی نزدیک بودند و این چیزها. این هم با انگلیسها هم با روسها هم با آمریکاییها زدوبند کرده بود برای اینکه بتواند کار خودش را بکند، همین کاری که به صورت دیگری آقای دکتر مصدق بعداً کرده بود. در آن لایحه انجمنهای ایالتی و ولایتی که آورد به مجلس، این لایحهای بود که انگلیسها از آستین آن آمریکایی که یک جزیرهای در خلیج فارس خریده بود توی کار نفت بود، اسمش یادم نمیآید، نقشه انگلیسها بود. جوری این را چیز کرده بودند که آمریکاییها خیال کنند نقشه خودشان است. که ما ایراد گرفتیم راجع به این لایحه، این خیلی تفصیل دارد من هیچ یادم نیست. ولی توی این چیزهایی درآوریم که این ترجمه از انگلیسی است و contresens شده که اینها را توی مجلس گفتیم. اینها توی مذاکرات مجلس هست که هی لایحه را پس گرفتند بردند اصلاح کردند و ما یک ایراد دیگر گرفتیم. خیلی تفصیل دارد اینها.
س- خوب بعد از قتل رزمآرا دیگر چه، اوضاع چه جور پیشرفت کرد؟
ج- بعد از قتل رزمآرا مرحوم فهیمالملک کفیل نخستوزیری شد و بعد در جلسه خصوصی صحبت بود برای رأی تمایل، جمال امامی پیشنهاد کرد که خود آقای دکتر مصدق بیاید که این برنامههایش را عملی بکند. که دکتر مصدق هم قبول کرد. قبول کرد و رفتیم توی جلسه علنی و رأی تمایل دادیم. ابتدا اینطور وانمود شد که جمال امامی گفته که «من یقین داشتم که این قبول نمیکند و ما میگوییم که تو منفیباف هستی. هیت ایراد میگیری خودت نمیآیی کار بکنی.» اما بعداً این را من هنوز خودم ندیدم گفتند توی آن تقریرهای چیز هست یا یک جای دیگر از قول مصدق که معلوم میشود قبلاً با جمال امامی اینها مذاکره کرده بودند و توافق کرده بودند که او پیشنهاد کند و او قبول بکند. اما آنوقت اینجور منعکس شد که جمال امامی گفته «من میدانستم که این قبول نمیکند این پیشنهاد را
* منصور رفیعزاده – کجا نوشته شده؟
ج- کردم.» حالا من الان یادم نمیآید که کجا نوشته شده، ولی نوشته شده. بله، که رأی تمایل دادند به ایشان و ما رفتیم خانهشان برای تعیین رئیس دفتر که جریانش را گفتم و بعد هم تشکیل دولت الی آخر قضایا. این خیلی مطلب هست.
س- خوب
ج- حالا خاموشش کنید یک خرده یادم بیاید که…
س- فرمودید یک (؟؟؟)
ج- اول، بله جزو پیروان مرحوم کاشانی بود و بعداً هم جزو مسلمانهای تندرو بود توی زندان اول ما آشنا شدیم با هم به اسم امیرحسینی. این حتماً باید حمید اطلاعاتی داشته باشد چون ردش را من هنوز هم دارم. این خیلی با حرارت و مبارز و این چیزها بود. ما هم به همین عنوان میشناختمش که در یک مورد دیگر، حالا وقتها را قاطی میکنم، که رئیس کلانتری بازار آمده بود بازار شارت و شورت کرده بود این زده بود تو گوش رئیس کلانتری سرهنگ فلان و مدتی میخواستند بگیرندش و پنهان بود و اینها و خلاصه، یکهمچین آدم مبارزی بود. که البته بعداً کشف کردیم که جزو دستگاه آقایان بوده اما آنوقت نمیدانستیم. این
* منصور رفیعزاده – شاید تو دستگاه ساواک بوده.
ج- بله.
س- امیر حسینی.
* منصور رفیعزاده – امیرحسینی، مقصود
ج- بعداً کشف کردیم. ولی این یک کار میخواست روی دست ما بگذارد، یک کار هم روی دستمان گذاشت پیش از اینکه بدانیم چهکاره است. این یکروز آمد پهلوی من و گفت که یک نفر از تجار بازار هست که میخواهد تو را ملاقات کند و صحبتهایی دارد و اینها. گفتم، «خوب.» من صبحهای دوشنبه و عصرهای چهارشنبه پذیرایی عمومی داشتم در منزل. گفتم که بیاید.
آمد، اسمش را مطابق معمول نگرفتم بهاصطلاح، یک مردی بود قد نسبتاً کوتاه نه خیلی کوتاه ولی میانه. صورت سفیدی داشت و ریخت یک تاجر بهاصطلاح مرفه چیزی. آشنا شدیم و یک مقداری صحبت کردیم و بعد موقعی که میخواستند بروند، امیرحسینی آمد گفت که «ایشان یک صحبتهایی داشت که اینجا چیز نبود میخواست که خلوت باشد صحبت بکنید.» گفتم، «خیلی خوب، فردا ساعت ده بیایید به دفتر سازمان نگهبانان آزادی»، جایی گرفته بودیم توی خیابان آشیخ هادی. اینها دونفریشان آمدند و چیز کردند بهاصطلاح تقاضای خلوت کردند کسی نیاید و گفتیم که کسی نیاید. نشستند به صحبت. خلاصه این جناب تاجرباشی شروع کرد که «من از طرف عده زیادی از تجار بازار نمایندگی دارم که بیاییم خدمت شما. ما دیگر از دست این مؤمن خفه شدیم. دیگر تحملمان تمام شده. ما همه جور وسایل داریم. هر چه پول بخواهید، نفر بخواهید، اسلحه بخواهید، در اختیارتان میگذاریم یک نقشهای طرح کنید که کلک این بابا را بکنیم.» یعنی شاه را. خیلی قرص و صریح. من هم جوابی که همیشه میدادم چون خوشبختانه هیچوقت به طمع مال نیفتادم، گفتم که «والله ما یک رویهای داریم پیرو یک اصولی هستیم. این عمل جزو اصول ما نیست. بههرحال ما یک میراثی داریم این چهار دیواری مملکت به ارث به ما رسیده ما وظیفه داریم این چهاردیواری را تحویل نسل بعدی بدهیم. و در شرایط دنیای فعلی از بین رفتن شاه ممکن است اصلاً مملکت را به تجزیه بکشد و هیچ مصلحت نمیدانم.» این عین صحبتی بود که ما کردیم. از این قضیه نمیتوانم حدودش را معین کنم که چهقدر وقت گذشت که منصور کشته شد. البته آنها مقصودشان شاه بود نه منصور. منصور کشته شد و یک عدهای را گرفتند. جزو عدهای که گرفتار شده بودند همان جناب تاجری که آمده بود پیش من
س- تاجر؟
ج- بله، این پیشنهاد را کرده بود، در اولین اسامی که گرفتار شدگان بود اسم این شخص بود. اما بعد از آن دیگر اسم این هیچجا نیامد در محاکمه هم نیامد، هیچ جا نیامد. و این نقشهای بود که، من خوب دارای یک حزبی هستم یک سازمانی هم دارم، پول هم نداریم، به طمع بیفتم از اینها پولی بگیرم بعد این قضایا که اتفاق میافتد پای من هم کشیده بشود توی قتل منصور. این یک کار این آقای امیرحسینی بود. کار دومش که، البته اینجا من به چاه نیفتادم، ولی کار دومش این بود که آنموقعی که آیتاللهها از تمام کشور آمده بودند تهران. سال چهل بود. منصور کی کشته شد اولاً؟
س- منصور ۱۹۶۵ که میشود ۴۲. بهمن ۴۲.
* منصور رفیعزاده – ۴۲
س- همان ۴۲
ج- درهرصورت این
س- ۴۳ ببخشید. ۴۳.
ج- آنموقعی که آیتاللهها آمده بودند تهران سال ۴۰ میشود فکر میکنم. تاریخها یادم رفته.
* منصور رفیعزاده – برای اینکه خمینی ۶۴
ج- این پس پیش از جریان منصور بود.
* منصور رفیعزاده – پیش از جریان منصور.
ج- آها. این آمده که، آخر این آیتاللهها را یک عده را گرفته بودند بعد بهاصطلاح به حالت نیمه زندانی یعنی تحتنظر بودن.
س- در زمان آقای علم. دولت علم.
ج- که بعد که ما آن اعلامیه را دادیم و این چیزها، خمینی را از زندان آزاد کردند و توی یک خانهای در شمیران زندانی بود، که اعلامیهها را من راجع به چیز دادم.
س- اعلامیهها را کجا چاپ کردید؟ توی کدام…؟
* منصور رفیعزاده – اعلامیهها چاپ شدند. شما دارید
س- توی کدام کتاب است؟
* منصور رفیعزاده – اعلامیهها توی (؟؟؟) چاپ است.
س- بله.
ج- نه یک جزوهای هم
* منصور رفیعزاده – یک جزوه جداگانه هم دارد.
ج- دارد که پشتش عکس آقای خمینی هست، یعنی چاپ دوم است. این آمد که آقای میلانی میخواهد تو را ببیند. روزها که شهر هست تحتنظر است ولی شبها که میرود شمیران تحتنظر نیست ولی خودش نمیتواند بیاید تو چیز. ما قرار گذاشتیم شب رفتیم دیدن آقای میلانی و مقدار زیادی صحبت کردیم. موضوع انتخابات هم مطرح بود که علما میخواستند اعلامیهای بدهند انتخابات را تحریم بکنند. که من استدلالم این بود که تحریم انتخابات وقتی رأی دادند، حالا یا رأی قلابی یا غیرقلابی، میگویند اینهایی که تحریم کردند رأی نداشتند و الا کسی نمیآمد رأی بدهد. برعکس گفتم نقشه بهتر است اینطور باشد که شما دستور بدهید مردم بروند کارت الکترال بگیرند چون قرار بود که قبلاً کارت الکترال بگیرند بعد بروند رأی بدهند. کارت الکترال که گرفتند اعلام کنید که کارتهای الکترال را بیایند تحویل بدهند به نمایندگان شما، بعد هم بگویید که ما دویستهزار کارت الکترال داریم دیگر هر چه رأی داده بشود در تهران قلابی است. و او این را قبول کرد از من
* منصور رفیعزاده – میلانی.
ج- میلانی. در ضمن صحبت اظهار تأسف کرد که «من نمیدانستم که صحبتمان اینقدر طول میکشد و الا یک دقت دیگری را معین میکردم چون ساعت یازده کس دیگری باید بیاید.» که ما فهمیدیم به میلانی گفته که فلانی میخواهد تو را ببیند. به من گفته میلانی میخواهد تو را ببیند. این نقش آقای امیرحسینی. این را البته میگویم بعدها فهمیدیم. چیزش هم این شد که این را یک دفعه در زندان شکنجهاش داده بودند.
س- کی را؟
ج- همین امیرحسینی را.
س- بله.
ج- آن سالهای قبل. بعدها که این را گرفته بودند این تسلیم شده بود و وابسته شده بود ولی هر دفعه که از زندان بیرون میآمد تظاهر میکرد که باز مرا شکنجه دادند. این را بعدها فهمیدیم که این آقای امیرحسینی اینکاره است. بعد وقتی خمینی در نوفل لوشاتو بود توی عکسها دیدیم ایشان یکی از متصدیان آشپزخانه نوفللوشاتو است. بعداً هم در تهران باز، حالا نمیدانم، آشپزی یکی از دانشکدهها را دارد. یکهمچین چیزی.
س- عجب.
ج- خلاصه.
س- پس هنوز هست.
ج- هنوز هست بله. بله، این
س- این ایراد آیتالله میلانی به انتخابات چه بود؟ مسئله زنان بود؟
ج- مسئله زنان بود یادم نیست الان جریانات، میگویم، جزئیات یادم نمیماند. ولی آنها میخواستند، آها، بعد از آنکه ما این صحبتها را کردیم و من به خیال خودم قانعش کردم فردا دیدیم که چیز شد اعلامیه تحریم صادر شد از طرف آخوندها که هیچ تأثیری هم به هیچ جای دنیا نکرد.
* منصور رفیعزاده – این حکم را که آیتالله رفسنجانی صادر کرد بر مبنای همین مدارک است.
ج- نه آن گفته که
* منصور رفیعزاده – میدانم،
ج- با شریعتمداری.
* منصور رفیعزاده – با شریعتمداری.
ج- بله. نه، با شریعتمداری اتفاقاً ما به طور طبیعی ملاقات کرده بودیم منزل صالحی. ولی این نبود این تمام چیزهایی که گفته بود دروغ بود، بله. بله، این هم داستان آقای امیرحسینی. از این چیزهای گمان میکنم ساوه بود گمان میکنم، بازاری بود البته.
س- این تاریخچه فدائیان اسلام در ایران از کجا آغاز میشود؟
ج- والله، هیچ نمیدانم غیر از آنکه خودشان گفتند که، نمیدانم، نواب صفوی در نجف، نمیدانم، یک نفر به او گفته که باید اقدام کرد و فلان و آمد و این، نواب صفوی یک نیمهدیوانه و یک شیاد کامل بود.
* منصور رفیعزاده – جریان مواجهه را میخواهند بفهمند یا نه؟
ج- بله؟
* منصور رفیعزاده – جریان مواجهه
ج- چرا همان را میخواهم بگویم حالا. چرا، مانعی ندارد. نهایت این از آن چیزهایی است که الان قابل انتشار نیست برای اینکه در حکم قتل من است. عرض کنم بعد از
* منصور رفیعزاده – (؟؟؟)
ج- مراجعت از تبعید زاهدان، ما را زندانی کردند به اتهام شرکت در قتل رزمآرا.
س- آنموقع که شما دیگر وکیل مجلس بودید.
ج- نخیر.
* منصور رفیعزاده – پس بفرمایید شما را از زاهدان با چه ترتیبی آوردند بیرون. آن را هم بفرمایید. شما تسلیم نمیشدید.
ج- از زاهدان که من تبعیدم تمام شده بود.
* منصور رفیعزاده – بله تمام شد نمیخواستند بیایید تهران.
ج- یادم نمیآید.
س- این بعد از ۲۸ مرداد است؟
ج- بله خیلی بعد است این سال ۳۴ است.
* منصور رفیعزاده – موضوع اینکه من آمدم زاهدان صحبت کردم که علم تماس گرفته بود که شما کرمان تشریف نبرید حتما بیایید زاهدان. بعد تشریف بردید تهران، خانهاش نمینشیند تسلیم شده تسلیم بر حزب شده. و میفرمودید که یک کلک است ما بیاییم تهران اینها یک کاری خواهند کرد.
ج- یادم نمیآید. حالا شما بگویید که یادتان هست.
* منصور رفیعزاده – حالا این را خاموشش کنید.
ج- چرا نه بگویید جزو خاطرات میشود.
* منصور رفیعزاده – تا آنجایی که من یادم هست، آقای علم تماس گرفته بود با حزب، یک ملاقاتی با محمد زهری کرده بود.
ج- آن جزو دستگاه من بود.
* منصور رفیعزاده – جزو دستگاه بود بله. که جنابعالی زاهدان هم گرم است وضع مزاجیشان خوب نیست، از زاهدان تشریف بیاورید مستقیم به تهران. شما اصرار داشتید که نه من خودم میروم کرمان هر موقع خواستم میآیم تهران. آقای ناصر افشار هم که مدیر ایران تور بود که شریک ایران تور بود مأمور کرده بود که هواپیما مستقیم بیاورد زاهدان سوار کنند بیاورند تهران. پس از مکاتبات زیاد و جروبحث و که من آمدم و رفتم، فرمودید «من قانع نمیشوم به این حرفهایی که اینها برایم میزنند. من باید کرمان بروم. ولی چون که حزب رأی داده من تسلیم رأی حزب هستم ولی قانع نیستم.» حرکت کردیم آمدیم تهران.
ج- درست است.
* منصور رفیعزاده – و بعد که آمدیم تهران
ج- من اصلاً بنا شد که کرمان هم پیاده نشویم چون من توی هواپیما ماندم.
* منصور رفیعزاده – هواپیما که بنا بود کرمان ننشیند.
ج- نه نشست.
* منصور رفیعزاده – ولی نشاندندش. جنابعالی با ما اوقات تلخی میکردید که چرا هواپیما نشست؟ من گفتم، «من چهکار بکنم، هواپیما نشست.» منتها جنابعالی از توی هواپیما بیرون نیامدید.
ج- این را یادم هست که بیرون نیامدم.
* منصور رفیعزاده – بعد آمدیم تهران. تهران که رسیدیم بعد از یک مدت آزموده احضار کرد. آزموده احضار کرد ببرد ختم رزمآرا. که بعد از آن….
ج- درست است.
* منصور رفیعزاده – جریان نواب صوفی شد مکی را گرفتند، آیتالله کاشانی را گرفتند، علی زهری را گرفتند که مواجهه با خلیل طهماسبی داده شد و با نواب صفوی.
ج- که نه، با خلیل طهماسبی مواجهه داده نشد. چون خلیل طهماسبی آدم با شرفی بود.
* منصور رفیعزاده – یا فرمودید فقط نگاه کرد به من.
ج- نه، نه، نه.
* منصور رفیعزاده – آها. حالا خودتان بفرمایید چه بود.
ج- عرض کنم که ما را آمدند گرفتند و آزموده رئیس دادرسی ارتش بود. چون که خوب، تمام دستگاه قضایی زیرنظر او چیز میکند. ازموده را هم من ندیده بودم. ولی خوب، راجع به او خیلی شهرتهای عجیب و غریب توی مردم بود که بعداً فهمیدم همه شهرت بیخودی بود. ما را با آقای زهری بردند توی اتاق آزموده و وقتی که وارد شدیم آزموده همچین کرد یعنی بنشینید. بعد احراز هویت کردند و ما را بردند زندان. و چون پرونده را برای من میبایستی تشکیل بدهند، آقای زهری را آزاد کردند.
دفعه بعد باز از زندان مرا احضار کردند برای بازجویی. باز رفتیم توی اتاق آزموده نهایت بازپرس نظامی مینشست برای اینکه آزموده که رئیس دادرسی بود به جای بازپرس سؤال میکرد که در واقع بازپرس سؤال میکند. سؤالات هم دو جور بود بعضیها را کتبی نوشته بود میداد به یک سروانی که روبهروی من مینشست. آن سروان میگذاشت جلوی من، من مینوشتم. بعضیها را هم دیکته میکرد آن سروان مینوشت و من جوابهایش را مینوشتم. حالا این جلسه دومی است که ما روبهرو شدیم با هم. البته این دفعه هم که رفتیم توی اتاقش من که وارد شدم یک سری تکان داد و جای نشستن برای ما معلوم کرد، هیچ تعارفی یا چیزی نکرد. بعد سؤالی که کرد این بود که، «شما پیشنهاد عفو خلیل طهماسبی را امضا کردید یا نه؟»
س- در مجلس؟
ج- چون یک عده وکلا طرح دادند پیشنهاد کردند که اگر خلیل طهماسبی قاتل رزمآرا باشد مجلس گناهاش را میبخشد، یکهمچین چیزی، حالا متنش هست من یادم نیست که یک عده و کلا امضا کرده بودند. این سؤال را که گذاشت جلوی من خواندم من دیدم که چند جور میشود به این سؤال جواب داد. از میان چندجور جواب این جواب را انتخاب کردم. نوشتم که با اینکه من اصولاً با ترور سیاسی مخالف هستم به شهادت سابقه مبارزات و نطق و مقالات من که همیشه مخالف بودم با این چیز، چون عمل خلیل طهماسبی در آنموقع مملکت را از یک ورطه خطرناکی نجات داد و اگر رزمآرا مانده بود برای مملکت خیلی ضرر داشت به این جهت به تنها من جزو امضاکنندگان بودم بلکه جزو کسانی بودم که پیشنهاد این طرح را مطرح کردیم و موافقت کردیم.
این را سروان داد به آزموده و آزموده گرفت خواند و گذاشت روی میزش. گذاشت روی میزش و یک مقداری فکر کرد و دوباره انگشتهای سیاه درازی هم داشت، سیگار هما هم میکشید، آن جعبههای پنجاهتایی سیگار هما. دوباره این را برداشت دوباره خواند. دوباره گذاشت آنجا. این دفعه دست کرد یک سیگار برداشت آتش زد و سیگار را کشید و برای دفعه سوم این را برداشت خواند. حالا من هم نشستم. ما هم سیگار خودمان را میکشیم. بعد نگاه کرد به من گفت که «خوب تکلیف ما با جنابعالی چیست؟» من از این سؤال هیچی نفهمیدم یعنی چه؟ فقط حالت استفهام داشتم دیگر چیزی نگفتم. گفت که «من این سؤال را کردم. شما میتوانستید جواب بدهید مطابق اصل فلان قانون اساسی که من الان یادم نیست نمایندگان مجلس برای عملیات دوره تصدی نمایندگی مصونیت دارند. یعنی کسی نمیتواند حق ندارد از آنها سؤال کند. میتوانستی اینجور جواب بدهی»، میتوانستی اینجور جواب بدهی همه آن چیزهایی که من فکر کرده بودم که چه جواب بدهم دیدم این همه را میداند. یعنی وارد است. «و شما این جواب را دادید. از یک نفر دیگر این سؤال را کردم میگوید که من توی رودربایستی امضا کردم و موقع رأی هم توی جلسه نبودم. آخر من به این مردیکه چه بگویم؟» و با حالت عصبانیت واقعی نیست به یک مردیکه غایب.
س- عجب.
ج- که گفته «من توی رودربایستی امضا کردم.» این اولین بازپرسی ما بود که وقتی هم بازپرسی تمام شد برخلاف دو برخورد دفعه اول و برخورد اول دفعه دوم، پا شد از پشت میزش آمد بیرون و یک دست محکم به من داد. در صورتی که تقاضای اعدام کرده بود، آن به جای خودش، ولی این جواب من باعث شد که این احترام را گذاشت. بعد از چند روز ما را خواستند برای مواجهه. یک نفر را آوردند و به من گفت، «این شخص را میشناسید؟» جواب نوشتم که «قیافهاش به نظرم آشناست. ولی تطبیق نمیکنم.» گفت که، از او پرسید که فلانی را میشناسی؟ جواب داد که بله، فلانی است. گفت، «خودتان را معرفی کنید.» او خودش را معرفی کرد احمد آقایی. همین که بعداً هم پدرزن عباس پهلوان شد. میشناسید عباس پهلوان را؟ این مجله فردوسی را مینوشت و اینها جزو نویسنده بود.
* منصور رفیعزاده – لندن است.
ج- لندن است؟
* منصور رفیعزاده – بله.
ج- آها. البته این جریان هیچ ربطی به عباس پهلوان ندارد فقط از لحاظ تاریخی گفتم. بعد از من پرسید که حالا چه میگویید؟ گفتم، «والله، اسم آقایی در ذهن من هست. قیافه را هم گفتم که میشناسم و دلیلی نمیبینم که این خلاف گفته باشد. پس ایشان را میشناسم.» حالا موضوعی که بیشتر سؤالات روی آن میگشت عبارت از ملاقاتی بود که ما با نواب صفوی داشتیم که این پرسیده بود در آن بازپرسی قبل از این مواجهه، من جریان را گفتم که یادم هست توی یک خیابان شمالی جنوبی بود، یک کوچهای که رو به غرب میرفت در یک منزلی روزهای اول نخستوزیری آقای دکتر مصدق، نواب صفوی دعوت کرد و آنجا سؤال کرد که خوب، حالا که آقای دکتر مصدق آمدند در اثر فداکاری مسلمین و اینها باید سینماها را ببندند، نمیدانم، حجاب را اجباری کنند. مدرسهها را چهکار کنند، فلان.
Leave A Comment