روایتکننده: آقای دکتر مظفر بقایی کرمانی
تاریخ مصاحبه: ۲۴ ژوئن ۱۹۸۶
محلمصاحبه: نیویورک ـ آمریکا
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱۹
س- ادامه خاطرات آقای دکتر مظفر بقایی، ۲۴ جون ۱۹۸۶ در شهر نیویورک، مصاحبه کننده حبیب لاجوردی.
س- در جلسه قبل آقای دکتر تا آنجا رسیدیم که سرکار وقتی که در بازداشتگاه به سر میبردید اتفاقات روز ۲۸ مرداد رخ داد و شما بعد از اینکه سپهبد زاهدی یادداشتی نوشت در مورد آزادی سرکار از بازداشتگاه آمدید بیرون. حالا اگر خاطرات خودتان را از همان لحظه شروع بفرمایید و به پیش ببرید، چه اتفاقات مهمی افتاد؟ چه نقشی خود شما داشتید؟ اصولاً آن روزی که از زندان بیرون آمدید کجا تشریف بردید؟
ج- مطابق معمول به حزب رفتم و سخنرانی کردم. اما الان هیچ سخنرانیام به خاطرم نمیآید ولی توی روزنامه
س- توی «شاهد» هستش؟ «شاهد» آن روز؟
ج- حتماً هست حالا پیدا میکنیم. بعد سپهبد زاهدی به نخستوزیری رسید و مشغول کار شد. روی سوابقی هم که در مجلس پیدا کرده بودیم قرار شد که عصرهای یکشنبه من بروم به نخستوزیری که محلش هم در باشگاه افسران بود شام را با هم خوردیم و صحبتهایمان را بکنیم.
س- فقط دو نفری؟
ج- دو نفری بله. البته یک انتصاباتی میکرد سپهبد زاهدی که به نظر من برخلاف اصول بود مخصوصاً بعضیها که مارک خیلی قوی انگلیسی داشتند که اینها را در روزنامه هم از لحاظ تاریخ ما منعکس میکردیم. چون با خوردن یک شام نمیشد آدم چشمش را هم بگذارد. تا اینکه موضوع تجدید رابطه با انگلستان پیش آمد. سپهبد زاهدی موضوع را مطرح کرد و اینکه خیلی فشار هست برای اینکه ما تجدید رابطه بکنیم. من با ایشان صحبت کردم که الان موقعیت دنیا طوری هست که ما برای تجدید رابطه میتوانیم یک امتیازاتی از انگلستان بگیریم. چه بسا که مثلاً موضوع بحرین حل بشود و موضوع یک عده تجار ایرانی که سرمایههایشان آنجا بلوکه شده بود آن حل بشود و حسابهای دیگر. زاهدی به من گفت که بروم این صحبتها را با شاه بکنم. گفتم، «من بلامقدمه اینکار را نمیکنم. اگر اعلیحضرت احضار کنند حاضرم بروم مطالب خودم را بگویم.»
س- ببخشید، چرا ایشان این حرف را زد؟
ج- کدام حرف را؟
س- که شما بروید با شاه صحبت کنید.
ج- بروم نظرم را به شاه بگویم.
س- انگیز ایشان از این پیشنهاد چه بود؟ چرا خودش نمیرفت این حرف را بزند؟
ج- میخواست که من حرفهایم را زده باشم. شاه احضار کرد و رفتم. آنموقع بنا بود کنفرانس برمودا تشکیل بشود که الان از جزئیاتش هیچ به خاطر ندارم. این باید به روزنامههای آن زمان مراجعه بشود. گفتم، «وضع مملکت ما در قبال انگلستان خیلی پایین و کوچک است. ولی این یک نوع شکستی است برای انگلستان که در موقعی که میخواهد در این مذاکرات شرکت کند ما در حال قهر باشیم و بهاصطلاح میخواهد دستش پرتر باشد در آن کنفرانس علاقهمند است. چون علتش هم این بود که یک دفعه وزیر خارجه، یادم نیست بوین بود یا این، در یک نطق انتخاباتی در شمال انگلستان گفته بود که «ما باید با ایران تجدید رابطه بکنیم.» بعد هم در مجلس عوام در ضمن نطقی گفت، «من از اینجا دست دوستی به طرف ایران دراز میکنم.» گفتم «این دوتا صحبت نمودار احتیاجی است که آنها به تجدید رابطه دارند. و اگر ما در این موضوع ایستادگی بکنیم میتوانیم یک امتیازات زیادی در قبال تجدید رابطه بگیریم.» شاه گفت که «خیلی خوب، شما بروید همین موضوعها را به زاهدی بگویید و موافقت مرا هم بگویید. من هم آمدم به سپهبد زاهدی گفتم. به دنبال این وزارت خارجه ایران یک اعلامیهای منتشر کرد. این را قطع کنید من شاید بتوانم اگر این کتابی چیزی پیدا کنم بد نیست
س- این را پیدایش میکنیم.
ج- بله.
س- این حتماً در روزنامهها هست دیگر؟
ج- نه توی آخر همین کتاب «محاکمات، چه کسی منحرف شد؟» و «حزب زحمتکشان و تجدید رابطه با انگلستان»، تمام این جریان هست که من خلاصهاش را حالا میگویم.
س- بله بفرمایید.
ج- وصل شد؟
س- بله، بله.
ج- عرض کنم، یکروز بعد وزیر خارجه یک بیانیهای داد که چکیده همان حرفهای من بود که «دولت ایران البته با نظر موافق با تجدید رابطه با انگلستان نظر میکند، ولی باید قبلاً یک مسائل اختلافی که موجود هست حل بشود.» یعنی فشرده همان چیز خیلی هم خوب تنظیم شده بود آن اعلامیه که متنش را حالا پیدا میکنیم میدهید توی چیز. که من روز بعد رفتم پهلوی سپهبد زاهدی غیر از یکشنبهمان. یکروز صبح رفتم پهلویش گفتم، «من آمدم از شما خواهش کنم آن کسی که این اعلامیه را انشاء کرده باید یک جایزه بهش بدهید چون از لحاظ سیاسی خیلی خوب تنظیم شده.» او شوخی کرد گفت، «پس تو باید یک جایزه به من بدهی چون این متنی که تو خوشت آمده من خودم….»
س- عجب.
ج- این را سپهبد زاهدی گفت. دو روز بعد یک دعوتنامهای از وزارتخارجه رسید برای مشورت در امر مهمی ساعت فلان بعد از ظهر به وزارت خارجه تشریف بیاورید. موضوعش را هم نمیدانستم. من رفتم آنجا و چندتا از نمایندگان غیرمستعفی هم بودند و تمام هیئت دولت و سران وزارتخارجه و چندتا سفیر که آنموقع در ایران بودند، ایرانیهای سفیر، اینها هم حضور داشتند. یک مجمع پنجاه شصت نفری. آنجا بعضیها صحبت کردند منجمله مرحوم احمد فرامرزی برادر عبدالرحمن فرمرزی. البته صحبتی به نفع انگلستان کرد. یک صحبتهایی هیچ خاطرم نمانده. بعد سپهبد زاهدی بلند شد و شروع به صحبت کرد و گفت که «ما با انگلستان تجدید رابطه کردیم.» گفتم که، «خوب آن شرایط چه شد؟» گفت، «الان فرصت این حرفها نیست.» گفتم، «شما ما را بهعنوان شور دعوت کردید و اینجا بهاصطلاح بیان یک امر واقع شده را به ما میگویید.» گفت، «اشتباه شده. شوری نبود در کار.» که از آن جلسه من پا شدم آمدم بیرون و این آخرین ملاقات من با زاهدی بوددیگر
س- عجب.
ج- البته قطع رابطه کردم با زاهدی. با تجدید رابطه با انگلستان من قطع رابطه کردم.
س- مدت زیادی پس نبود این رابطه شما با سپهبد زاهدی بهعنوان نخستوزیر؟
س- چند هفتهای بود. الان تاریخ آن چیز یادم نیست.
س- آها.
ج- تاریخ آن را پیدا میکنم.
س- بله.
ج- بله، دیگر، چون این دیگر کاملاً معلوم بود که تسلیم بلاشرط انگلیسها شدند. در صورتی که من یقین دارم در آنموقع اگر ما سیاستمدارانی داشتیم که میتوانستند درست عمل بکنند ما حتماً امتیازات زیادی حتی من مسئله بحرین را هم دور نمیدیدم که بهعنوان بهاصطلاح قیمت تجدید روابط ما بتوانیم به دست بیاوریم که دیگر چیز نشد. بعد البته در ملاقاتهای خصوصی که با سپهبد زاهدی داشتیم.
س- بعد از آن؟
ج- نه پیش از آن.
س- بله.
ج- دیگر بعد از آن ما هیچ ملاقاتی نداشتیم. پیش از آن در ملاقتهایی که داشتیم همان اوایل نخستوزیریش، به من پیشنهاد کرد که استانداری کرمان را با اختیارات کامل و صدمیلیون تومان بودجه به من بدهد. با اینکه دوتا وزارتخانه را به من بدهد که استقلال کامل داشته باشم در آن وزارتخانه که البته من نپذیرفتم.
س- چرا؟
ج- دلایل زیادی دارد. چون پیشامد کابینه معلوم بود که چیز نیست. اولاً یک نوع حکومت نظامی است. ثانیا همین انتصاباتی که از ایادی انگلیسها میکرد و اینها، خوب، اینها چیزی نبود که برای من قابل قبول باشد. بعد به وسیله آقای شمس قناتآبادی پیغام داد که بیستوپنج تا وکیل هر کی و از هر کجا که من تعیین کنم به حزب ما بدهد به شرط اینکه از حالا تا وقتی مجلس تشکیل میشود ما سکوت بکنیم. وقتی مجلس تشکیل شد هر کار دلمان میخواهد بکنیم. با آقای زهری مشورت کردیم روی این قضیه دیدیم که اگر ما الان سکوت بکنیم دیگر وقتی مجلس تشکیل میشود ما نمیتوانیم حرف بزنیم، چون چیزهایی که حالا باید گفته بشود ما نگوییم. بعد میگویند آقا چرا آن روز نگفتید این است که این پیشنهاد را هم ما قبول نکردیم. این هم دوتا پیشنهاد آقای زاهدی بود. دیگر انتخابات دوره هیجدهم شروع میشد. انتخابات دوره هیجدهم شروع میشد و از کرمان تلگرافاتی رسیده بود مطابق معمول که من به کرمان بروم. ما هم تصمیم به رفتن کرمان گرفتیم. بلیط طیاره هم هواپیما پر بود. بالاخره اینکه آن یک داستان مفصلی دارد خصوصی است حالا، آن به درد این نوار نمیخورد ولی خارج برایتان تعریف میکنم. یکی از دوستان ما که عازم کرمان بود تصادفاً همان شب قبل ما اطلاع پیدا کردیم که میخواهد برود. بنا شد که خودش بیاید عقب من و مرا برساند به فرودگاه و با بلیط او من مسافرت کنم. رفتیم فرودگاه و اتفاقاً یک عده از رفقایمان هم آمده بودند موقعی که من آن وقت شکل حالا نبود یک راه باریکی بودکه دوطرفش نرده بود که میرفت توی محوطه فرودگاه برای سوار شدن هواپیما. موقعی که من داشتم میرفتم یک سرگردی که توی جمعیت ایستاده بود خارج از نرده سلام کرد و آمد جلو گفت که «یک عرضی داشتم.» گفتم، «بفرمایید.» گفت، «نه تشریف بیاورید.» من برگشتم از آن راهرو و آمدم بیرون و چیزش را درآورد بهاصطلاح فرمان چیز که آقای سرگرد فلان عضو، بهاصطلاح چیز فرمانداری نظامی است، گفتم، «به ما دستور دادند که مانع رفتن شما به کرمان بشویم.»
س- عجب.
ج- بله. گفتم، «خوب، اینها نمیشود.» گفت، «خوب، دستور است ما چارهای نداریم.» من آمدم توی دفتر فرودگاه، تلفن کردیم به فرمانداری نظامی
س- آنموقع هنوز بختیار نبود؟
ج- نخیر.
س- دادستان بود؟ کی بود آنموقع؟
ج- یادم نیست.
س- بله.
ج- فرماندار نظامی نبود معاونش سرهنگ، گفت که «والله ما در اینکار دخالتی نداریم و از ستاد ارتش به ما دستور دادند.» البته حالا ساعت مثلاً شش و نیم هفت است یادم نیست درست خیلی زود بود
* منصور رفیعزاده – شش و نیم صبح.
س- شش و نیم صبح.
ج- صبح. ما تلفن کردیم به رئیس ستاد، با او آشنایی داشتم، تیمسار باتمانقلیچ گفتند، «توی حمام است.» گفتم، «خوب، تلفن را ببرید توی حمام با ایشان صحبت کنم.» بردند و صحبت کردیم، گفت، «والله آقای نخستوزیر گفتند که چون در کرمان توطئهای برای کشتن فلانی ما کشف کردیم به این جهت از لحاظ سلامت فلانی دستور بدهید مانع رفتنش بشوند.» خوب، دیگر معلوم بود که نمیخواهند بگذارند ما برویم. بعد از تلفن من در همین ضمن هم که ما تلفن میکردیم هواپیما پرواز کرد. بعد آن سرگرد تلفن کرد به فرمانداری نظامی که «هواپیما رفت و فلانی اینجاست. حالا بیاورمشان زندان یا مرخصشان کنم؟»
س- عجب.
ج- این عین عبارتش است.
س- عجب.
ج- بله. آنها هم گفتند که مرخصشان کنید. هیچی ما از آنجا آمدیم بیرون توی فکر که چهکار بکنیم، یکی از دوستان من گفت که «خوب با اتومبیل.» گفتم، «وقتی اینها یکهمچین افتضاحی توی فرودگاه بکنند از لحاظ چیز، رفتن با اتومبیل که حتماً به گاراژها هم سپردند و جلوگیری خواهند کرد. آن خیلی بیآبروییاش کمتر از عملی است که در فرودگاه کردند. یکی از رفقا گفت که اگر با اتومبیل شخصی گفتم، «اتومبیل شخصی از کجا بیاوریم؟» او گفت، این مرحوم مهندس کیوانی بود از دوستان ما بود، مقاطعهکار بزرگی بود مهندس رضا کیوانی که من به وسیله مرحوم سرتیپ دیهیمی که ذکرش را کردم.
س- بله، بله.
ج- با او آشنا شده بودم و در این مبارزات ما خیلی کمک کرد. مخصوصاً با تنگدستی دائمی ما او دو دفعه کمک مالی خوبی به ما کرد. مرد خوبی هم بود برخلاف اکثر مقاطعهکارها، چون توی دزدیها و سوءاستفادههای آنها نبود. گفت که، «این چندتا اتومبیل دارد و برایش زحمتی نیست.» قرار شد این دوستمان برود به او بگوید که یکهمچین موضوعی هست و بعد به من خبر داد که دستور داده که یک کادیلاکش را آماده کنند ساعت یازده میفرستد.
س- همان روز؟
ج- بله. حالا یک اتفاق خوشمزهای هم با مأمورین شهربانی افتاد. شما بودید آنجا.
س- منظورتان از «شما» آقای رفیعزاده است نه بنده.
ج- آقای رفیعزاده بله. جریان این بود که همینطور که در آخر حکوت آقای دکتر مصدق من تحت نظر بودم در زمان سپهبد زاهدی هم از وقتی که ما بهاصطلاح علیه تجدید رابطه اعتراض کرده بودیم بعد هم دیگر قطع رابطه شده بود همیشه مأمور در خانهمان بود.
س- با لباس شخصی؟
ج- بله مأمور تأمینات. نهایت ما موقعی که برگشتیم خانه هنوز ساعت هشت نشده بود. مأمورین معمولاً ساعت هشت میآمدند خانه. عرض کنم که، ما آمدیم خانه و رفتیم و قرار شد که، ها، الان جزئیاتش خاطرم نیست، قرار گذاشتیم که اتومبیل را بیاورند منزل یکی از دوستانمان توی خیابان ژاله توی کوچه ناصر آذری، آنجا که از آنجا حرکت کنیم. و الان خاطرم نیست که مأمورین نیامده بودند یا سر کجشان کردیم، این خاطرم نیست. در هر صورت موقعی که ما رفتیم آن هم پیاده و بهاصطلاح به طور عادی رفتیم خیابان ژاله کسی متوجه نشد. اما قرار شد که گمان میکنم همین آقای رفیعزاده پای تلفن من بنشیند هر کسی چیز میکند بگویند فلانی کسالت دارد استراحت کرده. هر کس هم آمد به ملاقات بگویند «او حالا خواب است به علت همین نرفتن.» که مأمورین مرتب این را گزارش میدادند که «من توی خانه هستم و کسالت دارم و کسی را هم نمیپذیرم.» ساعت یازده اتومبیل آمد و ما سوار شدیم با همان دوستمان که بلیطش را به من داده بود و طبعاً او هم نارو شده بود راه افتادیم به طرف کرمان. البته من یک کلاه پوستی هم همان مرحوم مهندس کیوانی گذاشته بود توی اتومبیل این را میگذاشتم سرم. هرجا هم که میرسیدیم به این پاسدارها و چیزها پاسگاهها، عینکم را برمیداشتم. خوب، با کلاه پوستی و بدون عینک خیلی قیافهام تغییر میکرد. ما رفتیم به طرف کرمان. البته از راه معمولی هم نرفتیم، از راه کاشان و نائین رفتیم نه از راه اصفهان. به شهرها هم که میرسیدیم یعنی شب که میرسیدیم من کف اتومبیل میخوابیدم. دو بعد از ظهر من وارد کرمان شدم. وارد کرمان شدم، این را البته بعداً از یکی از همین مأمورین آگاهی که با ما بعداً رفیق شده بود شنیدم، رئیس شهربانی کرمان گزارش میدهد به تهران که ساعت دو بعد از ظهر دکتر بقایی وارد شد. رئیس شهربانی هم علوی مقدم بود.
س- رئیس شهربانی کل.
ج- کل، بله. این آمده بوده شروع کرده بوده به خواندن گزارشها مرتب که فلانی بیمار است و کسی را نمیپذیرد و تلفن و اینها. بعد، چون اینها را به ترتیب میخوانده، میرسد به گزارش شهربانی کرمان یک دفعه چیز میشود مأمورین را میخواهد دستور میدهد شلاقشان بزنند. آخر مأمورین بیچاره خیال میکردند من توی خانه هستم چون بیرون رفتن مرا ندیده بودند دیگر کف دستشان را هم بو نکرده بودند که این سفر خیلی هم انعکاس پیدا کرد حتی توی روزنامههای آمریکا هم انعکاس پیدا کرد این سفر به کرمان. عرض کنم که بعد کرمان مقدمات انتخابات داشت شروع میشد و اینها دیدند که بهاصطلاح کاری نمیتوانند بکنند. حالا باز مثل اینکه در این فاصله من آمدم دوباره تهران گمان میکنم. الان هیچ به خاطرم نیست. آها نه این پیش از رفتن ما به کرمان بود. جریان انتخاب استاندار مال پیش از رفتنمان بود. مال موقعی بود که هنوز با زاهدی معاشرت داشتیم. بنا بود برای کرمان یک استاندار انتخاب بشود. زاهدی، این مال پیش از این جریان است.
س- بله.
ج- البته این برگشت.
س- بله.
ج- زاهدی گفت، «کسی را پیشنهاد کنید من موافقم.» چندتا از دوستان ما آنموقع تهران بودند. یعنی از سران کرمان که یکیش مرحوم هرندی بود یکی آقای آگاه بود، یکی مرحوم یاسایی بود، مرحوم صدرمیرحسینی بود، و دو سه نفر دیگر، محمدعلی یاسایی
* منصور رفیعزاده – (؟؟؟)
ج- بله؟
* منصور رفیعزاده – ارجمند نبود؟
ج- مرحوم ارجمند بود. یعنی اینها کسانی بودند که در واقع وزنههای شهر بودند و چیز شهر در دستشان بود. صحبت میکردیم که را پیشنهاد کنیم برای استانداری. مرحوم یاسائی پیشنهاد کرد که «بیاییم ببینیم این کسانی که از شهریور تا حالا استاندار بودند کدام یکیشان مؤثر بوده و کاری از او ساخته بوده او را در نظر بگیریم.» نشستند و بیلان این استاندارهای بهاصطلاح ده دوازده ساله را مطالعه کردند نتیجه این شد که بهتر از همه هرمز احمدی کار کرده بود. در صورتی که با هرمز احمدی به دلایلی من در آن زمان مخالفت کرده بودم. دلایلش اولش این بود که رزمآرا که نخستوزیر شد بدون مشورت با ما که نمایندگان استان بودیم یا نظر خواهی از ما هرمز احمدی را استاندار کرد. این علت اول مخالفت من با هرمز احمدی بود. دوم اینکه کرمان همیشه از زمان ساسانیان استاندارهای کرمانیها شازدههای درجه اول بودند یا رجال درجه اول مملکت در تمام دوران تاریخ اینطور بوده و هرمز احمدی برای اینکار کوچک بوده برای اینکه سابقاً این قرهسوران یعنی رئیس قرهسوران شرکت نفت بوده. بعداً هم در وزارت کشور شغلهایی داشته که مهمترین شغلش فرمانداری همدان بود و این یک دفعه بیاید استاندار بشود این برای ما سنگین بود. و تریاکی هم بود و صبحها هم دیر میآمد سر کار ولی با تمام این چیز وقتی بیلان مدت استانداریش را مطالعه کردند دیدند از همه استاندارهای دیگر مؤثرتر بوده در کارهایی که کرده. بنا شد که هرمز احمدی را پیشنهاد کنیم. به تیمسار زاهدی گفتم که نظر من… گفت، «خیلی خوب، به او بگویید که خودش برود وزارت کشور فرمانش صادر میشود.» آنموقع هم باز گرفتاری من زیاد بود یکی از دوستانمان را که با او هم آشنایی داشت خواهش کردم بروند به او بگویند که برود فرمانش را بگیرد. او گفته بود، «مگر من دیوانه هستم پول بختیاری را بیایم کرمان خرج کنم. پول بختیاری را تهران خرج میکنم خیلی کیفش بیشتر است.» چون واقعاً این خیلی دست و دلباز و خیلی گشادهدست بود بهاصطلاح ولی اصلاً برخلاف اکثر بختیاریها اهل سوءاستفاده لااقل در مدتی که کرمان بود نبود. و این پول خودش را آورده بود کرمان خرج کرده بود. گفت، «پولم را تهران خرج میکنم خیلی بهتر است.» این ثریا بود
* منصور رفیعزاده – پارتیاش ثریا بود.
س- بله گفت، «من کرمان نمیروم.»
ج- نمیروم. من به زاهدی گفتم، گفت که «من میگویم»، کفیل وزارت داخله تیمسار جهانبانی. گفت، «میگویم که او یک صورتی تنظیم کند تو از صورت آن.» یا این را هم نگفت بعداً جهانبانی تلفن کرد به من گفت که «یک صورتی از پانزده نفر آماده کردیم شما توی اینها هر کدام را میخواهید انتخاب کنید.» من رفتم وزارت کشور و آن صورت را دیدم پانزده نفر کموبیش قلابی بود. ضمناً اسم مرحوم میرسید مصطفی خان کاظمی هم بود. میرسید مصطفی خان کاظمی از جوانان مبارز صدر مشروطیت بود که اول مشروطه هم رئیس معارف کرمان شده بود. یعنی در سال ۱۳۳۰ مقارن تولد من، و از دوستان خیلی صمیمی پدرم بود اصولاً هم خیلی آدم صمیمی و باصفایی بود. من رفتم خودم منزل مرحوم کاظمی و با او صحبت کردم. او نمیخواست قبول بکند. گفتم، «من میدانم شما گیرتان این است که باید انتخابات بشود و دولت هم با من مخالف است و شما اینجا درگیر ممکن است بشوید. این است که من آمدم به شما اعلام بکنم که من شما را برای کرمان میخواهم نه برای انتخابات خودم.» چون این در سال ۱۳۱۱ هم والی کرمان بود و خیلی زحمت کشیده بود در آن زمان برای آبادی کرمان و خاطره خیلی خوبی داشت. دوره چهاردهم هم نماینده کرمان بود. چون دوستان زیادی در کرمان داشت و خاطره خوبی از او داشتند. گفتم، «من خواهش میکنم شما قبول کنید. ولی من از شما حتی آنقدری که از یک استاندار بیگانهای ممکن است در جریان انتخابات توقع داشته باشم توقع نخواهم داشت. شما کار خودتان را بکنید ما مبارزه خودمان را میکنیم هیچ انتظار همراهی و کمک و آشنایی با شما ندارم.» با این استدلال ایشان قبول کرد و استاندار کرمان شد.
استاندار کرمان شد و آنجا فرمانداری انجمن نظارت نیمه قلابی درست کرده بود و مردم هم به سروصدا درآمده بودند و چیز شده بود. این برای اینکه انتخابات را متوقف کند یک گزارش مفصلی نوشته بود برای وزارت کشور زاهدی داد فرماندار که اسمش آقای میرشب بود بیاورد به این قصد که تا فرماندار در محل نباشد انتخابات صورت نمیگیرد. بعد یک شب آمد پهلوی من گفت، «گزارشی که داده بود به جهانبانی، این دیوانه شده بود شروع کرده بود به نعره کشیدن که این گزارش چیست؟ کی نوشته؟ فلانی را حسن صباح کرده. کرمان را قلعه الموت کرده. فلان کرده. داد و قال و خلاصه هم فرماندار را منتظر خدمت کرد هم مرحوم کاظمی را از استانداری کرمان برداشتند.
س- عجب. در همین حین انتخابات؟
ج- بله. و مرحوم احمد فریدونی را فرستادند به استانداری کرمان. با آن هم من مطلقاً سابقه آشنایی نداشتم و فقط خوب، به مناسبت اینکه تقریباً دائماً معاون وزارت کشور بود من چندبار یا در وزارت کشور یا توی کمیسیون مجلس دیده بودم یک سلام و علیکی داشتیم. هیچ دوستی و معارفهای با هم نداشتیم. دوباره مقدمات انتخابات داشت شروع میشد که من راه افتادم بروم کرمان. البته اول در اصفهان دو سه روز ماندم. در این ضمن خبر شدیم که آقای فریدونی هم اصفهان است. چیز کردیم و یادم نیست منزل کسی بود یا توی هتل بود رفتم دیدنش. گفتم، «اینجا چه کار میکنی؟» گفت، «هیچی من استعفا دادم از
س- کرمان.
ج- کرمان. برای اینکه دیدم با این روحیه مردم انتخابات دولتی بههیچ صورتی عملی نمیشود و این تویش بوی خون میآید»، آن آدم درویشی بود.» با اینکه به من وعده سناتوری دادند بعد از انتخابات معذلک چیز نکردم.» و آن وقت
س- دولت کسی را هم به اسم کاندید معرفی کرده بوده؟
ج- به اسم کاندید بله معرفی کرده بود. یا در آن وهله اول یادم نیست. چون این دو وعده شد انتخابات تهران.
س- بله.
ج- عرض کنم که، من رفتم کرمان و همانموقع ورود من به کرمان سرتیپ شمس ملکآرا، یادم نیست به چه سمتی آمده بود کرمان، آنجا بود. من منزل مرحوم ارجمند، چون من کرمان که میرفتم یا منزل مرحوم ارجمند بودم یا منزل مرحوم محمدعلی یاسایی. خانه مرحوم ارجمند این طرف شهر بود. خانه مرحوم یاسایی آنطرف شهر. یک چند روز اینجا میماندم چند روز آنجا. هنوز یعنی روز اول ورود من بود، عرض کنم که، صبح ما وارد شدیم و با چه اوضاعی، چه استقبال حزبی هم شده بود، آمدیم منزل مرحوم ارجمند و خوب، همه طبقات میآمدند دیدن. آقای ملک آرا هم آمد دیدن من و چیز کردیم. سر شب که توی تراس نشسته بودیم و عده زیادی هم بودند. بعضیها جلو نشسته بودند بعضیها توی محوطه ایستاده بودند، از منزل آقای آگاه آمدند گفتند که تیمسار ملک آرا میخواهد ملاقات خصوصی بکند و صحبتی دارد تشریف بیاورید آنجا منزل آقای آگاه. من هم همین جور که آنجا نشسته بودم با پیراهن و شلوار بهاصطلاح، گفتیم، «خوب، نیم ساعت صحبت میکنیم برای شام برمیگردیم. رفتیم آنجا و ایشان مقداری صحبت کرد، صحبتهای متفرقه راجع به اوضاع روز و اینها، دیدیم هیچ صحبتی که مستلزم تقاضای ملاقات خصوصی باشد و اینها
* منصور رفیعزاده – نشد.
ج- نشد. البته آقای آگاه که منزلشان بود. مرحوم ارجمند و مرحوم هرندی هم با من آمده بودند. خوب، آنها محرم بودند بهاصطلاح. بعد هم یک وقتی من دیدم این ساعتش را نگاه میکند و دارد راجع به رنگرزی قالی و نقش قالی و اینها صحبت میکند که من خیلی تعجب کردم که موضوع چیست؟ عمارت آقای آگاه هم وسط یک باغی است که تقریباً یک صد متر تا دیوار خیابان فاصله دارد. یک وقت دیدیم صدای پای زیادی میآید. گفتیم، «این صدا چیست؟» ملک آرا گفت، «این شاید این دهاتیها با الاغهایشان برمیگردند از توی خیابان میروند. بعد دیدیم که نخیر الاغها تبدیل شدند به سرباز و ژاندارم و یک سی نفر سرباز بودند نه ژاندارم، سرباز با آن چیز (؟؟؟) کی بود؟ سرهنگ، اسمش خاطرم نیست، او آمد و رأی کمیسیون امنیت را که معلوم شد همان روز کمیسیون تشکیل شده
س- در کرمان؟
ج- در کرمان. رأی صادر کردند که من تبعید بشوم به جزیره هرمز، و اینها آمدند برای اجرای حکم. البته یک کمیسیون قلابی تشکیل داده بودند از فرماندار و معاون دارایی، چون باید رئیس دارایی باشد توی کمیسیون، معاون دادگستری، و نمیدانم کی، که خود کمیسیونش هم قلابی بود.
س- این همان قانون کذایی است؟
ج- دنباله قانون آقای دکتر مصدق است بله. یا همانست هنوز،
* منصور رفیعزاده – (؟؟؟)
ج- نه هنوز طرح، آخر بعداً زاهدی تعدیل کرد.
* منصور رفیعزاده – بعداً کرد.
ج- زاهدی تعدیل کرد. هیچی، گفتم، «من که آزادانه تسلیم این رأی قلابی نمیشوم شما باید»، همان حرفی که توی مجلس، «سمبولیک بیایید را ببرید.» که او هم آمد زیر بغل مرا گرفت من پا شدم و آمدیم و دیگر من فهمیدم که آقای سرتیپ شمس ملک آرا که خیلی این به نظرم ناپسند آمد. چون ملی که این کرد عمل مأمور آگاهی مأمور تأمینات است که مثلاً میخواهند شما را دستگیر کنند نمیخواهند وسط خیابان بگیرند که چیز بشود میآید به شما میگوید، «آقا توی این کوچه یک خانمی با شما کار دارد.» خوب، شما میروید ببینید خانم چه کار دارد، آنجا دستگیرتان میکند. عین، آخر یک سرتیپ ارتش این عمل را
س- این فرمانده لشکر بود یا چه کار بود؟
ج- نه فرمانده لشکر نبود. با یک سمت مثل اینکه بزرگتری آمده بود که انتخابات را اداره کند یک همچنین چیزی. حالا سمتش درست خاطرم نیست. در هر صورت مقام عالیرتبه، درست عمل این چیز را انجام داد. موقعی هم که پا شدیم برویم من اصلاً نگاه هم به او نکردم. بعد هم معلوم شد که همان شبانه یعنی ما را بردند توی ژاندارمری نگه داشتند و همان شبانه هم ریخته بودند توی خانه یک عده از دوستان من، آنها را هم دستگیر کردند و آوردند که جمعاً یازده نفر میشدیم. مرحوم سید محمود شجاع بود. مرحوم علی اکبر معینی و سه نفر از خانواده هنرمند بودند. آقای محمدی دوست عزیز من بود. آقای مبشر که دبیر فرهنگ بود. عرض کنم که،
* منصور رفیعزاده – آوخی.
ج- نه آوخی را بعداً تبعید کردند، دور بعد. حاج قاسم محرابی بود. اینها ده یازده نفر. ما را با کامیون چیز کردند. البته تعارفی که به من کردند مرا جلوی کامیون نشاندند، رفقایمان را هم دستبند زدند و هر دو نفری یک دستبند زدند سوار کامیون کردند و با مأمورین مسلح اسکورت ما را بردند به طرف بندرعباس
س- همان شبانه؟
ج- بله. ما عصر پنجشنبه رسیدیم. این جریان گمان میکنم روز چهارشنبه بود، چون عصر پنجشنبه ما رسیدیم به بندرعباس.
س- ماهش هم یادتان است آقا؟
ج- بله؟
س- کی بود این؟
ج- ماه فکر میکنم اواخر خرداد بود. معلوم است ولی من الان خاطرم نیست. بله.
س- پس یک سال هنوز از ۲۸ مرداد نگذشته بود؟
ج- نخیر نگذشته بود. بعد صبح ما را آوردند دم اسکله یک موتور لنج بزرگی که دو تا عرشه داشت. یک طبعه بالا، یک طبقه پایین. آن بالا فرماندار بندرعباس و رئیس شهربانی و رئیس ژاندارمری و یکی دوتا دیگر از مقامات محلی و من ایستاده بودیم رفقایمان هم آن عرشه پایین بودند، که حرکت کردیم به طرف جزیره هرمز. حالا وارد جزیره هرمز شدیم آنجا یک مدرسهای
س- چهقدر راه بود آقا؟
ج- تقریباً
س- چند ساعت؟
ج- حدود سه ساعت، فکر میکنم. یک مدرسه نیمه خرابهای که یک دیوار اصلاً نداشت دیوار رو به دریا را نداشت، یک دیوار نیمه خرابهای سمت شمالش بود. عرض کنم که، ما را آوردند آنجا. بعد در آنجا رئیس، چون معدن خاک سرخ هست آنجا که صادراتش اصولاً کم است یعنی میزان طلبش کم است ولی خیلی اهمیت دارد. چون برای رنگ کشتیها و این چیزها، این آلیاژ آهن است خاک سرخ. رئیس معدن آقای مهندس اکبری بود یزدی. ما هم آشنایی نداشتیم با او. او خیلی محبت میکرد به ما. اولاً یک ساختمان قدیمی بود که از زمان پرتقالیها مانده بود، ساختمان بزرگی بود دو طبقه، طبقه بالایش را این اختصاص داده بود به ما که از ساعت ۹ صبح تا چهار پنج بعد از ظهر میرفتیم آنجا هوایش نسبتاً بهتر بود نسبت به بقیه. اولاً این جزیره هرمز را نگفتم برایتان اصلاً؟ دوستان ما از بندرعباس چند چیز فرستاده بودند برای ما منجمله یک توپ از این پارچههای وال خیلی نازک هست، از این فرستاده بودند. و برای من هم یک پیت نفتی، نه تا بطر عرق، که این عرق اگر نبود من حتماً آنجا مرده بودم چون من اصلاً از سرما عاجز هستم.
س- از گرما.
ج- از گرما. ما صبح اول آنجا کت و پیراهن و شلوار و جوراب و اینها اصلاً تن رد میکرد اینها را. خلاصه بعد از دو ساعت هر کدام یک تیکه از آن وال را اینجوری به خودمان میپیچیدیم و مینشستیم که وال هم اصلاً حجاب هم نبود ولی برای اینکه یک چیزی روی بدنمان باشد.
س- بله.
ج- چون بدون واقعاً تحمل هیچچیز را نداشت. آب دریا تا پیش از طلوع آفتاب قابل تحمل بود. آفتاب که میآمد بالا اصلاً توی آب هم نمیشد آدم بماند. و گرمانی هرمز آنچنان است که اهالی هرمز در تابستان میروند به بندرعباس به ییلاق. حالا ببینید آنجا چیست. از خاطراتی هم که آنجا داشتیم، شب دوم، نمیدانم این مأمور پست بود، مأمور گمرک؟ یک مأمور دولتی بود خلاصه، یک اونیفورمی تنش بود چون درست ندیدمش نمیدانم چی بود. این آمد پشت آن دیوار نیمه خرابه که مثلاً دوتا آجر زیر پایش گذاشته بود سرش را از دیوار بیاورد بالا. سیگار فرستاده بودند رفقایمان از بندرعباس این سیگارها را ریخت و گفت، «زندهباد دکتر بقایی» و دررفت. بله، این هم از خاطرات
س- یعنی آنجا که بودید که آزاد بودید دیگر یعنی مجبور بودید در جزیره بمانید ولی اینکه
ج- بله، بله.
س- در ساختمان بخصوص که
ج- نه، نخیر
س- مجبور نبودید بمانید.
ج- ولی منزلمان توی آن چیز بود. بهاصطلاح آشپزخانه و این چیزها توی آن مدرسه بود. یعنی محل سکونت رسمیمان توی مدرسه بود نهایت روزها آقای مهندس اکبری ما را میبرد آنجا و این بزرگواری او را هم باید بگویم و کارش را. اولاً چون یزدی بود مبتکر بود. آب جزیره هرمز آب شور بود. آبی که از آن چندتا کوههای کوتاه ولی کوه داشت. این آبی که میآمد رویش مثل آب یخ که میبیندد همینجور نمک میبست. و آب مشروب را از بندرعباس میآوردند. این آقای مهندس اکبری یک نقطهای را در نظر گرفته بود که از کوه آب جاری میشود مجرای این را پاک کرده بود و یک باغی در حدود تقریباً سه هزار متر، باغی آنجا احداث کرده بود با یک استخری که به قدر همین اتاق بود که آب میآمد توی این استخر جمع میشد و باغ را آبیاری میکرد آنوقت مقداری نباتات گرمسیری اینها از هند و جاهای دیگر آورده بود یکهمچین باغچهای روی ابتکار شخصی، این جزو چیزش نبود. ضمناً در جزیره هرمز دوتا بهاصطلاح یخچال، چی این یخچالهای برقی را چه میگویند اسمش را؟
* منصور رفیعزاده – فریزر؟
ج- نه. آن یکیاش. فریزر آنهایی است که
* منصور رفیعزاده – رفریجریتور میگویند.
ج- فریجیدر نه فریزر.
* منصور رفیعزاده – فریجیدر.
ج- باز یک اسم دیگری دارد فارسیاش اسم دیگری. یخچالهایی که توی خانه هست
س- بله.
ج- غذا میگذارند تویش، چیز میگذارند. دوتا از اینها وجود داشت یکی تو بهداری یکی توی خانهاش. دستور داده بود هرچه این یخچال خودش یخ درست میکند با نصف یخ بهداری را برای ما بیاورند.
س- عجب.
ج- بله. و صبحها که ما صبحانه میخوردیم من یک لیوان را پر یخ میکردم و عرق میریختم و خردخرد میخوردم. بعد هم که میرفتیم آن طبقه دوم اداره معدن آنجا هم همینطور تا ظهر دوتا سهتا لیوان اینجوری میخوردم که این مرا زنده نگه داشت و الا حتماً. برای اینکه ببینید وضع گرما چهجور بود؟ من یک اتاقی تقریباً به اندازه همینجا یک خرده هم شاید کوچکتر داشتم که یک پنجرهاش به دریا باز میشد یک پنجره به خشکی و کوران داشت. یک تختخواب هم
س- این در منزل
ج- در اداره معادن.
س- بله.
ج- طبقه دوم. رفقا توی سالن بودند. من اینجا تنها مینشستم که کتاب بخوانم. من در عرض ده روز که آنجا بودیم دوازده صفحه کتاب خواندم. و تازه میخواندم مطلب از دستم درمیرفت دوباره میخواندم و از این دوازده صفحه هم هیچی یادم نبود. کتابش الان خاطرم است کتاب دوم الکسیس کارل بود کتاب (؟؟؟) قبلاً خوانده بودم این کتاب دومش که الان اسمش یادم نیست. فقط دوازده صفحه خیال کرده بودم خواندم.
بعد روزها میآمد عقب ما و ما را میبرد به گردش توی جزیره بالای کوه یک خرابه چیزی بود میگفتند قصر بیبی زبیده، خرابههایی بود، و چیزهای دیگر. و از بزرگواریش یک روزی این حاج قاسم محرابی، خدا سلامتش بدارد، یک آدم خیلی متشرع و خیلی مرتب و منضبطی است از هر لحاظ. این به من گفت که «آقای مهندس اکبری از یخ ما نمیخورد از آن آب توی کوزه که گرم است «یعنی آب توی کوزه مثل این چاییای که جنابعالی اینجا میل کردید، واقعاً اینطور بود. این را گفت. یکروز که از گردش برگشته بودیم، خوب، همه تشنه شده بودیم طبعاً، نشستیم، این به رانندهاش گفت برایش آب بیاورد. نهایت راننده راننده هر روزی نبود عوض شده بود یک راننده دیگر بود، این رفت به طرف لاسک که آب یخ بیاورد من دیدم با چشم اشاره کرد که از کوزه بیاورد. یعنی اینقدر چیز داشت که برای خودش یک لیوان را نمیخواست از سهمی که خودش به ما داده باشد بخورد. خیلی هم مرتب بود مثلاً توی آن گرما با لباس تمام و کتوشلوار و کراوات و کفش میرفت سر معدن.
س- عجب.
ج- خیلی آدم عجیبی بود. بله، بعد همینطور روزها را میگذراندیم فقط یکی از دوستانمان حمله قلبی کرد و خیلی حالت وخیمی پیدا کرد مرحوم شجاع که بردندش بندرعباس بردند سیرجان توی بیمارستان بستریاش کردند.
س- دکتری چیزی بود در چیز در
ج- در هرمز؟
س- هرمز.
ج- نخیر. فقط یک معین پزشک برای بهداری معدن بود. نه هیچی نبود. مدرسه هم تعطیل بود البته که ما اشغال کرده بودیم. بعد صبح روز دهم یا یازدهم فرمانده ژاندارمری که بایست این اسمش را باید حتماً بپرسم چون لازم است در تاریخ بماند، یک سرهنگ ترک بیلمزی آمد مژده آورد که از تهران تلگراف کردند و شما آزاد شدید یعنی من.
س- بله.
ج- گفتم، «بقیه آقایان؟» گفت که «راجع به آنها دستوری نرسیده.» حالا در این فاصله اتفاقی که افتاده بود این بود که بعد از بردن ما از کرمان مردم بهعنوان اعتراض آمدند در مسجد جامع معتکف شدند.
Leave A Comment