روایت‌کننده: آقای ابوالحسن ابتهاج

تاریخ مصاحبه: ۱۳ اگوست ۱۹۸۲

محل‌مصاحبه: شهر کان، فرانسه

مصاحبه‌کننده:  حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۲۸

من از هویدا جنبه‌ای که ازش خوشم می‌آمد چیزهایی بود که در اثر تربیت غربی کسب کرده بود. یک‌روزی بهش گفتم حیف است شما این‌جور تخطئه می‌کنید غربی‌ها را هی از غرب‌زدگی نمی‌دانم… گفتم که آقای هویدا شما که سبیل‌تان را الان تراشیدید این را از غربی‌ها تقلید می‌کنید. شما تفاوت دارید با نخست‌وزیران دیگری را که من می‌شناسم تفاوتش هم از این جهت است شما عقده حقارت ندارید دیگران دارند. گفتم شما مثلاً Mc Cloy آمد پیش من از پیش شما آمد. ناهار پیش هویدا بود سه بعد از ظهر می‌بایسد بیاید منزل من آن‌وقتی هم که آمد هیچ‌کاره بود چون با شاه از قدیم دوست بود و شاه این را مشاور مثل این‌که حقوقی خودش می‌دانست در خیلی چیزها باهاش مشورت می‌کرد این به شاه خیلی نزدیک بود و به شاه هم علاقه داشت. از من قبلاً وقت گرفت که کی می‌تواند بیاید به ملاقات من سه بعدازظهر آمد پیش من گفت من الان از پیش هویدا می‌آیم و ساعتم را نگاه کردم گفتم اه من باید بروم پیش ابتهاج، گفت شما ابتهاج را از کجا می‌شناسید؟ گفت که ابتهاج را از وقتی که رئیس بانک جهانی بودم می‌شناختم سال‌هاست می‌شناسم. گفت می‌دانید They offered him my job and he did not accept it. He turned it down. این از من پرسید همین‌طور است؟ گفتم بله اما من تعجب می‌کنم که این را چرا او به شما گفت، بهش گفتم معمولاً یک نخست‌وزیر در ایران یک نخست‌وزیر ایرانی اگر می‌دانست که همین کاری را کرده‌اند و شما پرسیده بودید می‌گفتش که ابتهاج بهش نخست‌وزیری را تکلیف کرده باشند و او رد کرده باشد هیچ هیچین چیزی نیست. چرا؟ برای این‌که خیال می‌کند که اگر این را بگوید خودش را کوچک می‌کند این مقامی را که من دارم به یک نفر دیگر دادند و او رد کرد. این آدم بدون این‌که هیچ اجباری داشته باشد، دلیل داشته باشد که این مطلب را بگوید می‌گوید. بهش گفتم گفتم تفاوت شما با نخست‌وزیران دیگری که می‌شناسم این است که این را انکار می‌کردند. شما خودتان داوطلبانه گفتید. حالا این‌ها را می‌گوید محض رضا خدا نکنید این‌کار را که هی بد بگویید به غرب که غرب‌زدگی تمدن غرب هرچی داریم و نداریم من و شما و امثال ما از غرب است آخر این را باور می‌کنند یک عده احمق، گناه دارد این به ضرر ایران است. پس بگوییم چی‌چی طرفدار چی هستیم؟ ما، ما که چیزی از خودمان از شهامت بزرگی در ما باقی نمانده است. هیچ جواب نداد. امنا من می‌دیدم که این یک چیزهایی دارد که می‌تواند این‌کار را بکند، عقده حقارت ندارد مثل بعضی‌ها در مقابل خارجی. چون حشر داشت با این در نتیجه در معاشرت‌ها، یک کسی اگر معاشرت کرده باشد تحصیل کرده باشد کار کرده باشد با خارجی‌ها این ضعف را در مقابل خارجی ندارد. آن‌هایی که از دور دیدند یا نمی‌دانم طرز تربیت‌شان بوده طرز فکرشان بوده خلقت‌شان بوده این ضعف را در مقابل خارجی دارند. این نداشت این صفاتی بود که من در هویدا دیدم که بسیار پسندیدم. ضعفش این بود که این مقام را دوست داشت دلش می‌خواست که نخست‌وزیر باشد و این خبط بود هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد آخر بابا یک مدتی که ۱۵ سال، ۱۴ سال، نمی‌دانم ۱۳ سال آدم نخست‌وزیر باشد باید از خودش یک اثراتی داشته باشد یعنی باید توانسته باشد در این مدت امتحان داده باشد و خودش را مسلط کرده باشد به شاه که شاه بهش امر ندهد و این تمام آن اوامر اجرا بکند. حالا تا چه اندازه این می‌توانسته اوامر شاه را اجرا نکند و می‌ایستاده بهش بگوید یک چیزهایی را؟ این را نمی‌دانم ولی تصور می‌کنم که آن‌وقتی که این مطالب را راجع به خلیج فارس و روابط با عرب‌ها گفتم این درش اثر کرد که به من گفت که بنویسد که یقیناً هم برده بهش نشان داده و من هم خیال می‌کنم که شاه بهش گفته که ابتهاج از این حرف‌ها خیلی می‌زند او اصلاً او یک آدم دیوانه‌ای است (؟؟؟) عقیده‌اش، یک عقاید عجیبی دارد اعتنا نکنید خوشش هم نمی‌آمده که بهش بگویند که آقا دنبال قدرت‌طلبی نرو این پول‌ها را بیا خرج کارهای آبادانی بکن و با عرب‌ها هم شریک بشود. من این‌کار را می‌کردم اگر مانده بودم و اختیاراتی داشتم. عرب‌ها را شریک می‌کردم بیایند در تمام کارهای ایران شریک بشوند سرمایه‌گذاری بکنند. من هم در آن‌جا سرمایه‌گذاری می‌کردم. از این راه می‌گفتم ایران می‌تواند خودش را مسلط بکند قابل مقایسه نیست آخر ایرانی با عرب سعودی، قابل مقایسه نیست ایران کویت و دوبی. به‌طور طبیعی این پیش می‌آمد با این تفاوت که آن‌ها نسبت به ایران ظنین نمی‌بودند و با کمال صمیمیت با آن‌ها کار می‌کردیم.

س- جزو یادداشت‌هایی که من داشتم یکی این بود که خاطره سرکار راجع به جریان سوءقصد نسبت به شاه در دانشگاه؟

ج- یک روز تعطیل بود. به‌خاطرم نمی‌آید حالا چی‌چی بود چه تعطیلی بود؟ همان‌روز همان من در خانه‌ام نشسته بودم پرونده‌های بانک را داشتم کار می‌کردم، خواهرم تلفن زد. خواهرم زن صفاری که رئیس شهربانی بود. تلفن زد که به شاه تیراندازی کردند، اه کجا؟ گفت در دانشگاه، گفتم چی شد؟ مرد؟ گفتش نه بردنش مریضخانه ارتش. من با همان لباسی که پوشیده بودم یک دانه پیراهن یک دانه شلواری مثل همه منتهایش سرد بود یک دانه پیراهن Bretton Woods خریده بودم خوب هم خاطرم هست. رفتم و ماشین توی گاراژ بود سوار شدم رفتم به بیمارستان، بیمارستان رسیدم دیدم محشر است جمعیت پر.

س- کجا بود این بیمارستان قربان؟

ج- خیابان پهلوی. خیابان پهلوی اول خیابان پهلوی که می‌آمدید دست چپ یک درب بزرگی داشت‌

س- که روبه‌روی آن خیابان عباس‌آباد بود.

ج- خیابان عباس‌آباد بود. و دیدم که جمعیت دارند می‌آیند بیرون. اشرف را دیدم گریان فلان و این‌ها که دیدید چه کردند؟ گفتم چطور است شاه؟ گفتش که رفت منزل بانداژش کردند رفت منزل. گفتم من می‌آیم. رفتم کاخ. کاخ اختصاصی، قبل از این‌که بروم کتش را آوردند به من نشان دادند کلاهش را نشان دادند که جای گلوله و خون و فلان و این‌ها را دیدم رفتم تو، دیدم توی رختخواب است بانداژ هم کردند صورتش را. شروع کردم به داد و فریاد که شما آدم کسی که تصمیم باید بگیرید نمی‌گیرد نتیجه‌اش این می‌شود. گفت هی دیدم که می‌گویند رزم‌آرا را خواستند و هرجا هم تلفن می‌کنند رزم‌آرا پیدا نمی‌شود، رزم‌آرا در شهر نیست. گفتم اعلیحضرت به غیر از رزم‌آرا کس دیگری توی ارتش ندارید که بهش اطمینان داشته باشید و بخواهید و بهش دستور بدهید؟ الان باید یک فکری کرد یک اعلامیه‌ای داد یک ترتیبی کرد که باید آخر یک کاری کرد، یک‌همچین واقعه به این بزرگی پیش می‌آید. گفتند نه پیدایش می‌کنند می‌آید. سردار حکمت آمد رئیس مجلس، من همین‌جور این حرف‌ها را که می‌زدم آمد. بعدها شنیدم که گفتش که با انتقاد که ابتهاج را دیدم آن‌جا با یک پیراهن و شلوار اسپرت و با تشدد هم خودش صحبت می‌کرد. هان این‌ها که می‌آمدند هژیر آمد بدون استثنا خودش را پرت کرد روی این رختخوابی که شاه خوابیده بود روی پایش، به حدی این به من سوء اثر بخشید. من که آمدم رفتم جلو شروع کردم به احوالپرسی بعد با اوقات تلخی. این‌ها می‌آمدند این‌طور. و آن‌وقت آن آقای رئیس مجلس پشت سر من انتقاد کرده بود که این با این ریخت آمده بود و خیال می‌کرد که من باید بروم فوکل و کراوات بزنم ژاکت بپوشم که بیایم به دیدنش من همان‌طوری که داشتم کار می‌کردم شاید هم پابرهنه هم بودم نمی‌دانم یک دانه صندل پوشیده بودم. آن روز گفتند رزم‌آرا نیست رفته گویا به ده و بعد گفتم آخر کس دیگر نیست؟ یک نفر گفت آن احمدآقاخان احمدی ار.

س- سپهبد امیراحمدی؟

ج- سپهبد امیراحمدی، آحمدآقاخان آخر بود اسمش. آن را بخواهند نمی‌دانم حالا هم یک کمی به خاطر ندارم که او را خواستند چطور شد حکومت نظامی اعلام شد؟ این را دیگر جزئیاتش را به‌خاطر ندارم.

س- عرض کنم یک مطلب دیگری که قرار بود تقاضا بکنم مطرح بفرمایید موضوع قضیه ۱۵ خرداد و تصمیمی که دولت گرفته بود برای مقابله مسلحانه با آن اتفاقی که افتاده بود؟ نقش مرحوم علم و شاه….؟ تصمیم چه بوده است؟

ج- بله، ملاحظه می‌کنید من آن‌وقت با هیچ‌کدام این‌ها معاشرت نداشتم برای این‌که من اصلاً بانک ایرانیان را اداره می‌کردم. ۱۹۶۳ یعنی دو سال بعد از زندانی شدن من بود که من اصلاً هیچ با این‌ها هیچ‌کدام‌شان تماس نداشتم. ولی این‌جا شنیدم دکتر باهری به من می‌گفتش که او وارد بود دیگر او توی کابینه بود. که می‌گفتش که این دستور راجع به تیراندازی، سختگیری را علم داده بود. و حالا او می‌گفتش که او خودسرانه کرده بود. این را نمی‌دانم که این‌کار را. من زمانی که علم را می‌شناختم همچین جربزه‌ای را در او ندیده بودم. شواهدش را هم به شما عرض کردم. حالا این آدم تغییر کرده بعد یک‌همچین چیزی.

س- در نواری که از دکتر باهری داریم بله ایشان مطرح کرده و اظهار نموده که آقای علم شاه را متقاعد کرده بود که این اجازه بهش داده بشود.

ج- هان هان این را من قبول می‌کنم، این را باور می‌کنم.

س- و توی دستگاه نظام یهم دستور داده بود که هر کاری که آقای علم می‌گویند بکنید.

ج- هان خیلی خوب این را، این را قبول می‌کنم. این درست است. این ممکن است. این ممکن است که رفته گفته که عقیده من این است که این‌کار را بکنیم برای این‌که خونریزی شده چه فلان این‌ها شاه هم موافقت کرده باشد این را قبول دارم. اما این‌که خودسرانه این‌کار را بکند من این را نمی‌توانستم باور بکنم یعنی به نظر من بسیار دشوار بود که این را باور بکنم.

س- در مورد آقای مهندس شریف‌امامی و کابینه‌شان یک مطلبی که به طور مفصل مطرح فرمودید موضوع نقش ایشان در جریان…

ج- کود شیمیائی.

س- ساختن آن کارخانه بود به غیر از آن خاطرات دیگری هست، آن موضوع عرض کنم که از محل پشتوانه گویا مبلغی بوده که صحبت بوده

ج- بله، بله، بله، بله، بله، ششصد میلیون تومان.

س- بله ششصد هفتصد میلیون تومان.

ج- شش میلیارد. این بسیار جالب است که و خوشوقتم این را پیش آوردید برای این‌که جزو یادداشت‌هایی بود که من می‌خواستم که راجع به تأسیس بانک توسعه صنعتی بگویم. چطور شد این؟ آن‌وقت در ضمن این هم نقش آقای شریف‌امامی را خواهم گفت برای این‌که مربوط می‌شود به او. من در سانفرانسیسکو بودم در همین S.R.I. و ۱۹۵۷. اولین کفرانسی که همان Henry Luce چیز کرده بود تشکیل داده بود Co-Sponsor کرده بود. جین بلاک بود Gene Black Jr. هم بود. جین بلاک به‌عنوان رئیس بانک جهانی، Gene Black JR. نماینده Lazard Frères به من گفت پیش جین بلاک بودم Senior با Junior آشنا نبودم. پیش او بودم گفتش که شما گلف بازی خواهید کرد گفتم من گلف بازی نمی‌کنم این‌جا. گفت کسی بیاید سانفرانسیسکو و نره Pebble Beach بازی بکند. گفتش که هیچ همچین چیزی نمی‌شود شما باید حتماً بازی کنید. گوشی را برداشت گفت جین مستر ابتهاج را شما باید ببرید بازی کند. گفتم آخر من هیچ آزاد نیستم. بعد فکر کردم روز آخری که روز یک ناهاری هست ناهاری هست ناهار آخری آن ناهار را من لازم نیست باشم. قرار گذاشتیم که صبح آن روز به نظرم شنبه بود شنبه بود. رفتیم هواپیما گرفتیم و رفتیم به آن‌جا اسمش چی است جایی که پیاده می‌شدیم؟ نزدیک Pebble beach یادم نیست. رفتیم و یک اتومبیل آن‌جا اجاره کردیم کرایه کردیم بدوبدو رفتیم که توی این گلف کور واقعاً گلف کور. به من جین بلاک گفتش که این Saint Andrews در مقابل این هیچ است. Saint Andrews در صورتی که کعبه گلف بازیکنان است در اسکاتلند. که آن هم بعد رفتم. گفت این در مقابل آن به مراتب با ابهت‌تر است. دیدم واقعاً هم همین‌طور است. یک جایی باید آدم از روی پاسیفیک توپ را بیندازد واقعاً همین‌طور است برای این‌که یک صخره این‌طرف یک صخره آن طرف وسط یک گودی که یک نیمکت هم گذاشته‌اند مردم می‌نشینند آن‌جا تماشا بکنند که این مردم چه‌جور این اشخاص توپ‌شان می‌اندازند توی آب. دست‌پاچه می‌شوند. عظمت آن‌جا آدم را می‌گیرد. یک چیز خیلی عادی هست اما خیلی‌ها این را Reter می‌کنند نمی‌توانند Miss می‌کنند و توپ می‌افتاد این‌ها می‌نشینند این‌ها تماشا بکنند لذت ببرند. از این چیزها خیلی خوشم آمد و صدای الاغ شنیدم پرسیدم این‌ها مگر الاغ داری می‌کنند؟ بعد معلوم شد که این‌ها Sea Lion هستند که صدای عیناً مثل عرعر خر خیلی با ابهت بود اما بدوبدو من هیچ اصلاً لذت نبردم. بدو بدو رسید و من را رساند به فرودگاه. او Weekend بود می‌ماند اما آن‌جا به من گفت توی گلف کورس که آندره مایر می‌خواهد شما ببینید در نیویورک گفتم من نیویورک دیگر نمی‌روم من در موقع آمدن آمدم نیویورک و سانفرانسیسکو و حالا هم برمی‌گردم به شیکاگو آن‌جا میهمان هستم و از آن‌جا می‌روم به بن فلان. گفت حتماً حتماً لازم است خواهش می‌کنم خواهش کرده که شما برای یک مدت کوتاهی او را ببینید سر راه‌تان ـ گفتم آخر سر راه من نیست. این‌قدر اصرار کرد گفتم من دو روز در شیکاگو هستم میهمان آن چیز بودم اسمش الان روی زبانم هستم که رئیس دانشگاه شیکاگو که در یک اکسیدان هواپیما خودش و زنش و بچه‌هایش همه تلف شدند مادرش این‌ها. ای داد روی زبانم است‌ها. برای این‌که این هم یکی از اشخاصی بود که در یکی از رشته‌هایی که من داشتم این Advise می‌کرد. این بود و دو نفر دیگر در کارهای فرهنگی، تعلیماتی. این گفتم با این دو روز وقتم را در اختیار او گذاشتم میهمان او هستم منزل او هم منزل دارم. من باید از او بپرسم اگر می‌تواند یک روز من را آزاد بکند می‌روم. قرار ما همین شد رفتم به، قبل از این‌که بروم به شیکاگو تلفن کردم بهش گفتم که یک‌همچین چیزی پیش آمده آندره مایر اصرار دارد که من بروم ببینمش هیچ اصلاً نمی‌دانم مه راجع به چی هست؟ اما خیلی اصرار دارد. شما می‌توانید گفت روز دوم را من برای شما یک مصاحبه‌ای ترتیب دادم روزنامه‌نگاران را تمام دعوت کردم اما من خیال می‌کنم که مهم‌تر است شما آندره مایر را ببینید این را من برای شما کنسل می‌کنم خبر دادم به جین که من می‌آیم و شما را هم خودم خبر دادم به آندره مایر به هر حال از آن‌جا رفتم به نیویورک از فرودگاه مستقیماً رفتم به Wall Street دفتر آندره مایر موقع ظهر بود رفتیم سر ناهار توی رستوران‌شان و آن‌جا هم به من گفت بهترین شف نیویورک این‌جا برای ما تهیه می‌کند. برای این‌که خودش فرانسوی بود می‌دانید آن زمان چهل سال بود که در آمریکا بود هنوز هم انگلیسی را با لهجه غلیظ فرانسوی حرف می‌زد. جین به من گفته بود. Gene Sr. قبلاً گفته بود در منزلش وقتی که من بهش آشنا شدم چند سال قبل به من گفت که این متنفذترین شخص Wall Street است. بانفوذترین شخص Wall Street است. چندین سال بعد که با سیتی بانک شریک شدم از Wriston پرسیدم Wristion را بدون شک لایق‌ترین بانکر آمریکایی است بدون شک‌ها. و یکی از اشخاص خیلی‌خیلی زرنگ لایق خیلی‌خیلی دانا است خیلی‌خیلی با شخصیت است پسر، پدرش در یک کنفرانسی با من و Adlai Stevenson در Bonn بود رئیس دانشگاه چیز بود Brown University پدرش Henry Wriston یکی از اشخاص خیلی آدم فاضلی بود خیلی‌خیلی. از Walter Wriston پرسیدم عقیده شما نسبت به آندره مایر برای این‌که جین بلاک این‌جور گفت، گفت کاملاً صحیح است بدون شک گفت فقط یک نفر دیگر من می‌گذارم در ردیف این و آن Uncle George است که George Moore که قبل از او رئیس هیئت مدیره سیتی بانک بود و این، این‌قدر خوشم آمد از این حرف برای این‌که این وقتی که رئیس بانک بود به حدی با این امثال Wriston با شدت و خشونت رفتار کرده بود این‌ها را او Recruit می‌کرد کرده بود و طوری که بیان می‌کرد رفتاری نظیر رفتار من با همکارانم سختگیری و این با تمام این می‌گفت همیشه صدایش می‌کرد Uncle George می‌گفت Uncle George را فقط در ردیف او می‌توانم بگذارم. این سابقه‌ای بود. راجع به که فقط مال نظر جین بلاک را داشتم Senior. رفتم و ناهار خوردیم گفت که من می‌خواهم که دلم می‌خواهد در تأسیس بانک توسعه صنعتی بیایم در ایران این‌کار را بکنم. من تعجب کردم این آدم داوطلب می‌شود که بیاید این‌کار را بکند. گفتم چطور شد شما به این فکر افتادید؟ گفت جین از من خواهش کرد که یکی از کارهایی که در ایران می‌خواهیم بکنیم شما این‌کار را بکنید به جای این‌ها خود بانک این‌کار را در ترکیه کرده در پاکستان کرده در جاهای دیگر کرده این‌کار را شما پیشقدم بشوید. گفتم با کمال میل من استقبال می‌کنم. آن‌وقت نشستیم صحبت کردیم راجع به رئوسش اصول این مطالب آناً قبول کردم. بعدها به من گفت روزی که شما رفتید من گفتم رفت یک مشرق زمینی که دیگر از این خبری نخواهد شد تعارف کرده و خواسته Courteous باشد و گفت تعجب کردم وقتی که تلگراف شما آمد که.

س- این قسمت را داریم که تلگراف و این‌ها را.

ج- نه این را بعد مهدی سمیعی رئیس سازمان برنامه که شد برای من این نامه‌هایی را که بهش نوشته بودم فرستاد که این را داشتم که با این شرایط من حاضرم که شما بیایید با شاه هم صحبت کردم و قبول کردند. قبول شد و هیئتی فرستادند نخست‌وزیر حالا اقبال هست و شریف‌امامی هم وزیر صنایع. این‌ها دفعه اول که آمدند من این‌ها را معرفی کردم من تنها کاری کردم که این‌ها را معرفی کردم به اقبال و رفتند با وزارتخانه‌ها صحبت کردند در اصول موافقت شد. دفعه دوم خود باز نمایندگان Lazard Frères آمدند با آن هلندی که در نظر هان رئیس بانک گفتم خیلی مهم است گفت رئیس بانک را من خودم انتخاب خواهم کرد آندره مایر به من گفت. این دفعه آمدند با یک هلندی که رئیس بانک یکی از بانک‌های هلند بود که این را آندره مایر خودش انتخاب کرده بود این را آوردند به‌عنوانی که معرفی بکنند این رئیس خواهد بود. وارد جزئیات شدند باز وارد جزئیات شدند موافقت کردند. رفتند که این‌دفعه دیگر برگردند شروع بکنند به کار یعنی تأسیس بانک. یک روزی در هیئت وزیران کابینه اقبال یک رویه‌ای را در پیش گرفته بودند که می‌رفتند هیئت وزیران را در جاهای مختلف تشکیل می‌دادند. این‌دفعه گفت در شیراز تشکیل شد. به‌عرض رساندند شورای اقتصاد که این را به اتفاق آراء هیئت وزیران رد کرد این موضوع را.

س- موضوع تأسیس بانک توسعه صنعتی را؟

ج- تأسیس بانک توسعه صنعتی را. شاه هم هیچی نگفت. جلسه بهم خورد و رفتند. من رفتم درب اطاق را باز کردم اطاق شورا جنب اطاق شاه بود. من رفتم درب اطاق را باز کردم رفتم تو، گفتم اعلیحضرت چی‌چی رد کردند؟ گفت خب رد کردند هیئت وزیران. گفتم کی این کرم‌ها رد کردند؟ این‌ها سگ کی هستند که رد بکنند. چی‌چی رد کردند اعلیحضرت؟ گفتم اول با خودتان صحبت کردم موافق فرمودید. دفعه اول. هیئت فرستادند در اصول مطالب دولت موافقت کرد. دوم به جای این‌که رئیس جدید بانک را آورد موافقت کردند یک دفعه از خواب بیدار شدند که این مخالف اصول حاکمیت است چطور می‌تواند یک دولتی شریک بشود در یک بانکی سرمایه بگذارد در یک بانکی فقط یک نماینده داشته باشد که آن هم حق رأی نداشته باشد. گفتم این را از روز اول گفتند حسن این‌کار این است. اگر بنا بشود دولت مداخله بکند این بانک بدرد نخواهد خورد دولت باید پول بدهد باید کمک بکند و خودش مداخله نداشته باشد. اعتمادی را که جلب کرده در ترکیه، ترکیه هم یک مملکتی بدتر از ایران. این اگر موفقیت پیدا کردند در این‌جا از این جهت است. این را روز اول چرا نگفتند؟ این مطلب اصولی روز اول می‌بایست بگویند اصلاً بگویند نیایند این‌ها برای این‌که ما قبول نداریم یک‌همچین چیزی را. بعد از این‌که تمام این‌کار را کردند. گفتم اعلیحضرت این نمی‌شود من دیگر نمی‌توانم، من دیگر اصلاً ممکن نیست بتوانم کار بکنم. به من مردم اطمینان دارند برای من احترام قائل هستند. من رفتم صحبت کردم آمدم با خودتان صحبت کردم این‌ها را دعوت کردید حالا به آن‌ها بگویم که روی این مسئله اصولی گفتم اصلاً به ریش ما می‌خندند دیگر اصلاً ما را آدم حساب نمی‌کنند می‌گویند این‌ها بچه هستند از بچه هم بدترند. به شدت. گفت خب حالا باشد ببینیم. به اتفاق آرا رد شد.

س- در حضور شاه؟

ج- در حضور شاه. من حالا دیگر هر کاری که به نظرم می‌رسید کردم. با کی صحبت کردم به خاطر ندارم اما کاری نمی‌توانستم بکنم برای این‌که اصل کار شاه است شاه را باید وادار بکنم که بگوید برگردانید این تصمیم‌تان را. در جولای ۱۹۵۷ بود که شاه آمد به آمریکا سفری که آمریکا کرد این مصادف می‌شود با آن زمان. آیزنهاور رئیس‌جمهور بود. من آمدم به واشنگتن برای مذاکره با بانک برای وام‌هایم. شاه هم ماه جولای وارد می‌شود. Foster Dulles وزیرخارجه یک میهمانی داد به شام، یک جایی مثل جهنم یک از خانه‌های مال اشرافی اعیانی توی Massachusetts Avenue مثل این‌که هست به نظرم ماساچوست بود. که آن را محل پذیرایی می‌کنند پذیرایی مثلاً که نخواهند در White House باشد نمی‌دانم کجا باشد در کلوپی چیزی باشد آن‌جا دعوت می‌کنند. آن‌جا سر میز شام نمی‌دانم در حدود شاید سی نفر بودند. با اسموکینگ بود به حدی گرم بود ایرکاندیشننگ هم نداشت من تعجب کردم چطور توی یک خانه‌ای، این از آن خانه‌های قدیمی بوده که ایرکاندیشن هم نگذاشته بود. اما یک باغی داشت یک باغچه‌ای داشت که از اطاق ناهارخوری می‌رفتند توی آن باغچه. سر میز اشخاصی که بودند من آن‌که به خاطر دارم آندره مایر بود تنها کسی بود که از Business World بود. نطقی که شاه که این هم جالب است گفت که دوستی ما الان نمی‌تواند امتحان خودش را بدهد برای این‌که در ایام خوشی هرکس می‌تواند اظهار دوستی بکند با آمریکا اما اگر روزی پیش بیاید که آمریکا محتاج باشد به کمک ایران، ایران با تمام قوا به کمک آمریکا خواهد آمد. من این را تعجب کردم که هیچ لزومی نداشت که این چنین چیزی بگوید آدم خودش را Bond بکند که یعنی ما جنگ می‌رویم برای خاطر آمریکا. این را من نپسندیدم. خب البته در آن‌ها خیلی اثر کرد. Foster Dulles پا شد نطقی در جواب گفت تشکر کرد چنین و چنان فلان این‌ها بعد رفتیم توی آن باغ آن‌جا آندره مایر به من گفتش که این رفتاری که شما با من کردید هیچ‌کس در دنیا نکرد. همه‌جا می‌آیند دنبال من…

که این‌کار درست بشود. (؟؟؟) توی این مدعوین بود جزو همراهان شاه یکی دکتر ایادی بود یکی آن خلبانش که بعد دامادش شد.

س- خاتم.

ج- خاتم. من رفتم به ایادی گفتم که آخر از این‌کار مفتضح‌تر می‌شود؟ این اصلاً من خجالت می‌کشم که به این آدم چی بگویم این مرد محترمی است یک‌همچین چیزی باش رفتار کردند. گفت من اگر بتوام یک وقتی به شاه می‌گویم. در این ضمن Allen Dulles او هم جزو مدعوین بود آمد پیش من رو به طرف من. من به او گفتم، گفتم که یک‌همچین قضیه‌ای پیش آمده من خجلم شما می‌توانید چیز را ببرید به شاه معرفی بکنید؟ آقا منتظر نشد رفت دست یارو را گرفت آندره مایر را کشید برد پیش شاه و آن‌ها هم دست دادند این برگشت. یک مدتی مذاکره کردند آندره مایر آمد پیش من گفتش که درست شد. گفتم چطور شد؟ گفت این مطالب را بهش گفتم گفت اطمینان داشته باشید درست خواهد شد. همان هیئت وزیرها بدون یک تغییر به اتفاق آرا قبول کردند. همان هیئت وزیرانی که به اتفاق گفتم این کرم‌ها علتی که من می‌گفتم کرم برای همین است دیگر، آخر کرم یک چیزی‌ست که شما رویش رد می‌شود له‌اش می‌کنید و نمی‌فهمید متوجه نمی‌شود آخر یک کرمی را شما لگد گذاشتید خوردش کردید. این اشخاص هم همین‌جور اصلاً وجود ندارد این اشخاص. چطور ممکن است آخر یک هیئتی هیئت وزیران با آن تشریفات تشکیل بشود به اتفاق آراء رأی می‌دهد استدلال می‌کند که این مخالف اصل حاکمیت است. بعد تمام این اصل حاکمیت و آن ابهت آن وطن‌پرستی، آن غیر این‌ها تمام از بین می‌رود برای این‌که آقای شاه فهمیده است که این یک آدمی چه‌قدر قدروقیمت دارد. آندره مایر را نمی‌شناخت به او گفتم وقتی که من برگشتم و گفتم که من آندره مایر دیدم گفتم اعلیحضرت من نگرانی من راجع به مسائل مالی دیگر حل شد دیگر رفع شد دیگر من اشکال مالی نخواهم داشت. برای این‌که به فرض این‌که بانک جهانی به من قرض ندهد یا به آن میزانی که من لازم دارم قرض ندهد به این آدم را دارم این آدم پشت سر من که باشد دیگر هیچ احتیاجی به هیچ‌کس ندارم. تمام نگرانی مالی من رفع شد. خب این را به او گفتم کافی است دیگر برایش دیگر باید کافی باشد دیگر. چی شد هان، هان ببینید چی شد حالا. این مقارن با آن موقعی بود که آن ششصد میلیون تومان آزاد شده بود. تجدید ارزیابی طلای پشتوانه.

س- این کی اصلاً این‌کار را برای آن‌هایی که به مسئله اقتصادی وارد نیستند این….؟

ج- بانک مرکزی ایران بانک ملی یک مقداری پشتوانه طلا داشت. پشتوانه داشت به طلای فلزی. ارزیابی می‌شد به قیمت سی و پنج دلار یک آنس. این‌ها تصمیم گرفتند که بیایند این را به قیمت روز بکنند به محض این‌که شما یک سی‌وپنج آن‌وقت در ۱۹۵۷ گمان می‌کنم بود ۵۷ قیمت طلا به خاطر ندارم اما قیمت طلا می‌دانید از سی‌وپنج دلار به تدریج رفت به هشتصد و تقریباً بیست دلار، الان در حدود مثلاً سیصدوسی دلار سیصد چهل دلار نوسان دارد. به تدریج رفت در ۵۷ وقتی ترقی کرد که آن Cold Window را به قول خودشان نیکسون از بین برد یقین گفت دلار دیگر وابستگی به طلا ندارد. پس بنابراین طلا هم آزاد به قیمت روز عرضه و تقاضا خرید و فروش بشود. این شروع کرد به ترقی. آن زمان چه بود؟ نمی‌دانم اما تفاوتش در حدود ششصد میلیون تومان شد. آقایان دزدها که در…

س- این‌کار اساس و پایه اقتصادی هم داشت و صحیح بود این

ج- صحیح بود اما نمی‌بایست تفاوتش را. من اگر بودم نمی‌گذاشتم دیناری این خارج از بانک بشود این را می‌گذاشتم توی ذخائر بانک. یک وسیله‌ای بود که یک بانک که. زمانی که من رفتم نه میلیون تومان سرمایه داشت وقتی که رفتم از بانک بعد از هشت سال دویست میلیون تومان سرمایه و اندوخته‌اش بود. و این هم می‌گذاشتم می‌شد یک میلیارد می‌شد.

س- بانک‌های مرکزی ممالک دیگری هم یک‌همچین کاری کردند؟ از نظر ارزیابی طلا؟

ج- هرکسی که Guts داشته باشد. من وقتی که منصوب شدم به پاریس رفتم به دیدن Baumgartner رفتم که رئیس بانک دوفرانس بود با او دوست بودم. رفتم بهش بگویم که چی شد گفت من تمام را می‌دانم گفت شما همان وضعیتی را داشتید که من دارم منتهاش مال شما مشکل‌تر بود. گفت در هیئت وزیران من را می‌خواهند هر وزارتخانه‌ای می‌گوید من این‌قدر، این‌قدر، این‌قدر می‌خواهم اگر ندهید کار ما می‌خوابد. به آن‌ها بگویم با این‌که خیلی متأسفم اگر بخوابد من برای این نیستم که دستگاه شما را بگردانم من برای این هستم که بانک را نگهدارم. من همین حرف را در بانک ملی می‌زدم بدون این‌که از کسی تقلید بکنم عقیده من این بود ایمان داشتم به این مطلب. جنگ من با چی چیز سر همین شروع شد با میلیسپو، میلیسپو می‌گفتش که شما چه حق دارید نصف این طلاهایی را که استفاده کردید ببرید توی اندوخته‌های‌تان. من گفت یکی‌اش را بیشتر نمی‌دهم. آن مرتیکه آمریکایی می‌بایست بگوید که صددرصد ببرید اگر می‌توانستم صددرصد می‌بردم. اما این دولت ورشکسته روز محتاج به روزانه، مخارج روزانه‌اش را نداشت. من نصفش را بردم. من اگر بانک ملی بودم این را تمام را نگه می‌داشتم یا اگر خیلی می‌خواستم ارفاق بکنم یک قسمتش را می‌دادم. این‌ها این‌کار را کردند به این نیت خدای من شاهد است من یقین دارم به این نیت کردند که بدزدند سر این دزدی بکنند آن‌وقت چطور می‌دزدیدند؟ یک کمیته‌ای تشکیل شد که رأسش که به ریاست شریف‌امامی بود و به عضویت رئیس بانک ملی و یک نفر دیگر مثل این‌که.

س- کی بود آن‌موقع؟

ج- رئیس بانک ملی علی اصغر، نه وزیردارایی رئیس بانک ملی علی‌اصغر ناصر وزیر دارایی بود، ابراهیم کاشانی رئیس بانک بود و بنابراین وزیر اقتصاد وزیر صنایع اقتصاد و صنایع بود اسمش چه بود مال شریف‌امامی؟ وزیر صنایع بود صنایع بود، صنایع بود اقتصاد هم بود ضمیمه‌اش نمی‌دانم؟

س- اقتصاد نخیر.

ج- صنایع.

س- نیساری وزیر دارایی بود مثل این‌که وزیر بازرگانی بود.

ج- بازرگانی بود. نیساری که نمی‌دانم عضو این هیئت بود یا نبود؟ اما این شریف‌امامی بود ناصر بود به‌عنوان وزیر دارایی ابراهیم کاشانی بود به‌عنوان رئیس بانک مرکزی، تمام تهران می‌دانستند که هرکس می‌خواهد از این گوشت قربانی یک سهمی بهش برسد می‌بایست برود یک نرخ، نرخ معینی داشت مثل این‌که ده درصد می‌بایست بدهد که اجازه بهش بدهند آن‌وقت اجازه بدهند چی است می‌رفتند توی بازار یک آدمی را پیدا می‌کردند آقا شما نمی‌خواهید یک صنعتی دایر بکنید؟ این می‌گفت من چه صنعتی من اصلاً بلد نیستم گفتند لازم نیست بلد باشید، پول ندارم. پول هم لازم نیست ما پول به شما می‌دهیم ارز به شما می‌دهیم راهنمایی‌تان هم می‌کنیم. خدای من شاهد است این‌کار را کردند. تمام یک اشخاصی رفتند تقاضا کردند یعنی که می‌دیدند از خودشان مایه نباید بگذارند. شما نمی‌دانم چه چیز شنیدید راجع به این پولی را که می‌دادند برای اداره کردن؟

س- قربان بعضی از صنایعی که در سال‌های آخر هنوز موفق بودند خیلی طرفدار این طرح بودند و می‌گفتند پایه‌ریزی بخش خصوصی و صنعت فعلی این کار آقای شریف‌امامی است.

ج- چرا این را می‌گفتند؟ برای این‌که یک پولی بهشون دادند، از خودشان پول نبود این پولی بود که پول مفتی بود که می‌دادند به یک اشخاصی که اصلاً صلاحیت نداشتند بلد نبودند دلسوز نبودند زحمت نکشیده بودند برای بدست آوردن این پول. یک پولی هم یک چیزی هم در تهران می‌گفتند ده درصد من این را به ناصر و ابراهیم کاشانی که هر دوتا از اعضای من بودند گفتم الان یک گناهی مرتکب شده است دولت. آن‌ها هم می‌گفتند بله اما شما مطمئن باشید ما ممکن نیست بگذاریم پیشنهادی بیاید که صحیح نباشد و ما تصویب بکنیم. من هم گفتم اقلاً این‌طور خواهد بود. یک دانه Veto نشد تمام این آقایان رأی دادند. حالا هردوتاشان اشخاص ضعیفی بودند علی‌اصغر ناصر رئیس شعبه بازار من بود بسیاربسیار مرد معقول با فهم فوق‌العاده باشعور و با فهم خیلی‌خیلی زیرک اما به حدی ضعیف که از سایه خودش می‌ترسید این این‌قدر آدم ترسو بود. این مثلاض می‌توانست بایستد در مقابل آن هم که امر شاه است. شریف‌امامی دزد شریف‌امامی که سیاه را سفید جلوه می‌داد با نهایت وقاحت. وقتی که یک موضوعی در هیئت وزیران مطرح شد و من مخالفت کردم این راجع به همین کود شیمیایی این شاه گفتش که هیئت‌وزیران بنشینید به آن رسیدگی بکنید. ضرغام هم بود در آن هیئت. این یک جوری با نهایت وقاحت آن‌چنان دروغ گفت که تمام پول را آن‌ها می‌دهند من داد و فریاد کردم آخر این‌طور نیست دروغ است این‌طور نیست. کسی جرأت نمی‌کرد که تکذیب بکند. علنی بودها این‌طور.

س- در ارتباط این پولی که دادند به این صنایع مستقیماً و تأسیس بانک توسعه…

ج- حالا به شما عرض می‌کنم. من عقیده‌ام این بود که الان که این‌ها می‌آیند این را دولت به‌عنوان سهم خودش بگذارد در اختیار این، از بابت سرمایه‌اش هرچه هست بدهد بقیه هم در اختیار او بگذارند که آن‌ها وام بدهند روی تشخیص دادن Feasible Study باشد، رسیدگی باشد، Management صحیح باشد کنترل صحیح باشد. گفتم بهترین فرصت این است اما تمام فلسفه رد کردن این به اتفاق آرا برای این بود که می‌خواستند این را بخورند. اطمینان دارم ها هیچ محرک دیگر نداشت والا پرنسیب ممکن است در ظرف ده ماه دوازده ماه عوض بشود و آن‌وقت یک عده نمی‌دانم چند نفر هیئت وزیران چه‌قدر بودند ۲۰ نفر باشند؟ ۲۰ نفر وزیر بعد از ده یا دوازده ماه یک دفعه عوض بشود آن پرنسیبی که مخالف اصول حاکمیت دولت است عوض بشود؟ عوض نشد پول‌ها را به سرعت هرچه تمام‌تر قرض دادند یک مبلغ خیلی جزئی آن مانده بود که وقتی که دیگر مخالفت رفع شد قبول کردند. اعلیحضرت همایونی هم به آن‌ها امر فرمودند آن‌ها هم اطاعت کردند به اتفاق آرا تصویب کردند.

س- انگیزه شاه چی بود که این تصویب کرد؟

ج- برای این‌که به‌خاطر داشت که من گفتم.

س- انگیزه شاه تصویب کردن طرح آقای شریف‌امامی که به صنایع بدهند یعنی مستقیماً بدهند به‌جای این‌که از طریق بانک توسعه صنعتی به صنایع داده باشند؟

ج- انگیزه شاه چه بود برای این‌که اصرار بکند که کود شیمیایی در شیراز ایجاد بشود و شریف‌امامی پنج میلیون دلار گرفته باشد، پنج میلیون بود یا سه میلیون بود یادم نیست؟ آن چیزی که ابوالفضل چی بود اسمش؟ گفتم کسی که این مطلب را به من گفته بود و شاید تحقیق کنید اگر این آدم زنده هست یک پسری داشت در آمریکا درس می‌خواند. آل‌بویه در آمریکا درس می‌خواند. این احتمال دارد که آن‌جا رفته باشد. خیلی دلم می‌خواهد یک‌جوری این آدم را ازش بپرسید که ابتهاج می‌گوید که شما رفتید در بانک ایرانیان بهش گفتید که این ملاقات شریف‌امامی و Bohler را شما ترتیب دادید که اول آرامش ملاقات کرد و بعد آرامش چون آن با شما آشنایی نداشت آل‌بویه توسط او شما رفتید منزل آل‌بویه و موافقت شد و این پول را هم به شما داد. International Mining and Engineering Group.

س- این Bohler فروشنده….

ج- نه نه. Bohler رئیس I.M.E.G. بود. یک‌همچین چیزی که نماینده یک چیز انگلیسی بود لوله ـ لوله نفت کنترات لوله نفت می‌گرفت لوله‌کشی نفت. و همین این قرارداد را او بست یک چیزی بود که هرچه که دلش می‌خواست بهش می‌دادند با پشتیبانی آقای شاپور رپرتر. این Impression من است. و پوله را که خوردند آن‌وقت دیگر این اصول از بین رفت دیگر مانعی وجود نداشت. به اتفاق آرا همان. ببینید این هم یکی از چیزهای برجسته است نمونه‌ای است از طرز کار ایرانی، از طرز استدلال ایرانی، از این‌که این ایرانی خجالت نمی‌کشد که یک‌همچین چیزی را بگوید. که یک هیئتی قرص، آقا ما چطور می‌توانیم حق حاکمیت دولت از بین برود؟ که از بعد از این به اتفاق آرا بیایند رأی بدهند به این. بهتر از این نمی‌شود. و من این را وقتی که شنیدم لذت می‌بردم از این این کرم‌ها امتحان خودشان را دادند و این شاه هم پیش خودش می‌بیند دیگر می‌بیند حظ می‌کند از این‌کارها، حظ می‌کند برای این‌که اراده او وقتی که این است که نشود می‌گوید نه، وقتی که بشود به آن‌ها امر می‌کند و این‌کار می‌شود.و او این را یک نوع شاید رضایت خاطر تلقی می‌کرد در صورتی که یک پله‌ای بود نزدیک شدن به فنا به راه فنا. برای این‌که این وضع قابل دوام نبود این‌که من گفتم که یک انفجار در پیش هست برای این‌که می‌دیدم دیگر این چیزها را بچشم می‌دیدم. مگر این‌که آدم بایستد ایستادگی بکند بگوید نمی‌کنم بگوید می‌روم. آن‌های دیگر هیچ همچین چیزی اتفاق افتاد ازش بپرسید، پرسیدم هیچ‌کس همچین چیزی با شما این‌طور صحبت می‌کند؟ گفت نه نمی‌کند. و اگر می‌کردند این‌جور نمی‌شد. اگر یک نخست‌وزیر می‌آمد استعفا می‌داد می‌گفت نمی‌کنم، دومی می‌آمد می‌گفت نمی‌کنم، سومی نمی‌کرد بدون شک و تردید این آدم تجدیدنظر می‌کرد در فکرش می‌گفت که پس نمی‌شود. اما وقتی که یکی پشت سر یکی دیگر می‌آمدند بهتر از سابقی غلامی می‌کردند بنده‌گی می‌کردند یک چیزی را که شاه می‌گفت این‌ها یک هزار و یک دلیل پیدا می‌کردند که این را توجیه‌اش بکنند قشنگ جلوه بدهند که به خود شاه هم شاید امر مشتبه می‌شد که اه معلوم می‌شود که این فکری که الان دارم خیلی هم عالی است منتظر چی بودم؟ من اطمینان دارم که این‌جور تقویت می‌کرد شاه را.

س- این سال‌های آخر هیچ‌کسی نبود که بتواند نه بگوید یا گاهی وقت‌ها مطالبی که…

ج- من که نشناختم که کسی را. می‌گویم یکی یکی این‌ها را به شما گفتم دیگر.

س- بله.

ج- علا، علا یک آدمی بود که نیت داشت برود بگوید اما هروقت می‌رفت مثل آن Keitel برمی‌گشت دست خالی و هیتلر او را متقاعد کرده بود. خائن ؟؟؟ Keitel یک نظامی درجه‌یک بود مارشال Keitel این مارشال Keitel این عرضه را نداشت که بایستد در مقابل هیتلر بگوید آقا داریم راه غلط می‌رویم قرار و مدارشان این بود که برود صحبت بکند. این را من دارم می‌گویم که برسانم تنها ایرانی نیست که این ضعف را دارد. این‌قدر اروپایی دیدم این‌قدر، من در واشنگتن بودم وقتی که این Me Carthy این مزخرفات را می‌گفت به محض این‌که من شروع می‌کردم به همین ترتیبی که عادتی که دارم با همین لحنی که دارم با صدای بلند بد گفتن به Me Carthy به جان شما همه از دور من پراکنده می‌شدند می‌رفتند که مبادا که بگویند که یک‌همچین حرفی را یک نفر می‌زد و این‌ها هم گوش می‌دادند. که به من بعضی از ه‌ی یی‌ها با تعجب می‌پرسیدند چطور آخر ممکن است یک مصدقی این قدرت پیدا کرده باشد؟ گفتم چطور می‌شود یک ملتی یک دولتی یک دستگاهی از یک سناتور که صدتا هستند یک سناتور را این‌جور بترسد؟ گفتم به همان دلیل.

س- سال‌های اخیر گفته می‌شد که البته در سطح پایین‌تری نخست‌وزیر هیچ‌کدام این‌هایی که اسم می‌برم نبودند ولی می‌گویند در به نوبه خود این‌ها مهدی سمیعی، خداداد فرمانفرمائیان، علیخانی شاید کسان دیگری هم باشند می‌گفتند این‌ها تا یک حدی گاهی وقت‌ها بعضی مطالب را به شاه می‌گفتند و می‌گفتند مثلاً این راه درست است یا این راه درست نیست. و به همین علت هم این‌ها کنار گذاشته شدند. این…

ج- من این را حاضرم باور بکنم اما گفتن یک چیزی گفتن این‌که من این‌کار را نخواهم کرد یک چیز دیگر است. گفتن کافی نیست گفتم و بعد راه افتادم مثل غلام‌های دیگر فردا هم آمد سر کارم و همان تعظیم و تکریم کردم و پس فردا هم رفتم مثل این‌که هیچ اتفاقی نیفتاده است. من وقتی که یک‌همچین مسائلی پیش آمد و بسیار پیش آمد. نمی‌دانم آن شرح مال چیز بانک شاهی گفتم که رفته بود بهش گفته بود. گفتم چه حق دارد بیاید به اعلیحضرت این حرف را بزند گفتم من نمی‌کنم اعلیحضرت غیرممکن است من بکنم اگر من این‌کار را نکنم خیانت است بعد از من هیچ‌کس جرأت نخواهد کرد این‌کار را بکند. نخواهم کرد استعفا می‌دهم گفت حق ندارید استعفا بدهید. گفتم هیچ‌س نمی‌تواند من را وادار بکند برخلاف عقایدم کار بکنم. تسلیم شد گفت بکنید.

س- به آن لیست اسم دکتر محمد یگانه را هم اضافه کنم که می‌گویند، می‌گویند که این‌ها….

ج- آخ، آخ پفیوزترین افراد آقای یگانه، پفیوزترین افراد، یگانه کسی بود که به امر شاه بانکی را که من آورده بودم داشت دستش را می‌گذاشت توی دست بنیاد پهلوی که این‌ها عقد ازدواج ببندند و این‌ها ببیند بانک اصناف را بگیرند اداره کنند. این هم خوب است که سؤال فرمودید به شما بگویم من خونریزی Ulcer پیدا کرده بودم منزل خوابیده بودم که تا رفتم عمل کردم. آمد به من چیز گفت سیرویس سمیعی را که آورده بودم بانک. گفتش

س- بانک ایرانیان؟

ج- بانک ایرانیان. گفتش که آقا دارند با سیتی بانک شریک می‌شدند. با بانک اصناف گفتم غیرممکن است همچین چیزی، باور نکردم خواستم. کروتوفر نه (؟؟؟) نبود آن‌وقت یک کس دیگر بود. چون سیتی بانک یک Ager هم داشت در تهران که آن‌ها نماینده داشت که آن‌ها برای خودشان معاملاتی می‌کردند با مردم. آن اسمش را فراموش کردم به جای کروتوفر آمده بود خواستمش گفتم یک‌همچین چیزی شنیدم؟ گفت بله آقا من با آن حالت بحرانی و خونریزی که اصلاً نباید کوچک‌ترین (؟؟؟) داد و فریاد که چطور همچین چیزی می‌شود؟ گفت می‌خواستیم که حال شما بهتر بشود که به شما بگوییم. گفتم که من الان چند روز است این‌جا خوابیدم این مذاکرات مدت‌ها شما مذاکرات را دارید. گفتم شما چطور می‌توانید همچین کاری را بکنید؟ رفت بعد وقتی که رفتم سرکار، رفتم بانک مرکزی پیش این کثافت و آن کثافت تردو وجبی. شرکاء

س- جلیل شرکاء؟

ج- دوتایی‌شان بودند گفتم شما آخر چطور یک‌همچین کاری را می‌کنید؟ بانک مرکزی چطور می‌تواند؟ من این‌ها را آوردم شما پشت سر من می‌روید یک‌همچین عملی را دارید انجام می‌دهید آخر این بانک مرکزی همچین کاری را نباید بکند. گفتند ما اصلاً به ما مربوط نیست آمده خود سیتی بانک داوطلب شده هان این‌ها بود که کروتوفر را خواستم کروتوفر بود معلوم می‌شه. گفتند آن‌ها آمدند کروتوفر را خواستم گفت مرا ببرید پیش‌شان به آن‌ها می‌گویم دروغ می‌گویند آن‌ها می‌فرستند دنبال من. این را به آن‌ها می‌گفتم می‌گفتند دروغ می‌گوید او بیاید پیش ما. بالاخره تمام شده بود. گفتند اما آخر شما رئیس هیئت‌مدیره خواهید شد. گفتم از کی تا به حالا شما مرا صغیر می‌دانید برای من تکلیف معلوم می‌کنید. که ما هستیم و بانک توسعه صنعتی است خردجو و بانک ملی شریک می‌شود چهارصد شعبه دارد و ریاست تمام این هیئت‌مدیره با شما است. شما خیال می‌کنید همین شما برای من تصمیم گرفتید من هم قبول کردم. گفتم من صغیر نیستم من ممکن نیست قبول بکنم من ممکن نیست بگذارم این‌کار بشود این‌ها حق ندارند همچین کاری بکنند این‌ها تعهد دارند در مقابل من که به فرض این‌که، نه همیشه باید تا قرارادی با بانک ایرانیان باقی است تمام معاملات ارزی‌شان را منحصراً با بانک ایرانیان بکنند. گفتش که قرارداد دارید؟ گفتم یک نامه دارم Letter of understanding دارم. گفت ممکن است آن را بفرستید رفتم فرستادم به محض این‌که فرستادم موضوع از بین رفت برای این‌که بردند به اربابشان نشان دادند گفتند خب تمام این زحماتی که ما می‌خواهیم بکشیم برای این است که استفاده بکنیم. این‌ها می‌خواستند استفاده بکنند از چیزهای بانک معاملاتی که بانک دارد تمام. وقتی که دیدند که بر فرض این‌که این‌کار را بکنند من آن‌جا واسه خودم نشسته‌ام این‌ها و گفتم تعقیب می‌کنم سیتی بانک را و در نیویورک تعقیب می‌کنم و مفتحضش می‌کنم در دنیا. چه‌جوری آخر حق دارد این‌کار را بکند؟ شد این‌کار که تمام شد بهم خورد با Wriston صحبت کردم Wriston گفت من به‌هیچ‌وجه خبر نداشتم. گفتم آخر چه‌جوری خبر ندارید. آن روز آن‌وقت مفصل صحبت کردیم گفتش که شما پنجاه سال تجربه دارید من سی سال گفت گذشت آن ایام گفت با نهایت تأسف بانک به حدی بزرگ شده من نمی‌توانم گفتم یکی از بزرگ‌ترین مرض‌های آمریکا همین بزرگ شدن است. این گفتم یک‌روزی آمریکا را پدرش را درمی‌آورد به حدی بزرگ می‌شود که نمی‌دانند چه خبر است. گفت من یک عده از این اشخاص را می‌آورم از همین‌هایی که Business School of Harvard را دیدند بزرگ‌ترین حقوق را می‌داد به این‌ها. یک کنفرانسی هم داشتند یک سال در چه‌چیز نزدیک نیویورک آن نزدیک (؟؟؟) یک جایی است که یک

س- (؟؟؟)

ج- گلف کورس خیلی قشنگی است یک میهمانخانه‌ای خیلی خیلی زیبایی است آن‌جا این کنفرانس را داشتند مال فامیل سیتی بانک من هم آن‌جا آن شب قرارداد را امضا کردم. به‌غیر از من Lord oldington بود که رئیس Greenery بود که او هم شریک بود ما دو نفر خارجی بودیم. بقیه تمام اعضای خانواده بودند که با هم با این Lord چه چیز هم خیلی تبادل نظر می‌کردیم برای این‌که ما همدیگر را می‌شناختیم این یک وقتی رئیس Board of Trade بود من رئیس بانک ملی بودم برخوردهایی داشتیم با همدیگر. مرا می‌شناخت از سابق.

س- مطلب ایران را باهاش مطرح کرده بود که همچین قراری امضاء کردند….

ج- به Witston گفتم گفت من خبر ندارم. گفتم محض رضای خدا یک کاری بکنید آخر این بدنامی است برای شما یک عده‌ای باور نمی‌کنند که Chairman خبر ندارد یک بچه‌مچه‌هایی آن‌جا نشسته‌اند خودسرانه این‌کار را می‌کنند. گفتم روزی ممکن است برسد که شما ننگ داشته باشید خجالت بکشید از این‌که شریک Pahlavi Foundation هستید و افتخار بکنید که شریک کسی هستید که با Pahlavi Foundation و با پهلوی رژیم مخالفت داشت. وقتی که این روز رسید به او گفتم یادتون می‌آید من آن‌وقت هیچ‌کاره بودم فقط رفتم یک Catskill ناهار هم مرا دعوت کرده بودید کونستانزو گفتم یادتان می‌آید این مطلبی را که توی همین اطاق به شما گفتم که آن روز رسیده فکرش را بکنید حالا اگر سیتی بانک شریک Foundation بود. اعتباری برایش باقی می‌ماند؟ من به شما قول می‌دهم مصمم بودم اگر عدول نمی‌کردند در نیویورک این‌ها را Sue می‌کردم به‌عنوانی که حق ندارند. اما این به محض این‌که این نامه را دید موضوع منتفی شد این‌ها خیال نمی‌کردند یک‌همچین چیزی هست. من گفتم اگر بلد نیست شما بانک مرکزی و Pahlavi Foundation برای این‌ها یک بانک دیگر پیدا بکند من می‌روم برایشان یک بانک پیدا می‌کنم این‌قدر بانک در دنیا هست بانک قحط نیست به این سیتی بانکی که من آورده‌ام سیتی بانکی که من آوردم شما می‌روید پشت سر من آن هم بانک مرکزی با این آدم می‌خواهید شریک بشوید. آخر این وظیفه بانک مرکزی نیست. شما برعکس می‌بایست به بنیاد پهلوی بگویید آقا این قبیح است این‌کار صحیح نیست این ابتهاج این‌ها را آورده این‌ها برای خاطر ابتهاج آمدند آن‌ها هم همش می‌گفتند که ما به ما ما راهی می‌خواهند هی اصرار هی اصرار می‌کنند که این‌کار را بکنید. ما اصلاً میل نداریم این‌کار را بکنیم…