روایتکننده: آقای دکتر مظفر بقایی کرمانی
تاریخ مصاحبه: ۴ ژوئن ۱۹۸۶
محلمصاحبه: نیویورک ـ آمریکا
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۶
من از خودم خجالت کشیدم. رفتیم و آقای دکتر مصدق گفتند «خوب، کسی را در نظر گرفتید؟» من گفتم که «نه هنوز مطالعاتم تکمیل نشده.» دیگران هم همینطور و منجمله آقای دکتر شایگان گفتند «نه این خیلی چیز است و باید بیشتر مطالعه کنیم.» قرار شد مطالعه کنیم بعداً به ایشان عرض کنیم. ساعت هفت بعد از ظهر همان روز رادیو اعلام کرد که آقای دکتر مصدق آقای جمال ملکوتی را بهعنوان رئیس دفتر انتخاب کردند. حالا آقای جمال ملکوتی کیست؟ یک جوان خیلی جوان مثل اینکه تازه لیسانسیه حقوق شده بود ولی از پیش هر وقت جلسه خانه دکتر شایگان داشتیم این توی اتاق انتظار پشت میز تحریر نشسته بود و مشغول تایپ کردن بود، منشی مخصوص آقای دکتر شایگان که حالا زبانهای خارج و فلان سرش بخورد فارسی هم درست نمیدانست به حدی که دکتر مصدق با او به ترکی صحبت میکرد. دکتر شایگان این توضیحات را داد بعد که ما رفتیم بعداً رفته او را معرفی کرده دکتر مصدق هم او را گذاشته رئیس دفتر خودش. که البته بعد از مدتی هم عوضش کرد البته. اما مقصودم طرز
س- کار.
ج- طرز کار. بله، ما یک خجالت بیخودی از خودمان کشیدیم چون آنکه من در نظر گرفته بودم سه هزار مرتبه ترجیح داشت. از جمال ملکوتی چیز بدی نمیدانم ولی خوب این یک جوانی بود که منشی مخصوص دکتر شایگان بود. این را قالب کرد بهعنوان رئیس دفتر نخستوزیر با آن شرایط و فلان و اینها. چیز بدی هم هیچوقت از او نشنیدم نه اینکه چیز باشد. ولی بههیچوجه اصلاً نه جثهاش نه ریختش نه چیزی شایستگی ریاست دفتر آقای دکتر مصدق را نداشت.
س- بفرمایید.
ج- این سازمان نظارت آزادی انتخابات که من تأسیس کرده بودم یک عده زیادی جوانها آمدند ثبت نام کردند. البته روزنامه شاهد که خواستیم منتشر بکنیم اصلاً بودجه هیچی نداشتیم. ما چهار نفر بودیم. آقای زهری بود و مرحوم باغچهبان بود و مرحوم دکتر سپهبدی و من. اول آمدیم فکر کردیم که بودجه یک ماهه روزنامه را ما تأمین کنیم. اگر روزنامه توانست روی پای خودش بایستد که بایستد و الا ما محل خرجی نداشتیم. برآورد کردیم برای یک ماه روزنامه یعنی برای بیست و چند شماره در آن زمان دو هزار تومان پول کاغذ و چاپ از کار درمیآمد یک حسابی در بانک باز کردیم هر کدام از ما پانصد تومان ریختیم روی این حساب. این سرمایه اولیه روزنامه شد. آقای زهری هم یک خانهای داشت توی کوچه شیبانی گمان میکنم. چون
س- کوچه شیروانی
ج- یکی کوچه شیروانی است که میرود تا آن ته.
س- بله.
ج- یکی کوچه شیبانی است. کوچه بنبستی است که دیوار شمالی کوچه دیوار کافه نادری بود. ته این کوچه یک خانه کوچکی داشت آقای زهری که عبارت بود از یک زیرزمین، دوتا اتاق در طبقه اول و در واقع روی سقف یک اتاق کوچکی هم که اتاق خوابش بود. آن دوتا اتاق و زیرزمین را ایشان گذاشت در اختیار روزنامه. و یک عده هم جوانها چه از شاگردهای سابق من، چه دیگران، آمدند تمام کارهای روزنامه را مجانی البته چیز میکردند. خبر جمع میکردند، مقاله مینوشتند، همینطور.
تا اینکه تصمیم گرفتیم سازمان نظارت آزادی انتخابات را تأسیس بکنیم. اعلام کردیم توی روزنامه و داوطلب خواستیم و یک عدهای آمدند ثبت نام کردند و از اینها آن ورقهای که میبایست ثبت نام بکنند شغلشان و کارشان و ساعات کار ساعاتی که میتوانند در اختیار سازمان بگذارند و اینجور چیز کردیم. البته آن محل منزل آقای زهری کوچک بود برای اینکار که افراد جمع بشوند و راهنماییشان بکنیم و اینها، به وسیله آقای حائریزاده یکی از تجار، اول رفقایمان یک زمین خرابهای ته کوچه امیرتیمور کلالی روبهروی در سفارت انگلیس آنجا پیدا کردند که این را ما برای فصل کرایه کردیم به مبلغ دویست تومان. البته اینهایی که میآمدند عضو میشدند یک ورودیهای میدادند این محل چیزی بود. و یکی از تجار یزدی هم یک چادر خیلی عالی دو پوشه و یک قسمت مجزا یعنی یک اتاق جدا هم داشت، امانت داد به سازمان. بعد توی سازمان اینهایی که توی نجاری و کار چوب و اینها بودند گفتیم که یک عده الوار و تنه درخت آوردند. این تنهها را بریدند و گذاشتیم روی هر کدام یک الواری یک آمفیتئاتر اینجوری با چوب و الوار درست کردیم. و آنجا به اینها تعلیمات دادیم که اینها فقط کارشان نگاه کردن است. نه حق اعتراض دارند و نه حق صحبت در موقع رأی گرفتن. در موقع رأی خواندن هم یک اوراق چاپی درست کرده بودیم که خانههای دوازده خانهای داشت که هر رأیی که میخوانند خود رأی را بنویسند نه اینکه پشت سرش رأی دوم را بنویسند که معلوم بشود یک رأی دوازدهتا اسم دارد یک رأی شش تا اسم دارد به این ترتیب. و اینها هم به آنها تعلیم دادم که اگر توی انجمن که هستید گفتند بروید بیرون بروید از توی محوطه نگاه کنید از آنجا بیرونتان کردند بروید توی کوچه نگاه کنید. فقط هیچ کار دیگر نکنید. یک مقالهای هم نوشتم راجع به چشم وجدان توی روزنامه که اینها حکم چشم وجدان را داشتند. و این خیلی مؤثر واقع شد، این اعضای انجمنها بیشترشان خوب مردم عادی بودند وارد این دوز و کلکها هم نبودند عضو انجمن شدند رأی بگیرند اینها نمیدانند که رأی قلابی چه جور میشود فلان. اینها فقط باید رأی بگیرند. اینها که یک مراقب میدیدند دست و پایشان را جمع میکردند و خیلی از این جهت مؤثر واقع شد.
تا موقع قرائت آرا که رسید اینها رأیهایی که خوانده میشد چیز میکردند بهاصطلاح رونویس میکردند و هر کدام گزارش کارشان را هم میدادند. البته اینها هم دائم تعویض میشدند. هر کسی مثلاً چهار ساعت مأموریت داشت. این است که اینها نتوانستند آرا را عوضی بخوانند. چون مثلاً روی یک چیزی که معین شده بود یعنی دستور دولت که آرای مصدق را بخوانند اویسی، یک اویسی بود، نمیدانم کی بود، وکیل عدلیه بود، چه بود؟ از نوکرهای دولت، یکی از اینجا که رأی میخواند خوانده بود دکتر «مو ویسی». اول از دستش در رفته بود دکتر «مو» را گفته بود و این چیزها. تا اینکه دیدند در خواندن آرا نمیتوانند با این مراقبین تقلب بکنند این است که تصمیم گرفتند آرا را عوض بکنند. حالا موقعی هم که قرائت آرا تعطیل میشد این اعضا سازمان مراقب بودند بهاصطلاح در که قفل میشد نزدیک قفل میایستادند کسی باز نکند.
اینها یک روز آمدند و همه اینها را از مسجد سپهسالار بیرون کردند. بیرون کردند بعد ما با چند تا طلاب هم ضمناً تماس گرفته بودیم که با ما همفکر بودند. که یکیاش آقای قوانینی است که مانده با. اینها چند نفر میفرستند که از پشت بام شبستان از آن سوراخهای پشت بام بروند تو صندوقها را عوض کنند. از خود این مأمورین کسی به اینها خبر میدهد به همین طلابی که توی مدرسه بودند. اینها میروند توی این غرفههایی که پنجرهاش به خیابان باز میشد شروع میکنند به اذان گفتن و دیگر شوخی و مسخرگی کردن که «اشهد ان ال آراء یعوضون» و فلان و از این قبیل چیزها که سروصدا شد و مردم و اینها. از اینکار هم نتیجهای نگرفتند.
شد ماه محرم. هر سال دربار سه روز در کاخ گلستان روزهخوانی میکرد. امسال تصمیم گرفتند که در مسجد سپهسالار روزهخوانی بکنند. برای اینکه بتوانند روزهخوانی بکنند صندوقها را بردند به فرهنگستان که در آنجا آرا خوانده بشود. توی این روزهخوانی هژیر کشته شد. کشته شد و ما را گرفتند. سرشب ما منزل آقای دکتر مصدق بودیم وقتی که از آنجا آمدیم بیرون دیدیم که یک افسر شهربانی و پاسبان و اینها گفتند که تشریف بیاورید به کلانتری. آقای حائریزاده و آقای آزاد و مکی و من. ما وکلای باقیمانده چیز بودیم.
س- مصونیت نداشتید؟
ج- نخیر مجلس تمام