روایتکننده: آقای دکتر مظفر بقایی کرمانی
تاریخ مصاحبه: ۲۵ ژوئن ۱۹۸۶
محلمصاحبه: نیویورک ـ آمریکا
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۲۹
ج- بعد از چند سال در نتیجه جدیتی که این به کار میبرد و زحمت میکشید یک عده از ثروتمندان کرمان به او کمک کردند که یک ساختمان واقعاً خوبی درست کردند که هم برای کلاس و هم برای کارگاه و این چیزها. در سال ۲۳ که من رفتم کرمان خیلی بهاصطلاح راندمان کامل داشت و من خودم که رئیس فرهنگ شدم سه تا کلاس متوسطه کمک کردم به پرورشگاه که معلم بدهیم و در همان پرورشگاه اینها درس بخوانند. آنوقت غیر از پارچهبافی نقاشی و نجاری و آهنگری و اینها هم تعلیم میدادند که چندتا شاگرد خیلی برجسته بیرون آمدند که یکیاش همین علی اکبر صنعتی است که همان اسم صاحب پرورشگاه را گرفته. او یک بچه یتیمی بوده که یک نمایشگاهی نبش توپخانه اول خیابان فردوسی یک در کج داشت
س- بله.
ج- نوشته بود نمایشگاه صنعتی. یک مجسمهساز و نقاش خیلی درجه یکی از کار درآمد یعنی مجسمههایش که سبک موزه گرون و مادام توسو درست کرده. هم مجسمه مومی درست کرده هم مجسمه سنگی و ریختنی بهاصطلاح. و نقشیهایش هم در درجه عالی چیز بود، نهایت متأسفانه در اثر تنگی معیشت مجبور شد باسمهکش بشود. پرتره روی ماهوت بکشد، روی مخمل بکشد. از این چیزها کار بازاری به این چیز افتاد. او هم از محصولات همان پرورشگاه صنعتی بود. خیلی شاگردها خوب بیرون آمدند. بعد پسر این حاجی اکبر گوشش هم تقریباً کر بود، به همین جهت هم معروف بود به حاجی اکبر کر، پسری داشت که به اسم صنعتیزاده آمد تهران و اینجا توی تجارت بود و چیز.
س- همین همایون است که فرمودید؟
ج- این همایون و یک برادر دیگرش پسرهای آن صنعتیزاده هستند که در کرمان تجارت
س- حاج اکبر پدربزرگشان است.
ج- پدربزرگشان است بله. با همایون من قبلاً آشنایی نداشتم ولی این سالهای آخر یادم نیست که وقتی که مؤسسه فرانکلین را داشت یک جایی توی یک مهمانی دیدمش و آشنا شدیم و ایشان هم یک دوره کتابهای جیبی که چاپ کرده بودند برای من فرستاد که کتابها را دارم. یک دفعه دیگر هم عبوراً در مازندران دیدمش. آنجا یک باغی احداث کرده بود. ما راهپیمایی میکردیم با دو سهتا از دوستانم آنجا دیدیم سلام و علیکی کردیم دیگر هیچ سابقهای نداشتم. ولی یکی از دوستان مازندرانیمان که برای زمینهایش و اینها یک گرفتاریهایی داشت همایون واسطه شده بود گویا سه میلیون تومان برای والاحضرت اشرف گرفته بود. این تنها اطلاع شخصی است که من دارم. بعد از انقلاب هم آمد کرمان و یک مقداری روی پرورشگاه کار کرد و کمک کرد بعد رفت در کوههای لالهزار در کرمان و آنجا شروع کرد به یک کارهای کشاورزی و باغداری و اینها که گویا خیلی هم خوب بود. بعد از دوستانمان که از کرمان آمده بودند برای من تعریف کردند که میگفت که من توی بانک ملی بودم دیدم یک آدمی آمد یک لباس خیلی معمولی و یک شبکلاه گذاشته سرش و یک ریش و پشمی و اینها و آمد با رئیس بانک کار داشت. و او گفت مرا که دید با من سلام و علیک و اینها، من دقت کردم دیدم آقای همایون صنعتی است.
س- در کرمان؟
ج- در کرمان بله. میگفت با یک لباس خیلی درجه پایین و یک شبکلاه روی سرش و ریشی و بعد هم میگفت یک دوچرخه داشت یک خورجین هم پشت دوچرخهاش انداخته بود و کفش سرپایی هم پایش بود. یکهمچین هیکلی برای خودش درست کرده بود. بعداً سه سال پیش او را گرفتند با خانمش زندانیشان کردند در تهران. یا از کرمان آوردند تهران، نمیدانم. بعد خانمش را مرخص کردند خودش هنوز زندان است. هیچ هم معلوم نیست که برای چه گرفتند و چهکارش دارند و اینها. نه بازجویی کردند نه چیزی. حالا تقریباً سه سال است که در زندان است. و احتمالاً خوب با آمریکاییها ارتباط داشت. همان مؤسسه فرانکلین و این چیزها.
چون یک جریانی یادم آمد موقعی که روزنامه «شاهد» را منتشر میکردیم. یکروز آقای حسین دولتشاهی آمد دیدن من. حسین دولتشاهی را من از شرکت بیمه میشناختم چون یک مدتی در کنار درس دانشگاه من کارمند شرکت بیمه هم بودم که آنجا هم حقوق بگیرم سهتا حقوق سروته زندگانیمان را بهم برساند. از دانشگاه حقوقم دویست تومان بود. از شرکت بیمه هم دویست و پنجاه تومان. با این آقای دولتشاهی ما توی شرکت بیمه آشنا شده بودیم در اداره خسارت من متصدی شعبه بیمه منزل و اموال بودم. آقای دولتشاهی متصدی خسارات اتومبیل بود. کارمان توی یک اتاق بود، خوب، متجاوز از یک سال و نیم با هم هم اتاق بودیم و آشنا شده بودیم. بعداً هم یکی دوبار دیده بودمش.
بعد این یک روز آمد پهلوی من و گفت که یک خانوادههای آمریکایی هستند که میخواهند به مؤسسات بهاصطلاح چیزهای ملی و اینها کمک بکنند و اینها حاضر هستند که به روزنامه شما کمک بکنند. گفتم که چهجور؟ گفت، اینها یک اشخاص خیرخواهی هستند که کمک میکنند. چون من اصولاً در اینجور امور اصلاً وارد نیستم و دخالت هم نمیکنم حوالهاش دادم که با آقای زهری صحبت کند. بعد از آقای زهری نتیجه را پرسیدم ایشان گفتند که والله از صحبتهایش من چیز زیادی سر درنیاوردم ولی استنباط کردم که این جنبه سیاسی دارد و این پولی نیست که ما بتوانیم بپذیریم در صورتی که آنموقع خیلی هم محتاج بودیم. ولی چیز نیست. بعدا که فرانکلین تأسیس شد و این جریانات، من در ذهنم گذشت که شاید این مقدمه همان فرانکلین بوده که ما نخواستیم قبول بکنیم. به ذهنم گذشت.
س- ارتباط آقای حسین دولتشاهی با آقای صنعتیزاده را من متوجه نشدم.
ج- با او ارتباطی نداشت ولی بعداً دانستیم که حسین دولتشاهی چون یک دفعه دیگر دیدمش، مدتها بود ندیده بودم، گفت که من بغداد بودم و آنجا گرفتار شدم و مدتی زندان بودم و
س- همین دولتشاهی؟
ج- دولتشاهی. این همان است که پارک چیز را درست کرد باغ وحش تهران را.
س- ارتباطش پس با آقای صنعتیزاده چه بوده؟
ج- آن را نمیدانم. ولی
س- با فرانکلین چه ارتباطی داشته؟
ج- او گویا در، این را شنیدم البته یقین نمیدانم ولی شنیدم که در عراق که گرفته بودندش برای جاسوسی آمریکاییها گرفته بودندش از آنجا.
* منصور رفیعزاده – مقصود از فرانکلین مؤسسه فرانکلین است؟
س- بله.
* منصور رفیعزاده – کتابخانه
س- کتابخانه نه، مؤسسه انتشارات فرانکلین
ج- انتشاراتی است در تهران.
س- فرانکلین کتابهای آمریکایی را ترجمه میکردند به فارسی
* منصور رفیعزاده – ترجمه میکردند.
س- و منتشر میکردند.
ج- پول خوبی هم برای تألیف میدادند و حقالتألیف و
س- ولی یک مأموریتهای سیاسی آقای صنعتیزاده داشته با بعضی از آقایان، از طرف آقای علم و دربار صحبت میکرده
ج- ممکن است.
س- شاید از طرف والاحضرت اشرف.
ج- ممکن است وی
س- شما هم تماسی
ج- هیچ.
س- با شما هیچوقت تماس سیاسی نداشته.
ج- نخیر. تماسم همان چندتایی بود که گفتم.
س- جزو دستگاه شما هم که نبود؟
* منصور رفیعزاده – کی؟
س- همین
ج- همایون صنعتی.
* منصور رفیعزاده – همایون صنعتی نه. من فقط یک چیز یادم میآید فکر کنم سالهای ۱۹۷۰ است یا ۷۱ که من میآمدم تهران قرار شد یکی از مأمورین سیا مرا تهران ببیند. (؟؟؟) دو جا را پیشنهاد کرد یا در مؤسسه فرانکلین ملاقات میکنیم یا در کتابخانه.
س- کتابخانه فرانکلین.
* منصور رفیعزاده – فرانکلین، من کتابخانه فرانکلین را پذیرفتم.
ج- من در اینکه مؤسسه فرانکلین یک پایگاه سیاسی بود و مربوط شاید به سیا بود و اینها که هیچ جای تردید نیست و همایون صنعتی در رأس این بود آن هم هیچ جای تردید نیست. دلال والاحضرت اشرف هم بود، آن هم جای تردید نیست.
س- آها. ولی چطور توی ایران مانده بعد از انقلاب خیلی جرأت میخواسته.
ج- بله.
* منصور رفیعزاده – (؟؟؟)
ج- بله، ولی رفته بود همان لالهزار آنجا زراعت میکرد و باغداری میکرد.
* منصور رفیعزاده – (؟؟؟) میکرد.
ج- بله.
س- صحبت از همشهریها شد آقای حجتالسلام رفسنجانی ایشان از چه خانوادهای هستند؟ چه سوابقی دارند؟
ج- ایشان از یک خانواده طبقه پایین مال نوغ رفسنجان است یکی از دهات نوغ. نوغ یک مجموعه دهاتی است در پانزده فرسخی شمال شرقی رفسنجان خارج از جاده تهران به کرمان. او چندتا برادر دارد. چندتا پسرعمو که یکی از پسرعموهایش که شوهرخواهرش هم هست نایبالسلطنه جنوب ایران است.
س- الان.
ج- الان بله. یک برادرش هم نماینده مجلس است. یعنی یک پسرعموی دیگرش. خود رفسنجانی هم یک برادرش رئیس رادیو تلویزیون است. یک برادرش هم نمیدانم، معاون وزارتخارجه است. بله.
س- قبلاً ایشان چهکاره بودند؟ یعنی شما چه سابقهای
ج- طلبه بوده.
س- طلبه بود.
ج- طلبه، بهعنوان طلبه من دیده بودمش.
س- که باغ پسته و نمیدانم، بساز و بفروش
ج- دارد.
س- و این چیزها.
ج- بساز و بفروش با یکی از مالکین رفسنجان آقای حسین امین آنجا شرکتی درست کرده بودند برای باغداری و بساز و بفروش. این هم خبر داشتم.
س- صحت دارد.
ج- صحت دارد بله.
س- کتابهایش را هیچکدام شما مطالعه فرمودید که، وزنی دارد کتابهایش یا…؟
ج- متأسفانه مطالعه نکردم کتابهایش را. یکیاش را به من داده آن امیرکبیرش را ولی نخواندم.
س- آها. در جلسه آخر دیروز بعد از اینکه دستگاه را خاموش کردیم یک سؤالی برایم پیش آمد که اجمالا خدمتتان عرض کردم اما چون شما فرمودید که بدون تعارف سؤالاتت را بکن این هم من بدون مقدمه و تعارف میکنم این است که با توجه به تجربیاتی که شما ظرف این همه سال دوره سیاسی خودتان داشتید وقتی که به عقب نگاه میکنید مخصوصاً به دوره بهاصطلاح ملی شدن نفت و دوره دکتر مصدق و اینها، و با توجه به اینکه آنموقع شما به عللی که ذکر کردید با ایشان و با رویه ایشان مخالف بودید و بعد دولت ایشان که ساقط شد ظاهراً خوشحال نبودید ناراحت نبودید که آن دولت از کار افتاده و دولت زاهدی سر کار آمده؟ و در ضمن صحبتهایتان اینطور فهمیدم که از دوران بعد هم زیاد دل خوشی نداشتید یعنی از نمایندگانی شما در همان دوره هیجدهم در کرمان جلوگیری کردند شما را تبعید کردند زندان انداختند. خیلی از کسانی که به این دوره نگاه میکنند میگویند که ای کاش دکتر بقایی توانسته بودند یک مقداری گذشت بکنند و با همکاری آیتالله کاشانی و شاید آقای مکی دست به دست آقای دکتر مصدق نگه داشته بودند و یکجوری بهاصطلاح زمام امور به دست همین آقایان میماند که بعد این اتفاقات بعدی رخ نمیداد. حالا با این مقدمه خیلی طولانی میخواستم ببینم که شما هم که به عقب نگاه میکنید آیا در هیچ موردی هست که تجدید نظر کرده باشید یا احیاناً پشیمان شده باشید که چرا فلان کار را کردید یا فلان کار را نکردید؟
ج- بسیار سؤال خوبی است. عرض کنم رویه من در مبارزه با هر کس که مبارزه کردم این بود که اول اتمامحجت میکردم. بعد در مجلس صحبت میکردم. بعد به روزنامه میرسید. یعنی بدون اینکه به فلان مسئول من ایراد نگرفته باشم و صحبت نکرده باشم هیچوقت اقدامی برای چیز نکردم. یعنی از ابتدای کارم حتی در جریانات ابتدای قوامالسلطنه، ابتدای دوره پانزدهم. با آقای دکتر مصدق هم عیناً همینطور عمل میکردم. وقتی یک کارهای غیراصولی میدیدم میرفتم با ایشان صحبت میکردم. ولی وقتی میدیدم که ایشن ترتیب اثر نمیدهند وظیفه خودم را انجام میدادم. برای اینکه ایشان کسی نبود که، من از چی گذشت بکنم؟ گذشت بکنم که ایشان عمال انگلیس را بیاورد سرکار؟ گذشت بکنم که ایشان با تودهایها ائتلاف بکند؟ مثلاً راجع به همین موضوع تودهایها وقتی که ارتباط ایشان برای من معلوم شد ایشان چندین وسیله ارتباط داشتند با تودهایها.
ج- با حزب توده. یکی دختردایی ایشان که میدانید کیست؟
س- مریم فیروز.
ج- مریم فیروز. یکی برادر مریم فیروز سرلشکر
س- محمد
ج- محمد حسین چیز.
س- چیزش.
ج- یکی خواهرزاده خودشان آقای ابونصر عضد.
س- بله.
ج- اینها وسیله ارتباط بودند. و وقتی که فهمیدم که ایشان در حال ائتلاف با تودهایها هستند یکروز رفتم خدمت ایشان دو به دو نشستیم بعد از مقداری صحبت و اینها گفتم، «امروز من آمدم یک سؤال از جناب عالی بکنم.» گفت، «بفرمایید.» گفتم، «شما میخواهید بنش بشوید؟» گفت، «یعنی چه؟» گفتم، «شما با بنش چند وجه مشترک دارید. یکی اینکه شما تحصیلاتتان در سوئیس بوده. او هم تحصیلاتش در سوئیس بوده. شما دکتر در حقوق هستید. او هم دکتر در حقوق بود.» بنش چون یکی از چیزهای خیلی هم امیدبخش و هم دلخراش تاریخ چکسلواکی این است که ملت چکسلواک در حدود قرن دهم میلادی استقلالشان را از دست دادند. ولی بر خلاف بسیاری ملتهای دیگر اینها هیچوقت از مبارزه برای استقلال دست نکشیدند. یعنی از همان زمان چه اینها جزو عثمانی بودند، چه اینکه جزو اتریش و هنگری بودند اینها همیشه مبارزه کردند به انواع مختلف. مثلاً این گروههای ورزشکار یک اسم مخصوصی دارند ورزشکارهای چک که در همه جای دنیا، الان یادم رفته، مشهور است، تشکیل میدادند ادغام میکردند و اینها. تا در اواخر قرن نوزدهم یکی از میهنپرستان چکسلواک به اسم مازاریک شروع به مبارزه کرد و خیلی مبارزه شدیدی با رفتن حبس و تبعید و تمام این چیزها، تا اینکه بعد از جنگ بینالملل اول چکسلواکی به استقلال رسید. مازاریک به پاداش اینکه این همه مبارزه کرده بود و رهبر مبارزات بود به ریاست جمهوری انتخاب شد و کسی که سالهای سال قدم به قدم با او همراه بود نخستوزیر شد. یعنی ادوارد بنش. بعد از مرگ مازاریک بنش رئیسجمهور شد و پسر مازاریک وزیرخارجه شد. خوب،
در جمهوری مقامی بالاتر از ریاست جمهوری وجود ندارد و با موقعیتی که بنش داشت وقتی او با حزب توده چکسلواکی ائتلاف کرد جز حسن نیت و امید اینکه با این ائتلاف وضع مملکتش را بهتر بکند، و الا با کمک آنها سوپر رئیسجمهور که نمیتوانست بشود. با آنها ائتلاف کرد. آنها بعد از مدتی که فرصت یافتند و به مراکز حساس دست گذاشتند یک روز کودتا کردند. آقای بنش را تبعید کردند به احمدآباد پراگ، مخصوصاً این احمدآباد را گفتم، و بعد هم پسر مازاریک را هم کشند انداختندش از پنجره طبقه پنجم وزارتخارجه بیرون، گفتند خودکشی کرده. و استقلالی که اینها تقریباً نهصد سال مبارزه کرده بودند برای به دست آوردنش از بین رفت و چکسلواکی رفت پشت پرده آهنین. گفتم که «جناب عالی هم الان دارید همین کار را میکنید.» البته به روی خودم نمیآوردم که تو یک خیالات دیگری هم داری. این را حالا صادقانه اعتراف میکنم.
س- بله.
ج- چون این ائتلافش با تودهایها همزمان با ائتلاف پنهانی با انگلیس و با آمریکا بود که به اینها نشان بدهد که اگر من به مقصود خودم رسیدم به منافع شما لطمهای نخواهم زد. گفتم که «شما دارید همین راه را میروید و این راه عاقبتش همان است.» گفت که نه، شما مطمئن باشید که من متوجه هستم و در موقعش میتوانم جلوی اینها را بگیرم. این حرف را
س- این ائتلاف پنهانی بود یا آشکار بود؟
ج- پنهانی بود. پنهانی بود من خبر داشتم. آشکار نشده بود. عرض کنم که، بعد که دیدم همینطور ارتباطش با آنها هست و مشغول هستند این مطلب را دفعه اول توی روزنامه نوشتم گمان میکنم. «آقای دکتر مصدق آیا میخواهید بنش بشوید؟»، ین همین
س- آها.
ج- چیزی که گفتم مقاله نوشتم. بعد هم توی مجلس گفتم. و این را هم میدانید که بعد از ۲۸ مرداد که قضایا روشن شد و آن افسران توده گیر افتادند و اینها معلوم شد که تودهایها، از نوشتههای خود کیانوری هم برمیآید، تودهایها نقشههاشان این بوده که بعد از آنکه دکتر مصدق شاه را بیرون کرد و نشست سر جایش یک هفته بعدش خودش را بیندازند بیرون و زمام امور را در دست بگیرند. این چیزیست که آنوقت من پیشبینی میکردم روی نقشه چکسلواکی. و خود اینها هم اعتراف کردند. و آقای دکتر مصدق خیال میکرد که میتواند اینها را سر جایشان بنشاند. بله.
س- چطور شد که روز ۲۸ مرداد تودهایها به دادش نرسیدند؟
ج- آها، این سؤال خیلی خوبی بود. عرض کنم که این ائتلافش با تودهایها دیگر معلوم شده بود عملاً یعنی در عمل. این روزهای اوائل مرداد اینها که حزب منحله بودند رسما میتینگ میدادند و در تظاهرات شرکت میکردند. حالا یک چیز دیگر هم یادم آمد این را پرانتز باز میکنیم باقی این صحبت را بعد یاد من بیاورید. در جریان سی تیر هم اینطور که گفتم تودهایها فقط نقش بهاصطلاح درگیر کردن مردم و قوای انتظامی را بازی کردند به همان ترتیبی که گفتم. پیراهن سفید میپوشیدند و درمیرفتند. بعد که توی این مجروحین و شهدای سی تیر یک دانه تودهای هم محض نمونه نبود. دیگر بهاصطلاح صالحترین مقامی که میتواند این را بگوید من بودم که به همه اینها رسیدگی کردم. چه میخواستم بگویم؟
س- من پرسیدم چرا ۲۸ مرداد تودهایها
ج- نه، این صحبتی که گفتم پرانتزی باز کنیم؟ اتفاقاً موضوع خیلی جالبی بود رفت از دستم.
س- صحبت سی تیر را میکردید. که همان جوری که در سی تیر اینها
* منصور رفیعزاده – اینها چرا ۲۸ مرداد کمک نکردند.
ج- نه، آن که سؤال اصلی بود. این جمله معترضهای که میخواستم بگویم. من مریض بودم توی بیمارستان رضانور. تودهایها اعلامیهای دادند که در مراسم چهلم شهدای سی تیر در امامزاده عبدالله بود یا ابنبابویه؟
س- بله.
ج- امامزاده عبدالله.
* منصور رفیعزاده – امامزاده عبدالله
ج- بله.
* منصور رفیعزاده – همان
ج- شرکت خواهند کرد. من هم از همان روی تخت بیمارستان یک دستور حزبی نوشتم به «اعضای حزب زحمتکشان» به مناسبت اینکه تودهایها در اینکار نه تنها دخالتی نداشتند خلاف عمل کردند. و چه و چه و چه.. به اعضای فداکار حزب زحمتکشان ملت ایران دستور میدهم که هر تودهای که پایش برسد به قبر شهدای سی تیر قلمهایش را خرد کنید.» این روز مثل اینکه بیست و هشتم.
س- تیر
ج- نه روز
س- آها این چهله بود
ج- دو روز پیش از چهله بود.
س- بله.
ج- که حالا روز سی تیر باید این چیزها بشود.
س- یعنی چهل روز بعد از سی تیر.
ج- چهل روز بعد از سی تیر. صحبتش توی بیمارستان آقای دکتر شایگان و، نه اول فرماندار نظامی و رئیس شهربانی و رئیس ژاندارمری، سهتایی آمدند دیدن من و چیز کردند که آقای این اعلامیه شما خیلی خطرناک است. ممکن است زد و خورد بشود کشتار بشود. چه بشود چه بشود. و شما این اعلامیه را لغو کنید. گفتم، «من لغو نمیکنم.» بعد از آنها، اینها صبح اول وقت آمدند که خیلی هم صحبت کردیم. اینها رفتند. دو سه نفر دیگر از همان دوستان جبهه و مجلس آمدند که آقا این خیلی خونریزی میشود. چه میشود، چه میشود. گفتم، «هر چه میخواهد بشود اینها خیانت کردند به سی تیر و حالا میآیند اشک تمساح بریزند. من هیچ حاضر نیستم.» اینها رفتند پشت سرش آقای دکتر شایگان و آقای دکتر فاطمی و شاید زیرکزاده یا حسیبی، نمیدانم، اینها آمدند. که آقای دکتر مصدق خیلی ناراحت هستند از این قضیه و چیز و خلاصه، این دستور را لغو کنید. گفتم، «ناراحت هستند به آنها بگویند نیایند. من هیچوقت این دستور را لغو نخواهم کرد.» این روز قبل از روز مراسم بود.
من تسلیم نشدم. تسلیم نشدم و رفقایمان را هم خبر کرده بودند که اعضای حزب از ورامین و آنجاها، ما پایگاهمان خیلی محکم بود، از آنجا و جاهای دیگر بیایند و چوب و چماق هم با خودشان بیاورند که اینها اگر آمدند مطابق دستور من قلمهایشان را خرد کنند. بعد شنیدیم که هیئت دولت عصر تشکیل شده و راجع به این موضوع مذاکره کردند و این چیزها و بالاخره برای اولین دفعه در حکومت آقای دکتر مصدق اعلامیه دولت صادر شد که اجتماعات فردا از ساعت شش صبح تا شش یا هفت بعدازظهر مقررات حکومتنظامی لغو میشود. و بعداً هم اجازه دادند که تودهایها در میدان فوزیه مراسم شهدای سی تیر را برقرار کنند. بله، خود این مطلب یکی از چیزهایی که ایشان حزب منحله توده میخواهد در چیزی که هیچکاره بوده تظاهرات بکند به چه مناسبت حکومت نظامی را لغو کنند و به اینها اجازه تظاهرات بدهند در میدان فوزیه. این یکی از آن نکات
س- ولی خوب، عدهای هم فکر میکنند که دستوری هم که جنابعالی داده بودید در چهارچوب حکومت قانونی نبوده.
ج- نبوده بله. ولی آنها هم حزب منحله بودند. حق نداشتند بیایند آنجا. این یک موضوع خانوادگی و مال ما بود. من خودم را کاملاً محق میدانستم برای این دستور و مسئولیتش را هم قبول کرده بودم
س- نتیجهاش چه شد؟ زد و خورد شد بالاخره؟
ج- نیامدند.
س- نیامدند.
ج- نخیر نیامدند. بعد در میدان فوزیه عزاداری کردن. بله. این پرانتز قضیه بود.
س- بله. حالا برمیگردیم به سؤال اینکه چرا در ۲۸ مرداد به کمک مصدق نیامدند؟
ج- بعد اینها را در تظاهرات خودشان آزاد گذاشته بودند. از طرفی هم با حملاتی که ما میکردیم و میکوبیدیم این موضوع را که اینها چطور تظاهرات میکنند و فلان، دستور داده بودند که شهربانی با اینها جنگ زرگری بکند. یعنی تظاهر کنند که میخواهند جلویش را بگیرند و تعقیب کنند و بزنند و فلان بکنند. ولی جنگ زرگری بود. یکی از دوستان ما که خیلی با ما دوست بود و ضد کمونیست بود رئیس کلانتری چیز بود
* منصور رفیعزاده – بازار
ج- بله؟
* منصور رفیعزاده – بازار؟
ج- نه.
* منصور رفیعزاده – مقدم بود.
ج- مقدم رئیس کلانتری اسلامبول نمیدانم شماره چی. مثل اینکه شماره سه. این برخلاف دستور دولت جنگ زرگری نمیکرد از اینها و میگفت که بزنندشان. اینها هم آمدند و چند ضربه خنجر به این زدند
س- به کی زدند؟
ج- به
س- به رئیس کلانتری؟
ج- رئیس کلانتری، همان سرهنگ مقدم دوست ما، فضلالله مقدم. عرض کنم که، حالا این هم یک پرانتزی باز کنم که میخورد به فراماسونها. اسم سرهنگ فضلالله مقدم افسر شهربانی توی لیست فراماسونها درآمد. بعد معلوم شد از عکسهایی هم که توی همان کتاب رائین چاپ شده برمیآید، یک سرهنگ شهربانی به اسم فضلالله مقدم عضو فراماسون بود. ولی این سرهنگ فضلالله مقدم مراغهای دوست ما نبود. این برادر همین رحمت مقدم است. و آن سرهنگ فضلالله مقدم غیر مراغهای عضو فراماسون بود. این اشتباه اسمی خیلی چیز شده بود. بعضی وقتها کاغذهای آن را میآوردند برای این. بعضی وقتها هم احضارنامههایی که این بدهکار بود چیز کرده بودند میبردند برای آن، که هردوتایشان اتفاقاً، آن که دوستمان بود. آن هم دیدم یک دفعه گفت «بله، احضارنامهها را میآورند برای من.»
بههرصورت او را زدند و بردند بیمارستان و مشرف به مرگ بود ولی خوب الحمدالله معالجه شد. و ما همیشه توی روزنامه مطالبه تعقیب این کار را میکردیم که عملی نمیشد و که اینها شروع کرده بودند به شعار جمهوریت و اینجور چیزها. خیلی دم درآورده بودند که عکسهایش هم توی روزنامه «شاهد» هست. تا روز ۲۷ مرداد، بله روز ۲۷ مرداد، آقای هندرسن میرود به ملاقات آقای دکتر مصدق. چند ساعت مذاکره میکنند و از قرار معلوم از طرف آمریکا اولتیماتوم میدهد به ایشان که شما با کمونیستها همراه شدید و چیز میکنید.» دکتر مصدق تکذیب میکند. و برای بهاصطلاح اثبات تکذیبش به شهربانی دستور میدهد که امشب اینها را بزنند و چیزهای ضد شاه را پاره کنند و اینها. که شهربانی این دفعه دیگر جنگ زرگری نمیکند و بیشتر شهربانیچیها هم روی زخمی شدن همکارشان و چیز با دل و جان دستور را
س- تودهایها را
ج- اجرا میکنند. تودهایها که انتظار چنین چیزی نداشتند، خوب، از میدان در میروند میروند مینشینند که چه کار کنند. اینها هم بدون دستور مسکو هیچ کار نمیکردند. از مسکو کسب تکلیف میکنند که تکلیف ما چیست؟ و این در حالی بوده که با آقای دکتر مصدق مشغول مذاکره بودند که دکتر مصدق به آنها اسلحه بدهد. اینها خاطرات مریم فیروز و کیانوری که در روزهای یعنی هفتههای بعد از انقلاب یعنی بعد از جمهوری اسلامی توی مجلات آنموقع منتشر میشد. چندتا مجله بود یادم نیست. که من دارم آن مجلات را، خوب، اینجا هم حتماً پیدا میشود. که خاطرات مریم فیروز هست. خاطرات کیانوری هست. کاملاً
س- این مطلب را تأیید میکنند.
ج- این مطلب را تأیید میکنند که این مذاکرات بوده، مذاکره دیگری بوده درباره تشکیل شورای سلطنت که تودهایها پیشنهاد میکردند که یک نفر از طرف آنها باید باشد. و بالاخره روی چیز توافق شده بوده، روی خدابنده که از آن کمونیستهای خیلی دوآتشه بود. اینها منتظر دستور میمانند که آیا بیایند به میدان یا نیایند به میدان؟ که جریان ۲۸ مرداد تمام میشود. و یک مقایسهای هم اگر بشود بین ۲۸ مرداد و سی تیر خیلی آموزنده است. در سی تیر رئیس دولت کی بود؟
* منصور رفیعزاده – قوام
ج- قوامالسلطنه.
* منصور رفیعزاده – بله دیگر صبحش قوام بود.
ج- قوامالسلطنه. حالا اینها را زیر هم بنویسید
س- بله.
ج- یکی سی تیر یکی ۲۸ مرداد. رئیس دولت قوامالسلطنه. شاه البته همراه است. قوای انتظامی همراه قوام هستند. در مقابل چه هست در سی تیر؟ در مقابل قوام و قوای انتظامی و شاه؟
* منصور رفیعزاده – نیروی مردم
س- مردم ایران.
ج- مردم و یک عده از نمایندگان مجلس. دیگر هیچی نبود. نتیجه آن شد که دیدیم. در ۲۸ مرداد رئیس حکومت کیست؟
س- مصدق.
ج- آقای مصدق. شاه کجاست؟
س- خارج.
ج- خارج. رئیس قوای انتظامی کیست؟
س- آقای مصدق.
ج- آقای مصدق. در مقابل کی هست؟ مردم کجا هستند؟
س- مردم والله بحث است کجاست، نمیدانم.
ج- نه، مردم توی خانهشان هستند.
س- توی خانهشان، بله.
ج- به اقرار خود آقایان که در نوشتههایشان و کتابهایشان نوشتند شعبان جعفری با یک عده چاقوکش و یک عده جنده جمعا ۴۸۰ نفر، راه افتادند آمدند دولت را ساقط کردند. آخر دولتی که خودش دولت است، رئیس قوای انتظامی است، همهچیز دارد. تانک دارد، توپ دارد ۴۸۰ تا چاقوکش پول هم از آمریکا گرفتند آمدند ساقط کردند. این اصلاً من این حرفشان را واقعاً تأیید نمیکنم ولی بالفعل از لحاظ چیز تأیید میکنم که بله، این چهارصد و هشتاد نفر. این چطور دولتی بود که در مقابل چهارصد و هشتادتا چاقوکش و جنده نتوانست مقاومت کند؟ بله؟
س- بله.
ج- این پارالل خیلی روشنگر است. نه مردم توی خانههایشان ماندند. مردم نیامدند و الا اگر مردم آمدند بودند و تودهایها هم آمده بودند مسلم بدانید که ویتنام میشد یعنی جنگ داخلی شدید درمیگرفت. چون مردم از این دمی که تودهایها درآورده بودند خیلی ناراضی بودند چون ما دستمان توی کار بود غیر از این چند روز آخر که مرا زندانی کردند ایشان کاملاً دستم توی کار بود.
س- پس شما میفرمایید که با توجه به اینکه این همه سال از آن جریان گذشته هنوز به این عقیده هستید آن دولت و آن حکومت اصلاحپذیر نبوده؟
ج- اصلاحپذیر نبود. کما اینکه شاه هم اصلاحپذیر نبود. و الا اگر امیدی به اصلاح بود مطمئناً من حاضر به همهجور گذشت بودم. ولی وقتی برایم ثابت شد که اصلاحپذیر نیست. وقتی برایم ثابت شد که شاه ممکن نیست با این روحیهای که دارد اصلاح بشود دیگر
س- به عقیده شما بزرگترین رجل سیاسی ایران کی بوده؟
ج- معاصر ما قوامالسلطنه.
س- قوامالسلطنه.
ج- با اینکه با او مبارزه کردم. دفعه آخر مبارزه پای کشتنش ایستاده بودم واقعاً تصمیم این بود که قوامالسلطنه را بگیریم
س- در فرودگاه.
ج- در فرودگاه بگیریم بیاوریم توی بهارستان محکمه انقلابی و اعدام، اصلاً فوری.
س- عجب.
ج- این واقعاً تصمیم بود. ولی بعداً که وارد به جریانات شدم. وارد به جریان آذربایجان شدم و نقشی که قوامالسلطنه بازی کرد برای فریب دادن استالین که واقعاً رفتن توی دهن گرگ بود. این آدم حالا یک چیزی میشنود تصورش را نمیتواند بکند که او چه عملی انجام داد. و شاه در نجات آذربایجان ذرهای دخالت نداشت. ذرهای دخالت نداشت. برای اینکه این را آن دوستمان مرحوم فریدونی از قول پدرش نقل میکرد که، چون با قوامالسلطنه خیلی نزدیک بود، گویا شاه گله کرده بوده که مرا در جریان چیزها نمیگذارد. مرحوم فریدونی به قوام میگوید که خوب چه اشکالی دارد که او را در جریان بگذارید. گفت که اگر در جریان بگذارم برود حرفهای مرا به روسها بزند آنوقت من چهکار کنم؟ هیچ اعتماد نداشت قوامالسلطنه.
س- آها.
ج- و واقعاً فقط قوامالسلطنه با استفاده از موقعیت آن زمان، مثلاً وقتی شکایت کرد ایران به سازمان ملل که روسهای مطابق تعهدشان ایران را تخلیه نکردند روسها فشار آوردند که
س- پس بگیرند.
ج- پس بگیرند. قوامالسلطنه هم تلگراف کرد که پس بگیرید. بعد محرمانه به آن نمایندهمان در سازمانملل، یادم نیست کی بود؟
س- آقای علا بوده.
ج- شاید علا بوده. محرمانه دستور داد که پس نگیرید. یعنی نزدیک موقع انعقاد جلسه بود و طرح شدن موضوع. او هم پس نگرفت.
س- برای این است که ظاهراً آقای مظفر فیروز راجع به این دستور محرمانه بیاطلاع بوده. یعنی ایشان هنوز فکر میکند که آقای علا تمرد کرده.
ج- حق دارد. حق دارد حالا علتش را هم میگویم. آقای مظفر فیروز هم یک نوهدایی آقای دکتر مصدق است. وابستگیاش هم که به روسها کاملاً معلوم است. بود آن زمان نمیدانم حالا چه نقشی داشته باشد. و قوام او را میشناخت. البته معاون قوام هم بود در
* منصور رفیعزاده – (؟؟؟)
ج- آن زمان که بعد او را فرستاد به سفارت مسکو، یادتان است. و طبعاً قوام به او همچین چیزی را نمیگفت. مسلماً نمیگفت.
س- پس حتی با اعضای خودش هم دو دوزه بازی میکرده. به مظفر فیروز یک مطلب را گفته که تو تلگراف کن و توبیخ کن علا را که چرا اینکار را کرده. و از یک طرف خودش
ج- دستور میداد بله.
س- پس اینکه میگویند علا دستورش را از شاه میگرفته و برخلاف نظر قوام عمل کرده، این صحیح نیست.
ج- به کلی دروغ است. به کلی دروغ است.
س- شما اطلاعات دست اول دارید راجع به این
ج- اطلاع دارم بله. نه، قوام واقعاً یک سیاستمدار چیزی بود. البته نقاط ضعفی داشت. یکی راجع به تملق.
س- دوست داشت.
ج- مثل شاه. البته شاه این آخریها خیلی بیش از قوام تملق را دوست داشت و نرم میشد و مقابل تملق. یکی جریان چیز را گفتم، جریان رد مقاولهنامه قوام ـ سادچیکف را در مجلس که من رفتم پهلوی قوام گفتم گمان میکنم.
س- یک دفعه دیگر بفرمایید. مطمئن نیستم و چون مهم است خواهش میکنم که بفرمایید که اگر قبلاً ضبط نشده.
ج- هیچی، آن روزی که مقاولهنامه مطرح شد در مجلس که مجلس رد کرد. من راجع به کرمان یک کاری بود تلفن کردم از مجلس به مرحوم قوام که میخواستم خدمتتان برسم. گفت که مجلس که تمام شد بیا اینجا و نهار هم با هم میخوریم. ماه رمضان هم بود، اینقدرش یادم هست. من رفتم آنجا. رفتم آنجا و هنوز گزارش مجلس به او نرسیده که من جریان مجلس و صحبتها و همه چیزها را گفتم، صحبت رد مقاولهنامه قوام ـ سادچیکف بود که در مجلس مطرح بود و من هم یک کاری داشتم با قوام راجع به کرمان بود گمان میکنم از مجلس تلفن کردم که چه وقت بروم ببینمش گفت که مجلس که تمام شد بیا اینجا نهار هم با هم میخوریم. ماه رمضان هم بود البته. من رفتم آنجا آنقدری که یادم هست محمد قوام بود، فروهر بود، اسم کوچکش چیست؟
* منصور رفیعزاده – داریوش؟
ج- نه، فروهر وزیر دارایی و
* منصور رفیعزاده – محمد.
س- غلامحسین مثل اینکه.
ج- غلامحسین فروهر. او بود و گمان میکنم اعزاز نیکپی بود. شاید سرتیپ صفاری بود، این قبیل در حدود چهار پنج نفر غیر از من غیر از من و قوام دور میز نشسته بودیم. من جریان مجلس را تعریف کردم که اینطور شد و مقاولهنامه رد شد بعد صحبت بود که بعدش چه میشود؟ چهکار باید کرد و اینها، هر کسی یک چیزی میگفت. قوام نظر مرا پرسید که به نظر شما چهکار باید بکنم. گفتم «به نظر بنده جناب اشرف بهعنوان اعتراض که مجلس مقاولهنامه شما را رد کرده باید استعفا بدهید. و مسلم میدانم که بعد از مدت کوتاهی شما دوباره به نخستوزیری خواهید رسید و شاید هم این استعفا سبب بشود که یک دفعه دیگر هم بتوانید کلاه سر روسها بگذارید. چون شما اعتراض دارید که مقاولهنامه را رد کردند، پیش آنها بهاصطلاح مظنون نخواهید بود.» قوام رو کرد به فروهر گفت که «قوامالدوله چهکاره تو بود؟» یکی از رجال عهد ناصریه. گفت که «پدر مادرم بود.» گفت «میدانی جدت به من چه گفت؟» گفت، «نه.» گفت که «جدت به من از قول «فلان سلطنه یا فلان الدوله یک کس دیگر از رجال، که من اسمش را شنیده بودم ولی الان یادم نیست. به من گفت که «وقتی در سر یک کاری هستی هیچوقت از کارت استعفا نده بگذار مرخصت کنند. و من به آن وصیت عمل میکنم و استعفا نخواهم داد.» این مطلبی بود که خود من حضور داشتم. و واقعاً اگر قوام استعفا میداد روسها در آن موقع خام میشدند راجع به حسن نیت قوام، ولی بعد که استعفا نداد البته فهمیدند که کلاه گذاشته با حرفهایی که با استالین زده و اینها. حالا جریان ملاقاتهایش را با استالین و مذاکرات و اینها را برای من تعریف کردند اما من الان هیچ خاطرم نیست. از کسانی که جزو هیئت بودند، بله.
س- این چه دسیسهای به کار رفت که مجلس به ایشان رأی عدم اعتماد داد بعد از همین رد کردن
ج- شاه میخواست بیرونش کند. شاه میخواست. حالا یادم نیست چه مدتی بعد از این قضیه بود
* منصور رفیعزاده – تقریباً میشود دو ماه.
ج- بله. شاه میخواست این حاضر نشد که استعفا بدهد. و شاه دستور داد وزرایش استعفا دادند. وزرایش استعفا دادند و یادم هست که تنها آمد مجلس و نطق کرد که هیچ وزیری
س- نطق خیلی
ج- همراهش نبود. اما الان توی مذاکرات مجلس هست ولی من متأسفانه هیچ خاطرهای ندارم.
س- بله نطق خیلی پراحساسی هم است. که ایشان میگویند اگر یک شخصی مثل مرا با این قدرت به این ترتیب بیرون بکنند فکر آتیه باشید و مملکت در خطر است و….
ج- بله.
س- خود شما چهجور رأی دادید؟
ج- من چون با اعتبارنامه اعزاز نیکپی من مخالفت کرده بودم. بعد چندتا آدم بدسابقه ناباب هم آمده بودند توی مجلس مثل مشایخی و چندتا دیگر از همان قبیل. یکی دیگر هم که من مخالفت کرده بودم باز یادم نیست کیست. و یک نامهای نوشتم به قوام آنموقعی که فهمیدم که قوام میخواهد که اعتبارنامه اینها چیز باشد. یک نامهای نوشتم، این هم باید نامه را پیدا کنم. چون سعی کردم آنقدری که به عقلم برسد توی این نامه تملق بگویم که بهاصطلاح زمینه روحی قوام را چیز کنم. چون قوام همیشه در برابر اعتراضاتی که ما میکردیم میگفت «اینها شایعه است. اینها مخالفین چیز میکنند.» اینجور رد میکرد از خودش. توی آن نامه من نوشتم «کسی که به جناب اشرف از همه نزدیکتر است محمدخان برادرزاده شماست من با او هیچ آشنایی ندارم. ولی تا آنجایی که میدانم هیچ نقطه ضعفی در او و هیچ سوءاستفادهای به او نسبت نمیدهند. اگر مخالفین و مغرضین تهمت میزنند باید تهمت را اول به او بزنند تا به دیگران که دورتر هستند.» و خلاصه نتیجه گرفته بودم که «جناب اشرف نباید از این وکلا حمایت کنید. حالا هرجور که انتخاب شدند آمدند بگذارید مجلس کار خودش را بکند که شاید اگر اعتبارنامه اینها رد بشود مجلس صورت آبرومندتری پیدا کند.» موقعی هم که این نامه را برایش بردم نزدیک همین وقت بود تقریباً، نزدیک غروب بود توی تراس چیز نشسته بودیم خانه شهاب خسروانی توی جاده پهلوی، یک خانه و باغ مفصلی داشت که یک درش توی چیز بود پله میخورد میرفت بالا. یک درش هم توی خیابان عقبی بود، آنجا روی تراس دوبهدو نشسته بودیم و نامه را به او دادم. نامه را خواند و یادم نیست چه گفت ولی از جوابش من یک نیمه وعدهای احساس کردم. بعد خبر شدم که بعد از این نامه باز هم دستور داده به وکلا که رأی به آن اعتبارنامهها بدهند. که از آنجا دیگر من بدم آمد از قوام. بله. خوب دیگر میتوانید
س- پس من یک سؤال سریع آخر بکنم و آن این است که سرکار چون خارج از برنامه ضبط ما به بنده برنامه مسافرت خودتان را فرمودید برای ثبت در تاریخ برنامه مسافرت برگشت به ایرانتان را میخواهید بفرمایید که اینجا معلوم بشود آیا شما مقیم خارج شدید یا موقتاً اینجا هستید؟
ج- نه موقتاً هستم. ما حالا خیال داریم اگر آقای منصورخان اشکالاتی پیدا نکند یک سفر کوتاهی برویم به شرق کانادا و از آنجا برگردیم. شاید هم به واشنگتن هم یک سری بزنیم و بعد هم در حدود نیمه ژوئیه میروم انگلستان و مدتی آنجا هستم و بعد میروم فرانسه، اگر وقتی داشته باشم شاید به آلمان و ایتالیا هم سری بزنم و بعد برمیگردیم به وطن مألوف.
س- بله.
ج- بله.
س- پایان نوار شماره ۲۹.
به سیاستمداری که از موضع خود یک قدم عقب نشینی نمی کند، رجل سیاسی ریزه بین می گویند. آقای مظفر بقایی کرمانی تا آخرین لحظه از اینکه همانند آیت الله کاشانی پشت دولت مصدق را خالی کرد و دست کودتاچیان را آزاد گذاشت دفاع می کند. مصدق را مدافع جمهوری، خود خواه و حتی کسی که سودای پادشاه شدن داشت تصور می کند، از همدستی با کمونیست ها و توده ای ها حرف میزند ولی قادر به نتیجه فعالیت سیاسی خود نیست. نتیجه ای که به سقوط دولت قانونی مصدق و حکومت کودتا تبدیل شد. کودتایی که آمریکایی ها و انگلیسی ها آنرا طراحی کردند و توسط زاهدی و شعبان یی مخ تاج بخش و دارو دسته اش اجرا شد. شوروی ها، یعنی همان کمونیست هایی که آقای بقایی میگوید نیز چراغ سبز خودشان را نشان داده بودند. شوروی هایی که به عمال خود، حزب توده نگفته بودند چه چیزی در شرف اجراست.
اول اینکه بقایی شدیدا جاه طلب و بدنبال مقام نخست وزیزپری بود و دراین راه از هر طریق که می توانست به دکترمصدق لطمه زدو کاملا همسو با کاشانی شد. نقش اصلی در قتل سرتیپ افشارطوس را داشت. درضمن به مصاجبه که گوش می کنیدآدمی که ادعای سیاست مداری ذارد اصلاً عفت کلام را رعایت نکرده و حرفهای رکیکی می زند. جالب اینکه ایشان با این همه ادعا نتوانسته مدرک تحصیلی اش را در فر انسه اخذ نماید