روایت‌کننده: آقای دکتر مظفر بقایی کرمانی

تاریخ مصاحبه: ۱۸ ژوئن ۱۹۸۶

محل‌مصاحبه: نیویورک ـ آمریکا

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۱۳

 

 

س- بله

ج- آقا شما باید حتماً یک تماسی با جرج مک‌گی بگیرید چون این قسمتی که می‌خواهم بگویم روایت است خودم وارد نبودم ولی این قسمت جاسوسی‌اش را شنیدم. آقای جرج مک‌گی خدمت آقای دکتر مصدق است. مترجم ایشان آقای دکتر متین دفتری است. که من این را که شنیدم خیلی تعجب کردم چون همه آن انگلیسی‌دان‌ها توی هتل بودند همه توی سالن

س- بله.

ج- دور هم بودیم. هم دکتر اسدی بود م دکتر غلامحسین مصدق بود هم الهیار صالح هم شایگان و اینها. تعجب کردم که از میان همه چطور او را انتخاب کرده آن جلسه‌شان هم سه ساعت سه ساعت و نیم طول کشیده بود. بعد مک‌گی آمد رفت و صبح‌اش هم ما حرکت کردیم از واشنگتن و نیویورک پیاده شدیم که هواپیما بگیریم برویم قاهره. در فرودگاه نیویورک فقط یک عضو وزارت خارجه آمده بود به بدرقه که من تعجب کردم به، یادم نیست، کدام یکی از همسفرهای‌مان هنوز توی هواپیما بودند گفتم، «این بدرقه خیلی چیز است.» گفت، «نه آمریکایی‌ها این‌طور هستند خوب، وقتی ما آمدیم استقبال کردند و اینها، دیگر حالا وقت رفتن خداحافظ دیگر بدرقه‌ای ندارد.» هیچی سوار هواپیما شدیم که برویم قاهره. توی هواپیما البته آقای دکتر مصدق یک suite داشت درجه یک. ما درجه یک بدون suite بودیم. نشسته بودیم حالا مقداری از پرواز گذشته آن چیز آمد و گفت که

س- کی آمد؟

ج- همان

س- خدمه.

ج- خدمه، که آقای دکتر خواستند. من و سه چهار نفر دیگر، نه همه، رفتیم آن‌جا و ایشان خیلی خوشحال و مژده داد به ما که «محرمانه با آمریکا توافق شده که اینها صدوبیست میلیون لیره در عرض شش ماه به ما بدهند که ماهی بیست میلیون که ما چرخ‌مان را بگردانیم تا کارها چیز بشود.» این مژده را دادند به ما. قاهره که پیاده شدیم دیدیم که توی روزنامه‌ها نوشته شده که جرج مک‌گی معاون وزارت خارجه آمریکا به‌عنوان سفیر آمریکا در ترکیه

س- معین شده.

ج- معین شده. در صورتی که این‌طوری که شنیدم معاون دائم را هیچ‌وقت تا آن دولتی که سر کار هست معاون دائم را هیچ‌وقت عوض نمی‌کنند یک شغل دیگر به او بدهند. بعداً شنیدم می‌گویم این قسمت را مسموعات است که صبح آن روز آقای سفیر انگلیس می‌رود پیش آچسن به اعتراض که شما از پشت به ما خنجر می‌زنید و در یک چنین موقع حساسی به ایران کمک می‌کنید. آچسن منکر می‌شود. او می‌گوید نه دیشب مک‌گی وعده داده صدوبیست میلیون دلار شما کمک کنید. او می‌گوید از پیش خودش وعده داده و برای این‌که خودش را تبرئه بکند فوری مک‌گی را معزول می‌کند که می‌گویم ما خبرش را در قاهره چیز کردیم. و آقای دکتر مصدق هم که آمد ایران در نطق گزارشی که به مجلس داد که ما رفتیم این‌طور شد و این‌طور شد. این جرج مک‌گی که خیلی دوست ایران است با ما خیلی همراه بود این را معزولش کردند و چیز کردند. از آن صدوبیست‌ میلیون لیره هم البته خبری نشد. حالا هر جوری می‌خواهید این را  توجیه کنید.

س- به ایران که برگشتید مثل این‌که یکی از موضوع‌های حاد مسئله این بوده که آیا دوره مجلس شانزدهم تمدید بشود یا این‌که انتخابات جدید برای تشکیل مجلس هفده بشود؟

ج- فکر می‌کنم که بود ولی هیچ خاطره‌ای ندارم. اینها همین‌طور مسائل کوچک کوچک جمع شد تا

* منصور رفیع‌زاده – به اختلافات کشید.

ج- به اختلافات کشید.

س- سرکار و دکتر مصدق.

ج- بله.

س- در این ضمنی که به‌اصطلاح این اختلافات داشت جمع می‌شد آیا کسانی بودند که همفکرتان باشند که با آن‌ها مشورت کنید یا درددل کنید یا تبادل نظر بکنید راجع به گله‌های‌تان، نگرانی‌های‌تان؟

ج- تنها کسی که محرم اسرار من بود آقای زهری بود. دیگر مطلقاً هیچ.

س- آیت‌الله کاشانی یا مکی آن‌ها با آن‌ها؟

ج- نه این صحبت‌ها را نمی‌کردیم. صحبت‌های دیگر ممکن است کرده باشیم ولی این‌جور صحبت‌ها را نه.

س- از چه مرحله شاه شروع کرد با شما تماس گرفتن در به‌اصطلاح در رابطه با مخالفت خودش با دکتر مصدق و جلب همکاری شما؟

ج- نه، شاه در تمام زمان ما در تماس بودیم با شاه. یک قانونی هم که از مجلس می‌گذشت که شاه به‌اصطلاح تعلل می‌کرد در توشیح همیشه از من می‌خواستند که بروم سوت بزنم که زودتر توشیح بکند. نه، ارتباط‌مان با شاه بود ولی هیچ‌وقت به آن مرحله نمی‌رسید. چون می‌گویم من اصلاً معتقد بودم به دکتر مصدق.

س- آیا شاه واقعاً از ته دل طرفدار ملی شدن نفت شده بود یا روی اجبار بود؟ یعنی استنباط می‌کردید

ج- والله

س- در ملاقات‌ها؟

ج- آن سابقه‌ای که از شاه برای‌تان گفتم نمی‌توانم ببینم ته دلش چه بود. ولی همراه بود تا آن‌جایی که من در جریان بودم هیچ‌چیز نداشت. برعکس مثلاً موقعی که بنا بود برویم آبادان یکی از همشهری‌های ما یک جریانی برای من گفت که مرا با آن روحیه‌ای که آن زمان داشتم نسبت به خودش مشکوک کرد و آنچه که گفت من باور نکردم تا بعد از بیست و هشت مرداد این مرحوم سلطانی بهبهانی بود که نماینده بهبهان بود این خودش و خانواده‌اش از دوستان خانوادگی ما بودند و خیلی با هم معاشرت داشتیم و چیز داشتیم. ولی چون من مشکوک بودم که اصولاً این خوزستانی‌ها با انگلیس‌ها مرتبط باشند در تمام آن مدت مبارزات اصلاً قطع مراوده کرده بودیم. البته او دوره سیزدهم و چهاردهم نماینده مجلس بود شاید جلوترش هم بود حالا من یادم نیست، ولی دوره… نه دوره پانزدهم هم بود. دوره پانزدهم هم بود که یک تصادفی هم شد راجع به لقب کبیر، حالا آن را بعد برای‌تان می‌گویم آن چیز خصوصی است. بعد از ۲۸ مرداد و تغییر چهره‌ها و اینها ما ارتباط‌مان دوباره برقرار شده بود. این سلطانی خیلی آدم مؤمنی بود یعنی اهل نماز و روزه و این چیزها. خانم سلطانی یادت هست؟

* منصور رفیع‌زاده – بله

ج- یک روز که خانه‌اش بودیم گفتم «آقای سلطانی من یک چیزی می‌خواهم از شما بپرسم شما می‌توانید جواب ندهید، اگر می‌خواهید جواب بدهید باید قرآن بگذارید روی قرآن قسم بخورید که جریان را به من بگویید.» قبول کرد. قبول کرد و چون می‌گویم قبلاً شنیده بودم و واقعاً در آن زمان هیچ نمی‌توانستم باور بکنم. یعنی همین‌قدر نمی‌توانستم باور بکنم که یک کسی بیاید به من بگوید که منصور توطئه قتل تو را چیده. اصلاً غیرقابل باور کردن بود. ولی بعد از گذشت جریانات و سال‌ها و آنچه که از دکتر مصدق دیدم از روحیاتش به دست آمد، موضوع این بوده که این مرحوم سلطانی این را با قید قسم قرآن گفت که یک روز صبح، آن نماینده اهواز کی بود؟ «آن مگسی را که تو پرواز دهی شاهین است».

* منصور رفیع‌زاده – من نمی‌دانم.

ج- یک کسی بود توی مجلس نطق کرده بود راجع به شاه که «مگسی را که تو پرواز دهی شاهین است.» ابریشم کار

* منصور رفیع‌زاده – ابریشم کار.

ج- گفت، «ابریشم‌کار تلفن کرد که امروز صبح بیایید برویم خدمت آقای دکتر مصدق. سلطانی بود و موسوی بهبهانی بود و عرض کنم که، ابریشم‌کار و دو نفر سه نفر دیگر، تمام وکلای استان.» می‌گفت، «ما هم نمی‌دانستیم که موضوع چیست. رفتیم و آن‌جا این شروع به صحبت کرد که الان الحمدالله در اثر اقدامات جنابعالی محیط خوزستان خیلی امن و خوبست و همه‌چیز روبه‌راه است و این دکتر بقایی می‌خواهد برود آن‌جا حزب تشکیل بدهد و این باعث اختلاف و تشنج می‌شود و شما به او دستور بدهید که از این‌کار صرف‌نظر کند.» دکتر مصدق گفته بود «آقا او که از من حرف نمی‌شنود. من نمی‌توانم به او چیزی بگویم. خوب، می‌خواهد برود حزب تشکیل بدهد.» این باز گفته بود که «آخر محیط متشنج می‌شود، چه می‌شود، فلان می‌شود.» گفته بود، «آقا او حرف مرا گوش نمی‌دهد و کار خودش را می‌کند.» باز این ابریشم کار اصرار کرده بود می‌گفت، «مصدق حوصله‌اش سر رفت و با عصبانیت گفت، «آقا من گفتم از من کاری ساخته نیست. فلانی می‌خواهد نخست‌وزیر بشود می‌خواهد چه‌کار کند، من کاری نمی‌توانم بکنم. شما خودتان می‌دانید. بزنیدش، بکشیدش.»

س- عجب.

ج- این موقعی است می‌گویم واقعاً من نهایت اخلاص را داشتم به دکتر مصدق، که خوب، پیش از همان قضیه بود یعنی پیش از این ملاقات فرضی بود که من سندهای جاسوسی دامادش را برده بودم برایش که می‌گویم چه حالی داشتم وقتی می‌خواستم بروم، بله. بعد هم که آن‌جا توده‌ای‌ها برای‌مان چیز کرده بودندکه آن را گفتم گمان می‌کنم

* منصور رفیع‌زاده – (؟؟؟)

ج- ورد به آبادان را بعد هم آن نقشه‌ای که حزب به معرفی آقای خلیل ملکی آن‌جا برایمان تشکیل شد.

س- (؟؟؟)

ج- چرا.

* منصور رفیع‌زاده – چرا.

س- آها آن شخصی که معرف بوده و بله آن کسی که شعبه حزب را تأسیس کرده بود.

ج- حالا من این را امروز توی روزنامه پیدا می‌کردم آن شماره را. چون شماره با آن عکس سندش مشخص است زود پیدا می‌شود.

س- از انتخابات و تشکیل مجلس هفده چه خاطره‌ای دارید؟ و انتخاباتش؟

ج- از انتخابات مجلس هفده.

س- سرکار هم از تهران انتخاب شدید هم از

ج- هم از کرمان.

س- کرمان.

ج- این آقای مهندس رضوی هم قوم و خویش ما بود هم دوست من بود، و انتخابات دوره پانزدهمش هم من بانی انتخاباتش شدم. بعد دوره شانزدهم آن نبود و انتخاب هم نشد. یعنی کرمان که اصلاً انتخابات نشد دوره شانزدهم. من از تهران انتخاب شدم. دوره هفدهم اعلان انتخابات که منتشر شد از کرمان تلگرافاتی رسید که من و مهندس رضوی را کاندیدا کرده بودند. مهندس رضوی هم از خارج برگشته بود و مریض بود توی بیمارستان بانک ملی. حالا انتخابات تهران در شرف انجام بود و من هم کاندیدا بودم و مسلم بود که انتخاب می‌شوم با آن وضعی که مردم آن‌موقع داشتند. من رفتم به عیادتش و تلگرافات هم برای خودش هم رسیده بود، گفتم که «من این‌جا دارم انتخاب می‌شوم و تو برو کرمان من هم کمکت می‌کنم انتخاب بشوی.» گفت که «نه اگر تو نیای من هم نمی‌روم کرمان.» موقعیت آن‌جا هم خوب توده‌ای‌ها هم دم درآورده بودند یک مقداری و یک مقداری زمینه آشفتگی بود و دیدم که اگر ما کاندیدا نباشیم آن‌جا وضعش بد خواهد شد. این است که ناچار قبول کردم که جواب قبول بدهم به دعوت همشهری‌ها. رفتیم آن‌جا و خوب، وقتی ما دو نفر کاندیدا باشیم کس دیگری نمی‌تواند بیاید به‌اصطلاح قد علم کند. اما آن‌هایی که در صدد چیز بودند شهرت دادند که فلانی که تهران تقریباً از صندوق آمده بیرون قصد این است که از کرمان که انتخاب شد استعفا بدهد و نفر سوم به جای او برود به مجلس. تمام آن تشتت آرایی که فکر می‌کردیم پیاده می‌شد روی نفر سوم که باز مانع آن آرامشی می‌شد که ما می‌خواستیم شهر داشته باشد. این است که یک روز عصر که در مسجد

* منصور رفیع‌زاده – جامع.

ج- جامع کرمان من با مهندس رضوی رفته بودم و سخنرانی می‌کردیم راجع به نفر سوم صحبت شد من گفتم، «در این ساعت در خانه خدا من تعهد می‌کنم که به‌هیچ عنوان از وکالت کرمان صرف‌نظر نکنم.» که دیگر موضوع

س- نفر سوم منتفی بشود.

ج- منتفی بشود. البته حالا بعداً دانستیم که مهندس رضوی یک دسیسه‌هایی کرده بود برای انتخاب نفر سوم و اینها که همین‌طور نفر سوم باشد که حالا بعد ببینند چه‌کارش می‌توانند بکنند. آن داستانش مفصل است. تا این‌که وقتی که از من استعلام کردند برای قبول نمایندگی از وزارت کشور هم تلگرافی برای قبول نمایندگی تهران استعلام کردند. من نوشتم که «من افتخار نمایندگی تهران و کرمان را می‌پذیرم. ساعت ده و دوازده دقیقه صبح دوشنبه فلان و فلان.» که یعنی نتوانند بگویند این را قبلاً پذیرفته آن را بعداً.

س- بله.

ج- دوتا را با هم

س- با هم.

ج- چیز کردم. با هم قبولی نوشتم و آمدیم تهران. آمدیم تهران. این حالا یک جزوه‌ای هست توی آن آخر کتاب «محاکمات» آن را

* منصور رفیع‌زاده – دارید.

ج- دارم کتاب

* منصور رفیع‌زاده – «من نماینده کرمان هستم.»

ج- «من نماینده کرمان هستم.» آن را بخوانید که شرح مفصل این جریان و تقلب‌هایی که مهندس رضوی کرد و استعفایی که من از نمایندگی تهران دادم و اینها، خیلی خواندنی است با اسناد و اینها آن‌جا هست. چون ابتدا خوب نمایندگی من از تهران تصویب شد مال کرمان را مسکوت گذاشتند ولی مسکوت گذاشتن را با حقه‌بازی دوباره موقعی که ما لاهه بودیم یک دروغی هم از قول من گفته بود مهندس رضوی و خواستند که آن روحی بیچاره را که آدم خوبی هم بود بدبخت و چیز نبود، او را بیاورند به‌عنوان این‌که نهضت ملی آدم کم دارد، آخر من دیگر خارج شده بودم، او را بیاورند که دیگر کشید به آخر کار و به جایی نرسید. چون من از تهران استعفا دادم فوری.

س- بله.

ج- ولی آن‌موقع می‌دیدم اگر از تهران استعفا بدهم، علت این هم که از تهران استعفا ندادم این بود که دکتر معظمی نفر سیزدهم شده بود در گلپایگان هم انتخاب شده بود. نفر دوم گلپایگان هم همان برادر دزد چیزش بود دزد تریاک که گفتم، او نفر دوم بود. اگر من از تهران استعفا می‌دادم دکتر معظمی می‌شد نماینده دوازدهم نماینده تهران، از گلپایگان استعفا می‌داد آن برادرش می‌آمد توی مجلس.

س- بله.

ج- من برای این‌که این یک دزدی کمتر بیاید این است که از هیچ‌کدام استعفا ندادم. بعد که استعفا دادم یعنی پیش از تصویب اعتبارنامه اگر وکیلی استعفا بدهد نفر بعد می‌آید، ولی اعتبارنامه که تصویب شد چه استعفا بدهد چه بمیرد چه چیز بکند، دیگر انتخابات باید تجدید بشود نفر بعد نمی‌تواند بیاید. به این جهت در این موقعی که من استعفا دادم از نمایندگی تهران دیگر خطر آن تبدیل نمایندگی گلپایگان نبود بله.

س- بله، مجلس که تشکیل شد مثل این‌که تقریباً بلافاصله دولت اعلام کرد که انتخابات فعلاً موقوف می‌شود تا هیئت نمایندگی از لاهه برگردد که البته هیچ‌وقت انتخابات ادامه پیدا نکرد و همان هشتاد و چند نفریکه در

ج- بله.

س- مجلس هفدهم بودید

ج- اعلام دولت را نمی‌دانم، ولی انتخابات نشد البته همان هشتاد و یک نفر بود مثل این‌که انتخاب شدند.

س- انگیزه دولت از این‌کار چه بود و تا چه حدی حق به جانب داشت و نظر سرکار در همان‌موقع راجع به این تصمیم چه بود؟

ج- عرض کنم که، این موضوع تصمیم اینها را اصلاً من یادم نیست. ولی یک چیز می‌دانم که انتخابات که شروع شد که آقای دکتر مصدق گفت فرماندارها را به قرعه انتخاب کنند و، نمی‌دام یادتان هست یا نه؟

س- بله.

ج- چیز کرد که برای شهرستان‌ها فرماندار و رئیس شهربانی و نمی‌دانم رئیس دادگستری و اینها به قید قرعه انتخاب بشوند، یعنی یک تعدادی کاندیدا برای این پست‌ها بریزند توی یک ظرفی و دربیاورند که مثلاً کی فرماندار آبادان است. آن‌وقت از توی پنج تا اسم که درمی‌آید چیز است که به این ترتیب عوض کردند.

س- نیت از این‌کار چه بود؟

ج- که یک کس محلی یا سابقه چیزی داشته باشد انتخاب نشود که روی اعمال نفوذ اتنخاب شده باشد. مثلاً شما اعمال نفوذ کنید که فلان‌جا کی فرماندار باشد به نفع‌تان کار بکند.

س- برای این‌که به‌اصطلاح انتخابات آزاد برگزار

ج- آزاد باشد. البته این دستور را دادند و این عمل هم شد. اما دوتا خلاف از خود ایشان دید.

س- عجب

ج- یکی این‌که دکتر مصباح‌زاده منفور مردم بندرعباس بود و وردست قاچاقچی‌های گردن‌کلفت آن‌جا که جریانش را گفتم برای‌تان

س- نخیر.

ج- راجع به بندرعباس؟

س- یادم نیست، نه نگفتید.

ج- هیچی نگفتم؟

* منصور رفیع‌زاده – نه هیچی.

س- حالا بفرمایید.

ج- راجع به درسی که ممصباح‌زاده به من داد. آقای ابراهیم زند؟

* منصور رفیع‌زاده – نخیر حواس من خوب جمع است. اینها را نگفتید.

ج- پس اول این را بگویم.

س- بفرمایید.

ج- ما از موقعی که انتخاب شدیم سعی ما این بود با همکاران‌مان که استاندار حسابی بفرستیم کرمان که یک اقداماتی بکنند، یک آبادانی بکنند، یک چیزی و آدم حسابی باشد. خوب، مغرور به این هم بودیم که از زمان ساسانیان همیشه شاهزاده‌های درجه‌یک یا رجال درجه‌یک والی کرمان بودند. این چیز را هم داشتیم.

استانداری که عوض شده بود همان اوایل دوره پانزدهم ما سعی کردیم آقای ابراهیم زند را استاندار کرمان کردیم. آقای ابراهیم زند از رجال خوشنام بود. یک وقتی وزیر جنگ بوده در زمان رضاشاه یا بعد از رضاشاه، خاطرم نیست. مدت‌ها هم رئیس بانک ملی بود و من هم شخصاً با او آشنایی داشتم. این استاندار کرمان بود.

در بندرعباس هم این موضوع قاچاق خیلی بالا گرفته بود و دیگر فساد مأمورین دولت یعنی ادارات دیگر هم خیلی زیاد بود. آقای زند یک سفری رفته بود بندرعباس و یک عده‌ای را شل و پل کرده بود و تغییر داده بود و به‌اصطلاح محیط سالمی درست کرده بود. من در دوره پانزدهم نایب‌رئیس کمیسیون بودجه بودم. رئیس کمیسیون بودجه آقا میرسیدعلی بهبهانی بود ولی عملاً آقا میرسیدعلی فقط موقعی در کمیسیون شرکت می‌کرد که ریش دولت گبر بود و می‌آمد و ریاست می‌کرد. بعد هم یک یادداشت‌هایی، کاغذهای این‌قدری تقسیم می‌کرد بین وزرا و بعد جلسه را ختم می‌کرد برای جلسه بعد. جلسه بعد که خوب نتیجه یادداشت‌ها چیز بود آن‌وقت مثلاً یک دوازدهم مطرح بود یک دوازدهم تصویب می‌شد. این روال کارش بود. در مواقعی کمیسیون بودجه کار روتین را می‌کرد ایشان هرگز حاضر نمی‌شد و طبعاً من ریاست کمیسیون را داشتم. دکتر مصباح‌زاده هم، موضوع دکتر شفق را تعریف کردم، راجع به سن دکتر شفق؟

س- نه هنوز.

ج- آن را هم یادداشت کنید، آن تفریحی است البته. àcôté تاریخ است. دکتر مصباح‌زاده هم عضو کمیسیون بودجه بود و ما سال‌ها بود با هم آشنا بودیم. اولاً یکی دو سال در ابتدایی همشاگردی بودیم. بعداً هم موقعی که پاریس بودم این هم آمده بود پاریس، نه، همدوره ما نبود، چند دوره بعد از ما بود. آن‌جا هم آشنا شده بودیم و اینها. بعد هم خوب تهران گاهی همدیگر را دیده بودیم. اولی که روزنامه کیهان را منتشر کرده بود اینها. توی نظام هم اگر اشتباه نکنم همدوره بودیم نهایت او توی پیاده بوده نمی‌دانم. به‌هرصورت یک‌روز به من گفت که این آقای زند رفته بندرعباس و یک بخشداری فرستاده برای قشم که دوستان ما می‌گویند این آدم خوبی نیست و تو به آقای زند بگو که این را عوضش کنند یکی دیگر را بفرستند. این هم حالا موقعی است که همین‌طور که یک دفعه دیگر هم گفتم من تمام وکلا را علی‌الخصوص آن‌هایی که سابقه آشنایی داشتم آدم‌های خیلی خوب و پاک و منزهی می‌دانستم. واقعاً حد تفکرم بیش از این نبود. همه را آدم خوب می‌دانستم. خوب، چه برسد به مصباح‌زاده که ما از قدیم دوست بودیم و  همشاگردی بودیم و فلان. حالا هم دکتر حقوق است و استاد دانشکده حقوق است و

س- صاحب روزنامه هم بود آن‌موقع؟

ج- بله، روزنامه کیهان گمان می‌کنم یا آخر ۲۰ یا اوایل ۲۱ منتشر شد. من یک نامه‌ای نوشتم به مرحوم زند که «می‌دانید من رویه‌ام نیست که در امور دولتی دخالت بکنم، ولی دکتر مصباح‌زاده که نماینده بندرعباس است یک‌همچین چیزی به من گفته و اگر این در سیاست شما چیزی ندارد عوضش کنید که یک کسی ناراضی نباشد.» مرحوم زند هم فوری به من جواب نوشت که «این تنها کسی است که می‌تواند آن‌جا جلوی قاچاق را بگیرد و من این را به هیچ قیمت حتی به قیمت کناره‌گیری از استانداری حاضر نیستم عوض کنم.» و من فکر کردم من این جواب را چه‌جوری به مصباح‌زاده بگویم که این تنها کسی است که جلوی قاچاق را می‌گیرد حالا تو می‌گویی که این را عوض کنم. هی گفتم که هنوز جواب نرسیده، دیگر از مراحلی که مجبور شدم دروغ بگویم یکی‌اش هم همین بود.

باز دوباره پیگیری می‌کرد و دوباره من می‌گفتم هنوز جواب نرسیده. بالاخره بعد از یک هفته که چیز که «اگر این را عوض نکند ما می‌دهیم این را توی روزنامه‌ها هویش کنند و علیه‌اش چیز می‌کنیم، معزولش می‌کنیم.» گفتم، «خوب حالا من یک تلگراف می‌کنم ببینیم چطور می‌شود. البته تلگرافی که نکردم فقط گفتم که زمان بگذرد. باز چند روزی گذشته بود و این یک روز عصر که کمیسیون تمام شد این آمد پهلوی من و خیلی ناراحت که هنوز جواب نرسیده و یک کاغذ در آورد، آن کاغذ را بدهید به من. همان کاغذ را همان که نوشته است، یک کاغذی درآورد از پاکت و این را این‌جوری تا زد که بالایش را من بخوانم. اولاً دیدم کاغذ از شمس است یکی از تجار معروف و قاچاقچی‌های معروف بندرعباس. اولاً صحبت قاچاق‌های بندرعباس در آن زمان رقم‌های پانصد میلیون بود که داستان‌ها را دارم. بعد این‌جا نوشته بود، این را این‌جوری تا زده بود، این‌جا نوشته بود.

س- پایین نیم صفحه.

ج- آها، که «هنوز پژمان معزول نشده و این خیلی اسباب زحمت است.» بعد این کاغذ را گرفته بود که من بخوانم باز کرد که دوباره به تای اصلی‌اش برگرداند بگذارد توی پاکت من چشمم افتاد به خط زیر، نوشته بود، «خلاصه با بودن پژمان قاچاق غیرممکن است.»

س- عجب!

ج- ما این را دیدیم، دیدم به موکل به وکیل می‌نویسد که قاچاق همچین. اصلاً شاخ درآوردم. بعد با هم از کمیسیون آمدیم بیرون و داشتیم می‌رفتیم و این دفعه به صورت تهدید گفت، «این توی همین هفته اگر عوض نشود من شروع می‌کنم توی روزنامه و جاهای دیگر علیه‌اش اقدام می‌کنیم که معزول بشود.» من هم حالا خودم را جمع کردم و خیلی به خودم کوراژ دادم و اینها که، خوب، اصلاً من چطور همچین حرفی بزنم. گفتم، «خوب، فکر نمی‌کنی دکتر که اگر علیه او چیز بکنیم او هم بالاخره یک ایادی دارد یا دوست و اشنایی دارد، او علیه تو اقدام می‌کند.» دیدم بنا کرد خندیدن. این درسی که گفتم از او گرفتم، درسی که البته عمل نکردم ولی درس را گرفتم، خندیدند و گفت که «می‌دانی من چند سال است روزنامه دارم؟» گفتم، «بله، هفت هشت سال است.» گفت که «می‌دانی توی روزنامه نامه و تلگراف می‌رسد شکایت از مأمورین فحش به اشخاص اینها.» گفتم، «بله خوب معلوم است.» گفت، «من از همان اول عادت کردم وقتی که یک کاغذی یا تلگرافی می‌رسد حمله به یک کسی است یا فحش به یک کسی، من این را که می‌خوانم در ذهن خودم اسم او را برمی‌دارم اسم خودم را می‌گذارم جایش. از این حرف‌ها من اصلاً از میدان درنمی‌روم.» که دیدیم ایشان چه ماهیتی دارد، بله.

س- ولی در آن زمان دکتر مصدق حرفش این بود که چون دربار و ارتش در انتخابات هفده دخالت کرده به این دلیل ما مجبور هستیم که فعلاً این را متوقف کنیم تا قانون جدید انتخابات تهیه بوشد. آیا این استدلال در آن زمان به نظر شما قابل قبول بود؟

ج- استدلالی که آن‌وقت خودش دخالت کرد موضوع این است یکی از موارد عمده‌ای که اختلاف ما غلیظ شد سر همین قضیه بود. بندرعباسی‌ها قاطبه مردمش با این باند قاچاقچی و اینها و مصباح‌زاده که وکیل اینها بود جداً مخالف بودند، شروع کردند به تلگراف، اولاً آقای دکتر مصباح‌زاده پا شد رفت کاندید نمایندگی بندرعباس. آن‌چنان قیافه‌ای مردم نشان دادند که این به جای این‌که بندرعباس بماند ترسید رفت در ژاندارمری شعبه میناب منزل کرد که توی شهر بندرعباس نتوانست بماند. و سیل تلگرافات شروع شد یا به‌عنوان دکتر مصدق رونوشت به من، یا توسط من به دکتر مصدق که می‌نوشتند «هر که را جنابعالی بفرمایید ما روی چشم انتخاب می‌کنیم دکتر مصباح‌زاده را نمی‌خواهیم.» یک کارتن دارم هنوز این‌قدر تلگرافات با امضاهای مختلف که تلگراف‌های آخری‌شان این بود که «ما حاضریم سگ وکیل ما بشود دکتر مصباح‌زاده نشود.» ما هم همه اینها را البته می‌رساندیم به آقای دکتر مصدق. ولی ایشان هیچ اعتنا نکردند و آقای مصباح‌زاده را از صندوق درآوردند. این یک.

دوم این‌که در انتخابات یزد، این خیلی بودار است این قضیه، انجمن را به نفع دکتر طاهری تشکیل دادند و دکتر طاهری داشت انتخاب می‌شد. من کرمان بودم وقتی که آمدم تهران شنیدم که چه حقه‌ای به کار بردند. آن جلسه‌ای که بنا بوده قرعه‌کشی بکنند که فرماندار یزد از توی قرعه بیاید بیرو توی آن Urn آن ظرف قرعه پنج تا اسم نوشتند. قرعه‌کشی کردند درآمده منصور رفیع‌زاده. بعداً معلوم شده که آن چهارتای دیگر هم به اسم منصور رفیع‌زاده بوده. یعنی فرمانداری که دکتر طاهری می‌خواست آن‌جا برود به صورت قرعه بیرون آمده. که این قضیه کشف شد و چیز شد که من تا از کرمان آمدم رفتم پیش آقای دکتر مصدق که «آقا یک‌همچین چیزی شده.» گفت، «بله.» گفتم، «خوب، شما چه‌کار کردید؟» گفت، «من رئیس کارگزینی وزارت کشور را معزول کردم.» گفتم، «آقا درد سر این فرماندار قلابی است او را معزول کردید این‌که سرکارش مانده.» گفتند، «نه دیگر.» و دکتر طاهری انتخاب شد. یعنی این مسلم است که با میل مصدق بود و الا اول کاری که می‌بایست بکند آن فرماندار بخصوص را می‌بایست معزول کند نه رئیس کارگزینی را.

س- در مورد بندرعباس هم همین‌جور بود یعنی برای شما مسلم شد که میل دکتر مصدق بوده

ج- مسلم است بله

س- یا این‌که نمی‌خواسته دخالت کند؟

ج- نه آخر آقای دکتر مصدقی که اگر پیشخدمت بخشداری شهر بابک یک تلگراف تبریک می‌کرد فوری ایشان جواب می‌دادند «جناب آقای زلفعلی پیشخدمت محترم شهربابک از تبریکات صمیمانه شما سپاسگزارم، فلان، دکتر محمد مصدق ـ امضا» گراورش هم توی روزنامه چاپ بشود. و بعداً که من تبعید شدم به بندرعباس اتفاقاً رئیس تلگرافخانه همان بودکه آن زمان بوده هنوز عوض نشده بود، گفت، «در آن زمان یعنی در سال سی می‌شود، مردم بندرعباس سی‌هزار تومان پول تلگراف دادند. و یک چیز دیگر که مربوط به همان زمان است. قرضه ملی که درست شد اولاً مبتکر فکرش هم من خودم بودم ولی نمی‌خواهم این بازگو بشود، اما مبتکر اصلی‌اش هم خود من بودم. آن هم داستان مفصلی دارد. من رفته بودم کرمان، یک‌روز برای همین موضوع به بانک ملی دستور دادم که عصر شعبه‌شان را تعطیل نکنند توی مسجد جامع یک نیمچه میتینگی بود برای مردم صحبت کردم و مردم را تشویق کردم که بروند قرضه ملی بخرند و از همان نزدیک غروب مردم راه افتادند رفتند قرضه ملی خریدند.

بعد از انتخابات بندرعباس یکی از دوستان خیلی صمیمی ما بود خدا بیامرزدش که هم تبعیدمان به جزیره هرمز هم بود مرحوم شجاع، این چندتا کامیون داشت و حمل و نقل سنگ‌های معدنی می‌کرد از اسفندقه شرکتی که محمدعلی مسعودی و آن عمویی و اینها داشتند، این مقاطعه‌کار حمل و نقل سنگ‌شان بود به بندرعباس. این آمده بود از بندرعباس برای من تعریف کرد گفت که «یک نفر آمده بود با ته پیراهن و زیرشلواری پابرهنه توی آن گرما توی خیابان و یک دسته اوراق قرضه زیر بغلش بود یک دانه از این درمی‌آورد ریز ریز می‌کرد و به تمام جبهه ملی از بالا تا پایین فحش نثار می‌کرد. باز چند قدم می‌رفت یکی دیگر درمی‌ورد همین کار را می‌کرد.» من تحقیق کردم که این کیست. او نمی‌دانست کی بود؟ او منظره را شاهد بود. بعد تحقیق کردیم معلوم شد یکی از متوسطین بندرعباس از اینهایی که خوب دیگر ذوق زده شده بودند برای نهضت ملی وقتی قرضه ملی چیز می‌شود چون من به شهرستان‌های تابعه هم همه سفارش کرده بودم و اینها. این تمام دارایی خودش را فروخته بوده حتی فرش زیر پایش را فقط آن حداقلی که برای زن و بچه‌اش لازم بوده کاسه‌ای کوزه‌ای گلیمی چیزی نگه داشته بود، بیست‌هزار تومان از فروش کل دارایی‌اش چیز کرده بوده و رفته بوده این را قرضه ملی خریده بوده. بعد از انتخاب مصباح‌زاده این می‌زند به کله‌اش اصلاً دیوانه می‌شود. و این این قرضه‌های ملی را پاره می‌کرده می‌ریخته زمین به همه ما هم فحش می‌داده، بله. آن شخص‌اش را اتفاقاً من

س- خوب، انگیزه دکتر مصدق از این‌کار چه بوده؟ آیا مناسبات شخصی با مصباح‌زاده و طاهری داشته؟ یا چیز این‌کار را کرده بود؟

ج- انگیزه باطنی دکتر مصدق که این باید رویش خیلی صحبت بشود، این بود که به سه قدرت همسایه نشان بدهد که من اگر موفق بشوم به نقشه‌های خودم به کار شما کاری ندارم.

س- آها.

ج- چون دکتر طاهری می‌دانید که اصلاً سفیر انگلیس بود در مجلس متولی مجلس. دکتر مصباح‌زاده هم که تکلیفش معلوم است.

س- او به کجا بستگی دارد؟ او هم…؟

ج- نمی‌دانم به کجا ولی حتماً به خیلی جاها بستگی داشت. ولی در هر صورت این از لحاظ رفیق بازی و قوم‌وخویش بازی نبود آن هم مسلم است روی سیاست بود.

* منصور رفیع‌زاده – حالا مشروحش را بفرمایید. انگیزه دکتر مصدق را.

ج- آن طولانی است. اصولاً صحبت‌های دیگر که بشود می‌توانیم نتیجه‌گیری بکنیم.

س- علت این‌که آقای امیرتیمور استعفا داد به‌عنوان وزیر کشور در همان اوائل انتخابات، گویا می‌خواستند استیضاحش بکنند. و بعد آقای الهیار صالح به جای ایشان وزیر کشور شد.

ج- اصلاً هیچ یادم نیست.

س- علت این‌که قانون انتخابات هیچ‌وقت اصلاح نشد در دوره مصدق این چه بود؟ با وجود این‌که جزو رأس برنامه‌هایش بود.

ج- اصلاح شد قانون انتخابات اصلاح شد.

س- تصویب هم شد در مجلس یا به وسیله لایحه قانونی؟

ج- نه، به وسیله لایحه قانونی، چه‌قدر وقت داریم اولاً.

* منصور رفیع‌زاده – هرچه بخواهیم آقا. الان بیست‌وپنج دقیقه به شش است.

س- هروقت بفرمایید بس است برای امروز همان کافیست. این طرف نوار ده دقیقه مانده.

ج- عرض کنم، یکی از روزهایی که ما لاهه بودیم، خوب، آن هوا و آن پلاژ و همه این چیزها خوب همه می‌رفتند به گردش. دکتر مصدق تنها توی آپارتمانش می‌ماند. من هم مثل همه احمق‌ها به جای این‌که بروم گردش بکنم و اینها می‌رفتیم بیشتر روزها که ایشان تنها نباشند. یک روز که خدمت ایشان بودم صحبت بود راجع به مجلس آینده و اینکه و این‌که چه کار باید بشود و فلان، ایشان گفتند که «من باید یک اختیار قانون‌گذاری از مجلس بگیرم.» گفتم، «آقای دکتر دوره گذشته رزم‌آرا شش ماه اختیارات گمرکی می‌خواست یعنی شش ماه اختیار می‌خواست که تعرفه گمرکی را عمل کنند بعد از شش ماه قانونش را بیاورند به مجلس. آن‌وقت چطور اختیار قانون‌گذاری کلی می‌خواهید؟» گفت، «علتش این است که ما در مضیقه هستیم و من حساب کردم که اگر یک مالیاتی بر ثروت بگذاریم به مأخذ دو درصد این بودجه چند سال مملکت را تأمین می‌کند. ولی با این مجلسی که اکثریتش زمین‌دارهای بزرگ و متمولین هستند هرگز چنین چیزی تصویب نمی‌شود و من نظرم این است که اختیارات بگیرم و این عمل را بکنیم که خودمان را از بی‌پولی نجات بدهیم.» خلاصه بعد از بحث بسیار من متأسفانه قانع شدم. خلاف اصول هم بود چون خود ایشان در دوره پنجم هم راجع به اختیارات مخالفت کرده در دوره شانزدهم هم که با هم با رزم‌آرا مخالفت کردیم. من متأسفانه قانع شدم و وقتی برگشتیم که مجلس تشکیل شد و اینها خود من جزو پشتیبانان این اختیارات شش ماهه بودم. به همین قصد که البته قانون انتخابات هم تویش بود، قانون مطبوعات هم بود، قانون حکومت نظامی هم بود یعنی همین چیزهایی که هدف جبهه ملی شد. که البته اول هدف روزنامه ما شد و همان را جبهه ملی هدف قرار داد. و شروع به اقدام شد.

شروع به اقدام شد و کمک‌های عجیبی به وسیله من شد برای این‌کار. من‌جمله یک نفر از من وقت خواست گفت که من یک نظرهایی دارم راجع به این لایحه مالیات بر ثروت و می‌خواهم چیز کنم. این دو سه‌تا پیشنهاد مختلف رسید آن‌ها را دیگر یادم نیست هیچ‌کدام به اهمیت این نبود.» گفتم «چیست؟» گفت که «اولاً بگویم من از آن موش‌های وزارت دارایی هستم و تمام زیروبم کارها را می‌دانم. اگر لایحه‌ای بگذرد که بنا باشد ممیزی بشود توی این ممیزی آنچه که عاید خواهد شد بیش از دوثلثش توی جیب ما می‌رود. کمتر از یک ثلثش به دولت می‌رسد و من می‌خواهم راه را نشان بدهم که چه‌کار بکنید که این نشود.» گفتم، «چیست؟» گفت که «هر کسی خودش صورت بدهد دارایی‌اش را.» اینها را هم به من توضیح داد یعنی حالی کرد. من اصلاً هیچ‌کدام حالیم نبود نه این‌که خودم چیز کردم. «هر کسی دارایی‌اش را صورت بدهد. بعد دولت یک تبصره می‌گذارد که دولت می‌تواند در عرض نمی‌دانم دو ماه شش ماه آن چیزی را که صورت دادند با اضافه کردن ده درصد از صاحب مال بخرد.» این گفت که «نه تنها مجبور خواهند شد قیمت واقعی را بدهند بلکه در بعضی موارد قیمت بیشتر خواهند داد.» گفتم، «چطور؟» گفت، «مثلاً شما توی این خانه هستید به این خانه دلبستگی دارید. ممکن است آن همسایه‌تان یا یکی دیگر خواهان این خانه باشد. شما وقتی گفتید این خانه صدهزار تومان این می‌آید پیشنهاد می‌دهد صدوبیست هزار تومان دولت هم صد و ده هزار تومان می‌دهد به تو خانه را می‌برد. توی برای این‌که خانه از دستت نرود یک قیمتی می‌گذاری که یک رقیب نتواند بیاید چیز بشود.» و چندتا تبصره دیگر روی این چیز که ما هم اینها را تنظیم می‌کردیم و می‌دادیم خدمت آقای دکتر مصدق. ایشان هم تشکر می‌کردند و بعد دیدیم که خبری نشد از لایحه مالیات بر ثروت که من از دولت سؤال کردم، یعنی سؤال رسمی در مجلس. آقای دکتر شایگان، اینها توی صورت مذاکرات مجلس هست البته.

س- بفرمایید.

ج- آقای دکتر شایگان آمد یک جواب پر از سفسطه‌ای داد که فلانی گفته مالیات بر ثِروت ثِروت غلط است و ثَروت صحیح است. در صورتی که لهجه کرمانی تمام کلمات یک هجایی یا دوهجایی که اولش در لهجه تهرانی فتحه دارد در لهجه کرمانی کسره دارد. ولی کلمات یک هجایی فتحه‌اش به جای خودش هست. کلماتی هم که تهران کسره دارد کرمان فتحه دارد. یعنی در لهجه تهرانی می‌گویند ثروت ما کرمانی‌ها می‌گوییم ثروت. یعنی این مطلب را هم دروغ گفت که من نگفته بودم ثروت. جواب داد و چیز شد. بعداً ما فهمیدیم که با این ریزه‌کاری‌هایی بود توی این قانون مالیات بر ثروت می‌شد جنابعالی صورت داده بودید. خوب، ملک این‌قدر، مستغلات این‌قدر، فلان این‌قدر، جمعش ده میلیون. بعد ممکن بود یک وقتی یک دولتی یک وزارت دارایی‌ای بیاید بگوید «آقای لاجوردی شما که ده میلیون ثروت دارید طبق چه حسابی این سال‌های اخیر سالی هزار و سیصد تومان مالیات دادید؟

س- سال‌های قبل

ج- سال‌های قبل. آخر

س- بله.

ج- این ده میلیون عایدات شما از ده میلیون چه‌قدر بوده که هزار و سیصد تومان؟» یعنی ریش همه گیر می‌افتد که اولش ریش خود آقای دکتر مصدق با آن املاک و دارایی که

س- بله.

ج- چون چیز این بود که این قیمت‌هایی که می‌دهند اینها اعلام بشود نه این‌که برود توی پرونده‌های وزارت دارایی. اعلام بشود که خواستگار پیدا کند. یک کسی کمتر قیمت داده خوب رقیبش یا چیز برود بیست درصد اضافه کند دولت هم مطابق اختیاری که دارد ده درصد اضافه کند بدهد به صاحب ملک ده درصد هم این‌جا دولت استفاده می‌کند از چیز. بله، این است که این لایحه رفت زیر پتو و درنیامد که نیامد. حالا بابت بقیه لایحه‌ها انشاءالله یک دفعه دیگر صحبت می‌کنیم.

س- خیلی ممنون.

پایان نوار شماره ۱۳.