روایتکننده: آقای دکتر مظفر بقایی کرمانی
تاریخ مصاحبه: ۴ ژوئن ۱۹۸۶
محلمصاحبه: نیویورک ـ آمریکا
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۵
س- بله.
ج- بوین فکر میکنم یا یکی دیگر وزیر خارجه انگلستان، به آقای نوری اسفندیاری توصیه کرده که این قانون اساسی شما کهنه شده و باید تغییرش بدهید. دولت ایران اقدام کرده بود که رادیو لندن این خبر را تکذیب کند. رادیو لندن تکذیب نکرد ولی رادیو ایران تکذیب کرد. این هم توی ذهن من بود. همه این چیزها جا افتاد در ذهن من و ارتباط پیدا کرد به هم، که میخواهند مجلس مؤسسان تشکیل بدهند برای تغییر قانون اساسی.
من رفتم تلگرافخانه تقاضای تلگراف حضوری کردم با وکلای کرمان پرسیدم که اوضاع از چه قرار است، گفتند الحمدالله اوضاع خوب است و فلان و اینها. بعد با دکتر معظمی هم من خیلی دوست بودم از پیش از رفتن اروپا چون پدرش با پدرم معاشر بود و خودش را هم میشناختم، هم مدرسه هم بودیم، همکلاس نبودیم ولی هم مدرسه بودیم. او در بزرگی شروع به تحصیل کرده بود و در مدرسه سن لویی یک سال هم از ما عقبتر بود. ولی خوب با هم دوست بودیم. آقای دکتر معظمی را خواستم که آقا موضوع قانون اساسی چیست؟ چهکار میخواهند بکنند؟ دیدم او هم یک جواب سرهمبندی دارد به من. این است که تصمیم گرفتم که بیایم تهران که داستان حمام را گفتم توی آن نطقم گمان میکنم.
* منصور رفیعزاده – بله، همان که گفت نه داستان حمام است.
ج- آها. و چون پیشبینی میکردم که اگر من علم مخالفت بلند کنم باعث هم تضییفاتی میشود هم موکلین من باید از برنامه من اطلاع داشته باشند، روز جمعهای که معین شده بود برای تودیع در دبیرستان پهلوی یک سخنرانی کردم که تعبیر به انتحار سیاسی شد و تفصیلش زیاد است، آمدم تهران و تنها کسی که به نظرم میرسید که با او مشورت کنم و راهنمایی بخواهم آقاسید محمدصادق طباطبایی بود که او هم از دوستان پدرم بود و نسبت به من هم خیلی لطف داشت بهطوریکه توی خانه ایشان ما بدون خبر و حاجب و دربان میرفتیم. خانهاش هم یک سالن داشت برای پذیرایی. یک اتاق کوچکی هم درست همینقدر اتاقی بود که پشت منقل تریاک مینشست و خوب مهمانهای خیلی خصوصی را آنجا پذیرایی میکرد. من هم هروقت میرفتم مستخدمش راهبهراه مرا میبرد آنجا و از توی سالن هم یک صندلی برای من میآورد. من پا منقل نمینشستم. ما وارد شدیم و دیدم که دو نفر طرف دست راست ایشان نشستند یکی هم یک دسته کاغذ دستش است. آقا سید محمدصادق هم یک چایی ریخت، چایی اختصاصی خودش، یک قوری کوچکی داشت پامنقل همینقدر، این را پرچایی میکرد بعد آب میریخت روی این آنوقت این پا منقل بود یک غوری هم آبجوش بود که به قدر یک قاشق چایخوری از آن چایی میریخت و بقیهاش آب، تازه چایی پررنگ میشد. آن چایی خیلی خوبی هم بود. چایی به ما داد و بعد گفت که «اجازه میدهید این مطلب را آقایان تمام کنند؟» گفتم «خواهش میکنم.» آن یکی مثل اینکه برادرزادهاش بود شروع کرد به خواندن راجع به حدنصاب آرا بود که اگر رأی نمیدانم چهقدر باشد چطور میشود و فلان و اینها. من گوشهایم تیز شد. چون معلوم بود نظامنامه یک مجلسی است. او دید که من گوشهایم تیز شده گفت که «این نظامنامه را دکتر منوچهر خان فرستاده من رویش نظر بدهم.» ما فهمیدیم که این نظامنامه داخلی مجلس مؤسسان است. حالا من آمدم از ایشان مشورت بکنم که چهجور ما با مجلس مؤسسان مبارزه بکنیم چون ما قسم خوردیم به حفظ قانون اساسی. البته دیگر چیزی نگفتم.
س- این منوچهرخان کی بوده قربان؟
ج- دکتر اقبال. در این ضمن هم آقای دکتر میمندینژاد آمد آنجا. او آمد و خوب، دکتر میمندینژاد همشهری ما بود و از فرنگ هم میشناختمش و فکر میکردم خوب یک جوان ایرانی در فرانسه همدرس خوانده طبعاً این آزادیخواه باید باشد و اینها. چون از همان وقت من در صدد برآمدم که یک فکری رای مبارزه با مجلس مؤسسان بکنم. گفتیم که یواشکی به او گفتم «من باید بروم ولی میخواهم زودتر شما را ببینم. قرار شد ساعت یازده ایشان بیاید کافه فردوس آنجا هم را ببینیم. رفتیم و آمد و گفتم «آقا وضع این است و این رزمآرا میخواهد دیکتاتور بشود. میخواهند قانون اساسی را هم پایمال بکنند و ما باید دست به دست هم بدهیم و اقدام کنیم برای جلوگیری از اینکار و فلان و اینها. عرض کنم که، ایشان هم گفت، «بسیار خوب.» و ما بعداً هم ندیدیمش و بعدها هم کشف کردم که این یکی از عمال رزمآرا بوده و رفته نقشه ما را هم تحویل رزمآرا داده. اینها را بعدها فهمیدیم. مثل این کتابهایی که چاپ میکرد اینها با بودجه ارتش بود، میدانید، هی کتاب چاپ میکرد مجانی پخش میکرد. صد جلد کتاب چاپ کرد.
بله، دیگر من یکشنبه از کرمان آمدم صبح دوشنبه رفتم خدمت آقای طباطبایی برای اینکه کسب تکلیف و راهنمایی بکنم. روز سهشنبه هم گذشت با دیگران صحبت کردم و روز پنجشنبه ورقه استیضاح را گذاشتم روی میز رئیس. و چون بعد از پانزده بهمن و اعلام حکومت نظامی آقایان مکی و حائریزاده استیضاح کرده بودند. این را مکی خودش هم تقریباً در مقدمه همین کتاب «استیضاح» که تجدید چاپ کرد نوشته. اینها را تهدید به قتل کرده بودند و بالنتیجه اینها استیضاحشان را پس گرفتند، گرفته بودند حالا من وقتی رسیدم تهران این اتفاقات افتاده بود. من که مجدداً استیضاح کردم و متحصن شدم در مجلس بهعنوان عدم تأمین، آنها مجددا استیضاح را تکرار کردند که در آن کتاب «استیضاح» را دارید؟
س- بله.
ج- توی آن کتاب «استیضاح»، چاپ حدیدش را دارید یا چاپ قدیمش را؟
س- نه، قدیمش را
ج- آها. آن استیضاح آنها هم هست، استیضاح من هم هست. تا خاتمه استیضاح در تحصن بودیم. آن داستان استیضاح هم خیلی داستانی است. خودش را بخوانید میبینید که چیز است. بله دیگر رسیدیم به دوره شانزدهم.
س- تا به مرحله بعدی نرسیدیم راجع به محمد مسعود سرکار خاطرهای دارید که چرا کشتندش؟ کی کشتش؟
ج- خیلی خاطره دارم.
س- آیا قصد داشت که مقالهای بنویسد؟ همچین چیزی راست است که…؟
ج- بله، این خبر دست اول در این موضوع دارم. چون با محمد مسعود من در بروکسل آشنا شدم در یکی از سفرهایی که بروکسل رفتم. و بهاصطلاح چه میگویند؟ ستارهمان بهم افتاده بود. دیگر یک دوستی بخصوصی پیدا کرده بودیم. معاشرت زیادی نداشتیم ولی هروقت که هم را میدیدیم این تمام زندگیاش را برای من تعریف میکرد.
وقتی من از اروپا برگشتم، این را برای روزنامهنگاری فرستاده بود مرحوم داور، سواد کم داشت اما استعداد فوقالعادهای داشت واقعاً. مثلاً با هم میآمدیم توی این اتاق این بعدش راجع به این اتاق سیصد تا نکته و چیز توجه کرده بود که من اصلاً یکیاش را هم ندیده بودم. خیلی ریزبین و با استعداد بود. وقتی من از اروپا برگشتم این توی شرکت قماش یک سمتی داشت. ماهی هم دویست تومان حقوق میگرفت. زندگی محمد مسعود هم عبارت از این بود که این با هزار دوز و کلک یک سرمایهای فراهم میکرد بعد یک نفر پیدا میشد یک کلاه میگذاشت سرش این سرمایه را از کفاش در میآورد. این چندین بار تکرار شده بود که حالا یادم رفته. فقط آخریش یادم هست که این گفت که بله من یک پولی جمع کردم و یک زمین خوبی زیر نهر کرج خریدم که میخواهم آنجا یک خانهای بسازم. گفتم، خیلی خوب. بعد از مدتی که دوباره بهم رسیدیم، میگویم معاشرت مرتب نداشتیم، گفت که حالا که رفتم زمین را دیوار بکشم و اینها معلوم شده که زمین من وسط زمینهای دیگران قرار گرفته راه به خارج ندارد. یعنی تمام چهارطرفش ملک دیگران است، که بالاخره کشمکش کرده بود و نمیدانم چهکار کرده بود که یک کوچهای چیز کرده بودند این خانهای که تویش مینشست اینجور بود.
زمان قوامالسلطنه هم که قوامالسلطنه جایزه معین کرده بود برای گرفتنش که روزنامهاش در نمیآمد یک اعلامهای منتشر میکرد و گاهی مجلس به من تلفن میکرد. فراری بود. تا بعد از قوامالسلطنه آفتابی شد. آفتابی شد و یکی دو بار همدیگر را دیدیم. بعد یک شب مجلس به من تلفن کرد که امشب برای شام بیا خانه ما. گفتم «من امشب گرفتارم.» چون روزهای سه شنبه بعد از ظهر ما کمیسیون بودجه داشتیم. آنوقت یک دورهای هم ایجاد شده بود عبارت از این بود که یک روز مرحوم سعید نفیسی دعوت کرد از صادق هدایت و من که عصر برویم منزلش چایی بخوریم. رفتیم و سه چهار نفر دیگر هم بودند که یادم نیست یکیاش یا بزرگ علوی بود یا کیانوری. چون با هیچکدام سابقه چیز نداشتم یادم نماند. یکی از این دوتا بود و آن دو سه تا دیگر هم فهمیدیم که چیزهای حزب توده بود. عرض کنم، صادق هدایت بود و اینکه رئیس هنرستان موسیقی بود پرویز محمود. آمریکا است؟ کجاست؟ میدانید؟
* منصور رفیعزاده – فلوریدا بود.
ج- اگر میشد ببینمش خوب بود. عصر از خانه سعید نفیسی که آمدیم بیرون به نفری رفتیم توی یک کافهای مشروبی بخوریم و صحبت کنیم و بالاخره به این نتیجه رسیدیم که این دعوت آقای سعید نفیسی مدخلی بوده که ما را بکشند به حزب توده. که طبعاً دیگر هیچکداممان رغبتی به ادامه آن جلسه نداشتیم. اما اینکه با هم نشستیم و صحبت کردیم و گفتیم و خندیدیم از همدیگر خوشمان آمد. قرار شد که یک جلسهای داشته باشیم در هنرستان موسیقی و سرشب برویم آنجا بنشینیم و یا راجع به هنر صحبت کنیم یا بگوییم بخندیم و اینها و به هم برویم با هم یک شامی بخوریم. این برنامه ما شده بود سهشنبه شب که چندین هفته چیز داشت. بعد از آن پرویز محمود هم رفت، آن معاونش یک ارمنی بود، اسمش خاطرم نمیآید، که بعداً آن رئیس هنرستان موسیقی شد. خلاصه این جلسهمان بود.
حالا عصر سهشنبه است من کمیسیون بودجه هستم که مرا پای تلفن خواستند و محمد مسعود میگوید «شب بیا.» گفتم که من یکهمچین چیزی است بعد هم از مجلس باید بروم هنرستان موسیقی و نمیشود که. گفت، «نه آنجا را برو. برای شام بیا خانه ما.» قرار شد که ساعت نه اتومبیل بفرستد که من بروم خانهاش. خوب، دیدم یکهمچین تقاضایی میکند این بهاصطلاح یک دیدن عادی نیست. خوب، با هم هم دوست هستیم و چیز میکند قبول کردم. رفتیم منزلش دیدیم که سه نفر دیگر هم هستند. یکی آقای دکتر رضانور بود، یکی آقای معدل شیرازی، یکی هم آقای بهرام شاهرخ. بعد صحبت در این چیز دور میزد که متشکل بشویم و دست به دست هم بدهیم و کاری بکنیم برای نجات مملکت و اصلاحات و از این قبیل. و چون سهشنبهها هم من گرفتار بودم قرار شد که هفته آینده چهارشنبه باشد و برویم خانه معدل. حالا راجع به این عدهای که بودند دکتر رضانور را من از برلن میشناختم. موقعی که پدرم برای معالجه آمده بودند این برلن بود و واقعاً خیلی از پدرم توجه کرد و پرستاری کرد، خیلی. این سابقه را داشتیم. دیگر از جهت سیاسیاش هیچی نمیدانستم. معدل شیرازی معروف بود که وابسته به انگلیسیهاست. راجع به بهرام شاهرخ هم ما یک صحبتی قبلاً با مسعود داشتیم. صحبت عبارت از این بود که این یک سلسله مقالاتی مینوشت توی «مرد امروز» به اسم خاکستر گرم، و شرح کشته شدن پدرش و اینها را میداد و اینها. یک دفعه که محمد مسعود را دیدم که حالا چند هفته بود مقالات این درمیآمد، گفتم، «مگر تو این بهرام شاهرخ را نمیشناسی؟» چون آن از جاسوسهای مسلم انگلیسها بود. نمیدانستم سابقهاش را میدانید که در رادیو برلن
س- برلن
ج- اینها. «و چطور مقالات این را درج میکنی؟» گفت، «چیست؟ این مقالات خواننده دارد من چهکار دارم کی مینویسد. مردم میخوانند این مقالات را.» این سابقه را هم ما با هم داشتیم. عرض کنم که، من حالا تصمیم داشتم که پیش از اینکه چهارشنبه برویم خانه معدل با این صحبت کنم که اصلاً دلیل دعوت من چه بود؟ و با این عده من غیر از دکتر رضانور با بقیه هیچ تناسب سیاسی ندارم. اما شب که نشستیم اولاً با محمد مسعود که میرسیدیم، اگر اعتراف تلقی نشود که مستوجب شلاق باشد، خیلی با هم مشروب میخوردیم یعنی چیز داشتیم.
س- مشروب آن زمان چه بود؟ آبجو و
ج- ودکا.
س- ودکا.
ج- عرق.
س- عرق محلی.
ج- بله. مشروب زیادی آن شب خورده بودیم بهطوریکه من دیدم با آن حالت مستی زمینه بحث راجع به این جلسه و اینها کی هستند، زمینه نبود. این را گذاشتم که فردا یا پسفردا بروم ببینمش. فقط تنها صحبتی که شد موقعی که از توی خیابان ری میپیچیدیم توی کوچه میرزا محمود وزیر من گفتم که «مسعود بعد از آن سرمقاله والاحضرت اشرف تو چه داری دیگر که در آن سطح باشد. گفت که «یک مطلبی دارم که مثل بم اتم توی تهران صدا میکند.» «بم اتم.» یارو روی بیسوادیاش بمب هم نگفت. این صدایش توی گوشم است هنوز. گفتم، «چیست؟» گفت، «نامهایست به خط رزمآرا به خسرو روزبه نوشته.» گفتم، «موضوعش چیست؟» گفت که «پس فردا توی روزنامه بخوان. حالا بگویم بکارتش میرود.» این هم جوابیست که به من داد. فردایش چهارشنبه بود من میخواستم ببینمش، نتوانستم. پنجشنبه هم تو مجلس گرفتار بودم. تصمیم داشتم که جمعه ظهر بروم نهار با هم بخوریم. صبح جمعه، خدا بیامرزد یدالله خان میرحسینی، دبیر بود، این از دوستان من بود و به من کمک میکرد برای جواب نامهها و تلگرافات و مراجعه به وزارتخانهها و اینها، کارهای مرا میکرد، مجانی البته. ساعت هشت آمد و دیدم چشمهایش پر اشک است. گفتم «چیست؟» گفت، «محمد مسعود را کشتند.» و این البته تودهایها هم اعتراف کردند که قاتل او هستند ولی ریشه این برای من معلوم نشد. ولی یک چیز مسلم این است که من که اولاً بعد از شام بهرام شاهرخ خداحافظی کرد بهعنوان اینکه باید چمدانش را ببندد که سحر پرواز کند خداحافظی کرد رفت. بعداً من دانستم که این آن روز نرفته. این یک ابهام قضیه است. ابهام دوم اینکه من طرز کار محمد مسعود را میدانستم. این شب جمعه میآمد چاپخانه بهاصطلاح نمونه آخر غلطگیری را میخواند و امضا میکرد و از چاپخانه میآمد بیرون و میرفت دنبال کارش که چندین بار اتفاق افتاده بود که ما قرارمان این بود که من بروم چاپخانه ساعت ده مثلاً برویم. پس این به طور مسلم سرمقاله راجع به این موضوع است و گراور این موضوع. روزنامه «مرد امروز» آمد بیرون. سرمقاله به قلم محمد مسعود نیست. گراور هم تویش نبود. سردبیر روزنا مه هم آقای نصرالله شیفته بود. یعنی او شخصی است که سرمقاله را برداشته یک سرمقاله دیگر گذاشته. اما هیچوقت نصرالله شیفته را نشنیدم که توی اینکار اصلاً پایش را داخل کرده باشند. در صورتی که مسلماً او بهتر از همهکس حقیقت را میداند. حالا چه بوده؟ خوب، پیراسته هم از همان پرونده به وزارت و سفارت و همهچیز رسید.
س- میچسباندندش به تودهایها.
ج- نه، اخیراً تودهایها هم اعتراف کردند که ما کشتیمش.
س- آها.
ج- همین اعترافات کیانوری اینها میکردند. این را اعتراف کردند ولی حالا رزمآرا کجای کار بوده؟ رزمآرا به وسیله روزبه اینکار را کرده؟ چه کرده؟ اینها بر من معلوم نشد.
س- این آقای شیفته الان کجاست؟
ج- شیفته عرض کنم که، اتفاقاً این با منصور که منصور کشته شد همراه منصور بوده و بعداً پیدا شده بود متولی بنیاد البرز. میدانید موقوفات البرز متولی آن شده بود. نمیدانم حالا کجاست، چهکار میکند. بههرصورت یکی از کسانی که حتماً اطلاع دقیق دارد از این جریان او است. چون دیگر هم راجع به آن نامه و آن چیز هیچ خبری در هیچ جای دنیا
* منصور رفیعزاده – والاحضرت اشرف اینها
ج- نه هیچ بعید نیست که باشند. چون رزمآرا و اشرف با هم همدست بودند. اشرف هم کینه داشت نسبت به مسعود. ولی
س- دهقان را برای چه کشتند؟
ج- دهقان، آن تفصیل مفصلی دارد. یک وقت دیگر باید برایتان بگویم.
* منصور رفیعزاده – میخواهید راجع به دهقان صحبت کنید. حالا یک چیز بخورید بعد بکنید.
ج- نه حالا دهقان باشد یک دفعه دیگر چیز میکنم چون آن مقدمات زیادی دارد. عرض کنم بعد از استیضاح من در صدد برآمدم که یک روزنامه منتشر کنم. تقاضای امتیاز کردیم با وجود اینکه نماینده مجلس بودم و تمام شرایط امتیاز هم در من جمع بود به روی خودشان نیاوردند، امتیاز داده نشد. تا اینکه آقای زهری یک روزنامهای یک سال بود منتشر میکرد به اسم «شاهد»، البته ادبی و هنری و علمی بود بهاصطلاح، هفتگی. او امتیازش را در اختیار ما گذاشت که روزنامه شاهد را شروع کردیم.
در نتیجه جریان استیضاح که بر خلاف بعدها که چیز نمیشد استیضاح من توی روزنامهها خلاصهاش منتشر میشد و اینها، از طرف مردم خیلی استقبال شده بود. و زمینه برای ایجاد یک حرکتی مهیا بود. البته برای رهبری این حرکت به طور طبیعی میبایستی من عهدهدار بشوم. ولی چون خوب، جوان بودم و بیتجربه در سیاست، احتیاط میکردم که من یک چنین رهبریای بپذیرم و مردم را راه بیندازم بعد نتوانم از عهده بربیایم و این یک لطمه به مردم میشود، فکرش را اصلاً نمیکردم. آقای حائریزاده هم که جزو گروه اقلیت ما بود دلش میخواست که این رهبری به عهدهاش باشد. ولی من به دلایل مختلفی او را صالح این کار نمیدانستم. با آقای مکی صحبت میکردیم که باید یک کسی را پیدا کنی و از این استخوانهای قدیمی که این را علم بکنیم و زیر علم سینه بزنیم.
چون خوب خیلی از این رجال سر قضیه مؤسسان و اینها دستشان باز شده بود، آقای مکی دکتر مصدق را پیشنهاد کرد. با دکتر مصدق هم من چندین خاطره داشتم. البته در بچگیام دیده بودمش. دوره پنجم هم که آن صحبتها را کرده بود که خیلی گل کرده بود در خاطرم بود. بعداً هم وقتی من استیضاح کردم دوره پانزدهم یک روز آقای مکی یک نامهای از آقای دکتر مصدق آورد تشویق و تحسین راجع به استیضاح من، خیلی محبتآمیز. در جواب این نامه قرار شد با آقای مکی برویم یک روز خدمت آقای دکتر مصدق. رفتیم. دو هفته بعد هم ایشان تلفن کردند و یک روز آمدند بازدید من. این تمام سابقه شخصیمان بود. اما دوره چهاردهم که جریانات آن اوبستروکسیون و آن چیزها بود خوب، دکتر مصدق معروف شده بود مخصوصاً توی روزنامههای چپی به منفیبافی و خودخواهی و اینها. مکی وقتی پیشنهاد کرد گفتم که اینطور میگویند که این منفیباف است و خودسر است اینها. گفت، «نه اشتباه است. بیخود گفتند. من سالهاست میشناسم. خیلی اهل شور و مشورت است و چه و فلان و فلان و…» خلاصه، ما قبول کردیم. با آقای مکی دوتایی رفتیم یک ملاقاتی از آقای دکتر مصدق کردیم که یکهمچین وضعی هست و یک نهضتی دارد پا میگیرد و ما میخواهیم که شما این نهضت را اداره بکنید. ایشان هم اظهار خوشوقتی کرد. حالا قبلاً هم آن نامهای که به مجلس نوشته بود راجع به قرارداد نفت امضا کرده بود بازنشسته سیاسی دکتر محمد مصدق. ایشان قبول کرد که از بازنشستگی خارج بشود و اینها و ترتیبش، ترتیب هم گفتیم که اول یک مصاحبه مطبوعاتی دعوت میکنیم که بیایند و صحبتهایی بشود و بعد ببینیم چهکار میشود کرد.
دعوتی شد از مدیران جراید در منزل آقای دکتر مصدق. یک چند نفری آمدند و صحبتهایی شد و که توی روزنامه «شاهد» و روزنامه «باختر امروز» و روزنامه «داد» گمان میکنم و اینها منعکس شد. بعد هم دو سه تا مصاحبه مطبوعاتی دیگر شد و جریان انتخابات دوره شانزدهم شروع شد و معلوم بود که دولت شدیداً میخواهد دخالت بکند. کما اینکه در کرمان که زمینه من معلوم بود و مسلم بود اصلاً نگذاشتند انتخابات بشود. دوره شانزدهم کرمان وکیل نداشت، شهر کرمان. مردم مرا از تهران کاندیدا کرده بودند. بالاخره دخالت و تقلبهای دولت که معلوم شد تصمیم گرفته شد که اعلام تحصن بشود در دربار. و یک روزی معین شد که مردم بیایند آنجا برای تحصن. عجیب هم مردم استقبال کرده بودند. یعنی تمام طول خیابان کاخ تا خیابان سپه، تمام این خیابانها و کوچههایی که از کاخ به پهلوی و به پشت چیز میشود، تمام اینها پر جمعیت بود.
خوب، ما با یک عده روزنامهنویسها و چند نفر دیگر جلو دربار ایستاده بودیم. هژیر وزیر دربار بود هژیر آمد بیرون و آمد جلوی آقای دکتر مصدق و گفت که «موضوع چیست؟» آقای دکتر مصدق زد توی سینهاش گفت که «عبدالحسین خان تو وجدان داری؟ آخر این انتخابات است؟ دولت همچین میکند، همچین میکند، همچین میکند اینها. و ما آمدیم متحصن بشویم.» گفت، «خوب، اجازه بدهید من بروم به عرض اعلیحضرت برسانم.» رفتند و به عرض اعلیحضرت رساندند و برگشتند گفتند «اعلیحضرت فرمودند این جمعیت که نمیتواند»، البته این جمعیت چند هزار نفری را هم توی روزنامه اطلاعات نوشته بود صد و هشتاد نفر، این هم یادتان باشد. شما نبودید آنوقت تهران، بودید؟ گفت، «اعلیحضرت فرمودند که بیست نفر به نمایندگی از طرف مردم بیایند متحصن بشوند.» خوب، آن مدیران روزنامهای که بودند که اولاً اقلیت مجلس که آقای حائریزاده و آقای مکی و آقای عبدالقدیر آزاد و بنده باقیمانده مجلس پانزدهم. مدیران روزنامهها عبارت بود از دکتر فاطمی مدیر «باختر امروز»، زیرکزاده مدیر «جبهه آزادی» مال حزب ایران. عرض کنم که، عباس خلیلی مدیر «اقدام». عمیدی نوری مدیر «داد». نیکپور نائینی مدیر چه بود؟ نیکپور نائینی. عرض کنم که احمد ملکی «مدیر ستاره». جلالی نائینی مدیر روزنامه «کشور». همین گمان میکنم. آنوقت از کسانی هم که دور و بر ما بودند که طبعاً بهاصطلاح جزء الیت جمعیت محسوب میشد یکی آیتالله غروی که آیتالله شدنش هم من آیتاللهاش کردم چون این رئیس یکی از انجمنهای فرعی انتخابات بود این را با او مذاکره کرده بودند استعفا داد. من رفتم استعفایش را بگیرم که توی روزنامه چاپ کنیم و صحبت کردیم. بعد عکسش را گرفتند گفتند «زیر عکس چه بنویسیم؟» گفت، «بنویسید آیتالله.» من هم نمیدانستم که این سمتها چهجوری است. یعنی هنوز هم معلوم نیست. آن یک آیتاللهای نوشته میشد، آیتالله ما بعد، خدا بیامرزدش، صادق هدایت شوخی میکرد که «این عکسی که گذاشتند این خود دکتر بقایی است ریش گذاشته و عمامه گذاشته. عکس خودش است.» بله. آقای غروی بود. عرض کنم آقای الهیار صالح بود. آقای مشار بود. یوسف مشار. دکتر امیر علایی بود. ارسلان خلعتبری بود. دکتر شایگان بود. عرض کنم که، بله خلاصه، بیست و یک نفر هم شدیم به جای
س- بیست نفر.
ج- بیست نفر که رفتیم دربار و متحصن شدیم. البته من به علت گرفتاری یکی کار روزنامه، یکی سازمان نظارت آزاری انتخابات که من تشکیل داده بودم برای مراقبت همین انتخابات و جلوگیری از تخلف دولت، این دو جا من گرفتاری داشتم و فقط روزها میرفتم دو سه ساعتی. بعد میرفتم به کارهای دیگرم میرسیدم، دیگر در دربار نمیخوابیدم. تا چند روز این تحصن طول کشید که
س- در کاخ مرمر بودید یا اختصاصی؟
ج- در نه کاخ مرمر نه کاخ اختصاصی، یک چهار راهی هست که چهارتا کاخ، آن کاخ جنوب شرقی. آن کاخ روبهرویش کاخ ملک مادر بود. این طرف کاخ مرمر بود، آن کاخ اختصاصی فکر میکنم. آن کاخ جنوب شرقی. الان از جزئیات تحصن و صحبتها و اینها مطلقاً هیچی به خاطر ندارم. ولی خوب اینها نوشته شده به اندازه کافی هست. تا بالاخره شاه یک جوابی داد و قرار شد که به تحصن خاتمه بدهیم. نهار آخری را آنجا خوردیم و عرض کنم که بعد از نهار بنا شد که برویم. موقعی که میخواستیم حرکت کنیم یک کسی پیشنهاد کرد که چون خانه آقای دکتر مصدق همان نزدیک بود خانه شماره ۱۰۹، تقریباً دویست قدم فاصله داشت، برویم چایی را منزل آقای دکتر مصدق بخوریم.
همه دستهجمعی رفتیم آنجا و قرار شد که، نشستیم به صحبت و گفته شد خوب این چند روز ما با هم بودیم و یک زمینه فکری واحدی در ما پیدا شد و اینها، خوب است که این تشکل را ادامه بدهیم و چیز کنیم. صحبتهای مختلف شد پیشنهاد شد حزبی تشکیل بدهیم، رد شد و دکتر مصدق مخالف بود و بعضی دیگران هم مخالف بودند و اینها، بعد چیز شد که چون هر کدام ما در واقع یک نماینده یک گروههای سیاسی هستیم. خوب من هم روزنامه «شاهد» دارم هم سازمان نظارت آزادی انتخابات دارم. آن روزنامهنویسها هم هر کدام روزنامه دارند آنهای دیگر هم چیز و قرار شد که این به صورت یک جبهه باشد که متشکل از دستهجات و احزاب مختلف و اسمش چه باشد چه نباشد و قرار شد بشود جبهه ملی. جبهه ملی از آنجا به وجود آمد، دیگر تمام اینهایی که گفتند که، نمیدانم، قبلاً چه شده بود، فلان شده بود، فلان، مطلقاً دروغ است. جبهه ملی آن روز بعد از ظهر که از دربار آمدیم خانه آقای دکتر مصدق تصمیم گرفته شد که جبهه ملی باشد و جبهه ملی شروع کرد. البته اشخاص بعضیهایشان خیلی ناباب بودند که ما نمیشناختیم. مثلاً خوب احمد ملکی مدیر ستاره حسابش با کرام الکاتبین بود. بعداً فهمیدیم که خوب دکتر فاطمی خودش چهجور است. عمیدی نوری شدید ارگان جبهه شده بود بعد همین که شروع به قرائت آرا شد، آرای بعد از انحلال انجمن اولیه و تجدید رأی البته مال دوره شانزدهم، چون اسمش درنیامد از فردایش شد مخالف جبهه و تا امروز موافق جبهه بود فردا روزنامهاش علیه
س- عمیدی نوری؟
ج- عمیدی نوری چیز کرد. عباس خلیلی هم خودش را کنار کشید. دیگر عرض کنم که ارسلان خلعتبری هم خودش را کنار کشید، نه در یک زمان این به تدریج.
س- این هیئت دبیر یا چیزی هم داشت؟ میرزا بنویسی داشت؟
ج- بله بعداً مکی بهعنوان دبیر انتخاب شد، بله. بعداً هم دیدیم در، عمل که تشخیص آقای مکی به کلی اشتباه بود و آقای دکتر مصدق کاملاً خودرأی بود ولی خود رأییاش را جوری حقنه میکرد که مثل این است که آرای سایرین را رعایت میکند. مثلاً، خوب، اینها خیلی به تدریج معلوم شد، مثلاً یک روز صبح ایشان ساعت شش هم شاید نشده بود به من تلفن کرد. از من نظر خواست راجع به وزارت فرهنگ یا آقای دکتر حسابی که به نظر تو چطور است؟ گفتم، «به نظر من شایستگی دارد خوبست.» بعد همان روز صبح رادیو اعلام کرد که آقای دکتر مصدق ساعت هشت آقای دکتر حسابی را به سمت وزارت فرهنگ به اعلیحضرت معرفی کردند. خوب، این معلوم است که قبلاً زمینه چیز و الا ساعت هفت نمیآیند به یک کسی بگویند آقا فراک بپوش بیا به وزارت معرفیات کنیم. بعد دیدیم که تمام کارهایش اینطور است و یک رل مخصوصی هم داشت. مثلاً فرض کنیم میخواستند یک استاندار، استاندار خراسان استعفا داده میخواهند یک استاندار انتخاب کنند. البته ما جزو خصیصین جبهه ملی بودیم. در این جلسات همه جبهه ملی نبودند آنهایی که وکیل بودند و یکی دو نفر دیگر. ایشان مید، «خوب، برای خراسان به نظرتان کی میآید.» هر کسی یکی دو تا اسم میگفت. حالا آقای دکتر مصدق قبلاً تصمیمش را گرفته، صحبتهایش را کرده که آقای حبیب لاجوردی میشود استاندار خراسان. حالا از این اسامی گفته میشد. اگر یک کسی اسم میآورد که فوری میگفت آقا شیخ احمد بیاید و پیش نویس فرمان را بنویسد
س- آقا شیخ احمد کیست؟
ج- بهار رئیس دفتر ایشان. اگر این اسم گفته نمیشد این هی گز تعارف میکرد میگفت چایی میآوردند و بعد صحبتهای دیگر میکرد راجع به مسائل دیگر و اینها و دوباره میگفت که، آها، ضمناً هم یک صحبتی میکرد که ذهن برود به آن طرف. مثلاً راجع به قالی کاشان صحبت میکرد، دوباره میگفت، «خوب، بالاخره تصمیم نگرفتیم استاندار کی باشد.» دوباره اسامی گفته میشد حالا ممکن بود که مثلاً منصور اسم شما را بیاورد باز همان رل بازی میشد. اگر نمیآوردند دوباره آن موضوع قطع میشد میرفت سر صحبت های دیگر. در ضمن خاطراتش که این را من از بختیاری که میآمدم رفتم کاشان و بعد
س- منظور از کاشان تداعی به اسم بنده است دیگر؟
ج- بله.
س- شنونده متوجه بشود.
ج- بله.
* منصور رفیعزاده – معلوم میشود همان کاشان است.
س- بله.
ج- آنجا مرحوم حاج محمدحسین لاجوردی دعوت کرد و نمیدانم چهقدر محبت کرد و فلان. باز دوباره سؤال تکرار میشد. یادم نمیآید ولی کلیاش یادم میآید که سه دفعه چهار دفعه این صحنه تکرار میشد. باز اسم درنیامده بود. دوباره صحنه پذیرایی تکرار میشد و صحبتهای دیگر و بعد چیز میکرد که راستی این بنیاد تاریخ شفاهی چه بود؟ مثلاً سؤالی میکرد. یک کسی میگفت، «بله، رئیسش کی بود؟» میگفتند آقای حبیب لاجوردی. دیگر این دفعه به طور مستقیم، میگفت که، «چطور است برای استانداری خراسان؟» خوب، شما هم به هر حساب میگفتید خوبست. فوری آقا شیخ احمد را میخواست و آقای منصور هم خوشحال که من آنچنان کسی هستم که استاندار خراسان را من
س- پیشنهاد کردم.
ج- پیشنهاد کردم. در صورتی که ایشان هفته قبل با شما حسابهایش را روشن کرده بود. این حالا سر قضیه آمریکا برایتان یک نمونهاش را دارم که آن را بعداً خواهم گفت. فقط یک دفعه هم ما یک، آن را گفتم گمان میکنم برایتان تعیین رئیس دفتر. اول که نخستوزیر شد.
س- بله، بله.
ج- این را برای کی تعریف کردم من؟
س- برای بنده نبود.
ج- همان روزی که ایشان رأی تمایل گرفت از مجلس. مجلس که تمام شد و آمدیم بیرون ایشان به من و چند نفر دیگر گفتند که «بیایید برویم منزل من.» پنج شش نفر بهاصطلاح خصیصین چیز. رفتیم و ایشان گفتند که «من میدانید سالهاست که خارج از جریانات بودم و اشخاصی نمیشناسم و اینها و اول چیزی که من لازم دارم یک رئیس دفتر است و آقایان فکر کنید بعد از ظهر بیایید اینجا پیشنهاد کنید یک کسی که شایستگی داشته باشد. عرض کنم که، خوب، رئیس دفتر نخستوزیر هم معادل معاون وزارتخانههاست. من رفتم پیش خودم فکر کردم که اولاً یک رئیس دفتر باید یک کسی باشد که در مرحله اول یک سواد فارسی حسابی داشته باشد که آقای دکتر مصدق میگوید چنین نامهای بنویسید دیگر هی مجبور نباشد بیاید توضیح بخواهد یا او برایش اصلاح کند یا غلط بنویسد در مرحله دوم آدم سنگینی باشد و آدم شریفی باشد. راز نگهدار باشد که حتی من که معرفیاش میکنم خودش مطمئن باشم که اگر یک چیز محرمانه نخستوزیر را از او میپرسم به من هم نگوید، در این حد. و presentable هم باشد.
من یکی از دوستانم را در نظر گرفتم که این صفات در او جمع بود. چهار بعدازظهر رفتیم خدمت آقای دکتر مصدق و ایشان هنوز بیدار نشده بودند. توی آن سالن نشستیم و آقای دکتر شایگان رفت منبر و شروع کرد که «آقا این خیلی اهمیت دارد. خیلی چیز است. این باید یک کسی باشد که حتماً اروپا را دیده باشد. چند تا زبان خارجی بداند. اگر سفیر آمریکا پیش آقای دکتر مصدق در همان ساعت سفیر روس بیاید این بتواند نیم ساعت با او صحبت بکند، چه و چه و چه…» هر چی این شرایط را گفت من از خودم خجالت کشیدم که واقعاً درست است و من که مورد مشورت قرار گرفتم میبایستی تمام این چیزها را در نظر بگیرم. واقعاً خوب یک رئیس دفتر باید بتواند نیم ساعت با یک سفیری که انتظار میکشد صحبت کند، چه و چه. از خودم خجالت کشیدم. در این ضمن آقای دکتر مصدق…
Leave A Comment