روایت‌کننده: آقای دکتر مظفر بقایی کرمانی

تاریخ مصاحبه: ۱۰ آوریل ۱۹۸۶

محل‌مصاحبه: شهر فرانکلین لیک نیوجرزی ـ آمریکا

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۱

 

خاطرات آقای دکتر مظفر بقایی کرمانی، ۱۰ آوریل ۱۹۸۶ در شهر فرانکلین لیک نیوجرزی، مصاحبه‌کننده حبیب لاجوردی.

س- آقای دکتر ابتدا می‌خواهم از شما تقاضا کنم که یک شرحی بفرمایید در مورد خانواده پدری و بعد هم خانواده مادری‌تان.

ج- پدر پدرم مرحوم میرزا عبدالله که قاضی راور بود و در آخرین ازدواج خواهر پدربزرگ بعدی مرا یعنی پدربزرگ مادریم را ازدواج کرده بود، که این خانم قبلاً شوهر دیگری داشتند مرحوم آقا سیدابوالحسن که از آن شوهر یک پسر داشتند به اسم مرحوم آقا سید جواد علامه که ایشان رهبر دموکرات‌های صدر مشروطیت کرمان بودند. پدر مادرم مرحوم آقا سید عبدالباقی رزاقی کوهینانی در کوهینان سمت اجتهاد و طبابت داشتند بعضی هم طبیب بودند هم مجتهد. پدرم در سن یازده سالگی پدر خودشان را از دست دادند که او تفصیلش زیاد است به درد کار ما نمی‌خورد. و مادربزرگم ایشان را فرستادند به کرمان برای تحصیل در مدرسه ابراهیم خان. چون همه اینها جزو طایفه شیخیه بودند. و پدرم در آن‌جا تحصیلات متداول زمان را کرده بودند علاوه بر فقه و اصول و ادبیات تحصیلات خارج هم داشتند یعنی ریاضیات و هیئت و این چیزها. و بعداً در زندگی البته ایشان وارد حرفه آخوندی نشدند. ابتدا کار ایشان کشاورزی و اجاره‌کاری بود و به‌عنوان حرفه هم به ساعت‌سازی اشتغال داشتند. بعداً در مقارن اعلام مشروطیت در ایران یک عده از آزادی‌خواهان آن‌زمان کرمان پانزده نفر تصمیم گرفتند یک مدرسه‌ای بر مبنای مدارس مدرن به‌اصطلاح ایجاد کنند. که این مدرسه ایجاد شد به اسم مدرسه نصرت ملی. افتتاح این مدرسه من خاطرم نیست یا سه چهار ماه قبل از اعلام مشروطیت یا سه چهار ماه بعد از اعلام مشروطیت بود یعنی ۱۳۲۴ قمری. در بدو امر ریاست مدرسه با عموی من مرحوم آقاسید جواد بود که بعد از اعلام مشروطیت هم ایشان اولین رئیس دادگستری کرمان معین شدند و به همین جهت هم معروف به آقاسیدجواد رئیس بودند. و اداره مدرسه به عهده پدرم بود که به همین مناسبت ایشان را آقامیرزاشهاب مدیر می‌گفتند. چون آن‌وقت هنوز اسم خانوادگی. مرسوم نشده بود. و البته بعد از مسموم شدن عموی من و فوت ایشان پدرم ریاست و مدیریت مدرسه را داشتند یعنی در سال ۱۳۳۷ قمری.

مادر من طبعاً دختر مرحوم آقاسیدعبدالباقی یعنی دختردایی پدرم می‌شدند. زندگی ما هم یک زندگی خیلی متوسطی بود آنچه که من به خاطر دارم البته از جلوترش چیزی به خاطر ندارم ولی آنچه که به خاطر دارم پدرم به مناسبت ریاست و مدیریت مدرسه ماهی سی تومان یعنی سیصد ریال حقوق داشتند در آن زمان.

من در سال ۱۳۳۰ قمری هشتم شعبان ۱۳۳۰ قمری که مطابق با اوایل سرطان ۱۲۹۱ می‌شود به دنیا امدم. و پیش از این‌که به مدرسه بروم در خانه پدرم مقدمات الفبا و حساب و اینها را به من یاد داده بودند. و من در سن شش سالگی وارد کلاس اول همان مدرسه شدم. اما اسم این مدرسه که نصرت ملی بود به علت این بود که در آن زمان فرمانفرما، فرمانفرمای معروف، والی کرمان بود و پسرش شاهزاده نصرت‌الدوله از طرف پدر نیابت حکومت را داشت، همان نصرت‌الدوله معروف که زمان رضاشاه هم وزیر شد و اینها، و چون او به ایجاد مدرسه کمک کرده بود به مناسبت این کمک کلمه نصرت را جزو اسم مدرسه گذاشته بودند. و این توضیح من هم از این لحاظ است که چون خوب یک عده‌ای کمک کردند به این مدرسه یک خانه وقفی بود مربوط به اسفندیاری‌ها که متوالی‌اش در آن زمان مرحوم سردار نصرت رئیس خانواده اسفندیاری بود که سردار نصرت پدربزرگ امان‌الله خان عامری می‌شود که دوره هیجدهم وکیل شد.

این خانه مجاناً در اختیار مدرسه گذاشته بودند. نهایت، آن‌ها بعداً ادعا کردند که این نصرت به آن مناسبت است. در صورتی که واقعیت این است که مربوط به نصرت‌الدوله فیروز بود. و من در سن شش سالگی وارد کلاس اول این مدرسه شدم و تا کلاس سوم ابتدایی در این‌جا بودم. بعد در انتخابات دوره چهارم مجلس که این جریانش را البته من درست به خاطر ندارم، همین قدر می‌دانم که مشارالملک از سیرجان انتخاب شده بود دوره چهارم و استعفای این را گرفته بودند از او، می‌گویم جزئیاتش من به خاطرم نیست، و انتخابات دوره چهارم سیرجان تجدید شد. در تجدید انتخابات پدرم از سیرجان به سمت نمایندگی انتخاب شدند و در اسفند ماه ۱۲۹۹ ما با کالسکه از کرمان به طرف تهران آمدیم، البته من و پدرم، خانواده‌مان مانده بودند در کرمان. که در فروردین یعنی روز نوروز ۱۳۰۱ ما در اصفهان بودیم. بعد آمدیم تهران و موقعی که مرا می‌خواستند ببرند به مدرسه پدرم به من گفتند که «اگر آن‌جا از تو پرسیدند که کلاس چندم بودی، تو هیچی نگو بگذار من جواب بدهم.» مرا بردند به مدرسه سیروس اول خیابان شاه‌آباد همان‌جایی که بعداً شد دبیرستان شاهدخت. درست راست اول شاه‌آباد. رئیس مدرسه مرحوم وحید تنکابنی بود. او از من سؤال کرد که تو کلاس چندم بودی؟ پدرم جواب دادند که امتحان کنید شایستگی هر کلاسی را داشت به آن کلاس ببریدش. سن مرا پرسید گفتم، «نه سال.» امتحان کلاس سوم را کرد دید من همه چیزها را جواب دادم. از کلاس چهارم کلاس سؤال کرد دید یک چیزهایی را می‌دانم به این جهت مرا گذاشتند به کلاس چهارم ابتدایی که تا کلاس هشتم در آن‌جا بودم. یک معلم خیلی خوب ریاضی ما داشتیم آن‌جا به اسم آقای حسین جودت.

در کلاس ششم برنامه آن زمان ما می‌بایستی دو مقاله از چهار مقاله هندسه را بخوانیم، این آن‌قدر معلم خوبی بود در عین این‌که خیلی با جذبه بود و شاگردها از او حساب می‌بردند فوق‌العاده همه به او علاقه داشتیم و بدون این‌که احساس خستگی و سنگینی بکنیم یک مقاله اضافه بر برنامه رسمی تعلیم داده بود به ما. به‌طوری‌که ما وقتی رفتیم کلاس هفتم معلومات ما در ابتدای هندسه فضایی بود. در آن‌جا یک معلم جدیدی آمده بود به اسم جوان، اما من نمی‌توانم تطبیق کنم این کدام یکی از این آقایان جوان است چون چندتا از اینها نویسنده و مشهور شدند.

س- بله.

ج- نمی‌توانم تطبیق کنم که کدام یکی‌شان است. این یک چیزهایی از هندسه‌های جدید شنیده بود و اینها را می‌خواست که به ما قالب کند به‌اصطلاح. ما حالا با آن‌جوری که مخصوصاً آقای جودت درس داده بود و ما فهمیده بودیم که از یک نقطه بر یک مستقیم بیش از یک عمود نمی‌شود چیز کرد یا دو تا خط موازی الی غیر النهایه ادامه دارند، فلان، این یک چیزهایی شنیده بود از هندسه‌های لواچوسکی و ریمان و اینها بعد به ما می‌گفت «خط موازی وجود ندارد برای این‌که دوتا خط موازی در مرکز خورشید به هم می‌رسند یا از یک نقطه ما می‌توانیم الی غیر النهایه عمود به یک خط نازل کنیم. که برای ما اینها واقعاً کفر به نظر می‌آمد. حالا این یک داستانی است که بد نیست این را تعریف کنم.

س- بله بفرمایید.

ج- این آقای جودت از مدرسه ما رفته بود ولی یک حزبی بود حزب اجتماعیون ایران که پدرم با شاهزاده سلیمان میرزای معروف سلیمان محسن، تشکیل داده بودند از دوره چهارم، به‌اصطلاح پدرم و شازده دوتا رهبران این حزب بودند که آن موضوع جداگانه‌ایست. یک‌روز پدرم یک یادداشتی دادند به من که ببرم منزل این آقای حسین جودت چون خانه‌اش تلفن نداشت. خانه‌اش هم محل عرب‌ها بود نشانی دادند توی آن کوچه پس‌کوچه‌ها، من رفتم و این یک ریش‌پروفسوری داشت و قیافه خیلی جذابی داشت از آن‌هایی هم بود که عصبانی هم که می‌شد سیلی می‌زد به شاگردها، ولی واقعاً با وجود این همه دوستش می‌داشتند. من وقتی وارد شدم این با یک دوستش نشسته بودند داشتند صحبت می‌کردند، خوب من هم یک بچه‌ای بودم، گفت، «بنشین و من نشستم و یکی با آن صحبت می‌کرد این چه می‌گویند؟ فرانسوی‌ها می‌گویند سیب آدم این حنجره که بالا و پایین می‌شود.

س- بله.

ج- در بعضی‌ها هست برجسته است.

س- بله، بله.

ج- این صحبت می‌کرد من غصه می‌خوردم که ما یک‌همچین معلمی داشتیم حالا گیر این معلم افتادیم. این معلم هم بعداً دیدیم این‌جور یک نوع سادیسم داشت برای این‌که این یک مسئله مطرح می‌کرد که ما برویم حل بکنیم. من می‌رفتم شب، خوب، من جزو چهار پنج‌تا شاگردهای بالای کلاس بودم. هر چه زحمت می‌کشیدم که راه‌حل پیدا کنم نمی‌شد. صبح می‌‌آمدم مدرسه می‌گفتم آقای لاجوردی چه کار کردید؟ شما می‌گفتید من هم کاری نکردم. دیگری، دیگری. بعد می‌آمدیم می‌گفتیم که آقا این نتوانستیم حل کنیم. می‌گفت، «نه این در صورت مسئله اشتباه شده.» بعد ما فهمیدیم این تعمد دارد به جای این‌که مسئله را حل کنیم می‌رفتیم اشتباه صورت مسئله را پیدا می‌کردیم. یک‌همچین آدمی بود واقعاً نکره از لحاظ آن اعتقادات ما و آنچه ما باور کرده بودیم آن اصول موضوعه هندسه اقلیدس و فلان و حالا این به این مقدسات ما توهین می‌کند. حالا من نشسته بودم آقای جودت با آن دوستش حرف می‌زد و من یادم می‌آمد چه معلم خوبی بود. چه‌جور درس می‌داد. چه‌جور وقتی می‌پرسیدیم رفع اشکال‌مان را می‌کرد. حالا گیر این افتادیم. بغض گلویم را گرفته بود. این صحبتش با آن دوستش تمام شد و خواست که به‌اصطلاح من معطل شده بودم دلجویی کرده باشد، پرسید «خوب وضع درستان چطور است؟ کلاس‌تان چیست؟» من یک دفعه بغضم ترکید، گفتم «آقای جودت این می‌گوید خط موازی وجود ندارد.» و اشک‌هایم جاری شد. جداً عین این. گفت که «نه جانم ما به»، اینها را به ما حالی کرده بود. می‌گویم می‌فهمیدیم در آن سن پایین واقعاً درک می‌کردیم. گفت، «ما به یک نجار فرضی می‌گوییم یک چوب فرضی بتراشد که فاصله‌هایش کاملاً مشخص باشد و این را با همین فاصله‌ها از مرکز خورشید تا کهکشان ادامه می‌دهیم.» ما دیگر خوشحال. فردا آمدم مدرسه و گفتم، «خط موازی وجود دارد آقای جودت گفتند که نجار فرضی چوب را می‌تراشد از مرکز خورشید ردش می‌کند.» مقصودم

س- بله.

ج- این چیز بود. حالا از کجا یک دفعه افتادیم به این‌جا؟

س- داشتید راجع به دوران تحصیلات‌تان می‌فرمودید

ج- بله

س- و کلاس هشتم که چه معلم ریاضی خوبی داشتید.

ج- تا کلاس هفتم. بعد کلاس هشتم که رفتم یک جریانات دیگری هم بود و اینها که ناراضی شدم آقای جودت شده بود ناظم مدرسه ادب در سرچشمه. اول کوچه سادات. من از پدرم خواهش کردم که مرا ببرند آن مدرسه. رفتیم آن‌جا و کلاس هشتم و نهم را در ادب خواندم بعد چون آن‌وقت کلاس نهم دیپلم می‌گرفتند برای کلاس نهم یعنی چیز نهایی.

س- سیکل اول

ج- سیکل اول. دیپلم را گرفتیم و کلاس دهم رفتم دارالفنون. بعد آن‌جا یک جریاناتی پیش آمد که تفصیل‌اش زیاد است و خارج از موضوع می‌شود، کلاس یازده را رفتم به مدرسه سن‌لویی. در ابتدای کلاس دوازده جریاناتی پیش آمده بود در وزارت فرهنگ که ما وارد نبودیم، خلاصه، اینها اشکالاتی گرفتند برای مدرسه سن‌لویی که کلاس دوازدهم را حذف کردند از مدرسه سن‌لویی. ولی من با چندتا همشاگردی‌های‌مان با مقاومت در برابر تصمیم وزارت فرهنگ تصمیم گرفتیم یعنی با اولیای سن‌لویی هم چیز کردیم که به طور غیرمجاز کلاس دوازدهم را آن‌جا بخوانیم. که البته وزارت فرهنگ به ما اجازه شرکت در امتحانات دوره دوم متوسطه را نداد.

یک سال قبل قانون اعزام محصل به اروپا تصویب شده بود سال ۱۳۰۷. در سال ۱۳۰۸ دوره دوم اعزام محصل اعلام کرده بودند و من با یکی از همشاگردی‌هایم من و آن دکتر عیسی سپهبدی رفتیم شرکت کردیم در امتحانات چون دیپلم شرط ضروری نبود. چون امتحان می‌کردند امتحان در حدود دیپلم بود. علت شرکت‌مان هم این بود که گفتیم می‌رویم به‌اصطلاح وضع امتحان را ببینیم ترس ما از امتحان بریزد خودمان را برای سال بعد آماده کنیم. ما رفتیم ثبت نام کردیم ظهر من آمدم منزل به پدرم عرض کردم که من رفتم امروز ثبت نام کردم برای کنکور. پدرم گفتند «خوب، چرا این زحمت را کشیدی می‌خواستی بیایی پهلوی خودم ثبت‌نام کنی من به تو می‌گفتم که رفوزه هستی.» این حرف به من برخورد و تصمیم گرفتم که خودم را برسانم برای امتحانات. البته ما یک چیزهایی برنامه مدرسه سن‌لویی با مدارس دیگر یک چیزهایی کم‌وکسر داشت، من‌جمله از لحاظ زبان عربی، از لحاظ منطق و فلسفه و اینها. من یک برنامه‌ریزی برای خودم کردم که اولاً آن قسمت‌های عربی و منطق و فلسفه را صبح‌ها می‌گفتم سحر که پدرم برای نماز بیدار می‌شدند مرا بیدار کنند تا موقعی که ایشان صبحانه می‌خورند یک درسی می‌گرفتم. بعد هم کتاب‌هایم را برمی‌داشتم می‌رفتم بیرون دروازه دوشان‌تپه آن‌جایی که الان میدان ژاله است، یک دروازه بود و خندق بود. آن ور خندق این‌جایی که حالا چیست آن چیز هواپیمایی قلعه‌مرغی نیست، دوشان‌تپه. اینها همه زمین خدا بود. می‌رفتم از خندق آن‌ور زیر یک درختی می‌نشستم تا غروب. ظهر هم می‌رفتم یک قهوه‌خانه فکسنی آن نزدیکی‌ها بود یک چیزی می‌خوردم تا غروب آن‌جا می‌نشستم درس می‌خواندم. این چند روز را بکوب درس خواندم. ولی در عین این‌که مطمئن نبودم به نتیجه برسد. اتفاقاً به نتیجه رسید و قبول شدیم. دکتر سپهبدی هم چون تحصیلاتش از اول توی سن لویی بود و زبان فرانسه‌اش قوی بود از این لحاظ او نمره آورد و او هم قبول شد با هم قبول شدیم که رفتیم اروپا. آن‌جا من برای دو قسمت اسم نوشته بودم همین‌طور الکی ولی تصادفاً در هر دو قسمت قبول شدم. یکی تعلیم و تربیت، یکی تاریخ و جغرافیا که option اولم تعلیم و تربیت بود که قبول شدم و آن‌جا ما را فرستادند به Ecole Normale

س- در پاریس بودید، بله؟

ج- نخیر در لیموژ

س- آها.

ج- Ecole Normale یعنی دانشسرای مقدماتی. بعد این دانشسرای مقدماتی اینهایی که فارغ‌التحصیل می‌شدند و استعداد داشتند که به دانشسرای عالی بروند یک کلاس چهارمی بود که می‌بایستی این کلاس را ببینند چون در ایالات فرانسه provinceها هر provinceی یک Ecole Normale مقدماتی داشت. بعضی‌ها یک پسرانه داشتند یک دخترانه. بعضی‌ها فقط پسرانه داشتند. لیموژ پسرانه بود. آن‌وقت از Ecole Normale که فارغ‌التحصیل می‌شدند می‌بایستی بروند کلاس چهارم را بخوانند که آماده بشوند برای Ecole Normale Supérieure. دخترها کلاس چهارم‌شان در Sèvre بود. پسرها یک کلاس چهارم در رن بود در بروتانی، و یکی هم در ورسای. ما به رن افتاده بودیم. رن همان اولین شهری است که در جنگ جهانی دوم متفقین گرفتند از آلمان‌ها.

س- بله.

ج- در شمال غربی فرانسه است. بعد رفتیم به Ecole Normale Supérieure سن‌کلو که دو سال هم دوره آن‌جا بود. درعین‌حال هم من در سوربون ثبت‌نام کرده بودم در قسمت فلسفه که دیپلم اکول‌نرمال را که گرفتیم خود این دیپلم به جای یک Certificat de Licence یعنی شهادت‌نامه لیسانس قبول می‌شد. دوتا دیگر اگر می‌داشتیم لیسانسیه می‌شدیم که می‌توانستیم برای دکترا چیز کنیم. آن‌وقت من آن‌جا در سوربون سه‌تا چیز گرفتم یکی مورال و استتیک، یک روانشناسی، یکی هم تاریخ مذاهب که در هر سه‌تا قبول شدم. و شروع به نوشتن رساله کردم.

رساله من تمام شده بود به‌اصطلاح اجازه چاپ داده بودند که بعد باید برویم دفاع کنیم از تز دکترا. نهایت همان زمان مصادف شد با قطع روابط ایران و فرانسه و به ما ابلاغ کردند که در عرض یک هفته آماده مراجعت به ایران باشیم. خوب من چند ماه می‌بایستی باشم تا این به چاپ برسد و بعد هم چیز کنم. بعد حساب کردم که خوب من که خودم سرمایه‌ای ندارم پدرم هم فوت کرده بودند البته. پدرم در آخرین روز سال ۱۳۱۳ از دنیا رفتند. حالا این آخر سال ۱۳۱۷ است. دیدم نه خانواده‌ام می‌تواند به من کمکی کند، نه خودم اندوخته‌ای دارم و نمی‌توانستم با جیب خالی بمانم. این بود که ناچار شدم دستگاهم را جمع کردم و برگشتم به ایران. که البته بعدا شواری عالی فرهنگ مدارک مرا که دیدند دکترای مرا شناختند. این تفصیل…

س- سال ۱۳۱۸ تشریف بردید به ایران

ج- آخر به همین ۱۳۱۷ من وارد ایران شدم. در تابستان ۱۳۰۸ ما از ایران رفتیم.

س- بله.

ج- البته در فاصله‌اش سال ۱۳۱۲ آمدم به ایران. بعد هم چون آخر ۱۳۱۳ پدرم فوت کردند در تابستان ۱۳۱۴ هم آمدم که به وضع خانوادگی‌ام رسیدگی کنم و تصمیم بگیرم که آن‌ها تهران بمانند یا بروند کرمان که تصمیم گرفتیم که تهران بمانند.

س- آن‌زمان که آقای جودت معلم شما بودند آیا تراوشاتی از افکار سیاسی ایشان هم به دانشجویان می‌شد؟

ج- نه، نه، ولی خوب ما می‌دانستیم یعنی همین‌طور افواهی شنیده بودیم که ایشان جزو قیام میرزاکوچک‌خان بوده. حتی این بند اول انگشت، این را یادم نیست چه می‌گویند، ماژور می‌گویند به فرانسه،

س- بله.

ج- این سبابه است، این

س- بلندترین انگشت.

ج- بله. نه، حالا فارسی و عربی‌اش یادم رفته. این خنصر است این بنصر است این شصت است، این سبابه است، این یکی که اصل کاریست یادم رفته. بله این می‌گفتند که توی جنگ تفنگ این را از بین برده.

س- بله.

ج- این معروف بود که این‌جوری هم می‌نوشت.

س- بله.

ج- این انگشتش را بالا می‌گرفت.

س- پس اثری روی دانشجوها نداشت طرز فکرش

ج- نه، ولی

س- تبلیغ نمی‌کرد.

ج- خیلی معلم دوست‌داشتنی بود واقعاً. یعنی یک ذوق ریاضی که ما پیدا کردیم فقط در اثر دو سال تعلیمات جودت بود.

س- راجع به حزب اجتماعیون و سلیمان میرزا صحبت‌هایی در آن مورد چه خاطراتی دارید که

ج- پدرم بعد از عمویم رئیس دموکرات‌های کرمان بودند. و از طرف دموکرات‌ها هم انتخاب شدند و آمدند تهران. بعد در تهران ائتلافی شد بین چندتا باقیمانده احزاب مختلف که با شاهزاده سلیمان میرزا که آن‌موقع مثلاً «حزب سوسیالیست» بود نمی‌دانم چه بود، ‌این «حزب اجتماعیون» را درست کردند که محل‌اش هم توی کوچه میرشکار پشت، این جایی که بعداً کتابخانه بانک ملی شد، توی خیابان فردوسی. محل‌اش این‌جا بود و یک جلساتی داشتند و اینها. بعد هم پدرم یک کلوب ورزشی درست کردند آن‌جا که آقای شایسته رئیس آن کلوب بود که هنوز زنده است خوش‌بختانه. بعد از چندین سال هم پیرارسال تلفنش را گیر آوردم همدیگر را دیدیم. یک عده از این ورزشکارهای بعدی همه عضو آن‌جا بودند مثل گوشه و علی براوو… شنیدید اسم‌های‌شان را،

س- بله، بله.

ج- اینها همه عضوهای آن‌جا بودند، ولی به تشویق پدرم بود، بله.

س- آن‌وقت از آمدن رضاشاه و تغییر سلطنت چه خاطراتی دارید؟

ج- از آمدن رضاشاه و تغییر سلطنت

س- پدر شما تا کجا همراه بودند؟

ج- عرض کنم پدر من اصولاً هم طرفدار تغییر سلطنت بودند هم طرفدار رضاشاه از لحاظ کارهایی که کرده بود. چون در همان‌موقع مملکت واقعاً هرج‌ومرج و آشوب بود. مثلا از کرمان که شما می‌آمدید به اصفهان، بین نایین و اصفهان قلمرو رضا حوزانی بود. بین اصفهان و قم قلمرو نایب‌ حسین کاشی بود. که آن‌ها آن‌جا واقعاً مالک الرقاب بودند، همه‌کاره بودند. و آنچه که من به خاطر دارم این است که، این خاطرات شخصی خودم است، مرحوم سردار اسعد استاندار کرمان بود، همین سردار است که

س- در مشهد اعدامش کردند.

ج- نه، نه، همین که وزیر جنگ رضاشاه بود و در تهران حبسش کردند بعد از قضیه تیمورتاش و کشتندش. پسر سردار اسعد بزرگ که فاتح مشروطیت بود. این حاکم کرمان بود. پدرم که انتخاب شدند این پانصد تومان برای پدرم فرستاد. پدرم قبول نکرد. بختیاری‌ها که اصولاً می‌دانید خیلی پولکی هستند، این چیز کرده بود و از پدرم پرسیده بود که چرا این برای خرج سفر تقدیم کردم خدمت‌تان، پدرم گفتند، «مردم مرا انتخاب کردند. و این پانصد تومان دندان مرا کند می‌کند. و این است که معذرت می‌خواهم.» این سبب شد که سردار اسعد ارادتی به پدرم پیدا کرد و به همین مناسبت هم دستور داد آن‌موقع نگاهداری راه‌ها با قره‌سوران‌های بختیاری بود. قره‌سوران هم مثل ژاندارم‌های بعدی افراد بختیاری بودند که حافظ، مستحفظ‌ها، این به تمام چیزها دستور داد که تا اصفهان از ما اسکورت بکنند که مواجه با آن چیزها نشویم.

بعد پدرم البته وارد در سیاست و نمی‌دانم اطلاعات سیاسی اینها نبود، خوب، در مبارزات مشروطیت بودند به قدر این‌که خوب یک آدم متوسطی می‌توانست باشد، و الا این‌که مثلاً مطالعات سیاسی چیزی نداشتند. این کارهای رضاشاه از لحاظ تأمین امنیت و قانون و اینها خیلی چشم گیر بود آن‌موقع و واقعیت هم این است که در آن‌موقع جز یک عده خیلی معدودی بقیه می‌پسندیدند این‌کارها را که پدرم هم یکی از اینها بودند. و من یک خاطره شخصی دارم که این را اتفاقاً یک وقتی برای شاه هم تعریف کردم. یک‌روز عصری بود پدرم یک دوستی داشتند از همشهری‌های‌مان این خانه‌اش دروازه‌ قزوین بود. خانه ما سرچشمه بود. آن‌وقت که تاکسی و اینها که اصلاً نبود درشکه هم درشکه از سرچشمه به دروازه ‌قزوین حاضر نبود برود. ما پیاده می‌رفتیم. از اینجایی که بعداً شد سردر میدان سپه که آن مجسمه دو روی رضاشاه، دیده بودید یا نه؟

س- بله، بله.

ج- از این‌جا رد شده بودیم نرسیده بودیم به چهارراه حسن‌آباد، یک ستون سرباز حالا یادم نیست اینها از تبریز می‌آمدند، از خوزستان می‌آمدند، اینش یادم نیست، سربازانی بودند که از جنگ برمی‌گشتند، تویش سواره بود پیاده بود، از این گاری‌های آشپزخانه بود که رویش دیگ‌های بزرگ بود، عرده‌های توپ بود اینها، همه چیزهای جنگی. پدرم ایستاده بودند من هم پهلوی‌شان ایستاده بودم، یعنی وقتی اینها را دیدند ایستادند به تماشا. چون پدرم هم خیلی مذهبی بودند واقعاً، اهل نماز و دعا. اینها که رد می‌شدند پدرم هی می‌گفتند، «ماشاءالله، ماشاءالله.» به اینها. بعد من یک وقت نگاه کردم دیدم اشک‌های پدرم جاری است.

س- عجب.

ج- چون ایشان می‌فهمیدند که این برای مملکت چه قیمتی دارد. این وضعیت بود. البته طفدار رضاشاه بودند. یک خاطره‌ای از بچگی‌ام هم هست که ما منزل‌مان توی کوچه میرزا محمود وزیر یک کوچه درازی است که از خیابان چراغ برق می‌رود تا امامزاده یحیی، آن وسط‌های کوچه میرزا محمود وزیر توی یک کوچه بن‌بستی خانه ما بود. یک بازارچه بود آن‌جا بازارچه نصیرالدوله، بعد از این بازارچه دست چپ یک کوچه بن‌بستی بود خانه مرحوم مدرس آن‌جا بود. اینها بعضی چیزهایی است که البته من بعدا تطبیق می‌کنم. آن زمان تطبیق نمی‌کردم. خانه ما یک هشتی بود وقتی وارد می‌شدیم. بعد این طرف سه‌تا پله می‌خورد یک سالنی بود که پذیرایی پدرم بود. این طرف هم پله می‌خورد می‌رفت، چهارتا اتاق تودرتو بود که اتاق اولی یک اتاق دم دستی بود که تلفن توی آن اتاق بود به آن هم می‌گفتند اتاق تلفن، بعدش اتاق خواب پدرم بود، بعد اتاق ما بچه‌ها بود، بعد می‌رفت به صندوق‌خانه و یک تالار هم دست چپ بود.

من چون همیشه علاقه داشتم که صبحانه را با پدرم بخورم مرا بیدار می‌کردند. پدر من صبحانه را توی همین اتاق تلفن صرف می‌کردند که تلفن دم دست باشد. آن‌وقت تلفن سیار هنوز نبود. در زدند درب خانه، چون من از همه نزدیک‌تر بودم به در، چون نوکر داشتیم، کلفت هم داشتیم ولی آن‌ها توی زیرزمین بودند باید بیایند بالا و توی حیاط و بیایند، من می‌رفتم جواب در خانه را می‌دادم. من رفتم و دیدم که آقای مدرس است، مدرس را دیده بودم چندین‌بار. آمدم به پدرم گفتم، گفتند، «بگو بفرما.» آمد تو و من رفتم مطابق معمول همیشگی در این‌جور موارد، از آن اتاق مادرم چایی گرفتم آوردم دادم و مطابق معمول هم گرفتم نشستم. پدرم اشاره کردند که من بروم بیرون. خوب، این هم سابقه نداشت. چون من می‌نشستم کسی بود. خوب، من رفتم. فاصله دوتا اتاق یعنی این اتاق دم‌دستی تلفن و اتاق پدرم یک جاجیم آویزان بود، این پرده‌های جاجیم می‌دانید چیست؟

س- بله.

ج- من روی کنجکاوی بچگی، مثلاً آن‌وقت فکر می‌کنم دوازده سالم بود، تاریخش معلوم است من یادم نیست، پشت همان جاجیم نشستم ببینم صحبت چیست. رضاشاه قهر کرده بود رفته بود به بومهن، و صحبت این بود که بروند عقبش بیاورندش، یا این‌که حالا که رفته رفته باشد. عرض کنم،

س- بله.

ج- مدرس حرفش این بود که «آقا این‌که حالا رفته بود بگذارید برود. این اگر بیاید بماند قلدر می‌شود، چیز دیگر می‌شود، فلان می‌شود.» پدرم می‌گفتند، «این خدمت کرده، چه کرده، فلان.» می‌گفت (مدرس)، «خوب خدمت کرده حالا رفته برود.» آخرین حرفی که یادم هست این است که پدرم گفتند، «آقای مدرس، من»، چون این گفت‌وگو شده بود بین‌شان راجع به زمان.

س- بله.

ج- که این‌کار بیست سال را در دو سال کرده از لحاظ امنیت و فلان. پدرم گفتند «آقای مدرس من از شما یک کسی نمی‌خواهم به جانشینی اینها کار بیست سال را در دو سال بکند. شما یک کسی را معرفی کنید که بتواند کار دو سال را در دو سال بکند.» این‌جا دیگر مدرس ساکت شد. برای این‌که اینهایی که در خط بودند مردمان شریفی بودند. مرحوم مشیرالدوله، مرحوم مستوفی الممالک، اینها در این خوب‌های‌شان اینها بودند. ولی اینها خوب بودند اما اهل کار نبودند، اهل عمل. یعنی مدرس هم قبول داشت که اینها هیچ‌کدام کار دو سال را در دو سال نمی‌توانند بکنند. در جواب این حرف پدرم این پا شد رفت. این خاطره را شخصاً دارم.

س- خیلی جالب است.

ج- بعد آن موضوع جمهوری که مالید.

س- پدر شما نظر بخصوصی داشتند راجع به این موضوع جمهوری؟

ج- راجع به جمهوری من همان وقت‌ها از پدرم پرسیدم، گفتند که «برای ما پنجاه سال زود است.» رضاشاه هم نسبت به پدرم خیلی احترام داشت. چون خوب دیده بود برخلاف آن‌های دیگر می‌آیند هزارتا تقاضا دارند، نمی‌دانم، طمع دارند، فلان. پدرم هیچ‌وقت نه تقاضایی داشتند نه طمعی، به این جهت خیلی احترام داشت. پدرم، این را دیگر پدرم برای من تعریف کردند، رفته بودند با او صحبت کرده بودند که «آقای رضاخان شما الان دارید می‌آیید یک سلسله صدوپنجاه ساله‌ای را منقرض می‌کنند شما به جای شاه بنشینید. شما این‌کار را موروثی نکنید. اگر پسر شما شایستگی داشته باشد بعد از شما دلیلی ندارد که دیگری را مردم انتخاب کنند به سلطنت. اگر هم شایستگی نداشته باشد همین‌طور که ما حالا احمدشاه را داریم بیرون می‌کنیم بعد از ما هم پسر شما را بیرون خواهند کرد.» و رضاشاه هم این استدلال را قبول کرده بود.

س- عجب.

ج- که سلطنت را مادام‌العمر، مثل بورقیبه.

س- بله.

ج- یعنی پدرم گفتند که او پذیرفت. بعد که قانون را می‌خواستند بیاورند به مجلس مؤسسان تیمورتاش که خوب همه‌کاره رضاشاه، البته چند نفر هم با پدرم هم‌عقیده بودند در این‌کار. یکی شخص سلیمان میرزا بود، یکی مرحوم ناصرالاسلام ندامانی بود که آن هم هم نماینده مجلس و نماینده مؤسسان بود هم عضو «حزب اجتماعیون» بود، و یکی دو نفر دیگر. تیمورتاش و مشاورین رضاشاه دیده بودند که اگر تغییر سلطنت را و جانشینی را روی دو ماده بیاورند ممکن است ماده سلطنت رضاشاه تصویب بشود ماده جانشین به اشکال بربخورد. این است که دوتا را آوردند توی یک ماده. یعنی سلطنت به رضاشاه تفویض می‌شود و بعد از او به فرزند و فلان و فلان.

س- بله.

ج- چون دومی را هم آوردند توی اولی در موقع رأی پدرم و سه نفر دیگر رأی ندادند به سلطنت رضاشاه. پدرم و سلیمان میرزا و ناصرالاسلام و یک نفر دیگر، که این را از تطبیق توی تاریخ طهماسبی هست اسامی وکلا و اسامی رأی‌دهندگان. این تطبیق بشود چون آن چهارمی‌اش من یادم نیست. معلوم می‌شود که این چهار نفر به سلطنت رضاشاه رأی ندادند. علتش مخالفت با رضاشاه نبود، مخالفت با سلطنت موروثی بود. ولی چون توی آن ماده بود به اصلش هم رأی ندادند.

س- چطور آقایان تقی‌زاده و علا و مصدق و اینها که

ج- آن‌ها که نخیر رأی دادند.

س- آها.

ج- بله.

س- آن رأی دیگر بود؟ یا روی همین رأی دادند؟

ج- همان. حالا نمی‌دانم کدام‌های‌شان توی مجلس بودند، کدام‌های‌شان نبودند، ولی بعد مصدق مدت‌ها جزو مشاورین خصوصی رضاشاه بود.

س- عجب.

ج- بله. نخیر فقط این چهار نفر رأی ندادند.

س- آها.

ج- بله. نخیر مصدق بعد از سلطنت هم جزو مشاورین خصوصی رضاشاه بود تا مدت‌ها.

س- بله.

ج- تمام این تبلیغاتی که متأسفانه ما یادمان رفته بود اینها، بعداً فهمیدیم، این حبس و تبعید و فلان، این حبس ایشان یک ماه در زندان شهربانی بود در سال ۱۳۱۹. شش ماه هم تبعید به بیرجند. حبس‌ها، تبعیدها، اینها تمام دروغ بود.

س- عجب.

ج- بله.

س- آن‌وقت مرحوم پدرتان در دوره‌های بعدی مجلس هم در انتخابات شرکت کردند یا همان دوره چهارم

ج- نخیر. دوره چهارم و پنجم بودند. و در مجلس مؤسسان. موقع انتخابات دوره ششم ما رفته بودیم کرمان، یعنی تابستان‌ها اصولاً می‌رفتیم کرمان. آن‌جا یک روز رئیس قشون به‌اصطلاح می‌گفتند فرمانده لشکر خان نخجوان تقاضای ملاقات کرده بود و آمد پیش پدرم، البته من در مذاکرات حضور نداشتم ولی بعد پدرم تعریف کرد. تلگرافی از تیمورتاش درآورده بود که، حالا علتش هم این بود که تیمورتاش در آخر دوره چهارم والی کرمان شد و آن‌جا کثافت‌کاری‌هایی کرده بود و مردم شکایت‌هایی کرده بودند پدرم به حمایت از مردم با او مخالفت کرده بودند، این بود که او شدیداً با پدرم مخالف شده بود. در انتخابات دوره پنجم این پایش را کرده بود توی یک کفش که مانع انتخاب پدرم از کرمان بشود چون حوزه طبیعی پدرم کرمان بود. حالا ما تهران بودیم. این مال دوره پنجم است. اول راجع به دوره ششم گفتم ولی حالا برگشتیم به دوره پنجم. دوستان پدرم از کرمان رفته بودند به رفسنجان و آن‌جا فعالیت کردند. پدرم دوره پنجم از رفسنجان انتخاب شدند.

س- عجب.

ج- انتخاب شدند، در آن‌موقع هم قانون انتخابات این‌طور بود که اعتبارنامه شهرستان‌های تابعه را هم باید والی استان یعنی والی آن‌وقت ایالت می‌گفتند استان هنوز چیز نبود، او امضا کند. این حاضر نشده بود اعتبارنامه پدرم را امضا کند. هیئت نظار رفسنجان آمدند تهران و این خصوصیت در انتخاب پدرم هست که اعتبارنامه دوره پنجم پدرم را به جای والی وزیر کشور امضا کرده.

س- عجب، خیلی جالب است.

ج- این مخالفت بود. دیگر او با پدرم شدید دشمن بود. و وضع پدرم را هم در کرمان می‌دانست که خوب از عهده برنیامده بود که جلوی انتخاب ایشان را بگیرد. رئیس قشون آمده بود تلگراف رمز و کشف‌اش را آورده بود که وزیر دربار تلگراف کرده که فلانی نباید انتخاب بشود ولو این‌که پنجاه نفر کشته بشوند. و گفته بود این تلگراف رسیده حالا جنابعالی نظرتان چیست؟ پدرم گفته بودند، «اولاً من برای انتخاب شدن حاضر نیستم خون از دماغ کسی بیاید. ثانیاً این مجلسی هم که دارد این‌جور تشکیل می‌شود من دورنمایش را می‌بینم جای من نیست.»

س- دوره ششم؟

ج- دوره ششم. و تصمیم گرفتند که برگردند کرمان. حالا دوستان پدرم چه چیزهایی کردند تظاهراتی کردند، چه کردند، آن‌ها هم مفصل است، آن خارج از بحث است. که ما آمدیم تهران.

بعد مجلس ششم تشکیل شد و داور وزیر دادگستری شد. وزیر دادگستری شد و منحل کرد دادگستری را تشکیلات جدید چیز کرد و با این‌که داور در مجلس با پدرم در دو صف مخالف بودند و با هم هیچ چیزی نداشتند. مع‌ذلک از پدرم دعوت کرد برای شرکت در دادگستری در استیناف. و پدرم قبول کردند البته. قبول کردند و بعد فرامین را شاه می‌داد. وقتی که قضات رفته بودند که فرمان‌ها را بدهد به پدرم که رسیده بود فرمان می‌داد، گفته بود «با این آشتی می‌کنیم.» این را می‌گوید. بعد از آن هم در زمان سلطنتش دو مرتبه راجع به یک موضوعاتی، نه روی موضوعات شخصی موضوعات دیگر، با شاه ملاقات کرده بودند. او احترام خودش را حفظ کرده بود ولی تیمورتاش دشمنی‌اش را داشت. بعد از استیناف ایشان قاضی دیوان کشور شدند. بعد تقی‌زاده شد وزیر، این کاغذشان را دارم، وزیر دارایی. می‌خواست به محاکمات مالیه سروصورتی بدهد پیشنهاد کرده بود که پدرم بروند آن‌جا. پدرم به من نوشتند که من این‌جا خوب با یک عده هم دندان هستیم و هم ذوق هستیم و چیز و من قبول نکردند. داور هم یک دفعه گفته بود که «آقای تقی‌زاده می‌خواهند شما بروید آن‌جا.» پدرم باز قبول نکرده بودند. بعد در یک نامه بعدی به من نوشتند که دیروز داور مرا خواست رفتم توی اتاقش دیدم که آقای تقی‌زاده آن‌جا نشسته و دوتایی چسبیدند که آقا ما می‌خواهیم این محاکمات را چیز کنیم. پدرم زیاد میل نداشتند چون محاکمات مالی یک طرف دعوا همیشه دولت بود، و قسمت عمده دعوا هم با وزارت جنگ بود. پدر من خوب می‌دانستند که حاضر نیستند که تسلیم بشوند. به این جهت یک دردسر بود برایشان. به این جهت نمی‌خواستند بروند. ولی خوب دوتایی چسبیده بودند و پدرم نوشتند «من توی رودربایستی گیر کردم.» و رفتند توی محاکمات مالیه که تا آخر عمر آن‌جا بودند.