روایتکننده: آقای دکتر مظفر بقایی کرمانی
تاریخ مصاحبه: ۴ ژوئن ۱۹۸۶
محلمصاحبه: نیویورک ـ آمریکا
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۳
ادامه خاطرات جناب آقای دکتر مظفر بقایی، ۴ جون ۱۹۸۶، در شهر نیویورک، مصاحبه کننده حبیبلاجوردی.
س- قربان در جلسه قبل تا آنجا رسیدیم که جنابعالی قبول مسئولیت در کرمان کردید. حالا نمیدانم از همان جا مایل هستید که رشته کلام را به دست بگیرید، با اینکه هر جای دیگر که خودتان صلاح میدانید.
ج- نه ممکن است همان را ادامه بدهیم. موقعی که قرار شد بروم کرمان یک جلسهای یکی از همشهریهایشان از وکلای استان دعوت کرد که بهاصطلاح صحبت بکنیم مراسم تودیع باشد. علت اینکه اصلاً مرا انتخاب کردند برای کرمان این بود که رئیس فرهنگ آن زمان کرمان شخصی بود به اسم مبرهن از فرهنگیهای قدیم، او خیلی کثافتکاری کرده بود آنجا. سوءاستفادهها و تبعیضها که یک عده از فرهنگیها مخالفش شده بودند آنجا بهاصطلاح یه آشوبی شده بود. و مرا انتخاب کردند که به علت سابقه پدر و عمویم در فرهنگ و اسمی که در آنجا به مناسبت همین دو نفر داشتم بروم و اوضاع را آرام بکنم.
این اصلاحطلبان فرهنگ را این تبعید کرده بود به جاهای مختلف که همدستهای خودش مصدر همه کارها باشند. من میبایستی که به این کارها رسیدگی کنم. آن تبعیدیهای ناحق را برگردانم. و یک موضوع دیگری که از طفولیت من یک خاطره کمی داشتم ولی آنجا توضیح دادند به من مرحوم نصرتالممالک امیرابراهیمی که نماینده رفسنجان بود. این گفت که تو باید به این موضوع بیمارستان نوریه هم سروصورتی بدهی. بیمارستان نوریه را مرحوم نوراللهخان قاجار در حدود سی سال قبل از آن احداث کرده بود. نوراللهخان دارای مکنت خیلی زیادی بود اولاد زیادی هم داشت. ولی اولاد این بهاصطلاح تشخیص داده بود که صلاحیت اداره این موقوفه را، چون موقوفه خیلی مهمی بود، ندارند و نوه خودش را یعنی پسرزاده خودش را به اسم یدالله ابراهیمی متولی کرده بود. که البته در موقعی که این متولی شده بود یک جوان شانزده سالهای بود. مرحوم نصرتالممالک یکی از دامادهای مرحوم نوراللهخان بود که این چندتا داماد دیگر داشت و چندتا پسر خیلی گردنکلفت بهاصطلاح آنزمان. مرحوم نصرتالممالک گفت که ما همه دامادها و پسرها همدست شدیم که این موقوفه را برگردانیم و تقسیم کنیم بین خودمان به ارث. یداللهخان متوسل به پدر من شده بود و آنموقع هم که من یک کمیاش به خاطر میآورم در حدود سن هشت سالگی من بود مرحوم سردار اسعد بختیاری والی کرمان بود. پدرم به کمک مرحوم سردار اسعد اینها را منهزم کرده بود بهاصطلاح و موقوفه را تثبیت کرده بود برای یداللهخان. نصرتالممالک گفت، «پدرت اینکار را کرد که این موقوفه پا بگیرد ولی حالا یداللهخان دارد این موقوفه را میخورد و پدرت زحمتی که کشید برای این نبود که یداللهخان موقوفه را بخورد بلکه برای این بود که این شهر یک بیمارستان حسابی داشته باشد و تو یک وظیفهات این است که کار پدرت را دنبال کنی و به این موقوفه یک سروصورتی بدهی.» البته یداللهخان داماد سرکار آقا رئیس طایفه شیخیه بود یعنی شوهرخواهر ابوالقاسم خان ابراهیمی بود. راجع به شیخیه لابد سابقه دارید شنیدید؟
س- کم ولی اگر شما یک
ج- بله.
س- مختصری بفرمایید مفید است.
ج- این یک فرقهای از شیعه است که مؤسسش شیخ احمد احسائی است که عرب بود و بعد شاگرد او سید کاظم رشتی به جای او فرقه را اداره کرد. او چندتا شاگرد داشت که بعد از وفات او متفرق شدند. یکی از آنها مرحوم حاج محمد کریم خان ابراهیمی بود که پسر ابراهیمخان ظهیرالدوله بود. ابراهیمخان ظهیرالدوله پسرعمومی فتحعلیشاه بود که میشود برادرزاده آقامحمدخان. و بعد از آنکه فتحعلیشاه به سلطنت رسید برای اینکه ترمیم آن قتلعام و فجایع عمویش را کرده باشد ابراهیمخان را والی کرمان کرد که این بیاید بهاصطلاح سروصورتی بدهد و به حساب چیز قدیم خونبس بکند. بین دو طایفه که قتلی واقع میشد و جنگی واقع میشد بعد ازدواجی صورت میگرفت که اینها متحد بشوند و این را خونبس میگفتند. ابراهیم خان ظهیرالدوله حالا به خاطرم نیست، یا شانزده سال یا بیست و چهار سال والی کرمان بود. و این اولاً با تمام طبقات ازدواج کرد. یعنی از آخوند و تاجر و دکاندار و نانوا و یهودی و زردشتی و عرض کنم که، دهاتی زن گرفت و صاحب اولاد بسیار زیادی هم شد. تمام این ابراهیمیها و امیرابراهیمیهایی که توی مملکت هستند از احفاد او هستند. یکی از پسرهایش هم مرحوم حاج محمد کریمخان بود که او را فرستاد برای تحصیلات به اصفهان و نجف و آمد بنیانگذار سلسله شیخیه در کرکان شد. این سابقه تاریخی این شیخیههاست. نوه او یعنی بعد از او پسر بزرگش جانشین شد. بعد از او یک پسر دیگرش که مرحوم حاج زینالعابدین خان بود که من او را دیده بودم و خیلی مرد متقی بود واقعاً. مرده سادهای بود ولی خیلی دیندار بود. بعد از او پسرش ابوالقاسمخان بهاصطلاح مرجع تقلید شد که او البته به کارهای دنیوی بیش از کارهای اخروی میپرداخت. خواهر این ابوالقاسمخان زن یداللهخان بود.
* (منصور رفیعزاده)- بچههای یداللهخان کیها هستند حالا؟
ج- یکیاش دکتر است. اسمهایشان یادم نیست. یک دخترش هم شاید او هم دکتر باشد، نمیدانم. من ابتدایی که وارد شدم نظر به سوابق خانوادگی و خویشی که داشتیم راجع به این موقوفات با آقای ابوالقاسم خان صحبت کردم و او هم تلویحاً تصدیق کرد که یداللهخان درست عمل نمیکند.
من یکروز البته به مناسبت شغلم میبایستی رسیدگی بکنم خبر کردم و رفتم به بازدید بیمارستان نوریه. بیمارستان نوریه در یک نقطه خیلی خوبی در شهر کرمان واقع شده در انتهای خیابان زریسف که از خیابانهای خیلی قدیمی است اسمش هم قدیمی است، زریسف آخر ف است. رفتم دیدم بله اتاقهها مریض خوابیده و آشپزخانه و دواخانه و دکتر و همهچیز خیلی مرتب و ملافهها تمیز و همهچیز. خوب، خوشوقت شدم. چند روز بعد یک نامه بیامضایی به من رسید که چندین نامه بیامضا خیلی مرا راهنمایی کرد در دوران تصدیام، این نوشته بود که تو دیروز یا پریروز رفتی به بیمارستان نوریه و وضع آنجا را رسیدگی کردی اگر مثل سایر رؤسای فرهنگ هستی و حق و حسابی از یداللهخان میگیری ما حرفی نداریم. ولی من شنیدم تو پسر آقامیرزا شهاب هستی و اهل این کار نیستی. اگر همچین هستی یکروز بیخبر برو بیمارستان.
ما هم دیدیم خوب، این یک پیشنهاد خوبی است. یکروز از اداره سوار شدم بدون اینکه بگویم کجا. به راننده گفتم «برو زریسف.» خوب، آنجا خیلی خانهها بود خانه آشناهایمان بود، بستگانمان بود. رفتیم و در خیابان که رسیدیم گفتم «برو توی بیمارستان.» حالا مثلاً سه روز یا چهار روز قبل من بازدید کردم. وارد شدیم دیدیم در بیمارستان طاقباز بود نه دربانی نه چیزی. اتاقها همه خالی، آشپزخانه بسته، دواخانه بسته، فقط توی یکی از اتاقها روی یک تخت بیملافه و تشک تخت چوبی یک پیرمردی خوابیده بود، این عین واقعها، وسط اتاق هم یک پیرزنی نشسته بود توی تغار نیمه شکستهای داشت کشک میسابید. این تنها بازمانده آن بیمارستان مرتبی که من چهار روز پیش دیده بودم. و ایشان در سال ۱۳۱۱ چون موقوفات دو جور ممکن است عمل بشود، یا متولی خودش بهاصطلاح تصدی زراعت و بهرهبرداری از چیز را قبول میکند این به صورت امانی عمل میکند. یا اینکه با نظر اداره اوقاف اجاره میدهند. این آقای یداللهخان در سال ۱۳۱۱ خودش تعهد کرده بود سالی ده هزار تومان موقوفات را چیز بکند. بعد میدانید که در سال ۱۳۱۵ قیمتها خیلی ترقی کرده بود. اصلاً قابل مقایسه با جلوتر نبود. در سال ۱۳۲۰ هم ایشان هشتصد تومان اضافه کرده بود که جمعاً میشد ده هزار و هشتصد تومان. که تازه آن دههزار و هشتصد تومان هم خرج نمیکرد چون بیمارستان میگویم هیچی نداشت.
من رفتم با سرکار آقا صحبت کردم چون در آنموقع ما خیلی با هم مناسبات خوبی داشتیم. از او پرسیدم که عایدات واقعی این موقوفات چهقدر است؟ گفت که رقم صحیحش را نمیدانم ولی باید در حدود شصت هزار تومان باشد، شصت هزار تومان سال ۱۳۲۳. عرض کنم که، که ما آنموقع در دانشگاه حقوقمان ماهی دویست تومان بود. گفتم که من مجبورم تعقیب کنم یداللهخان را و اینکه تغییر وضع بدهد. گفت که هر چه وظیفهتان است بکنید فقط اسمی از من نباشد من حرفی ندارم.
ما یک اخطاریه نمیدانم چه، نوشتیم که بیاید، این حالا در اگر اشتباه نکنم در مهرماه سال، نه امتحانات تجدیدی در، نه رفت به امتحانات تجدیدی، بله، مهرماه سال ۲۳. ما یک اخطاریه نوشتیم که ایشان باید بیاید براساس محصول سال چیز بودجه تنظیم کند. این جواب داد که «اظهرالزارع و لو کان غاصبان» میدانید که معنیاش را؟ خلاصه این یک داستان خیلی مفصلی دارد که ما این را تعقیب کردیم تا بالاخره هر قدمی که ما جلوتر میرفتیم این به قدم قبلی راضی میشد ولی ما نمیتوانستیم برگشت بکنیم. تا بالاخره منجر به ممنوعالمداخله کردن یداللهخان شد و املاک را من اجاره دادم یعنی مزایده گذاشتیم و اجاره دادیم به نود و هفت هزار تومان، چون ما مجبور بودیم براساس نرخ دولتی، چون این هم گندم داشت هم جو داشت هم پنبه داشت. نرخی که دولت میخرید خیلی پایینتر از بازار آزاد بود. ضمناً این تریاککاری هم میکرد که در آن سال سی من تریاک برداشت کرده بود یعنی صد کیلو تریاک که آنموقع گمان میکنم منی هزار تومان یکهمچین چیزی بود، حالا اینهایش دیگر درست خاطرم نیست. که اگر این اجاره محصولی که ما اجاره داده بودیم مجبور بودند اینها تحویل دولت بدهند در بازار آزاد به فروش میرسید بیش از صدوپنجاه هزار تومان در سال بود. و این شد اولین مبارزه من و طبعاً طایفه ابراهیمی هم از این چیز خوششان نیامد. چون تا وقتی که مکاتبه بود و کشمکش و این چیزها چیزی نبود. سرکار آقا هم میگفت خوب وظیفهتان را انجام بدهید. بعد که این را ما ممنوع المداخله کردیم ایشان رفته بود کربلا از آنجا یک تلگراف کرد که شما شق عصای مسلمین کردید و لازم است فوراً موقوفه را به متولی شرعی واگذار بکنید. یعنی اینکار را میکردم اصلاً افتضاح بود یعنی من اقلا صد هزار تومان گرفتم اینکار را بکنم. خلاصه این اولین مبارزه من بود که خیلی در آن زمان سروصدا ایجاد کرد. بعد هم شروع کردیم به رسیدگی به موقوفات دیگر. چون خاصیت اصلی متولیان موقوفه خوردن موقوفه است. وقتی موقوفه نوریه را چیز کردیم شیخیها گفتند این از دین خارج شده. بعد یک آقا سید علی مجتهدی بود این موقوفه مسجد جامع کرمان را داشت که این هم فقط از عایدات موقوفه، البته خودش تنها موقوفه را نمیخورد، این موقوفه مستقلات زیادی داشت. اینها تو دکانها نشسته بودند یک اجاره خیلی کمی میدادند. آن هم چون باقیاش را میخورد نمیتوانست کاری بکند. این تنها خرجی که میکرد ماهی شش تومان به دربان مسجد میداد دیگر بقیهاش چیز بود. که آن موقوفات البته بیش از چهارده هزار تومان عایداتش بود. آن را چیز کردیم گفتند که این از دین خارج شد اصلاً دیگر شیخی که نیستیم هیچی مسلمان هم نیستیم.
* منصور رفیعزاده ـ (؟؟؟) را کشتند چه بود؟ یادتان میآید؟ موسوی
ج- موسوی پدر سرهنگ موسوی
س- یادتان نمیآید، بفرمایید.
ج- بعد یک ملاباشی بود که مشهور بود که ازلی است و این یک موقوفهای در ریگآباد کرمان که از متولی این را گرفته بود که ماهی سی تومان به این بدهد. یک وکالت خطی هم گرفته بود و یک تعهدی که اگر این بخواهد وکالت را فسخ بکند باید پنجاه هزار تومان نقد بپردازد یعنی تعلیق به محال و آن بیچاره واقعاً در حال تکدی بود متولی. اسمش هم بود سید محمد قصیر، قدش هم اینقدر بود. من دیده بودمش. من این موقوفات را برنامهای نداشتم هر کدام که نوبت کارشان میرسید پیگیر میشدم. ما موقوفات مسجد جامع را که تصرف کردیم گفتند این رفته ازلی شده. چون ازلی یک فرقه بابی است، شنیدید لابد. نوبت ملاباشی که رسید آن را که ممنوع المداخله کردیم، گفتند نه این اصلاً لامذهب شده. بعد روی نوبت موقوفات اسفندیاریها میرسید یعنی خانواده، میشناسید اسفندیاریها یکی توی وزارت خارجه بود.
س- بله.
ج- این البته شاخه تهران بود. اسفندیاریها اولاد مرحوم وکیلالملک هستند که این در زمان اواخر فتحعلیشاه تبعید شده بود به کرمان و مانده بود در کرمان و بعد در زمان محمدشاه والی کرمان شد. آن هم مثل ابراهیمخان تأسیساتی در کرمان کرد، بازاری ساخت، کاروانسرا ساخت، مدرسه ساخت اینها. و موقوفاتی هم برای اینها چیز کرده بود. این خانواده اسفندیاری یک رشتهاش در مازندران و در تهران هستند. مرحوم حاج محتشم السلطنه و آن اسفندیاریها آنها کرمانی نیستند. اولاد وکیل الملک کرمانی هستند به علت ماندن چند نسل در کرمان که یکیاش مرحوم سردار نصرت بود، یکی این اسفندیاری که وکیل بود دوره هیجدهم ملک منصور
* منصور رفیعزاده ـ ملک منصور است بعد محسن است
ج- محسن
س- محسن اینجا هستش.
ج- آها، اینها همه از حفاد وکیل الملک هستند.
ج- آها.
س- بله محسن.
ج- اینها هم یک موقوفات مفصلی بود نوبتشان داشت میرسید اینها هم دیده بودند که سر آنهای دیگر چه آمده دست به یکی کردند یک رئیس اوقافی داشت کرمان که از خانواده روحی بود مرحوم افضل روحی، این یک تخلف بزرگی کرده بود من این را به خدمتش خاتمه دادم، برادرش نماینده کرمان بود مرحوم عطاءالملک روحی دوره چهاردهم. اینها همه مربوط به دوره چهاردهم است. اینها فشار آوردند به وزارت فرهنگ که من او را برگردانم سر کار. من هم زیر بار نرفتم، زیر بار نرفتم البته بعد فهمیدم که چندتا از وکلا با مرحوم مرآت اسفندیاری همدست شدند که من از کرمان برداشته بشوم که دیگر به موقوفات آنها صدمهای نرسد. هیچی مقداری مکاتبات کردیم که آن هم یک داستان مفصلی دارد خارج از موضوع ما است تا من آمدم تهران یعنی مرحوم رهنما که وزیر فرهنگ بود مرا احظار کرد. دو ماه و نیم من تهران بودم. روز در میان با ایشان ملاقات داشتم. مرحوم رهنما هم خیلی مرد شریفی بود ولی به مناسبت دولت آن زمان که مقهور وکلا بودند ضعیف بود. میگفت، «آقا حق با توست. تو فعلاً این را بگذار سر کار. سه ماه دیگر مجلس تمام میشود من خودم کمک میکنم که پدر این را دربیاوریم.» من میگفتم، «حالا این را من اگر برگردانم دیگر کاری نمیتوانم بکنم.» بالاخره بعد از دو ماه و نیم که در تهران بودیم من استعفا دادم از فرهنگ و کنارهگیری کردم.
س- خوب بعد از این ابوالقاسم خان رهبر شیخی در کرمان کسی شد و آیا
ج- پسرش عبدالرضا خان.
س- الان زنده است؟
ج- نه بیچاره را سه سال پیش چهار سال پیش ترورش کردند.
س- آها.
ج- یعنی ظاهراً از این حزباللهیها
س- بله.
ج- ترورش کردند. حالا رئیس شیخیه یک آقای سید محمدی است که مقیم بصره است. ولی پسر عبدالرضاخان هم در کرمان خوب وضعیتی دارد. بله، بعد من آمدم تهران.
س- این کی میشود تقریباً؟ ۱۳۲۴
ج- ۱۳۲۴، بله. در آذر ۲۴ فکر میکنم. بله حدود آذر ۲۴ میشود.
س- رئیسالوزراء کی بود آنموقع آقا وقتی که تهران آمدید؟ قوامالسلطنه که نیامده بود هنوز؟
ج- نه قوامالسلطنه نیامده بود. نمیدانم خاطرم نیست. چون حافظهام خیلی ضعیف شده آنوقت هم اصلاً زیاد وارد سیاست هم نبودم.
س- بله، بله.
ج- بعد در سال ۲۵ که میخواستند حزب دموکرات را، نمیدانم در چه تاریخی قوامالسلطنه حزب دموکرات را تأسیس کرد.
س- بله، فکر میکنم تیر ماه ۲۵ باید باشد. اوائل تابستان ۱۳۲۵.
ج- بله. برای کرمان میخواستند تأسیس حزب بکنند چون آنجا جلوتر حزب توده تشکیل شده بود و آنجا یک آشوبهایی کرده بودند و میتینگ و این چیزها و یک عده هم خیلی ناراحت شده بودند میخواستند حزب دموکرات را چیز کنند. قوامالسلطنه از نمایندگان کرمان پرسیده بود که کی بهاصطلاح مناسب این برای آنجا. آنها هم مرا پیشنهاد کرده بودند. یکی به علت اسم پدرم و عمویم، چون عمویم اولین رئیس «حزب دموکرات» کرمان بودند. دموکرات قدیم
س- بله.
ج- بعد از ایشان هم پدرم رئیس «حزب دموکرات» بودند.
س- تا آن تاریخ شما آشنایی با قوامالسلطنه نداشتید شخصاً؟
ج- مطلقاً، هیچ. عرض کنم که، یکی به آن علت که خوب مردم خانواده مرا میشناختند، یکی هم به علت همین مبارزات فرهنگی و اوقافی که کرده بودم، خوب، توی مردم یک وجههای پیدا کرده بودم پیشنهاد کردند که بروم برای اینکار. البته توی نمایندگان دو نفر دنبال این فکر بودند بهاصطلاح روی فشار آنها دیگران هم موافقت کردند. یکی مرحوم رفیعی بود که نماینده بم بود و از مبارزان اولین مشروطیت بود و اصلاً وکیل عدلیه بود و از دوستان خیلی فدایی پدرم بود. یکی هم مرحوم میرسید مصطفی خان کاظمی شوهر خواهر مهذبالدوله که وزیر دارایی آقای دکتر مصدق بود. او هم خیلی مرد اصولی حسابی بود. نمیدانم آشنایی داشتید یا نه؟ چندتا پسر داشت، یکیاش توی این کابینه اخیر بختیار وزیر شد، انوشیروان کاظمی.
س- آها.
ج- یکی دیگرش هم عضو وزارتخارجه بود. الان اسم کوچکش یادم نیست. در هر صورت، این صحبت را کردند و روی اصرار مرحوم رفیعی من قبول کردم که بروم برای تأسیس «حزب دموکرات». عرض کنم که، رفتم کرمان و به کمک یک عده از دوستان پدرم شالوده حزب را ریختیم. یک کمیته مرکزی انتخاب کردیم و اسم نویسی کردیم یک عده زیادی آمدند عضو شدند. من متأسفانه صرف باورم بود که این یک حزبی است برای اینکه ادامه پیدا کند و چیز کند مثل سایر جاهای دنیا. بعضیها که میگفتند «این برای انتخابات است.» من توی دلم میخندیدم که مردم منفیباف حالا که آمده یک حزبی درست بشود میگویند حزب انتخاباتی است. واقعاً باور نمیکردم. خوب بعداً معلوم شد که حق با آنها بود. ولی چون من هیچ اطلاع نداشتم باور هم نمیکردم.
آنوقت یک حادثه جالبی اتفاق افتاد. من مهندس رضوی را هم کمک کردم آمد کرمان و بهاصطلاح ماسوندمش. و وقتی که بنا شد از شهرستانهای تابعه و خود کرمان کاندیدا معین بشود ما از حوزهها خواستیم که نظر بدهند و چیز بکنند. البته از کرمان من با مهندس رضوی کاندیدا شدیم از شهرستانهای تابعه هم هر جایی یک کسی که آن هم باز تفصیلش خیلی زیاد است حساب دیگری است اصلاً. ما یک روز نشسته بودیم آقای هاشمی، چون این نکته جالبی است میگویم، آقای هاشمی هم اینکه مدیر روزنامه «اتحاد ملی» بود و اینها. این
* منصور رفیعزاده ـ اسم کوچکش؟
ج- سید محمد هاشمی مدیر روزنامه رسمی مجلس هم بود. ایشان آمدند و یک کارتی از آقای موسویزاده آورده بود که جناب اشرف نظرشان این است که هاشمی با شما کاندیدای کرمان باشید و مهندس رضوی برود رفسنجان چون اصلیتاش از رفسنجان است. با هاشمی هم ما یک حسابی پیدا کرده بودیم. حساب هم عبارت از این بود که بعد از آن که وزارت فرهنگ تقاضا کرد از دانشگاه که مرا به سمت مأمور بفرستند و بنا بود که ابلاغ ریاست فرهنگ ما صادر بشود در وزارت فرهنگ معطل میکردند برای صدور این چیز. من ناراحت شدم از این قضیه چون من متقاضی نبودم که چیز بکنم. مرحوم وحید تنکابنی معاون وزارت فرهنگ بود. با ایشان ما دو سهتا سابقه داشتیم. اولاً اولین مدیر مدرسه من بود وقتی آمدم تهران این مدیر مدرسه سیروس بود. بعداً هم در دارالفنون سال چهارم متوسطه معلم ریاضی بود و من شاگردش بودم. با پدرم هم دوستی داشت، حالا معاون وزارت فرهنگ بود. من رفتم گفتم آقا این مأموریت مرا پس بدهید من میروم دانشگاه. من که تقاضا نکردم اینجور معطل کردند الان هم اینها دو هفته سه هفته بود که همینطور جوابهای مقرراتی میدادند. گفت که «والله ما از خدا میخواهیم تو را بفرستیم. اشکال کار تو نمایندگان است. بعضیها مخالفند و اگر این اشکال رفع بشود…»
س- یعنی نمایندگان دخالت توی اینکارها داشتند آنموقع؟
ج- بله. اصلاً اصل پیشنهاد هم از طرف نمایندگان بود که من بروم رئیس فرهنگ بشوم.
ج- حالا بعضیهایشان
س- مخالف بودند.
ج- موش میدواندند. من پرسیدم که کیست؟ محرمانه به من اطلاع داد، روی سوابق دوستی که خانوادگی داشتیم، گفت که «آقای هاشمی مخالف این چیز است.» گفتم، «خیلی خوب.» رفتم به مرحوم رفیعی گفتم، گفت، «من فردا درستش میکنم.» فردا وکلا را از مجلس برداشته بود رفته بود به وزارت فرهنگ و چیز کرده بود که چرا ابلاغ را صادر نمیکنید صادر کنید. دیگر هاشمی پنهانی اینکار را میکرد، چون قبلاً همه توافق کرده بودند، دیگر دستهجمعی که رفتند نمیتوانست مخالفت بکند. اینها نشسته بودند آنجا ابلاغ صادر شد. این سابقه را هم ما با آقای هاشمی داشتیم. ایشان کارتی آورد از موسویزاده که جناب اشرف نظرشان این است که هاشمی عدل تو باشد از کرمان و مهندس رضوی هم برود رفسنجان. خوب این تمام آن فرمالیتهای که ما انجام داده بودیم برای تعیین کاندیدا بهم میزد. غیر از آنکه من خرده حساب با هاشمی داشتم این چیز هم. این است که من نشستم یک تلگراف رمز مفصلی تهیه کردم برای موسویزاده،
س- ایشان همهکاره قوامالسلطنه بود، بله؟
ج- بله، همهکاره بود. یعنی بهوسیله موسویزاده خطاب به قوامالسلطنه. «که من کرمان که آمدم نه بودجهای گرفتم نه کمکی از تهران گرفتم نه چیزی. زحمت کشیدم و حزبی تشکیل دادم به این امید که یک حزب اساسی باشد. و حالا هم این کاندیداهایی که معین شدند از حوزهها انتخاب شدند مطابق مقررات حزبی و چیزی نیست که من یکی را بردارم یکی را بگذارم اینها. و اگر هم واقعاً قصدتان این است که حزب را منحل کنید به من صراحتاً بگویید من خودم را میکشم کنار چون من حاضر نیستم آبروی خودم را صرف اینکار بکنم و اگر اصرار دارید که دستورتان عملی بشود من خودم حزب را منحل میکنم یا خودم میروم کنار. و الا چیز نیست.» تلگراف مفصلی هم بود. این را که رمز کردم دیدم اشتباه کردم چون یک رمز هم من با آرامش داشتم که وزیر کار بود و دبیرچی چیز حزب.
س- مدیر روزنامهشان هم بود، روزنامه دیپلمات.
ج- بله. دیدم با رمز آرامش رمز کردم. این است که نشستم یک رمز دیگر هم کردم با رمز موسویزاده و دوتا را مخابره کردم. جواب نیامد. جواب نیامد و من از آرامش مطالبه جواب کردم. جواب داد که متصدی رمز ما، گمان میکنم اسمش نراقی بود ولی یقین ندارم، رفته به مأموریت به کرمانشاه و کلید رمز پیش اوست ما نتوانستیم چیز بکنیم. از موسویزاده هم جواب مطالبه کردم او اصلاً جواب نداد. که ما ماندیم سر کار خودمان اینها. بعد هاشمی رفته بود متوسل به سرکار آقا شده بود. سرکار آقا هم با او کرده بود و چیز کرده بود و قانعاش کرده بودند که ول کند دنبال اینکار
س- آقای ابوالقاسم خان؟
ج- ابوالقاسم خان. ول کن. چون روحیه مرا میدانستند که من تسلیم نمیشوم و این یک کشمکشی میشود آنها هم توی کشمکش وارد میشوند این است که او را قانع کرده بودند که برود کنار، حالا شاید هم مثلاً کمکی هم به او کرده بودند. ما صبح روز عیدی بود که خبر دادند که هاشمی کنارهگیری کرده. ما ظهر یک جایی مهمان بودیم با چندنفر از دوست و آشناها و از کاندیداهای وکالت منجمله مرحوم مرآت اسفندیاری که کاندیدای سیرجان بود. مرحوم مرآت اسفندیاری پدر محسن اسفندیاری. محسن اسفندیاری را که میشناسیدش؟
س- بله.
ج- او خیلی سیاستمدار بود و صفاتی هم داشت. گفت که «بعدازظهری برویم تشکر از هاشمی.» گفتم، «اصلاً ریختش را نمیخواهم ببینم.» گفت، «نه تو حالیت نیست. باید برویم.» من هم قبول کردم. قبول کردیم و قرار شد که خبر کردند که چهار بعد از ظهر میآییم آنجا. تمام نقشه را مرحوم مرآت اسفندیاری کشیده بود. این تمام سران کرمان را خبر کرده بود که بیایند خانه هاشمی. یک اجتماع نوزده نفری شده بود که از خانواده اسفندیاری بودند، خانواده ابراهیمی بود، از تجار کرمان بود، از ملاکین بود، مثل مثلاً امانالله خان عامری همین که یک دوره هم وکیل بود. از این قبیل. اینها نشستند و شروع کردند به تعریف از آقای هاشمی. آقای هاشمی گفت که «بله، من چون تاریخ کرمان در دستم هست و اینها و خیلی وقتم را میگیرد که اینکار را تمام کنم وکیل بشوم دیگر نمیرسم و اینها و کنارهگیری کردم. همه شروع کردند به تشکر و تشویق هاشمی به اتمام تاریخ و اینها که در این ضمن هم مرحوم سردار فاخر استاندار کرمان بود، قبلاً سردار فاخر وقت داده بود که هاشمی ساعت پنج برود پهلوی او. ما که بنا شد بروید آنجا باز این هم مرحوم مرآت چیز کرده بود. مرحوم سردار فاخر هم از استانداری پیاده آمده بود خانه هاشمی که در این جمع واقع شد. واقع شد و این تعریفها را که کردند یک وقتی من دیدم که این زیادیش شد از ظرفیتش بیشتر شد این تعریفها، که مرحوم یاسائی یکی از دوستانمان پهلوی من نشسته بود، گفتم که «این دیگر زیادیش شد این تعریفها.» هیچی با این چیز جلسه خاتمه پیدا کرد دم مغرب و ما رفتیم. رفتیم و من رفتم دنبال کارهایم میبایستی سرکشی به حوزهها بکنم و اینها
س- منظور از اینکار چه بود؟ که دیگر چهارمیخه بشود؟
ج- بله دیگر
س- یعنی دیگر پشیمان نشود.
ج- همه تشکر کردند. همه گفتند «بهبه تو چه آدم خوبی هستی، فلان و اینها.» عرض کنم که، من رفتم دنبال کارهای دیگر ساعت نهونیم ده بود آمدم به مرکز حزب گفتند که از سلسبیل که منزل این سرکار آقا بود چندبار تلفن کردند کار واجبی با تو داشتند. من تلفن کردم گفتند که تشریف بیاورید اینجا چیز. خودشان اتومبیل فرستادند و من رفتم دیدم که سرکار آقا و مرحوم نصرتالممالک که آن هم البته کاندیدای وکالت بود و آقای سردار فاخر نشستند. من وارد که شدم به حالت استفهام چون ما سه ساعت پیش از هم جدا شده بودیم. دیگر چه کار فوری است که دوباره من بیایم. تا من به حالت استفهام چیز کردم مرحوم نصرت الممالک لهجه کرمانی خیلی غلیظ صحبت میکرد. پدر رستم خان امیرابراهیمی که این بچههای رستمخان هستند دکتر امیری و اینها. من هنوز چیزی نگفتم ولی جواب آن حالت استفهام، گفت، «هیچی واسرنگید.» واسرنگیدن اصطلاح کرمانی یعنی جا زد تغییر عقیده داد.
نشستیم گفتیم چه شده؟ گفتند هیچی آقای هاشمی ساعت هشت مثلاً، حالا ما شش و نیم از هم جدا شدیم، آمده اینجا چون شنیده آقای سردار هم اینجا هستند آمده و گفته که «من رفتم دوستان من گفتند که تو اجازه نداشتی که صرفنظر بکنی. و حق نداشتی که حق ما را چه کنی و فلان. و من آمدم شما مأمور بفرستید به اقصی نقاط اگر یک جایی پیدا شد که من کمتر از نودوپنج درصد آراء را داشته باشم من میروم، و الا سر حرفم ایستادم. گفتیم، «خیلی خوب.» من برگشتم به دفتر حزب و یکی از دوستان ما که خدا سلامتش بدارد آقای خواجه نصیری که قاضی دادگستری بود حالا سالهاست بازنشسته شده وکالت عدلیه میکند ولی آن هم تقریباً دیگر چون خیلی پیر شده چیز نمیکند. این یک روزنامهای داشت به اسم «تندباد» که از ابتدای تأسیسش یعنی پیش از اینکه من بهاصطلاح وارد حزب بشوم و اینها از من پشتیبانی کرده بود. این حالا روزنامهاش ارگان محلی حزب بود. من فوری یک چیزی دیکته کردم عین صورتمجلس جلسه خانه هاشمی را با ذکر اسامی آنهایی که حاضر بودند. چون اینها بهاصطلاح تمام سران شهر بودند درواقع. که اینها بودند و این صحبتها شد و عرض کنم که آقای هاسمی برای تکمیل تاریخ کرمان از وکالت صرفنظر کردند همه از ایشان تشکر کردند الی آخر. بدون کم و زیاد عین این داستانی که برایتان نقل کردم نوشته شد و آقای خواجه نصیری هم یک کلیشه هاشمی را گیر آورد و بالایش هم نوشت «چنین کنند بزرگان چو کرد باید کار» و این را فرستادند مطبعه و چاپ کردند. هاشمی هم برای رفع جریان دیروز یک اعلامیه سه خطی داده بود که «بهطوریکه شنیده شد بعضی از مغرضین شایع کردند که اینجانب
س- صرفنظر کردم.
ج- صرفنظر کردم. این بههیچوجه صحیح نیست و من برای حفظ حقوق ملت ایستادم و چیز میکنم.» آنها از یک سر بازارداشتند، حالا ما هم از آن اعلامیه خبر نداشتیم، این را پخش میکردند دوستان ما هم از این سر بازار. این است که خوب همه مردمی که این را خوانده بودند رفته بودند هرکدام یکی از اینها را میشناختند رفته بودند گفته بودند بله این عین واقعیت است. که عصر همان روز هاشمی گذاشت رفت تهران. این یک عدهای داشتند با برادرش سیداحمد که این روزنامه «اتحاد ملی» را بعد از او منتشر میکرد که تا همین آخریها روزنامه خیلی خوبی هم شده بود.
سید احمد کرمان بود. اینها یک جمعیت سیوچهار نفری طرفداران هاشمی در کرمان بودند. انتخابات که تمام شد آن هفتهای که اعتراضات را باید بگیرند، دیدیم از وزارت کشور تلگراف رسید که «یک عدهای نسبت به جریان انتخابات معترض بودند و به تلگرافخانه دستور داده شد که عین اعتراض آنها را به نظر شما برسانند و اقدام رسیدگی بکنید و اینها.» ما رفتیم تلگرافخانه و چیز را آوردند دیدیم بله اعتراض به جریان انتخابات با سیوچهار امضا. چون تلگرافهایی که امضای زیاد دارد یک نفر باید بهاصطلاح تضمین امضاها را بکند. آقا سید احمد هاشمی این تضمین را کرده بود. آنوقت کاری که کرده بود جلوی هر کدام از این اسمها با خط خودش یک چیزی اضافه کرده بود. مثلاً یک کفشدوزی امضا کرده بود نوشته بود از طرف صنف کفاش. یکی از طرف صنف صفار از طرف خانواده فلان، از طرف خانواده فلان، همه اینها را بهعنوان نماینده یک قشر معرفی کرده بود. توی امضاها خوب چندتایش را که من خوب میشناختم. صنفها را مثلاً یکی از صنفهایی که خیلی طرفدار من بودند، به علت نه شخصیت خودم، به علت پدرم و عمویم، صنف کفشدوز بود. یکی صنف مسگر بود. یکی خانواده منصوری بود که اینها سرانشان واقعاً فدایی پدر من بودند. ما هم دادیم عین این چیز را با آن صفاتی که این برای هر امضایی قائل شده بود چاپ کردیم و خوب، انجمن نظار
س- تو روزنامه
ج- نه انجمن نظار باید رسیدگی بکند.
س- بله، بله.
ج- این را چاپ کردیم و دادیم روی دیوارها چسباندند که این اشخاص معترض بودند و برای ادای توضیحات فلان روز در انجمن حاضر بشوند. انتشار این سبب شد که همه مثلاً صنف کفاش رفته بودند «پدرسگ مادرقحبه، تو چهکاره بودی از طرف صنف.» اینها هم همه، آنها امضا نکرده بودند. سید احمد امضا کرده بود، همه از او پاشیدند روی این اصل. که انتخابات اینجور تمام شد. اینها هم یک دندانی برای ما پیدا کردند، بله. بعد آمدیم به مجلس.
س- آن رقبای انتخاباتی کی بودند آنجا؟
ج- هیچکس.
س- هیچکس.
ج- نخیر.
ج- یعنی فقط حزب دموکرات کاندید داشت؟
ج- بله.
ج- تودهایها هم شرکت نکردند؟
ج- تودهایها اصلاً قابل چیز نبودند، قابل بهاصطلاح ذکر نبودند.
س- یک سؤال دیگر داشتم. این الگوی مقررات حزبی از کجا آورده بودند؟ فرمودید که حزب یک مقرراتی داشت و اینها، این را از روی.
ج- خوب، مرامنامه و اساسنامه نوشته بودند برای حزب.
س- در تهران.
ج- در تهران بله.
س- و ترتیب دادن شعبات هم
ج- چیز داشت بله. که حوزه چه جور تشکیل بشود. چهجور رأیگیری بشود. چهجور بشود اینها. بله، در تهران که آمدیم خوب من جزو اکثریت بودم یعنی جزو هیچی نبودم، یک وکیل. آشنایی هم به چیز هیچ نداشتم. نه به سیاست آشنایی داشتم، نه به افراد. تمام این وکلا به نظرم آدمهای خوبی میآمدند، واقعاً همهشان را. بعد کمکم شناختیم. مثلاً در حزب دموکرات خوب یک سوءاستفادههایی شده بود از لحاظ جواز و این چیزها و یک عده اشخاص خیلی بدسابقه هم وکیل شده بودند مثل دهقان و عرض کنم که، اعزاز نیکپی که معاون قوامالسلطنه بود، و چند نفر دیگر.
س- دهقان کدام را میگویید؟ مدیر روزنامه.
ج- احمد دهقان، بله.
س- اعزاز نیکپی مال اصفهان بود؟
ج- اعزاز نیکپی مال اصفهان بود. چون ابتدا که مجلس تشکیل میشود وکلا را تقسیم میکنند به شعب. هر شعبهای یک تعداد از وکلا. به اسم شعبه یک، شعبه دو. این کمیسیونها نیست این شعبه است. اعتبارنامهها را میفرستند به این شعب که رسیدگی بشود. اتفاقاً در آن شعبهای که من بودم اعتبارنامه اعزاز نیکپی آمده بود. شکایات زیادی هم شده بود و تخلفاتی شده بود. و از آن گذشته این در موقع انتخابات معاون نخستوزیر بود و معاون نخستوزیر در حکم وزیر است و به این جهت
س- نمیتواند
ج- نمیتواند شرکت بکند. من با اعتبارنامهاش مخالفت کردم. مخالفت کردم و عرض کنم که بعد وقتی که در مجلس مخالفت کردم یک روز دیدم آقای حسام دولتآبادی به من تلفن کرد. آقای حسام دولتآبادی را دورادور میشناختم چون مرحوم حاجمیرزا یحیی دولتآبادی که عموی او میشد از دوستان پدرم بود. او را خوب میشناختم. این هم پسرعمویش میشد. این را هم دورادور میشناختم. تلفن کرد و یک وقتی خواست که مرا ملاقات کند من هم وقتی دادم و این با مقداری پرونده و دفتر و این چیزها آمد خیلی اسناد کوبندهای که مخدوش بودن انتخابات را نشان میداد. و آن داستان دیگری دارد. قوامالسلطنه از اینها تأیید میکرد. من هم هنوز باورم بود که واقعاً این یک حزب اساسی است و میخواهد کار اساسی بکند هی چندتا نامه به قوامالسلطنه نوشتم که دست از پشتیبانی اینها بردارد چون او فشار میآورد که این اعتبارنامهها تصویب بشود، نوشتم. تا دیدیم که قوامالسلطنه زیر بار نمیرود، یک انشعاب در حزب به وجود آمد. من به توصیه مهندس رضوی جزو انشعابیون شدم. انشعابیون هم خسرو هدایت بود و عرض کنم که، محمدعلی مسعودی و چند نفر دیگر.
س- سردار فاخر هم بود مثل اینکه.
ج- نه.
س- نبود؟
ج- سردار فاخر بیطرف مانده بود. ما اول باورمان بود که چیز است. یک روزنامهای هم شروع به انتشار کردیم که باز مرا مدیر روزنامه کردند و من نفهمیده واقعاً نفهمیده و ندانسته توی اینکار شرکت کردم.
Leave A Comment