روایت‌کننده: آقای دکتر مظفر بقایی کرمانی

تاریخ مصاحبه: ۱۹ ژوئن ۱۹۸۶

محل‌مصاحبه: نیویورک ـ آمریکا

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۱۸

 

 

* منصور رفیع‌زاده – مصدق می‌دانست خودش افشارطوس را می‌خواهند بکشند.

ج- شاید می‌دانست. او هم به من هیچ‌وقت چیزی نگفت.

س- این جریان تحصن خود سرکار در مجلس چه بوده موضوعش؟ کی تحصن اختیار کردید؟

ج- همان‌موقعی که وکلا استعفا دادند و مجلس فلج شد ما نه به‌عنوان تحصن به‌عنوان این‌که چون انجام وظیفه نمایندگی مقدور نیست من با آقای زهری دوتایی در مجلس متحصن شدیم. بودیم تا روز بیست و چهارم مثل این‌که مرداد آمدند و ما را توقیف کردند و بردند زندان. البته روز پنجشنبه هم روزنامه «باختر»، شما اینها را هم پیدا نکردید، آخرین شماره «باختر»،

س- «باختر امروز»؟

ج- «باختر امروز» که نوشته است که «فردا

* منصور رفیع‌زاده – چوبه دار.

ج- محاکمه چیزها تشکیل می‌شود محکمه نظامی و تعدادی هم چوبه دار تهیه کرده بودند که عده‌ای را، نمی‌دانم، یازده نفر یا بیست و یک نفر را می‌بایستی به دار بزنند. که عکسش هم توی مجله‌ای منتشر شد عکس ‌دارها. ما می‌بایستی یعنی پنجشنبه ۲۹ مرداد می‌بایستی ما محاکمه بشویم. جمعه سی‌ام که روز عید هم بود، نمی‌دانم یکی از اعیاد مذهبی بود، برویم بالای دار که نشد.

س- این موضوع دار مثل این‌که در محاکمه دکتر مصدق هم مطرح شده بود، مسئله آماده کردن چوبه دار و اینها.

ج- یادم نیست.

س- هستش آن‌جا توی محاکمه‌اش.

ج- صحیح.

س- این تحصن تیمسار زاهدی در مجلس و بعد خروجش توسط دکتر معظمی، این چه بود؟

ج- این هم از آن چیزهای خیلی جالب است.

س- بله.

ج- مصدق می‌خواست چیز بکند زاهدی را دستگیر بکند به چیز این‌که خیال کودتا داشت. آمد در مجلس متحصن بود. مدتی هم طول کشید تحصنش یعنی از پیش از ماه رمضان آن سال تا کی؟ خلاصه،

* منصور رفیع‌زاده – معظمی فرارش داد.

ج- معظمی حالا می‌گویم تفصیل فرارش را می‌گویم. دارم… نهضت ملی یک میتینگی تشکیل داده بودند و در میدان بهارستان و نقشه عبارت از این بود که ملت هجوم بیاورد به مجلس و گارد مجلس هم مقاومت نکند، بریزند توی مجلس و خائنینی که آن‌جا لانه کردند بگیرند حساب‌شان را برسند. این دیگر محرز بود که این عمل می‌شود. حالا ما در مجلس با آقای زاهدی متحصن هستیم. زاهدی هم هست.

س- در یک اتاق بودید؟

ج- نخیر، زاهدی توی همان عمارت عزیزالسلطان بود. ما توی یکی از اتاق‌های کمیسیون‌ها اتاق کمیسیون بودجه، یک اتاق کوچکی است یک خرده از این‌جا. من یک تلگراف شهری کردم به دکتر مصدق که توی روزنامه هست که «چون یک‌همچین چیزی هست و ظاهراً دولت از عهده جلوگیری برنمی‌آید اعلام بکنید که من دویست نفر از افراد حزب زحمتکشان را بیاورم برای حفاظت مجلس چیز بکنم.» که این تلگراف کردیم توی روزنامه هم فردایش منتشر شد. بعد با زاهدی چیز کردیم. با زاهدی نشستیم نقشه بکشیم که اگر ریختند چه کار بکنیم. چون آن‌ها می‌خواستند ما را هول کنند که ما برویم از مجلس، قصد این بود. ما هم هیچ‌کدام خیال رفتن نداشتیم. با زاهدی آمدیم و جاهای مختلف را دیدیم و بالاخره یک پاسدار خانه هست در قسمت شمال شرقی باغ مجلس. زاهدی چیز کرد که آن‌جا ما سنگرگیری، چون حساب هم می‌کردیم که اگر مردم هم ریختند دولت نمی‌تواند الی الابد دست روی دست بگذارد و بگوید از من کاری ساخته نبود. آن تظاهر می‌کند که ملت ریخته ولی دولت باید حفظ نظم بکند. ما حساب‌مان این بود که اگر ما دو ساعت مقاومت بکنیم دولت مجبور است که بیاید مردم را متفرق کند و چیز است. حساب این بود که ما دو ساعت مقاومت بکنیم. عرض کنم که، هیچی، نقشه کشیدیم که آن‌جا چیز بکنیم. البته من گفته بودم برای من یک اسلحه آورده بودند. آقای زهری هم یک اسلحه داشت که برای او هم آورده بودند و این نقشه را کشیدیم. صبح آن روز میتینگ الان خاطرم نیست که چه روزی بود؟ روز جمعه بود؟ همان روز پیش از دستگیری ما. که می‌بایستی حالا میتینگ چیز بشود و شروع هم شده بود.

* منصور رفیع‌زاده – بیست و یک مرداد.

ج- بیست و سه مرداد. شروع هم شده بود و شعار علیه من و فحش و بد و بیراه و «بق‌بقو» و چیز می‌کردند «بقایی کیفت کو و قدیفه و لیفت کو؟» نمی‌دانم، از این جور چیزها می‌خواندند. آخر ما توی باغ چاپخانه یک حوض بزرگی داشت آن‌جا آبتنی می‌کردیم. صبح زود آقای، یکی از رؤسای داخلی مجلس بود که بعداً رئیس بازرسی سنا شد. آبتین.

س- علی آبتین.

ج- شاید علی بود نمی‌دانم. آمد و گفت که امروز پیش از آفتاب آقای دکتر معظمی آمد خدمت تیمسار و به ایشان اطمینان داد که ایشان را ببرد هرجا که می‌خواهند ایشان را برساند و قول داد که ایشان را هرجا که می‌خواهد برود مخفی بشود برساند که کسی کاریش نداشته باشد. و آقای زاهدی هم فرصت نبود به وسیله من خداحافظی کرد پانصد تومان هم داد که من بدهم به صدر مشرقی. مدیر یک روزنامه‌ای بود، از آن کلاش‌های چیز بود. این هم آقای آبتین به من داد که بدهم به او و ایشان رفتند. ایشان رفتند و حالا ما ماندیم با آقای زهری توی مجلس. آقای مهندس رضوی هم که حالا به‌عنوان نایب رئیس مجلس اختیاردار کل هست دستور داده بود که قالی‌ها و تابلوها و اینها را جمع کنند به‌عنوان این‌که تابستان اینها بید می‌خورد. اینها را جمع کرده بودند. خوب، دیدیم که با آقای زهری دیدیم که آن نقشه ی پاسدارخانه برای ما عملی نیست که آن‌جا را بتوانیم سنگر بگیریم. توی مجلس شروع کردیم به تجسس که کجا، چون تمام حساب ما این بود که دو ساعت مقاومت بکنیم به هر قیمتی شده تا تکلیف معلوم بشود. بین آن سرسرای بالای مجلس یک راهرویی هست که می‌رسد به اتاق‌های دفتری مجلس همان‌طور ادامه دارد تا دفتر خود رئیس. یک راهروی بلندی است وسط این راهرو یک در کوچکی بود که در راه پله‌کان بود. ما به فکرمان رسید که برویم آن‌جا را بازدید کنیم. رفتیم این زیرشیروانی مجلس، اما چه شیروانی‌ای که تا آدم نبیند باور نمی‌کند. از میدان بهارستان تا دیوار شرقی مجلس یک شیروانی پر از لوله و سیم و دیگر حالا چه‌قدر تارعنکبوت اینها هست باشد، ولی پر از سیم و لوله و اینها که یک هنگ واقعاً تویش گم می‌شود. ما گفتیم «خوب این‌جا جای خوبی است. ما وقتی اینها ریختند می‌آییم این‌جا. این در را هم از پشت می‌بندیم آن‌جا می‌نشینیم تا قضایا خاتمه پیدا کند. خوب، راحت شدیم از این قضیه. صبح که حالا صبحی است که باید بریزند، آمدیم بیرون دیگر چیزی به‌اصطلاح شناسایی محل بکنیم و اوضاع را در نظر بگیریم. مهندس رضوی هم اکباتانی را برداشته بود یک نفر دیگر را رئیس بازرسی کرده بود که این از خودی‌های‌شان بود، اسمش الان خاطرم نمی‌آید. ما دیدیم آن در راهرویی که ما راه‌پله‌کانی که چیز یک قفل پفکی داشت دیدیم یک قفل بزرگ آلمانی زدند به آن در و خلاصه معلوم شد که آقای مهندس رضوی دستور داده که، چون اینها یک عده‌ای جاسوس‌های او بودند خبر داده بودند که ما رفتیم زیر شیروانی فهمیدند که ما ممکن است آن‌جا سنگر بگیریم این در را قفل کرده بودند و تمام راه‌های دیگر هم بسته. دیدیم چه کار کنیم. دیدیم خوب، اینها وقتی بیایند از سرسرای پایین باید از این پله‌ها بیایند بالا، این پله‌های خیلی پهنی هم بود وسط که روبه‌رویش هم یک آئینه بود، آن‌وقت پله‌ها یکی از این طرف می‌آمد یکی از آن‌طرف. من چیزی که به نظرم رسید این است که من و آقای زهری هر کدام سر یک پله‌ای را بگیریم و اینها که می‌آیند بالا چیزشان کنیم بزنیم‌شان. خوب، چندتا که افتادند توی پله هم پله بسته می‌شود هم دیگران جرأت نمی‌کنند بیایند بالا. چون آن‌ها رو به این طرف می‌آیند رو به ما نیستند که بتوانند تیراندازی بکنند. ما می‌توانیم بزنیم. این را من پیشنهاد کردم ولی آقای زهری هفت‌تیر را داد به من گفت که «من یک کسی هم بیاید هفت تیر بگذارد روی سینه من، من آدمی که بتوانم ماشه بکشم نیستم. او طبیعتش جنگی نبود. نه این که بخواهد مرا تنها بگذارد اصلاً طبیعتش نبود. هیچی، ما به این صورت چیز کردیم و میتینگ دادند و حزب ایران هم توی آن کوچه سیدهاشم بودند یک کوچه ظهیرالاسلام، کوچه‌ای که دم بهارستان است دست راست توی شاه آباد، از آن‌جا بلندگوی‌شان را گذاشته بودند رو به مجلس و فحش و بدوبیراه و تهمت و همه‌چیز. اما میتینگ تمام شد و نریختند توی مجلس. چون دیگر با آن تلگراف من و آن که توی روزنامه منتشر شده بود و تمام این چیزها دیگر خیلی آبروریزی بود اگر این‌کار را می‌کردند. شد فردا صبح. فردا صبح ما متوجه شدیم که، یعنی پیشخدمت‌هایی که طرفدار ما بودند خبر می‌دادند، باغ و حیاط چاپخانه پر از مأمور تأمینات و این چیزها است. و خوب معلوم بود که می‌آیند ما را دستگیر بکنند. ما نگران اسلحه بودیم. یکی از پیشخدمت‌های مجلس، خدا بیامرزدش، یک کسی بود به اسم حسین مظلوم، درویش هم بود این خیلی به ما اظهار محبت می‌کرد. این را فرستادیم عقبش آمد و گفتیم که «آقای مظلوم این دوتا اسلحه را جایی نداریم مخفی کنیم و اینها هم آمدند برای دستگیری ما و چیز است تو می‌توانی یک جایی اینها را مخفی کنی؟» گفت که «هر جا می‌گویید من ببرم برسانم.» گفتم که «ببر منزل ما.» منزل ما هم همین پشت مجلس بود آن کوچه والی که بعداً چندتا اسم عوض کرد. گفتم، «ببر آن‌جا.» این رفت و تقریباً نیم ساعتی هم نشد که مادرم تلفن کردند گفتند که رسید. خوب فهمیدیم. بعد که مظلوم آمد گفتم، «چه کار کردی؟» گفت، «هیچی، یکی را کردم توی این جیبم، یکی را هم کردم توی آن جیبم رفتم.» و این شجاعت این برای این‌که آن همه مأمور، پر بود از مأمور مجلس و این اگر دستگیر می‌شد شش سال حبس دو قبضه اسلحه بی‌جواز هر قبضه‌ای سه سال حبس دارد. یک‌همچین خطری کرده بود و رفته بود اینها را رسانده بود به خانه ما. بعد حوالی بعد از ظهر آمدند که ما را توقیف کنند. ما کاغذ و کتاب و اینهایی که داشتیم جمع کردیم و آمدیم در چیز پشت مجلس طرف در زنانه مدرسه سپهسالار، یک در داشت که در کتابخانه به آن می‌گفتند، در بزرگ آهنی هم بود. ولی آن‌جا که رسیدیم که چیز کردند گفتم «این عمل شما سنت شکنی است. ما در تحصن مجلس هستیم و آقای دکتر مصدق که همه سنت‌ها و قوانین را زیرپا گذاشته این یکی را هم زیرپا می‌گذارد. ولی من خودم به اختیار خودم از این در بیرون نمی‌روم. شما باید به طور سمبولیک مرا از در خارج کنید.» که او هم مرا گرفت و البته نه به صورت خشونت ولی سمبولیک به‌اصطلاح مرا هول داد به بیرون و عرض کنم که، حالا چندتا اتومبیل و پاسبان و افسر و اینها بود یک اتومبیل کروکی چیزی بود. آقای زهری که زودتر از من خارج شده بود رفت سوار این اتومبیل شد. من هم که آمدم بیرون طبیعتاً سوار این اتومبیل شدیم. ما را بردند به دژبان. عرض کنم که در دژبان چندین ساعت بودیم آن‌جا. یکی آمدند که از آن‌جا ما را منتقل کنند به لشکر دو زرهی چهارراه عباس‌آباد توی جاده پهلوی. ما را ببرند آن‌جا. مرا از آقای زهری جدا کرده بودند. من توی جیپی وسط دوتا مأمور نشسته بودم دوتا افسر هم پهلوی راننده نشسته بودند. این یکی به آن یکی گفت که بله، این قوم و خویش ما این قباله خانه‌اش را که چیز کرده بود، یک‌همچین چیزی در این حدود، این رفته یازده‌تا فتوکپی از روی این چیز کرده برداشته و اینها که من بعداً فهمیدم این رسیدی که مصدق برای نامه شاه داده، عزلش را، آن رسید را نصیری داده فتوکپی گرفتند که همان فتوکپی‌ها بعداً منتشر شد. این این را چیز کرد. بعد این سرهنگ کمن، کمند، یک‌همچین اسمی. خلاصه

* منصور رفیع‌زاده – کمانگر؟

ج- نه کمانگر نه. یک اسم کوتاهی داشت. حافظه‌ام خیلی خراب شده. بعداً به ما گفتند که نقشه‌ای که برای ما کشیده بودند آن‌جاهایی که آدم واقعاً باید معتقد بشود که یک اراده دیگری غیر از اراده بشری هم وجود دارد. نقشه عبارت از این بوده است که من توی جیپ پهلوی راننده یعنی نفر دوم پهلوی راننده طرف در مرا سوار کنند و وقتی که می‌رویم به یک چراغ قرمزی می‌رسیم آن افسری که پشت سر من نشسته مرا بزند و بیندازد بیرون به‌عنوان این‌که من خواستم فرار کنم مرا زدند. وقتی سوار آن ماشین کروکی سواری شدم به دنبال آقای زهری دیگر خوب آن نقشه هم عملی نشد. آن‌که تعریف می‌کرد می‌گفت، «ما خیلی ناراحت بودیم اصلاً هیچ کار هم نمی‌توانستیم بکنیم. و می‌دیدیم که تو را خواهند کشت.» بله این هم

س- خوب، از این لحظه تا وقتی که به‌اصطلاح ۲۸ مرداد پیش آمد و اینها چه خاطره‌ای دارید؟ این چند روز

ج- این چند روز خیلی خاطره دارم. عرض کنم که یک سرهنگی بود ترک بود گمان می‌کنم اسمش اجودی بود یا امجدی، ولی بیشتر فکر می‌کنم اجودی بود، این آمد و خوب خیلی اظهار مهر و محبت و ما را توی یک سلولی گذاشتند. البته ما توی پاسدارخانه لشکر زندانی شده بودیم. پاسدارخانه یک قسمتش برای زندان سربازها بود و اتاقش تقریباً یک متر و بیست در دو متر و نیم چیز بود که نصفش هم سکو بود یک سکویی تقریباً شصت سانتیمتر، این سکو نیم متر یا کمی بیشتر ارتفاع داشت که به‌اصطلاح پتوی خواب را آن‌جا می‌انداختند. این هم یک کناره‌ای به قدر همین فاصله آن تخته تا دیوار بود که من می‌توانستم چهار قدم بروم و چهار قدم برگردم. همین دیگر هیچی دیگر نداشت. اولین چیزی که جلب توجه ما را کرد یک افسر توده‌ای بود که این به جرم جاسوسی زندانی بود که ما این را خیلی تعقیب می‌کردیم که اصلاً می‌بایستی اعدام بشود. ایشان دیدیم که کدخدای زندان است، می‌رود آزادانه و می‌آید و دستور می‌دهد و چیز می‌کند. مرزبان یا مرزوان. و ما به جناب سرهنگ گفتیم که این کتاب‌های مرا بدهند. گفت که فرستادند ستاد مطالعه کنند و می‌آورند. باز آخر شب آمد، گفتم که کتاب‌ها چطور شد؟ گفت که هنوز نفرستادند. و ضمناً یک پیپ خیلی خوشگلی هم من داشتم که توی همان بقچه‌بندی بود. خیلی پیپ خوش ترکیبی بود با یک ستاره طلایی که این را بعدا دانستیم این آقای سرگرد هم اسم آن سپهبد شاه‌بختی ولی قوم و خویش شاه‌بختی نبود هم اسمش بود، ایشان خوشش آمده بود برداشته بود. خلاصه، گفتند، «کتاب‌ها نرسیده.» گفتم، «خوب، یک کتابی بدهید به من.» گفت، «ما این‌جا هیچ کتاب نداریم.» گفتم، «یک دیوان حافظی، سعدی‌ای، شعری چیزی.» گفت، «ما هیچ کتاب نداریم.» حالا من هم از بچگی عادت کردم که با کتاب بخوابم. یعنی کتاب که دستم باشد ممکن است نصف سطر را نتوانم، مثل همین حالا همین‌طور است، نصف سطر را نخواندم خوابم می‌برد. اما اگر کتاب دستم نباشد نیم ساعت باید غلت بزنم تا خوابم ببرد. این هم یک مرضی است خودش. گفتم «آقا آقا کتاب الفبای اکابر، آخر برای سربازها کلاس اکابر گذاشته بودند که سواد یادشان بدهند.» گفت، «ما اصلاً کلاس اکابر نداریم.» هیچی. بعداً معلوم شد که نه این‌که من همیشه تعریف می‌کردم که من توی زندان هیچ‌وقت ناراحت نمی‌شدم فقط دو موقع توی زندان یادم می‌‌آمد که زندانی هستم. یک موقع که شب‌ها ستاره‌ها را نمی‌توانستم ببینم. یک موقع هم روز که می‌خواستم بروم به دستشویی که می‌بایستی در بزنم بیایند در را باز کنند. دیگر اصلاً چون مطالعه می‌کردم هیچ، واقعاً همین‌طور است وقتی من مطالعه می‌کنم چه این‌جا مطالعه کنم چه توی اتاق خوابم چه توی زندان چه توی کاخ ابیض، هیچ فرقی نمی‌کند چون می‌روم توی کتاب دیگر خارج را نمی‌بینم. و این را ما همیشه تعریف کرده بودیم که در زندان این. آقای دکتر مصدق دستور داده بود که مطلقاً کتاب و کاغذ و هیچ‌چیز در اختیار ما نگذارند، هیچی. دو روز بعدش لباس برای من آ‌ورده بودند از منزل. این لباس‌ها را پیچیده بودند توی یک روزنامه کهنه‌ای نه روزنامه روز، همین‌طور که یک پوششی بشود. این را آوردند. ما هم بعد از چند روز که اصلاً چشمم به هیچ خطی نیفتاده شروع کردم به خواندن این روزنامه. یک دفعه دیدیم که سروصدا توی کریدور زندان و بیا و برو و اینها، یک دفعه دیدیم که جناب سرهنگ که آن‌جور هم اظهار ارادت می‌کرد همان‌طور که با دو نفر دیگر وارد شدند و که «این چیست؟» گفتم، «هیچی یک روزنامه کهنه است لباس‌های من تویش بوده.» گرفت نگاه کرد دید که روزنامه کهنه است واقعاً. فکر کرد که شا ید روزنامه نویی بوده من قایم کردم. ما را بلند کردند و زیر پتو و توی ملافه و توی بالش و اینها نگاه کردند دیدند، خوب، چیزی نیست که رفتند. آن‌وقت شب ۲۸ مرداد از این بختیاری‌هایی که زندانی بودند یادم هم نیست که کی‌ها بودند، دو سه‌تا از این خان‌های بختیاری به یکی از گروهبان‌ها که با او دوست بودند چیز کرده بودند موقعیت را سنجیده بودند و دیدیم این آمد توی اتاق من و یک لیوان پر ویسکی و که خیلی مزه داد و یک روزنامه، گمان می‌کنم روزنامه «باختر» بود، فکر می‌کنم حالا یقین ندارم، برای ما ‌آوردند. ما هم با شرایط اختفا نشستیم به خواندن روزنامه. توی روزنامه عکس مجسمه رضاشاه توی میدان بهارستان که طناب انداختند گردنش دارند کج شده که بیفتد. من این عکس را که دیدم، دلیلش را هم نمی‌دانم چیست؟ این عکس را که دیدم دلم قرص شد. یقین کردم که چیز است، این جریان شکست می‌خورد.

س- عجب.

ج- بی‌دلیل‌ها، همچین به دلم اثر کرد با دیدن این عکسی که مجسمه‌ای که دارد می‌افتد. حالا روزش هم یک اتفاق دیگری افتاده بود. من تقاضا کرده بودم که بروم حمام. یک استواری را با من همراه کردند که برویم حمام. ببخشید این لشکر دو نبود

* منصور رفیع‌زاده – عشرت‌آباد بود.

ج- اشتباه کردم عشرت‌آباد بود.

* منصور رفیع‌زاده – من از اول می‌خواستم این

ج- خوب می‌بایستی بگویید بله. نه حالا موقعیت محلی را که در نظر گرفتم یادم آمد. عرض کنم.

س- پس از اول بازداشت‌تان در عشرت‌آباد بودید.

ج- عشرت‌آباد. یعنی از دژبان ما را آوردند توی پاسدارخانه عشرت‌آباد.

* منصور رفیع‌زاده – لشکر دو نبود.

ج- بله، لشکر دو نا زرهی بود. آن هم لشکر دو بود.

* منصور رفیع‌زاده – بله، نا زرهی با لشکر دو زرهی چه فرقی می‌کند؟

ج- زرهی آن چهار راه عباس‌آباد است. آن سال یک زندان دیگر است. عرض کنم که یک استواری آمد و حمام‌های لشکر هم آن قسمت شرق کاملاً شرقی جدا. یعنی این‌جا اول پاسدارخانه بود بعد یک مقداری سربازخانه، عمارت‌های جدا جدا که هرکدام گنجایش چند صدتا سرباز داشت. سالن‌ها و اتاق‌ها و اینها همین‌طور پهلوی هم مثل قوطی کبریت. آن‌وقت بعد از همه اینها حمام بود.

حالا من از جریانات خارج هم هیچ خبر ندارم که در خارج چه شده و اینها، چون هیچ تماسی نداشتم. از وسط این عمارت‌ها که داشتیم رد می‌شدیم یک دفعه شنیدم که یکی به دیگری گفت، «اه دکتر بقایی دارد می‌آید.» این دوید توی داخله سربازخانه «دکتر بقایی، دکتر بقایی» و یک دفعه سربازها ریختند بیرون. معلوم شد که اینها سربازهای گارد شاهنشاهی بودند که دکتر مصدق گفته بود اینها را خلع سلاح کرده بودند و در عشرت‌آباد زندانی‌شان کرده بودند. هیچی، ما رد شدیم رفتیم حمام و استحمامی کردیم و در برگشتن آن استوار گفت، «آقای دکتر اگر اجازه بدهید ما از داخل این ساختمان‌ها نرویم. چون اینها تظاهرات می‌کنند و این باعث گرفتگی برای خودتان می‌شود، بیندازیم از آن پایین چیز یعنی از پایین جبهه جنوبی ساختمان‌ها بیاییم که بیاییم.» گفتم، «بله ما این‌جا برای تظاهرات نیامدیم. من می‌خواهم باز هم حمام بیایم، خوب، حتماً چیزی بشود جلوی حمام‌مان را می‌گیرند.» باز هم از آن‌طرف که می‌آمدیم که فاصله‌ای بود با مقر سربازها، اینها مرا دیدند و هورا و چیز. اما حالا یادم هم آمد که همان‌جا اتاقم را عوض کردند. خوب، ما تند رد شدیم و توی محوطه که رسیدیم سرتیپ کیانی و فرمانده لشکر یادم نیست کی بود؟ ایستاده بودند رنگ‌ها پریده. و اینها خیال کرده بودند، اینها را البته بعداً دانستم نه آن لحظه، خیال کرده بودند که مردم دیوار شرقی عشرت‌آباد را شکستند هجوم آوردند توی عشرت‌آباد و این سروصداها مال مردم بوده. به این جهت فوری پاسدار بیرون و دستورات و اینها و فوری هم اتاق ما را عوض کردند بردند توی یک راهروی فرعی بود توی راهروی اصلی که ته‌اش یک اتاقی بود که غیر از در معمولی یک در از این کشویی‌های آهنی خیلی محکم داشت. ما را آن‌جا، البته این تقریباً مربع بود ولی کوتاه‌تر از سلول بود اما پهنایش بیشتر بود جایش نسبتاً راحت بود. ما را بردند آن‌جا و یک قفل گنده هم زدند به آن در چیز، تا که شب همان استوار که گفتم، نه آن که مرا برده بود حمام یک استوار دیگری، آن لیوان و روزنامه را برای من آورد و چیز کردیم. شد صبح ۲۸ مرداد. آها، آن‌موقع هم که این سروصدا شد و اینها رنگ‌شان پریده بود مرا که بردند توی آن زندان فوری صدای آمدن تانک‌ها و این چیزها را ما شنیدیم معلوم می‌شود فوری تلفن کرده بودند که مردم هجوم آوردند و اینها و تانک فرستاده بودند اینها برای حفظ باغشاه. که مردمی نیامده بودند چیزی نشده بود. بعد شد صبح چهارشنبه. صبح چهارشنبه، البته آن‌موقع بین عشرت آباد و جاده قدیم شمیران که حالا شده خیابان دکتر شریعتی تقریباً هیچ ساختمانی نبود یعنی زمین خالی بود قسمت عمده‌اش. از دیوار به‌اصطلاح غربی عشرت آباد به این طرف بیشترش زمین خالی بود. صدای آمد و رفت و شعار و این چیزها را می‌شنیدیم، همین‌ها که می‌رفتند چیز را چیست اسمش؟ رادیو را تصرف کنند. بعد هم صدای تیراندازی و اینها را می‌شنیدیم. ولی خوب هیچ نه اطلاعی نه دسترسی به خارج داشتیم. کم‌کم اخبار جسته گریخته می‌رسید که حمله به خانه مصدق شده و چه و فلان و اینها. نزدیک غروب مردم ریختند آن درهای زندان را باز کردند و چیز کردند که برویم. گفتم، «من تا دستور آزادی‌ام نرسد از زندان خارج نمی‌شوم. این‌جوری من بیایم صورت فرار دارد و خارج نمی‌شوم.» دیگر رفقای‌مان نمی‌دانم. شما بودید آن‌موقع یا نه؟

* منصور رفیع‌زاده – نبودم.

ج- رفقای‌مان رفته بودند. بعد زاهدی به من خودش تعریف کرد. گفت، «وقتی از پله‌های رادیو می‌رفته بالا برای صحبت که می‌آمده پایین، خلاصه، وسط پله‌ها یک کسی این را چسبیده بوده که دستور آزادی فلانی را بنویسد.» گفت، «آن‌موقع مرا مجبور کردند بایستم دستور…» دیگر دستور را آوردند و رفقا هم آمده بودند و ما سوار شدیم و رفتیم. بله، این هم آن زندان چند روزه. ولی از لحاظ سختی واقعاً سخت‌ترین زندان‌ها بود چون کسی که عادت به خواندن و نوشتن دارد توی یک‌همچین جای باریکی که گردش هم نتواند برود. هیچ کار هم نکند بنشیند که تنها کاری که توانستم بکنم بیلان زندگی‌ام را در نظر آوردم آن‌جا، همین. این هم…

س- انگیزه دکتر معظمی از فرار دادن تیمسار زاهدی چه بوده؟

ج- به دستور مصدق بوده. به دستور مصدق آمد او بدون دستور مصدق

س- چرا؟

ج- دیگر چرایش را نمی‌دانم. برای این‌که

س- مصدق که می‌خواسته زاهدی را دستگیر بکند.

ج- درست است. ولی معلوم نیست که روابط به‌اصطلاح محیط‌های بالاتر چه بوده؟ یا، قصد کشتن زاهدی را نداشت ولی مسلماً قصد کشتن مرا داشته.

س- آها.

ج- در هر صورت معظمی از طرف مصدق آمده

س- این‌که می‌گویند دکتر مصدق از دکتر معظمی دلخور بوده سر این مسئله که

ج- نخیر دروغ است. کاملاً دروغ است.

س- این‌جوری که تعریف کردید شما در مورد برنامه‌هایی که برای براندازی مصدق بوده که منجر به بالاخره ۲۸ مرداد شد در جریان بودید اینها؟

ج- مطلقاً، مطلقاً هیچ اصلاً وارد نبودم.

س- تماس‌هایی که آقای شاهرخ داشته یا ارنست پرون داشته؟ یا داخلی، آن سرلشکر اخوی اینها؟

ج- ها، یک جریانی که این را می‌خواستم سرلشکر اخوی را ببینیم. خوب شد گفتید که یادم آمد. موقعی که دوره پانزدهم من می‌خواستم استیضاح بکنم در صدد جمع‌آوری اطلاعات و مدارکی علیه رزم‌آرا بودم که از هر راهی به نظرم می‌رسید اقدام می‌کردم. اجمالا می‌دانستم که بین رزم‌آرا و سرلشکر ارفع دشمنی خیلی شدید هست و اینها نسبت به هم چه توی روزنامه چه خارج علیه هم اقدام می‌کنند و چیز می‌کنند. با سرلشکر ارفع هم اصلاً آشنایی نداشتم. البته موقعی که من نظام وظیفه می‌کردم یکی دو ماه برادرش آن سرلشکر ابراهیم‌خان که کشته شد.  او معاون دانشکده افسری بود ولی تماس و آشنایی نداشتیم. با این هم که مطلقاً چیزی نداشتیم.

من تلفنش را گیر آوردم و تلفن کردم خودم را معرفی کردم گفتم که «من دولت را استیضاح کردم ولی استیضاح من در واقع متوجه رزم‌آرا است و می‌خواهم اگر شما اطلاعاتی یا مدارکی علیه رزم‌آرا دارید مرا در جریان بگذارید که چیز است.» گفت که، «خیلی خوب یکی از دوستانم را می‌فرستم در اختیار شما باشد.» یکی دو روز بعد یک بعد از ظهری یک جناب سرهنگی آمد البته با لباس سرهنگی هم نبود، آمد پیش من و خودش را معرفی کرد به اسم سرهنگ دیهیمی که از نزدیکان ارفع بود. گفت که «تیمسار فرمودند که من بیایم در اختیار شما باشم و اینها.» و این مقدمه دوستی خیلی صمیمی بین من و این آقای سرهنگ دیهیمی شد که خیلی به ما کمک‌های مختلف در مراحل مختلف کرد. این سابقه بین ما بود.

حالا این اواخر کار، حالا مثلاً یکی از چیزها، این سرهنگ دیهیمی آمد به من اطلاع داد که فدائیان اسلام دارند توطئه می‌چینند برای کشتن مصدق. و در آن‌موقع آن توی دربار شاغل شده بود و چیز هم بود درجه هم گرفته بود و تیمسار شده بود. من هم فوراً رفتم این را به آقای دکتر مصدق گفتم که یک‌همچین جریانی است. ایشان هم نگذاشت و نه برداشت یکی دو روز بعدش که نطق کرد، حالا توی مجلس نمی‌آمد مثل این‌که نطق رادیویی کرد، اینهایش یادم نیست ولی توی روزنامه‌ها هست، ایشان گفت که «بله، دربار برای این‌که مرا بترسانند به وسیله دکتر بقایی چیز کردند که فدائیان اسلام توطئه کشتن مرا دارند.» یعنی درست عکس نیت ما و عکس جریان، این را این‌جوری برگرداند مزد دست‌مان داد. بله، خلاصه با این سرهنگ دیهیمی ما خیلی دوست شده بودیم و می‌گویم خیلی هم در راه ما زحمت کشید که آشنایی‌مان هم با سرهنگ مقدم به وسیله، فضل‌الله مقدم، نمی‌دانم شناخته بودید شما یا نه؟ افسر شهربانی بود بسیار هم افسر خوبی هم آدم خوبی بود و ضد کمونیست شدیدی بود که کمونیست‌ها یک دفعه قصد کشتنش را کردند یعنی یک ضربت هم زدند به او ولی چیز نشد. آن‌موقعی که آقای دکتر مصدق با توده‌ای‌ها همراه شده بود. بینش هم یادداشت کنید که یک‌روزی توی همان بحبوحه اواخر کار سرهنگ دیهیمی پیغام داد برای من که یک جای محرمانه‌ای با یک نفر دیگر می‌خواهیم تو را ملاقات کنیم. آن قرار گذاشتیم که منزل خواهرم، شب بیایند آن‌جا. و من رفتم دیدم نفر دیگرش هم آقای سرلشکر اخوی است. سرلشکر اخوی را هم دورادور می‌شناختم. ولی با هم خصوصیتی هیچ‌وقت نداشتیم اما مشافهتا می‌شناختیم هم را. نشستند و بعد از مقدماتی گفتند که ــ این‌که گفتم سرلشکر اخوی را ببینی می‌خواستم راجع به آن کودتا و راجع به این جریانات از او سؤال بکنی  گفتند که  بله تهیه مقدمات کودتایی چیز شده و همه‌چیزش حاضر است و ما می‌خواهیم کودتا که انجام شد زمام امور را بدهیم به تو. یعنی دوستان ما زمام امور، تو نخست‌وزیر بشوی.» گفتم که «چطور شده که به من لطف پیدا کردید؟ کسی عاشق چشم و ابروی من شده؟» گفت، «نه، شما همچین، همچین، فلان.» گفتم، «نه آخر این باید یک علتی داشته باشد و الا دلیلی ندارد که یک کس دیگری کودتا بکند من نتیجه‌اش را ببرم.» گفتند، «والله حقیقت این است که ما مطالعه کردیم غیر از تو هیچ‌کس دیگر نیست که زمامدار بشود بتواند مردم را آرام بکند و چیز بکند. موقعیتی که تو داری این است که تو می‌توانی این‌کار را بکنی که مورد قبول مردم هستی. و الا هیچ‌کس دیگر را نداریم. گفتم، «اولاً شما باید دانسته باشید که من اصولاً مخالف کودتا هستم و اگر ببینم کودتایی دارد می‌شود من مبارزه می‌کنم.» اینها هردوتا رنگ‌شان پرید یعنی آمدند دست‌شان را پیش من باز کردند حالا من می‌گویم که با کودتا مبارزه می‌کنم خیلی ناراحت شدند. گفتم، «ولی چون شما مرا امین دانستید آمدید دست‌تان را رو کردید راجع به این موضوع، راه علاجش هم به شما می‌دهم و آن این است که اول کار که چیز می‌کنید مرا توقیف کنید. من وقتی زندان باشم هیچ مسئولیتی ندارم هیچ وظیفه‌ای هم ندارم دخالتی ندارم. ولی من اگر بیرون باشم حتماًدر مقابل کودتا چیز می‌کنم.» این مذاکرات ما بود آن شب که می‌خواستم اخوی را ببینیم جریانات را از او بپرسیم.

* منصور رفیع‌زاده – چشم تلفن

ج- بعد

س- این تقریباً چه موقعی بود؟ چه ماهی بود؟ چه مقدار قبل از ۲۸ مرداد بود؟

ج- والله حدودش را نمی‌دانم، نزدیک بود ولی

س- خوب، یکی دو هفته؟

ج- نه بیشتر بود. نخیر یکی دو هفته بیشتر بود.

س- مجلس تعطیل شده بود؟

ج- مجلس تعطیل شده بود بله. مجلس؟ نه هنوز استعفا داده نشده بود. ولی در داخله مجلس یک عده وکلای اقلیت متحصن شده بودند. هم باقیمانده اقلیت جمال امامی، هم چند نفر از جبهه ملی‌های جدا شده. من‌جمله آقای حائری‌زاده. آقای قنات‌آبادی هم هم توی فراکسیون ما که دیگر منحله بود بود، هم با آن‌ها در ارتباط بود. در ارتباط بود و یک‌روز، که این هم می‌خواستم یک وقتی با قنات‌بادی این را صحبت کنیم یادآوری بکنیم.

س- با کی؟

ج- شمس قنات‌آبادی.

س- بله.

ج- یک روز دیدم می‌خواهد یک چیزی بگوید ولی چیز نمی‌کند. شروع کرد به چیزی که من دیدم این راجع به کودتا می‌خواهد صحبت بکند. الان یادم نیست که چه موضوعی بود من فوری حرف را گرداندم و تحویل نگرفتم نخواستم که، چون احساس کردم که نقشه‌هایی هست یعنی حرف‌هایی که اینها با هم می‌زدند همین وکلای متحصن مثلاً میراشرافی و دیگران همان‌طور با هم چیز که «دیشب تو تیمسار را دیدی؟» مثلاً این‌جور حرف‌ها، معلوم بود که یک ارتباطات و یک حرکاتی هست، من نخواستم که چیزی بشنوم و وارد نقشه بشوم. این خاطره هم یادم آمد. پله، دیگر همان موقعی هم بود که شب این داریوش فروهر را یک، ده‌ای ریختند منزل مرحوم کاشانی روضه خوانی بود برق را خاموش کردند و سنگباران کردند اینها را، آن حدادزاده بیچاره را کشتند. بعد برادرهای حدادزاده مصدقی شدند و آقای دکتر مصدق به‌عنوان این‌که این از دوستان من بوده کشتندش اشک ریخت و اینها، در صورتی که او جزو مریدهای مرحوم کاشانی بود. بله، این هم از وقایع همان ایام است.

س- در این سال آخر که شما در جبهه مقابل و مخالف دکتر مصدق قرار گرفته بودید استنباط این بود که یک همکاری نزدیک‌تری با آقای مکی و آیت‌الله کاشانی داشتید در صورتی که در این صحبت‌هایی که تا حالا کردید تقریباً اسمی از آن‌ها نبردید.

ج- نه. با مرحوم کاشانی چرا کاملاً در ارتباط بودیم. آقای مکی این موضوع را راجع به طرح هشت نفری چیز. بعد از آن جریان که من گفتم جلسه تشکیل نشد راجع به نامه دکتر مصدق، آقای مکی هم در مجلس هم در مصاحبه روزنامه چند دفعه راجع به طرح هشت نفری صحبت کرد، هیچ‌وقت اسمی از وعده دکتر مصدق و نامه هیچ نیاورد و خودش را متمایل به آن جبهه نشان می‌داد. بله، این را یاد رفت بگویم.

س- پس ایشان هیچ‌وقت جبهه

ج- چرا

س- مخالف دکتر مصدق

ج- جبهه مخالف گرفت. چرا جبهه مخالف گرفت.

س- چه موقعی گرفت؟ آن را می‌شود بفرمایید از چه موقعی ایشان؟ تا کجا با هم همکاری داشتید؟ از کجا همکاری نداشتید شما با ایشان؟

ج- حالا اینها را نمی‌توانم تاریخ رویش بگذارم. مکی انتخاب شد به‌عنوان ناظر بانک ملی. و دکتر مصدق از این چیز خیلی ناراحت شده بود چون می‌خواستند اسکناس منتشر کنند و خوب یک نماینده مخالف چیز باشد نمی‌توانستند یعنی افشا می‌شود. از این موضوع خیلی ناراحت شد. مکی هم از ناراحت شدن مصدق ناراحت شد. یک‌دفعه هم مکی را گرفتند، یک دو ساعت توقیف بود، الان یادم نمی‌آید در چه موقع و راجع به چه بود. خیلی بهم پیچیده و درهم برهم بود اوضاع در آن زمان.

* منصور رفیع‌زاده – معذرت‌خواهی کردند آزاد

ج- بله؟

* منصور رفیع‌زاده – معذرت‌خواهی شد تا آزاد کردند. من اشتباه می‌کنم.

ج- یادم نست هیچ. هیچ یادم نیست.

س- آیا آقای مکی هم با شاه شرفیابی داشت. ملاقات اختصاصی داشت یا؟

ج- چرا بی‌ارتباط نبود. سال‌های بعد هم که شاه مازندران می‌رفت آقای مکی یک دوستی داشت آقای پروفسور علی آبادی، خدا بیامرزدش مرد خوبی بود، مکی تابستان‌ها می‌رفت پهلوی آن. یکی دو بار هم که شاه از همان مسیر می‌رفته این در سر مسیر قرار گرفته بود و از شاه خواهش کرده بود بیایید چایی بخورد خانه علی‌آبادی. و یک همچنین چیزهایی هم داشتند.

س- این‌که می‌گویند یکی از دلائلی که آقای مکی با دکتر مصدق مخالفت می‌کرده قول و قرارهایی که به او داده بودند که مثلاً امکان چرا خود جناب عالی نخست‌وزیر نمی‌شوید؟ و مصدق پیر شده و به‌اصطلاح به‌عنوان جاه… می‌گویند انگیز ایشان جاه‌طلبی بوده تا این‌که مخالفت اصولی با دکتر مصدق.

ج- فکر نمی‌کنم. فکر نمی‌کنم. یعنی اطلاعی ندارم ولی فکر نمی‌کنم شاه به مکی چنین پیشنهادی کرده باشد. چون مکی دارای چنان شخصیتی نیست.