روایت‌کننده: آقای دکتر مظفر بقایی کرمانی

تاریخ مصاحبه: ۱۰ آوریل ۱۹۸۶

محل‌مصاحبه: شهر فرانکلین لیک نیوجرزی ـ آمریکا

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۲

 

 

س- حالا اگر اجازه بفرمایید برگردیم به مراجعت سرکار به ایران در اواخر سال ۱۳۱۷،

ج- ۱۳۱۷.

س- تشریف آوردید. چه خاطراتی دارید از آن زمان، از مراجعت شما به چه کاری مشغول شدید؟ اوضاع و احوال چه جوری بود؟ اگر اشتباه نکنم در همان حدود بود که آن ۵۳ نفر محاکمه شدند.

ج- یک‌خرده جلوتر. مثل این‌که محکوم شده بودند فکر می‌کنم. محکوم شده بودند. من راجع به آن‌ها هیچ چیزی نداشتم جز این‌که نسبت به دکتر یدی یک خاطره شخصی خیلی خوب داشتم و علتش هم این بود که من بعد از فوت پدرم که برگشتم، چون آقاشیخ حسن یزدی پدر دکتر یزدی از دوستان پدرم بود. این یک آیت‌اللهی بود از آیت‌الله‌های روشنفکر زمان خودش البته. که فتواهای مشهوری هم دارد. مثلاً حالا خارج از موضوع است ولی بد نیست که چیز آخر آن‌وقت این آخوندها خیلی متحجرتر از حالا بودند. من‌جمله مثلاً می‌گفتند که عکس حرام است، یا گرامافون حرام است. از این سؤال کرده بودند. فتوایش را راجع به عکس یادم رفته، آن هم جالب است اما یادم رفته است. راجع به گرامافون گفته بود، «آقا شما، دارند صفحه پر می‌کنند، می‌گوزید این توی صفحه ثبت می‌شود. بعد وضو می‌گیرید صفحه را گذاشتند آن صدا که آمد وضوی شما باطل می‌شود؟»

س- عجب.

ج- و این‌جور آدمی بود. دکتر یزدی را هم خوب آن موقعی که من می‌رفتم بروم اروپا دانشجوی پزشکی بود و دیده بودم. یعنی وقتی با پدرم خانه آقا شیخ حسین رفته بودیم یا او آمده بود خانه ما، این را هم دیده بودم اما آشنایی نداشتیم. بعد پدرم یک ماه آخر زندگی‌شان مریض شده بودند و افتاده بودند. من که برگشتم هم مادرم به من گفتند هم دوستان پدرم که اگر تو طبیب بودی و این‌جا بودی بیش از کاری که دکتر یزدی نسبت به پدرت کرد نمی‌توانستی بکنی.

س- عجب.

ج- چون در این مدت حکمه‌اش را تعطیل کرده بود و تمام موقت بالای سر پدرم بود. خودش می‌رفت دوا می‌آورد خودش تزریق می‌کرد، پرستاری می‌کرد. خوب، این یک دینی بود که من داشتم نسبت به دکتر یزدی. بعد هم که شنیدم اینها حبس هستند آمدم و به یکی از دوستان پدرم گفتم، «آیا ما می‌توانیم برویم زندان ببینیم؟» گفت، «نه حرفش را نزن. نمی‌دانی چه‌قدر خطرناک است. می‌گیرندت، فلان و اینها.» که من نرفتم البته. بعد دکتر یزدی محکوم شد به اعدام. من در تبعید زاهدان بودم. در تبعید زاهدان بودم و

س- این چه موقعی بود؟

ج- سال آخر ۳۳ و اول ۳۴، تا آبان ۳۴. یک سال تبعید زاهدان بودم. از آن‌جا یک عریضه‌ای نوشتم به شاه. به وسیله مرحوم والاتبار که در سال‌های خیلی جلوتر این والی کرمان بود و خیلی به پدرم اظهار ارادت می‌کرد و اینها من هم خوب دیده بودمش اما معاشرتی نداشتیم، حشمت‌الدوله والاتبار، می‌دانید. که حشمت‌الدوله والاتبار برادر نابرادری مصدق بود، می‌دانید؟

س- بله، بله.

ج- بله، به وسیله او عریضه‌ای به شاه نوشتم، اجمالاً این‌که «اعلی‌حضرت می‌دانید که من با کمونیسم مخالف هستم و با توده‌ای‌ها هم مبارزه کردم ولی من یک دین خانوادگی دارم که به هیچ وسیله‌ای نتوانستم این دین را ادا کنم، و این است که این آقای دکتر یزدی در موقع کسالت پدرم یک‌همچین خدمتی به خانواده ما کرده و من مدیون این هستم. و این است که من هم به سهم خودم از پیشگاه مبارک تقاضا می‌کنم که یک درجه عفو برایش قائل بشوید.» بدون این‌که او مراجعه کرده باشد یا بداند یا کسی بداند خودم نوشتم

س- آها.

ج- فرستادم برای این، این هم سابق با دکتر یزدی. بعداً البته سال ۳۵ توی زندان مدتی با هم بودیم، بله.

س- صحبت از این بود که وقتی که ایران تشریف آوردید بعد از تکمیل تحصیلات‌تان ابتدا به چه کاری مشغول شدید؟

ج- عرض کنم وقتی که آمدم آقای احمد راد رئیس تعلیمات شهرستان‌ها بود، پیشنهاد کرد که من بروم رئیس دانشسرای گرگان بشوم. ولی چون من دیدم با آن حقوقی که به من می‌دهند، خوب، من خانواده خودم هم روی دستم بودند. خانواده‌ام هم هیچ ممر معاشی نداشتند.

س- متأهل که هنوز نبودید؟

ج- نخیر، این است که نپذیرفتم و برای مدت چند ماه، چون می‌بایستی بروم نظام‌وظیفه، من در دانشسرای مقدماتی و دبیرستان نوربخش تدریس کردم بعد رفتم نظام وظیفه از نظام‌وظیفه که آمدم بیرون وارد دانشگاه شدم.

س- نظام‌وظیفه منظورتان دانشکده افسری بود یا

ج- دانشکده افسری، بله. یک سال دانشکده افسری بودیم. یک سال هم افسر وظیفه که خورد به شهریور بیست، یعنی

س- بله.

ج- اول مهر بیست آخر خدمت ما بود.

س- بله. حتماً همدوره‌هایی داشتید آن زمان در دانشکده افسری که بعداً به مقاماتی رسیدند؟

ج- بله یک عده‌ای همدوره ما در صنف ما یکی هم رضاشاه قوام بود پسر قوام شیرازی. یکی آقای شازده دارایی بود، همین که بعداً سفیر شد و چیز شد. یکی مرحوم ابوالفضل آل‌بویه بود. یکی از هم‌ولایتی‌های شما مثل این‌که متین یا متینی کاشانی توی کار فرش

س- بله.

ج- بله. یکی دکتر خطیبی نایب‌رئیس مجلس بود.

س- حسین خطیبی.

ج- حسین خطیبی، او بود و عرض کنم که، در حدود سی نفر بودیم.

س- چون آن‌موقع ولیعهد دیگر فارغ‌التحصیل شده بود و دیگر دوره‌اش تمام شده بود.

ج- بله او دوره پیش از ما بود.

س- برادرهایش چطور؟

ج- با ما نبودند هیچ‌کدام، نه.

س- آها. تیمسار جم یا مین‌باشیان آن‌ها هم با شما نبودند؟

ج- نه، فرمانده خود ما مرحوم قاضی اسدالهی بود صنف امور مالی به‌اصطلاح. فرمانده امور مالی افسری سروان خاتمی بود و فرمانده کل صنف سرگرد نویسی که بعداً سرلشکر شد و آن داستان‌های چیز. آن قاضی اسدالهی خیلی افسر خوب با احساس، واقعاً وطن‌پرست و خیلی احساساتی. قضایای آذربایجان که پیش آمد مثل خیلی‌های دیگر به خیال این‌که اینها برای نجات ایران است رفت آذربایجان پیوست

ج- به آن‌ها. بعد که دیده بود که نه این‌جا حکومت روسیه است و حکومت ایران نیست، در صدد بوده که برگردد. وقتی اینها قوا فرستاده بودند زنجان که در مقابل قوای دولتی، خود آن‌ها این را از پشت زده بودند.

س- عجب.

ج- قاضی اسداللهی را. بعداً به‌اصطلاح از شهود قضیه برای من تعریف کردند. ولی آن حاتمی کمونیست شد و رفت روسیه و قوم‌وخویش این عزیزالله حاتمی که نویسنده بود توی اطلاعات و اینها. نمی‌دانم پسرعموی این، چه‌کار این بود. بعد اول انقلاب هم آمد ایران و مدتی هم نمی‌دانم مشاور بنی‌صدر بود یا رجایی بود. دوباره که ورق برگشت دوباره دررفت.

س- آها.

ج- او ولی افسر جدی بود. از لحاظ افسری‌اش ما ایرادی نداشتیم به او. یزدان‌پناه فرمانده دانشکده افسری بود.

س- خوب، رشته کلام را خود سرکار به دست بگیرید و خاطرات‌تان را از همان دانشکده افسری و بعد به آن شهریور و تشکیل حزب توده و حکومت‌های قوام‌السلطنه و عرض کنم همین‌جور به ترتیب، به هر ترتیبی خودتان صلاح می‌دانید مطلب را بفرمایید. بنده هم اگر سؤالی چیزی به نظرم رسید از خدمتتان سؤال می‌کنم.

ج- خیلی چیزها با هم قاطی می‌شود.

س- عیب ندارد. یکی از خوبی‌های این تاریخ شفاهی این است که قاطی‌شدن مسئله‌ای نیست. طبیعت آن است.

ج- می‌دانم، ولی درعین‌حال… حزب توده که تشکیل شد شازده سلیمان میرزا دو دفعه در فرستاد عقب من که بروم عضو حزب توده بشوم. دو چیز خوش‌بختانه، چون من خیلی چیزها در زندگی‌ام پیش آمده که تصادف بوده ولی خوش‌بختانه خوب بوده، باعث شد که من نپذیرم. از ماهیت حزب توده و فلان و اینها هم هیچ اطلاعی نداشتم. البته راجع به کمونیسم اطلاعاتی داشتم و مخالف بودم از همان فرانسه که بودم. ولی حزب توده به صورت کمونیست نیامده بود توی کار. اما آن دو چیز یکی این بود که «حزب اجتماعیون» یک شرکت تعاونی درست کرده بود که برای اعضا و اینها جنس ارزان‌تر تهیه کنند و بدهند و اینها، همین چیزهای شرکت‌های تعاونی. البته یک عده‌ای جزو شرکا بودند. این شرکت ورشکست شد و بنا شد که تصفیه‌اش کنند. پدر من هم طبعاً جزو شرکا بودند آن هم جزو شرکایی که بیش از امکانات بودجه شخصی‌شان، چون پدرم ما کرمان یک خرده ملک خیلی مختصر داشتیم ارث مادری و باقیمانده ارث پدری که به تدریج فروخته شده بود و خورده شده بود دیگر هیچی غیر از یک خانه توی کرمان نداشتیم که آن هم ارزشی نداشت و زندگی‌مان روی حقوق پدرم بود.

شرکت که منحل شده بود شازده یک مقداری قفسه و دولابچه شکسته و این چیزها را تحمیل کرده بود به پدرم به جای سهم شرکت‌شان، در صورتی که شاهزاده سلیمان میرزا به وضع زندگی ما کاملاً آشنا بود و خودش آدم مرفهی بود، چیزدار بود. مع‌ذلک این‌جور چیز کرده بود که، خوب، پدرم هم تو رودربایستی قبول کرده بود هنوز یکی از آن دولابچه‌هایش هم هست توی خانه من. یک چیز مزخرف زوار دررفته. یکی این سابقه بود.

دوم این‌که بعد از فوت پدرم بعضی از دوستان ایشان، خوب، مرتب از خانواده احوالپرسی می‌کردند و اینها، البته خانواده ما مادرم خیلی مناعت طبع داشتند هیچ چشم‌داشتی که کسی کمک بکند و اینها هیچ‌وقت از هیچ‌کس نداشتند. واقعاً این یکی از افتخارات من است. ولی خوب همین که بیایند احوالی بپرسند، از قضات سابق، رجال سابق می‌آمدند می‌رفتند اینها. بعد از فوت پدرم این آقای سلیمان میرزا یک دفعه به طرف خانه ما نگاه هم نکرده بود. بعد هم که من از اروپا آمدم باز دوستان پدرم که خبر شدند، خوب، دیدند من آمدم من بازدیدشان رفتم معاشرت داشتیم. ایشان هیچ‌وقت یادش نیامد که آن دوست سابقش یک پسری هم داشته از اروپا آمده و اینها. حالا من دیدم که این کسی که در زمان حیات پدرم آن معامله را کرده، بعد از فوت پدرم من هم این معامله را کرده. یک دیدن هم از من نکرده حالا مرا دعوت می‌کند بروم توی حزب. توی همچین حزبی من نرفتم.

س- آها.

ج- می‌گویم ها خوش‌بختانه. و الا اگر این جریانات نبود من حتماً رفته بودم چون مرامنامه مترقی بود. اظهار کمونیستی هم اول نمی‌شد این است که چیز بود که خوش‌بختانه نرفتم. بعدها عرض کنم که، این البته مال سال ۱۳۲۱ ـ ۱۳۲۰ است.

س- بله، بله.

ج- بعد خوب ما با یک عده‌ای از اینهایی که توده‌ای شده بودند از فرنگ آشنایی داشتیم رفاقت داشتیم اینها.

س- با کدام‌های‌شان

ج- دکتر محمدعلی خان حکمت، مرحوم سروش، در غیر فرنگ رفته‌ها پرویز داریوش، عرض کنم که، همان گوشه، الان خاطرم نیست. یک مدتی بعداً متوجه شدم پرویز داریوش را مأمور کرده بودند که بیاید مرا جلب کند به حزب. مرتب می‌آمد و می‌رفت و صحبت می‌کرد و اینها که ما زیر بار نرفتیم. باز در همان سال ۱۳۲۵ بود من آن‌موقع خوب کار اجتماعی نداشتم به‌اصطلاح گرفتاری هم نداشتم صبح‌های جمعه یک عده از دوستانم می‌آمدند منزل ما یک عده همراه مرحوم صادق هدایت، با او خیلی دوست شده بودیم، با او می‌آمدند و می‌نشستیم می‌گفتیم می‌خندیدیم. بعدظهر بعضی وقت‌ها توی خانه ما مثلاً یک آبگوشتی بود با هم می‌خوردیم برای صادق هم می‌گفتیم یک نیمرو درست می‌کردند چون او گوشت نمی‌خورد. یا می‌رفتیم بیرون‌ها، برنامه جمعه‌های‌مان این بود.

یک‌روز صبح جمعه‌ای من خواب بودم مستخدم آمد مرا بیدار کرد گفت که «آقای دکتر حکمت.» می‌شناسیدش؟ محمدعلی خان حکمت برادر میرزاعلی اصغرخان که وزیر بود. استاد دانشکده حقوق بود حکمت. با این خوب از فرنگ خیلی دوست بودیم. گفتم «خوب، بگو بیاید تو.» رفت و برگشت، گفت، «نه می‌گویند شما بیایید.» من پا شدم همین‌طور با پیژامه آمدم دم در و گفتم، «چیست؟» گفت، «لباس بپوش برویم.» گفتم، «کجا برویم؟» گفت، «بیا برویم.» گفتم، «آخر کجا برویم؟» گفت، «تو چاه که نمی‌خواهیم برویم. بیا برویم.» خوب، یک دوست آدم آمده آن‌وقت صبح من هم لباس پوشیدم و آمدم. ایشان یک جیپی داشت سوار شدیم و آمدیم، خانه ما توی کوچه ناهید بود اول خیابان کاخ. البته خیابان کاخ به این‌جایی که حالا به آن سه راه شاه می‌گویند آن‌وقت واقعاً سه‌راه بود، چون خیابان نادری این‌جا تمام می‌شد خیابان امیریه پهلوی می‌رفت پایین روبه‌رویش کوچه بود. خیابان کاخ هم این‌جا شروع می‌شد.

سوار شدیم و از امیریه آمدیم پایین آن پایین‌های چهارراه امیر اکرم آن‌جا را می‌گویند چهارراه امیراکرم، پل امیربها در آن‌جاها. یک جایی نگه داشت و پیاده شدیم و وارد کوچه شدیم، گفتم، «خوب، کجا داریم می‌رویم؟» گفت، «که هیچی حاجی کسالت دارد می‌رویم عیادتش.» حاجی کیست؟ «آقای دکتر گوهرین.» نمی‌دانم می‌شناسیدش یا نه؟ دکتر سید صادق گوهرین این استاد دانشگاه است. این از دوستان ما بود. قبلاً خانه‌اش نزدیک همان خانه مادرم بود نزدیک کوچه آبشار که معاشرت‌مان از آن‌جا شروع شده بود. این همدوره دکترا با دکتر صفا و دکتر خطیبی و خانلری و اینها همه همدوره‌ها بودند. آدم زحمت‌کشیده‌ای‌ست. باهم هم دوست بودیم. من از وقتی که از کرمان آمده بودم شنیده بودم که این جابه‌جا شده ولی هنوز خانه جدیدش نرفته بودم ندیده بودمش. ضمناً هم شنیده بودم کسالت دارد. گفتم، «خوب، این را همان‌جا می‌گفتی دیگر، چرا؟» رفتیم و وارد خانه شدیم یک هال بود یک خرده کوچک‌تر از این قالی، دیدم دورش یک مقداری دمی سزون و کلاه و چتر و اینها هست. تعجب کردم. وارد یک سالنی شدیم یک خرده از اینها بزرگ‌تر از این سالن. دورتادور دیدم یک عده‌ای نشستند. اصلاً صحبت مریض و عیادت نیست. حالا از اینها من چند نفر را می‌شناختم از دانشکده حقوق مثلاً دکتر خشایار بود دکتر هدایتی بود، محمدعلی خان. عرض کنم که، از وزارت فرهنگ چندتا بودند که من می‌شناختم، ثقفی بود یکی دیگر. نشستیم و چایی آوردند و بعد از چایی دیدیم یک نفر کوبید «جلسه رسمی است. آقای انور خامه بفرمایید.»

س- انورخامه.

ج- انورخامه. ما دیدیم یک، از دور به نظرم این‌طور آمد، یک جوان کم‌پشمی شروع کرد به تفسیر ماده اول حزب توده ایران. مزخرفات اقتصاد شبانی و نمی‌دانم فلان و فلان. حالا این مال سال ۱۳۲۵ است نه مال ۱۳۲۱ است آن زمان حالا من به ماهیت حزب توده هم پی بردم. من از این قضیه خیلی کوک شدم. فهمیدم که این جلسه آزمایشی است. اینها که می‌خواهند عضوشان بکنند این جلسه آزمایشی است. حالا دیدم که، حالا دیگران را کار ندارم. ولی اینهایی که حقوق خواندند این مزخرفات اقتصاد شبانی و زندگی کمون و فلان و اینها را الفبای چیزی که خواندند. دیدم درست این آقای دکتر حکمت مثل این دهاتی‌های مزلقون که پای روضه نشسته روضه‌ای را که صد بار شنیده باز هم مثل این‌که دفعه اولی است که می‌شنود این جوری نگاه می‌کند، این‌جوری محو بیانات ایشان شدند. من فوق‌العاده ناراحت شدم که این چرا به من نگفته کجا می‌رویم؟ آخر چه تناسبی داشت؟ هیچی، خوب، من مجبور بودم بنشینم که با اتومبیل این برگردیم به خانه.

عرض کنم خیلی کوک شدم. وقتی تمام شد برگشتیم دیدم گفتنی ندارد من می‌بایستی خودم پافشار کرده باشم بدانم کجا می‌رویم. حالا که شده دیگر از این‌که گله بکنم فایده‌ای ندارد. هیچی نگفتم. رفتیم. خوب، مطابق معمول جمعه‌ها رفقا آمدند دور هم بودیم و اینها. جمعه بعد دوباره دیدم همان ساعت زود نزدیک اول آفتاب آمدند که آقای دکتر حکمت است. گفتم بگویید بیاید بالا. آمد و گفت، «تو هنوز لباس نپوشیدی؟» گفتم، «کجا» گفت، «آن‌جا.» گفتم، «رفیق آخر تو خجالت بکش. سیاست که دیگر با رفاقت و رودربایستی اینها نمی‌شود. تو می‌بایستی به من بگویی کجا می‌رویم. بسیار کار بی‌جایی کردی. حالا من به رویت نیاوردم. حالا دوباره آمدی عقب من؟.» خلاصه دعوایش کردم. این گذشت.

این گذشت و ما وارد مبارزه شدیم دوباره پانزدهم. تقصیر خود روس‌ها هم شد که من مبارزه را علنی کردم علیه روس‌ها. علتش هم این بود که اینها حرف‌های مرا در استیضاح توی رادیوشان می‌گفتند برای کوبیدن دولت. آقای دکتر اقبال هم که وزیر کشور بود این اوراق چیزهای منتشر نشده را می‌زد زیر بغلش، ورق‌ها رنگ وارنگ نیم‌ورقی، می‌آمد راهرو سرسرای مجلس اینها را پونز می‌کرد. رادیو مسکو گفت، «آقای دکتر بقایی همچین گفت.» من دیدم که اگر شل بیایم یک مارک روسی روی پیشانیم می‌خورد، که وارد مبارزه شدم با روس‌ها از آن‌جا و آن تفصیلش خیلی زیاد است. خلاصه دیگر ما وارد مبارزه که شدیم این دوستان توده‌ای ما دیگر ما را بایکوت کردند. دیگر جواب سلام‌مان را هم نمی‌دادند. این قضایا هم گذشت. بیست و هشت مردادی پیش آمد و عرض کنم که اوضاع تغییر کرد و بعد زاهدی ساقط شد از نخست‌وزیری شد سفیر سیار دولت شاهنشاهی در سوئیس.

آقای دکتر حکمتی که آن‌جور توده‌ای بود شده بود و توی درس دانشکده حقوق‌اش تبلیغ می‌کرد و یک حقوق بین‌الملل هم نوشته به اسم «حقوق عام ملل» که در آن‌جا محض خاطر کمونیست‌ها چندتا فحش به برگسون هم داده و از این قبیل، با تمام این سوابق ایشان شدند معاون سپهبد زاهدی در سفارت سیار. خوب، باشد ما بخیل نیستیم. بعد جریانات گذشت. زاهدی هم مرد و اینها و دکتر حکمت آمد تهران. حالا دکتر حکمت پسرعمویی داشت مرحوم دکتر افخم حکمت، پسر مرحوم مشارالدوله برادر مرحوم سردار فاخر. چون اینها آن‌ها هم پسرعمو بودند. این دکتر افخم حکمت در ابتدایی همشاگردی من بود. بعد هم همشاگردی و دوست نزدیک آقای زهری بود خیلی نزدیک. عرض کنم، حالا تمام این جریانات تمام شده یک روز ما منزل آقای زهری نشسته بودیم چهار نفر. نه نوکری هست نه نفر پنجم نه غریبی. آقای زهری که از برادر به من نزدیک‌تر است. دکتر افخم حکمت که با دکتر محمدعلی خان آن‌جور دوست و قوم‌وخویش است، با آقای زهری هم آن‌جور، با من هم آن‌جور. آقای محمدعلی خان آمد. نشستیم و صحبتی پیش آمد در، نمی‌دانم، راجع به یک نفر بود. الان خاطرم نیست موضوعش. صحبت یک نفر بود که تنها نشانی که من یادم آمد که بدهم این است که آن آقای لاجوردی که خانه حاجی بود. گفت، «کدام حاجی؟» گفتم، «خانه حاجی گوهرین که تو آمدی عقب من.» گفت، «اشتباه می‌کنی. یکی دیگر بوده.» من اول چون می‌گویم حافظه خودم در بعضی وقت‌ها ضعیف است فکر کردم این یادش نیست شروع کردم به نشانی دادن، «آقا صبح تو با جیپ آمدی عقب من. رفتیم آن‌جا گفتی حاجی مریض است. رفتیم حوزه آزمایشی بود. انور خامه‌ای.» گفت، «نه اشتباه می‌کنی من نبودم.» دیگر یک وقتی من فهمیدم که یادش هست اما نمی‌خواهد اعتراف کند. هیچی، ما هم اصراری نداشتیم دیگر. ول کردیم قضیه را. این هم… این تنها دفعه‌ای هم بود که ما تماس با حزب توده داشتیم. آن‌وقت آقای انور خامه‌ای در کتاب اولی که نوشته نوشته که فلانی در جلسات آزمایشی حزب توده شرکت کرد بعد رفت و نمی‌دانم چه کار کرد و فلان. در صورتی که همان یک جلسه بود آن هم

س- آها.

ج- به این ترتیبی که گفتم و تمام افسانه سابقه کمونیستی ما این جریان بود.

س- خوب جنابعالی شغل اول‌تان در ایران در دانشگاه بود، بله؟

ج- بله.

س- وقتی که تشریف بردید آن کار که فرمودید در گرگان را قبول نکردید و رفتید نظام وظیفه، بعد مشغول چه کاری شدید؟

ج- پیش از نظام وظیفه شش ماه

س- در مدارس

ج- تدریس کردم در دانشسرای مقدماتی و دبیرستان. بعد وارد دانشگاه شدم دانشیار اخلاق شدم.

س- دانشکده ادبیات؟

ج- ادبیات و در دانشکده هنرهای زیبا هم استتیک و روانشناسی هنر درس می‌دادم.

س- دانشگاه آن زمان با دانشگاهی که ما در این دوره اخیر داریم دیدیم فرق داشته گویا، پر از هیاهو و جنجال و زندگی و امور سیاسی و

ج- نه آن‌موقع این‌جور نبود. آن‌موقع سال ۱۳۲۰ به بعد این جنجال‌ها و این چیزها نبود. روی‌هم‌رفته وضع دانشگاه آرام بود.

س- شما پس کی وارد سیاست شدید و چه‌جوری؟

ج- عرض کنم که، بعد از شهریور چندتا از دوستان پدرم از من دعوت کردند که یک حزبی تشکیل بدهیم و من هم قبول کردم. حزبی تشکیل شد به اسم «اتحاد ملی» که من جزو آن شصت نفر مؤسسین جزب بودم. و مرامنامه‌ای نوشته شد و این چیزها این در اواخر بیست بود یا بیشتر فکر می‌کنم در بهار ۲۱، الان به طور قطع یادم نیست. و من خزانه‌دار انتخاب شدم. خزانه‌دار انتخاب شدم عرض کنم که برای تهیه مقدمات حزب از لحاظ محل و مبل و فلان و اینها از شصت نفر عضو اولیه در مدت یک ماه بدون این‌که من بروم مطالبه بکنم شش‌هزار تومان پول، آن زمان خیلی پول می‌شد،

س- خیلی است.

ج- جمع شد. بعد حزب رو به توسعه رفت. رو به توسعه رفت و بیات که عضو حزب بود

س- کدام بیات؟

ج- سهام السلطان بیات بزرگ، آن حالا یادم نیست وزیر دارایی شد یا نخست‌وزیر، ببینم. نه وزیر دارایی شد. جمعیت به حزب رو آورد.

س- سرانش کی‌ها بودند در بین آن شصت نفر سرشناس‌هایش کی‌ها بودند؟

ج- بیات بود. مرحوم میر سید مصطفی خان کاظمی بود. مرحوم شاهرخ بود

س- کدام شاهرخ؟

ج- یک شازده‌ای بود شاهرخ که استاندار می‌شد و اینها اسم کوچکش یادم نیست.

س- استاندار اصفهان هم بود یک وقتی؟

ج- شاید بله. دیگر، چندتا از تجار بودند. از خسروشاهی‌ها. دیگر، یادم نیست صورت‌های‌شان را دارم. بعد جمعیت هجوم آوردند. حالا جریانات زیادی بود. بعد از دو سال من به وضع مالی حزب مطالعه کردم دیدم اعضای حزب شدند هزار و دویست نفر.

س- عجب.

ج- با بودن تحصیل‌دار و مطالعه کننده حق عضویت و فلان و اینها که آن‌جا در یک ماه بدون مطالبه شش هزار تومان ما جمع کرده بودیم، جمعا در این دو سال با تحصیلدار که می‌رفت مطالبه می‌کرد از هزار و دویست نفر یعنی چند برابر شصت نفر می‌شود؟

س- بیست برابر‌

ج- بیست برابر. از هزار و دویست نفر جمع کل درآمد حزب به شش هزار تومان نرسیده بود. این دو سال. بعد اینها ائتلاف کردند با حزب مردم. چون این حزب ابتدایش برای انتخاب اعضا خیلی دقت می‌شد که اعضا بدسابقه و فلان و اینها نباشند. حزب مردم که حزب سید محمدصادق طباطبایی بود تویش یک عده نخاله که من می‌شناختم. شاید توی اینها هم نخاله بودند من نمی‌شناختم. ولی آن‌ها بعضی‌های‌شان را می‌شناختم. ائتلاف کردند و اسمش را هم گذاشتند «حزب مردم». این مصادف شد که من بنا بود بروم کرمان برای ریاست فرهنگ که حزب را ول کردم و دیگر و نرفتم. یعنی رفتم کرمان دیگر

س- یعنی از دانشگاه مرخصی گرفتید و

ج- بله، یعنی وزارت فرهنگ اقدام کرد که آن جریانات، آن دیگر بعداً باید یک دفعه برای‌تان بگویم. وزارت فرهنگ از دانشگاه تقاضا کرد که مرا به‌عنوان مأمور بدهند به وزارت فرهنگ و آن‌ها مرا مأمور کرمان کردند. همین دیگر. برای امروز کافی‌ست فکر می‌کنم.

س- بله.

پایان نوار شماره ۲.