روایت‌کننده: آقای دکتر مظفر بقایی کرمانی

تاریخ مصاحبه: ۱۹ ژوئن ۱۹۸۶

محل‌مصاحبه: نیویورک ـ آمریکا

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۱۵

 

 

س- بفرمایید.

ج- آقای انتظام را خواستند پای تلفن. برگشت و دیدیم که شادان. معلوم شد که صبح که می‌آمده، آقای نواب را ببخشید نه آقای انتظام را آقای نواب را. صبح که می‌آمده به سفارت گفته که تلفن کنند به شهرداری چون همیشه یک bureau اشیا گمشده هست همه جا توی این چیزها. گفته بود تلفن کنند که ساعت آقای سفیر گمشده و اینها. حالا از شهرداری تلفن کردند که ساعت شما

س- پیدا شده.

ج- پیدا شده این‌جاست و بفرستید بگیرند. و بعد معلوم شده که توی این ازدحام که هی به هم می‌مالیدند تا رد بشوند یک آدم شکم گنده‌ای با نواب روبه‌رو می‌شود. زنجیر ساعت‌بند می‌شود به دگمه آن

س- جلیقه‌اش.

ج- آقای شکم‌گنده که البته ایرانی نبود و الا ساعت را هرگز نمی‌داد. و این وقتی از آن ازدحام خارج می‌شود می‌بیند که جلوی سینه‌اش سنگینی می‌کند نگاه می‌کند می‌بیند یک ساعت و یک زنجیری هست. این را می‌برد می‌دهد به آن دفتر اشیا گمشده که چیز، آقای نواب هم فقط یک کارتن Lucky Strike به ما داد. در صورتی که خوب می‌بایست خیلی دستمزد من بیشتر بود یعنی زبان مزد من بیشتر باشد. بله، این خاطره هم یادم آمد.

* منصور رفیع‌زاده – مذاکره خصوصی با دکتر مصدق نداشتید لاهه؟

ج- چرا. عرض کنم که، اول رأی را بگویم البته رأی بعد از ما صادر شد:

س- بله، تهران تشریف داشتید.

ج- ما تهران بودیم. من پیش خیال خودم روی آن قاضی هندی خیلی حساب می‌کردم چون ما هم استعمارزده بودیم. روی قاضی فرانسوی هم روی آن مذاکراتی که خودم کرده بودم خیلی حساب می‌کردم. بعد رأی که صادر شد اولاً قاضی روسی در رأی شرکت نکرد مریض شد. قاضی هندی به ضرر ایران رأی داد. قاضی فرانسوی به ضرر ایران یعنی به نفع انگلستان رأی داد. قاضی انگلیسی به نفع ایران رأی داد.

س- بله.

ج- که واقعاً عظمت قضاوت را در انگلستان می‌رساند. فکر بکنید یک موضوع حیاتی بود برای انگلیس‌ها موضوع نفت. ما هم برنده شدیم. درست هم هست که شاید آن هم رأی نمی‌داد باز ما اکثریت داشتیم اما این شرافت قاضی انگلیسی و بی‌شرفی فرانسوی و چه اسمی بگذاریم روی هندی که به دستور انگلیس‌ها این رأی را دادند مسلماً. چون واقعاً پرونده برای هیچ قاضی جای تردید نمی‌گذاشت در حقانیت ما، بله. اما یک روز چون معمولاً آن بعد از ظهرها، این را گفتم مثل این‌که

* منصور رفیع‌زاده – نخیر، نفرمودید.

ج- بعد از ظهرها همه می‌رفتند گردش آن پلاژ همان جلوی هتل‌مان خیلی تماشایی و جای چشم‌چرانی و همه‌چیز بود. دکتر مصدق تنها بود. من غالباً به جای این‌که بروم گردش می‌رفتم پیش آقای دکتر مصدق. یک‌روز صحبت بود از این‌که «وضع بودجه‌مان درآمد کم است خرج زیاد است (؟؟؟) و باید یک فکری بکنیم و من باید تقاضای یک اختیاراتی بکنم از مجلس.» من یک دفعه ناراحت شدم گفتم، «آقا شما دوره پنجم با اختیارات داور گمان می‌کنم.

* منصور رفیع‌زاده – این را فرمودید.

ج- گفتم؟

س- آها.

ج- گفتم بله؟

س- بله، بله.

ج- مخالف کردید دوره گذشته با اختیارات شش ماهه رزم‌آرا حالا چطور چیز بکنید؟» گفت که، «ما راه دیگری نداریم من حساب کردم که اگر دو درصد از ثروت برای یک دفعه مالیات گرفته بشود بودجه چند سال مملکت تأمین می‌شود. خلاصه بعد از بحث زیاد من قانع شدم به خاطر این‌که از این مضیقه پولی چیز بشویم که موافقت بکنم و خودم هم جزو به‌اصطلاح مبلغین این اختیارات شدم. همین. دیگر من چیز دیگری یادم نمی‌آید از لاهه.

* منصور رفیع‌زاده – موضوعی که بزرگ‌ترین افتخارات زندگی‌تان چیست؟

ج- هیچ یادم نمی‌آید.

* منصور رفیع‌زاده – (؟؟؟)

ج- مطلقاً. مطلقاً یادم نمی‌آید.

س- مقدمات سی تیر چه بود قربان؟

ج- مقدمات سی تیر، عرض کنم که، ما برگشتیم از لاهه و مجلس رسمیت پیدا کرد و مطابق قانون نخست‌وزیر باید چیز بکند.

س- استعفا بدهد.

ج- استعفا بکند تا یک نخست‌وزیر دیگر یا خودش مجدداً چیز بشود. یک‌روز توی مجلس بودیم آمدند گفتند که دکتر مصدق استعفا داده. و این هم از چیزهایی است که هیچ‌وقت یادم نمی‌رود. توی سرسرای، توی مجلس رفتید؟

س- بله.

ج- بالا هم رفتید؟

س- بله.

ج- آن سرسرای بالا. جلسه فراکسیون نهضت‌ملی توی اتاق به‌اصطلاح جنوب شرقی سرسرا یک اتاق بزرگ بود که کمیسیون بودجه آن‌جا تشکیل می‌شد. یک میز سی نفری وسطش بود فراکسیون آن‌جا تشکیل می‌شد. من توی سرسرا بودم که گفتند مصدق استعفا داده شایگان داشت می‌رفت که برود توی اتاق توی جلسه فراکسیون همان دم در که داشت می‌رفت، گفت، «راحت شدیم.»

س- راحت شدیم؟

ج- راحت شدیم. این چیزی است که خودم به گوش خودم، البته به من نگفت. من دور بودم، ولی گفت، «راحت شدیم.» رفت. رفتند و بعد چون مصدق به نخست‌وزیری رأی تمایل گرفت و انتخاب شد بعد موقعی که رفته بود وزرا را با شاه تعیین بکند صحبت وزارت جنگ شده بود و شاه حاضر نشده بود، همیشه شاه وزیر جنگ را تعیین می‌کرد، حاضر نشده بود و استعفا داد. ما رفتیم توی اتاق آقای رئیس. مذاکرات مرا با امام جمعه یادداشت کنید. آن هم از لحاظ تاریخی بد نیست.

س- ببخشید این غیرمنتظره بود برای آقایان که همکاران نزدیک دکتر مصدق بودید؟

ج- اصلاً خبر نداشتیم، هیچی.

* منصور رفیع‌زاده – (؟؟؟)

ج- هیچ‌کس خبر نداشت.

س- عجب.

ج- بله، مطلقاً هیچ‌کس خبر نداشت.

س- ایشان نگفته بود که مثلاً من می‌روم وزارت جنگ را می‌خواهم اگر ندادند استعفا می‌دهم؟

ج- نخیر، این رفته بود پیش شاه و این چیز شده بود آمده بود یک استعفا نامه نوشته بود. رفتیم توی اتاق آقای رئیس نامه‌ای نوشته بود آقای علا به رئیس مجلس که «چون آقای دکتر مصدق می‌خواست وزارت جنگ را خودش تعیین کند و اعلی‌حضرت قبول نفرمودند استعفا داد حسب‌الامر مبارک مجلس رأی تمایل برای یک نخست‌وزیر دیگر چیز بکند.» این نامه به نظر من خیلی معنی دار و زننده بود. برای این‌که علا خودش از نویسندگان قانون اساسی ما بوده. دکتر امامی استاد دانشکده حقوق و استاد حقوق مدنی،

س- که رئیس مجلس بود.

ج- که رئیس مجلس بود. اولاً معمولاً برای رأی تمایل هیچ‌وقت نامه نمی‌نوشتند.

س- پیشنهادی نمی‌شود که رأی تمایل

ج- نه، تلفن می‌کردند

س- بله.

ج- نه، تلفن می‌کردند از دربار به رئیس مجلس که رأی تمایل نمایندگان را اعلام کنید. نامه نمی‌نوشتند. این نامه سرتاپایش خلاف قانون اساسی بود. اولاً ما می‌دانستیم که، همه می‌دانستند یعنی، که شاه وزیر جنگ را معین می‌کند. اما چون این تصریح نشده بود جائی، اگر تصریح می‌شد خلاف قانون بود. چون نخست‌وزیر است که وزرا را تعیین می‌کند با موافقت شاه البته. اما این هیچ‌جا تصریح نشده بود که شاه وزیر جنگ را معین می‌کند. عملاً این‌طور بود. خوب شما نخست‌وزیر می‌شدید می‌رفتید مذاکره می‌کردید شاه می‌گفت که منصور وزیر جنگ باشد شما هم قبول می‌کردید. این بین شما و شاه بود و منعکس نبود که شاه قربتاً الله خلاف قانون اساسی می‌گوید وزیر جنگ را من باید تعیین کنم.

س- بله.

ج- حالا آقای علا قانون‌دان یک‌همچین مطلبی را می‌نویسد که «شاه حاضر نشد که وزیر جنگ را مصدق چیز کند مصدق استعفا داد.» آن‌وقت آقای دکتر امامی این نامه را می‌خواند نامه رسمی چیز که این به نظر من خیلی زننده آمد. اما تصمیمی روی این چیز نگرفتم. مجلس را احضار کردند برای رأی تمایل. فراکسیون نهضت ملی ما هم که خارج شده بودیم ولی همفکر بودیم، ما آمدیم توی جلسه خصوصی، یک سالن بزرگی هست توی مجلس مشرف به باغ مجلس که دورش عکس نقاشی رؤسای تمام رؤسای مجلس هست، این‌جا جلسه خصوصی این‌جا تشکیل می‌شود. مقداری صندلی راحتی دورتادور هست. یک مقداری هم به طور عربی وسط این‌جوری.

س- این جلسه خصوصی فراکسیون بود یا کل مجلس؟

ج- نه کل مجلس را رئیس گفته زنگ زدند وکلا رفتند توی مجلس

س- بله.

ج- ولی ما نرفتیم.

س- بله.

ج- چهل نفر آن‌ها بودند که

س- رفته بودند

ج- رفته بودند که عده کافی هم نبود البته. ما هم این‌جا حاضر نشدیم برویم. حالا

س- شما چند نفر بودید؟

ج- ما تقریباً سی‌وچند نفر. عرض کنم در این ضمن یک اتفاق دیگری هم افتاد موقعی که حالا من و چند نفر رفقایم از نهضت ملی خارج شدیم آقای ملک مدنی که جزو اقلیت جمال امامی بود در دوره شانزدهم رفت و عضو فراکسیون نهضت ملی شد. بعد حالا که ما این‌جا جلسه کردیم آقای امام‌جمعه ملک مدنی را فرستاده که بیاید صحبت کند که ما را راضی کند که برویم آن‌جا که تعداد برای اخذ رأی کافی باشد. ملک مدنی که وارد شد من آن‌جا نشسته بودم او از در آن‌جا آمد، آمد که بیاید پهلوی رئیس بنشیند، رئیس فراکسیون.

س- کی بود؟

ج- یادم نیست در آن‌موقع کی بود.

س- بعدش رضوی شد که آن هم علتش را به شما می‌گویم. عرض کنم، آمد که بنشیند. این از در که وارد شد من چشم دوختم توی چشم این، چون این پریروز رفته عضو نهضت شده حالا از طرف آن باند آمده به سفارت به‌اصطلاح که بیاید ما را راضی کند برویم توی مجلس. من همین‌طور چشمم را دوختم توی چشم این. این هم چشم‌هایش دوخته شد توی چشم‌هایم، همین‌طور آمد به مجازات من که رسید گفت، با آن لهجه ملایری، گفت «بله دیه.» یعنی بله دیگر. من چیزی نگفته بودم ولی از چشم من سوال بود توی چشم من که تو که عضو نهضت شدی حالا چطور رفتی طرف آنها آمدی اینجا به سفارت؟ هیچی ما حاضر نشدیم برویم و آنها از همان چهل نفر امام جمعه رای تمایل گرفت برای قوام‌السلطنه که رای البته خود رای تمایل سنت قانونی نیست. برای این سنت هم به اصطلاح مقرراتی نیست که چه عده از وکلا حاضر باشند ولی معمولاً بایستی اکثریت باشد، یعنی آن چهل و چند نفر باشند. اینها چهل نفر بودند.

س- آن جلسه علنی تلقی شد یا جلسه خصوصی؟

ج- آن جلسه توی پارلمان؟

س- بله.

ج- جلسه علنی تلقی شد.

س- علنی.

ج- جلسه علنی تلقی شد و همه رأی دادند به قوام که البته دستور شاه بود.

س- اسم قوام از کجا توی کار آمد؟ با سابقه‌ای که قوام داشت که مغضوب شده بود و آن نامه را نوشته بود راجع به مجلس مؤسسان و

ج- آن نامه و جواب و بله، همه اینها ولی چیز شد. شاه، البته مذاکرات خارجی هم حتماً بوده، شاه دستور داده بود که قوام که آن‌وقت لقب «جناب اشرف» هم سلب کرده بود دوباره توی فرمان به او برگرداند.

س- این‌که می‌گویند مدت‌ها ایشان پشت پرده دنبال کار بوده که به نخست‌وزیری برسد و شرکت نفت واسطه داشته باشد مذاکره کرده. در این موارد

ج- هیچی نمی‌دانم.

س- شما هیچ اطلاعی؟

ج- هیچ اطلاعی ندارم. ولی در این‌که یک زمینه‌ای فراهم شده بود تردید نیست. با آن فحش و فحش کاری که با شاه کرده بودند دوباره شاه او را بیاورد معلوم است که یک فشارهایی بود.

س- برنامه شما چه بود که وی آن اتاق جدا نشسته بودید که غیر

ج- که نرویم شرکت کنیم در

س- خوب می‌خواستید مصدق که استعفا داده بود، برنامه شما چه بود؟

ج- مصدق استعفا داده بود. اصلاً مصدق رفته بود همه هم ما که مخالف شده بودیم هیچی موافقینش هم که نمونه‌اش را گفتم همان شایگان که گفت، «راحت شدیم» هیچ‌چیز مصدق نبود. مصدق هم رفته بود کنار و در را هم به روی خودش بسته بود اصلاً ملاقاتی. مصاحبه‌ای چیزی هیچی نمی‌کرد. حالا

س- چه فکری برای جانشین شما کرده بودید که توی اتاق جدا بودید؟

ج- نه، به صحبت جانشین نرسید. حالا می‌گویم. قوام فرمان برایش صادر شد. البته من از این نامه‌ای که علا نوشته بود به رئیس مجلس خیلی برای من سؤال انگیز بود که رفتم توی حزب و مطرح کردم که این اصلاً کار خلافی بود و چیز. ولی تصمیمی گرفته نشد. ظهر همان روزی که اعلامیه قوام صادر شد من می‌رفتم شمیران با یکی دوتا از رفقا یادم نیست. رادیوی اتومبیل داشت اعلامیه را می‌خواند که «کشتیبان را سیاست دگر آمد و…» فلان و اینها. خوب، از آن اعلامیه من فهمیدم که قوام آمده موضوع ملی شدن و همه را بهم بزند و چیز بکند. خیلی نطق تندی بود.

س- بله. نطق بود یا اعلامیه خوانده شد؟ صدای خودش؟

* منصور رفیع‌زاده – صدای خودش.

ج- اعلامیه خوانده شد. نه، صدای خودش نبود. صدای خودش نبود و این اعلامیه هم متنش یا مورخ الدوله سپهر نوشته یا ارسنجانی. چون هردوتا البته به گردن هم انداختند. این یادداشت‌های ارسنجانی هم خیلی قیمتی است. دارید یادداشت‌ها را؟

س- سی‌تیر.

ج- سی‌تیر را دارید؟

س- بله.

ج- آن خیلی قیمتی و آموزنده است. عرض کنم، آن اعلامیه که خوانده شد من دیدم چاره‌ای جز این‌که قدم علم کنیم و مبارزه کنیم نیست. که عصر برگشتم توی حزب و چیز کردیم. ضمناً

س- ظن اصلی شما این بود که می‌خواستند ملی شدن نفت را باطل کنند؟

ج- بله. حالا نمایندگان نهضت ملی و ما که در حاشیه بودیم همه در مجلس متحصن شدیم به عنوان این‌که این رأی تمایل غیرقانونی بوده. البته من غیر از آن تحصن اولیه دوره پانزدهم که تمام وقت در مجلس ماندم و هیچ بیرون نیامدم در این دو سه‌تا تحصن بعدی روزها با متحصنین بودم شب‌ها می‌رفتم که به کار حزب و روزنامه و اینها برسم صبح می‌آمدم. حالا توی شهر هم دارد شلوغ می‌شود. تظاهرات هست و اینها.

س- این خودجوش بود این تظاهرات؟ یا این‌که….؟

ج- خودجوش بود، نخیر، خودجوش بود. یک روز صبح، آن‌وقت روزنامه ما در چاپخانه تهران مصور چاپ می‌شد توی هتل لاله‌زار. من شب آن‌جا بودم صبح تقریباً ساعت بین هفت و هفت و نیم از آن‌جا آمدم و فکر کردم پیاده بیایم مجلس که وضع شهر را ببینم. خوب بعضی دکان‌ها بسته بود. بعضی گروه‌ها دیده می‌شد و اینها. آدم توی مجلس. توی مجلس پیش از این‌که به در ورودی پارلمان برسید یک ایوان بود که ستون‌های بزرگ داشت اولش یک اتاق کوچکی بود که اتاق دفتر رئیس بازرسی مجلس بود اکباتانی، آن بود بعدش یک سالن نسبتاً بزرگی به قدر آن قسمت این سالن که کارمندان دفتری بازرسی و اینها بودند. چون خود دفتر مجلس آخر عمارت بود یعنی قسمت شرقی و پشت این سالن یک حوضخانه بود از قدیم حوضخانه‌ای که. آخر این عمارت را سپهسالار ساخته پیش از چیز در زمان ناصرالدین‌شاه. مسجد سپهسالار و این عمارت که بعداً این عمارت محل پارلمان شد. یک حوضخانه‌ای بود که سه‌تا یا چهارتا پله می‌خورد می‌رفت پایین. اولش دست راست یک شاه‌نشین بود که هم‌سطح یا بیرون بود و بقیه‌اش چیز بود. من وقتی وارد شدم یک منظره عجیبی به نظرم رسید. دیدم سه چهارتا وکلای این‌جا کله‌شان را کردند توی هم دارند صحبت می‌کنند، پنج‌تا آن‌جا، چهارتا آن‌جا، این‌جوری. گروه‌های جدا از هم و دارند پچ و پچ می‌کنند. یکی از این وکلا هم این وسط ولو بود. تصور می‌کنم که کهبد بود، تصور می‌کنم.

س- بله.

ج- ولی صددرصد یقین ندارم. من رفتم پایین و گفتم، «موضوع چیست؟» گفتند، «هیچی راجع به نخست‌وزیر آینده دارند صحبت می‌کنند.» دیدیم که آقای دکتر معظمی چند نفر را جمع کرده که برای خودش کار بکنند. دکتر شایگان چند نفر را جمع کرده برای خودش کار بکنند. قنات‌آبادی چند نفر را جمع کرده برای کاشانی کار بکنند. یکی دوتا گروه دیگر هم همین‌طور، که من یک دفعه اصلاً من بعضی وقت‌ها که یک شوکی چیز به من دست می‌دهد که سه‌چهاردفعه هم بیش‌تر در عمرم این اتفاق نیفتاده مثل این است که این مغز ستون فقرات را بشکند بیرون یک میله یخ به جایش فرو کنند، این یخ می‌کند و بدن من یک جوری می‌شود که نه نشسته نه ایستاده نه خوابیده نه راه رفتن، هر جور که بخواهم خودم را بگیرم ناراحتم. یک حالت عجیبی به من دست می‌دهد. که سر قضیه فروهر هم باز همین حالت به من دست داد.

س- هفت‌تیر که همراه‌تان نبود آن روز؟

ج- نخیر.

س- الحمدالله.

ج- عرض کنم، من پرسیدم که خوب، اینها هیچ‌کدام که حاضر نیستند گذشت بکنند به نفع دیگری، اختلاف می‌افتد توی ما بالنتیجه قوام مسلط می‌شود. در این ضمن آقای زهری هم مریض بود، آمده بود و چون خسته شده بود این راهی که آمده بود پایین نیامده بود توی آن شاه‌نشینی که گفتم آن‌جا نشسته بود. من رفتم آن‌جا پهلویش نشستم گفتم «آقا، یک‌همچین وضعی است و اگر به کشمکش برسد دیگر

س- کار تمام است.

ج- کار تمام است. چون نه شایگان حاضر است به معظمی نه معظمی.» نمی‌دانم، مکی هم یکی بود. بله، مکی هم بود.

س- چه‌جور شما مطمئن بودید که مصدق دیگر علاقه‌مند نیست؟

ج- خودش اعلام کرده بود در خانه را هم بسته بود با هیچ‌کس ملاقات نمی‌کرد.

س- هیچ‌کس نتوانسته بود از شما آقایان بروید ببینید که آقا جریان چیست؟ چه؟

ج- مطلقاً نخیر. عرض کنم که

س- تلفن هم کسی به ایشان نکرد؟

ج- من اطلاع ندارم. حالا کسی کرده باشد هیچ خبر ندارم. نه آن اصولاً از دور خارج شده تلقی می‌شد. با آقای زهری صحبت کردیم به این نتیجه رسیدیم که باید یک اسمی بیاوریم که اینها در برابر او نتوانند بگوید یکی من یکی او. و توی موجود همچین اسمی نبود. با لاخره فکر کردیم دیدیم غیر از اسم دکتر مصدق هیچ اسم دیگری وجود ندارد. چون خارج از نهضت که نمی‌توانست باشد. توی نهضت هم باشد شایگان می‌گفت «یکی من»، معظمی می‌گفت، «یکی من.» الی آخر. بالاخره همان‌جا با آقای زهری توافق کردیم من برداشتم نوشتم که امضاکنندگان ذیل تقریباً به این مضمون، توی روزنامه هست متنش، متعهد می‌شویم که هیچ‌کس دیگری را به نخست‌وزیری جز جناب آقای دکتر مصدق، در موقعی بود که من صددرصد مخالف مصدق شده بودم

س- شده بودید آن‌موقع.

ج- بله.

س- آها.

ج- اصلاً می‌گویم دیگر.

س- حالا باید از شما بپرسم که از چه موقعی کار به صددرصد رسید؟

ج- اینها جمع شد. آخرین چیزش همان چیز بود.

س- چون تازه مجلس هفدهم تشکیل شده

ج- نه.

س- از لاهه برگشته بودید؟

ج- نه، نه، صددرصد نبود ولی باطناً صددرصد بود.

س- بله.

ج- نه، چون جریان قانون امنیت و این چیزها بعدش بود.

س- بعداً بود.

ج- بله.

س- پس هنوز خودتان توی فراکسیون بودید؟

ج- نه از فراکسیون بیرون ‌آمده بودیم.

س- آها.

ج- توی فراکسیون نبودیم ولی کنار فراکسیون بودیم. عرض کنم، این را نوشتم و رفتم پایین و رفتم روی یکی از این میزهایی که آن‌جا بود ایستادم. خوب، چون من هم از خارج می‌آمدم همه

س- متوجه شدند.

ج- نه، منتظر خبرهای شهر و چیزها بودند. گفتم، «آقایان توجه کنید این وضعی که پیش آمده اگر اختلاف بیفتد برای تعیین کاندیدای نخست‌وزیری نهضت شکست می‌خورد و به این جهت من پیشنهاد می‌کنم که غیر از دکتر مصدق هیچ‌کس را برای کاندیدای نخست‌وزیری نپذیرید. پیشنهاد را هم خواندم. پیشنهاد را هم خواندم و گذاشتم هم روی میز که این‌جا ایستاده بودم. همین کهبد امضای اول را کرد. آن‌های دیگر هم یک خرده چیز شدند. دیگر شایگان اگر می‌گفت که نه من هم می‌خواهم باشم، دیگران می‌زدند توی دهنش، دیگر اسم مصدق که آمد چیز شد. این پیشنهاد نوشته شد و دیگر تمام وکلای غیرشاهی به‌اصطلاح سفت پای این موضوع ایستادند و از فردایش هم شعار «یا مرگ یا مصدق» را تظاهرات و

س- این شعار پیشنهاد کی بود؟

ج- یادم نیست. مثل این‌که از توی مردم بوده. آن‌وقت البته ما با شهرستان‌ها تماس گرفتیم که تظاهرات کنند، نماینده بفرستند، چه بکنند. دیگر از همه‌جا تلگراف و تظاهرات و اینها شد تا روز سی‌ام تیر. روز سی‌ام تیر هم، عرض کنم که، رئیس شهربانی گمان می‌کنم یا فرماندار نظامی یا رئیس شهربانی سپهبد علوی مقدم بود مردم هم حالا مجهز دولت هم مجهز که ایستادگی بکند. او به من تلفن کرد. البته آشنا بودیم با هم یعنی از فرنگ آشنا بودیم ولی به‌اصطلاح دوستی چیزی نداشتیم اما آشنا بودیم. تلفن کرد که «فردا چه می‌شود؟» گفتم، «والله شما باید بهتر بدانید که چه می‌شود. مردم قیام کردند.» گفت که «خوب، دولت هم می‌خواهد که شدیداً بایستد و قیام را بکوبد.» با هم صحبت کردیم که چه می‌شود کرد. گفتم که «ممکن است که من یک اعلامیه‌ای بدهم که هم نظامی‌ها را هم مردم را دعوت به ملایمت بکنم.» یعنی این پیشنهاد از توی حرف‌های‌مان درآمد، نه این‌که من فکر کرده باشم روی این و چیز کرده باشم.

س- بله.

ج- و اتفاقاً در چاپخانه هم ما کاغذ اصلاً نداشتیم. گفتم که «یک‌همچین وضعی است و ما کاغذ نداریم.» گفت که «من کاغذ می‌فرستم.» عرض کنم که، من نشستم آن اعلامیه معروف را نوشتم که هم به نظامی‌ها چیز کردم که «این‌ها برادران شما هستند برای گرفتن حقوق‌شان چیز کردند. شما برادرکشی نکنید و اینها. و به نظامی‌ها هم، به آن‌ها گفتم که برادرکشی نکنید، به اینها هم گفتم که مردم، شما دست درنیاورید. حمله نکنید. فقط چشم‌های‌تان را باز کنید افسرانی که دستور تیراندازی می‌دهند اینها را به خاطر بسپارید. انشاءالله وقتی که ما موفق شدیم نسل اینها را نابود می‌کنیم. و خیلی تهدیدآمیز که افسرها که می‌خوانند دست و دلشان بلرزد. آن هم توی روزنامه هست. آقای سپهبد علوی مقدم هم کاغذ دیگری گیرش نیامده بود چند برگ از این کاغذهای آلفا مال کتاب‌های لوکس هست؟

س- بله.

ج- و مال مکاتبات، کاغذهای خیلی گرانقیمت و فیلیجان دارد و اینها. چند بند از اینها فرستاد که ما اعلامیه را روی اینها چاپ کردیم. خیلی کاغذهای قیمتی بود. و صبح منتشر کردیم. منتشر کردیم که هم به افسرها و سربازها داده شد هم توی گروه‌های مردم. ولی این‌جا حزب توده یک نقش خیلی حرامزادگی تمام بازی کرد. افراد حزب توده که دستور داشتند مشخص بودند یک پیراهن سفید پوشیده بودند. شلوار و یک پیراهن سفید. هرجا که مردم را و نظامی‌ها مقابل هم می‌شدند اینها می‌آمدند جلو و مردم را تحریک می‌کردند به فحش دادن به نظامی و اینها. همین که درگیری شروع می‌شد اینها در می‌رفتند مردم مواجه می‌شدند با سرنیزه نظامی‌ها. این نقش را نه یک جا چندین‌جا بازی کردند و بهترین دلیلش هم این است که از اینهایی که کشته شدند و مجروح شدند توی حادثه سی‌تیر یک توده‌ای وجود نداشت. چون اینها روی نقشه کار می‌کردند به مجرد این‌که زمینه درگیری می‌شد خودشان را می‌کشیدند کنار.

عرض کنم، بله، البته همه در یک حالت روحیه عجیبی بودند واقعاً. سرهنگ قربانی که رئیس کلانتری بهارستان بود این را فرستادند عقبش تا آمد یک عده از وکلا ریختند سر این بنا کردند این را زدن

س- عجب.

ج- چک و سیلی و مشت و لگد. مخصوصاً این حاج سید جوادی با آن عبا و عمامه‌ای لگد می‌زد، که من و چند نفر دیگر ایستاده بودیم فکر می‌کردیم که آقا این‌که صحیح نیست. فرضاً این قاتل ما وکلا کارمان نیست که رئیس کلانتری را کتک بزنیم. ولی خوب قربانی از آن‌هایی بود که مسلماً کشته بود. یکی دیگر یک سروانی بود، اسمش یادم نیست. خیابان اکباتان یادتان هست؟

س- بله، بله.

ج- خیابان اکباتان آخرش یک کوچه بود بعد خود خیابان کج می‌شد دست راست می‌رفت می‌خورد به میدان توپخانه، آن نبش آن کوچه روبه‌روی خیابان و این خیابان دست راستی و این راسته خیابان یک یخ فروشی بود پیرمرد بدبخت یک صندوق یخ داشت این‌قدر صندوقی که تویش یخ. وقتی تیراندازی شروع شده بود و چیز شده بود این بیچاره ترسیده بود در صندوقش را باز کرده بود رفته بود توی صندوق سر صندوق را گذاشته بود که آن سروان

* منصور رفیع‌زاده – شهیدی نبود؟

ج- فاطمی.

* منصور رفیع‌زاده – فاطمی.

ج- می‌آید در صندوق را بلند می‌کند با کلت می‌زند این را توی صندوق می‌کشد. مثلاً این‌جور کارها هم شد.

* منصور رفیع‌زاده – امیر بیجار.

ج- امیر بیجار از اعضای حزب ما بود. این تیر خورده بود همان روبه‌روی حزب یعنی پیاده‌روی مقابل در حزب آن‌جا افتاده بود که خودش نوشته بود «این خون زحمتکشان ملت ایران است». که عکسش برداشته شد و چیز. از این اتفاقات خیلی افتاد.

س- پس این‌که شاه گفته بود «من دستور تیراندازی ندارم.» صحت ندارد.

ج- مسلماً صحت ندارد.

س- ایشان توی همین آخرین کتابش «پاسخ به تاریخ» نوشته که «من دستور تیراندازی ندادم.»

ج- چون او فرمانده کل قوا بود. این رئیس شهربانی و رئیس نمی‌دانم ژاندارمری و اینها از نخست‌وزیر فرمان نمی‌گرفتند. نخیر، دستور از بالا صادر شده بود و تردیدی در آن نیست.

س- نقش علیرضا چه بود؟ گویا ایشان هم

ج- علیرضا هم سوار یک جیپ بود و گفتند که آن خیابان پشت مجلس یعنی شمالی مجلس خیابان ژاله آن‌جا مقداری تیراندازی کرده

س- خودش؟

ج- گفتند. من ندیدم. حالا این‌جا یک پرانتزی باز کنیم یک برگشت مختصری به عقب بکنیم در جای خودش گفته نشد. این البته مال جلوتر است.

س- بله.

ج- موقع انتخاب مجدد هیئت رئیسه رسیده بود. دربار امام جمعه را کاندیدا کرده بود. این مصدقی‌ها دکتر معظمی را کاندیدا کرده بودند ما هم کاندیدای‌مان کاشانی بود. با دکتر امامی من از دانشگاه آشنایی داشتم چون استاد دانشکده حقوق بود من هم دانشکده ادبیات بودم خوب سلام و علیکی داشتیم با هم. خیلی اقدامات من همیشه روی مراعات اصول و چیز بوده. از دکتر امامی خواهش کردم که برویم توی یک اتاقی بنشینیم صحبت کنیم. به او گفتم «این صحبتی که من می‌خواهم بکنم ماورای جریانات فعلی و ماورای موضوع مجلس است روی اصول کلی می‌خوهم صحبت کنم. گفتم شما یک موقعیت ممتازی در دنیا دارید. از طرف پدر اولاد امام جمعه‌ها هستید و این اسامی بزرگ از طرف مادر و مادر پدر شازده درجه‌یک هستید. چون مادر دکتر امامی دختر مظفرالدین‌شان بود. مادر پدرش هم دختر ناصرالدین‌شاه بود. از لحاظ علمی فارغ‌التحصیل نجف هستید و دکتر حقوق از سوئیس و امام جمعه تهران هم هستید. اگر با مجموع این شئونات در نظر بگیریم اگر یک جلسه‌ای از رجال مذهبی درجه‌یک دنیا باشد شما هیچ چیزی که پشت سر اسقف کنتربوری یا اسقف واشنگتن یا خاخام کجا بایستد می‌ایستید. هم سطح آن‌ها هستید با یک امتیازات بیش‌تر. ولی شما با داشتن تمام این امتیازات آمدید وکیل شدید. وقتی که وکیل شدید شدید هم‌ردیف من و کهبد، یک وکیل مجلس. دیگر آن امتیازات کسی را وکیل‌تر نمی‌کند.

س- بله.

ج- حالا اگر بیایید رئیس بشوید. گفتم این حرفی که من می‌زنم هیچ نظری به این‌که کی رئیس بشود یا چی باشد ندارم دلیلش را هم می‌گویم. وقتی که رئیس بشوید از اینی که الان هستید پایین‌تر می‌روید چون رئیس مجلس اگر مطابق مقررات عمل کند احترام دارد. اگر بخواهد تبعیض کند یا مقررات را زیر پا بگذارد احترامش می‌ریزد به او چیز می‌کنند. و اینهایی که حالا می‌خواهند به شما رأی بدهند فردا انتظار دارند که به اینها اجازه نطق بیش‌تر بدهید، نمی‌دانم، تخلفی بکنند صرف‌نظر بکنید، چه و چه. اگر نکردید همان‌ها برمی‌گردند به شما. و الا برای من شما رئیس باشید یا معظمی باشد یا کاشانی باشد یا هر کسی باشد هیچ فرقی ندارد در این سه دوره‌ای هم توی مجلس بودم نشان دادم. رئیس اگر مقرراتی باشد محترم است نباشد خشتکش را پایین می‌کشند. و من عقیده‌ام این است که شما از این کاندیداتور صرف‌نظر بکنید و شأن خودتان را پایین نیاورید. خیلی مفصل البته صحبت کردم. این شیره صحبت‌ها بود که گفتم. آن هم از حسن نیت من تشکر کرد و گفت، «می‌دانید من یک دوستانی دارم باید با آن‌ها مشورت کنم. ولی نظر شما را در نظر می‌گیرم.» که نمی‌دانم مشورتی کرد و نکرد. خوب، شاه گفته بود که این رئیس مجلس بشود. رئیس مجلس شد و اولین کارش همان رأی تمایل قلابی بود که با چهل نفر رأی گرفتند. و بعد موقعی که کشمکش زیاد شد و بنا شد هیئت رئیسه مجلس بروند به حضور شاه، مردم سنگ زدند به اتومبیلش و «امام جمعه لندنی، امام جمعه لندنی» و به کلی فحش و فضیحت که خیلی زود پیش‌بینی‌های من درست درآمد.

س- مصدق نظری نداشت راجع به این‌که رئیس مجلس کی بشود؟ برای این‌که بنویسد به کاندیدا؟ آن خودش را کنار نگه داشته بود؟

ج- نه، او نظرش به معظمی بود. نظرش به معظمی بود. بعد اینها رفتند با شاه مذاکره کردند. اینها دیگر جزئیاتش هیچ خاطرم نیست ولی

س- کی؟ این روز سی تیر است این؟

ج- نخیر این

س- آها. این مذاکره که می‌فرمایید.

ج- بیست‌وهشتم یا بیست‌ونهم است. بیست‌ونهم است.

س- هیئت رئیس منهای دکتر امامی رفتند با

ج- نه، نه، دکتر امامی هم سوار اتومبیل شد

س- آها، بله.

ج- رفت که اتومبیلش را سنگ زدند. بعد چیزها رفتند به‌اصطلاح از طرف نهضت ملی. و در این ضمن ما اطلاع پیدا کردیم که آقای مهندس رضوی رفته خانه قوام به او تبریک گفته.

س- عجب.

ج- بله. که برای این سندی نداشتم متأسفانه و این‌جور چیزها صرف ادعا می‌شود، خوش‌بختانه توی یادداشت‌های ارسنجانی هست.

س- پیدا می‌کنم.

ج- بله. خوب، این می‌رفت آن طرف، آن طرف سنگین می‌شد. من با شمس قنات‌آبادی صحبت کردم که باید یک کاری کرد که این رئیس فراکسیون بشود

س- رضوی.

ج- رئیس فراکسیون نهضت بشود. و همین‌طور شد. رئیس فراکسیون که شد دیگر نمی‌توانست برود. نایب رئیس مجلس بود نمی‌توانست که برود طرف قوام. این واقعاً اتفاق افتاد.

س- نتیجه این ملاقات هیئت رئیسه با شاه چه شد؟

ج- والله هیچ یادم نیست.

س- بله.

ج- اینها هست توی صورت مذاکرات و توی روزنامه‌ها و اینها هست. فقط می‌دانم که این هیئتی که بعد از امام جمعه بنا شد بروند که مهندس رضوی بود و چندتا از چیزهای نهضت. یک پرچم زده بودند روی اتومبیل و مردم هم خیلی احترام کرده بودند و رفته بودند. بله، شد عصر سی‌ام تیر.

س- در این ضمن خود شما با قوام یا شاه تماسی نداشتید؟

ج- مطلقاً.

س- در این چند روز سی تیر؟

ج- نه هیچ. هیچ تماس نداشتم. نه، خوب، جبهه من معلوم بود که من ضد قوام هستم.

س- خوب، با تماس‌هایی که قبلاً با شاه داشتید شاید از نظر میانجی‌گری بخواهید

ج- نه هیچ، هیچ مطلقاً. هیچ نوع چیزی نداشتیم.

س- ایشان هم دنبال شما نفرستادند؟

ج- نخیر. مردم مسلط بودند بر شهر و پاسبان‌ها و نظامی‌ها اینها همه رفته بودند توی خانه‌های‌شان و توده‌ای‌ها هم خیلی دم درآورده بودند. چون، خوب، مصدق مدتی بود که با آن‌ها هم زیر زیرکی در ارتباط بود.

س- درست است که عده‌ای افسرها نظامی‌ها از تانک پیاده شدند و به مردم ملحق شدند. همچنین چیزی هم بود؟

ج- بوده بله، این چیزها بوده. خیلی از این چیزها بوده. عرض کنم یکی مخصوصاً توی میدان توپخانه، اسمش هیچ یادم نیست، فرمانده تانک بود که پیاده شده بود و روی دوش مردم سوار شده بود.

س- چه شد که دیگر نظامی‌ها تیراندازی را متوقف کردند؟

ج- قوام استعفا داد. قوام استعفا داد یا استعفایش را گرفتند. بیشتر فکر می‌کنم فشار آوردند گرفتند. و چیز بود روز بیست و نهم بود، این تاریخش هیچ یادم نیست، خسرو قشقایی آمد توی حزب که با من صحبت کند توی آن ایوان دست چپ قدم می‌زدیم صحبت می‌کردیم. ایشان پیشنهادی داشت، گفت، «من خانه‌ام را فروختم و پانصدهزار تومان آماده است که در اختیارتان می‌گذارم حالا که همچین شد شاه هم برود با قوام.» یعنی چیز، که من قبول نکرم. این مطلب هم تا الان غیر از خصیصین من به هیچ‌کس نگفته بودم حتی به خود شاه هم نگفتم این مطلب را.

س- شما چرا قبول نکردید‌

ج- من طرفدار رفتن شاه نبودم یا مخالف شاه نبودم. نهایت می‌خواستم که شاه شاه مشروطه باشد. تمام سعی‌ام این بود و تا آن‌وقت هم شاه اقدامی علیه نهضت نکرده بود واقعاً حالا زیرزیرکی هر کار کرده باشد چیز نبود. عرض کنم، جمعیت جمع شده بود توی حیاط حزب و توی خیابان اکباتان و یک قسمتی از میدان بهارستان که من بیایم صحبت بکنم. من آ‌مدم. حالا می‌گویم یک حالت هیجان عجیبی در همه بود مثلاً همان کتک زدن وکلا که رئیس کلانتری را کتک بزنند اصلاً شأن وکلا نبود و چیز نبود. ولی همه به‌اصطلاح افسار گسیخته شده بودند. و من هم خوب در یک حالت خیلی عجیبی بودم. آمدم توی بالکن حزب ایستادم و شروع کردم به صحبت که خوب، قیام ملت به نتیجه رسید و قوام استعفا داد و این چیزها و آن وعده بعد از چهار ماه را هم

س- آن‌جا دادید.

ج- آن‌جا دادم و از طرف حزب هم افرادی مأمور شدند که بروند توی خیابان ها مأمور راهنمایی و رانندگی بشوند. سه روز شهر را افراد ما اداره کردند. بازوبند هم بسته بودند چون اصلاً پاسبانی چیزی هیچی نبود توی خیابان‌ها. عرض کنم، در ضمن این‌که من صحبت می‌کردم که خوب، قوام رفت و نمی‌دانم استعمار همچین شد و فلان و اینها یک دفعه از توی جمعیت چند نفر از جاهای مختلف شعار دادند که «شاه هم باید برود.» من فوری دستور سکوت دادم گفتم، «این‌جا میتینگ عمومی نیست. این‌جا حزب است و ما داریم صحبت می‌کنیم. هیچ‌کس حق صحبت ندارد و اگر کسی هم بخواهد شعار بدهد آن‌هایی که اطرافش هستند وظیفه دارند بزنند بیرونش کنند.» که سکوت برقرار شد.

س- کی‌ها بودند اینها؟

ج- توده‌ای‌ها بودند.

س- آمده بودند جزو

ج- جمعیت بود

* منصور رفیع‌زاده – (؟؟؟)

ج- چندهزار جمعیت بود. همه که عضو حزب ما نبودند. مردم دیگر، اکثریت مال غیر حزبی‌ها بود. گفتم که من به نمایندگی از طرف شما قسم خوردم مطابق قانون اساسی برای حفظ اساس سلطنت و چیز. این جمله را و جمله بعدیش یادم نیست چه بود؟ وقتی گفتم یک دفعه مجلس جور عجیبی یخ کرد. توی این نطق‌های عمومی یک ارتباطی بین ناطق و جمعیت برقرار می‌شود، یک ارتباط نامرئی البته. ولی کاملاً ناطق می‌تواند حس کند که این ارتباط تنگ‌تر می‌شود، گشاد می‌شود، چه می‌شود، یک دفعه مجلس یخ کرد. دیدم حالا آن شعار که آن‌ها داده بودند هیچی غیر توده‌ای‌ها هم حتما طرفدار رفتن شاه هستند. چون می‌دانند که زیر پرده خود شاه این‌کارها را کرده.