روایت‌کننده: آقای دکتر مظفر بقایی کرمانی

تاریخ مصاحبه: ۱۸ ژوئن ۱۹۸۶

محل‌مصاحبه: نیویورک ـ آمریکا

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۱۱

 

 

س- راجع به اردشیر شادلو می‌فرمودید.

ج- پیش از این‌که مجلس رسمی بشود جلساتی به طور خصوصی توی کافه شهرداری تشکیل می‌شد. آن‌جا صحبت‌هایی می‌شد و من چندتا صحبت انتقادی راجع به جریانات راجع به این حواله‌های قاچاق و این چیزها کرده بودم این اردشیر زاهدی کرد

س- اردشیر شادلو.

ج- شادلو یک کرد خیلی کرد مآب بود. این بعد از یکی از صحبت‌های من آمد گفت که فلانی من از صحبت‌های تو خیلی لذت بردم و بعد از این توی مجلس هر راهی که تو بروی من دنبالت خواهم آمد. اعزاز نیک‌پی به انواع و اقسام وسایل متوسل شد که من از مخالفتم دست بکشم.

س- با اعتبارنامه‌اش.

ج- بله. که من دست نکشیده بودم. یک‌روز صبح مرحوم شادلو آمد گفت که «جناب دکتر دیشب یک گیر عجیبی کردم.» گفتم، «چیست؟» گفت که مهمانی بود منزل گمان می‌کنم ابوالقاسم امینی اگر اشتباه نکنم، از رجال و خانواده‌های‌شان و اینها بودند، از آن پارتی‌های بزرگان به‌اصطلاح.

* منصور رفیع‌زاده – برادر دکتر.

ج- بله، برادر

س- برادر

ج- گفت که حالا، یادم نیست، یا دکتر سیاسی یا دکتر سیاح چون هر دو تا رئیس دانشکده دندانپزشکی بودند. یکی‌شان بود که خیلی مشروب‌خور بود یکی از این دوتا

س- دکتر سیاسی علی اکبر منظورتان نیست که؟

ج- نه، نه، یک دکتر سیاسی دندانساز.

س- بله.

ج- یا دکتر سیاسی یا دکتر سیاح، که آن معروف است به‌اصطلاح، وجه تمایزشان همان مشروب‌خوریش است. می‌گفت که آمد مشروب برای من آورد من قبول نکردم اصرار کرد گفتم من مریض هستم آقای دکتر و ممنوع هستم. گفت که نه باید بخوری. بالاخره ما معامله کردیم که او عوض من مشروب بخورد بعد هر کار که او گفت من بکنم. می‌گفت این شرط را کردیم و اینها. بعد سر میز شام که نشسته بودیم نمی‌دانم خانم کی این‌ور من نشسته بود خانم کی آن‌ور من، این آقای دکتر آمد سیاه‌مست که تو گفتی من به جای تو مشروب بخورم هر کار گفتم بکنی. گفتم، بله گفتم. گفت «خوب، این منوچهر نیک‌پی را بکن.»

س- اعزاز نیک‌پی؟

ج- نه منوچهر. توی مهمانی بوده نشان

س- بله.

ج- می‌داد می‌گفت که جناب دکتر ما خجالت کشیدیم به او گفتیم آقای دکتر اصلاً گفت نه تو گفتی من هر کار گفتم باید بکنی. بالاخره گفتم که من این‌کار را نمی‌توانم بکنم. گفت، «چرا؟» گفتم، «برای این‌که من به دکتر بقایی قول دادم که به اعتبارنامه اعزاز رأی مخالف بدهم. اگر این‌کار را بکنم نمک‌گیرشان می‌شوم و نمی‌توانم رأی بدهم. بله، این داستان هم

س- اردشیر

* منصور رفیع‌زاده – شادلو

س- شادلو.

ج- خوب امان‌پور را که گفتیم. خوب، پس دیگر فعلاً چیزی این‌جا نداریم.

س- جلسه قبل رسیدیم تا زمان مجلس شانزدهم و نخست‌وزیری رزم‌آرا و اینها. حالا قبل از این‌که برسیم به دوره نخست‌وزیری دکتر مصدق و جریانات ملی شدن نفت و اینها دوسه‌تا سؤال مقدماتی داشتم. یکی اگر خاطرتان را راجع به تشکیل اولین مجلس سنا بفرمایید، که چه خاطراتی دارید اصلاً از اساس تشکیلش و انتخاباتش و دو دوره بودن انتخاباتش؟ و چه کسانی

ج- انتخاباتش

س- راه پیدا کردند؟ چه کسانی راه پیدا نکردند؟

ج- هیچ خاطره خاصی ندارم. من با تشکیل مجلس مؤسسان که سنا از تویش درآمد مخالفت کردم و خیلی صحبت کردم و اینها دیگر بعد از آن هیچ وارد در جریان نبودم. فقط تنها خاطره‌ای که دارم این است که برای تشکیل سنا آقای سهام‌السلطان بیات دعوتی کرده بود توی خانه‌اش از رجال زمان. در مقدمه تشکیل سنا. از دکتر مصدق که دایی‌اش بود دعوت نکرده بود. بعد از روزنامه‌نویس‌ها سؤال می‌کنند از آقای دکتر مصدق که آقا شما در آن جلسه تشریف نداشتید. می‌گوید که سهام‌السلطان نوکر انگلیس‌هاست این جلسه مال انگلیس‌هاست. توی همچین جلسه‌ای من نمی‌روم. این در سه مورد که یکی‌اش این مورد است گفته که سهام‌السلطان نوکر انگلیس‌هاست.

س- بله.

ج- بعد انتخابات سنا دو درجه‌ای بود. می‌بایستی تعداد پانزده نفر یعنی برای تهران بیشتر مثل این‌که شصت نفر، یادم نیست، انتخاب بشوند که از توی آن‌ها پانزده نفر تهران انتخاب بشوند.

س- درست است فقط باسوادها حق رأی داشتند؟

ج- مثل این‌که، الان خاطرم نیست، این ثبت است. ولی انتخاب‌شوندگان می‌بایستی شرایطی داشته باشند. یا نمایندگی مجلس یا وکالت، عدلیه یا چندین سال استادی دانشگاه یا پنجاه هزار تومان حداقل مالیات. از این قبیل شرایط. انتخابات که شد البته توی آن جریانات شروع مبارزات ما بود دکتر مصدق که در ردیف‌های اول انتخاب شده بود من هم در ردیف‌های پایین رأی آورده بودم در صورتی که شرایط را نداشتم. یعنی حداقل چهل سال را هم نداشتم. آن‌وقت آن جلسه‌ای که بنا بود آن عده بنشینند و پانزده نفر را انتخاب بکنند دکتر مصدق رفته بود و فرمانداری تهران و یک پاکتی می‌دهد به فرمانداری می‌گوید که این به دستور انگلیس‌ها نمی‌دانم چیز شده و فلان و فلان و فلان، و آن عده‌ای که انتخاب خواهند شد من توی این پاکت گذاشتم. و رأی می‌گیرند و بعد پاکت را باز می‌کنند همان عده‌ای که دکتر مصدق گفته بود درمی‌آید. این هم کاریست که آقای دکتر مصدق کرد. من دیگر اطلاع خاصی راجع به سنا هیچ یادم نمی‌آید غیر از همان شوخی آقای زهری و…

س- اصولاً طرز فکر سیاسی‌شان و تمایلات سیاسی سناتورها در چه جهت بود؟

ج- در جهت باد.

س- آها.

ج- همان که جمال امامی می‌گفت. شخصیت برجسته‌ای که چیز باشد البته تقی‌زاده شد رئیس سنا و آقای دکتر مصدق که رفت به سنا کسی که در مجلس پشت تریبون گفت راجع به تقی‌زاده گفت، «مادر دهر چنین خائنی دیگر نمی‌تواند به وجود بیاورد.» راجع به تقی‌زاده.

س- بله.

ج- بعد وقتی رفت دولتش را معرفی کند توی سنا وارد که شد با تقی‌زاده روبوسی کرد. این هم از خاطرات.

س- سؤالی که پیش می‌آید این است که آقایانی که با اصل مجلس سنا مخالف بودند چطور حاضر شدند در انتخاباتش شرکت بکنند؟

ج- آن‌ها شرکت نکردند مردم رأی دادند.

س- صحیح. کسی مجبور نبود داوطلب بشود یا این‌که خودش

ج- نه، نه.

س- آمادگی‌اش را

ج- یک عده داوطلب شده بودند ولی ما اصلاً داوطلب نشده بودیم.

س- آها.

ج- فقط دکتر قاسم‌زاده توی آن کتاب چیزش گمان می‌کنم اصول اساسی، چیست کتابش؟

* منصور رفیع‌زاده – حقوق اساسی.

ج- حقوق اساسی، مثل این‌که با سنا مخالفت

* منصور رفیع‌زاده – بله، دکتر قاسم غنی.

ج- نه، دکتر قاسم‌زاده استاد خودتان.

* منصور رفیع‌زاده – استاد قاسم‌زاده؟

ج- قاسم‌زاده. آن قاسم غنی است استاد شما نبوده.

* منصور رفیع‌زاده – آها.

ج- دکتر قاسم‌زاده. مرد خوبی هم بود ولی خوب سناتور هم شد.

س- پس جلسات سنا در کجا بود؟ در

ج- در مجلس.

س- در مجلس بود.

ج- روزهای غیر جلسه مجلس جلسات سنا بود.

س- آن‌وقت ترکیب مجلس شانزدهم به چه ترتیب بود از نظر تمایلات سیاسی؟ از نظر این‌که آیا عضو اصلی جبهه ملی بودند یا جزو هوادارای جبهه ملی بودند؟

ج- جبهه ملی هشت‌تا نماینده داشت.

س- بله

ج- هشت‌تا نماینده داشت. یک عده هم طبعاً به‌اصطلاح چیز بودند. یک عده هم سمپاتیزان بودند یا چیز بودند. یادم هست وقتی قانون ملی شدن تصویب شد آقاخان بختیار، می‌دانید؟

س- بله، بله.

ج- این آمد مرا کشید توی یک اتاقی با من روبوسی کرد گفت که ما در وضعیتی هستیم که هیچ نمی‌توانیم در این مسئله ابراز عقیده بکنیم اما شما به مملکت خدمت بزرگی کردید یک‌همچین چیزی.

ج- آن‌موقع ایشان کارمند شرکت نفت بودند؟

ج- آن موقع وکیل بود.

س- وکیل بود.

ج- بله.

س- این هشت نفر البته هست اسامی‌شان ولی برای این‌که الان ممکن است صحبت‌شان پیش بیاید غیر از خود جنابعالی

* منصور رفیع‌زاده – حائری‌زاده.

ج- آقای دکتر مصدق، حائری‌زاده،

* منصور رفیع‌زاده – مکی.

ج- مکی، مرحوم کاشانی. دیگر نریمان

* منصور رفیع‌زاده – آزاد.

ج- عبدالقدیر آزاد. دیگر

س- سنجابی.

ج- سنجابی،

س- نخیر

ج- الهیار صالح.

* منصور رفیع‌زاده – دکتر شایگان.

ج- دکتر شایگان

* منصور رفیع‌زاده – (؟؟؟)

س- آقای کاشانی هم جزو جبهه ملی محسوب می‌شد؟

ج- بله.

س- بله.

* منصور رفیع‌زاده – آزاد پس نمی‌شد یعنی آزاد نبود.

ج- آها آزاد دوره شانزدهم؟

* منصور رفیع‌زاده – نه.

ج- نه آزاد نبود.

* منصور رفیع‌زاده – آزاد است آزاد

س- آن‌وقت اصلاً انتخاب رزم‌آرا و منصور و علا، این سه نخست‌وزیر که قبل از دکتر مصدق منصوب شدند، آیا اینها براساس رأی تمایل بودند؟ روی اصولی که داشت اجرا می‌شد در آن‌وقت

ج- رأی تمایل بود نهایت شاه دستور می‌داد که به کی رأی تمایل بدهند.

س- بله. مثلاً در مورد رزم‌آرا

ج- بله.

س- آیا جلسه‌ای که به ایشان رأی تمایل داده شد به خاطر دارید به چه ترتیب بود و چه‌جور عمل شده بود؟

ج- نه آن خاطرم نبود. هیچ خاطرم نیست.

س- چون اعداد را که آدم نگاه می‌کند صحبت از نودوچهار پنج رأی بود.

ج- بله اکثریت

س- فقط مثلاً هفت هشت تا مخالف.

ج- اکثریت قریب به اتفاق رأی موافق داده بودند. آن دستور دربار بود. به اینها دربار می‌گفت که به کی رأی تمایل بدهند.

س- خوب در آن زمان به‌اصطلاح خوب دوران آخر سلطنت محمدرضا شاه، خوب، روشن بود که ایشان دستوری که می‌داد واجب‌الاجرا بود، ولی در آن زمان که ایشان هنوز جوان بود و قدرت دوران آخرش را نداشت به چه ترتیب بود که نماینده‌هایی که نسبتاً به طور آزاد انتخاب شده بودند اقلاً یک تعدادشان زیر بار این دستورات می‌رفتند؟

ج- خوب، اینها بعضی‌های‌شان دستور شاه و دستور انگلیس‌ها همراه بود. بعضی‌ها چیز نبود. همان‌ها تبعیت می‌کردند از میل شاه.

س- پس در واقع در آن دوره‌ای که رزم‌آرا و منصور و علا انتخاب شدند رأی تمایل معنی نداشته.

ج- رأی تمایل معنی نداشت ولی یک سنتی بود که باز همان رأی مسخره را هم شده اگر حفظ کرده بود برای خودش بهتر بود تا این‌که رأساً چیز بکند. ولی روی آن حالت به‌اصطلاح چیزی که پیدا کرده بود تحمل این را هم نداشت که مطابق رأی تمایلی که خودش دستور داده عمل بشود، می‌خواست که خودش مستقیماً عمل کند.

س- حالا اگر خود جنابعالی رشته کلام را به دست بگیرید و از موقعی که موضوع ملی شدن نفت مطرح شد تا آغاز زمامداری دکتر مصدق و همکاری‌هایی که با هم داشتید و علل جدایی و اینها با ترتیبی که خودتان صلاح می‌دانید بیان بفرمایید.

ج- آن شروع نفت را گفتم آن کمیسیونی که تشکیل شد برای مطالعه روی موضوع مرحوم لسانی و اینها را گفتم.

س- حالا برای این‌که مطمئن بشویم ضرر ندارد که برای این‌که از آن‌جا شروع بکنیم و جلو برویم مجدداً بفرمایید اگر

ج- نه یک کمیسیونی گفتم تشکیل شد که آثارش را پیدا نکردم.

س- نخیر من یادم نیست.

ج- همان ابتدای تشکیل مجلس پانزدهم بود یک کمیسیونی تشکیل شد که این مقدمه و مؤخره‌اش را هیچ نمی‌دانم و آثارش را هم پیدا نکردم. ولی می‌دانم که تشکیل شد مرکب از کمیسیون بودجه و یا کمیسیون دارایی بود و کمیسیون دارایی، که رسیدگی بشود به قراردادهای نفت و وضعیت نفت. این البته پیش از جریان قرار داد گس‌-گلشائیان همان اوائل مجلس. که ما هنوز هیچ اطلاعی از هیچ جای دنیا نداشتیم. کمیسیون تشکیل شد توی آن باغ چاپخانه به‌اصطلاح بعد از ظهر. بعد از مذاکرات اولیه صحبت کردند و اینها و ما مستمع آزاد بودیم در واقع. که بله باید این قراردادها رسیدگی بشود و وضع فعلی رسیدگی بشود تا برای استیفای حقوق ایران مطالعه بشود و ما همه که نمی‌توانیم چیز کنیم بهتر این است که یک سو کمیسیونی تشکیل بشود اینها بروند قراردادها را مطالعه کنند و نتیجه‌اش را گزارش بدهند تا چیز بشود. سوکمیسیون هم انتخاب شد آقای عباس مسعودی، آقای دکتر اعتبار و یک نفر دیگر که خاطرم نیست کی بود.

اینها رفتند و یک ماه بعد دوباره کمیسیون را دعوت کردند. باز هم هنوز هوا گرم بود که باز توی همان باغچه جلوی حوض چاپخانه جلسه کردیم. آقای عباس مسعودی که رئیس کمیسیون بود شروع به صحبت کرد که بله، ما رفتیم به وزارت دارایی برای مطالعه این قراردادها و گفتند در ساعات کار اداری که نمی‌شود باید بعد از ظهرها برویم این هم یک اتاق کوچک آفتاب رو داغی، هیچ وسیله تهویه هم نداشت که اصلاً قابل تحمل نبود. و من باید این‌جا از طرف همه از آقای دکتر اعتبار تشکر کنم که ایشان این یک ماهه را رفته این گرما را تحمل کرده و قراردادها را همه را خوانده و حالا نتیجه‌اش را به عرض آقایان می‌رساند. و همه هم تشکر از آقای دکتر اعتبار.

بعد ایشان پا شد و شروع کرد به صحبت و خلاصه صحبت این بود که انگلیس‌ها بیست میلیون تن نفت استخراج کردند مطابق قرارداد می‌بایستی به ما شش میلیون لیره بدهند ولی ده میلیون لیره دادند. این‌که هر تنی هم نمی‌دانم یک لیره سودش بوده، یک‌همچین چیزی. حالا بیست میلیون تنش محققا یادم است، این شش میلیون ده میلیون‌اش هم یادم هست. این برای من یک‌خرده قلمبه آمد.

س- یعنی بیش از این‌که قرار است بدهند به ما دادند.

ج- به ما دادند. من پیش خودم فکر کردم که یک‌همچین مبلغی یک‌همچین چیزی منطقا جور درنمی‌آید. هیچ اطلاعی هم از هیچ‌جا نداشتم. فقط یک راهنما داشتم و آن این بود که مرحوم لسانی توی روزنامه داد مقالاتی می‌نوشت راجع به نفت به اسم «طلای سیاه»، نمی‌دانم، یک‌همچین اسمی.

س- بله. بعد هم به صورت کتابی منتشر شد.

ج- بله.

ج- مرحوم لسانی یک وقتی رئیس دادگستری کرمان بود بعداً هم با پدرم دوست بود در آن حزبی که داشتند حزب اجتماعیون عضو بود خیلی دوست بود با پدرم ولی من سابقه‌ای نداشتم با او. از اروپا که آمده بودم یکی دوبار فقط دیده بودمش. آدرس دارالوکاله ایشان را پیدا کردیم و یک بعد از ظهری رفتم آن‌جا توی یکی از کوچه‌های شرقی خیابان سعدی بود دارالوکاله‌اش. رفتم آن‌جا و گفتم که قضیه این است همچین کمیسیونی شده و این‌طور من هیچ اطلاعی ندارم و آمدم از شما کمک بگیرم چون این حرفی که دکتر اعتبار زد به نظرم خیلی قلمبه آمد. خندید گفت بله این برای زمینه حاضر کردن است و چیز است. و وعده داد که برای من منابعی تهیه کند. اتفاقاً دو روز بعد سر شب آمد منزل من با منشی‌اش و یک چمدان تقریباً بیش از دو برابر این کیف آقای رفیع‌زاده آورد یا کیف جنابعالی. شما هم یک کیفی داشتید همیشه

س- بله

ج- آن‌جا، از آن کیف

س- آها.

ج- تویش چند جلد کتاب که به فارسی راجع به نفت چیز شده بود مقداری یادداشت‌های دست‌نویس و همین سلسله مقالات روزنامه «داد» و اینها را، خدا بیامرزدش، برای من آورد که ابتدای مطالعات من راجع به نفت همین چیزها بود. بعد البته من به این کمیسیون نرفتم دیگر اصلاً و نمی‌دانم هم ته‌اش به کجا رسید. چون توی مذاکرات مجلس هم همین اخیراً که می‌خواستند یک چیزی یادداشت کنم هر چه گشتم نه در مذاکرات مجلس نه در آن گزارش کمیسیون و اینها هیچ اثری پیدا نکردم. از آن‌هایی هم که یادم بود توی آن کمیسیون بودند تنها کسی که به نظرم آمد که زنده است دکتر اعتبار است که او هم خارج است و حالا نمی‌دانم اگر دسترسی هم پیدا کنیم راستش را بگوید یا نگوید، این تنها چیزی بود که ابتدای به‌اصطلاح مجلس من با آن برخورد کردم. تأسیس جبهه ملی را گفتم؟

س- ولی به طور کامل نخیر. بفرمایید‌

ج- چه‌قدر را گفتم؟

* منصور رفیع‌زاده – تشکیل جبهه ملی را تا آن قسمت‌هایی که حزب، کجا پیدا شد، چطور شد، بله. بعد از تحصن. حالا نفت را نمی‌خواهند خاتمه بدهند؟

س- بعد نوبت می‌رسد به آن سخنرانی‌هایی که آقای مکی کردند

ج- بله. بله، روزنامه «شاهد» را نگاه کنید. خوب، من هم چندتا سخنرانی کردم مقاله نوشتیم. میتینگ دادیم.

* منصور رفیع‌زاده – توی روزنامه‌های‌شان هست.

س- حالا به این ترتیب هم اشاره بکنید برای مورخین مفید است چون بعضی‌ها پیدا می‌کنند جزئیات را. همین عنوان‌ها را هم سرکار بفرمایید خودش خیلی

ج- همین‌ها هم درست یادم نمی‌آید.

س- بله.

ج- چون آن‌موقع توی یک چنان شور و هیجانی بودیم که

س- توی خود دوره شانزدهم که کمیسیون نفت تشکیل شد و آقای مصدق رئیسش بودند و بعد مثل این‌که درست همان روز بعد از این‌که رزم‌آرا به قتل رسید مسئله ملی شدن به تصویب رسید.

ج- به تصویب رسید.

س- و در آن‌موقع آقای علا نخست‌وزیر شد بعد از  بعد از قتل رزم‌آرا.

ج- بعد از قتل رزم‌آرا آن‌قدر که یادم هست مثل این‌که فهیم الملک

س- یک چند روزی

ج- کفیل شد.

س- بله. علت مخالفت با او چه بود؟ مثل این‌که عده‌ای می‌خواستند فهیم الملک نخست‌وزیری را به دست بگیرد ولی مثل اینکه

ج- نه خوب آن چیز دربار بود. اکثریت تابع حرف دربار بودند.

س- دربار فهیم الملک را می‌خواست؟

ج- نه دربار علا را آورد. فهیم الملک فقط برای این‌که یک کسی بتواند ادامه بدهد اداره بکند تا چیزی معین بشود. موضوع چیز که مال دوره هفدهم است.

س- آن مدت کوتاهی که آقای علا نخست‌وزیر بودند تظاهرات مختلفی در سراسر ایران درگرفته بود مخصوصاً در جنوب در آبادان، در جاهای نفتی

ج- شور خیلی زیاد بود. می‌گویم شور

س- چه جوری، به‌اصطلاح، محرک این تظاهرات چه و که بود؟ آیا اینها واقعاً خودجوش بود یا این‌که از یک مرکزی یک مراکزی

ج- به نظر من بیشترش خودجوش بود.

س- آن‌وقت خود شما یا همکاران‌تان در تجهیز کردن مردم در آن دورانی که آقای علا نخست‌وزیر بود

ج- نه خوب ما میتینگ می‌دادیم، مقاله می‌نوشتیم اینها. ولی دیگر یک اقدامی چیزی برای تظاهرات شده بود تا آن‌جایی که من می‌دانم لااقل من هیچ دخیل نبودم.

س- حزب توده چی؟

ج- حزب توده خیلی جالب است. با ملی شدن مخالف بود و سخت مخالفت می‌کرد. بعد شعاری که انتخاب کردند «ملی شدن نفت جنوب» که ما می‌کوبیدیم‌شان. چون آن‌ها می‌خواستند که نفت شمال باقی بماند برای چیز. خیلی این مبارزات‌مان شدید بود مرتب جواب روزنامه‌های‌شان را می‌دادیم و اینها و اینها هم هم کم‌کم تغییر جهت دادند تا بالاخره دیدند که پیشرفت ندارد به شعار ملی شدن هم رسیدند.

س- سران‌شان که فعال بودند در آن‌موقع کی‌ها بودند؟ اصل کاری‌ها که از ایران رفته بودند.

ج- والله آن هم هیچ یادم نیست. یک عده یک عده‌شان در ایران مخفی بودند

س- بله.

ج- یک عده‌ای رفته بودند. رزم‌آرا فرار داد آن چند نفر را فرار داد.

س- کسان بخصوصی نبودند که شما ازشان مطلع بودید از سران حزب توده؟

س- نه. چون با هیچ‌کدام تماس یا رفاقتی هیچ چیزی نداشتیم. با آن‌هایی هم که رفیق بودیم آن موقعی که مبارزات من شروع شد دیگر همه از من اعراض کرده بودند.

س- در آن جلساتی که پیشنهاد کردند که دکتر مصدق رأی تمایل به دکتر مصدق بدهند از آن چه خاطره‌ای دارید؟ آیا واقعاً نقش جمال امامی چه بوده در آن جلسات؟

ج- آن جلسه خصوصی بود که صحبت می‌شد که رأی تمایل بدهند و اینها نطق‌های مختلفی شد و جمال امامی گفت من پیشنهاد می‌کنم که آقای دکتر مصدق نخست‌وزیر بشود و خودش این ملی شدن را چیز بکند. دکتر مصدق تا قبول کرد وکلا همه دست زدند و هورا کشیدند این جلسه خصوصی بود البته. و ظاهر قضیه، این را گفتم مثل این‌که که جمال امامی چیز کرده بود که من می‌دانستم این قبول نمی‌کند و ما می‌گوییم که تو منفی‌باف هستی. ولی بعداً معلوم شد که قبلاً با حمال امامی با هم ملاقات داشتند

س- دکتر مصدق با امامی

ج- مصدق بله.

س- بله.

ج- خود دکتر مصدق مثل این‌که اگر اشتباه نکنم توی تقریرات زندانی‌اش باشد

س- بله.

ج- که سرهنگ بزرگمهر چاپ کرده

س- بله.

ج- یعنی حرف‌هایی که دکتر مصدق می‌زده یادداشت می‌کرده و به نظرش می‌رسانده و چاپ می‌کرد. گمان می‌کردم آن‌جا باشد ولی الان یقین ندارم. بله، دیگر آمدیم توی جلسه علنی برای گفتن رأی تمایل که همه تقریباً رأی دادند و فرمان هم از طرف شاه صادر شد.

س- چه‌جور بود که می‌توانستند ظرف دو سه ماه به یک آدم‌هایی رأی بدهند که اصلاً وجه مشترکی نداشتند. یک روز به رزم‌آرا با آن آرای بالا، بعد به علا، بعد به دکتر مصدق، به همه

ج- دکتر مصدق البته

س- (؟؟؟)

ج- چیز بود. دکتر مصدق هیجان عمومی بود. یعنی مخالفین واقعی‌اش هم روی این‌که مردم ببینند این مخالف چیز کرد. چون دکتر مصدق دیگر بت شده بود او کاملاً بت شده بود، روی آن جریان بود.

س- یعنی ملاحظه می‌کردند.

ج- بله.

س- آن‌وقت در مورد انتخاب کابینه‌اش شما چه خاطره‌ای دارید؟ که این افراد را به چه ترتیب و روی چه معیاری ایشان انتخاب کرده بودند؟

ج- روی نظر شخصی خودش. او می‌گفت که «من با جبهه ملی کاری ندارم و باید دستم باز باشد برای انتخاب وزرا. چون از جبهه ملی دو سه نفر را بیشتر نبرد. سنجابی بود و مشار بود و عرض کنم که، از دوستان حزب ایرانی‌ها، حق‌شناس بود و دیگر یادم نیست. بله، چندتا فراماسون بودند جزو کابینه‌اش.

س- مثلاً آقای امیرتیمور چه

ج- امیرتیمور هم

س- چه مناسباتی

ج- امیرتیمور هم جزو جبهه ملی بود.

س- آها.

ج- امیرتیمور هم جزو جبهه ملی بود.

س- کسی که به خصوصیات آن افراد آشنا نباشد الان لیست کابینه را نگاه می‌کند یک گروه عجیب و غریبی به نظرش می‌آید.

ج- بله، همین‌طور هم عجیب و غریب هست. مثلاً آقای بوشهری بود. آقای کاظمی بود.

س- با بیشتر این افراد ایشان مناسبات شخصی از قبل داشتند یا این‌که بعضی‌های‌شان هم ناشناس

ج- نخیر

س- بودند برای ایشان؟

ج- هیچ‌کدام برایش ناشناس نبودند. خودش بلد بود چه‌کار بکند. روی حساب‌های شخصی خودش.

س- تا آن‌جایی که من می‌دانم در آن زمان اقلا شخص شما نسبت به ایشان و برنامه‌های‌شان در آن زمان

ج- اخلاص محض

س- تا حدی

ج- اخلاص محض

س- خوشبین بودید. آها.

ج- نخیر خوشبین نمی‌گویم، اخلاص محض واقعاً.

س- خوب در آن شرایط قضاوت راجع به این تشکیل کابینه و اعضای کابینه و برنامه دولت چه بود در آن زمان؟

ج- آن‌طوری گرفتار بودیم که واقعاً فرصت این‌که من راجع به این موضوع‌ها فکر بکنم نداشتم، هیچ خاطره‌ای هم ندارم. یعنی اگر چیزی به نظرم خلاف می‌آمد حتماً می‌رفتم مذاکره می‌کردم چیز می‌کردم. ولی هیچ، هیچ نوع چیزی.

س- ایشان با خوش‌رویی و راحتی به همکاران‌شان وقت ملاقات می‌دادند و به‌اصطلاح فرصت مذاکره و اینها بود یا این‌که؟

ج- روی‌هم‌رفته به نظر خودش کار می‌کرد. دستور می‌داد نه این‌که مشاوره‌ای بکند. بعضی وقت‌ها ممکن بود تظاهر به مشورت و چیز بکند مثل آقای دکتر حسابی را گفتم برای‌تان. که صبح به من تلفن کرد نظر مرا پرسید که چطور است وزیر فرهنگ بشود؟

س- ولی منظور این است که اگر شما می‌خواستید ایشان را ببینید و یک مطلبی به ایشان راهنمایی کنید

ج- نه ما چیز داشتیم

س- تذکر بدهید

ج- بله.

س- با راحتی و صریح می‌توانستید.

ج- بله.

س- علتی که ایشان آمده بود و در مجلس بست نشستند آن اوایل نخست‌وزیری‌اش این علتش چه بود؟ یعنی ظاهراً این بوده که

ج- که من تأمین ندارم.

س- خوب، این چه بود؟ اصل قضیه چه بود؟ واقعاً ایشان می‌ترسید که

ج- نخیر اصل قضیه این بود که نیاید به مجلس. اصلاً، نامه‌هایی که به مجلس می‌نویسد ابتدا با عناوین و القاب است. ساحت، نمی‌دانم، فلان، عناوینش یادم نیست. این آخری‌ها فقط «مجلس شورای ملی»، فلان. اصلاً یا به‌عنوان ریاست مجلس یا فلان هیچی، «مجلس شورای ملی.»

س- بله، منظور من آن مدتی که ایشان در مجلس اقامت کردند و به‌اصطلاح دفتر کارشان در عمل مجلس شده بود آن

ج- مدت کوتاهی بود بله.

س- بله. آن انگیزه از آن کار چه بود؟ واقعاً ترس جانبی داشت که

ج- تظاهر به ترس.

س- آها.

ج- تظاهر به ترس. بله چیز، یک دفعه همان موقعی که مجلس متحصن بود به‌اصطلاح توی یکی از اتاق‌های کمیسیون‌ها بود که آن‌جا زندگی می‌کرد و اینها. یک‌روز نشسته بودیم چند نفر داشتیم صحبت می‌کردیم در باز شد دکتر معظمی آمد تو. تا آمد جوری به این پرخاش کرد که تو این‌جا چه‌کار می‌کنی؟ تو نمی‌دانم فلان… من اصلاً حرف‌هایی که زد حالیم نشد که مثلاً به او ایراد گرفت که تو مخالف ما هستی و اینها.

س- دکتر معظمی مخالف دکتر مصدق بود؟

ج- بله. دکتر مصدق چیز کرد بیرونش کرد از اتاق.

س- عجب.

ج- ولی خوب، بعد از مدتی دیدیم که دکتر مصدق جزو عزیزان… دکتر

س- معظمی.

ج- معظمی جزو عزیزان چیز شده. دکتر معظمی سیاست عجیبی بازی می‌کرد. تشبیهی که من کردم این بود که این یک سرپوش طلایی بود روی قوم و خویش‌ها و نزدیکانش که آن‌ها هر کثافت کاری می‌خواهند بکنند. این خودش واقعاً وارد هیچ‌چیزی مستقیماً نبود غیر از سد گلپایگان. سد گلپایگان را گفتم؟

س- نخیر، نخیر.

ج- چون با دکتر معظمی ما از سال‌های پیش دوست بودیم با هم یعنی پیش از این‌که برویم اروپا، این را گفتم. یا برای کس دیگری تعریف کردم.

* منصور رفیع‌زاده – نه، آن را فرمودید راجع به گلپایگان و سابقه دوستی‌تان را.

ج- آها، سابقه دوستی‌مان را گفتم؟

* منصور رفیع‌زاده – سابقه دوستی‌تان را بله.

ج- بله دوره چهاردهم که او نماینده مجلس بود و من نبودم، قانونی از مجلس گذشت برای ساختن سد گلپایگان. یک‌روز هم توی خیابان سعدی داشتم رد می‌شدم روبه‌روی شرکت بیمه دیدم یک تابلویی هست که نمی‌دانم سازمان سد گلپایگان، یک‌همچین چیزی. می‌دانستم که دکتر معظمی رئیس هیئت مدیره‌اش یک‌همچین سمتی دارد رفتم آن‌جا و به او تبریک گفتم از این‌که یک چنین اقدام مفیدی کردند برای مملکتی که آب ندارد و اینها. این گذشت.

سال‌ها بعد از این قضیه یعنی این در دوره شانزدهم بود فکر می‌کنم، بله، که حزب تشکیل شده بود و ما توی حزب بودیم یک روز چهار پنج نفر از اهالی گلپایگان آمدند آن‌جا و با یک چندتا بقچه بسته بنچاق، جریان را گفتند که بعد بقیه‌اش را من تعریف کردم دانست که چه جور اینها عمل کردند. پیش از این‌که موضوع سد به میان بیاید شریف‌امامی شوهر خواهر دکتر معظمی بود، شریف‌امامی و اصفیا به همراهی دکتر معظمی و چندتا نقشه‌بردار رفتند به گلپایگان. محل سد را مشخص کردند بعد تمام زمین‌هایی که در اثر این سد آبگیر خواهد شد اینها را هم مشخص کردند. بعد آمدند شروع کردند املاک مخروبه‌ای که الان بالفعل آب ندارد و مخروبه است و بعداً آبگیر خواهد شد اینها را از صاحبانش خریدند. مثلاً جنابعالی یک ملکی از پدربزرگتان بود شاید این در یک زمانی سالی ده‌هزار تومان عایدی داشته الان هیچی ندارد این را آمدند مثلاً دوهزار تومان از شما خریدند. یکی دیگر را هزار و پانصد تومان از یکی دیگر خریدند. همین‌طور، مقدار زیادی. بعد طبعاً اینها را ثبت دادند. بعد که سد درست شده اینها آبگیر شده و

س- قیمتش رفته بالا.

ج- قیمتش رفته بالا. اینهایی که آمده بودند صاحبان یک قسمت از صاحبان این املاک بودند که آمده بودند با ما این‌جور معامله کردند. این بنچاق ماست و این چیز است و اینها را خریدند و حالا این آبگیر شده و آمده بودند که کمک بگیرند. گفتم «خوب، اینها به ثبت هم رسیده معامله هم شده دیگر کاری نمی‌شود کرد.» فقط توی این یک کار خودش مستقیماً وارد بود. البته نمی‌دانم به اسم خودش هم خریده بود یا نه؟ ولی یک عده قوم و خویش داشت، یک عده ایادی داشت که اینها را توی وزارتخانه‌ها و ادارات و اینها همه را جا داده بود.

س- کی؟ معظمی؟

ج- معظمی، بله.

س- بله.

ج- این سرپوش طلا که گفتم روی این بود.

س- برای استفاده شخصی خودش بود یا برای این‌که آن‌ها یک کاری چیزی داشته باشند؟

ج- خوب، طبعاً خودش هم استفاده می‌کرده طبعاً ولی خودش وارد هیچ زد و بند این‌جوری نبود. مثلاً یکی از چیزها یکی از برادرهایش که آن از آن کثافت‌های عجیب روزگار بود. این فقط یک برادرش آدم حسابی بود آن حسین معظمی که قاضی دادگستری بود. آن آدم حسابی بود. آن‌های دیگر هر کدام یک عیب‌هایی توی کارشان بود.

یکی از برادرهای این رئیس اداره انحصار تریاک بود. آن‌موقع که من رئیس کمیسیون بودجه بودم، خوب، روی مطالعاتی که می‌کردم دانستم که در آن اداره خیلی زیرورو شده و بیلان کار آن اداره را خواستم. یعنی جمع‌آوری تریاک و فروشش و اینها بیلانش را خواستم. کاظمی هم وزیر دارایی بود. البته برادر دکتر معظمی را از آن کار تغییر داده بودند تازه تغییر داده بودند یک چند نفر دیگر بودند. من مطالبه بیلان چیز را می‌کردم. چندین جلسه طول کشید بیلان را نیاوردند تا مجبور شدم یک تذکر بدهم. حالا یک وقتی هم اگر بتوانیم دسترسی به مذاکرات کمیسیون بودجه هم، دستنویس است البته، پیدا کنیم خیلی قیمتی خواهد بود. بعد یک‌همچین کاغذی به اسم بیلان گذاشتند جلوی من. من همین‌طور که یک نگاه اجمالی کردم دیدم پنج تن تویش اختلاف هست همین‌طور. گفتم، «آقای کاظمی این‌که اولاً صورت رسمی ندارد. تازه این‌طور است این چیز هم دارد.» کاظمی خودش را زد به عصبانیت و اینهایی که آمده بودند چیز کرد «بروید گم بشوید. شما همه‌تان معزول هستید.» اینها را بیرون کرد از… گفتم، «آقا اینها تازه آمدند. برادر آقای دکتر معظمی چیز بوده.» ولی هیچ چیزی نشد. مقصودم یک‌همچین خاطره‌ای هم یادم آمد. بله.

س- آن‌وقت این مذاکراتی که، هیئت‌هایی که از خارج می‌آمدند مذاکراتی که در مورد حل مسئله نفت می‌شد؟

ج- من هیچ وارد نبودم. هیچ شرکت نداشتم.

س- این یک خرده عجیب است یک شخصی به موقعیتی که شما داشتید در مجلس و جبهه ملی.

ج- نه، نه این‌که مرا نخواهند شرکت کنم، گرفتاریم زیاد بود.

س- آها.

ج- گرفتاری حزب بود و مبارزات بود و مجلس بود و روزنامه بود و همه این چیزها، خودم پیش نمی‌رفتم. برای کمیسیون خودم داوطلب نشدم از لحاظ این‌که جا باشد برای دیگران که خوب اشخاصی عضو بشوند طبعاً متمایل به این طرف بشوند.

س- بین آغاز نخست‌وزیری دکتر مصدق و سفرتان همراه ایشان به آمریکا واقعه جالبی هست که به خاطر بیاورید؟ بین آن به‌اصطلاح اردیبهشت ۱۳۳۰ و بین مهر بود یا آبان بود که تشریف آوردید آمریکا؟

ج- تاریخ‌هایش والله یادم نیست.

س- تقریباً پاییز بود دیگر.

ج- وقتی بنا شد که بیاییم آمریکا قرار شد، راجع به اسناد چیزی نگفتم؟ اسناد خانه سدان.

س- نخیر هیچی.

ج- در سازمان نظارت آزادی انتخابات با یک عده جوان‌ها کار کرده بودیم. بعداً هم که انتخابات تمام شد همان سازمان را به اسم «سازمان نگهبانان آزادی» ادامه دادیم. موقعی که رزم‌آرا نخست‌وزیر شد، این را گفتم مثل این‌که؟ که فرستاد چاپخانه را غارت کردند و ماشین‌ها را شکستند و اینها.

س- بله، بله.

ج- که باز همان «سازمان نظارت آزادی» را آن‌جا چیز کردیم که مستحفظ چاپخانه بودند تا آخر قضایا. بعد ما از جریانات داخل شرکت نفت به وسیله همان آقای امیر پاکروان و دوستان ناشناسی که در آبادان پیدا کرده بودیم که مکاتبه می‌کردند از جریان کار اینها اطلاع داشتیم و می‌دانستیم که این اداره انتشارات و تبلیغات شرکت نفت درعین‌حال یک شعبه انتلیجنت سرویس است یعنی کار جاسوسی هم می‌کند به این جهت موقعی که قانون ملی شدن داشت مطرح می‌شد پاکروان پیشنهاد کرد که باید این جاها را ما تحت نظر بگیریم.

قبلاً بعضی جاها را تحت‌نظر داشتیم یعنی مأمور گذاشته بودیم مثل خانه سدان و خانه استاکیل و آمد و رفت‌های اینها را گزارش داشتیم. و گاهی هم توی روزنامه برای بعضی وکلای مخالف یک گوشه‌ای می‌زدیم که مثلاً کی دیشب خانه کی رفته بود، مثلاً این‌جور چیزها، سربسته البته که اینها حساب کار خودشان را بکنند. تا چیز ملی شدن که درست شد یک سازمانی روی گرده همان سازمان نظارت آزادی انتخابات به اسم «سازمان خلع ید» درست کردیم که جاهای مختلف را تحت نظر بگیریم.

یک شب افراد سازمان توی همان پاساژ پروانه مراقب بودند می‌بینند که یک کسی با یک گونی از توی اداره آمد بیرون و راه افتاد. اینها این را تعقیبش می‌کنند تا خانه‌اش. کسی بود به اسم، اگر اشتباه نکنم دانشگر، این البته با پنجاه درصد احتیاط، ولی اسمش آمده توی روزنامه‌ها و اینها، یهودی هم بود. این یک مقداری پرونده‌ها و اینها را برداشته بوده و برده بود که اینها گرفتندش و خودش را هم توقیف کردند. بعد دیدیم بهتر این است که این‌جا را برویم تصرف کنیم. خوب، قانون ملی شدن تصویب شده. افراد سازمان ریختند آن‌جا و آن‌جا را تصرف کردند.

س- آن‌جا مقصود کجاست؟

ج- همان اداره انتشارات شرکت نفت.

* منصور رفیع‌زاده – منزل سدان را.

ج- نه. بعد به وسیله آقای امیر پاکروان اطلاع پیدا کردیم که اینها دستگاه کارشان را منتقل کردند به خانه سدان توی خیابان قوام‌السلطنه کوچه ایرج. البته این اسمش خانه سدان بود ولی خانه سدان توی الهیه بود یک باغ بزرگی بود و ساختمانی که بعداً هم رؤسای شرکت ملی نفت آن‌جا می‌نشستند. این خانه Guest House بوده برای مهمان‌ها و این چیزها. البته این‌جا را ما نمی‌توانستیم خودمان برویم تصرف کنیم. مقدماتش را فراهم کردیم با کمک آقای دکتر ناصر وثوقی که قاضی دادگستری بود و عضو حزب ما بود و اصلاً هم از انشعابیون حزب توده بود که با خلیل ملکی به ما پیوسته بودند. او ترتیب جریانات قانونی‌اش را طی کرد بعد به وسیله سپهبد زاهدی که آن‌موقع وزیر کشور بود. دستور داد از شهربانی دوتا افسر و چندتا درجه‌دار و پاسبان بیایند. یک محلی هم توی خیابان شاهرضا دفتر روزنامه «ایران ما» را مرکز ستاد کرده بودیم، چون من خودم به علت این‌که نماینده مجلس بودم نمی‌توانستم در کارهای اجرایی شرکت کنم. آن‌جا ستاد عملیات‌مان بود. اینها آمدند البته قبلاً نگفتیم که اینها را چه‌کارشان داریم. بعد اینها را فرستادیم به همان خانه سدان کوچه ایرج. اینها که رفته بودند آن‌جا یک مدتی اینها را دم در معطل‌شان کرده بودند تا اینها وارد شده بودند. وارد که شده بودند اولاً توی بخاری مقدار زیادی اسناد سوخته شده بود.

بعد حالا اول آن چیز را بگویم مرکز انتشارات و تبلیغات شرکت. آن‌جا که رفتیم یک مقداری پرونده‌ها بود و چندتا قفسه بلند بود تویش تمامش پوشه‌هایی بود مال روزنامه‌ها. و تو هر کدام یک مقوای نازکی بود که بالایش چاپ شده بود اسم روزنامه، موضوع، تاریخ، اینها. بعد مقاله‌ای که مورد نظر بود می‌بریدند روی این کارتن می‌چسباندند اعم از روزنامه‌های موافق و مخالف همه‌چیز. هزارها پوشه بود توی چندتا قفسه که بعد به مورد استفاده‌اش هم خواهیم رسید. بعد رفتیم خانه سدان را تصرف کردیم. تصرف کردیم آن‌جا یک گاوصندوقی بود تقریباً یک متر مکعب حجمش بود. بعد از ظهر دو نفر انگلیسی آمدند آن‌جا و چیز کردند که «بله، این گاوصندوق لوازم شخصی آقای سدان است. اجازه بدهید که این را ببریم. گفتم، «خوب، باز کنید ما بازدید کنیم…