روایت‌کننده: آقای دکتر مظفر بقایی کرمانی

تاریخ مصاحبه: ۱۹ ژوئن ۱۹۸۶

محل‌مصاحبه: نیویورک ـ آمریکا

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۱۶

 

 

ج- همان می‌گویم.

س- بفرمایید.

ج- گفتم که بله، ما قسم خوردیم به حفظ مقام سلطنت و حکومت مشروطه. ولی حفظ مقام سلطنت معنایش این نیست که هر فرد آلوده‌ای در اطراف مقام سلطنت باشد و دربار را یک کانون فساد بکنند و اینها. و اشرف با آن شوهر خارجی‌اش باید از مملکت طرد بشوند و فلان. و دوباره ارتباط با مردم برقرار شد و

س- پش بلندگو گفتید این را؟

ج- بله، بلندگو. آن سردی که در، این‌که من گفتم مقام سلطنت را باید حفظ کنیم چیز شده بود، وقتی شروع کردم به شل و پل کردن اطراف مقام سلطنت دوباره مجلس گرم شد و چیز شد. بعد هم در ملاقات شاه هم به او گفتم که باید اشرف برود از این مملکت.

س- ملاقات روز بعد بود بعد از این جریان؟

ج- ملاقات عرض کنم که عصر سی تیر بود، الان خاطرم نیست، یا سی و یک.

* منصور رفیع‌زاده – سی و یکم.

ج- مصدق رفته بود فرمانش را بگیرد شاه هم مرا احضار کرده بود و موقعی که من رفتم توی آن راهرویی که به مقر شاه، چیز هم بود اگر اشتباه نکنم، سعدآباد بود. سعدآباد بود بله. مصدق از اتاق شاه داشت می‌آمد بیرون من داشتم می‌رفتم که روبه‌رو شدیم یک نگاه خیلی عجیبی هم به من کرد. چون مصدق هم یکی از آن‌هایی بود که حسود صددرجه‌ای بود. صددرصد حسود بود. و نگاه خیلی عجیبی کرد. بعد رفتم به شاه و جریانات را صحبت کردیم و جریان سخنرانی‌م را گفتم و توده‌ای‌ها و اینها و گفتم که با وضع روحی که مردم دارند، شاه گفت که «من مادرم را فرستادم خارج.» گفت که «والاحضرت اشرف هم باید برود. و من این حرف را هم زدم اینها این صحبت‌ها را هم با شاه کردم. در این ‌جور مواقع همیشه خیلی نرم و پایین بود شاه، خیلی.

س- این‌جور موارد منظور وقتی که موقعیتش ضعیف می‌شد؟

ج- بله، همین وقتی که نقشه نخست‌وزیری قوام شکست خورده بود و چیز شده بود و مصدق علیرغم آن آمده بود و وقتی رزم‌آرا کشته شده بود و همین این‌جور مواقع خیلی زود به زود هم دلش برای من تنگ می‌شد. بله، دیگر از سی تیر.

س- این جریان والاحضرت اشرف همین بود که فرمودند؟

* منصور رفیع‌زاده – بله.

ج- بله.

س- مفصل‌تر یادتان نیست با شاه چه گفت‌وگویی شد؟ ایشان چه جور اوضاع را می‌دید؟ آیا

ج- او تسلیم بود در این‌جور مواقع، تسلیم صرف بود.

س- چیزی راجع به قوام نگفت؟

ج- فکر نمی‌کنم. یادم نیست. ولی فکر نمی‌کنم.

س- ایشان به خود شما پیشنهاد نخست‌وزیری نکرد؟

ج- در آن‌موقع نه.

س- اولین باری که پیشنهاد کرد کی بود؟

ج- اولین‌بار در آخر مرداد یا اوایل شهریور.

س- تقریباً یک ماه بعد.

ج- بله. چیزش هم این بود که، من حالا چندین گرفتاری داشتم. حزب بود، روزنامه بود مجلس بود، کمیسیون تحقیق بود، که واقعاً خواب تقریباً هیچ نداشتم. بعضی وقت‌ها مثلاً روی میز چاپخانه یک‌همچین میزی نیم ساعت دراز می‌کشیدم یک چرت می‌خوابیدم. و خیلی خسته شده بودم. عرض کنم که، یک روز ظهر توی حزب بودم. یک نفر دعوت‌مان کرده بود برای نهار آمده بود که برویم من یک سردرد خیلی شدیدی گرفته بودم و چیز بود دیدم اصلاً نمی‌توانم اصلاً نهار بخورم چه مانده به جایی بروم، که رفتم خانه و افتادم. افتادم و یک دکتری آورده بودند بالای سرم تب شدید و مادرم هم خودشان نیمه طبیب بودند، یک دوایی برای من درست می‌کردند و اینها. یادم است که صبح آن روز این شیخ المشایخ شادگان رئیس قبیله نمی‌دانم، بنی‌طوروف است، چیست، به او وقت داده بودم آمده بود من همین‌طور خوابیده بودم با این‌که صحبت می‌کردم یک دفعه چشمم بسته می‌شد. من خیال می‌کردم که در اثر این بی‌خوابی‌های این چند روز خوابم می‌برد ولی بعد معلوم شد که خوابم نمی‌برده حالا می‌گویم که چه بود. تا حالم خیلی خراب شد و عرض کنم که شب آقای دکتر رضانور را آورده بودند. من در حال اغما بودم. او که معاینه کرده بود و اینها گفته بود فوری باید ببریم بیمارستان. مرا بردند بیمارستان رضانور در اواخر مرداد بود فکر می‌کنم، سی تیر شد، بله، اواخر مرداد بود. بعد از تجزیه کرده بودند و اینها معلوم شده بود که من مرض قند دارم و قندم هم با واحد شما آمریکایی‌ها ۳۰۰ بود. می‌دانید؟

س- بله.

ج- چیز نرمالش ۱۰۰ است ۳۰۰ مرحله‌ای‌ست که شروع خطر می‌شود. و درعین‌حال یک پاراتیفوئید هم گرفته بودم، که دکتر رضانور می‌گفت، «اگر این پارتیفوئید بدادت نرسیده بود قند تو را کشته بود.» حالا علتش هم این است که من همیشه خسته بودم خوب، به علت این بی‌خوابی و اینها و عطش فوق‌العاده داشت. از مجلس می‌آمدم توی حزب، خدا بیامرزدش حنفی که از اعضای حزب بود ضمناً هم سرایدار حزب بود هم آبدارخانه حزب را اداره می‌کرد، یکی از این لیوان‌های هشت‌ترک قهوه‌خانه‌ها دیدید؟

س- بله.

ج- آن لیوان‌ها، این را پر از یخ می‌کرد می‌آورد یک لیوان معمولی هم نصفش را من قند می‌ریختم پر از چایی پررنگ اینها را م می‌زدم می‌ریختم توی آن لیوان یخ روزی هفت‌تا هشت‌تا همچین لیوان که این درست

س- بله.

ج- سم است برای مرض قند که به درجه سه رسیده بود. و من با این‌که این یکی از آن مواردی که من علائم مرض قند را می‌دانستم چیست، عطش زیاد، اشتهای زیاد، ادرار متوالی. نه ادرار زیاد، ادرار متوالی. این هر سه‌تا در من جمع بود ولی هیچ حالیم نبود که ممکن است چیز باشد. این شربت چایی و قند را می‌خوردم هر روز که رسیده بود قند به درجه سیصد. آن‌جا پانزده روز اول معالجه پاراتیفوئید را کردند و بعد شروع کردند معالجه قند. من تازه اجازه گرفته بودم، حالا می‌گویم تاریخش یادم نمی‌آید، اجازه گرفته بودم که از تخت بیایم پایین نیم ساعت روی صندلی بنشینم، همین دیگر راه رفتن و اینها هیچ. در چنین موقعی از دربار احضار شدم. اتومبیل فرستادند و عرض کنم که، زیر بغلم را گفتند و با عصا رفتیم. سعدآباد بود این حتماً سعدآباد بود. چون یادم هست که از پله‌ها اصلاً رمق بالا رفتن نداشتم همین‌طور زیر بغلم را گرفته بودند مرا می‌بردند بالا. به این صورت رفتیم خدمت اعلی‌حضرت. مقداری احوالپرسی و تفقد و این چیزها و این‌که برای این‌که این اوضاع اصلاح بشود من فکر کردم که کسی غیر از تو نیست که بیاید قبول مسئولیت بکند و چیز بکند. من گفتم، «قربان من الان وضعم این‌جور است که معلوم نیست چه‌قدر وقت توی بیمارستان باشم و هیچ موقعیتی برای قبول مسئولیت نیست. تشکر کردم. خوب وضعم را هم دید، رنگ و رویم و حالتم را. آمدیم. که من همیشه بعدها هروقت فکر کردم خدا را شکر کردم که مریض بودم. و الا اگر مریض نبودم حتماً با آن حالی که نسبت به مصدق پیدا کرده بودم از این پیشنهاد حتماً استقبال می‌کردم، حتماً.

س- این زمانش یک خرده عجیب بوده. درست یک ماه بوده بعد از سی تیر و نخست‌وزیری مجدد

ج- مصدق، بله.

س- مصدق و گرفتن اختیارات از مجلس و

ج- نه هنوز اختیارات را یادم نیست گرفته بود یا نه؟ الان هیچ خاطرم نیست. ولی همان‌موقع بود.

س- یعنی می‌توانست واقعاً، شاه چه‌جور این‌کار را ترتیب می‌داد؟ اگر شما موافقت کرده بودید عملی بود این‌کار؟

ج- خوب، لابد مصدق را ساقطش می‌کردند. نمی‌دانم، من با او صحبت نکردم چه‌کار می‌خواهد بکند. آن پیشنهاد را به من کرد. بعد آمدم شب‌ها توی بیمارستان راجع به این موضوع مطالعه کردم. در آن حال و هوا و آن شرایط و آن امکانات دیدم اگر من به جای مصدق می‌آمدم حتماً شکست می‌خوردم و شکست فاجعه‌آمیز.

س- بله.

ج- دیگر مطالعه اوضاع این نتیجه را به من داد که نمی‌توانم موفقیتی داشته باشم. بعد که حالم بهتر شده بود تقریباً شاید دو ماه بعد از این قضیه بودکه مجدداً خواست و گفت، «خوب، حالا که حالت خوب شده دیگر مانعی نیست.» من آن حساب‌ها را کرده بودم دیگر عذر خواستم گفتم در این شرایط نمی‌توانم. بله، این هم

س- این موقعش است که بپرسم که چه‌جوری مصدق قوام را نجات داد؟

ج- عرض کنم که ما می‌خواستیم که قوام را به محاکمه بکشیم و چیز بکنیم. از همان جوان‌هایی که تربیت شده بودند از زمان نظارت آزادی انتخابات و یک عده اعضای حزب، عده‌ای را مأمور کردم به تجسس. عرض کنم که چون اطلاع داشتیم که طبیب معالجش دکتر غلامرضاخان شیخ است. اگر راجع به اسمش یک کم تردید دارم ولی دکتر غلامرضاخان شیخ از دکترهای خیلی خوب بوده و متخصص قلب بود از دکترهای قدیمی هم بود یعنی نیم نسل از ما بزرگ‌تر بود چون یک وقتی هم معلم ما بود توی دارالفنون.  این را چیز کرده بودیم که مراقب دکتر غلامرضاخان باشند و ببینند که کجا می‌رود و کجا می‌آید و اینها. بعد از مدتی معلوم شده بود که این در باغ خانم فخرالدوله است. این موقعی بود که فکر می‌کنم من مریض بودم، این‌طور تصور می‌کنم. ما یکی دو نفر را مأمور کردیم که نقشه این باغ را بیاورند. می‌دانید کجاست باغ خانم فخرالدوله؟

س- بفرمایید چون من مطمئن نیستم. شنونده هم ممکن است نداند.

ج- از خیابان ژاله که وارد خیابان سپاه می‌شوید همین خیابانی که از جلوی مجلس رد می‌شود بهارستان. بعد از ژاله یک کوچه است به اسم کوچه قائن گمان می‌کنم. از این‌جا دیوار باغ شروع می‌شود تا چهارراه فخرآباد و از چهارراه فخرآباد هم رو به شرق که می‌روید تا یک خیابان بعدی که حالا البته تویش چندتا کوچه و خیابان بیرون آمده یک‌همچین مربعی هست، عرض کنم، داخل باغ چندین ساختمان مجزا هست، ویلا طوری که اولاد خانم فخرالدوله و اینها می‌نشستند. آن‌وقت قسمت غربی باغ را این چندتا ساختمان کرده بود که به سفارتخانه‌های خارجی اجاره می‌داد. و شایع بود که این از عمارت خودش هم نقب به این‌جاها دارد که اگر یک وقتی حمله‌ای چیزی بشود بتواند خودش را نجات بدهد. چون زن فوق‌العاده‌ای بود، خوب، مادر دکتر امینی است.

س- بله، بله.

ج- لابد شنیدید که رضاشاه گفته بود «قاجاریه یک مرد توی‌شان بود آن هم خانم فخرالدوله.»

* منصور رفیع‌زاده – مثل این‌که مسجد هم همان‌جاست. مسجد فخرآباد.

ج- مسجد فخرآباد روبه‌روی چیز است. آن‌وقت این دیوارهای اطراف باغ را آن‌طرف‌هایش که دکان هست مثل جبهه غربی و جبهه شمالی این دکان ساخته روی دکان‌ها هم بالاخانه ساخته که اشخاص سکونت دارند. آن دو جبهه دیگر هم خانه ساخته که فروخته یا اجاره داده که اینها باغ را در محاصره دارند. کسی نمی‌تواند از دیوار باغ برود بالا.

س- آها.

ج- یک‌همچین وضعی. چندتا ساختمان هم آن‌جا بود. آن‌جا بود و

س- قوام آن‌جا بود.

ج- قوام جاهای مختلف مخفی شده بود خبر شدیم که حالا آن‌جاست. ولی آن‌جا را با یک لشکر می‌شد بروی تصرف کنی. اصلاً امکانش نبود. بعد من از بیمارستان آمده بودم بیرون حالم بهتر شده بود. بله، این مال بعد از بیمارستان است. به ما خبر دادند که، حالا این مال بعد از بیمارستان است؟ نه. تاریخ‌ها را قاطی می‌کنم.

به من خبر داده بوند که قوام آنجاست. که من تلفن کردم به دکتر مصدق. خوب، فکر می‌کنم که او رهبر جبهه ملی و اینها و با آن مبارزات، او هم با ما همراه است علیه قوام. که قوام همچین جایی است. یک مجلس ترحیمی بود حالا می‌گویم تاریخ‌ها را قاطی می‌کنم، نمی‌دانم مال شهدای سی‌تیر بود، مال چه بود؟ توی مجسد ارک. آن‌جا یک دفعه آمدند گفتند که به آقای دکتر مصدق گزارش دادند که قوام رفته قم در باغ سالاریه مال تولیت آن‌جا منزل دارد، که این چیز رفع شد. بعد از مدتی ما خبر شدیم که قوام بناست با هواپیما فردا صبح زود فرار کند و برود. به ما اطلاع دادند که قوام بناست فردا صبح از مهرآباد صبح سحر پرواز کند و برود خارج. من روی همان خوش خیالی همیشگی فوری تلفن کردم به آقای دکتر مصدق که «خبر داریم که قوام باید برود و دستور بدهید که شهربانی کمک کند ما باید برویم این جاده‌ها را محاصره کنیم.» گفت که «خیلی خوب، می‌گویم تا یک ساعت دیگر بیایند.» ما حالا توی حزب بودیم و عده‌ای اعضای حزب بودند و عده‌ای هم از مریدهای مرحوم کاشانی و پسر مرحوم کاشانی و اینها. همان یک ساعت بعد دیدیم که آقای رئیس شهربانی آن‌وقت سرتیپ شیبانی بود اگر اشتباه نکنم. نود درصد فکر می‌کنم سرتیپ شیبانی بود. آمد و دوتا اتوبوس و چندتا کامیون و سرباز و افسر و آن‌ها. ما راه افتادیم رفتیم و سه نقطه را چیز کردیم. یکی راهی که از کرج می‌آید به تهران که می‌خورد به مهرآباد. یکی باز جاده کرج که از تهران می‌رود به کرج پیش از انشعاب مهرآباد. یکی هم جاده‌ای که از دروازه قزوین می‌آید. اینها را افراد فرستادیم با افسر و سرباز و اینها. و حالا مثلاً شروع کار ما از نصف شب شروع شده که رفتیم آن‌جا و ایستادیم به انتظار که قوام برسد و چیز بکنیم. صبح شد از قوام خبری نشد و دیگر آفتاب که زد معلوم است دیگر روز که نمی‌توانست بیاید. هیچی، برگشتیم. در ضمن این تجسس‌هایی که دوستان‌مان می‌کردند به دو مطلب پی بردیم. یکی این‌که خانم قوام دو دفعه آمده منزل آقای دکتر مصدق. یکی هم این‌که خانم آقای دکتر مصدق یک شب رفته پیش قوام و شب مانده که

س- در آن باغ سالاریه قم یا

ج- نمی‌دانم کجا. نه، آن دروغ بود. این خبری که آقای دکتر مصدق دادند که قوام در سالاریه است از بیخ دروغ بود. قوام از تهران خارج نشده بود.

س- بله.

ج- البته پناهگاهش را چند بار تغییر داده بود ولی خارج نشده بود از تهران. و بعد از مدتی هم رفته بود توی خانه خودش تحت حمایت شهربانی. بعد همین سرتیپ شیبانی، بیش‌تر گمان می‌کنم سرتیپ شیبانی بود، روز نهم اسفند که ما رفتیم دربار، آن جریان آن هم یک داستان جداگانه‌ای است.

س- بله یادداشت

ج- رفتیم دربار او آمد جلوی آن دری که گفتند ما برویم آن‌جا که بیاید مرا و دو نفر از رفقایمان را راهنمایی بکند به حضور اعلی‌حضرت، توی راه به من گفت، «من یک مطلبی هم می‌خواستم به تو بگویم. آن شبی که ما آمدیم که برویم قوام را بگیریم آقای دکتر مصدق مرا احضار کرد که این دستور را بدهد گفت قبلاً من بروم به مخفی‌گاه قوام به او بگویم که حرکت نکند. و من رفتم آن کار را کردم از آن‌جا آمدم با شما رفتیم به قوام گیری. بله.

س- چه‌جور بالاخره خارج شد قوام؟ دیگر آن را هم

ج- او بعدها خارج شد. دیگر اصلاً من نمی‌دانم. چون تعقیب نشد. تعقیب نشد که آن هم داستان‌های مفصلی دارد. نطق‌هایی که شد و قانونی که آوردند مصدق برای مالاندن آن قانون اولیه، آن خیلی تفصیل دارد که جزئیاتش هم من هیچ یادم نیست. خوب، دیگر می‌توانیم ترکش بکنیم.

س- می‌خواستم ببینم که در مورد تعطیل مجلس سنا و دیوان عالی کشور چه خاطراتی دارید؟ دوتا از ایرادهایی که به مصدق و دوره مصدق می‌گیرند تعطیل این دوتا تشکیلات است.

ج- این موقعی بود که ما از فراکسیون جدا شده بودیم. اینها تصمیم گرفتند و طرحی پیشنهاد کردند به مجلس که دوره، چون دوره سنا مطابق قانون اولیه چهار سال بود، دوره مجلس دو سال بود. به این جهت همیشه دو سال چیز بود سنا بیش‌تر طول می‌کشید. اینها طرحی چیز کردند که طول مدت سنا مطابق مجلس باشد یعنی همان دو سال باشد که نتیجه‌اش این می‌شد که سنا تعطیل بشود چون دو سالش گذشته بو.

س- بله.

ج- این بود. راجع به دیوان

س- انگیزه از این‌کار چه بود؟

ج- تمام این چیزهایی که ممکن بود یک سنگی باشند جلوی پای، همان انگیزه‌ای که مجلس هم می‌خواست ببندد و آخرش هم بست. مرکزی که صحبت کند انتقاد کنند. بتوانند کارشکنی بکنند اینها را از بین ببرند. به‌اصطلاح تمام قدرت یک‌جا متمرکز بشود.

س- دیوان عالی کشور؟

ج- آن هیچ خاطره‌ای ندارم. برای اصلاحات دادگستری البته، ولی چیز شد.

س- حالا این‌جا واقعاً بسته شد یا این‌که اعضایش را تغییر دادند.‌

ج- نه، تشکیلاتش را تغییر دادند یعنی دادستان و رئیس عالی دیوان کشور را تغییر دادند.

س- و موضوع بعدی راجع به مسئله استعفای جنابعالی از رهبری حزب بود و انشعابی که شد، اخراجی که یک عده‌ای شدند. ولی قبل از آن می‌خواستم خواهش کن که اصولاً تاریخچه تشکیل حزب را بفرمایید تا برسیم به این مرحله که آن عده از حزب رفتند بیرون.

ج- موقعی که ما روزنامه «شاهد» را منتشر می‌کردیم همین‌طور که قبلاً هم گفتم طبعاً یک عده‌ای دور و بر ما جمع شده بودند. یک افسر اخراجی بود اهل اصفهان به اسم میرمحمد صادقی. اسم کوچکش شاید حسن، ولی یقین ندارم. این هم از آن‌هایی بود که جزو حواریون «شاهد» شده بود. خیلی احساساتی هم بود و اینها. این یک روز یک مقاله‌ای آورد و گفت که «این را یک نفر نوشته داده. اگر مطابق سلیقه‌تان هست بگویید که چاپ کنند.» من خواندم دیدم خوب، مطالب خوبی هست تویش. یک دو سه نکته بود که آن‌ها مطابق سلیقه ما نبود زیرش خط کشیدم و دادم به او گفتم «اگر اینها را عوض بکند چاپش اشکالی ندارد.» برد و دو سه روز بعد آورد و اصلاح کرده بود و این را چاپ کردیم بدون امضا. باز چند روز دیگر یک مقاله دیگری آورد، اینها توی روزنامه «شاهد» هست، مقاله دیگری آورد دیدم نه این احتیاج به اصلاح هم نداشت. این هم چاپ کردیم باز این برای بار سوم هم یک مقاله آورد، گفتم، «خوب این هر که هست نویسنده این مقالات با ما همفکر است، خوب، چرا معرفیش نمی‌کنی و اینها.» اول نه و نو کرد، گفتم، «خوب بدانیم کیست.» گفت که «خلیل ملکی است.» من خلیل ملکی را نمی‌شناختم ولی دو سابقه از او داشتم. یکی وقتی دکتر کشاورز وزیر فرهنگ شد آقای احمد آرام هم رئیس نمی‌دانم، چه قسمتی شد، که با آرام من از زمانی که رئیس فرهنگ کرمان بودم دوست شده بودم خیلی آدم حسابی است واقعاً و دانشمندی هم است. من گاهی می‌رفتم می‌دیدمش، آن هم حالا تفصیلش را نمی‌گویم، یک‌روز خلیل ملکی یک سفارشی کرده بود که این یک نفر را خلاف مقررات منتقل کند. چون این آموزگارهایی که برای شهرستان‌ها استخدام می‌شدند می‌بایستی پنج سال در آن محل استخدام‌شان باشند، این شرط بود. یک نفر را می‌خواستند چیز کنند او نوشته بود که دستور حزب است که چیز بشود. آرام عصبانی شد، اینها را می‌گویم تفصیلش زیاد است.

س- حزب توده.

ج- حزب توده بله. آقای آرام رفته بود حزب توده شده بود یکی از آن‌هایی که من حق دادم عضو حزب توده بشود روی بدی‌ای که از دستگاه دیده بود آقای آرام بود. بعد که انشعاب صورت گرفت چون امضای آقای آرام توی اعلامیه انشعاب بود من به آن مناسبت نسبت به انشعابیون یک سمپاتی برایم ایجاد شده بود. خلیل ملکی هم جزو انشعابیون بود. بعد قرار شد که با خلیل ملکی ملاقاتی بکنیم. و هم را دیدیم و چیز کرد که بیاید با ما همکاری بکند و یک سلسله مقالاتی هم شروع کرد در روزنامه «شاهد» تحت عنوان «برخورد عقاید و آراء» که بعداً هم به صورت کتاب منتشر شد. که پته حزب توده را روی آب می‌انداخت. بعد از مدتی هم گفت، «ما یک عده که با ما انشعاب کردند و آمدند جوان‌هایی هستند با ارزش هستند و اینها می‌توانند چیز کنند اینها را یک جلسه‌ای ده دوازده نفر را آورد معرفی کرد از قبیل آل‌احمد و همین آقای دیوشلی که با ما ماند و هنوز هم هست که خیلی

* منصور رفیع‌زاده – عباس.

ج- عباس دیوشلی خیلی خوب امتحان داد. عرض کنم، همان دکتر وثوقی که اسمش را. این شیرینلو قد کوتاهی دارد؟ دکتر شیرینلو حالا چیز… یک عده‌ای، قندها زیان و اینها. اینها آمدند و خوب توی روزنامه «شاهد» کمک می‌کردند و مقاله می‌نوشتند و ترجمه می‌کردند تا موقعی که آقای دکتر مصدق نخست‌وزیر شد زمینه‌ای از قبل فراهم شده بود که ما تشکیل یک حزب بدهیم. چون این سازمان‌های مختلف که من درست کرده بودم، خوب، اینها افرادش بودند، اینهایی که دوروبر «شاهد» بودند بودند و اینها و قرار شد که حزبی تشکیل بدهیم و به پیشنهاد خلیل ملکی هم اسم «زحمتکشان» را انتخاب کردیم. اول ما توی فکرمان بود یکی از این اسم‌های اینها را مثل «عدالت» «مساوات» این‌جور چیزها، گفت، «نه، یک حزب باید اسمش خودش یک برنامه باشد و ما که با کمونیست‌ها می‌جنگیم باید یک اسمی باشد در خور چیز که یک حربه‌ای هم از دست آن‌ها گرفته باشیم.» که این اسم را انتخاب کردیم و شروع کردیم به چیز. اما علت این‌که من حاضر به همکاری شدم برخلاف مخالفت خیلی از دوستان‌مان، من دیدم که اینها یک عده جوان‌های بااستعدادی هستند از حزب توده جدا شدند. توده‌ای‌ها اینها را خائن می‌دانند، مردم هم اینها را توده‌ای می‌دانند، بالنتیجه اینها جا پا ندارند در جامعه. چون آن‌ها خائن‌شان می‌دانند، مردم هم می‌گویند که اینها توده‌ای هستند. موضوع انشعاب را مردم درک نکردند. من فکر کردم که اگر دست اینها را بگیریم و بیاوریم به نفع جامعه است و قابل استفاده است. بعد هم که مطالعه کردم به این نتیجه رسیدم که علت اصلی انشعاب خلیل ملکی روی جاه‌طلبی بوده که آن مقاماتی که می‌خواسته به او داده نشده دلخور بوده این انشعاب را راه انداخته روی این اصل. فکر کردم که اگر ما در یک تشکیلاتی که داشته باشیم به این جایی بدهیم و کاری بکنیم که ارضای آن حس جاه‌طلبی‌اش بشود، دیگر صمیمانه همکاری می‌کند. به همین جهت هم موقعی که می‌رفتیم آمریکا با این‌که خوب، من افراد خیلی نزدیک‌تر از او داشتم برای به‌اصطلاح جانشینی خودم در مدت مسافرت که اولش آقای زهری بودکه آن واقعاً یک وجود دیگر خود من بود، اصلاً یک وجود عجیبی بود که واقعاً فوتش نصف بیش‌تر وجود مرا از بین برد. و دکتر سپهبدی بود، دیگران بودند، مع‌ذلک خلیل ملکی را قائم‌مقام خودم کردم. مقصودم تا این درجه. بعد از مدتی اینها در صدد برآمدند که به‌اصطلاح خودشان حزب را تصرف بکنند. روزنامه را نتوانستند تسخیر بکنند یک روزنامه دیگری پیشنهاد کردند که منتشر بشود که خوب ما هم از خدا می‌خواستیم هر چه نشریات‌مان بیشتر باشد بهتر است خوب. تشکیل دادند و خلاصه شروع کردند به بحث و انتقاد و نظیر آن کاری که موضوع هاله و چیز را گفتم؟ دکتر فاطمی و

س- نخیر.

ج- اه آن را. عجیب است من

* منصور رفیع‌زاده – تاریخ حزب را بفرمایید.

ج- بله.

س- من یادداشت می‌کنم.

ج- عرض کنم که شروع کردم به انتقاد و خلاصه در روی ما بایستند که تفصیلش خیلی زیاد است. و بالاخره یک روز که توی شورای فعالین خیلی صحبت به جاهای بالا کشید و صحبت نمی‌دانم جمهوری کردند و این چیزها و خلاصه دعوا شد. دعوا شد و من آمدم بیرون، گفتم که این حزب این شما بروید، چون دودستگی شده بود در حزب، خودتان می‌دانید. من دیگر نیستم. کناره‌گیری کردم. و قصدم هم این بود که واقعاً کناره‌گیری بکنم. بعد اینها هم خوب مستقر شدند در حزب و روزنامه «نیروی سوم» هم درمی‌آوردند. روزنامه «شاهد» را نتوانستند دربیاورند. ولی روزنامه نیروی سوم را درآوردند بعد شروع کردند به نوشتن یک مقالاتی. و یک نفر از کسانی که وقتی من آن سال چیز توی بیمارستان بودم و گفته بودم که نقشه باغ خانم فخرالدوله را بکشند برای دستگیری قوام مثلاً، این را نوشتند. بعد این‌که فلانی با سپهبد زاهدی طرح کودتا ریخته علیه رهبر ملت ایران، و از این‌جور چیزها. دیدم که نه این دیگر چیز نیست. یک عده رفقای‌مان هم آمدند که «نمی‌شود ساکت نشست اینها هر کار می‌خواهند بکنند.» این است که یک، ده رفتند توی حزب و اینها را زدند بیرون کردند و آن‌ها رفتند جدا شدند. این شیرینلو را که پرسیدم برای این بود که بعد از این‌که اینها جدا شدند یک نفر، فکر می‌کنم پنجاه شصت درصد که این شیرینلو باشد. از همان انشعابیون بود. جوان قدکوتاه و جثه ریزی داشت این آمد، حالا بعد از تمام شدن این قضایا، آمد منزل من و گفت، «من آمدم فقط یک مطلبی به تو بگویم. وقتی که خلیل ملکی ما را دعوت کرد که صحبت کند که با تو بیاییم همکاری بکنیم»، چون من قبلاً تحریم شده بودم از طرف توده‌ای‌ها که اصلاً روزنامه «شاهد» تحریم بود و خوب، نسبت به من معلوم بود. اینها هم که خوب قبلاً توده‌ای بودند و نظری که به من داشتند نظری است که حزب توده داشت. می‌گفت، «گفت که چطور با دکتر بقایی همکاری بکنیم؟ گفته بود که نه این چیزی نیست ما الان در جامعه هیچ موقعیتی نداریم. ما می‌رویم همکاری می‌کنیم جاپای‌مان که سفت شد بقایی را می‌گذاریم توی آفتاب.» این حرفی است که او به من زد و رفت. دیگر هم با ما نبود، با ملکی رفت ولی آمد این واقعه را به من گفت. دیگر، آها، یک انشعابی هم به اشاره آقای دکتر مصدق برای حزب ما تهیه دیدند. تفصیلش این است که این هاله که گفتم اسمش را یادداشت کنید جوانی بود خیلی احساساتی و شاعر هم بود و خیلی هم فعالیت داشت و گوینده دوتا حوزه هم بود. ضمناً این خواهرزاده شمشیری معروف هم بود.

* منصور رفیع‌زاده – هاله.

ج- نه. اگر اشتباه نکنم حیدر بود. رقابی است اسم اصلی فامیلی‌اش.

* منصور رفیع‌زاده – ابوالقاسم رقابی.

ج- من بیشتر فکر می‌کنم

* منصور رفیع‌زاده – حیدر رقابی.

ج- حیدر باشد.

* منصور رفیع‌زاده – حیدر رقابی.

ج- من بعد از ظهرهای دوشنبه توی حزب سخنرانی عمومی داشتم. معمولاً غیر از من هم یکی دو نفر دیگر صحبت می‌کردند و همیشه هم هاله یک شعر وطنی که گفته بود و احساساتی پیش از شروع برنامه می‌آمد شعر خودش را دکلمه می‌کرد و خیلی خوب به‌اصطلاح خوب دیده شده بود. این یک‌روز آمد گفت که «اجازه بدهید یکی از این حوزه‌ها را ما بیرون از حزب تشکیل بدهیم.» گفتم، «برای چه؟» گفت، «یک دکتری هست با ما آشناست روبه‌روی مدرسه سپهسالار توی آن بالاخانه‌ها مطبی دارد این دوتا اتاق آزاد دارد که در اختیار ما می‌گذارد و آن‌جا ما می‌توانیم استفاده کنیم و افرادی که سمپاتیزان حزب هستند هنوز به‌اصطلاح روی‌شان نمی‌شود یا چیز ندارند که بیایند توی حزب، اینها را آن‌جا جلب می‌کنیم و بعد می‌آوریم به حزب.» من هم خوب با سوابقی که این داشت و احساساتی که داشت قبول کردم که برود. از این قضیه مدتی گذشت که البته مدتش را نمی‌دانم چه‌قدر وقت است یکی از جوان‌های همشهری خودمان آقای موحد که آن‌وقت خوب جوانی بود، یک‌روز آمد و گفت که دستور بدهید حوزه مرا عوض بکنند.» گفتم، «چرا؟» گفت که «خوشم نمی‌آید.» گفتم، «تو کدام حوزه هستی؟» گفت، «حوزه هاله.» این‌جا یک خرده من کنجکاو شدم. پرسیدم، «خوب، علتش چیست؟» گفت که «هیچی این هاله در صحبت‌هایی که می‌کند یک گوشه کنایه‌هایی به تو می‌زند و من اهل دعوا و مرافعه نیستم و خوشم هم نمی‌آید، به این جهت نمی‌خواهم آن‌جا باشم.» من گفتم، «نه حالا که همچین است برعکس باید باشی و سکوت هم بکنی هر چه می‌شنوی و خبرش را به من بدهی.» اینها همین‌جور ادامه می‌دادند البته یک عده افراد غیرحزبی هم می‌آمدند و تا دیگر کم‌کم انتقادات شروع شده بود به این‌که صریح‌تر بشود نسبت به من. من گفتم که «توی این بچه‌ها کس دیگر هم هست که با تو همفکر باشد؟» گفت که، «بله هست.» این پاشا خبری هم نداریم از او.

* منصور رفیع‌زاده – نمی‌دانم.

ج- سه سال پیش آمد پهلوی من.

* منصور رفیع‌زاده – نمی‌دانم. به هر حال (؟؟؟) یک جایی

ج- آمریکاست؟

* منصور رفیع‌زاده – آمریکاست.

ج- بله. گفت که، «او هم با من همفکر است.» گفتم، «خیلی خوب، شما دوتا جوری عمل بکنید و خودتان را همفکر آن‌ها نشان بدهید که نزدیک بشوید به اینها.» این هم مجری خیلی خوب است، خیلی جوان باهوشی هم است. اینها ادامه دادند و مرتب گزارشش را به من می‌داد تا بالاخره قرار می‌شود که یک کمیسیونی تشکیل بشود که ببینند با من چه‌کار بکنند. و آقای موحد و آقای پاشا هم در آن کمیسیون چون خودش خدمتی کرده بودند انتخاب می‌شوند. انتخاب می‌شوند و عرض کنم که، جلساتی می‌کنند و بالاخره قرار می‌شود که یک اعلامیه‌ای بدهند علیه من و یک صورت انشعابی از حزب درست بکنند. البته این پیش از انشعاب خلیل ملکی است. که این خیلی ترسیده بود گفتم، «تو هیچ نترس. تو ادامه بدهد تا این‌که اعلامیه‌ای تهیه شد و دادند موحد که ببرد به چاپ برساند. آمد آورد برای من و باز هم خیلی ترسیده بود درعین‌حال. گفتم که، «تو این را ببرد بعد غلط گیری آخر را که هاله کرد و امضا کرد برای چاپ آن را بیاور برای من.» روز یکشنبه‌ای بعدازظهر آن را آورد. آن را آورد و نقشه هم عبارت از این بود که روز دوشنبه که سخنرانی هست اولاً یک عده زیادی غیر حزبی از خارج بیاورند که محوطه حزب را پر بکنند. هاله که مطابق معمول می‌رود شعرش را دکلمه بکند نطقی علیه من بکند و چیز کند که، «ما از این حزب انشعاب می‌کنیم.» و این اعلامیه را پخش کنند و همه از در بروند بیرون. این عده زیادی هم که می‌آورند برای این است که وقتی اینها رفتند حزب اصلاً خالی بشود. من به او گفتم که، «تو هیچ کار نکن. فردا صبح موقعی که هاله از خانه می‌آید بیرون یک جوری به طور طبیعی سر راه این پیدایت بشود. چون هاله چیزدار هم بود. قوم‌وخویش شمشیری بود که برادرش هم آن رستوران چلوکبابی توی خیابان زردشت درست کرده بود.

س- بله.

* منصور رفیع‌زاده – جلوی بیمارستان مهر

* منصور رفیع‌زاده – بیمارستان مهر. رقابی دایی‌‌اش است آقا.

ج- کی؟

* منصور رفیع‌زاده – شمشیری دایی‌اش بود.

ج- شمشیری دایی‌اش بود بله. گفتم سر راه او قرار بگیر ببین که جریان چیست؟ این هاله روزنامه را آبونه بود چون چیزدار بود آبونه بود و صبح اول وقت روزنامه برایش می‌بردند. من این پیش‌بینی‌ها را از این لحاظ کرده بودم. روزهای یکشنبه هم هاله یک حوزه داشت در حزب که ساعت نه تمام می‌شد. دفتر روزنامه هم توی همین کوچه قائن بود که شرحش را گفتم راجع به باغ چیز

س- بله.

ج- این را یکی از آشناهای ما آن خانه را در اختیار ما گذاشته بود محل اداری روزنامه شاهد آن‌جا بود. من یک نفر را مأمور کردم که توی حزب وقتی حوزه هاله تمام شد به هاله بگویند که بیاید مرا ببیند. ضمناً یک محکمه حزبی هم تشکیل دادیم به دادستانی آقای خلیل ملکی، ریاستش نمی‌دانم با کی بود با سه‌تا عضو، که هاله را محاکمه بکنند. هاله را محاکمه بکنند ولی گفتم کارها را جوری بکنید که زودتر از نصف شب محکمه تمام نشود. و هاله آمد ساعت نه چند دقیقه گذشته بود که آمد و من گفتم برود آن اتاق با آقایان صحبت بکند، خودم دخالت نکردم. اینها شروع کرده بودند به محاکمه و اول منکر همه‌چیز شده بود. بعد خط خودش را گذاشته بودند که این اعلامیه امضا تو را دارد و چیز. دیگر این‌جا به‌اصطلاح شما لابد بریده بود، شروع کرده بود به گریه و عذرخواهی و این چیزها و محکمه هم رفته بود توی شور و رأی صادر کردند که هاله و یک عده دیگری که به‌اصطلاح همدست‌هایش از حزب اخراج شدند و همان شب این را دادند به روزنامه که صبح دوشنبه توی روزنامه اخراج آقای هاله چیز شد. آقای موحد بعد برای من تعریف کرد که صبح همان حدود هشت در مسیری که معمولاً هاله طی می‌کرد که دنبال کارش برود این آن‌جا تصادفاً پیدایش شده بود و برخورد کرده بودند، می‌گفت، «داشت می‌آمد و خیلی با وضع آشفته و ان‌ها به من رسید گفت که می‌دانی چه خبر شده؟ گفتم، نه. گفت روزنامه را ندیدی؟ گفتم نه. گفت هیچی، کار ما فاش شد و ما را از حزب اخراج کردند. ولی خوب حالا چه‌کار بکنیم؟ گفت یک تاکسی بگیریم برویم پاشا را هم برداریم و برویم خانه آقای دکتر فاطمی.» سوار تاکسی می‌شوند می‌روند خانه آقای دکتر فاطمی و آن‌جا دکتر فاطمی که معمولاً توی اتاق خوابش همیشه صبح بیدار که می‌شد روی تخت می‌نشست پیش از این‌که بیاید پایین سرمقاله روز را می‌نوشت بعد به کارهای دیگر می‌پرداخت. وقتی می‌روند دکتر فاطمی هاله را می‌پذیرد و این دوتا توی اتاق انتظار می‌ماننند. بعد از مدتی می‌بینند که آقای مکی آمد. می‌گفت، «مکی که آمد و آمد برود توی اتاق ما پررویی کردیم دنبال مکی رفتیم توی اتاق و بعد دکتر فاطمی به مکی گفت که جریان کشف شده و اینها را از حزب اخراج کردند. خوب، مکی هم گفته بود بعد باید یک فکر دیگری بکنیم.» تمام شده بود به‌اصطلاح این قضیه. که البته این را من هیچ‌وقت به روی مکی نیاوردم و خیلی چیزهای دیگر که به روی خیلی‌ها در آن زمان نیاوردم چون فایده‌ای نداشت جز این‌که یک اختلاف اضافی توی جبهه بیفتد. ولی توی آن نطق «وصیت‌نامه سیاسی»‌ام اشاره کردم البته تمام موضوع را هم نگفتم ولی مکی چیز شده بود از من قهر کرده بود بعد از آن‌که چرا من این حرف را زدم. دیگر پهلوی من نمی‌آمد.

س- بله. توی کتاب آن که گفتند راجع به چیز هم فرموده بودید بازدیدی که آقای بهرام شاهرخ از دکتر فاطمی کرده بوده.  در سحرگاه.

ج- این را هم بگویم؟

س- بله، (؟؟؟) هم که آن‌جا هست.

ج- بله هست.

س- شنونده می‌تواند

ج- نه چون هست دیگر احتیاجی به بازگو کردنش نیست.

س- خوب بعد از این‌که این انشعاب شد و آقای ملکی و همکارانش رفتند بیرون حزب زحمتکشان ادامه داشت.

ج- ادامه داشت نهایت آقای دکتر مصدق یک پنجاه هزار تومانی به آقای خلیل ملکی داده بودند برای تشکیل همان «نیروی سوم». همکاری‌های خلیل ملکی از این پول خبر شده بودند و توقع سهمی داشتند که او سهمی نداده بود این سروصدا بلند کرد. سر و صدا بلند کرد بعد نمی‌دانم یا توی روزنامه نوشت یا مصاحبه مطبوعاتی با ملکی کردند راجع به این پول از او سؤال کرده بودند، مثل این‌که روزنامه‌ها، گفته بود «بله وقتی ما خواستیم حزب نیروی سوم را تشکیل بدهیم پنجاه نفر از اعضای ما نفری هزار تومان روی هم گذاشتند شد پنجاه‌هزار تومان.» که من هم در جوابش توی یکی از صحبت‌هایم توی حزب گفتم، «توی «حزب زحمتکشان» از ابتدای تأسیس‌اش پیش از جدا شدن آقایان ما ده نفر هم نداشتیم که توانایی پرداخت هزار تومان داشته باشند و این پول حتماً از افراد حزب جمع نشده.» یک‌همچین چیزی جواب دادم دیگر

س- آن‌وقت حیات حزب تا کی ادامه پیدا کرد؟

ج- حیات حزب، عرض کنم که، تا بعد از شهریور ادامه پیدا کرد.

س- بعد از

ج- بعد از ۲۸ مرداد بله، ادامه پیدا کرد و خوب، ما چند سال بود آن‌جا مستأجر بودیم و نشسته بودیم. البته یکی از کارهایی که از لحاظ سیاسی غلط بود یک منزه طلبی بود که در همه ما بود. چون در آن مدت سه دفعه اشخاص مختلف پیشنهاد می‌کردند که این محل حزب را بخرند که مال حزب باشد یا به اسم من باشد که حزب دیگر اجاره نشین نباشد، ماهی هشتصد تومان اجاره می‌دادیم. البته آن‌موقع هم قیمتش هشتاد هزار تومان بیشتر نبود. ولی ما هیچ‌وقت زیربار نرفتیم روی فکر این‌که، یعنی فکر کاملاً غلط از لحاظ سیاسی که اگر امروز من این پول را قبول بکنم یک روزی ما به قدرت رسیدیم کسانی که این پول را دادند بیایند مثلاً از ما بخواهند که مالیات از آن‌ها نگیریم من نه می‌توانم مالیات نگیرم، نه می‌توانم درعین‌حال با این دینی که دارم بگیرم. و این گرفتاری احتمالی، اجتمال غیرمحقق الوقوع سبب شد که ما صاحب حزب نشدیم. عرض کنم….