مصاحبه با خانم مهرانگیز دولتشاهی
فرزند محمدعلی میرزا مشکوةالدوله، وکیل مجلس
تحصیلات دانشگاهی در رشته علوم اجتماعی
نماینده مجلس شورای ملی از کرمانشاه
سفیر ایران در دانمارک
روایتکننده: خانم مهرانگیز دولتشاهی
تاریخ مصاحبه: ۸ مه ۱۹۸۴
محلمصاحبه: پاریس ـ فرانسه
مصاحبهکننده: شاهرخ مسکوب
نوار شماره: ۱
س- خانم دولتشاهی ممکن است خواهش کنم لطف بفرمایید مقدمتا راجع به سابقه خانوادگی خودتان و کودکی و دوران تحصیلتان یک اطلاعات اولیهای به ما بدهید.
ج- من همانطور که قبلاً صحبت کردیم از طرف مادری منسوب هستم به خانواده هدایت. مادرم اخترالملوک هدایت، دختر هدایتقلیخان اعتضادالملک و خانم زیورالملوک باز هم هدایت. چون توی خانواده هدایت خیلی همه قوم و خویشها با هم وصلت میکردند. دیگربیشتر از این جلو نمیرویم برای اینکه اگر بخواهیم در این زمینه جلو برویم خیلی مفصل میشود.
س- به خصوص که هدایتها هم خیال میکنم که شناخته شده هستند.
ج- بله، شناخته شده هستند. سرلشکر هدایت و عیسی هدایت و محمودخان هدایت که قاضی بود و قاضی دیوان کشور بود، و یک زمانی دو دور سه دور معاون نخستوزیر بود و اینها. ولی مهمتر از همه صادق هدایت دایی من بود، برادر کوچک مادرم بود. پدرم محمدعلی میرزا مشکاتالدوله دولتشاهی پسر سلطان ابراهیم میرزای مشکاتالدوله پسر امامقلی میرزای عمادالدوله پسر محمد علی میرزای اول حشمتالدوله بعد دولتشاه که پسر بزرگ فتحعلیشاه بود. از زمان محمدعلی میرزای دولتشاه بود که خانواده ما رفت به کرمانشاه و آنجا دیگر نسل بعد از نسل مستقر شدند.
علت آن هم این بود که در گرفتاریهایی که آن وقت با کشور عثمانی داشتیم و اختلافات مرزی و دعواهایی که آنجا بود، یک آدم توی و سلحشوری لازم بود بفرستند و از قرار معلوم محمدعلی میرزای دولتشاه خیلی مردی قوی بوده. شاید یکی به این دلیل. یکی هم برای دور نگه داشتن از عباس میرزا. چون بین این دوتا برادر خیلی رقابت بود. این چون برادر بزرگتر بود ولیعهدی را حق خودش میدانست آن مادرش قجر بود نمیبایستی او ولیعهد بشود، به علاوه روسها او را شناخته بودند. ولی خوب، واقعاً مرد قویای بوده. و کرمانشاه و کردستان، آن وقت، لرستان و ایلام، اینها همه یک استان بود، یک ایالت بود. او آنجا را با لیاقت اداره کرد و در جنگهایی که با عثمانیها کرد خیلی پیشرفت کرد، بهطوریکه تا بغداد رفت. ولی نتوانست از این فتوحات خود آن استفادهای که باید بکند. برای اینکه از پشت سر به او کمک نرسید. حالا یا عمدی یا سهوی بود در نتیجه نبودن تشکیلات درست. این برگشت تا کاظمین و در آنجا مریض شد و مرد. که به یک روایت میگویند وبا گرفت. به یک روایت میگویند او را مسموم کردند. خیلی هم جوان بود. سی و چهار سالش بود وقتی که مرد. البته تا مدتی آن سرحدات آرام ماند بعد از این فتح. ولی آن جوری که باید از آن استفاده نشد. بعد هم دیگر پسرهایش در آنجا در قدیم رسم بود که
س- جای پدر را میگرفتند.
ج- جای پدر را میگرفتند و والی میشدند و آنجاها را هم رویهمرفته یکی از سیاستهای خانوادگی دولتشاهی و به خصوص خود دولتشاه این بود که مذهب شیعه را در آنجا رایج بکنند. قبلاً آنجاها همه سنی بودند. چنانچه هنوز هم کردها سنی هستند. و خیلی دولتشاه سعی کرد به دلیل مقابله با عثمانیها، برای اینکه مسلمان با مسلمان نمیجنگید. مشکل بود تشویق او به جنگ. مذهب شیعه را خیلی رایج کردند و مسجدهای بزرگی ساختند. اصلاً خودش ساخت بعد عمادالدوله ساخت. الان بزرگترین مسجد کرمانشاه هنوز همان مسجدها است. و عمادالدوله موقوفات زیادی گذاشت برای اداره آن مسجد و مدرسه. مدتها مدرسه آنجا تعطیل شده بود. در زمان محمدرضاشاه تا اندازهای به دلایل سیاسی میخواستند آن مدرسه آنجا را نضجی بدهند. چنانچه که در مشهد هم میخواستند که قم را یک خرده ضعیفتر کنند. که یک مقدار از طلبه قم کشیده بشود به اینجاها. ولی نگرفت اینکار خیلی. نمیگفته بدهید ولی رسم بوده که اینها یک مقداری را بدهند.
س- پیشکش بدهند.
ج- پیشکش بدهند. و اینها از این بابت با او بد میشوند. او را بیرون میکنند که تو چرا گفتی و بروز دادی؟ این خواهرشان آخر، زن ناصرالدین شاه بود. دختر عمادالدوله اسمش الان یادم نیست. یکی از زنهای عقدی ناصرالدینشاه بود. بههرحال، این برادر کوچک را بیرون میکنند. این آمده بود تهران و یک آشنایی را به او آدرس داده بودند توی خیابان چراغ برق. آن زمان نمیدانم اسم آن چه بوده است؟
س- شاید چراغ گاز.
ج- نمیدانم. آن زمان چیز دیگر بوده. چون این بعدها چراغگاز شد وقتی که چراغگاز کشیدند. آمده بود و رفته بود حجره آن کسی که باید، آن نبوده یا چه بوده یا آن به او تعارف کرده «بیا اینجا خوب، کاری نداری روزها بنشین پیش ما.» لابد حوالهای داده بودند که اینجا پول بگیرد. این روزها میرفته آنجا مینشسته. گاهی میدید یک کالسکهای میآید اینجا و یک خانم مجللی میآید و میرود اینجا، این خانهای است میروند توی آن خانه. میپرسد که «این کی است؟ چی است؟» میگویند یک خانمی است مثلاً فلانکس. و یک خانم متمولی است که بیوه است و شوهرش مرده است. حالا، عمله اکره و گیس سفید و نمیدانم، پیشکار و فلان که آنجا بودند برای خانم خبر میبردند که «اینجا میبینیم یک آقایی هست خیلی نجیبزاده، محترم. روزها میآید اینجا مینشیند. کاری ندارد و معلوم نیست. مثل اینکه از کرمانشاه آمده است.» همینجور که یک خبرهایی میشوند از توی محله میآیند خبر میآورند. بالاخره یواشیواش کسانی به میان میافتند و این آقا این خانم را میگیرند. که بعد دیگر وضع او تا اندازهای هم روبهراه میشود. بعدها دیگر با آشنایی که دیگر داشته است موقعیتی پیدا میکند در تهران. نمیدانم چهکاره بوده؟ مثل اینکه کار رسمی دولتی نداشت ولی با خیلی از سران مملکت دوست بوده است. با سپهسالار، نخستوزیر، نمیدانم، وزرا ارتباط داشته دیگر. همانطور که اعیان قدیم داشتند.
س- بله، جزو اعیان بوده است دیگر.
ج- بله. و یک باجناق او هم امینالدوله پدر این امینی بوده است. یعنی این دکتر امینی پسرخاله پدر من است. و با هم خیلی دوست بودند و پدرم خیلی از خاطرات پدربزرگ من و امینی تعریف میکرد. در زمانی که امینی وزیر دربار بوده. یادم نیست. زمان ناصرالدین شاه لابد بوده. بههرحال، حالا زیاد مفصل نگوییم. این هم در حدود پدربزرگ من. آنوقت پدربزرگ من از زن تهرانی خودش سهتا پسر داشت. از زن کرمانشاهی خودش یک پسر و یک دختر. آن دختر گویا در جوانی میمیرد. پسر که شش ماه فقط از پدر من کوچکتر بود او تا این اواخر بود. ابوالفتح میرزای دولتشاهی که سالها حاکم تهران بود، بعد استاندار فارس شد، بعد چندین دوره وکیل بود. با محمدرضاشاه هم روابط او خوب بود. محمدرضاشاه به او محبت داشت. و اینها همه خانواده دولتشاهی از یک جهت با خانواده پهلوی نزدیکی و
س- همکاری داشتند.
ج- خیلی نزدیکی پیدا کردند. چون یکی از دخترعموهای من زن رضاشاه شد. عموی بزرگ من غلام علی میرزای مجللالدوله توی وزارتکشور بوده و حکومت شهرستانها و استانها میفرستادند او را. در قریب شصت سال پیش که او حاکم کاشان به نظرم بوده، پیش از این یک بار رضاشاه میفرستد خواستگاری خانه عموی من. دوتا دختر داشت که شوهر نداشتند. خانم عموی من که دختر حسامالسلطنه بود، نوه سلطان مراد میرزا. یعنی، بله، نوه سلطان مراد میرزای فاتح هرات و دختر ابونصر میرزای حسامالسلطنه که پسر او بوده که ضمناً دختر عمه پدرم بود، دختر عمهای بود که زن پسر داییاش بود. این آنموقع زنده بود و میگفت، «نخیر، رضاخان کیست؟» آنموقع وزیر جنگ بود. «وزیر جنگ است باشد. من دخترم را، رضاخان معلوم نیست بابا ننهاش کی بوده، نمیدهم.» بعد عموی من میرود به مأموریت کاشان و این خانم که حامله بوده در آنجا وضع حمل میکند. خوب، آنجا هم که آنموقع وضعیت بهداشتی درستی نبوده. ناخوش میشود و نمیدانم، چه میگویند اسم آن ناخوشی که چرک داخل خون میشود و میمیرد. عمویم خیلی دیگر ناراحت میشود. میآید و استعفا میدهد و میآید تهران با آن بچه کوچک و دوتا دختر جوان. دخترها را میگذارد خانه مادربزرگ. خانم ابتهاجالسلطنه عمه خودش و زن مرحوم حسامالسلطنه، بچه کوچک را هم خواهرها نگهداری میکردند، که چون تقریباً آن هم سال برادر من بود، یک سال از برادر من بزرگتر بود، یک وقتی که دایه نبود، آنوقتها خوب، بچهها را به دایه میدادند، مخصوصاً او که مادرش مرده بود. دایه نبود دختر عموی من التماس کنان میآمده پیش مادر من «بابا، به این بچه یک خرده شیر بدهید.» چون برادر من تازه به دنیا آمده بود، «که نمیرد تا دایه پیدا کنیم.» بعد عموی من که میرود کرمانشاه. به او استانداری کرمانشاه را میدهند و میرود آنجا. دخترها پیش مادربزرگ بودند. دوباره بعد از فوت مادر از طرف رضاشاه میآیند خواستگاری. و بیشتر هم نظرشان به آن دختر کوچک بود. نمیدانم چرا؟ و آن هم خیلی جوان بود، مثل اینکه چهارده پانزده سالش بیشتر نبود، دختر دایی خدایارخان بود. یک چیزی مثل خواب یادم میآید. یا شاید هم نمیشود که خاطره خودم باشد. توی خانواده شنیدم این است که خیال میکنم که یادم هست. دختردایی خدایارخان بود که میآمد، خیلی هم یواشی و پنهانی، چون رضاشاه زن داشت دیگر. و پدرم به عمویم مینویسد که «اینطور است. اینها باز دوباره آمدند. تو چه میگویی؟» آنوقت ضمناً هم به یک شکلی، حالا نمیدانم چهجور؟ از لحاظ خارج و مردانه و اینها هم پدرم با رضاشاه آشنا شده بود و گاهی همدیگر را میدیدند. یک وقتها رضاشاه با او یک مشورتهایی میکرد. یعنی یک سمپاتی و یک احترامی پدرم برای او داشت. به عمویم مینویسد که «اینها خیلی اصرار میکنند. من هم او را از خیلی جهات میپسندم مرد لایقی است. ولی خوب، سنی دارد و زن دارد. تو چه میگویی راجع به عصمت.» عمویم مینویسد «والله من این دوتا دختر بیمادر را نمیدانم آنها را چه کار بکنم؟» خیلی هم نمیشود نگهشان داشت. اینجوری یک خرده خانه مادربزرگ و فلان و اینها. هرچه خودت صلاح میدانی بکن.» بعد اینها خیلی اصرار میکنند. یکروز رضاشاه پدرم را دعوت میکند که برود به دفتر او. آنموقع، نمیدانم، نخستوزیر شده بود یا نه؟ سردار سپه بود. وزیر جنگ و سردار سپه بود گویا. که هم پدرم تعریف میکرد، این را دیگر بعدها از پدرم شنیده بودم. همانجایی بود که در خیابان سپه یک خانهای بود که بعدها هم تا مدتی دفتر بود، بعدها هم که شاه بود. یا آن که آن خانهای بود که یک وقتی هم زن اول او نشسته بود، نه، دفتر جای دیگر بود. آن خانه یک خانه کوچکتری بود که مادر شاه بعدها نشسته بود. بههرحال، پدرم تعریف میکرد که قوطی سیگارش را درآورد به من سیگار تعارف کرد و یک مقدار صحبت کردیم. بعد شروع کرد که «من خیلی علاقهمندم که با فامیل شما وصلت بکنم. من خودم که فامیلی ندارم و دلم میخواهد که،» ها، در خلال این مدت، آن دفعه که خواستگاری کرده بود و این دفعه، رفته بود نوه مجدالوله را گرفته بود، خانم ملکتوران که مادر شاپور غلامرضا باشد. ولی حالا به هر دلیلی بود خیلی زود او را طلاق داده بود. بعضیها میگفتند رضاشاه عقیده به قدم دارد. و قبل از اینکه شاپور غلامرضا دنیا بیاید آن خانم را طلاق داده بودند که بعدها دنیا آمد. «و من میخواهم که با یک خانوادههایی وصلت بکنم.» پدرم، خیلی اشکالات آورده بود. گفته بود «میدانید توی خانواده ما طلاق خیلی بد است. و اصولاً هم ما دختر به کسی که زن داشته باشد نمیدهیم.» دیگر حالا نگفته بود که «شما سنتان هم زیاد است و از این حرفها. به علاوه این بچه است و هنوز هیچ کار بلد نیست و این چیزها و اینها.» گفته بود «هیچ اشکالی ندارد. من از او کار نمیخواهم. و همه جور زندگی او اداره میشود.» بههرحال، هر جوری بوده اصرار میکند. حالا یا قسمت بوده یا هر چیزی بوده، من به قسمت عقیده ندارم، بالاخره وصلت سر میگیرد، و عقدکنان حتی توی خانه ما میشود. آنوقت خوشبختانه وضع هم جوری بوده که چون رضاشاه میخواسته خیلی اینکار محرمانه بشود عملی میشود. چون از یک طرف این مادرش شش ماه بود مرده بود. نمیشد جشن گرفت و بساط و فلان. رضاشاه هم که نمیخواسته پیش،
س- سروصدا راه بیفتد.
ج- سروصدا راه بیفتد درباره این قضیه. این است که هیچی، عمویم از کرمانشاه میآید و همان عمه بزرگ من میگفتند آن روز سیاه خود را نکنده است، سرتاپا همانطور با لباس سیاه که برای دخترش پوشیده بود آمده بود. ولی خوب، بقیه فامیل سیاه خودشان را کندند. و بههرحال، عقد شد، طبعاً دختر قبلاً ندیده بود و بعد که دیده بود اول یک مقدار تحاشی نشان داده بود. و بالاخره یواشیواش خوب، آن هم. خوب، میدانید که بعد از عقد هم مدتی هنوز نمیرفت خانه شوهر و بعد میبایستی عروسی رسما باشد و کمکم آشنا بشوند.
بعد عمویم هم آمد به نظرم از کرمانشاه. دیگر، او را خواستند و آمد و چون که خانه پدربزرگم، البته بعدها از خیابان چراغ برق آمده بودند خیابان سپه یک خانه خیلی بزرگ و خوبی بود که من آن را خوب یادم هست دیگر. هم بچگیام آنجا خیلی میرفتم و هم اینکه بعدها که اداره آمار و ثبت و اسناد آنجا را خریده بود، اما خوشمان میآمد. وقتی کار داشتیم میرفتیم هم خاطره خانوادگیمان بود آنجا. یک تالار بزرگی بود، عمویم هم پیانو میزد، پیانو قشنگی میزد. بههرحال، آنجا آمد و شد اینطوری کوچک میشد تا اینکه آن خانم را بردند. و بههرحال این یک قضیهای شد که خانواده ما به خانواده پهلوی نزدیک شد. و در اولی هم که رضاشاه شاه شد و دربار پهلوی درست شد. اصلاً دربار پهلوی را دولتشاهیها و نصرتالدوله درست کردند، پدرم و دوتا عمویم در آنجا بودند و نصرتالدوله، این چهار نفر دربار پهلوی را درست کردند اصلاً. بعد دیگر هر کدام از آنها متفرق شدند و کارهای دیگر داشتند. پدرم اصلاً سابقهاش در وزارت دارایی بود و بعد وکیل شد از کرمانشاه، دو سه دوره وکیل شد. یک مدتی رئیس تشریفات دربار شد. چون عمویم همان عمو بزرگ من که پدرزن رضاشاه بود رئیس تشریفات شد. آن وقت دربار رضاشاه دوتا رئیس تشریفات داشت هم ردیف هم. یکی برای تشریفات خارجی، یکی برای تشریفات داخلی. تشریفات داخلی عموی من بود.
س- که پدرزن رضاشاه بود.
ج- که پدرزن رضاشاه بود. تشریفات خارجی امیرنظام قراگوزلو بود. بعد از عمویم رضاشاه پدرم را برد دربار که یک دو سالی آنجا بود که بعد وزیر شد. رضاشاه، شاید حالا نباید بگویم، بعد بگویم روابط رضاشاه با پدرم، چه چیزهایی دوست داشت که برایش بخوانند تعریف کنند. اینها را که موقعی که راجع به رضاشاه میگوییم. خواهیم گفت. بله. و این تا آن حدودی که ارتباط خانواده ما را با رضاشاه نشان میدهد. بعدها میگویم اثری که، فکر میکنم در بعضی جهات، پدر من در او داشت. از جمله مسئله زنان و آزادی زنان.
س- پس به این ترتیب برگردیم به خودتان و لطفاً بفرمایید که در چه سالی متولد شدید؟ و تحصیلات و زندگی بچگی؟
ج- پس همانطور که گفتم چون که پدربزرگ من آمده بود تهران و تهران مانده بود و پدرم در تهران متولد شده بود، پدرم در تهران بزرگ شده بود. بعد تا یک مدتی آن عمویی هم که کرمانشاه دنیا آمده بود او را آورده بودند اینجا با پدرم مدرسه میرفت و در تهران تحصیل میکرد. بعد هم پدرم در تهران وصلت میکند آن هم به میانجیگری مؤدبالملک بود، مسیو ریشار خان. میدانید این ریشار خان که اصلاً پدرش هم فرانسوی بود و در ایران ایرانی شده، مسلمان شده بالاخره آدمهای متمدنی بودند و فرهنگ غرب را داشتند. پدرم با اینها ارتباط داشت. و از جمله داماد مسیو ریشارخان که علا السلطان بود و سرهنگ بود و ارتشی بود او هم با پدرم دوست بود. حالا بعدها از نتیجه دوستی آنها هم برایتان میگویم. با آنها مربوط بوده است و با خانواده مادرم و پدربزرگم هم مربوط بوده، او واسطه شده بود. که بعد هم خوب، تشریفات عادی. از این خانواده میروند خواستگاری و به رسم همان زمان و ازدواج میکنند.یک مدت کمی بعد از ازدواج آنها پدرم مأموریت پیدا میکند پیشکار مالیه اصفهان میشود و میرود اصفهان. من که مادرم وقتی از تهران میرفته حامله بوده، آنجا در اصفهان دنیا میآیم. در آذر ۱۲۹۸. حالا حساب کنید چند سال میشود؟ شمای بد باور.
س- بزنم به چوب.
ج- بیست و دوم آذر ۱۲۹۸ من در اصفهان دنیا آمدم. و اتفاقاً مادرم پشت هم هم دو تا بچه اولیاش را پیدا کرد. آنقدری طول نمیکشد. به نظرم یک سال و نیم، دو سال آنجا بوده پدرم. و وقتی که مادرم برمیگشته باز حامله بوده هفت ماهه. آنوقت فکرش را بکنید با چه بساطی؟ که آنوقتها با کالسکه سفری و اینها سفر میکردند. با یک بچه کوچک و یکی هم حامله. گویا چهل روز از اصفهان تا تهران طول میکشد. البته بعضی جاها اطراق میکردند.
س- حتماً مجبور میشوند وگرنه.
ج- مثلاً سر راه کاشان. آنموقع عمویم در کاشان حاکم بوده. مثلاً چند روزی آنجا پیش عمویم. جاهای دیگر هم لابد یک جاهایی سر راه، حالا دیگر یادم نیست کجاها؟ منزل میکنند. بههرحال، وقتی که میرسند تهران چهل روز توی راه بودند که خوب، سلامت رسید. پدرم به نظرم بعد میآید.
س- گویا دوره عادی سفر دوازده روز بود، کمترین مدت برای آدم سالم.
ج- ممکن است. بله. آنها لابد خیلی ملاحظه میکردند و یواش میآمدند و هی به فاصله و صبر میکردند و اینها.
س- ناچار.
ج- بله. و مادرم تعریف میکند که در کارشان از ترس عقرب هی میداده پشه بند بزرگ میزدند. من هم که بچه بودم آنجا میگذاشتند. خودش هی دور و بر خیلی مواظب بوده که زیر را خوب بزنند. بههرحال، اینها دیگر جزئیات است. و میآیند تهران. این را اینجا خوب است بگویم برای اینکه بعد هم مؤثر است در ارتباط من با خانواده مادری من که خیلی زیاد بوده است. خانواده مادری من این اولین نوهشان بوده. پدربزرگ، مادربزرگ، پسرها هنوز جوان بودند زن نگرفته بودند. دخترهای دیگر هم که کوچکتر بودند. تنها دختری که شوهر کرده بود مادرم بود که خیلی هم دختر عزیزکردهای بود و حالا این اولین بچهشان است. این است که من خیلی گل کرده بودم در بچگی و…
س- و محبت زیاد میشد به شما.
ج- گل سرسبد این، اسباببازی درواقع خالهها و داییهایم بودم. مادربزرکم و پدربزرگم خیلی مرا دوست داشتند. مادربزرگم بعدها میگفت، «مهری با اینکه دختر است من خیلی او را دوست دارم.» چون او با آن افکار قدیم بود. که پسر فقط اهمیت دارد ولی من با اینکه دختر بودم مرا دوست داشتند. حالا این را حساباش را داشته باشید که هم اینها روی سر آدم اثر میگذارد دیگر. روی فکر آدم. اتفاقاً مادربزرگ پدری من هم خیلی مرا دوست داشت. چون آن پدرم را که تهتغاری بود کوچکترین فرزند او بود خیلی دوست داشت. و پدر من هم خیلی عاقل و خیلی محبوب بود توی خانواده. برادر بزرگها هم با او مشورت میکردند. از او مصلحتجویی میکردند که چه کار بکنند، چهکار نکنند، حالا خوب، من خیلی بچه بودم آنموقع. ولی آنچه که بعدها هم یادم میآید یک دلیلی داشت که او یک شاخصیتی داشت در خانواده. مادر بزرگ من او را خیلی دوست داشت. حالا من هم که اولاد اول او بودم، طبعاً،
س- بله دیگر، طبعاً محبت در محبت بود.
ج- خیلی عزیز بودم. یک پسر آن عمویم را، مجللالدوله را خیلی دوست داشت، احمد میرزا را و یکی مرا و یکی هم اتفاقاً همان عصمت الملوک را. او را هم خیلی دوست داشت. و این حالا از جهت اینکه موقعیت من در خانواده چهجوری بود؟ خوب، خودم که پدر و مادرم بودند که مرا دوست داشتند و این پدر و مادر بزرگها هم که حتی یک خرده هم مرا لوس میکردند. بعدها من با آقای بنیاحمد مشورت میکردم راجع به پسرم. میگفتم وقتی که مادرها و مادربزرگها، او را لوس میکنند، میگفت، «هیچ عیبی ندارد. بچه هر چه محبت ببیند عیب نمیکند. برعکس آن بد است.»
بههرحال، من یادم هست که قبل از اینکه آن خانهای که در بچیمان بودیم پدرم بسازد یک خانههایی اجاره میکردند. یک دفعه مثل اینکه یک خانهای بود توی سنگلج من مثل خواب یادم میآید که شب دزد آمده بود. یک خانه بود که خیلی دزد میآمد. شبها پا میشدند همه دنبال میکردند. آن یکی میگفت، «از بالا پشت بام دوید. »خوب، ما هم بچه بودیم، خیلی کوچک بودیم. بیدار میشدیم میفهمیدیم. یک خانهای هم بود نزدیک همان خانه خیابان استخر مادربزرگ من، که مال حاجیخان جلالی بود اجاره کرده بودند که من یادم هست آنجا یک دفعه از پله افتادم ولی هیچ چیزم نشد. خوب یادم هست که وقتی که افتادم دستهایم روی پله پایینی بود. پاهایم روی پله بالایی هیچ طور نشدم تا آمدند مرا گرفتند. مثل همه بچهها هم یکی دو دفعه توی حوض افتادیم. من یادم هست مادربزرگم آمده بود منزل ما. بعد از ظهر که میآمدند بیرون روی تخت، خوب، کتان میانداختند. خانم بزرگ و اینها مینشستند. زمین را هم با آبپاش آب میدادند و آب که میدادند بوی زمین بلند میشد، عطر تابستان. از سر حوض هم آب داشت رد میشد و یکی دو نفر داشتند کاهو میشستند. خوب، کاهو را هم آنوقتها نمیدانم، شما یادتان میآید یا نه؟ توی حوض میشستند. اول توی حوض میشستند. خوب گلهایش که رفت بعد یک خرده آب آبانبار رویش میریختند. آب آبانبار هم که خوب، همان آبی بود که با جوی آمده بود. ولی خوب تمیز بود پری بد نبود با آن زغال و نمک و آهک که میریختند خوب، تمیز میشد. بههرحال، کاهو میشستند و من هم رفتم آن دم یک کاری بکنم، یک سیبی دستم بود آن را بشورم افتادم توی حوض. وای که جلوی مادر بزرگ چه هنگامهای شده بود که مرا کشیدند بیرون. بعد از قرار معلوم در سال ۱۳۰۲ بود.
مادربزرگ من در زندگی خودش خیلی ولخرجی میکرده است هی چیزها را میفروخته و به این و آن میداده و هی کربلا میرفته. عموی بزرگ من که بچه بوده از درخت افتاده بود زانویش عیب کرده بود. مادر بزرگم نذر میکند که برود کربلا. دیگر چندین نفر را با خودش برده و با تختروان رفته بودند که تخت روان را روی فیل میگذاشتند. که پدرم تعریف میکند آنموقع هفت سال او بوده، آن برادر مثلاً چهارده سال او بود. او را هم برده بودند که میگفت، «از این تخت روان میرفتم به آن تختروان. خوشم میآمد. اینجا یک آجیل به من میدادند. آنجا یک خوراکی میدادند. همه اینها رفته بودند کربلا. که مثلاً خرجهای این جوری میکرد. که خدا میداند چند نفر را آن سفر با خودش برده برای نذر پای پسرش. بالاخره، پسرها که بزرگتر میشوند میبینند خانم دارد همهچیز را از بین میبرد. میآیند به او میگویند «اینها را ببخش به شازده.» میگوید «خوب، آخر شما که نمیتوانید برسید.» بههرحال، او را وادار میکنند، گرچه که از بچههای شوهر اول او هم بوده، یک چیزی به آنها میدهد بقیه را میبخشد به پدربزرگ من. بعد از فوت پدربزرگم که اینها خوب، میخواستند این چیزهایش را تقسیم بکنند. خانه بزرگ را عموی بزرگ من میگوید «اینجا در واقع مال من است. چون برای عروسی من اینجا را خریدند.» آنها هم قبول میکنند. پشت آن خانه یک زمینهایی بود. نمیدانم زمین خلوت بود؟ زمین چه چیز بود؟ نفری سه هزار متر آن عموی وسطیام و پدرم برمیدارند. و پدرم این خانه را ساخت که نسبتاً برای آن زمان خانه مدرنی بود. یک خانه دو طبقه بود و بد نبود دیگر یک مقدار، نمیشود گفت که مثل این ساختمانهای اخیر بود ولی خوب، نمیدانم، مثلاً
س- که نسبت به زمان خودش ساختمان مدرنی بود.
ج- نسبت به زمان خودش نسبتاً مدرن بود. مثلاً بالا روشوئی و اینها داشت. البته جور دیگر که نمیشد. از پایین تلمبه میزدند که آب بیاید طبقه بالا. حمام پایین حیاط بود. بله، اینطور که گفتم در این خانه بود که ما دیگر یواشیواش کودکستان رفتیم. اولین کودکستانی که در ایران درست شد. چهار پدر که پنج بچه داشتند با هم شریک شدند و این کودکستان را پایهگذاری کردند. که باز من فکر میکنم براساس فکر مؤدب الملک بود که آدم مدرنی بود. چون محل این کودکستان هم در خانه همان علاالسلطان بود که در ارتباط با آنها، خواهرهای علاالسلطان و خانم او که دختر مؤدب الملک بود اینجا را اداره میکردند. یکی علاالسلطان فسا بود. یکی شازده انتصارالسلطنه احمدی بود. یکی آقای، اسمش به نظرم احمد است. احمد رضوی که همین اواخر در لندن مرد. سالها بود که پیرمرد بود. یکی پدرم بود. یک نفر دیگر هم بود. نه، دیگر این شد چهارتا.
س- این چهارتا.
ج- بله. این چهارتا آنها یکی یک بچه داشتند. دوتایشان پسر داشتند. خود علاالسلطان دختر داشت. ما هم دوتا دختر بودیم. این کودکستان درست شد و ما میرفتیم به این کودکستان، خوب، جالب بود دیگر. برای آن زمان معمولاً بچهها به کودکستان نمیرفتند. و با یک اصول مدرن با بچهها رفتار میشد. یک کمکی چندتا شعر کوچولوی فرانسه یادمان داده بودند. شعرهای فارسی. پیانو میزدند ما با آن میخواندیم. ما را بازی میدادند. و یادم هست اول بار ما در آنجا یک چیزی دیدیم که در واقع پدر سینما بود. لانترن ماژیک. نمیدانم شما دیدید یا نه؟
س- ندیدم ولی شنیدم و بله، بعد هم.
ج- ولی شنیدید که چیست. بله. خیلی جالب است. عکسهایی که البته بچهگانه بود و حالت داستانها و اینها. این را آنجا وارو میگذاشتند و میانداختند. فقط آنها داشتند. خوب، البته نه آن زمان ولی جلوتر هم مدرسه فرانکو ـ پرسان که خیلی از دخترهای در ردیف سن مادر من به آنجا، خیلی نمیشود گفت، ولی یک عدهای رفته بودند. ولی متأسفانه مادر من نرفته بود. خانواده هدایت با وجود اینکه خیلی خانواده علم و کمال بودند و خودشان پایهگذاران وزارت علوم و وزارت آموزش در ایران بودند و پسرهایشان را بهترین تحصیلات داده بودند درباره دخترهایشان خیلی کوتاهی میکردند. خیلی نسبت به دختر متعصب بودند و به همین دلیل مادر من و خالهام که اول اینها را میفرستادند مدرسه وقتی پدربزرگ آنها میفهمد که اینها مدرسه میروند میگوید «وای آبرویم رفت. شما دوتا دختر را هر روز میفرستید توی کوچه؟ نفرستید.» در نتیجه معلم آخوند میآوردند توی خانه که به آنها درس بدهد. اما یک برادر دیگر نیرالملک، عموی مامانم. آن خانهاش نزدیک خانه پدر نبوده که هر روز ببیند. آن دخترش را فرستاده بود.
س- او موفق میشود.
ج- او موفق شده بود و دخترش را فرستاده بود مدرسه فرانکو ـ پرسان درس خوانده بود. یک قدری فرانسه میدانست. بعدها هم شد همسر منصورالسلطنه عدل، بله آن خانم. خوب، مامانم بعدها از خودش لیاقتی نشان داد ولی دیگر مدرسه نرفته بود و آنطور مثلاً معلومات کلاسیک مدرسهای نداشت. همان درسهایی بود که توی خانه خوانده بود و بعد هم شوهر کرده بود. بههرحال، این کودکستان ما رفتیم و همانطور که به شما گفتم، بعضی، یعنی بعضی از هم کودکستانیهایمان یادم هست. مثلاً دختر یزدانپناه یادم است وقتی او را آوردند و وقتی او را گذاشتند و رفتند آنقدر گریه کرد ما همه دلمان میسوخت. که تمام روز بغض کرده بود و گریه کرد که از خانوادهاش جدا شده بود. بعضیهای دیگر نه. بچههای وکیلی آمدند. همین اصلان افشار آمده بود که من بعد از مثلاً شاید شانزده هفده سال در دانشگاه برلن او را دیدم. آنجا توی دانشگاه دوباره روی یک صندلی با هم نشسته بودیم.
س- این کودکستان مختلط بود دیگر؟ دخترانه و پسرانه.
ج- بله مختلط بود. دختر و پسر با هم بودند.
س- اسم کودکستان چه بود؟
ج- یادم نیست. اتفاقاً یک دفعه هم فکر کردم دیدم یادم نمیآید که اسم آن چه بود. بالاخره بعد از آن هم که همین عده بچههایی که بودند رفتند مدرسه دیگر تقریباً برچیده شد. بعد من خیلی از بچگیام زودتر از سن خودم رشد کردم. من پنج ساله بودم که پدرم به من الفبای فارسی یاد داد که هنوز کودکستان هم میرفتم. بعد که کودکستان به هم خورد یک معلم سرخانه برای ما آوردند، یک شیخ اسماعیلی بود. آن هم عمامهای بود. ولی من و خواهرم خیلی دوست نداشتیم پیش او درس بخوانیم. من اصلاً چون درس خوان بودم خوب، میخواندم. این بیشتر فارسی و گلستان درس داده بود ریاضی کمتر. بهطوریکه، دیگر بالاخره یواشیواش پدرم تصمیم گرفت که ما را بگذارد مدرسه. یک دور به نظرم فکر کرده بودند که یک شبانه روزی فرانسویها بود، پسرانهاش سن لوئی بود، دخترانهاش یک اسم دیگر داشت. مادرم رفت آنجا که آنجا را ببیند، ببیند خودشش میآید یا نه؟ آمد و خوشش نیامد. ناراحت بود و بغض کرده بود و میگفت، «من دلم نمیخواهد بچههایم را آنجا بگذارم.» پدرم گفت، «خوب، نمیخواهی نگذار.» ضمناً یک خاطره مضحک هم داریم از بچگیمان. یک وقتی یک پرستار فرانسوی برای ما آوردند. پرستار gouvernante اسم او هم یادم هست مادام هلن بود. خوب، این سر ما را روزها گرم میکرد، بازی میداد، البته پیش از دوران مدرسه باید بوده باشد. درست یادم نیست چه سالی بود. ولی همه اهل خانه با این مخالف بودند. مثلاً ما را یکجوری همینطور حمام میداد. همان جوری که خارجیها عادت دارند با یک آب. «وای اینها نجس کاری میکند. کثافتکاری میکند. بچهها را نجس میکند.» یادم هست رفته بود توی باغ عمویم، گوجه فرنگی رسیده بود چیده بود آورده بود، شسته بود داده بود ما خورده بودیم. «ای وای، این گوجه فرنگی خام میدهد به بچهها. ناخوش میشوند.» بالاخره این مادام هلن را دست به سر کردند. بعدها که بزرگ شده بودیم از مامان پرسیدم چطور شد؟ مامان گفت، «نه، برای خاطر گوجه فرنگی خام نبود. برای خاطر این بود که تمام اهل خانه مرا کلافه کرده بودند که این نجس است ما را نجس میکند، تمام خانه را نجس کرده. برای خاطر این من کلافه شدم و مجبور شدم که او را جواب بکنم.» بههرحال، آنوقت تصمیم گرفتند که ما را بگذارند مدرسه زرتشتیها. آنموقع در واقع سه تا مدرسه خیلی خوب دخترانه بود، یکی ژاندارک بود، یکی آمریکایی، یکی هم مدرسه زرتشتیها. پدرم برای مدرسه زرتشتی تصمیم گرفت. یادم نیست با کیها مشورت کرد. خوب، ما چون یک خرده توی خانه درس خوانده بودیم وقتی که رفتیم مدرسه. من به نظرم آنموقع شس سالم تمام بود، امتحان کردند.
س- یعنی اینکه میگویید مال سال ۱۳۰۴ بود.
ج- بله ۱۳۰۴. از سه دیگر گذشته. و مدرسه زرتشتی، اولاً یکی از آثار نتیجه کودکستان این بود که بعدها برای ما میگفتند «ما تعجب کردیم. دیدیم دوتا بچه را آوردند مدرسه و گذاشتند و رفتند، اینها گریه نکردند. برای اینکه به محیط بودن با بچهها
س- عادت کرده بودید.
ج- مثلاً آنقدر از پیش برای ما خوب گفته بودند. حالا مدرسه میرویم چه میشود؟ فلان و اینها، که اصلاً با یک شوقی ما میخواستیم. آن معلم سرخانه را هم خیلی دوست نداشتیم. و من فارسیام را امتحان میکردند به کلاس سوم میرسیدم. ریاضیام، نمیدانم، فقط جمع و تفریق بلد بودم، چی بود؟ به علاوه دیدند سن من کمتر است. آنوقتها اصلاً خیلی رعایت سن نمیشد. ولی خوب، گفتند شش ساله را کلاس سوم نمیتوانیم ببریم. مرا کلاس دوم بردند. خواهرم را کلاس اول. بعدها کلاسهای بالاتر باز هم یک دور دیگر دو کلاس یکی کردم. در نتیجه یکی از مشکلات من این بود که بعد که دیپلم خودم را در آلمان نشان میدادم میگفتند، «چهطوری چنین چیزی میشود که تو پانزده سالگی دیپلم گرفتی. اینکه نمیشود که. بچههای ما در نوزده سالگی دیپلم میگیرند.» بههرحال، رویهمرفته خوب درس میخواندم. همه معلمها راضی بودند. معلم ریاضیام میگفت «این ریاضیاش خیلی خوب است. اگر خوب کار بکند خیلی خوب میشود.» معلم ادبیات هم باز همین را میگفت. چون علاقه داشتم دوست داشتم. در مدرسه زرتشتی به زبان فارسی خیلی اهمیت میدادند. شاید هم برای خاطر این بود که پدرم ما را آن مدرسه فرنگیها نگذاشت و اینجا گذاشت. و یکی از چیزهای خوبی که این اختصاص داشت به مدرسه زرتشتی شاهنامه بود. جزوههای کوچک بود از شاهنامه. منتخباتی درآورده بودند که ما از کلاس چهارم به بعد میخواندیم حفظ میکردیم اینها را، مدرسههای دیگر نبود، اینها خارج از برنامه بود. البته یکی از چیزهایی هم که بود، من اصولاً از بچگی خیلی توجه داشتم به ایران قدیم، یک مقدار هم شاید به واسطه همین بود. مثلاً یک مقداری ما با مذهب زرتشتی آشنا میشدیم آنجا. یک کتابی بود «آئینه آئین میرزایسنی» که این را ما توی مدرسه میخواندیم، کلاسهای چهارم و پنجم و مثل اینکه منعی هم نداشت اصلاً. قرآن و شرعیاتمان هم به جای خود بود، آنها را هم میخواندیم این را هم میخواندیم. ما یک زمین ورزش داشتیم آن طرف مدرسهمان که میبایستی از توی معبد رد بشویم برویم آنجا، این وسط معبد زرتشتیها بود، این طرف مدرسه ما بود، آن طرف آن زمین بود. که بعدها آن را ساختند، مدرسه فیروز بهرام شد. از توی معبد رد میشدیم ولی هیچوقت اجازه نداشتیم برویم داخل آن و چیزی ببینیم. خودمان هم آنقدرها کنجکاو نبودیم.
س- اشتیاقی هم نداشتید.
ج- نه زیاد. شاید سالهای بزرگتریمان بله ولی اجازه نداشتیم داخل بشویم. فقط از توی اینجا رد میشدیم میرفتیم آن طرف توی زمین ورزش. یکی از خاطرات زمان بچگی من این است که گاهی زرتشتیهای معروفی از هند میآمدند به ایران و معمولاً چون که مدرسه مدرسه زرتشتی بود ارباب کیخسرو که رئیس زرتشتیها بود با اینها تماس داشت. اینها را دعوت میکردند میآمدند مدرسه را میدیدند. اینها غالباً پول هم میدادند برای مدرسه. به خصوص برای مدرسه دخترها میدادند. یک نفر زرتشتی متمول یک پولی داده بود برای مدرسه دخترانه که به اسم پسرش که در جوانی مرده بود. آنوقت آن مدرسه فیروز بهرام را که ساختند اسم آن را گذاشتند مدرسه فیروز بهرام ولی ما دخترها را بردند آنجا. ما اول توی این مدرسه قدیمی بودیم، آنوقت رفتیم آنجا. اولی که ما رفتیم مدرسه، مدرسه زرتشتی فقط شش کلاس داشت. بعد یواشیواش اضافه کردند. به نظرم من که به کلاس پنجم که رسیده بودم کلاس هفتم دائر شد. دیگر یواش یواش
س- شما هم که توانستید کمکم بروید بالا.
ج- بله دیگر. خوب، لابد اگر نمیکردند ما را میفرستادند مدرسه دیگر. ولی با پیشرفت زمان حتماً همان مدرسه (؟؟؟) بعد هم که فیروزبهرام را ساختند این مدرسه کوچک را کردند فقط شش کلاس ابتدایی. از هفتم تا یازدهم، آنوقت برای دخترها فقط یازده کلاس بود، رفت فیروزبهرام. آنوقت بعدها باز یک نفر دیگر پول داد که انوشیروان دادگر را ساختند. آن را کردند دخترانه چون باز گفته بود که این باید برای دخترها باشد. فیروزبهرام را کردند پسرانه متوسطه. بههرحال این را داشتم میگفتم. یک زرتشتی دین شاه جیجی، نمیدانم چیچی؟ میآمد با تاگور. با رابیندرانات تاگور. اینها آمده بودند به ایران و از جمله یکروز اینها را دعوت کردند به مدرسه و یک جشن ورزشی بود. آخر سال بود موقع این بود که امتحانات خرداد بود تمام شده بود و یک جشن ورزشی هم هر سال داشتیم. مثلاً یکی از خصوصیات مدرسه ما این بود که ورزش میداد. مدرسههای دخترانه بیشتر آنها آن زمان هنوز ورزش نمیدادند. البته من آنموقع بچه بودم نمیدانم، کلاس چهارم بودم؟ کجا بودم؟ و اینها میخواستند یک دختری آن روز صحبت بکند. یک عدهای را امتحان کردند و اینها. نایب مدیر مدرسهمان هم یک حبیبه خانمی بود مجلل، حبیبه خانم مجلل از دیپلمههای مدرسه آمریکایی. این میآورد و مرا آوردند و دیگران را آوردند و مرا انتخاب کردند که آن روز من صحبت بکنم. یک چیزی هم نوشتند و با من تمرین کردند. من یادم هست توی خانه قرار بود این را تمرین کنم برای پدرم گفته بودم که من قرار است آن روز صحبت کنم. آن هم حالا به من راهنمایی میکرد که چه کار بکنم که مثلاً دستپاچه نشوم. میگفت، «مثلاً خیال کن هیچکس نیست وقتی که حرف میزنی». ولی من چنین ترسی هم نداشتم که آنها برایم،
س- آنها چنین تصور میکردند.
ج- بله. فقط آن روز به حبیبه خانم گفتم «شما این نزدیکیها باشید.» گفت، «خیلی خوب». صفها را بستند و از توی صف ورزش به من گفتند «بیا جلو، بیا جلو، بیا جلو». رفتیم جلوتر و بالاخره آن روز نطق کردیم و از آن روز ما شدیم سخنران مدرسه. هر وقت هر خبری میشد میگفتند که «تو بیا». یا خیر مقدم بگو یا چهکار بکن. ولی خوب نبود.. آنوقتها یک شاگردی اگر یک چیزی میتوانست یا خوب بود زیادی چیزش میکردند.
س- بار میکردند.
ج- نه فقط بار. از نظر اینکه او را زیاد به رخ دیگران میکشیدند کار خوبی نبود. اینکار خوب نبود. و من بعدها متوجه این شدم که این باعث میشود که، بالاخره
س- دیگران حسادت کنند.
ج- حسادت هم از چیزهایی که جزو طبیعت بشر است و نباید از بچگی تحریک کرد و آنهای دیگر چیز بشوند. خیلی تا آخر مدرسه معلمهای ما اینکار را کردند با من. برای آتیه من یک عده دشمن درست کردند. بههرحال، ما تا آخر تا سال دیپلم مدرسه زرتشتی بودیم یعنی دیپلم همان کلاس یازدهم. و آن سال آخر هم خیلی دیگر مدرسه و اینها خاطر جمع بودند که در امتحانات وزارت معارف من حتماً شاگرد اول میشوم. مدرسهها خیلی اهمیت میدادند که شاگرد اول بدهند. بعد هم مدیر مدرسهمان عقیدهاش این بود که در امتحانات شفاهی اعمال نظر کردند. بعضی جاها نمره مرا کم کردند، بعضی جاها. برای اینکه دارالمعلمات شاگرد اول بدهد. حالا نمیدانم تا چه حد درست بود.
در سال ۱۳۱۳ من دیپلم گرفتم. حالا، قبل از این جریان من به پدرم میگفتم «باید مرا بفرستی اروپا» مثلاً همان سال میگفت که، عجیب است آنوقتها به این فکر نبودند که به موازات مدرسه رفتن و تحصیل کردن هم میشود موسیقی یاد گرفت. یکوقتها بعضیها از پدرم میپرسیدند که «خوب، دخترهایتان موسیقی چیزی میدانند؟» میگفت، «حالا مدرسهشان تمام بشود آنوقت.» حالا که مدرسه من داشت تمام میشد میگفت، «میخواهم برایت جایزه دیپلم پیانو بخرم و معلم بیاورم پیانو»، من گفتم، «من نمیخواهم. من میخواهم بروم فرنگ درس بخوانم.» حالا چرا میخواستم بروم فرنگ؟ من از خیلی بچگی همان کلاس چهارم پنجم، دوست داشتم روزنامه، روزها روزنامههایی که میآمد برای پدرم، دوسهتا روزنامه آن زمان بود که پدرم آبونه بود. کوشش بود و شفق بود و ایران بود، اطلاعات هنوز نبود، اینها را میآورد و من اینها همه را میخواندم. یکروز یک اعلانی دیدم که خانم صدیقه دولتآبادی توی روزنامه داده است که میگوید «من میخواهم بروم اروپا و میتوانم اگر کسانی، خانوادههایی میخواهند دخترشان را به اروپا بفرستند که در خانوادهها و پانسیونهای خاطرجمعی جابهجا بشوند در بلژیک یا پاریس، من میتوانم اینکار را بکنم با من تماس بگیرند.» خوب، اینها را که میخواندم فکر میکردم پس معلوم میشود اروپا رفتن یک چیز خوبی است. بعد هم یواشیواش ما دیدیم در ایران که اصلاً دانشگاهی برای دخترها نیست. آنهایی هم که هست مخصوص، تازه دانشگاه هم آنموقع نبود ولی خوب، مدرسه طب بود، مدرسه حقوق بود که دخترها نمیتوانستند بروند، پس برای تحصیل کردن باید رفت اروپا. پدرم میگفت، «من حرفی ندارم که تو را بفرستم تا آنجایی که بتوانم.» آنوقت این جوری حساب میکرد، میگفت که «تو بروی دو سال بمانی، برگردی. بعد نوبت مهین میشود. مهین برود دو سال بماند برگردد. آنوقت نوبت بهمن میشود که آن باید دیگر برود زیاد بماند تا تحصیل او تمام بشود.» من میگفتم دو سال به درد نمیخورد. من میخواهم بروم یک رشته را شروع بکنم و تمام بکنم. بههرحال ما در این بحثها بودیم که پدرم، یکی دو ماه بعد از اینکه من امتحانم تمام شد فوت کرد، سکته کرد فوت کرد. ولی متأسفانه خیلی شوک بزرگی شد برای من. برای اینکه پدر من ما را خیلی به نسبت آن زمان آزاد و خیلی لیبرال بار آورده بود. توی خانه ما جلوی پدرمان مینشستیم، حرف میزدیم میخندیدیم، یک پیرزنی داشتیم خانهمان نیمهسیاه. میگفت «وای، این دخترها جلوی این پدر چهکارها میکنند؟ ما توی این خانواده از این چیزها ندیده بودیم.» به نظر او خیلی بد میآمد. ولی پدرم با ما خیلی نسبتاً خودمانی رفتار میکرد. و خوب، خیلی چیزها را که به نسبت اینکه آن زمان اجازه نمیدادند اجازه میداد. و من یادم هست سال آخر مدرسه بود یک دفعه تنها آمدم. چون همیشه آدم ما را میبرد و میآورد. صبحها ما را میبردند ظهرها برای ما ناهار میآوردند مدرسه دوباره عصری میآمدند عقبمان. و برادرم وقتی که میآمد مدرسه، مدرسه زرتشتی پسرانه هم نزدیک ما بود. وقتی میآمدند عقب ما، میرفتند او را برمیداشتند میآمدند ما را هم برمیداشتند میآمدیم خانه. بیست دقیقه راه بود، از منزلمان تا مدرسه و همیشه هم پیاده میرفتیم حتی زمستانها مگر دیگر یک وقتی که هوا خیلی بود و بارندگی بود، اجازه داشتیم که درشکه سوار بشویم، درشکههایی که شاید شما هم دیده بودید دیگر؟ آن زمانها بود و
س- بله،
ج- بله، و کورس درشکه هم آنموقع دوزار بود. دو ریال، دو قران آنموقع بود. و بعدها هم که اتومبیلی در کار بود ما حق نداشتیم که سوار بشویم. مدرسه برویم با اتومبیل. ممکن بود مهمانی میرفتند ما را هم میبردند، ولی مدرسه نه. مدرسه توی راه هم غالباً با دوستان و رفقا میآمدیم، میگفتیم و حرف میزدیم. این را خوب است بگویم از لحاظ وضع تهران در آن زمان وقتی که من مدرسه میرفتم که سالهای ۱۳۰۴، ۵، ۸، ۱۰ اینها است. این راه مدرسه را که ما بیست دقیقه میرفتیم خوب، خیابانها همه گلی بود دیگر. زمستانها به طوری گل میشد، آن وقتها هم آدم روی کفش خودش یا پوتین خودش یک کفشهای لاستیکی میپوشید که گالش میگفتند. یک وقتها تو این گل بس که غلیظ بود آن کفشها و لاستیکی درمیآمد، کفشمان از توی آن درمیآمد چادر هم سرمان بود. وقتی میآمدیم چادرها گلی میبود. میبایستی هر روز چادر را تمیز میکردیم. آنوقت، تابستانها یک چیزی که خیلی لذت بخش بود. صبح که آدم میرفت مدرسه این سپورها از توی این جویها با آن دلوهای بزرگ آب برمیداشتند میپاشیدند پخش میکردند توی خیابان و این بوی خاک که بلند میشد، توی راه ما هم خیلی درخت اقاقی بود، این گلهای اقاقی هم که بوی عطر اقاقی پیچیده بود واقعاً خیلی خاطره قشنگی بود. حالا دیگر زیاد روی این قسمتها نرویم.
بالاخره، من در سال ۱۳۱۳ دیپلم گرفتم و بحث این بود که حالا مرا بفرستند اروپا که پدرم در بیست و هفتم تیر ۱۳۱۳، فوت کرد که همان سر کارش در وزارت پست و تلگراف سکته کرد و ما دیگر او را ندیدیم. ما آنموقع شمیران بودیم. چون تابستانها میرفتیم جعفرآباد. جزو زندگی بچگی این را نگفتم این هم خیلی اثر داشت از طرز زندگی. تابستانها دو ماه، دو ماه و نیم شمیران بودیم. آنوقتها هم که میدانید رفت و آمد آسان نبود.
س- بله، درواقع ییلاق قشلاق بود. میرفتید ییلاق.
ج- اسبابکشی میکردیم میرفتیم ییلاق پائیز برمیگشتیم. دیگر این وسط آمد و شدی نبود. آنوقت اسبابکشی هم چهجوری بود؟ گاریهایی بود اسبی که بعضی از اثاثیه را مثل مثلاً رختخواب و مفرش و فلان و اینجور چیزها را توی آن میگذاشتند. چیزهای شکستنی و این چیزها را با طبقکش که این میرفت.
س- عجب. با طبقکش از تهران به شمیران؟
ج- بله، با طبقکش از تهران میرفت، رسم این بود. طبقکشها میآمدند اینها را بار میکردند و راه میافتادند، ظهر هم وسط راه هر جا خودشان میدانستند مکث میکردند، ناهار میخوردند، عصری میرسیدند آنجا. آنوقت خودمان هم با درشکه میرفتیم. دیگر جوری میرفتیم که بعد از ظهر برسیم. بعضی از مثلاً مستخدمها هم میرفتند. باغبان و زن و بچهاش هم که آنجا بودند. چیزهایی که میرسید میگرفتند و پایین میآوردند اینها و آنوقت تمام تابستان را آنجا میماندیم. آن زندگی جعفرآباد هم خیلی جالب بود. خیلی داستانها از لحاظ خانواده میشد گفت که دیگر حالا برای اینکه خیلی مفصلتر نشود نمیگویم. بله، ما شمیران بودیم که پدرم سکته کرد. و خیلی برای من شوک بزرگی بود. چون که من واقعاً در تحت سرپرستی او خیلی آزاد یاد گرفته بودم که فکر بکنم و زندگی بکنم. حالا برای آنموقع نمیشود خیلی آزاد، ولی بالاخره
س- نسبت به زمان، دیگر.
ج- نسبت به زمان. مثلاً همین قدری که ما با بعضی از دوستهای همکلاسیمان معاشرت میکردیم این خودش خیلی بود آنوقتها. و فکرهایی که داشتم که میخواهم اروپا بیایم میخواهم تحصیل بکنم، اینها. آنوقت، نه فقط، آن پدر آنقدر روشنفکر از بین رفت، قیم ما شد پدربزرگی که برایتان گفتم چهقدر نسبت به دخترها بسته و سختگیر بودند. و واقعاً این خیلی مشکل بود برای من و خواهرم. خواهرم هنوز دیپلم نگرفته بود. بعد توی تابستان مدیر مدرسهمان خانم عفت سمیعیان که خودش هم از دیپلمههای مدرسه آمریکایی بود دیگر سالها بود که ما میشناختیم و با هم یک قدری معاشرت داشتیم، آمد دیدنمان، آمد دیدن مادرم. دید که خیلی، به نظرم از مادر من پرسید میگفت، «آره، برای مهری خیلی سخت است.» گفت، «خانم، اجازه بدهید من مهری را ببرم مدرسه آمریکایی. برود آنجا کلاس دوازدهم را بخواند. اینجور بماند توی خانه الان. خیلی بد است.» مامان گفت، «آره راست میگویید. هر جور شما صلاح میدانید بکنید.» ما پاییز که آمدیم شهر، عفتخانم ما یک میس لوئیزی داشتیم، دوتا خواهر بودند لوسی و لوئز اورشان، اینها از دیپلمههای مدرسه آمریکایی بودند کلدانی بودند، یکیشان معلم انگلیسی مدرسه ما بود، میس لوئیز که من هم شاگرد او بودم. با مدرسه آمریکایی ارتباط داشت و عفت خانم به او گفت، «بیا، مهرانگیز دولتشاهی را ببر آنجا.» او مرا برد به آن مدرسه آمریکایی اسم نویسی کردیم. سال اول فقط یک چندتا درس برداشته بودیم گفتند اول انگلیسیتان بهتر بشود. بعد هم سال دوم رفتیم کلاس دوازدهم. میسدولیتل خیلی به من محبت میکرد. گفت، «چون شما در مدرسههای ایرانی شیمی خیلی کم میخوانید. من به شما توصیه میکنم بیا با کلاس یازدهم شیمی بخوان که من خودم درس میدهم» واقعاً هم خیلی خوب بود برایم چون توی مدرسه دخترانه خیلی کم درس میدادند. اصلاً توی مدرسه دخترانه آن زمان خیلی برنامهها ضعیفتر بود. مثلاً ریاضی ما توی کلاس یازدهم هم به اندازه کلاس نهم پسرها بود. آنوقت معلم ما میرزامحمد نراقی خدا بیامرز. به من درس اضافه میداد. خوشش میآمد که میدید من یاد میگیرم به من درس اضافه میداد. مثلاً یک دفعه چندتا مسئله میداد میگفت، «این را ببر ببینم چندتای آن را میتوانی حل کنی؟» فردا صبح که میآمدم میگفتم هر چهارتا را حل کردم، میگفت، «آه، هر چهار تا را حل کردی؟ من این را به کلاس دهم پسرها دادم مثلاً فقط دو نفر هر چهارتا را حل کردند.» به من یک مقدار زیادی اضافه درس داده بود و او مرا تشویق میکرد میگفت، «سال دیگر بیا یکقدری هم بیشتر درس بخوان برو با کلاس دوازده پسرها امتحان بده که یک دیپلمی داشته باشی که همهجا ارزش داشته باشد.
س- دیپلم مردانه داشته باشی.
ج- دیپلم متوسطه باشد دیگر. چون آن دیپلم متوسطه بود اینجا کافی نبود دیگر. البته یک مقدار تدبیر منزل و نمیدانم، روانشناسی و این چیزها به ما یاد میدادند ولی چیز قابلی نبود. بالاخره، من دیگر آن بهم خود و رفتم مدرسه آمریکایی. ولی روی تشویق نراقی خیلی سرم توی ریاضیات بود. و از جمله پیش خودم فکر میکردم که بعد نجوم بخوانم. یک دفعه هم به پدرم گفتم خیلی مرا جدی نگرفت. بههرحال با او که حرفمان نیمهکاره ماند. حالا که دیدم اصلاً همهچیز بهم ریخته است. حالا فعلاً رفتیم مدرسه آمریکایی. در مدرسه آمریکایی در نتیجه آشنا شدن با ادبیات انگلیس یک مقدار فکر من عوض شد. از جمله میس دولیتل مرا تشویق میکرد که همهاش فکر ریاضی نباشم.
س- میس؟
ج- میس دولیتل. میس جین الیزابت دو لیتل مدیر مدرسه آمریکایی بود و بعضی از درسهای کلاس دوازدهم را خودش میداد. توی مدرسه آمریکایی ما به دلیل اینکه فارسی و عربی ما خوبتر بود که خیلی جلو میافتادیم. انگلیسیمان هم خیلی از آنهای دیگر بدتر نبود و درسهای دیگر را هم میخواندیم. یک خاطره بامزه میتوانم بگویم از کلاس عربی. همین آقایی که اینجا معلم عربی بود در مدرسه زرتشتی هم معلم فارسی و عربی ما بود. او هم یک چیزهایی را فارسی خیلی اضافه به ما درس داده بود. بدیع، و فلان و اینها، که جزو برنامه عادی وزارت معارف نبود او درس میداد. تکههایی از شعرا و ادبا برای ما دیکته میکرد خودمان مینوشتیم چون کتاب آن را نداشتیم، از جمله عربی هم. توی مدرسه آمریکایی هم کلاس دوازده همین آدم عربی درس میداد. خوب، عربی من از اینهای دیگر بهتر بود. یکروز موقع امتحان عربی بود و ما یک صندلیهایی داشتیم که صندلی با یک دسته پهنی که در واقع میز برای نوشتن بود همه خودش یکی بود. میشد به آسانی اینطرف و آنطرف کشید. دیگر یک نیمکت و میز بزرگ و اینها نبود. اینها را گاهی از اینطرف به آنطرف میکردند. آن روز بچهها آمدند اینها را نزدیک کردند به همدیگر به من گفتند «تو وسط بنشین که ما بتوانیم به دست تو نگاه بکنیم.» گفتم، «خوب». آمدیم و آقای بوذری وارد شد و دید وضع کلاس عوض شده است. هیچچیز نگفت و آمد و همه سلام و علیک و نشستند. یک دانه از آن صندلیها را برداشت. برد گذاشت گوشه اتاق و گفت «خانم دولتشاهی بفرمایید اینجا.» یکی از دخترها خودش را از تنگ و تا نینداخت، افسر شیبانی، گفت، «به، آقا شما همه نقشههای ما را بهم زدید.» بههرحال، کلاس دوازدهم هم آنجا خواندیم و ۱۳۱۵ من دیپلم مدرسه آمریکایی را گرفتم. سالی که ۱۳۱۳ من دیپلم مدرسه زرتشتی را گرفتم مدرسه زرتشتی هم مثل مدرسه آمریکایی، پائیز یک جشنی میگرفت برای فارغالتحصیلها و دیپلمها را میدادند. این دخترها هم صحبت میکردند، نطق میکردند، برنامههای مشابهی. سال ۱۳۱۳ عفت خانم سمیعیان که مدیر مدرسه زرتشتی ما بود، خیلی دلش میخواست که من در جشن شرکت بکنم و نطق بکنم، ولی من نمیتوانستم. چون آنقدر وقتی نبود که پدرم مرده بود واقعاً نمیتوانستم خودم را آماده کنم. یکروز مرا خواست آنجا توی دفتر خیلی با من صحبت کرد که من اصلاً دیگر حتی نتوانستم خودداری بکنم و گریه کردم و گفتم که «کسی که بیش از همه منتظر یک چنین روزی بود و دلش میخواست مرا در این وضع ببیند پدرم بود و او نیست من نمیتوانم.» بالاخره آن سال، رفتم آن روز به نظرم. چون عکسهایش هست که من با لباس سیاه آنجا هستم ولی سخنرانی نکردم. بالاخره بس که او اصرار کرد من رفتم آن روز. اما در جشن مدرسه آمریکایی سخنرانی مفصلی هم کردیم که بعد خانم سمیعیان به من گفت، «مهری من حسودیم شد. برای اینکه توی مدرسه خودمان سخنرانی نکردی.». خیلی دیگر آنموقع دیگر، روزنامهها دیگر، آنوقت دیگر چادر هم نداشتیم و ۱۳۱۵ بود. روزنامهها نوشتند. مرحوم رزمآرا. مادربزرگ من نیامده بود آن روز. نمیآمد دیگر بیچادر از وقتی که چادر را برداشته بود نمیآمد. ولی خوب فامیلمان همه بودند. بلافاصله از روز جشن مدرسه آمریکایی صاف از آنجا رفتیم پیش مادربزرگم. مادر مادرم. مرحوم رزمآرا آمد و گفت «خانم، امروز دخترتان هنگامه کرد.» و دایی من همین دایی محمودخان، شوخی میکرد میگفت «من آن روز میآیم شیشه عینکم را درمیآورم مینشینم آنجا. چه میگویی؟ چهکار میکنی؟» گفتم، «هیچچیز، من هم به شما نگاه میکنم حرف خودم را میزنم.» خیلی با من شوخی میکردند از بچگی که به همدیگر مأنوس بودیم. و خیلی هم با ذوق هستند این داییهای من. آن دوتای دیگر هم که صادق هدایت نیستند، ولی هم نویسنده هستند هم شاعر هستند. و خیلی طنز قشنگی دارند حتی توی حرف زدن خودشان. بههرحال ۱۳۱۵ من دیپلم مدرسه آمریکایی را گرفتم.
روایتکننده: خانم مهرانگیز دولتشاهی
تاریخ مصاحبه: ۸ مه ۱۹۸۴
محلمصاحبه: پاریس ـ فرانسه
مصاحبهکننده: شاهرخ مسکوب
نوار شماره: ۲
تصادفی شد که رفتم آلمان. چون بعد از دیپلم مدرسه آمریکایی خیلی به این فکر بودم که یک ترتیبی بدهم که بروم اروپا و چون انگلیسی خوانده بودم فکر میکردم باید به انگلستان بروم. اتفاقاً موردی پیش آمد که یک پسرعمو و دخترعموی من که خودشان هم پسرعمو و دخترعمو بودند و زن و شوهر، پسرعمویم مأموریتی گرفته بود از طرف وزارت دارایی سرکشی به چندتا سفارتخانه و میرفت آلمان و بلژیک و فرانسه و انگلیس. اول اینها میرفتند آلمان. اینها عازم شده بودند که بیایند. و یک دختر عمه من هم که کسالت داشت و برای معالجه میخواست بیاید او هم میآید و مادرم گفت این خوب موقعی است که ما مهری را هم بفرستیم برای اینکه تنها که آقاجان هم اجازه نمیدهد که مهری برود. اینها صحبت کردند با پدربزرگم و راضی نمیشد و اینها، میگفت این دخترها حالا بزرگ هستند و نزدیک شوهر کردنشان است، قیم ما بود آخه، من هم پولشان را نمیخواهم خرج بیخودی بکنم و اصلاً اروپا برود چهکار کند. همین داییام محمودخان او هم کمک کرد و پدربزرگم را راضی کردند که من برای شش ماه به اروپا بروم که یک دنیایی ببینم و یک اروپایی ببینم. حالا هم که آدمهای خاطرجمعی میروند و با اینها میشود رفت. ما آمدیم و اولین جایی که پسرعمویم اینها منزل میکردند و بهاصطلاح توقف میکردند برلن بود. دوست من همین خانم لوساحمزوی دکتر پیرنیا بعدی در برلن بود. این خیلی جالب است ما چون از اول در مدرسه با هم همکلاس بودیم و با هم دیپلم گرفته بودیم سالی که من میخواستم بیایم اروپا صحبت از این میکردم. پدر او یک ترک قفقازی بود و قدری متعصب و اینها. میگفت یک کاری بکنیم که وقتی من میروم اروپا پدر او را هم راضی کنیم که او را هم بفرستد. اتفاقاً اوضاع طوری شد که آن سال پدر من فوت کرد و آنموقع نتوانستم بیایم ولی در این ضمن پدر او برای معالجه به اروپا رفت و بچههایش را هم برد او دختر و پسرش را برای تحصیل در برلن گذاشت و او یک سال جلوتر از من رفته بود. حالا که من آمدم این رفقا را دیدم و همین لوسا خانم و هما منصور پیش دوتا خانوادهی خیلی خوب در یک قسمتی از برلن بهاصطلاح اینجا banlieue میگویند
س- حومه.
ج- بله حومهی برلن نیکولاسه یک جای خیلی قشنگ و خیلی از حومههای زیبا و خوب و اعیاننشین بود و اینها آنجا پانسیون بودند تو دوتا خانواده. هما منصور توی همان خانواده پروفسور هانفاشتنگل بود که بعدها من هم رفتم. تلفن زدیم و اینها آمدند مرا دیدند. بعد به من گفتند که تو هم بیا آنجا پیش ما…
س- ببخشید، خانواده فان…؟
ج- هانفاشتنگل، که استاد دانشگاه فنی بود، خیلی خانواده خوبی بودند. هما پیش اینها بود. بههرحال، اینها آمده بودند دیدن من و گفتند تو توی پانسیون میمانی که چهکار کنی؟ بیا اینجا پیش ما حالا تا هر وقتی که باشی. پسرعمویم اینها حالا دو ماهی بودند در برلن. گفتیم خیلی خوب است و حالا ببینیم چطوری میشود. بعد آنها با آن پروفسور و خانمش صحبت میکنند که چون قبلاً لوسا هم توی همین خانه بود، اینها یک ویلایی داشتند که سهتا اتاق داشتند برای بچههایشان دوتا دخترها که شوهر کرده بودند این دوتا اتاق آزاد شده بود. یک وقتی هم لوسا و هما آنجا بودند بعد لوسا رفته بود یک خانهی دیگر و اینجا هنوز یک اتاق آزاد داشت. آنها اول صحبت میکنند با آن پروفسور که این دوست ما که آمده خوب است که بیاید اینجا و این اتاق هم که حالا هست بیاید اینجا و بماند. پروفسور میگوید که من نمیدانم خانمم خسته میشود، کلفت هم داشتند مستخدم داشتند ولی خوب با وجود این خانم باید برسد و اینها چون که با آنها سروکله زده بود و آلمانی با آنها کار کرده بود، نمیدانم یک نفر اضافه بیاوریم چهکار کنیم. بعد اینها میگویند که خوب حالا دوست ما اینجور میگوید، خوب حالا یکروز که دعوتش میکنیم بیاید اینجا ما ببینیم چطور است. آنها یکروز ما را دعوت کردند و من هم رفتم منزل همان اشتنگل و آنهای دیگر هم بودند و بههرحال با انگلیسی که یکخرده بلد بودیم صحبت کردیم. بعد که من آمدم خانه پروفسور به هما میگوید که دوستت را میتوانی بیاوری. قرار شد که ما عجالتاً آنجا برویم. رفتم آنجا و خوب تو محیط آنها بودم البته ما همهاش با هم فارسی حرف میزدیم ولی یواشیواش اقلا با آنها که انگلیسی حرف میزدم و قرار شد که خانم یکخرده با من آلمانی کار بکند که یواشیواش همین رفقای من شروع کردند به من که تو میروی لندن چهکار؟ همینجا باش پیش ما. خوب آلمانی هم یاد میگیری، طوری نیست. من هم دیدم خوب آره چه عیبی دارد. آنوقت آلمان ماندن یک مزیت هم برای ما آنموقع داشت، آلمانها رژیسته مارک میدادند برای محصلها. مارکی که رسمیش هفت زار بود برای ما چهارزار تمام میشد، خوب این هم خودش یک مسئلهای بود مخصوصاً که پدربزرگ من سختگیری میکرد. و شاید هم من آنموقع عایدی خودم اینقدر نبود که تمام خرج تحصیلم را بدهد چون وقتی میخواستم بروم پدرم میگفت با این پول تو نمیتوانی آنجا زندگی بکنی. خواهرم میگفت من میدهم من از سهم خودم به او میدهم. من دیدم با رژیسته مارک من میتوانم با پول خودم اینجا باشم. آنجا ما شروع کردیم به مکاتبه با تهران که شش ماه کم است و من تا شش ماه چیزی نمیتوانم یاد بگیرم، به همین داییام نوشتم. یک موقع برای داییام نوشته بودم که من میخواهم به یک مدرسهای که خیاطی، دستکش دوزی و اینجور چیزها میشود یاد گرفت فعلاً بروم و اسم نویسی کنم که زبان هم یاد بگیرم. هر کدام از اینها را آدم بخواهد یاد بگیرد شش ماه کم است. او هم نوشته بود که شما نه احتیاجی به دستکش دوزی دارید که یاد بگیرید و نه خیاطی ولی خوب اگر دلت میخواهد من سعی میکنم آقا را راضی بکنم. بعد هم نوشتم که نخیر من میخواهم بروم دانشگاه. اینجا دارم آلمانی میخوانم و پیشرفت میکنم برای ورود به دانشگاه باید لاتین هم بخوانم چون اینجا لاتین میخواهند و لاتین هم به زودی یاد میگیرم و من میخواهم بروم دانشگاه و باید موافقت کنید. بالاخره اول پدربزرگم تا یک سال تمدید کرد، بعد از اینکه یک سال تمدید کرده بود من شروع کردم نوشتن به دانشگاه که یواشیواش داشت راضی میشد. بعد دیدم مادرم نوشت که بیا. گفت من اینجا زندگی را نمیتوانم اداره کنم و با آقاجان هم نمیتوانم کنار بیایم سختگیری به من میکند و تو باید بیایی. من خیلی توی ذوقم خورد ولی خوب دیدم نمیتوانم مادرم را هم… میگویم من از بچگی جلوتر از سن خودم بودم. من ۱۵ سالم بود که پدرم فوت کرده بود خیلیها که میخواستند به مادرم تسلیت بگویند میگفتند شما دختری مثل مهری خانم دارید. حالا هم یک مرحلهای شده بود که مادرم میخواست که من بیایم. من هم به این فکر رفتم تهران که به آلمان برگردم. گفتم بروم یکخرده به کارهایمان رسیدگی بکنم، حالا در این ضمن من هیجده سالم شده بود در خلال این مدت، به خیالم حالا من هیجده سالم شدم و رشید شدم حالا دیگر میتوانم خیلی کارهایم را خودم به دست بگیرم. با رفقا و اینها هم که حالا در آلمان… البته از پیش آن نیکولاسه که بودیم خیلی از شهر دور بود و برای من آمد و رفت به دانشگاه سخت بود آمدیم توی شهر و یک پانسیون دخترانه… خود خانم اشتنگل آمد. ما نه ماه ده ماه پیش آنها بودم. آلمانی به من یاد میداد و تابستان معلم شنا برایمان گرفتند، من و هما، هما قبلاً یاد گرفته بود بعد من رفتم. میرفتیم همان نزدیکیها لینزه کنار دریاچه بود از جاهای شنای معروف برلن بود. بههرحال آنجا خیلی دوران خوبی بود آن مدتی که منزل اشتنگل بودیم. و خود خانم اشتنگل آمد، رفت دانشگاه و از دانشگاه آدرس گرفت چندتا پانسیون خوب و خانوادههای خوب که وقتی من میآیم هم از دانشگاه دور نباشم و هم اینکه یک خانواده خوب باشد. یک پانسیون دخترها پیدا کرد، دخترهایی بودند که یا دانشگاه میرفتند یا کار میکردند یا مثلاً میآمدند توی این تبادل محصلها. و من یک دو سه ماهی هم آنجا بودم او هم خیلی به پیشرفت آلمانیام کمک کرد برای اینکه آنجا همهاش با هما فارسی حرف میزدم و هی خانم و آقای اشتنگل میگفتند فارسی حرف نزنید ولی اینجا دیگر همهاش آلمانی بود. بالاخره مجبور شدم سر یک سال برگردم. آن رفقایم میگفتند، «حیف که میروی.» گفتم نه من حتماً میروم کارهایم را روبهراه میکنم و دوباره میآیم که تحصیل کنم.
رفتم ایران خوب مجبور شدم یک مقداری به کارهای زندگی برسیم از جمله پدربزرگم میخواست یک مقدار مسئولیت ما از دستش برود، در این ضمن خواهرم هم شوهر کرده بود، و برادرم که هنوز رشید نشده بود فقط کار او را داشته باشد. بالاخره قرار شد ارث تقسیم بکنیم. من ارث هم تقسیم کردم. اینکار به عهدهی من افتاد در هیجده سالگی. و فکر میکردم که حالا دیگر من میتوانم. ولی دیدم نه هنوز باز باید با اجازهی پدربزرگ همهکار کرد. خوب در این ضمن هم دیگر پیش آمد شوهر کردم و اتفاقاً یک شوهری کردم که او هم آلمان تحصیل کرده بود. او از دوستان شوهرخالهام بود، فتحالله جلالی. آنها معرفی کرده بودند، البته طور دیگری هم ارتباط خانوادگی داشتیم.
س- فتحالله جلالی شوهرخالهتان؟
ج- نه برادرش. ابراهیم جلالی شوهرخالهی من بود ولی ما با فامیل جلالی اصلاً معاشرت داشتیم چون فطنالملک جلالی پدر اینها شمسالدین جلالی از دوستان قدیم پدرم بود و ما با این خانواده اصلاً معاشرت داشتیم و در نتیجه این وصلت هم خوب نزدیکتر شدیم ولی آنموقع باز بین خالهام و آن ابراهیم خان جلالی بهم خورد ولی فتحالله خان تازه از آلمان آمده بود و خوب ما یک قدری با هم آشنا بودیم و خالهام میرفت پیش خواهرشوهر و پدرشوهرش و فتحالله خان یک مقدار توصیه میکرد و یک مقدار هم از طرف خود دوستان مادرم. برای اینکه گفتم شازده اعتصامالسلطنه احمدی یکی از دوستان پدرم بود که در تأسیس کودکستان شریک بود، خانمش هم با مادرم. اصلاً اینها یک عده دوست بودند که شوهرها با هم بودند و زنها با هم بودند. این هم یکی از چیزهایی بود که واقعاً من وقتی مقایسه میکنم با آن زمان مادرم چهقدر آزادی داشت این خانمها با هم دوره داشتند و خانهی همدیگر میرفتند و معاشرت خودشان را داشتند و شوهرانشان هم با هم دوست بودند. حتی یکوقتها همان خانهی جعفرآباد که داشتیم مادرم با همین خانمهای دوستانش مثلاً سه روز میرفتند جعفرآباد میماندند، اینطوری.
بههرحال، آن خانم احمدی خانم منیره الملوک که خالهی شوهر بعدی من بود این از دوستان مادرم بود. او آنموقع تهران نبود ولی خوب این خواهرش و اینها ماها را در بچگی دیده بودند و فامیلمان را میشناختند. مادرشوهر من به وسیلهی یک دوست دیگر مشترک صحبت کرده بود که وسیلهی آشنایی را فراهم کند و خانهاش ما را دعوت کرد و ما همدیگر را دیدیم. اول همدیگر را نپسندیدیم و بعد دوباره پسندیدیم و ازدواج کردیم، خیلی عجیب است. خیلیها خوب به هوای اینکه خوب من خودم خیلی میفهمم و اروپا رفتهام و آمدهام توی فامیل، همهاش میگذاشتند به عهدهی خود من که تصمیم بگیرم. و من خودم هم واقعاً نمیفهمیدم. خوب آدم مرد که نمیشناخت. من چه میفهمیدم این آدم بهتر است یا آن یکی. بههرحال روی همین اصرار فتحالله خان و اینها بالاخره ما تصمیم گرفتیم و ازدواج کردیم و بعد از پانزده شانزده سال هم بهم خورد. ما دوران جنگ را با هم گذراندیم و خوب یک پسر هم داریم. بله در مراجعت از آلمان بعد از یک سال آنوقت من ازدواج کردم. خواهرم هم که جلوتر ازدواج کرده بود، ازدواج خواهرم خیلی با مشکلاتی برخورد چون زمانی بود که نصرتالدوله را گرفته بودند وقتی که اینها نامزده شده بودند که بعد نصرتالدوله را گرفتند. یک عده از فامیل به مادرم پیشنهاد کرده بودند که بهم بزنید این ازدواج را که اسباب دردسر میشود برای خانواده و اینها ولی مظفر و مهین هیچ زیر بار نمیرفتند و بالاخره هم تقریباً یواشکی عقدشان کردند. چون بس که اینها را دوره میکردند مامانم همهاش ناراحت بود و میگفت آخر چهکار بکنم. اینکه هیچ جور راضی نمیشود. انگشتر را قایم کرده و من نمیتوانم پس بدهم. مظفر میآید میگوید اگر این را بهم بزنید من خودم را میکشم و نصرتالدوله هم توی زندان است و یک عدهای از فامیل هم هی به مامانم فشار میآورند که این وصلت را بهم بزن، آنموقع نامزد بودند. بالاخره مرحوم رزمآرا به مادرم میگوید بهم نزن. چرا بیخود؟ به کسی چه مربوط است. رضاشاه خوب خوشش نمیآید خوب نیاد. آخه اول اینها از رضاشاه اجازه میگیرند با اسم عوضی. میگویند نوهی فرمانفرما یا پسر فرمانفرما. بعد درمیآید که این مظفر است و رضاشاه عصبانی میشود. میگوید حیف نیست دختر به این خوبی برای چی دادندش به این پسرهی دیوانه. بههرحال، آنوقت رزمآرا میگوید من توی خانهی خودم ترتیبش را میدهم. آخوند میآورند. فقط خودش بوده، خانمش بوده، مامانم بوده، مظفر و دو سهتا شاهد آن هم نم پا توکی و اینها را عقد میکنند. بعد که دیگر پدربزرگم اینها میفهمند اینقدر بدشان میآید که چرا همچین کردید، دختر را کوچک کردید فلان اینها. میگویند خوب حالا که شده تمام شده است. که بعد هم دیگه هنوز هم خانهی او نرفته بود و بالاخره بعد از یک چند روزی هم رفت منزل مظفر هیچی دیگر تمام شد. این جریانات توی خانواده بلوایی به پا کرده بود. یک مقداری هم که مادرم مرا خواسته بود برای این بود بس که از این چیزها خسته شده بود مثل اینکه عقب یک حامی میگشت. بالاخره من هم وقتی که ازدواج کردم شوهرم چون یک مدتی از تحصیلش به خرج دولت رفته بود اول که آمده بود یک جاهایی درس میداد و اینها. بعد وزارت پیشه و هنر او را خواست و گفتند شما باید بیایید برای دولت کار بکنید. رفت آنجا و توی وزارت پیشه و هنر هم آنوقت کاری برای یک مهندس ماشینسازی نداشتند. آنموقعی بود که زمزمهی کارخانه ذوبآهنی بود که رضاشاه
س- بله بله در کرج بنا بود.
ج- قراردادش را با آلمانها بسته بود. در زمان وزارت جهانبانی آن قرارداد بعد ما فهمیدیم که بسته شده است. آنموقع هم یک آقای دوولف بلژیکی بود که آورده بودند در وزارت پیشه و هنر که ادارهی ذوبآهن زیر نظر او باشد ولی ذوبآهن چیزی نبود. بالاخره یکروزی، انصاری هم عنق میکرد و میگفت کار مرا شما اینجا ندارید مرا آوردید اینجا من چهکار بکنم من ممکن است ماشیننویسی هم بلد باشم ولی من که قرار نیست ماشیننویسی بکنم بالاخره یکروزی دوولف به او میگوید که میخواهی بروی آلمان؟ چرا نمیخواهم بروم تا چه کاری باشد. میگوید برای تحویل کارخانه ذوبآهن ما باید یک چندتا مهندس بفرستیم و یک هیئتی باید برود و یکیاش هم میتوانید شما باشید. میگوید خیلی خوب. آنموقع هم منصورالملک وزیر پیشه و هنر بود. بالاخره قرار بود یک هیئتی بیاید یک نفر مهندس سوئدی بود به نام آلکوئیست او بهاصطلاح از نظر مهندسی ریاست اینها را داشت، یکی دوتا مهندس ایرانی بودند که اول انصاری بود بعد از یک مدتی هم اسکندانی به او ملحق شد. رئیس این هیئت هم که میبایستی مثلاً یک آقای مسنتری باشد اعتمادی بود. او رئیس این هیئت بود آنها بعد آمدند و ما اول از همه رفتیم.
رفتیم برلن در سال ۱۹۳۹، اول آوریل سال ۱۹۳۹ بود که ما وارد برلن شدیم، پنج ماه پیش از جنگ. حالا اول چه مشکلاتی و اینها تا بخواهد سوار کار بشود و چند ماه چند ماه حقوقش نمیآمد و ما اول رفتیم دوتا اتاق توی یک خانهای اجاره کردیم و آنوقت در برلن این چیزها را خیلی میشد… او هم بیشتر وارد بود چون سالها در آلمان بود. خانههایی بودند که مثلاً یک قسمت از آپارتمانشان را اجاره میدادند. یک خانمی دوتا اتاق خوب بود، تمیز بود، مبله بود به ما اجاره داد و صبحانه هم به ما میداد و نهار و شام را هم میرفتیم اینور و آنور میخوردیم. خوب یکخرده رفت سفارت و خودش را معرفی کرد ولی نمیتوانست کار زیادی بکند و شرکتهایی که قرار بود کار داشته باشد اساسش کروپ بود ولی همان تأسیسات ذوبآهن یک چیز عظیمی بود، یکی دوتا نبودند کارخانههای مختلفی بودند در تمام آلمان که قسمتهای مختلف را میساختند و قسمت به قسمت که حاضر میشد اینها هی میبایستی بروند و در شهرهای مختلف اینها را تحویل بگیرند که اینها بستهبندی بشود و فرستاده شود. بعد خوب آقای اعتمادی هم آمد و دیگر هیئتی بود برای خودش و مشغول کار و انصاری هم خیلی زیاد میبایستی سفر بکند. من هم که از خدا میخواستم که آمدم که تحصیل بکنم، فوری رفتم دانشگاه. اول که فوری اسم نویسی نشد بهعنوان مستمع آزاد یک شخصی هم که از لحاظ تحصیلات من خیلی برایم مهم بود دکتر رضا کاویانی بود، خدا بیامرزد. او آنموقع کنسول بود و اصلا هم چون که اول که من رفته بودم هما کارهایش را به دکتر کاویانی رجوع کرده بود من هم رجوع شدم به دکتر کاویانی که همانموقع هم به من میگفت، «عیب ندارد میروی برمیگردی.» حالا که من آمده بودم از او راهنمایی خواستم و بهعنوان گفت فعلاً مستمع آزاد برو تا کار اسمنویسیات درست بشود. خیلی طول کشید برای اینکه اشکال میآوردند برای من و میگفتند تو ۱۵ ساله بودی دیپلم گرفتی. چون دیپلمام آن بود بعد دیپلم آمریکایی هم داشتم. و من میگفتم که آخر آن دوست من او هم لنگه مال مرا داشته و شما همان روزها قبولش کردید. بههرحال بالاخره ما اسم نویسیمان را هم کردیم و با راهنمایی دکتر کاویانی… آهان من وقتی که گفتم کلاس دوازدهم مدرسه آمریکایی بودم ادبیات انگلیسی یک مقداری فکر مرا عوض کرد و از جمله میس دولیتل گفت اینقدر دنبال ریاضیات نرو. من بیشتر در نتیجه essayهای بایرون به فکر مسائل اجتماعی افتاده بودم و آنچه که در اجتماع است و چه بسا بدون اینکه خودم متوجه باشم کتابهای صادق هدایت که از داخل اجتماع…. خودش همیشه تا کتابهایش درمیآمد برای من میآورد و آن اولها یک جزوههای خیلی کوچکی بود و کاغذهای خیلی ارزان یادم نیست اسم آن سری جزوهها چه بود، آن روزها چاپ میشد. بههرحال همهی اینها شاید به همدیگر ارتباط داشت من به فکر مسائل اجتماعی و در اجتماع چه میگذرد و چهکار میشود کرد که وضع را بهتر کرد و از جمله زنان.
در آلمان، همانوقتی که پیش هانف اشتنگل اینها بودم گفتند چی میخواهی تحصیل بکنی؟ گفتم من، توضیح دادم، یکهمچین چیزی میخواهم بخوانم و خودم نمیدانم اسمش چیست. گفتند اسم این سوسیولوژی است. ولی عجیب است در زمان هیتلر کرسی سوسیولوژی بهعنوان سوسیولوژی در آلمان نبود. بعد گفتیم خوب حالا که آمدیم، با کاویانی صحبت و اینها، گفتیم خوب چیزهای مختلفی را با هم جور میکنیم. از جمله من از ژورنالیستی هم خوشم میآمد. اول رفتم به انستیتوی ژورنالیست. حالا میشود گفت Mass Media آنها میگفتند publicistique همین میشود Mass Media رفتم آنجا اسم نویسی کردم. علاوه بر آن هم چون اینها همهاش در دانشکدهی فلسفه بود اقتصاد و science politique توی خارج از انستیتو اسم نویسی کردم. دوره انستیتو هم اسمش انستیتو بود همان کنفرانسهای دانشگاه. یک پروفسور خیلی جالبی داشتیم به نام پروفسور دوفیفات که اصلاً کاتولیک بود و اصلاً هم خیلی ناسیونالیست ـ سوسیالیستها با او زیاد موافق نبودند ولی چون در کار خودش و در تدریس این رشته فوقالعاده بود او را گذاشته بودند، چون کس دیگری را نداشتند که آن انستیتو را اداره بکند. خیلی آدم جالبی بود. بله آنوقت من روزها دانشگاه میرفتم و خوب شوهرم هم که خوب یک مقدار برلن بود و یک مقدار زیادی هم سفر میکرد. ما آن پنج ماه اول آن شکلی که گفتم بودیم. دیدیم خوب اینجور نمیشود و باید یک خانهای بگیریم. اعلانهای روزنامه را من میخواندم که بروم یک منزلی پیدا بکنم. از جمله یکی از اعلانها را که خواندم و رفتم معلوم شد که این یک خانمی است که یک آپارتمان خیلی بزرگی هشت اتاقه دارد دوتا اتاق خیلی بزرگ و خیلی شیک که یکیاش اتاق خواب بود و یکیاش اتاق نشستن و کار و میز تحریر و اینها داشت این را میخواست اجاره بدهد با یک حمام جدا که خود اینها داشت. من آنجا اصلاً از وضع خانه خوشم آمد و آن خانم هم از من خوشش آمد، یک بارونس بود و گفت اگر بخواهی پیش من هم میتوانی پانسیون بشوی ناهار شام هم اینجا. چون من گفتم که من تحصیل میکنم. گفت اگر میخواهید. گفتم چه بهتر برای ما. شوهرم کار دارد و من هم میخواهم تحصیل بکنم، آنوقت تازه میخواستم شروع بکنم. گفت میتوانید پیش من پانسیون بشوید و اگر مهمانی هم داشته باشید از سالن و ناهارخوری من هم میتوانید استفاده بکنید و مستخدم من هم کارهای شما را میکند. دیدیم خوب از این بهتر چه. گفتیم خیلی خوب ما اول سپتامبر اینجا میآییم. این اول سپتامبر سال ۱۹۳۹ بود.
س- درست سالی که روز بعدش جنگ شد.
ج- همان روز. جنگ لهستان همان روز بود. ما روز آخر اوت آمدیم و اسبابهایمان را آوردیم از آنجایی که بودیم، اتفاقاً آنجا هم نزدیک بود به اینجا، خوب دوتا چمدان داشتیم و چیز دیگری نداشتیم. آمدیم این خانه و فردا صبحش انصاری رفت دفتر و من داشتم چمدان را باز میکردم و اسبابهایم را جابهجا میکردم. به من تلفن زد و گفت جنگ شروع شد. حالا روزهای پیش هم خیلی خبرها بود و دائماً آدم در جریان این اتفاقات بود. گفتم چی؟ گفت آلمان به لهستان حمله کرد، رادیو را روشن کن. من رادیو را روشن کردم و دیدم بله مارش و تلپ و تلوپ دارند میروند لهستان. من که رفتم به آن خانم بارون فون کومرشتت گفتم، او هم زن خیلی جالبی بود. چیزها توی زندگیاش گذرانده بود و من از او خیلی چیز یاد گرفتم. از جمله آشپزی فوقالعادهای بلد بود و با هیچ و پوچی که در زمان جنگ با آن ration کم و اینها بود واقعاً غذاهای خوبی درست میکرد. یک مستخدمی هم داشت، یک دختر جوانی بود از (؟؟؟) که او را تربیت کرده بود و همه ی کارش را و یکی از ژانتییسهای فوقالعادهای که به من کرد بعد از اینکه من رفتم آپارتمان مستقل گرفتم و خودم هیچ کار بلد نبودم این مستخدم را داد به من. بههرحال در این مدت دیر جنگ شروع شده بود و سه روز بعد هم که جنگ بینالمللی شد و خوب حالا چه میشود؟ گفتیم هیچی کارها ادامه دارد. و واقعاً هم کارها ادامه داشت. در آلمان خبری نبود و جنگ جاهای دیگر بود و ما دیگر مرتب اخبار اینجا و آنجا اینها را خوب یواشکی گوش میکردیم و یک یک سالی ما پیش این خانم ماندیم. Rationهایی که به ما از طرف سفارت میدادند یکخرده بیشتر بود. خوب ما میدادیم به این دیگر. یواشیواش دیدیم سخت است و خودمان آپارتمان داشته باشیم بهتر است، مخصوصاً از لحاظ غذا یک چیزی اگر ما میتوانیم بیشتر گیر بیاوریم یا برایمان از خارج میدهند خودمان تنها بخوریم که قشنگ نیست و اگر با اینها بخواهیم تقسیم بکنیم به همه نمیرسد. یواشیواش گفتیم که ما میخواهیم برویم و یک آپارتمان دیگری گرفتیم که آشپزخانه و همهچیز خودمان داشتیم. حالا اول کار من کار بلد نبودم و هنوز مستخدم پیدا نکرده بودیم. مستخدم پیدا میکردیم ناجور بود یک مستخدم پیدا کرده بودیم کار خوب بلد بود ولی خیلی بد ادا بود. از جمله دم به ساعت میگفت مادام شما چیزی نمیفهمید. شما سنتان نصف من است و خودتان هم میگویید تا حالا هیچ خانهای اداره نکردید، شما نمیفهمید باید هرچه من میگویم گوش بکنید. بههرحال اینقدر او بدعنق بود که بعد از ۱۶ روز که این رفت، حالا قبلاً چهقدر من در زحمت بودم که کسی را ندارم. انصاری از یک سفری که آمد به او گفتم مژده بده که مادموازل رفت. گفت، «ا، حالا تو چهکار میکنی؟» گفتم هیچی حالا بگذار این برود هر چه میشود بعد بشود. بعد آن خانم همان مستخدم خودش را که خیلی خوب تربیت کرده بود داد به من که واقعاً خیلی برایم راحت بود، او همهچیز بلد بود و بعد همهجور غذای ایرانی به او یاد دادم. مهمانهای ایرانی ما که میآمدند تعجب میکردند که این آشپز آلمانی اینجور خوب آشپزی میکند. چون خودش اصلاً آشپزی بلد بود بعد دیگر کاری نداشت آدم به او یاد میداد. من به او نمیگفتم خودم هم بلد نیستم. یک کتاب آشپزی فارسی داشتم میخواندم و دستورش را به او به آلمانی میدادم. بعد که درست میکرد خوب آدم میتواند بگوید که این اینش خوب است، آنش خوب نیست همچین بکن همچین بکن درست درمیآمد. بههرحال، دیگر یواشیواش دوران سخت شروع شد. خوب اول که من دانشگاهم را میرفتم و یواشیواش بمب بارانهای برلن شروع شد و بعد جنگ ایران شد در سال ۱۹۴۰، ۱۹۴۱ و خوب روابط ایران و آلمان بهم خورد و سفارت بایستی برود. ما اگر همانموقع با سفارت میآمدیم آمده بودیم چون شوهرم وابسته به سفارت بود. ولی آنموقع به آن عجله نتوانستیم بیاییم دیدیم حالا هم که کسی به ما کار ندارد. مخصوصاً که پدرشوهرم تلگراف زد، «قبل از آمدن فاطی را ملاقات کنید.» فاطی خواهر شوهرم بود که شوهرش وزیرمختار بود در سوئد عبدالحسین خان مسعود انصاری. بعد ما فهمیدیم که اینها میخواهند به ما بگویند که نیایید اول بروید آنجا و بعد بیایید یعنی اگر هم آلمان نمیتوانید بمانید آنجا بمانید. به آنها هم پیغام داده بودند که اگر اینها آمدند بگویید نیایند ایران. چون در ایران آلمان رفتهها را میگرفتند، انگلیسها یا روسها…
س- زندان عامل آلمانها…
ج- یکی بهعنوان عامل آلمانها و یکی دیگر اینکه چون انصاری سالها بود آنجا در این کارخانهها میگشت خیلی چیزها میدانست از صنایع آلمان. خوب ممکن بود به او فشار بیاورند که بگوید. هم آنها گفتند نیا و ما وقتی که به سفارت نرفتیم دیگر آلمانها ویزای خروج به ما ندادند. برای همین که اطلاعات انصاری در آنجا به دست آنها نیفتد. لابد دیگر برای این بود و الا دلیل دیگری نداشت. پس ما مجبور شدیم تا آخر جنگ در آلمان بمانیم. خوب بعد از اینکه سفارت رفت یک مدتی انصاری بیکار بود. خوب هم او حوصلهاش سر میرفت و هم من میدیدم که یک مرد بیکار را چطوری میشود توی خانه ادارهاش کرد. بالاخره تصمیم گرفت رفت همان دانشگاهی که تحصیل کرده بود و رفت پیش یک پروفسوری و سوابقش را دیدند و پروفسور هم مایل شد که او آنجا باشد. گفت، «باش و با من کار بکن.» توی کارهای آزمایشگاهی و تحقیقی و این چیزها. یک مقدار که آنجا کار میکرد، خیلی کار میکرد، حقوق کمی هم به او میدادند ولی خوب بهتر از هیچی بود. اتفاقاً آن زمان به عکس حالا چیزی که ما کم نداشتیم پول بود. یک خرده که برایمان از ایران پول میفرستادند حالا حالاها برایمان کافی بود چون هم چیزی پیدا نمیشد فقط یک چیزهای معینی را میشد در آلمان خرید روی جیره و اینها و هم قیمتها هیچ تغییر نکرده بود. قیمتها تمام کنترل بود و همان قیمت معمولی بود. بعضیها حساب کرده بودند و میگفتند تمام جیرهی یک ماه یک نفر را از لحاظ خوراکی اگر آدم بخواهد بخرد میشود هفده مارک. پارچه و لباس و کفش و اینها هم که خیلی محدود بود و آنها هم روی کوپن بود و اجازه خانه هم هیچ بالا نرفته بود. زندگیمان خیلی ارزان بود. یک مدتی هم که انصاری کار میکرد و یک حقوقی به او میدادند. من دیگر شروع کرده بودم به دکترا. یک مقدار مطالب قبلاً خواسته بودم که خوشبختانه از ایران برایم فستاده بودند و من یک مقدار هم که آنجا تحقیقات میکردم و در همان انستیتو publicistique پیش پروفسور دوفیفات قبول کرده بود و موضوع را معین کرده بودم که دکترایم را بنویسم و شروع کرده بودم.
در برلن خوب یواشیواش بمبارانها دیگر شدید میشد. البته شبها میبایستی کاملاً پنجرهها را پردههای سیاه میکشیدیم و وقتی هم که آژیر هوایی میدادند میبایستی حتماً چراغها را خاموش کرد و رفت زیرزمین. حالا اوایل که خیلی حملهها جدی نبود ما گاهی هم بالا میماندیم. پردهها را خوب میکشیدیم و چراغی که نزدیک پنجره باشد یا نورش به پنجره بماند روشن نمیکردیم و یک طرف دیگر را روشن میکردیم. آنوقت خانهها به این کوچولویی نبود اتفاقاً یک آپارتمان بزرگ و خوبی داشتیم در برلن که آن هم یک داستانی دارد که این را هم برایتان بگویم. از جمله مسائلی که آن زمانها در آلمان پیش میآمد. یک آقای ایرانی روی فرمالیته یک زن یهودی را گرفته بود. این زن دختر اوروشتاین بود. یعنی یک زن خیلی متمولی بود. اوروشتاین از آن دارندگان روزنامههای بزرگ معروف قبل از جنگ بود و او فقط برای اینکه پاسپورت ایرانی به دست بیاورد و از آلمان برود حاضر بود که یک چیزی هم بدهد. و این آقا او را گرفته بود. این خانم یک آپارتمان به او داده بود که این آپارتمان هم اجاره بود. من نمیدانم دیگر چه چیزهایی به او داده بود یا نداده بود یا میانهشان بهم خورده بود. بههرحال این آپارتمانی بود که از اثاثیه و اینهاش به نظر نمیآمد که این آپارتمان دختر اوروشتاین باشد چون او لابد خیلی آپارتمان لوکسی داشت. بههرحال این آقا هم فرار کرده بود رفته بود ایتالیا چون که در آلمان فهمیده بودند که اینکار را کرده و دنبالش بودند. در نتیجه این آپارتمانش را میسپارد به یک ایرانی دیگر. همان اجارهی اصلیاش را میدادیم و بابت مبل و اثاثیهاش هم چیز فوقالعاده نبود. بههرحال قبل از ما یک ایرانی دیگر بود و او رفته بود خالی بود ما آن را گرفته بودیم. اتاقهای بزرگ و خوبی داشت. عیبی نداشت و زندگی میکردیم. چهارتا اتاق داشت غیر از اتاقهای مستخدم. این هم داستان آن آقای ایرانی و دختر اوروشتاین.
س- شما میگفتید که رسالهی دکترایشان را شروع به نوشتن کردید. موضوع رساله چه بود؟
ج- موضوع رساله… بگذارید بیاورم برایتان بخوانم ترجمه فارسیاش را. تیتر دکترایم را خواستید؟
س- بله.
ج- The religious and political evolution of massmedia in Iran and the birth of the free press as the consequence of the revolution of 1906.
در برلن شروع شد و در هایدلبرگ بعد از ده سال تمام شد. در سال ۱۹۴۳ در برلن شروع شد و در سال ۱۹۵۳ در هایدلبرگ تمام شد. ولی در برلن ما تا سال ۱۹۴۳ بودیم. یواشیواش دیدیم ماندن در برلن خیلی مشکل است. گفتم اوایل بمبارانها را خیلی جدی نمیگرفتیم بعد مجبور شدیم که دیگر جدی بگیریم. خیلی شدید شده بود و مرتب به زیرزمینها میرفتیم. به این فکر افتادیم، نمیدانم چطور شد، به ما گفتند؟، در نزدیکی درسدن یک جاهایی است، تپه تپه است دور درسدن خیلی جاهای قشنگی هم است. قدیم یک پانسیونهایی بودم مردم برای استراحت میرفتند. مثلاً کسانی که بعد از دورهی عمل یا ناخوشی دوره نقاهت اینها میخواستند بروند آنجا میرفتند آنجاها زندگی میکردند. در موقع جنگ اینها را اختصاص داده بودند به اشخاص بخصوصی که مثلاً از جنگ برگشتند یا معلولین یا کسانی که از مریضخانه آمدند و لازم است یک مدت بروند استراحت بکنند با اجازه مخصوص و کسانی هم، خوب مثلاً فرض کن مثل ما میخواستند بروند یک قدری استراحت تا به هفته به هر کسی اجازه میدادند آنجا بماند. ما وقتی که آنجا رفتیم، میگویم آلمانها با ایرانیها خیلی خوب رفتار میکردند، اصلاً بعد از آن هم که اعلان جنگ شده بود میگفتند ما شما را دشمن خودمان نمیدانیم شما دوست ما هستید. آنجا دولت مجبور شده است آن کار را بکند کرده و براساس گذرنامه خدمت شوهرم سه هفته سه هفته تا یک سال و نیم به ما اجازهی اقامت در وایسه هرشت دادند. وایسه هرشت یعنی گوزن سفید. اسم آن تپهای بود که ما آنجا بودیم و خارج از درسدن در پاییز ۱۹۴۳ ما تصمیم گرفتیم برویم آنجا. خوب درسدن از برلن هم دور نبود. من گاهی میآمدم و پروفسورم را میدیدم و کتاب میآوردم و کتاب میبردم و آنجا هم مینوشتم. تا اواخر ۱۹۴۴ که دیگر از اینور هم روسها نزدیک میشدند و جنگ به آلمان رسیده بود. یک قدری ما نگران بودیم که اینجا بمانیم یا نمانیم. اینجا ما توی یک پانسیونی بودیم که بیشتر هم پیرزن و پیرمرد آنجا بودند، جوانها که همه توی جنگ بودند، و یک چند نفری هم بودند که همیشه آنجا زندگی میکردند. یک خانمی بود که آنموقع نزدیک نود سال داشت که همیشه توی آن پانسیون زندگی میکرد.یکدفعه هم ما در ماه دسامبر رفتیم مارینباد پهلوی یکی از دوستانمان که در برلن هم خیلی با همدیگر همیشه بودیم و این آقا عضو محلی بود در سفارت و خانمش هم یک خانمی بود اصلاً روس بود که شوهر ایرانی کرده بود. اول یک شوهر ایرانی و بعد یکی دیگر ایرانی بود و مسلمان شده بود، خانمش مریض بود. اینها رفته بودند مارینباد در مارینباد که معمولاً از این جاهایی است که مردم تابستانها برای آب خوردن و گردش کردن میرفتند، شبیه (؟؟؟) که جزو سودت بود حالا که جزو آلمان بود بیشتر این پانسیونهایی را که آنوقتها مردم میرفتند برای استراحت اینها را کرده بودند مریضخانه و لازارت و بیشتر مریضخانههای فرعی به مریضخانههای برلن. چون برلن خوب چون هم بمباران و اینها بود و هم اینکه خیلی خوب مریض و معلول و اینها زیاد شده بود. اینها مریضهایی که حالشان خیلی بد نبود میفرستادند اینجا. یک مقدار زیادی از این پانسیونها مریضخانه بود. ما رفتیم پیش دوستمان یک چند روزی نفس بکشیم. او خیلی ما را تشویق کرد که شما بیایید اینجا بمانید. قبلاً هم خیلی به ما میگفت. من به انصاری میگفتم آخه ما چطور برویم مارینباد توی ده. یک کتابخانه پیدا نمیشود. اینجا ما در درسدن اپرا میرویم تئاتر میرویم، کتابخانه دم دستمان هست. برویم آنجا مثل یک ده میماند. واقعاً مثلاً در درسدن ما هفتهای سه دفعه تئاتر و اپرا میرفتیم. چون وقت داشتیم کاری نداشتیم و خیلی هم پیدا کردن بلیت سخت بود. انصاری میرفت صف میایستاد تا بلیت بگیرد و خیلی از این لحاظ در آلمان شهرهای مختلف خیلی غنی هستند. چون از قدیم فدرال بوده و قسمتهای مختلف چیز میکردند فقط اینجور چیزها برلن نبود. خود تئاتر در سدن خیلی تئاتر عالی بود. و یک مقدار برای همین که جنبهی شهری آنجا نداشت و واقعاً دیگر خیلی مثل ده گیر میکردیم من تا آنموقع دلم نمیخواست که بروم. اما حالا که دیگر روسها خیلی نزدیک میشدند و وضع ناجور میشد و دیگر بمبارانها هم تا نزدیکی درسن رسیده بود گفتیم خوب بد نیست که ما برویم آنجا، کار واجبی که نداریم که بیخود بمانیم که فدای چه بشویم. در نتیجه رفتن در ماه دسامبر به آنجا ما یک مقدار به این فکر افتادیم، بعد هم هنوز مصمم نبودیم. آمدیم و در ماه ژانویه ـ فوریه من برونشیت گرفتم. به نظرم ژانویه بود. حالا آن هم خودش داستانی داشت. که ما یک کسی را که باغ میوه داشت سراغ کرده بودیم و گاهی بلند میشدیم میرفتیم تا آنجا مقداری برایش قهوه کادو میبردیم تا او یک خرده به ما میوه بدهد چون به طور جیره و اینها خیلی کم میوه پیدا میشد. بعد از این برونشیت من، یعنی همانموقع دکتر گفته بود که برای برونشیت آبمیوه تازه باید بخورد، یکی از کارهای انصاری این بود که بلند شود و برود تا آن سرکه آبمیوه گیر بیاورد، میوه گیر بیاورد. بههرحال توی ماه فوریه بود، بعد از این برونشیت من بود که انصاری تصمیم گرفت که یک سفر برود. تلفن زدند به آن آقای دکتر گرگانی که برود مارینباد ببیند جا گیر میآورد یا نه. گرگانی گفت که یکی باید پاسپورتت را بیاوری که اینجا شهرداری اصلاً اجازه اقامت تو را در مارینباد بدهد چون اجازه نمیدادند اینطور شهرها خراب شده است و مردم جابهجا شدند به این آسانیها نمیشود که جایی را گیر آورد. یکی دیگر اینکه با خودت یک کیلو قهوه بیار که اینجا یک صاحب هتلی است که من میشناسم و به او قهوه بده که راضیش بکنیم که به شما یک اتاق اجازه بدهد. قهوه حلال مشکلات بود آنموقع در آلمان ولی فقط به صورت کادو و اگر کسی میفهمید که آدم با آن معامله کرده دیگر کار شوخی بردار نبود. ما چون از بانک قهوه و چای میتوانستیم با اسعار بخریم. میتوانستیم با دلار بانک خودش صورتهایش را میفرستاد برای خارجیهایی که حق داشتند ارز داشته باشند قهوه و چای و صابون و چندتا چیز اینجوری نه همهچیز، خوراکی و اینها، و این قهوه و چای خیلی به درد ما میخورد هدیه میدادیم و بعضی وقتها هم در مقابلش هدیه میگرفتیم. مثل پارچه مثل دستکش مثل چیزهایی… دویدم و دویدم سر کوهی رسیدم. آتش را دادم به نانوا نانوا به من نان داد، قیچی را دادم به خیاط خیاط به من لباس داد. دهم یا یازدهم فوریه بود که انصاری مجهز بلند شد رفت. پاسپورت که خوب بههرحال همراهش بود و قهوه به مارینباد که آنجا جا بگیرد. سیزدهم فوریه آن بمباران کذایی درسدن شد. همان شب من منتظر بودم که انصاری برگردد. چون او گفته بود که من یکروز میروم و یکروز برمیگردم و آنجا زیاد توقف نمیکنم. ولی خوب آنجوری که فکر میکرد نشده بود. یک جاهایی ترن مکث کرده بود و نتوانسته بود و ترن عوض کرده بود و اینها، دو روز طول کشیده بود تا به آنجا رسیده بود. البته آن کار آنجا زود شده بود. رفته بودند شهرداری و فوری اجازه داده بود و گفته بود ما نمیتوانیم خودمان به شما اتاق بدهیم ولی اگر خودتان جا گیر بیاورید ما حرفی نداریم. پیش آن صاحب هتل هم میروند و قهوه را میدهند، حلال مشکلات و یک اتاق بزرگ خیلی خوب با بالکن برای ما رزو کردند. آن شبی که انصاری میخواست بیاید رفته بود توی یک هتلی جا گرفته بود و میبایستی چهار بعد از نصف شب بلند شود که برود ایستگاه که قطار بگیرد. میبیند که بعد از نیمه شب صدای عجیب حملهی بزرگ. ما به طوری گوشمان آشنا شده بود که دیگر طیارهها را میشناختیم و میدانستیم کدام آمریکایی است و کدام انگلیسی. میدانستیم کدامها شکاری هستند و کدامها بمبافکن هستند. او میبیند که طیارههای بمبافکنهای زیاد آمریکایی هستند. میگوید وای ببین امشب این نوبت کدام شهر است. از آنطرف که میآمد آن بالا صدایش را میشنید. هیچی بعد بلند میشود و میآید ایستگاه ترن و از بعضیها میپرسد که از این کجا بود و بعضیها میگویند نمیدانم و فلان و اینها. لایپزیک هم پیش از این بمباران شده بود. پس دیگر نوبت لایپزیک نمیتوانست باشد، لایپزیک چیزش باقی نمانده بود. بعضیها میگویند که این گویا درسدن بود. میآید جلوتر توی ترن. بعد میبیند بله کس دیگری هم دارد میآید میگوید بله ما شنیدیم که این درسدن بود که دیشب زدند. خب طبعاً خیلی نگران میشود. من هم آنجا آن شب که حالا چه بساطی بود. من داشتم بالا چمدانهایم را جور میکردم که چه چیزهایی را بگذاریم و چه چیزهایی را ببریم. چه چیزهایی در درجه اول لازم است که تا انصاری میآید برویم. اینها هی به من میگفتند نمیآیی پایین آخه بیا. بالاخره یک دور آمدند گفتند آخر تو نمیدانی امشب چه خبر است. از آن پنجره بیرون را نگاه کن ببین چه خبر است. نگاه کردم مثل روز روشن بود. یک فانوسهایی بود برای روشن کردن میانداختند که توی هوا میماند که پایین روشن بشود که بدانند کجا بمب بریزند و اینها را باد میآورد بالا. شهر گودتر بود، ما بالاتر بودیم باد اینها را آورده بود و مثل چراغان شده بود و خوب پیدا بود که از دور آتش و اینها هم پیدا بود. بالاخره من رفتم پایین دیدم این پیرزنها جمع شدند، یکی دعا میخواند، خوب همه اظهار نگرانی میکنند. آن پیرزن نودساله، یعنی همهاش پیرزن و اینها بودند و تقریباً مرد آنجا نبود و اینها یک مقداری دلخوشیشان به انصاری بود، گفت که آقای انصاری آمده است؟ من گفتم بله. دیدم آن بیچاره الان دلخوشیاش به این است، آنهای دیگر یک نگاهی به من کردند همچین کردم به آنها. خوب میگویم آنها خیلی دستپاچه شده بودند. آن کسی هم که صاحب این پانسیون بود کسی بود که خودش هم در درسدن یک دور بمباران شده بود و طبعاً این بیچارهها اعصابشان دیگر خراب بود. به فکر شمع باشم و بلند شوم و بروم شمع پیدا کنم بیاورم. اینها اصلاً شمع نداشتند. از آنها پرسیدم آب انداختهاید توی هر جا یا نه. چون لولهها و اینها یک مقرراتی بود. فوری همانموقع رفتیم سطلها را آب کردیم وانها را آب کردیم که برای فردا آب داشته باشیم که فردا صبح دیدیم لولهها دیگر آب نمیآید. الکتریسیته قطع شده بود. بههرحال. آن یک بمباران گذشت و ما آمدیم بالا. حالا پنجره شکسته بود از فشار هوا. خود ویلای ما بمب نخورده بود ولی نزدیکی ما یکی پلی بود که به آن پل بمب زده بودند از فشار هوا پنجرهها خرده شده بود و روی رختخواب من ریخته بود و من آن شیشهها را آن طرفتر زدم و آمدم روی این یکی تخت خوابیدم. اینقدری فاصله نشد که دوباره یک بمباران دیگر بود. خلاصه یکی هم نزدیک ظهر. در ظرف شانزده ساعت تمام درسدن بمباران شد تقریباً تمام. که بعدها گفتند که در همان وهله اول سیصد و شصت هزار نفر کشته شد.
س- بله، گویا ریلهای قطار ذوب شده بودند.
ج- بله و بیشتر مردم از نبودن اکسیژن مردند. چون از خانهها ریختند بیرون. خانهها آتش گرفت اینها ریختند بیرون از نبودن اکسیژن توی خیابانها و خیابانها پر از مرده بود. من صبح که رفتم پلیس که تحقیق کنم که وقع، چون رادیو و اینها همه افتاده بود، استاسیون چه بوده چون انصاری بایستی آن شب وارد میشد. گفتند که دوتا زیرزمین بزرگ داشت که پناهگاه بود ایستگاه داشت. گفتند یکیاش بمب خورده و یکیاش نخورده. حالا فکرش را بکنید شما در چه حالتی هستید که این آیا آن تو بود یا آن یکی بود. بعد هم من به پلیس گفتم که وضع من این است. من میخواهم بفهمم که شوهرم چه بلایی به سرش آمده. من میتوانم تا گار بروم؟ گفت که نمیتوانی بروی برای اینکه شما را نمیگذارند وارد شهر بشوی. از اینجا که میروی بخواهید وارد شهر بشوی مانعتان میشوند. برگردید و از کجا و کجا بروید بیندازید بروید تا آن نزدیکیهای گار از پشت و آن یک تیکه راه را هم بلکه یکی دیگر مثل من دلش برای شما بسوزد و اجازه بدهد پلیس که بروید تا گار. من آمدم به این فکر که میخواستم بروم شهرداری شمع بگیرم گفته بودند که شمع میدهند به همهی خانهها بیایید شهرداری بگیرید. یا کوپنش را میدهند که آدم برود بخرد. توی خیابان دیدم که باز آژیر شد و باز آمدم خانه. بعد از ظهر میخواستم بروم که آن راه را بروم که بروم تا چیز. بههرحال آن روز هم نتوانستم بروم و شد فردا. فرداش در این ضمن انصاری رسید. او هم حالا راهش خیلی طولانیتر شده بود و دو روزی توی راه بود و هرجا رسیده بود ترن نبود و از بعضیها پرسیده بود که درسدن چه شد؟ گفته بودند که درسدن تمام شد کون فیکون شد. از یکی پرسیده بود… یعنی درواقع یک معجزهای بود که من زنده ماندم. فقط برای اینکه من در وایسه هرشت بودم. اگر تو درسدن بودم مرده بودم. بههرحال، بعد از دو شبانه روز همدیگر را پیدا کردیم و تصمیم گرفتیم که از آنجا برویم به مارینباد چون آنجا جا گرفته بود و حالا آن هم با چه تفصیلی رفتیم دیگر آن فعلاً میماند که زیاد وقت را نگیرد. این تا اینجا بود. طبعاً دیگر من آنجا نمیرسیدم به اینکه زیاد روی دکترایم کار بکنم. مریض هم بودم و معالجه و اینها. دیگر فوریه هم بود و چیزی نمانده بود به آخر جنگ. آخر جنگ هم ما یک التهابی داشتیم که آیا آمریکاییها اینجا میرسند یا روسها. روسها آمده بودند تا کارلستات بالاخره مارینباد آمریکاییها آمدند. بعد از مدتی با چه زحمتی ما خودمان را به پراگ رساندیم که بتوانیم از آنجا خارج بشویم. به علاوه رفتاری که چکها به آلمانها میکردند در مارینباد واقعاً زننده بود و آدم مشمئز میشد. حالا درست است که در زمان خودشان هم آلمانها با آنها بد کرده بودند ولی اینها…
س- اینها هم حتماً افتاده بودند به تلافی؟
ج- بله. خیلی. ولی چکها با ایرانیها خیلی خوب رفتار میکردند. انصافاً با ما رفتار خوبی میکردند. بعد رفتیم پراگ و چند ماهی هم در پراگ بودیم. از پاریس آقای رهنما که وزیرمختار بود خوب ایرانیها سعی میکردند تماس بگیرند، خوب خیلی ایرانی جمع شده بود در مارینباد که گفتند ما یک طیاره میگیریم که بفرستندتان. آنوقت تازه از پراگ به پاریس آمدن کار آسانی نبود. آن زمان نه طیاره بود و نه چیزی. ما از آمریکاییها تقاضا کرده بودیم به ما جا بدهند گفتند چون انصاری مأمور دولت بوده است میدهند، آن هم توی نوبت بود و هنوز مانده بود. بالاخره یک ترن را پاسیومان بلژیکی پیدا شد که برای آبادان کارگران فرانسوی و اسپانیولی و بلژیکی و اینها میآمد به غرب اروپا. ما آنجا اجازه گرفتیم و با آن ترن آمدیم به بلژیک و در بلژیک ما را بردند به اردوگاهی که همه را میبردند، کارگرها و اینها را، ما پنجاه شصت نفر ایرانی هم آنجا بردند چون ویزا نداشتیم. دو سه روز توی کمپ بودیم و بعد با یک ترن دیگر آمدیم پاریس و سه چهار ماه پاریس ماندیم تا توی یک کشتی جا پیدا کردیم…
س- عجب ماجرایی بود.
ج- کشتی نبود، راه نبود، جا نبود. بله، چند ماه پاریس ماندیم و یک کشتیهای انگلیسی بود که از مارسی و اینجاها میرفت به اسکندریه و اینجاها، توی یکی از این کشتیها ما توانستیم جا بگیریم. یک کشتی افسربر که طوری بود که اتاقها پنج نفر یا شش نفره بود. یک اتاق زنها بودند و یک اتاق مردها. رفتیم به مصر، چون من خیلی دلم میخواست مصر را ببینم دو هفته ما ندیم و بعد از مصر به فلسطین آن زمان و از آنجا از راه عمان به بغداد و یک هفته در عراق ماندیم….
س- سفر پر ماجرایی بود.
ج- بله، خیلی. از اولش با جنگ شروع شد و آخرش هم این. خوب این به طرف چیز رفتیم. بعد از هفت سال و ده روز به ایران رسیدیم که خیلی برای من…. وقتی اتومبیل کرایه کرده بودیم از بغداد به ایران برویم من همهاش میگفتم به سرحد ایران که رسیدیم به من بگو اینجا کجاست. چندبار به او گفتم. گفت خانم همین سنگلاخها که میبینید یک جایش ایران شروع میشود. گفتم نه نمیدانی من چه فکر میکنم. من هفت سال و ده روز است که مملکتم را ندیدهام. آهان آنجا من از روسها میترسیدم چون از کرج به این طرف من همهاش میگفتم اینها پاسپورت ما را ببینند که در آلمان بودیم حالا ببینیم چه گرفتاریها به بار میآید. ولی اتفاقاً نه کاری نداشتند و رد شدیم و آمدیم تهران. دیگر خوب بعد از چندین سال و میبایستی زندگی را از نو شروع میکردیم و اگر بین گفتوگو فرصت شد آنها را میگویم. چون دیگر فعالیتهای سیاسی و حزبی و اینها آنجا به زودی شروع شد. بله رسیدن به ایران برای من واقعاً یک حالت عجیبی بود. بعد از هفت سال که از ایران دور بودیم و ایران چهقدر فرق کرده بود. آمدن جنگ و اشغال ایران و آمدن آمریکاییها که یک مقداری در طرز زندگی در ایران اثر گذاشته بود و گران شدن به طور عجیبی. که ما وقتی که آمدیم خوب انصاری کارمند دولت بود و آنوقت هم دیگر وزارت پیشه و هنر بود، هنوز سازمان برنامه نبود.
س- وزارت پیشه و هنر بود، بعد شد بانک صنعتی، بعد در بانک صنعتی تبدیل به سازمان برنامه شد.
ج- بله. شاید هم آنموقع بانک صنعتی بود. حالا یادم نیست که کدام یکی بود بههرحال او سابقهی کارش آنجا بود. آهان وقتی که ما وارد ایران شدیم تازه حزب دموکرات ایران تأسیس شده بود که من پاریس خبرش را خواندم. و قوامالسلطنه یک جاهایی که اسباب اشکالشان بود اینها را میخواست یکجوری منظم کند، از جمله کارخانه برق بود. آنجا تودهایها خیلی نفوذ کرده بودند و خیلی مبارزات بود سر اینکه حالا این را بگذارند یا او را بگذارند، کی را بگذارند. عقب یکنفر میگشتند که خیلی بیطرف باشد و دست نخورده باشد و خیلی توی کارهای سیاسی نباشد. این بود که نمیدانم کی انصاری را پیشنهاد کرده بود و آنموقع به نظرم مشایخی شهردار بود. مشایخی یک اندازهای روی همین اصلی که پیشنهاد کرده بودند و یک اندازهای هم به خاطر اینکه فهمید انصاری باجناق مظفر فیروز است به خود گرفت چون همدیگر را نمیشناختند و بعد هم هیچگونه توافقی با همدیگر نداشتند و نمیتوانستند با هم کار بکنند. انصاری شد رئیس اداره برق و هردومان هم رفتیم توی حزب دموکرات البته من اولین دفعه قوامالسلطنه را منزل مظفر دیدم. به نظرم موسویزاده هم بود. آشنا شدیم و صحبت و چهکار میکرده و اروپا بوده و فلان و تحصیل کرده. بعد یک دفعه من دیدم که اینها اظهار تمایل میکردند که مرا ببینند و موسویزاده و محمود محمود با هم بودند که من با آنها در حزب ملاقات کردم. گفتند در ابتدا این مرامنامهی حزب را میدهیم بخوانید و ما تساوی حقوق زن و مرد داریم در حزب. من تعجب کردم اینها چطور به فکر تساوی حقوق زن و مرد هستند، حقوق سیاسی زنانه تساوی، و ما میخواهیم که یک تشکیلات زنان اینجا داشته باشیم و میخواهیم شما این را ترتیب بدهید. گفتم چطور از من میخواهید؟ اینجا خیلی خانمهای باسابقه هستند. گفتند نه یک کسی را میخواهیم که تحصیل کرده فرنگ باشد و جوانتر هم باشد…
س- فعالتر باشد.
ج- حالا فعالیاش را که نمیندانست، بهاصطلاح تازهکار و نشناخته و هنوز بههیچجایی چسبندگی ندارد. گفتم من حالا فکر میکنم و اینها. یکروز دیدم توی رادیو دارند میگویند که فردا زنها بیایند، خانمهایی که داوطلب شدند یا اسم نوشتند برای تشکیل تشکیلاتشان بیایند. گفتم من که اینجوری قرار نیست که بروم. به مظفر گفتم که به من اینها اینجور گفتند حالا شاهنده دارد اعلام میکند، حالا هم نمیدانستم که شاهنده است بعد فهمیدم این است. گفت که خوب تو باید بروی. اگر آنها گفتند و تو هم قبول کردی خوب تو هم باید بروی. تلفن زدند به من که امروز بیایید. من رفتیم و با این خانمها یک خرده صحبت کردیم و درگیر شدم، من هم آنموقع حامله بودم و نمیخواستم بیایم و یک مسئولیتهای بزرگی به عهده بگیرم، گفتم خوب حالا اولش میروم و یک خرده تشکیلات را روبهراه میکنم و بعد هم به دست کس دیگری میدهیم. آمدیم شروع کردیم و کار زنان و اینها آنجا دیگر در محیط حزب با خیلیها آشنا شدیم و این آقایانی که روزنامه دموکرات ایران را اداره میکردند گفتند که اه شما تحصیلاتتان این است بیایید پیش ما. یکدفعه یک مقاله نوشتم و اینها خوششان آمد و من رفتم توی هیئت تحریریه روزنامه دموکرات ایران. بعد خوب خوششان آمد که اینجا تشکیلات خوب چرخید و مرا به شورای عالی حزبی دعوت کردند که قریب چهل پنجاه نفری بودند و فقط یک زن آنجا بود که من بودم. هیچی توی حزب دموکرات ما کارمان خیلی گرفت چون تشویق میکردیم جا بود و همهچیز بود و وسیله بود و ما هم یک عده از خانمهایی را که میشناختیم و یک عده را هم که نمیشناختیم آمدند آشنا شدیم و شروع کردیم که تشکیلات را آغاز بکنیم.
س- فعالیت و تشکیلات.
ج- و من از آن رشته فعالیتهایی که آنموقع داشتم خیلی راضی هستم. یکی اینکه باعث شد من یک مقدار با مردم در اول ورودم آشنا شدم و دیگران هم با من آشنا شدند که فهمیدند از من چه کارهایی برمیآید. بهطوریکه خوب همهی این آقایانی که میخواستند بروند میخواستند که من بروم توی روزنامه روی سفارش و تعارف و اینها نبود.
س- ببخشید روزنامه را آنموقع کی اداره میکرد؟
ج- بله یک هیئت تحریریه بود که در آنجا آنهایی که الان من یادم هست اینها بودند: حسین مکی بود، حمید رهنما بود، عبدالرحمن فرامرزی بود، دکتر حسین پیرنیا بود، ارسنجانی بود، دیگر کی بود؟ از روزنامهنگاران مثل اینکه باز هم بودند…
س- همه آدمهای سرشناسی بودند.
ج- همه آدمهای سرشناس بودند. من هم توی هیئت تحریریه بودم. صد روز از تشکیل حزب دموکرات که گذشته بود یک دمونستراسیون بزرگی در تهران دادند که نشان بدهند در ظرف صد روز حزب چهقدر قوی شده است و قرار بود که زنان هم در دمونستراسیون شرکت بکنند. و واقعاً عدهی زیادی هم بودند. خوب مردم، نمیشود گفت روی پختگی سیاسی بودند، ولی روی اینکه یک حزبی بود و اینها بیایند و با این نیت میآمد که خودش کار بگیرد، یکی میآید برای اینکه برای شوهرش کار بگیرد، یکی فرض کن معلم است و از لحاظ کارش…. اینجوری بود و الا… یک مقدار خوب ما یک کارهایی میکردیم که جلب بکنیم…
س- ولی صد روز کافی نبود.
ج- تازه ما خیلی کمتر از صد روز بود که آمده بودیم. شاید یک ماه بود که آمده بودیم، خود حزب صد روز بود ولی واقعاً جمعیت خوبی بود. روزنامه «مردم» مال تودهایها فردایش نوشت که مظفر فیروز فاحشههای شهر نو را آورد رژه رفتند برای اینکه نشان بدهد که سازمان زنان دارند.
تودهایها یک تشکیلاتی داشتند به نام تشکیلات زنان. برای این من اینجا اسم را گذاشتم سازمان زنان. مال تودهایها رسماً داخل تشکیلات خود حزب نبود، یک تشکیلاتی بود در کنار و جالب اینکه توی مرامنامهشان هم حقوق سیاسی زن آنها نداشتند ولی ما داشتیم. البته بعد من یواشیواش فهمیدم که حزب دموکرات ایران را اصلاً مرامنامهاش را و تشکیلاتش را جوری داده بودند که رو دست حزب توده بلند شوند. یعنی از آنها مترقیتر باشند. فرض کن آنها توی مرامنامه حقوق سیاسی زن نداشتند اینها داشتند تشکیلات زنان… و از خیلی جهات دیگر واقعاً از لحاظ کارگرها و خیلی از لحاظ مسائل اجتماعی. من الان مرامنامه را اینجا ندارم ولی یادم هست که وقتی من این را خواندم خودم تعجب کردم که چطور اینها یک مرامنامهای به این پیشرفتهای دارند. آنوقت چه کسانی. یک مشت پیرمرد قوامالسلطنه، موسویزاده اینها… ولی موسویزاده آدم روشنی بود بیخود اینطوری از او حرف میزنم. بعدها که بیشتر شناختمش. روشن نسبت به آن زمان.
روایتکننده: خانم مهرانگیز دولتشاهی
تاریخ مصاحبه: ۱۵ مه ۱۹۸۴
محلمصاحبه: پاریس ـ فرانسه
مصاحبهکننده: شاهرخ مسکوب
نوار شماره: ۳
س- خانم دولتشاهی دفعه گذشته سرکار راجع به حزب دموکرات و تعدادی از اعضای مؤثر حزب برای ما صحبت کردید و یادبودها و خاطرات خودتان را و اظهارنظرتان را فرمودید. من میخواهم خواهش بکنم که الان برای ما مختصری از سازمان حزب، اگر سازمان مستحکم و جاافتادهای داشت و اثر حزب در سیاست وقت ایران مختصری برای ما صحبت بفرمایید.
ج- سازمان ما آقای مسکوب، در آنموقع من تازه به ایران آمده بودم و اینها به نظرم عادی میآمد، ولی به زودی متوجه شدم که بهتر از آن و مدرنتر از آنی است که آدم میتواند انتظار داشته باشد از این آدمهای قدیمی که اینها جمع شده باشند و این را درست کرده باشند. به زودی من متوجه شدم که اینها مقدار زیادی روی گرده حزب توده کار کردند. عباس شاهنده که میدانید قبلاً عضو حزب توده بوده، یکوقتی برای من تعریف کرد که وقتی میخواستند مرامنامه و تشکیلات این حزب را بنویسند توی زیرزمین منزل آقای مظفر فیروز او نشسته بوده و از اطلاعاتی که داشته و تشکیلاتی که از حزب توده داشته در اختیار اینها میگذاشته که استفاده بکنند برای تشکیلات دادن به حزب دموکرات ایران. و واقعاً هم تا آنجایی که الان من میتوانم بگویم خوب بود. تشکیلاتی بود و به سرعت هم که وسعت پیدا کرده بود و در تمام مملکت اشاعه پیدا کرده بود و کمویسینها کار میکرد و روزنامه خوب درمیآورد و بالاخره قدرت دولت هم پشت سرش بود. اصلاً هر چه نیرو بود آنجا جمع شده بود. تمام آدمهایی که کاری از آنها میآمد آنجا جمع شده بودند. اثری که در سیاست مملکت داشت پر واضح بود. قوامالسلطنه هم نخستوزیر بود و هم رهبر حزب و یک رهبر مقتدر. و یک چند نفر مشاور هم که داشت ولی خودش با کمال قدرت حزب را اداره میکرد و طبعاً سیاست دولت و حزب با هم هماهنگ بود بهطوریکه از قدرت حزب استفاده میکرد مثلاً برای مبارزه با فرقه دموکرات. من یادم هست که بعد از ۲۱ آذر و فتح آذربایجان اعلیحضرت برمیگشتند از آذربایجان این را میخواستند یک کاری بکنند که شاه را بکشانند توی حزب. جمعیت فوقالعاده زیادی، همه جا در راهها بود، جلوی حزب به خصوص جمع کرده بودند از اعضای حزب و وقتی که اتومبیل اعلیحضرت رسید به طوری مردم ابراز احساسات کردند و اتومبیل را اصلاً روی دست بلند کردند و شاه را بلند کردند و آوردند و اینها هم فوری یک مقداری از لحاظ امنیتی هول شدند و شاه را آوردند توی حزب. قوامالسلطنه هم توی حزب بود، پیداست که اینها نقشه بود وگرنه چطور شد که آن روز قوامالسلطنه توی حزب بود. آمد پیشواز شاه و نمیدانم چهقدر وقت آنجا استراحت کردند و رفت. قوامالسلطنه میدانید یک سیاستمدار مقتدری بود ولی شیطنت هم داشت. از اینجور کارها.
س- اهل بازی بود.
ج- اهل بازی بود و بازیهای سیاسی را با مهارت میکرد و یک مقدار هم از جوانی شاه استفاده یا سوءاسفتاده میکرد میخواست خودش را تحمیل بکند. بههرحال این جزو بازیهایی بود که میشد و بزرگترین بازیاش آن بود که مجلسی که خودش به وجود آورد، مجلس پانزدهم که اصلاً تمام از دستپروردههای حزب دموکرات بودند به خودش رأی اعتماد ندادند و واقعا بازی بزرگ سیاسی کرد. ارسنجانی هم خوب واقعاً یک شخصیت خیلی جالبی بود. آنوقت خیلی جوان بود ولی به قوامالسلطنه خیلی نزدیک بود. من در حزب و در روزنامه و اینها خیلی با او صحبت کرده بودم و کاملاً محسوس بود که به قوامالسلطنه نزدیک است و افکار مدرن و اینها یکی از کسانی بود که او واقعاً روی عقیده خیلی از این کارهای مترقی را حمایت میکرد نه روی اینکه خوب رسم است و باید اینکار را بکنیم. خوب از روزنامهنگاران مهم در آنجا بودند. تمام روزنامههای بزرگ رؤسایشان و نویسندگانشان آنجا بودند. عباس مسعودی بود، عبدالرحمان فرامرزی بود، حمید رهنما بود…
س- خود ارسنجانی؟
ج- بله خود ارسنجانی بود.
س- روزنامه داریا را داشت.
ج- بله. روزنامه داریا مثل اینکه بعد بود و زمان حزب دموکرات نبود.
س- گمان میکنم حتی قبل بود
ج- من یادم نمیآید.
س- یعنی توی ذهن من اینطوری است که گویا قبل از حزب دموکرات بود روزنامه داریا را ارسنجانی علم کرد و روزنامهی خیلی بانفوذی هم بود در بین روشنفکران.
ج- بله این را بعد یادم هست. مثلاً در خود روزنامه دموکرات ایران ارسنجانی مرتب چیز مینوشت و یک چیزی هم درآوردیم برای سازمان کارگران. چون به زودی حزب سازمان کارگران درست کرد. شوهر من مهندس انصاری در آنجا بود که فعالیت داشت، چون که رئیس اداره برق هم بود و آنها کارگر داشتند. اتفاقاً بین کارگران محبوبیت داشت و یادم هست من هم گاهی یک چیزی مینوشتم. شوهرم به نظرم به امضای استاد علی، یکهمچین چیزی، مقالههایی مینوشت یکوقت او سفر بود و ما خواستیم آن ستون خالی نماند من یک چیزی نوشتم و نوشتم نوشتهی زن اوستا علی با یکهمچین چیزی. یک چیزهایی مینوشتیم برای آن روزنامه، روزنامه کارگران حالا هفتهنامه بود یا چی بود الان درست یادم نیست، آن هم جالب بود و آنموقع توی کارگرها خواننده داشت. واقعاً حیف بود آدم تعجب میکند. که یکهمچین تشکیلاتی به این سرعت بالا آمد و به کلی به یک سرعتی پاشید. چون هدفش که تمام شد از بین رفت. هدف آن بود و از بین رفت.
س- در مورد روزنامهی خود حزب مطلب دیگری ندارید که بفرمایید، خاطرهی دیگری یا احتمالاً تیراژش. نویسندههایی که میفرمایید نویسندگانی بودند که اکثراً در روزنامههای دیگر هم مینوشتند
ج- بله گفتم که کیها هستند. تیراژش یادم نیست. یک خاطره هم داشتم راجع به آنکه تودهایها به ما فحش داده بودند و ما جواب دادیم. مثل اینکه این را گفتم.
س- خود قوامالسلطنه در حزب ظاهراً فرد مؤثر و شاید هم مؤثر، یعنی شاید که قطعاً مؤثرترین فرد بود. آیا کسان دیگری در تصمیمگیری حزب دخالت داشتند؟
ج- بله. یکی از آنها به طور قطع مظفر فیروز بود که خیلی جاها خودش تصمیم میگرفت و حتی بعدها ما میدیدیم که بعضی وقتها هم حتی قوامالسلطنه دیگر صدایش درمیآید که اینقدر هم سر خود تصمیم نگیرد. و فکر میکنم هر کدام از این آقایان مؤسس تا یک حدودی خودشان قدرت داشتند و تصمیمهایی میگرفتند. و یکی دیگر از کسانی را که به نظرم اسمش را نیاوردم آقای صادقینژاد بود.
س- نخیر نگفتید.
ج- آذربایجانی بود. او هم در رأس بود که شاید عضو کمیته مرکزی چیزی بود. در شورای عالی حزبی ۵۰ نفر بودند که من هم آنجا عضو بودم، ولیکن کمیته مرکزی خوب طبعاً عدهی محدودتری داشت. خوب قوامالسلطنه عنوان دبیرکل و رهبر حزب را داشت و مظفر فیروز هم بهعنوان معاون دبیرکل و معاون رهبر را داشت. و قوامالسلطنه هم خیلی اختیارات به او میداد و داده بود. من یادم میآید، حالا شاید اگر با خودش صحبت کنید برایتان تعریف کند، یک سفر رفت اصفهان وقتی وارد شد دستور داد چند نفر را بگیرند، و اختیاراتی داشت. و بعد هم میآمد میگفت من اینجور صلاح دانستم. و قوامالسلطنه هم واقعاً خیلی تقویتش میکرد تا یک جاهایی که دیگر خودش هم صدایش درمیآمد. و حتی اینطور شایع بود که یکی از دلایلی که قوامالسلطنه مظفر را فرستاد مسکو گذشته از اینکه میخواست یک کسی که طرف اعتمادش است آنجا باشد در این موقع حساس، یک قدری هم میخواست از تهران دورش کند. برای اینکه بعضی کارهای خودسرانهی مظفر به ضرر قوامالسلطنه تمام میشد.
س- خانم دولتشاهی خواهش میکنم از فعالیتهای دیگرتان به خصوص فعالیت مربوط به آزادی زنان و سازمانهای مربوطه در زمان خودتان که در همین اوان بوده و یا کمی بعد از آن بوده لطفاً ما را باخبر کنید.
ج- بله. اتفاقاً در همین موقعها بود چون من همانطوری که گفتم در سال ۱۹۴۶ که بعد از جنگ برگشتم به ایران، در بهار سال ۱۹۴۶، بلافاصله شروع کردم ببینم چه کارها میشود، چه فعالیتها میشود، با سازمانهایی که وجود داشت تماس گرفتم. خیلی جمعیتهای خیریه بود خیلی کارهای خوب شده بود و زنان فعالیت فوقالعادهای کرده بودند به خصوص در جهت خدمات اجتماعی در دوران جنگ. از جمله دیدم یک حزب زنان هم وجود دارد که برای حقوق سیاسی و اینها کار میکند و خانم تربیت و خانم صفیه فیروز و فاطمه سیاح و اینها آنجا عضو بودند. و من هم داشتم مطالعه میکردم که چه فعالیتهایی بکنم. از جمله آن روزها قرار شد که یک جمعیت خیرهای با همکاری با شهرداری به وجود بیاوریم. من هم چون به واسطهی شوهرم با شهرداری ارتباط داشتم. بههرحال یک عدهای رفتیم، از هر جمعیت چند نفر چون این دیگر کار خیره بود، و یک جمعیت معاونت زنان شهر تهران درست کردیم. وارد فعالیت این نمیشوم چون از اسمش پیداست که…
س- کار تعاونی میکرد.
ج- بله. به مؤسسات خیرهی شهرداری میرسیدیم، پرورشگاه، تیمارستان. آنوقتها خیلی وضع بود و اینها بودجه نداشتند و همان بودجهای هم که کم بود لابد خورده برده هم میشد، یکهمچین کارهایی. ولی یک مقدار باعث شد که من شروع کردم به فعالیت در اجتماع. مثلاً شب عاشورا من رفتم توی رادیو صحبت کردم راجع به این جمعیت خیریه که مردم کمک بکنند. یکی دو روز بعدش بود رفتم به کارخانهی برق، میخواستم آنجا را ببینم. یک کارگری آمد جلو و گفت، «خانم انصاری من پریشب صحبت شما را شنیدم این پنج تومان را آوردم بدهم،» ببینید سال ۱۳۲۵ پنج تومان پول کمی نبود واسهی یک کارگر، بدهم «برای آن جمعیت خیریه.» میخواهم بگویم که مردم قدردان بودند و ارزش داشت و آدم تشویق میشد به فعالیت.
در همان اوایل فعالیت حزب دموکرات که آنها میخواستند که یک سازمان زنانی درست بکنند من راستش خودم اصرار و علاقهای نداشتم، به شما گفتم که تازه آمده بودم و گرفتار زندگی و بچه در راه بود و از این چیزها. گفتند که خوب بیایید با این زنانی که موجود هستند و تشکیلات دارند همکاری کنید. وسیلهی ملاقات فراهم کردم. سه چهار نفر از آن خانمها آمدند با آقای مظفر فیروز مذاکره کردند معاملهشان نشد. اینها میخواستند که تشکیلات کاملاً داخل حزب باشد و آنها میخواستند در کنار بمانند و شخصیت و استقلال خودشان را حفظ بکنند. در نتیجه ما این تشکیلات حزب را درست کردیم. ولی من بههرحال به فکر این همیشه بودم که یک فعالیتی از لحاظ کارهای سیاسی برای زنان بکنم.
یک وقتی یکی دو سال بعد از این جریانات، بعد از اینکه حزب دموکرات بهم خورد و سازمان زنان ما هم بهم خورد و در اوایلی هم که من بچهدار شده بودم خوب طبعاً یک هفت هشت ده ماهی خیلی دیگر سرگرم بچه بودم و نمیتوانستم که زیاد تنها بگذارمش. گرچه یک پرستار خیلی خوبی داشتیم، یک زنی بود که توی خانوادهی ما سهتا بچه بزرگ کرده بود، برادرم را شیر داده بود، خواهرزادهام را کوچک بود بزرگ کرده بود و بچهی مرا هم تا دو ساله و نیم خیلی خوب پرستاری کرد. بههرحال، در سالهای ۱۹۴۷، ۱۹۴۸ یک عدهای از ما جمع میشدیم، هنوز فرمی نگرفته بود و یک اسمی پیدا نکرده بود، خانه خانم بامداد یادم هست که جمع میشدیم. خانم بامداد هم از خانمهای قدیمی بود معلم بود و معاون مادام هس در دارالمعلمات بود و اینها و از دیپلمههای مدرسه فرانکوپرسان بود. یک مقداری آمد و شد و فعالیت برای اینکه چهها بکنیم برای بهتر شدن وضع زن. یادم هست که خانم بامداد یک روزنامهای داشت به نام زن امروز. این روزنامه را توقیف کرده بودند. من رفتم پیش سپهبد رزمآرا، آنموقع یادم نیست وزیر جنگ بود چی بود بههرحال چون حکومت نظامی این را توقیف کرده بود، رفتیم و خواهش کردیم. خانم بامداد را خواستند و با او صحبت کردند. گفتند آخر شما به خانهداریتان و اینها بپردازید. گفت، «ما خانهداری میکنیم منتها خانهمان بزرگ شده است. ما تمام مملکت را خانهی خودمان میدانیم.» بههرحال، من دیگر مسافر شدم برای اینکه هم خودم میخواستم برای دکترایم که نیمهکاره مانده بود در زمان جنگ که بروم و تکمیل بکنم و هم اتفاقاً دوباره به شوهرم مأموریت دادند برای تکمیل کارهای قبلیاش. چون قراردادهای زیادی دولت ایران با آلمان داشت که اینها معوق مانده بود و اینها رسیدگی میخواست و یک هیئتی قرار بود که شوهر من بود و یک نفر هم آلمانی، همان آقای کارل هوفر، و در اواخر سال ۱۹۴۹، من چون میدانم شما اینها را برای انگلیسی میخواهید دارم سالها را سال میلادی میگویم،
س- بله اشکالی ندارد. سال هجری هم بفرمایید فرقی نمیکند.
ج- بله خوب آسان است تبدیل کردنش. و ما دوباره به آلمان رفتیم که من آن دوره دوباره آنجا تحصیل کردم و دکترایم را گذراندم. آن روز هم گفتم که بعد هایدلبرگ رفتم. بعد که ما از آلمان برگشتیم در سال ۱۳۳۲، همان بعد از قضیهی مصدق، نمیدانم این را برایتان گفتم یا نه. من در همان بحبوحهی مسئلهی مرافعهی نفت در دانشگاه هایدلبرگ در سالن داشنگاه هایدلبرگ، یک سخنرانی کردم راجع به سوابق روابط ایران و انگلیس و پیدایش شرکت نفت و اینها تا رسید به آن دعواهای زمان مصدق. بعضی از آقایان سفارت مرا متوجه کردند گفتند هیچ میدانی اگر چیزی بگویی که حکومت تهران و مصدق خوششان نیاید فوری انصاری را میخواهند. گفتم من واقعیت تاریخی را میگویم ولی فکر نمیکنم از اینها هم مصدق بدش بیاید چون واقعیات تاریخی است. بههرحال این هم یکی از فعالیت آنجا بود. خوب من در دورانی که در آلمان بودم گاهی هم چیز مینوشتم و گاهی هم میآمدند با من مصاحبه میکردند راجع به ایران و راجع به وضع زن و اینها و صحبت میکردم. در سال ۱۳۳۲ که من برگشتم خوب یک خرده باز شروع کردیم بعد از چند سال که نبودیم، چون دوباره ما چهار سال نبودیم، و یک خرده به زندگی و اینها برسیم و بلافاصله هم من یک مقداری به فکر این افتادم که کار بکنم و در سال لابد ۱۳۳۳ بود من وارد بنگاه عمران کشور شدم. در آنموقع یک همکاری بود بین اصل چهار و دولت ایران. از جمله یک بنگاه عمرانی درست شده بود Administration for Community Deb برای Development دهات. که همکاری بین ایران و آمریکا بود. یک رئیس آمریکایی داشت و یک رئیس ایرانی. اتفاقاً در یک مهمانی بود که من با آن رئیس ایرانی آشنا شدم و به ایشان گفتند که این خانم این تحصیلات را کرده و به دردتان نمیخورد. او رفت و با آمریکاییها صحبت کرد. فوری چسبیدند او سوسیولوژیست ما لازم داریم. و آن آقای ایرانی بعدها گفت که من این چیزها را نمیدانستم چی به چی است. به من گفتند این خانم دختر فلانکس است، زن فلانکس است، خانم خوبی است. من هم گفتم خوب بیاید. بیچاره ادعایی هم نداشت. از خودش میپرسیدند که معلومات چیست؟ میگفت در حدود ششم ابتدایی. ولی خوب آدمی بود یک خرده وارد بود به کار کشاورزی و خودش ملک داشت و ده داشت. بههرحال لابد دوستی آشنایی چیزی داشت آورده بودند و رئیس این بنگاهش کرده بودند. یک معاونی داشت که انگلیسی هم نسبتاً خوب بلد بود و او بیشتر به کار وارد بود و میدانست که چه باید بشود و به من گفت منظور از تشکیل اینجا چیست. ما شروع به پروژه نوشتن کردیم کوتاه نوشتیم گفتند مفصلتر بنویس. مفصل نوشتیم گفتند کوتاهتر بنویس. خودشان هم نمیدانستند با من چهکار کنند. آنجا توی تشکیلات نوشته بود فعالیت زنان women’s activities جزو کارهای ده. ولی اینها نمیدانستند فعالیت زنان توی ده یعنی چه. من هم هر چه میگفتم کسی نبود که تشخیص بدهد که اینکه من میگویم درست میگویم. من شروع کردم یک مقدار پروژه بدهم بهطورکلی برای کارهای ده نه مخصوص زنان، بهطورکلی. و آن وقت هر کسی هم که در این بنگاه بود یک counterpart هم در واقع در اصل ۴ داشت. حالا کار نداریم counterpart من هم یک خانم ایرانی بود که اصلاً اطلاعاتی از این چیزها نداشت چون یک مدت آمریکا بود و شوهر آمریکایی داشت و انگلیسی میدانست و او را هم گذاشته بودند آنجا. دیده بودند کجا بگذارند گفته بودند برای فعالیت زنان.
بههرحال مدتی طول کشید تا من بتوانم به این دستگاه بفهمانم که از لحاظ زنان چهکار میشود کرد. حتی قبل از سفر هند این مطلب فهمیده نشد. یک سفری پیش آمده بود و از طرف اصل چهار هایک عده را دعوت کرده بودند که بروند برنامههای عمرانی هند را ببینند که مشابهی همینهایی بود که قرار بود در ایران پیاده شود. البته من در تماسهایی که با کارشناسان آمریکایی داشتم موفق بودیم برای اینکه میفهمیدیم آنها چه سؤال میکنند که به آنها جواب بدهم نه از لحاظ انگلیسی از لحاظ مطلب و آنها هم راضی بودند. یک کسی را پیدا کردند که یک جوابی به آنها میدهد که به دردشان میخورد. امیدوارم اینها حمل بر خودستایی نشود ولی وضع این بود در آن زمان. البته بعدها خیلی آدمهایی آمدند که اطلاعات داشتند و تحصیلات داشتند. برای سفر هند دو نفر از این دستگاه میرفتند که یکی رئیس ادارهی ما آقای نورافشار بود و یکی هم به نظرم counterpartاش بود یا مشاورش تیمسار معارفی، دو نفر دیگر هم یکی از وزارت کشور و یکی از ادارهی املاک پهلوی که آنها هم بادهات و اینها کار داشتند. اینها به دعوت اصل ۴ میرفتند. این رئیس ادارهی ما آمد، چون من قبلاً قرار بود که یک سفر به هند بروم و راجع به آقای دکتر محسن نصر بعد باید یک جایی حرف بزنم چون که همکاریهایی که ما با او داشتیم و کمکهایی که واقعاً به پیشرفت زن میکرد مؤثر بود، این آقا شهردار تهران بود. یک شورای شهرداریها در هند بود و او میخواست که من هم بروم. با من صحبت کرده بود که من هم به خرج خودم بروم چون او دعوت داشت اما من که دعوت نداشتم. من گفتم خیلی خوب. من خوشم میآمد که هند بروم چون تا آن زمان هم نرفته بودم و قبول کردم. پاسپورت و همه چیزم را هم گرفته بودم، بعد آن سفر نشد.
آقای نورافشار از این فرصت استفاده کرد و به من گفت شما پاسپورتت که حاضر است و همه کارهایت را هم که کردی و ما هم الان فرصت این است که بودجه برای اینکار تأمین بکنیم نداریم چون ۴ نفر دعوت داشتند. شما با همان شرطی که میخواستی بروی تازه اینجوری هم نگفت. خواست دست پیش بگیرد گفت من خیلی ناراحت شدم که آن سفر نشد حالا برای اینکه تلافی بشود بیا با ما برویم. من گفتم یک خرده فکر بکنم اینها بالاخره قبول کردم. بعد هم فهمیدم این چرا میخواست من بروم. آن دوتا آقای دیگر که میرفتند انگلیسی تقریباً بلد نبودند. خود نورافشار هم بلد نبود. تنها کسی که انگلیسی بلد بود آقای معارفی بود که این دوتا با هم میانهی خوبی نداشتند. او میدید در تمام این سفر دستنشاندهی او میشود و میخواست مرا ببرد که یک کسی به دادش برسد و بعد هم در آنجا واقعاً یک جاهایی من، دیدم اصلاً جوری است که آبرویمان میرود طوری که اینها با همدیگر نمیسازند، بالاخره این رئیس هیئت ما بود و ما میبایستی حفظ احترامش را بکنیم. یک جاهایی آن آقا چنان کوچکش میکرد که من به داد میرسیدم و با آمریکاییها صحبت میکردم و فلان.
در این سفر هند که خیلی جاها ما رفتیم و بازدید کردیم، یک جاهایی من به این آقای نورافشار میگفتم آن پروژهای که من میدهم میگویم چهکار بکنیم یعنی اینجوری و بعد هم نتیجهاش این میشود. یک دو سه جا اینجا من به او نشان دادم. یکروز هم ما را بردند پیش رئیس سازمان برنامه هند یک آقایی بود به نام مستر دی نسبتاً هم جوان و گفتند این دست راست نهرو است، آنموقع نهرو نخستوزیر بود، و این آقا یک مقدار برنامهها و اینها را گفت و بعد گفت حالا اگر سؤالی دارید بکنید. یک عدهای سکوت کردند و من یک سؤال کردم خوشش آمد و جواب داد. یک سؤال دیگر کردم. گفت You ar touching the key of the problem. دوباره جواب داد. اینهایی که یک خرده انگلیسی بلد بودند برای آقای میرافشار تعریف کردند و گفتند این خانم دارد سؤالاتی میکند و او جواب میدهد. و اینجاها هم بعضی از جاها که میرفتیم این آقا هی با من حرف میزد میدید یا انگلیسی بلد نیستند یا مطلب را… بههرحال، این مسئله باعث شد که آقای نورافشار به من عقیده پیدا کرد و بعد خودش به من گفت، «اول به من گفتند این خانم خوبی است گفتم بیاید ولی در نتیجهی سفر هند من فهمیدم که خوب تو یک چیزی سرت میشود.» آمدیم و مرا رئیس آن ادارهای که من جزوش بودم کرد.
این دورهی بنگاه عمران برای من فوقالعاده جالب بود برای اینکه من دهات خودمان را نمیشناختم و یک مقدار دلم میخواست که بروم و وارد وضع زندگی اجتماعی دهات خودمان بشوم. اوایل خیلی مشکل بود و به من امکان نمیداد که بروم. من هی پیغام میدادم که بابا من اینجا پشت میز نشستم فایده ندارد من باید بروم توی ده. در همانموقع آمریکاییها هم یک برنامههایی داشتند. یک خانم آمریکایی بود در مامازان کار میکرد که بعدها دانشگاه شد. یک مدرسهای بود در آنجا که کارشناسانی تربیت میکردند. دخترها را برای خدمت در ده تربیت میکردند. رفتیم آنها را دیدیم. من یک مقدار هم با این آمریکاییها کار کردم. یک خانم آمریکایی هم بود میسیز آدامز یک زن فوقالعادهای بود که او به ایران خیلی خدمت کرد. او رئیس اصل ۴ در اصفهان بود. به قدری مردم او را دوست داشتند، بعدها میببینیم چهقدر مردم در همان اصفهان از آمریکاییها بدشان آمد، ولی او را خیلی دوست داشتند. و به او هم میگفتند آقای آدامز.
س- میخواستند به او حرمت بگذارند.
ج- حرمت بگذارند. یعنی میخواستند بگویند که این خیلی قویتر از یک زن است. او هم به تهران میآمد و در بعضی کارها و مذاکراتی که داشتیم من با ایشان آشنا شدم. از جمله آمریکاییها یک خرده یک کارهایی هم داشتند میکردند که نوع فعالیتهای زنها را تقویت بدهند. چون که اینها چند نوع کار داشتند، توی کشاورزی بود. مثلاً از لحاظ کشاورزی یک بنگاه عمران بود و یکی خود وزارت کشاورزی بود که یک برنامههایی داشت، چندتا تشکیلات بود. یک چیزی من یادم هست، ما یک جلساتی داشتیم که آنجا این تشکیلات مختلف جمع میشدند و با خانم آدامز یک برنامهریزیهایی میکردیم که یک مقدار من از اطلاعاتم آنها راجع به ایران استفاده میکردند و از امکانات آنها که با آنها میرفتم به دهات و وضع دهات را میدیدم و کارهایی که میشد و جالب بود که من میدیدم با آن فکر خودم که یک پیشنهاداتی کرده بودم جور درآمده با این کارهایی که اینها دارند میکنند. یعنی خوب بالاخره دودوتا چهارتا میشود، ششتا که نمیشود. بههرحال این دوره برای من خیلی جالب بود. از لحاظ آشنایی با دهات.
بعد از آقای نورافشار آقای دکتر بیرجندی آمد رئیس بنگاه عمران شد. اول خیلی به من اهمیت داد و اینها و حتی آمد دوتا اداره را که رئیسش مرد بود یکی کرد. یکیاش رئیسش خودم بودم و یکیاش رئیسش مرد بود و خواست که مرا رئیس آنجا بکند. من گفتم شما اینکار را میکنید اینها صدایشان درمیآید. چون آن اداره در سال ۱۳۳۴ یا ۱۳۳۵ بود این قضیه. اواخر سال ۱۳۳۴ بود. گفت نه برای چه؟ او مهندس است و باید برود کار مهندسی بکند و اینجا اداره آموزش اجتماعی است، دوتا اداره بود که آن آموزش بود و این اجتماعی بود دوتا را کردند یکی به نام اداره آموزش اجتماعی، و شما بشوید رئیس آن. ما گفتیم بسیار خوب. فرداش دوسهتا از کارمندان اداره آموزش رفتند پیش آقای دکتر بیرجندی و گفتند ما کار نمیکنیم. گفت، «چرا؟» گفتند ما زیر دست یک زن کار نمیکنیم. گفت برای چه؟ تخصصش این است، کارش این است و اینجا هم لیاقتی از خودش نشان داده اگر نمیخواهید بروید به وزارتخانههایتان. آخر کارمندان بنگاه عمران کسانی بودند که از وزارتخانههای مختلف آمده بودند. بههرحال آمدیم و با هم کار کردیم. خلاصه بکنم خیلی هم با هم دوست شدیم، با آن سه نفر. یکیاش آقای سعادت بود که بعدها توی رادیو بود. یکیاش بعدها شنیدم رفته آمریکا و هنوز هم در آمریکا است و اسمش آقای پایدارفر بود که رفته آمریکا و در دانشگاهها کار میکند و یکیشان هم توی وزارت کشور بود بعدها دیدم فرماندار شد. بههرحال، با هم خیلی دوست شدیم و یک مدتی خوب کار کرده بودیم.
یک مدتی گذشت و قرار شده بود که اصل ۴ دستگاهش را جمع بکند و آن تشکیلاتی که با اصل ۴ کار میکند برود داخل دستگاههای ایرانی شود. در این موقع، به قول خودشان integration که قرار بود این تشکیلات وارد دستگاه وزارت کشور بشود آقای بیرجندی مرا کنار گذاشت و نفهمیدیم هم چرا، با آن همه علاقه و اهمیتهایی که به من داد. به قول بعضی گفتند برایت زدند من نمیدانم. اصلاً تو تشکیلات سرم به این حرفها نبود و من هم خوب خوشم نیامد که بروم به او بگویم چرا و یا برای چی مرا نگذاشتید، خوب ول کردم. اتفاقاً یادم هست همانروز رفته بودم نخستوزیری پیش داییام نمیدانم چهکار داشتم. داشتیم با همدیگر برمیگشتیم آقای علم را دیدیم وزیر کشور بود. پیش داییام شروع کرد از من تعریف کردن که بله این توی دستگاه ما است و اینجور از او میگویند. داییام گفت پس اگر اینقدر خوب است پس چرا کنارش گذاشتید؟ گفت اه چطور؟ مگر همچین چیزی ممکن است؟ هیچی بههرحال. این چیزهایی که در دستگاهها بود.
یک چیز جالب هم برایتان بگویم. گویا بعد از آن سفر هند یک سفری آن مستر دی را دعوت میکنند میآید ایران، جزو برنامههایی که داشته یک جلسه هم طبعاً در بنگاه عمران بود که سران بنگاه بودند و اینها با همدیگر صحبت کردند. این دیده من آنجا نیستم. پرسیده پس او کجاست؟ خوب آنی که آن سفر که آمده و یک کسی بود که یک چیزی سرش میشد. اینها دیده بودند چه بگویند، گفته بودند مسافرت است. بههرحال این هم از فعالیت ما در بنگاه عمران.
ولی در همان زمانی که من در بنگاه عمران بودم چونکه نمیتوانستم فعالیت زنان را نداشته باشم با چند نفر از خانمهای روشنفکر و تحصیلکرده و اینها صحبت کردیم و جمیع «راه نو» را تأسیس کردیم. این البته از نظر من، از نظر زندگی من و اثری که بعد جمعیت «راه نو» در کارهای زنان داشت اهمیت دارد که برایتان میخواهم بگویم.
س- ببخشید، قبل از اینکه به جمعیت «راه نو» بپردازید در مورد فعالیت بنگاه عمران چه نظری سرکار دارید؟ این فعالیتها تا چه اندازه فکر میکنید در تغییر وضع دهات مؤثر بود؟ و بعد چون این فعالیتها پیوسته بود با فعالیت اصل ۴ و در حقیقت اصل ۴ آنجا را تأسیس کرده بود در مورد خود اصل ۴ نظرتان چیست؟ و در چه تاریخی اصل ۴ کارهایش را واگذار کرد به سازمانهای ایرانی؟ خواهش میکنم این مطالب را هم برایمان بگویید.
ج- واگذار کردن که آنجوری که الان گفتم باید سال ۱۳۳۵ بوده باشد که واگذار شد. به عقیدهی من این بنگاه عمران از لحاظ وضع دهات ایران حتماً مؤثر بود. کارشناسانی که به دهات میرفتند دو نوع بودند:یکی ایرانی بودند که تعلیمات دیده بودند و میرفتند به دهات و یکی هم آمریکاییهایی بودند که با اینها همکاری میکردند. حالا ممکن هم است یک جا هم یک کارشناس مثلاً خیلی خوب کار نکرده باشد. ولی در مجموع واقعاً در بهتر کردن وضع دهات مؤثر بود. چون اینها همهجور کمک به روستاییها میدادند. چنان که نمونهاش هم با زنان ما همین برنامه را داشتیم. برای بهتر کردن بذر، برای آنان کردن به متدهای یکخرده جدیدتر کشاورزی، برای استفاده بهتر از آب، برای کارهای بهداشتی. مثلاً یکنوع مستراحهای بهداشتی شروع کرده بودند به مردم یاد میدادند که استفاده بکنند. و بعضی جاها اصلاً به مردم یاد میدادند بعضی سبزیها را بکارند و بخورند و یک قسمتی از دهات سیستان بود یا بلوچستان، یادم نیست، که مردم اسفناج نمیشناختند آن دهاتیها. اینها یادشان دادند اسفناج را که درست بکنند و بعد هم بخورند برای اینکه این دهاتیها خیلی چیزها را میکاشتند و حاضر میکردند ولی میفروختند و خودشان نمیخوردند. یک مقدار هم یادشان دادند که یک مقدار کارهای کوچکی که زنان توی خانهشان انجام بدهند مثلاً همین کاشتن بعضی سبزیجات یا مرغداری. یک مقدار مرغداری به آنهایی هم که مرغداری نمیکردند یاد دادند برای اینکه چند دانه مرغ برای خانه خودشان نگه دارند و تخم مرغش را به بچهشان بدهند یا گوشت مرغ را به بچهشان بدهند که وضع تغذیهشان بهتر بشود و سبزیجات بخورند و مثلاً میوه بخورند. همانطوری که گفتم مثلاً یک دهی بود که اصلاً اسفناج نمیشناخته. بعد از لحاظ زنان هم همینطور. این کارشناسان که میرفتند یک مقدار بهداشت، بهداشت خانواده، یک خرده تمیزتر کردن خانه و زندگی بچه و اینها یاد میدادند به خانوادهها. البته خوب در یک مملکت به این بزرگی حتماً اینها هنوز کافی نبوده و میبایستی باز هم ادامه پیدا کرده باشد. به عقیدهی من آن کار نسبتاً زود، نمیخواهم بگویم تعطیل شد ولی از آن نضج خودش افتاد و الا میبایستی دبنالهی آن کاری که شروع کرده بودند آمریکایها میگرفتیم یا تربیت عدهی بیشتری همین کارشناسان در سطوح مختلف. من یک پروژهای تهیه کرده بودم که شاید یک نسخهاش را جایی داشته باشم توی زندگیام در تهران. پیشنهاد کرده بودم که ما یک آموزشگاهی درست بکنیم برای تربیت این کارشناسان در سطوح مختلف. از تعلیمات ۶ هفتهای شروع بکنیم، دختر و پسر، که باز یک اطلاعات کمی برود به ده و برگردد با تجربهای که خودش هم در آنجا پیدا کرده. در خلال این مدت یک عدهی دیگر هم تربیت بشوند با یک مدت بیشتری. بعد او هم بیاید از تجربه او هم در اینجا استفاده بشود و به معلومات آنهای دیگر اضافه بشود، که دائماً ما یک عده اشخاصی را داشته باشیم در سطوح مختلف برای اینکه بروند دهات کار بکنند. چون با این عدهی زیاد دهی که ما داشتیم و با وضع عقبماندگی که ما داشتیم جز این ما نمیتوانستیم برسانیم که به سرعت آدم تربیت بکنیم. این آموزشگاه از آن دختر جوانی که شش هفته یا هشت هفته تعلیم میگیرد تربیت بکند تا مددکاران بزرگی که مثلاً چندین سال تحصیل کردند و لیسانسیه شدند در سطوح مختلف. یک نفر آمریکایی بود مشاور شهرداریها بود او هم آنجا بیچاره نشسته بود توی یک اتاقی هیچ کار هم نمیکرد، از او هیچ کاری نمیخواستند. یکروز نمیدانم چه شد که من او را دیدم. گفت مم شنیدم شما یک چیز جالبی تهیه کردید؟ این چیست. برای او گفتم. گفت اگر شما موفق بشوید این کار را عملی بکنید بزرگترین خدمت را به این مملکت کردهاید. بعد هم دیگر همانموقعی بود که عذر ما را خواستند.
س- آنوقت رابطهی اصل ۴ با بنگاه عمراه چه بود؟
ج- بنگاه عمران در واقع یکی از تشکیلات اصل ۴ بود. چون اصل ۴ برای کارهایی که میکرد یک تشکیلاتی داشت برای همکاری با وزارتخانههای مختلف. آن همکاری با وزارت کشور بود برای دهات. یعنی یک نفر از طرف وزارت کشور رئیس معین شده بود و یک نفر هم از طرف اصل ۴ و اینها با هم قرار بود کار بکنند. یکی دیگر از کارهای اصل ۴ که به نظر من در ایران خیلی اهمیت داشت آوردن زنان توی کار بود. قبل از آن خانمهایی که تحصیلی داشتند و زبانی بلد بودند و در یک ردهی بالایی تربیت شده بودند نمیرفتند کار بکنند. کار در ادارات منحصر شده بود به ماشیننویسی و آن هم از یک خانوادههای کمدرآمدتر و کممعلوماتتری میآمدند برای این نوع کارها و خیلی هم حقوقها قبل از جنگ کم بود، در زمان رضاشاه. خانمهایی که تحصیلات بهتر داشتند و یا احتیاجی به این پول کم نداشتند، اگر حقوق بیشتری بود میرفتند کار میکردند اینها کنار بودند. آنها بیشتر چه کسانی بودند؟ آنها بیشتر کسانی بودند که در مدارس خوب تحصیل کرده بودند، مدرسه آمریکایی آنجاها انگلیسی بلد بودند. آنهایی که انگلیسی بلد بودند تمام یکهو جذب شدند به اصل ۴ و یک مقدار هم در اصل ۴ کار یاد گرفتند به اینها تعلیمات دادند. بعضیها را فرستادند آمریکا که یک تحصیلات اضافی کردند برای آن رشته کاری که میکنند. یا تحصیلکردههایی که از خارج آمدند فوراً اصل ۴ اینها را جذب کرد. در نتیجه نوع فعالیت زن و کار زن در ادارت چیز دیگری در ایران شد. این هم یک اثر به نظر من مثبتی بود، یک جنبهی مثبت اثر اصل ۴ بود. حالا بعضیها میگفتند مثلاً آمریکاییها مردم را به ولخرجی یاد دادند. آخر طرز زندگی آمریکایی خیلی فرق داشت با طرز زندگی آن زمان ایران. آنها که زندگی عادیشان را میکردند به نظر ایرانیها خیلی گشادبازی و ولخرجی میآمد. حالا بالاخره توی یک کاری، یک دستگاه بزرگی لابد یک عیبهایی هم بوده است ولی من این دو جنبهی مثبت را در کار اصل ۴ دیدم.
س- ببخشید یک سؤال آخر را هم راجع به اصل ۴ بکنم و بعد برسیم به مسئلهی جمعیت راه نو. جنبهی سیاسی در کار اصل ۴ نمیدیدی؟ احتمالاً دخالت در سیاست مملکت و اعمال نفوذ و غیره؟
ج- شاید بوده است. ولی در سطح کار ما دیده نمیشد ولی شاید بوده است. زمانی که من وارد اصل ۴ شدم، که قرار بود دوتا رئیس کل داشته باشیم یکی آمریکایی بود و حالا اسمش یادم نیست و یکیاش آقای دکتر شادمان بود رئیس ایرانی اصل ۴ در
س- دکتر فخرالدین شادمان؟
ج- به نظرم. فخرالدین بود یا کدام یکی بود؟
س- فخرالدین که از شادمانها، نویسنده کتاب و…
ج- بله بله مثل اینکه او بود که خانمش فرنگیس خانم بود، نمازی.
س- بله، بله.
ج- و قاعدتاً فخرالدین بود. یعنی ببینید آنموقع که اگر هم ما چیز زیادی حس نکرده باشیم
س- تأثیر تمدن فرنگی را.
ج- بله. و الان من خوب وقتی که برمیگردم به آن زمان فکر میکنم قطعاً بدون نفوذ سیاسی هم نبوده، آمریکاییها دیگر شروع کرده بودند که بیایند مخصوصاً هم که بعد از جنگ دوم آمریکاییها را دوست داشتند چون مردم با انگلیسیها بد بودند، با روسها بد بودند اینها را یک نیروی جدید و بیطرف و آزادیخواه و دموکرات و اینها میدانستند و مردم آنموقع از آمریکاییها بدشان نمیآمد.
س- خوب حالا بفرمایید به جریانات جمعیت «راه نو.»
ج- بله در سال ۱۳۳۴ یعنی همزمان با آنموقعی که من در اصل ۴ بودم و با آن خانمهای آمریکایی هم آشنا شده بودم و با خانمهایی هم که در تشکیلات دیگر اصل ۴ بودند و یک قدری جلسات داشتیم و برنامهریزی و اینها. از این طرف هم ما دیدیم که خوب تشکیلاتی که از پیش در ایران بوده از لحاظ زنان خوب است، خیلی کارها کردند. و لیکن ما حس میکردیم که یک نیروی جدید یکخرده جوانتر با تحصیلات مدرنتر لازم است که توی کار بیاید، درعینحال که برای آنهایی که قبلاً کار کرده بودیم خیلی احترام قائل بودیم و میخواستیم که احترامشان را حفظ بکنیم.
من یک چند جلسهای یک عده خانمهایی را به خانهام دعوت کردم تا اینکه در روز سیام فروردین ۱۳۳۴ منجر به تأسیس جمعیت «راه نو» شد. من فکر میکنم خوب است که اسمهای این خانمها را بگویم که بماند مخصوصاً هم که خوب در نتیجهی اینکه من خیلی فعالیت داشتم در جمعیت «راه نو» و یک مقدار زیادی اسم من وابسته شد به جمعیت «راه نو» این آنوقت بیانصافی میشود که اسم آنهای دیگری که در تأسیس مؤثر بودند گفته نشود. البته بعضیها بعد دیگر فعالیت نکردند و بعضیها به فعالیتشان ادامه دادند. خانمهایی که در آنجا بودند من حالا ترتیب الفباییاش را هم رعایت نکردم و همینجوری نوشتم: پروین خانلری بود، خواهر دکتر خانلری، خانم سعیده زنجانی که در مدرسه زرتشتیان معلم ما بود و خوب خیلی هم خانم روشنی بود، دختر شیخ ابراهیم زنجانی که از روشنفکران زمان مشروطیت بود، مهری صادقینژاد که او آذربایجانی بود، فروغ شهاب که خانم تحصیلکردهای بود…
س- بله. در این مورد یادم هست خانم معروفی هم بود و خانم برجسته شناختهشدهای بود.
ج- بله، بله خانم شناختهشدهای بود. شکوه ریاضی که نقاشی بود و بعد استاد دانشکده هنرهای تزئینی. طفلک زود فوت کرد و یک نسبتی هم از طرف مادری به من داشت. خانم قمر آریان، قمر آریان مثل اینکه شوهرش زرینکوب بود که دبیر بود…
س- میدانم که خانم دکترزرینکوب بود.
ج- بله، آنوقت هم بود؟
س- بله خانم دکتر زرینکوب.
ج- بله و خودش دبیر بود. بیشتر اینها دبیر بودند. خانم مهری آهی که استاد دانشگاه است آنموقع هم دانشگاه بود، خانم پریچهر حکمت دختر علی اصغرخان که او هم دبیر بود و مدرسه خوبی بعدها داشت و مدیر بود. نمیدانم حالا هست یا نیست و من این مثل اینکه شد نه تا. این نه نفر مؤسسین جمعیت «راه نو» بودند. اول نشستیم و با دقت یک برنامهریزی کردیم هدفهای جمعیت را معین کردیم، تشکیلات جمعیت را معین کردیم و یک چند ماهی کار کردیم و خیلی زود خانمها استقبال کردند از این جمعیت و به ما پیوستند. مثلاً در ظرف هفت هشت ماه که یک دو ماهیاش هم تابستان بود هفتاد نفر آدم یادم هست که برای عید نوروز سال ۱۳۳۵. ولی بعد به زودی در حدود هفتصد نفر شدیم. این خودش در ایران خیلی بود. با توجه به اینکه جمعیتهای دیگری هم وجود داشتند. اولاً بعضی جمعیتها جنبهی تخصصی یا تقریباً مذهبی نمیتوانم بگویم ولی از لحاظ اقلیتها. مثلاً یک سازمان بانوان یهود بود، یک سازمان زنان زرتشتی بود، یکی دوتا سازمان ارامنه بود که بیشتر جنبهی خیریه داشت. اینها آنهایی بود که برای اقلیتها بود. ولی بعضیها هم جنبهی تخصصی بود مثل سازمان بانوان پزشک، سازمان پرستاران، سازمان ماماها و از این قبیل سازمانها.
س- گروههای خاصی از خانمها.
ج- بله. ولی ما همهجور عضو داشتیم. مثلاً کسی بود که عضو سازمان بانوان پزشک بود و عضو جمعیت ما هم بود چون اینجا نوع فعالیت فرق داشت. عامتر بود و به خصوص هدف اصلیش حقوق زن بود. ما یک مقدار خدمات اجتماعی هم میکردیم. حالا میگویم چرا. ولی هدف اصلیمان حقوق زن بود و عقیده داشتیم ما جمعیت خیریه نیستیم. یک مقدار کارهای اجتماعی میکردیم برای اینکه اجتماع ما احتیاج به آنها داشت و لازم بود خانمها سرگرم بشوند و بیایند و یک فعالیتی داشته باشند. این فعالیتها از دو نظر اهمیت داشت. یکی اینکه این خانمها خودشان به خودشان امیدوار بشوند و تشخیص بدهند که میتوانند کارهایی بکنند. اینقدر زنها توی خانه مانده بودند و خیال میکردند فقط برای کار خانه هستند که اول جرأت بعضی فعالیتها در خارج را نداشتند. یک جنبهی دیگرش هم اینکه اجتماع ببیند که این خانمها میتوانند مؤثر باشند و کاری انجام بدهند. ما کمیسیونهای مختلفی داشتیم که به مریضخانه میرفتند، به زندان میرفتند. آن کمیسیون ما که به زندان میرفت آنقدر خوب کار کرد و آنقدر وضع زندان زنان بهتر شد که شهربانی کل کشور بزرگترین مبلغ ما شده بود. همهجا میگفت این جمعیت «راه نو» جمعیت خوبی است. سریو کار میکرد و کمیسیون مطالعات داشتیم برای اینکه مطالعه بکنیم ببینیم چه کارهایی را باید جلو بیندازیم، جلسات ماهانه داشتیم برای اینکه کنفرانسهای مختلف داشته باشیم و همه اعضا جمع بشوند. چون در خلال هفته هر کمیسیونی خودش جمع میشد با همدیگر دور هم و رئیسش با عضو هیئت مدیره بود یا میآمد در هیئت مدیره گزارش میداد. ولی ماهی یک بار همه جمع میشدند که همه حرف همدیگر را بشنوند، کمیسیونها گزارش کارشان را میدادند. اگر بعضی از اعضا نظری داشتند راجع به کار کمیسیون یا کمکی میخواستند بکنند داوطلب میشدند و یک سری هم اطلاعات برایشان میگذاشتیم. صحبت مثلاً راجع به قانون اساسی. چند جلسه راجع به قانون اساسی صحبت میکردیم. من برای عید سال ۱۳۳۵ دیدم بیشتر خانمهای ما قانون اساسی را نخواندهاند. یک جزوههای کوچولویی بود یکی یک تومان آن زمان. من یادم هست که هفتاد تا از این خریدم و عیدی به آنها دادم. گفتم به شرطی که بخوانید و بعد صحبت بکنیم. یا قانون مدنی خوب خیلیها نمیدانستند. ما از قانون مدنی یک استخراجی کردیم تمام مواد قانون که ارتباط پیدا میکرد به خانواده زن و بچه. ما اینها را فتوکپی کردیم یا هر چی آن زمان بود.
س- بله، استانسیل بود.
ج- نه فتوکپی نبود، استانسیل بود. استانسیل کرده بودیم و به خانمها داده بودیم. حتی به غیر از جمعیت هم. خیلی زیاد تهیه کرده بودیم و به غیر اعضای جمعیت هم میدادیم که بخوانند. من یادم هست یکی از پسرخالههای من وقتی که آمد و خواند گفت اه زنان ما تحت این شرایط با ما دارند زندگی میکنند، من از امروز از زنم خجالت میکشم. و این خودش ما مقداری زیادی روی آن بحث میکردیم و این باعث میشد که مردها متوجه بشوند که چه عیبهایی در کار هست. ولی ما exaggerate نمیکردیم، سعی نمیکردیم که مردم را تحریک بکنیم به اینکه حالا بلند شویم و داد بزنید….
س- دشمنی زن و مرد ایجاد بکنید.
ج- آهان اینکار را نمیکردیم. میگفتیم که این مردهایی که الان دارند با ما زندگی میکنند این وضع را به وجود نیاوردند. این یک وضعی است مال چند قرن است. منتها ما باید با مذاکره و صحبت و بحث سعی بکنیم که این آقایان را راضی بکنیم و آنها متوجه بشوند که اینها بد است، آنهاییشان که متوجه نیستند، تا درست بشود.
من یادم هست قبل از اینکه اینکار را بکنیم، قبل از این به نظرم بود که جمعیت «راه نو» تشکیل شده بود، از دایی که خودش قاضی و حقوقدان و اینها جلد دوم قانون مدنی را گرفته بودم برای همین که این قسمتها را بخوانم. بعد که صحبت میکردم توی حرفها و میگفتم این بد است و چطور و چهجور میشود که زن با این شرایط زندگی بکند. یکروز به من گفت، «مهری جان آن کتاب قانون مرا پس بده تو داری مزاحم میشوی.» کمیسیون حقوق جمعیت «راه نو» دست به یک ابتکاری زد بعد از اینکه ما این مواد را درآوردیم و دست همه دادیم و اینها گفتیم حالا ما باید بنشینیم چاره جویی بکنیم. خودمان میدانستیم که آن قوانینی که اصلاحش از همه واجبتر است قوانین مربوط به خانواده مخصوصاً مربوط به طلاق است. حالا بعضی از چیزهای دیگر قابل تحمل بود تا بعد بگذاریم مسئله ارث
س- فوریت طلاق بیشتر بود.
ج- این بود که فوریت داشت. یعنی مثلاً به عقیدهی ما میگفتیم حتی حق انتخاب. برای اینکه ما تازه حق رأی داشته باشیم خیلها اصلاً توجه ندارند. و زنان رأی نمیدهند یا اگر بدهند میرود یک رایی میدهد ولی آن طور که باید شرک واقعی نمیکند. ولی قانون خانواده اگر درست بشود هر کسی خودش متوجه باشد یا نباشد شاملش میشود و از این استفاده خواهد کرد. در کمیسیون حقوقی ما مدتی طولانی از آقایان صاحبنظر، از قضات، از وکلای دادگستری، استادان حقوق دعوت میکردیم. یادم هست در آنموقع آقای نمیدانم عید بود یا معظمی که رئیس دانشکهی حقوق بود در همان سالهای ۱۳۳۵ یا ۱۳۳۶.
س- عمید گمان میکنم یک کمی زودتر بود. زودتر که قبل از آن که رئیس دانشکده حقوق بود.
ج- پس همان بود. عضو حزب مردم هم بود؟ بعد نایب رئیس مجلس شد؟
س- نخیر. دکتر معظمی باید باشد.
ج- پس معظمی بود. بههرحال یکی از کسانی که در جلسات ما شرکت میکرد و به کارهای ما نظر موافق میداد او بود.
س- مرد قد بلندی بود؟
ج- نه خیلی. خیلی بلند نبود. یک کمی هم چاق بود.
س- شاید عمید است. این مشخصات عمید است.
ج- پس این عمید است.
س- رئیس دانشکده حقوق سالها بود.
ج- بله. او بود منتها من برای این قاطی کردم که معظمی در یک مورد دیگر از ما حمایت کرد که بعد برایتان میگویم.
س- دکتر عمید قد نسبتاً متوسط مایل به کوتاه داشت.
ج- بله. پس دکتر عمید است.
س- و صدای خفهای هم داشت.
ج- بله. و ما خیلیها را دعوت کردیم از قضات دیوان کشور، از وکلای دادگستری را دسته دسته دعوت میکردیم و با آنها صحبت میکردیم و میگفتیم که ما فکر میکنیم آیا شما هم نظرتان این است که چهجور میشود اصلاح کرد که با قوانین تطبیق بکند، با موازین مذهب تطبیق بکند. که ما احساس میکردیم اگر اینکار را ما با همکاری آقایان بکنیم یک عده همکار موافق ما در دستگاههای دادگستری مملکت خواهیم داشت. ولی کسی که رایش و نظرش و قلمش بیش از همه مؤثر بود برای تهیه این طرح، طرح حمایت خانواده، آقای شهاب فردوس بود که هم قاضی بود قانوندان بود، هم قوانین شرع را میدانست و هم قوانین مدنی را میدانست و هم آدم روشنفکری بود.
س- قاضی فوقالعاده خوشنامی بود.
ج- بله قاضی فوقالعاده خوشنامی بود. البته اول ما نمیگفتیم که کسانی هستند که با ما در تماس هستند اما این را ما باید بگوییم این از لحاظ تاریخ است، اصلاحات قانون در ایران واقعاً اهمیت دارد البته بعد نقش ایشان در مجلس هم معلوم شد. آن طرح تهیه شد.
س- این طرح قانونی اصلاح خانواده.
ج- بله و قانون حمایت خانواده شد که اول طرح بود. طرح قانون حمایت خانواده که برای اینکه، و ما کراراً هم گفتیم و تبلیغ کردیم در مجلس هم بعد راجع به آن خیلی کار کردیم که ما منظورمان این نیست که زنان بتوانند فوری طلاق بگیرند ما میخواهیم که بر یک اساس و پایه صحیحی باشد، یک مرجعی باشد که رسیدگی بکند چه زن چه مرد تقاضای طلاق را به آنجا بدهند و بعد از رسیدگی مثلاً وضع بچه به خصوص روشن شود. صرفاً اینکه این بچه پسر است باید حتماً پیش پدر باشد یا اینکه دختر هفت سالش بیشتر است باید پیش پدر باشد و بعد معلوم نباشد که چطوری نگهداری بشود. حتی وقتی این طرح آمد در مجلس و یک چیزهایی هم به آن اضافه شد چون دیگر زمانی بود که تساوی حقوق شده بود. آنموقع که ما آن را مینوشتیم هنوز تساوی حقوق نبود. گفتیم که اگر زنی استطاعت دارد که خرج بچهاش را بدهد بدهد. چرا باید فقط پدر بدهد؟ شاید یک وقت یک پدری نداشته باشد یا هر دو بدهند، در بعضی موارد هر دو بدهند یا اگر مادر ندارد آنوقت پدر بدهد.
بههرحال، واقعاً یک طرح مدرن و خوبی بود. البته من بعد خدمتتان میدهم خود متن هر دو، اولیه و دومی. بههرحال در واقع این یکی از افتخارات جمعیت «راه نو» شد که همانطوری که گفتم قدم به قدم با آگاه کردن، با روشن کردن ما وضع حقوقی زن را سعی کردمی. البته یک مقدار فعالیت زیادی هم میکردیم برای حقوق سیاسی. جلسات، کنفرانس. از هفده دی همیشه استفاده میکردیم. دعوت میکردیم از ملکهی مملکت، از کسانی که خوب مؤثر بودند. وقتی که ملکه مملکت میآمد آقایان هم میآمدند، نخستوزیر میآمد، وزرا میآمد اشخاص میآمدند. و ما میتوانستیم حرفهایمان را جلوی آنها بزنیم. اگر هم صددرصد قبول نمیکردند بالاخره یک مقداری از این حرفها به سرشان میرفت. من یادم هست در یک نطقی قرار بود من نوشته بودم، یک سال بود که ما میخواستیم ۱۷ دی را بگیریم متأسفانه یکی از خانمها میخواست کار ما را بهم بزند. بعد برایتان خواهم گفت که این مسئله هم مهم است، ایجاد سازمان همکاری جمعیتهای زنان ایران، یکی دو سال بعد از تأسیس جمعیت شد. بههرحال من حالا این دوتا را با هم قاطی نمیکنم و آن را بعد میگویم.
در سال ۱۳۳۴ جمعیت «راه نو» تصمیم گرفت بعد از سالها که مسکوت مانده بود جشن ۱۷ دی بگیرد از بعد از جنگ و آخوندبازی و اینها اصلاً ۱۷ دی را فراموش کرده بودند و میگفتند نخیر اینها کافر هستند. بعضیها میگفتند مواظب باشید اینها ممکن است اوباش بریزند. گفتم نه ما اینکار را میکنیم. در سالن باشگاه دانشگاه بود، ما از دانشگاه اجازه گرفتیم و آنجا یک جلسهای ترتیب دادیم، یادم نیست کی آمد والاحضرت اشرف مثل اینکه آن سال آمد. بههرحال یک شخصیتی را هم دعوت کردیم که آن سال بیستمین سال ۱۷ دی بود. خوب مراسم دقیق و با این ترتیب جمعیت «راه نو» را در واقع به اجتماع معرفی کردیم چون قبلاً همینطور کوچولو کوچولو بین خودمان کار میکردیم و این هم خودش یک اقدامی بود که بعد دیگر دنباله پیدا کرد و همه جمعیتها دیگر هر سال جشن گرفتند و سر مقبره رضاشاه میرفتیم صبح ۱۷ دی و دیگر خیلی مراسم مفصلی شد.
س- ببخشید، قبل از اینکه دور بشویم من یک مطلب را متوجه نشدم. طرح اصلاح قانون خانواده که جمعیت «راه نو» فراهم کرد این طرح بعداً چه سرنوشتی پیدا کرد؟
ج- بعداً رفت مجلس و تصویب شد.
س- بله همین.
ج- برایتان بعد میگویم. جریانش را وقتی به مجلس رسیدیم میگویم. خیلی متشکرم که توجه میکنید به مسائلی که طرف علاقهی من هم هست.
س- خواهش میکنم چون مسئله
ج- همین. میدانید دیگر نمیخواهم دیگر هم در مجموع وقتمان چون زیاد نیست، نمیخواهم زیاد وقت بگیرم و چون بالاخره من همه چیزهایم، علاقهام و همه چیزم به جمعیت «راه نو» بسته است نمیخواهم زیاد در این زمینه بگویم ولی دوتا موضوع را هم بگویم. جمعیت «راه نو» یک تحول در وضع فعالیت زنان در ایران به وجود آورد. برای اینکه با یک طرز جدیدی بود. قدیم خانمها کار میکردند، فعالیت میکردند، در نهایت حسن نیت. یک خرده خودمونی داشت، دور هم جمع میشدند و کارهای خیریه میکردند. ما کارهای خیریهای را هم که میکردیم با متد مدرن و مثلاً با مریضخانهها مطالعه میکردیم. همینجوری که پا نمیشدیم برویم کمک. میپرسیدیم از مریضخانه چه نوع کمکی میخواهند؟ خانمهای ما هم میکردند. فرض کنید توی بیمارستان مریضهای بیمار سلی میرفتیم برایشان کتاب میبردیم، مجله میبردیم اینجور چیزها. یا بیمارستانهای دیگر. مثلاً بیخودی خوراکی نمیبردیم برای مریضها. ممکن بود واسهشان خیلی بد باشد، یک وقتها میشد خوراکی که میبردم پرستارها میگفتند همینجوری ندهید. خوب یواشیواش تشکیلات مریضخانهها هم بهتر بود، پرستاران هم یکخرده یواشیواش با سوادتر و آگاهتر بودند. آنوقت یک سری از کارهایی که ما میکردیم از قبیل زندان، از قبیل بیمارستان نمیدانم حمایت از بعضی مدارس پرورشگاهها و اینها برای اینکه توی پرورشگاهها یک خرده گداپروری میکردند. ما میرفتیم سعی میکردیم که نفوذ بکنیم و متد را عوض بکنیم که کسانی که میآیند کمک میدهند حالت عمه و خاله برای بچهها داشته باشند نه اینکه بهعنوان کمک کننده بیایند و بچهها را حالت دستگیری و اینها داشته باشد. چون این پرورشگاهها بچههای بیپدر و مادر بودند. یک مدرسه هم در جنوب شهر بود به نام مدرسه فیروزان که دیگر این چیز بزرگی برای ما شد و آنجا هم یکی از جاهایی بود که خانمهای ما میرفتند. مثلاً در این مدرسهها انجمن خانه و مدرسه تشکیل نمیشد برای اینکه پدرمادرها اصلاً اطلاع نداشتند، سواد نداشتند نمیآمدند. خانمهای ما میرفتند به جانشینی پدر و مادرها در آنجا شرکت میکردند. بعد یواشیواش پدرومادرها را تشویق میکردند که بیایند. مثلاً فرض کنید مدرسه تلفن نداشت خانمهای ما میرفتند دنبالش تلفن میگرفتند. چرخ خیاطی نداشت پول روی هم میگذاشتیم چرخ خیاطی برای آنها میخریدیم. یعنی وضع مدرسه را بالا میآوردیم. آن مدرسه فیروزان که در دروازه غار بود یک وضعی داشت، یک وضع بدی داشت و این به کلی وضعش عوض شد. یا اینکه، حالا هنوز به آن دو کار اصلی نرسیدهایم که میخواستم بگویم غیر از طرح خانواده. مردم خیلی زود فهمیده بودند که در این جمعیت میتوانند کمکهایی بگیرند. میآمدند با مسائل و مشکلاتشان. مشکلات عجیبی میآمد. یک کمیسیون رفاه اجتماعی ما داشتیم. من خودم هم چون محل جمعیت توی منزل من بود، توی زیرزمین خانهی من بود، همیشه بودم کار هم که نداشتم غالباً بودم و جواب میدادم. ما میدیدیم مشکلات و مسائلی که میآورند خودشان نمیدانند که به خیلی چیزهای دیگر مربوط است و باید به آن رسید. تصمیم گرفتیم که عوض اینکه آنها بلند شوند بیایند شمال شهر ما برویم و یک مرکزی در جنوب شهر درست بکنیم. یک جایی پیدا کردیم در پا ماشین سابق. بالای خانهی یک حمامی را به ما دادند، یک کسی که حمامی ساخته بود. مثلاً یک حمام مدرنی یک سه چهارتا اتاق داشت میخواسته به شیروخورشید بدهد بعد شهردار واسطه شد این را دادند به ما و ما در آنجا یک کانون خدمات جمعیت «راه نو» درست کردیم. چند نوع کلاس گذاشته بودیم. کلاسهای بهداشتی، تربیت بچه، آشپزی، خیاطی، با سواد کردن، سازمان مبارزه با بیسوادی هم به ما کمک داده بود، معلم داده بود و این کلاسها مرتب اداره میشد و در اینجا ما میدیدیم که میتوانیم بهتر به مردم کمک بکنیم. آن وقت در اینجا خیلی تعلیمات به این زنان داده میشد. مثلاً به آنها یاد میدادیم که به موقع سجل بچهتان را بگیرید نه موقعی که میخواهید بچه را بگذارید مدرسه سجل ندارد میآیید سراغ ما، یا تمیز نگه داشتن خانهها. آنوقت کمکهایی که میکردیم به عنوان جایزه بود. مثلاً به خانمها یاد میدادند آشغال را جلوی در خانهتان نریزید خانهتان را تمیز کنید، شیشه را بشورید، آفتابه را توی حوض نزنید اینها بعد میآمدند میگفتند خوب چون شما این کارها را خوب یاد گرفتید حالا ما به شما جایزه میدهیم برای بچههایتان لباس میخریم یا برای خودتان یک چیزی میگیریم. وجود این کانون خدمات خیلی در جنوب شهر مؤثر بود. البته ما چون بودجه وسیع نداشتیم نمیتوانستیم یکهو دهتا دوازدهتا از این درست بکنیم. ولی برنامهمان این بود که به تدریج این را اضافه بکنیم.
روایتکننده: خانم مهرانگیز دولتشاهی
تاریخ مصاحبه: ۱۵ مه ۱۹۸۴
محلمصاحبه: پاریس ـ فرانسه
مصاحبهکننده: شاهرخ مسکوب
نوار شماره: ۴
در آن کانون خدمات در واقع تعلیماتی که به این خانمهایی که به این کلاسها میآمدند داده میشد به تمام آن محله سرایت میکرد. یک مورد زنی بود که شوهرش نمیدانم رفتگر بود چی بود یک حقوق کمی داشت آن هم را عرق میخورد و نمیآمد که به این زن بدهد و این زن پنج ششتا هم بچه داشت. برود بیرون کار بکند؟ این بچهها را چهکار کند، خانه بماند؟ نان اینها را کی میدهد. در کلاس خیاطی ما، این زن خیاطی یاد گرفت و معلوم میشود که خیلی هم با استعداد بود چون آنهای دیگر هم یاد میگرفتند ولی به پای این نمیرسیدند. این شروع کرد به خیاطی کردن توی همان محل، به زودی کارش گرفت آمدند خیاطی به او دادند و پول درآورد و وضعش خوب شد. وقتی که وضعش خوب شد و خانواده را اداره کرد مرده هم عوض شد. عرق خوری را کنار گذاشت. میآمد حقوقش را میآورد توی خانهاش با زن و بچهاش مصرف میکرد. ببینید چطور اثر میکرد. و ما به طور محسوس میدیدیم که… مثلاً مردها وقتی که زنها آشپزی یادگرفته بودند و غذا بهتر میپختند اینها خوشاخلاقتر شده بودند. فرض کنید مرده میآمد خانه میدید آبگوشت بد پخته شده زنش را کتک میزد ولی حالا که میدید غذا خوب شده دیگر کتک نمیزد. اول بعضی از این مردها که میرفتند توی حمام به آن حاجآقا میگفتند حاج آقا این خانمها را میآورند و میبرند یعنی چه؟ او گفته که نه اینها خانمهایی هستند کارهای خوب و کارهای خیر میکنند. بعد یواشیواش به من میگفتند حاجآقا خدا عمرت بدهد ما غذاهای حسابی از گلویمان پایین میرود. این خانمها به زنهای ما یک عالمه کارهای خوب یاد دادند، خانمها بچهها را بهتر نگهداری میکنند، بچههای ما سلامتتر شدند، تمیزتر شدند. یعنی به تدریج. این هم در جای خودش اثر گذاشته بود که با حرف نمیشود به مردها گفت که زن و مرد یکی هستند مردی که از چند قرن به مغزش رفته که زن غیر از مرد است، زنی گفتند و مردی گفتند. یا خیلی که باشد زن نصف مرد است. او باید لمس بکند که زن هم یک چیزی است تا برایش ارزش قائل شود. و واقعاً در این منطقه پا ماشین اصلاً روحیهی مردم به مقدار زیادی فرق کرده بود. و خوب ما از فرصت استفاده میکردیم که درس باسوادی هم بدهیم که این خودش یک مسئلهی مهمتری است که برای بزرگها کار مشکلی است. چیز زیادی یاد نمیگیرند بعد هم یاد میگیرند یادشان میرود ولی خوب اینها را ما، خانمهایی که مثلاً ماما بودند یا پرستاری میدانستند و اینها میرفتند برای اینها صحبت میکردند راجع به بهداشت خصوصی. برای اینها اصلاً یک مسئله عجیب و غریب بود. اول میگفتند وای مگر راجع به این مسائل میشود حرف زد. بعد یکی دیگر میگفته بگذار یاد بگیریم اینهایی که میگویند به دردمان میخورد بگذار یاد بگیریم. هیچوقت به اینها راجع به بعضی مسائل بهداشت خصوصی کسی صحبت نکرده بود و اینها واقعاً یک تحول بزرگی بود برایشان که متأسفانه ما نتوانسته بودیم تا این آخرها این مرکز را اضافه بکنیم، این کانون را. ولی این نحوهی کار را شعب ما در شهرستانها میکردند ولو اینکه یک کانون به اسم کانون گذاشته بودند یا اینکه خودشان در ضمن کارهایشان به خانمها یاد میدادند.
یکی دیگر از مسائلی که اهمیت داشت این بود که ما به موقع میرسیدیم به اینکه الان خواستهی زنان چیست؟ وقتی که مسئلهی اصلاحات ارضی پیش آمد یک عدهای از خانمها، ولو اینکه این خانمهای ملاکین بزرگ بودند، به ما رجوع کردند که، آخه ارسنجانی در یک سخنرانی گفته بود که کسانی که زن و شوهر ملک دارند یکیشان میتواند شش دانگ نگه دارد. آخه اول قرار بود هر کسی دارد شش دانگ را میتواند نگه دارد و بقیه باید تقسیم بشود. اگر زن و شوهر ملک دارند یکیشان میتواند شش دانگ نگه دارد. زنها صدایشان درآمده بود میگفتند طبعاً مردها حاضر نیستند ملک خودشان را بدهند و ما را بگذارند و ما این ارث پدریمان است یا مال مهریهمان است. چرا باید اینقدر به زنها ظلم شود. ما دیدیم این حرف صحیح است و دنبالش را گرفتیم و بحث و صحبت. حتی یک شبی قرار شد یک جلسهای تشکیل بدهیم در جمعیت «راه نو» و از ارسنجانی دعوت بکنیم که بیاید و توضیح بدهد و خانمها حرفهایشان را بزنند. این خانمها هم بودند. اینها میآمدند میرفتند. بعضیها به من میگفتند ملتفت باش نیا توی جمعیت اینها کسانی هستند که تمام شوهرانشان مخالفین اصلاحات ارضی هستند. گفتم ما که با اصلاحات ارضی که مخالف نیستیم ولی آنجایی که از حق زن باید دفاع بکنیم باید بکنیم. اینها آمدند و یکی دوتا از مدیران کل وزارت کشاورزی از جمله آقای فکری، آقای فکری جلوتر آمده بوده. آقای فکری یک شیطنتی کرد. وقتی که دید اینجا خیلیها هستند اتفاقاً خانمها نه عصبانی بودند و نه ممکن بود که جیغ و داد بکنند ما نمیگذاشتیم. تلفن میزند به ارسنجانی شما نیایید. اینجا کی کی و کیها هستند، از همان خانوادههای مخالفین اصلاحات ارضی و شما نیایید. گفتند وزیر گرفتار است و اینها نمیآید. آقای سالور آمد که به جای ایشان صحبت بکند. اینها هم صحبتهایشان را کردند و ما هم صحبتهایمان را کردیم و آقای سالور هم صحبتهایش را کرد و خواهش کردیم که بروید و به این کار رسیدگی بکنید که حق زن پایمال نشود. مخصوصاً که همهی قوانین دیگر هست، هر لحظه که مرد میتواند زنش را طلاق بدهد که هست این ملکش هم از دستش برود و فردا هم شوهرش طلاقش میدهد این میرود توی خیابان. یکی از کارهایی که خیلی اثر خوب گذاشت و ما واقعاً خیلی توانستیم با بینظری نظر خودمان را بگوییم و هیچ متهم به حمایت از ملاکین نشدیم.
س- این نظر پذیرفته شد؟ یعنی اصلاح شد این پیشنهاد؟
ج- گویا، گویا. بله رسیدگی شد. یک کار مهم دیگر که جمعیت «راه نو» بود تنظیم یک نمایشگاهی بود که الان هم وقتی خودم فکر میکنم چطور این نمایشگاه به این عظمت را ما یک مشت خانم انجام دادیم به (؟) خودم تعجب میکنم. وقتی که همت و تلاش هست و یک عدهای که واقعاً برای یک هدف مهمی فعالیت میکنند شما آن عدهای که ممکن بود کارشکنی بکنند دیر متوجه شدند.
س- خوب دیدند مسئله مهم است.
ج- بله خیلی مهم. ما به این فکر افتادیم که یک نمایشگاهی ترتیب بدهیم که فعالیت زن را از قدیم و جدید نشان بدهد به دو صورت: یکی فعالیت زن ایرانی را که چه کارها اصلاً در اجتماع میکرده و حالا میکند چه برای خودمان و چه برای خارجیها. برای اینکه خارجیها هی فکر میکنند زن توی چادر بوده است و توی خانه است و اینها مثلاً نمونه یا چندتایی یک چیزی شدند و به آن نقشی که زن واقعاً در اجتماع داشته و در اقتصاد داشته و اینها آگاه ممکن است نباشند و نبودند. برای خود ایرانیها هم، همیشه میگفتند زن که کاری نمیکند. حتی خیلیها تمام کاری که زن از صبح تا شب در خانه و خانواده میکند به آن توجه ندارند و مرده از بیرون میآید میگوید من بیرون بودم کار کردم تو که کار نمیکنی تو تمام روز توی خانه بودی و کارهایی هم که در خارج میکرد.
یکی هم آنچه که زنهای خارجی در کشورهای خودشان میکنند ما به ایرانیها نشان بدهیم. برای اینکه خیلی از ایرانیها فکر میکردند که زنها، اینکه میگویند حق رأی آزادی و اینها میخواهند مثل فرنگیها بشوند فرنگیها چطورند؟ دکولته میپوشند و کاباره میروند و از این حرفها. توجه نداشتند به اینکه زن فرنگی آن کسی نیست که آنها فکر میکنند. ما دیدیم از هر دو جهت این معرفی لازم است.
در اوایل تأسیس جمعیت «راه نو» ما یکدفعه یک عده از خانمهای سفارتخانهها را دعوت کرده بودیم که به آنها هم بگوییم که ما همچین جمعیتی هستیم و به وجود آمدیم که ما را بشناسند. اینها گفتند ما چه کار میتوانیم برای شما کنیم؟ ما گفتیم که الان نمیدانیم، ما فکر نکردیم که کاری از شما بخواهیم. اگر لازم شد به شما میگوییم. حالا دعوتشان کردیم. گفتیم آن زمان شما گفتید که ما چهکار میتوانیم بکنیم. شما میتوانید در این زمینه با ما همکاری بکنید که فعالیت زنها در مملکت خودتان در این نمایشگاهی که میخواهیم ترتیب بدهیم نشان بدهیم. در سال ۱۹۶۰ که ما وارد شورای بینالمللی زنان شدیم، من رفته بودم به آنکارا در آنموقع کنفرانس در آنجا بود من آنجا این موضوع را مطرح کردم. خیلی خوششان آمد و گفتند ما به تمام شوراهای عضو شورای بینالمللی زنان که آنموقع پنجاه و هفت هشت کشور بود مینویسیم که با شما همکاری بکنند از راه سفارتخانههایشان چون ما وسیلهی دیگری که نداشتیم اینها نمیتوانستند بلند بشوند و بیایند، از راه سفارتخانه… خلاصه ۳۳ کشور شرکت کرد. محل نمایشگاهها بود در امیرآباد که مال دانشکدهی فنی بود و قبل از ما آلمانها آمده بودند یک نمایشگاه خیلی بزرگی ترتیب داده بودند و تأسیساتشان را گذاشته بودند و رفته بودند، ساختمانها و فلان، این خیلی خوب بود یعنی همهچیز آماده بود. من البته برای اینکار، چو دیگر کار بزرگ بود و خیلی حمایتهای چیز لازم بود و ملکهمان هم جوان بود و تازه هم ولیعهد دنیا آمده بود و اینها دیدم این یک کار جالبی است که تحت پاتروناژ او انجام بشود رفته بودم و با علیاحضرت صحبت کرده بودند و ریاست عالیه را قبول کرده بود و قرار شد که توصیه بکنند به مؤسسات دولتی، دانشگاه فلان و اینها چه کمکهایی لازم است که به ما بکنند. در نتیجه آنموقع هم دکتر فرهاد رئیس دانشگاه بود آقای مهندس ریاضی رئیس دانشکده فنی. چون آنجا مال دانشکدهی فنی بود ما تماس با اینها داشتیم و از طرف جمعیت «راه نو» هم ما یکی دوتا خانم رابط معین کردیم. من خانم مهندس اصفیا را چون با آنها آشنا بود او را معین کرده بودم. ما با همدیگر میرفتیم به این محل. خیلی البته مشکلات در پیش بود و یک کارشکنیها هم در دستگاه دانشگاه برای ما میشد. از جمله یک سازمان دختران دانشجو بود که ما آنها را هم دعوت کرده بودیم که شرکت بکنند. اینها به این فکر افتاده بودند کار که در دانشگاه است، ملکه هم که قبول کرده، ما میآییم واسهشون که به این آسانی است، کار را برگردانیم به اسم دانشجویان دختر دانشجو.
ما مرتب با نمایندگان سفارتخانهها، بعضیها خانم سفرا میآمدند و بعضیها خانم دیگری را از سفارتخانه معین میکردند، بیشتر خود خامهای سفرا بودند که جلسه داشتیم در جمعیت و برنامهریزی میکردیم چیها باشد آمدند هر کسی غرفههایش را معلوم کرد. نوشتند به کشورهایشان که چه چیزهایی برایشان بیاورند. خیلی زیاد با عکس و اینها چیزها را نشان میدادند. غرفهی شوروی خیلی غرفهی بزرگ و قشنگی شده بود و بیشتر عکس بود. شورویها خواستند یک باله هم بیاورند ما هم دلمان میخواست ولی دولت اجازه نداد، نمیخواستند بگذارند خیلی چیز… من با وزارت خارجه مشورت کرده بودم گفتند شما باید همهی سفارتخانههایی که هستند دعوت کنید، دیگر چیز نکنید، خاصه خرجی نکنید. ما هم دلمان میخواست که اینکار را بکنیم. یک وقتی شروع کردند بعضی از این خانمهای سفرا یادم هست خانم سفیر اسپانیا بود به شلوغ کردن و اینها. میگویند این خانم تودهای است.. البته این را چیز کرده بودند. یکی از خانمهایی که میخواست کار ما را بهم بزند انتریک کرده بود. خودش هم نمیدانم شوهرش وزیر بود. گفته بود که بله این برادرش. منظورش به نظرم مظفر فیروز بود که آنها قاطی کرده بودند که… ولی مظفر هم که تودهای نبود، که برادرش تودهای است و فلان است. اینها هم گفتند بله و اصلاً جمعیت «راه نو»اسمش مثل اسمهای تودهای میماند و یکخرده شلوغ کردند. من یکروز خانمها را دعوت کردم و برایشان توضیح دادم، خانمهای سفارتخانهها، که اصلاً چه شد که ما عمل کردیم و با مشورت وزارتخارجه کردیم و آنها به ما توصیه کردند که همه سفارتخانهها را دعوت بکنیم و ما هم چون منظورمان پیشرفت زن است برایمان فرق نمیکند هرکدام میخواهید بیایید. مثلاً یک اشکالی که کردند عربها کردند. ما دعوتشان کردیم ولی آنها چیزی نداشتند بیایند بگویند چی؟ سفیر سوریه بود یا به نظرم پاکستان بود یکخرده انتریک میکردند. گفتند شما اسرائیل را دعوت کردید ما نمیتوانیم بیاییم. گفتم من اسرائیل را عذر بخواهم شما میآیید؟ اگر شما همهتان میآیید من اسرائیل را عذر میخواهم. ماندند، جواب درست ندادند. ما هم اعتنا نکردیم و اسرائیل هم آمد و غرفهی خوبی هم داشت. یکی از چیرهایی که خیلی مؤثر بود اینها فیلم آورده بودند. خیلی از کشورها اعم از اینکه غرفه هم داشتند یا نداشتند فیلم آورده بودند هر روز از ساعت چهار بعد از ظهر تا ۹ در آمفی تئاتر در همان محل که بود فیلمهایی که کارهای زنان را در کشورهای مختلف نشان میداد. واقعاً یک چیز جالبی بود.
س- این نمایشگاه چند روز دایر بود خانم دولتشاهی؟
ج- اول دو هفته بود مثل اینکه یک چند روز هم تمدید کردیم. در یک محوطهی سهچهارهزار متری ما اینها را گذاشته بودیم. و فعالیتهای زنان ایرانی هم خیلی قشنگ بود. از مؤسسات مختلف دعوت کرده بودیم. آمده بودند مثلاً یک سن قشنگی دست کرده بودند چایکاری، عکسهای بزرگ گذاشته بودند که زنها دارند چایکاری میکنند. مثلاً شاهپسند آمده بود یک غرفه درست کرده بود، لابراتوار درست کرده بود و یک خانم داشت توی لابراتوار کار میکرد، چون داشت واقعاً این بود. نمیدانم از چرخ خیاطی آمده بود و یک غرفه درست کرده بود، مال یکی از جمعیتهای یهودی بود. مدرسه پرستاری مثلاً آمده بود یک سن بزرگی درست کرده بود که مثلاً کارهای مختلف پرستاری میکند. نمیدانم قالیبافی آنجا بود. انواع فعالیتهایی که در ایران زنها داشتند از قدیم و جدید قشنگ display شده بود. و در مرکز هم ما، آنجا یک برج بزرگ آهنی بود که گفتیم این را این وسط چهکار کنیم. ما دوتا آرشیتکت داشتیم که برای ما کار میکردند. یکی خانم آندره بود شاید اسمش را شنیدهاید…
س- بله.
ج- نکتار آندره که عضو جمعیت ما بود یکی هم آقای لطیف ابوالقاسمی. ما عضو مرد هم داشتیم در جمیعمان. کم ولی یک عده آقا هم بودند چون میگفتیم ما میخواهیم همکاری مرد و زن ایجاد بکنیم. فقط مردها حق نداشتند انتخاب بشوند تو هیئت مدیره، باز هم…
س- یک تفکیک معکوس.
ج- از این وری، از این وری کادرش باز است ولی خوب علتش معلوم بود. اینها آمدند و گفتند که ما این برج را با عکسهای بزرگ پر بکنیم. یک عکس خیلی بزرگ رضاشاه را درست کردیم به دو متر ارتفاع، آنوقت سازمان برنامه برایمان درست کرد یا وزارت فرهنگ و هنر در جلو گذاشته بودیم، بعد هم دور و بر فعالیتهای مختلف عکسهایی از ۱۷ دی، عکسهای زیادی از زنهایی که کارهایی کردند از قدیم تا حالا، از قرهالعین گرفته تا خانمهایی که در اوایل تلاشها و فعالیتها برای زنان کار کرده بودند خیلی بزرگی…
س- از قرهالعین هم بود؟
ج- بله. بعضیها گفتند، «واخ واخ فلان» گفتم نخیر دختر ایرانی بوده کار مهمی کرده و عکسش را میزنیم، هیچ اتفاقی هم نیفتاد. آنوقت پشت این هم یک جایی بود که دفتر ما بود نشسته بودیم و هر کسی هم میآمد هر روز همهمان بودیم آنجا و از خیلیها که آشنا بودند پذیرایی میکردیم. یک روز یک آقایی که من از بنگاه عمران میشناختمش آمده بود. آمد آنجا و گفت آقا این شمایید خانم دولتشاهی؟ گفتم بله جمعیت «راه نو» است. یک نگاهی کرد و گفت، «چطوری اینجا را درست کردید؟» گفتم خوب درست کردیم، یک خرده همت میخواست، همه همه کمک کردند. گفت، «برایتان کارشکنی نکردند؟» گفتم مگر میشود؟ کردند اما استقامت کردیم تا لحظه آخر. بههرحال، خیلی. قبل از آنکه گفتم خوب خیلی کارشکنیهای زیادی شد میآمدند ما مثلاً یک چیز گندهای را آن وسط میگذاشتند حالا آدمهای ما دارند کار میکنند میخواهند مزاحم راه بشوند. میگوییم نخیر این را دانشجویان دختر گذاشتند نمیشود دست زد. یک جایی آن وسطها یک روز به من نوشتند نمیشود. ۱۶ روز مانده بود به نمایشگاه. ما خانمهای جمعیت را خبر کرده بودیم در یکی از جلسات ماهانه که گزارش کار را بدهیم و بگوییم که وضع به کجا رسیده و شما هر کدام برای آن روز وظیفهتان چیست چون بعضیها بودند در تمام این مدت کارهایی داشتند ولی بعضیها میبایستی آن روز تکلیفشان معلوم بشود. ۵/۲ یا ۳ بعد از ظهر بود یک کاغذی به من رسید از دانشکده فنی یا از دانشگاه که چرا آنجا تعمیرات و اینها هست در آن تاریخ این آماده نیست برای نمایشگاه. من این کاغذ را گذاشتم تو کشو. خانمها آمدند و صحبتمان را کردیم و شانزده روز مانده به افتتاح نمایشگاه و هر کسی کارش چیست و فلان و اینها. اینها که رفتند من به خانمی که دبیر جمعیت بود این پاکت را نشان دادم. گفت، «پاکت کی آمده؟» گفتم سه ساعت پیش. گفت، «این را تو خوانده بودی و اینجا اینجور حرف زدی؟» گفتم پس میخواستی چهکار کنم بگویم نمایشگاه بهم میخورد؟ گفت پس حالا چهکار میکنی؟ گفتم هیچی باید برویم این را درست کنیم. آن را دیگر نمیشود بهم زد. سیتا کشور آمدند اثاثیهشان توی راه است و دارد میآید و با سفارتخانهها صحبت کردیم به نام ملکهی مملکت ما صحبت کردیم، مگر میشود بهم بزنند. من دیگر این دفعه دیدم که شوخی بردار نیست بلند شدم رفتم پیش آقای نبیل رئیس دفتر پیشگاه علیاحضرت. هی تلفن میزد به دانشگاه جواب نمیدادند. گفت پاشیم برویم. من و آقای نبیل و آقای هویدا که معاونش بود، ادیب هویدا، آمدیم دانشگاه. بالاخره صحبت با دکتر فرهاد و با مهندس ریاضی و اینها درست شد قضیه و قرار شد اینجور و اینجور باشد. آنوقت من یک چیزی که توی روزنامه درآمده بود که دخترهای دانشگاه گفته بودند ما داریم نمایشگاهی ترتیب میدهیم به ریاست علیاحضرت، این هم نشان دادم به نبیل. نبیل آمد که سکه به زر کند. گفت، «خوب نمایشگاه دارد تشکیل میشود از طرف جمعیت «راه نو» که رئیسش خانم دولتشاهی است. خانم دولتشاهی مسئول است.» به خصوص برای آنها گفت. گفت، «ما در مقابل خودمان مسئول هستیم و باید همهچیز مرتب بشود به اسم علیاحضرت است و فلان و اینها چنین و چنان، آقایان دانشگاه کمک میدهند.» و مهندس ریاضی هم گفت بله ما اشخاصی را گذاشتیم برای کمک دادن. خوب مثلاً فرض بکنید یک برق را اگر خاموش میکردند کار ما چه میشد. تمام اینها را من خودم کنترل میکردم. یعنی خودمان کسانی را گذاشته بودیم که ضمن اینکه دانشگاهیها… آنها هم بروند مثلاً کار برق را و همه اینها را کنترل کنند. آنوقت از دو روز پیش سازمان امنیت آمد که رسیدگی بکند. آنجاها هزار چیز ممکن است باشد. رسیدگی کردند و آدم گذاشتند دم درهایی که ممکن بود وارد بشوند که کسی نیاید. صبح زود آقای معاون دانشگاه آقای شیبانی یا نمیدانم کی بود آمد برود تو راهش ندادند. خوب آن مأمور پلیس چه میداند که این کیست. ای وای و واویلا و تلفن و اینور و آنور که به آقای معاون دانشگاه توهین کردند تقصیر جمعیت «راه نو» است. خلاصه برایتان بگویم تا آن روز بعد از ظهر همینجور کارشکنیها بود. اصلاً باور کنید من دیگر اعصابم خُرد بود. من هم آنوقتها ناراحتی حنجره داشتم و وقتی که ناراحت میشدم بدتر اصلاً نمیتوانستم حرف بزنم. یکروز میخوابیدم و یکروز بلند میشدم. وقتی میخوابیدم از خانمهای جمعیت پهلوی تخت من مینشستند که تلفن جواب بدهند. هیچی علیاحضرت آمدند، با والاحضرت اشرف با هم آمدند چون والاحضرت اشرف آنموقع رئیس شورای عالی جمعیتهای زنان و رئیس همهی جمعیتها بود. همه چیزها را هم با آنها صحبت کرده بودیم و در جریان گذاشته بودیم. و علیاحضرت با دقت تمام غرفهها را تماشا کرد. غرفههای خارجیها را وایستاد، راجع به هر کدام صحبتی کرد. غرفههای ایرانیها را همه را با دقت نگاه کرد که ببینید چهکار میکنند. سه ساعت چهار ساعت آنجا بود. بلافاصله نبیل به من گفت خانم دولتشاهی به علیاحضرت عرض بکنید که شیر ولیعهد دیر میشود. گفتم آقا من چه بگویم. هی میرفتم زیر گوششان میگفتم که آقای نبیل عرض میکند که شیر والاحضرت. گوش نمیداد لابد خودش میدانست که وقتش کی میشود. با دقت همه را تماشا کرد. اول که توی آن آمفی تئاتر نشستند و ما خیرمقدم گفتیم. من آنجا گفتم که این زنهایی که امروز جرأت میکنند که کشورهای دنیا را به پایتخت ایران دعوت میکنند و اینها دستپروردههای دوران رضاشاه هستند. بههرحال، موقعی که رفتیم بدرقه علیا حضرت خوب آن رئیس دانشگاه چون در دانشگاه بود او هم میبایستی همهجا باشد. رفتیم بدرقه علیاحضرت و علیاحضرت و والاحضرت سوار اتومبیل شدند و رفتند. آمدیم برگردیم که دوباره از در وارد بشویم آقای دکتر فرهاد به من دست داد و تبریک گفت ولی تا دو سه ساعت پیشش مخالفت کرده بود.
بههرحال این یکی از بزرگترین موفقیتهای ما بود. آنموقع جمعیت «راه نو» عضو اتحادیهی بینالمللی بود و خوب گزارش داده بودیم و اینها. بعضیهایشان هم بودند و دیده بودند. در مجلهشان نوشتند که جزو کارهایی که خیلی خوب است که زنان بکنند برای شناساندن کار زن و اینها یکی هم نمایشگاه است چنانکه جمعیت «راه نو» در تهران اینکار را کرده که البته This is a tremendous work هر کسی نمیتواند بکند. خوب این هم به شما گفتم که یک تحول بزرگی جمعیت «راه نو» ایجاد کرد حالا میبینید دیگر این نمونهها بود، طرز کار خیلی اساسی بود، بر اساس برنامه بود و کارهایی بود که واقعاً اثر میگذاشت در اجتماع. مثلاً خانمهای ما که نشسته بودند توی نمایشگاه مردهایی که میآمدند، آدمهای عادی، مثلاً شاید پرتقال فروش بود یا شوفر تاکسی بود، پیدا بود از شکلش و اینها که میآمد، یک نگاهی دور و بر میکرد و میگفت عجب اما زنهای ما جنبیدند. و این پیدا بود که اثر میگذاشت رویشان و اثر مثبت میگذاشت که ما خیلی راضی بودیم. متأسفانه مطبوعات آنجوری که باید کار ما را منعکس نکردند. مثلاً روزنامهها از تمام این تشریفات آنجا که آن روز علیاحضرت آمد و این همه کشورهای خارجی بودند غرفهی سازمان ملل بود، غرفهی شاهپسند را گذاشت و… آنوقت تازه میخواستند چهکار کنند میخواستند قوطی روغن شاهپسند را بدهند دست علیاحضرت که علیاحضرت نگرفت. مثلاً آن حالت میخواستند عکس بیندازند
س- که یک نوع کار تبلیغاتی باشد.
ج- بله. چون ما به اینها گفتیم آقاجان آخه میخواستید یک عکس دیگر هم بیندازید. گفتند چی میگویی خانم هیچ میدانی اینها چهقدر پول اعلان به ما میدهند. روزنامه اطلاعات به ما این را گفت، گفت هیچ میدانی آنها چهقدر پول اعلان به ما میدهند. ما معلوم است که غرفهی شاهپسند را…
س- مشتری را میخواست.
ج- بله. و بعد هم آنجوری که باید… البته چون آن آمفی تئاتر نسبتاً کوچک بود ما یک اشتباه کردیم میبایستی با وجود این روز اول ارباب جراید را دعوت میکردیم. ما روز اول به نظرم فقط مسعودی و مصباحزاده را دعوت کرده بودیم. بعد گفته بودیم یکروز مخصوص مطبوعات است آنها را دعوت میکنیم که سر فرصت به آنها برسیم و صحبت کنیم همهجا را نشان بدهیم نیامدند برای اینکه برخورده بود که چرا روز اول با علیاحضرت دعوتشان نکردیم. برای خاطر این… ولی ما خواستیم این را اهمیت خاص بدهیم یکی از لحاظ اینکه جایمان کم است و یکی دیگر اینکه بیشتر به آنها برسیم، بیشتر همهچیز را به آنها نشان بدهیم.
س- ولی به آنها برخورد.
ج- ولی به آنها برخورد و در شناساندن همکاری نکردند. ولی واقعاً خیلی اثر خوب گذاشت. پیش از ظهرها ما به طور مجانی کارت میدادیم برای مدرسهها، شاید مدرسهی معلمها امثال اینها میآمدند. بعد از ظهرها هم بلیت ورودی دوتومان بود. ارزان بود و خیلیها میآمدند. ما رویهمرفته کم خرج کردیم برای اینکه از مؤسسات مختلف شرکت کرده بودند محل که مجانی بود و واقعاً خیلی تدبیر به خرج دادیم که با حداقل مخارج. وقتی ما گفتیم ما برای اینجا فقط بیست و شش هزار تومان خرج کردیم هیچ کس باور نمیکرد. چطور یکهمچین کاری؟ میگفتیم خوب میشود، آدم وقتی بخواهد یک کاری را ارزان تمام بکند میشود، زنها بلدند.
س- این جمعیت «راه نو» تا چه سالی فعالیت میکرد؟
ج- هنوز هم میکند.
س- عجب؟
ج- بله. هنوز هم ادامه دارد. منتها الان فقط خودشان را حفظ میکنند، الان درگیر نمیتوانند فعالیت کنند. بعد از انقلاب آمدند به جمعیت «راه نو» رسیدگی بکنند. البته آن آقا هم بعد دوتا برادر بودند تقسیم کردند و این ملک رسید به برادر کوچکتر که به خوشجنسی برادر بزرگه نبود. و این رفت خبر داد که اینها وابسته بودند به دربار. برای اینکه برای این کانون خدمات ما علیاحضرت یک پولی داد. ما یک جایی میخواستیم جنوب شهر بسازیم جزو کارهایی که با آدم همکاری نمیکنند. اول یک زمینی را آنجا نشان دادند که یک آدم خیری است، نزدیک همین کانون خدمات، وقف کرده بود برای امور بهداشتی و متولیاش وزیر بهداری وقت بود. گفتند خیلی خوب به ما میدهند. ما هم از علیاحضرت پول خواستیم و یک پولی به ما داد و آنوقت هم صد و پنجاه هزار تومان بودجه زیادی نبود یک ساختمان خیلی سادهی کمخرجی میخواستیم بکنیم برای این کلاسها. معلوم میشود که وزارت بهداری دندان تیز کرده بود که اینجا را جوری عمل بکند که این پولی که ما خرج کردیم وزارت بهداری دست روی آن بیندازد. من هم آمده بودم یک قرارداد خیلی منجزی تهیه کرده بودم با نظر اوقاف. رفته بودم از اداره اوقاف هم مقررات را پرسیده بودم و اینها که جوری ما این را تهیه بکنیم که اینجا حفظ بشود برای جمعیت «راه نو» و حتی این را هم پیشبینی کرده بودم که اگر یکروزی جمعیت «راه نو» بهم خورد این برگردد به مؤسسات خیریه فرح پهلوی.
به اینجا که رسید این قرارداد را متوقف کردند توی وزارت بهداری. متوقف کردند و کردند و آن زمین نشد و ما عقب زمینهای دیگر رفتیم و نشد. این پول مانده بود توی بانک. یک خانهی کوچکی یکوقت در بهجتآباد فروش میرفت ارزان بود من از علیاحضرت اجازه گرفتم آن را برای جمعیت خریدیم. گفتیم عجالتاً اینجا را درست میکنیم. بههرحال، آنها فهمیده بودند که علیاحضرت برای این کانون یک پولی داده رفتند گفتند. آمدند از طرف کمیته و اینها رسیدگی کنند. رئیس جمعیت ما که یکی از همین خانمهای مؤسس است میرود و میآید و اینها. اولاً پولی که توی بانک بود توقیف کردند چون ما یک پولهایی هم از گاردن پارتی درمیآوردیم. سالی یک دفعه گاردن پارتی میدادیم که مخارج این جمعیت را دربیاوریم از آن هم یک مقدار بود اینها را گذاشته بودیم توی بانک و از بهرهی آن برای جمعیت استفاده میکردیم علاوه بر حق عضویتی که خانمها میدادند. گاهی هم یک کسی مثلاً یک هدیهای یک خرده بیشتر میداد. نه ما زیاد عقب پولدارها نمیرفتیم که پول بگیریم. میگفتیم ما باید خودمان روی پای خودمان بایستیم، اگر نمیتوانیم تأمین کنیم پس عرضه نداریم. بعد آنها آمدند پول توی بانک را که توقیف کردند. آن خانه را هم که فهمیدند با پول علیاحضرت خریده شده درش را بستند. «به فلان وابسته به دربار است.» گفتم آقا جان چی. آنها این همه خرج میکردند یک خرده هم ما گرفتیم. این چی هست این پولی که ما گرفتیم برای کار خیریه بوده است. بعد آمدند رسیدگی کردند و دیدند کانون خدمات واقعاً کار خوب انجام میشود. بعد میآیند به جمعیت میگویند نه کارهای شما خوب است و بیایید این کار کانون خدمات را ادامه بدهید. به نظرم متوجه قانون حمایت خانواده و اینها نشده بودند و الا داغان کرده بودند جمعیت را. دیدند این کارهای خیریه است گفتند بیایید بکنید. اینها نرفتند دیدند دردسر برایشان درست میشود. دم به ساعت کمیته و چی و فلان و اینها. کانون را واگذار کردند گفتند خودتان میدانید اداره کنید. ولی خودشان جمع میشوند کموبیش که وضع را در باطن حفظ بکنند برای روزی که جمعیت دوباره بتواند فعالیت بکند. حالا اگر فعالیت بیشتری هم دارند دیگر من الان حرفش را نباید بزنم.
س- من هم از شما متوقف نیستم که الان راجع به صحبتی نکنید برای اینکه ما راجع به تاریخ گذشته و تا انقلاب مورد نظر ما است. بههرحال دیگر در مورد بعد از انقلاب و اطلاعات جزئی راجع به اشخاص مد نظر ما اصلاً نیست.
ج- بله خوب معلوم است.
س- خانم دولتشاهی جمعیت «راه نو» با چه سازمانهای دیگر زنان در ایران همکاری داشت و نحوه این همکاری چه شکلی بود؟
ج- بله این خیلی مهم است. برای اینکه طبعاً لازم بود که جمعیتهای مختلف زنان با همدیگر یک همکاری داشته باشند و هر کسی یک راهی نرود. در نتیجه در سال ۱۹۵۶، گمان میکنم یک سال بعد از تشکیل جمعیت «راه نو» بود که تعدادی از جمعیتهای زنان ما دور هم جمع شدیم، اول ۱۴ جمعیت بودیم، به فکر این افتادیم که یک سازمان همکاری درست بکنیم. فدراسیون از جمعیتهای مختلف درست بکنیم. البته بین اینها همانطوری که گفتم مثلاً جمعیت دکترها، سازمان ماماها امثال اینها بود. بعضیها هم که مال اقلیتهای مذهبی بود، بعضیها هم مثل حزب زنان که بعد شده بود شورای زنان. به مناسبت حزب دموکرات ایران حزب زنان اسم خودش را کرد شورای زنان. چون دیدند اگر حزب باشند از یک حزب نمیشود کسی عضو یک حزب دیگر باشد ولی وقتی شورای زنان بشود اعضای شورای زنان آزاد هستند که اگر بخواهند عضو حزب بشوند که آنوقت خانم فاطمه سیاح آمد عضو حزب دموکرات شد و بعضیهای دیگر هم. بههرحال، در اینجا حتی بعد من میتوانم یک لیستی از آن اسامی آن نامها به شما بدهم، جمعیتهایی که اسم دقیق همه که در سازمان همکاری جمعیتهای زنان ایران عضو شدند.
س- اگر لطف کنید خیلی متشکر میشویم.
ج- بله آن را به شما میدهم. در نتیجه ما شروع کردیم به یک سری همکاری. هر جمعیتی نماینده معرفی میکرد به این سازمان و یک هیئت مدیره برای اینجا انتخاب کردیم و شروع کردیم که فعالیتهایمان را همآهنگ کنیم. بعضی جمعیتها بودند فعالیت سیاسی نداشتند به خصوص اقلیتها و میگفتند ما فقط کارهای اجتماعی داریم. از لحاظ کارهای اجتماعی با همدیگر همکاری داشتیم ولی بالاخره در باطن اینها هم حامی ما بودند. فرض کنید که سازمان بانوان یهود اسم حقوق زن را نمیآورد ولی ما میآوردیم اما با همدیگر همکاری داشتیم. این مقدمه همکاریهای جمعیتهای زنان شد. بعد از یک دو سه سالی که از کار سازمان همکاری گذشت، والاحضرت اشرف یواشیواش علاقهمند شدند که بیایند توی فعالیتهای زنان. جریانش هم اتفاقاً اینطوری شد، بهعنوان تاریخ این را برایتان میگویم. یک جمعیتی درست شد به نام «جمعیت ۱۷ دی» به ریاست خانم قمرناصر که آنموقع نمیدانم شوهرش رئیس بانک بود و بعد وزیر دارایی بود و اینها. این خانم شاید چون به قدر کفایت تحصیلات مدرن و اینها نداشت نتوانست یک عده خانم فعال و مفید را دور خودش جمع بکند ولی از راههای دیگر میخواست اهمیت جمعیتش را… یک اسمی هم روی جمعیتش گذاشته بود که خوب خیلی اهمیت داشت. او رفت و تقاضای این را کرد که والاحضرت اشرف ریاست عالیهی این جمعیت را قبول کنند رایشان هم قبول کرده بودند، نمیدانم چه شد که قبول کردند. جمعیتهای دیگر چنین تقاضایی نکرده بودند. وقتی که این اینکار را کرد یک مقدار هم همین جمعیتهای دیگر با هم صحبت کردیم که اصلاً اینکار را حقش بود که میکردیم یا نه؟ چون اینکار یک جنبههای مثبتی داشت و یک جنبههای منفی داشت. یک عدهی بیشتری عقیدهشان این بود که ما باید سعی بکنیم روی پای خودمان بایستیم اگر یک جاهایی شخصیتها، خانوادهی سلطنت تشخیص بدهند که میختوانند به ما کمک بکنند از آنها کمک بخواهیم اما رسماً سازمان همکاری جمعیتهای زنان تقاضای ریاست کسی را نکرده بود. بعد از اینکه ریاست عالیه «جمعیت ۱۷ دی» را والاحضرت اشرف قبول کردند یکخرده سروصدا و انتقاد پیدا شد، بعضی از جمیعتهای زنان شکایت کردند، گله کردند که والاحضرت چطور ریاست یک جمعیتی که همچین سریو هم نیست قبول میکنند.
آقای علا که آنموقع وزیر دربار بود به نظرم خیلی هم رابطه خوبی با والاحضرت اشرف نداشت، به نظرم این حرف را بهعنوان چوقولی به اعلیحضرت عرض کرد که بله والاحضرت یکهمچین کاری کردند. یک جمعیتی که خیلی هم سریو نیست ریاستش را قبول کردند در صورتی که در مقابل چیزهای دیگر هست. اعلیحضرت هم میگویند که بله والاحضرت که نباید تبعیض قائل بشوند باید اگر قبول میکنند ریاست همه را قبول بکنند. حالا این یک جنبهی قضیه است و یکی هم من فکر میکنم که تشیلات به این فکر بوده که والاحضرت اشرف را که یک آدم زرنگ و لایقی هم است بگذارند در رأس سازمانهای زنان از یکطرف کمک بدهند و از یک طرف تحت کنترل خودشان باشد. تحت کنترل دستگاه که حسابها از دست درنرود. برای اینکه من خودم روی تجربه این فعالیتها میتوانم بگویم که همیشه یکقدری نگرانی اینها داشتند که ما زنان یکجوری پخشوپلا نشویم در هدفهای مختلف. چنانچه من یک موقع برای کار جمعیت «راه نو» رفتم پیش آقای تیمور بختیار برای اینکه گفته بودند یک تغییراتی در اساسنامهتان بدهید. بنویسید ما سیاسی نیستیم فلان و این حرفها. ما گفتیم که یعنی چه، ما وقتی میگوییم حق رأی میخواهیم یعنی که وارد سیاست میخواهیم باشیم. شهربانی میگفت که سازمان امنیت این را میخواهد. من گفتم که ما میرویم خوب پیش سازمان امنیت. رفتم آنجا و با این صحبت کردم. گفتم من میدانم منظور شما چیست. میترسید که ما وابسته بشویم به سازمانهای دستچپی، ما نیستیم. ما عضو اتحادیهی بینالمللی زنان هستیم. یعنی این نگرانی را داشتند چنانچه او به من میگفت، «خوب خانم دولتشاهی حالا شماها هستید یک وقتی آمدند و زیاد شدند و یکهو جمعیت را بردند یکطرف دیگر.» این است که این فکر بوده و یک مقدار هم اینکه خواستند که ماها برویم تحت یک کلاهی و اینها این بود.
این بود که والا حضرت آمدند. اول گفتند که میخواهیم یک شورایی درست بکنیم و یکروز ما را دعوت کردند در مدرسهی پرستاری والاحضرت هم آمده بودند و گفتند که شما خواسته بودید که من ریاست شما را قبول بکنم من قبول کردم و متشکر هستم. هیچی. قرار شد از نو یک تشکیلاتی به وجود بیاید. یک عده به طور فردی عوض مؤسس این شورای عالی شدند که اسمش شد شورای عالی جمعیتهای زنان ایران به ریاست والاحضرت و جمعیتهای موجود هم ملحق شدند که آنها ۱۴ جمعیت آمدند عضو اینجا شدند و دوسهتا هم اضافه. البته نگفتند که سازمان همکاری منحل. ولی وقتی که همهی آنها آمدند و فعالیت اینجا متمرکز شد یواشیواش دیگر سازمان همکاری دیگر فعالیتی نداشت و در نتیجه شورای عالی جمعیتهای زنان درست شد.
یکی از سفارشهایی که اعلیحضرت به والاحضرت کرده بودند این بود که کارهای بینالمللی را کنترل بکنید که هر کسی بلند نشود هر جا برود. مثلاً همین خانم ناصرنه زبان میدانست. نه اصلاً سواد به هیچ زبانی داشت پا میشد میرفت برای یک چیز بینالمللی. یک خانم شیک و خوشگلی هم که یک خرده زبان بلد بود با خودش میبرد و به خیالش که این زبان دانستن زبانی است که آنجا بشود به کار برود. مثلاً آدمهایی میرفتند که ممکن بود لباس پوشیدنشان را درست بلد نباشند. این بود که در این شورای عالی جمعیت زنان ما یک کمیسیون امور بینالمللی تشکیل دادیم که والاحضرت گفتند من خودم رئیس این کمیسیون هستم. این خودش یک مقدار مشکل به بار آورد، همه میخواستند بیایند عضو این کمیسیون بشوند. و بیشتر خوب اداره این کمیسیون با من بود. و اول کار هم والاحضرت خواستند که من بشوم دبیر این شورا. من اول گفتم آخه بابا خانمهای قدیمیتر هستند، اینها تجربه دارند سالها، آنها انتظار دارند مثل خانم تربیت و اینها. گفتند، «نه، میخواهم آدم جوانتر باشد و با معلومات مدرنتر و از لحاظ سنی و اینها هم به خودم نزدیکتر.» حالا کار نداریم چهجوری پیش آمد که اول کار چهارتا دبیر معین کردند که یکیاش همان خانم ناصر بود. دوتایش هم هانمهای مثلاً تحصیلکردهتری بودند ولی عملاً والاحضرت کارها را با من انجام میدادند و این خودش باعث ناراحتی آن سهتای دیگر میشد.
بههرحال، یک چند سالی شورای عالی جمعیتهای زنان خیلی خوب فعالیت کرد، خیلی موقعیت خوب بینالمللی پیدا کردیم، وضع شده بود بودجه داشتیم، اشخاصی را که برای هر کاری صالح بودند میفرستادند. چون قبلاً هر کسی که میتوانست و از عدهی خرجش برمیآمد میرفت به مجامع بینالمللی. حالا برای هر کدام کسی را میفرستادند که برای آن کار مناسب بود و خرجش را هم شورای عالی میداد و انصافاً من باید بگویم که اگر حمایت والاحضرت و شورای عالی نبود در فرستادن من به تمام جلسات شورای بینالمللی هیچوقت من به مرحلهای در شورای بینالمللی نمیرسیدم که بتوانم رئیس شورای بینالمللی زنان بشوم، این به واسطهی این بود که مرتب رفته بودم، فعالیت کرده بودم. از عضویت کمیسیون شروع کرده بودم و مشاور منطقهای و بعد نایب رئیس تا اینکه بعد به ریاست رسیدم.
در این زمینه کارهای داخلی هم واقعاً خوب خیلی کمک میشد. مثلاً کمیسیونهایی که آنجا بود از جمله ما آن طرح قانون حمایت خانواده را به شورای عالی بردیم و گفتیم این طرح است که این جمعیت تهیه کرده بیایید رسیدگی کنید. کمیسیون حقوقی شورای عالی این طرح را بررسی کرد و قبول کرد که این خوب است. شروع کردیم به فعالیت پاشدیم رفتیم وزارت دادگستری. در آن موقعی که این را دارم میگویم که ما رفتیم مجلس نبود. وزارت دادگستری هم خیلی به راحتی طفره رفت که حالا مجلس نیست باید صبر بکنیم تا مجلس باز شود. در خلال این مدت ما خیلی سعی میکردیم که زنها را در هر چه بیشتر کارها دخالت بدهیم. مثلاً کنفرانسهایی تشکیل میشد راجع به مسائل زنان، راجع به حقوق زن. دولت مرد میفرستاد به این جاها. ما فشار میآوردیم که بابا از خانمهایی که وارد هستند بفرستید. یک کنفرانسی یا سمیناری یادم هست آن سالها در ژاپن قرار بود تشکیل بشود راجع به قوانین خانواده و وضع زن در خانواده. بهطورکلی از طرف سازمان ملل بود، از نظر کلی از نظر تمام کشورها مطالعه بشود. از طرف ایران معاون وزارت دادگستری را معین کرده بودند که برود. خوب ما هم که دیگر زورمان نمیرسید و نمیخواستیم بگوییم که او را نفرستید یا خانم بفرستید. حالا ما از کجا فهمیدیم. ما از راه همین شورای بینالمللی زنان فهمیدیم که همچین کنفرانسی هست. آمدیم در شورای عالی گفتیم که ما باید یک نفر بفرستیم. یک خانمی که خودش هم حقوق تحصیل کرده بود داوطلب شد که برود ولی ما به او گفتیم که باید بروی و خرج سفرت را هم ما میدهیم. آنموقع نمیدانم چطور بود هنوز شورای عالی بودجه نداشت چی بود. گفت نه خودم خرج سفرم را میدهم. فوری ما به شورای بینالمللی، چون این باید بتواند وارد بشود یا باید نماینده دولتش باشد یا نماینده یک سازمان بینالمللی. به شورای بینالمللی خبر دادیم و شورای بینالمللی این خانم را معرفی کرد جزو نمایندههای خودش. پس او توانست برود آنجا و شرکت بکند. هم در مقابل دولت در واقع ما یک پرستیژی پیدا کردیم هم اینکه اولین فرصتی بود که ما از عضویت شورای بینالمللی زنان استفاده کردیم. راجع به شورای بینالمللی بعد برایتان میگویم، حالا راجع به همکاریها با سازمانهای دیگر بود که خیلی خوب شروع شد، چه در سازمان همکاری و چه در شورای عالی جمعیتهای زنان.
س- شورای عالی جمعیتهای زنان در چه سالی تشکیل شد؟ شما به خاطرتان هست؟
ج- همان سال باید ۱۳۳۸ بوده باشد. حالا من نگاه میکنم اگر غلط بود دوباره به شما خواهم گفت. شورای عالی جمعیتهای زنان بود تا سال ۱۳۴۵ (۱۹۶۶) بعد برایتان میگویم که چطور شد که عوض شد. حالا میخواهید همان را بگویم یا مطلب دیگری هست؟
س- بفرمایید اگر شما مطلب دیگری دارید.
ج- والاحضرت اشرف برای این شورای عالی جمعیتهای زنان خیلی با علاقه فعالیت میکرد و خیلی پشتیبانی میکردند برای کارهای مختلف. در سال ۱۹۶۳ ما یک کنفرانسی در واشنگتن داشتیم، ضمناً هفتاد و پنجمین سال تأسیس شورای بینالمللی هم بود. ما به والاحضرت پیشنهاد میکردیم که خودتان به کنفرانس واشنگتن بیایید. اول میگفتند نه من نمیتوانم و اینها. بالاخره ما راضیشان کردیم که بیایند و نطق هم بکنند. گفتند نه من shy هستم و نمیتوانم سخنرانی بکنم، بالاخره قبول کردن. هشت نفر از خانمهای ما به آنجا میرفتند. آنها همه به خرج خودشان رفتند. من آنموقع از طرف دولت آمریکا دعوت شده بودم برای دو ماه به آمریکا. یک Leaders’ Grant به من داده بودند و ضمناً نوشته بودند ما شما را در این تاریخ دعوت کردیم و دو هفتهاش را میتوانید در واشنگتن در آن کنفرانس شرکت بکنید.
در آنموقع من سه سال بود که وارد شورای بینالمللی شده بودم و عضو یک کمیسیونی بودم، کمیسیون امور بینالمللی. منتها چون که من قبلاً به سه جلسهی شورای بینالمللی رفته بودم تا اندازهای وارد بودم به محیط اینجا. دوستان دیگر ما که میآمدند هیچ وارد نبودند. از جمله خود والاحضرت که دفعه اول بود که میآمدند. آنجا خیلی برای من زحمت داشت رسیدگی به همهی اینها. والاحضرت هم معین کرده بودند که خودشان رئیس هیئت بودند میگفتند در نبودن من proxy من خانم دولتشاهی است و همهتان با نظر او کار بکنید. آن چند روزی که خود والاحضرت بود که ما اصلاً نمیفهمیدیم چهجور باید تلاش بکنیم که کارهای ایشان را اداره بکنیم، تا سخنرانیشان را کردند و رفتند. یکروز هم همهی خانمها رفتند سفارت، خانمهای عضو هیئت، و والاحضرت با آنها صحبت کردند، بعد هم خانمها در کمیسیونهای مختلف فعالیت میکردیم. جوری ما در تک و تاک بودیم که قرار بود من کاندید بشوم برای هیئت مدیره، چون کسانی که تازه وارد شدند و مثلاً هنوز دوران زیادی نیستند یک دور بهعنوان junior member میتوانند عضو هیئت مدیره بشوند برای اینکه بیایند و وارد کار بشوند. قرار بود من junior member کاندید بشوم، ما اصلاً یادمان رفت به موقع کاندید بکنیم یک وقتی متوجه شدیم که وقتش گذشته بود. در آنجا یک خانم انگلیسی که سالها بود آمریکا زندگی میکرد رئیس انتخاب شد که بعدها ده سال رئیس شورای بینالمللی بود و من زیر دست او خیلی کار کردم خانم مری گرگشولر که والاحضرت هم خیلی با او دوست شد و بعدها او هم از دوستی با والاحضرت خیلی برای شورای بینالمللی استفاده کرد و از طرفی هم برای معرفی ما و ایران در شورای بینالمللی خیلی اهمیت داشت. ایران حسابی فعالیت میکرد در چندین کمیسیون ما عضو داشتیم و والاحضرت نسبتاً خوب هم خرج میکرد برای شورای بینالمللی. مثلاً گذشته از حق عضویتی عادی که ما میدادیم خودش هم در سال یک مبلغی حق عضویت میداد. یعنی حق عضویت که خودش Life member شده بود یک پولی به شورای بینالمللی میداد. و بعد هم که قرار شد من رئیس بشوم یک بودجهی حسابی برای من تصویب کردند و البته با توصیهی والاحضرت دولت آن را هم میداد. حسابی که میگویم یعنی بد نبود ولی بعد خودم دیدم کم است. آقای عبدالرضا انصاری وقتی آمد گفتم… گفت خوب تقصیر خودتان است کم پیشنهاد کردید. شما کم پیشنهاد کردید برایتان هم کم تصویب کردن. میگویم من هیچجا اهل ولخرجی نیستم.
بههرحال، آن سفر واشنگتن خیلی خوب برگزار شد و آمدن والاحضرت هم خیلی خوب بود. والاحضرت هم در خارج خیلی خوب با مردم برخورد میکند، خیلی متواضع است و با مردم خوش برخورد است. بعد از آن هم من در آن سفر به تمام آمریکا مرا بردند و خیلی جاها را دیدم خیلی از مؤسساتی را که خواسته بودم دیدم و اشخاصی را دیدم و مصاحبههایی کردیم و صحبت کردیم. یکی از چیزهایی که پیش آمد، البته این مهمترینش نیست ولی به خاطرم مانده برای خاطر این مسئله که همیشه مرا رنج میدهد. یک جا توی یک خانواده مرا بعدازظهر دعوت کردند که یک چای بدهند. اتفاقاً جای عجیبی بود در کرنینگ آنجایی که بزرگترین عدسیها را میسازند. از نیاگارا آمده بودم میرفتم به نیویورک آنجا وسط راه بود. خوب یک خانواده بود چند نفر بودند میگفتند اینها ایران بودند. مقداری صحبت از همه در… بعد یکیشان گفت اینها میگویند که در ایران فساد زیاد است، چرا اینقدر زیاد است؟ من گفتم در ایران همهچیز هست مثل همهجای دنیا و همهجور آدم هست. چرا دوستان شما فقط فاسد را پیدا کردند؟ در ایران آدم درست و خوب و پاک خیلی زیاد است، خیلی بیشتر. هیچی نگفت.
س- چه اصراری در این دوستان احتمالاً…
ج- همین. گفتم چرا دوستان شما فقط آنها را پیدا کردند؟ خود او هم نشسته بود. بعد دیگر در این زمینه با من هیچ صحبتی نکرد. ولی همهجا واقعاً آدم خوب خوشش نمیآید یکهمچین صحبتهایی بشود. واقعاً هم، خوب مملکت ما تویش که فقط فساد نیست. فساد در همهجای دنیا هست. و من هم همهجا سعی میکردم که… چه از لحاظ مملکت، چه از لحاظ وضع زنان نه اینکه آدم غلو زیادی بکند ولی آنچه که ممکن است خیلی پیش آمده بود که اشخاص به من، سالها پیش از اینکه سفیر بشوم، میگفتند شما سفیر خوبی هستید برای مملکتتان. بههرحال، شورای عالی فعالیت داشت تا سال ۱۳۴۶. در سال ۱۹۴۵.
س- ۱۳۴۵. ۱۹۴۵ که فرنگی است.
ج- بله. سال ۱۳۴۵ (۱۹۶۶). یک سال جلوتر از این یک جمعیت آمریکایی آمد یک سمیناری برای زنان در ایران تشکیل داد. اینها یک گروهی بودند، پانزده شانزده تا خانم بودند خودشان، حالا شاید هم از یک جاهایی پول میگرفتند ـ در آمریکا که پول جمع کردن آنوقتها خیلی آسان بود از مؤسسات میگرفتند ـ فعالیتهایی میگردند برای پیش بردن زن در دنیا. اینها سفر میکردند به کشورهای عقب مانده میرفتند، سعی میکردند آدمهای باعرضه و با شخصیت آنجاها پیدا بکنند اینها را یادشان بدهند که یک فعالیتهایی در مملکت خودشان بکنند و اشخاصی را هم دعوت میکردند به آمریکا برای اینکه آنجا تشکیلات و سازمانها اینها را یاد بدهند. یاد بدهند که اینها در مملکت خودشان چهکار بکنند. یکی دو نفر از خانمهای ما را هم اینها دعوت کردند. اسم اینها بود Committee to Correspondence و یک مقدار هم با مکاتبه. جزوهها و بروشورهایی داشتند که میفرستادند. دوتا از خانمهای ما را هم دعوت کرده بودند، شاید هم بیشتر، اولین دفعه مثل اینکه خانم نیره ابتهاج سمیعی بود و یکیاش هم خانم مهری آهی. بههرحال، اینها آمدند در سال ۱۳۴۴ یک سمینار در ایران تشکیل دادند، بیشتر شرکت کنندگانش ایرانی بودند و یک تعداد هم از کشورهای همسایه. برای همین یاد گرفتن چهها آدم بکند برای بهتر شدن وضع زنان. در آنموقع ماها دیگر، بعضیهایمان هم وکیل مجلس بودیم. در خلال این Committee of Correspondence والاحضرت هم که طبعاً دعوتش کردند چون که رئیس شورا بود و در این کنفرانسها شرکت کرده بود و خوشش آمده بود و با این خانمها آشنا شده بود و با یک عده از اینها آشنا شده بود. بعد از اینکه اینها رفتند اتفاقاً مواجه شد با اینکه والاحضرت به فکر این بودند که تشکیلات زنان یک وسعت زیادی پیدا بکند. خیلی وقت هم بود که به ما میگفتند، ماهایی که در رأس شورای عالی بودیم و غالباً پهلویشان میرفتیم و عضو هیئت مدیره بودیم، نمایندههای اصلی جمعیتها بودیم و اینها. مثلاً والاحضرت دیگر حالا چون بهعنوان رئیس سازمان زنان بود خیلی جاها دعوتشان میکردند میرفتند برای بازدید و از جمله تشکیلات زنان را به ایشان نشان میدادند. مثلاً میرفتند لهستان میگفتند چهقدر است عضو سازمان زنان؟ میگفتند سه میلیون. میآمدند میگفتند چرا مال ما سه میلیون نیست. خوب ما سعی میکردیم یک مقدار واقعاً روی علاقهای که داشت به همهچیز، مثل شاه، روی علاقهای که همهچیز بزرگ باشد خوب باشد، مال ما از همه بهتر باشد. ما سعی میکردیم قانعشان کنیم آخه نمیشود. اولاً آنها سالها جلوتر شروع کردند، امکاناتشان چیز دیگری است. به علاوه آنجا تمام تشکیلات مثلاً کارگری هم که اجباری است آن هم جزو این است. اینجا ما هنوز آن چیزها را نداریم. خوب یواشیواش میشود. میگفتند نه شماها هم باید یک کاری بکنید اینجا وسعت زیاد شود. بعد یک کمیسیونهایی مأمور مطالعه شدند. یک سه چهارتا از آقایان بودند و یک سهچهارتا هم از ما خانمها چندین ماه جلساتی تشکیل دادیم که چهکار بکنیم که بهتر بشود. یک مقدار پیشنهاداتی دادیم. مهمترین پیشنهاد ما این بود، نه روی تعصب برای جمعیتهایمان برای اینکه روی نمونههای کشورهای دیگر هم میدیدیم که وجود این جمعیتها لازم است که والاحضرت بگذارند این جمعیتها وجود داشته باشد و کار خودش را بکند و همینها را تقویت بکنند که یواشیواش زیاد بشود. یک چیز دیگر بشود بهتر از این هم نیست. من خودم یک وقتها به والاحضرت گفتم والاحضرت هر کاری دلتان میخواهد بکنید ولی اونی که دوباره میآید کیست؟ آنها هم یک چیزهایی هستند مثل ما، معجز نمیشود.
بالاخره آقایانی که توی این کمیسیونها با ما بودند یکیاش فریدون هویدا بود، یکیاش احسان نراقی بود و گاهی هم رهنما بود.
س- مجید؟
ج- بله مجید رهنما. و ما هم از خانمها خانم مهری آهی بود، من بودم، به نظرم فرنگیس یگانگی بود، نیره ابتهاج سمیعی بود، شاید در بعضی جلسات هم خانم پارسا هم بود. بههرحال یواشیواش به جایی رسیده بود که خوب حالا دیگر گزارش بدهیم و ببینیم. چندین ماه این کار طول کشید تا ببینیم والاحضرت چه تصمیمی میگیرند. یکهو آقای نراقی رفت نمیدانم چهجوری گزارش داد که والاحضرت گفت، «نخیر اصلاً جمعیتها هیچی ما یک چیز جدیدی درست میکنیم.» آقای نراقی هم روی نظر والاحضرت آمد گفت خیلی خوب یک سازمان جدید. آمدند و یک عدهی جدیدی را جمع کردند و سازمان زنان ایران را درست کردن. گفتند که شورای عالی را ولش میکنیم و سازمان زنان ایران… حالا اینجا گیر کرده بودند که نمیشود که همهی این جمعیتها را که منحل کرد. گفتند جمعیتها در شهرستانها موقوف، در شهرستان فقط سازمان زنان هر جمعیتی هم هست دیگر منحل است و برود توی سازمان زنان، در تهران باشد. برای اینکه در مقابل آن تشکیلات خارجی هم آخه خوب نبود که بگویند همه جمعیتها منحل کردند، لازم بود یک چیزی باشد. مثلاً اگر ما آن جمعیتها را منحل میکردیم عضویتمان از شورای بینالمللی لغو میشد. چون شرط عضویت در شورای بینالمللی این است که یک چتری باشد که دربرگیرندهی جمعیتهای مختلف، رشتههای مختلف و در تمام مملکت باشد. پس در پایتخت جمعیتها را گذاشتند در شهرستانها موقوف و فرد فرد بیاید عضو شود و این خودش قطعاً مشکلاتی به بار میآورد که فرد و جمعیت قاطی شود. موقعی بود که در سال ۱۳۴۵ قرار بود که کنفرانس شورای بینالمللی زنان در تهران تشکیل بشود. خانم عذرا ضیایی که آنموقع دبیرکل یا دبیر اول شورای عالی جمعیتهای زنان بود گفت والاحضرت هر کاری میخواهید بکنید تو را خدا پیش از این کنفرانس نکنید چون همهچیز بهم میخورد. بگذارید این کنفرانس برقرار بشود با این تشکیلاتی که هست و آنها میشناسند. بله حالا راجع به شورای بینالمللی که قرار است بعد برایتان بگویم ما دیگر چند سال بود که عضو بودیم چون از سال ۱۹۶۰ عضو شده بودیم، در سال ۱۹۶۳ به واشنگتن رفته بودیم و حالا در سال ۱۹۶۶ کنفرانس در تهران بود. ما خیلی مقدمات کار را فراهم کرده بودیم، بسیار خوب برگزار شد. هنوز خانواده شورای بینالمللی حرف از کنفرانس تهران میزند و به من میگویند که این برای ما یک خاطرهی فوقالعادهای است که چهقدر زنان آن را خوب اداره کردند. بعضیهایشان مثلاً وقتی که نوبت کنفرانس میشود مثلاً یک کشوری مثل کانادا میگوید ما که نمیتوانیم مثل شما کنفرانس ارگانیزه بکنیم و برگزار بکنیم ولی خوب ما هم داریم تلاش خودمان را میکنیم. تقریباً صد نفر خانم را از شش ماه پیش ما تعلیم دادیم برای اینکه به صورتهای مختلف در کار پذیرایی از این ۴۰۰ نفری که میآیند نقشی داشته باشند. تعلیمات به آنها دادیم برای اینکه گفتیم این درست نیست ایرانیها راجع به خود ایران اطلاعات هماهنگ ندارند. از یکی میپرسند جمعیت چهقدر است میگوید ۱۵ میلیون و از یکی بپرسند میگوید ۱۸ میلیون. یا راجع به خیلی مسائل مربوط به ایران کلاسهایی ترتیب داده بودیم. مثلاً آقایانی مثل مصطفوی و اینها میآمدند راجع به تاریخ ایران، راجع به همهچیز ایران صحبت میشد و این خانمها همه همه جور ورزیدگی داشتند، همهشان یکی دوتا زبان میدانستند. از دقیقهای که مهمانها وارد میشدند در فرودگاه، کسی میرفت پیشوازشان و میآوردشان و جابهجایشان میکرد. بعد هم در تمام مدت برنامهها، کنفرانسمان هم در وزارت خارجه بود و در آن طبقهی بالای وزارت خارجه همهچیز خیلی خوب ارگانیزه شده بود سالن بزرگ و اتاقهای دیگر برای کمیسیونها. مرتب هیئت معینی برای ارتباط با مطبوعات و من چون سابقهی بیشتری در کار شورای بینالمللی داشتم و وارد بودم به کار شورای بینالمللی به ناچار یک مسئولیت بیشتری در این موقع داشتم که همه با من تماس داشتند. یک هیئت پنج نفری برای گردش کار کنفرانس معین شده بود و دبیر این هیئت خانم نیره ابتهاج سمیعی بود، دیگر همهمان هم با همدیگر کار میکردیم. خیلی قشنگ برگزار شد شهبانو فرح با والاحضرت با هم برای افتتاح آمدند. بعد یکروز سرزده شهبانو با والاحضرت آمدند و در جلسات شرکت کردند. یک جلسه هیئت مدیره شورای بینالمللی رفت کاخ پیش شهبانو. بعد شبهای آخر هم یک مهمانی مفصل که دعوت کننده والاحضرت اشرف بود از تمام شرکتکنندگان شد در کاخ گلستان که علیاحضرت هم تشریف داشتند. علیاحضرت ۱۶ روز بود که والاحضرت علیرضا را به دنیا آورده بودند که همت کردند و گفتند میآیم خیلی خوب تا آخر جلسه با هم بودند و با همه صحبت کردند و پذیرایی کردند که هنوز اینها میگویند یک شب فراموش نشدنی بود. بعد از شام هم توی باغ صندلی چیده شده بود و همه نشستند و یکقدری برنامههای رقص و موسیقی ایرانی برگزار شد. در آن اجلاس کنفرانس شورای بینالمللی در تهران من ناسب رئیس انتخاب شدم بعد از ۶ سال که فعالیت میکردم. نسبتاً زود بود ولی خوب من خیلی علاقه نشان داده بودم و فعالیت کرده بودم. یک مهمانی هم شهردار یادم هست داده بود. در مهمانی شهردار نخستوزیر بود آن روز به او گفتند که، بیچاره هویدا خدا بیامرزدش، من نایب رئیس شدم آنجا به من تبریک گفت. این تاریخچهی شورای عالی جمعیتهای زنان بود که بعد از کنفران شورای بینالمللی که خوشبختانه بدون اشکالاتی برگزار شد آنوقت سازمان زنان ایران اعلام شد و قرار شد که سازمان زنان ایران فعالیت کند. حالا اگر میخواهید آن را هم حالا بگویم یا بعد؟
س- خانم دولتشاهی راجع به سازمان زنان و فعالیت سازمان زنان چه خاطراتی دارید؟
ج- سازمان زنان یک چیز تازهای شد. به آن معنی که یک فدراسیونی باشد از جمعیتهای زنان که جمعیتهای زنان کارهایشان را هماهنگ بکنند و تقویت بشوند از طرف آن تشکیلات دیگر نبود. یعنی این سازمان زنان تقریبا رقیب جمعیتهای زنان شد با قدرت بیشتر با بودجه بیشتر…
س- با رئیس قویتر.
ج- بله. حالا آن رئیس ظاهراً رئیس ما هم بود ولی اولاً یک چیز ناجوری، باید بگویم، اینجا درست شد. یک قسمتی درست کردند در داخل سازمان زنان بهعنوان سازمان زنان پایتخت چون در شهرستانها که دیگر سازمانهای زنان نیست. یعنی جمعیتهای زنان که فقط در پایتخت وجود داشتند میبایستی با این سازمان زنان تماس داشته باشند. رئیس این سازمان زنان پایتخت یک خانمی بود که اصلاً با جمعیتها موافق نبود. مجبور نیست همهکس عقیده داشته باشد کسانی هم هستند که ممکن است عقیده داشته باشند که جمعیت به چه درد میخورد، همه یکی باشیم. اما برای اینکار اگر قرار است جمعیتی باشد که یک کسی را نمیگذارند که مخالفش باشد یک کسی را میگذارند که موافقش باشد. متأسفانه اینجا از آن جاهایی است که یک کسی نمیدانم حامی دارد یا چی دارد یا به یک شکلی…
س- کی بود این رئیس؟
ج- خانم یوسفی بود. البته اول خانم یوسفی دبیر سازمان زنان بود بعد که تغییراتی یکیک خرده داده شد و کسی دیگر دبیر شد او شد دبیر سازمان زنان پایتخت. بعد سازمان زنان در واقع دیگر هیچگونه تقویتی از جمعیتها نمیکرد. جمعیتها بهعنوان یک اسم دیگر وجود داشتند. جمعیتها تلاش فوقالعادهای حالا بکنند که خودشان را حفظ بکنند. سازمان زنان رفته بود روی اینکه یک کارهایی به اسم خودش بکند، فلانجا سمینار تشکیل بدهیم، فلان جا چهکار بکنیم، شعب سازمان را در شهرستانها درست بکنیم، بودجه داشتند، وسیله داشتند و یک کارهایی هم میکردند. ولی به عقیدهی من این کارها به آن عمقی که باید باشد نبود. شاید گاهی هم البته، همهجا هست از این جور چیزها من نمیخواهم فقط سازمان زنان را محکوم بکنم، یک مقدار کارهای نمایشی میشد. مثلاً نمیدانم در شهر دورافتادهای سمینار درست بکنیم راجع به زنان بیا برو و طیاره و فلان والاحضرت بروند برای افتتاح سمینار بعد پشتسرش هیچ خبر زیادی نشود و نتیجهی سمینار را آدم چیزی نداند. در سطوح بینالمللی سازمان زنان خوب کار رکد، برای اینکه برای فعالیتهای مختلف، نسبتاً میخواهم بگویم خوب، چون در بعضی جاها خوب بود. در فعالیت های مختلف اشخاص را میفرستادند ولی به قدر کفایت ارگانیزه نبود که مثلاً دو نفر سه نفر را برای یک کار به خصوص بفرستند و بگذارند اینها در همان کار ورزیده بشوند و دوباره و سه باره هم برای آن کار همانها را بفرستند. نه اینکه نوبتی باشد. این دفعه این خانم برود، این دفعه آن خانم و آن دفعه آن خانم. هیچ کدام نتیجهی حسابی نمیگیرند و در آن تشکیلات بینالمللی هم که ما رفتیم ما نمیتوانیم آن اثری که باید بگذاریم چون هر دفعه یک آدم تازهکار میآید. ولی در کارهای سازمان ملل خوب پیشرفت کردند برای اینکه اشخاص معینی بودند، همکاری با مردها هم داشتند و میرفتند خود خانم افخمی میرفت که بعدها دبیرکل بود و یک چند نفری. اتفاقاً در سازمان زنان هم باز مسئولیت… بعد دیگر والاحضرت مسئولیت کمیسیون بینالمللی را ول کرد. در شورای عالی هم بعد از آنکه من وکیل شدم دادیم به کس دیگر. گفتند دیگر اجازه بدهید کسان دیگر بشوند. یک مدتی خانم آهی دبیر کمیسیون بینالمللی بود و وقتی که سازمان زنان شد از نو کمیسیون بینالمللی تشکیل شد و مرا رئیس آن کرده بودند. در این ضمن ما یک مقدار پیشنهاد کردیم بابا آدمهای جوان را بیاورید. یک خرده از این جوانها مثل خانم افخمی و خانم شاهکار و اینها. فرستادند به سازمان ملل. اینها در سازمان ملل بد کار نمیکردند چون که یواشیواش یک مقدار هم فعالیتهای مهم پیش آمد. بعد سال زن پیش آمد، ۱۹۷۵، که از یکی دو سال پیش فعالیت میشد و والاحضرت نقش بزرگی بازی کرد در فعالیتهای سال زن. خوب ایران هم نقش خوبی داشت بهطوریکه در کنفرانس سال زن که در مکزیکو تشکیل شد کنفرانس بینالمللی یک هیئت خیلی خوبی از ایران آمده بود. این آقای راسخ بود، یکی دیگر هم بود…
س- آقای اشرف در سازمان برنامه آنموقع بود یا نه؟
ج- اشرف؟
س- احمد اشرف از سازمان برنامه.
ج- نه از سازمان برنامه او نبود، راسخ بود. از دادگستری بود، کسان مختلف بودند یک هیئت چند نفری هم از خانمها بودند. من از طریق شورای بینالمللی بودم چون آنموقع رئیس شورای بینالمللی بودم بههرحال، از لحاظ کارهای بینالمللی یک مقدار کار خوب شد ولی یک مقدار هم میتوانست بهتر بشود روی اینکه هی هر دفعه یکی را نفرستند برای یک کار، یک خرده با برنامهتر باشد. من برنامهام نسبتاً جدا بود. والاحضرت خواسته بود که، شاید هم برای اینکه کارم لطمه به آن نخورد، اول نایب رئیس بودم بعد رئیس شورای بینالمللی بودم، دستور داده بود که کار من جدا باشد و من هم تقریباً سروکار خودم را گذاشته بودم با عبدالرضا انصاری که او قائم مقام والاحضرت بود. بودجهی من جدا بود. من هم گفته بودم من نمیخواهم بودجه را بدهید به دبیرخانه…
س- برای چه کاری؟
ج- برای ریاست شورای بینالمللی، فقط برای کار بینالمللی. چون وقتی که صحبت شد در شورای بینالمللی که میخواستند مرا کاندید ریاست بکنند من اول قبول نکردم، در سال ۱۹۷۰ یک موردی پیش آمده بود. گفتم نه من الان هنوز آمادگی ندارم. بعد در سال ۱۹۷۲ که با من صحبت شد اول به والاحضرت نگفتم برای اینکه دیدم تا بگویم میگوید بله بله فلان و اینها. اول با انصاری صحبت کردم. گفتم ببینید این یک کار بزرگ و مشکلی است. همین جور بیخودی بگویید بله بله اما بعد آن وسط ولش کنیم و آن حمایتی که لازم است از من نشود فایده ندارد. من در صورتی میتوانم این مسئولیت را قبول بکنم که قبلاً برنامهریزی شده باشد، اینکارها را میخواهد، اینکارها را میخواهد، بودجه میخواهد، منشی میخواهد، چی میخواهد چی میخواهد. گفت خوب حتماً والاحضرت اینها را موافقت میکنند. به والاحضرت گفت والاحضرت با من صحرت کرد و گفت، «بله همهچیز بدهید، دفتر کرایه کنید.» گفتم دفتر میخواهد چهکار کند که کرایه کنید. همین جا توی سازمان زنان پایتخت دوتا اتاق به من بدهید برای من بس است و یک منشی. پیشنهاد یک بودجهای دادم چون سفر لازم بود بروم و خوب منشی هم میبایستی داشته باشم. کاغذ و تلگراف و از این جور چیزها. و همین. در کار من هم از من حمایت شد.
مصاحبه با خانم مهرانگیز دولتشاهی – نوار شماره ۵
روایتکننده: خانم مهرانگیز دولتشاهی
تاریخ مصاحبه: ۱۸ مه ۱۹۸۴
محلمصاحبه: پاریس ـ فرانسه
مصاحبهکننده: شاهرخ مسکوب
نوار شماره: ۵
س- خانم دولتشاهی با تشکر از مصاحبهی جلسههای پیش و اطلاعاتی که لطف کردید خواهش میکنم امروز راجع به سازمان بینالمللی زنان و فعالیت نماینده ایران در آنجا و وضعی که دولت و کشور ایران در این سازمان داشت لطفاً ما را مطلع بفرمایید.
ج- بله. فعالیتهای بینالمللی زنان ایران از چند سال پیش از آنکه من شروع کردم شروع شده بود البته به طور تکتک. مثلاً حتی در آن، قبل از سازمان ملل اسم آن سازمان بینالمللی چه بود؟
س- جامعه ملل.
ج- جامعه ملل خانم فاطمه سیاح در آنجا صحبت داشت. بله جامعه ملل.
س- به عنوان نماینده ایران از طرف زنان ایران؟
ج- در هیئت نمایندگی ایران بود. بهعنوان زنها که آنموقع زنان فعالیت یا سازمانی نداشتند که نماینده داشته باشند. ولی چون یک خانم برجستهای بود و چندین زبان میدانست و خیلی وارد بود گویا در هیئت نمایندگی ایران بود. متأسفانه از خانم سیاح که بسیار خانم برجستهای بود و بعد هم استاد دانشگاه بود ما چیز زیادی در دست نداریم. من خودش را دیده بودم ولی نسبتاً زود مرد پنجاه سال هم نداشت. من هنوز فرصت اینکه از خودش یک مقدار اطلاعاتی را بگیرم و از او بپرسم و یادداشت بکنم که چه کارها قبلاً کرده است نداشتم. در ایران استاد دانشگاه بود، استاد ادبیات روز و استاد ادبیات تطبیقی چندین زبان خارجی بود.
س- بله من چندتا مقاله از ایشان خواندهام.
ج- بله. بعد خانم صفیه فیروز، او هم یک فعالیتهایی قبل از ما شروع کرده بود و عضو اتحادیه بینالمللی زنان بود تا نیابت ریاست هم رفت. بعدها یواشیواش در سازمانهای دیگر هم زنان وارد شدند. مثلاً سازمان پرستاران بود نمایندگان پرستاران میرفتند، سازمان پزشکان بود که خانمهای پزشک میرفتند. در شورای خدمات اجتماعی یا امور اجتماعی یکهمچین چیزی هم که بود ستّاره فرمانفرمایان رفته بود گویا تا نایب رئیسی هم رسیده بود. بعدها خانم مهرانگیز منوچهریان در اتحادیه بینالمللی حقوقدانان که تا ریاست آن سازمان هم رفت. سازمانهای کوچک و بزرگ دیگری هم بود که شرکت میکردند. به عنوان یک سازمان اصلی بزرگ ایرانی اول بار آن سازمان همکاریهای جمعیتهای زنان ایران که گفتم مثل اینکه سرنوشتش را؟ در ارتباط با فعالیتهای جمعیت زنان گفتیم که جمعیتهای زنان جمع شدیم و یک سازمان همکاری درست کردیم.
س- بله.
ج- چون بعضی خانمها بودند ارتباطاتی با خارج پیدا کرده بودند و ما به فکر این بودیم که کم و بیش به ما پیشنهاد میشد. مثلا به جمعیت «راه نو» یکبار پیشنهاد شده بود و ما عضو اتحادیه بینالمللی زنان شده بودیم. من خودم بعد از تشکیل جمعیت «راه نو» خوب قبلا خیلی اروپا بودم ولی به خصوص برای فعالیتهای زنان اینقدرها فعالیت نکرده بودم. بعدها در سفرهایی که به اروپا میآمدم میرفتم سازمانهای زنان را بازدید میکردم. از جمله من یک سفر بالاختصاص برای این آمدم که بروم انگلیس و سازمانهای زنان آنجا را ببینم. در تهران هم از شورای فرهنگی بریتانیا خواهش کردم و آنها هم خیلی استقبال کردند خبر دادند و برای من برنامه درست کردند و من تمام آن تشکیلات را در آنجا دیدم. مثل اینکه در سال ۱۹۵۸ گویا بود. ما یک قدری شروع کرده بودیم که تماسهایی با خارج داشته باشیم. البته اینجا شما در سؤالتان دولت و کشور ایران را گفتید آنچه که جنبهی دولتی داشت فرق داشت. فعالیتهای دولتی مربوط به سازمان ملل میشد، یونسکو میشد، اکاساک میشد اینها که آنجا شروع کرده بودند جسته و گریخته گاهی زنان را راه میدادند و میبرندند.
یکی از جاهایی که ما خیلی تلاش میکردیم بفرستند نفرستاده بودند تا سال ۴۲ مثلاً به خود سازمان ملل بود در کمیته سوم که مسائل مربوط به زنان همیشه مطرح بود و همیشه از بین نمایندگان دولتها خانمها شرکت میکردند از ایران همیشه یک مرد بود. آقای محمدعلی مسعود انصاری به من میگفت ما خجالت میکشیم وقتی ما میرویم آنجا فقط نماینده ایران و عربستان آنجا مرد است و آنهای دیگر همه زن هستند شماها سعی کنید بیایید توی کار. به کمیسیون مقام زن سازمان ملل هم سالها ایران اصلاً تقاضای عضویت نکرده بود. یکوقتی خانم فیروز بهعنوان observer رفته بود به نظرم سال ۱۹۴۷ ولی سالها بود. یواشیواش ماها آمدیم میدان و شروع کردیم که باید باشیم و حالا الان هم میگویم که یکبار اولش چطور شد. در سال ۱۹۵۸ دولت شوروی میخواست یک سمیناری تشکیل بدهد با همکاری کمیسیون حقوق بشر سازمان ملل. چون میدانید از این کارها هست. یک دولت عضو با یکی از ارگانهای سازمان ملل سمیناری، برنامهای چیزی تشکیل میدهند. این سمینار برای این با کمیسیون حقوق بشر بود چون مربوط میشد به اجرای اعلامیهی رفع تبعیض از زن و به خصوص با تکیه به ماده دهم آن که ارتباط پیدا میکرد با مسائل اقتصادی و کاری زنان و دادن امکانات بیشتر و مساوی برای زنان یک سمینار راجع به این میخواستند در مسکو تشکیل بدهند. نه ببخشید اشتباه کردم این مال سال ۱۹۷۰ بود. در سال ۱۹۵۸ آنها یک سمیناری ترتیب داده بودند روسها خودشان رأساً دعوت میکردند، از کشورهای زیادی دعوت کرده بودند شاید صد کشور، برای معرفی وضع زن در شوروی که نشان بدهند که چهقدر وضع زن در شوروی پیشرفته است.
س- بله چه ترقیاتی کرده است.
ج- بله. از دولت ایران هم دعوت کرده بودند. و آنموقع هم سفارت شوروی زرنگی به خرج داده بود. وزیر خارجه ما آقای اردلان بود، علیقلیخان اردلان، که روی موافقی با آنها نداشت. اینها وزیرخارجه ننوشته بودند چون میدانستند اگر این را بنویسند او ترتیب اثر نمیدهد. به نخستوزیر علا نوشته بودند. آقای علا ترتیب اثر داده بود و گفته بود بله ما یک چند نفری را میفرستیم. خودشان یک مطالعاتی را کرده بودند و یک دو سه نفری… رجوع کرده بود به آقای ذوالفقاری که معاون نخستوزیر بود. در این موقع دایی من محمودخان هدایت هم معاون نخستوزیر بود. یکروز به من تلفن زد که بیایید اینجا و آقای ذوالفقاری را هم ببینید و ما میخواهیم شما را ببینیم. ما رفتیم آنجا گفتند یکهمچین سمیناری است و ما دو سه نفر را در نظر گرفتیم که شماها را بفرستیم. ذوالفقاری گفت من خانم فیروز و شما و خانم سعیدی را در نظر گرفتهام. خانم سعیدی را شاید بیشتر برای این در نظر گرفته بود ایشان ذوالفقاری رئیس رادیو بود در آن زمان و خانم سعیدی هم در رادیو یک برنامهای داشت که به نظرم آن را قطع کرده بودند او دلخور شده بود. برای اینکه از او دلجویی بکند دعوتش کرده بود. البته خیلی خانم خوبی بود و ما خوشحال بودیم که با هم بودیم ولی او فعالیت جمعیتی و اینها نداشت. من به آقای ذوالفقاری پیشنهاد کردم که خوب است که خانم مهری آهی هم توی این هیئت باشد چون این روسی خیلی خوب میداند و با آنجا آشنا است. بالاخره او هم قرار شد که بیاید. ما ۴ نفر رفتیم به شوروی. اتفاقاً هم طوری شد، آنموقع هواپیمایی مرتب بین تهران و شوروی نبود در سال ۱۹۵۸ که میشد سال ۱۳۳۷ میشد و اینها هم جوری انتخاب کرده بودند که یک نفر از جمعیت «راه نو» بود، یک نفر از شورای زنان بود خانم فیروز و خانم سعیدی هم بهعنوان نویسنده و مجلهدار، آنموقع یک مجله به نام «بانو» داشت. من وقتی به آقای ذوالفقاری پیشنهاد خانم آهی را کردم گفت آخه اگر از یک جمعیت دوتا باشد جمعیتهای دیگر میرنجند. من گفتم ما یک شورای همکاری با، وزارت کار داریم و خانم آهی را از آنجا اسم بگذارید که از جمعیت «راه نو» دو نفر نباشند. بههرحال، صحبت از این بود که برویم و کارها داشت روبهراه میشد و اینها. حالا ما میبایستی که میرفتیم تا بندر پهلوی و از آنجا با کشتی میرفتیم باکو و از آنجا با ترن میرفتیم. یکهمچین بساطهایی بود. در این ضمن معلوم شد که یک طیاره مخصوص از شوروی میآید که سفیر شوروی را میآورد. از سفارت شوروی پیغام دادند که اگر میخواهید این خانمها را با این طیارهای که خالی برمیگردد بفرستید؟ ما گفتیم اشکالی ندارد؟ گفتند نه. ما هفت هشت ده روز زود رسیدیم قبل از….
س- این قسمت را مثل اینکه فرمودید.
ج- گفتم؟
س- بله که تمام شوروی…
ج- جاها را دیدم. خیلی خوب پس دوباره نگویم. این سمینار همانطوری که گفتم برای معرفی وضع شوروی بود. پس اگر گفتم دوباره نگویم. بسیار خوب ارگانیزه شده بود. همه مترجمهای خیلی خوب داشتیم، این را هم به نظرم گفتم، و این در واقع اولین فعالیت بینالمللی من بود بهاصطلاح با تأیید دولت یعنی با پیشنهاد دولت چون آنها مرا هم انتخاب کرده بودند که بروم. و من واقعاً خیلی بهاصطلاح اشتهایم برانگیخته شد در اینکار که فکر کردم واقعاً ما لازم است یک همکاریهایی با خارج داشته باشیم. و از وقتی که برگشتم بیشتر به این فکر افتادم و بعد از آن هم بود که رفتم مثلاً سازمانهای انگلستان را ببینم اینها. بله یک سال بعد از آن بود. در نتیجه ما آمدیم یک مقداری توی کارهای بینالمللی.
از آن طرف سازمانهای بینالمللی هم همیشه به فکر این بودند که کشورهای جدید و مخصوصاً کشورهای در حال توسعه را جذب بکنند، سازمانهای زنانشان را، شورای بینالمللی زنان که یک شورای خیلی قدیمی است یکی از قدیمیترین، در سال ۱۸۸۸ میلادی تأسیس شده است و در سال ۱۸۹۹ که کنفرانس صلح لاهه به وجود آمد این جمعیت فوری طرفدار آن عقیده شد که به جای دعوا و جنگ اختلافات را با مسالمت و با گفتوگو تمام بکنند و از آن سال resolution ها داده و خیلی روی این کار کرده، خود آن ایده در خود آن کنفرانس به جایی نرسید ولی این سازمان آن را دنبال کرد. بههرحال وارد جزئیات نمیشوم یک سازمان خیلی قدیمی است، خیلی برنامه عالی داشته است تا امروز هنوز همان مرامنامه برای امروز هم بعد از قریب صد سال ارزش دارد و یک عده خانمهای اروپایی و آمریکایی بودند که این را تشکیل دادند و تأسیس آن هم در شهر واشنگتن بوده است. و حالا هم ۴ سال دیگر قرار است در شهر واشنگتن جشن صدمین سال آن را بگیرند.
بعضی از خانمهایی که در سازمان همکاری جمعیتهای زنان بودند با خارجیها با آمریکایی و اینها آشنایی داشتند. من هم که یک مقدار با آلمانها و آمریکاییها و انگلیسها یک قدری آشنایی داشتم در نتیجه این مسافرتها و ارتباطهایی که داشتم. یواشیواش خبر شدیم که شورای بینالمللی زنان یک کنفرانسش در شهر استانبول قرار است که در پاییز سال ۱۹۶۰ تأسیس بشود. راستش را به شما بگویم یک عامل هم مرا به اینکار تشویق کرد. یکی از اقوام من که در سازمان امنیت کار میکرد در قسمت روابط بینالمللی این برنامه به دستش رسید. آمد و با من صحبت کرد این چیست؟ گفتم والله از این کنفرانسها زیاد است و از این سازمانها هستند. من هم یک کمی این سازمان را میشناسم ولی زیاد نمیشناسم هنوز که شورای بینالمللی است و اینها. گفت تو نمیخواهی بروی؟ من فکر میکنم که دستور داشت از دستگاه که من بعدها فهمیدم که اینها دلشان میخواهد ماها برویم توی این سازمانهای غیردولتی برای اینکه کمونیستها نیایند. بعضیهاشان بعدها به من گفتند. گفتند شما نروید خانم مریم فیروز میآید توی این دستگاهها. البته توی شورای بینالمللی نمیآمد چون آنها توی این دستگاههای دست راستی نمیآمدند ولی خیلی جاها. اینها هم دلشان میخواست که ماها برویم اینجاها و پایمان باز بشود عوض اینکه در مقابل تودهایها و دست چپی و مخالفین بیایند بنشینند. من گفتم که والله فکرش را نکردم. گفت خوب تو چرا نمیخواهی بروی؟ اتفاقاً من آن سال خیال داشتم که بروم اروپا. بروم پیش پسرم که آورده بودمش سال پیش در اروپا و میبایستی بیایم تابستان را با او بگذرانم. گفتم که من ممکن است که سر راه اینکه میخواهم بروم به فرامرز سر بزنم بروم یک دو هفتهای هم در استانبول بمانم، بد نیست. آنوقت او به من پروگرام و اینهاش را هم داد. یکروزی که با یک عده از خانمها دور هم بودیم من دیدم یکی دو نفر دیگرشان هم که از راه آمریکاییها اطلاع پیدا کردند راجع به این موضوع… بالاخره ما با هم صحبت کردیم و دو نفرمان رفتیم. اوایل این بود که شورای عالی جمعیتهای زنان درست شده بود. راجع به شورای عالی گفتم که هیئت رئیسه والاحضرت اشرف بودند؟
س- بله.
ج- وقتی که شورای عالی درست شد یک چند نفر از ما که هر کدام وابستگی به یک جمعیت قوی داشتیم به طور، نمیتوانم محرمانه و زیرزمینی و اینها چون کار فوقالعادهای نمیکردیم، خصوصی دور هم جمع میشدیم برای اینکه اگر یک جریاناتی در شورای عالی پیدا بشود، زیاد جنبهی فرمایشی و این چیزها پیدا بکند و اینها ما با همکاری و همفکری که با همدیگر میکنیم سعی بکنیم اساس را حفظ بکنیم که جمعیتها نقش خودشان را داشته باشند. این یکهمچین جلسهای بود که ما دور همدیگر جمع شده بودیم دیدیم دو سه نفر به این فکر هستند و دو نفرمان تصمیم گرفتیم که برویم. حالا فکر کردیم که چون الان تازه شورای عالی درست شده است و هنوز والاحضرت به این جریانات اینکارها وارد نیستند ما اگر این موضوع را ببریم در شورای عالی ممکن است بهطورکلی بهم بخورد، هر کسی یک چیزی بگوید. گفتیم فعلاً ما سازمان همکاری جمعیتهای زنان ایران هنوز اعتبار دارد و منحل نشده است. سازمان همکاری جمعیتهای زنان ایران نامه نوشت به شورای بینالمللی و ما دو نفر را معرفی کرد که ما به نمایندگی از طرف سازمان همکاری میرویم آنجا. در شورای بینالمللی هم، به نظرم قبلاً گفتم، سازمانهایی که حالت فدراسیون داشته باشند پذیرفته میشدند….
س- بله این را هم گفتید.
ج- که به صورت کسی باشند که انواع فعالیتها را از تمام سطح مملکت داشته باشند. سازمان همکاری این شرط را داشت. در سپتامبر ۱۹۶۰ این کنفرانس در آنکارا تشکیل میشد و ما رفتیم. یک کوچولو پرانتز برایتان بگویم که پیش از رفتن به آنکارا قبلاً یک سفر در تهران من با خانم لیدی عبدالقادر که مادر وزیر خارجه آن زمان پاکستان بود آشنا شده بودم. این خانم میآمد که برود به ترکیه پیش آن یکی پرسش سپهبد عبدالقادر که در سازمان سنتو بود. در تهران وزیر خارجه از من خواست که به نام جمعیت «راه نو» از او پذیرایی بکنم. تهران ما از او پذیرایی کردیم و این خانم هم یک پیرزنی بود. از خانمهایی بود که یک عمر در پاکستان فعالیت داشت، رئیس یک کلوب خیلی معتبر زنان بود. این خانم هم وقتی شنید من میروم ترکیه گفت پس شما دو سه روز هم بیایید آنکارا مهمان من. من قرار شد که اول برویم آنکارا دو سه روز مهمان خانم عبدالقادر باشیم توی خانه سپهبد عبدالقادر و بعد هم برویم آنکارا. وقتی من رفتم آنجا خوب از سفارت خودمان و اینها مهمانی مفصلی کرده بودند. از سفارت خودمان و از سنتو، از ایرانیها، آنموقع سپهبد باتمانقلیچ هم آنجا بود. من خانم باتمانقلیچ را میشناختم و یک نسبتی هم با همدیگر داشتیم. آنها هم آمده بودند مهمانی. گفت، «اه خانم دولتشاهی شما هستید؟» گفتم بله. گفت، «وقتی گفتند دوست این خانم میآید من خیال کردم خانم صدیقه دولتآبادی میآید.» آنموقع من جوان بودم و آن خانم پیر بود. گفتم نه من بودم من همه جور دوست دارم. در استانبول در آن کنفرانس که اولین باری بود که من در یک کنفرانس به این بزرگی شرکت کرده بودم. من عضو کمیسیون حقوقی شدم، حقوق زن، و در آنجا سازمان ایران به عضویت شورای بینالمللی درآمد. شورای بینالمللی ایران را پذیرفت. خودشان میگویند National Councils در مقابل International Councils ولی در هر مملکتی ممکن است اسم National Councils چیز دیگری باشد. بعد که ما برگشتیم بعدها به والاحضرت گزارش دادیم گفتیم چون قبلاً سازمان همکار مکاتبه کرده بود ما آنموقع رفتیم حالا هر چه شما میگویید. گفتند خیلی خوب شورای عالی میگردد جانشین سازمان همکاری و به آنجا هم نوشتند که حالا جز شورای عالی داریم. والاحضرت علاقهمند بود که کارهای بینالمللی را ما دنبال بکنیم. شاه هم به والاحضرت سپرده بود که به خصوص کارهای بینالمللی را شما خودتان نظارت بکنید برای اینکه هر کسی هر جا نرود. کسی باشد زبان بداند، اطلاعاتی داشته باشد و از این حرفها. بعد والاحضرت دنبال کردند که من مرتب رفتم دیگر به تمام اجلاسهای شورای بینالمللی از آن تاریخ به بعد من رفتم. اول عضو کمیسیون بودم بعد مشاور منطقهای شدم در سال ۱۹۶۶ که کنفرانس شورای بینالمللی در تهران برقرار شد، نمیدانم این را گفتم یا نه؟
س- بله و بسیار خوب گفتید.
ج- بله در آنجا من نایب رئیس انتخاب شدم و در سال ۱۹۷۳ در وین به ریاست رسیدم. در سال ۱۹۷۰ که ما یک اجلاسی در بانکوک داشتیم. آنجا یک دور به من پیشنهاد شد. چون دو نفر که کاندید بودند برای ریاست هر دو دم آخر از کاندیدایی استعفا دادند، هر کدام به دلیلی. یکیشان عرب بود، یهودیها در تمام این کشورهایی که ما عضو داشتیم فشار آوردند به شوراها که ما میرویم بیرون اگر شما یک عرب را به ریاست شورای بینالمللی انتخاب بکنید. بسیار کار بدی بود یکهمچین چیزی در شورای بینالمللی نمیبایستی پیش بیاید ولی آمد. بعد یک خانم دیگر یک خانم فنلاندی بود هلوی سپیلا که بعدها معاون دبیرکل سازمان ملل شد. او هم به دلایل دیگر کنار رفت. مانده بودند که چهکار بکنیم، به یکی دو سه نفری که خوب به نظرشان میآمد که بد نیست، به من آنجا پیشنهاد کردند. گفتم من اینجوری از الان به فردا کاندید نمیشوم برای ریاست و من هم آمادگی ندارم. من فقط یک دوره در هیئت مدیره بودم. به علاوه میدانستند من باید اول در تهران وضعم را با تهران و والاحضرت و اینها روشن بکنم همینجوری نمیشود. بههرحال، آن دوره اتفاقاً من خیلی تلاش کردم که اختلاف پیش نیاید. یک جلسه هیئت مدیره را ساعت ده شب تا دو بعد از نصف شب من اداره کردم چون خود رئیس نمیخواست باشد. بههرحال، بعد در فاصلهی ۱۹۷۰ تا ۱۹۷۳ که ما همیشه آن وسط یک دور یک کمیته executive داریم، سه سال یکدفعه triennial plenary داریم که آنجا کمیته executive هم تشکیل میشود و board هم تشکیل میشود. هیجده ماه یکبار کمیته executive است که الان چند روز دیگر یک کمیته executiveمان در کیل در آلمان تشکیل خواهد شد. سالی یکبار بعضی وقتها دوبار هم board میتینگ که آن توی پاریس است چون پاریس مرکز شورای بینالمللی زنان است. و در آن فاصله که ما کمیتهی executiveمان در آمستردام بود رفقا به من پیشنهاد کردند که قرار شد که من کاندید ریاست بشوم. من آنموقع گفتم صبر کنید باید بروم تهران مذاکره بکنم. یادم هست که به میسیز شولر که رئیس آن بود گفتم که من هنوز مدت زیادی نیست که توی شورای بینالمللی هستم. خیلی جرأت میخواهد که آدم بعد از شما رئیس بشود. گفت، «نه، نه این حرف را نزن ما میدانیم که تو میتوانی.» و گفت، «هر پرزیدنتی flavor خودش را میآورد.» خیلی زن برجستهای بود. بههرحال، در هر صورت آمدیم و با والاحضرت صحبت کردیم. به والاحضرت هم گفتم که من اول با آقای انصاری صحبت کردم گفتند برو. که همینجوری والاحضرت نگوید بله، بله. شرایطش باید محفوظ باشد.
س- بله که ایشان موافقت کردند؟
ج- بله. و خیلی شدید. والاحضرت خیلی برای اینجور کارها، از نظر ایران همیشه دلش میخواست… او از چند سال جلوتر میگفت ما باید تو را کاندید نیابت ریاست کنیم. گفتم نمیشود زود است. خیلی دلش میخواست که همهجا ما برویم و گل بکنیم.
س- بله و بعد فرمودید که یک بودجه مخصوصی هم در اختیارتان گذاشته بود. یک دفتری با میز و صندلی و…
ج- بله با دوتا منشی. بله والاحضرت گفت ببروید جا اجاره کنید. گفتم نمیخواهد دوتا اتاق توی همین سازمان زنان پایتخت کافی است و دوتا هم منشی داشتم و کارهایمان را میکردیم. بودجه هم من اهل ولخرجی نبودم. یک خرده بعضی جاها میدیدیم تنگنا گیر میکنیم میگفتیم کسریش را به ما میدادند. و در وین بود در قصر هوفبورگ، قصر قدیمی هوفبورگ، در آنجا کنفرانس ما برقرار بود. خوب سفارت هم انصافاً خیلی دیگر چیز میکردند در روز آخر که نقل و انتقال ریاست بود رئیس قدیم به رئیس جدید که علامتها را میداد و انتقال میداد و یک عدهای از سفارت و از دوستان ما آمده بودند و خودمان هم یک هیئتی بودیم که آنها هم بودند. بعد هم سفیر یک مهمانی خیلی مفصلی در باغ سفارت داد و عصر هم یک کوکتل دادند که ۴۰۰ یا ۴۵۰ نفر آدم بود و فعالیت من به عنوان رئیس شورای بینالمللی. خودم میدانستم که مسئولیت بزرگی است مخصوصاً که آنموقع من وکیل مجلس هم بودم، بالاخره به کلی کار وکالتم را و حوزه انتخابیهام و آن را که نمیتوانستم ول بکنم ولی خوب در دستگاهها ایران همه میخواستند که من اینکار را بکنم و مثلاً خوب رئیس مجلس هر وقت که من میبایستی مسافرت بروم فورا موافقت میکرد. البته کرمانشاه یکخرده گلهمند میشدند که من زیاد سفر میروم. در این سه سالی که من رئیس شورای بینالمللی بودم بیش از ۳۶۵ روز در سفر بودم. یعنی از هر سه روز من یک روزش در سفر بودم، خیلی لازم بود که سفر بروم به خصوص که یک وقتی که وسایل سفر در دنیا زیاد شده و همه هم انتظار دارند. در قدیم رؤسا سفر نمیکردند ولی همه از همه جا دعوت میکردند بیا و هی میگفتند فلانقدر سال است که به کشور ما رئیس شورای بینالمللی نیامده، فلان قدر سال است که رئیس شورای بینالمللی به کشور ما نیامده است. یا یک جاهایی برنامههایی داشتیم خوب یک سازمان خیلی بزرگی است، آنموقع شصت و هفت هشت عضو داشتیم حالا هفتاد و خردهای داریم. برنامهها را مجبوریم جاهای مختلف دنیا بگذاریم یک برنامه غرب آسیا بگذاریم، یکی شرق آسیا بگذاریم، یکی آمریکای جنوبی بگذاریم. اینطورها. در سال ۱۹۷۲ یک سمینار داشتیم در آمریکای جنوبی. در ۱۹۷۳ هم بلافاصله مدت کوتاهی بعد از ریاست ما یک سمینار داشتیم در استرالیا. من از فرصت استفاده کردم که تا استرالیا میروم به چند کشور نزدیک هم سر را هم دیدن کنم مثل زلاندنو، فیلیپین، اندونزی، سنگاپور را نمیدانم آن سفر رفتم یا جلوتر رفته بودم، سنگاپور را مثل اینکه جلوتر رفته بودم، و تایلند که البته سفر چندم بود و هند، هند ۱۹۷۰ رفتم سال ۱۹۷۳ نرفتم. آنها هم وقتی که قرار است که رئیس بیاید یک برنامههایی دیگر میگذارند که هم تشکیلات خودشان را نشان بدهند. در فلیپین با یک موقعیت خیلی جالبی مواجه شدیم. آن خانمی که رئیس شورای زنانشان بود همانموقع قاضی دیوان کشور شده بود، قاضی بود اصلاً و آنموقع قاضی دیوان کشور انتخاب شده بود که گویا اول بار بود که در دنیا یک نفر زن قاضی دیوان کشور میشد. بعد اندونزیها گفتند ما هم داشتیم. و همهجا شور و شعفی بود، به همین دلیل ما دیدن رئیس دیوان کشورشان هم رفتیم و آنموقع مثل اینکه خانم مارکوس نبود در فیلیپین، من او را آنجا ندیدم. بههرحال، اگر بخواهم از این سفرها دانه دانه بگویم که خیلی مفصل میشود.
س- بله، اساساً با تاریخ ایران خیلی ارتباط ندارد.
ج- بله فقط ارتباط پیدا میکند با فعالیت من و انتظاراتی که در شورای بینالمللی بود. مثل اینکه یکدفعه برایتان گفتم من به ۴۹ کشور سفر کردم. منتها حالا این وسطها آنهاییش که به یک دلیلی یک برجستگی دارد صحبت میکنیم.
از این طرف ما آمدیم و مطالعه بکنیم بین برنامههای مختلفی که میشد، یعنی ما خیلی برنامههای مختلف داریم، سیزده تا standing committee داریم که طبعا اعضای این کمیتهها از کشورهای مختلف هر کس داوطلب میشود که میآید و اینها هر کدام برنامههای معینی دارند و یک برنامههای دستهجمعی هم در هیئت مدیره پیشبینی میشود با مطالعه، با منطقههای مختلف و کشورهایی که یا خودشان داوطلب یک فعالیتهایی هستند یا اینکه ما میخواهیم به خصوص برای آنها یک کارهایی بکنیم.
من فکر کردم دیدم که ما باید برای قارهی آفریقا یک برنامههای خوبی بگذاریم، به کمکشان برویم به دو دلیل. ۱. اینکه این کشورهای تازه به استقلال رسیده همهجا زنان آمدند توی کارها و نسبتاً آسان آمدند اما خیلی خرافات در کشورهایشان هست. ۲. من دیدم که با سرعت عجیبی کمونیستها دارند در آفریقا زنان را جذب میکنند. مثلاً در سال ۱۹۷۰ که سمینار بود که عوض ۱۹۵۸ داشتم به شما میگفتم ۱۹۷۰، در سال ۱۹۷۰ یک سمینار راجع به همان حقوق زن بود و پشتیبانی از ماده دهم اعلامیه رفع تبعیض از زن. من در آنجا دیدم که این خانمهای آفریقایی که هستند توی جلسه هر کدام زبان کشور خودشان را حرف میزنند. اگر آنگلوفون انگلیسی اگر فرانکوفون فرانسوی. بیرون که میرویم مثل بلبل روسی حرف میزنند. از یکی میپرسم روسی از کجا بلد است؟ میگوید من آنجا دانشگاه رفتم. از یکی میپرسیم روسی از کجا بلد هستی؟ میگوید دو سال من آنجا بودم. میگوییم چهکار کردی؟ میگوید برای تحصیل ایدئولوژی و نمیدانم این چیزها آمدم. من آمدم هشدار دادم، سال ۱۹۷۰ به هیئت مدیره شورای بینالمللی که کمونیستها دارند آفریقا را جذب میکنند ما باید یک فکری بکنیم. وقتی که خودم رئیس شدم شروع کردیم به مطالعه که برای آفریقا چه کارها میتوانیم بکنیم. یک کمیتهای معین کردیم و چند نفر از این اعضا را من تشویق کردم رفتند به چند کشور آفریقایی در محل. چون یکی از تجربههایی که من بهعنوان وسط راه، ما یک کشوری بودیم نیمه جلو رفته، نه مثل اروپاییها و آمریکاییها بودیم و نه به عقبی آنها، و عقیده داشتم که خیلی کارهایی که اروپاییها برای کشورهای عقبمانده برنامهریزی میکنند و سازمان ملل اینها غالباً به قدر کفایت پخته شده برای آنها نیست، در سطح استفادهی آنها نیست.
گفتم اولاً اینها باید احساس این را داشته باشند که ما هیچ چیزی را برایشان یک برنامهای را برایشان تحمیل نمیکنیم، برنامه را از خودشان میخواهیم بگیریم چه میخواهند. این خانمها قرار شد مسافرت کنند به ۱۶ کشور سفر کردند این ۴ نفر، به ۱۶ یا ۱۷ کشور. و در محل صحبت کردند. اگر هم ما خودمان هم برنامه را کمک دادیم آنها احساس این را کردند که هر چه خودشان میخواهند ما انجام میدهیم. و من یک خرده مفصل برایتان بگویم دلیل دارد چون هنوز الان وقتی که یک راپرتهایی مینویسند بعضیها میگویند آن کاری که خانم دولتشاهی کرد آن اساسی بود باید ما دنبالش را بگیریم. بههرحال، براساس آنچه که خواستهی خود آنها بود و آنچه که لازم بود و میشد از سازمانهای بینالمللی برایشان کمک گرفت چون یکهمچین سمینارها خیلی خرج دارد و مؤسسات بینالمللی هستند که برای این چیزها میدهند مثل UNDP و یونسکو و امثال اینها. من خیلی هم شروع کردم به تقلا که از این مؤسسات پول بگیرم. خیلی از آنها ندادند. مثلاً UNDP در آنموقع انتظار داشت که ایران چون پول نقد دارد بیشتر بدهد. حالا ایران هم قبول نکرده بود که بیشتر بدهد اینها عوضش به من پول ندادند. بعضیها به من میگفتند «ایران پول دارد شما چرا از ما میخواهید؟» ولی با وجود این چون من عقیده دارم که کمک ولو اینکه کم باشد باید اینها بدهند که انترسه بشوند. از FAO گرفتم، از یونسکو گرفتم، از سازمانهای کمکی نروژ و دانمارک، آنموقع با دانمارک ما هنوز نزدیک نشده بودیم هنوز سفیر نگذاشته بودند. دانمارک یک چیزی دارد بهعنوان دانیدا یک مؤسسهای دارد و به آفریقا هم خیلی کمک میکنند. نروژ دارد به نام نوراد، از اینها هر کدام کمکهای کم ولی بالاخره. بعد ما دیدیم با این پولها نمیشود یک سمینار منطقهای که تمام آفریقا را شرکت بدهیم درست بشود. رفتیم پیش علیاحضرت شهبانو ایشان به من ۵۰۰۰۰ هزار دلار دادند و این اساس کار ما شد و یک خرده هم با پولهای دیگری که گرفتیم ما توانستیم. البته مدتی برنامه ریزیاش طول کشید. در سال ۱۹۷۶ اولین سمینار منطقهای ما در آنجا تشکیل دادیم برنامهی من این بود که، و تا اندازهای هم دنبال کردیم و هنوز هم یواشیواش دنبالهگیری میکنیم با وجود اینکه پول نداریم. یک سمینار تشکیل بدهیم، خواستههای اینها، احتیاجاتشان، امکاناتشان مطالعه بشود و خیلی هم زنهای خوبی بودند توی خود آفریقا اینها را جذب کردیم، اینها آمدند توی کمیسیونها نشستند و بحث کردند با کمک نمایندگان سازمانهای وابسته به سازمان ملل و expertهای شورای بینالمللی. برنامهی خیلی خوبی پرورده شد تحت عنوان recommendation و یکی از عمدهترین سفارشات ما این بود که این برنامهها را بروید در مملکت خودتان در سطح محلی با زبان محلی ادامه بدهید. چون برنامههایی که ما درست میکنیم به زبان انگلیسی، فرانسه یک عده معینی فقط استفاده میکنند ولی مردم آن مملکت باید به زبان خودشان استفاده کنند و خیلی تشویق کردیم، کمک دادیم. اینها بعضیهایشان هم خودشان انجام دادند و بعضیها را هم باز ما بهشان کمک دادیم، حتی کمک پولی دادیم که در مملکتهای خودشان این برنامهها را پیاده بکنند.
قرار بود که بعد از چند سالی، اول میخواستیم پنج سال باشد حالا بیشتر از پنج سال شده، دوباره یک سمینار منطقهای یا نیمه منطقهای تشکیل بدهیم برای ارزیابی که در این مدت چه استفادههایی کردند. و رئوس برنامه تا آنجا که من یادم هست منظور این بود که آن مسائلی که واقعاً مبتلا به زنان آفریقایی است. یکی مسائل آموزشی بود که خیلی اهمیت داشت و برای آن یک مقدار برنامهریزی میشد. یکی مسائل بهتر کردن وضع کارشان بود چون زنها فوقالعاده زحمت میکشیدند و تحت شرایط بسیار بدوی که میدانید در مملکت خودمان هم بوده و هنوز هم هست آب آوردن، سوخت جمع کردن اینها. و امکانات کار برایشان در سطوح بالاتر چون میروند درس میخوانند تحصیل میکنند بعد تازه به آنها کار نمیدهند. یک مقدار مبارزه با خرافات از راه همین برنامههای آموزشی، یکهمچین چیزهایی، کمک تکنولوژی برای بهتر کردن وضع زنان. چون در تمام کشورهای عقب مانده وقتی که خارجیها میآیند تکنولوژی جدید میآورند این را به مردها یاد میدهند. حالا کار نداریم که آن به درد مردها هم نمیخورد و به زودی آن ماشینها خراب میشود و آنها هم نمیتوانند کار بکنند. ولی بههرحال زنان باز عقب میمانند. یکی از پیشنهاداتی که من در آلمان به معاون وزارت کمکهای همین توسعهای که به کشورهای در حال توسعه میکنند کردم گفتم شما امکانات این را دارید که یک وسایل سادهای، خیلی سادهتر از آنجا که خودتان دارید اختراع بکنید برای کشورهای در حال توسعه که هم زنان و هم مردان بهتر بتوانند از آن استفاده بکنند ولی خوب نمیکنند اینها میخواهند محصولات کارخانجات خودشان را بفروشند، حالا خراب میشود آنجا بشود.
س- منظور چیز دیگری است.
ج- بله. بههرحال، امسال پاییز قرار است که یک سمینار در مراکش تشکیل بشود برای نیمه شمالی آفریقا. قرار شد دو قسمت کنیم شمالی و جنوبی، دنبالهگیری همان سمینار آن سال. بعد از اینکه من دورهی ریاستم تمام شد که یک دوره معمولاً ما رئیس افتخاری هستیم. دورهای که من رئیس افتخاری بودم رئیس شورای بینالمللی یک خانم تایلندی بود و خیلی از من میخواست که با او همکاری بکنم خیلی کمکش میدادم. من هم در کپنهاگ بودم اینجا نزدیک بودم میتوانستم خیلی کمک بکنم. بعد که آمدم اینجا، بعد از انقلاب، رئیسمان هم عوض شد به من پیشنهاد کردند که بهعنوان مشاور در هیئت مدیره باشم و از من خواستند که برنامهی آفریقا را ادامه بدهم و یک کمیسیون مخصوص تشکیل شد به سرپرستی من که برنامهی آفریقا را ادامه بدهم و تا اندازهای میدهیم ولی خوب برنامههای دیگر هم هست کسانی هم که خودشان یک برنامهریزی میکنند دنبال برنامهی خودشان را میگیرند. بههرحال یواشیواش باید که ادامه پیدا بکند. در دورهی فعالیت من در شورای بینالمللی زنان یک سری هم فعالیتهای با سازمان ملل داریم برای اینکه این سازمانها همه مقام مشورتی دارند با سازمان ملل. شورای بینالمللی زنان مقام مشورتی درجه یک دارد با اکوسوک و سابق A بود، اول ۲ بود بعد شده یک. یعنی A و B بود و حالا یک و دو شده است.
ضمناً یک عدهای هستند سازمانهای بزرگ بینالمللی که اینها همه مقام مشورتی با سازمان ملل دارند، ضمناً اینها شروع کردند الان تقریباً بیست و چند سال است، شاید ۲۵ سال است، که خودشان هم با همدیگر یک همکاریهایی داشته باشند. برای این است که کارهایی که میخواهند با سازمان ملل بکنند همآهنگ بکند. اتفاقاً ابتکار این هم با رئیس شورای بینالمللی زنان بود، مادام دوفورشو که یک خانم فرانسوی بود. اینها قبل از تشکیل کنفرانس اکوسوک در ژنو و قبل از تشکیل کمیسیون مقام زن در نیویورک، چون اینها میخواهند بروند در آن اجلاسها شرکت بکنند قبل از این یکی دو روز میآیند و خودشان با همدیگر تبادل نظر میکنند و این خیلی ارزنده بود. به خصوص در آن زمانی که من رئیس بودم چون مقدمات سال بینالمللی زن هم فراهم میشد که ۱۹۷۵ بود یک فعالیت بیشتری در بین سازمانهای بینالمللی زنان ایجاد شد و اتفاقاً یکی دو سال هم نوبت با شورای بینالمللی زنان بود ریاست آن اجلاسها که من مجبور بودم از آن جهت هم یک فعالیتهایی بکنم و ما یک مقدار زیادی فعالیت بین این سازمانهای زنان به وجود آوردیم. یک مقدار کوشش من این بود که بعضی پروژهها را دوتا سهتا چهارتا سازمان بینالمللی زنان با هم یکجا اجرا بکنند، برای آفریقا من دلم میخواست نشد. ولی یک کارهای کوچکتری، یک همکاریهای کوچکتری را شروع کردیم با همدیگر. از جمله در سال ۱۹۷۵ که به مناسبت سال بینالمللی زن ما اینجا در پاریس یک مراسم بزرگی برقرار گردیم با همکاری ۹ تا سازمان دیگر بینالمللی بود و اینجا ما خوب بیشتر initiative به دست شورای بینالمللی بود اینجا در طرح دو کنگره یک مراسم بزرگی برقرار کردیم و من از آقای ادگار فورد که آنموقع رئیس مجلس بود دعوت کردم آمد بهاصطلاح ریاست جلسه را قبول کرد. بعد هم که رفتیم مکزیکو و آن کنفرانس بینالمللی آنجا بود.
یکی از کارهایی که خوب قابل ذکر است که همین در زمینه همکاری سازمانهای بزرگ بینالمللی شد در ژوئیه ۱۹۷۲ که ما آن کنفرانس وینگو داشتیم WINGO Women’s International NonGovernmental Organizatio آنجا داشتیم در آنموقع آقای کورت والدهایم میآمد به ژنو دبیرکل سازمان ملل برای افتتاح کنفرانس اکوسوک. چندتا سازمان بینالمللی بودند پیشنهاد داده بودند که میخواهند ایشان را ببینند. اگر یادتان باشد آن سالها یک خرده دتانت شروع شده بود بین ابرقدرتها و اینها و بین سازمانهای زنها هم در واقع اثر کرده بود. سازمانهای دست راستی همیشه حاضر به همکاری هستند، دستچپیها همیشه کنار میرفتند. آنموقع روی خوش نشان میدادند. یک سازمان بزرگ بینالمللی کمونیستی هست به نام Women’s Int.Democratic Federation فدراسیون بینالمللی دموکرات زنان که آنموقع یک خانم فنلاندی رئیسش بود. یکی از خانمهای برجستهی کمونیست فنلاندی بود که سی سال وکیل مجلس بوده و رئیس فراکسیون کمونیست مجلس فنلاند بود. ما آنجا با همدیگر آشنا شدیم و خیلی اظهار امیدواری کردیم که با همدیگر همکاری کنیم. واقعاً هم روحیهی همکاری آن خانم داشت، خانم عاقلی بود ولی یک مدت کوتاهی بعد او مرد. و بههرحال متأسفانه من میگویم متأسفانه برای این میگویم، از لحاظ کار زن، پیشرفت زن، بهبود وضع زن در دنیا اینکه کمونیست و غیر کمونیست ندارد ما باید با همدیگر همکاری بکنیم، آنها نمیکنند دلشان میخواهد خودشان جدا باشند، دلشان میخواهد بگویند فقط ما هستیم که میکنیم. میدانید همین سیاستی که کمونیستها همهجا دارند. پیشنهاد شده بود که برویم آقای کورت والدهایم را ببینیم. وقتی معین کرده بود و در ژنو ما، آنموقع چهار نفر بودیم نمیدونم یک جمعیت دیگرمان چطور شده بود چون پنج جمعیت بودیم که پیشنهاد کرده بودیم البته تمام جمعیتهایی که سهم غیردولتی با هم همکاری داشتند ۲۸ تا بودند.
س- خانم دولتشاهی الان در چه وضعی هست رابطهی سازمانهای زنان ایران و یا سرکار با شورای بینالمللی زنان؟
ج- این دوتا موضوع خیلی با همدیگر فرق دارد. برای اینکه در ایران اصلاً دیگر سازمانی وجود ندارد. اول یک چیزی اسمش را گذاشتند سازمان زنان و دختر طالقانی و دختر بازرگانی و اینها آنجا میرفتند. بعد آن هم به هم خورد اصلاً سازمانی وجود ندارد و ارتباطی هم با شورای بینالمللی اصلی دیگر ندارند. یا بعد سازمانهای دیگری که سازمان زنان عضو بود، عضو چندین سازمان بینالمللی بود.
س- این قطع شد؟
ج- این دیگر قطع شد. در سال ۱۹۸۰ که کنفرانس بینالمللی زن در کپنهاگ بود، اتفاقاً آن سال ۱۹۷۹ که من از آنجا میآمدم همه میگفتند که لابد شما سال آینده میآیید. و من میگفتم بله لابد میآیم. ولی بعد دیدیم که اوضاع چیست. یک هیئت چادر به سر از تهران فرستاده بودند، ده یازده نفر، و آنها هم رفته بودند همین حرفهایی که میبینید میزدند و یک خانمی که روزنامهها نوشته بودند که انگلیسی با لهجهی آمریکایی خیلی خوب حرف میزد و اسمش هم خانم بختیار بوده، من فهمیدم. یک دکتر بختیار بوده آن قدیمها
س- در آبادان.
ج- نمیدانم. او دختر او بوده است که مادرش هم آمریکایی است. معلوم نیست این چطور حاضر شده و آمده بود و از این حرفهای آخوندها را میزد. بههرحال، در پاریس یک عدهای از دوستان ایرانی به من میگفتند که شما نمیروید؟ شما آخه بروید و یک چیزی بگویید. گفتم من به وضع این کنفرانسها آشنا هستم، من دقیقاً میدانم که آنجا چه میگذرد. در این کنفرانس که کنفرانس دولتی است نمایندهی دولتها میتوانند بروند من آنجا راهی ندارم. آنها میآیند آنجا هر چه دلشان خواست مهمل میگویند من هم نمیتوانم. آنوقت مرا در کپنهاک میشناسند. روزنامهنگار و اینها جمع میشوند دورم من چیزی ندارم بگویم. باید یک خرده حرف بیخودی بزنم. صلاح نیست که من بروم. ولی در اینجا یک عده از خانمها که جمع شده بودیم ما یک اعلامیهای تهیه کردیم و امضا کردیم زنان ایرانی در مهاجرت، Iranian Women in exile، و این را فرستادیم برای تمام اشخاص مؤثری که من میدانستم در کنفرانس هستند. برای رئیس کنفرانس و تمام نمایندگان سازمان ملل و بعد برای خیلی از سازمانهای زنان این را فرستادیم یک مقدار از وضع زن در ایران گفته بودیم که الان چه میگذرد که شما بدانید. برای خیلی از سران کشورها فرستادیم، برای خیلی از نخستوزیران فرستادیم. پس در نتیجه زنان امروز الان دیگر با دستگاه بینالمللی تماسی ندارند. البته قدیم در قسمت فعالیت من بیشترش فعالیتهای غیردولتی بود. ایران به کمیسیون مقام زن دیگر مرتب عضو میفرستاد، به کمیسیون حقوق بشر میفرستاد، در فعالیتهای بینالمللی حسابی شرکت میکرد. بعضی وقتها خود مرا میفرستادند. من کارمند دولت نبودم ولی برای بعضی از این کنفرانسها مرا میفرستادند یا بعضی وقتها خانمهای دیگر میرفتیم. این بود وضع ارتباط ایران.
و اما وضع خود من الان با شورای بینالمللی. چون من عضو مادامالعری هستم، Life member هستم در شورای بینالمللی و رئیس سابق شورای بینالمللی هستم طبعاً مرا کنار نمیگذارند من بهعنوان نماینده زنان ایران دیگر اینجا نیستم. به من همین سمت مشاوره در هیئت مدیره دادند، گاهی در کمیسیونی چیزی برای یک موضوع خاصی اگر هست شرکت میکنم یا با من مشورتهایی میخواهند هرکدامشان میخواهند در بعضی کارها. سوابق کار را یکوقتها، یک کسی که یک مأموریتی دارد سوابق کار را میخواهد بداند. بروند بگردند پروندهها اینها از من که میپرسند من از خاطرهام سابقه کار را به آنها میگویم. و چون در پاریس هستم در نزدیکی شورای بینالمللی، برای خود من هم لذت دارد برای اینکه من خیلی این تشکیلات را دوست دارم. من بیش از ۲۰ سال با این دستگاه کار کردم و علاقه دارم. آنها هم خیلی به من محبت میکنند. مثلاً این روزها یک کاغذهایی را میدیدم بعد میدهم شما بخوانید که در هر اجلاسی چهقدر همه محبت میکنند میپرسند، از رئیس از سایرین دیگر حالش چطور است؟ از قول ما سلام برسانید فلان و اینها. خیلی به من محبت میکنند.
س- خیلی متشکرم. خانم دولتشاهی خواهش میکنم لطف بفرمایید از زنانی که در رفع تبعیض و ایجاد نهضت زنان و پیشبردش در ایران خدماتی کردند و شما آنها را شخصاً میشناسید یا دیدید یا خاطرهای از آنها دارید آنچه که میدانید به ما اطلاع بدهید.
ج- این خیلی وظیفهی مطبوعی است برای من. و این چند ساله هم در اینجا من خیلی سعی کردم که کارهای زنها را اینجا منعکس بکنم چون در سالهای گذشته در ایران، نمیگویم اصلاً ولی کمتر راجع به کار زنها صحبت میشد. البته چون اقداماتی که از طرف دولت و به خصوص از طرف دو شاه پهلوی شده بود خیلی مهم بود بیشتر به آنها توجه میشد در روزنامهها و سخنرانیها و اینها. این بود که آن سهمی که زنها در این کار داشتند گفته نمیشد تا جایی که حتی خیلیها میگفتند اصلاً زنها هیچ کاری نکردند، زنها هیچ عرضهای نداشتند و توی خانهشان نشسته بودند و همه حقوق را آوردند و دستی به آنها دادند. حالا میگویم. شما کسانی را میخواهید که من خودم میشناختم. البته خیلی هم خوب است در درجه اول این را میگویم. ولی برای اینکه یک قدردانی هم از آنهایی هم که پیش از ما فعالیت کردند و تحت شرایط بسیار مشکلتری فعالیت کردند من یک اشارهای میکنم.
چون از سال ۱۲۸۴ فعالیت زنها شروع شد. و نباید فراموش کرد که در همان اوایل مشروطیت مردهایی بودند که شروع کردند از وضع نابسامان زن حرف زدند مثل دهخدا، بهار، اشرف گیلانی و خیلیها شعرا و نویسندگان و اینها. زنهایی هم بودند که متوجه شدند که از راه آموزش و مبارزه با خرافات و مبارزه با تعصب و خشک اندیشی آخوندبازی باید که زنها را آگاه بکنند. شروع کردند اول مدرسه برای زنها درست بکنند مثل مثلاً خانم طوبا آزموده و دیگران که اینها قبل از ما هستند. زیاد رویش تکیه نمیکنیم. خانم محترم اسکندری از کسانی بوده که برای پیشرفت زنان خیلی فعالیت کرده است و محجوبه افشار و امثال آنها که حتی برای اینکه رسم بکنند که زن و مرد یک خرده با هم معاشرت بکنند یواشکی پا میشدند میرفتند مثلاً در یک باغ پرتیوا بیرون از شهر. یک عدهای که خودشان مایل بودند خانوادگی با هم معاشرت بکنند. بعد اوباش خبر میشدند میخواستند بروند اینها را کتک بزنند. اینها حالا بحثی است جداگانه.
ولی از زمانی که من خودم وارد فعالیت شدم. من تقریباً از زمانی که در مدرسه بودم به این فکر بودم. من یادم هست خیلی کوچک بودم از من میپرسیدند که دلت میخواهد بعدها چهکار بکنی؟ من میگفتم من بعدها میخواهم یک مدرسه درست کنم برای دخترها که بیست طبقه باشد بیست کلاس. در آن زمان در تهران ساختمان بیش از دو طبقه وجود نداشت و اگر داشت من ندیده بودم. پس من یک ambition زیادی داشتم برای زنها که یک مدرسه برایشان درست بکنیم که بیست طبقه داشته باشد بیست کلاس. و در دوران مدرسهمان خوب میدیدیم میشنیدیم خبرهایی بود، صحبتهایی بود. توی مدرسهی خودمان کنفرانسهایی بود و از کسانی که بهعنوان نمونه فعالیت برای پیشرفت زن بودند برای من خانم صدیقه دولتآبادی بود. خانم صدیقه دولتآبادی را بهعنوان بازرس وزارت فرهنگ ما در مدرسهمان دیده بودیم، کسانی که میآمدند برای بازرسی خانم دولتآبادی بود، یک خانم عذرا خانمی بود که من این آخریها فهمیدم فامیلش آقاولی بوده، یک عذرا خانمی بود که او هم بازرس بود میآید و خانم تربیت. اسم خانم دولتآبادی را من اولین بار توی روزنامه دیدم، بچه که بودم روزنامهها را دوست داشتم همه را میخواندم. به نظرم کلاس چهارم بودم که دیدم خانم دولتآبادی اعلام کرده که من چون میخواهم بروم به اروپا اگر خانوادههایی دخترهایشان را میخواهند بفرستند به جاهایی که خاطر جمع باشد، پانسیونهای خانوادگی من میتوانم آنها را ببرم در بلژیک و فرانسه اینها را جابهجا بکنم. من از آنوقت فهمیدم معلوم میشود دختر به اروپا رفتن یک چیز خوبی است و این خانم دولتآبادی یکی است که برای آن کار، کار میکند. البته بعدها در فعالیتهای دیگر خیلی خدمتشان میرسیدیم. خانم معنونی بود و خیلی طرف احترام. بعدها هم که سالها رئیس کانون بانوان بود. من هم فکر میکنم که فعالیتهای ایشان خوب شناخته شده است، خیلی طرف احترام همه بودند. از کارهای مهمی که در کانون بانوان میکردند زنان را جمع میکردند برایشان کلاس درس میکردند، یک حالت کلوب کوچکی بود و خیلی خانمهایی که به کانون بانوان رفته بودند واقعاً یک مقدار اطلاعات بیشتری از لحاظ اجتماعی داشتند، یک مقدار توی وضع خانه و خانوادهشان تسلط بیشتری داشتند. شبیه کارهایی که ما خیلی دیرتر میکردیم البته به صورت خیلی مدرنتر.
یکی از خانمهایی که واقعاً خیلی خدمت به پیشرفت زن کرده و خوشبختانه اینها چون فرهنگی بودند امکانش را هم داشتند چون توی مدرسه بودند دخترها را تربیت میکردند. واقعاً خانم تربیت خیلی دخترها را تشویق میکرد به درس خواندن، تحصیل کردن. یکی از کسانی که پافشاری کرد که برنامه دخترها و پسرها یکی بشود خانم تربیت بود. چون قدیم برنامه متوسطهی دختر و پسر دوجور بود. دخترها وقتی. دیپلم میگرفتند نمیتوانستند بروند دانشگاه. یا ماها وقتی میآمدیم به اروپا مجبور بودیم یک امتحان مجدد بدهیم، آن دیپلم ما را قبول نمیکردند. خانم تربیت خیلی در این زمینه فعالیت کرد. بعد هم که خودش از خیلی همان زمانهایی که شورای زنان درست شده بود عضو شورای زنان بود و از فعالین شورای زنان بود. وقتی هم که من در سال ۱۳۲۵ وارد تهران شدم و شروع به فعالیت کردم اینها همه خانمهایی بودند که جلوتر از ما فعالیت میکردند. خانم صفیه فیروز بود، خانم تربیت بود، خانم فروغ حکمت بود. توی شورای زنان یک عدهای بودند خانمهایی که… مثلاً یکی خانم زینت امین بود. این خانم کسی بوده که در زمانی که در سال ۱۹۱۱ زنان جلوی مجلس جمع شدند که اعتراض بکنند به بیرون کردن شوستر این بچه بوده یک شعری داده بودند دستش کرده بودندش بالای چهار پایه که آن شعر را بخواند. این خانم حالا دیگر یک پیرزنی بود که خودش فعالیت میکرد. و اینها یک اطلاعاتی هم کموبیش از بستگانشان که جلوتر از خودشان فعالیت داشتند یکی از عمهاش، یکی از مادرش اینها میگفتند اطلاعاتی را که ما نداشتیم آنها به ما میدادند راجع به فعالیت زنان قبلاً. یواشیواش خانمهای تحصیلکردهی زیادی دیگر آمدند به میدان که من واقعاً الان اسم همه را یادم نمیآید که بگویم. هشت نه نفر آنهایی بودند که جمعیت «راه نو» را تشکیل دادند که برایتان گفتم. مثلاً خانم بامداد که الان از کتابش صحبت کردیم یکی از خانمهایی بود که از خیلی پیش، از دیپلمههای مدرسه فرانک پرسان بود، در دارالمعلمات معاون مادام هس بود، نقش دارالمعلمات خیلی اهمیت داشته که معلم تربیت کردند برای مدارس دختران. در سال ۱۲۹۸ وقتی که میخواستند ده تا مدرسه دخترانه درست بکنند معلم نداشتند همانموقع هم شروع کردند، این کار دولت بود، دارالمعلمات را درست کردند که اول یک مدیر فرانسوی برایش آوردند مادام هس، بعدها هم دیگر خانمهای ایرانی اداره میکردند. خانم تربیت اولین رئیس ایرانیاش بود. بعدها دیگر اسمش شد به نظرم دانشسرای دختران که معلم تربیت میکرد که در سال ۱۳۱۴ به مناسبت دادن دیپلم به دیپلمههای دانشسرا بود که رضاشاه با خانمش دو دوتا دخترش بدون چادر رفتند آنجا و دیپلمها را دادند. آنموقع هم خانم تربیت رئیس دانشسرا بود. از دخترهایی که آن روز دیپلم گرفتند یکی منیر اصفیا بود که آن سال شاگرد اول شده بود و دیپلم گرفته بود. بعدها این خانمهای تحصیلکرده آمدند دیگر توی کارها.
س- در همان ۱۷ دی سال ۱۳۱۴؟
ج- بله آن سال ۱۳۱۴ بود که برای اولین بار رضاشاه با خانوادهاش بدون چادر و اینها رفتند و در آن روز دیپلم داد و به دخترها نصیحت کرد، راهنمایی کرد که شما زنها از امروز وارد اجتماع میشوید و باید نقش بزرگی در کار اجتماع کرد، راهنمایی کرد که شما زنها از امروز وارد اجتماع میشوید و باید نقش بزرگی در کار اجتماع به کار ببرید. خیلی کار خوبی کرد رضاشاه اینکار را از فرهنگ و آموزش و پرورش شروع کرد. همانموقع هم کانون بانوان را تشکیل دادند برای اینکه در آنجا شروع بکنند یک مقدار زنها را تربیت بکنند.
البته در این کارها نقش بعضی از مشاورین رضاشاه را هم نباید فراموش کرد. برای چادر برداری یکی تیمورتاش خیلی مؤثر بود، یکی علی اصغرخان خکمت یکی پدر من. پدر من آنموقعی که در دربار بود غالباً در این زمینهها صحبت میکرد با رضاشاه. حتی یکبار، حالا نمیدانم دیگر کیها بودند دو سه نفر بودند که راجع به لزوم برداشتن چادر و اینها صحبت میکردند، رضاشاه گفته بود، «خوب اگر این یک تحولی است که واقعاً لازم است که به وجود بیاید خیلی خوب بیاید نباید که مانع پیشرفت مملکت بشود. اما من فکر میکنم در آنموقع من هر دوتا زنهایم را طلاق میدهم.» ولی بعد اینکار را نکرد چون رفت ترکیه و دید و دیدش عوض شد. و وقتی که رضاشاه از ترکیه برگشت تصمیم گرفت که رفع حجاب بشود در ایران.
از زنانی که فعالیت به خصوص در زمینهی پیشرفت زنان کردند واقعاً آنهایی که در عالم فرهنگ بودند که خیلیها هستند که معلم بودند و از آن راه واقعاً خیلی کمک کردند. در همین شورای عالی جمعیتهای زنان هم خوب بودند دیگر، خانمهایی بودند به نمایندگی جمعیتهایشان میآمدند و در آنجا فعالیت میکردند و ابراز شخصیت میکردند. یکی از خانمهایی که مؤثر بود هم بهعنوان معلم و رئیس مدرسه خیلی دختر تربیت کرده بود بعد هم در همین سازمان همکاری جمعیتهای زنان و شورای عالی و اینها بود که بعدها هم به وکالت و وزارت رسید خانم فرخرو پارسا است که واقعاً زن بسیار لایقی بود، زن برجستهای بود و خیلی دانا، سیاستدان، بیخود نبود که برای اولینبار که خواستند یک زنی را توی دولت ببرند هویدا او را انتخاب کرد. و یک مزیتی که خانم پارسا داشت درعینحال که از خانوادهی خیلی خوب و محترم و با فرهنگی بود اشرافی نبود. به این دلیل خیلی راحتتر جلو میبردنش، راحتتر جلو میبردنش. چون بعضی جاها وقتی که مقایسه میکردند که خوب حالا فلان کار را به این بدهیم یا به آن بدهیم میگفتند او چون نمیگویند که دختر هزارفامیل است یا فلان و اینها. دیگر خانم سیاح بود که….
س- شما با خانم پارسا آشنایی شخصی داشتید؟
ج- بله. با هم دوست بودیم. یعنی اینکه در ضمن اینکارها هم ما یک عدهای بودیم که اصلاً با هم دوست شده بودیم و جلو آمده بودیم. سالها ما در همین همکاریهای زنان بودیم. بعد چندتایمان با هم به مجلس رفتیم. وقتی هم که ما مجلس بودیم با آن همکارهای دیگرمان دائماً تماس داشتیم. یکی از خانمهای بسیار لایق فرنگیس یگانگی است، دختر ارباب کیخسرو شاهرخ است یک خانم زرتشتی است، برای سازمان زنان زرتشتی خیلی کار کرده است، برای ایجاد کتابخانههای زرتشتیها خیلی کار کرده است. الان هم که در آمریکا است باز آنجا ایجاد کتابخانه کرده است، بسیار زن لایقی است. در شورای عالی زنان هم یک مدتی دبیرکل بود و خودش هم به بعضی از سازمانهای بینالمللی میرفت. در وزارت اقتصاد یک سازمانی خواستند یک مرکزی درست بکنند برای ترویج هنرهای صنایع دستی ایران. اصلاً این قسمت صنایع دستی وزارت اقتصاد را این خانم به وجود آورد و در تمام مملکت این هنرها را جمع میکرد و به آنجاها میرفت، میفرستاد. آدمهایی را میبردند که این هنرهای محلی را تشویق بکنند و نمونههای خوب بدهند، اشخاص را وادار بکنند که با مواد خوب کار بکنند که جنسشان بهتر فروش برود. چندتا فروشگاههای خیلی خوب در تهران داشتند که دائماً این صنایع ایرانی را به فروش میرساند.
س- بله ایشان مثل اینکه هم مؤسس آن بود و هم اولین رئیسش.
ج- هم رئیسش بود و هم مؤسس آن بود. بعد هم که او کنار رفت کسانی را که او تربیت کرده بود بعد آنجا را اداره کردند. متأسفانه وزیر عوض میشود فلان و اینها یک خانمی که یک کار خوبی را شروع کرده کنار میگذارند. مثلاً خوب این خانمهایی که توی مجلس بودند هر کدام سوابق برجستهای داشتند. خانم ابتهاج سمیعی سالها معلم بود، سالها آدم تربیت کرده بود. خودش عضو همین شورای عالی بود در کمیسیون بینالمللی و چندین سفر با همدیگر آمده بودیم به سازمانهای بینالمللی. و خانم شوکت ملک جهانبانی سالها فرهنگی بود. چهقدر دختر از زیردستش رد شده بود و تربیت کرده بود و در مجلس هم از خامهای خیلی مؤثر بود، در حزب از خانمهای مؤثر بود. دیگر خانم تربیت که جای خود دارد. خانم منوچهریان حقوقدان بود، وکیل دادگستری بود. کتابهایی نوشته بود دربارهی حقوق زن و در سطوح بینالمللی مقامی پیدا کرده بود. رئیس اتحادیهی حقوقدانان شده بود، اتحادیهی زنان حقوقدان. یا خانم شمسالملوک مصاحب او هم فرهنگی بود که او هم سناتور شده بود. این دوتا سناتور بودند.
در ادارات دولتی خیلی زنها جلو آمدند. در وزارت بهداری، در وزارتخانههای دیگر خانمها مدیرکل شدند، معاون شدند. در وزارت آموزش که چندین معاون داشتیم. در تمام شئون اینها اینقدر زیاد هستند که من واقعاً نمیتوانم اسمهای همهی اینها را برایتان بگویم و جای خوشوقتی است که خیلی قشنگ از این امکاناتی که به زنها داده شد استفاده کردند و جلو آمدند و همه به طور مؤثر در سازندگی ایران سهم داشتند. دخترهای سپاهیان انقلاب واقعاً آدم اینها را میدید چطور با انضباط کار میکردند من حظ میکردم. چون من میدیدم اینها را در سطوح ده و در شهرستانها و اینها. خیلی سریو در دهات کار میکردند. یکیشان در یک دهی نزدیک همدان بود من یک دفعه رفتم آنجا که یک دوستی را ببینم و یک شب آنجا مهمان بودم. سپاهی دانش آمد. سپاهی دانش به مردم ده، که ده هم خوب الکتریسیته نداشت توصیه کرده بود که هر کسی جلوی درخانهاش شبها یک فانوس بزند. این خودش باعث میشود که کوچهها یک خرده روش بشود، سپاهی دختر بود، و خیلی جدی جریمه میکرد چون همهشان توافق کرده بودند که هر کس چراغ نداشت یک مبلغی باید جریمه بدهد. این هم حسابی میرفت و جریمه را مطالبه میکرد و همه هم چون با توافق همدیگر تصویب کرده بودند مجبور بودند. حسابی از خانم سپاهی حساب میبردند برای اینکه پیشنهاداتش همه به نفعشان بود. دهاتیها سپاهیان دختر را به خود گرفته بودند. برای دهاتی استقبال از یک پسر ۱۹ ساله که بیاورد در خانواده و اینها مشکل است، زن دارد، دختر دارد. ولی دخترها را مثل دختر خودشان این را به خود گرفته بودند. اینها میرفتند داخل خانوادهشان با همدیگر زندگی میکردند و خوب بالاخره اینها خیلی اطلاعات داشتند نسبت به آن مردم بیسواد ده، از اطلاعات اینها استفاده میشد چون آنها برای اینکار تعلیمات گرفته بودند و به عقیدهی من یکی از خدمات خوبی که در این دوران شد. حالا ممکن است یکی دو جا سپاهی سهلانگار باشد و خوب کار نکرده باشد
س- (؟)
ج- بعضیها از این چیزها میگویند. بین پسران مثلاً پیش میآمد. خوب بالاخره یک پسر ۱۹ ساله ۲۰ ساله یکوقت دنبال یک دختر هم میدود دیگر واویلا توی دهات ببینید چه میشد. پسره را میزدند بیرون میکردند ولی دخترها از این مشکلات دیگر برایشان پیش نمیآمد. واقعاً من حالا باز هم بیادم بیاید یک کسان بخصوصی. در این مرکز تحقیقات اتمی دانشگاه ما چندتا خانم برجسته داریم. یکیشان مثل اینکه خانم پروین مرآت بود. ولی باز هم داشتند. میخواهید حالا بگویم یا در ارتباط با دانمارک بگویم که رئیس آن مؤسسه پژوهشهای اتمی دانمارک به من راجع به این خانمهای ایرانی مرکز کارهای اتمی ایران چه گفت.
س- نمیدانم ولی اگر در مورد خانمها به طور خاص الان فرمایشی ندارید میخواهید بپردازیم به فعالیتهای دوره نمایندگیتان.
ج- از دورهی خانمها نمیخواهم به این زودی رد شوم. اینکه من گفتم شما را راضی میکرد یا نه؟
س- والله من بیشتر غرضم این است که توی آشنایان خصوصیتان اطلاع خاصی دارید یا خاطرهی خاصی دارید که در جایی ثبت نشده و این الان وسیلهای است برای ثبتش شما بفرمایید خوب این الان ثبت میشود. جر از آنچه که نوشته شده یا در روزنامهها یا در مجلات مملکت.
ج- ببینید آنچه که مال زمان من است که فکر میکنم بیشترش ثبت شده مخصوصاً از زمانی که پای والاحضرت اشرف توی کار آمد.
مصاحبه با خانم مهرانگیز دولتشاهی – نوار شماره ۶
روایتکننده: خانم مهرانگیز دولتشاهی
تاریخ مصاحبه: ۱۸ مه ۱۹۸۴
محلمصاحبه: پاریس ـ فرانسه
مصاحبهکننده: شاهرخ مسکوب
نوار شماره: ۶
نمیتوانم بگویم، از اینها البته زیاد است، بهعنوان نمونه از روحیه اشخاص است. مثلاً بعد از جنگ که از دوران جنگ شروع شده بوده خانمها در کارهای خیریه واقعاً با یک دقت عجیبی کار کرده بودند. من رفتم یک مؤسسهای را دیدم تازه که آمده بود در ایران در سال ۱۳۲۵ یک خانمهایی بودند که یکیشان هم خانم ممقانی بود. یک عده بچههایی بیسرپرست، دخترهای پرورشگاه و اینها را جمع کرده بودند و به اینها کارهای دستی یاد میدادند خیلی کارهای ظریف و قشنگ. بعد اینها را میفروختند بعد پولش را برای خود اینها مصرف میکردند، به مصرف جهازشان میرساندند یکهمچین کارهایی. و با یک دقت و حوصله فوقالعاده یکهمچین کارهایی میشد.
از طرف دیگر یک نمونههایی دیدیم که بعضی خانمهایی که میآمدند برای کارهایی در زمینهی خدمات اجتماعی با یک پشتکار و دلسوزی عجیبی کار میکردند. ممکن است این مثال یک مثال مبتذلی باشد ولی من بدم نمیآید این را بگویم. در همان انجمن معاونت زنان شهر تهران که ما تشکیل داده بودیم برای اینکه یک کمکهایی برسانیم به مؤسسات شهرداری خانم تربیت میرفت رسیدگی میکرد به وضع پرورشگاه پروشگاهی که فکر میکنم پسرانه بود، پسرهای هفت هشت ساله تا پانزده شانزده ساله در آنجا بودند. از جمله رسیدگیهایی که میکرد، به وضع بهداشت رسیدگی میکرد، به خوراک رسیدگی میکرد همهکار به او رسانده بودند که از گوشت سهمیهی این بچهها حیف و میل میشود. او رفته بود و آدم گذاشته بود که رسیدگی بکند که نگذارد جلوگیری بکند. از آن طرف آن مؤمنی که این کار را میکرده که شاید آشپزه بوده برای خاطر اینکه به فکر خودش این خانم را خنثی بکند میرود گزارش میدهد که این خانم آماده از ما سهمیه میخواهد و گوشت میخواهد و فلان و از این چیزها. یعنی ببینید تا اینجا ها ممکن است برود. ولی خانم تربیت آدمی نبود که از این بادها بلرزد، نخیر او کار خودش را میکرد.
یک نمونه پشتکارش را بگویم. این خانم البته تحصیلات عالی نداشت ولی اهل مطالعه بود، واقعاً معلوماتش از یک آدم که دیپلم متوسطه داشته باشد بیشتر بود. یک کتابی را یک خانمی نوشته بود راجع به حقوق زن. این کتاب خیلی هم برجسته نبود مخصوصاً که یک خرده طرز فکر قدیمی داشت. قوانین اسلام را راجع به زن تجلیل میکرد و از این جور حرفها. این خانم، خانم تربیت، برای اینکه این کتاب را بخواند که ببیند چه نوشتند بههرحال راجع به زن از یک شب تا صبح این کتاب را خواند، اینطور پشتکار داشت. بله واقعاً خیلی خانم با پشتکاری بود. آن شبی که شب پیش از رفراندوم بود البته آن را بعد چون میگویم حالا دیگر نمیگویم، راجع به پشتکار خانم تربیت است.
س- خوب به این ترتیب اگر صلاح بدانید میخواهید راجع به چگونگی نمایندگیتان و ورود خانمها به مجلس بهعنوان نماینده که بههرحال حادثه تازه با اهمیتی بود و نقش زنان در مجلس ایران صحبت بفرمایید که مطلع بشویم.
س- من بعد از آن سابقهی بنگاه عمران دیگر وارد کاری نشده بودم. راستش دلم هم میخواست که کار بکنم، هم که دوست داشتم و دلم میخواست فعالیت داشته باشم و هم از لحاظ مالی احتیاج داشتم که کار بکنم ولی من موفق نمیشدم که کاری به دست بیاورم. یک وقتی هم ما فهمیدیم که سازمان امنیت با من مخالفت میکند. دلیلشان هم این است که من خواهرزن مظفر فیروز هستم. خوب حالا لازم است یک کسی این موضوع را بچسبد و به یک صورتی این را حل بکند که آیا واقعاً این خواهرزنی چهقدر ارتباط به وجود آورده، چه ربطی بهم دارد و اینها، این همینطور مانده بود. یک بار به نظرم گفتم که ما میخواستیم از طرف جمعیت «راه نو» که والاحضرت ثریا ملکه بود برویم پهلویش من این را دنبال کردم و رفتم و گفتند که نه چیزی نیست. ولی باز دوباره این فراموش شده بود. به علاوه هر کسی میخواست مرا از میدان در کند میگفت این آنجور است. حالا کسی هم آنجا نبود که بگوید نه بابا معلوم نیست که این طورها باشد. بههرحال، این قضیه ادامه داشت تا موقعی که سروصدای نمایندگی مجلس بود. من آن سال سال ۱۳۴۲ تابستانش در سفر بودم، به نظرم گفتم که یک سفر به آمریکا دعوت شده بودم….
س- بله.
ج- و هنوز در راه بودم چون من دور دنیا سفر کردم. از راه اروپا رفتم و از راه آسیا برمیگشتم. به هنگکنگ رسیده بودم چون آدرسم را هر جا داده بودم به دوستان که یکی از دوستان به من نامه نوشت که مهری سروصدایی هست و اینها و زنها حسابی دارند فعالیت میکنند برای انتخابات و تو هم زودتر بیا. خوب البته من آمدم و دیدم بله همه در فعالیت هستند. گفتم بله ما هم حالا طبعاً باید فعالیت بکنیم. من عقیده داشتم که حالا به این زودی زنها انتخاب نخواهند شد به مجلس ولی حالا که ما حق داریم، حق رأی داریم باید حسابی شرکت بکنیم و رأی بدهیم به عدهی زیاد برویم رأی بدهیم که معلوم بشود که ما خواستار این حق بودیم و میتوانیم از آن استفاده کنیم. فعالیتها شروع شده بود و جلسات و سخنرانیها و از این حرفها.
بعد قرار شد که کنفرانس آزادزنان و آزادمردان تشکیل بشود و از تمام شهرستانها نماینده بیاید. همان دوست من به من گفت که اقدام بکن. گفتم که من چه اقدامی بکنم؟ من نمیدانم چهکار بکنم حالا باید ببینم چطوری میشود. این خانم که یک آشنایی داشت و نمیدانم توی مهمانیهای خانوادگی چی گاهی فردوست را میدید با فردوست صحبت کرد و از او خواسته بود. گفته بود که خیلی خوب بگویید یک چیزی بنویسد فلانکس و من به شاه میدهم، بنویسد مثلاً اجازه بخواهد از شاه. من هم گفتم خیلی خوب. یک عریضهای نوشتیم و نوشتم که اگر اجازه بفرمایید حالا که دیگر قرار است حق رأی به زنان داده بشود من یا از تهران یا از کرمانشاه کاندیدا بشوم. ما قرار شد برویم و این نامه را بدهیم به آقای فردوست. من به آن دوستم گفتم من توی سازمان امنیت نمیروم. گفتند خیلی خوب بیا دفتر ویژه. فردوست یک روزهای خصوصی در دفتر ویژه در خیابان پاستور یکی از این قصرهای قدیم زمان رضاشاه. بههرحال آنجا به او دادم و یکخرده صحبتهای معمولی با همدیگر کردیم راجع به فعالیتهای زنان و اینها. بعد از چند روز یادم هست که یک تلفن زد و من رفتم. گفتم چه گفت؟ گفت به من گفت که شاه با روی موافق نامهی شما را گرفت. برای اینکه من نامههای دیگر هم داشتم آنهای دیگر را انداخت پس داد ولی مال شما را نگه داشت و یادش بود که شما کی هستید. آن سال ۱۳۴۲ بود.
در سال ۱۳۲۷ من یکبار شاه را در سعدآباد دیده بودم. شاهپور عبدالرضا، ببخشید این جمله معترضهای شد ولی خوب است بگویم از لحاظ حقوق زن، که خوب با ما نسبتی دارد و مادرش دخترعموی من است شبی دعوت کرده بود یک عده از قوم و خویشهایش دوستانش و اینها و شاه را هم دعوت کرده بود آنموقع هم شاه زن نداشت. آنموقع وقتی که شوهر من به شاه معرفی شد یک مقدار راجع به جنگ و زمان جنگ با او صحبت کرد و از اسلحههای آلمانی. بعد شوهرم میگفت چهقدر وارد بود. شاه حتی اسلحههایی که هنوز درنیامده بود، در حال به وجود آمدن بود. بههرحال بعد شاه به انصاری گفت، «خانم شما کجاست؟ شنیدم خانم تحصیلکردهای است.» گفت حضور دارد و اینجا است. ما تعظیم کردیم و یکخرده هم با ما صحبت کرد. در یک فرصت دیگری سر میز شام که من تقریباً نزدیک شاه قرار گرفته بودم صحبت را کشاندم و گفتم که زنهای ایران چشم امیدشان به اعلیحضرت است که اقدام بکنید و وضع عوض بشود و حقوق بیشتری و اصلاحاتی در قوانین و اینها. اعلیحضرت گفتند، «نه خاطر جمع باشید من به این فکر هستم. این کاری است که پدرم شروع کرده»، آنموقع خیلی جوان بودند، «کاری است که پدرم شروع کرده و من میخواهم که این را تمام بکنم.» اتفاقاً بعد والاحضرت اشرف به من گفت، «اعلیحضرت چه گفتند؟» به ایشان گفتم. آنموقع والاحضرت اشرف هنوز توی اینکارها نیامده بود. آنموقع والاحضرت به نظرم تازه شروع کرده بود فعالیت سازمان شاهنشاهی خدمات اجتماعی را. من هم آنجا توی یکی از کمیسیونها بودم آنجا کار میکردیم با والاحضرت. بههرحال این مقدمه بود که اعلیحضرت یادش بود. از سابق میگویم پدرم چون توی دربار بود اینها یک خرده از بچگی ماها را میشناختند. اینجا فردوست گفت، «اعلیحضرت یادشان آمد که شما کی هستید و کاغذ را نگه داشتند.» بعد من از راه دربار شنیدم که باز صحبت این مطرح شده که آهان آنکه خواهرزن مظفر فیروز است. اصلاً مگر معلوم است همه آنهایی که میرفتند مجلس مگر قوم و خویشهایشان چه کسانی بودند؟ چرا اینقدر این موضوع چسبیده بود به ما.
س- شاید در مورد شخص او حساسیت داشتند.
ج- نمیدانم. آخر شخص او به من چه. تمام قوموخویشهای آنها چیز بودند.
س- بله من هم به نظرم یک کار منطقی نمیآید.
ج- نمیدانم چطور بود که این موضوع را یک کسی توی ساواک مثل اینکه به این موضوع میچسبیده و یک خرده هم ذهن شاه… برای اینکه یکبار دیگر که صحبت از من شده بود شاه گفته بوده که نه بابا او زن فهمیدهای است اصلاً ربطی بهم دیگر ندارد. حتی یکدفعه ارتشبد هدایت به من گفت، «من گزارشات را علنا به شاه میدهم، گزارشات کارهای شما به ما میرسد توی گزارشات محرمانه. گزارشاتی که از جمعیت شما میرسد خیلی پاک و پاکیزه است.» سپهبد بختیار هم به من گفت آن روزی که من رفتم دیدمش. گفت جمعیت شما همه چیزش خیلی روبهراه است. ما واقعاً فقط برای هدف خودمان کار میکردیم. بههرحال، در این مورد هم باز این صحبت میشود. البته من یکوقتی شنیدم که قضیه اصلاح هم شده بود ولی خوب اگر هم نشده بود کاری هم نمیتوانستم بکنم. هیچ خوب وکیل نمیشدم. کارهای دیگرم را همینطور که میکردم ادامه میدادم. ولی خوب البته اینکه به من هیچ کاری نمیدادند واقعاً این ظلم بود. مثلاً یک وقتی توی سازمان برنامه صحبت از این شد. من رفتم و خداداد فرمانفرما معاون سازمان برنامه بود و با من مصاحبه کرد و برو و بیا و بله شما چنین و چنان. بعد هرچه صبر میکردیم میدیدیم به جایی نمیرسد. البته نمیدانم آنجا دلیلش این بود یا نه چون بعد یک نفر از مهندس اصفیا که رئیس سازمان برنامه بود پرسیده بود چطور شد به فلانکس شما کاری ندارید؟ گفته بود والله اینهایی که مصاحبه کردند میگویند به خانم دولتشاهی کار کوچک نمیشود داد و کار خیلی بزرگ هم حالا نمیتوانیم به زن بدهیم. حالا دیگر نمیدانم.
بههرحال، گویا در آنجا وقتی که صحبت میشود یکروز خانم فریده دیبا مادر شهبانو به شهبانو میگفته که این خیلی بیانصافی است اگر این موضوع را به خانم دولتشاهی میچسبانند چون که من این خانم را میشناسم و چند سال است که با ایشان کار میکنم در جمعیت «راه نو» و اینها و واقعاً این یک آدمی است وطنپرست مملکتش را دوست دارد و حالتهای خودش را دارد اصلاً چرا میگویند خواهرزن مظفر فیروز است چرا نمیگویند دختر مشکاتالدوله است؟ بعد شهبانو میگوید بله واقعاً هم این خوب چیز است و میگوید خودت بگو به شاه. در این موقع شاه میرسد. میگوید، «چیچی را بگویند؟» خانم دیبا سکوت میکند و اعلیحضرت میگویند که بگو مامان خودت بگو. بعد خانم دیبا عقیدهی خودش را میگوید. شاه میگوید آهان اینجور شما فکر میکنید؟ میگوید بله. من یقین دارم که بههیچوجه از ناحیه او هیچگونه کاری که به ضرر مملکت یا سلطنت و اینها باشد نخواهد شد. بعد میگوید بله ما شناخته بودیم این خانم فهمیدهای است و تحصیلکردهای است و از این حرفها. هیچی میگوید قضیه حل میشود. میگوید نه اشکالی ندارد.
روز اولی که کنگره آزادزنان و آزادمردان تشکیل شده بود آنجا خوب از هر جمعیتی یک عدهای را معرفی کرده بودند که آنجا شرکت بکنند ما هم آنجا بودیم. من آمدم رد شوم، خدا بیامرزد یک مقدار با حسنعلی منصور سلامعلیک و اینها کردیم. من گاهی به او داداش میگفتم و او به من خواهر میگفت چون با برادرم از بچگی دوست بودند، تمام کلاسهای مدرسه پهلوی همدیگر نشسته بودند، خوب خانوادگی هم با هم آشنا بودیم. با خواهرش هم که از آلمان با هم دوست بودیم. گفتش که شما نمیخواهید عضو کانون مترقی بشوید؟ گفتم اشکالی ندارد. گفت حالا من برای وکالت و اینها باید ببینم چهکار میکنیم. فکر میکرد که ممکن است من اصرار داشته باشم که از تهران وکیل بشوم. ببینم اگر تهران نشد کرمانشاه باشد؟ گفتم، «هیچ اشکالی ندارد باید کرمانشاه باشد. من هیچ بدم هم نمیآید چون آنجا چندین نفر از دولتشاهیها از آنجا وکیل شدند.»
س- ببخشید آنوقت حسنعلی منصور نخستوزیر بود؟
ج- نخیر هنوز. حالا داشتیم همه میرفتیم تازه مجلس که حسنعلی منصور قرار بود از گردانندگان مجلس باشد. هیچی ما رفتیم آن روزها اسمنویسی کردیم در کانون مترقی و بعد هم در کنگره یک چند نفری انتخاب شدند برای اینکه بروند رسیدگی بکنند به وضع کاندیداها چون خیلی کا ندیدا از همه شهرستانها همهجا آمده بودند. توی این هیئت خانم تربیت هم بود. خانم تربیت هی به من گفت، «خانم دولتشاهی چرا جمعیت «راه نو» شما را کاندید نکرده؟» گفتم والله من به این فکر نبودم که اصلاً ما کاندید بشویم نکردیم. گفت، «از آبادان و از کرمانشاه جمعیت «راه نو» آنجا تو را کاندید کرده ولی از مرکز نکرده برو بگو از مرکز هم بکنند.» گفتم خیلی خوب. من که خودم رئیس بودم یک نامه به امضا نایب رئیس نوشتیم و مرا کاندید کردند. وقتی که کاندیداهای تهران خوانده شد و اسم من نبود خوب بعضیها فکر کردند که خوب این نیست. یکی از خانمهایی که خودش هم دلش میخواست بعد به من گفت که خیلی نسبت به من و شما ظلم شد، من هیچی نگفتم. ما از کرمانشاه کاندید شدیم و به من گفتند که یک کسی را بفرست. من هم یکی از قوموخویشهایم را که خوب یکخرده هم کرمانشاه و کرمانشاهیها را میشناخت، چون من خودم همهاش در تهران بودم زیاد کرمانشاه… رفته بودم برای تأسیس جمعیت «راه نو» ولی خوب آنطور زیاد آشنایی نداشتم. او را قبلاً فرستادیم و با استاندار. حالا شهر کرمانشاه هم دوتا وکیل نوظهور دارد یکی زن است و دیگری کارگر شرکت نفت بود. که استاندار گفت که من گفتم که اینجا به وکالت رساندن یک خانم برای من آسان است ولی در آوردن آن کارگر از شرکت نفت خیلی مشکل است. یعنی نه برای خاطر اینکه کارگر شرکت نفت است برای اینکه این کارگر یک خرده نامحبوب بود.
بههرحال ما رفتیم و اینها قبلاً مقدمات را فراهم کردند و موقع انتخابات هم قرار شد ما یک جمعیت عجیبی هم آورده بودند پیشواز و من هم وقتی رسیدم نزدیک غروب بود. فوری به من گفتند که مرا بردند توی بالاخانه شهرداری که کنار یک میدان بزرگی بود و ما از آنجا یک صحبتی کردیم. بعد هم از آنجا گفتند حالا اتومبیل بیاوریم. گفتم نه مگر راه دور است؟ گفتند نه. گفتم از اینجا پیاده برویم تا منزل آن قوم و خویش من که معلوم شده بود که بروم آنجا منزل بکنم از قوموخویشهای… پسرعموهای پدرم بود. رفتیم و بعد هی استاندار برای من پیغام میداد ظاهراً خیلی با هم تماس داشتیم ترتیب سخنرانی بدهیم. شنیده بود که سخنرانی اول من اثر خوب کرده. توی بازار و همهی اینجاها اه این یک زن اینجور صحبت میکند. هی برای ما این میدان و آن میدان هی سخنرانی گذاشتند و ما سخنرانی کردیم. هیچی انتخابات شد. خوب یک عدهای که از قدیم، خوب خیلی وقت بود که پدر من فوت کرده بود، آشنا بودند میآمدند میگفتند اینها که پدر شما اینجور خوشنام بود و اینجور همه دوستش داشتند. خدمت میکرد به کرمانشاه و از این حرفها. هیچی دیگر ما وکیل شدیم و آمدیم تهران و روزی هم که من وارد تهران میشدم اعضای جمعیت «راه نو» و آن خانم تربیت و چند نفر دیگر آمده بودند و گل گردن ماها انداختند. خانم تربیت هم که دیگر از تهران انتخاب شده بود. رفتیم مجلس.
س- ببخشید، یک سؤالی اینجا بکنم. کرمانشاه کس دیگری کاندید نبود جز دو نفری که نماینده کرمانشاه بودند؟
ج- شهرستانهای دیگر چرا. خود کرمانشاه یعنی مرکز استان فقط دوتا نماینده داشت که یکی کارگر بود و یک زن.
س- بله منظور من این است که رقیب شما دیگر در انتخابات نداشتید.
ج- نخیر اصلاً دوره کنگره آزادزنان و آزادمردان همهجا تقریباً هیچجا رقیب نداشتیم. تکوتوک جاهایی بود که رقیب بود. آنجا هم تکوتوک بودند ولی رأی نیاوردند، خیلی کم آوردند. مثلاً یک کسی بود، یک آقای حجتی بود که خیلی هم یک مقدار کارهای بیمعنی کرد و شعر درست کرد پخش کرد ولی خودش هم خیلی کم رأی آورد. چرا رقیب تکوتوک بودند. در تمام استان کرمانشاه به نظرم ما هفت تا وکیل داشتیم که آنهای دیگر همه آقا بودند و یکشان هم معمم بودند از پاوه. در مجلس وضع خاصی بود یعنی بیشتر وکلای مجلس همه نو بودند همه تازه بودند، یک عده زیادی تحصیلکرده. من یکدفعه حساب کردم دیدم عده خیلی زیادی تحصیلکرده و لیسانسیه و دکتر و اینها بودند توی این مجلس که به این نسبت به در مجالس پیش نبود، کم بودند کسانی که دورههای پیش هم وکیل بودند.
اول همه یک احساس اینکه هم سرنوشت هستیم با همدیگر میکردیم از زن و مرد که همه نسبتاً نو بودیم و برای یک برنامه نو آمده بودیم و پرواضح بود که برنامه این مجلس عجالتاً تصویب شش مادهی انقلاب که بعد انقلاب سفید نامیده شد و کارهایی از این قبیل.
به زودی یک فراکسیون، اسمش چه بود اول؟یک فراکسیونی درست شد که اینهایی که با کانون مترقی و با منصور و اینها آمده بودیم که بعد اسمش شد فراکسیون انقلاب سفید که بعدها شد ایران نوین. دیرتر یک سال بعد حزب ایران نوین درست شد. آنموقع فراکسیون تقریباً کانون مترقی بود و یک سری کارها را شروع کرد این فراکسیون که کارهای داخلی مجلس را فوری به عهده بگیرد. من هم خیلی نهایت فعالیت آنجا دائماً یک کارهایی به من رجوع میکردند و من هم قبول میکردم. از جمله کارهایی که در همان اول مجلس شد که اینکارها را بیشتر منصور میکرد چون رئیس این هیئت بود. در مجلس معمولاً در اول کار ششتا کمیسیون انتخاب میشود برای رسیدگی به اعتبارنامهها، هر کمیسیون یک مخبر دارد. روزی که گزارش اعتبارنامهها میآید به مجلس این ششتا مخبر مینشینند ردیف جلو دانهدانه یکی میرود از کمیسیون خودش گزارش را میدهد اعتبارنامه تصویب میشود یا احتمالاً رد میشود راجع به آن بحث میشود یا نمیشود بعد آن یکی مخبر میرود، بعد آن یکی مخبر میرود دوباره از سر اینها. هر کدام یک دانه گزارش میدهند یکی نمیرود چندتا بدهد. بههرحال من هم مخبر یکی از کمیسیونها انتخاب شده بودم. در نتیجه وقتی که من رفتم پشت تریبون که گزارش اعتبارنامه مربوطه را بدهم این اولین بار بود که یک زن پشت تریبون مجلس قرار میگرفت. روزنامه اطلاعات آن عکس را آن روز انداخت. یعنی به این ترتیب من از وهلهی اول شروع کردم به داشتن یک فعالیت در مجلس. بعدها هم که دیگر در کمیسیونهای مجلس شرکت کردیم. در همین فراکسیون که اول اسم دیگری داشت بودیم و فعالیت میکردیم. طبعاً نماینده مجلس دیگر نماینده همه است دیگر نماینده زن و مرد ندارد. ولی بالاخره یک جاهایی بود که ما زنها را ناچار یک اظهارنظرهایی برای کار زنان میدادیم. البته حالا قانون حمایت خانواده که جای خود دارد. ولی خیلی جاها بودند، یک جاهایی که بعضی از آقایان هم میگفتند. میگفتند جالب است که در یکهمچین مسائلی خانمها نظر خاصی میدهند که به نظر ما این خوباست که هست، اگر نبود ما متوجه این مسئله مثلاً نبودیم. یکی مثلاً برنامههای همین سپاهیان انقلاب بود که بعد آمد که دخترها هم شرکت بکنند. چی بود که دیگر میخواستم بگویم که از نظر زنها یک چیزی داشت.
آهان نمیدانم دورهی همان سال اول بود یا سال دوم. چرا سال اول هم به نظرم بود که ما گفتیم که خوب بالاخره نظر دادند که خوب است یک خانم هم در هیئت رئیسه باشد و خانم پارسا منشی انتخاب شد در هیئت رئیسه. خانم نزهت نفیسی همه یک عده به او رأی داده بودند که اتفاقاً ششتا منشی هستند او نفر هفتم شد خیلی کم رأی داشت ولی نفر هفتم بود. بعد از خانم پارسا معاون شد آخرهای همان دوره، نفر هفتمی خانم نفیسی شد که آمد و یک مدت کمی در هیئت رئیسه بود. بعد دورههای بعد دیگر قرار شد که حسابی ما کاندید بشویم، یعنی قرار شد که میشدیم. که اتفاقاً یک دوره هم من خواستم کاندید هیئت رئیسه بشوم که برایتان میگویم چطور شد که نشدم و با آن چه بازی سیاسی شد. قبل از آن بود، در همان اول مجلس منصور مرا پیشنهاد کرد، یک شورایی بود برای رسیدگی به کار بیمههای اجتماعی کارگران اول اسمش بیمههای اجتماعی کارگران بود و بعد دیگر شد بیمههای اجتماعی. در این شورا نمایندگان خود کارگرها بودند، نمایندگان وزارت کار و بیمههای اجتماعی بودند نماینده دولت بود و دوتا نماینده هم از طرف مجلسین بود، یکی از سنا یکی از شورا، که در آن شورا نماینده سنا رئیس شورا بود. از مجلس میبایستی یک نفر انتخاب بشود منصور مرا کاندید کرد و من انتخاب شدم. من دو سال به آن شورا میرفتم. آن هم یک کار موفقیتآمیزی بود و خیلی راضی بودم از آن کار. اول که رفتم احساس کردم اینها همه یک ملاحظهای دارند. اولاً مثل اینکه بعضی حرفها را جلوی من نمیزدند، آیا میخواهند ببینند که چه میشود. بعد یواشیواش خیلی با هم دوست شدیم و آخرسر هم که من دیگر دورهی بعد نبودم دعوتم کردند برای خداحافظی گل به من دادند و از اینکارها.
دورهی بعد چه شد که من آنجا نبودم. من کاندید هیئت رئیسه شدم. طبعاً دیگر نمیبایستی که کاندیدا اینجا بشوم. آنها به من گفتند که خانم مواظب باش اینجا را ولش نکن. اولاً که ما دلمان میخواهد که باز هم با هم همکاری کنیم و ثانیاً ممکن است که آنجا هم انتخاب نشوی. گفتم نه دیگر نمیشود. گفتم باشد اینجا هم ممکن است یک کس دیگری بخواهد بیاید. یکی از کارمندان سابق وزارت کار هم آن را حق خودش میدانست و بعد هم او رفت. اینها دلشان نمیخواست که او بیاید.به هر حال برای هیئت رئیسه که هر کس قرار بود کاندید بشود اول در حزب ایران نوین رأیگیری میشد. البته حزب مردم صدایش درمیآمد. میگفت آخر شما اکثریت هستید و همهچیز را قبضه کردید و تمام کرسیهای هیئت رئیسه را قبضه کردید. اینها هم خیلی به روی خودشان نمیآوردند. در حزب ایران نوین یک عدهای کاندید میشدند آنجا در فراکسیون رأیگیری میشد آن شش نفری که اکثریت آرا را میآوردند همانها را حزب ایران نوین میآمد کاندید میکرد و بهشان رأی میداد دیگر و چون اکثریت مطلق هم داشت آنها رأی میآوردند. پس الان ما میبایستی در حزب رأی بدهیم.
در حزب من هم کاندید بودم و آن روز که رأیگیری میشد گروه کشاورزان به من رأی ندادند. عده گروه کشاورزان خیلی زیاد بود بیشتر مهندسین اصلاحات ارضی اینها همه داوطلب شده بودند بهعنوان پاداش هم اینها همه را وکیل کردند. شصت هفت تا گروه کشاورزی در مجلس به وجود آمده بود. حالا اینها اول هم روابطم با اینها خیلی خوب بود. رئیس بهاصطلاح آن کسی که حالت رئیس داشت، یک گروه مشخصی اینها نبودند، در مجلس گروه دکترها یا گروه کشاورزان نداشتیم ولی خوب اینها با همدیگر یک انسی داشتند آن کسی که به اینها حالت ریاست داشت مهندس ارفع بود. مهندس ارفع به یک شکلی مثل اینکه، من هم خودم اصلاً هیچ نظری نداشتم این نسبت به من خوشبین نبود. حالا علتش را هم بگویم. رئیس، لیدر فراکسیون محسن خواجه نوری بود این قرار بود قائممقام آن باشد صحبت از نحوه رأیگیری بود. بعضیها میگفتند رأی بگیرید هر کسی بیشتر رأی آورد او رئیس فراکسیون. من رفتم گفتم که من عقیده دارم که ما رئیس را جدا رأی بگیریم و بعد هم قائممقام را رأی بگیریم که بدانیم برای هر کسی به چه کسی میخواهیم… او خوشش نیامد برای اینکه دلش میخواست به آن نحوهای که آنجوری بگیرند بلکه خودش رئیس بشود. من نظری نداشتم و اصلاً نمیدانستم کی قرار است قائم مقام بشود. بههرحال سر این با من خوب نبود و میخواست که تلافی کند و به کشاورزها گفته بود که به من رأی ندهند. من رأی نیاوردم خوب طوری نمیشود شش نفر مرد رأی آوردند. این را البته حزب مردمیها فهمیده بودند. حالا روزی که انتخابات هیئت رئیسه بود در مجلس صبح اینها آمده بودند و هی به من پیغام میدهند کهکاندید بشو، ما میخواهیم کاندیدت بکنیم. من اعتنا نکردم، من که نمیآیم کاندید حزب مردم بشوم. توی جلسه مجلس شروع کردند حزب مردمیها که اولاً شما این چهکاری است که میکنید، تمام پستها را قبضه کردید. بعد گفتند خوب شما با ما اینجور میکنید یا اعضای خودتان چرا اینجور میکنید؟ چرا یک خانم کاندید نکردید برای هیئت رئیسه؟ شروع کردند به سروصدا توی مجلس که الان کاندید کنید. خانمها یکیتان الان کاندید بشوید ما همه به شما رأی میدهیم. اینها یک خرده ناراحت شده بودند حالا چه بشود و چه نشود. ما با همدیگر گفتیم یکیمان برود پشت تریبون بگوید ما خودمان نخواستیم. بعد من گفتم من میروم برای اینکه آنها میدانند که من کاندید بودم باید من بروم. یکی سه نفر بعد به من گفتند که، از جمله دکتر خطیبی، آنموقع که شما میرفتید پشت تریبون من همهاش پیش خودم میگفتم این میرود چه بگوید که الان چه میشود گفت. حزب مردم هم چنان سروصدا راه انداخته بودند واقعاً ایران حزب نوینیها را ناراحت کرده بودند و واقعاً آنها پشیمان شده بودند از کار خودشان که اینجور اینها دارند استفاده میکنند از این مسئلهای که پیش آمده و به خصوص که در حد خودش همچین هم مهم نیست خوب. من رفتم پشت تریبون، حالا آنموقع هم ما یک سمیناری داشتیم ترتیب میدادیم برای سروسامان دادن به قانون حمایت خانواده. گفتم که اولاً در گذشته دوتا خانم در هیئت رئیسه بودند با کمال شایستگی کار کردند خدمت کردند. ما آمدیم اینجا و از هر گونه خدمتی مضایقه نداریم ولی چون الان برنامهای داریم، سمیناری داریم و ما مجبوریم در آنجا کار بکنیم این است که فعلاً برای این دوره ما نخواستیم که کاندید هیئت رئیسه بشویم. آنها شروع کردند صدا دادن. سمینار چند روز بیشتر نیست شما باید قبول مسئولیت بکنید. رامبد صدایش را بلند میکرد و میگفت که باید بندرعباس و چابهار بفهمند که انقلاب شد، بفهمند که زنان آمدند در کار. شماها باید قبول مسئولیت بکنید. من گفتم ما همه حاضریم که هر جور مسئولیتی را قبول بکنیم ولی این سمینار ما دنبالهگیری دارد، بعد از آن هم دنبالهگیری اینکار و اینکارها که تمام شد به علاوه کارهای دیگر هست در مجلس خانمها هر کدام در یکی دوتا کمیسیون هستند. غالباً در دوتا کمیسیون هستند و همه فعالیت میکنند و ما مضایقه از کار نداریم ولی الان در این موقع برای ما صلاح در این بود که کاندید نشویم و در هیئت رئیسه نرویم. هیچی دیگر کار تمام شده بود. ایران نوینیها احسنت احسنت گفتند. وقتی که من برگشتم همان آقای ارفع که تا گوشهایش قرمز شده بود گفت، «خانم دولتشاهی آبرویمان را نجات دادی، آبروی حزب را نجات دادی.» بههرحال این هم یکی از خاطرات مجلس بود.
س- ببخشید خانمها عضو حزب مردم هیچکدامشان نبودند؟ آن خانمهایی که نمایندهی مجلس بودند؟
ج- خانم نفیسی بود. ولی دورههای بعد حزب مردم خانمی به مجلس نیاورد. من خودم به بعضی از خانمهایی که میدانستم ارتباط با حزب مردم دارند یا عضو حزب مردم هستند خیلی توصیه میکردم که بابا شماها چرا جلو نمیآیید؟ ولی نه اینکه عدهی آنها کم بود فرصت به زنها نمیدادند. تا آخر هم یعنی در سه دوره که حزب ایران نوین بود همه خانمها…. در دورهی اول شش نفر بودیم، در دورهی دوم هفت نفر بودیم، در دورهی سوم هیجده نفر. دورهی آخر که رستاخیز بود به نظرم ۲۴ نفر زن به مجلس رفتند.
خوب در مجلس مثل معمول هر کسی در یکی دوتا سهتا کمیسیون شرکت میکرد. ریاست یکی از کمیسیونها را که به ندرت تشکیل میشد دادند به خانم تربیت که یک خانم هم رئیس یک کمیسیون باشد، این کمیسیون همکاری مجلسین بود. این کمیسیون یک وقتی به وجود آمده بود برای اینکه اختلافی اگر بین دوتا مجلس به وجود بیاید و اختلافی هم پیش نمیآمد و اگر هم مسئلهای بود آقای شریفامامی و ریاضی و آقایان با همدیگر حل میکردند. ولی این کمیسیون تقریباً تشکیل نمیشد ولی خوب این جنبهی تشریفاتی داشت.
من در کمیسیونهایی که بیش از همه فعالیت داشتم کمیسیون امور خارجه بود، یکی کمیسیون برنامه بود که خیلی علاقهمند بودم و یک مدتی هم در کمیسیون فرهنگ و هنر شرکت کردم. و بعد از آنکه خانم تربیت سناتور شد ریاست آن کمیسیون همکاری مجلسین را هم دادند به من که باز هم این سابقه حفظ بشود و یک خانم باشد. همانطوری که قبلاً فرمودید، البته در مجلس دیگر زن و مرد ندارد و همه وظایفی دارند و در مقابل کرمانشاه و کرمانشاهیها هم ما وظایف خودمان را داشتیم. ولی من در کرمانشاه هم باز یک مقدار به برنامههای زنان بیشتر توجه میکردم. سازمانهای زنان مرا دعوت میکردند، شیر و خورشید اینها شعبهی زنان شیروخورشید را در آنجا تشکیل دادم. یعنی من مجبور بودم ذوجنبتین باشم. هم مثل یک مرد نمایندهی آنجا باشم و کارهایی که از یک نماینده بههرحال انتظار دارند بکند و هم یک مقدار اضافه یک کارهایی برای خانمها بکنم سازمانهای مختلفی که در آنجا بود برایشان یک کارهایی میکردم. از جمله من یک کلاسی برای خانمها آنجا درست کردم چون همهجا خانمهایی که کارهای اجتماعی میکنند زیاد بلد نیستند که چهکار بکنند. همینطوری یک کارهایی میکنند. ما یک کلاسی ترتیب دادیم حتی از تهران اشخاصی را فرستادیم کنفرانس بدهند. گمان میکنم تقریباً سه ماه طول کشید هفتهای سه روز اینطورها راجع به قانون مدنی، راجع به مسائل مملکت، قانون اساسی، نحوه کار دولت، مجلس فلان و اینها و نحوه تماس با ادارات، نحوهی رعایت مقررات. مثلاً وقتی که میخواهند برای حمایت زنان بروند با ادارات تماس بگیرند رعایت مقررات را هم بکنند و توجه داشته باشند. بعدها که شوراهای داوری پیدا شد خیلی خانمها ورزیده خوبی بودند که وارد شورای داوری شدند وارد خانههای انصاف شدند، وارد شوراهای آموزش و پرورش شدند. اینهایی که بعد به وجود آمد این مؤسسات بهاصطلاح دموکراتیک. خانمها خیلی خوب، و به انجمن شهر وارد شدند، فعالیت میکردند. خوب اینجاها لازم بود که من یک مقدار یک کمکهایی برای این خانمها باشم.
خوب همانوقت هم سازمان زنان هم که در خیلی از جاهای مملکت سمینارهایی تشکیل میداد بازگاهی بعضی از ماها را دعوت میکرد میرفتیم آنجاها. هم نماینده مجلس بودیم و هم از لحاظ آن سازمانها… در تمام این مدت که من فعالیت بینالمللی هم داشتم. مثلاً در مقابل خارجیها به طور مخصوص، حالا منصور که اینقدر این بیچاره نخستوزیریاش طول نکشید بعد که هویدا هم نخستوزیر شده بود سعی میکردند از ما زنها جلو بدهند. من یا دم هست رئیس مجلس انگلیس آمده بود ایران و در یک مهمانی که بودیم خیلی من و خانم ابتهاج سمیعی را چون خوب هر دوتایمان هم انگلیسی حرف میزدیم جلو داده بودند این آقا مدتی اینجا دیروز عکسها را نگاه میکردیم یک مدتی صحبت میکردیم یک خندهای میکرد، خیلی آدم خوش صحبتی بود آن رئیس مجلس انگلیس. یا وقتی که کارل اشمیت نایب رئیس فدرال آلمان آمده بود به ایران هویدا مرا معین کرد مهماندار او باشم در صورتی که میبایستی نایب رئیس مجلس را انتخاب بکند. و او هم خوشش آمده بود. بهاصطلاح حساب کرده بود که یک مزیتی برایش قائل شدند که یک خانمی را و آن هم یک خانمی که آلمانی میداند برایش انتخاب کردند. یک برنامهی خوبی برایش گذاشتیم. تخت جمشید که بردیم، واقعاً این یکی از خاطرات آن دوره است که من باید بگویم، این مرد با یک احترام و علاقهای به تخت جمشید آنجا وارد شد. برای اینها دوتا برنامه بود یکی اینکه بروند اهواز و آبادان و تأسیسات نفتی و صنعتی و اینها را ببینند و یکی اینکه بروند تخت جمشید. او که گفت من تخت جمشید میروم. به یکی دیگرشان هم که به نظرم وکیل مجلس بود، نه ژورنالیست بود بعد سفیر شد به او گفت که بیا برویم از آن چیزها که ما همه جا داریم اینجا بیا برویم، اینجا سابقهی یک تمدنی است. این مردمی که تو اینجا میبینی در آن زمانی که ما وحشی بودیم بالای درختها بودیم اینها اینجا تمدن داشتند. بیا برویم تخت جمشید را ببینیم.
وقتی که ما رفتیم تخت جمشید یک guide برای این آقا یک راهنمایی معین کرده بودند که خودش سوئیسی بود و آلمانی بلد بود. این guide تا آمد حرف بزند آقای کارل اشمیت رهبری هدایت را برای همهی ما به عهده گرفت، برای او و همه ما از تخت جمشید گفت از تاریخ زمان هخامنشیان گفت، گفت اولاً برای من هنوز هم بهترین guide هرودوت است. کتابش را به یونانی خوانده بود و میخواند. گفت حالا هم که میخواستم بیایم دوباره خواندم. اصلاً برای ما تاریخ ایران را گفت برای همه. خوب همه کسانی که بودند آلمانی بلد بودند. بعد وقتی که میرسیدیم به نقش رستم، باز به همان همراهش گفت میدانی چیست اینجا نقطهی عطف تاریخ است. آن جایی که شاپور والریان را انداخته زمین. دگمههایش را انداخت و با یک احترامی آمد وارد شد به این محوطه. اصلاً باور کنید این یک اثر فوقالعادهای روی همهی ما ایرانیها گذاشت که این مرد چهقدر برای تخت جمشید احترام قائل بود. بههرحال این هم یکی از خاطرات دوران نمایندگی من است.
مثلاً ببینید صدر اعظم آلمان کیسنجر که آمد باز هویدا توی مهمانیها مرا دعوت میکرد. من دیدم همه انگلیسی حرف میزنند من هم انگلیسی حرف میزدم. گفت، «آلمانی حرف بزن، دو دفعه آلمانی حرف بزن.» گفتم چرا؟ همه دارند انگلیسی حرف میزنند من یکی چرا آلمانی حرف بزنم؟ گفتم میخواهید به آلمانی من هم پز بدهید؟ گفت، «آره.» بههرحال اینها هم در کنار دوران مجلس.
از لحاظ داخل مجلس خوب محیط مجلس بیست و یکم، بیستودوم، بیستوسوم همانی است که میدانید که بود. اکثریت دست حزب ایران نوین بود. من باید بگویم درست است که این احزاب ساخته و پرداخته بودند ولی یواشیواش مردم بههرحال داشتند زندگی حزبی یاد میگرفتند، یک اکثریتی و اقلیتی یاد میگرفتند. چون من در کرمانشاه که میرفتم آنجا دیگر ما که خوب مجبور بودیم جدی بگیریم و حزب و تشکیلات و رأی و اکثریت و از این حرفها دیگر. واقعاً مثلاً وقتی که کاندیداها معین میشدند آنجا در داخل حزب رأیگیری میشد و نسبت به کاندیداها نظر میدادند اشخاص. آنوقت آن کاندیداهایی که مردم برای مجلس معین میکردند که دوبرابر عدهی لازم بود میآمد در داخل و در داخل مثلاً کمیته مرکزی حزب آنوقت هیئت اجرایی نه کمیته مرکزی هیئت اجرایی و دفتر سیاسی اینها تصمیم میگرفتند. یکی از مسائل مربوط به مجلس و حزب این بود که، خانم پارسا در دفتر سیاسی بود. نمیدانم بعدها خانم جهانبانی را آوردند دفتر سیاسی؟ آخر آخرها شاید. و به عقیدهی من یکی از اشتباهاتی که در دوران گذشته شد این یکی کردن احزاب در حزب رستاخیز بود. برای اینکه بههرحال این احزاب… حزبهای کوچکتر هم آخر بود. حزب پانایرانیست بود که در مجلس نماینده داشت. یک حزب دیگر هم بود. اسمش چی بود؟ الان یادم رفته. من یادم هست که ما در مجلس چهارتا حزب داشتیم. آنها که داشتند دوتا سهتا اینطورها چهارتا نماینده داشتند، حزب مردم مثلاً سیتا داشت، حزب ایران نوین هم مثلاً صد و هفتاد هشتادتا داشت و مردم بههرحال داشتند یک مقدار تمرین کار حزبی میکردند. واقعاً در سطح استان و شهرستان خوب محسوس بود. من یادم هست که در سنقر انتخابات بود مردم با یک علاقهای واقعاً میآمدند و میرفتند حزب و برای کاندیدشان رأی جمع میکردند و اینها. درست طبیعی به حالت اینکه یک جایی کاملاً از راه آزاد انتخابات بشود. ولی خوب بعضی وقتها هم کارهای عجیب و غریبی میکردند. دم آخر نماینده کاندیدایی که اکثریت داشت قبلاً هم از یک شهر کوچکی انتخاب شده بود مال حزب ایران نوین، یکهو این را برمیداشتند و جایش مردمی میگذاشتند و به مردم میگفتند به این رأی بدهید. گاهی از این کارها هم یک خرده میشد که واقعاً اشتباه بود چون مردم داشتند قبول میکردند این سیستمها را، داشتند یاد میگرفتند و عادت میکردند و داشتند همراه میشدند که ببینند از راه حزب برسند به جایی. عوض توصیه و تشبث و رشوه و فلان و اینها بیایند از راه حزب جلو بیایند و به هدفهایشان برسند. من سه دوره وکیل شدم، دوره بیست و یکم و بیست و دوم و بیست و سوم.
س- و هر سه دوره بهعنوان عضو حزب ایران نوین.
ج- بله ایران نوین.
س- اول کانون مترقی و بعد ایران نوین.
ج- بعد تمام وقت ایران نوین. هر سه دوره هم از شهر کرمانشاه. البته بعدها که تعداد نمایندههای مجلس اضافه شد شهر کرمانشاه سه تا نماینده پیدا کرد. دوره سوم ما سه نفر بودیم که انتخاب شدیم که یکیاش هم یک پزشک بود، آقای رشید یاسر بود.
س- (؟؟؟) از وسط صحبتتان، البته مربوط به خاطرات مجلس نیست ولی وسط صحبتتان برای من جالب بود که گفتید ثریا را دیدید. ایشان وقتی که ملکه بود شما ایشان را دیدید. من میخواهم ببینم که هیچ خاطرهی خاصی از او ندارید؟ یا اثری که در شما گذاشته احتمالاً او را چگونه دیدید؟ چطور آدمی دیدی؟
ج- چرا. وقتی که من تازه آمده بودم ایران و یک فعالیتهایی داشتیم و همان شورای همکاری که گفتم. شورای امور اجتماعی زنان و کودکان کارگر، دکتر نصر وزیر کار بود که گفتم خیلی سعی میکرد که زنها را پروبال بدهد. یک نمایشگاه چیزی بود درست کرده بودند از کتابهای زنان، زنانی که کتابی نوشتند، یادم هست تز دکترای من هم آنجا بود، و شعرا و نویسندگان و اینها. و در این نمایشگاه از ملکه مملکت دعوت کرده بودند آمده بود.
آنجا ثریا یک آدمی بود که کم میخندید. من کم دیدمش چون آنقدر وقتی نبود که بیچاره رفت، و آنجا آقای دکتر نصر وقتی که مرا معرفی کرد گفت که در آلمان تحصیل کرده، این یک خرده رویش باز شد نه اینکه مادرش آلمانی بود و ایستاد یکخرده با من صحبت کرد. یک خانم خیلی زیبایی بود، خیلی جوان بود. از آن چند کلمه حرف که آدم چیز زیادی از او نمیتوانست بفهمد ولی بهطورکلی از آنچه که ما کموبیش شنیدیم و بعدها شنیدیم دربارهاش، به نظر من اینقدرها یک خانم قوی نبود که بتواند یکهمچین سنتی را تا آخر حفظ بکند و خیلی هم شوهرش را دوست داشت و شاه هم او را خیلی دوست داشت، بهعنوان یک زن و شوهر خوب و خوشبخت شاید میتوانستند با همدیگر واقعاً زندگی بکنند ولی گذشته از مسئلهی ولیعهدی با آنچه که ما شنیدیم از آنچه که میکرده بدون اینکه بخواهیم از او بدگویی بکنیم، دلیلی ندارد که من از او بدگویی بکنم ولی آن قدرت و آن شخصیتی را که لازم است یک ملکهی مملکت داشته باشد نداشت. من پدر و مادرش را خوب میشناختم چون در زمانی که ما در اشتوتگارت بودیم آقای خلیل خان اسفندیاری بختیاری به سمت رئیس نمایندگی که بعداً هم سفیر شد آمد به اشتوتگارت با خانمش که مادر ملکه ثریا بود خانم افا اسفندیاری که آلمانی بود. البته اینها خیلی آدمهای سادهای بودند و آن خانم افا اسفندیاری که خیلی کم سواد… خوب آدمهای سادهای بودند و در نتیجه مثلاً این مادر نمیتوانست رلی داشته باشد. مثلاً وقتی تعریف میکرد که برای علیاحضرت این را میخرم، این را میخرم کیف میخرم چی میخرم میفرستم پدره میگفت، «آخه اینها چیست؟ یک خرده هم به یک چیزهای حسابی بپردازیم، علیاحضرت تابلو بخرد. یکهمچین چیزهایی.» میگفت، «خوب جوان است اینها را میخواهد. من هم خوب میخرم برایش میفرستم.»
س- مسائل در این حدها.
ج- مسائل در این حدها.
س- در مورد شهبانو فرح چطور؟
ج- آهان آن به کلی روابط من جور دیگری بود. میخواهید حالا بگویم؟
س- اگر بفرمایید خیلی متشکر میشوم. اگر راجع به مجلس مطلب فوقالعادهای نیست.
ج- فکر نمیکنم الان چیز فوقالعادهای یادم نمیآید.
س- دلم میخواهم نظرتان را راجع به شهبانو فرح و هم والاحضرت اشرف و خانم دیبا اگر مطلبی دارید؟
ج- باشد، باشد. من با خانم دیبا آشنایی نزدیکی هم قدیمها خوب دیده بودمش برای اینکه با خواهر شوهرهایش هم دوست بودم. یکی از عمههای علیاحضرت با من همکلاسی بودند مدرسه آمریکایی. کم مثلاً در بچگی هم شاید یکی دو دفعه فرح خانم دیبا را دیده بودم. ولی آشنایی نزدیکتر من از جمعیت «راه نو» شد. بعد از آنکه خانم دیبا دخترشان را میفرستند به اروپا برای تحصیل، خیلی تنها بوده و دلش میخواهد فعالیتهایی بکند. اول گویا جذب میشود به یک جمعیتی که خیلی جدی نبوده و آنجا را نمیپسندد و دلشان میخواست که یک فعالیت بهتری بکند. خانم ارتشبد هدایت که آنها با هم خیلی دوست بودند به او میگوید جای تو آن جمعیت است من تو را میبرمت اینجا و آشنا میشوی و اینجا بیا عضو بشو.
یکروزی به من تلفن زد خانم هدایت گفت که یکی از دوستان من است که در این شرایط است و میخواهد بیاید آنجا. گفتم خیلی خوب و قرار گذاشتیم و آمدند و با هم چای خوردیم. آمد و از جمعیت ما خوشش آمد و عضو جمعیت «راه نو» شد. خیلی با صمیمیت فعالیت میکرد. اول عضو کمیسیون رفاه اجتماعی شد بعد به ریاست آن کمیسیون انتخاب شد کاملاً دموکراتیک همه خیلی به او علاقه داشتند، عضو هیئت مدیره شد و گمان میکنم تمام این کارها یک دو سالی بیشتر طول نکشید که خیلی با همدیگر فعالیت داشتیم. همان تابستانی که فرح خانم آمد به تهران برای دیدن مادرش بعد از دو سال که رفته بود ما مشغول فعالیت بودیم برای گاردن پارتی که برای جمعیت «راه نو» میدادیم. گفتم گاردن پارتی بدهیم که پول جمع بکنیم. و یادم هست که یکروز من و خانم دیبا قرار گذاشته بودیم با همدیگر برویم به کلوب عصر چون برادر او آنجا بود و من هم یکی دو نفر میشناختم که آنجا برویم و خواهش بکنیم که این بلیطهای گاردن پارتی ما را آنجا آن آدمهای پولدار بخرند. خیلی روابط ما خوب بود و خوب ماند تا امروز در نتیجهی آن دوستی در جمعیت «راه نو».
و اما آنسال تابستان قرار بود که دختر خانم دیبا بیاید برای دیدن. همان ایام بود که تیمسار ایادی به من تلفن زد گفت، «من میخواهم یکروز همدیگر را ببینیم.» گفتم خیلی خوب. قرار گذاشتیم یکروز ناهار رفتیم پارک هتل و ایادی سر صحبت را باز کرد گفت، «چون شما با خانوادههای خوب تماس دارید، خانمها و دخترها را میشناسید فکر یک دختر خوب بکنید که معرفی بکنید. یکی دو نفر را برای اعلیحضرت معرفی کنید.» تقریباً هم دو سال بود که طلاق صادر شده بود برای اعلیحضرت که یواشیواش دیگر به فکر زن گرفتن بودند و واقعاً اعلیحضرت خیلی رنج برده بود از آن طلاق. من از کسانی که نزدیک بودند شنیده بودم یکیاش ارتشبد هدایت. میگفت، «شما نمیدانید اعلیحضرت چه زجری دارد میکشد.» آخر بعضیها میگفتند این را بهانه کردند و فلان و اینها، اینطور نبود. شاه واقعاً به ثریا علاقه داشت. بههرحال حالا دیگر دو سال فاصله شده بود و به علاوه خوب مسئله این بود که باید زن بگیرد و ولیعهد پیدا بکند. ایادی به من گفت، «اگر شما کسی را میشناسید معرفی کنید.» یکخرده مشخصاتی را گفت که زنی که شاه میخواهد مثلاً اینجور باشد. قدش بلند باشد، باریک باشد و از اینجور چیزها. و خوب بقیه مشخصات را هم که آدم فکر میکند که چهجور باید باشد. گفتم خوب من فکر میکنم، آمدم. در آنسال دوتا از خانمهای جمعیت ما قرار بود دخترهایشان از فرنگ بیایند برای دیدن. یکیشان که گفتم که من دخترش را ندیده بودم تا آنموقع و وقتی که دیدم دیدم فوقالعاده خوشگل است. گفت، «مهری چون اصلاً اسم دختر مرا نیار. برای اینکه دختر من یک دختر ضعیفی است و اصلاً قدرت یکهمچین کاری را ندارد.» ببین چه مادر فهمیدهای؟ حالا هر کی بود ذوق میکرد دختر من ملکه بشود و چون خوشگل بود چهبسا که انتخاب هم میشد. گفتم خیلی خوب نمیگویم. بعد من با خانم دیبا این موضوع را در میان گذاشتم. گفت، «خانم دولتشاهی بگذارید بروم یکخرده فکر بکنم من یک دانه اولاد بیشتر ندارم.» رفت فکرهایش را کرد لابد با قوموخویشهایش مشورت کرد و اینها. همانروزی که قرار بود با همدیگر برویم بلیت بفروشیم گفت، «من با بعضی از قوموخویشهایم صحبت کردم و اینها فکر کردیم که فرح میتواند، جربزهاش را دارد و خوب شاه هم بالاخره اینطوری که ثابت شده شوهر بدی نیست شوهر خوبی است. اگر هم مجبور شد که طلاق بدهد این با احترام و فلان و اینها بوده و خوب لابد هم دیگر حالا میخواهد زنی را نگه دارد ولیعهد پیدا کند، خیلی خوب ما بین خودمان توافق حاصل کردیم.» ولی البته به فرح هیچچیز نگفتیم. من تلفن زدم به ایادی و گفتم که آن کسی را که شما خواستید من… یکهمچین دختری است. گفت، «اسمش چیست؟» گفتم فرح دیبا. گفت، «اسم مادرش؟» گفتم خانم فریده دیبا. نفهمیدم منظورش چیست از اینکه میپرسد مادرش کیست. گفتم پدرش فوت کرده چند سال پیش. نمیدانم گفتم سرهنگ سهراب؟ لابد گفتم. این گذشت یک مدتی من از جایی خبر نداشتم. لزومی هم نداشت چون اگر قرار باشد دربار و اینها خودشان میدانند چطوری اقدام بکنند.
آن سال که قرار بود خانمها بیایند ضمناً خانم دیبا که با برادرش مهندس قطبی همیشه زندگی میکرد، مهندس قطبی خانهای ساخته بود در دروس و اینها تازه رفته بودند خانه جدید و ما از طرف جمعیت میخواستیم برویم دیدن، مبارک باد خانهی جدید بگوییم. خانم دیبا هم به من گفته بود که، پسر من هم خوب بچه بود آنموقع و او هم تابستان از فرنگ آمده بود، گفتند که میخواهید زودتر بیایید، به خانم حاتم هم گفتم زودتر بیاید با بچههایش شما هم با فرامرز بیایید بچهها اینجا شنا کنند. ولی نمیدانم چه شد ما بچهها را آن روز مثل اینکه دیگر نبردیم. بههرحال ما رفتیم دیدن و بعد هم توی اتاق نشستیم و چای و فلان و اینها. گفتیم که فرح خانم نیست؟ گفتند رفته است شهر اما میآید. و بعد آمدیم توی ایوان نشستیم و میوه آوردند و اینها آن خانم وارد شد. وقتی از آن دور آمد خوب دختر جوانی بود موهایش را بافته بود خیلی دخترانه. اولاً وقتی که وارد شد به نظر من آمد یک شباهتی به ثریا دارد. صورتش یک صورت گردوگونههای برجسته به نظر من آمد که شباهتی به ثریا دارد. بعد با من نشست و یک خرده با او صحبت کردم دیدم خیلی دختر برازندهای است. صحبتش راجع به تحصیلش بود، تمام شد. به نظرم… آهان چرا همان بعد از آن بود که ایادی با من صحبت کرده بود. بعد از اینکه دیدمش با خانم دیبا صحبت کردم. یا شاید هم نه جلوتر با او صحبت کرده بودم.
یکروز، گفتم که جمعیت «راه نو» جلسات ماهانه داشت، در یکی از جلسات ماهانهمان که بود من به خانم دیبا گفتم که نمیگویید فرح خانم هم بیاید که ببیند ما چهکار میکنیم شما چهکار میکنید؟ گفت، «چرا خیلی هم دلش میخواهد که بیاید ببیند چیست. روز جلسهی ماهانه میآید با لوئیز میآید، زن برادرش.» گفت، «آنها نمیدانم چهکار دارند و بعد نمیآیند.» وسطهای جلسه بود که من دیدم اینها آمدند و یک جایی نشستند و جلسهی ما را دید و برخورد خانمها را دید. وقتی هم که همه رفتند من تعارف کردم که بنشینید و یکخرده با همدیگر صحبت کنیم. آهان آنموقع هنوز به خانم دیبا نگفته بودم که موضوع چیست و برای کیست. برای اینکه بعدها که من به او گفتم گفت، «وقتی شما به من گفتید که فرح را شوهر نمیخواهی بدهی یا نه آن روز هم تعارف کردی من گفتم مثلاً برای برادرت میخواهی.» بعد از جلسه اینها نشستند و با فرح خانم و مامانم و اینها مقداری صحبت کردیم. بعد که اینها رفتند مامانم گفت که چه دختر خوبی است، من چهقدر خوشم آمد از دختر خانم دیبا، چه پاهای خوشترکیبی داشت، چه هیکل خوبی داشت. مامانم خیلی خوشگل پسند و زیباپسند است. حیف که بهمن بیعرضه نمیخواهد زن بگیرد والا من چهقدر دلم میخواست این را میگرفتم برای بهمن، برادر من. هیچی این گذشت تا بعد از آن شد که ما آن مسئله را گفتیم و موافقت هم شد. خوب من هم دیگر تماسی با ایادی نداشتم.
از آنطرف عموی فرح دکتر دیبا که همانوقت هم دیگر آجودان اعلیحضرت بود با آقای اردشیر زاهدی هم دوست بود با او موضوع را در میان میگذارد. اردشیر زاهدی آن سال تهران بود و کارهای مربوط به محصلین و دانشجویان و آنهایی که باید ارز بگیرند و اینها با او بود. فرح خانم دیبا هم جزو کسانی بوده که واجد شرایط بوده که ارز دولتی بگیرد یا نمیدانم یک امتیازی بگیرد ولی نمیرفته. به او میگفتند برو میگفت، «من چرا بروم. میدانند که من واجد شرایط هستم، باید خودشان بدهند دیگر من نباید بروم.» گویا از بنیاد پهلوی پولی به شاگرد اولها میدادند یا چی. آنموقع این عمو و اینها میگویند باباجون اردشیر زاهدی آمده نشسته و به اینکارها رسیدگی میکند. بلند شو برو یکروز آنجا ببینش برای کار ارزت. بالاخره خوب بهتر میشود دیگر وضع و اینها. خانم دیبا خوب به قدر اینکه به دخترش خرج تحصیلش را برساند داشت ولی دیگر همچین خیلی دست و بالش باز نبود. با وجودی که اینها خیلی دستوبالشان باز نبود این دختر اینقدر مناعت داشت که نمیخواست برود خودش را کوچک کند. بههرحال او را راضی کردن که برود گفتند آنها رسیدگی میکنیم. این میرود و با اردشیر زاهدی صحبت و کار ارز و فلان و اینها. میگوید بله شما واجد شرایط هستید و به شما تعلق میگیرد. ضمناً میگوید، «شما میخواهید یکروز بیایید پیش والاحضرت. والاحضرت دوست دارد که خانمهای محصلین را با آنها آشنا بشود.» والاحضرت شهناز که زنش بود. میگوید، «چرا نه.» دعوتش میکنند که برود پیش والاحضرت شهناز. حالا یا همان دفعه یا دفعهی دوم شاه هم میآید و یکی دو دفعه تکرار میشود این دعوتها. شاه میآید و میبیند بالاخره با او صحبت میکند. خیلی جالب است. ثریا از طیاره میترسیده و این یکی از مشکلات سفرهایشان بود. مثلاً غالباً وقتی میخواستند مازندران بروند او با اتومبیل میرفت شاه با طیاره میرفت. یکی از سؤالاتی که شاه از فرح میکند میگوید، «از طیاره میترسی یا نه؟» میگوید، «نه برای چه بترسم، از طیاره نمیترسم.» صحبتهای دیگر. مثلاً یکی از چیزهایی که میگویند شاه خوشش آمده بود راجع به بعضی از مدارس فرانسه بوده که صحبت میکردند راجع به پلیتکنیک و اکول سوپریور فرح میگفته که مثلاً اکول سوپریور مهمتر است و شاه میگفت پلیتکنیک و او میگفت نه. و تعارف نمیکرده با شاه بگوید هرچه شما میگویید درست است. میگوید، «نخیر من میدانم خاطر جمع باشید تحقیق بفرمایید این بهتر است.» از اینکه خودش دارای عقیده بوده خوشش میآمد.
بههرحال، یک عروسی ما باشگاه افسران دعوت داشتیم و آنجا من سپهبد ایادی را دیدم. البته من چیزی نگفتم. او آمد به من گفت، «خانم دولتشاهی آن دختری که شما به من معرفی کردید کی بود؟» گفتم همین که الان نامزد شدند. چون دیگر نامزدی شده بود و فرح خانم آمده بود اروپا که خرید بکند. دیگر نامزدی اعلام شده بود، دیگر همه میدانستند. آهان نزدیک… حالا آن را بگویم بعد به این برسم. گفتم همین بود. گفت، «اه چطور؟» حیف شد ما اقدام نکردیم. گفتم حالا چه فرق میکند شد دیگر. گفتم خوب چطور شد که حالا از من میپرسید؟ گفت من آنموقع خیال کردم که شما دختر فلان خانم را معرفی کردید. یک شباهت اسمی بوده و آن بابا گویا یک خانمی بوده که صلاح نبوده ولی خیلی سعی میکرده که دخترش را بیاورد و معرفی کند. گفت، من خیال کردم او است.» گفتم مرد حسابی من میآیم دختر او را معرفی کنم که ملکه مملکت بشود؟ نه من اصلاً او را نمیشناسم. بههرحال گفتیم خوب حالا به قول عوام قسمت بوده و همان شده است. چی بود گفتم این را بگویم نه آن را نگویم حالا اول آن را تمام کنم؟
س- نمیدانم. من چه میدانم ولی در دورهای که…
ج- بله. یک مسئله را بگذار تندی بگویم و از آن رد بشوم. خانم دیبا که خوب به من خیلی محبت داشت در همان اوایل کار گفتند که دلشان میخواهد که من Dame d’honneur بشوم. من Dame d’honneur بشود. بههرحال من فکر میکنم به دلایل دیگر هم شاید نه توی دربار صلاح میدانستند که من باشم و نه من صلاح میدانستم که Dame d’honneur بشوم. یکدفعه موضوع پیش آمد با والاحضرت فاطمه صحبت کردیم. من با ایشان رفته بودم به سفر پاکستان آنجا موضوع را مطرح کرد چون همانروزها بود. حالا هنوز هم عقدکنان نشده بود فعلاً نامزدی بود. گفتم که ببینید کسانی هستند که بهتر از من میتوانند Dame d’honneur باشند. اما آن کاری که من دارم میکنم اگر ول بکنم، کار جمعیت «راه نو» و اینها ـ مال خیلی وقت پیش است ـ این کار را حیف است که من ول بکنم و من برای آن کار ساخته نشدم. گفت، «راست میگویی.» گفتم شما یکجوری که خانم دیبا دلخور نشود به ایشان بگویید. خانم دیبا خودش هم متوجه شد. ولی خوب من ارتباط داشتم میرفتم غالباً همینطور خصوصی وقت میگرفتم و راجع به خیلی مسائل برایشان صحبت میکردم. راجع به فعالیتهای زنان و کارهای بینالمللی و اینها برایشان میگفتم. خانم دیبا خوب البته دیگر فعالیت به آن معنی را نداشت که در جمعیت «راه نو» ولی توجه داشت. هرچند وقت یکدفعه اعضای جمعیت را دعوت میکرد. به علاوه او حالا میبایستی برای همهی جمعیتها ارتباط داشته باشد. در شورای عالی نایب رئیس شد برای والاحضرت و خوب به همه جمعیتها توجه میکرد ولی ارتباطش را با ما حفظ کرده بود و دوستی من و ایشان هم که ادامه داشت و یک سفر هم دعوتشان کردیم آمد به کپنهاگ که من بعضیها اسمش را اینجوری گذاشته بودند ولی در واقع من به آن معنی رسماً مشاور نبودم. بعضیها میگفتند که یکی از مشاورین علیاحضرت است. من خوب یک چیزهایی که به نظرم میرسید در اجتماع به ایشان میگفتم. وقتی کرمانشاه میآمد طرز کارش را میدیدم. آهان اینکه میگویید که چگونه آدمی بود. یک آدمی که فوقالعاده علاقهمند بود به تمام مسائل مملکت. یکدفعه خودش در یک مصاحبهای که من با او کردم یک مثل خیلی خوبی زد، من یک مصاحبه کردم برای روزنامه ایران نوین. گفت، «من مثل یک آدمی که توی خانه خودش از پشتبام تا زیرزمین تا همهی قسمتهای خانه علاقهمند است و بایستی رسیدیگ بکند و علاقهمند باشد به خوبی و درستی و سلامتیاش، در مملکت هم برای من همینجور است. من توی خیابان که میروم اینکه درختها را مثلاً سرش را زدهاند یا نه، یا لباس پلیس یا خطکشی خیابانها توجه میکنم تا همهی مسائل دیگر و برایم همهاش مطرح است.» در کارهای خیریه اینها که داشت من میدیدم جنبهی تشریفاتی ندارد. کارها را به عمق دقت میکند. برای بعضی از اینکارها جزوههایی، بروشورهایی از خارج میخواست، کارهایی که مشابهت داشت آنها را مطالعه میکرد. همینجوری ریاست یک جایی را قبول نمیکرد. به همین دلیل وقتی میآمد در جلسات شرکت میکرد پیدا بود که با علاقه مثل هرکدام از اعضا به اینکار وارد است، نیامده یک لحظهی تشریفاتی بگذارند و برود. با یکی از جاهایی که من با او امتحان کردم جمعیت مبارزه با سرطان بود که ما یکعدهای بودیم میخواستیم این را درست بکنیم وقتی من به او گفتم خیلی خوشش آمد. گفت، «من خوشم میآید که اینکار از بالا درست نشده، یکعده خود مردم دارند یک جمعیتی را درست میکنند از من میخواهند که من حمایت کنم. خیلی خوب من با کمال میل.» ولی مگر گذاشتند. امثال دکتر صالح و اینها جاروجنجال، ما باید باشیم و ما کسانی هستیم که باید این جمعیت را درست کنیم. آمدند و میخواستند نایب رئیس بشوند و چی بشوند. باز همان شد که او میگفت خوب نیست که اینجوری بشود. یا مدیرعامل مثلاً ما میخواستیم یک دکتری باشد که خیلی وارد به این کار، خودش داغدیده بود دخترش هم از سرطان مرده بود. باز مثلاً دکتر صالح تحمیل میکرد آن وردست خودش را که مثلاً توی کار سرطان هم بود ولی خوب فرق میکرد که کی باشد. مقصودم اینکه من از نزدیک واقعاً بیخودی نمیگویم. دیدم که این زن با علاقهمندی وجدی هر کاری…
روایتکننده: خانم مهرانگیز دولتشاهی
تاریخ مصاحبه: ۲۴ مه ۱۹۸۴
محلمصاحبه: پاریس ـ فرانسه
مصاحبهکننده: شاهرخ مسکوب
نوار شماره: ۷
س- همانطور که چند لحظه پیش صحبت کردیم یک سلسله مطالبی در مورد فعالیت سرکار در مجلس و یک سلسله اطلاعاتی که در باب مدت نمایندگیتان در مجلس داشتید ناگفته مانده است. خواهش میکنم اینها را تکمیل بفرمایید که بحث در باب مجلس تمام بشود و بپردازیم به یک مطلب دیگر.
ج- بسیار خوب. گمان میکنم این نکته را نگفتم که در همان سال اولی که ما به مجلس رفتیم که اولین بار بود که زنها به مجلس شورای ملی رفته بودند، از طرف دولت انگلیس میشود گفت آن تشکیلات خاصی بود، چهار نفر از نمایندههای زن را دعوت کردند. ما جمعاً هشت نفر بودیم. دوتا در سنا و ششتا در مجلس. در نتیجه سه نفر از مجلس و یگ نفر از سنا انتخاب شدیم، یعنی انتخاب که نمیدانم از سنا را به نظرم آقای شریفامامی معین کرد خانم شمسالملوک مصاحب، در مجلس هم ما شش نفر جمع شدیم بین خودمان توافق کردیم کدام سه نفر بروند. در نتیجه خانم نیره ابتهاج سمیعی و خانم فرخ روی پارسا و من از مجلس و خانم مصاحب از سنا رفتیم به دعوت انگلستان. دو هفته.
خیلی خوب از ما پذیرایی کردند و خیلی جاها را به ما نشان دادند. قشنگ تشکیلات مجلس و یک مقدار خانهی لردها و جاهای مختلفی که میشد ببینید. و به خصوص ترتیبی دادند که ما با بسیاری از خانمهایی که در فعالیتهای سیاسی و اجتماعی و در حزب و در مجلس و اینها بودند ملاقات از نزدیک بکنیم بنشینیم، صحبت بکنیم حسابی مطلب رد و بدل بکنیم، داد و ستد فکری بکنیم. بهطوریکه هم ما خیلی استفاده کردیم و بعد شنیدیم هم آنها خیلی راضی بودند و خوششان آمده بود از این مسافرت و از این برخوردها. بعد به ما گفتند که خیلی این اهمیت داشته که ما را در House of Lords دعوت کردند آنجا و ناهار به ما دادند.
یک لردی بود، اسمش اگر یادم آمد بعد به شما میگویم الان یادم نیست، که از قدیم هم با ایران سروکار داشته و ایران را میشناخته و ایران آمده بود، بعدها یادم هست که پسرش آمد به ایران که او آنوقت نماینده مجلس بود، و او گویا رئیس انجمن فرهنگی ایران و انگلیس بود، او هم ما را دید و چندتا بودیم و او بود که ما را در House of Lords دعوت کرده بود. در سفارت ایران هم یک مهمانی خیلی مجللی آقای اردشیر زاهدی آنموقع سفیر بود یک شب داد و یک خاطرهی جالبی من از آن شب دارم که آن را بد نیست اینجا بگویم.
سر آن میزی که من نشسته بودم مرحوم اسکندر میرزا که یک زمانی رئیس جمهور پاکستان بود ولی آنموقع دیگر نبود و مقیم انگلیس بود، او در آنجا بود و یکی از خانمهای خیلی برجسته نماینده میسیز سامر اسکیل که بعد رفت به House of Lords او هم سر آن میز بود و یک چند نفر دیگر، یکی دوتا از وزرای ایران بودند و اینها. صحبتهای مختلف شد. طبعاً حالا که ما آمده بودیم و اولین بار زنان نماینده مجلس و اینها صحبت از زن و حقوق زن و برابری و از اینجور چیزها شد. آقای اسکندر میرزا یک حرفهایی زد که جنبهی شرقی داشت. بعد این خانم میسیز سامر اسکیل که پهلوی من نشسته بود به من گفت، «این آقا کیست؟» گفتم این رئیس جمهور سابق پاکستان است. گفت، «چیز غریبی است. که آقایان شرقی در تمام مسائل وقتی آدم با آنها حرف میزند خیلی مدرن هستند مثل مدرنترین مردها هستند و آدم همهجور آدم با آنها صحبت میکند. به محض اینکه به مسئلهی زن میرسد یکهو میروند عقب، یکهو افکار یک چیز دیگر میشود.» بههرحال این هم یک اشارهای بود. بههرحال این هم یکی از برنامههای موفقیتآمیز بود و بعد ما شنیدیم اینها همه به همدیگر گفته بودند ایرانیها انگلیسیها اینها که خیلی اهمیت پیدا کرده بوده از پذیراییهایی که شده بود فهمیده بودند و از اثری که گذاشته بود گفته بودند خیلی اثر خوب گذاشته. ما خیلی راضی بودیم، خیلی چیز دیدیم. برنامهی خیلی پری داشتیم. تازه علاوه بر برنامهای که آنها گذاشته بودند ما هم باز یک چیزهایی میخواستیم که بیشتر ببینیم و اینها که خوششان آمده بود.
نکتهی دیگر هم هست که بد نیست بگویم. چون خیلی برنامهمان پر بود یک مقدار موزه رفتن و اینها من سعی میکردم شنبهای یکشنبهای وقتی یکشنبهها غالباً برنامه نبود خودم بروم. من تا آن سال آن قالی اردبیل را ندیده بودم که در موزهی ویکتوریا اند آلبرت هست. یک آقای ایرانی بود اتفاقاً هم شهری من بود، کرمانشاهی بود آمده بود دیدن و اینها. گفتم اگر میتوانی یکشنبه برویم. گفت، «من میبرمتان.» رفتیم آنجا. واقعاً چیز عظیمی است و چهقدر چیز نفیسی است من این را دیدم. دو سه روز بعد که ما میخواستیم برویم موقع برگشتن همهمان با هم طبعاً حرکت نکردیم. من طرف اروپا میآمدم، یکی دیگر طرف دیگر میرفت، هر کسی با هر طیارهای میخواست برود بردند رساندند. آن خانمی که از طرف همان ادارهی مربوطه بود مثل اینکه وزارت یک چیزی شبیه اطلاعات بود، یک چیزی وابسته به وزارت خارجه بود که ما را دعوت کرده بود گردانندگان و پذیرایی کنندگان. آن خانمی که آمده بود مرا برساند توی راه گفت، «خوب شما چه کارها کردید؟ یکشنبه چهکار کردید؟» گفتم آهان من خیلی خوشحال هستم که یکشنبه رفتم موزه و آن قالی را دیدم. برایش گفتم که این قالی سابقهاش و اینهاش چیست. گفت، «یعنی چه. ما این را کی دزدیدیم؟ چون قاعدتاً این مال شما است، شما ایرانیها است. اگر آمده است اینجا یک کسی این را دزدیده آورده.» گفتم بههرحال حالا ما خوشحال هستیم که اینجا مانده است و تیکه تیکه نشده و
س- (؟؟؟)
ج- بله. بههرحال این هم یکی از خاطرات آن دعوت بود و این همان سالهای اول بود.
یکی از مطالبی که در همان اوایل دوران نمایندگی ما شروع شد حمله یک چندتا از روزنامهها بود به نمایندگان مجلس بود. و بدتر از همه مجلهی زن روز. مجله زن روز تازه درست شده بود و از فحوای کلامش جوری بود که میخواست بگوید هیچ کس در ایران کاری نکرده برای پیشرفت زنان مگر مجله زن روز. و از یک طرف هم برای اینکه درگیری و بگومگو درست بکنند و صفات مجله را پر بکنند بعضی جاها که ماها را میدیدند، خوب خیلی جاها نمیدانم در دانشگاه، خیلی از مهمانیها در مجالس اینها خوب ما بودیم، اینکه میآمدند پیله میکردند به ما که چرا هیچ کاری نمیکنید، پس شما رفتید مجلس چهکار بکنید؟ پس کی کاری میکنید؟ و حرف منطقی هم من اول شروع میکردم به آنها جواب بدهم که آخر همچین هم نیست. قاشق درست کردن که نیست که از این ور بزنید صاف بشود دمش را بکشید دراز بشود. تشریفاتی دارد، در مجلس این مراحل باید طی بشود ما مشغول هستیم و یک مقدار از حرفها را هم نباید زد تا وقتی که به مرحله برسد. این حرفها به گوششان نمیخورد.
یکروزی یک خبری بود توی باشگاه دانشگاه اینها باز پیله کرده بودند به من. آقای هویدا هم بود. آقای هویدا هم به اینها گفت، «شما نمیتوانید انتظار داشته باشید این خانمها فقط برای خانمها کار بکنند چون اینها نمایندهی همه هستند، مردها هم به آنها رأی دادند.» ولی فایده نداشت مدتی اینکار طول کشیده بود. خانمهای مجلس یکروز رفتیم پیش آقای هویدا گله و درد دل که خوب این چهجوری است و اینها. گفت، «خوب روزنامهها آزاد هستند ما نمیتوانیم بهشان بگوییم که حرفی را بزنند یا نزنند.» بعد هم گفت، «هیچ میدانید در همین یکی دو هفته چهقدر تیراژشان بالا رفته؟ با اینکارها پنجهزارتا تیراژشان بالا رفته است.» از طرفی هم محسوس بود که اینها احساس میکنند که هم یک عدهی زیادی مرد را خوشحال میکنند با حملهی به ما و هم یک عدهی زیادی زن را.
س- بله. اتفاقاً همین بود که تیراژ بالا میرفت.
ج- آنوقت همین. به همین دلیل هم تیراژ بالا میرفت و یک عدهای هم به اینها کمک میرساندند. بله اینها فلان کار را میبایستی بکنند نکردند و اینها. حالا ما هم از اینور مشغول دنبالهگیری قانون حمایت خانواده بودیم و نمیخواستیم در اطراف آن اصلاً فعلاً حرفی بشود که مخالفین قد علم بکنند. بههرحال این یک مسئله درگیری… آنوقت یکی از دوستان من یکروز به من گفت که، واقعاً من این را خیلی ناروا میدیدم چون بیشتر حملهها را هم به من میکردند. در صورتی که خودشان میدیدند، میدانستند هم قبل از مجلس و هم دوران مجلس من بیش از همه دنبال بعضی از این مطالب هستم. مثلاً یکدفعه یادم هست توی مجلس سنا یکی از اینها به من پیله میکرد گفتم که ببین من پیش از اینکه وارد مجلس بشوم ۱۹ سال من برای پیشرفت زن و حقوق زن کار کردم. گفت، «پس چرا حالا خوابیدهای؟ حالا نمیکنی.» حالا چی بگویم که نخوابیدم. یکی از دوستان من گفت که جواب این دارودسته… آهان آنوقت از آن طرف برای من پیغام میدادند جواب بده. من گفتم من جواب نمیدهم در مجله زن روز. دوتا از آنها، دوتا از اعضای جمعیت ما، دوتا خواهر که یکی خانم مصباحزاده بود و یکیاش خانم اعظم پناهی بود که خواهر او بود اینها اعضای جمعیت ما بودند و با هم دوست بودیم. و همین خواهر بزرگتره خانم پناهی خیلی عصبانی بود از اینکار. رفته بود از خواهرش و شوهر خواهرش گله کرده بود از دستگاه شما چرا باید اینجور بکنید. شما که میدانید خانم دولتشاهی چهکار میکند چرا اینجور حرف میزنید. حتی شنیدم گریه کرده بود بس که عصبانی شده بود. و آنها هم گفته بودند خوب دیگر پاپلیسیتی است ما نمیتوانیم کاریش بکنیم.
س- این را چه کسی گفته بود؟
ج- آقای مصباحزاده و خانمش. چون مدیر آن محله یک آقای بود به نام آقای دوامی. او هم همان حرفی را میزدند که بیبیسی میگفت وقتی میگفتند چرا بیبیسی فحش میدهد؟ سفی انگلیس میگفت، «بیبیسی آزاد است.» اینها هم میگفتند که مجله زن روز خودش آزاد است، مستقل است ما نمیتوانیم مداخله به کارها بکنیم.
بعد یک دفعه خانم پناهی به من گفت، «اینها حاضرند هر چه شما جواب بدهید چاپ بکنند. میگویند جواب بده.» گفتم من جواب دوامی را نمیدهم. بگو عبدالرحمن فرامرزی به من حمله کند آنوقت من جواب میدهم. یکدفعه هم عبدالرحمن فرامرزی وقتی که اینها دیگر خیلی دیده بودند کار دارد بالا میرود یک چیزی نوشته بود که بهاصطلاح در دفاع از من باشد، قشنگ هم نوشته بود. یک چیز لوس آنجوری ننوشته بود. در موقع چاپش باز یک چیزیش را زده بودند، یک خرده کم کرده بودند (؟؟؟) بالاخره یکی از آشناهای من به من گفت، «جواب اینها را فقط امیرانی میتواند بدهد. امیرانی هم از اینها گویا دل پر دارد. من یک دوست مشترک را به او میگویم که با امیرانی صحبت بکند. من این را با این تفصیل هنوز برای هیچکس نگفتهام. آن آقا را یک روزی آوردند منزل من، آقای سپهر، سپهری یکهمچین چیزی. و این رفت و یک چیزی گفت. یک سرنخی که دادند دست امیرانی دیگر امیرانی ول نکرد. چندین شماره، چندین هفته هر چه فحش توانست داد به دستگاه کیهان و زن روز که دیگر مصباحزاده اینها هم عاجز شده بودند. امیرانی هم کسی نبود که به این آسانیها کسی جلودارش بشود.
یکروز دیدم وزیر اطلاعات، آنموقع مثل اینکه هوشنگ انصاری بود بله، به من تلفن زد گفت، «خانم دولتشاهی اگر میشود آقای نخستوزیر هم میگوید یک کاری بکنیم به این جریان حمله دو طرف اینها خاتمه داده بشود. شما به امیرانی بگویید که بس کند دیگر.» گفتم والله خیال میکنید من به امیرانی گفتم؟ من و امیرانی اگر همدیگر را ببینیم ممکن است همدیگر را نشناسیم. من اینقدر کم دیدمش شاید او هم اصلاً مرا نشناسد. کس دیگر به او گفته. من فکر نمیکنم که حرف من اثر داشته باشد. گفتم شما خودتان بگویید بهتر است گفت، «خیلی خوب پس من میگویم.» هیچی آنوقت وزیر اطلاعات میان افتاد که هر دو طرف دیگر بس کنند، این حقیقت بود. خانم پارسا هم یک مقالهی خوبی نوشت آن را هم توی خواندنیها چاپ کردند در دفاع از خانمها. برای اینکه آنها همهاش مینوشتند خانمها هیچ کار نکردند و فراموش کردند که اینها وظیفهای دارند در مقابل زنها رفتند توی مجلس. ما هم چون کار عمدهمان در آنموقع روی قانون حمایت خانواده بود نمیخواستیم اصلاً راجع به آن حرف بزنیم چون که صلاح نبود که در آنموقع صحبت بشو. و اما لابد حالا خواهید پرسید مگر شما چهکار میکردید اینقدر برای قانون حمایت خانواده.
س- بله، سوالی که پیش میآید این چهقدر کار برده، این قانون حمایت خانواده.
ج- بله. بعد از یک چند هفتهای یا یکی دو ماهی که ما در مجلس بودیم در جمعیت «راه نو» با هم صحبت کردیم، آنموقع من رئیس جمعیت بودم حالا بعد راجع به ریاست در جمعیت «راه نو» میگویم یکی دوتا مطلب هست که بعد میگویم، و ششتا نامه به شش نماینده مجلس به امضا نایب رئیس جمعیت نوشته شد با یک نسخه از آن طرحی که ما تهیه کردیم و یکی هم به رئیس مجلس که ما خواهش میکنیم که این طرح را مطالعه بکنید این خیلی مطالعه شده خیلی لازم است. وقتی که این آمد به مجلس بعد ما چند نفر با هم صحبت کردیم و رفتیم پیش رئیس مجلس که خوب میفرمایید چهکار بکنیم؟ این قابل مطالعه است و لازم است و از این حرفها. نمیدانم رئیس مجلس هم قبلاً، حتماً، با شاه صحبت کرده بود آنجوری که من طرز کار آقای ریاضی را میدیدم خیلی روی موافق نشان داد. حالا ما همهاش فکر کردیم که رئیس چه میگوید.
بههرحال با تبادل نظری که کردیم قرار شد ما یک کمیسیون اختصاصی برای اینکار تشکیل بدهیم و از نمایندگان مجلس دعوت بکنیم راجع به این بحث بکنیم و نظر آنها را بخواهیم اگر با بعضی جاهایش مخالف هستند استدلالهایی بکنیم. موافق و مخالف را دعوت بکنیم تا بعد از یک مدتی عدهی کافی آماده بشود برای قبول این طرح. ما اینکار را شروع کردیم دو سال یا قدری بیشتر این کار طول کشید. مرتب به تدریج نمایندگان مجلس دعوت میشدند و خوشبختانه یک عدهای هم از نمایندگان بودند که خیلی موافق بودند با این و اینها غالباً کسانی بودند که از دادگستری آمده بودند خودشان قاضی بودند، در دستگاههای دادگستری دیده بودند که چهقدر قوانین ما نارسا است و چه مشکلاتی وجود دارد. مثلاً یکی از کسانی که از بزرگترین مدافعین این لایحه بود آقای صادق احمدی بود و برای آنهای دیگر تعریف میکرد. میگفت، «میبینیم که آنجا چه صدمههایی میخورد به خانوادهها، به زنان به خصوص و در نتیجه به خانوادهها.»
البته در این مدت بعضی از ماها بودیم که خوب بیشتر دنبال کار این را میگرفتیم توی این کمیسیون، دیگر معلوم بود. ضمناً دولت هم میخواست که یک مطالعاتی بکند یک کمیسیون هم در دادگستری تشکیل شد زیر نظر آقای، یک دقیقه پیش اسمش یادم بود، مدیرکل امور حقوقی بود و آنجا هم میخواستند مطالعات بشود که متخصصین از دادگستری جمع بشوند و از ما هم دو سه نفر خواسته بودند قرار شده بود من و خانم تربیت برویم. خانم تربیت هم یکی دو جلسه آمد گفت، «تو بروی کافی است.» من میرفتم به آن جلسات دادگستری که در این باب مطالعه بشود. در کمیسیونهای مجلس بعضیها میآمدند که خیلی مخالف بودند و بعضیها اصلاً به طور غیرمستقیم به ماها حمله میکردند.
س- مثلاً؟
ج- مثلاً یکروز آقایی که نمایندهی یکی از شهرهای خوزستان بود. گفت، «بله و زنان میخواهند که همینجور به آسانی طلاق بشود، اصلاً دیگر خانوادهها بند نمیشوند. میدانید یک جوری مثل اینکه میخواهید شما بیبندوباری یا یکهمچین چیزی را تشویق کنید. یک خرده هم این حرفی که زد که زنها میخواهند طلاق زیاد بشود و آسان بشود و فلان و اینها» گوشهاش به من بود. خوب لابد آنها میدانستند که من از شوهرم جدا شدم. بعد از جلسه خانم تربیت به من گفت، «بیا صورتت را ماچ بکنم. این حرف را که این مرد زد فکر کردم تو الان عصبانی میشوی و یک چیزی میگویی و چهقدر عاقلانه رفتار کردی و چهقدر با ملایمت به او جواب دادی.» من صبر کردم صحبتهای دیگر که شد و اینها بعد گفتم که ما همهمان میدانیم که طلاق چیز خوبی نیست. در قدیم در خانوادهها به اینکارها رسیدگی میکردند و نمیگذاشتند خانوادهها از هم پاشیده بشود. من خودم تجربه دارم از بچگی یادم هست که چهقدر مسائل و اختلافات را میآوردند پیش پدرم و پدرم حل میکرد و حتیالامکان طرفین را تشویق به همزیستی بهاصطلاح میکرد و بدون تردید طلاق چیز بدی است و ما برای اینکه از بیبند و باری و از بیمطالعه کی اینها یک مردی عصبانی میشود یا مادرش با عروسش دعوایش میشود میگوید برو زنت را طلاق بده. میرود سر گذر طلاق میدهد، بعد هم که پشیمان شد غالباً کار گذشته. ما این لایحه را برای این میخواهیم که حتیالامکان طلاق انجام نشود و اگر شد به داد هر کسی رسیدگی بشود نه به زن نه به مرد نه به بچه ظلم نشود.
بههرحال همانطوری که خدمتتان گفتم بیش از دو سال این کمیسیونها طول کشید. آنوقت در این کمیسیونها دعوت میکردیم از دادگستری هم میآمدند کسانی و از جمله ما خواهش کردیم که همان آقای شهاب فردوس دعوت کنند که خودش قسمت عمدهی این لایحه را در جمعیت «راه نو» تهیه کرده بود. که او هم آمد و واقعاً خیلی همکاری کرد و به همین دلیل هم تقریباً لایحه عیناً همانجوری تصویب شد که تازه بعد بیاید یعنی در واقع این به طور خصوصی یک موافقتی برای این تهیه شد تا بعد رسماً بیاید.
س- یعنی کمیسیون دادگستری مجلس…
ج- نه این نبود. این یک کمیسیون اختصاصی بود که ما، خانمهای مجلس، درست کرده بودیم از همکاران دعوت میکردیم برای اینکه آشنا بشوند به اینکه ما چی میخواهیم. اصلاح میخواهند بکنند اصلاح بکنند و الا موافق بشوند. بعد تازه ببینیم قانون چهجوری میآید. چون قانون از سهراه میآید به مجلس. یا دولت میدهد یا شاه میدهد که البته او در این مورد نمیداده به ندرت مثل اینکه تا حالا پیش نیامده بود که شاه لایحهای به مجلس بدهد و یا اینکه ۱۵ نفر نمایندگان مجلس امضا بکنند بدهند. حالا آنی که میبایستی مطالعه بکنند.
بعد از اینکه این مقدمات فراهم شد با حزب، چون ما همهمان عضو ایران نوین بودیم، و مجلس و اینها هم مذاکره شد و در این موقع هم هویدا نخستوزیر بود که یک سمیناری در حزب تشکیل بدهیم راجع به وضع اجتماعی زن و اینها و مستقیماً هم اسم قانون حمایت خانواده را نیاوریم. بعد در آن سمینار یک قطعنامهای بدهیم که رسیدگی بشود به قوانین به چی به اوضاع اجتماعی و اینها، آنوقت بعد از توی آن آن را دربیاوریم. برای افتتاح این سمینار از شهبانو دعوت شد. اول صحبت بوده در دربار آخه شهبانو که نمیشود حزب برود. ما هم یکجوری درستش کردیم. اسمش را اول حزب نگذاشتیم توی تالار فرهنگ دعوت کردیم برای اینکه خوب همه بفهمند که از بالا حمایت میشود و بعد برای یک جلساتی آوردیم در حزب که البته همان اوایل بود، نخیر اوایل نبود سال سوم بود، سال سوم نمایندگی مجلس بود، و در آنجا هم که تصویب شد دیگر همه آتمسفر مجلسین متوجه شد که اینکار دیگر شدنی است. این سمینار تمام شد و حالا قرار بود که ما در حزب صحبت بکنیم با دبیرکل و نخستوزیر و اینها ببینیم چهکار میکند. دولت این را میآورد؟ ما توی مجلس امضا جمع بکنیم، از حزب ایران نوین چهکار بکنیم. یکهو مجلس و سنا یکروز در میان بودند. روزهای جفت سنا بود و روزهای طاق مجلس بود در نتیجه آنروزی که بعد از روز سمینار بود روز سنا بود. آنروز صبح خانم منوچهریان که سناتور بود خودش هم حقوقدان بود و خودش هم در جریان اینطور کارها بود و این لایحه را هم میشناخت. یعنی اگر خودش هم میخواست تهیه بکند همین یکهمچین جوری تهیه میکرد. یک طرحی تهیه کرده بود بهاضافه، یعنی همین مسائلی که ما هم خواسته بودیم، دوسهتا مطلب خیلی حاد و این را برده بود سنا داده بود پانزده شانزده نفر سناتور امضا کرده بودند که بیچارهها گفتند ما نخوانده این را امضا کرده بودیم و آن روز داد به سنا. بعدازظهر، موقع تقدیمش هم خوب خود شریفامامی هم متوجه نیست. این آمده و میگوید یک طرحی دارم میدهم او هم گفته بود خوب. شاید هم قبلاً به او گفته بود من طرح دارم بدهم؟ او هم گفته بود بگذار ما جلوتر از مجلس مثلاً داشته باشیم. فوری هم لابد یک نسخهای را روزنامهها میگیرند بعدازظهر با تیتر درشت روزنامهها نوشتند که خانم منوچهریان طرح قانون حمایت خانواده را داد به مجلس به موجب این طرح بچههای خارج از ازدواج، بچههای نامشروع ـ در اروپا که میدانید جور دیگری میگویند اصطلاحها ولی آنجا هنوز…
س- بله، در اروپا میگویند بچههای طبیعی.
ج- بچههای طبیعی یا خارج از ازدواج. و اینها حق ارث دارند حق همهچیز دارند از این جور حرفها. زن شوهردار میتواند غیر از خانهی شوهرش خانهی دیگری داشته باشد از این چیزها و سروصدا. ما بعدازظهر این روزنامهها را دیدیم. ای داد و بیداد حالا چه میشود کار ما خراب شد. بلند شدیم دو سه نفر که فوری به همدیگر تلفن زده بودیم رفتیم حزب. دبیرکل آنموقع خسروانی بود معاونش کلالی و هویدا هم که نخستوزیر بود. تلفن، اینها را کجا گیر بیاوریم؟ گفتند همهشان الان در شورای اقتصاد حضور اعلیحضرت هستند. چهکار بکنیم؟ زود به اینها خبر برسانیم. دوتا نامه نوشتیم یکی برای هویدا یکی برای خسروانی و من دادم به رانندهام چون بلد بود آنجا راه و چاهها را که برود سعدآباد و پیش کی برود و کجا برود. گفتم میروی آنجا هرجور شده میگویی این را فوری برسانند به دست این دو نفر. این رفت و مدتی دیدیم خبری نشد و بعد گفت اولاً که نامهها را نگرفتند، گفتند ما اجازه نداریم نامه اینجا بگیریم باید ببرید بدهید دفتر، دفتر هم که دیگر غروب تعطیل بود. تازه فایده نداشت دفتر میدادند میرفت شاه. گفتند ما این دم اجازه نداریم نامه بگیریم. گفته بود آخه این فوری است باید به این دو نفر برسد. به او گفته بود میخواهی اینجا وایسا. بالاخره اینها میآیند بیرون از همین در همین جا بهشان بده. همین کار را هم کرده بود. چون من به او گفته بودم نیایی تا اینها را ندهی. آدم باهوش و زرنگی بود. هیچی میایستد و تا این دوتا آقا میرسند و نامهها را به آنها میدهد اینها میخوانند. ای بابا چه شده هر کدام. هویدا رفته بود خانهاش و از خانهاش به ما تلفن زد که چه شده؟ گفتیم بله قضیه این است و حالا ما چهکار بکنیم؟ خانم تربیت داشت با هویدا صحبت میکرد که هویدا گفت صبر کنید. رفت از پای تلفن، معلوم شد شاه به او تلفن زده بود، از قم به او تلفن زده بودند که این چه بساطی است اینها. این زن تکفیر باید بشود، از سناتوری بیرونش کنید، این لایحه چیست؟ شاه هم ناراحت شده به هویدا گفته بود، «مگر این زن دیوانه شده؟ این چیست؟ مگر شما خبر ندارید که چهکار کرده است؟» هویدا گفته بود، «نه من خبر ندارم.» از آنور به شریفامامی و اینها.
بههرحال خسروانی آمد که حالا ببینیم چهکار بکنیم. گفتم بههرحال عجالتا که برای مدتی این لایحه عقب افتاد. فرداش هم توی مجلس خانم جهانبانی یک سخنرانی کرد قبل از دستور که ما چیزی غیر از همان چیزی که موازین اسلام است نمیخواهیم و اسلام همهجا حقی به ما داده و از این جور حرفها، ما مخالف مطالب غیر از این هستیم. البته به خانم منوچهریان هم برخورد ولی ما چاره نداشتیم برای اینکه یک زمینهای حاضر کنیم برای اینکه که یکروزی دوباره این لایحه بیاید، یک پنج شش ماهی البته کار عقب افتاد. در خلال این مدت آقای هویدا خواست که یک مطالعهای بشود که در سایر کشورهای اسلامی چه شده است. از من خواست گفتم من همینجوری از حفظ بیشترشان را میدانم. بعضیها کار زیادی نشده بعضیها یک کمی شده برایش نوشتم. از آنطرف هم من از راه شورای بینالمللی اینها را میدانستم. هم از آن راه هم برای اینکه خودم آنتره بودم که بدانم اینها کدامها چهکار کردند. در همانموقعی که ما تلاش میکردیم مصر هم یک لایحه عیناً مثل ما داشت ولی ما آنها نشد و تا امروز هم نشده آنموقع خیلی برایش فعالیت میکردند. آقای هویدا هم به وسیلهی سفارتخانههای ما از کشورهای اسلامی خواست و ورقههای بزرگی تمام آنچه که در آنجا هست همیشه آمد و یک سری نشستیم روی اینها مطالعه کردیم و دیدیم چیز زیادی هم از آن دستگیرمان نشد. بیش از مال خودمان نبود و بهتر از آن هیچکدامش نبود.
اول قرار بود که از طرف حزب بدهند. ایندفعه تصمیم گرفتند که دولت لایحه را بیاورد. آهان ضمناً آقای هویدا یک کاری هم کرد. با دوتا آخوندها مشورت کردند که یکی سنگلجی بود و یکی عصار که از آنها هم نظر خواست و آنها هم گفتند اینها هیچکدامش مخالف مذهب نیست فقط جوری بکنید که دادگاه رأساً طلاق را ندهد. دادگاه موافقت بکند و مرد طلاق را بدهد چون از نظر اسلام طلاق با مرد است. گفتیم خیلی خوب. اینها را هم همین جور توی لایحه گنجاندند و بالاخره دیگر سال آخر مجلس بود تا این کارها شد. خوب لایحه هم وقتی میآید چندین ماه چندین ماه توی مجلس طول میکشد. لایحه را دولت آورد به مجلس. آنموقع پسر صدرالاشراف بیچاره محسن صدر، که بعد گرفتند و چه بلاهایی به سر آوردند نمیدانم هنوز توی زندان است یا نه به نظرم هنوز هم زندان است خودش و زنش را گرفتند بعد از انقلاب، او وزیر دادگستری بود. و لایحه را دولت آورد و دیگر مراحل خودش را طی کرد در مدتی هم که در مجلس بود خوب باز هم ما یک نظرهایی داشتیم دادیم. البته ما زنها یک نظرهای بیشتری هم داشتیم، دادیم ولی نشد که بگنجانیم. یکی از مسائلی که واقعاً خیلی اهمیت داشت من اتفاقاً دیشب لایحه را دیدم، یک پاکتی بود که اینجور چیزها را داشتم نگاه میکردم، و پیشنهاداتی که داده بودیم و از جمله یک پیشنهادی که من داده بودم متأسفانه تصویب نشد که واقعاً این هم در جهت حمایت از خانواده است، پدرهایی که در جوانی میمیرند، پیش از پدر خودشان میمیرند و بچه دارند، سهم الارثی که از آن پدر باید به این برسد دیگر به بچههایش نمیرسد، در صورتی که خوب این چه ظلمی است؟ ما پیشنهاد کردیم ما باید یک کاری بکنیم، این یک چیز…
س- برای اینکه بچه یک حقی داشته باشد.
ج- آن پسر یا دختری که قبل از پدرومادرش میمیرد سهمالارث او بماند برای بچههایش، نکردند. بههرحال یک چندتایی بود. البته در آن طرح اولی ما اصلاً مسئلهی تعدد زوجات را بهش نزدیک نشدیم. برای اینکه دیدیم اگر سنگ بزرگ برداریم زده نخواهد شد. بهتر است که تشکیل یک دادگاه چیزی است که با هیچ چیزی مغایرت ندارد رسیدگی فلان اینها همهاش یک چیزهایی بود که با منطق و عقل و مذهب قابل تطبیق بود. فکر کردیم که چون میدانستیم هم که مخالفین اصلیمان آخوندها هستند به خصوص اگر بخواهیم سر وقت تعدد زوجات برویم صدای آنها درمیآید بعد تمام لایحه از بین میرود. اتفاقاً در اندونزی وقتی من بودم و با من مشورت کردند گفتند مسئله تعدد زوجات را شما اول توی کار نیاورید گفتم شما چهکار کردید که موفق شدید و لایحه گذشت. گفتند ما اول ملایم جلو آمدیم که دادگاه را به دست بیاوریم که اصلاً طلاق به دادگاه برود، سر هر گذری رفت، بعد مرحله به مرحله جلو برویم. البته بعضیها به ما این ایراد را گرفتند از جمله بعد یک سمیناری تشکیل شد در سازمان زنان که بررسی همین قانون حمایت خانواده بشود یا در توی حقوقدانان و اینها بودند. آنجا بعضیها به ما ایراد گرفتند من برایشان توضیح دادم که در این قسمت میبایستی ما ملایم برویم قدمهای اول را برویم و یک چیزهایی در اجتماع باید پخته بشود زمینه حاضر بشود. تا نشده نمیشود خیلی کارها را کرد. در ترکیه تعدد زوجات را قدغن کردند ولی مردم میروند، دهاتی نمیدانم میرود مسلمان است حق خودش میداند میرود زن میگیرد بچه پیدا میکند. ظاهراً از نظر دولت نه زن رسمی است و نه آن بچه، نه بچه سجل دارد. هر چند سال یکدفعه مجبور میشوند یک قانون ببرند مجلس این بچهها، این خانوادههایی که در این مدت تشکیل شده قانونیاش میکنند. خوب فایدهاش چیست؟ وقتی مردم هنوز آماده نیستند. یا در هند، من از خود ایندیرا گاندی پرسیده بودم، چون میدانید آنجا بچهها را ازدواج میکنند. بچه را مثلاً عقد میکنند میبرند تو خانوادهی داماد. این هست تا بزرگ بشود تا آنوقت زن او بشود. این خوب غدغن شده مجازات هم دارد ولی ایندیرا گاندی گفت، «نمیشود که مردم همه را گرفت انداخت توی زندان، مجبوریم اغماض بکنیم تا یواشیواش مردم عادت بکنند به قانون جدید.» این مثالها را زدم گفتم به این دلیل ما فعلاً این را در مجلس دنبال نکردیم. فردا روزنامهها درشت نوشتند خانم دولتشاهی موافق تعدد زوجات است. بعضی خوانده بودند خیلی تعجب کردند. یک مدت هم اینجوری یک کشمکشی داشتیم باز با کیهان و اطلاعات سر این قضیه که من موافق نیستم اصولاً ولی فکر میکنم از نظر اجتماع این کارها باید به موقع خودش باید انجام شود.
بههرحال، در اواخر دوره بیست و یکم بود که این لایحه بالاخره در مجلس تصویب شد. البته این را هم باید بگویم که طبعاً حمایت شاه از این قانون حتماً خیلی مؤثر بود و او هم میخواست. چون خیلی موقعها هم که با ایشان صحبت کرده بودیم میگفتند، «نه من میخواهم که اینکار بشود.» از جمله من یادم هست، نمیدانم این را برایتان گفتم یا نه؟ اگر گفتم بگویید که دوباره نگویم. وقتی که ملکه انگلیس آمده بود ایران در یک شب مهمانی در وزارت خارجه که من آنجا بودم تصادف شد وقتی که شاه آمده بود توی مردم شاه و ملکه انگلیس از یک طرف آمدند، شهبانو و پرنس فیلیپ از یکطرف دیگر یک جایی واقع شد و شروع کرد با چند نفر صحبت کردن. من هم اینطرف ایستاده بودم. فکر هم نمیکردم که شاه مرا ببیند. یادم نیست که چه سالی بود. باید همان سالهای ۱۳۳۶ یا ۱۳۳۵….
س- سال ۱۳۴۰ بود.
ج- سال ۱۳۴۰ بود؟ نه، نه.
س- سی و شش سی و پنج بود که ملکه انگلستان آمد؟
ج- نه من سیوپنج ایرانی را دارم میگویم. اگر ۱۳۳۵ بوده آنوقت ۱۹۵۶ فرنگی میشود. الان درست یادم نیست. بههرحال ۱۳۳۵ یا ۱۳۳۶ آنوقتهایی بود که ما تازه همین طرح را تهیه کرده بودیم و راجع به آن همهجا حرف میزدیم. با همان دکتر معظمی که آنموقع نایب رئیس مجلس بود صحبت کردن. شریفامامی نخستوزیر بود و ایستاده بود و دکتر عمید هم آنجا و ایستاده بود. راجع به اینکه تازه مجلس، یادم نیست دورهی چندم بود، انتخابات شده بود و میبایستی حالا کارها شروع بشود و شاه راجع به کارهایی که در مجلس باید بشود صحبت میکرد. یکهو دیدم شاه سرش را برگرداند و گفت، «ببینیم حالا suffragiste ما چه میگوید.» من هم از فرصت استفاده کردم و گفتم که حالا مجلس دایر میشود حقش است که برای حمایت خانواده اقدامی بکند و این خیلی لازم است. پاکستان هم کردند. اتفاقاً خانم آتاشه میلیتر پاکستان هم آنجا ایستاده بود، یک خانمی بود که اصلاً خیلی خوب هم فارسی حرف میزد و چند سال بود در ایران بود و با همه هم معاشرت داشت و همه میشناختندش. او هم دنبالش را گرفت و گفت بله در آنجایی شورایی درست شده است برای رسیدگی به اینکارها، آنها دادگاه نداشتند شورا گذاشته بودند، و شروع کرده بود کار میکرد تا زمان بوتو. بعد که این آخوند مآبها آمدند مسلمانها به همش زدند. گفتیم بله پاکستان هم کرد و ما هنوز ماندیم. دادگاه لازم است و فلان و اینها. شاه گفت، «بله حالا مجلس باید مطالعه بکند.» شریفامامی گفت، «اصلاً چی میگویند خانمها همه حقوق را دارند دیگر. چیزی نمیخواهند قوانین ما خیلی خوب است از نظر خانمها.» خوشبختانه دکتر عمید خیلی، خدابیامرز همت کرد. آخه یک خرده هم مثل اینکه آمدند یک کسی یک اشارهای بکند راجع با مذهب و اینها. دکتر عمید گفت، «اتفاقاً این طرحی که خانمها تهیه کردند هیچ مغایرت با مذهب ندارد و کاملاً قابل تطبیق است.» شاه هم گفت، «اینطور است؟» گفت، «بله.» گفت، «خوب اینها را دولت و مجلس خودشان میتوانند رسیدگی بکنند.» ما خوشحال شدیم که یک زمینهای شد.
بعد هم خوب پیش از اینکه، همان اوایل مجلس من طرح را بردم پیش علیاحضرت و برایش دانهدانه توضیح دادم که قوانین موجود چیست و چرا بد است و برای اصلاحش این است تا این اندازه، خیلی با دقت همه را گوش کرد. یادم هست یکروز که پهلویشان بودم چندتا از این موارد را صحبت کرده بودیم و بقیهاش مانده بود، نمیدانم نزدیک دو بعد از ظهر بود کی بود، آمدند خبر دادند که اعلیحضرت تشریف آوردند، خوب طبعاً ما پا شدیم. این کاغذها روی میز ماند من رفتم. این را علیاحضرت برداشته بود، گفت، «خوب من به زودی شما را میبینم.» دو سه روز بعد دوباره وقت دادند ما رفتیم. کاغذ دستش بود آمده بود. گفت، «خوب تا اینجا گفتی حالا باقیاش را بگو.» با دقت تمام را بررسی کرد و من هم خوب گفتم که کدام مواد قانون مدنی است که بد است حالا چی میشود و فلان. خوب لابد کتاب قانون مدنی را هم داشت آنها را هم خوانده بود. خیلی با دقت به این رسیدگی کرد که بعداً بتواند با شاه حرف بزند. چون مسئله این بود که قانون فقط یک چیزی بیاید توی مجلس و یک چیزی از مجلس درآید کافی نیست، باید دید که یک چیزی مفیدی بشود. ممکن است توی مجلس اینقدر سرودست و پای این را بشکنند که یک شیر بییال و دم و اشکم بشود.
س- یعنی چیزی از آن نماند.
ج- بله. ولی خوشبختانه به همان صورت با آن همه احتیاطهایی که در مجلس شد تصویب شد و من یقین دارم که نقش علیاحضرت هم در این زمینه مؤثر بوده است. آنوقت بعد از چند سال بعد از آنکه، البته از اول هم صحبت همین بود که این حالا دادگاهها تشکیل بشود و روی این قوانین عمل بشود بعد در ضمن عمل اگر به مسائلی برخورد شد که لازم شد که باز هم یک اصلاحاتی روی این بشود خوب دوباره بیاید چنانچه که بعد از چند سال هم دوباره این لایحه آمد یک تغییراتی داده شد به آن. اساس همین بود که قبلاً…
س- پایه اصلی ریخته شده بود.
ج- بله پایه اصلی آن بود. البته در مرحله دوم زن مجدد منحصر شد به دومی دیگر نه بیشتر. یعنی نوشته شده بود هر گاه مرد بخواهد زن دوم بگیرد فقط با این شرایط. اگر این این این شرایط وجود داشته باشد و رضایت زن اول و از این حرفها. بههرحال بالاخره در مجلس بیستویکم قسمت اصلی قانون حمایت خانواده تصویب شد و بعد به نظرم در بیستوسوم بود که بقیهاش تصویب شد.
در آنموقعی که گفتم روزنامهها به ما حمله میکردند و بههرحال مسائل مختلفی بود در مجلس و در حزب و اینها، وقتی که ما یکی دو دفعه رفتیم به نخستوزیری، نخستوزیر ما را یک ناهاری دعوت کرد نمیدانم هفتهای یک دفعه بود، ماهی یک دفعه بود چی بود، گفت، «اصلاً مرتب من میخواهم که خانمها بیایید اینجا و یک ناهار با هم بخوریم و مطالبی که هست با هم صحبت بکنیم.» این بود که ما، هفتهای یکمرتبه لابد نبوده ماهی یکدفعه ما میرفتیم ناهار با آقای هویدا میخوردیم. یک دفعه هم گفتیم که حالا ما آقای هویدا را دعوت کنیم مجلس. آخه مجلس هم ما رستوران داشتیم تازه رستوران مجلس دائر شده بود که ما آقای هویدا را دعوت کردیم، طبعاً رئیس مجلس و یکی دو سه نفری را. یک روزنامهنگاری آنجا از من پرسید که چطور شد؟ ما گفتیم هیچی. ما آقای هویدا را مجلس دعوت کردیم ما خانمها. آخه او چند دفعه ما را ناهار دعوت کرده حالا هم یکدفعه ما این را دعوت کردیم این رفت نمیدانم چه گفت. خوب ما تا آنوقت هیچجا نمیگفتیم برای اینکه خوب بعد خیلیها ممکن بود بگویند یعنی چه؟ چرا آقای نخستوزیر فقط با خانمها ناهار میخورد و با آقاها نمیخورد. بههرحال این ناهارهای ما بهم خورد در نتیجه…
س- رفته یک مقالهای چاپ کرده.
ج- نخستوزیر هرچند یکدفعه با تمام نمایندگان مجلس یک ناهار میخورد و اتفاقاً آن زمانی که تازه خانم پارسا وزیر شده بود، خوب آن روز که آمد دیگر خیلی همه خانمها دورش بودند و از او راضی بودند و خودش هم خوشحال بود اتفاقاً نشست سر میزی که چند نفر از ما بودیم. وقتی که خوب صحبت از این شد که خوب خیلی خوب انتخابی بوده و خانم پارسا وزیر شد و اینها گفت، «من تا نخستوزیر هستم باید یک نفر را هم سفیر بکنم از بین خانمها.» اتفاقاً خانم تربیت اشاره کرد به من. به او گفت، «اوناها حاضر است آنجا نشسته است. ولی خوب چند سال طول کشید تا او به این منظورش عمل کرد. شما چه میخواستید بگویید؟
س- بنده میخواستم بپرسم که شما در طی آن سالهایی که در مجلس بودید و مهندس ریاضی هم رئیس مجلس بود، طرز کار مهندس ریاضی چگونه بود؟ چه استنباطی از رفتار او داشتید در مجلس و تا چه اندازه خودش آزادانه عمل میکرد؟ آیا اساساً آزادانه عمل میکرد یا در مورد هر تصمیمی باید قبلاً با شاه مشورت میکرد و نظر شاه را میخواست؟ در قبال دولت تا چه اندازه آزادی عمل داشت؟ آیا همان روشی را که در مقابل شاه داشت به یک نحو خفیفتری در مقابل هویدا و دولت هم داشت یا نه؟ و اساساً در یک کلام رئیس مجلس بود یا کارگزار شاه و دولت بود در مجلس؟ این سؤال بنده است.
ج- خوب اگر البته بخواهیم بگوییم کارگزار شاه و مجلس این یک خرده زیاد است. ولیکن معمولاً گویا همهی رؤسای مجلس وضعشان این بوده و آقای مهندس ریاضی هر چهارشنبه شرفیاب میشد. و بسیاری از مطالب را میگفته، گزارش میداده. حتی خیلی جاها به نفع پرستیژ مجلس در مقابل وزرا. مثلاً یکوقتی که بعضی از وزرا میآمدند و اصرار میکردند فلان لایحه باید خیلی زود بگذرد، این به عرض رسیده دیگر نمیشود تویش دست برد و فلان و اینها. او یکخرده کار را معطل میکرد تا چهارشنبه بشود و برود خودش با شاه صحبت بکند که بفهمد که آیا واقعاً شاه گفته که همینهاست و جز این نیست. شاه میگفت نخیر. لایحه برای این به مجلس میآید که بررسی بشود وکلا بررسی بکنند و نظر بدهند. البته حتماً او چهارشنبهها که میرفت خیلی مسائل را لابد میپرسیده مشورت میکرد و با دولت هم تماس داشت، خیلی روابط نزدیک داشتند. معمولاً با نخستوزیران که دیگر اول یک مدت کوتاهی منصور بود و بعد هم هویدا و مثل اینکه… ولی درعینحال هم، چون وکلا به او فشار میآوردند میگفتند نمیشود باید پرستیژ ما را حفظ بکنی ما جلوی مردم آبرویمان میرود همهاش اینجا بنشینیم بله بگوییم، و پرستیژ مجلس را حفظ میکرد و آزادی وکلا را تا حد زیادی حمایت میکرد.
البته بعضیها که از دوران سردار فاخر به خاطر داشتند که وضع مجلس چه بود میگفتند او یک رئیس مجلس دیگری بود. با قدرت عجیبی اولاً اداره میکرد و عجیب حمایت از مجلس و نمایندهها میکرد و در واقع حیثیت مجلس را خیلی بالا برده بود. در زمان ما یک مقدار در این موازنهی بین سنا و مجلس، سنا سنگین شده بود. شریفامامی با قدرت عجیبی میخواست حیثیت سنا را بالاتر نگه دارد و گاهی راستش را بخواهید من تعجب میکردم برای اینکه خوب احترام هر کدام به جای خود من نمیدانم چرا او با این اصرار میخواست حتماً موقعیت سنا مهمتر باشد در صورتی که نیست اینجور به موجب قانون اساسی اهمیت مجلس بیشتر است. و در آن قسمت من میدیدم که ریاضی تحمل میکند، ریاضی تحمل میکرد روابط با شریفامامی و خوب میخواستند که روابط خوب باشد. خوب البته من نمیخواهم در این قسمت غلو بکنم. خوب او هم احترام اینجا را نگه میداشت و با همدیگر هم خیلی جاها خوب خیلی خوب و احترامآمیز کنار میآمدند اما در مجموع این است که گفتم. آقای ریاضی البته بعدها هم ورزیدهتر شد. اوایل یک خرده همچین آدم ناشیگری از او میدید. و خوب بههرحال یک دورانی بود که خیلی دولت و مجلس با همدیگر نزدیک بودند به واسطهی بودن احزاب که اکثریت نمایندگان مجلس… یعنی همهی نمایندهها یا توی این حزب بودند یا توی آن یکی که بههرحال دیگر به یک شکلی به یکجا میرسید. اما در واقع حفظ ظاهر را میکردند. همچین نبود که شاه یک دستور بدهد و همه بگویند بله. واقعاً شاه هم میگفت. میگفت لایحه برای این میآید مجلس که رسیدگی بشود و نمایندگان هم بنشینند بررسی کنند. یادم هست که به شاه گزارش داده بودند یکی از نمایندگان مجلس، نمیدانم نماینده خواف بود کجا بود، این هیچوقت نمیرود به حوزهی انتخابیهاش و به او گفته بودند که چرا نمیروی؟ گفته من وظیفهام این است که اینجا باشم، اینجا بنشینم در مرکز قانونگذاری. من که نه شهردار هستم و نه فرماندارم نه چیزی که بروم آنجا. بعد شاه از ریاضی پرسیده بوده که این چیست که میگویند هیچوقت نمیرود، به چیزها نمیرسد. گفته بود والله میگوید که وظیفهی من مطابق قانون اساسی این است که تهران باشم بنشینم در مرکز کار قانونگذاری و خیلی هم خوب به لایحهها بررسی میکند، چون خودش هم حقوقدان بود دکتر مبین، پیشنهادات خوب میدهد و با علاقه کار میکند. آدمی نیست که سرسری باشد. بعد یک دفعه با شریفامامی دعوایش شد و سر همین دکتر مبین. نمیدانم در مجلس مؤسسان بود شاید که یک عده از مجلس و یک عده از چیز بودند. مجلس مؤسسان که برای تغییر ماده قانون اساسی که شهبانو مادر ولیعهد بتواند نایبالسلطنه باشد. اتفاقاً در آنجا من نماینده نشدم. حزب ایران نوین آنموقع یک کسانی بودند که همچین خیلی دلشان نمیخواست که من باشم نگذاشتند مرا توی لیست باشم و من هم چیزی نگفتم. بههرحال این هم از آقای ریاضی. من آقای ریاضی را یکخرده جلوتر میشناختم چون آنموقعی که نمایشگاه جمعیت «راه نو» بود او رئیس دانشکدهی فنی بود آنجا با همدیگر یک تماسهایی پیدا کرده بودیم.
یکی از مسائلی که خوب… آن روزی که منصور کشته شد واقعاً هیجان عجیبی در مجلس بود چون همان روز منتظر بودند که بیاید و یک مسئلهای را راجع به نفت، یعنی قراردادهای جدیدی که داشت پیش میآمد که یک درصدهای بالاتری میدادند منصور با کیفش با آن میآمده که کشته شد جلوی در. یکهو دیدیم سروصدایی است توی مجلس و اینها و جلسه را تعطیل کردند. همه آمدیم بیرون و گفتند الان این جلو تیر خورد که منصور را بردنش مریضخانه. پنج شش روزی هم زنده بود که بعد متأسفانه درگذشت. آنوقت همانروز به محض اینکه به شاه تلفن زدند که منصور تیر خورد گفت، «بگویید فوری هویدا برود و همان لایحه را ببرد که حتی یکروز هم عقب نیفتد.» هویدا وزیر دارایی بود. آمد و بیچاره خیلی منقلب اشک توی چشمانش و اینها تا مدتی روزنامهها کاریکاتورش را میکشیدند که دارد اشکش میآید، و آورد آن لایحه را.
خوب آن مجلس اتفاقاً از این نظر اهمیت داشت. برای اینکه بعضی لوایح جدیدی دربارهی وضع نفت و بالا رفتن پورسانتاژها و اینها آمد. یک سری هم، در جلسه علنی که نه، در جلسات خاصی که تشکیل شد از شرکت نفت آمدند و مقدار زیادی توضیحات راجع به مسائل نفت برای ما دادند که خیلی جالب بود به نظر من خیلی خوب بود چون بعضیها خودشان علاقهمندند میروند مطلب تهیه میکنند. همه نمیکنند. و شرکت نفت یک دعوتهایی هم کرد دو سه گروه گروه گروه نمایندهها را برد و تمام تأسیسات نفت را نشان داد. من خودم یک سفر رفتم، من و خانم نفیسی یک سفر رفتیم، با یک عدهی زیادی از آن آقایان، به اهواز، آبادان، گچساران دوگنبدان تمام جاهایی را که آنموقع صنعت نفت متمرکز بود، بندرماهشهر آنموقع. خارک هم ما یک سفر رفتیم بعد، شاید همان آن سفر بود که خارک هم بردنمان و تمام تأسیسات را نشان دادند و آنجاها هم خوب توضیحات مفصلی دادند که نمایندگان تا اندازهای مطلع بشوند تا آنجایی که آدمهای غیرفنی و غیر متخصص میتوانند مطلع باشند.
س- خانم دولتشاهی شما در طی این دورهی نمایندگیتان همیشه نماینده کرمانشاه بودید؟
ج- بله هر سه دوره.
س- هر سه دوره نماینده کرمانشاه بودید. از چه سالی تا چه سالی، ببخشید؟
ج- چون شما تاریخهای فرنگی را احتیاج دارید بهتر است آن را به شما بدهم. از سال ۱۹۶۳ تا ۱۹۷۵.
س- از سال ۱۹۶۳ تا ۱۹۷۵. خوب در مورد حوزهی نماینده انتخابیهتان و رابطهتان با این حوزهی انتخابیتان نمیخواهید چیزی برای ما بگویید؟
ج- چرا. اولاً که از قدیم معمولاً شهرستانها عادت داشتند که نماینده خیلی برود آنجا با آنها تماس داشته باشد یا خودشان بیایند و خیلی چیزها هم از نماینده میخواستند که درستش را بخواهید این جزو وظایف نماینده نبود ولی نمیشد که بگوید نه اینکار من نیست و مجبور بود آدم به اینکارها برسد. وقتی که از همان بعد از جریان نمیدانم انقلاب سفید و حزب ایران نوین و اینها قرار شد که انجمنهای شهر تشکیل بشود، انجمنهای استان تشکیل بشود، شوراهای آموزش و پرورش تشکیل بشود، شوراهای داوری. من راجع به اینها صحبت که میکردم میگفتم اینها خیلی خوب است چون اینجا در محل شما خودتان به مسائل خودتان رسیدگی میکنید. وقتی که انجمن شهر، اصلاً قبلاً نبود انجمن شهر هم غالباً نبود تعطیل بود، چون الان چیزهایی که خانمها و آقایان از نمایندههای مجلس میخواهند غالباً چیزهایی است که وظیفهی نمایندگان مجلس نیست. اما به ناچار اینها باید انجام بدهند. اما وقتی انجمن شهر و نمیدانم شورای داوری و اینها باشد همانها در محل به اینکارها رسیدگی میکنند و دیگر احتیاجی نیست که به نمایندگان مجلس مراجعه بشود. بله اول واقعاً اینجور بود همهجور انتظار داشتند. باز هم داشتند، باز هم مطالبشان را میگفتند برای اینکه عادت کرده بودند.
اتفاقاً بعضی از آقایان نماینده خوششان نمیآمد وقتی من این حرف را میزدم چون دلشان میخواست که مردم به خودشان مراجعه کنند، مراجع داشته باشند. من هم نمیخواستم شانه از زیر کارها خالی بکنم هر جا لازم بود میرفتم. مثلاً وقتی یک سانحهای واقع میشد. غالباً کرمانشاه سیل میآمد. یک رودخانه نمیشود گفت، رودخانهی کوچکی در واقع یک مسیلی به نام آبشوران که از وسط شهر رد میشود و این جوری در گردی قرار گرفته به محض اینکه یک رگبار شدید میآید از کوههای مقابل، آنجا هم همه کوه و سنگ است، آب فوری سرازیر میشود و میآید این تو فوری آب میآید بالا. ولی در اطراف هم چون چندتا رودخانه هم در آن اطراف هست دهات اطراف غالباً دچار سیل میشود. خوب من همیشه سعی میکردم در این جور وقتها خودم را برسانم و اگر کمکی لازم است بکنم. یکی از سیلهای بد همان چند سال اخیر بود که متأسفانه آمدند رفتند کمیسیون از شیروخورشید، طیاره شیروخورشید آمد نمیدانم، هلیکوپتر راه افتاد، بله یک مکهایی که فوری میکردند من خودم با طیاره رفتم بالا دیدم مردم به کلی قطع شدند این دهات از دور و ور. مال خودشان را که بیشتر چیزهایشان را آب خیس کرده و آب برده. نفت هم که به آنها نمیرسد و هیچچیز هم نمیتوانند آتش کنند. همانقدر لحاف و پتو و این چیزهایشان را پهن کردند که خشک بشود که تمام خیس شده از سیل، حیواناتشان را در حدی که نمرده جمع کردند تا آن حدی که آب نبرده، آنوقت منتظر بودند که هلیکوپتر بیاید و برایشان خوراکی بریزد. خوراکی هم که مثلاً برنج و اینها که نمیشد، خودشان که نمیتوانستند بپزند، خرما و نان و اینجور چیزها. بله، البته خیلی مشکلات بود. یک مقدار کمک فوری میشد ولی کمکهای اساسی مینشستند و حرف زیاد و اینها و برنامهریزی و حالا این دهات را بیاییم اینجوری بسازیم و بازسازی کنیم و فلان و اینها، آنها میماندند به حرف و تمام میشد. فوراً من در این مورد، دلم نمیخواهد انتقاد زیادی بکنم بالاخره کار هم یک مقدار میشد ولی در این قسمت به خصوص من خیلی توی ذوقم خورد برای اینکه دیدم آن همه رفت و آمد و وزارت کشاورزی و وزارت آبادانی و مسکن و شیروخورشید و اینها، آن همه برنامهریزی کردند ولی یک دانه یک ده هم نساختند. مردم خودشان دیگر همان خشت و گل را میسازند یواشیواش وقتی که سیل گذشت اما از این فرصتها استفاده بشود یک نوسازی بشود آن خوب چیز دیگری است.
س- در کار نبود.
ج- یک سری هم نزدیک کرمانشاه یک خانههای خیلی بیمعنیای یکی از استانداران ما ساخت که اصلاً قابل زندگی نبود، یک چیزهایی بود مثل لانهی کفتر. حتی به افراد ژاندارمری و اینها میخواستند بدهند، به آنها که نمیخواستند بفروشند میخواستند بگویند بیایید اینجا زندگی بکنید گفتند ما نمیآییم نمیشود زندگی کرد.
س- قابل زندگی نبود.
ج- وسایل راحتی آن مردم را نداشت. و وقتی هم که ما دیدیم خیلی تعجب کردیم. تمام شده بود، فوری هم تا اینکارها را میکنند شهبانو را دعوت میکنند بیاید ببیند. شهبانو هم خوب با یک نزاکتی یک جوری فهماند که اینکه قابل زندگی نیست. پرسید آخه چطور است که اینجور است اینجور است، فلان شرایط را ندارد. گفتند آخه ما عجله داشتیم اینجا زود تمام بشود برای اینکه این معاودین را بگذاریم.
یکی از مسائل مشکل و تأسفآور کرمانشاه سالهایی بود که از عراق ایرانیها را بیرون میکردند و با چه فلاکت و با چه خشونتی اینها را بیرون میکردند. اینها میآمدند هیچچیز هم نداشتند. اول زود چادر و بعد یک جاهایی میفرستادندشان. آنوقت آنموقع استانداریها نه آورد که ما اینها را زود ساختیم که زود تمام بشود معاودین را بگذاریم و در اینجا جا بدهیم. بعد من دیدم یک جاهای دیگر که شهبانو خوب میخواهد نشان بدهد که تشخیص میدهد که اینها درست نیست. گفت، «خوب پس اینجا که مثلاً فلانجور نیست خوب معلوم میشود برای اینکه عجله بوده که هر چه زودتر بسازد.» در صورتی که آرشیتکتی که طرح را میریزد خوب طرح را درست بریزد، چهکار داری که زود ساخته بشود یا دیر. همان را یا زود بسازید یا دیر. بههرحال این هم از بعضی اشتباهات. بعضیها خوب دوست دارند تند کار بکنند مثلاً شاید که به چشم بخورد و توجهی به اینکه به قدر کفایت مفید باشد یا به قدر کفایت با صرفه باشد. همین آقای استاندار یک طرح عجیبی ریخته بود برای سال تاجگذاری.
س- آقای استاندار چه کسی بود؟
ج- آقای محمدعلی سمیعی. من دشمنی با او نداشتم ولی خب خوب و بد کار را باید گفت. برای جشنهای شاهنشاهی در همهی استانها یک مقدار آبادیهایی میشد یک کارهایی میکردند. از جمله یک دانه میدان میساختند به نام میدان تاجگذاری و یک مقدار کارهایی را هم گذاشته بودند برای آن سال. به عقیدهی من این از یک حیث بد نبود یک مقدار کارهای عقب مانده را جلو بیندازند به مناسبت سال تاجگذاری. ولی از این حیث بد بود که این بودجههایی که بههرحال میبایستی خرج بشود در مملکت این همه را گذاشتند مثلاً مخارج تاجگذاری و یک ارقام عجیب و غریبی گفتند که همه خیال میکنند که این ارقام، ببخشید….
س- تاجگذاری سال ۱۳۴۵ بود اگر اشتباه نکنم.
ج- نخیر سال ۱۳۵۰ بود.
س- سال ۱۳۵۰ جشنهای ۲۵۰۰ ساله بود، تاجگذاری سال ۱۳۴۶ بود و بعد جشن ۲۵۰۰ ساله سال ۱۳۵۰ بود.
ج- بله، جشنهای ۲۵۰۰ ساله سال ۱۳۵۰ بود. حالا یک میدانی بود در اول شهر کرمانشاه که البته خیلی خوب بود که این میدان بزرگ شود و آن خانههای محقر دوروبرش ساختمانهای خوب جایش بیاید. آن میدان را بزرگ کرده بودند و این هم باز با عجله درست کردند. یکجوری بود که وسط میدان برآمده بود اطرافش از اینور آنطرف دیده نمیشد.
س- با این شدت شیب؟
ج- بله خیلی شیب داشت و آنوقت این آقای استاندار به این فکر افتاده بود که یک پلی بزنند و آن وسط یک جایی بسازند این را کتابخانه بکنند و این خرجش نمیدانم یک میلیون چهقدر قرار است که خرجش بشود. من گفتم آقا این چه فایده دارد؟ شما یک کاری بکنید آن چندین صندوق کتاب که توی زیرزمین فرهنگ و هنر است یکجا دوتا اتاق کرایه بکنند یک جا توی شهر این کتابها را درآوردند آن تو بگذارند که مردم فعلاً بروند بخوانند تا یک میلیون بیایید خرج کنید این وسط چیچی بسازید. این میدان را اول باید درسش بکنید بعد آن کار. میگفت نه اینکار خوب است. من یادم هست مثل اینکه صحبت شد، شاید توی کمیسیون برنامه بود یا بههرحال این بودجهها را میبایستی سازمان برنامه بدهد به نظرم با مجیدی بود. گفتم که شما این پروژه را دیدی؟ گفت، «بله خانم این چیست؟ شما موافقید با این؟» گفتم راستش را بخواهید نه، نمیخواهم برای استاندار کارشکنی بکنم. اما که نه من اینکار را بیمعنی میدانم برای کرمانشاه و کرمانشاهیها هم به اینکار خواهند خندید. اولاً کتابخانه چرا آن وسط زمین و آسمان باشد. معلوم نیست این خوب دربیاید نیاید. بعد یکهو دیدی شکست ریخت پایین. یک جا توی شهر بیایند این همه زمین اینجا هست یکجا بسازند یک کتابخانه بکنند. بعدها هم، جواد شهرستانی بعد از او بود به نظرم، من یک بودجهای از نخستوزیر گرفتم….
س- بله شهرستانی بعد از او بود.
ج- بله. و یک بودجهای هم از نخستوزیر یک کمکی گرفتیم که آنجا یک کتابخانهای ساخته بشود. اتفاقاً شهرستانی هم یک تدبیری به خرج داد. ما یک آیتالله جلیلی داشتیم که یک خرده مخالف رژیم بود، یک قدری طرفدار خمینی ولی حالا مخالف خمینی است. برای اینکه از این تحبیب بکند یک مقدار کتاب از این گرفت، همین آیتالله جلیلی، خیلی هم آدم دانشمندی بود و کتابهای خوبی داشت. یک مقدار کتاب هم از او گرفت و اسم کتابخانه را هم گذاشت جلیلی که یک تدبیری به خرج داد که یکخرده او را هم تحبیب کرده باشد. بههرحال خوب یک مشت از اینکارها هم بود که ما طبعاً با بعضیها موافقت میکردیم و با بعضیها مخالفت میکردیم. یکی از کارهایی که خیلی از کرمانشاهیها همینجوری جوانها دنبالش بودند دانشگاه میخواستند. در سال اولی که ما کاندید بودیم بعضی از کاندیداها هی وعده دانشگاه داده بودند. هی مردم را تحریص کرده بودند برای اینکار. هی جوانها دور من جمع شدند همان روزهایی که ما کاندید بودیم دفعه اول که شما اقدام بکنید برای دانشگاه. گفتم ببینید الان که ما کاندید هستیم ممکن است که از شیر مرغ تا جان آدم به شما وعده بدهیم. اما من نمیخواهم چیزی به شما وعده بدهم که احتمالاً عملی نیست. برایشان مثال زدم گفتم اگر یک ساختمان درست بکنیم اسمش را بگذاریم بیمارستان اما این نه دکتر داشته باشد نه لابراتوار داشته باشد و نه پرستار داشته باشد و نه کمکپرستار داشته باشد. این میشود بیمارستان؟ نمیشود. الان دانشگاههای موجود وضعی است یک استاد امروز اینجا درس میدهد فردا سوار طیاره میشود میرود یک شهر دیگر درس میدهد. اینجوری برای شماها دانشگاه نمیشود ولی با وجود این من برای این مطالعه میکنم. رفتم تهران، بعد از انتخابات. یادم هست هدایتی وزیر آموزش بود، هادی هدایتی. با او هم صحبت کردم او هم یک صفحه داد مطالعه کردم یک پروندهای به ما دادند که یک دانشگاه چه چیزهایی میخواهد و چهقدر خرج دارد. به علاوه گفتیم که یک دانشگاه کامل خیلی چیزها میخواهد ببینیم این استان چه بیشتر لازم دارد. اینجا یک استان کشاورزی است مثلاً یک دانشکده کشاورزی درست بکنیم. یک دانشسرا یکی هم آنجا بود. بههرحال ما یک مقدار آن اوایل مطالعه کردیم که طبعاً کسان دیگر هم میآمدند برای اینکه یک وعدههایی بدهند یا کسانی که میخواستند بعد وکیل بشوند. یک دوره هم ما دیدیم یکهو از دربار آقای باهری بود به نظرم دعوت کردند یک چند نفری را میخواهیم دانشگاه درست بکنیم بیا و برو. یک نفر استاد کرمانشاهی هم داشتیم که آنموقع در مشهد تدریس میکرد. او را هم آوردند. بههرحال یک ساختمان نیمهکاره یک جایی را گفتند خوب این را تکمیل میکنیم اسمش را میگذاریم دانشگاه. بعد هم لنگ بودند نه استاد داشتند نه چیزی. خوب طبعاً شاگردها هم ناراضی بودند و واقعاً از لحاظ آموزش و پرورش کرمانشاه خیلی عقب بود. ما اصلاً دبیر به قدر کفایت نداشتیم. من هی میآمدم التماس توی وزارت آموزش دبیر میخواستم برای استان کرمانشاه. خوب یک مقدار هم برای این بود که در خود کرمانشاه… اصلاً دبیرستانهایش هم عقب بود. میگفتند وقتی که بچهها از یک شهرستان به یک شهرستانهای دیگر میروند بچههایی که در کرمانشاه دبیرستان میرفتند در شهرستانهای دیگر به آن کلاس که باید نمیبردنشان. میگفتند سواد اینها کمتر است. برای همین بود که دبیر نداشتند. آنوقت چهقدر مشکلات زیاد بود، دبیرها همهاش میخواستند به مشاغل دیگر بروند، کارهای دیگر زیاد شده بود در مملکت، پولهای بیشتر میگرفتند، غالباً دبیران میخواستند بروند. ما دیگر با هزار زبان میبایستی اینها را نگه بداریم. بالاخره بهعنوان نماینده آدم مجبور است در تمام مسائل حوزهی انتخابیهاش شرکت داشته باشد. وقتی انجمن شهر انتخاباتش بود خوب ما دائماً در جریان کار بودیم، به مسائل انجمن شهر آن چیزهایی که در تهران میبایستی دنبالهگیری کرد برایشان دنبالهگیری میکردیم. یکی از کارهایی که من خیلی دنبالش بودم یک مدرسهی حرفهای بود برای اینکه واقعاً خوب این یک چیزی بود که خیلی لازم بود برای ایران و با سازمان شاهنشاهی هم صحبت کرده بودیم. یک آقایی هم بود در کرمانشاه خیلی زمین داشت ولی خیلی به زحمت زمین را میداد. قرار بود یک زمینی او بدهد انجمن شهر با او صحبت کرده بود. دیگر بعد من رفتم کپنهاگ و نفهمیدم که به کجا رسید. یکی از چیزهایی که من خیلی دنبالش بودم صنعت بود. کرمانشاه بیشتر یک منطقهی کشاورزی بود.
روایتکننده: خانم مهرانگیز دولتشاهی
تاریخ مصاحبه: ۲۴ مه ۱۹۸۴
محلمصاحبه: پاریس ـ فرانسه
مصاحبهکننده: شاهرخ مسکوب
نوار شماره: ۸
میگفتم یک منطقهی کشاورزی است و مردمش خیلی محافظهکار. به زحمت میشد این مردم را راضی کرد سرمایهدارها را که بیایند و در صنایع سرمایهگذاری بکنند، من در این زمینه خیلی زحمت کشیدم. بالاخره به این فکر افتادم که غیر کرمانشاهی را بکشم آنجا. از وزارت صنایع خواستم، در آنموقع آقای عالیخانی وزیر صنایع بود. و یک وقتی به من گفت، «ما برای خاطر شما یک کاری کردیم. یک آقای یزدی آمده بود پروانه یک کارخانه پارچه پشمی و پتو و اینها برای قزوین بگیرد. ما به او گفتیم برای قزوین به شما نمیدهیم ولی برای کرمانشاه میدهیم که بیاید کرمانشاه.» او هم اول خیلی راضی نبود و آمد و اینها نمیدانم به این آسانی به او زمین نمیدادند. بالاخره یک زمین ارزانقیمتی خرید و بعد هم آمد کارخانه را راه انداخت و این آقا خیلی راضی بود. برای اینکه اولاً کارگر ارزان گیرش آمده بود و خوب کارهایشان پیشرفت کرده بود و من هم خیلی خوشحال بودم که یواشیواش سایر صاحبان صنایع هم میبینند، یعنی کسانی که یکروزی باید صاحب صنایع بشوند الان که همهشان بیشتر کشاورزی دارند، بلکه دنبال این بیایند.
حتی ما سعی میکردیم اینها را وادار بکنیم یک چیزهای جدیدی بکارند. مثلاً دانه سویا، به نظرم به انگلیسی سوجا میگویند، و آفتابگردان برای گرفتن تخمش، من خوشحال بودم که بعد از یک مدتی میدیدم که یواشیواش آفتابگردان دارد میآید بالا. آدم هی هر دفعه که میرود میبیند که آفتابگردان بیشتر شده برای اینکه اینها خوب دانههای خیلی خوبی بود، ارزندهای بود. قند قبلاً خودش نضج پیدا کرده بود آن هم مهندس زنگنه خیلی زحمت کشیده بود. کارخانه قند گذاشته بود، بذر خودش میداده به زارعین. کامیون میفرستادند سر مزرعه قند را میآوردند بلافاصله میکشیدند و پولش را به زارع میدادند این بود که زارعین خلی تشویق شده بودند و خیلی خوب چغندر کاری میکردند. مخصوصاً بعد از اصلاحات ارضی و اینکه خودشان صاحب زمین شدند حتی تا کنارهی دیوار هم چغندر کاشته بودند، قند راه افتاده بود، ولی خوب یواشیواش میبایستی. مثلاً کرمانشاه یکی از استانهایی است که خیلی دام دارد ولی دامداریها همه به سبک قدیم بود. و ما هی سعی میکردیم که خواهش بکنیم راهنمایی بکنیم اینها که شروع بکنند دامداریهای مدرن که این توأم بشود با صنعت نمیدانم درست کردن و حسابی بستهبندی کردن مثلاً گوشت یا شیر یا پنیر اینها. یک کارخانه شیر پاستوریزه هم درست شد که بالاخره اینقدر مردم نکردند و ما خیلی زحمت کشیدیم و یک سهامی تهیه کردیم و فروختیم و خودمان هم یک خرده خریدیم اینها ولیکن مردم اینقدر سهم نخریدند تا باز مهندس زنگنه برای کارخانه قند یک مقدار سهام کارخانه شیر پاستوریزه را خرید و همان پهلوی کارخانه قند هم دایر کردند. خیلی خوب شده بود دیگر مردم راضی بودند و یواشیواش کرههای کارخانه را میخریدند. و همان آقای افشار یزدی که آمد و آن کارخانه چیزهای پشمی را دایر کرد خودش هم بعد تشویق شده بود میخواست بعضی صنایع دیگر هم بعدش خودش سرمایهگذاری کند و در کرمانشاه رسم بکند. کرمانشاه یک استان خیلی با استعدادی است مخصوصاً صنایعی که با کشاورزی میتواند همراه باشد خیلی خوب میشود اینها را… هوای ملایمی دارد انواع میوههایش خیلی خوب است، آب خیلی خوب دارد. در کرمانشاه یکی از استانداران به من گفت، گفت، «۲۴ رودخانه است که اینها بیشترش میرود به عراق جوری واقع است که میرود آنجا و در اینجا خیلی کم از آن استفاده میشود.» آنوقت یکی از این رودخانهها که میشد رویش یک سد خوبی ساخت اما اگر این سد را میساختند آب توی عراق خشک میشد هر وقت که روابط بد بود اینجا یک مقدار شهرت میدادند که میخواهیم آن سد را بسازیم. اسمش چه بود؟ چیچی کمانه؟ و هر وقت که روابط خوب میشد میگفتند نه حالا آن سد هنوز نشده و این حرفها. ولی سدهای کوچکتر روانسر اینها بود که استفادههای کوچک میشد. رودخانه قرهسو… بههرحال…
س- عشقتان به کرمانشاه به حوزهی انتخابیه.
ج- بله. و یکی دیگر از کارهایی که من به ناچار میبایستی در کرمانشاه باشم و در تماس باشم با سازمانهای زنان بود و کارهایی که مربوط به آنها بود چون خوب واقعاً میدانید در شهرستانها خیلی عقبتر هستند از تهران. ولی خوب یک مقدار هم به خواستهی وجود من خیلی جاها زنها را بیشتر راه داده بودند. توی انجمن شهر که بودند دو سه نفر. بعد در شوراهای داوری و این خانمها یواشکی به من میگفتند که این آقاها بعضی وقتها زیاد به نفع زنان رأی نمیدهند اما وقتی ما آنجا مینشینیم و یک خرده پافشاری میکنیم یک خرده عدالت بیشتری برقرار میشود. یا بعضی جاها که بعضی خانوادهها مثلاً خوب پیش میآید نمیدانم یا صیغه دارند یا یک چیزی شبیه صیغه بعد به او ظلم میشود اینها بعضی وقتها شنیده میشد که اینها به یک شکلی مثلاً میخواهند بیایند پیش من دادخواهی بکنند بعد اشخاصی نمیگذارند واسطه میشوند. بعد آن طرف هم سعی میکند که حق آن زن را رعایت بکند که مطلب به پیش من نرسد. یعنی ببینید میخواهم نتیجه بگیرم که همینقدر که زنها بیایند توی کارها یک مقدار به طور طبیعی در یک شعاعی اثر میگذارد. مثلاً در همان موقعی که من در بیمههای اجتماعی بودم یک دکتری یکدفعه یک پرستای را کتک زده بود و این هم خبرش را به من رساندند و من هم ظاهراً نمیخواستم به روی او بیاورم ولی توی شورا پافشاری میکردم که به حق این خانم رسیدگی کردید یا نکردید؟ بالاخره دستگاه بیمههای اجتماعی آن دکتر را وادار کرد از آن پرستار عذرخواهی بکند. شاید اگر آنجا من نبودم و خبر نمیشدم قضیه مثلاً مالیده میشد.
یکی از مسائلی که آن هم اهمیت داشت که لازم است که بگویم، این مستقیماً مربوط به کرمانشاه نیست میشود مجلس و مملکت، قانون خدمات اجتماعی دختران بود. یادم هست وقتی که، چون اگر خاطرتان باشد در آن شش مادهای که در فراندوم تصویب شده بود یکی از آنها مسئلهی سپاه دانش و سپاه بهداشت بود ـ سپاه بهداشت هنوز نبود سپاه دانش بود ـ بعد که اینها آمد مجلس و قانون شد دیدم بعضی از وکلا گفتند که خوب حالا که خانمها حقوق مساوی دارند چرا از این خدمات سپاهی و اینها نمیروند؟ ما گفتیم حق با شما است. بعد از مدتی وزارت آموزش یک لایحهای آورد تحت عنوان خدمات اجتماعی داوطلبانه، اسم آن را دیگر نگذاشته بودند که موظف هستند که انجام بدهند داوطلبانه منتها یک مزایایی داشت. مثلاً کسی که این خدمت را میکرد میتوانست وارد کار دولتی بشود. کسی که این خدمت را میکرد بابت تحصیل آموزش معلمیاش حساب میشد که بعد میتوانست معلم بشود و اینها و واقعاً این خیلی قانون مفیدی بود هم برای خود دخترهای جوانها خوب بود و هم برای مملکت خوب بود. و جالب این است که سال اول که این قانون گذاشته بود دولت خیلی احتیاط به خرج داد و ۲۰۰۰ نفر فقط احضار کرد که داوطلبانه بیایند. وقتی که دولت دوهزار نفر خواست ۱۰۰۰۰ دختر آمد خودش را معرفی کرد.
س- عجب.
ج- ببینید چه اتقبالی شد. اینجاهاست که من میگویم اینهایی که میگویند ایران آماده ترقی نبود اشتباه میکنند. این دخترها از چه طبقاتی بودند؟ غالباً از پدر و مادر بیسواد یا کم سواد بودند. این ۱۰۰۰۰ دختر یعنی بچههای ۲۰۰۰۰ پدر و مادر یا اگر بگیریم بین پانزده یا بیستهزار. اینها ایرانیهایی بودند که فورا آماده بودند که دخترهایشان بیایند و این خدمات را انجام بدهند، این خیلی جالب بود. و به زودی عده بالا رفت. عده را بالا بردند و بعدها هم که گزارش میرسید که در دهات کار اینها بهتر است و مردم راضیترند، شاه دستور داده بود که یواشیواش از عده پسران کم بکنند و به عدهی دخترها اضافه بکنند و خیلی جاها ما میدیدیم. یک وقتها من از کرمانشاه که میآمدم کنار جاده میدیدم اینها میایستادند که یکی سوارشان کند برود. و سوار میکردم مثلاً آن تیکه راهی که میخواستند. با آنها صحبت میکردم که در دهات چهکار میکنند و وضع چیست؟ خوب ببینید این طبیعی است یک خانواده روستایی یک پسر ۱۹ ساله ۲۰ ساله به این آسانی به خانوادهی خودش راه نمیدهد و بیرون فقط میخواهد ببیندش. ولی دختر را راه میدادند. دختر میرفت اصلاً جزو خانواده میشد مثل بچهی خودشان با او رفتار میکردند و از خوجودش استفاده میشد چون بالاخره این یک دختر باسوادی بود و یک مقدار اطلاعات داشت و این خوب دیگر عجالتاً از بحث ما خارج است که بگوییم چهکارها میکردند چه نوع بود ولی بهطورکلی به کلی از آن کارهایی که در آن زمان شد و واقعاً خوب بود و مفید بود این قانون خدمات اجتماعی دختران بود. من یادم هست وقتی که پشت تریبون راجع به این صحبت کردم گفتم که حیف که ما یک بیست سی سال جوانتر نیستیم که ما این خدمات را انجام بدهیم.
یکی از مسائلی هم که باز بود زنها در خود تهران یا حتی از شهرستانها میآمدند مجلس به ما رجوع میکردند برای مسائل و مشکلاتی که داشتند و بعضی وقتها واقعاً این مشکلات را ما نمیتوانستیم حل بکنیم ولی یک دلداری بود. یکروز مرا توی حوضخانه خواستند چون این اشخاص را که مراجعه میکردند میرفتند توی حوضخانه مینشستند و یادداشت برای ما میفرستادند میرفتیم به اینها غالباً هم خیلی مراجعه داشتم وقتی میرفتم یکهو چهار پنج نفر را میدیدم. یک خانمی آمده بود و میخواست حرف بزند. وقتی هم شروع کرد به حرف زدن گریه میکرد. میگفت من میخواست نمیدانم دادگستری بروم کجا بروم بعضیها گفتند تو چرا نمیروی مجلس ما حالا نمایندگان خودمان را داریم آنها آنجا هستند که به کار ما برسند، به مسائل ما برسند. چون آخر وقت مجلس بود و من میخواستم بروم منزل نشاندمش توی اتومبیل با هم میرفتیم که توی راه برایم حرف بزند. همانطوری که گریه میکرد میگفت خدا یکروز عمر شاه را هزار سال بکند که شما را آورد توی مجلس که برای زنها یک امتیازاتی قائل شد که ما میتوانیم مسائلمان را، مشکلاتمان را بیاوریم مطرح بکنیم. ولی متأسفانه به او اجحاف شده بود بعد از مردن شوهرش بچههای شوهرش حق او را نداده بودند و این گذشته بود تمام شده بود. دورهی انحصار وراثت تمام شده بود من هر چه تحقیق کردم دیدم نمیشود کار زیادی برایش کرد. موارد دیگری هم بود مشکلات خیلی بود، چیزهای خیلی ناراحتکننده که میآمدند به ما رجوع میکردند. توی جمعیت «راه نو» هم من به این چیزها عادت داشتم که واقعاً یک وقتها میشد که من دو سه شب نمیتوانستم بخوابم از این مسائلی که میشنیدم از زنها خوب کاری هم نمیشود کرد توی هر اجتماعی همهچیز هست. یا نامههایی که از شهرستانها میآمد و بعضیهایش میدیدیم که بنبست خالی است. ولی اینها همینقدر که میآمدند پهلوی یک نفر درددل میکردند راحت میشدند.
یکدفعه یک خانمی که خیلی ناراحتی بدی برایش پیش آمده بود فهمیده بود که مادرش و شوهرش با هم ارتباط دارند و اصلاً این مادر این دختر را به این مرد داده واسهی خاطر اینکه خودش به راحتی با این معاشرت داشته باشد. اصلاً من مانده بودم من به این زن چه بگویم. چهار پنجتا هم بچه داشت. میگفت اگر بخواهم طلاق بگیرم میدانم بچهها را به من نمیدهد. بخواهم بمانم نمیدانم چهجوری بمانم. میگفت جرأت نمیکنم حرف بزنم ما آذربایجانی هستیم برادرها خیلی غیرتی هستند اگر این را بفهمند مادرم را میکشند. حالا فکرش را بکنید در یکهمچین موقعیتی به این زن چه رأی بدهم. ولی من دیگر حس کردم به صرف اینکه یک کسی را پیدا کرد که حرفش را به او زد چون به دوستان و آشنایان و قوموخویشهای خودش که نمیتوانست حرف بزند. آرامتر شد. دو سه دفعه آمد و حرفهایش را زد و اینها بعد هم رفت دیگر نیامد، نمیدانم چه بلایی به سرش آمد.
بههرحال اینکه از لحاظ جمعیت «راه نو» من همیشه تماس داشتم با مردم، شاید هم از آنجا بود که من را میشناختند که توی مجلس خیلی به من مراجعه میکردند و اسم مرا به همدیگر میگفتند. یکی هم مجلس بود که میآمدند و آدم آنجاهایی که میشد، خوب خیلی جاها هم میشد که اقداماتی میکردیم و مشکلاتشان را تا آنجا که میشد حل میکردیم. مثل اینکه مطالب ما راجع به مجلس در ارتباط با کرمانشاه تمام شد. چون دیگر به جزئیات هم که دیگر نمیخواهید وارد بشوید.
س- بله خواهش میکنم. پس اگر مطلب دیگری نیست لطفاً بپردازیم به دورهی سفارت شما در دانمارک و به طور خاص تأکید میکنم خواهش میکنم راجع به سیاست دولت ایران در کشور دانمارک و بهطورکلی از سیاست خارجی آن چیز که اطلاع دارید که قاعدتاً باید از یک دورهی معینی اطلاع داشته باشید از این بابت ما را مطلع کنید.
ج- همانطوریکه به شما گفتم وقتی که خانم پارسا وزیر شد آقای هویدا گفت، «من تا نخستوزیر هستم باید یک نفر هم سفیر بکنم.» نمیدانم چطور بود هر وقتی که صحبت میشد که حالا زنها دیگر چهکارها میشوند هر کسی صحبت از سفارت میشد میگفتند لابد فلانکس است.
در سه دورهای که ما در مجلس بودیم در ۱۲ سال خوب و خیلی از مسائل مملکت را هم بیشتر وارد شدیم و طرز کار تماس با کار با دولت و حزب و فلان و اینها. ولی من چون به واسطهی فعالیت بینالمللیام زیاد به خارج میرفتم یک مقداری هم اولاً با دستگاههای سازمانهای بینالمللی تماس داشتم و خیلی آشنا بودم و وارد بودن و شورای بینالمللی هم با همهی اینها ارتباط داشت و نماینده داشت و همکاری داشتیم و با خود این تشکیلات سازمانهای مختلف اینها خودش یک نوع دیپلماسی بود، خودش یک مقدار روابط بینالمللی بود و خیلی جاها هم که من میرفتم از فرصت استفاده میکردم راجع به ایران صحبت میکردم راجع به مملکتم صحبت میکردم. آنها هم خیلی سؤال میکردند چون همهجا یک چیزهایی میدانستند. گفتم اندونزی میگفتند شما چهکار کردید؟ همینطور جاهای دیگر و یک مقداری من در معرفی ایران و وضع زنان ایران و اینها دائماً مشغول بودم. خیلی پیش میآمد خیلی جاها به من میگفتند که شما سفیر خوبی هستید برای مملکتتان. اتفاقاً دیشب نگاه میکردم میدیدم یک گزارش خیلی خوبی سفیر ما از اندونزی داده است، بعد میدهم شما بخوانید، راجع به اقداماتی که آنجا شده، جلساتی که بوده، صحبتهایی که من کردم. بههرحال، سیاست دولت و مملکت و اینها یکروزی به آنجا رسید که میخواستند سفیری داشته باشند.
و اما چرا در آن زمان بخصوص؟ سه دورهای که ماها در مجلس بودیم دوران حزب ایران نوین و حزب مردم و اینها بود. بعد همانطوری که میدانید وضع احزاب بهم خورد و حزب رستاخیز شد و من اینطور حس کردم که میخواهند به کلی مجلس عوض بشود که کسان جدیدتری بیایند از قدیمیها کمتر باشند. بهطوریکه خیلی از خانمها را هم عوض و بدل کردند. بعضیها سناتور شدند، بعضیها رفتند معاون وزارتخانهشان شدند چون فرهنگی بودند وزارت آموزش رفتند و از قدیمیها به نظرم یکنفر فقط ماند توی مجلس. به کلی یک عدهی جدیدی میآمد به مجلس رستاخیز. پس در آن موقع به فکر این بودند که یک تغییراتی بدهند. خانم پارسا هم که چند ماهی بود کمتر از یک سال قبل از این تغییر که میگویم آخر مجلس بیستوسوم که دیگر وزیر نبود. اختلاف پیدا کرد با هویدا و کنار رفت. از یک طرف به فکر این بودند که یک نفر را بیاورند توی کابینه. من شنیدم که وقتی که قبل از خاتمه این مجلس با هم صحبت میکردند. دکتر آموزگار آنموقع وزیر کشور بود و دبیرکل حزب بود به نظرم. بله دبیرکل حزب بود و هویدا هم که نخستوزیر بود برای آینده که وقتی که مجلس عوض میشود باید دولت عوض بشود و اینها. پیشنهاد کرده بوده که مرا وزیر آموزش بکنند. هویدا، خدا بیامرزدش خیلی خوب تصویری گرفته چون من هیچ برای آن کار مناسب نبودم، گفته بوده نه. او برای سفارت بهتر است و ما خیال داریم که او را سفیر بکنیم.
س- به کی گفته بوده؟
ج- به دکتر جمشید آموزگار. یعنی پیدا بوده که به فکر یک تغییراتی بودند. آقای هویدا ما از سالها پیش با همدیگر دوست بودیم. گفتم در اشتوتگارت با هم بودیم، روابط خوبی داشتیم، روابطمان عیبی نداشت. ولی در ضمن این مدت مجلس و حزب و اینها نظرش راجع به من این بود که من یک خرده زیادی رک گو هستم، گاهی ناراضی بود. من زیادهروی نمیکردم مثل خانم منوچهریان ولی درعینحال هم زیاد رعایت خواستهی سران حزب و نخستوزیر و اینها را نمیکردم. یک جاهایی آنچه را که خودم صلاح میدانستم میگفتم. و یکی از چیزهایی که آقای هویدا زیاد راضی نبود این بود که من پیش علیاحضرت میروم و به علیاحضرت هم هرچه عقیدهام است میگویم. پس در انتخاب بین اینکه به من کاری بدهد که در تهران باشم یا کاری بدهد که به خارج بروم به عقیدهی من این فکر مؤثر بوده که هم یک کار خوبی و آبرومندی به من بدهد و هم یک کار جدید وزن را در یک رشتهی جدیدی وارد میکند و همین هم که من را یک خرده دور میکند که زیادی پیش علیاحضرت نروم و زیادی خیلی حرفها را نزنم. البته من بههیچوجه بهاصطلاح گلهای یا ناراحتی از این بابت ندارم چون اولاً من راضی بودم از اینکه سفیر شدم و واقعاً من چون توی دستگاههای دولتی بزرگ نشدم. من کارمند دولت نبودم. مخصوصاً وزارت آموزش که یک لونه زنبور عجیبی است. من اصلاً اگر میرفتم آنجا موفق نمیشدم، اصلاً وزارت آموزشیها مرا به خود نمیگرفتند. یعنی شاید تنها کاری که اگر به من رجوع میکردند من میگفتم نه همان کار بود.
س- بله و خوشبختانه رجوع نکردند.
ج- رجوع نکردند. همان، یعنی میخواهم بگویم که این مسائلی که با هم جمع شد که مرا فرستادند به دانمارک. خوب البته حتماً آقای هویدا با والاحضرت اشرف هم مشورت کرده برای اینکه خیلی دلشان میخواست طوری باشد که والاحضرت ناراضی نشود. در مسائل زنان والاحضرت حق خود میدانست که همهچیز با او مشورت بشود چون او رئیس سازمان زنان و رئیس همهی زنان بود ولی والاحضرت هم نظر خوب به من داشت و پیداست که مخالفت نکرده است که حتی موافق هم بوده. وقتی هم که رفتم پهلویش خیلی خوشحال بود و با خوشحالی به من تبریک گفت. منتها تقریباً یک سال از وقتی که اینها تصمیم گرفتند تا وقتی که من را فرستادند طول کشید.
در نوروز سال ۱۳۵۴ توی مجلس وقتی که با هم سلام و علیک و تبریک گفتیم او آنور میز بود و من اینور میز گفت، «سلام علیکم خانم اینها.» حالا این سالی است که همه میدانند در مجلس تغییراتی میشود و هیچکس نمیداند کی وکیل میشود و کی نمیشود اینها. گفت، «خوب ما امسال میخواهیم شما را بیاوریم توی دستگاه دولت. یک مدت نمایندهی ملت بودید حالا نماینده دولت بشوید.» من هیچی نگفتم. یک چند نفری آن نزدیک گفتند چی؟ مثلاً چهکار؟ گفت، «خیلی کارها هست. استانداری هست، فرمانداری هست هزار چیز هست.» خانم ابتهاج سمیعی که پهلویش ایستاده بود گفت، «سفارت هست.» هویدا هیچ به روی خودش نیاورد. آنها را گفت برای اینکه ایز گم کند. در نتیجه خیلیها گفتند، «خانم دولتشاهی استاندار میشود.» تابستان که شد، حالا خلاصه میکنم، به آقای هویدا گفتم که خوب چی میگویید من بروم کاندید بشوم برای نمایندگی یا نه، گفت، «بله حالا که تا آن یکی هنوز قطعی نیست اینکار را نباید ول بکنی.» من رفتم کرمانشاه دیدم همه میگویند به خانم اختیار دارید شما که استاندار میشوید دیگر آمدید کاندید بشوید چهکار کنید؟ به استاندار گفتم بابا من خیال استانداری ندارم. خیال نکنید من همچین خیالی دارم. گفت، «نخیر خیلی هم خوب است که شما استاندار کرمانشاه بشوید.» و از این حرفها. بعد که به هویدا گفتم گفت، آخه خودش میخواهد وزیر بشود این است که استانداری را به شما تعارف میکند.» میخواستم بروم نروژ… آهان سر این شد که به هویدا گفتم. گفتم من دارم میروم نروژ، دعوت دارم باید بروم. میگویید چه؟ بروم کرمانشاه؟ گفتند، «نروژ چیست این کار را خانم از دست نده برو کاندید بشو تا ببینیم آن یکی چه میشود.» بالاخره برگشتیم و گفتیم که بله ما کاندید شدیم و حالا نروژمان را هم میرویم. بعد یک بار خودش پیش از اینکه این صحبتها با من بشود به خانم دیبا گفته بود، «مهرانگیز خانمتان را هم میخواهیم سفیر بکنیم.» آنوقت خانم دیبا گفته بود، «کجا؟» گفته بود، «حالا نمیدانم.» نگفته بود کجا گفته بود یک خرده طول دارد. یواشیواش هم این قضیه درز کرده بود که بعضیها میداستند که من قرار است سفیر بشوم. یعنی توی وزارت خارجه شهرت داده بودند که یک خانمی قرار است که سفیر بشود، از این طرف هم بعضیها فکر میکردند که توی دستگاه وزارتخارجه کموبیش این را فهمیده بودند. در نتیجه خیلیهایی که آنجا قبلاً ما با هم روابط خوبی داشتیم اینها با من سرسنگین شده بودند. طبعاً وزارتخارجهایها خوششان نمیآمد از خارج کسی بیاید آن هم سفیر بشود. دیگر زن هم باشد که شاید دیگر بدتر. آهان این را میگفتم که به نظرم میخواستند بگذارند یک مدت از طرفی بگذرد که یک خرده چشم و گوشها در وزارت خارجه پر بشود. از این طرف هم میخواستند به یک کشوری که ملکه داشته باشد من را بفرستند، یا هلند میشد یا دانمارک، هلند یکنفر دیگر آمد و داوطلب شد گفت و رفت، پس ماند دانمارک، دانمارک هم تا اسفند دوره سفیر تمام نمیشد. نمیشد که سفیر را زودتر بخواهند برای اینکه من را بفرستند. پس ما تا شهریور وکیل بودیم، از آن به بعد دیگر من سمتی نداشتم تا اسفند که میبایستی وکیل بشوم. گاهی هم هویدا با من حرف میزد و همه هم به من میگفتند هیچی نباید بگویی، به هیچکس نباید حرف بزنی. گفتم من که با کسی حرف نمیزنم ولی خوب خیلیها از من میپرسند من چهکار بکنم. یکروز سلام به نظرم چهارم آبان بود دیدم آنجا خیلیها به من میگویند. من گفتم نه بابا چی این شایعه است. اتفاقاً دکتر امینی گوش کرد گفت، «نه شایعه هم نیست، خیلی هم مسئله مهمی است اما توجه داشته باشید حرفش را با کسی نزنید شاه خیلی بدش میآید.» گفتم نه من حرف چی بزنم من چیزی نمیدانم خبری نیست. بههرحال، یک مقدار هم من مسائل خصوصی و اینها داشتم. یک مقدار مشکلات تازه، خانه ساخته بودم مقروض و فلان و اینها. یکخرده کارهایم را داشتم روبهراه میکردم که آماده باشم برای آمدن خارج ضمناً هم کسی نباید بفهمد که من دارم خودم را آماده میکنم برای آمدن. آقای خلعتبری گاهی مرا ناهار دعوت میکرد با چندتا از سفرایی که مثلاً از یک جاهایی آمده بودند. خوب هیچکس نمیگفت که من سمتی دارم ولی خوب اینها حدس میزدند که یک خبری هست. من یک سفر قرار بود بروم دانمارک در همان مثلاً پاییز آنوقتهای ۱۹۷۶. مثل همان سفرهایی که میکنم چون آنموقع رئیس شورای بینالمللی بودم. یک دفعه به آقای خلعتبری گفتم که… آخه بعضی وقتها هویدا میگفت فلان چیز را به خلعتبری بگو. میگفتم من چی بگویم؟ من وزیر خارجه به من چیزی نگفته، من کارهای نیستم برای او بیخودی بروم چه بگویم به او که فلان چیز را از او بپرسم. بالاخره برای دانمارک رفتن یکدفعه گفتم که من قرار است بروم دانمارک گفت، «دانمارک؟» شما تا اگر ما…
س- استوارنامه؟
ج- نه، اگر ارگمان برای شما خواسته باشند دیگر نباید شما به دانمارک بروید. گفتم من که نمیدانم. مگر خواسته شده؟ گفت، «نه هنوز خواسته نشده.» گفتم من مثلاً در ماه اکتبر یا نوامبر میخواهم بروم. گفت، «خوب پس اشکال ندارد، اما بعد از آنکه اگرمان خواسته بشود دیگر خوب نیست که شما بروید.» گفتم من هم برای همین با شما صحبت کردم که ببینم بروم یا نروم. رفتم آنوقت آن سفری را که میخواستم بروم. البته یواشکی به یک دوست دانمارکیام گفتم که ممکن است که من بعد بیایم پیش شما. او هم خودش به هیچکس نگفته بود ولی من که وارد دانمارک شدم رفتم… آهان به من گفت پس اگر همچین چیزی هست تو وقتی میآیی باید فقط هتل (؟) بری. گفتم خیلی خوب، بگو واسم آنجا جا بگیرند. من اول رفتم هتل (؟) دیدم که از یک روزنامهای، بعد معلوم شد یکی از بزرگترین روزنامههاست و آمدهاند با من مصاحبه بکنند، البته بهعنوان رئیس شورای بینالمللی و اینها. گفت من مخصوصاً به این گفتم بیاید، این یک چیزی نوشته بشود راجع به تو که برای چند وقت دیگر. بههرحال، دیگر در ماه اسفند یواشیواش چندتا ملاقات ترتیب داد وزیر خارجه یکروز مرا دعوت کرد با تمام معاونان و مدیرکلهایی که باهاشان بایستی سروکار داشته باشم خیلی ژانتی ولی خوب حس میکردم که کی روی خودش با من دارد و کی ندارد. بعد هم خودش به من گفت شما با این مدیرکلها تماس بگیرید و یک مطالبی و نمیدانم پرونده و اینها بگیرید و بخوانید و فلان و اینها. من دیدم من همین جوری بروم پیش این مدیرکلها چه بگویم مگر خودش بگوید. به یکی از معاونان گفتم که یک خرده باهاش نزدیکتر بودم. از یکروز این آقایان را دعوت کرد با من توی دفترش، حالا هنوز هم هیچ کدام اسم دانمارک را نمیآورند. آقای ایرج پزشکزاد رئیس آن اداره بود که دانمارک جزوش میشد، ادارهی مربوط به اروپا مدیرکل آنجا. او ضمن صحبت دیگر اسم دانمارک را آورد. اینها همه خندیدند. آقای عظیما به من تبریک گفت وقتی که آمد به من دست بدهد. گفتم که مگر اگرمان آمده؟ گفت، «نه هنوز». گفتم خواسته شده؟ گفت، «بله.» این حالا مقدمات بود و بالاخره در ماه اسفند گویا یازدهم اسفند بود که وزیرخارجه من را خبر کرد که برویم حضور شاه و مرا معرفی بکند. رفتیم و معرفی کردیم و اعلیحضرت یک مقدار صحبت کردند، «این اولین باری است که ما یک زن را به این کار انتخاب کردیم.» خوب آقای خلعتبری هم گفت این به خصوص برای ایشان خیلی جای افتخار است. بالاخره آخر سر هم که من گفتم من تشکر میکنم، این برای همه زنان خیلی اسباب افتخار است و من هم افتخار میکنم که این اعتماد را به من کردید و امیدوارم که بتوانم جوری انجاموظیفه بکنم که راضی باشید و اینها. گفت، «نه میدانم که میکنی، میتوانی انجام وظیفه بکنی.» بههرحال، یکروز باد و بارانی عجیبی هم بود آن روز وقتی که آمدیم بیرون خلعتبری به من گفت، «که خوب حالا شما میروید آرامگاه؟» گفتم نه من نمیدانستم باید آرامگاه بروم. از توی اتومبیل تلفن زد به تشریفات که فوری ترتیبش را بدهید که خانم دولتشاهی بعدازظهر برود آرامگاه. گویا رسم بوده که بایستی سفرا بروند، و دستور داد که گل بفرستند. بههرحال به موقعش ما رفتیم و گل آوردند. رفتیم چه باد و بارانی، ما خودمان را رساندیم به آرامگاه و برگشتیم. حالا به من میگوید هر چه زودتر برو. حالا یازدهم اسفند است به من میگوید پیش از عید برو. گفتم آخه تا حالا که به من میگفتید حرف نزن، من حالا بایدخودم را آماده کنم؟ بههرحال، گفت نه من میخواهم که عید شما آنجا باشید. این بود که ما سعی کردیم به هر ترتیبی بود خودمان را حاضر کردیم و یک مقدار مکاتبه و تلگراف و تلکس با آنجا که وسایل عید را کارهایش را فراهم بکنند و من روز هفدهم مارس که بیست و هفتم اسفند میشد رفتم به دانمارک.
خوب سفارت دانمارک یک سفارت کوچکی، یک چند نفر آنجا کارمند و اینها دارد، آنها آمده بودند همانطوریکه مرسوم است، رئیس تشریفات وزارت خارجه و یک عده از ایرانیها. بعضیها محصل بودند، بعضیها تاجر بودند. در دانمارک ایرانی خیلی زیاد نیست. و آن رئیس تشریفات که درعینحال هم معاون وزارت خارجه است به من گفت شما رو نوشت استوارنامهتان را فردا میتوانید بیاورید به من بدهید… آهان قبلاً مذاکره کرده بودم با دانمارک که این روزهای اواخر مارس و اینها ملکه نیست. و خلعتبری جلوی خود من گفت که این نمیشود که سفیر را معطل بکنند. بگویند که چه موقع هست که سفیر زیاد معطل نشود. گفتند مثلاً تا اوایل اردیبهشت میآید و بههرحال گفت پس بهتر است که شما پیش از عید بروید. گفتند رونوشت را بیاورید بدهید و بعضی از دیدارهایتان را هم شروع بکنید تا وقتی، چون تا نرویم پیش ملکه که نمیشود. ما بعضی از دیدارها از جمله یک گروهی بودند سفرای کشورهای اسلامی که با همدیگر ارتباط داشتند که آنموقع رئیسشان سفیر مراکش بود که او هم آمده بود فرودگاه ما دیدن او رفتیم و دیدن شیخ السفرا رفتیم که آنموقع سفیر رومانی بود و بعد هم روز هشتم اردیبهشت گویا بود که ملکه ما را پذیرفت. در آن روز سهتا سفیر را میپذیرفت، یکی سفیر چکسلواکی بود، یکی من بودم و یکی سفیر تانزانیا. آنوقت تشریفات هم این بود، ما منزلمان منزل سفارت یک خرده بیرون شهر بود ولی دفتر سافرت داخل شهر بود، گفتند که شما میخواهید که بیایند عقبتان منزل یا داخل. اگر داخل شهر بیایند با آن کالسکهی سلطنتی میآیند، اگر بیرون باشد اتومبیل باشند. رفقا همکارها گفتند از اینجا برویم بگذارید با کالسکه بیایند عقبتان. بههرحال مقررات لباس را هم گفته بودند خیلی سنگین نبود و خوب ما مثلاً ما با یک کت و دامن رفتیم. در تهران علیاحضرت به من گفته بودند که شما ببینید که آقایان سفرا لباسشان چطور است شما هم لباس رسمی بدوزید. ما تحقیق کردیم گفته بودند که سفراهم مثل وزرا هست لباسشان. پس لباس من میبایستی مثل لباس خانم پارسا باشد. هیچ خیاطی به آن سرعت نمیتوانست درست بکند. هویدا به من گفت که لباس خانم پارسا را بپوش. گفتم نمیشود، آن خیلی برای من گشاد است. گفت، «حالا عیب ندارد.» گفتم نمیشود آقای هویدا مثل clown میشوم نمیپوشم. بالاخره آنجا هم تشریفات سختی نبود، گفته بودند هر کی لباس رسمی دارد با لباس رسمی میآید، هر کس هم نه با یک کت و دامن. ما هم همانجور رفتیم، تشریفات مجللی بود نسبتاً با آن کالسکه و بعد از یک جای معینی آن سوارها میآیند جلو و عقب و با تشریفات خیلی زیبایی، فیلمش هست. ما رفتیم ولیکن در داخل قصر اجازه نمیدهند که عکس برداری بشود. ما فیلم برداریهایمان تا آنجایی بود که من از کالسکه پیاده میشوم. بعد هم از پیش گفته بودند که اول حضور ملکه میرویم بعد پرنس هنریک. آنجا تمام سران دربار بودند و آجودان ط و رئیس کل تشریفات که پیشوا از آمده بود و اینها. ما اول رفتیم توی آن اتاقی که… در تهران به من هیچی نگفته بودند که تکلیف تو چیست. گفتم. دلیلش را یک خرده بهتان گفتم. اصلاً هیچگونه مطلبی را به من نگفتند. من هم خوب به عقل خودم گفتم خوب باید بروم و یک اظهار ادبی و فلانی و اینها. بگویم افتخار دارم که مثلاً استوارنامه را میدهم. مختصر و مفید این تمام شد و ما آمدیم بیرون. حالا باید برویم پیش پرنس شوهر ملکه، دوباره همان در باز شد، حالا دیدیم دوتاییشان ایستادهاند. دوباره رفتیم و تعارف. آنوقت تعارف کردند نشستیم. نشستیم و یک بیست دقیقهای نشسته بودیم که بعد که من آمدم بیرون گفتند که ملکه خیلی با شما نشسته معمولاً ده دوازده دقیقه بیشتر نیست. اتفاقاً من سابقهی تاریخ روابط ایران و دانمارک حرف زدم یک چیزی گفتم که او هم نمیدانست که اولین سفیری که رفته چهطوری بوده یا آدم معممی بوده و پیامی که برده بوده توی عمامهاش بوده و از پیش به هیچ کسی نمیداده. میگفتند آخه قبلاً بده. بعد میگفتند با عمامه نمیشود بروی پیش شاه. میگفته نمیشود من هیچوقت سر برهنه نمیتوانم بروم این بیادبی میشود. هیچ جور نتوانسته بودند راضیاش کنند. بالاخره توی یادداشتهای شاه هست، شاه آن زمان که میگوید من هم تصمیم گرفتم من هم با کلاه او را بپذیرم، حالا که او سربرهنه نمیآید. بعد که میرود آنجا میبینند که آن پیغامی که داشته از شاه ایران که شاه صفوی بوده از توی، عمامهاش درآورد داد. میخواسته روی سرش بیاورد میگفته من جور دیگری این را نمیدهم. بههرحال آن موقع هم تقاضاهایی که داشتند به جایی نرسیده آن کشتیای بوده که دانمارکیها در هند گرفته بودند و اینها میخواستند غرامتش را بگیرند که به جایی هم نرسید.
بههرحال اینجور شروع شد و بعد طبعاً بازدید کردن از سفرا شروع میشود که به ترتیب تقدم است. آشنایی با رؤسای وزارت خارجه، ملاقات با آنها. یواشیواش مهمانیها شروع میشود در مهمانیها آدم اشخاص بیشتری را میشناسد در داخل سفارت. آن کسی که نفر دوم بود خیلی خوب او مدت مأموریتش تمام شده بود ولی شش ماه تمدیدش کرده بودند. یک مقدار کارهای داخلی را خب چیزی نبود دیگه یک مقدار کارهای اداری بود آدم زود وارد میشد. همان منشی و اینها همه بودند و کارها راه افتاد. طبعاً من دلم میخواست همانجوری که قبل هم در واقع یک مقدار کارهایم اینجوری بود روابط هر چه بهتر، هر چه خوبتر باشد و یک مقدار کارهای فرهنگی را بتوانیم رایج بکنیم، ارتباط را زیاد بکنیم. روابط ایران و دانمارک خوشبختانه خیلی خوب بود. روابط بین دو خانواده سلطنتی خیلی خوب بود، خیلی با هم دوست بودند، خیلی روابط صمیمانه بود، از پیامهایی که میرفت، کادوهایی که میفرستادند، مادر ملکه کوئین اینگرید چند سفر به ایران رفته بود حتی که من رفتم دیدنش گفت، «من پنج سفر رفتهام.» گفتم سفر اولی که آمدید من یادم هست. گفت، «اه شما یادتان هست؟» گفتم بله من آنموقع دختر مدرسه بودم ولیعهد سوئد آمده بود به ایران با دخترش و خانمش، ماها هنوز چادر سرمان بود، و عکس دوتا خانم بیچادر توی روزنامه آمد چشمگیر بود و من یادم بود. و یادم هم بود که دایی مادرم فهیمالدوله هدایت مهماندار اینها بود و عکسهایی که اینها امضا کردند بهش دادند بعدها توی خانهشان میدیدیم. و اتفاقاً سفر آخری که کوئین اینگرید تهران بوده تقریباً یک سال پیش از این بود که من بروم یا چند ماه پیش از آن که من رفته بودم. روابط خیلی خوب بود و یک سری روابط اقتصادی هم بود که خوب خوب بود. ایران پول داشت از همهجا چیز میخرید. اینها هم خیلی دلشان میخواست که صادر بکنند و یک مقدار زیادی از صادراتشان محصولات کشاورزی بود، گاوهای خیلی خوبی میفروختند به ایران برای بهتر کردن نژاد گاو و اینها که اینها با طیاره میرفتند، گاوها را با طیاره میفرستند که اینها پیشنهاد کردند برای اینکه اینها توی فرودگاه منتظر نشوند و وضع بهداشتی آنها بهم نخورد باید آنجا یک جاهایی ساخت که این گاوها را آنجا بلافاصله برد تحت شرایط بهداشتی و اینها باشند تا وقتی که حمل بشوند به جاهای دیگر.
در آنموقع یکی از مسائل حاد در ایران مسئلهی تغذیهی مدارس بود چون تازه قرار شده بود که به بچهها غذا بدهند نهار بدهند و اصلاً درست نمیدانستند چهکار بکنند. از جمله وزیر بازرگانی هم که قبلاً من دیده بودمش گفته بود که من هم میآیم و برای این نوع برای خرید مواد غذایی و اینها، یعنی به یک شکلی غذاهای حاضر. خودش مشکل بود میبایستی هم ارزان باشد و هم مفید باشد. مثلاً بستههای کوچک آمادهای باشد برای اینکه چیزهای بزرگی را ببرند تازه توی این مدارس اینها را چهجوری خرد بکنند تقسیم بکنند که بهداشتی باشد، نباشد، اینها خودش مسائل زیادی بود. یکی از مسائل این بود و بههرحال هم مواد خوراکی خیلی میرفتند از دانمارک به ایران. از جمله گوشت که کشورهای دیگر مسلمان هم این را داشتند که ناظری باشد که نمیدانم مطابق اصول اسلامی کشتار بشود. اتفاقاً آن روزی هم که اعلیحضرت من حضورشان بودم گفتند که روابط ما خوب است اما میشود برای روابط فرهنگی و حتی ورزشی کار کرد. من فکر کردم ورزشی هنوز…. به قول خلعتبری هم گفت من نفهمیدم منظور اعلیحضرت از روابط ورزشی چیست؟ ولی برای روابط فرهنگی من خودم خیلی عقیده داشتم و آمادگی داشتم. یکی از اولین کارهایی که کردیم یک انجمن فرهنگی دوستی ایران و دانمارک درست کردیم. در آنجا خیلی دانمارکیهایی هستند که در ایران بودند از راه کمپانی کامساکس.
س- کامساکس سابقه طولانی دارد.
ج- چون واقعاً کامساکس یک مسئلهای است اصلا در رابطهی ایران و دانمارک یکی از پایههای بزرگ کامساکس است. و واقعاً خیلی زیاد ما آدم میدیدیم که اینها میگفتند ایران هم برای اینکه یک مدتی اینها برای کامساکس در ایران کار کرده بودند. مثلاً یکی بود که هنوز فارسی هم یادشان بود و حرف میزدند مدتی مثلاً در کرمانشاه بودند. در این خط راهآهن که خوب چهقدر کار کرده بودند. یک فیلمی هم اینها داشتند که دو دور از طرف سفارت دعوت کردیم. یک دور ایرانیها و یک دور خارجیها آن فیلم را نشان دادیم خیلی جالب بود که با چه زحمتی این خطآهن کشیده شد. آنوقت چون رئیس کامساکس هم ساکسیل بوده که رضاشاه هم خیلی دوستش داشته و محمدرضاشاه هم همینطور خانم ساکسیل هم خوب از خانمهایی بود که عنوانی دارد در آنجا و در روابط ایران و دانمارک هم به جای خود، انجمن فرهنگی را که درست کردیم او را کردیم رئیس انجمن، من را هم کردند رئیس افتخاری. و قرار شد که دوتا هم پاترون داشته باشد یکی از ایران یکی از اینجا، ما فکر کرده بودیم رئیس انجمن، من را هم کردند رئیس افتخاری. و قرار شد که دوتا هم پاترون داشته باشد یکی از ایران یکی از اینجا، ما فکر کرده بودیم ایران والاحضرت فاطمه باشد. آنجا ما پیشنهاد کرده بودیم کوئین اینگرید گفتند که معمولاً کوئین انگرید و خانواده سلطنتی جمعیتهایی را که تازه درست شده ریاستش را قبول نمیکنند صبر میکنند بعد از یکی دو سال. یک قدری هم ملاحظهشان این بود که ببینند در ایران کی قرار است که بهاصطلاح آن پاتروناژ را داشته باشد. با یک نفر که من صحبت میکردم گفتم میدانید ما مقابل کوئین اینگرید کسی را نداریم برای اینکه کوئین اینگرید دختر شاه است، زن شاه است. خودش ملکه بوده حالا هم مادر شاه است. ما یک نفری که واجد همهی این سه تا شرط باشد نداریم. اعلیحضرت هم اگر والاحضرت فاطمه را در نظر گرفتند برای اینکه والاحضرت فاطمه سرشان خلوتتر است و مثل مثلاً والاحضرت اشرف فعالیتهای زیاد ندارند و میتوانند به این کار برسند. بههرحال دیگر بعد هم اوضاع بهم خورد و نرسید به آنجایی که اینها فعالیت بشود. ولی انجمن خوب راه افتاد. ایرانی و دانمارکی عضو شدند و اولین سالی که رسیدیم به نوروز یک چند روز به عید مانده یا شاید هم شب چهارشنبهسوری یک مهمانی ترتیب دادند هفت سین و فلان و اینها، یک هفت سین خیلی قشنگ و مفصلی ما دوتا نایب رئیس داشتیم باز یکی دانمارکی و یکی ایرانی. نایب رئیس دانمارکی پروفسور (؟؟؟) بود که کرسی ایران شناسی را دارد، جانشین کریستنسن است. که الان او رئیس شد دیگر بعد از چند سال خانم ساکسیل برای من نوشته بودند که دیگر کنار رفت چون کارش زیاد است و پروفسور (؟؟؟) من آنموقع خیلی دلم میخواست که یک نمایشگاهی ما ترتیب بدهیم از آثار ایران و هنر ایران، طول کشید یکی دو سفر که آمدم ایران و با آقای پهلبد صحبت کردم و اینها. این آخریها دیگر سال آخری قرار شده بود اولاً علیاحضرت مقدار زیادی به من وعده داده بودند که چیزهایی میفرستند و یک نفر میخواستند از دفتر خودشان بفرستند از آن کسانی که در این کارهای هنری اینها بودند و وزارت فرهنگ و هنر هم مقداری عکس برای ما میفرستاد. در خود دانمارک هم من صحبت کرده بودم یک هفته ایران بشود آن هفته. مثلاً کتابخانهها کتابهای نفیس ایرانی که دارند که معمولاً بیرون نیست آن روز بیرون بگذارند. موزهها آن هفته را هفته ایران ترتیب بدهند چون گاهی یک چیزهای بیشتری میتوانند درآورند و بگذارند و اینها. یک سالن خیلی بزرگی هم در یکی از شهرداریها در نظر گرفته بودیم که در آنجا مقداری display بشود. و در دانمارک عجیب مردم زیاد قالی ایرانی دارند. اصلاً من تعجب میکنم شهر به این کوچکی، مملکت به این کوچکی سه میلیون جمعیتی شما باید ببینید چهقدر قالی فروشی اینجا هست و همه هم چهقدر استفاده میکنند. بله عجیب است. کسانی هستند که کلکسیونهای عالی دارند توی خانهشان. بانکهایی هستند که عجیب مقدار زیادی قالی میخرند. یک آقایی بود از صاحبان صنایع بود. بسیار آدم خوبی بود و خیلی هم علاقه به ایران داشت میآمد و میرفت و در چندین کار بود و یک کار خیلی جالبی هم داشتند که من واقعاً دلم میخواست آنها برنده بشوند نشد مانده بود همینجور، میگویم که چه بود، این آقا هم هر سفر که میآمد ایران آشنایی داشت که برایش نگه میداشتند و قالیها و قالیچههای نفیس خوب میخرید میآورد. بههرحال ما با بعضی از تجار قالی و با بعضی از این کلکسیونرها صحبت کرده بودیم که این قالیهای خوبشان را هم عرضه بکنند حالا یا در آن محل ما یا در محلهای خودشان. مثلاً یکی از بانکها بود که چند تا قالیهای خیلی خوب داشت. ما میخواستیم خواهش بکنیم در آن هفته اینها را در یک سالن به خصوص در معرض نمایش بگذارند. اینها همین پاییز آخری بود و یک مقدار کارها شده بود، نمیدانم پوستر حتی در تهران تهیه شده بود میخواستند برایمان بفرستند که اوضاع ناجور بود. البته یک مقدار کارها را خودم کرده بودم ولی آنجا میخواستیم که به اسم انجمن باشد دیگر و با انجمن هم که صحبت میکردیم اینها یک خرده نگران امنیت محل بودند که خوب چه کارها بکنیم و اینها که به قدر کفایت امنیت برقرار بشود. از آن طرف تلگراف به تهران… آهان من یک مقدار از وزارتخارجه برای اینکار بودجه خواستم. یک مقدار اینجا انجمن میداد ولی نمیشد همه را بهشان تحمیل بکنیم. خوب یک چیزهایی را هم که وزارت فرهنگ و هنر میداد، یک چیزهایی را علیا حضرت میداد. وزارت خارجه مخالفت کرد و گفت نکنید. ما دوباره تلگراف زدیم که وضع این است این است خیلی کارها شده به این مراحل رسیده حالا باز هم اگر صلاح میدانید جواب بدهید بکنیم یا نه. گفتند نه. که بعد من دیدم حق داشتند چون روزبهروز اوضاع داشت خرابتر میشد و نمیشد. اصلاً موقع این نبود دیگر در یکهمچین وضعی. ما مثلاً فرض کن ژانویه اگر میخواستیم به نظرم نوامبر یا دسامبر میخواستیم افتتاح بشود ولی نمیرسید دیگر.
س- درست در بحبوبحهی آشفتگی.
ج- بله. بههرحال اینکار انجام نشد ولی ما خیلی روابط خوبی با تمام مؤسسات فرهنگی داشتیم. از جمله یک چیز جالبی میخواهم برایتان بگویم. هیئتهای مختلفی از ایران میآمد، هیئتهای اقتصادی چون که یک کمیسیونهای اقتصادی با همهی کشورها بود که هر شش ماه یکدفعه میرفتند و میآمدند، یکدفعه از آنجا اینجا میآمدند و یکدفعه از اینجا آنجا میرفتند. همان سال اولی که من آنجا بودم در تابستان یک هیئتی آمد به ریاست آقای وفا معاون وزارت دارایی. سوابق اتفاقاً این روابط اقتصادی را خود آقای وفا قبلاً در تهران برای من گفته بود. و یک سفر وزیر بازرگانی آمد که همین برای کارهای خرید خوراکی و اینها برای مدارس بود. قرار شد یک هیئتی از دانمارک برود ایران در محل مطالعه بکند که چهجور چیزهایی ببرد و چه خوراکیهایی ببرند که بچهها دوست داشته باشند. مثلاً پنیر چند جور پنیر و اینها بردند آنجا امتحان کردند. در یک جایی نمیدانم یک عده زیادی بچه را آورده بودند انواع این پنیرها را داده بودند ببینند کدامشان را دوست دارند و اینها آنوقت همان مزه را درست میکردند که بالاخره یک پنیری بود به نام فتا که خیلی زیاد در دانمارک درست میشد و به ایران میرفت، اصلاً که همه میخریدند شبیه پنیر خودمان بود. آن کار تغذیه مدارس چیز زیادی از آن درنیامد و اصلاً هم که گویا خیلی با موفقیت روبهرو نشد.
س- بله آن کار کار موفقی نبود.
ج- به مشکلات زیادی برخورد. اینقدر جنس گندید خراب شد اینها که چیز زیادی نشد. یک هیئتی آمد، هیئتهای مختلف خیلی میآمد بعضیها یک خرده جنبهی توریستی داشتند یا مثلاً یک گروهی به یک مناسبت میآمدند. هم میگشتند و هم یک قدری یک…
س- سیاحت و زیارت با هم.
ج- بله. مثلاً یکدفعه یک گروهی آمد که اینها مال این برنامههای آدمهای عقبمانده و handicapها و اینها بودند که ارتباط داشتند با اینجا و آمدند و خوب ما از همهشان دعوت کردیم. یکبار یک گروهی آمد از آن مؤسسهی تحقیقات اتمی که ما داشتیم در دانشگاه ایران. اینها آمده بودند و یک عده دانشمندانی بودند و ما هم دانشمندان دانمارکی را هم دعوت کرده بودیم در سفارت آنجا با هم آشنا شده بودیم. بعد یک وقتی رئیس این مؤسسهی دانمارکی اسمش مثلاً آقای اشمیت بود من را دعوت کرد با یک نفر دیگر از اعضای سفارت رفتیم و اینها یک ناهار کوچولویی به آدم میدادند و مؤسسه را نشان میدادند. مؤسسه را که ما همه جا را دیدیم و قسمتهای مختلف و توضیح داد. من گفتم که من امیدوارم یک مشت سؤالات پرت و پلا نکنم چون خوب طبعاً ما که متخصص نیستیم، در آن حدودی که ما غیرمتخصصین عقلمان میرسد سؤالات میکنیم. بعد آخرسر گفت خیلی بیش از آنکه من انتظار داشتم شما فهمیدید و سؤال کردید.
یکی از مطالعاتی که میکردند درجه رادیو اکتیویتهای بود که در محیط به وجود میآمد چه از مؤسسات خودشان و چه از مؤسسات سوئدی چون آنجا خیلی بهم نزدیک هستند. گفت مثلاً از جمله ما این شیری که در این منطقه به وجود میآید امتحان میکنیم و به محض اینکه ببینیم درجه بالا رفته هم به مؤسسات خودمان خبر میدهیم و هم به مؤسسات سوئدی. این آخرهای بازدید ما بود گفت من که توی این جاهایی که من دیدم زن خیلی ندیدم، جاهای مؤثر کار اصلاً کم. به او گفتم که شما در این مؤسسه از خانمها کسی را ندارید؟ کسی هست بین متخصصین و کارشناسانتان؟ گفت، «نه متأسفانه ما به خلاف شما ما نداریم، شما در ایران یک چند نفری دارید که خیلی هم عالی هستند و خیلی هم خوب کار میکنند.» میدانست، وارد بود. من بعضیهایشان را میشناختم ولی نمیدانستم که این این قدر وارد است. گفت شما چندتا خانم دارید توی آن مؤسسه تحقیقات اتمیتان که عالی کار میکنند و خیلی ردهی بالا هستند. البته این خیلی برای ما اسباب افتخار بود. روابط ما آنجا، خوشبختانه ایران روابط خوب با همهجا داشت، با همه… طبعاً آدم با بعضی از سفرا بیشتر دوست میشود و با بعضیها کمتر. دانمارک یک جایی بود که خیلی سفیر زن داشت. پیش از من دوتا هم اضافه بوده، سفیر هند بوده و یک سفیر دیگر، که آنها رفته بودند و وقتی من رسیدم سفیر اتریش و یوگسلاوی و استرالیا اینها زن بودند که من هم رسیدم شدیم چهارتا. بعد از من هم سفیر انگلیس رسید او هم اولین بار بود که انگلستان یک سفیر زن میفرستاد. و غالباً اولبار که سفیر زن میفرستادند به دانمارک بوده حتی سالها پیش اولینبار که آمریکا سفیر زن فرستاده به دانمارک بوده. و خوب با بعضی از اینها…
س- آنها لابد برخورد بهتری با خانمها داشتند.
ج- ببینید محیط باید آماده باشد. من یادم هست وقتی که صحبت از این بود که من را میفرستند به سفارت اسپانیا هم از آن جاهایی بود که آن روزها آزاد میشد ولی کاملاً پیدا بود که اسپانیا یک مملکتی نیست که یک زن را بهعنوان سفیر بپذیرند. بعد از آنکه من رفتم دانمارک در ایران هم برای اولینبار یک سفیر زن آمد از سریلانکا که بعد من توی روزنامه خواندم. بعد سفیر اتریش رفت و سفیر رومانی که عوض شد یک زن بود ولی با او خیلی ما نمیتوانستیم نزدیک بشویم. با خود آن اولی بد نبود روابطمان خوب بود. چون این خانم هم هیچ زبانی نمیدانست هم تجربه نداشت. توی تشکیلات کارگری بوده سندیکاها و اینها حالا یکهو سفیرش کرده بودند. با اروپای شرقی خوب ما چون که روابط داشتیم رفت و آمدی داشتیم ولی با همهی آنها جور نبودیم بعضیهایشان مثلاً یک زبانی حرف نمیزدند به نظرم غیر از روسی و زبان خودشان. مثلاً آلمان شرقی سفیر اولی من خیلی با هم جور نبودیم ولی سفیر بعدی خیلی آدم گرم و خوش مشربی بود و ما با هم روابط خوب البته هم با آلمان غربی و هم با آلمان شرقی و خودشان هم با هم رابطه داشتند. با سفیر چکسلواکی روابطمان خوب بود هردومان هم یک روز استوارنامههایمان را داده بودیم. خودش و خانمش آلمانی خوب حرف میزدند من با آنها… با سفیر یوگسلاوی که خانم بود خیلی دوست بودیم. دیگر آنهای دیگر سفیر هلند، بلژیک اینها روابط خوب داشتیم. همانطوری که گفتم از لحاظ روابط دیپلماتیک غیر از کار عادی ما کار زیادی نداشتیم که بکنیم. روابط خوب بود، هم دانمارکیها خیلی علاقهمند بودند و روابطشان را خوب نگه دارند. یک مشکل بزرگ ما مثل همهی اروپا روزنامههای دستچپی بود که دائماً بد مینوشتند به ایران از هر فرصتی استفاده میکردند Amnesty Int. هی دائما یک چیزهایی به روزنامهها میداد یا خودشان به عناوین مختلف چیز میکردند و مینوشتند به ما کارت پستالهایی میآمد به امضا اشخاص مختلف که در ایران وضع زندانیان چیست؟ و فلا و اینها.
بعضی وقتها راجع به شخص بخصوصی سوال میکردند. ما اینها را هرچه میآمد خودمان جواب نمیدادیم. میفرستادیم ایران. اگر وزارت خارجه جواب میداد ما میدادیم. اگر نمیداد هیچی. مثلا راجع به شخص بخصوصی سوال میکردند. بعد آنجا تحقیق میشد جواب داده میشد که این شخص در فلان تاریخ مثلا از زندان آزاد شده. دوباره دفعه دیگر که مینوشتند باز اسم او توی لیست بود. مثل اینکه یک مقدار هم تاندانس داشتند و واقعاً دلشان نمیخواست که تحقیق بکنند. ارقام زندانیان را هم خیلی بیش از آنکه بود همیشه وانمود میکردند.
س- بله ارقام که بعدها معلوم شد که خیلی اغراقآمیز بود.
ج- خیلی اغراقآمیز بود. و واقعاً ما یکی از مشکلاتمان این بود در برخورد با اشخاص. مثلاً این سران وزارتخارجه بعضیهایشان جداً و باطناً با ما خوب نبودند. یکی از معاونین بود که نه سفارت میآمد، من یکی دو بار دعوتش کردم، خانمش خیلی با هم سمپاتی داشتیم ولی یواشیواش او هم کنار کشید لابد شوهرش نمیگذاشت. دعوتهای ما را قبول نمیکرد من هم دیگر بعد دعوتش نمیکردم. ولی بعضیهایشان خیلی مهربان بودند خیلی خوب بود. یک معاون دائمی وزارت خارجه بود که خیلی ما روابطمان با هم خوب بود، خیلی اهمیت داشت چون سالها بود معاون بود تقریباً میدانید در اینجور جاها هم آن معاونین دائمی اهمیتشان تقریباً از وزیر بیشتر است. با وزیر خارجه هم روابطمان خوب بود تا آن قضیهای که آن اختلاف پیش آمد.
یک بار با همان معاون وزارت خارجه یک اصطکاک پیش آمد. من میخواستم بروم تهران یکی از سفرهایی بود که میخواستم بروم تهران. وقت خواسته بودم که بروم این آقا را ببینم. به من یک وقتی داده بودند پیش از آن یادم نیست چه موقعی. من رفتم آنجا میدانستم وضع چیست. وارد میشدیم توی آن راهروی بزرگ و آن جلو یک نفر نشسته بود میپرسید و میگفت بفرمایید. آدم توی راهرو ایستاده بود میرفت آن دفتر خبر میداد بعد میآمدند آدم را میبردند. این رفت خبر داد من توی راهرو ایستادم دیدم هیچکس نیامد. ساعت ۵ دقیقه شد ۶ دقیقه شد ۱۰ دقیقه شد. دیدم دیگر من نمیایستم من چهقدر توی راهرو بایستم یا منشی بیاید اگر او گرفتار است بگوید بفرمایید اینجا یک دقیقه بنشینید تا بروید پیش آن دیگر. رفتم که به یارو گفتم که شما همانموقع… گفت بله من گفتم خبر دادم. گفتم ولی ۱۰ دقیقه است طول کشیده من دیگر میروم. به آن مأمور دم در. گفت اما من گفتم ها میخواهید من الان بروم بگویم؟ گفتم نه دیگر اگر هم میخواهی بگویی بگو من رفتم. من آمدم و سوار اتومبیل شدم رفتم سفارت سفارت که رسیدم دیدم تلفن پیچ شدم. تلفن تلفن رئیس تشریفات تلفن به من. معذرت میخواهیم فلان و اینها ببخشید این تقصیر منشی شده برای اینکه او خود آقای ارگنن توی چیز بوده…
س- (؟؟؟)
ج- (؟؟؟) خیلی آدم خوبی بود و بهش نگفتند و اینها. گفت که چهقدر کار بدی شد آن هم شماها که در ایران چهقدر محبت میکنید، چهقدر احترام میگذارید چهقدر خوب پذیرایی میکنید. بعد دیگر بالاخره بعد از ظهر باز تلفنپیچ دوتاییشان که حتماً حالا هر ساعتی که شما میخواهید بیایید. من هم دیگر دیدم خوب زیادی که نمیخواهیم که لجبازی بکنیم میخواستم هم ایران بروم میخواستم که ببینمش. قرار گذاشتیم بعد از ظهر ساعت چهار و رفتم او را دیدم. بعد که رفتم تهران برای خلعتبری تعریف کردم گفت که توی راهرو تمام وقت و ایستاده؟ گفتم بله. گفت چه کار خوبی کردید رفتید. ولی بعد با همین آقا خیلی دوست بودیم و خیلی روابط خوب داشتیم.
س- این همان معاون دائمی بود؟
ج- بله همان معاون دائمی، تا آنوقت هم… به نظرم هنوز هم معاون دائمی است. یکوقتی صحبت از این بود که سفیر بشود در آمریکا ولی مثل اینکه هنوز هم هست. یکی دیگر از کسانی که خیلی روابط خوب با او داشتیم، یعنی میخواهم بگویم که در واقع خودم با آنها دوست شده بودم وزیر دربار بود. آن اولی زود آن زمانی که من رفتم او زود عوض شد و این یکی یک آدم خیلی سمپاتیکی بود خودش و خانمش. خیلی هم خوب آلمانی حرف میزد و خوشش هم میآمد با من آلمانی حرف بزند. هر وقت بهم میرسیدیم با همدیگر آلمانی حرف میزدیم. با بیشتر اشخاص من انگلیسی حرف میزدم چون آنجا تقریباً همه کسی آلمانی یا انگلیسی بلد است چون فرانسهام هم ضعیفتر بود با بیشتر افراد انگلیسی حرف میزدم. یک کمکی دانمارکی یاد گرفته بودم ولی دیگر نه اینقدر که حسابی آدم conversation داشته باشد.
دوتا واقعهی مشکل برای ما آنجا پیش آمد، آن حملهی این مخالفین رژیم بود به سفارت. که میدانید خیلی جاها اینکار را میکردند. میریختند توی سفارت و سفارت را اشغال میکردند یک مشت میشکستند و خرد میکردند و اینها. بعد هم یا پلیس میگرفتندشان و یا بیرونشان میکردند. اول بار در تاریخ، دفعهی اولی ـ الان یک چیز دیدم باید بعد برایتان بگویم ـ یک سفر که من در آذر ۱۳۵۶، دسامبر ۱۹۷۷ به تهران رفته بودم در برگشتن دو روز در ژنو ماندم که روز دومش مواجه میشد با بیست و سوم آذر چهاردهم دسامبر. غروبش قرار بود حرکت کنیم بیاییم کپنهاگ. ظهر به من آقای خوانساری تلفن زد توی هتل گفت که امروز ریختند توی سفارت شما و با الان اینجا خبر دادند. گفتم ای وای چه بد است، رفقای من تنها بودند و من نبودم. گفت، «نه خوب شد که شما نبودید برای اینکه خوب یک توهینی میکردند که به نفع ما نبود. بهتر که شما نبودید.» بههرحال من همان روز غروب آمدم. آهان بلافاصله تلفن زدم و با آقای فرهنگ که نفر دوم سفارت بود صحبت کردم گفت همین الان آقایون را دارد پلیس میبرد. بله اینجا بودند اینها فعلاً تمام شده و حالا تا اینکه شما بیایید. من غروب آمدم و از ایشان پرسیدم معلوم شد که… بله این هموطنان وقتی که میآمدند با یک خشونتی وارد میشدند میریختند و همهجا را میشکستند، چراغها را میشکستند، تلفنها را خراب میکردند، عکسها را بخصوص، عکسهای شاه و ملکه و اینها همه را خرد میکردند. سعی میکردند پروندهها را بریزند بیرون و بهم بریزند، کتک میزدند اعضای سفارت را. مثلاً اعضای سفارت ما را اینها را با کتک و اینها برده بودند توی یک اتاقی ته راهرو اینها همهشان بیچارهها خیلی کتک خورده بودند و اتاقی که اتاق رمز بود که در آنجا تلکس بود و چیزهای رمز بود و اینها این درش بسته بود. روی این هم نوشته بود که کسی اینجا حق ندارد بیاجازه وارد بشود. شاید آن رویش نبود بهتر بود. آن دختر از آن تو در را بسته بود. اتفاقاً مأمور رمز ما آن موقع یک خانمی بود که آنها فکر نمیکردند که آن خانم متصدی رمز باشد. خیلی به در میزدند و ما یک چیز داشتیم، ترتیباتی که میدانید در اروپا همه جا هست که تا یک خبری بشود زنگ میزنند پلیس میآید ولی وقتی که در باز است و از در باز میآیی که نمیشود. یک نفر آن متصدی اطلاعات ما خودش را رسانده بود به زنگ و زنگ زده بود که پلیس بیاید در نتیجه ده پانزده دقیقهای طول کشیده بود تا پلیس رسیده بود. در این مدت اینها خرد کرده بودند و خراب کرده بودند و اینها را هم جمع کرده بودند، از جمله در میزدند بروند توی آن اتاق. این خانم هم وقتی میبیند که خیلی در میزنند ترسیده بوده میگوید خوب اینها ممکن است که در را بشکنند بیایند تو من خودم در را باز میکنم. در را که باز میکند میبینند خانم است فکر نمیکنند آن تو خبر زیادی است، فکر میکنند منشی چیزی است. یکخرده مینشینند او هم میترسیده، میلرزیده اینها. بین اینهایی هم که حمله کرده بودند دوتا هم زن بودند. یکی پهلویش مینشیند و یکخرده دلداریش میدهد خوب تو اینجا اینکار میکنی؟ میگوید هیچی من هستم و اینها. نمیگوید که من کارم چه است. و گرنه آنجا ممکن بود یک مشت پروندهها اینها را خیلی بهم بزنند. البته پروندههای اصلی توی صندوقهای مخصوص بود ولی خوب روی میزش و اینها ممکن بود یک چیزهایی باشد. بههرحال در این ضمن پلیس میرسد و اینها را میگیرد. من که آمدم فردا رئیس پلیس آن منطقه یعنی مال خارجیها قرار گذاشتیم و آمد و صحبت کردیم. خوب حالا کار شما چیست؟ تنبیه اینها چیست؟ گفتند که یا شش ماه حبس است یا اخراج از دانمارک. گفتم حالا چهقدر طول میکشد تحقیقات شما؟ گفتند که اقلاً یک هفته طول میکشد، زبان هم که بلد نیستیم اینها بلد نیستند و باید مترجم باشد و از این حرفها. گفتیم والله تا یک هفته میبینیم چهکار میکنیم. من در ژنو وقتی که با خوانساری اینها مشورت کرده بودیم آنها هم عقیدهشان این بود، من هم خودم عقیدهام این بود، من اهل دعوا معمولاً نیستم، که نگذاریم قضیه کش پیدا کند برای اینکه اگر حالا ما اقامه دعوا میکردیم و قضیه میرفت به دادگستری این روزنامههای دستچپی شروع میکردند، وکلای مجلس در مجلس شروع میکردند به بدگویی به ایران و یکی دوتا وکیل دادگستری کمونیست فوری داوطلب شده بودند که وکیل اینها بشوند. ببینید چه جنجالی در آنجا شروع میشد. این بود که من خیال نداشتم اقامه دعوا بکنم. گفتم ببینیم خود اینها چهکار میکنند.
بههرحال آن روز ما با پلیس صحبت کردیم و روز بعد هم من رفتم با، وزیر خارجه نبود آنموقع سفر بود، با همان رئیس تشریفات که دوست هم بودیم با هم و خودش هم هشت سال ایران بوده سفیر بوده، آقای ژان پیر، با او ملاقات کردم. او هم زرنگی کرد و هیچ به من نگفت که ما چهکار میکنیم. گفت من نمیدانم، کمیسیون حقوقی دارد مطالعه میکند حالا آن با دادگستری است و دادگستری ببینیم چه میگوید کمیسیون حقوقی ما هم در جریان است. من به او گفتم که ما از طرف سفارت نمیخواهیم که اقامه دعوا بکنیم. گفت «بله به صلاحتان هم همین است. برای اینکه این قضیه هر چه کشیده بشود نه به نفع ما است نه به شما، به ضرر روابط است.» ما در این حدود تا اندازهای با هم توافق داشتیم. بعد هم گفتیم که ولی ما یک ادعایی میکنیم. ما میرویم یک note verbale میدهیم که چرا همچین شد؟ چرا مراقبت نکردید؟ از اینجور حرفها. حالا این صحبتها هم جمعه شد، یعنی شنبه و یکشنبه در این وسط است. من فرصت دارم به تهران تلفن بزنم بگویم اینجور شده ما میخواهیم دعوا نکنیم ولی یک اعتراضی میکنیم و آنها هم خوب یک جوابی به ما میدهند. صبح شنبه یکی از کارمندان صفارت به من تلفن زد و گفت اینها را روانه کردند و رفتند. ای داد و بیداد چطور؟ هیچی به هیچی من همانموقع…
روایتکننده: خانم مهرانگیز دولتشاهی
تاریخ مصاحبه: ۲۹ مه ۱۹۸۴
محلمصاحبه: پاریس ـ فرانسه
مصاحبهکننده: شاهرخ مسکوب
نوار شماره: ۹
به محض اینکه من خبر شدم که رادیو گفته که اینها را روانه کردند رفتند، فورا تلفن زدم به منزل آقای دوژان کیر با خانمش صحبت کردم. آقا خواب بود گفتم بیدارش کنید، باهاش صحبت کردم. آقا چی شد؟ چطور شد پس چرا اینها رفتند؟ اینها را روانه کردید. گفت این مجازات بود که ما بیرونشان کردیم. گفتم آخه هنوز ما با هم مذاکرات نکرده بوده بودیم، من قرار بود تهران تلفن بزنم اینها. گفت، «این دردسر کنده شده هم برای شما راحت شد هم برای ما». گفتم حالا من ببینم ولی گمان میکنم یک دردسر تازهای درست شد. فوراً تلفن زدم به تهران آقای خلعتبری وزیرخارجه او هم ناراحت شد و گفت، «چرا تنبیه نکردند؟» گفتم والله من خیال نداشتم دعوای دادگستری بر ضد اینها اقامه بکنم. گفت، «چرا؟» گفتم به دلیل اینکه اسباب دردسر میشد. الان شروع میکردند تمام روزنامهها شروع میکردند به ایران بدگویی و در آنجا ظلم میشود و حقوق بشر رعایت نمیشود بعضی از نمایندگان کمونیست توی مجلس شروع کردند به حرف زدن و یک سری تبلیغات ضد ایران میشد و صلاح نبود که ما این قضیه را بچشیم زیاد. اما دیگر به این زودیها من فکر نمیکردم که اینها اینها را روانه کنند. به ما گفته بودند اقلاً یک هفته بازجویی طول میکشد با ترجمه کردن زبان. گفت، «حالا ببینم، من به عرض برسانم.» بالاخره تلگراف بعدی آمد که خاطر خطیر ملوکانه مکدر شده است و چرا همچین شده؟ اعتراض بکنید و اینها. البته در خلال این مدت، چون گفتم شنبه یکشنبه در بین بود، من تماس گرفتم با وزارت خارجه. وزیرخارجه نبود قبلاً هم به این دلیل من با معاون ملاقات کرده بودم. رفتم پهلوی معاون دائمی وزارت خارجه از آن طرف گله از سفیر دانمارک. در ایران گفتند جلوی بعضی از واردات از دانمارک را بگیرند که لبنیات و قسمت عمده پنیر خاصی بود که شبیه پنیرهای ایرانی بود، و جلوی ورود اینها را گرفتند. اینجا هم هی روزنامهها یک چیزهایی مینویسند و آمدند. این قسمت را گفتم که یک مصاحبهی تلویزیونی با من کردند؟
س- نخیر.
ج- بله. در این ضمن که روزنامهها مینویسند و رادیو، تلویزیون اخبار میگویند و اینها آمدند یکروز پیش من که ما راجع به اینکه پنیر نمیرود و نمیدانم کارخانه از کار میافتد و اینها یک مصاحبهای داریم و خواهش میکنیم که شما هم… ما میخواهیم با شما یک مصاحبهای کنیم اول هم درست نگفتند که برنامه چیست، و اول هم من فکر میکردم میآیند سفارت. بعد گفتند اگر آنجا بیایید وسائل جمعتر است. گفتم خیلی خوب، گفتم بگذار برویم یک حرفهایی بزنیم عیبی ندارد. اول با یکی از کارها با رئیس آن کارخانه و این کارخانه الان تا چند روز دیگر میتواند کار بکند بعد دیگر اینقدر جنس جمع میشود که ما دیگر نمیتوانیم، تعطیل میشود و کارگرها بیکار میشوند و یک مقدار از این دلسوزیها و اینها. بعد صحبت با من که آخه چهکار میشود کرد فلان اینها. شما نمیتوانید یک کاری بکنید؟ چطور شده که جلوی آمدن پنیر را گرفتند؟ گفتم خوب والله بس که روزنامههای خارجی بد مینویسند و بیانصافی میکنند درباره ایران، ایرانیها هم خریداران ناراحت شدند، عصبانی شدند گفتند پس ما هم جلوی این را میگیریم. البته بعد یکی از روزنامهها یک مخبری بود خیلی قوی بود در تلویزیون بود و چیز هم مینوشت و تهران هم رفته بود و با شاه هم مصاحبه کرده بود اینها، با شخصیتهای بزرگ مصاحبه میکرد. یکی از اعضای سفارت ما که با او دوست بود گفت آخه تو هم یک چیزی بنویس ایران را میشناسی فلان آخه یک خرده هم چیز خوب بنویسید. این نوشت ایران خیلی ترقی کرده فلان اینکه. اما از لحاظ حقوق بشر همان حرفهایی است که اینطور است و این مسئله اینکه نمیندانم خود واردکنندهها نخواستند پنیر وارد کنند این شوخی است برای اینکه در آن مملکت مگس نمیتواند بدون اجازهی شاه بپرد. هیچی او هم از آنطرف خوب نوشت و از آنطرف اینجوری خراب کرد. بههرحال آن شب، البته من برای اینکه یک گلهای هم کرده باشم از مقامات دانمارکی گفتند آخر شما نمیتوانستید کاری بکنید؟ گفتم چرا ما برای همین اینجا هستیم که این قبیل مسائل را حل بکنیم منتها به من فرصت کافی داده نشد. اگر فرصت داده میشد میشد که قضیه را با ملایمت حل کرد و طوری هم باشد که گرفتاری بیشتری پیش نیاید. بعد که ما رفتیم خانه و آن شبی که باید این مصاحبه را نشان بدهند نشان دادند. دیدیم اول همان کارخانه و فلان و اینها را نشان دادند، بعد مصاحبه با من که سه دقیقه هم بیشتر نبود. پش سر این حرفهای Amnesty International و عکسهای Amnesty International و چه بساطی، در ایران حقوق بشر اینجور است و اینجور است فلان و اینها. خوب ما که نمیتوانیم گزارش کنیم به تهران. فوری همان شب من مجبور شدم این گزارش را دادم. فردا صبحش قرار بوده سفیر دانمارک برود پیش وزیرخارجه که مثلاً توضیحاتی بدهد. اما هم دستپاچه شده و حرفهای ناجور زده بود. قبل از آن هم. مثلاً به او گفته بودند که چرا شما این ایرانیها را معرفی نکردید به سفارت ما؟ گفته بود سفیر خودتان نخواست. در صورتی که من اصرار داشتم که معرفی کنید آنها معرفی نمیکردند. دلیل هم داشتند حالا بعد دلیلش را میگویم. از طرفی به او میگفتند که خوب خسارت ما چه میشود؟ میگفت سفیر خودتان مطالبه نکرده. در صورتی که اینطور نبود آنها هم گفته بودند که ما خسارت را میدهیم دانمارکیها گفته بودند. بههرحال صبح که میرود وزیر را ببیند وزیر که نمیپذیر هیچی معاون وزارت خارجه آقای ظلی میپذیردش و خیلی هم گله میکند و به او میتوپد و اینها که اینجور است شما ببینید رادیو و تلویزیونتان اینجور میکند، با سفیر ما مصاحبه میکنند بعد پشت سرش این چیزها را نشان میدهند و از این حرفها. او تلفن زد که کار بدتر شد و اینجا هم خوب ما یک مذاکراتی داشتیم هنوز با وزارت خارجه. یکی اینکه اسامی اینها را میخواستیم که نمیدادند و دلیلشان هم این بود ظاهراً، البته اینها به آنها گفته بودند که اگر اسمهای ما را بدهید ساواک ما را میگیرد و میکشد مثلاً. به شما هم گفتم اینها ظاهراً دانشجویانی بودند اینهایی که به اسم دانشجو نمیدانم ده بیست سال بود در اروپا بودند که از سوئد و فرانسه و آلمان و اینجاها آمده بودند اصلاً مال خود دانمارک نبودند. اینها دانمارکیها میگفتند ما اینجا در یک وضعی قرار داریم که خیلی از شرق اروپا اینجاها میآیند، فرار میکنند و میآیند و ما چون که آنها را نمیخواهیم اسمهایشان را بدهیم بهطورکلی این فراریها و این ناراضیها را این است که مال هیچ کسی را باید ندهیم. برای این اسمهای ایرانیان را هم به شما ندادیم. که این به هیچ جور دولت قانع نمیشد تا بالاخره وزیر خارجه رفت ایران تهران. اینطور که دعوا درگرفت و…
س- وزیر خارجه دانمارک؟
ج- دانمارک بله. من از آنطرف پای تلفن یک دفعه به آقای ظلی گفتم که ببینید ما هر چه میگوییم شما حرفهای خودتان را میزنید و شما میگویید ما حرفهای خودمان را تکرار میکنیم. یا من بیایم گزارش بدهم به وزیر خارجه بگویید من را بخواهند بیایم گزارش بدهم، یا اینکه شما یک نفر بازرس بفرستید اینجا که وضع را در محل مطالعه کند ببینید که ما بیخود نمیگوییم که میگوییم… آخه خودشان هم میدانستند که چه بساطی است. ما روزهایی را که بد مینوشتند همه را ترجمه میکردیم میفرستادیم تهران. همهجای اروپا دائماً به ایران بدگویی میکردند. متأسفانه یکی از مشکلات هر سفارتخانهای این بود. البته اینها زیادهروی میکردند ولی خوب یک جاهایی هم بود که ما نمیتوانستیم دیگر جواب قانعکننده بدهیم. البته اینها هم نمیخواستند اوضاع و احوال ممالک دیگر را بسنجند، همهاش مقایسه میکردند با دموکراسی خودشان و از اینجور حرفها.
بالاخره از تهران یک نفر بازرس آمد آقای همایون سمیعی که سابقاً هم خودش در دانمارک بوده و آنجا میشناخته و آشنایی داشت و اینها، خیلی خوب بود. وقتی که آمد من با او صحبت کردم گفت من از حالا میدانم قضیه چیست من از الان میتوانم گزارشم را بنویسم. یک روز به او گفتم حالا به نظر شما واقعاً ما چه اشتباهی کردیم؟ آن عملی که ما کردیم چه عیبی دارد؟ گفت هیچی والله عمل بسیار عاقلانهای کردید نمیدانم چرا اینقدر عصبانی شدند. بههرحال او هم مقامات را دید. در این ضمن آنوقت من شنیدم که وزیرخارجه میخواهد برود، آن را هم از تهران به من خبر دادند دانمارکیها به من نگفته بودند. من هم تلفن زدم به همان رئیس تشریفات و گفتم آقای وزیرخارجه چه روزی میرود؟ هیچ نه پرسیدم نه چیزی گفتم من میدانم. گفتم چه روزی میرود؟ چه روزی و چه ساعتی میرود؟ مجبور شد به من بگوید، گفت فلان روز. من آن روز رفتم فرودگاه. آهان یک مشورت هم با سمیعی کردم. گفتم عقیدهتان چیست خوب من به طور عادی که باید بروم. گفت بله شما کار خودتان را بکنید. من رفتم فرودگاه و دوتا کلمه با او خداحافظی کردم و آمدم. بعد از دو روز هم که برمیگشت رفتم پیشوازش. روزنامهنگاران همه آنجا جمع بودند که همانجا با او مصاحبه بکنند که کار به کجا رسید. من که آمدم گفتند چه خبر؟ گفتم من خبری ندارم آن کسی که میآید خبر میآورد. گفتند شما هم در مصاحبه شرکت میکنید؟ گفتم نه، من فقط آمدم پیشواز وزیرخارجه. هیچی این گذشت و قضایا حل شد و پنیر هم راه افتاد و رفت و روابط دوباره برقرار شد. ولی این وزیر خارجه میانهاش با من خوب نشد. بعد هم رئیس مجلس شد، دیگر وزیرخارجه نبود و با وزیرخارجهی بعدی ما دوباره روابطمان خوب بود، با معاونان وزارت خارجه روابطم خیلی خوب بود. با معاونان وزارت خارجه روابطم خیلی خوب بود مخصوصاً معاون دائمی آقای آیگل یورگنسن خیلی آدم خوب و با صفا و با انصاف بود. این یکی از مسائل دوران دانمارک بود.
یکی از مسائلی که در روابط ایران و دانمارک دخالت داشت مسئلهی رابطه با بازار مشترک اروپا بود. چون ایران خیلی اصرار داشت که یک وضع خاصی به او بدهند البته عضو آنجا که نمیشد شد. اما یک وضع برجستهای برای اینکه…
س- ممتازی بدهند.
ج- ممتاز داشته باشد بله. برای اینکه ایران عقیده داشت که این همه از اروپا چیز میخریم، این همه به اروپا چیز میفروشیم اینقدر از نفتشان را در واقع تأمین میکنیم و اینقدر زیاد ازشان چیز میخریم باید ما یک وضع خاصی داشته باشیم با بازار مشترک. و یکی از کشورهایی که این پیشنهاد ایران را تقویت میکرد و حمایت میکرد دانمارک بود. این بود که ما با اینها مخصوصاً آن مدیرکلی در وزارتخارجه که این کارهای EEC با او بود
س- (؟؟؟)
ج- بله، با بازار مشترک بود باهاش دوستی میکردیم و اینها. بعد یک دورهای هم شد که دانمارک شد رئیس بازار مشترک، چون میدانید شش ماه یکدفعهای یکی از کشورها است. ما امیدوار بودیم که آنموقع یک کار بخصوصی بشود ولی کار بخصوصی نشد، همان وضع ادامه داشت که دانمارک حمایت میکرد. چون وقتی هم که این کار گردنشان میافتد خیلی کارشان سنگین میشود. اصلاً تمام وزارتخارجه دیگر براساس این مثل اینکه میگردد. هر حرفی آدم میآید با آنها بزند میگویند قضیه EEC فعلاً مطرح است. چون مثل اینکه الان هم فرانسه ریاست را دارد. و دیگر چیز خاصی در آنموقع به وجود نیامد. همینجور که گفتم انجمن فرهنگی ایران و دانمارک را ما آنجا تشکیل دادیم. گفتم؟
س- بله، بله.
ج- خانم ساکسیلد هم رئیسش شد، حالا تازه عوض شده. یکی از مسائلی که در آنموقع پیش آمد و آن هم یک قدری نقار بین دو کشور به بار آورد خوب بعد اصلاح شد این بود که وزیر بازرگانی میآمد. وقتی که من از تهران میخواستم بیایم خداحافظی میکردم از او گفت که من میآیم. ولی بعد تاریخش را به من از تهران خبر ندادند. غالباً دیر خبر میدادند یا خبر نمیدادند وقتی بعضی شخصیتها میخواستند بیایند. اما من از راه دانمارکیها فهمیده بودم که اینها چه روزی میآیند. و این آقا یک روز زودتر از روزی که مراسم رسما شروع میشد، و درستش را بخواهید آن هم از طرف دولت دانمارک دعوت نشده بود. شورای کشاورزی دعوتش کرده بود. ولی خوب البته آنها هم احترامات کردند قرار بود مهمانی توی وزارت خارجه بدهند یک مهمانی ما توی سفارت میدادیم که مقامات دانمارکی میآمدند. دو روز هم بیشتر قرار نبود بمانند، اینها یک نصف روز زودتر رسیدند، یعنی امروز ظهر رسیدند فردا مثلاً صبح برنامهها شروع میشد.
دانمارکیها معمولاً رسمشان این است که وزرایشان پیشواز نمیروند. اصلاً به ما میگویند شماها چطور اینقدر پیشواز میروید پس کی وزرایتان کار میکنند؟! اصلاً خیلی ساده مراسم را برگزار میکنند. اینها گویا جای دیگر که بودند خیلی همه برایشان پیشوان رفته بودند. اینها وارد میشوند میبینند که آمدند کسانی از دانمارکیها ولی وزیر بازرگانی نیامده پیشواز. من هم، هم پشتم سخت درد میکرد و شبش هم قرار بود که همه در سفارت مهمان باشند برای اینکه شب بتوانم سرپا باشم روز استراحت کرده بودم. همین هم که همکارانمان توی سفارت به من گفتند دستور اعلیحضرت است که سفیر لازم نیست زیاد پیشواز برود. در یک موارد خیلی استثنایی فقط، سفیر قرار نیست که پیشواز برود. من این بخشنامه را خواستم ولی ظاهراً فوری پیدا نکردند برای من بیاورند. گفتم خوب اینها که بیخودی نمیگویند پس از آن جهت هم ایرادی به کار ما نیست. اما دو نفر را فرستادم فرودگاه که یکیشان خیلی خوب دانمارکی میدانست، یکی دیگر هم کنسول بود گفتم بروید بعد هم بپرسید اگر بعد از ظهر جایی میخواهند بروند گردش، جایی، خریدی چیزی بروید شما در اختیارشان هستید و اگر هم خواستید یکی با دو نفر برود، یکی با دو نفر چون چهار نفر بودند. معاون وزارت کشاورزی هم با آنها بود. یکی هم رئیس دفتر خود وزیر بود که یک جوان آراستهای بود حالا میگویم چطور شد که اسم این جوان را جداگانه میآورم، یکی دیگر یادم نیست چهکاره بود. بههرحال ۴ نفر بودند غیر از وزیر بازرگانی. اینها میآیند و میروند هتل. آن دوتا آقای ما میگویند ما حاضریم در اختیارتان. میگویند نه باشد ما زحمتی نداریم. میگویند ما آخه مأموریم برای اینکار امروز هر جا خصوصی فلان خرید خیابان هر کاری دلتان… گفتند نه ما کاری نداریم میخواهیم استراحت کنیم. اصرار کردند که شماها بروید. شاید هم وزیر بازرگانی یک خرده دلخور شده بود که ماها پیشوازش نرفتیم برای خاطر این اینها را قبول نکرد. بعد خودشان بلند میشوند میآیند خیابان میروند توی آن فروشگاه روبهرویی آن را هم اگر پرسیده بودند از اینها، اینها دوتا فروشگاه بهتر را به آنها معرفی میکردند. این یک فروشگاه خیلی معمولی بود این کارگران ترک و یوگسلاوی و اینها آن جا دائماً میرفتند و خرید میکردند. اینها میروند آنجا. دوسهنفرشان آنورتر ایستاده بود. آن جوانه که رئیس دفتر وزیر بود اینطرفتر ایستاده بوده، یک زنی کیف پولش گم میشود و سروصدا پول من نیست کیفم. میپرسند چیست؟ میگویند شکت به کسی میرود. میگوید این است. این آقا را نشان میدهد. شاید میبیند چشم و ابرویش مشکی است….
س- بله چون غریبه هستند.
س- بله. بعد میآیند و رسیدگی. اینها میگویند چیست؟ آقای وزیر هم میگوید بله ما حاضریم و بیایید و رسیدگی بکنید عوض اینکه امتناع بکند از این. پلیسی که مأمور این فروشگاه است میآید اینها را میبرد توی اتاق پلیس. آن معاون وزارت کشاورزی میگوید ما نباید قبول بکنیم که ما را بگردند. وزیر میگوید نخیر چرا، خوب بگردند ما چیزی نداریم از کسی پاسپورتهایشان هم همراهشان نبوده. میگویند ما اینطوریم ما پاسپورت دیپلماتیک داریم اینها. اصلاً پلیس درست هم زبان اینها را نمیفهمیده، حالا تلفن بزن و پلیسی بیاید که انگلیسی بداند اینها این گرفتاریها پیش میآید میگویند بیا اینجا این هتل روبهرو ما پاسپورتمان را نشان بدهیم. پلیس میگوید ما دوتا هستیم شما پنجتا هستید ما نمیآییم. بالاخره تا وقتی که آن کسی که انگلیسی بلد بوده میآید و اینها را مرخص میکنند و میآیند. خوب خوب جریانی پیش نیامده بود. میروند هتل و آقای وزیر عصبانی. معاونش به من تلفن زد که اتفاق بدی پیش آمده. اینجوری شد و الان هم آقای وزیر بازرگانی میگوید من الان میروم. بلیطها را ببرید، حالا هر هواپیمایی بوده، برای فردا صبح رزرو بکنید که من میخواهم بروم. من هم میگویم اوایلی بود که رفته بودم هنوز خیلی راه و چاهها را بلد نبودم. فوری به منشی تلفن زدم خانهاش، چون عصر بود خانهاش بود، خوشبختانه او هم خانه بود. گفتم چهکار میتوانی بکنی؟ ما حالا کیها را میتوانیم پیدا الان پیدا بکنیم. گفت من الان تلفن میزدم به رئیس تشریفات چون اینموقع هنوز توی دفترش است. او تلفن میزند به رئیس تشریفات و رئیس تشریفات تلفن میزند به وزیر بازرگانی که توی اتومبیلش بوده داشته میرفته بیرون از شهر خانهاش، اینها بیشترشان بیرون از شهر خانههایشان بود و غالبشان هم بیرون کشاورزی و باغذاری و اینجور کارها میکردند، روزها میآمدند سر کارشان. من هم از این طرف پا شدم رفتم به هتل. هیچی بعد رئیس تشریفات رسید و وزیر بازرگانی رسید. وزیر ما هم خیلی عصبانی اینها هم هی سعی کردند که عذرخواهی بکنند و از دلش دربیاورند. او هی میگفت که بله ما به خیالمان در یک مملکت متمدن هستیم نمیدانستیم در بین بربرها هستیم. بیچاره رئیس تشریفات هم میگفت بله این پلیس واقعاً بربری رفتار کرد. و خیلی این بیچارهها حوصله کردند. بالاخره من گفتم که آقای وزیر میخواهد فردا صبح برود. گفتند نه تو را خدا یک کاری بکنید که نروند. من هم به آنها گفتم خوب حالا ما خودمان که میتوانیم شام با هم بخوریم. شما امشب بیایید سفارت تا بینیم وضع چه میشود. بالاخره اینها هم خیلی سعی کردند و عذرخواهی میکنیم و کردیم و اینها و تنبیه میکنیم آن پلیس و از آن حرفها. و هیچ هم به رو نیاوردند که آخه آقایان شما اقلاً میخواستید پاسپورتتان توی جیبتان باشد.
س- بله اینطور است.
ج- بله. بعد هم بامزه بود که وقتی پلیس کنترل کرده بود این آقا چندین هزار فرانک توی جیبش بود، همان دقیقه رفته بوده پول خرد کرده بوده، کسی که اینقدر پول همراهش است. آنوقت کیف زنه پیدا شد. توی آن صد و بیست کرون پول بود. البته خوب خیلی برای دانمارکیها هم ناراحت شد. هیچی بعد آشتی شد. آن شبش که آمدند هم مهمانهای دانمارکی آمدند و هم آقای وزیر بود. شب بعد هم توی وزارت خارجه وزیر بازرگانی مهمانی داده بود و اینها. آن شب سر میز هم یک خرده یک کمی، حالا تا اندازهای هم حق داشت به او برخورده بود ولی نتوانسته بود زیاد خودش را کنترل بکند یک خرده حرفهای درشت زد. حتی یک حرفی زد که تقریباً… آخه اینها هم یک مقدار از ایران و شاه و از این چیزها میگفتند. میگفتند البته با ادب. او هم یک دور توی حرفش گفت که شما حاضر بودید مثلاً ملکهتان را کنار بگذارید برای یکهمچین چیزی؟ همهشان، من اول نفهمیدم او چه گفته داشتم با یکی حرف میزدم، آنوقت همه دور میز دانمارکیها گفتند “No, No” خوب ما بعد ماست مالی کردیم و به سلامتی ملکه خوردیم. بعد فردا شب که توی وزارت خارجه من به وزیر بازرگانی گفتم که امشب شما به سلامتی ملکه بگویید دیشب من گفتم امشب شما بگویید. بهتر است که شما بگویید. گفت اگر بگویند، گفتم خوب آنها هم میگویند. بعد من به وزیر بازرگانی گفتم که آقای وزیر بازرگانی میخواهد امشب به سلامتی ملکه بخورد. گفت بله ما هم به سلامتی شاهنشاه خواهیم خورد. بههرحال اوضاع جور شد و اینها رفتند. بعد گزارش شد و خودش هم یک خرده گزارش را بیشتر به نفع خودش داده بود. باز یک تلگراف شد از خلعتبری که اعلیحضرت مکدر شدند از این جریانی که پیش آمده و چطور شده که اینطور شده است؟ من هم نوشتم جواب دادم اینجور است. اولاً ایشان به ما خبر نداده بودند من از دانمارکیها فهمیدم که میآیند. بعد هم من دو نفر را مأمور کرده بودم که در خدمت ایشان باشند. یکیشان خیلی تسلط به دانمارکی داشت، اگر او بود اصلاً این چیزها پیش نمیآمد. اولاً آنها به اینها یادآوری میکردند که پاسپورتتان همراهتان باشد، کنسول و چیز، او کنسول بود و آن یکی کارمند سفارت بود، کارتشان را درمیآوردند و نشان میدادند این خودش… و دانستن زبان خیلی مؤثر است. بههرحال ما اینها را نوشتیم و اینجا هم قضیه حل شد.
یکی از اتفاقاتی که در آنموقع افتاد و خوب این البته خیلی مطبوع بود و باعث یک مقدار تبلیغات خوب برای ایران شد آمدن خانم فریده دیبا مادر شهبانو بود. البته ایشان مسافرت غیررسمی میکردند و در واقع من ایشان را دعوت کرده بودم. ولی وقتی دانمارکیها فهمیدند خیلی استقبال کردند. چون کوئین اینگرید مادر ملکه هم دوست بودند، چند سفر کوئین اینگرید تهران رفته بود و همدیگر را دیده بودند و خانم دیبا ایشان را دعوت کرده بودند و اینها. من یک دفعه از اینها پرسیدم، از وزیر دربار، که خانم دیبا که میآیند اگر من کوئین اینگرید را دعوت کنم میآید؟ گفت حتماً میآید. او خودش هم حتماً خانم دیبا را یک شب دعوت خواهد کرد. وزارت خارجه هم به طور غیررسمی با ما همکاری کرد یک برنامه برایش درست کردیم. مثلاً من یک سفر سه روزه گذاشته بودم که یک مقداری توی دانمارک بگردد، آنها رئیس تشریفات و خانمش را همراهش فرستادند دوتا پلیس هم همراه ما کرده بودند و قرار گذاشته بودند با بعضی از اعیان دانمارک که در منزلشان، در قصرهایشان از خانم دیبا پذیرایی بکنند. یکیشان آن کنت (؟؟؟) بود که در نوزده سال جلوترش چند روز از اعلیحضرت پذیرایی کرده بود. یکی دیگرشان هم یک آقایی بود، اسمهایشان را دارم در دسترس بعد میتوانم بگویم. یک قصر خیلی مجللی بود و یکی از قصرهای کمی بود در اروپا که هنوز به همان صورت قدیمی حفظ شده بود و توی آن هم زندگی میکردند، چون غالباً قصرها را ترک کردند و اینها. اما من فکر میکنم که این خانواده که خوب خودشان هم خانواده مدرنی بودند نسبتاً حتماً یک تیکهای را مدرنیزه کرده بودند چون واقعاً به آن صورتی که قصرها به حالت قدیم است مشکل است تویش زندگی کردن.
س- بله اتفاقاً مدرنیزه کردند و دستگاه جدید تو گذاشتند.
ج- بله، تویش هم گذاشتند. البته اتاقها فعلاً تمام به همان وضع قدیم بود. مثلاً اتاقهایی که ماها را منزل داده بودند مثلاً خوب معلوم است پهلویش حمام نداشت حالا یک شب هم طوری نمیشد که حمام درست پهلوی اتاق آدم باشد. اتاقی که میانم دیبا بودند چرا پهلویش حمام داشت. پیدا است که خوب اینها را بعد درست کرده بودند خیلی پذیرایی مجللی کردند. به جزیره بون هولم رفتیم، البته همهجا به خرج خودمان میرفتیم آنها خیلی پذیرایی میکردند و خیلی پذیرایی خوبی کردند. یک شب من مهمانی کردم که کوئین اینگرید آمد به سفارت ما. یک شب کوئین اینگرید در قصرش از خانم دیبا و ما دعوت کرد. یک مهمانی خیلی مفصل کامساکس در یک کلوپ خیلی معتبری داد برای خانم دیبا. دیگر من عصر دعوت کردم ایرانیها را که با خانم دیبا آشنا بشوند. برنامهای بود که برود مؤسسات را ببیند، موزهها را ببیند. به خصوص جاهایی که چیزهای ایران هست ببیند. و یک ناهار هم ملکه مارگریت دعوت کرد خانم دیبا و من را به روی کشتیاش. آن هم جالب بود و خیلی اثر خوب گذاشت در بین دانمارکیها. همهجا رفت با همه حرف زد اینها، و رویهمرفته از کارهایی بود که نتایج خوب برای ما داد.
من سفرهای مختلفی البته در دانمارک کردم. بعضی جاها دعوتم میکردند بروم صحبت بکنم راجع به ایران، راجع به وضع زنان چون همه میدانستند که من در این قبیل فعالیتها بودم. و یک سفر رفتم آرهوس این جالب بود. آرهوس یک شهر مهمی است، دومین شهر دانمارک است و شهردار اینجا، میگویم در نتیجه این تبلیغات سوئی که در روزنامهها میکردند مثل اینکه یک ملاحظهای داشت از اینکه من را بپذیرد و از طرفی هم خوب نمیشد من بروم آنجا و من را نپذیرد، لابد چون همهی سفرا را میپذیرفت. روزی که من رفتم آنجا و توی دفترش من را پذیرفت و یک قهوهای خوردیم یک عکسی را به من نشان داد که چند روز پیش سفیر فرانسه آنجا بوده و با این که این داره این عکس را به من نشان میدهد عکس انداخته بودند و توی روزنامه گذاشته بودند. یعنی میخواست نشان بدهد من مجبورم همهی سفرا را بپذیرم چند روز پیش هم سفیر فرانسه را و حالا هم سفیر ایران را. در صورتی که خوب در آرهوس هم ما جاهای دیگر و موزه و همهجا رفتیم خوب خیلی هم خوب بود و کسی هم به ما ترشرویی نکرد. یک مرکز هنری خیلی جالبی آنجا درست کردند که انواع فعالیتها میشود آنجا باشد. مثلاً یک چیزی مثل سانتر پومپیدوی اینجا شاید نه به این عظمت. و خوب آن جالب بود و دلشان میخواست که همه بروند ببینند و من هم با پسرم رفتم چون پسر من هم هنرمند است رفتیم آن را دیدیم.
یکی از کارهایی که ما در آنجا کردیم یک بورسهایی گرفتیم برای بعضی از دانشجویان، این سابقه داشت میگرفتند، غالباً یا برای چیزهای فنی و اینها میگرفتند. من یک صحبتی کردم که ما یک بورسی بگیریم برای موزهداری. چون میدانستم که در ایران یک عدهای موزه درست میشود که آدمهایی که بلد باشند و تخصص کافی داشته باشند نیست. تهران خبر دادیم و اینها به دفتر علیاحضرت و به وزارت فرهنگ و هنر و بالاخره به نظرم از طرف دفتر علیاحضرت یک نفر را معرفی کردند که خودش آنجا در موزه کار میکرد آمد. این جوانها غالباً وقتی میآمدند زبان درست نمیدانستند خوب نمیتوانستند استفاده بکنند. اتفاقاً همانموقع پسر من هم آمده بود دانمارک چون مسترش را در آلمان گرفته بود آمده بود که یک دوره موزهها را ببیند و در نتیجه با این جوان آشنا شد و چون این زبان بلد بود به او کمک میداد و خیلی خوب شد و یک دوره هم برایش تمدید بورسش را گرفتیم و دیگر همان نزدیکیهای انقلاب بود که رفت ولی خوب چون که او قبلاً هم در موزه بود برگشت سر کارش. یک مدتی موزهها تعطیل بود دوباره… و حالا این جوان رئیس موزه شده چون تغییرات شده و لابد رؤسا یک مقداری رفتهاند و یا پاکسازیشان کردند و اینها این جوان حالا رئیس موزهی خودش شده است.
س- شما خانم دولتشاهی تا اوان انقلاب در دانمارک بودید؟
ج- بله، بله. یکبار دوم هم رفقا حمله کردند به سفارتمان. ایندفعه در نهم فوریه ۱۹۷۹ بود یعنی سه روز پیش از ورود خمینی به تهران. دفعهی اول ۲۳ آذر ۱۳۵۶ بود یعنی ۱۴ دسامبر ۱۹۷۷، این دفعه نهم فوریه بود. این دفعه من خودم توی سفارتخانه بودم و یکهو خبر دادند که اینها ریختند. کنسول زرنگی کرد و اینها را کشاند به طرفی که رفتند به اتاق او و این طرفی که قسمت سفارت بود نیامدند.
س- محفوظ ماند.
ج- بله. خیلی روز مشکلی بود. از آن طرف هم که فوری چیز زده میشود. آخه ما بعد از آن جریان یک تأسیسات امنیتی شدیدی درست کردیم، ۱۲۰ هزار کرون خرجش شد و آن جلو یک نمیدانم تلویزیون مداربسته و یک اتاقچهای که اول وارد آن بشوند و بعد وارد سفارت بشوند و در blindé برای اینطرف سفارت گذاشته بودیم هم برای طرف کنسول و اینها ولی با وجود اینها بلد میشوند، بلد هستند دیگه. یکهمچین چیزی نیست که کسی نتواند بفهمد. به علاوه اول به طور عادی میآیند ایرانی هستند میآیند سفارت به یک بهانهای یک چیزی میخواهند بپرسند. نگاه میکنند میفهمند که جریانات چیست. شانزده هفده نفر بودند. ریخته بودند و رفته بودند توی اتاق کنسول اینها هم تا وارد میشوند چراغ و تلفن و همه را خراب میکنند و خوب درها که بسته میشود، یک خرده اذیت میکنند و در و دیوار را چیز مینویسند و خراب میکنند و پاره میکنند و از این چیزها. از اینطرف هم پلیس آمده و همهجا را گرفته و اینها. حالا ما مشغول مذاکره که نگذاریم کار به خشونت بکشد. یک خرده نفر دوم سفارت با آن اتاق با تلفن داخلی صحبت کرد خوب آقایان چیست؟ شما چه فرمایشی دارید؟ چرا اینطوری است؟ خوب میآمدید مینشستیم صحبت میکردیم اینها من به او گفته بودم که اینطور بگوید. و آنها هم که همان حرفهای خودشان را میزدند. آنها میگفتند ما باید به نوفل لوشاتو تلفن کنیم. اینها میخواستند یک حرکتی کرده باشند به نوفل لوشاتو هم خبر بدهند، خمینی هنوز آنجا بود، که ما سفارت را گرفتیم.
از جمله چیزهایی که از ما میخواستند یکی این بود که جمهوری اسلامی اعلام کنیم. یکی اینکه تعهد بکنیم که هیچ کاغذی، پروندهای چیزی اینجا زیر و رو نشود. یکی هم اینکه میگفتند چرا پلیس را آوردید؟ پلیس چرا ما را میگیرد؟ حالا من هم نمیخواستم که اینکه را بگیرد. با پلیس هم این مذاکره را میکردم که بگذارید ما این کار را با مسالمت حل بکنیم. اول هم ما نمیدانستیم اینها اسلحه دارند یا نه. پلیس از ما میپرسید اسلحه دارند یا نه؟ میگفتیم ما نمیدانیم، پانزده شانزده نفر هستند توی آن اتاق هستند. بالاخره با مذاکرات که تا ساعت ۵ بعدازظهر… آنوقت رئیس پلیس مربوط به خارجیها هم آمده بود تمام مدت آنجا پهلوی من بود، توی اتاق من بود. آمد پیش من و گفت که ببینید الان ۵ ساعت است ما اینجا هستیم. شما یکی از دو کار را انتخاب بکنید یا اگر میگویید اینها هموطنان شما هستند و کاری باهاشان نیست و نمیخواهید ما با آنها کاری داشته باشیم ما حرفی نداریم ما میرویم دیگر خودتان میدانید با آنها ما مداخله نمیکنیم. یا اینکه اجازه بدهید ما اینها را بگیریم ببریم، دیگر در را میشکنیم از پنجره میرویم هر کار میکنیم خودمان میدانیم بعد هم دیگر شما مداخله نکنید که ما با اینکه چهکار میکنیم. گفتم که یک خرده دیگر به من فرصت بدهید، یک ساعت دیگر به من فرصت بدهید. من از او خواهش کردم که یک خرده به ما مهلت بدهد و سعی کردیم که با نوفللوشاتو صحبت بکنیم که آنها خودشان نمره تلفن دادند. پلیس البته اجازه نمیداد که اینها با خارج صحبت کنند. حالا داخل آنجا را هم که خراب کرده بوند اگر اجازه میداد حالا ممکن بود آدم تلفن بدهد توی اتاق اما که اصلاً پلیس اجازه نمیداد و همین آقای فرهنگ رایزن سفارت گفتم به او که نوفل لوشاتو را بگیرد. او سعی کرد بگیرد و یک خرده حرف زد و گفت این آقایان اینجا هستند و فلان و از این حرفها. آنها هم یک چیزی گفتند. نوار برداشته شد و نوار را بردند پشت آن اتاق گذاشتند که آنها بشنوند. اینها قانع نشدند باز بودند و هی ما کلنجار میرفتیم.
یکی از رانندههای ما که پایین بود شنیده بود که یکی از رفقا، آخه بعضی از رفقایشان هم پایین میایستند، حالا پایین هم چه جمعیتی است و مردم جمع شدند و پلیس دور را گرفته است از آنور و اینور راه نیست که کسی بیاید و برود و مردم جمع شدند و مخبرین و عکاس و نمیدانم هر چه خیال بکنید. یارو آن رفیقه اینها گفته بود که اینها اسلحه ندارند. راننده برای ما خبر آورد ولی ما این را عجالتا تا این حد میدانستیم.
بالاخره من تصمیم گرفتم که دیگر خودم صحبت بکنم. هم با اینها آن اتاق صحبت کردم و گفتند بله و چرا پلیس خبر کردید؟ گفتم پلیس خوب شما میدانید اینجا این تأسیسات امنیتی که هست به محض اینکه کسی اینجوری وارد بشود اتوماتیکمان رنگ میزند و پلیس میآید. اگر شما با ملایمت میآمدید و درها را به زور باز نمیکردید تلفن میزدید وقت میگرفتید میآمدید مینشستیم صحبت میکردیم این را خودتان میدانید که ما خبر نکردیم اینکار اتوماتیک میشود وقتی هم پلیس آمد دیگر ما نمیتوانیم برایش تکلیف معین کنیم، او وظایف خودش را انجام میدهد. بالاخره من دوباره گفتم که به نوفل لوشاتو خودم تلفن میزنم. آهان به پلیس میگفتیم که اجازه بده… میگفت من آنجا اجازه نمیدهم که این حرف بزند. گفتم اگر من از اینجا بگیرم و یکی از اینها را بیاورم اینجا بگذارم او هم حرف بزند شما چشمپوشی بکنید. گفت تا او از در بیاید من وظیفه دارم بگیرمش، از آن در که بیرون بیاید ما باید بگیرمش. خود اینها هم همین را میگفتند از قوانین خبر دارند دیگه. میگفتیم که خیلی خوب حالا بیایید بیرون و فلان و اینها میگفتند ما اگر بیاییم بیرون پلیس ما را میگیرد. بعد من گفتم که نه من تعهد میکنم، من خودم میآیم دم درب شما را میآورم اتاق خودم. بالاخره پلیس قبول کرد که چشمپوشی بکند که از اینجا ما حرف بزنیم. بعد هم قبول کرد که این بیاید بیرون نگیرندش تا اتاق من بیاید. من خودم بروم بیارمش تا اتاق خودم. من وقتی رفتم توی راهرو دیدم راهرو پر از پلیس اسلحهبهدست است. گفتم اینها چیست آقا؟ اینها را روانه کنید بگویید من مسلح لازم ندارم برای اینکه میخواهم با ۴ نفر حرف بزنم. ضمناً بعد روزنامهها هم نوشتند. چون در اروپا تروریسم خیلی پیشرفت میکرد از قرار معلوم پلیس دانمارک تازگی یک برنامههایی برای مبارزه با تروریسم پیاده کرده بود که در واقع اینها همانهایی بودند که برای مبارزه با تروریسم تربیت شده بودند آوردند روی سقف بودند، توی ایوانها بودند تمام این ساختمان را پر کرده بودند. بالاخره ما گفتیم این آدمهای مسلح را اولاً از اینجا رد بکنید بروند. رفتیم که برویم تا جلوی در، نزدیک در که رسیدیم رئیس پلیس هم که با من میآمد یک خرده من را سر داد به کنار که درست روبهروی در قرار نگیرم. آنها هم با همان شرطی که قرار شده بود یک نفر آمد بیرون دستها بالا و فلان. گشتندش و اسلحه نداشت و آوردیمش این اتاق. مدتی باز طول کشید تا نوفل لوشاتو را گرفتیم. اول من صحبت کردم و یک کسی پای تلفن بود به نام آقای جوادی بعد گفتند آقای یزدی را میدهیم. آقای ابراهیم یزدی را دادند با او صحبت کردم. گفتم که اینها سهتا حرف میزنند که یا تحصیل حاصل است یا عملی نیست. یکی اینکه میگویند پرونده و اینها دست نخورد، این مسلم است، این وظیفهی هر سفیری است. من اولاً سفیر معزول هستم. گفتم اینها میگویند که جمهوری اسلامی اعلام بکنیم. این کار مسخرهای است که یک سفیر اعلام بکن. اولا من سفیر معزول هستم و دارم میروم. ثانیا اصلاً اینکاره نیستم. دانمارکیها به ما میخندند اگر من این حرف را بزنم. در یک مملکتی اگر یک رژیمی به وجود آمد خودشان اعلان میکنند و خودشان با همدیگر ارتباط برقرار میکنند، اینکه عملی نیست. یکی هم آن قضیه کاغذ و پرونده است که آن هم تحصیل حاصل است. یکی هم اینکه میگویند پلیس چرا آمده؟ تقصیر خودشان بود اگر اینجوری نمیآمدند پلیس هم اینجوری نمیآمد. تازه ما مانع شدیم که پلیس اینها را بگیرد. حالا قبلاً هم گفته بودند باید با آقای روحانی آنجا حرف زد. من هم نمیدانستم روحانی کیست؟ بعد معلوم شد داماد یزدی است. آهان ضمناً من هم به او گفتم که من که سفیر معزول هستم به علاوه زنم، جمهوری اسلامی که زن را قبول ندارد. گفت به خانم اختیار دارید برعکس آقا خیلی عقیده دارند که خانمها باید فعالیت بکنند و اینها، گفتیم خیلی خوب. بعد آقای روحانی را دادیم ما همین حرف را زدیم و گوشی را دادیم به این آقا که حرف بزند با آنها. بعد که من نوار را شنیدم دیدم آقای روحانی میگویند، «خب این سفیر که حرف منطقی میزند چرا با او کنار نمیآیید؟» هیچی قرار شد که با هم کنار بیاییم. اینها آن حرفهای دیگر را که عدول کردند. گفتند پس راجع به پروندهها و اینها شما یک چیزی بنویسید. من خیلی دلم نمیخواست بنویسم ولی خوب رایزن سفارت گفت خوب است بنویسید من هم رأیش را قبول کردم. یک چیزی نوشتیم که از این جهت نگرانی نیست و ما همانطوری که وظیفهمان است چیز میکنیم. به علاوه من گفتم که اینها عقب پرونده و کاغذ و اینها که میگردند پروندههای ساواکی اینجا ندارد، هیچوقت اینجا مأمور ساواک نداشته همچین پروندهای هم اینجا ندارد. بالاخره ما یک چیزی نوشتیم که هیچچیز دست نمیخورد و همه تحویل داده میشود به نفر بعدی. اینها رفتند، دیگر در این ضمن شده ساعت ۸ شب تا حالا در واقع سفارت در محاصره است و همهی ما آن تو هستیم. در این ضمن رئیسشان هم آورده بودیم این اتاق. بعد رئیس پلیس به همان رایزنمان گفت، «به خانم سفیر بگویید دیگر اینها را خیلی رو بهشان ندهند.» گفتم نه دیگه من تا صبح که نمیخواهم اینجا بمانم قضیه تمام شد دیگه، نخیر بگویید بروند کار خودشان را بکنند. آمدند صف بستند که دیگه هیچجا توی اتاقهای دیگر هم نیایند. از اتاق کنسول دربیایند از در بروند بیرون پلهها را بگیرند بروند پایین تا بیرون. اینها را پلیس ردشان کرد همه رفتند. حالا دیگه ما هم خلاص شدیم که بیاییم برویم. اینها میروند بیرون کاغذ را همچین میکنند میگویند سفیر جمهوری اسلامی اعلان کرد. بعضی از روزنامههای صبح نوشته بودند. به من هم رایزن سفارت گفت که اگر الان شما بروید توی خیابان بخواهید سوار اتومبیل بشوید همه میریزند دورتان مخبرها و روزنامهها و اینها. من گفتم اتومبیل را بیاورند توی هشتی، از این ساختمانهای قدیمی بود قدیمها کالسکه لابد میآمده تو، گفتم خیلی خوب. حالا من هم خوب خسته دیگه از صبح تا حالا توی سفارت با این کشمکشها. آمدم بیرون، بعد دیدم که از پشت شیشه اتومبیل عکس انداختند و اینها، رفتم سفارت. اتفاقاً من یک خالهی مریضی هم در آنموقع داشتم. آن روز من سفارت که بودم به من خبر دادند که او را هم بردند اتاق عمل. درست نمیدانستند چشه و حدس میزدند که سرطان دارد، بالاخره. حالا آن روز من از نگرانی یکی دو دفعه هم تلفن زدم اما که، یکی دو دفعه هم تلفن زدم با مادرم حرف زدم چون نگران میشد. گفت من وقتی دیدم دوتا پلیس آمد درب خانه ایستاد فهمیدم یک خبری شده توی سفارت. وقتی که من رسیدم خانه یک رانندهی هندی داشتیم گفت، «شام میخوری؟» گفتم یک چیزی بیار بخورم من میخواهم بروم مریضخانه. میخواستم بروم مریضخانه خالهام را ببینم. بعد گویا یکی از این مخبرها میآید دم در راننده همین را به او میگوید. میگوید الان خانم نمیتواند شما را بپذیرد میخواهند بروند مریضخانه. او حالا یا اینجور استنباط خودش بود یا خواسته بود که جنجال درست کند. رفته بود فردا صبح نوشته بود به نظرم سفیر nervous breakdown گرفته، دیشب رفته مریضخانه. من اتفاقاً نرفتم مریضخانه، خیلی خسته بودم فکر کرم او هم مریض است و حال ندارد بیخود نروم، پسر خالهام آمد او را دیدم. فردا که رفتم سفارت هر روزنامهنگاری خواست با من حرف بزند گفتم من حاضرم. آمدند. دیگه حالا خیلی چیزها آفتابی شد. اینکه من دارم میروم من احضار شدم، حالا چیست؟ چون شما زن هستید احضار کردند؟ گفتم نه خیلیها را احضار کردند. عقیدهی شما راجع به جمهوری اسلامی چیست؟ اینها حالا با زنها چه رفتاری خواهند کرد. از این حرفها. من هم خوب یک مقدار جواب دادم که نه زنها در خیلی شئون دارند کار میکنند، به مملکت دارند خدمت میکنند من فکر نمیکنم بشود اینها را اصلاً خارج کرد از اجتماع ما، از اقتصاد ما. به علاوه اسلام هیچ اینقدرها که شما خیال میکنید زنان را عقب نگه نمیدارد و از این حرفها، که این پیشبینیهایمان همهاش خلاف درآمد. و این بار هم این این غائله اینجور گذشت.. آهان آنوقت اینها آنروز به من گفتند که چیز شما… اینها در و دیوار را نگاه کردند دیدند عکس شاه و ملکه و اینها نیست تعجب کردند.
چند هفته قبل وزارت خارجه به ما دستور داده بود که عکسها را جمع بکنید و یک جای امنی بگذارید، چون اینها هر جا میریختند اول کاری که میکردند عکسها را خرد میکردند و از بین میبردند. دفعهی اول هم که آمده بودند همین کار را کردند. ما هم اینها را جمع کرده بودیم. اینها آمدند همچین تعجب میکردند میدیدند نیست. بعد گفتند شما عکس خمینی را ندارید، عکس آیتالله را ندارید؟ گفتم نه ندارم میخواستید بیاورید برایمان. گفتند میآوریم برایتان. فرداش یا پسفرداش آمدند، یا فرداش، یک دانه عکس خمینی را آوردند خودشان زدند به دیوار با پونز. من هم هیچ نگفتم، که قاب بیاورند و فلان و اینها. بالایش انگلیسی چاپ شده بود و زیرش هم عربی. گفتم این چه عکسی است، چرا فارسی ندارد؟ چرا انگلیسی و عربی است؟ گفتند فارسیاش را هم میآوریم. ولی نیاوردند مثل اینکه نداشتند همهاش را اینجوری درست کرده بودند. بههرحال این هم مال عکس خمینی که آوردند دادند. این روزنامهنگاران هم هی میآمدند عکس من را با او با هم میانداختند که عکس خمینی تو دفتر سفارت ایران. آنوقت همین یکی دو روز بعد بود که میآمدند…
س- ببخشید، مگر رفتند شما عکس را دیگه برنداشتید پس به این ترتیب.
ج- نه، بود. چون که در ایران هم صحبت از این بود که قرار است بیاید و اینها. ما هم که نمیدانستیم میآید چهکار میکند. میگفتیم خوب. من توی مصاحبههایم میگفتم. میگفتم خوب یک رهبر مذهبی است. ما ایرانیان احترام داریم برای رهبران مذهبی. ایشان خوب میآیند و کار خودش را میکند، ما که نمیدانستیم این کارها را میکند. این است که در آنموقع نه. من تحقیق کرده بودم بعضی سفارتخانههای دیگر هم همین کار را کرده بودند. عکس را گذاشته بودند و گفته بودند بگذارید اشکال ندارد اینها. بله یک مقدار این صحبتها بود و روزنامهنگاران هی سؤال و اینها حالا چه میشود؟ ما هم تا آن حدی که میتوانستیم پیشبینی میکردیم. ضمناً هم بهشان گفتم گفتم مسئله این نیست که حالا یک دانه سفیر زن ایران داشته باشد یا نداشته باشد ولی به قدری زنها الان در تمام شئون اجتماعی و اقتصادی ما رسوخ دارند و کار میکنند و کارشان مؤثر و مفید است برای مملکت که نمیشود از اینها گذشت. حالا یک دانه سفیر یا یک دانه وزیر داشته باشیم یا نداشته باشیم اینقدرها مهم نیست. اینهم جریان این قسمت از واقعهای بود که روزهای آخر دورهی سفارت من انجام شد.
بعد البته دیگه وقتی که من… گزارش به وزارت خارجه که قبلاً داده بودم که من رفتنی هستم. یک تلفن زدم به شیخ السفرا که سفیر شوروی بود. رفتم دیدنش و گفتم که من دارم میروم. رویهمرفته آدم سمپاتیکی بود سفیر شوروی. خیلی خوشمشرب بود برخلاف خیلی از سفرای کشورهای کمونیستی از جمله خود شوروی که غالباً تلخ هستند و خیلی فاصله میگیرند از اشخاص و اینها ولی این خونگرم بود. من سعی میکردم احتراز بکنم از اینکه راجع به مسائل سیاسی و ایران و فلان و اینها با سفیر شوروی صحبت بکنم. وظیفهی من هم نبود، من وظیفهام روابط با دانمارک بود. با آنها فقط یک روابط خوب میبایستی داشته باشیم. این دفعه یک مقدار صحبت کردیم دیگه راجع به اوضاع. سفیر شوروی گفت، «نه ما روابطمان با شاه خوب بود و تأییدش هم میکردیم از وقتی که یک خرده روابط را سعی کرده بود که با ما هم دوستانه بکند ما راضی بودیم از روابطمان. فقط این اواخر دیگر زیاد به آمریکاییها نزدیک شده بودند و زیاد آمریکاییها را داخل همهچیز کرده بودند.» به او گفتم این مطلبی که از خیلی سال پیش همه میگویند سیاست پطر کبیر رسیدن به آبهای گرم این را هنوز دولت شوروی دارد و به آن فکر میکند؟ گفت، «ما به طرف خلیج فارس نمیرویم برای اینکه میدانیم خلیج فارس یعنی نفت و نفت یعنی جنگ.» این را هم او گفت به من. هیچی ضمناً هم اظهار تأسف کرد که خودش دارد میرود مرخصی. گفت مدتها بوده منتظر اجازه بودم حالا اجازه دادند که دو ماهه بروم مرخصی و مهمانی خداحافظی شما را من نمیتوانم بگیرم. گفتم خوب امیدوارم شما موفق باشید و خوش بگذرد بهتان مرخصی و اینها. و به نفر بعدی که سفیر نروژ بود گفتند او هم سفر بود و دیر رسید. نگران من حالا چه بکنم؟ دیر و فلان. گفتم هیچ اشکال ندارد من یک روز دعوت کردم سفرا را برای خداحافظی. شما هم همان روز بیایید بشود مراسم خداحافظی خیال کنید شما دعوت کردید. معمولاً اینجور وقتها یک هدیهای هم همهی سفرا پول جمع میکنند برای سفیری که خداحافظی میکند میدهند، آن هم آن روز به من داد عکسش را به نظرم به شما نشان دادم. و بعد از آن هم دانمارکیها را دعوت کرده بودم آنها هم آمدند و البته دوتا مراسم خداحافظی هم داشتیم که یکیاش خیلی مهم بود، خداحافظی با ملکه بود که در یکروزی جلوتر از اینها، یک دو روز جلوتر از این، من مخصوصاً این خداحافظی را گذاشته بودم بعد از خداحافظی با ملکه. پیش از ظهرش ملکه اجازه شرفیابی داده بود، بعدازظهرش در وزارت خارجه مهمانی بود برای خداحافظی آنچه را که رسم است دیگه برای همهی سفرا. من رفتم پیش ملکه خودش و شوهرش بودند ما مدتی صحبت کردیم. طبعاً یک مقدار راجع به اوضاع و اینها. در موقعی که بلند شدیم ملکه، من هیچ انتظار نداشتم در این شرایطی که ما داریم میرویم ـ آن دولتی که مرا فرستاده الان نیست این دولتی که آمده که من را قبول ندارد و شنیده بودم هم که خیلی سخت نشان میدهند حتی بعضی از سفرا تلاش کرده بودند که نشان بگیرند نداده بودند، یک نشان که آنموقع من هنوز نمیدانستم که در ردهی خیلی بالا است. در قوطی را باز کردم قوطی را به آدم میدهند که آدم درست نمیداند که تویش چیست…
س- ولی تشریفاتی، اعلام قبلی این چیزها
ج- اعلام قبلی نخیر نمیشود بعد اعلام میشود. ملکه (؟؟؟) grand Class of به من داد. خوب البته بههرحال هر چه میداد که من خیلی تشکر میکردم و میگفتم افتخار میکنم و اینها و آمدیم. بعد بعدازظهرش که در وزارت خارجه مهمانی بود البته من کوچکش را زدم به یقهام و رفتم. وقتی که از اتومبیل پیاده شدم که رئیس تشریفات آماده بود پیشواز به من تبریک گفت برای نشان. تشکر کردم و این از چه درجهای است؟ commander است؟ چون میدانستند commander یک چیزی است در ردهی بالا. گفت نخیر این Grand Class است. گفت میدانید این خیلی اهمیت دارد و خیلی به ندرت ملکه همچین نشانی به سفرا میدهد. این بالاترین نشانی است که به سفیری میدهند آن هم نه به این زودی. گفت مثلاً آخرین بار که ملکه این نشان را به کسی داد سه سال پیش بود به سفیر انگلیسی داد که هفت سال اینجا سفیر بود. دیگر ما خیلی مفتخر شدیم.
بههرحال بعد هم توی وزارتخارجه وزیرخارجه خیلی نطق خوب و جالبی کرد. ما هم خوب جواب دادیم و از دورهای که در آنجا بودیم و از داشتن نشان. مخصوصاً هم گفتم که ما یک عدهی کمی هستیم در سفارت. همکاران من، عدهی محدودی هستند و همه کار میکنند و زحمت میکشند و ما همه با هم کار کردیم و اگر موفقیتی حاصل شده با همکاری اینها بوده پس این نشان را هم من برای همه تلقی میکنم و ما همه افتخار میکنیم و تشکر میکنیم. گفتند دانمارکیها هم از این حرف هم خوششان آمده بود. بههرحال این مراسم هم اینطوری گذشت و من تصمیم گرفتم… موقعی که احضارم کرده بودند اجازه خواسته بودم که از مرخصیام که پنجاه روز طلب داشتم استفاده بکنم. موافقت شده بود. میخواستم بیایم پاریس و یکی دو ماه بمانم و بعد بروم. آمدم پاریس و ماندیم که تا امروز ماندیم.
یکی از خاطرات جالب دوران دانمارکم این بود که من از ملکه مارگریت یکبار دعوت کردم به سفارت. اول میخواستم به مناسبت نوروز دعوت کنم. به نظرم همین سال آخرم هم بود که یواشیواش آدم به فکرهای تازه میافتد و بیشتر آشنا میشود و جا میافتد و احساس میکند که ملکه روابطش چهجور است. مثلاً سالی یکبار ملکه همهی سفرا را دعوت میکرد. یکبار هم مشورت شد با شیخ السفرا، سفرا ملکه را دعوت کردند. در آنجا خیلی به من محبت کرد ملکه تعارف کرد من بیایم پهلویش بنشینم. این بود که من به این فکر افتادم که یکدفعه هم ملکه را دعوت کنم. با وزیر دربار صحبت کردم گفت ملکه میآید اما برای ایام عید نمیشود چون که الان میرود سفر. گفتم خوب حیف شد. گفت خوب در یک فرصت دیگر. گفتم آخه به زودی فرصتی نیست، یک فرصت غیر سیاسی باید باشد و اینها. گفت خوب میخواهید دعوت کنید یک فیلمی چیزی نشان بدهید. گفتم چه خوب فکری به من داد. تماس با تهران گرفتیم دوسهتا فیلم برایمان فرستادند. بعضیهاش آن را که فرستادند خوب بود، بعضیهایش خودمان از فیلمهایی که آنجا داشتیم انتخاب کردیم. من دوتا فیلم راجع به اصفهان نشان دادم. یکیاش تعمیرات آثار باستانی را نشان دادم چون ملکه خودش archéologue و ایران هم بوده در زمان ولیعهدیش ایران بوده و اصفهان را خوب میشناسد. خیلی از این فیلم خوشش آمد. دوتا فیلم بود در همین زمینهها و یکیاش به نظرم تعمیرات کاخ هشت و بهشت بود یکی مال مسجد جامع بود. بههرحال هم آثار باستانی را خیلی قشنگ از نزدیک نشان میداد و هم تعمیراتش را.
خوب اول هم گفته بودند که ملکه مثلاً در جمع یک ساعت و نیم بیشتر نمیتواند بماند یا کمتر، جوری ترتیب بدهید. ما ترتیب داده بودیم ناهار خوری را همه صندلی چیده بودیم و اینها که فیلم نشان داده بشود. قبلاً یک مختصر پذیرایی کردیم، طبعاً خاویار و شامپاین و اینها. بعد از فیلم هم خوب رفتیم توی سالن و به ناچار حالا که ایستاده بود ما یک چیزی هم تعارف کردیم و دیدیم ماند خیلی بیشتر از یک ساعت و ینم، خوشش آمده بود و بهش خوش گذشته بود. خارجی هم هیچ دعوت نکرده بودم. از شخصیتهای دانمارکی دعوت کرده بودیم و یک چند نفر از دربار و از شخصیتهای فرهنگی و اینها، نه سیاسی. من دیدم نان نخودچی را با میل میخورد، باقلوا را با میل میخورد. گفتم دوست دارید؟ اینها را میشناسید؟ گفت، «بله میشناسم خیلی هم دوست دارم.» ما هم تعارف میکردیم و میخورد. بههرحال بیش از آنی که گفته بودند ماند و پیدا بود که بهشان خوش گذشته بود.
بعدها هم همین زمستان گذشته که در فرانسه در محل اسکی شهبانو فرح را دیده بوده، همدیگر را دیده بودند و تجدید عهد کرده بودند احوال من را پرسیده بود از شهبانو. پرسیده خانم دولتشاهی کجاست؟ چهکار میکند؟ او هم به ایشان گفته بود که من خبر دارم پاریس هست. یک دوستی دارم در دانمارک که وکیل مجلس است. چند وقت پیش به من تلفن زده بود و گفتم که ملکه یکهمچین لطفی کرده و احوال من را پرسیده. گفت اتفاقاً ما فردا شب مهمان ملکه هستیم حتماً به ایشان میگویم که تو خیلی متشکر شدی این را شنیدی. بههرحال این هم از روابط دانمارک با آخرین آثارش. من چندتا دوست خیلی خوب دارم در آنجا، دوستان خوبی پیدا کردم.
س- خوب خانم دولتشاهی حالا که مسئلهی سفارت دانمارک تمام شد عرض شود که در مورد چندتا از شخصیتهای سیاسی، چند نفر از شخصیتهای سیاسی مملت است که شما شخصاً با آنها آشنایی داشتید و در ضمن صحبتتان هم اشاراتی کردید من میخواهم نظر شخص شما را راجع به آنها بدانم و استنباطی که شخصاً از خصوصیات و به خصوص اخلاق آنها دارید کاراکترشان بهاصطلاح.
ج- بله.
س- اول با اجازهتان از هویدا شروع میکنم برای اینکه در صحبتهایتان فرموده بودید که وقتی در اشتوتگارت بودید هویدا کنسول بود و کارمند وزارتخارجه و کارمند سفارت ایران در آلمان بود. شما او را به عنوان یک کارمند وزارتخارجه چگونه آدمی دیدید و رفتارش یا خصوصیت اخلاقیاش و غیره به نظر شما چگونه بود؟
ج- خیلی آدم مهربان و خوشمشرب و واقعاً یک سیاستمدار قابلی بود از همان وقت هم دیده میشد. فوقالعاده زیاد دوست داشت، دوست پیدا کرده بود بین خارجیها بین آلمانیها و واقعاً یکی از کارمندان برجسته وزارت خارجه بود از همانوقت هم پیدا بود و همانوقت هم ما دوستیمان با هم شروع شد. و بعدها هم هویدا آن محبت و مردمداری و اینها را که میدانید تا آخر داشت. البته هر بشری در طول عمرش و در طول کارهای مختلفی که پیدا میکند یک مقدار هم عوض میشود که به عقیدهی من، شاید هم مجبور میشوند در کارشان اینجور باشند، این اواخر هویدا طوری شده بود که غیر عقیدهی خودش را خیلی دلش نمیخواست بشنود. و همه عادت میکنند دیگر.
س- و حال اینکه قبلاً اینطور نبود؟
ج- نه قبلاً هیچ اینطور نبود. آن زمان جوانیمان اینطور نبود. ببینید متأسفانه در کار سیاست غالباً اینجور میشود. یک گروهی به هم مأنوس میشوند و با همدیگر کار میکنند عقایدشان با همدیگر پخته میشود بعد یک کسی که یک خرده غیر از آن بگوید خوشآیندشان نیست و این متأسفانه مثل اینکه در کشورهای ما حتماً اینجاها هم هست این چیز بیشتر است.
س- پیش ما شاید شدیدتر است.
ج- پیش ما شدیدتر است. و این انتقادی است که الان من به دارودستهی بختیار هم میکنم. آنها هم یک عدهای هستند دور هم همینطور یک مقداری مطالب را گفتند بازگو کردند و اینها و در نتیجه همان باورشان شده و اگر هم کسی یک خرده از حرف او را بزند این حالت مخالف و شاهاللهی و دیگر هر چه که خیال میکنند…. یعنی این را بیشتر در دور و بریها هستند حالا من نمیدانم خود بختیار تا چه حد است اما که تا اندازهای این صفت را، این وضعیت را.. همین بساطی بود که در دربار و دور شاه هم بود دیگه. شاه خودش از خیلی جهات واقعاً خیلی ملایمتر از این بود که بیرون منعکس میشد و باز همین یک مقدار حرفهایی بود که همان دوروبریها همه هی میگویند و تکرار میکنند و انتظار دارند که همه همان حرفها را بزنند. همانطور که به شما گفتم، البته من از این بابت خیال نکنید رنجشی داشته باشم من هنوز هم هویدا را دوست دارم و خیلی هم ناراحت شدم وقتی که شنیدم که کشته شد که تازه آن هم کشته شدنش هم به حالت عادی و اعدام عادی و انسانی نبود، معلوم میشود که با زجر کشته بودندش. ولی خوب تا اندازهای که دلش میخواست من را از ایران دور بکند ولی با احترام و اینها برای این بود که گاهی که من یک حرفهایی را صریح میزدم خوشش نمیآمد. به نظرم به شما گفتم و دلشان نمیخواست که من نسبتاً زیاد میرفتم پیش شهبانو و خیلی چیزها… از لحاظ علاقه به مملکت یا بهعنوان اینکه من با شما حرف میزنم یا نمیگویم یا اگر حرف میزنم واقعیات را میگویم دیگه، اینطوری.
س- تا چه اندازه شما او را آدم وطنپرستی میدانید؟
ج- هویدا را من آدم وطنپرستی میدانم بدون تردید وطنپرست بود.
س- آنوقت با توجه به سوابق تحصیلش و دورهی تحصیلی را که گذرانده بود تا چه اندازه او را مأنوس با فرهنگ و محیط ایران میدانستید؟ فکر میکردید واقعاً با توجه به تحصیلاتش و دوری طولانیاش از ایران برای ایران میتوانست نخستوزیر خوبی باشد یا نه؟ و آیا محیط ایران را خوب میشناخت؟ مردم ایران را خوب میشناخت؟
ج- شاید محیط ایران را خیلی خوب نمیشناخت، ولی به قدر کفایت باز هم در ایران و در شرکت نفت و در دوران نخستوزیری دیگر فرصت این را داشت که بشناسد چون سالها هم در شرکت نفت بود. میدانید یک اندازهای بهاصطلاح غربزدگی در همهی ما هست آقای مسکوب که لابد در او هم بود. ولی درعینحال هم آدم میدید که در خیلی جاها واقعاً علاقه دارد که فرهنگ ایران را و ایرانیگری را ترویج کند و علاقهمند است. خیلی فرنگی بازی نمیکرد چنانچه که خیلیها فرنگی بازی و آمریکایی بازی میکردند او نمیکرد. ولی خوب تا یک اندازهای همهمان ماها… البته وقتی من مثلاً خودم و هویدا را مقایسه میکنم او از من شاید فرنگی مآبتر بود من یک پایبندیهای، خودم خیال میکنم، بیشتری به بعضی از اصول ایرانیگری و تاریخ و فلان و اینها حس میکنم که داشتم.
س- روابطش توی غرب در بین کشورهای غربی، روابطش را با امریکاییهاییها احتمالاً چگونه شما میدیدید؟ بیشتر منظور از روابط که میگویم روابط شخصی است، حسش و تمایلات قلبیاش را. برای اینکه خوب از یک جهت آشکار بود که او بیشتر به فرهنگ فرانسه توجه داشت. ولی از طرف دیگر فرض کنید در تمام طول نخستوزیریش هرگز به آمریکا سفر نکرد. این دلیل خاصی داشت یا نه؟
ج- چرا آمریکا رفت.
س- به دعوت دولت آمریکا؟
ج- گمان میکنم.
س- برای سازمان ملل نبوده؟
ج- نخیر، نخیر به دعوت آمریکا. برای اینکه من یادم هست وقتی که برگشته بود صحبت میکرد، ما در مجلس بودیم، راجع به سفر امریکایش. و یادم هست که ما شنیده بودیم که خیلی به او احترام گذاشتند و او در ضمن صحبت، مثلاً این یکی از زرنگیهایش بود، میگفت که من که چیزی نیستم برای چه به من این احترام را میگذارند؟ برای خاطر این بود که من نماینده شاه بودم، نخستوزیر شاه بودم. به احترام شاه، به احترام ایران آنها به من احترام گذاشتند. آمریکا رفت. به عقیدهی من به فرانسویها نزدیکتر بود و واقعاً دوستانی اینجا داشت که هنوز هم دوستش دارند. خود ادگار فور به من گفت که چهقدر ناراحت شد از این و ادگارفور میدانید که داوطلب شده بود برود دفاع از او بکند، خوشد برای من تعریف کرد. گفت رئیس جمهور طیارهاش را در اختیار من گذاشته بود که به محض اینکه دولت ایران موافقت بکند من بروم. به فرانسویها خیلی نزدیک بود، واقعاً دوستانی اینجا داشت و اینها دوستش داشتند تا آخر و دارند و به آمریکاییها به مناسبت کارش من فکر میکنم که با آنها هم حتماً روابط خوبی داشته چون این در دورانی بود که ما روابطمان با آمریکا خیلی نزدیک بود دیگه که شاید نزدیکترین روابط بود دیگه که به قول سفیر شوروی گفت زیادی بود این است که بههرحال او داشت روابط.
اگر در آن قسمتهایی از سیاست که ماها نمیدانستیم به کی نزدیکتر بوده من نمیدانم. ولی به قدری هویدا خوشمشرب بود و بلد بود روابط را خوب حفظ بکند با همه بود. این خارجیهایی که میآمدند توی بعضی از مهمانیهایش من را دعوت میکرد مخصوصاً وقتی آلمانها و انگلیسها بودند چون خوب میدانست من این دو زبان را میدانم آدم میدید چهقدر قشنگ است با اینها، چهقدر صمیمانه است، خیلی زود میتواند روابط انسانی و دوستی برقرار بکند. مثلاً رئیس مجلس انگلیس آمده بود یکدفعه چندتا از نمایندگان مجلس انگلیس آمده بودند که من بودم در این مهمانیها میدیدم که واقعاً خیلی روابط به قول شما راحت و خوب و صمیمانه با اینها دارد.
س- خیلی متشکرم.
روایتکننده: خانم مهرانگیز دولتشاهی
تاریخ مصاحبه: ۲۹ مه ۱۹۸۴
محلمصاحبه: پاریس ـ فرانسه
مصاحبهکننده: شاهرخ مسکوب
نوار شماره: ۱۰
س- وقتی که صحبت میکردید من یاد حسنعلی منصور افتادم، البته میدانید اینها همیشه از بچگی با همدیگر دوست بودند…
ج- از جوانی نه از بچگی.
س- از بچگی با هم دوست نبودند؟
ج- نه از جوانی.
س- خوب از جوانی با هم دوست بودند و میخواستم ببینم که احتمالاً شما در مورد حسنعلی منصور هم اطلاعی دارید به ما بدهید؟ سابقهای با او دارید؟ شخصاً او را میشناختید؟
ج- بله. مثل اینکه قبلاً گفتم. حسنعلی منصور با برادر من هم کلاس و هم مدرسه از اول تا آخر با همدیگر پهلوی هم توی یک کلاس و توی یک چیز نشسته بودند و از آنجا من میشناسم. ما با خانوادهی منصور آشنایی داشتیم و با خواهرش هما منصور هم در آلمان با هم بودیم همانطوری که گفتم سفر اولی که من رفته بودم از همانوقت با هم دوست شدیم. حسنعلی منصور خیلی جوان آراستهای بود. خوب تحصیلاتی کرده بود به طور متعارف خیلی مردمدار بود و واقعاً میشود گفت که یک دیپلمات خوبی بود و با هویدا هم حتماً توی کار وزارت خارجه با هم دوست شده بودند و به خصوص در دوران اشتوتگارت. چون اشتوتگارت با هم بودند.
س- منصور هم در اشتوتگارت بود؟
ج- بله همانموقع که انتظام رئیس نمایندگی بود که ما هم اشتوتگارت بودیم منصور هم بود با هویدا از همانجا با همدیگر دوست بودند. جلوتر از این هم دوست بودند من نمیدانم ولی به خصوص آنجا بهم نزدیک شده بودند. منصور خوب خیلی جوان مرد و ما یک مدتی از نزدیک با او کار میکردیم در دوران مجلس دیگر، در دوران مجلس بیستویکم که….
س- او در دوران مجلس چهکاره بود؟
ج- در دوران مجلس خیلی کاره بود برای اینکه نیست او رئیس کانون مترقی بود و این نمایندگان جدیدی که به مجلس آمده بودند بیشتر را کانون مترقی آورده بود شاه هم نسبت به او خیلی نظر خوب داشت و به او خیلی دور داده بود که در واقع مجلس را اداره کند و خیلی زیاد طرف مشورت آقای ریاضی رئیس مجلس بود. پیدا بود که این خیال را شاه در سر داشت از اول که او را نخستوزیر کند. برای اینکه یکبار هم آنموقع همان اول کار صحبت از این بوده که رئیس مجلس کی باشد و اینها گویا صحبتی شده بوده راجع به منصور و شاه گفته بود نه او حالا باید باشد. و رئیس فراکسیونی بود که بعدها شد، اول اسمش کانون مترقی نبود اول یادم نیست چه اسمی بود، فراکسیون ششم بهمن و بعد شد ایران نوین دیگر. وقتی حزب ایران نوین درست شد شد فراکسیون ایران نوین. خیلی با همه خوش برخورد بود و به نظر من خوب جوری انتخاب میکرد اشخاص را برای جاهایی و کارهایی. سعی میکرد که همهاش روی دوستی و اینها نباشد و هر کسی را به کار خودش بگمارد، در رشتهی خودش باشد، در صلاحیت خودش باشد. خوب میدانید اینقدر کوتاه بود دورهی نخستوزیریاش که واقعاً چیز زیادی نمیشود گفت ولی پیدا بود که شروع یک مرحلهی جدیدی بود برای اینکه هم شاه بعد از درواقع انقلاب ششم بهمن میخواست یک برنامههای جدیدی پیاده بکند و آدمهای جدید، جوانتر و اینها میخواست و همین که اصلاً روحیهی مجلس بیستویکم یک چیز دیگری بود. یک عده اشخاص به کلی جدید آمده بودند. یکدفعه من حساب کرده بودم، الان یادم نیست چند نفر ولی یک عدهی خیلی زیادی واقعاً آدم تحصیلکرده بود در مجلس بیستویکم، بیشتر به انتخاب منصور بود دیگه و اصلاً قابل مقایسه نبود با مجالس قبل. درست است که دوران هم فرق کرده بود مثلاً مجلس بیستویکم از لحاظ تحصیلات مدرن نمیشد با مجلس چهارم و پنجم مقایسه کرد. حالا آن زمان به نسبت خودش آدمهای استخواندار و با صلاحیت و اینها در آن بودند، این زمان به نسبت خودش ولی خیلی رویهمرفته افکار جدید و نو آورده شده بود به مجلس.
س- احتمالاً موجب آشناییاش را با شاه میدانید در اینکه شاه چرا طرفدار نخستوزیری او بود و حمایتش میکرد؟
ج- نه، تا اندازهای فکر میکنم همین که آدم جوانتری و آماده برای یک کارهای جدید و اینها میخواست بیاورد و شاید از مدتی بوده که میشناخته که این کانون مترقی چیست و چهکار میکند. دلیل دیگری من زیاد نمیدانم. بله. خوب پدرش هم آدم مدبری بود، آقای علی منصور آدم مدبری بود، سالها در کار سیاست بود و گرچه که گاهی هم با شاه میانهاش یک خرده شکرآب میشد ولی بالاخره رویهمرفته خوب بود و سالهای آخر هم که یک پست خیلی خوبی داشت در ژنو دیگر…
س- نمایندگی دائمی ایران در کشورهای اروپایی یا…
ج- نه، پیش سازمان ملل؟
س- نه، سرپرستی سفارتخانهها.
ج- یکهمچین چیزی، یک کار مهمی که زاهدی هم همان را داشت.
س- بازرسی سفارتخانهها یا نمایندگیهای ایران در اروپا. یک چنین عنوانی بود
ج- گویا یکهمچین چیزی که بعد هم زاهدی همان را داشت.
س- که بیشتر حالت افتخاری داشت.
ج- بله جنبهی افتخاری و جنبهی محترم یک سفارتی و اینها بعد از نخستوزیری و اینها که با آدمهایی که خیلی میخواستند اهمیت بدهند این پست را میدادند.
س- در مورد نظریات سیاسیاش هم اطلاع خاصی ندارید؟
ج- نظریات سیاسی منصور؟
ج- بله حسنعلی منصور. یا ارتباطات سیاسیاش احتمالاً با شورویها، با آمریکاییها با اروپای غربی؟
ج- خوب بیشتر میشود گفت که او با غربیها رابطهاش نزدیکتر بود. ولی میگویم در این زمینه بود که روابط را با همه جا باید خوب کرد و حفظ کرد و اینها. ولی خوب میگویم اینقدر دورهی نخستوزیریاش کوتاه بود که نرسید به اینکه آدم بیشتر حس بکند که در این زمینه واقعاً چهکار میکند. چون یک وقتی است اشخاص یک حرفی میزنند بهعنوان برنامه آینده بعد باید دید چه چیزیش را میتوانند عمل بکنند. خیلی بیشتر توجه به برنامههای داخل کشور داشت براساس همان انقلاب ششم بهمن.
س- آنوقت راجع به کشتنش شما فکر میکنید که چرا کشتندش؟ موجبش چه بود احتمالاً؟ ظاهراً فدائیان اسلام بود و
ج- بله فدائیان اسلام
ج- فدائیان اسلام گفتند که ما او را کشتیم. این را اعلام کردند بارها و بارها.
ج- بله آنکه معلوم شد و واقعاً یک مقدار تعصب بود. یک مقدار هم شاید مسئلهی نفت. برای اینکه واقعاً این نفت یک چیز بغرنج عجیبی است و خیلی در دنیا فجایعی بهبار آورده است و در مملکت خودمان هم کم نبوده. چون همان روز با پروندهی نفت میآمد به مجلس. همان پروندهای که یکی از این قراردادهای جدیدی که پورسانتاژهای بیشتری میدادند میآورد که در واقع یک تحولی بود در کار نفت که وقتی که به شاه خبر دادند که منصور تیر خورد گفت هویدا برود، هویدا وزیر دارایی بود، و لایحه را همین امروز بدهد به مجلس که هویدا آمد و داد.
س- خوب اگر راجع به حسنعلی منصور صحبت خاص دیگری نیست یادم هست که اوایل گفتوگویتان در مورد قوموخویش خودتان با رزمآرا صحبت میکردید. راجع به رزمآرا چه میتوانید به ما بدهید که اطلاع خاصی میتواند بدهید؟
ج- رزمآرا یک آدم خیلی جالبی بود. اولاً خیلی با هوش بود، خیلی لایق بود و خیلیها هم او را رضاشاه باسواد میگفتند و چون که خوب در خانواده ما میشناختیمش خیلی مهربان خیلی خوش برخورد بود و در کارش هم همینجور بود. خیلی بین افسران محبوب بود و دوستش داشتند. پیدا بود این خودش برخوردی را با همه داشت. و توی خانواده هم همه دوستش داشتند و خوشبرخورد بود و خوب بالاخره نظامی بود، یک نظامی قوی بود. بعضیها میگویند که داییام صادق هدایت که برادرزن او میشد از او خوشش نمیآمده ولی نمیشود گفت چون او نشان که نمیداد، منتها خیلی با هم دوست نبودند ولی این دلیل بر این نمیشود که…
س- دوتا روحیهی احتمالاً به کلی مختلف.
ج- به کلی مختلف، به کلی مختلف. و خوب رزمآرا درعینحال سیاستمدار هم بود گو اینکه در نخستوزیریاش یک قدری پوست خربزه زیر پایش گذاشتند چون که خوب نظامی، چون صددرصد نظامی بود ولی نمیشود گفت که صددرصد سیاستمدار بود…
س- به چه ترتیب پوست خربزه زیر پایش گذاشتند؟
ج- در نطقهایی که در مجلس کرد و اینها، میگویند که کسانی که نطق را تهیه میکردند مطالبی گنجاندند که به ضررش باشد و میگویند این در جهت منافع شرکت نفت بود، شرکت نفت قدیم، شرکت سابق نفت.
س- انگلیس و ایران
ج- بله. مثلاً آن نطقی که در مجلس کرد که گفت که آخه ما که نمیتوانیم اینجا را اداره بکنیم. ما که هنوز نمیدانم، مردم لولهنگ بیشتر نمیتوانند بسازند که این صنعت را ما نمیتوانیم اداره بکنیم. خوب این به ضررش تمام شد. خوب خیلی قشنگ نبود که این حرف گفته بشود. و میگویند کسی که این را تهیه کرد خودش از شرکت نفتیها بوده، یک کسی بود که سالها در شرکت نفت بود و با نظر انگلیسها بود که این را تهیه کرد. که در بعضی جاها هم خواندم، نمیدانم توی کدام کتابها من اینجا خواندم، این آخرها یک عالمه کتابهایی که این چهار پنج سال فرصت کردیم بخوانیم این را من آنجاها خواندم و باعث شد که او را، در بین مردم چون محبوب بود، اول میخواستند یک کاری بکنند که محبوبیتش کم بشود بعد با دست همان مردم از بین ببرندش.
س- شما مسبب قتل را چه میدانید احتمالاً در مورد رزمآرا؟
ج- یکی آن تعصب خشک ولی شاید اصل همان مسئلهی نفت بود برای اینکه معمولاً این نفتیها از این قبیل چیزها، از تعصبات و احساسات و این چیزها استفاده میکنند برای اقدامات مهمی که میخواهند بکنند، برای اینکه میگویند توی کشوی میزش یک پیشنهادی بوده که همان شرکت قدیم داده بوده براساس ۵۰/۵۰. آیا شرکت نفت قدیم پیشنهاد داده بود نه. یک مطالعهای بوده که داشته مذاکره میشده با آنها که از یکطرف شاید تا آنجا داشته راضیشان میکرده ولی از طرف دیگر هم شاید خودشان هم نمیخواستند، شاید رزمآرا میخواسته مجبورشان بکند به ۵۰/۵۰ برسد. و همانموقع رزمآرا یک خرده هم شروع کرد با شورویها نزدیک شدن. من خاطرم هست که در آلمان بودم که یک چیزهایی شنیدم و خواندم و اینها که فکر میکردیم این برای اینکه آنها را…
س- انگلیسها را.
ج- انگلیسها را بهاصطلاح وادار بکند که با او کنار بیایند یک قدری شروع کرد به شوروی نزدیک شدن. چون من یک بار با یکی از پروفسورهایم آنموقع صحبت میکردم، آنموقع من داشتم دکترایم را میگذراندم و وقتی که گفت، «میگویند که نخستوزیرتان یک خرده…» گفتم فکر نمیکنم نزدیکی زیادی باشد مگر همین باشد. گفت آره لابد میگویند که یک نفر وقتی که میخواهد نامزدی بگیرد واسه اینکه او را تشویق بکند که زودتر تصمیم بگیرد با یکی دیگر یک خرده چشمک میزند که آن اولی مجبور بشود که تصمیم بگیرد.
س- شما از طرز کارش هیچ اطلاعی دارید؟
ج- خیلی منظم بود، خیلی جدی بود. صبح خیلی زود میرفت سر کار. اولاً یک آدمی بود که نمیخوابید، خیلی کم میخوابید. اصلاً خواب نداشت. خیلی کم میخوابید. از همه جای دنیا برایش دوا فرستاده بودند فایده نداشت و طوری هم نبود که خسته باشد و نتواند کار بکند در نتیجه. با این همه کاری که میکرد شبها یا نمیخوابید یا سه چهار ساعت میخوابید و صبح خیلی زود بلند میشد اول میرفت سواری میکرد و اینها بعد هم خیلی به موقع سر کارش میرفت و خیلی هم جدی بود و خیلی هم خوب بود. روحیه دیگه نظامیوار بود. نظامی خیلی منضبط و منظم و درعینحال مهربان. طرز کارش خیلی همه اینطور صحبت میکردند.
س- آنوقت با خانواده چطور آدمی بود؟
ج- گفتم توی خانواده هم روابطش خوب بود. مهربان بود، خوشرو بود. همیشه میخندید خیلی همه از خوش روییاش همه خوشششان میآمد. مرتب هفتهای یک دفعه را منزل پدربزرگم میآمد. غالباً پنجشنبهها همه آنجا جمع بودیم. همه میرفتند میدانستند که پدربزرگم خانه است. میآمد آنجا همه همدیگر را میدیدیم. و با بچههایش خیلی مهربان بود، با خانمش بچههایش. خیلی زیاد بچه پیدا کرد.
س- چندتا؟
ج- پنجتایش ماندند.
س- عجب.
ج- بله الان پنج تا هستند. چهارتا پسر و یک دختر.
س- خوب میدانید که رقیب رزمآرا هم در همان دوره در آخر نخستوزیری رزمآرا مصدق بود دیگه؟
ج- بله دیگه.
س- و بعد از رزمآرا هم او آمد.
ج- بله.
س- و اگر اشتباه نکنم یک دورهی کوتاهی علا بود بعد مصدق بود که دیگر نخستوزیر شد.
ج- بله.
س- شما در مورد مصدق نظر خاصی دارید؟
ج- در آن زمان؟
س- بله.
ج- من آن زمان تهران نبودم و همانموقعی بود که آلمان بودم و خیلی سمپاتی داشتم برای کاری که مصدق میکند. البته حالا به جزئیات اقتصادی و اینهاش که ما از دور وارد نبودیم و واقعاً فکر میکردم که اینها حتماً چاه نکنده منار را نمیدزدند و لابد یک مطالعاتی هم از جهت عواقب کار میکنند. بههرحال از نفس اینکه نفت ملی میشود من خیلی خوشحال بودم چنانچه همین پروفسورهایم هم هی توی روزنامهها میخواندند اخبار میشنیدند و با من صحبت میکردند حتی قرار شد که من یک سخنرانی بکنم در دانشگاه هایدلبرگ، به نظرم گفتم که یک سخنرانی هم آنجا کردم. البته در طرفداری از تز مصدق. منتها متأسفانه جریان کار یک جوری شد که مشاورین مصدق حتی آنهایی که خودشان را کارشناس نفت میدانستند واقعاً کارشناس نبودند و نظرهای خوب ندادند و الا اینکار میتوانست به دست خود مصدق خیلی بهتر حل بشود و اشتباهی که کرد مصدق همین بود که آدمهای لایق و کافی دوروبرش نبودند. یک خرده هم زیادی به وجهه خودش توجه میکرد مصدق. یک کاری را که شاید لازم بود جرأت بکند و انجام بدهد ولو اینکه بگویند به این هم که باز با انگلیسها کنار آمد نکرد برای اینکه وجههی خودش را حفظ بکند، به نظر من. البته کاری که کرد خوب خیلی اهمیت داشت. بعد هم ما نتیجه گرفتیم. اصلاً در شرق اینکار مصدق اهمیت داشت برای سایر کشورهایی که امروز جهان سوم میگوییم اهمیت داشت. اما خوب اینجوری هم که الان مصدقیها اینقدر از او بت ساختند به نظر من بیمعنی است. من بتسازی را هر کسی باشد درست نمیدانم و عقیده دارم که مصدق هم در حد خودش مصدق است و مهم است، دیگر اینقدر از یک طرف ننه من غریبم درآوردن و نمیدانم راجع به زجرهایی که کشیده و زجرهایی که به او دادند، گفتن اینها هم زائد است. اولاً مصدق یک آدمی بود که ـ یک آدم سیاسی وقتی وارد مبارزه میشود میداند که مبارزه یا بردن دارد یا شکست خوردن. وقتی هم که شکست خورد حتماً قدرت تحملش را داشت و رفت کنار نشست و تشخیص داد که الان دیگه باید کنار بنشیند. ولی حالا مردم از هر چیزی این اشخاصی که میخواهند در واقع دکون شده مصدق برای یک اشخاصی. دیگر این یک خرده زیادی است. ولی خوب در اینکه مرد وطنپرستی بود درش حرفی نیست. اینهایی که حرف زدیم همهشان وطنپرست بودند.
س- شما راجع به رابطهاش با شاه چه فکر میکنید؟ واقعاً او خیال داشت که او را از سلطنت برکنار بکند خیال میکنید؟
ج- مصدق نمیخواست که شاه را برکنار بکند ولی یک جورهایی داشت پیش میرفت که ممکن بود به آنجا منجر بشود چنانچه خوب شاه هم یک دور رفت. چیزی نمانده بود که برنگردد. اینجور وقتها در واقع به یک مویی بند است قضایا و مصدق به نظرم به یک جایی رسید که خودش راه برگشت نداشت. ولی اصولاً نمیخواست. من حتی شنیدم که برایش پیغام دادند که کار را تمام کن. به اینجا رساندی اعلام جمهوری بکن تمام کن. گفت من نمیکنم من قسم خوردم به آنها قانون اساسی و به شاه. ولی بعدها البته این کسانی بادمجان دورقابچینها اینها جوری وانمود میکردند که مصدق دشمن شاه بوده، مصدق میخواسته سلطنت را از بین ببرد اینها و بیجهت دوطرف را نسبت به هم چیز میکردند.
س- اینکه میگویید میفهمد که برایش پیغام دادند میشناسید پیغام دهندهها را؟ یا اینکه شنیدهاید؟
ج- هم شنیدم و هم بله کسانی هم گفتند که ما پیغام دادیم. حالا ادعا میکنند یا درست میگویند نمیدانم ولی بههرحال یکهمچین پیغامی به مصدق رفته. هیچ بعدی نیست که قوموخویشهایش خودش نمیگذاشتند.
س- بله خیلی متشکرم. من میخواستم که ازتون راجع به … بله کسانی را که میشناختید همه صحبت کردیم. در مورد شهبانو فرح هم میخواستم بپرسم که نظرتان در مورد شخص ایشان چیست؟
ج- بله. مثل اینکه من یک مختصری برایتان گفتم از آشنایی با خانم فریده دیبا و…
س- بله، و آمدن ایشان به نمایشگاه فعالیتهای زنان و «راه نو» فعالیت کرده بود…
ج- بله و بعد هم که گفتم مثل اینکه از تمام شرکتکنندگان نمایشگاه از ایرانی و خارجی یک دعوتی کردند در قصر اختصاصی آنموقع خیابان پاستور بود. و آنموقع ولیعهد چند ماهش بود. بعد هم ولیعهد را آوردند توی جلسه و خیلی همهی خانمها و خارجیها و اینها خوششان آمد که دیدنش و هیچ هم غریبی نکرد. البته بغل علیاحضرت رفت ولی این همه آدم غریبه دید هیچ غریبی نکرد، یکی از خانمهای خارجی گفت il aime les femmes شهبانو فرح به نظر من خیلی خانم برازندهای بود. اولاً که در یک محیط خیلی سلامتی بار آمده بود و بزرگ شده بود. قدیمها میگفتند وقتی میخواهی زن بگیری مادر را ببینید دختر را بگیرید. آدم وقتی که آن مادر را میشناخت واقعاً دیگر انتظار هم داشت که دخترش هم یک دختر برازندهای باشد. یک آدمی بود وطنپرست، ایرانخواه، ایراندوست. خوب خیلی زیاد خارج نبود ولی بالاخره یک عمر مدرسهی ژاندارک بوده با فرانسویها تربیت شده بود و واقعاً علاقه داشت به مملکت و یک حس مردم دوستی و دموکراسی در او بود.
به عقیدهی من با ورود شهبانو فرح به دربار ایران دربار ایران دموکراتتر شد. مثلاً قبلاً خانمهای دربار، خانمهای خانواده سلطنت، وقتی که اشخاص را میپذیرفتند مینشستند توی اتاق آن بالا روی نیمکت مردم میآمدند تعظیم میکردند فلان اینها میرفتند یک گوشه اجازه میدادند مینشستند یا احتمالاً اگر بعضیها نزدیکتر بودند میرفتند جلو دست میدادند. ولی از وقتی که شهبانو آمد شهبانو ایستاده اشخاص را میپذیرفت و در نتیجه آنهای دیگر هم بعد دیگر همین کار را میکردند. دلش میخواست با مردم تماس بگیرد و از کارها واقعاً خبر داشته باشد. یکدفعه من یک مصاحبهای با او میکردم برای روزنامهی ایران نوین ایشان گفتند من به همهچیز علاقهمند هستم مثل خانهی خود آدم که آدم از پشت بام تا زیرزمین به همه جا باید رسیدگی بکند و بداند که همهچیز منظم است توی خیابان که میروم مثلاً نگاه میکنم سر درختها را زدند یا خط کشی خیابانها درست است یا لباس پلیسها چهطوری است تا مسائل دیگر.
مثلاً یکی از سؤالاتی که من از ایشان کردم و خوب جوابش جالب بود گفتم خوب شما یک شوهری دارید که مسئولیتهای بزرگ دارد و در نتیجه خیلی مشغ ول آن کارها است و وقتش توی آن کارها میرود. آیا از اینکه بیشتر وقتش صرف آن کار میشود شما احساس ناراحتی و تنهایی نمیکنید؟ گفت «اولاً من تنها زنی نیستم که شوهرم مسئولیت زیاد دارد.» ببینید خیلی جالب است یکهمچین جوابی دادن. «بعد هم من احساس بیکاری و تنهایی نمیکنم چون خودم به قدر کفایت کار و مشغولیات دارم برای خودم» که از جمله یک مقداریش هم کارهای اجتماعی و اینها بود دیگه. با وجودی که خیلی جوان بود آنموقعی که من آن مصاحبه را با ایشان کردم، همان دو سه سال اول عروسیاش بود، چهطور شد که من این مصاحبه را ترتیب داد. یکروز من وقت گرفته بودم بروم آنجا سعدآباد، یادم نیست حالا برای چه بود، خوب میرفتم گاهی دیگه یکروز من یکخرده معطل شدم. اولا ببینید به این نکته خیلی حساس بود. اگر آدم معطل میشد حتماً به یک شکلی عذرخواهی میکرد ولو اینکه نمیگفت عذر میخواهم ولی به یک شکلی. من یک مقدار هم معطل شدم. وقتی که رفتم گفت، «بله این ژورنالیستها یک مقداری وقت میگیرند و اینها و اینها. روزنامهنگاری اینجا.» بعد یک خرده هم گله کرد از نحوهی این مصاحبهها. گفت مصاحبهها هم جالب نیست همهاش یک چیزهای خیلی معمولی از آدم میپرسند. کتلت دوست داری یا خوش قرمهسبزی و از این چیزها. فوقش دیگه خیلی که میخواهند هنر بکنند از آدم میپرسند چه کتابی میخوانی؟ وقتی هم آدم میگوید آخه این سؤالات چیست که میکنید؟ میگویند مردم از اینها خوششان میآید. من وقتی آدم بیرون پیش خودم فکر کردم واقعاً یعنی چه؟ من میروم یک مصاحبه میکنم. بعد پیغام دادم و قبول کردند و رفتم یکی دو جلسه و مصاحبه مفصلی کردم. خوب چون همانموقع حزب ایران نوین بود و روزنامه ایران نوین آنها هم از خدا خواستند وقتی من گفتم من یکهمچین مصاحبهای به شما میدهم. هم به روزنامه ایران نوین دادم و هم به مجله خواندنیها. آنها هم خیلی استقبال کردند که بگیرند. نمیدانم سه سال چهار سال بود که عروسی کرده بودند. اتفاقاً مثل اینکه جور افتاد به سالگرد عروسی شد. یادم هست که مجلهی خواندنیها یک عکسی گذاشت و به آن مناسبت نوشت. خیلیها از آن مصاحبه، از حرفهایی که علیاحضرت زده بود. یادم هست یکی از سناتورها مرحوم نوری اسفندیاری یکی دو دفعه مرا دید گفت خیلی مصاحبهی خوبی بود. گفت بعضی از جوابها را شما تهیه کردید؟ گفتم نه، تمام را خودش جواب داد و بیشتر را همان لحظه بالبداهه. یعنی از پیش هم نفرستاده بودم برایش که آماده کرده باشد جواب را. یعنی بیشتر که همهاش را. به نظرم نصفش ماند که نصفش را یکدفعه دیگر سؤال و جواب کردم که چون ایشان خیلی جوان بود بعضیها خیال کرده بودند جوابها… منتها من سؤالها را چیزهایی مطرح کرده بودم که سؤالات جدی بود که او هم با میل جوابهای جدی داده بود. و صمیمی بود در کارهایش، برای تظاهر و برای نمایش نبود کارهایش. درست است که یک ملکه مجبور است یک کارهایی را هم کارهای شریفاتی بکند ولیکن واقعاً… مثلاً این جمعیتهایی که ریاستش را به عهدهی او میگذاشتند یا از او میخواستند که ریاستش را قبول کند واقعاً مطالعه میکرد با اشخاصی که وارد هستند، کتابهایی وارد میکرد میخواند ببیند در جاهای دیگر چهجور کار میشود. وقتی هم در این جلسات شرکت میکرد با علاقه و با اطلاع بود فقط برای اینکه بهعنوان تشریفات مثلاً کارکنان آن جمعیت را پذیرفته باشد نبود. به کشورهایی که میرفت غالباً به فکر این بود که سوغاتی بیاورد برای ایران. مثلاً از نوع کارهای دستی که بعضی جاها داشتند، چیزهایی میساختند یک چیزهایی را نمونه میخرید میآورد میفرستاد به مرکز صنایع دستی که اینها استفاده بکنند، ایده بگیرند و آنها هم یکهمچین چیزهایی درست بکنند. واقعاً از یک طرف دلش میخواست که ایران را به خوبی بشناساند و از یک طرف هم دلش میخواست که هرچه میتواند ارمغان خوب بیاورد. گفتم که من یک سفری با ایشان رفتم…
س- به؟
ج- به پنج کشور آسیایی. استرالیا و زلاندنو و سنگاپور و اندونزی و هند. در هند یکجا یک حرفی زد که خیلی هم بد نبود. تقریباً مثلاً… چون که خیلی صمیمانه یک جاهایی وقتی که حرف میزد میگفت بله در این قسمت شما جلوتر هستید ما هم اینکار را میکنیم. اینجا هم در یک موردی بود که گفت که بله ما هنوز به این مرحله شاید نرسیدیم اما ما هم چهکار میکنیم. بعد خودش فکر کرده بود یا بعد که با هم صحبت کردیم گفت، «نه ما هم اینقدر عقب نبودیم، چرا من این حرف را زدم؟» تا دو روز این حرف را میزد و ناراحت بود. میگفت، «نه خودم را نمیبخشم که این حرف را زدم. چرا من این را گفتم؟ حقش بود که درباره اینکه ایران هم در این قسمت به قدر کفایت در این قسمت کار کرده.» چیزهای اجتماعی بود، برنامههای اجتماعی. هند خیلی کارهای خوب دارند آخه، خیلی کارهای جدی و خوب دارند. و خودش هم دلش میخواست کارهایی که میشود جدی باشد. این مؤسسات…. ببینید بعد از رفتن اینها شایع شده بود که ۴۶ صندوق شهبانو آنتیک و فلان و اینجور چیزها با خودش برده. من در پاریس این را شنیدم من گفتم همچین چیزی محال است چون طرف اصرار میکرد من گفتم من حاضرم به شما بگویم اگر همچین چیزی باشد و شهبانو چیزی بهعنوان آنتیک و این چیزها از مملکت خارج کرده باشد من حاضرم بگویم من با او شریک هستم، من تا این حد خاطر جمع هستم. اولاً که بالاخره او خودش هم یک مقدار آنتیک داشت، تازه مال خودش را هم نبرده بود که بعدها فهمیدیم واقعاً همینجور است. امیرانتظام معاون نخستوزیر بود زمان بازرگان، در یک مصاحبهای که من هم توی رادیو شنیدم و هم توی روزنامه خواندم یکی از سؤالاتی که از او کردند این بود که این چهل و شش صندوقی که میگویند شهبانو برد… گفت ما همچین اطلاعی نداریم همچین چیزی به ما گزارش ندادند که شهبانو با خودش یکهمچین چیزی برده باشد. بعد از او پرسیدند این دفتری که داشت و این پولی که به دفترش میرفت این برای چه بود؟ گفت ۵۴ یا ۵۶ مؤسسهی علمی و فرهنگی و آموزشی و خدماتی زیر پوشش او بوده و این دفتر اینها را اداره میکرده. حتی آنها که دشمن بودند و مخالف بودند نتوانستند بگویند که واقعاً مثلاً یک کارهای بیخودی با این پولها میشد. با بعضی کارهای نمایشی و تشریفاتی هم شهبانو موافق نبود، بعضی کارهایی را که زیادی exaggerate میکردند. از جمله با آن جشن پنجاهمین سال سلطنت پهلوی هیچ موافق نبود. حتی یکدفعه گفته بود من نمیروم ولی مرحوم علم خدا بیامرز اصرار داشته که آن کار بشود و در شاه عبدالعظیم، او مخالف بوده میگفته این کار چرا در حضرت عبدالعظیم بشود آخر؟ توی یک محیط متعصب و میگفتند که برای جشنها شاهنشاهی هم او عقیده نداشته که به این شدت مفصل و پرخرج و اینها شد. سادهتر باشد. ولی خوب وقتی که چیز میشود. خودش خیلی زحمت کشید برای کارهای جشن که خوب باشد و خوب برگزار بشود، من تخت جمشید بودم و میدیدم. خیلی مهربانی میکردند مثلاً با این خانمهایی که قرار بود مهماندار باشند. میآمد سر میزد به اتاقهایشان، من و مهری آهی توی یک اتاق بودیم. یکروز آمدیم دیدیم یک کاغذ روی میز ماست. نوشته است urgence یکهمچین چیزی. یک عبارت به روسی نوشته برای مهری و یک عبارت به آلمانی نوشته برای من. ما هر چه فکر کردیم خدا این کیست؟ کی نوشته است؟ بعد فهمیده بودیم آمده بود اتاقها را نگاه کند کسانی که نبودند در اتاقهایشان بسته بوده و اتفاقاً در اتاق ما باز بوده رفته تو فهمیده، این اتاق من و مهری است و برایمان یک یادداشت گذاشته بود.
س- چطور؟ مگر روسی میدانست؟
ج- مهری روسی میدانست.
س- نه…
ج- او کمکی میدانست دیگر. اینقدری که یک جمله بنویسد. یک وقتی میخواند.
س- همینطور هم آلمانی؟
ج- بله. بعد از آنکه ملکه شده بود یک مقداری روسی خواند، یک مقدار اسپانیولی و یک کمکی هم آلمانی شاید یک خرده میدانست. هیچ کدام را هم به آنجایی نرساند که مثلاً حسابی بلد باشد. یک کمی میدانست. وقتی که به آن نمایشگاه گفتم آمد با یک دقتی به اینجاها نگاه میکرد و توی هر غرفهای یک چیزی که مربوط به آنها بود میدانست و میگفت. مثلاً توی غرفهی روسها وقتی که این عکسها و اینها را دید و برایش مترجم توضیح میداد یک چیزی گفت راجع به نمیدانم هنر، راجع به ورزش یکهمچین چیزی که خوب این در شوروی خیلی مثلاً پیشرفته است. آن مترجم ترجمه نکرد من به او گفتم ترجمه بکن حرفی که شهبانو زد. بههرحال حالا در این مختصر که زیاد واقعاً نمیشود گفت، باید یک مقدار هم راجع به این اواخر مطالعه کرد چون که قطعاً در این اواخر شهبانو نقشی داشته، مخصوصاً با کسالت شاه، طرف مشورت شاه بوده در بعضی از جلسات میگویند حضور داشته از قراری که قرهباغی هم توی کتابش مینویسد در یکی از جلسات حضور داشت. به عقیدهی من شهبانو باید خاطراتش را بنویسد ولو اینکه قرار بگذارد که حالا حالاها منتشر نشود ولی از لحاظ تاریخ ایران اهمیت دارد. چون واقعاً تقریباً ما نداشتیم ملکهای که بههرحال اینقدر در مسائل و کارها وارد باشد و خودش هم علاقه داشته باشد. البته از حق نباید گذشت که شاه دخالتش داده بود. اگر میخواست بگوید این زن خانه است و بنشیند توی خانه خوب فقط در تشریفات شرکت بکند میشد ولی خوب خودش هم علاقهمند بوده و الا نمیشد اینطور
س- بله، خیلی متشکرم.
ج- خوب، یکی دوتا مطلب بوده که من در جای خودش نگفتم یا فراموش کردم بد نیست که حالا اضافه بکنم.
س- خواهش میکنم.
ج- یکی ملاقاتی بود که با آقای موسیصدر که بعدها امامموسی صدر شد دست داد. آنموقع که در جمعیت «راه نو» ما فعالیت میکردیم برای حقوق زن و اینها همه جانب کار را نگاه میکردیم. از جمله میخواستیم واقعاً دسترسی پیدا کنیم که با روحانیون تماس داشته باشیم و به آنها بگوییم که ما مخالف دین نیستیم چون واقعاً اینجور منعکس میشد میگفتند این جمعیتهای زنان میخواهند بیبندوباری به بار بیاورند و اینها. چنانچه حتی شنیده بودیم پایین شهر یک خانمی است که ر اجع به اسلام و اینها درس میدهد و زنان دورش جمع میشوند و اینها و به جمعیت ما بد گفته، ما چند نفر بلند شدیم رفتیم آن خانم را هم دیدیم که برایش بگوییم که جمعیت ما چه کار میکند و کارهایش از چه نوع است و اینها. یکی هم اینکه خوب در ردهی بالاتر به اینها بفهمانیم که ما یک چیزهای منطقی میخواهیم که قابل تطبیق با مذهب باشد.
یکی از مدیرکلهای وزارت آموزش و پرورش بود، آقای جزایری به نظرم، نمیدانم در چه فرصتی بود که ما صحبت شد با او گفتیم که ما دلمان میخواهد که با روحانیون تماسی داشته باشیم گفت، «من ترتیبی میدهم که شما با کسانی به خصوص نمایندهای از قم بیاید.» ترتیب این کار داده شد و جمعیت «راه نو» هم آنموقع توی منزل من جلساتش بود، اصلاً همیشه اینطور بود، قرار گذاشتیم که بیاییم منتها نرفتیم توی اتاق جمعیت آمدیم توی اتاق پذیرایی من. دو نفر آمده بودند. یکیاش یک آقایی بود اگر اشتباه نکنم اسمش غفاری بود او معلم قرآن شرعیات مدارس بود، او در واقع کارمند خود وزارت آموزش بود منتها خوب با قم هم ارتباط داشت. یکیاش آقای موسیصدر بود. آنموقع هم خوب نسبتاً جوان بود. و به نسبت اینکه جوان بود من دیدم چهقدر اطلاعات عمومی دارد وقتی که صحبت میشود. آخه آخوندها غالباً فقط یک اطلاعات منحصری دارند ولی این واقعاً اطلاعات عمومی داشت گمان میکنم زبان میدانست و اینها. و یک جلسهی خیلی جالبی داشتیم. چندنفر از خانمهای جمعیت بودند و ما راجع به مسائل مختلف با این آقا صحبت کردیم و گفتند که این آقا نمایندهی ثقهالاسلامی است که آمده، آنموقع بله ثقهالاسلامی یکی از کسانی بود که تقریباً معاون بروجردی بود و بروجردی در آنموقع زنده بود. خیلی صحبت و بحث کردیم. یکی از چیزهایی که همین آقا گفت، ما گفتیم که ما با خیلی از بیبندوباریها موافق نیستیم حتی با آن جور چیزها که به ضرر زن تمام میشود مخالفیم. فرض کن آن چیزهایی که خیلیها خیال میکنند شبزندهداری و نمیدانم آنجور مجالس و خیلی بیبندوباریها به نظر ما اینها به ضرر زن است. ببینید این چهقدر آدم منطقی بود که گفت، «خوب این هم رآکسیون آن محدودیتهای قدیم است.» آنوقت مثال زد گفت، «این چراغ را اگر بگیرید از این ور بکشید وقتی ولش بکنید میرود تا آنطرف.» گفت، «این نتیجهی محدودیتهای قدیم است که به زنها دادند که وقتی که حالا آزادی پیدا کردند یک عدهای هم پیدا میشوند که زیادهروی میکنند.» بههرحال خیلی با همدیگر به توافق رسیدیم نسبتاً و قرار شد که برود قم و منعکس بکند که خواستههای ما چیست و ما خودمان هم با خیلی از بیرویگیها مبارزه میکنیم، با مطبوعاتی که اینقدر زن را کوچک میکنند و با اعلانهای زشت و زننده در واقع به زنها توهین میکنند ما مخالف هستیم و از جمله وعدههایی که آقای موسیصدر به ما داد و تا مدتی هم ادامه پیدا کرد فرستادن مجله «مکتب اسلام» بود. چون مجله را خودش اداره میکرد من هم تکوتوکی این مجله را دیده بودم. بعد مرتب برای ما میفرستاد. تا یک مدتی این مجله میآمد و بعد دیدم نیامد. من هم دیگر چیزی راجع به آقای صدر نشنیدم تا اینکه بعد از سالها شنیدیم که سر از لبنان درآورد و معلوم شد که بعد فعالیتهایش به چه صورتی درآمده. بههرحال فکر کردم که این هم نسبتاً جالب است که این را هم گفته باشم.
یکی از چیزهایی که به نظرم از قلم انداختم، اگر گفتم شما به من بگویید، همکاری با مدرسه خدمات اجتماعی بود. که گفتم خانمهای جمعیت «راه نو» رفتند به مدرسه. یک برنامهای برایشان گذاشتیم مدرسهی خدمات اجتماعی تهران. چون که خانمها یک کارهایی انجام میدادند همینجوری روی حسن نیت. ولی خوب بود که یک مقداری با یک اطلاعاتی از این نوع این کار انجام بشود. این بود که یک برنامهی شش هفتهای یا هشت هفتهای مدرسهی خدمات اجتماعی گذاشت خانمهای ما میرفتند هم اینها استفاده میکردند از تعلیماتی که آنها میدادند هم مدرسه استفاده میکرد از تجربیات اینها چون اینها دائماً میرفتند و میآمدند به پرورشگاه میرفتند، به مریضخانه میرفتند، به مؤسسات میرفتند. آن مدیر انگلیسی آنجا از اینها میپرسید و میگفت که از اطلاعاتی که اینها میدهند برایش مفید است و این خانمها واقعاً بعدها خیلی نحوهی کارشان و خدمتشان بهتر شد. چون ما نمیخواستیم جنبهی خیریه قدیم و گداپروری داشته باشد کارهایمان. دلمان میخواست کارهای سریو واقعاً خدمات اجتماعی باشد. بعد پرورشگاهها اینها دیگر خوب امثال اینجور کارها زیاد بود که میشد.
یک چندتا هم اصلاح تاریخی دارم که به شما بگویم چون شک دارم که تاریخ درست را گفتم یا نه. سازمان همکاری جمعیتهای زنان ایران که من شک داشتم در چه سالی تأسیس شده در ۱۳۳۵ بود. در همان سال هم شورای امور اجتماعی زنان و کودکان کارگر بود که گفتم به تشویق دکتر نصر و با یک همکاری با وزارت کار درست شده بود. از جمله کارهایی هم که آنموقع شد و به عقیدهی من کار درستی نبود یک شرکت تعاونی زنان بود. دکتر نصر گفتم خیلی حسن نیت داشت و دلش میخواست کار زنان پیشرفت بکند ولی بعضی جاها هم شاید یک پیشنهاداتی میداد که خیلی عملی نبود. من از اول مخالفت کردم. گفتم اولاً شرکت تعاونی زن و مرد ندارد. این یک کاری نیست که زنها بتوانند جداگانه انجام بدهند شرکت تعاونی که یک کار اقتصادی یا دکون نیست که. این در واقع یک ایدئولوژی است. بههرحال او خوشش نیامد از مخالفت من و گفت، «آدم میخواهد یک کاری برای زنان پیشنهاد بکند چرا مخالفت میکنید؟» من هم چیزی نگفتم. بعد هم مدیرعاملش شد خانم قمرناصر که یک آدم بیسوادی بود و بعد هم نشد. شورای عالی زنان در اسفند ۱۳۳۷ در فوریه یا مارس ۱۹۵۹ تأسیس شد که بعدها در ۱۹۶۶ مبدل شد به سازمان زنان. این چندتا تاریخ را هم میخواستم اصلاح بکنم. حالا اگر فرصتی باشد چطور است که راجع به دوران بعد از انقلاب صحبت کنیم؟
س- بله خواهش میکنم اگر تجربیاتتان اینجا در پاریس اطلاعات خاصی میتواند به ما بدهد لطفاً بفرمایید.
ج- البته دوران اینجا به قدری مسائل و گرفتاریهایی دارد که وارد همهی آنها نمیخواهیم بشویم. در اوائل کار که خوب وقتی شروع شد که وضع زنان خیلی به ناراحتیها بکشد و قضیه چادر و فلان و کشت و کشتارها و اینها، توی خیابان یا هر جاها خیلی جاها خانمها من را میدیدند دم بانک ملی به من میگفتند چرا بیکار نشستهای؟ چه میشود؟ چه میگذرد فلان و اینها. گفتم عیبی ندارد و یک عده دور هم جمع شدیم. و در سال ۱۹۸۰ که قرار بود کنفرانس بینالمللی زن در کپنهاگ تشکیل بشود به دنبال آن کنفرانس بینالمللی سال زن که در مکزیکو تشکیل شده بود. یک عده به من گفتند شما نمیروید؟ این را نگفتم برایتان قبلاً؟ گفتم؟ به آن مناسبت یک عده خانم جمع شدند و یک اعلامیهای تهیه کردیم برای آنجا فرستادیم برای یک عدهای هم سران کشورها و شخصیتها.
س- بله از ایران هم فرمودید که چند نفر رفته بودند.
ج- رفته بودند و اینها. من گفتم که رفتن من صلاح نیست برای اینکه آنها میروند و آنها هستند که نمایندهی دولت هستند میتوانند شرکت بکنند. بعد به دنبال این باز هم جمع شده بودیم، من آن اعلامیه را دارم و به شما میدهم. یواشیواش یک جمعیتی تشکیل دادیم به نام جمعیت زنان برای بازسازی ایران. گفتیم هم برای اینکه جنبهی سیاسی نداشته باشد و در واقع ما میخواهیم خودمان را آماده بکنیم برای یک دوران جدیدی از فعالیتهای زنان و برای شرکت در بازسازی ایران و در اینجا هم نمیخواستیم وابسته به گروههای مختلف سیاسی بشویم. من شخصاً عقیدهام این بود که دونه دونه خانمها خودشان میداند مختارند که چه عقیدهای است. ممکن است یک کسی جمهوریخواه باشد، یکی سلطنتطلب باشد، یکی خیلی دست راست باشد، یکی یک خرده دست چپی باشد اینها مختارند. در محیط جمعیت ما نمیخواهیم که فعالیت سیاسی داشته باشیم برای اینکه بتوانیم گروههای مختلف را داشته باشیم عدهی بیشتری داشته باشیم، از نظر زن و از نظر ایرانی کاری انجام بدهیم. چون ما واقعاً عقیده داشتیم که یک قسمت زیادی از زحمتهایی که در گذشته کشیده شده برای حقوقی که به دست آمده هدر رفته و باید از نو خیلی اقدامات را شروع کرد. از جمله کارهایی که کردیم یک سال یک مراسم ۱۷ دی برگزار کردیم. گفتم برایتان؟
س- نخیر من چیزی یادم نیست.
ج- من راستش هدفم این بود که از مراسم ۱۷ دی برای این استفاده بکنیم که از زنانی که از زمان مشورطیت به اینطرف برای پیشرفت زن کار کردند صحبت بکنم برای اینکه در این دوران پنجاه سال اخیر درست است به حق از کارهایی که دو بههرحال شاه پهلوی برای زنان کرده بودند همهاش صحبت میشد و واقعاً کارهای بزرگی آنها انجام داده بودند ولی در مقابل به نظر من یک خلأی وجود داشت که دربارهی آنچه که خود زنها هم کردند گفته نمیشد و در نتیجه خیلیها میگفتند زنان هیچ کار نکردند به آنها دودستی حقوق را تقدیم کردند. در آن روز من قصدم این بود البته بعضیها که از پیش میدانستند من این را میگویم مخالفت میکردند و میگفتند که باید همهاش در همان سیاق گذشته حرف زد. میدانید آن اوایل بود که هنوز جلساتی نبود، بعضیها هم که عقب یک فرصتی میگشتند مثل اینکه میخواستند عقدههایشان را بیرون بریزند. چند نفر آمدند بیخودی حرف زدند. بههرحال یک هفده دیای برگزار شد و من همان هدفی که داشتم البته خیلی کوتاه گفتم چون خیلی وقت جلسه گرفته شده بود. که بعد هم مورد تنقید یک عدهای از کسانی که عقیده داشتند که نخیر هر چه کار بوده فقط رضاشاه و محمدرضاشاه کردند اینها بیخودی بوده و اینها. از جمله ابتکاری که ما به خرج دادیم گفتیم که ما نمیخواهیم از هیچ دستگاه خاصی پول بگیریم و باید خودمان خودکفا باشیم. هر نفر ده فرانک که حق عضویت میداد و با این پول نمیدانم کاغذ و قلم و دعوتنامه و این چیزا را خودمان تهیه میکردیم باقی میماند کرایه سالن. یکی از آشناها آنموقع اینجا خیلی چیزها نبود، مردم عقب این میگشتند که شیروخورشید پیدا بکنند، شکل واقعی شیروخورشید چطوری است استفاده بکنند. عقب قانون اساسی میگشتند، عقب نقشه ایران میگشتند. خیلی چیزها آنموقع اینجا در دسترس نبود. از جمله من از روی این کاغذهایی که داشتم شیروخورشید را دادم به خیلیها که از رویش گرفتند و بزرگ کردند. این قانون اساسی را هم که من داشتم داده بودم اینها بخوانند یکی از دوستان از روی این داد آفست کردند، اتفاقاً خوش خط هم است. گفت من آن روز حاضرم بیاورم از این قانون اساسی بفروشم کرایه سالن را بدهیم. اتفاقاً خیلی هم خوب از او خریدند. یعنی از بعضیها مثل مثلاً آقای رضایی یا اینها مثلاً پانصد فرانک گرفتند. بههرحال من آخرسر به آن آقا گفتم درآمد پول سالن؟ گفت بله خاطرتان جمع باشد. به همهی حضار هم گفتم که شما پول کرایه سالن را با این قانون اساسی که خریدید پرداختید. بههرحال یکی از هدفهایی که این جمعیت ما داشت این بود که بگوییم ما از کسی پول نمیخواهیم و این اینجا یک گناهی تلقی شده بود.
س- عجب.
ج- بله دیگر. برای اینکه یک خرده میدوید توی کار آنهایی که برنامههایی درست میکنند برای اینکه از دیگران بگیرند. بعد یک کار هم کردیم شب چهارشنبه سوری گرفتیم. آن هم باز خیلی ارزان تمام کردیم من با آشناهای فرانسوی که دارم در یک کلوب خیلی خوبی یکی از آنها که خودش عضو بود ما را معرفی کرد و یک مراسمی گذاشتیم بد نبود جالب بود، یک عده ایرانی جمع شدند آن سالهای اول بس که همه از هم فرار میکردند این خودش یک مسئلهای بود که آدم ایرانیها را یکخرده جمع بکند.
یکبار دیگر هم، مسئله شد یک سال در میان، سال بعدش نه ولی سال بعدش دوباره یک ۱۷ دی گرفتیم ایندفعه مفصلتر راجع به آن هدفی که داشتیم صحبت کردیم. آنهایی هم که با ما مخالف بودند آمدند جلسه را به هم زنند. زیاد حرف زدند، نمیدانم اعتراض به ما کردند بههرحال ولی ما حرفی که میخواستیم زدیم و از زنهایی که زحمت کشیده بودند تا والاحضرت اشرف تا دوران چیز، تمام تاریخچهی این مدت را من گفتم برای اینکه ما قصد مقابله و این چیزها که نداشتیم. من میخواستم واقعیت آنچه که تاریخچهی نهضت زنان در ایران بوده از پیش از خودمان تا آن زمانی که خودمان به چشم دیدیم صحبت بکنیم. شنیدم یک خانم فرانسوی که یک شوهر ایرانی دارد و خیلی خوب فارسی میداند که آنجا بوده وقتی که رفته گفته خیلی خوشم آمد. اولاً به طوری وقت گذشت و خوشمان آمده بود از برنامه، در صحبتهایی که میشد که اصلاً نفهمیدیم چهجوری وقت گذشت یکهو دیدیم وقت تمام شد. یکی هم گفته بود که جلسه خیلی خوب جوری بود مثل شنو بود مثل جلساتی که اینجاها هست که موافق و مخالف… اصلاً کی اینجا هیچوقت کسی اجازه میدهد که مخالف حرف بزند. در جلسهی ما مخالف آمد حرف زد، عقیدههایش را گفت حرفهایش را زد. بههرحال این هم یکی از جلسات ما.
دوتا هم برنامه خانواده گذاشتیم. یک سمینار تشکیل دادیم به نام خانواده از دید جامعهشناسی که دو روز پشت سر هم بود که استادانی را دعوت کرده بودیم و کسانی و اشخاصی را و آمدند هر کدام یک موضوعی را گرفته بودند صحبت کردند و حاضرین هم شرکت میکردند در بحث و گفتوگو و از خیلی دیدها آن دو روز بحث شده بود غیر از قانون حمایت خانواده. اتفاقاً یکی از حضار از یکی از سخنرانان این را سؤال کرد و گفت شما این همه راجع به خانواده صحبت کردید چرا از قانون حمایت خانواده که یک تحول بزرگی بود صحبت نکردید؟ بعد از دو سه ماه ما یک جلسه هم گذاشتیم که الان تقریباً دو سال پیش میشود به خصوص برای قانون حمایت خانواده که یک سخنران اول از قوانین قبل، قوانین مدنی صحبت کرد بعد یک سخنران هم راجع به قانون حمایت خانواده. متأسفانه هردوتایشان چون خیلی طولانی حرف زدند خیلی زیاد دیگه به بحث نرسید وقت جلسه تمام شده بود و سالنی که ما داشتیم میبایستی خالی بکنیم یک مختصری هم بحث شد. چون اصولاً ما عقیده داشتیم اینجور وقتها باید یک بحثهایی هم بشود فقط مردم نشینند سخنران را گوش بکنند و بروند مثل بیشتر جلساتی که تشکیل میشود و اگر هم یک نفر یک کلمه حرف بزند خوششان نمیآید برگزار کنندگان جلسات در اینجا.
س- جمعیتتان الان هم فعال است؟
ج- الان خیلی ضعیف شده، خیلی ضعیف. مختصر فعالیتهای کمکی. الان مثلاً یکی از کمکهایی که این روزها دارد میشود یک زن و شوهر ایرانی هستند پناهنده شدند هیچی ندارند عقب کار میکردند هنوز کار پیدا نکردند و یک اتاقی هم اجاره کرده اند هیچی اثاثیه ندارند. ما به همدیگر تلفن زدیم، خانمها به سایرین تلفن میزنند به دوستانمان که هر کس هر چه میتواند بدهد. یکی بشقاب بدهد، یکی قاشق بدهد یکی ملاقه بدهد یکی حوله بدهد. یک چیزهایی هر کسی که میتواند، امروز دو سه نفر به من تلفن زدند گفتند یک چیزهایی حاضر کردند میخواهند بدهند. اتفاقاً برای همهی اینها ما یک برنامهی اساسی ریخته بودیم، من الان به شما میدهم. مثلاً یک کمیتهی مددکاری درست بکنیم جدی لازم نیست که حتماً جزیی از این جمعیت باشد اصلاً از این جمعیت هم برود بیرون از زن و مرد شرکت بکنند یک کار اساسی بشود حتی به ثبت برسد که یک کمکهایی بگیرد و یک کمکهایی برساند. همهی کمکها مادی نیست بیشتر کمکها معنوی است، بیشتر ایرانیهایی که الان اینجا هستند و سرگردان هستند خیلیها به همهجور کمکی احتیاج دارند ولی بعضیها احتیاج مادی ندارند احتیاجات دیگه دارند و من الان یک نگرانی بزرگم این جوانهایی است که سیلآسا میآیند خارج. مردم به هر قیمت شده پسرهای جوان را دارند میفرستند بیرون و در خیلی از موارد اصلاً نمیدانند اینها سرنوشتشان اینجا چه میشود. خیلیها آمدند ترکیه نمیتوانند ویزا بگیرند بیایند. یا اگر میآیند معلوم نیست وضع این جوانها چه میشود. اینها به کلی از ریشهی خودشان جدا میشوند. به قول پسرخالهی من بیژن جلالی که میشناسید به من نوشته بود ماها که آنوقتها تحت شرایط دیگهای رفتیم یک مقدار غربزده برگشتیم که شاید به ما ایراد باشد. اینها دیگه چه میشوند، این بیچارهها معلوم نیست که غربی باشند یا شرقی. یکی از مشکلات این است.
یکی از فکرهایی هم که ما داشتیم دلمان میخواست که یک جمعیت طرفداران فرهنگ ایران با فرانسویها نه لزوما زنها، زن و مرد و همه اینها. که حتی با یک عده از آقایان که صحبت کردیم که یک فرانسوی خیلی معنونی را بیاوریم توی کار. نمیدانم به شما گفتم؟ رفتم اینجا پیش ادگار فور که ریاست اینکار را قبول بکند. گفت بله کار غیرسیاسی باشد من حاضرم و شما یک قدری که رفتید و جمعوجور شدید و دیدید که کیها هستید و چهکار میخواهید بکنید به من بگویید. ولی باز متأسفانه نشد. فرض کنید یک کسی میشنود که یک گروهی میخواهند یک کاری بکنند. آن میرود پیشدستی بکند. میرود چند نفر را جمع میکند میرود به ثبت میرساند. خوب آدم هم میگوید خیلی خوب شما کردید چه بهتر ما هم با شما همکاری میکنیم لازم نیست دیگه دوباره همان کار را تکرار بکنیم. بعد اول هیچ کار نمیکنند هم برای مددکاری و هم چه کاری شد؟ هم برای کار فرهنگی که به عقیدهی من برای این دو کار الان در اجتماع ایرانیان در اینجا خیلی لازم است. مگر همهاش باید کار سیاسی کرد؟ الان اینها اهمیتش بیشتر است به عقیدهی من تا این کارهایی که میکنند همه به جان هم افتادند و دعوا میکنند.
یکی از کارهایی هم که به عنوان شد یک سری بحثهای مذهب بود. من میدیدم خیلیها هستند که به شدت ضد مذهب حرف میزنند و یک عدهای واقعاً کلافه شدند. میگویند ما چهکار کنیم؟ نمیدانیم مذهب خوب است یا بد است؟ من هم به این فکر افتادم که یک مقدار این بحثها را ادامه بدهیم. گفتم بفرمایید تا آنجایی که که اینجا جا هست من خانهام در اختیار است و از کسانی هم که واقعاً اطلاع داشتند و میتوانستند جواب بدهند به این همه بدگویی از مذهب دعوت میکردم مثل مثلاً دکتر محجوب، دکتر حقوقی اینها و یک نه ماه ده ماهی دو هفته یکبار ما اینجا جلساتی داشتیم. تا هفده هیجده نفر هم میشد میآمدند دیگه اگر جا نبود روی زمین هم مینشستند. یک وقتها هفده هیجده نفر هم بیشتر میشد و یک سری بحثهایی در این ضمن. یک عده به شدت میدانید حالاها به اسلام حمله میکنند، حتی آیههایی از قرآن میآورند نخیر اسلام راستین همین است که الان دارد اجرا میشود و اینها و خوب یک عدهای هم با یک منطقی جواب میدهند که نمیشود مذهب را از میان برداشت. نه میشود نه صلاح است نه صحیح است. بههرحال این هم یک سری از کارهایی بود که ما میکردیم.
یک جا هم من چندبار رفتم. حتی من دلم میخواست یک سمینار خیلی جدی تشکیل بدهیم راجع به مذاهب قدیم ایران چون که خیلیها حالا صحبت از مذهب زرتشتی یا هر چی میکنند بههرحال غالباً یک آدم در حد متوسط معلومات اطلاعات زیادی ندارد از مذاهب قدیم. من که خودم هم اصلاً به همهچیز ایران باستان علاقهمند هستم و دلم میخواست که یکهمچین کاری بکنم. و با یک عدهای هم صحبت کردیم که بیایند یک کسی مثلاً راجع به مهر صحبت بکند، یکی راجع به خود زرتشت، یکی راجع به مذهب زرتشتی و امثال اینها یواشیواش به جایی نرسید. اولاً من شنیدم که یک آقایی که خودش زرتشتی است میخواهد اینکار را بکند. گفتم خوب این حق او است هم اینکه خوب زرتشتی است هم امکانات دارد، خانهی وسیع دارد، پول دارد میتواند جا اجاره بکند فلان اینها، بگذاریم که او بکند. بعد او نکرد ما هم نکردیم. این هم یکی از فعالیتهای این دوران بود.
س- فعالیتهای نکرده. این یکی آخری دیگه جزو فعالیتهای نکرده بود.
ج- آره نکرده بود منتها بله دیگر خوب فکرش بودیم. یک جلساتی یک مدتی دکتر مظلومان در منزلش ترتیب داده بود. میشناسید دکتر مظلومان را؟
س- نخیر.
ج- دکتر رضا مظلومان حالا اسمش را عوض کرده شده کورش آریامنش. او هم از آنهایی است که ضد عرب و ضد مذهب و اینها است.
س- خوب از این تعویض اسم پیداست.
ج- از جمله همین عقیده دارد که اسمش هم خوب است. البته حالا خیلیها هم همان مظلومان به او میگویند. روزهای دوشنبه منزل این یک جلساتی بود که از همهجا صحبت میکردند. یک وقتی من را هم دعوت کرد من هم یک چند جلسهای رفتم. در آنموقع همهاش صحبت از این بود که آیا درست است که این گروههای مختلف اپوزیسیون با هم همکاری بکنند یا نه؟ چون خیلیها میگفتند چرا امینی و بختیار با همدیگر همکاری نمیکنند؟ اتفاقاً این بحث مذهبی از آنجا درآمد، من آنجا یک عدهای را شناختم که ضد مذهب حرف میزدند که بعد منجر به این شد. یکی از کارهایی که در این دوران شد در دو سال پیش، یعنی دو سال هم نمیشود الان یک سال و خردهای میشود، یعنی برای ۲۲ بهمن ۱۳۶۱. صحبت از این شد که در اینکار که همه هم عقیده هستند جمع بشویم و همه گروهها با هم از هر ایده و عقیدهای که هست دمونستراسیون بزرگی تشکیل بدهیم چون تا یک دمونستراسیون عظیم تشکیل نشود چشمگیر نیست و فرانسویها اهمیت نمیدهند، مثلاً اگر هزار نفر نشود تلویزیون نشان نمیدهد. جلسات متعددی شد و خوب برای آن کار من هم دعوت شده بودم و رفتم. البته منحصر نبود برای کار جمعیت زنان، ما هم یک گوشهاش بودیم، من را شخصاً دعوت کرده بودند. جلسات زیادی رفتیم کمیسیونها تشکیل شد، کمیسیون تبلیغات چه فلان و اینها. آنوقت هم بود که این رادیو اولیور هم کار میکرد، رادیو هم خیلی سروصدا میکرد و اینها یک خرده هم به عقیدهی من این جمعیتهای دیگر سر غیرت آمده بودند که رادیو میخواهد اینکار را بکند ما که چند سال هستیم نکنیم. بههرحال خیلی مقدمات کار فراهم شد و پوستر تهیه شد، اعلامیههایی که باید توزیع بشود و اینها. سه روز به مراسم مانده، اول هم پلیس اجازه داده بود از پلیس هم اجازه گرفته بودند. سه روز به مراسم مانده پلیس قدغن کرد. این هم از آن کارهای نشده است ولی خوب یک مقدار فعالیت شد از طرف همهی گروهها و این از طرفی هم خوب بود که برای اولین بار گروههای مختلف جمع شده بودند که یک کاری را با همدیگر انجام بدهند.
و اما به موازات اینها همیشه یک عدهای بودند که به فکر این بودند که یک کاری بکنند که گروههای مختلف با همدیگر همکاری بکنند. در، مثل اینکه دو سال پیش بود تاریخش را باید داشته باشم مگر اینکه بتوانم بعد بگویم، سال ۱۹۸۱ یک عدهای جمع شده بودند بیشتر به تشویق آقای فرهنگی که از… میشناسید آقای فرهنگی را مدرسه دایر کرده در اسپانیا؟
س- بله.
ج- که از اسپانیا آمده بود. یعنی یک عدهای آنجا جمع شده بودند، چرا کاری نمیشود و اینها او را فرستاده بودند برود پاریس که ببیند چرا گروهها با همدیگر همکاری نمیکنند و در نتیجه کسانی هم که اینجا به این فکر علاقهمند بودند دور او را گرفته بودند. جمع شدیم یک عدهای و مدتی و جلساتی و یک هفت نفری انتخاب شدند برای اینکه بروند با آقایان امینی و بختیار صحبت بکنند و من هم یکی از آن هفت نفر بودم. رفتیم و با او و با او صحبت کردیم و اینها بالاخره بعد هم جلساتی دور همدیگر باز جمع میشدیم و این به جایی نرسید و بعد از یک نه ماهی جلسات این گروه بهم خورد. یکوقت هم قرار بود یک اسمی برایش بگذارند ولی به آنجا نرسید.
یک سال بعد در پاییز ۱۹۸۲ باز ما دیدیم یک گروهی دارد جمع میشود. باز من را دعوت کردند من رفتم. این دفعه ادامه پیدا کرد و قرار شد اسم بگذاریم و اسمش شد گروه پیوند. البته از ابتدا پیدا بود که این وضع ادامه پیدا نمیکند. چون نه تشکیلات حسابی داشت و نمیخواستند هم تشکیلاتی بدهند. یعنی عدهای بودند که هم میخواستند یک چیزی به وجود بیاید هم نمیخواستند یک تشکیلات جدید بشود. آنوقت اینجا هم از گروه بختیار در این جمع بودند، یک عدهی بخصوصشان بیشتر آنهایی که مال نهضت مقاومت ملی هستند آنها نبودند، آنها مخالف اینکار بودند. هم از گروه امینی بود و هم از کسان دیگر. از آن نظامیها و اینها از همه بودند، از یک گروه سلطنتطلب که به یک شکلی با هم هستند یک اسم خاصی ندارند از آنها چند نفر بودند، دو سهتا خانم و یک عدهی منفرد مثل من.
اصل فکر این بود که ما میخواهیم در چهارچوب قانون اساسی و مشروطه سلطنتی کاری بکنیم که لااقل این ۴ گروه با همدیگر کار بکنند، چهار نفر در درجه اول. امینی و بختیار و اویسی و آریانا و اینها با شاه جوان بنشینند و خودشان حل بکنند که چهکار میخواهند بکنند. چهکار میخواهند بکنندش را ما نمیگوییم خودشان حل بکنند. خیلی بحث شد و اولاً قرار شد آییننامه برای این گروه نوشته بشود. یک آییننامه خیلی مفصل زیادی یکنفر تهیه کرد. اینها از کارهایی بود که ببینید اینجور کارها را باید به عقیدهی من خیلی اصولی کرد. اگر اصولی نباشد به جایی نمیرسد. یک کمیسیون معین میکنیم که آییننامه بنویسند. بعد یک نفر یک آییننامه مینویسد از جیبش درمیآورد این کمیسیون هم تشکیل نمیشود. بعد میگوییم خوب حالا آن را موقتی اجرا بکنیم بعد از سه ماه هم دوباره تمدیدش بکنیم. اینجور کارهایی که گاهی ما ایرانیها جدی نمیگیریم برای همین هم کارهایمان و تشکیلاتمان خوب نضج نمیگیرد. بههرحال این عده یکروز رفتیم پیش آقای بختیار. او هم یک مشت همان حرفهای همیشگی خودش را زد، تقریباً همان حرفهایی که توی کتاب یکرنگی نوشته، من و عقاید خودم سر جایش هستم و اینجور است و اینجور است. من عقیده دارم که بله مشروطه سلطنتی برای ایران لازم است و از این حرفها. بله بالاخره یکروز هم خواستیم برویم پیش آقای امینی، آقای امینی خودش آمد به جلسهی ما که در خانهی یکی از ایرانیها تشکیل میشد، یکدفعه هم آقای بختیار آمد. در این ضمن هم معلوم شد که اینها با همدیگر یک توافقی کردند که شنیدند؟ آن اعلامیهای که دادند که گروه ما میگفت تا اندازهای ما دخیل بودیم، آنها دلشان نمیخواست که بگویند شما دخیل بودید و آن روزی هم که پیش آقای… یعنی بههرحال نظامیها میگفتند همکاری ما که تحصیل حاصل است. عمده آن دوتا است که یک اعلامیه شد ولی عملاً مثل این است که همچین کار اساسی نشد. بعد به طور عجیبی تقریباً خود همانهایی که گروه پیوند را درست کرده بودند به همش زدند این نمونه این است که ببینید ماها چهقدر حس همکاری کم داریم. و آنوقت اتفاقاً دیروز یکی از من میپرسید که چرا جمعیت زنان بهم خورد؟ گفتم آن هم مثل مردها. به همین دلیل مردها هم، همهی ما ایرانیان باید بگوییم چه زن و چه مرد، متأسفانه اینجا اینقدر حس همکاری کم است. اتفاقاً درباره جمعیت زنان بعض آقایان دخالت مستقیم داشتند تلفن میزدند به دونه دونه و اینها را میترساندند که متفرق بکنند. و آخرسر هم یک چند نفری فقط ماندند و گفتند که ما بههرحال هستیم و همین جور کوچولو کوچولو یک کارهایی اگر میتوانیم کمکی چیزی میتوانیم بکنیم. ولی هنوز هم من عقیده دارم که آن دوتا کار یکی فرهنگی و یکی اجتماعی و تعاونی را ما باید بکنیم. هیچ معلوم نیست ما تا چند سال دیگر هستیم و تا چند سال دیگر این سیل آوارگان میآید.
س- خوب خیلی متشکرم خانم دولتشاهی که به ما وقت دادید و خاطراتتان را برای ما نقل کردید.
ج- به این مفصلی.
س- بله و هم از طرف این طرح دانشگاه هاروارد و هم از طرف خودم از شما تشکر میکنم. خیلی موفق باشید در کارتان.
ج- من هم خیلی خوشحال شدم و متشکرم که این فکر را داشتید و با من در میان گذاشتید برای اینکه این خودش باعث شد که من در نتیجهی این حالا آن یادداشتهایی که یک زمانی شروع کرده بودم بروم و دنبال کنم و بنویسم.
Leave A Comment