روایت‌کننده: آقای ابوالحسن ابتهاج

تاریخ مصاحبه: ۱۳ اگوست ۱۹۸۲

محل‌مصاحبه: شهر کان، فرانسه

مصاحبه‌کننده:  حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۲۹

 

 

س- چون صحبت از بانک ایرانیان را فرمودید به جای این‌که به مطلب بعدی بروم در این‌موقع از این فرصت استفاده کنم بپرسم که اصولاً موضوع سهامی که هژبریزدانی از بانک ایرانیان خرید چی بود؟ و این نسبت‌هایی که می‌دهند که ایشان نماینده بهایی‌ها بوده یا نماینده دربار بوده این چی بوده این چی بودش موضوع؟

ج- من اسم هژبریزدانی را هم نشنیده بودم. مثل هر شخصی شروع کرد به خرید سهام، سهام بانک آزاد بخصوص سهام اشخاصی را می‌خرید مثل کارمندان بانک که این‌ها محتاج بودند می‌رفت به قیمت سه برابر می‌خرید. خب یک عده فروختند. من وقتی که این را شنیدم آن‌وقت خواستمش باش آشنا شدم بهش گفتم.

س- چه‌جور آدمی بود چون خیلی‌ها ندیدنش

ج- خجالت می‌کشیدم به انگشتانش نگاه کنم خدای من شاهد است…

س- عیب داشت انگشتانش؟

ج- انگشتانش پر از برلیان بود. چندتا انگشت برلیان‌های به این گنده‌گی که یک مصاحبه‌ای داده بود در کیهان، کیهان یک مخبر کیهان نوشته بود که قیمت این انگشترها هشتاد میلیون تومان است. من خجالت می‌کشیدم به انگشتانش نگاه کنم.

س- تحقیق نفرمودید این کیه این‌ها از کجا آمده یا مثلاً این چه‌کاره است؟ قبل از این‌که….

ج- من از او پرسیدم که شنیدم که شما همیشه پول با خودتان دارید یک مبلغ گزافی اسکناس، گفت بله ده میلیون تومان توی صندوق اتومبیل دارم. گفتم برای چی؟ گفت آدم احتیاج پیدا می‌کند به پول یک معامله‌ای. گفتم یعنی احتیاج می‌کند که چه نمی‌توانید بدهید؟ گفت نه این لازم دارد آدم یواش‌یواش که با او آشنا شدم دیدم این آدم آدم شروری است این آدم آدم سالمی نیست. خواستم که. بله همین‌جور هی ادامه داد خرید سهام را. سهام رسید به ده درصد، پانزده درصد بیست درصد بیست و چند درصد، سی درصد، در هیئت مدیره مطرح کرد.

س-

س- این‌ها را که همه را از کارمندان نمی‌توانست بخرد که؟

ج- نخیر از خارج. از خارج خرید به سه برابر قیمت. بورس سهم بانک رسید بالاترین قیمت سهام را بانک ایرانیان داشت بالاتری‌ها. آن چیزهای احمق فرنفرمائیان توی بانک تهران هم آن‌ها هم آن‌وقت خیال کردند که این مثلاً یک‌جوری مصنوعی است خودشان وادار کردند یک عده بروند بخرند که این‌ها برود بالا که مثلاً این را خیال می‌کنند که این تشخص است که این‌کار بشود این‌کار را می‌کردند این در بانک تهران. در هیئت مدیره مطرح کردم که آ]ر این شایسته نیست یک آدمی این‌طور تمام در هیئت مدیره بانک ایرانیان. و قرار شد که ما یک نفر حالا یادم نیست که کی بود؟ که برود با او صحبت بکند که شایسته نیست دیگر بس است دیگر متوقف بکنید. رفتند و صحبت کردند گفت چشم نمی‌کنم. دوباره شروع شد رسید به سی‌وچند درصد دیگر من فکر کردم باید یک کاری کرد یک فکری باید کرد. با سیتی بانک صحبت کردم که برای این‌که تأمین بکنیم آتیه بانک را آن‌ها سی‌وپنج درصد داشتند من ۱۵ درصد داشتم من سی درصد داشتم اما برای پرداخت قرضم ۱۵ درصد این را فروختم برای این‌که من هروقت که سرمایه بانک هشت میلیون تومان بود ابتدا. که این تکه را هم بگویم این هم جالب است. وقتی که رفتم نیویورک برای این‌که با بانک‌ها مذاکره بکنم که یک بانکی دارم تأسیس می‌کنم که اعتبار بدهند. رفتم پیش Chase یک Major که Vice President بود و این قسمت‌های ایران و آسیا این‌ها زیرنظر او بود رفتم پیش او گفتش که سرمایه بانک چه‌قدر است؟ گفتم تقریباً یک میلیون دلار پرداخت شده. شانزده میلیون تومان بود که یک میلیونش پرداخت شده گفتش که چه‌قدر اعتبار می‌خواهید؟ گفتم ممن نمی‌دانم هرقدر شما می‌دهید. گفت یک میلیون دلار به شما می‌دهیم. گفت به شما اما یک چیز بگویم مستر ابتهاج دفعه اولی است در تاریخ بانکداری ه Chase به یک بانکی که هنوز باز نشده اعتبار می‌دهد معادل سرمایه‌اش. گفتم من این را Appreciate می‌کنم می‌دانم. گفت این را عجالتاً به شما می‌دهیم اگر کسر بود بگویید تجدید نظر می‌کنیم. از آن‌جا داشتم می‌رفتم پیش گفتم بهش می‌روم پیش Iriving Trust با Chase کار می‌کردم Irving Trust و با Guarantee Trust هیچ‌وقت کار نکرده بودم. گفتم می‌توانم بگویم که شما یک میلیون دلار دارید؟ گفتش که اگر هم نگویید آن‌ها مطلع می‌شوند برای این‌که ما یک سیستمی داریم بین بانک‌ها خودمان که هر کسی که یک‌همچین اعتبارهایی بدهد به اطلاع به دیگران هم می‌رسد. رفتم پیش Erwing Trust گفتم که الان از پیش Chase می‌آیم به من یک میلیون دار دادند گفتند که ما توانایی نداریم یک میلیون هفتصد و پنجاه هزار دلار دادند. آن‌وقت گارنر گفتش که چرا یپش Guarantee Trust نمی‌روید؟ گارنر قبل از این‌که Vice President بانک جهانی بشود در Guarantee Trust بود گفت Guarantee Trust بهترین بانک است چه فلان و این‌ها گفتم خیلی خوب می‌روم رفتم آن‌ها دیدم خیلی اشخاص Guarantee Trust الان می‌دانید یک چیزی در روزنامه اخیراً خواندم که تمام بانک‌ها از AAA به AA آن مؤسسه‌ای که این چیزها را می‌دهد این طبقه‌بندی را می‌کند.

س- Moody’s و Standard & Poor’s

ج- Standard & Poor’s این‌ها را تمام کرده AA جز Morgan Guarantee که AAA است. این‌ها گفتند که وقتی که شروع شد چه فلان می‌کنیم. یک میلیون یک هفتصدوپنجاه هزار دلار یک پانصدهزار دلار هم از یک بانک دیگری گرفتم قبل از این‌که بانک تأسیس بشود. تمام روی اسم بود. وقتی که خواستم با سیتی بانک مذاکره بکنم گفتم نه شعبه دارم نه Deposit دارم اسم دارم. این کنستانزو گفت مهم‌ترین چیز اسم است. گفتم یک چیز دیگر هم شما باید بدانید روابط من با شاه تیره است من دارم این را به شما الان می‌گویم و خیال می‌کنم که Chase با من اگر نخواست شریک بشود برای این بود که David Rockefeller نزدیک بود. این هم نهایت بی‌انصافی کردم نسبت به David Rockefeller برای این‌که David Rockefeller وقتی که مطلع شد که من دارم با کس دیگری مذاکره می‌کنم وادار کرد جین به من دوتا کاغذ نشوت که ما با شما چنین چنان فلان این‌ها شما چطور ما را گذاشتید؟ جین گفتم که به David بگویید که من به شما گفتم که من اول پیش شما آمدم شما اگر نکنید. معطلم کردید یک سال‌ونیم مرا معطل کرد گفت من می‌روم پیش کس دیگر رفتم الان داخل مذاکره شدم با کس دیگر به‌هیچ‌وجه نمی‌توانم الان. اگر با او نشد برمی‌گردم David Rockefeller به من گفت توی دفتر گفت We have our fingers crossed که کار شما نشود با چیز که برگردید. گفتم خیال نمی‌کنم که آن‌ها این‌جور باشند برای این‌که تفاوت بین Chase و سیتی بانک این بود تمام چیزها را در Chase می‌بایست David Rockefeller تصمیم بگیرد. خب این یک دریایی بود دیگر این‌ها گفت ما استاف نداشتیم که با شما شریک بشویم و بفرستیم گفت برای این بود. هرطور کاری کرد که آمد که من بهم بزنم گفتم غیرممکن است این‌کار را بکنم. باز این

س- راجع به این هژبریزدانی بود.

ج- هان به هژبریزدانی گفتم که آقا من قرض کردم، من قرض کردم هردفعه که این سرمایه هشت میلیون تومان رسید به صد میلیون تومان پرداخته. من تمام این‌ها را می‌بایست سهام خودم را بخرم والا می‌بایست از بین بروم. من تمام این قرض می‌کردم از سیتی بانک قرض می‌کردم با اطلاع با اجازه بانک مرکزی. که یک مورد من داشتم از سیتی بانک قرض می‌کردم چهارونیم درصد آقای شیرازی خواسته صحبت بگوید که این زیاد است گفتم به شیرازی بگویند که بروید خودتان قرض بکنید چهاردرصد ببینید به شما قرض می‌دهند؟ زیاد است که حتی در نرخ هم می‌خواستند سرپرستی بکنند. گفتم چی این حرف‌ها را می‌زنند آخر؟ من مقروض شدم و بایست قروضم را بپردازم. من درآمد من برای پرداخت بهره کافی نبود بهره قروض. این بهره روی بهره می‌آمد هر سال بدهی من بیشتر می‌شد عوض این‌که کمتر بشود. برای این‌که من فقط بهره چیز دیگر نداشتم من می‌بایست زندگی بکنم آنچه که می‌ماند می‌دادم به بانک از درآمد سهامم و چیزی که اگر پس‌انداز داشتم پس‌انداز نمی‌توانستم داشته باشم. بنابراین هرچی که می‌شد می‌رفت اضافه می‌شد رویش. به‌طوری‌که من واقعاً چندین ماه اصلاً نتوانستم بخوابم که چی باید بشود؟ آخر چه خواهم کرد این‌کار را؟ در این حیص یک قضایایی پیش آمد من به چیز آمده بود تهران کونستانزو Executive Vice President, Constanzo که تمام کارهای خارجی بانک سیتی بانک زیر نظر این بود. بهش گفتم آقا تنها راه این است که من با شما ما دوتایی‌مان میزان سهام‌مان اکثریت داشته باشیم که دیگر علی‌الابد تأمین شده باشد که بعد از من علیرضا بیاید بعد از علیرضا نمی‌دانم داور بیاید بعد از او نمی‌دانم چه بیاید فامیل ابتهاج این را داشته باشند برای این‌که این‌کار را بکنم من باید یک کاری بکنم که باید مثلاً شش درصد دیگر بخرم که بشود ۲۱ درصد و مال آن‌ها هم، مال آن‌ها ۳۵ درصد مال ما ۵۰ درصد مثلاً من می‌بایستی یک چیزی بخرم که اکثریت داشته باشیم این را شما به من قرض بدهید ولی یک قرضی که Soft Loan باشد که من بتوام از درآمد آن سهامی که می‌خرم بپردازم این یک مدت طولانی می‌شود. گفت بسیار نظر خوبی است کاملاً موافق هستم اما قبل از این‌که الان بگویم Ok بکنیم من این را باید در هیئت مدیره مطرح بکنم برای این‌که این چیز مهمی است بیش از آنچه که اختیارات من است. ما مدت‌ها گذشت خبری نشد پرسیدم آخر چطور شد؟ توسط چیز اطلاع دادند (؟؟؟) نمی‌دانم یا فلان که آن‌ها با تلفن به من یک چیزی گفتند یک سروته من نفهمیدم. ضمناً این شدت من باعث رنجش این نمایندگان سیتی بانک هم شده بود همین بچه‌مچه‌هایی که رفته بودند می‌خواستند شریک بشوند. برای این‌که این‌ها دیگر نسبت به این‌ها نفرت داشتم که Wriston هم به من گفت من خبر ندارم. خیلی‌خیلی با آن‌ها با خشونت رفتار می‌کردم خیلی باخشونت. و این‌ها این کج‌ومعوج این اطلاعات رسید بعد من ایستادم که آقا به من بگویید آخر بله یا نه؟ بعد گفتند در هیئت مدیره مطرح شد گفتند ما وام می‌دهیم با شرایط Commercial Loan. Commercial Loan یعنی من می‌بایستی بیایم اقل اقل هشت درصد بدهم. هشئت درصد بدهم روی سه برابر قیمت یعنی ۲۴ درصد می‌بایست دربیاید که من بتوانم تازه بهره‌اش را بدهم چه‌جور می‌توانستم این‌کار را بکنم؟ گفتم که من همچین توانایی ندارم شما می‌دانید بنابراین دارم به شما می‌گویم من سهام مرا اگر خریدار پیدا بشود خواهم فروخت برای این‌که شما شریک من هستید من شما را آوردم بدانید که من در وضعی قرار گرفتم که نمی‌توانم اکثریت را داشته باشم این آدم هم همین‌جور دارد می‌خرد. زنم رفت دکتر ایادی را دید به دکتر ایادی گفتش که آخر شایسته نیست که ایشان خریدند سی‌وچند درصد دیگر بس است گفتش که مرتیکه پول دارد می‌خواهد بخرد ما به او بگوییم چی؟ بگوییم نخر.

س- چرا ایادی را دیدند؟

ج- برای این‌که ایاد.ی…

س- آشنا بود با یزدانی؟

ج- با یزدانی، یزدانی همیشه وقتی که می‌خواست غلو بکند می‌گفت دکتر ایادی مثلاً حامی من است. از من حمایت می‌کند. نصیری را می‌دید من که با نصیری رابطه نداشتم که بروم از او یک‌همچین تقاضایی بکنم.

س- با نصیری هم شریک بودند یا…؟

ج- بعد فهمیدیم شریک است بعد از این‌که انقلاب پیش آمد گفتند شریک است اما ازش حمایت می‌کرد. نصیری تلفن می‌کرد به بانک‌ها فلان‌قدر بهش بدهید آناً اطاعت می‌کردند بهش می‌دادند آناً بهش می‌دادند. هفت میلیارد تومان این به سیستم بانکی شنیدم مقروض بود از بابت قرضی که به او داده بودند و ضمانت‌نامه کردند. ضمانت کردن مثل قرض بود دیگر فرق نمی‌کرد بانک قلان‌قدر ضمانت می‌کرد این ضمانت را می‌برد در یک جایی Discount می‌کرد. یک میلیارد دلار این شنیدم به سیستم بانکی مقروض بود. در روی زمین کسی پیدا نمی‌شود که یک فرد یک میلیارد دلار از بانک‌ها گرفته باشد در آمریکا همچین چیزی وجود ندارد که یک فرد. و این‌کارها را می‌کرد و آن‌وقت با این پول زمین خریده بود یک‌روز شنیدم سی‌وپنج هزار تومان زمین خریده در میدان به نام ولیعهد. از او پرسیدم گفت بله گفتم آ]ر چطور این‌کار را می‌کنید؟ می‌خندید می‌گفتش که می‌کنم می‌کنم استفاد می‌کنم می‌سازم می‌سازم می‌سازم. من خیال می‌کردم پولدار است بعد معلوم شد تمام این را با پول مردم می‌ساخت. برای کسی که بهش قرض می‌دادند این هم هیچ نیت پس دادن نداشت. حالا تنها سهم بانک ما را نمی‌خرید در تمام بانک‌ها که دستش می‌رسید سهم می‌خرید کارخانه قند می‌خرید، کارخانه نساجی داشت، کارخانه کفش دوزی داشت چیزی نبود که این نداشته باشد. من آن‌وقت متحیر بودم که این چه‌جوری این پول‌ها را از کجا می‌آورد؟ من نمی‌دانستم که به این آسانی یک تلفن می‌کند می‌رود از بانک می‌گیرد. به هر حال آب پاکی را روی دست ما ریخت آقای کونستانزو که خیلی متأسفم هیئت مدیره به این ترتیب یعنی نه دیگر برای این‌که من نمی‌توانم با آن نرخ تجارتی آن هم نرخ Loan تجارتی که پنجاه ساله نمی‌شود این پنجاه سال طول می‌کشد تا این‌که تسویه بشود. اگر شعور می‌داشتند آن‌ها قبول می‌کردند اما خدا پرشان را بیامرزد که قبول نکردند و اگر قبول کرده بودند نتیجه‌اش چه می‌شد؟ من می‌بایست تا روزی که توانایی کار کردن دارم در آن فانک بمانم و تمام هستی و نیستی ما که همین بود می‌رفت دیگر این انقلاب وقتی که پیش آمده بود. این روی پیش‌بینی دوراندیشی من نبود که این قضیه پیش آمد تصادف روزگار من مجبور شدم و گفتم که من پس می‌فروشم بدانید چون بعد گله کردند چرا به ما نگفتید. گفتم حق گله ندارید به شما گفتم که می‌فروشم و وقتی هم که می‌گویم می‌فروشم من شوخی نمی‌کنم رفتیم سراغ این. هان وقتی که به این آقا، بعد این‌که مأیوس شدیم از طرف ایادی به این آقا خودش صحبت کردیم که آقا خودت نخر گفتش که یک راه دارد یا سهام مرا بخرید یا سهام‌تان را به من بفروشید؟ من دفعه اول به‌هیچ‌وجه ابداً من سهامم را حاضر نیستم بفروشم این بچه من است چه‌جوری من این را بفروشم؟ اما وقتی که شریک من به من می‌گوید من نمی‌توانم قرض بدهم و من هر سال این بهره می‌آید بیشتر می‌شود و هیچ امیدی نمی‌بینم که من بتوانم بفروشم هیچ که بتوانم قرض‌هایم را پس بدهم. زنم داخل مذاکره با او شد که چه‌جور بفروشم آمد خرید سهام را و ما هم تمام قرض‌هایم را دادم یک مبالغی هم برای من ماند که این را به‌وسیله بانک مرکزی انتقال دادم به سوئیس که بیایم بعد تصمیم من هم این بود که ما یک چند ماه در اروپا زندگی بکنیم بقیه را در تهران. در تهران هم نقشه‌ها پیش خودمان می‌کشیدیم برویم یک مقداری در شمال یک مقداری نمی‌دانم در جنوب نمی‌دانم چه بکنیم این‌ها یک مقداری در سال مسافرت بکنیم. این نقشه ما بود. اولین مرخصی که گرفتم که به خودم دادم مرخصی ممتد بعد از فروش بعد از کناره‌گیری از بانک ایرانیان علیرغم اصراری کرد که وقتی خرید که من رئیس هیئت‌مدیره بمانم گفتم به‌هیچ قیمتی من نمی‌مانم. برای این‌که من وقتی که اسمم روی هیئت مدیره بانک ایرانیان باشد مسئول خواهم…. آن‌وقت می‌گفتند که هیچ لازم هم نیستش که شما در هیئت‌مدیره باشید گفتم اسم من که باشد هر اتفاقی که بیافتد مردم مرا مسئول خواهند دانست مطلقاً نمی‌شوم. وانگهی می‌خواهم آزاد باشم. از آن هم کناره‌گیری کردم آمدیم که مرخصی باشیم این‌جا. زمزمه‌ها شروع شد و آن صورت درآمد یک صورتی که اشخاصی که ارز خارج کردند به‌عنوان اشخاص که خیانت کردند کلاهبرداری کردند که اسم زن من بود. تلفن کردم به بدبخت بیچاره خوش‌کیش دفعه اولی بود که من در تمام این مدتی که در خارجه بودم به خوش‌کیش تلفن می‌کردم آمدند گفتند که در یک کمیسیونی هستند گفتند که بگویید که من یک کار خیلی فوری دارم آمد فرصت بهش ندادم داد و فریاد که گفتند که آخر این صورت بانک مرکزی است گفتم آخر این چه بانک مرکزی است کهشما دارید؟ این چی‌چی آخر؟ من در این مدت که اصلاً ارزی نفرستادم من سال قبل فرستادم آن هم با اجازه بانک مرکزی شما چه‌جوری یک‌همچین….؟ گفت آقا والله بالله ما اصلاً روح‌مان خبر ندارد اسم دکتر امینی و اسم خود من هم توی این صورت هست این صورت اشخاصی که… گفت الان این کمیسیونی هم که هست برای همین است گفت کمیسیونی است که من دارم نشان می‌دهم که بانک این را نداده است این را یک؟؟؟ای به اسم بانک دادند و بیشترش ساختگی است و این تکلیفش معلوم ؟؟؟ دولت رسیدگی می‌کند و بعد اعلامیه‌ای خواهد داد. ما هم خیال‌مان راحت شد. اما سید جلال تهرانی می‌رفت تهران گفت مبادا… آذر چندین دفعه گفت که من می‌روم تهران که اسباب‌ها را بیاورم گفتم من نمی‌گذارم بروی سیدجلال وقتی که شنید گفتش که مبادا این‌کار را بکنید شما بروید آن‌جا فوراً می‌گیرندتان. ما گفتیم خب عجالتاً می‌مانیم ببینیم چه می‌شود همین‌جور چه می‌شود خانه را اول چند نفر گذاشته بودم بعد دوتا مستخدم ما چیز داشتیم یکی‌اش اهل سیلان بود آن یکی بنگلادش بود این‌ها را به‌عنوانی که مستخدمین خارجی دیگر حق ندارند در ایران کار بکنند بیرون کردند بعد یک کلفتی که از قدیم بوده در مثل تایه بوده مثلاً آن و یکی دیگر بود آن‌ها را عذرشان را خواستند خودشان ماندند و بعد یک‌روزی هم آمدند هرچی بود و نبود بردند. این گمان می‌کنم….

س- بیش از این (؟؟؟) سؤال من بود ولی فکر کنم خوبست که منعکس بشود این نیم ساعت سه ربعی که مانده به جلسه امروز اگر اجازه بفرمایید یک مقداری اطراف خانواده پهلوی در ارتباط‌شان با امور سیاسی صحبت کنید و اگر امکان داشته باشد اول نسبت به ملکه مادر ایشان… در هیچ‌جا چیزی در موردشان منعکس نیست.

ج- ملکه مادر یک صفاتی داشت که من این را تا این حد در هیچ‌کدام ندیدم. ملکه مادر وقتی که من پاریس بودم شاه برای عمل آپاندیسش رفت به بیمارستان بانک ملی وقتی که ملکه ما دررفت به دیدن پسرش و بیرون آمد در مقابل همه اشخاصی که در بانک ملی بودند توی حیاط. این را به من نوشتند که گفتش که تنها یک نفر بعد از شوهر من به این مملکت خدمت کرد آن هم ابتهاج بود که این تمام یادگارهای او است این را به من گفتند. موقعی که من از سازمان برنامه رفتم آن شبش گفتند یک میهمانی بود پیش ملکه مادر. ملکه مادر دعوت‌هایی می‌کرد یک عده‌ای را دعوت می‌کرد شاه هم بود شاه می‌آمد شام می‌خورد و بعد می‌ماند، می‌ماند آن‌وقت دیرتر می‌آمد. آن اشخاص خیلی زودتر می‌آمدند گفتند که وقتی که شاه وارد شد بهش گفتش که یک نفر ایرانی در ستکار بود آن را هم بیرونش کردید؟ همان روز بود. شاه خیلی ناراحت شد جلوی این‌ها گفتش که بهتر است که شما در این مسائل دخالت نکنید خب این چیزی را از این مادر دیده بودم.

س- اصولاً نفوذ زیادی روی شاه داشت ملکه مادر یا نه؟

ج- یک وقتی شاید داشت اما دیگر بعد نداشت دیگر. اما این جرأت را داشت که بگوید این صحبت را بکند جلوی همه به پسرش. یک قضیه‌ای پیش آمد. این هم جالب است که من بگویم که رابطه من با شاه بعد از رفتن از سازمان برنامه، من آمدم با جین بلاک مشورت بکنم راجع به اساسنامه بانک، همین اساسنامه بانک ایرانیان این‌ها داوطلب شدند یک اختیاراتی به من، اختیارات تام به من دادند ۲۵ درصد از درآمد غیرخالص هم علاوه بر حقوق به من بدهند. من این را می‌خواستم با او نظر بخواهم رفتم آن‌جا با او ملاقات کردم. هی همه این‌ها را گفت خیلی خوب است. برگشتم تهران گفتند که از دربار تلفن کرده بودند مرا می‌خواستند. (؟؟؟) جمال امامی آمد به دیدن من توی همان ایوان خانه‌مان نشسته بودیم این را آذر گفت این گفتش که ابتهاج خوب نیست تو این نکنی این‌کار را اقلاً تلفن بکن ببین چی می‌گویند آخر خوب نیست که اعتنا نکنی. گفتم خیلی‌خوب رفتم پای تلفن تلفن کردم گفتند گیتی تلفن کرده بود بود یکی از اشخاصی بوده که آجودان‌ها، گیتی را پای تلفن خواستم گفتم که موضوع چی بود؟ گفت که تقاضای شرفیابی شما کرده بودید می‌خواستم وقت تعیین بکنم. گفتم من تقاضا نکرده بودم. گفتش که خب چه اهمیت دارد؟ گفتم چه اهمیت دارد یعنی چی؟ خیلی اهمیت دارد من تقاضا نکردم گفت آخر رسم است اشخاصی ایرانی‌هایی مثل شما می‌روند برمی‌گردند تقاضای شرفیابی می‌کنند. گفتم من تقاضای شرفیابی نمی‌کنم، اگر اعلیحضرت می‌خواهند مرا ببینند بفرمایند می‌آیم این‌جوری نمی‌آیم برای این‌که از کجا که برادر من تقاضای شرفیابی نکرده باشد؟ من بیایم آن‌جا شاه از من بپرسد که چه کاری داشتید؟ من بگویم که من با شما کاری نداشتم شما مرا خواستید بگوید من شما را نخواستم شما تقاضا کردید؟ گفتم جمال امامی بود که این مذاکره شد. جمال امامی یک آدم خیلی قدی بود خیلی خیلی قدی بود یکی از آن ترک‌های خیلی متعصب گردن‌کلفت پسر نمی‌دانم امام جمعه خوئی هم از لحاظ مقام مذهبی هم. این طرز صحبت را مثل این‌که نپسندید. یک دعوتی بود باز ملکه مادر کرده بود مرا دعوت کرده بود من هم که واسه این سمپاتی که داشتم رفتم. رئیس شهربانی ایستاده بود، لوی مقدم پرسید که راست است که اعلیحضرت شما را خواستند و شما نرفتید؟ گفتم که پیغام به من رسید که من تقاضای شرفیابی کردم گفتم من نکردم اعلیحضرت اگر می‌خواهد مرا ببیند بگویند من می‌روم گفتم هر پیرزنی در جنوب شهر به من بگویند که این دلش می‌خواهد که شما را ببیند یک مطالبی دارد می‌خواهد به شما بگوید گفتم می‌روم، می‌روم پیدا می‌کنم توی بازار منزلش می‌روم می‌بینم با من چه‌کار دارد. شاه مرا بخواهد با کمال میل می‌روم. اما من تقاضا نمی‌کنم من تقاضا نکردم گفتم که من تقاضا نکردم. گفت یک مثلاً گله‌ای کرد که این‌کار… رئیس شهربانی هم گوش داد و تمام این مطالب را هم گزارش داده یقین دارم. این در تمام مملکت پیچیده در تهران که شنیدم در هیئت وزیران شاه رو کرد به وزرایش و گفتش که یک نفر هستش که می‌گوید که من خواستمش و نخواست بیاید و روی کاغذ یک چیزی نوشت و گذاشت جلوی اقبال، می‌خواست مثلاً محرمانه باشد همه می‌دانستند که راجع به من دارد صحبت می‌کند. حقیقتاً اگر مرا خواسته بود می‌رفتم. می‌رفتم ببینم چی می‌گوید؟ چه‌جور توجیه می‌کند این برکناری مرا به این شکل. اما من از او تقاضا بکنم تقاضا نمی‌کردم سر این شدیداً رنجید. و یک عده‌ای هم به من ایراد می‌گرفتند که چرا نرفتی؟ من (؟؟؟) به خودم حق می‌دادم امروز هم به خودم حق می‌دهم. به علا گفتم علا گفت بسیار کار بدی کردند. علا وزیر دربار بودها وزیر دربار بود گفت بسیار بدکاری کردند گفت یعنی چی معنی ندارد که یک دانه آجودان به شما تلفن می‌کند که شما چون وقت خواسته بودید برای‌تان وقت تعیین کردیم. وزیر دربارش که آن همه دوستش داشت به من حق دارد. گفت شما حق داشتید نگفت شما چرا. گله نکرد. ببینید این یکی از مواردی است که به من حق داد گفت حق با شما بود گفت این صحیح نیست این‌کاری که کردند. علا هم خبر نداشت که او گفته به یکی A.D.C‌هایش که شما بروید تلفن بکنید.

ج- دیگر چی صحبت بود؟

س- از ملکه مادر.

ج- هان از ملکه مادر. ملکه مادر من این صفات را در ملکه مادر دیدم که جلوی مردم بدون این‌که ملاحظه بکند از پسرش بازخواست می‌کرد که این‌طور طرز رفتاری با یک نفری که این‌طور با صمیمیت، صداقت و امانت کار می‌کرد؟ گفت خب بهتر است شما مداخله نکنید…

س- سرکار اصلاً ملکه فوزیه را دیده بودید؟

ج- بله دیدم، دیدم. فوزیه یک تابلو بود از وجاهت. اما مطلقاً این با آدم حرف نمی‌توانست بزند. انگلیسی با او حرف می‌زدم انگلیسی خوب می‌دانست فرانسه خوب می‌دانست انگلیسی حرف می‌زدم سعی می‌کردم فرانسه با او حرف می‌زدم که به حرف بیاورم. مطلقاً یک تصویر قشنگی بود چرا این‌طور بود؟ من نمی‌دانم همیشه این‌جور خجول بود یا نه. اما این از همان اوایلی که زن شاه شد من می‌رفتم می‌آمدم باش این‌طور دیدمش. ثریا را من در پاریس بودم سفیر بودم وقتی که شمس و شوهرش آمدند به از لندن آمدند پاریس من وقتی این‌ها را دیدم یا دختر جوانی دیدم که خوش‌ترکیب هم هست خیال کردم که این‌ها از لندن یک Governess انگلیسی گرفتند برای بچه‌های‌شان با او هم رفتیم بیرون سه‌تایی با او هم هرچه سعی کردم صحبت بکنم اصلاً جواب نمی‌داد حرف نمی‌زد. یک‌روز به من تلفن کرد یک مخبری که راست است که یک کسی در پاریس الان آمده که می‌خواهد ببرند زن شاه بکنند؟ گفتم کی گفت این را؟ گفت شنیدم گفتند که الان هم پاریس است با خواهر شاه در هتل Ritz گفتم من همچین چیزی نشنیدم. تلفن کردم به پهلبد گفتم آقا یک‌همچین چیزی گفتند این راست است؟ گفت مِن‌ومِنی کرد که بله معلوم نیست و چه این‌ها. معلوم شد بله می‌خواهند ببرندش برای این‌کار. گفتم آقا زود بروید از این‌جا برای این‌که این به اطلاع روزنامه‌نگارها رسیده این اصلاً شما را ول نمی‌کنند علنی شده این‌ها مطلبی را به من نگفتند روزنامه‌نگار می‌دانست. این آشنایی من باز با ثریا. تا این‌که من برگشتم از صندوق از آمریکا رفتم و شدم رئیس سازمان برنامه آشنا شدم یعنی دیگر آشنا شدم با این خانم. نگاه کردم دیدم این خانم آن خانم نیست یک خانم خجولی که اصلاً حرف نمی‌شد با او زد او هم مثل تقریباً فوزیه الان برای خودش یک شخصیتی پیدا کرده یک‌روزی تلفن کرد که بروم ببینمش رفتم گفتش که سفیر آلمان همان گیل‌هامر است که بعد یک‌جا اسمش را بردم که آمده بود اسمش برده بودم به‌عنوان سفیر که در بانک ملی کار می‌کرد. گفتش که سفیر آلمان به من می‌گوید که ما یک شرکت‌های آلمانی بزرگی هستند که می‌خواهند سرمایه‌گذاری بکنند در ایران ولی مثل این‌که نتوانستند مرا ببینند. گفتم علیاحضرت به سفیر آلمان بفرمایید که من هرکس بخواهند مرا ببینند می‌تواند برای این‌جور کارها سرمایه‌گذاری بفرمایید که او با من تماس بگیرد و مزاحم علیاحضرت نشود. این اولین و آخرین دفعه‌ای بود که این مداخله کرده بود. پدرش از آن اشخاصی بود که دلالی می‌کرد من ناهار میهمان.

س- اسم پدرش چی بود؟

ج- خلیل بختیار، خلیل بختیار یک‌همچین چیزی، خلیل بختیار، این از اقوام آقاخان بختیار و این‌ها بود که نمی‌دانم چه قوم و خویشی داشت. تمام خانواده این ایل بختیاری بودند دیگر

س- ثریا اسفندیاری بهش ولی بهش می‌گفتند.

ج- اسفندیاری می‌گفتند بله. برادر این خلیل توی سازمان برنامه عضو شورای عالی بود. منتظم منتظم اسفندیرای عضو شورای عالی بود وقتی که من آمدم این را انتخاب کرده بودند برای این‌که عموی ثریا بود و یک آدم این یک آدم لری بود در انگلستان بیشتر این بختیاری‌ها در انگلستان تحصیل کرده بودند این هم در انگلستان تحصیل کرده بود و صددرصد طرفدار من بود و خیلی خوشش هم می‌آمد از این رفتاری که من می‌کردم می‌ایستادم مقاومت می‌کردم خیلی خوشش می‌آمد. همین ایامی هم که من بودم مرد مثل این‌که سرطان گرفت مرد یا این‌که بعد از من. به هر حال برمی‌گردیم به ثریا. ثریا…

س- می‌فرمایید که خیلی صحبت می‌کرد.

ج- بعد دیگر حراف شده بود حراف شده بود این مداخله

س- صحبت‌های همین‌جور متفرقه یا مسائل مملکتی؟

ج- نه، نه مداخله آن روز به خودش اجازه داد که می‌خواست مداخله بکند اولین مداخله‌اش خیال می‌کرد من هم از آن کرم‌هایی هستم که حالا می‌گویم بله بله بفرمایید چه بکنم یک کارچاق‌کنی بکند که پدرش دلالی بگیرد درش تردید ندارم برای این‌که گفتم مرا دولت آلمان دعوت کرد بروم به آلمان برای کار ذوب‌آهن که برای این‌که من آن‌ها می‌خواستم شریک بشوند. این را در یک جایی هم می‌خواهم این موضوع را برای‌تان بگویم برای این‌که این هم بسیار اهمیت دارد. ارهارد وزیر اقتصاد بود و آدنائر صدر اعظم بود رفتم پیش آدنائر گفتش که آدنائر توسط مترجم صحبت می‌کرد انگلیسی نمی‌دانست. پرسید که کاری هست که از دست من بربیاید؟ گفتم بله من میل دارم که دماکروپ شریک بشود سرمایه‌گذاری بکند با ما در ذوب‌آهن نه این‌که فروشنده باشد و به من می‌گویند که ما اجازه نداریم که سرمایه‌گذاری بکنیم اگر بتوانید در این قسمت کمکی بکنید خیلی متشکر می‌شوم. برای این رفته بودم که این موضوع را حل بکنم ناهار بود سر میز ناهار پا شد ارهارد یک چیزی گفت ولی کمپلیمان گفت و من هم تشکر کردم پاشدیم از سر میز ناهار. آقای اسفندیاری آمد از پیش من حالا سفیر است.

س- اسفندیاری عمو یا پدر؟

ج- پدر، پدر، پدر گفتش که این احترامی که به شما کرد آدنائر به هیچ ایرانی نکرد گفت علی امینی وقتی که آمده بود هیچ این احترام را نکردند گفت فایده‌اش چی است شما که اصلاً آلمان‌ها را قبول ندارید بیخود این احترام را کردند حیف. گفتم کی به شما گفت؟ گفت مناقصه بود فلان مناقصه بود زیمنس بود و شما دادید به یک بلژیکی. گفتم که آقای اسفندیاری شما خیال می‌کنید که من آن‌جا هستم که هرکس به من احترام بکند در مناقصه برنده می‌شود؟ گفتم شما خیال می‌کنید که…. آخر زیمنس چنان، چنان فلان است A.E.G که تازگی ورشکست شده زیمنس همچین است. گفتم زیمنس تنها شرکت معتبر الکتریکی دنیا نیست دیگران هم هستند. یک عده‌ای را دعوت کردند به مناقصه برای شبکه یک قسمت از شهر تهران یک شرکت بلژیکی بود این اگر صلاحیت نمی‌داشت دعوتش نمی‌کردند. شرایطش بهتر بود قبول کردند این چه گله‌ای است شما می‌کنید؟ اگر خیال می‌کنید که من آن‌جا نشسته‌ام برای این‌که نشان بدهم که من هم نظر آلمان‌ها نظر مساعدی دارد هرچه می‌دهم این را اشتباه می‌کنید همچین کاری را من نخواهم کرد. این دلالی می‌گرفت در تمام کارهایی که برای آلمان‌ها درست می‌کرد در همان موقعی که این سفیر بود این بود و دخترش هم وادار می‌کرد که مثلاً بگویید حالا این آدم تازه آمده کارهای مهم می‌تواند بکند چه فلان. خب من از روز اول تکلیفش را معلوم کردم. دیگر اصلاً با من صحبتی نکرد در این مورد هیچ هیچ‌وقت. می‌دیدمش در میهمانی مثلاً جین بلاک وقتی که بنا بود بیاید به شاه گفتم که این را خوبست ناهار دعوت بفرمایید برای این‌که با زنش هم می‌آید. دعوت کردند آن‌ها را ثریا بود که آن روز من چیزی که ناراحت کرد مرا این بود که شمیران بود و این پنجره‌ها باز بود و یک توری بود باد این پنجره را می‌زد می‌برد این پرده توری را و تمام میز ناهار پر از مگس بود. این‌قدر ناراحت شدم که فکر کردم خب این ثریا الان که ملکه شده است این‌کار را که می‌تواند بکند که لااقل این‌جور آبروریزی نباشد آخر پادشاه است کاخ است ناهار است کاری ندارد که یک کاری بکنند که این مگس‌ها تو نیایند. این Impression خیلی بدی در من کرد و من یقین دارم دیگران هم همین‌جور.

س- خیلی متکبر و خودراضی بوده.

ج- ثریا؟

س- از یک طرف دیگر هم می‌گویند خیلی بین مردم محبوب بوده.

ج- من یک وقتی با شاه صحبت کردم راجع به ثریا. حالا این را به شما بگویم. یک چیز دیگر هم بگویم این هم یک چیزی‌ست که کمتر به کسی گفتم. جین بلاک به من Hector Prud’homme را داده بود دوسال‌ونیم ماند و دیگر این می‌بایستی برگردد سر کارش می‌بایست جانشین تعیین بکند. گفت که چیز را من به شما می‌توانم معرفی بکنم. معاون وزارت‌خارجه بود سابق و آن زمانی که این حرف را به من می‌زد سفیر آمریکا بود در آفریقای جنوبی. این کسی بود که در وزارت‌خارجه Undersecretary بود وقتی قضیه سوئز پیش آمد و این با سیاست Dulles مخالف بود. به محض این‌که مخالفت کرد Dulles این را برداشت و فرستاد یک مدتی بعد فرستادش افغانستان فسیر افغانستان شده بود و بعد از سفارت افغانستان فرستاده بودش سفارت آفریقای جنوبی یعنی جایی که تبعیدش کرده بود درواقع. بلاک وقتی این مطلب را به من گفت من تعجب کردم کسی که یک وقتی Undersecretary بوده چطور می‌خواهد بیاید رئیس دفتر فنی من بشود؟ ناراضی بود معلوم می‌شود می‌خواست ترک بکند. من به جین گفتم که من این را نمی‌توانم تصمیم بگیرم برای این‌که این یک عکس‌العملی خواهد داشت که سیاسی خواهد بود جنبه سیاسی پیدا می‌کند. یک عده خواهند گفتش که معاون وزارت‌خارجه را آورده رئیس دفتر دیگر کار من تمام است همین کافی است که به من می‌گویند که نوکر فلان فلا. این دیگر تأیید می‌کند. من این را باید با شاه صحبت بکنم. به شاه گفتم تا گفتم گفتش که نه نمی‌شود گفتش که ما رفتیم آمریکا و با علیاحضرت و این معاون وزارت‌خارجه بود یک ضیافتی می‌دادند و این با علیاحضرت می‌رقصید و خواست Rendez-vous بگیرد وسط رقص. گفتم غیرممکن است. گفت یعنی می‌گویید که علیاحضرت دروغ می‌گویند؟ گفتم نه نمی‌گویم علیاحضرت دروغ می‌گویند اما خیال می‌کنم که علیاحضرت اشتباه کردند درست نفهمیدند یک چیزی دیگری گفته آخر گفتم غیرممکن است یک مرتیکه‌ای معاون وزارت‌خارجه است یک ضیافتی می‌دهند به اسم شما این این‌قدر جسارت داشته باشد که در واشنگتن بخواهد Date بگیرد با ملکه. گفت نمی‌شود. من حالا این را باید به بلاک بگویم که نمی‌شود. به بلاک گفتم که شاه از لحاظ سیاست مصلحت ندانست که یک معاون وزارت‌خارجه بیاید تا امروز هم نگفتم. به اول کسی که گفتم در عمرم اللهیار صالح بود. اما این رکورد بشود برای این‌که این خودش هم باز تا یک اندازه‌ای معرف روحیه این شخص می‌شود. اما اگر چه چیز را ببینم از این به بعد ببینم جین بلاک بهش این را خواهم گفت. اسمش را باید الان یادم بیاید.

س- والاحضرت علیرضا را آشنایی با او داشتید؟

ج- علیرضا این‌که این‌که….

س-

س- سقوط کرد در هواپیما.

ج- هان بله با او سروکار داشتم به این مناسبت. من پاریس سفیر بودم و شاه کینگ جرج ششم مرد. و تشییع جنازه‌اش نماینده می‌خواستند بفرستندسهیلی که در لندن بود. تازه سهیلی را معزول کرده بودند به من تلگراف کردند که شما به ریاست هیئت نمایندگی دولت بروید به تشییع جنازه و بعد هم گفتند شاهپور علیرضا به نمایندگی شخص شاه می‌آید. رفتم لندن رفتم سفارت علیرضا هم بود و محمد دولو کاردار بود دولو از خانواده همین دولوها، این چیز Attaché Militaire ما آن قزاق قلدره که سوار خر کرده بود چی‌چیز را آخوند را… عطاپور، عطاپور هم Attaché Militaire بود. این‌جا که بودیم به من تشریفات را دادند که مرا کی هست، جایش کجاست من جزو اعضای Delegation هستم رؤسای Delegation در یک جای دیگر هستند. من گفتم من نمی‌روم به تشریفات نمی‌روم من عضو Delegation نیستم اگر به من تهران گفته بود عضو Delegation هستید نمی‌آمدم به من گفتند شما رئیس Delegation دولت هستید. برادر شاه نماینده شاه است گفتم نمی‌روم. تشریفات را این عطاپور خیلی آنگلوفیل بود چه‌جور. این‌ها خواستند مرا متقاعد بکنند که آقا نمی‌شود. گفتم نمی‌شود چیه؟ نمی‌روم. هیچ‌کس هم نمی‌تواند مرا وادار بکند که از تشریفات وزارت‌خارجه یک نفر آمد گفتش که ما تقصیر نداریم و این‌طور به ما در تهران این‌جور معرفی کردند. گفتم من قبول می‌کنم حرف شما را اما من نمی‌آمدم اگر این‌جور بود. گفت این برنامه را که چاپ شده همه‌چیز شده این را نمی‌توانیم عضو بکنیم. جای‌تان را عوض می‌کنیم اما برنامه را عوض نمی‌کنیم. گفتم کافی است. هان گفتش که “Her Majesty, the Queen, will be very displeased” گفتم خیلی متأسفم اما She may be displeased. Displeased من نمی‌توانم من یک پرنسیبی دارم از این عدول نمی‌کنم.

س- یک خصوصیات خاصی از والاحضرت علیرضا توی ذهن مردم مانده است؟

ج- او آن‌جا یک دو روز دیدمش با هم بودیم. خوشم آمد ازش دیده بودمش نه این‌که ندیده بودمش پیش اشرف می‌دیدمش. اما آن‌جا از نزدیک دیدم. خب ابتهاج جان نمی‌دانم فلان این‌ها همچین خیلی تو دل‌برو خیلی خودمانی این‌ها. بعد رفتیم جزو این تشریفات یک‌دفعه ملکه و شوهرش توی یک اطاق بودند یکایک این‌ها را می‌بردند معرفی می‌کردند. این یک‌دفعه دیدم که راه افتاد که برود به او گفتم رفتم گفتم باشید صبر بکنید به شما خبر می‌کنند. خبر کردند رفتند. اتفاقاً آدنائر آمده بود. آن روز برای من مسلم شد آنچه که دیدم آمد دورتادور با همه دست داد. اما شوهره به او می‌گفت یواشی می‌گفت چی بکن چی نکن این‌ها.

س- شوهر ملکه انگلیس؟

ج- بله، بله. همان یارو دوک پرنس فیلیپ. این Impression مسلمی بود که آن روز من دیدم. آن روز کاملاً مسلط بود برای این‌که این بیماره اصلاً تازه مرده بود دیگر این پدرش دفعه اولی است که همچین مسئولیتی برایش پیش آمده بود تمام رؤسای… رئیس جمهور فرانسه بود از طرف فرانسه رئیس جمهور آمده بود آدنائر بود یک شخصیت‌های جالبی بودند. من آن‌جا نزدیک‌تر دیدم.

س- علیرضا را

ج- علیرضا را، علیرضا یک آدم لری بود، لر که می‌خواست راه بیفتد برود واسه خودش. و می‌گفت که این وضع چی است آخر این چیز که نمی‌شود که این‌جور باید یک قدرتی باشد. انتقاد می‌کرد از وضع. این با خود من صحبت کرد. گله می‌کرد که این وضع خوب نیست که هرکس که هرچی دلش بخواهد بکند بگوید از حیث شباهت جسمانی قیافه خیلی شبیه به پدرش بود و گمان می‌کنم که اخلاقاً هم شاید شبیه به پدرش بود. تنها کسی بود که شباهت داشت به پدرش کامل.

س- والاحضرت شمس چه‌جور؟

ج- والاحضرت شمس را من کمتر می‌دیدم خیلی Sweet خیلی خوب و شاید یک‌چیزهایی یک وقتی چه چیز‌هایی به من تقاضایی داشت ارز همیشه می‌گفتم نمی‌شود دیگر دنبال نمی‌کرد. اما بعدها شنیدم که گفته بود ابتهاج به ما ارز نمی‌داد اما به دیگران که از ما متنفذتر بودند می‌داد. وقتی این را شنیدم خواستم گفتم بروم به او بگویم. این کسی که این را به من گفت گفتش که خوب نیست برای این‌که می‌فهمد که من به شما گفتم نگویید خواهش می‌کنم. دیگر ندیدم هم که بگویم. از برادرهای دیگرش هم دیگر یکی آن محمودرضا که محمودرضا یک آدمی بود تاجر و می‌شنیدم خیلی خسیس. زیاد نمی‌دانم. غلامرضا معامله‌گر بود. چیز وارد می‌کرد مثلاً شنیدم خانه وقتی که می‌ساخت دستگاه حرارت مرکزی برای خودش وارد می‌کرد چندتا هم وارد کرده بود که آن‌ها را فروخت حالا نمی‌دانم راست است یا نه. اما می‌چسبد به او برای این‌که یک آدم خیلی‌خیلی مادی بود. اما خیلی مؤدب خیلی همیشه با ادب با آدم صحبت می‌کرد. آن فاطمه در تبریک عیدی که من در پاریس بودم فرستادم برای خانواده سلطنتی تعجب کردم که رئیس دفترش به من جواب داد. دیگر من اصلاً به فاطمه اعتنا نمی‌کردم. اصلاً فاطمه داخل آدم نبود کسی نبود که فاطمه بعد رئیس درباری پیدا کرده بود شخصیتی پیدا کرده بود تشخصی داشت پولی و پله‌ای پیدا کرده بود اصلاً یک دختر خیلی ساده‌ای بود و یک شوهر آمریکایی داشت که خیلی‌خیلی معقول رفتار می‌کرد من تعجب کردم چطور شد این‌طور شد اما معلوم می‌شود بعدها یک اهمیتی پیدا کرده بود. یک وزنه‌ای شده بود او هم همین‌طوری که همه بودند. او این‌جور نبود اما این‌طور شده بود.

س- آن تأثیر والاحضرت اشرف در مسائل سیاسی ایران تا چه حدی مبالغه شده در آن

ج- من خیال می‌کنم راست بود. خیلی هم نفوذ در شاه داشت.

س- هم اوایل هم اواخر؟

ج- همیشه، شاه را خیلی دوست داشت. من نامه‌هایی داشتم از اشرف وقتی که پاریس بودم که خود این‌ها جالب بود. جالب بود برای این‌که وضع ایران را مجسم می‌کرد. یک مقدار زیادی نامه داشتم که مثلاً یکی‌اش راجع به این‌که وقتی نصر فرار کرد کاملاً حق با شما بود. بعد حالا معلوم شد. بعد…

س- این نامه‌هایی بود که خودشان می‌نوشتند یا نامه‌های ماشین شده بود؟

ج- نخیر با دست خودشان، با دست خودش. و این‌ها را داشتم برای این‌که جالب بود مثلاً می‌نوشتش که جای شما خالی شما می‌بایست الان این‌جا باشید. اما اگر بیایید شما ر می‌کشند بدون تردید شما را می‌کشند خطر جانی دارد برای این‌که الان یک وضعی است که کسی اگر بخواهد اظهار حیات بکند جانش در خطر است.

س- یعنی کی می‌کشد…؟ توده‌ا‌ی‌ها یعنی؟

ج- نمی‌دانم. شما را می‌کشند نیائید.

س- این چه زمانی بود؟

ج- موقعی که پاریس بودم دیگر بین ۵۰، ۵۲.

س- هان بله زمان مصدق؟

ج- بله. موقعی که پاریس بودم علی امینی یک نامه‌ای به من نوشت، دوتا نامه به من نوشت. یک نامه نوشتش که بانک ملی، هان علا نخست‌وزیر شد وقتی که من در پاریس بودم رزم‌آرا را کشتند. تلگراف کرد بیایید تهران برای چند روز هان بیایید تهران برای ریاست بانک ملی. به او جواب دادم که مگر یادتان نیست وقتی من از بانک ملی رفتم گفتم می‌دانم یک‌روزی مرا خواهند خواست و گفتم نمی‌آیم خیلی متأسفم که نمی‌توانم بیایم. جواب داد که برای مشورت بیایید چند روز. اتفاقاً وقت ملاقات خواسته بودم از فرانکوو از دربار پرتقال و اسپانیا.

س- چرا؟

ج- من آکردیته بودم آن‌جا هم فرانسه هم اسپانیا هم پرتقال و روز تعیین شده بود جواب دادم که من این را روز تعیین‌شده همین فردا و پس‌فردا حرکت می‌کنم به اسپانیا و پرتقال بعد از سفر می‌آیم برای مشاوره می‌آیم با کمال میل. رفتم و اسپانیا بودم که علا سقوط کرد. هنوز دیگر نرسیده بود به برگشتن. امینی وزیر اقتصاد مصدق بود. به من نامه نوشت که وضع بانک ملی که آن‌طور تو درست کرده بودی.ببینید این این‌قدر متأسفم که این نامه‌ها از بین رفت. برای این‌که این کسی است که بعد موقعی که نخست‌وزیر بود مرا توقیف کردند دلم می‌خواست که این نامه‌ها را منتشر می‌کردم که این به من نوشته که حیف از آن بانکی که تو درستی کرد نمی‌دانی چه شد تنها کسی که می‌تواند بانک را دوباره احیا بکند تویی بنابراین بیا. به او جواب دادم که من آن روز عهد کردم که نیایم علا هم مرا خواست گفتم که یادش آوردم که چون این مطلب را به علا گفته بودم معذرت خواستم نمی‌آیم. یک نامه دیگر نوشت که اگر تکلیف کردند به تو کار نفت را رد نکن. این را ممکن است مرتبط کرد به چیزی را که بعد مصدق به چیز گفته بود. معلوم می‌شود مصدق به امینی گفته بود و امینی پس از این‌که شنیده بود که مصدق یک‌همچین خیالی دارد به من نوشت که اگر تکلیف کردند رد نکن. درصورتی‌که این را وقتی سپهبدی گفت به من تکلیف کرد که شما رفته بودید در آمریکا بودید حالا ممکن است یک مدتی هم طول کشید ناخودش را حاضر و آماده کرد که مرا بخواهد. که من آن‌وقت دیگر رفته بودم به آمریکا. چطور شد که از پاریس رفتم آمریکا؟ پذیرایی بود…

س- این‌ها را مثل این‌که قبلاً داریم.

ج- گفتم که بعد چطور شد به من پیشنهاد کردن هان خیلی‌خوب.

س- راجع به والاحضرت اشرف اگر مسئله‌ای. فکر می‌کنید مفید و… چون می‌گفتند این اواخر دیگر ایشان نفوذی نداشته آن اوایل سلطنت بوده که داشته

ج- یک وقتی بود که وساطت می‌کردم به من از من خواهش می‌کرد که با شاه صحبت بکنم که این‌قدر سختگیری نکند.

س- سختگیری؟

ج- به اشرف. صحبت می‌کردم.

س- پس می‌کرد سختگیری؟

ج- می‌گفته که مثلاً نباشد بهتر است برود. اما همین شاهی که می‌گفته برود اشرف برمی‌گشت و کاملاً مسلط بود براش. کاملاً هان.

س- به شاه مسلط بود؟

ج- بله.

س- یعنی چه‌جور مسلط بود یعین به‌عنوان…

ج- نفوذ داشت دیگر. نفوذ داشت و من می‌دیدم نفوذ داشت و شاه یک آدم خیلی ضعیفی بود. این‌ها هردوتاشان در آن واحد به دنیا آمدند دیگر به فاصله نمی‌دانم چند دقیقه شاید، چندین ده دقیقه مثلاً. یکی بسیار ضعیف و آن یکی بسیار قوی‌الاراده. اشرف یک کارآکتریستبکی دارد. یک معایبی دارد که همه می‌گویند شاید هم مبالغه می‌کنند برای این‌که ایرانی عادت دارد یک چیزی که می‌شنود چندین چیز هم رویش می‌گذارد به یک نفر دیگر می‌گوید آن یکی هم همین کار را می‌کند وقتی که این چند دست گشت آن‌وقت یک چیزی می‌گوید که هیچ‌وقت شبیه نیست به حکایت اولی. این را باید در همه موارد آدم در نظر بگیرد. یک چیزهایی داشت که من خوشم نمی‌آمد. اگر آن زمان من با او نزدیک بودم به او می‌گفتم با صراحت به او می‌گفتم. اما راجع به روابط با برادرش من شاهد بودم که یک وقتی سختگیری می‌کرد که من وساطت می‌بایست بکنم بنابر تقاضای خودش یک وقتی هم می‌آمد و هرچی دلش می‌خواست می‌کرد. نخست‌وزیر تعیین می‌کرد. مثلاً من خیال می‌کنم از اشخاصی که ترقی داد یکی‌اش هژیر بود. یکی‌اش. با کسی اگر مخالف بود ممکن نبود این شغلی به او داده شود ممکن نبودها این را من یقین دارم. نمی‌داد. خیلی نفوذ داشت اراده داشت. می‌دانست که چه چیزهایی را می‌خواهد. در دوستی‌اش صمیمی بود در دشمنی‌اش هم پایدار بود. این صفاتی بود که برادرش نداشت. اگر برادرش این صفات را می‌داشت شاید این بدبختی‌ها پیش نمی‌آمد…