روایت‌کننده: آقای دکتر مظفر بقایی کرمانی

تاریخ مصاحبه: ۴ ژوئن ۱۹۸۶

محل‌مصاحبه: نیویورک ـ آمریکا

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۴

 

 

* منصور رفیع‌زاده ـ اسم‌های کوچک‌شان یادتان باشد بفرمایید بهتر است.

ج- کی؟

س- (؟؟؟)

ج- مهندس بله.

س- بعد اشتباه نشود.

ج- بعد از مدتی دیدم مهندس رضوی خودش را کنار کشید و دیگر در جلسات شرکت نکرد. عرض کنم که، بعد ما کم‌کم فهمیدیم که اصلاً فریب خوردم که توی این انشعاب چون فهمیدم که خسرو هدایت و محمدعلی مسعودی یک کمی فهمیدم که چه‌کاره هستند. که البته من هم ترک کردم.

س- این از دربار آب نمی‌خورد، قربان، این انشعاب؟

ج- فکر می‌کنم. که من خودم را کشیدم کنار و به‌اصطلاح وکیل منفرد بودم دیگر جزو فراکسیون دموکرات نبودم با آن‌ها هم نبودم خودم منفرد بودم. بعد کابینه حکیم الملک

س- این جریان رأی عدم اعتماد به قوام‌السلطنه را سرکار به خاطر دارید که اول گویا یک عده‌ای از وزرایش استعفا دادند بعد آن‌جوری که والاحضرت اشرف در خاطرات‌شان نوشتند ایشان گفتند که «من یک عده از وکلای مجلس را خواستم و به آن‌ها گفتم که می‌بایستی قوام‌السلطنه مخالف خاندان ماست و بایستی به او رأی عدم اعتماد بدهید و اینها.»

ج- بوده این جریانات؟ من هیچ

س- شما چه خاطراتی دارید؟

ج- هیچ وارد نبودم فقط یادم هست که یک دفعه قوام‌السلطنه آمد تنها توی مجلس صحبت کرد بدون وزرا، ها یک چیز دیگر یادم آمد. موقعی که قرارداد قوام-‌سادچیکف مقاوله‌نامه در مجلس مطرح شد. یک روز پنجشنبه‌ای بود ماه رمضان هم بود. خوب، مقاوله‌نامه رد شد در مجلس.

س- نقش قوام در آن کار چه بود؟ آیا می‌خواست رد بشود یا…؟

ج- بله، بله می‌خواست رد

س- متمایل بود.

ج- اصلاً نقشه نقشه قوام بود. مسلماً نقشه قوام بود. عرض کنم که مجلس که تمام شد من تلفن کردم. مرحوم قوام هم توی خانه شهاب خسروانی توی خیابان پهلوی نرسیده به سر پل دست چپ یک خانه بزرگی بود که آن‌جا سکونت داشت. یک کاری داشتم راجع به کرمان بود. تلفن کردم وقتی خواستم گفت که همین حالا بیایید نهار را با هم بخوریم. و هنوز جریان مجلس را نشنیده بود چون من از مجلس راه‌به‌راه رفتم. آن‌جا عرض کنم سر میز نهار فروهر بود و اعزاز نیک‌پی بود و سرتیپ صفاری بود و محمد قوام بود و یکی دو نفر دیگر که یادم نیست. چون راجع به این محمد قوام من خیلی سمپاتی داشتم. علتش هم این بود که تنها کسی که از اطرافیان قوام من نشنیدم وارد کثافت‌کاری و زدوبند و رشوه گرفتن و اینها باشد او بود. آشنایی دیگری هم نداشتم. همین‌قدر همدیگر را دیده بودیم ولی خیلی به او سمپاتی داشتم. سر نهار من جریان مجلس را تعریف کردم که این‌طور شد و این صحبت‌ها شد و این‌طور و رأی دادند و قوام خیلی خوشحال شد. بعد

س- در رد قرارداد.

ج- در رد قرارداد بله. بعد صحبت شد که بعدش قوام چه‌کار بکند. من گفتم که «جناب اشرف شما سر روس‌ها شیره مالیدید برای این‌کار، ولی ما درک می‌کنیم که این شیره را شما مالیدید خود آن‌ها ممکن است درک نکنند و بهترین کار شما این است که حالا به‌عنوان اعتراض این‌که مجلس مقاوله‌نامه مرا رد کرده استعفا بدهید. این استعفا… مسلماً شما باز خواهید گشت به نخست‌وزیری. و این استعفا سبب می‌شود که شاید یک دفعه دیگر هم بتوانید یک‌همچین کلاهی سر اینها بگذارید چون صورت حق به جانب مقاوله نامه رد شده من استعفا می‌دهم. قوام به فروهر گفت که، نمی‌دانم، قوام‌الدوله با یک‌همچین کسی دوله، چه‌کاره تو بود؟ گفت که این پدر مادرم بود. گفت، «این یک نصیحتی به من کرده و آن این است که هیچ‌وقت از کاری که دارای استعفا نده. و من همیشه به این نصیحت عمل کردم و عمل می‌کنم.» یعنی استعفا. و واقعاً اگر استعفا داده بود خیلی قشنگ بود.

س- آها.

ج- از لحاظ سیاسی. چون وقتی استعفا نداد معلوم است که…

س- بله، دستش توی کار بود.

ج- دستش توی کار بوده. که بعد البته جریان اختلافاتش با دربار شد و بعد حاضر به استعفا نشد و رأی هم داشت در مجلس این است که شاه گفت وزرایش استعفا دادند، که آمد نطق کرد الان موضوع نطقش هم هیچ خاطرم نیست فقط عمل یادم هست. ولی خوب توی صورت مذاکرات مجلس هست.

س- ولی اخطاری نسبت به آینده کرده که اگر شخصی به قدرت مرا بشود به همین ترتیب کنار گذاشت تکلیف بقیه و نمی‌دانم، مملکت و اینها

ج- بله، نه هیچ

س- چه خواهد شد.

ج- به خاطرم نیست.

س- چیزی که عجیب است این است که چطور آن‌موقع شاه این‌قدر قدرت داشته که بتواند قوام‌السلطنه‌ای که یک‌همچین مقام و حزب و تشکیلاتی داشت او را بگذارد کنار. قدرت شاه فوق‌العاده زیاد بود یا قدرت قوام‌السلطنه پوشالی بود؟

ج- نه خوب یک عده وکلا را شاه از خود کرده بود.

س- چه‌جوری؟

ج- خوب، خواسته بود لابد بهشان محبت کرده بود یا هر چیز، بالاخره وکلا کاری نتوانستند بکنند. یعنی حزب دموکرات در واقع از بین رفت روی همین‌جور اختلافات. بعد کابینه هژیر شد. آها، یک موضوع دیگر هم که یادم آمد که این را یک قسمتی‌اش را توی آن نامه به تقی‌زاده، نامه‌ تقی‌زاده را شما دارید؟

* منصور رفیع‌زاده – دارم، بله.

ج- دادید به ایشان؟

* منصور رفیع‌زاده – توی کیفم هست.

س- منظور کتاب آقای منصور رفیع‌زاده است که به زودی منتشر می‌شود.

ج- نه، آن

* منصور رفیع‌زاده – نه، نه، آن کتاب را دادم خدمت خود شما.

س- ببخشید پس تصحیح می‌کنم.

* منصور رفیع‌زاده – آره،

س- کتاب خود آقای

* – کفاره گناهان من است تیترش

ج- ها آن چیز آخریست، بله.

س- کتاب دست خود آقای دکتر است.

* منصور رفیع‌زاده – کتاب، بله، خود آقای دکتر خدمتشان است، بله.

ج- «کفاره گناهان» گمان می‌کنم که نامه بعدی‌ام باشد.

* منصور رفیع‌زاده – نامه بعدی را دارد. ماقبل آن را هم دارد.

ج- من نسبت به تقی‌زاده ارادت فوق‌العاده‌ای داشتم. یعنی از وقتی که من به قوه تشخیص رسیده بودم که بفهمم تقی‌زاده اسم یک آدمی است، اصلاً توی خانواده ما هم اسم تقی‌زاده را بدون آقا نمی‌شد آورد، آقای تقی‌زاده. با پدرم هم دوست بود. که داستان‌های مفصلی هست. خاطراتی داشتم همه از احترام. بعد هم کتاب‌هایی که نوشته بود تقی‌زاده. مقالاتی که توی روزنامه کاوه می‌نوشت و اینها را هم خوانده بودم، این خاطرات بود. و دوره پانزدهم که من نماینده مجلس شدم، آدم برای خودش یک حدیث نفس دارد، خوشحال بودم از این‌که در دوره‌ای انتخاب شدم که آقای تقی‌زاده هم هست و من از محضرش کسب فیض خواهم کرد و اینها. با این روحیه. اعتبارنامه‌اش مطرح شد عباس اسکندری با اعتبارنامه‌اش مخالفت کرد. البته خود عباس اسکندری آدم مشکوکی بود. واقعیتش را هنوز هم نمی‌دانم چه بود. ولی می‌دانم که مشکوک بود. این رفت و تقی‌زاده حالا هنوز نیامده، رفت و شروع کرد به حمله کردن به تقی‌زاده و بد و بیراه گفتن. من به حدی ناراحت شدم که نتوانستم بنشینم توی جلسه، پا شدم آمدم بیرون. عمارت پارلمان را ملاحظه کردید؟

* منصور رفیع‌زاده – بله، بله.

ج- آن جایی که رئیس می‌نشیند پشتش سرسرای بالای مجلس است. دست چپ یک سالن کوچکی است که رئیس مجلس در موقع تنفس آن‌جا می‌نشیند. بین این سالن و عمارت پارلمان هم یک اتاق کوچکی است تقریباً همین‌قدر که دستگاه ضبط‌صوت و بلندگو و اینها آن‌جا تنظیم می‌شود. بالنتیجه من این‌جا آمدم ناراحت از این‌که به آقای تقی‌زاده دارند اهانت می‌کنند، یک سیگاری آتش زدم نشسته بودم. صدای ناطق می‌رسید این‌جا من می‌شنیدم. یک وقت دیدم که دارد می‌گوید در این روزنامه به تاریخ فلان این را نوشته، در این کتاب این مطلب نوشته شده. دیدم نه این دیگر هوچی‌گری نیست دارد مستند صحبت می‌کند. این است که پا شدم برگشتم توی مجلس و باقی صحبت‌هایش را شنیدم. یک اتهامات واقعاً تکان‌دهنده‌ای بود مطالبی که می‌گفت. ولی خوب من مطمئن بودم تقی‌زاده می‌آید

س- جواب می‌دهد.

ج- جواب می‌دهد و خودش را تبرئه می‌کند و اسکندری را روسیاه می‌کند. چندتا از وکلای جوان آن دوره هم با من همفکر بودند در این قضیه. یک روز آمدیم مجلس و دیدیم آن‌جا یک تابلو می‌گذارند کسانی که می‌خواهند نطق قبل از دستور کنند اسم‌نویسی می‌کنند که صحبت قبل از دستور بکنند. آمدیم دیدیم که آقای تقی‌زاده هم اسم نوشته. خوشحال که امروز حساب

س- اسکندری را می‌رسد.

ج- اسکندری را می‌رسد. ایشان آمدند و رفت پشت تریبون و با یک دسته کاغذ و شروع کرد به صحبت راجع به تمدن ایرانی و تمدن فرنگی. خوب، مطالبش به نظرمان جالب بود ولی ما چیز دیگر می‌خواستیم. این گذشت. چند روز یا چند هفته بعد یک روز من دیر رسیدم به مجلس، آن صورت اسامی قبل از دستور را ندیده بودم. یک نفر قبل از دستور صحبت کرد. بعد رئیس گفت، «آقای تقی‌زاده بفرمایید.» دیدیم تقی‌زاده پا شد و اینهایی که با هم همفکر بودیم چشمک زدیم که امروز

س- جواب می‌دهد.

ج- جواب می‌دهد. عرض کنم که، ایشان رفتند پشت تریبون و یک نطق مفصلی راجع به تعلیم الفبا و صحبت‌هایی در این زمینه، اصلاحات فرهنگی و این چیزها. این‌جا دیگر من یک خرده ناراحت شدم با آن سوابق ذهنی خودم و انتظاری که داشتم. وقتی جلسه تعطیل شد و بیرون می‌آمدیم اتفاقاً دم در خروجی پارلمان با ایشان شانه‌به‌شانه شدیم و سؤال کرد که «صحبت من چه‌جور بود؟» گفتم، «خیلی جالب بود. ولی ارادتمندان جنابعالی انتظار دیگری داشتند که جواب صحبت‌های اسکندری را بدهید.» حرف «ر» را هم نمی‌توانست تلفظ کند. با همان لهجه ترکی و بدون حرف «ر»، گفت که «وقت مجلس شریف‌تر از آن است که به گفت‌وگوهای خصوصی پرداخته بشود.» این‌جا دیگر به من برخورد. گفتم، «ولی صحبت‌های اسکندری خیلی اتهام‌آمیز است و بی‌جواب نمی‌تواند بماند. گفت که «خوب، اگر فرصتی شد در یک جلسه خصوصی جواب خواهم داد.» که این جلسه خصوصی هم هرگز به وقوع نپیوست. چون بعداً فهمیدیم که جواب نداشت بدهد. چون واقعاً من بعداً موقع استیضاح که شب‌ها توی مجلس بودم و تنها بودم قدم می‌زدم توی باغ مجلس یک شب رضاشاه و تقی‌زاده را محاکمه کردم و صددرصد تقی‌زاده را محکوم کردم برای قرارداد جدید نفت، صددرصد. یعنی رضاشاه فریب تقی‌زاده را خورد. چون می‌گویم وقتی که من خودم توی یک خانواده‌ای که مرکز سیاست بود بزرگ شدم نسبت به تقی‌زاده این‌جور ارادت داشتند، یک آدم بی‌سوادی که از طویله پا شده آمده و از سربازخانه، سواد هم ندارد، تقی‌زاده را خیلی بالا می‌بیند و خدا می‌داند پیش از این جریان اسکندری و جریان جواب ندادن تقی‌زاده اگر تقی‌زاده یک لایحه‌ای می‌گذاشت جلوی من می‌گفت، «این را امضا کن.» من نخوانده امضا می‌کردم. یا اگر می‌گفت که «بیا فراماسون بشو.» حتماً می‌رفتم. چون با آن ارادت و سابقه‌ای که داشتم. و با این‌که گفت که «من آلت فعل بودم.» این را دروغ گفت به طور مسلم و او رضاشاه را آلت کرد. و علت این هم که رضاشاه این را تبعید کرد وقتی فهمید که چیز. چون یک مطلبی را هم تقی‌زاده ضمن نطقش گفت، البته او این نطق نفت‌اش را من نبودم. باز هم در اثر سؤال اسکندری آمد صحبت کرد که گفت، «من آلت فعل بودم.» گفت که «رضاشاه»، چون در سال ۱۹۳۲ دولت انگلستان پشتوانه طلا را از پشت لیره برداشت. تا آن‌وقت لیره معادل طلا بود، پشتوانه را برداشت. در آن‌موقع که پشتوانه برنداشته بود لیره طلا و لیره کاغذ هم‌سطح بود یعنی یک لیره کاغذ یک لیره طلا بود. چند ماه بعد که این قرارداد مطرح شده بود لیره طلا دو ریال از لیره کاغذ گران‌تر بود. یعنی مثلاً اگر لیره کاغذ سه تومان بود لیره طلا سه تومان و دوزار بود. رضاشاه فشار آورده بود که پرداخت سهم نفت ما باید بر طبق قیمت طلا باشد نه قیمت کاغذ. این را تقی‌زاده گفت که «رضاشاه اصرار کرد در این قسمت و نزدیک بود که مذاکرات هم بهم بخورد و چیز نشود ولی بالاخره رضاشاه این را گنجاند که این بند پنج ماده ده قرارداد الحاقی، اسمش یادم رفت قرارداد. همان قرارداد تجدید دارسی. که در موقعی که موضوع نفت مطرح شد و من وارد مطالعات نفتی شدم قیمت لیره طلا شانزده برابر لیره کاغذ بود.

س- آها.

ج- و رضاشاه این پیش‌بینی را کرده بود و فشار آورده بود. و بعداً من دانستم که شرکت نفت از همان موقع تصویب این قانون در صدد برآمد که این چیز را از بین ببرد، این همبستگی طلا را از بین ببرد که بالاخره این را در قرارداد الحاقی گس‌ـ‌گلشائیان با یک تبصره چون ذکر آن را نکردند یک تبصره گذاشتند که مطالب دیگری که در آن قرارداد بود این‌جا نیست از درجه اعتبار ساقط است، بله، این چیز آقای تقی‌زاده هم بود.

بله، دیگر کابینه هژیر، آها، این گرچه مطلب خصوصی است ولی تعریف کردنی است. عرض کنم که، با هژیر ما آشنایی پیدا کرده بودیم و همدیگر را می‌دیدیم. وقتی هم که در فاصله وزارت‌هایش که وزیر نبود معاشرت داشتیم می‌آمد پهلوی من.

س- چه‌جور آدمی بود قربان؟

ج- آدم خیلی باهوش مطالعه کرده. خیلی زرنگ و توانا. در صحبت می‌نشست دو ساعت با شما مسلسل صحبت می‌کرد بعد از دو ساعت شما می‌دیدید هیچی توی دست‌تان نیست.

س- عجب.

ج- خیلی، از این لحاظ خیلی واقعاً زرنگ بود.

س- این عینک سیاهش برای چه بود؟ چشمش

ج- مثل این‌که یک چشمش کور بود گمان می‌کنم، نمی‌دانم. عرض کنم، این از تاریخ خارج است، خصوصی است. اولی که وکیل شده بودم آمده بودم تهران یک دفعه تلفن کردند که آقای مورخ‌الدوله حجازی می‌خواهند بیایند دیدن. ما هم خواهش کردیم تشریف آوردند. مورخ‌الدوله حجازی را به علت آن کتاب‌هایش من می‌شناختم اما غیر از آن چیزی نمی‌دانستم. ایشان آمد دیدن ما و بعد از یکی دو هفته هم ما رفتیم به بازدید ایشان. در این ضمن فهمیدیم که او هم مالی نیست. یک آدم زد و بند‌چی و چیزی. عرض کنم، یک کارمند دارایی هم بود که اسمش را تردید دارم، با همین که حالا رئیس بازنشستگان کشوری شده بود که حالا هم شنیدم فرنگ است؟ یا آل‌طه بود یا این اسمش یک خرده شبیه آل‌طه می‌شود. خیلی معروف است. یکی از این دوتا. هم محله ما بود. این دو سه بار به من رسیده بود که آقای مورخ‌الدوله وقتی می‌خواهند که بیایند خدمت شما. من چون شنیده بودم که مورخ الدوله غیر از آن جنبه نویسندگی‌اش دیگر جنبه چیزی ندارد دیگر علاقه‌ای به ملاقات ایشان نداشتم. چون در آن دو ملاقاتی هم کردیم جوری از خودش تعریف کرد و چیز کرد که. آره این را داشته باشید. با مرحوم هژیر که صحبت مورخ‌الدوله شده بود، عرض کنم که، پیش از نخست‌وزیری‌اش البته وقتی که بی‌کار بود، خیلی بد گفت از مورخ‌الدوله که همچین آدمی است، همچین است همچین است. آخر این را می‌دانید که وزیر کابینه قوام‌السلطنه بود بعد اخبار را می‌داد به سفارت، به سفارت روس. که قوام‌السلطنه تبعیدش کرد به کاشان برای

س- این سپهر همین است؟

* منصور رفیع‌زاده – نخیر، مورخ‌الدوله سپهر مورخ‌الدوله حجازی نیست.

ج- نه، صبر کنید ببینم مورخ‌الدوله

* منصور رفیع‌زاده – حجازی.

ج- حالا تردید کردم.

* منصور رفیع‌زاده – نه سپهر نیست باید همان… سپهر اساساً شما آن‌موقع نمی‌دیدیدش.

س- سپهر وزیر پیشه و هنر بود که

* منصور رفیع‌زاده – سپهر کثیف‌تر بود که آخر هم کارمند ساواک شد.

ج- نه مورخ‌الدوله حجازی است.

* منصور رفیع‌زاده – آن حجازی است. اصلاً سپهر نیست.

ج- نخیر حجازی است. و هژیر از این نفرت داشت اصلاً. عرض کنم که این مال پیش از یعنی آن وقتی که صحبت مورخ‌الدوله شده بود که شاید یکی از کسانی که باعث شد که من اصلاً میل به دیدن مورخ الدوله نکردم همان حرف‌های هژیر بود. دها، آن یادم رفت،

س- آها، دها درست است.

ج- یا دها یا آل‌دها. یکی از این دوتا.

س- بله.

ج- عرض کنم که، هژیر تلفن کرده بود به من، حالا نخست‌وزیر نیست فاصله‌ای بین وزارت و نخست‌وزیری‌اش است، تلفن کرد که «من فردا ساعت شش صبح می‌آیم پهلویت.» «تشریف بیاورید.» شب که آمدم خانه دیدم این آقای دها یا آل‌دها یک کارت گذاشته که آقای مورخ‌الدوله فردا ساعت هفت و نیم می‌آیند به دیدن شما. حالا هژیر ساعت شش می‌آید این هم وعده کرده، من هم وسیله خبر دادنی ندارم که بگویم نیاید.

ج- هژیر هم که شروع به صحبت می‌کرد فاصله تویش نمی‌افتاد. نشستیم به صحبت و گرم صحبت شدیم. من فرصت نکردم بعد هم یادم رفت که بگویم یک‌همچین contretempsای شد و آقای مورخ‌الدوله می‌آید. عرض کنم که، در وسط صحبت‌مان یک‌دفعه در خانه زنگ زدند، ما یک خانه‌ای هم داشتیم ته کوچه میرزا محمود وزیر من طبقه دوم اتاقم بود، سالن پذیرایی و اتاقم. یک راهرو باریکی هم داشت، خیلی باریک. زنگ که زدند من گفتم، «آقا یک‌همچین چیزی شده آقای مورخ‌الدوله وعده کرده و این زنگ اوست.» هژیر گفت، «پس خداحافظ.» و بلند شد. دیگر مهلت نداد بس‌که بدش می‌آمد. که توی راه‌پله این می‌رفت پایین، مورخ‌الدوله با آن زائده‌اش می‌آمدند بالا.

س- آها.

ج- اتفاقاً آن روز هم ساعت هشت شاه مرا احضار کرده بود که این وقت‌ها رفت توی هم، حالا آن دیگر اهمیتی ندارد. این گذشت و هژیر شد نخست‌وزیر. نخست‌وزیر و استاندار کرمان هم یادم نیست یا معزول شده بود یا استعفا داده بود، ما فشار داشتیم که آقای نخست‌وزیر یک استاندار خوبی برای ما بفرستد. دو سه بار چیز کردیم گفت، «بله چیز می‌کنم.» یک‌روز مجلس تمام شده بود من از پله‌ها می‌آمدم پایین، هژیر رفته بود کلاهش را بردارد از توی رخت‌کن، مصادف شدیم گفتم، «آقا استاندار کرمان چه‌کار کردید؟ ندارد.» به خنده گفت، «مورخ‌الدوله را، بفرستیم.» من خیال کردم روی آن سابقه حرف‌هایی که زده خواسته با من شوخی بکند. و الا یا آن حرف‌ها جور درنمی‌آمد. خوب، من هم خندیدم و چیز کردیم. بعد از دو سه روز خبر شدیم که پیش‌نویس فرمان از وزارت کشور رفته برای امضای شاه. دیدیم که این با خنده گفته بود که مرا خام بکند. و علتش هم که او را بفرستد این بود که نه که مورخ الدوله خیلی انتریگان بود این می‌خواست که از تهران دورش بکند،

س- آها.

ج- به اسم استانداری برود که تهران نباشد توی دست‌وپایش چیز بکند. من فوری وقت شرفیابی خواستم و رفتیم خدمت اعلی‌حضرت گفتم، «یک‌همچین جریانی شده و این به خنده گفت من… خیال کردم شوخی می‌کند بعد گفتند که فرمان فرستادند و چیز است. و این را ما به‌هیچ‌وجه نمی‌توانیم قبول کنیم که یک‌همچین کسی استاندار ما باشد. چون خوب، سابقه استانداری کرمان هم از زمان ساسانیان همیشه برجسته‌ترین رجال با شاهزادگان استاندار بودند حالا یک‌همچین آدم انتریگانی چیز بشود.

* منصور رفیع‌زاده – این مورخ الدوله سپهر آدمی بود که در خواندنی‌ها می‌نوشت، ملاقات با مصدق، ملاقات با

ج- صحیح.

* منصور رفیع‌زاده – یادتان می‌آید.

ج- نه هیچ یادم نمی‌آید.

* منصور رفیع‌زاده – (؟؟؟) خیلی گل گرفته بود اواخر.

ج- صحیح.

* منصور رفیع‌زاده – با ثابتی دوست بود می‌بردندش پول، مأمور سازمان امنیت بود. پول می‌دادند مقاله می‌نوشتند توی خواندنی‌ها.

ج- بله. شاه خندید، گفت که «میرزا کریم‌خان رشتی را می‌شناختید؟» گفتم، «با پدرم دیده بودم ولی آشنایی نداشتم.» گفت، «می‌دانید راجع به مورخ‌الدوله چه می‌گفت؟» گفتم، «نه.» گفت، «می‌گفت که اگر این مورخ‌الدوله یک روز نخست‌وزیر بشود می‌رود با مخالفینش در مجلس ساخت و پاخت می‌کند که کابینه ساقط بشود در کابینه بعدی بتواند وزیر بشود.» هیچی، جلوی فرمان ایشان را ما گرفتیم این‌جوری، بله. بله، در کابینه حکیم‌الملک هم، این از لحاظ جریان پارلمانی جالب است، من البته موافقتی با کابینه حکیم‌الملک نداشتم. عباس اسکندری پیله کرد به نظام‌السلطنه مافی که وزیر دادگستری بود. نظام‌السلطنه پدرش نظام‌السلطنه بزرگ که می‌دانید در مهاجرت به‌اصطلاح رئیس مهاجرین بود و اینها و میلیاردر هم بود و وزیر دادگستری هم شده بود. نه حقوق می‌گرفت نه از چیز استفاده می‌کرد. یک آدم ضعیفی هم بود، یک گردن باریکی داشت کله‌اش هم سنگینی می‌کرد. همیشه با سرش از این طرف خم بود یا از این طرف، گردنش را نمی‌توانست راست بگیرد.

اسکندری رفت پشت تریبون و حمله کرد به این نظام السلطنه به حدی که من دلم سوخت به حال نظام‌السلطنه. بعد نظام‌السلطنه اجازه گرفت که از خودش دفاع کند. شروع کرد خیلی مؤدبانه و با نزاکت و همه‌اش نسبت به اسکندری می‌گفت «حضرت اقدس‌والا» این‌طور گفتند حضرت اقدس و فلان، این‌طور، این‌طور. بعد گفت که «خدا بیامرزد مرحوم شازده علی خان» یا یک‌همچین اسمی که پدر همین اسکندری باشد، «چه‌قدر مرد خوبی بود. چه‌قدر مرد شریفی بود. خیلی دوست داشتنی بود. ما یک عده این آخر عمر وضع مالی‌اش خیلی خراب شده بود یک قهوه‌خانه‌ای در کجا باز کرده بود، باغچه‌ای بود با طراوت و ما غالباً می‌رفتیم آن‌جا برای این‌که کمکی به این شخص شریف شده باشد» و خلاصه نشان داد که این پدر اسکندری هیچی نداشته. این را قشنگ آن هم با ادب و نزاکت خیلی بامزه تعریف کرد.

بعد گفت که «در بیاناتی که حضرت اقدس والا کردند راجع به دارایی من صحبت کردند. البته همه می‌دانند ما یک خانواده چهارصدساله هستیم. از زمان صفویه اجداد من مصدر کار بودند و در زمان قاجاریه و فلان و فلان ممکن هم است که سرگردنه هم گرفته باشند. ولی هر چه که من دارم به من به ارث رسیده من سرگردنه نگرفتم. مع‌ذلک من حاضرم تمام این ثروت موروثی چهارصد ساله را در مقابل آن زمین‌های طرشت که حضرت اقدس والا با دولت کشمکش دارد معامله بکنم.» چون آن یک زمین‌هایی را تصرف کرده بود. یک زمین‌ها را حقه‌بازی کرده بود و کلاه بازی کرده بود زمین‌های زیادی که همین فرودگاه مهرآباد و اینها هم جزوش می‌شود. گفت که «من حاضرم تمام این دارایی چهارصد ساله را با فقط آن زمین‌هایی که با دولت کشمکش دارد معامله بکنم.» که اسکندری مرد. واقعاً مرد در آن‌جا.

بله، این خاطره را هم از آن‌جا داریم. آن‌وقت یک خاطره دیگری باز خوب شد یادم آمد، این خیلی چیز است. چون اول دفعه‌ای بود که شاه را یعنی قیافه واقعی شاه را دیدم. چون قبل از آن واقعاً شاه را آن بالا و شاه و مملکت و خوب ما هم یک رعیت، این‌جور تلقی می‌کردم. یکی از قضات دوستان پدرم یک جایی بودیم، شما حتماً نشنیدید، در زمان جنگ امان‌پور معروف برادر سرلشکر امان‌پور این متصدی نمی‌دانم جمع‌آوری غله بود چه بود که دزدی‌های فراوانی کرده بود و پرونده‌اش در دادگستری مطرح شده بود در مرحله بدوی محکوم شده بود در مرحله استینافی این دوست پدرم که برای من تعریف می‌کرد قاضی استیناف بود. خوب، صحبت روز راجع به این پرونده بود، عرض کنم که، این گفت که این پرونده‌اش به حدی مفتضح بود که با این‌که فشار فوق‌العاده بود اینها، ما نتوانستیم این را تبرئه‌اش کنیم و حکم بدوی را تأیید کردیم. این را من شنیده بودم جزو اخبار جاری.

بعد در یک مورد دیگری یک کسی تعریف می‌کرد باز از همان قضات پیر دادگستری. نظام‌السلطنه یک عده‌ای از قضات را دعوت کرده بود که به‌اصطلاح یک طرح‌هایی و چیزهایی برای اصلاح دادگستری و این چیزها کار بکنند. گفت که آن‌جا کی‌اک، اسم یکی دیگر از قضات را گفت. گفت که، وقتی این صحبت‌ها را کرد این به او گفت که «حضرت اشرف، وقتی شما وزیر دادگستری شدید ما دیدیم حقوق نمی‌گیرید و از اتومبیل استفاده نمی‌کنید و فلان و سابقه فلان دارید خیلی خوشوقت شدیم برای آینده دادگستری، ولی با این تقاضای عفو امان‌پور معلوم شد شما وزیر شدید که هیزم برای جهنم خودتان ذخیره بکنید.» این توی گوش من صدا کرد این موضوع امان‌پور، چون می‌گویم موافقتی هم با کابینه حکیم‌الملک نداشتم، دیدم این یک چیزی است که من می‌توانم حمله کنم به کابینه. اما از لحاظ محکم‌کاری که همین‌طور به‌اصطلاح گز نکرده پاره نکرده باشم تحقیق کردم که این کمیسیون عفو کی‌ها هستند و اتفاقاً یک آشنا داشتم تویش. چون یک کمیسیونی هست از قضات که پرونده‌ها را مطالعه می‌کنند آن‌هایی که استحقاق عفو دارند چیز می‌کنند و می‌فرستند که شاه

س- تصویب بکند.

ج- تصویب بکند. از او تحقیق کردم که چه بود؟ گفت، «دستور صریح دربار بود که این را بگذارند جزو لیست عفو.» خوب، دیگر دیدم این‌جا حکیم‌الملک و دولتش تقصیری ندارند یعنی من بخواهم آن‌ها را به این عنوان تعقیب بکنم کارفرما اجرایی است برای این‌که آن‌ها هم نمی‌توانند بگویند که دستور شاه بوده و کار شرافتمندانه‌ای نیست. اما حالا یادم نیست، یا شاه مرا خواسته بود یا من تقاضای ملاقات کردم، آن خاطرم نیست، توی عمارت سعدآباد بودیم که پنجره‌های گوتیک دارد، معمولاً هم از ابتدایی که یعنی از اولین ملاقاتی که من با شاه کردم به‌عنوان نماینده چیز کردم که توی مجلس یک عده جوان‌ها هستند که طالب اصلاحات هستند که این وضع تغییر کند و اینها و همه انتظار داریم که اعلی‌حضرت این فکر را تقویت کنند و پشتیبانی بکنند برای این‌که اوضاع سروصورتی بگیرد. شاه گفت، «نه من هیچ تقویت نمی‌کنم. من پرچم را می‌گیرم به دوشم شما دنبال من بیایید مرا تقویت کنید.» محکم. این حالا در شاید ملاقات اولی یا دومی این را گفته بود. بعداً هم هر وقت که می‌رفتیم ابتدای صحبت‌مان راجع به اصلاحات بود و راجع به این‌که در این مملکت هیچ‌وقت یک دزد گردن‌کلفتی مجازات نشده و همه‌اش آفتابه‌دزدها محکوم شدند، از این صحبت‌ها به اصطلاح مایه اولیه صحبت‌مان با شاه این نوار این صحبت‌ها بود. حالا که رفتیم شاه ایستاد و (؟؟؟) آن‌وقت هنوز با هم نمی‌نشستیم، یا قدم می‌زدیم با روبه‌رو می‌ایستادیم صحبت می‌کردیم.

س- پس این رسمی که اواخر داشته که قدم می‌زده از جوانی رسمش این بود.

ج- در آن‌موقع ما هنوز نمی‌نشستیم قدم می‌زدیم. شاه شروع کرد راجع به اصلاحات و همان حرف‌ها را تکرار کرد. من دم پنجره این‌جوری ایستادم، هیچی نگفتم. این گفت گفت گفت، من یک کلمه نگفتم. بعد شاه وقتی دید آخر من یک پامنبری بگویم، یک بله‌ای یک نه‌ای، هیچی نمی‌گویم، برگشت و ایستاد گفت که «آقای دکتر شما هیچی نمی‌گویید.» گفتم، «قربان، چیزی ندارم عرض کنم.» گفت که، «شما که مأیوس نبودید؟ امروز شما را مأیوس می‌بینم.» گفتم، «قربان بارها در حضور اعلی‌حضرت صحبت شده که در این تاریخ شش‌هزار ساله ما یک دزد گردن‌کلفت هرگز محکوم نشده و همه‌اش آفتابه‌دزدها محکوم شدند. حالا بعد از شش‌هزار سال یک دزد که محکوم شد آن را اعلی‌حضرت عفوش کرد.» شاه این‌جوری کرد، «چی؟» من آمدم بگویم، یک حسی مانع شد که فوری تمام حرفم را بزنم. موضوع هم این بود که این امان‌پور شوهر نادختری سپهبد جهانبانی بود. سپهبد جهانبانی یک زن روسی گرفته بود که از شوهر سابقش یک دختر خیلی خوشگل داشت این زن امان‌پور بود. حالا یا شاه با زنیکه رابطه‌ای داشت یا جهانبانی استدعا کرده بود که شاه این را عفو کند. من تا آمدم اسم بیاورم یک چیزی مانع شد. واقعاً یک الهام غیبی

س- آها.

ج- گفتم که «همین، شوهر نادختری آن تیمسار کیست؟» گفت، «امان‌پور؟» این‌جا باخت. برای این‌که اگر من اسم امان‌پور را گفته بودم با نقشی که بعد بازی کرد من یقین می‌کردم که راست می‌گوید و زدند به‌اصطلاح رودستش زدند وقتی اسم امان‌پور را گفت معلوم است که توی ذهنش بود. شروع کرد یک ربع ساعت واقعاً بازی درآورد. گله از اوضاع و از اطراف و فلان، که «من چه‌کار کنم؟ من دست تنها هستم.» نمی‌دانم فلان و فلان. ولی هر چه این رل بازی کرد هی در نظر من

س- مقامش.

ج- پایین آمد. چون دیدم دارد نقش بازی می‌کند. مسلماً خودش گفته که چیز کنند نمی‌تواند بیندازد گردن دیگران. بعد گفت که «خوب، من چه‌کار بکنم؟» گفتم «خوب، این‌که اشکالی ندارد. اعلی‌حضرت دستور بدهید یک عده از قضات بازنشسته در خود دربار یک جلساتی داشته باشند پیشنهادی که از وزارت دادگستری می‌آید اینها مجدداً رسیدگی بکنند که…» دیگر مجبور بودم تظاهر کنم که من قبول کردم که آن‌ها پیشنهاد کردند. دیگر نمی‌توانستم به‌اصطلاح مدعی بشوم که «نه خودت گفتی چیز کنند.» از آن‌جا فهمیدیم که واقعاً نقش بازی کرد. ولی می‌گویم دیگر من دستش را خواندم. بعد هم که این پیشنهاد را کردم خیلی تشکر کرد و رفت پشت میزش و یک بلوک نوت یک خرده کوچک‌تر از آن میز هم داشت با یک مداد خیلی کلفت، کجکی یادداشت کرد «تشکیل کمیسیون خصوصی برای رسیدگی به فلان و اینها.» و گذشت. این هم یکی از خاطرات جالب بود، بله. بعد حادثه پانزدهم بهمن

س- راجع به قتل هژیر خاطره ندارید؟

ج- راجع به قتل هژیر

س- چون این واقعه قبل از آن بود دیگر.

ج- بله، قبل از این بود. عرض کنم که،

س- و یک سری قتل اصولاً، محمد مسعود و دهقان و هژیر و

ج- بله. هژیر وزیر دربار بود. این حالا پیدایش جبهه ملی را که بگویم چیز هژیر می‌شود. سر انتخابات دوره شانزدهم. آن کار فداییان اسلام بود. عرض کنم که، با این‌که می‌خواستند به ما بچسبانند ولی جزئیاتش یادم نیست که چطور شد. حالا آن می‌رسد به تشکیل جبهه ملی و انتخابات دوره شانزدهم. حالا ما هنوز توی دوره پانزدهم هستیم.

* منصور رفیع‌زاده – محمد مسعود هم بعد می‌رسیم؟

ج- محمد مسعود، نه، آن هم توی دوره پانزدهم بود فکر می‌کنم. دوره پانزدهم بود بله، عرض کنم، من رفته بودم کرمان مرخصی داشتیم از مجلس که با آقای مهندس رضوی

ج- قرار داشتیم نهایت آن روزی که تصمیم گرفته بودیم او اتومبیلش حاضر نشده بود من گفتم می‌روم اصفهان منتظر می‌مانم تا تو بیایی. و چند روز اصفهان بودم که او آمد. در نبودن من تقی‌زاده آن نطق «آلت فعل» را کرده بود. البته هنوز هم به ماهیت واقعی تقی‌زاده پی نبرده بودم. ولی خوب، آن چیزهایی که گفتم اتفاق افتاده بود منهای محاکمه‌اش که البته مال زمان استیضاح من است که مال بعد است. مهندس رضوی آمد و صورت مذاکرات مجلس را آورده بود شب توی اتاق خودم توی هتل ایرانتور روی تخت نشسته بودم و صورت مذاکرات را خواندم و بعد آن اقرار تقی‌زاده که «من آلت فعل بودم»، آن را هم خواندم. بعد حکمی که صادر کردم این بود که آلت فعل بودن یک سپور یا یک بقال می‌تواند بگوید من آلت فعل بودم، یک کسی که تقی‌زاده است نمی‌تواند بگوید من آلت‌فعل بودم، صحیح نیست. ولی با در نظر گرفتن این‌که یک پیرمرد هفتادساله با موی سفید آمده پشت تریبون مجلس اقرار به گناه می‌کند سهم خودم را از نفت بخشیدم، همین بود این رأیی که در ذهن خودم برای آقای تقسی‌زاده صادر کردم، نه از سهم ملت ایران، سهم خودم را بخشیدم.

رفتیم کرمان و من رفته بودم ماهان آن روز همان روز جمعه ۱۵ بهمن، عصر که از ماهان برگشتیم شنیدیم که به شاه سوءقصد شده. سوءقصد شده و من منزل مرحوم ارجمند بودم یک عده از سران اصناف آمدند به دیدن من و پیشنهاد کردند که از این‌که آسیبی به شاه نرسیده یک مجلس شکرگذاری منعقد بشود. من هم قبول کردم. در مسجد جامع کرمان، خودم هم سخنرانی کردم.

بعد ضمناً مدتی بود که من مواظب رفتار رزم‌آرا بودم و احساس می‌کردم که این دارد زمینه دیکتاتور شدن خودش را فراهم می‌کند. کرمان که رفتم این احساس بیشتر شد و فرمانده لشکر آمد یا پیغام داد، حالا خاطرم نیست، که ما می‌خواهیم یک مجلس شکرگذاری چیز بکنیم. و خواهش داشت که من هم بروم سخنرانی بکنم. من گفتم خوب، کار خوبی می‌کنید و من هم شرکت می‌کنم ولی من روضه‌خوان پشمه‌چال نیستم که مرتب سخنرانی بکنم اینها. توی مسجد که رفتیم من دیدم باد دیکتاتوری توی دماغ این مسئولین افتاده اصلاً حالت تغییر کرده. و خوب، توده گیری پیش می‌آید و این چیزها و ضمناً هم ممکن است یک عده‌ای مورد تصفیه حساب‌های خصوصی قرار بگیرند. برخلاف آن‌که رد کرده بودم رفتم صحبت کردم ولی صحبت خطاب به مردم بود که الحمدالله این اتفاق افتاده ولی باید هوشیار باشید که اگر تعقیبی می‌شود چیزی می‌شود اشخاص در صدد برنیایند که حساب خصوصی‌شان را چیز کنند. نصیحت هشدار به این موضوع بود.

این هم گذشت و یک دو روز بعد آقای فرمانده لشکر یادم نیست کجا هم را دیدیم و تلگرافی یعنی کشف تلگراف تهران را آورده که مجالس شکرگذاری تا دستور ثانوی ادامه پیدا کند. دیگر البته من شرکت نکردم اینها هی صنف به صنف را وادار می‌کردند مجلس شکرگذاری راه بیندازند که من البته شرکت نکردم. بعد یک روز داشتم می‌رفتم منزل یکی از دوستان‌مان دو نفر آدم جلمبر معلوم بود مثلاً در حد سبزی‌فروش مثلاً، جلوی من داشتند راه می‌رفتند. کوچه هم خلوت بود من هم پانزده قدم عقب اینها. اینها با هم صحبت می‌کردند. این طبقه پایین ولایت ما هم خیلی بلند بلند صحبت می‌کنند. یکی به آن یکی گفت، «الحمدالله که شاه کشته نشد اما ما چه‌قدر گرسنگی به بچه‌های‌مان بدهیم دکانمان تخته باشد؟» چون خوب اینها را مجبورشان می‌کردند که دکان را ببندند بروند شکرگذاری بکنند. که این واقعاً مرا تکان داد. در این ضمن هم خبر رسید که یک عده سران مشروطیت شرفیاب شدند حضور اعلی‌حضرت تقاضا کردند که ترتیبی داده بشود برای تغییر قانون اساسی.

س- مجلس مؤسسان.

ج- که ما فهمیدیم آن دستور ثانوی دستور انتخابات مؤسسان است که این همین‌طور شکرگذاری بکنند تا مؤسسان. در این ضمن هم یک خاطره دیگری داشتم که اینها به هم جفت شد. خاطره عبارت از این بود که آقای نوری اسفندیاری که وزیر خارجه بود رفته بود لندن و رادیو لندن هم خبر داد که در ملاقات با وزیر خارجه انگلستان اگر اشتباه نکنم بوین بود.