روایتکننده: آقای دکتر مظفر بقایی کرمانی
تاریخ مصاحبه: ۱۸ ژوئن ۱۹۸۶
محلمصاحبه: نیویورک ـ آمریکا
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱۲
س- بله.
* منصور رفیعزاده – لوازم شخصی.
ج- لوازم شخصی سدان است. گفتم «باز کنید و ببرید.» اینها رفتند و عرض کنم که، فردا صبح آقای فواد روحانی، چون مثل اینکه وکیل شرکت بود، آمد و با این هم یک سابقه آشنایی شخصی من داشتم یعنی جزو کسانی بود که من در حواشی مرحوم صادق هدایت دیده بودم خیلی آدم با سواد و کتاب خواندهای بود، مترجم خوبی هم بود. یک آشنایی البته خیلی نزدیک نه ولی خوب آشنایی. ایشان آمد خیلی آشنا و خودمانی و سلام و احوالپرسی، «آقا این چیزی نیست. این فرچه و ریشتراش و مسواک سدان تویش هست و اینها.»
س- صندوق نسوز.
ج- صندوق نسوز. گفتم، «خیلی خوب، بیایند باز کنند. ما صبح هم گفتیم به آقایان بیاید باز کنند ببرند.» بعد این مقداری اصرار کرد من زیر بار نرفتم، الان یادم نیست، یک تهدیدآمیز چیزی گفت. من هم آقای علیزاده را که گذاشته بودیم، حالا او هم یک داستان جداگانهای دارد علیزاده، گذاشته بودیم بهاصطلاح برای انتظامات همان خانه سدان، زنگ زدم گفتم «آقا را راهنمایی کنید بروند.» این هم چیز.
بعد از ظهر دوباره، نمیدانم، قنسول انگلیس بود، کی بود؟ خلاصه دو سه تا انگلیسی باز آمدند و برای همین چیز. من به آنها گفتم که، گفتند، «آخر این درش قفل است.» گفتم، «خوب، کلیدش را اگر نداشته باشید میگوییم بیایند قفل را باز کنند.» اینها دیدند که نه به جایی نمیرسد کلیدها را دادند و رفتند. ما چیز را که باز کردیم تویش چهارتا کتاب رمز بود که یکیاش تقریباً به قطع این میز مثلاً شصت هفتاد سانت طولش بود، پنجاه سانت عرضش. تمام شیفر و چیز و خیلی قطور بود. آن سهتای دیگر قطرهای مختلف داشتند. بعد همینطور که این کتابها را ورق میزدیم یعنی همینطور اینجوری چیز میکردیم ببینیم لای یکی از صفحاتش یک تیکه کاغذ بود. دستنویس بود نوشته بود (؟؟؟) نمیدانم کی در لندن. نوشته بود که «چاقوکشهای دکتر بقایی آمدند اداره انتشاراتش را تصرف کردند ولی ما توانستیم که پنجاه و چندتا چمدان به وسیله میسیون جاکسون بفرستیم. ولی آمدند بقیهاش را گرفتند.» استاکیل امضایش هم عین اینکه اسمش را به طور، ادی مینوشت امضایش عین همان بود به این جهت این از لحاظ اسم استاکیل سندیت داشت و هیئتی که اول رفتند لاهه برای ایران که رأی عدم صلاحیت صادر کرد این سند را بردند که آنجا ارائه دادند که شرکت نفت یک همین یک سند. بعد دیگر اینجور توی خانه سدان تلگرافات عادی مکاتبات، اولاً دستگاه را انتقال داده بودند اینجا یعنی ماشیننویس و مترجم و فلان اینها را همه را آورده بودند. حالا یک مقدار پروندهها و اینها هم آنجاست فکر کردیم که چهکار کنیم خود آقای پاکروان پیشنهاد کرد گفت این کارمندانش ایرانی هستند و با ما همفکر هستند هم اینها را اینها هم عضو شرکت هستند، شرکت هم که هنوز کارمندهایش را بیرون نکرده اینها بیایند همینجا کارشان را بکنند تحتنظر همین آقای پاکروان. و ترتیبش را هم، حالا خود تصرف خانه سدان را نگفتم که چهجور تصرف کردیم
س- نخیر.
ج- چون این یک کار خیلی
س- نفرمودید که دولت هم اطلاع داشت؟
ج- حالا همین را میخواهم بگویم.
س- بله.
ج- عرض کنم که زاهدی وزیر کشور بود. یک روز توی مجلس من دیدمش خواهش کردم برویم یک اتاقی بنشینیم صحبت بکنیم. زاهدی آمد و نشستیم گفتم، «من میخواهم یک مطلبی به شما بگویم. ولی قبلاً یک قول شرف میخواهم که چه موافقت بکنید چه نکنید مطلقاً این مطلب بین ما بماند.» قول داد. گفتم که یکهمچین چیزی هست و خانه سدان الان به صورت مرکز جاسوسی اینها درآمده و دارند عمل میکنند چون دیکتافون و همه این چیزها هم میدانستیم تویش هست. و اینجا را ما باید برویم تصرف کنیم. ما صورت قانونیاش را درست کردیم کمک شهربانی را لازم داریم. گفت، «خوب این چیزی نیست میروم به آقا میگویم.» گفتم، «نه، موضوع این است که به ایشان نباید گفت،
س- آقا یعنی دکتر مصدق؟
ج- دکتر مصدق. چون اگر به آقای دکتر مصدق گفتید و ایشان گفتند نه دیگر ما نمیتوانیم کاری بکنیم. ولی اگر بدون گفتن به ایشان ما عمل خودمان را بکنیم عمل انجام شده است.» گفت، «اینکه یک نوع کودتا میشود.» گفتم، «هرچه میشود، ما پیشنهادمان این است.» یک چند دقیقهای فکر کرد و گفت که «خیلی خوب، میکنم.» که دستور داد شهربانی به ما کمک بکند. ضمناً وقتی هم که به این اسناد اینها رسیدیم دیدیم اینها باید فتوکپی بشود ما هم که دستگاهی نداشتیم، باز به تیمسار زاهدی مراجعه کردیم او دستور داد از شهربانی یک دستگاه فتوکپی آوردند، البته دستگاه قدیمی بود تقریباً شصت هفتاد سانت طولش بود چهل پنجاه سانت عرضش و سرش را که باز میکردید یک پرده سفید بود که میبایستی کاغذ را بگذاریم یعنی آن را که میخواهیم فتوکپی بکنیم بگذاریم روی یک کاغذ مخصوص آن درش را ببندیم و دکمه را بزنیم نگاتیو بیرون میآمد بعد نگاتیو را دوباره همانجور عمل کنیم یک پوزیتیو بیرون میآمد. این دستگاه را هم زاهدی کمک کرد و داد به ما. و شروع کردیم به عمل. بعد چیزهای مختلف البته در میآمد گزارشها و چیزها. یک دفعه من نشسته بودم دیدم که پاکروان آمد و خیلی ناراحت، چون این را فتوکپی میکردیم فتوکپی را میدادیم مترجمین ترجمه کنند دستنویس بعد هم تایپ شده، همه را اینجور عمل میکردیم. آمد و یک کاغذ داد به من، گزارشی که از آبادان مثل اینکه Drake بود آنوقت آبادان، اگر اشتباه نکنم، میدهد به سدان تلگراف میکند که «من با متین دفتری ملاقات کردم و قول داد که پیشنهادات میسیون چیز را به شرط اینکه نوعی ملی شدن تویش گنجانده شده باشد موافقت بکند و
س- میسیون جاکسون را؟
ج- نه بعد از جاکسون. یک میسیون دیگر بود. شاید استوکس بود یادم نیست. و «ضمناً راجع به پول صحبت کرد گفتم که به زودی خواهد رسید.» همین. من گفتم که خوب، این را به کسی نشان نده، ببین چیز دیگر هم راجع به این هست همه را پهلوی خودت جمع کن. یک تلگراف دیگر هم باز موضوع متین دفتری بود چیز کرد آورد و من دیدم اینجا وظیفهام این است که به دکتر مصدق. دکتر متین دفتری هم بهعنوان سناتور رفته آبادان جزو هیئت، همان هیئتی که از تهران رفته بود، هیئت مدیره موقت، نمیدانم چی، همان که بازرگان هم اول رئیسش بود بعد پفیوزی کرد کنارش گذاشتند.
دیدم این را من باید به آقای دکتر مصدق نشان بدهم. آن هم موقعی بود که واقعاً من اخلاص داشتم به دکتر مصدق. تلفن کردم که میخواستم شما را ببینم. گفت که، نمیدانم همان وقت بروم یا بعدازظهر؟ این را خاطرم نیست، ولی موقعی که میرفتم بیاندازه ناراحت بودم برای اینکه میدیدیم بردن این خبر از بردن خبر مرگ یک کسی دردناکتر است، آقای متیندفتری هم برادرزاده مصدق بود هم دامادش بود، و من سند جاسوسیاش را ببرم این چه حالی بهش دست میدهد. واقعاً خیلی ناراحت بودم. اما خوب این از مواردی است که نمیشود به خاطر ناراحتی آدم یکهمچین چیزی را کتمان کند آن هم که مخصوصاً الان این جزو هیئت خلع ید است. هیچی، با ناراحتی رفتیم خدمت ایشان و بعد شروع کردم یک زمینهچینی که توی خانوادههای بزرگ همهجور آدم پیدا میشود، آدم خوب پیدا میشود آدم بد پیدا میشود. ابوجهل هم هست قریش بود ابوالهب هم عموی پیغمبر بود. و از اینجور حرفها که زمینه… بعد اینها را از توی کیفم درآوردم. درآوردم و ایشان عینکش را زد به چشم و ترجمه را نگاه کرد و متناش را نگاه کرد و اینها. آن یکی را هم نگاه کرد و عرض کنم که، روی تخت دراز کشیده بود توی آن بالکن جلوی اتاقش. بعد اینها را گذاشت روی پتو و هیچ عکسالعملی نشان نداد و بعد هم شروع کرد به صحبتهای دیگر، که من روی آن حالت مجذوبی که واقعاً آنموقع داشتم گفتم این عجب قوت قلبی دارد. عجب قدرتی دارد که یکهمچین خبری به او برسد اصلاً اخم نکند. این را روی آن حمل کردم. و این یک خاطرهای داشتم. این کتاب تاریخ عضدی هست، نمیدانم دیدید شما یا نه. این عضدالسلطان یکی از کوچکترین پسرهای فتحعلیشاه است که تاریخ پدرش را نوشته نهایت شازدهوار، دید شازدهها بیاعتنا هستند به مسائل. از اینکه خوب را بگویند بد را بگویند اینها هیچ، این آنجوری نوشته. خوبیها هست بدیها هم تویش هست. خیلی رک نوشته بهاصطلاح. توی این کتاب، من خطیاش را توی خانواده یکی از دوستانمان کرمان قبلاً دیده بودم. ولی در زمان ناصرالدینشاه این را در هندوستان چاپ کردند چاپ سنگی خط نستعلیق خیلی خوب. و ناصرالدینشاه دستور داد جمع کردند و از بین بردند چون خوب خیلی چیزهای زننده تویش دارد. حالا این جمله را هم اضافه کنم یک روز همان موقعی که تو مجلس متحصن بودم ملک مدنی آمد پیش من و این کتاب دستش بود همان چاپ که من ندیده بودم چاپ هندوستان را، گفت که «این را یک نفر آورده بفروشد. میگوید دویست تومان و آوردم از تو بپرسم ببینم میارزد یا نه؟» گفتم، «فوری بخرید کاملاً میارزد.» بعد فردایش مرحوم کوهی آمده بود پهلوی من، کوهی کرمانی همینکه شاعر بود و کتابهایی هم چاپ کرده بود. نمیدانم صحبت چه بود من یادم آمد که هم خدمتی به او شده باشد هم به کتاب، گفتم یکهمچین کتابی است ملک مدنی خریده تو این کتاب را بگیر چاپ کن. فروش خوبی خواهد داشت و چیز. او هم همین کار را کرد ولی متأسفانه چاپ سربی پر از غلط اما خوب چاپ شد این سابقه را من داشتم از توی این کتاب عضدالسلطان مینویسد که وقتی عباس میرزا مرده بود همه درمانده بودند که چهجور این خبر را به شاه بدهند با آن علاقهای که فتحعلیشاه به ولیعهدش داشت چهجور بگویند؟ بالاخره بزرگان قوم جمع شدند و چیز کردند گفتند باید یک موقعی که جمع همه خانواده است زنها و بچهها و بستگان درجهیک. این خبر را، نمیدانم حالا یادم نیست، مثل اینکه یکی از بچههای کوچک مثلاً بگوید یا آنش جزئیاتش خاطرم نیست. میگوید حالا ما منتظر بودیم که تا این خبر به شاه بابا رسید این منفجر بشود. وقتی خبر را شنید گفت که «انا لله و انا الیه راجعون» و همین. نه اخمی بکند نه چیزی، هیچ که میگفت ما، بزرگترها، این خودش بچه بوده آن زمان، به همه برخورد یکهمچین پسری مرده این آخ هم نگفت که حتی نوشته که به ترکی مثلاً کی به کی چیز کرد که این چه حیوانی است؟ چه دلی دارد که پسرش مرده هیچ ناراحت نشده. بعد فردایش امینه اقدس که یکی از زنهای قدیمی شاه بوده که حالا دیگر پیر شده از آن لحاظ بازنشسته است اما متصدی نمازخانه شاه است، او تعریف کرده بود که وقتی رفته جانماز شاه را جمع کند دیده مهر نماز گل شده بس که این سر سجده
س- گریه کرده.
ج- گریه کرده بود. این را من خوب چندین سال قبل خوانده بود. این عمل آقای دکتر مصدق هم حمل به همان قضیه کردم. هیچی اسناد را برداشتم و برگشتم.
س- این عکسالعملشان نسبت به این عمل تسخیر خانه سدان چه بود؟
ج- همانقدر که ایشان صحبتی کردند راجع به تسخیرش چرا، راجع به این سندهای جاسوسی متین دفتری همینقدر که ایشان عکسالعمل نشان دادند آن هم عکسالعمل نشان داد، مطلقاً، یک کلمه هم نگفت. حالا بعد میرسیم به این قضیه. اما عکسالعملش راجع به خود تصرف خانه سدان.
فردای روزی که ما آنجا را تصرف کرده بودیم ایشان تلفن کردند و مرا احضار کردند. گفتند، «آقا این چه کاری بود کردید؟» گفتیم «هیچی، اداره جاسوسی اینها را آنجا ما رفتیم تصرف کردیم اینها دستگاه جاسوسیشان را منتقل کردند توی این خانه و مشغول کار بودند. ما رفتیم هنگام کار دست گذاشتیم آنجا.» گفت، «حالا سدان از من وقت ملاقات خواسته و من چه به او بگویم؟» گفتم که «شما از او سئوال کنید که اینجا مال شما بوده یا مال شرکت؟ اگر گفت مال من بوده بگویید که این دستگاه شرکت نفت آنجا چهکار میکرده؟ اگر گفت مال شرکت است بگویید خوب شرکت ملی شده ما رفتیم تصرف کردیم.» خوشحال شد و رفتیم. بعد یکی دو روز بعدش که ایشان را دیدم با خنده گفت که «سدان آمد و خیلی با حال اعتراض و نشست و بعد از احوالپرسی و اینها اعتراض کرد که آمدند خانه مرا تصرف کردند و من معترضم.» میگفت «من همان سؤالی که تو گفتی از او کردم.» او گفت که «این یک دو دقیقهای فکر کرد بعد بدون اینکه هیچی بگوید بلند شد گفت گودبای.» چون دیده بود هر چه جواب بده محکوم است هیچی، هیچی نگفته بود و رفته بود. این هم داستان تصرف خانه سدان.
* منصور رفیعزاده – اسناد را چکار کردند؟
ج- اسناد را عرض کنم یک سوءاستفاده شخصی من کردم. سوءاستفاده عبارت از این بود که فتوکپیهای منفی را من برای خودم برمیداشتم بعضی اسناد را هم یک کپی بهاصطلاح
س- مثبت.
ج- مثبت برمیداشتم میبردم خانهام که اینها را چیز کردیم که بعدها یک قسمتیاش را دادم به مرحوم رائین که یک کتاب به اسم اسناد خانه سدان البته ناقص چاپ کرد. دیگر ما مشغول اینکار بودیم یک وقت دیدیم که آقای دکتر مصدق یک هیئتی را مأمور کردند برای رسیدگی به این اسناد. هیئت آنقدرش که یادم هست آقای دکتر طاهری بود و…
س- دکتر طاهری؟
ج- دکتر طاهری.
* منصور رفیعزاده – نماینده یزد.
س- بله.
ج- نماینده یزد و تخم مستقیم انگلیسها حائری شاهباغ رئیس دیوان تمیز بود و دیوان بیگی بود و اسماعیل بود اسمش؟ و چند نفر دیگر. خوب، آن دو سه روز اول ما مینشستیم و صحبت میکردیم و اینها، آنها مشغول کارشان بودند یعنی کلاسه کردن و ترجمه کردن و ماشین کردن و اینها.
یک روز دیدم این آقای حائری شاه باغ گفت که «ولی اینها از نظر قضایی هیچ سندیت ندارد. از کجا که انگلیسها ده سال پیش اینها را آماده نکردند که ما امروز بیاییم بنشینیم این حرفها را بزنیم.» اصلاً من شاخ درآوردم. ما این ها را در حین عمل مچشان را گرفتیم حالا این میگوید که از کجا که در… دیدم یا باید با این دعوا کنم یا چیز، این است که از جلسه آمدم بیرون و دیگر آن جلسه که هر روز تشکیل میشد من نمیرفتم. من آن قسمت یک اتاقی را خودم اشغال کرده بودم دفتر خودم بود و این کار ترجمه و این چیزها را میکردیم و آنها هم ترجمهها را میفرستادیم برایشان چیز میکردند. ها، پیش از این جلسهای که من نرفتم آقای حائری شاه باغ گفت «ما توی عدلیه یک مترجم زبردست انگلیسی داریم و این اگر آقایان موافق باشند بیاید اینجا کمک بکند.» خوب، همه قبول کردیم که یک انگلیسیدان خوب یک شخصی به اسم آقای حسین اکرمی قاضی دادگستری. ایشان هم آمده بود و خوب ترجمهها را رسیدگی میکرد، این ترجمههایی که میبردند برایش با اصل رسیدگی میکرد و کمک میکرد. من دیگر به آن جلسه هیئت اعزامی آقای دکتر مصدق بعد از شنیدن این حرف حائری شاه باغ شرکت نکردم، همان کار خودمان را میکردیم. در این ضمن بنا شد که برویم به آمریکا و قرار شد که از توی این اسناد آنهایی را که بهاصطلاح جنبه مثبتی دارد و چیزی میشود یک انتخابی بشود یک مقداری اسناد را ببریم به چیز
* منصور رفیعزاده – شورای امنیت.
ج- به شورای امنیت. بعد هم قرار شد که اینها را چون یک مقداری هم اسناد توی همان اداره انتشارات و تبلیغات بود، جلسه را در اداره انتشارات و تبلیغات قرار بدهیم این اسناد هم کلاسه شده بود آنجا و هیئت تویش انتخاب کند و چیز بکند.
در آن جلسه من شرکت کردم. دفتر استاکیل هم یک سالن خیلی بزرگی بود یک میز تحریر خیلی بزرگ این گوشه چیز بود. آنوقت این وسط یک میز کنفرانس بود میزی که مثلاً بیست نفر میتوانند دورش بنشینند. آن ته سالن هم یک گروه مبل و میز اینطرف بود یک گروه هم آنطرف. میگویم سالن هم طولش هم عرض زیاد بود که آن قفسههای کذا هم آنجا بود. ما در جلسهای شرکت کردیم و اسناد رسیدگی شد و آن چیزهایی که میبایستی ببریم آمریکا کنار گذاشته شد بهاصطلاح. دیگر کاری جز صورت برداری و صورتمجلس و بستهبندی دیگر کاری نبود. دیگر من هم خوب به کارهای دیگرم هم میبایستی برسم جلسه را ترک کردم و رفتم. البته آن سازمان نظارت بر خلع ید که من درست کرده بودم اینها کارشان را ادامه میدادند و خیلی هم خوب جوانها کار میکردند واقعاً فداکاری میکردند. من رفتم. رفتم و حدود نزدیک حالا مثلاً ساعت نه شده من رفتم حدود نزدیک نصف شب آقای دکتر مصدق تلفن کرد به حزب که یک کار واجبی هست اینجا بیا.» تعجب هم کردم که چه کاریست. در هر صورت فوری یک تاکسی گرفتم و رفتم منزل آقای دکتر مصدق دیدم توی اتاق ایشان مرحوم محسن اسدی استاد دانشکده حقوق بود.
* منصور رفیعزاده – بله.
ج- این بهعنوان مترجم رسمی انگلیسی هیئت ما که باید برویم آمریکا انتخاب شده. مترجم فرانسهاش مرحوم دکتر سپهبدی بود انگلیسیاش مرحوم اسدی. دیدم مرحوم اسدی به حالت قبض روح نشسته آنجا و دکتر مصدق هم ناراحت نشسته. ما وارد شدیم گفتیم «چی شده؟» مرحوم اسدی گفت که «بله من بعد از رفتن تو این اسناد را پوشهها را گذاشتم توی یک کارتن بزرگ از آن کارتنش پارچهای و این را بستهبندی کردیم و مهرولاک کردیم و من مأمور شدم بیاورم خدمت آقای دکتر. بعد که آوردم ضمن صحبت گفتم که مثلاً فلان سند، یک سندی، توی اینها هست. آقای دکتر خواستند این را ببینند و کارتن را که باز کردیم به جای پوشههای اسناد از این پوشههای روزنامهها، همان روزنامهها گفتم از این پوشهها (؟؟؟) از اسناد خبری نیست.» حالا فکر کنید کسی که حامل این است یکهمچین اتفاقی بیفتد چه حالی به او دست میدهد. گفتم، «اولاً آقای اسدی هیچ ناراحت نباشید از آنجا چیزی بیرون نمیتوانند ببرند فقط سعی کنید یادتان بیاید هر اتفاقی افتاده برای من بگویید.» چون من به آن اعضای سازمان دستور داده بودم که هیچکس از این آقایان یا غیر این آقایان حق ندارد یک برگ کاغذ یا روزنامه از اینجا بیرون ببرد. و میدانستم آنها هم کارشان را بلدند. گفت، «هیچی اینها را صورتمجلس کردیم و صورتها را برداشتیم و امضا کردیم بعد همه را من گذاشتم توی کارتن که لاک و مهر بکنم. آقای اکرمی نشسته بود پشت میز استاکیل گفت که لطفاً بدهید من یک نگاهی هم بکنم.» میگفت، «من هم این کارتن را همینطور باز دادم به دستش.» حالا میز کنفرانس از اینجا به آنجاست اینها دور نشستند میز استاکیل هم اینجوری اینجاست یعنی در دسترس است. گفت که «من دادم و خوب صحبتهای خودمان را میکردیم و اینها و بعد هم بعد از مدتی این کارتن را داد دست من و من هم سرش را بستم و لاک و مهر کردیم و من برداشتم آوردم.» من فوری تشخیص دادم هر چه باشد زیر سر اکرمی است. به آقای دکتر مصدق گفتم، «بگویید این را فوری احضارش کنند.» به شهربانی تلفن کرد و رئیس شهربانی گفت، «فرستادیم خانهاش خانه نبوده.» من گفتم، «آقا بگویید هرجا هست تحقیق کنند پیدایش کنند بیاورندش.» خوب، معلوم بود که کار او بوده. بعد تلفن کردند که بله خانه یکی از دوستانش در امامزاده قاسم است. دکتر مصدق گفت، «فوری بفرستید عقبش بیاورندش اینجا.» من برایم قضیه حل شد ولی چون مطمئن بودم که این نتوانسته این را بیرون ببرد گفتم، «بعد از او بپرسید که این چه شده و اینها.» خودم رفتم چون دیدم با آن حال روحی که من داشتم من با این روبهرو بشوم اصلا خفهاش میخواهم بکنم. با این زحمت ما این اسناد را چیز کردیم یک دفعه آن هم اصل اسناد بود. خودم رفتم. رفتم و فردایش آقای اسدی آمد پهلوی من و جریان را گفت و خوب از کشیکهای سازمانمان هم خبر داشتم. اکرمی که میآید پا میشوند با هم میروند توی همان اداره انتشارات همان وقوع جنایت، و این مینشیند و بعد میگفت که یک کشویی را کشید گفت، «ببخشید این اشتباه شده.» آنها را همانطور دسته کرده درآورده داده. این قبلاً تهیه دیده بوده، از آن پوشههای روزنامهها برداشته گذاشته که هم حجم اینها بتواند جا بزند حالا بعدش چه جور مثلاً اینها را از توی میز در ببرند گذاشته برای بعد، فعلاً این بستهبندی نرود به آمریکا، بستهبندی اصلی.
س- بله.
ج- حالا ما برویم آمریکا چه اتفاقاتی بیفتد، چهجور بتوانند اینها را دربیاورند. و هیچی، آقای اسدی اینها را آورد منزل آقای دکتر مصدق و ایندفعه دیگر مطابق صورتمجلس درست داد. و یکی از نکات خیلی حساس این جریان این است که من اگر جای دکتر مصدق بودم میدادم این اکرمی را فوری دارش بزنند دیگر برو برگرد نداشت این کاری که این کرده بود. آخر فکر کنید که ما با این اسناد میرفتیم آمریکا با اهن و تولوپ که «سند آوردیم» بعد روزنامه «ستاره» و روزنامه «اقدام» و روزنامه «اطلاعات» و اینها درمیآآمد اصلاً چه میشد؟ چه افتضاحی میشد.
س- از او بازجویی نکردند؟
ج- هیچ کارش نکردند. هیچ کارش نکردند قربان. همینطور که عرض میکنم.
س- بله.
ج- این هم یکی از نکات جالب این است. بعد من دیدم که خوب، این خیلی خطرناک است که ما با این اسناد اینجوری راه بیفتیم برویم جایی که یکهمچین جاسوسی مفتضحی بکنند از اینجا تا آمریکا هزار احتمال هست. من به آقای دکتر مصدق پیشنهاد کردم که «آقا اولاً صلاح نیست که ما اصل اسناد را ببریم. ثانیاً صلاح هم نیست که اینجوری ببریم و اینها را من پیشنهاد میکنم که به یک ترتیب دیگری. گفت، «چطور؟» گفتم، «از اینها فتوکپی تهیه میکنیم. بعد اینها را بستهبندی میکنیم توی جعبههای گز بهعنوان سوغاتی شما میخواهید ببرید آنجا. بعد موقع حرکت به هر کدام از همراهان یکی دوتا از اینها را میدهید که من چمدانم جا ندارد این را شما بیاورید، این را شما بیاورید، که اگر یک نسخه هم گم شد نسخ دیگر وجود داشته باشد. او هم پسندید و قبول کرد و من این اسناد را گرفتم بردم همه را فتوکپی کردم و داد
س- چند صفحه بود مثلاً همه؟
ج- خیلی تقریباً
س- توی جعبه جا
ج- هفتاد صفحه شصت صفحه
س- بله.
ج- جعبه گز بزرگ دادم گرفتند و اینها را چیز کردیم بهاصطلاح کادوپیچ کردیم و بردم منزل آقای دکتر مصدق، نمیدانم، شانزده تا جعبه، یکهمچین چیزی.
س- یعنی شانزده نسخه بود یا اینکه…؟
ج- شانزده نسخه بود. بله، یا هشت نسخه بود یا شانزده نسخه. الان خاطرم نیست. اینها را تقسیم کرد بین همراهان. خیالمان راحت شد و راه افتادیم. راه افتادیم نیویورک که وارد شدیم، خوب، رفتیم توی آن سالن که چمدانهایمان را چیز بکنیم دیدم که تحویل بگیریم. چمدانها آمد و رفت، آمد رفت، چمدان من نبود. هیچی تمام شد بار هواپیما تمام شد چمدان من نبود. چیز کردند که خوب پیدا میشود میفرستند اینها، گفتم، «نه من از اینجا حرکت نمیکنم تا پیدا بشود.» نشستیم آنجا. نشستیم آنجا و عرض کنم که
س- ببخشید جعبههای گز توی چمدانها بود یا اینکه…؟
ج- توی چمدانها.
س- آها.
ج- توی چمدانها بود بله. نشستیم آنجا به انتظار و یک دفعه دیدیم که آقای دوهر تشریف آوردید.
س- کیست آقای دوهر؟
ج- دوهر آتاشه ایلیاتی سفارت آمریکا در تهران بود. با دوهر و چندتا آمریکایی دیگر ما تماس داشتیم. یعنی جبهه ملی چیز کرده بود که با آنها تماس داشته باشیم. چون آمریکاییها خیلی همراه بودند راجع به ملی شدن جلساتی داشتیم چندین دفعه دیده بودیمش. بعد ما این را آشنایی داشتیم. پیش از آمدن رزمآرا یک روز عصر آقای دکتر فاطمی چیز کرد که امروز عصر دو سه تا از این آمریکاییها میآیند خانه من، شما هم تشریف بیاورید. البته من و چندتا دیگر از خصّیصین جبهه ملی. رفتیم منزل، این البته مال زمان پیشتر است. مال خیلی پیشتر. رفتیم آنجا و آقای دوهر بود و یکی دوتا دیگر و صحبت بود و صحبت آمدن رزمآرا شد و آقای دوهر شروع کرد به تبلیغ برای رزمآرا که این میخواهد خدمت بکند، همچین بکند، فلان بکند. من یک چیزی گفتم و او دفاعی کرد و اینها و خلاصه من آخرش عصبانی شدم. آنوقتها هم اصلاً اعصابم واقعاً مثل سوهان خورده بود خیلی چیز بود. خلاصه، دعوایمان شد تقریباً. فردایش هم توی مجلس رفتم پشت تریبون گفتم، «به چه مناسبت آتاشه ایلیاتی سفارت آمریکا برای آمدن رزمآرا که میخواهد بیاید دیکتاتور بشود فعالیت میکند و چیز میکند. که پس فردایش آقای دوهر
س- از ایران رفت.
ج- از ایران رفت. بله معزول شد. حالا این هم سابقهمان با آقای دوهر. حالا البته این مال سال ۲۹ و هنوز رزمآرا نیامدم سر کار. حالا ایشان آمد با آغوش باز و «بهبه سلام و علیکم
س- فارسی هم
ج- بله خوب. احوالپرسی و اظهار خوشوقتی از اینکه ما آمریکا را به قدوم خودمان مزین کردیم و اینها، و نشست. من روی از این نیمکتهای توی همان سالن نشسته بودم. نشست و «چرا؟» گفتم، «بله، چمدان من نیامده.» گفت، «این چیزی نیست گم نمیشود. حتماً پیدا میشود. شما بفرمایید هتل چمدانتان را میآورند.» گفتم، «اولاً آقای دوهر به شما بگویم توی چمدان من اسناد نیست و اسناد رسیده به هتل به دست چیز.» چون اینها جاسوسهایشان دیده بودند که من اسناد را از خانه دکتر مصدق بردم. این را خبر داشتند. اما دیگر از جعبه گز اطلاعی نداشتند. فکر میکردند که این اسناد توی چمدان من است.» و از آن گذشته اگر آمریکا اینقدر خرتوخر باشد که چمدان من پیدا نشود من از همین فرودگاه برمیگردم. قدم به خاک آمریکا نمیگذارم.» گفت، «نه مطمئن باشید پیدا میشود و اینها.» و پا شد رفت. پا شد رفت و تقریباً یک ربع بیست دقیقه بعد از هتل تلفن کردندکه چمدان شما
س- آمده به
ج- توی هتل است. یعنی میخواستند وانمود کنند که با چمدانهای دیگر آمده ما ندیدیم در صورتی که چمدان من خیلی هم مشخص بود و خودم هم آنجا بودم که چمدانها رسید ندیده بودم. بعد باز هم باور نکردم گفتم که بگویند آقای دکتر سپهبدی صحبت کند. آمد و گفتم، «برو ببین توی انبار چمدان من هست.» آمد گفت «هست.» و ما با دوسهتا ایرانی با من مانده بودند از ایرانیهای مقیم آمریکا، تاکسی گرفتیم آمدیم هتل خیابان چهل و دوم بود ته خیابان چهل و دوم نمیدانم کجاست؟ ۴۲ Street.
* منصور رفیعزاده – نزدیک سازمان ملل.
ج- بله، یک هتلی بود، رفتیم آنجا. این هم داستان چمدان. اما یک داستان دیگر
س- اسناد که بههرحال رسیده بود و
ج- رسیده بود بله.
س- بعد از آنها استفاده شد.
ج- بله استفاده شد. عرض کنم که، اما یک موضوع دیگر دنبال همین
س- ببخشید این گم شدن چمدان به همین ترتیب انعکاس پیدا کرد در روزنامهها و اینها یا جور دیگری انعکاس پیدا کرد در همان زمان؟
ج- یادم نیست.
س- یعنی این مطلب که اسناد در جعبههای گز بوده
ج- نه، نه، آنها را کسی نمیدانست.
س- کسی نمیدانست.
ج- نخیر هیچکس نمیدانست. البته روزنامههای تودهای نوشته بودندکه فلانی اسناد را فروخته به آمریکاییها. از این چیزها در حتی ما از اینجور چیزها
س- با وجود اینکه اسناد مورد استفاده
ج- خرجی ندارد
س- قرار گرفته بوده.
س- خرجی ندارد. همان خود گم شدنش چیز کرده بودند که بله این چیز بوده که به آمریکاییها. یک موضوع دیگر راجع به اسناد، موقعی که میخواستیم برویم آمریکا داشتیم تهیه مسافرت را میدیدیم. یک روز آقای دکتر تلفن کردند که «بعد از ظهر بیا اینجا راجع به بودجه مسافرت و این چیزها صحبت بکنیم.» من هم مطابق معمول رفتم خدمت ایشان و عرض کنم که نشستیم و راجع به خرج مسافرت و این چیزها صحبت کردیم و صحبتهایمان که تمام شد ایشان گفتند که «راستی این متین مریض است و از سنا اجازه گرفته که برود آمریکا برای معالجه. چطور است این را هم با خودمان جزو هیئت ببریم.» گفتم، «آقای دکتر با آن چیزهایی که آوردم خدمت شما
س- با آن نامه.
ج- نامهها یعنی تلگرافات. در اینجور مواقع فوری ول میکرد اصلاً نه که جواب بدهد یا، فوری ولی میکرد و میپرداخت به یک موضوع دیگری. مطابق معمول گفته برای معرفی اشخاص چهجور عمل میکرد این هم عیناً همانطور. صحبتهای دیگر کردیم و گفتوگو کردیم بعد از مدتی گفت که «آخر این متین به خرج خودش میآید آمریکا. و این جزو هیئت باشد برای هیئت یک صرفهجویی است.» نقطهای از نقاط حساس مرا گرفت. گفتم که «آقای دکتر اگر شما اینجور ملاحظه داشته باشید اشخاصی هستند که حاضرند حتماً مخارج تمام هیئت را بدهند که این افتخار نصیبشان بشود.
س- عجب.
ج- که جزو این هیئت بیایند آمریکا.» باز ول کرد. ول کرد و دوباره رفت به شاخه دیگری. رفت به شاخه دیگری و باز برای دفعه سوم تجدید مطلع کرد به یک عنوان دیگری که الان یادم نیست عنوانش چیست.
* منصور رفیعزاده – مترجم.
ج- نه، نه، نه، ابداً. یک کلمه از مترجمی نبود. ابداً. رفت به شاخه دیگری و دوباره برگشت تجدید موضوع کرد. گفتم، «آقای دکتر ما جواب مردم را چه بدهیم با آن اسنادی که به دست آوردیم؟» گفت، «مردم کی هستند؟ مردم چه حق دارند اصلاً در اینجور موارد»، این عین
س- عجب.
ج- عیناً شنیدم از او. «دخالت بکنند.» فلان و اینها. گفتم که «شما مختارید ولی من نمیتوانم با همچین چیزی موافقت کنم.» حالا یادم نیست باز فاصله شد یا باز به دنبال همین حرف، گفت، «آقای دکتر تو زن نداری. بچه نداری. گرفتاریها را نمیدانی. این متین داماد سوگلی خانم است. خانم پایش را کرده توی یک کفش»، بهاصطلاح کارت سورتابل خواست بازی کند که تازه آن هم دروغ بود ولی ژست کارت سورتابل.» و این پایش را کرده توی یک کفش که متین جزء هیئت باشد. اگر من این را نبرم این دو تا شوید باقیمانده کله مرا هم میکند خانم.» گفتم، «آقای دکتر شما مختارید ولی من به ههیچ عنوان موافقت نمیتوانم بکنم ولی شما هر کار بخواهید میتوانید بکنید.» هیچی، این ملاقاتمان تمام شد.
دیگر من هم آن روزها دیگر سورشارژه بودم از لحاظ کار. خود تهیه این اسناد و بستهبندیش و کارهای روزنامه و حزب و همه این چیزها، واقعاً نمیرسیدم که از اخبار اطلاع داشته باشم. تا صبحی که رفتیم به فرودگاه که میبایستی حرکت کنیم. آنجایی که چمدانها را میگذاشتند که ببرند توی هواپیما من دیدم که چمدانهای متین دفتری هم هست. اول دلم را بد نگرفتم چون مصدق گفته بود که این مریض است و میخواهد برود برای معالجه. گفتم خوب، ما هم هواپیما را دربست که نگرفته بودیم مسافر دیگر هم داشت. فکر کردم که این جزو مسافرین دیگر است. عرض کنم، بعد رفتیم توی محوطه فرودگاه و روزنامهنویسها جمع شدند و خواهش کردند که اعضای هیئت یکجا بیایند بنشینند که عکس گروهی اعضای هیئت. من دیدم آقای دکتر متین دفتری هم جزو اعضای هیئت رفت. فهمیدم که این را چپاندند توی هیئت. من در آن، کس شرکت نکردم. نرفتم اصلاً که عکس هیئت اعزامی هنگام حرکت عکس من تویش نیست. در این ضمن رفتم با یکی از سناتورها که آشنا بودیم گفتم که «این متین دفتری چهجوری آمد؟» گفت، «هیچی خبر نداری؟ پریشب جلسه فوقالعاده دعوت کردند و رأی گرفتند.» من رفتم، الان یادم نیست، یکی از سناتورها که بیشتر آشنایی داشتیم، مثلاً یک کسی در ردیف انوشیروان خان سپهبدی یا توی آن تیپ، یک عدهای را میشناختم بالاخره، رفتم از او پرسیدم که «این جریان چه بوده؟» گفت، «هیچی، دکتر مصدق پریروز عصر به رئیس سنا گفته که جلسه سنا را دعوت کنند شبانه و سه نفر یا چهار نفر همان تعدادی که از وکلا که دکتر مصدق خودش وکلا را انتخاب کرده بود نه به انتخاب مجلس که من بودم و دکتر شایگان بود و عرض کنم یادم نیست
* منصور رفیعزاده – (؟؟؟)
ج- هیئتی که میرفتیم آمریکا. برویم آمریکا. خلاصه
* منصور رفیعزاده – صالح.
ج- همان که، مثل اینکه صالح بود
* منصور رفیعزاده – الهیار صالح و فاطمی.
ج- الهیار صالح. فاطمی یادم نیست بود یا نه؟
* منصور رفیعزاده – فاطمی بود. فاطمی هست.
ج- فاطمی مریض بود آلمان بود. یادم نیست. حالا اینها توی روزنامهها نوشته شده معلوم است. میگوید «به همان تعداد وکلا میگوید که سنا جلسه فوقالعاده شب تشکیل بدهند و انتخاب کنند. ضمناً میگوید متین دفتری و بیات هم جزو منتخبین باشند. سناتورها هم چانه میزنند که خوب، حالا که این دوتا را آقا معین میکنند عباس مسعودی و باز یکی دیگرش یادم نیست، آن هم یک سناتور انگلیسی مآب، آن هم باشد. که اینها اینطور انتخاب شدند. من هم توی همان فرودگاه از آقای زهری خواهش کردم که یک چیزی توی روزنامه راجع به متین دفتری بنویسند که اگر اشتباه نکنم همان مقاله «ابوجهل هم از قریش بود» که عکس یکی از آن سندهای متین دفتری هم چاپ شده توی روزنامه.
س- عجب.
ج- بله. که ما رفتیم آمریکا. عرض کنم یک موضوع دیگر هم بود راجع به سفر که یادم نیامده. حسیبی را یادداشت کنید بعد یاد من بیاورید. گرچه آن مال لاهه است ولی خوب، یادداشت کنید. رفتیم آمریکا و استقبالی شد و چند روز ایشان در نیویورک توی بیمارستان بودند و بعد رفتیم به واشنگتن. تقریباً هر روز یا روز در میان جرج مکگی میآمد پهلوی آقای دکتر مصدق. البته مترجم رسمی هیئت آقای اسدی بود. شایگان هم انگلیسی میدانست. دکتر غلامحسین مصدق هم تحصیلاتش انگلیسی بود. الهیار صالح بود. این وضع ادامه داشت تا عصری که ما میبایستی فردایش حرکت کنیم بیاییم ایران.
س- آنجا در محل درست است که یک عده از ایرانیان مقیم کمک کرده بودند در تهیه سخنرانیها و مطالب و اینها.
ج- بله کمک کرده بودند.
س- مثل آقای ابوالفتح محوی یا آقای محمد یگانه.
ج- محمد یگانه یادم است. آغاسی یادم است که توی سازمان ملل بودند. عرض کنم که دکتر عبده یک سمتی داشت که آن هم کمک کرد. عرض کنم دیگر محوی یادم نیست. ولی نفی نمیکنم اما…
س- بله.
ج- خودم یادم نیست…. یک عدهای کمک کردند و آن وکیل را عبده پیدا کرد که بعد هم برای حق الوکالهاش چیز کردند که چون این اگر پول بهش میدادند مالیات رویش می رفت، او گفته بود که، چون گفته بودند که پنج هزار دلار حق الوکالهاش، گفته بود برایش یک گیتار یا یک آلت موسیقی به همان قیمت، یک چیز قدیمی بود بخرند. توی همین عمارت چیز هم بود. همین عمارتی که جلویشان حوض و بیرقها هست مال کنسولگری ایران آنجا بود.
* منصور رفیعزاده – راکفلر.
ج- راکفلر.
س- آنوقت در واشنگتن تماسی با آقای حاج محمد نمازی چیزی هم بود.
ج- چرا.
س- برای اینکه میگوید یک جلسه جالبی
ج- حاج محمد نمازی، عرض کنم که، دو دفعه یا سه دفعه هیئت را دعوت کرد خانهاش به شام و خیلی پذیرایی کرد. البته بعداً شنیدیم که به بیات و یکی دیگر شاید مسعودی یا یکی دیگر آن را نمیدانم، به نفری هزار دلار پول داده بود، به آن دو نفر کسان دیگر را نشنیدم. بله، خیلی پذیرایی کرد. ایرانیها البته خیلی بودند میآمدند میرفتند.
س- آنوقت در مذاکره جالبی با رئیسجمهور یا وزارت خارجه جلسهای که شما در آن شرکت داشته باشید. خاطره جالبی ندارید؟
ج- نه غیر از جلسات شورای امنیت دیگر هیچجا من شرکت نداشتم.
س- از جلسات شورای امنیت چه خاطره بخصوصی هست که قابل ذکر باشد؟
ج- نه، چیزی یادم نمیآید. فقط تنها خاطرهای که دارم، آن روزی که میرفتیم شورای امنیت گروه با هم داشتیم میرفتیم دیدیم یک کسی از لای پاها همینطور خمیده چهاردستوپا رد شد و رفت چند قدم جلوتر و شروع کرد هی عکس برداشتن، یک چندین عکس برداشت. این منوچهر شیبانی همان که فیلم درست میکرد و اینها
* منصور رفیعزاده – بله.
ج- منوچهر شیبانی بود.
س- عجب.
ج- عرض کنم که به زحمتی عکسها را برداشت بعد وقتی که ما رد شدیم من به او رسیدم گفتم که «چهکار میخواستی بکنی؟» گفت، «عکس بردارم.» گفتم، «چرا در دوربینت را باز نکردی؟» در دوربینش را روی عجله یادش رفته بود باز کند. به آن زحمت از لای پا آمد چهار دستوپا رد شد عکسها را انداخت و هیچی در دوربین بسته بوده.
* منصور رفیعزاده – هیچی راجع به موضوع دکتر متین دفتری با دکتر مصدق توی آمریکا صحبت میکردید؟ مخالفت میکردید؟ هیچوقت نگفتید؟
ج- مخالفتی ندارد دیگر. عملی است انجام شده. فایدهاش چیست مخالفت بکنم؟ چه فایده دارد. بعد روز آخری که فردایش ما باید برگردیم به طرف ایران که البته ایران هم نیامدیم و قاهره رفتیم، عصر که من آمدم هتل پرسیدم «چه خبر است؟» گفتند که آقای حرج مکگی با آقای دکتر مصدق خلوت کردند.
س- عجب.
Leave A Comment