روایتکننده: آقای ابوالحسن ابتهاج
تاریخ مصاحبه: ۳۰ اگوست ۱۹۸۲
محلمصاحبه: شهر کان، فرانسه
مصاحبهکننده: علیرضا عروضی
نوار شماره: ۴۴
ج- بله این را برده بودند. نظامی که نبودند، تمام از همین جنگلیها بودند مسلح بودند. اینها معلوم شد که آقامیر بودند نمیدانم یکهمچین اسمی میگفتند که این از رؤسای جنگلیها بود. بعد از چند روز یکی از همان کشاورزهای محلی مال خودمان آمد و گفت که پدر مرا کشتند در فلان ده. خب دیگه البته چه غوغایی شد این موضوع. مادرم و خواهرم و همه اینها داد و شیون و فریاد و اینها. رفتند و جنازه را پیدا کردند توی جنگل، کشته بودند و همینجور گذاشته بودند و رفته بودند که آن زارع رعیت آمد خبر داد که در فاصله زیادی هم نبود از محلی چوکوسر که ما سکونت داشتیم. خب این قضیه وقتی پیش آمد همهمان راه افتادیم و آمدیم به رشت.
س- (؟؟؟)
ج- من حدسی که میزنم این بود که یکی از اشخاصی که از مستأجرین سپهدار بود، آدم بدحسابی بوده، بدهیاش را نمیپرداخته. پدرم همینطور که اخلاقش بود با نهایت سختگیری از او خواسته وصول بکند پول را و این الان از رؤسای جنگلیها بود. خب این توأم البته با بهائیت هم بود برای اینکه تمام رشت میدانستند که پدر من بهایی است و این دوتا دلیل بر این شده بود که این آدم یک عده از همین جنگلیها را آورده بود، حالا میرزا کوچکخان در آن دخالت داشته یا نه نمیدانم اما گمان نمیکنم. شاید میرزاکوچکخان اطلاعی نداشته، مربوط به میرزاکوچکخان نبود. اما همین کافی بود که یک عدهای مسلح مثل همین زمان حال، مثلاً یک عده مسلح از همین پاسداران راه بیفتند بروند انتقام بخواهند بگیرند، روی مسائل شخصی بروند انتقام بگیرند. بله ما با وجودی که رشت ناامن بود آمدیم رشت و جنازه پدرم را هم بعد مادرم فرستاد در قم دفن کردند برای اینکه مادرم خب بالاخره این عقیده مذهبی که داشت. در رشت بودیم که یکروزی یک عباسخانی بود که آنوقت توی بانک شاهی بود. من هنوز توی بانک شاهی نبودم. آمد گفت که فوراً فرار کنید برای اینکه روسها دارند میآیند. ما هم از همهجا بیخبر که روسها از کجا میآیند و برای چی میآیند. آمدم دیدم تمام مردم توی کوچه دارند میروند، فرار میکنند. مادرم گفت که حتماً من و غلامحسینخان برویم. ما یک لباسی پوشیده بودیم… همان لباسی که در تن داشتیم، همان کفشی که پوشیده بودیم و یکی از نوکرهایمان هم با ما آمد او را روانه کردیم. با خودمان هیچی برنداشتیم، راه افتادیم. راه افتادیم راه جاده قزوین را دیدم عجب محشری است. اینجا عیناً مثل خیابان لالهزار است. تمام جمعیت رشت دارند فرار میکنند. بعضیها با الاغ، بعضیها با قاطر، بعضیها با ارابه، بعضیها با دوچرخه، بیشتر پیاده. ما هم جزو آن پیادهها بودیم. آمدیم تا… تمام این راهی را هم که میآمدیم باز قهوهخانهها تمام بسته بودند و فرار میکردند. در ضمن صدای توپ را از پشت میشنیدیم که روسها دارند میآیند، از پهلوی دارند میآیند به رشت و قزاقها هم همانموقع آنجا بودند. قزاقها مثلاً میبایست اینها جلوی روسها را بگیرند اما قزاقها هم شروع کردند به عقبنشینی و یک وضع اسفناکی. ما آمدیم تا نزدیکیهای رودبار بدون غذا. این کفشهایمان هم پاره شد، مندرس. یعنی یکجور عجیبی این گل و کثافت. آدم وقتی که حال این اشخاص بدبخت دیگر، زنها را میدید دیگر فراموش میکرد وضع خودش را. اما گرسنهمان شده بود شدید و هیچ قهوهخانه چیزی هم نبود. یک مقداری پول توی جیبمان بود ولی چهقدر بود من نمیدانم. اما رسیدیم به یک جایی که، یک قهوهخانهای که تخلیه شده بود یکی از رشتیها آنجا داشت کته میپخت. یک اجاقی گذاشته بود و کتهای و ما را شناخت و صدا کرد که بیایید. رفتیم و نشستیم آنجا. یک کتهای درست کرده بود نمک نداشت، یک کته بینمکی خوردیم و راه افتادیم. حالا عجله هم داریم. هی میگویند توفق نکنید برای اینکه دارند میآیند از پشت سر قشون روس. رسیدیم به منجیل. در منجیل آنجا یک قاطرهایی پیدا کردیم که از راه کوهستان میبردند به قزوین، یک عدهای را میبردند. ما قاطری گرفتیم و دوتاییمان… آنجا دیگر آن نوکرمان را مرخص کردیم که برگردد. ما دوتاییمان سوار قاطر شدیم و از کوههای طالقان که میرود به راه آن دهی که از راه چالوس میروند به… کجا بودش، جای خیلی باصفایی است…
س- کلاردشت.
ج- کلاردشت. این به همان کوههای کلاردشت میرود و کوههایی که به اسم Assassin مال همان به هر حال یک کوههای بسیاربسیار دشواری را با این قاطرها با وضع عجیبی رفتیم. رفتیم و شب رسیدیم به خانه کدخدای آن ده. ما را بردند آنجا و آنجا به ما یک غذایی دادند و خوابیدیم، با لباس خوابیدیم. صبح که پا شدیم تمام بدن ما را کنه زده بود و در تمام مدتی که میزد، با وضع غریبی هم، هیچ اصلاً متوجه نشده بودیم، از بس که خسته بودیم اصلاً عین خیالمان نبود. از آنجا رفتیم تا رسیدیم به قزوین. در قزوین رفتیم منزل یکی از دوستان قدیمیمان، امیرشاهی. امیرشاهی بود که ملک داشت در قزوین. از دوستان قدیم من بود که اسماعیل امیرشاهی او هم آشنایی با هم پیدا کردیم ولی او هم مترجم انگلیسها بود، در انزلی و رشت و قزوین و سالها بعد در بانک رهنی بود و یک آدم بسیار نازنین و مهربانی از دوستان قدیم من بود. دوستی ما هنوز ادامه داشت تا این اواخر. منزل او بودیم. قزوین پر از قزاقهای ایرانی بود که عقبنشینی کرده بودند، پارهوپوره، مثل گداها توی کوچههای قزوین میچرخیدند. همانموقعی بود که رضاشاه و امیر موثق و تمام این افسرهای قدیمی از قزاقخانه آمده بودند در قزوین، عقبنشینی کرده بودند. در منجیل گفتند انگلیسها جلوی روسها را میگیرند. قشون انگلیس که آنوقت قزوین بود، آنها گفتند دیگر آنجا سنگربندی کردند که روسها از منجیل نمیتوانند جلوتر بیایند. اما همینجور میآمدند پشت سر این عدهای که فراری بودند. از قزوین رفتیم تهران. تهران نخستوزیر سپهدار بود همین سپهدار رشتی. چون خودش گیلانی بود برای این گیلانیها یک تصویبنامه گمان میکنم گذرانده بودند، گمان نمیکنم قانون بود که به مهاجرین رشت یک کمک خرجی میدادند. به من و برادرم هم یک کمک خرجی میداد. ما توی گراند هتل منزل کردیم، همان گراند هتلی که مال باقراوفها بود و توی لالهزار بود. آنجا دیگر یک جایی بود که تمام این جوانها، رجال، نمیدانم مردم مثل اینکه در یک هتلی جمع بشوند آنجا جمع میشدند روزها و یک ارکستر قفقازی بود و اشخاصی که آنجا مثلاً میآمدند این عشقی شاعر، دیگر یک ترکهایی بودند، آن ترکها چرا فرار کرده بودند از آن ترکیه نمیدانم یک سرهنگی بود آنجا منزل داشت. روزنامهنگاران آنجا زیاد میآمدند و سیاستمداران هم آنجا پر بودند در همان سالن گراند هتل، تنها جایی بود که میگویم ایرانیها جمع میشدند. در آن ضمن یک انگلیسی هم آمد آنجا که این مستخدم نصرتالدوله بود. His Serene Highness میگفتند نصرتالدوله این را پیش پیش مثل اینکه فرستاده بود که خودش هم بنا بود که بیاید به تهران، و این نصرتالدوله یک رولزوریسی داشت و این یا راننده رولزرویس بود یا یکهمچین سمتی داشت، اما او هم توی گراند هتل منزل داشت. از جمله اشخاص دیگری هم که در گراند هتل منزل داشتند لیانازوف بود لیانازوف بود که امتیاز شیلات شمال را داشت و یک زن خیلی خوشگلی داشت که بعدها زن رضا بوشهری شد که این دو فرزندی که رضا بوشهری داشت، مهدی و پرویز، اینها بچههای همین خانم بودند.
س- این خانم کجایی بود؟
ج- این خانم روسی بود برای اینکه شوهرش لیانازوف بود، خیلیخیلی متمول بود اینها صاحب امتیاز شیلات بودند. شوهرش یک آدم معقولی بود، تربیت شده بود، فرانسه خیلی خوب حرف میزد اما زیاد آدم با ارادهای نبود. بیکار بیکار هم بود. آنجا زندگی میکرد. همانجا هم با رضا بوشهری آشنا شد. من هم با آنها آشنا شده بودم. حشر داشتیم و دائماً همدیگر را میدیدم و با رضا بوشهری و اینها. این بعدها دیدم زن رضا بوشهری شد. خیلی زن خوشگلی بود، فوقالعاده وجیه بود. فرانسه هم خوب میدانست. وقتی که روسها فرانسه خوب بدانند از طبقات اشرافی هستند، اعیانشان هستند، تحصیلکردههایشان هستند. یک مدتی در آنجا ویلان و سرگردان بودم و همانموقع بود که سپهدار گفت که بروم پیش قزاقخانه که سردار همایون که به جای سارا سلسکی شده بود. ساراسلسکی رئیس بریگاد قزاق بود و در این شکست شمال گفتند که این با بلشویکها ساخته بود و به این جهت این را برداشتند، معزولش کردند. و قزاقخانه هم دیگر چیزی از آن باقی نمانده بود به کلی متلاشی شده بود. اما این سردار همایون را که رئیس همان چیزی بود که به خطار نمیآورم اسمش را که نه قزاق بود، نه ژاندارم بود اینها یک اسم دیگری دارند که من هرچه فکر میکنم این را نمیتوانم به خاطر بیاورم. او رئیس آن دستگاه بود که این را سپهدار کرد رئیس بریگاد قزاق به جای ساراسلسکی و به من هم توصیه کرد که بروم پیش او، گفت که به او گفتم. من هم رفتم آنجا را دیدم اوضاع به حدی خراب است، هیچکس آنجا نیست برای اینکه اصلاً از قزاقخانه چیزی باقی نمانده بود، یک اسمی بود. در همین ارکان حربای که سر چهارراه قزاقخانه تهران خیابان… معروف بود به قزاقخانه… ارکان حرب همیشگی بود که رضاشاه هم وقتی آمد در آنجا مستقر شد. در آنجا رفتم که بعدها یک وقتی هم که رزمآرا را دیدم که رئیس ارکان حرب بود، دفترش آنجا بود، خیابان سوم اسفند… یکهمچین چیزی بود….
س- که باشگاه افسران توی آنجا بود.
ج- همان، آن خیابان بود. بعد در آنجا که بودم ول کردم آنجا را. یکروزی نصراللهخانی بود که رئیس صندوق بانک شاهی بود. این را از قدیم میشناختم، این از شاگردان مدرسه آمریکایی بود. این به من گفت که در بانک یک محلی خالی است اگر بیایید میتوانید آنجا استخدام بشوید. رفتم پیش همان اداره استخدامشان، یک امتحانی کردند که قبول شدم. با ماهی سی تومان شروع کردم در بانک شاهی در یک قسمتی که مربوط به کارهای ارزی بود که غلامرضا آذرمی در آنجا کار میکرد که بعدها او را آوردم در دستگاه خودم در بانک ملی. رؤسای ارشد اینکارهای دستگاههای فنی بانک تمامشان ارمنی بودند. یک اوونی بود که مسلط به هر کاری بود و بههیچ قیمتی حاضر نبود که این اعضا تازه را وارد بکند، یاد بدهد. یک حسودی داشت. یکجوری هم کار میکرد که مثل اینکه همهچیز را مخفی میکرد. خب اما من در همان قسمت فروش ارز در اداره ارز کار کردم با همین غلامرضا آذرمی و هردوتایمان در این قسم اداره ارز کار میکردیم و در آنجا یک چیزهایی یاد گرفتم، همینجور با Practice علیرغم آن آقای اوون. به نظرم ۱۹۲۱ یا ۱۹۲۲ بود که شعبه رشت را که تعطیل کرده بودند در زمان میرزا کوچکخان جنگلیها و آمدن روسها و اینها، دوباره تصمیم گرفتند که شعبه رشت را دائر بکنند. و یک مکلین که اهل اسکاتلند بود و با این آشنایی پیدا کرده بودم در همان تماسی که در بانک داشتم، او آنوقت در بازرسی بانک کار میکرد، با این روانه شدم. این مأمور شد که بیاید شعبه را دایر بکند و با این منتقل شدم به رشت. دوتاییمان رفتیم به رشت. بانک شاهی خانه داشت، هم خانه داشت هم ساختمان دفترش مال خودش بود ـ شعبهاش مال خودش بود، که از خانههای سپهدار بود که خریده بودند. آنجا را تعمیر کردند که بتواند این سکونت بکند و بانک را هم درست کردیم. اعضای قدیمی بانک هم که پراکنده شده بودند آمدند و شعبه دایر شد. و من با وجودی که تقریباً نزدیک به دو سال بود که مثلاً وارد بانک شده بودم، من سمت معاون شعبه را پیدا کردم. این مکلین بعد از یک مدتی که شعبه را دایر کرد و رفت به تهران. خب آنجا هم خیلیخیلی با همدیگر نزدیک شدیم، شب و روز با هم بودیم. این مرد بسیار خوشقلبی هم بود. خیلی مهربان بود خیلیخیلی. این خیلیخیلی به من کمک کرد. خیلی در یاد دادن چیزهای بانکی و اینها خیلی. و این رفت به سر جایش، معاون بازرسی بانک بود در تهران. یک نفر دیگر آمد، یک باری نامی آمد و بعد هم یک کلارک نامی آمد. در تمام مدتی که من در رشت بودم، تا ۱۹۲۴ در رشت بودم نزدیک مثلاً دو سال یا سه سال در رشت بودم، تمام کارهایی که میبایست رئیس شعبه بکند مطابق مقررات داخلی بانک شاهی مثلاً دفتر کل که General Ledger میگویند، این یک دفاتر خیلی بزرگی بود که اینها تمام ملزوماتش را از انگلستان میآوردند و قفل میشد اینها. این قفل داشت که نمیشد دست… این فقط مطابق مقررات بانک شاهی میبایستی رئیس انگلیسی این General Ledger را بنویسد. من General Ledger را مینوشتم، کتاب Risk را مینوشتم، سروکارم با دلالها ـ یک سه چهارتا دلال بود که هر روز صبح میآمدند و نرخ میگرفتند، نرخ ارز را، برای خرید و فروش ارز. آنوقت یک مقداری هم اسکناس دلار و اسکناس لیره و اسکناس دلار کانادا از قفقاز قاچاق میآوردند ایرانیها و میآوردند به بانک شاهی میفروختند. اینها را من میبایست به آنها نرخ بدهم، بخرم. آنوقت اینها را صورت تهیه بکنم که بفرستیم لندن که وصول بکنند و به حساب بگذارند. اینکار خیلیخیلی توسعه پیدا کرد و خیلی زیاد شد. هفتهای دو دفعه پست میآمد از باکو و هر دفعه که پست میآمد یک مقدار زیادی اسکناس لیره انگلیسی و دلار آمریکایی و دلار کانادایی میآوردند و میفروختند. و کار به جایی رسیده بود که من یواشیواش میتوانستم تشخیص بدهم لیره انگلیسی را. بهطوریکه یکروزی یک لیره انگلیسی پنج لیرهای را به نظرم من مسکوک رسید فقط از لمس کردن برای اینکه آن پنج لیرهای کاغذی سفید بود که فقط سرش در آن کاغذش بود. کاغذ خیلی نازک اسکناسهای بزرگ، سفید سفید، نقش فقط سیاه رویش بود و Watermark داشت ولی این نوع کاغذش بود در لمس این کاغذ. و من از بس که با این اسکناسها سروکار داشتم احساس کردم که این کاغذش به نظرم من عجیب میآید. گفتم این را بعد از وصول میخرم یعنی این را میفرستم وقتی که وصول شد پولش را میدهم. فرستادیم و تقلبی درآمد، معلوم شد تقلبی است. اسکناسهای کانادا تمامشان صددلاری بود. از کجا اینها میآمد من هیچ نفهمیدم. اسکناسهای کانادا را که اول آوردند، برای اینکه هیچ سابقه نداشتیم این دفعه اولی بود که اسکناس صد دلاری کانادا دیده بودم هیچکس را هم نمیشناختیم، اینها را بعد از وصول خریدیم. مدتی خریدیم و فرستادیم و خبر رسید که پرداخت شده، پولش را بعد دادیم. یک مدتی وقتی که به این ترتیب خرید کردیم و عادت کردیم و رفت و پرداخت شد و تمامشان یک سری بود، تمامشان تاریخش یک تاریخ و تمامشان صد دلاری و شماره سریاش یکی. بعد از یک مدتی گفتم خب دیگر حالا این معنی ندارد که ما بعد از وصول بخریم. و از تجاری هم میخریدیم که معتبر بودند. یکی که فروشنده عمدهاش بود، اسمش را الان به خاطر ندارم باید که یادم بیاید بگویم، این عمدهفروش بود. تنها او نبود یک عده دیگری بودند که تجارتشان در واقع همین شده بود. از اینها تعهد میگرفتیم که این اسکناسهای دارای این شماره را من فروختم، اگر اینها تقلبی دربیاید به محض مطالبه بانک شاهی ملزم هستم که بپردازم. خب اینها را هم برای تشریفات میگرفتیم، برای اینکه دیگر اطمینان داشتیم اینها تمام این اسکناسها از همان نوعی است که قبلاً فرستادیم، مدتهاست هم فرستادیم و پرداخت شده است. یکروزی بعد از نمیدانم شاید بیش از یک سال و نیم خبر رسید که تمام این اسکناسهای کانادا تقلبی است. اه چهجوری تقلبی است؟ حالا ما از این بدبختها باید اینها را مطالبه بکنیم، این هم مبلغ زیادی شده که در این مدت خریدیم که ازشان هم تعهد گرفتیم. من باید اسم این شخص را به خاطر بیاورم برای اینکه این عمدهفروشنده بود. به این بدبخت مراجعه کردیم. این هم گفت آخر… اظهار عجز و لابه که من کاری نکردم. ما هم سختگیری کردیم که تو بالاخره تعهدی دادی و باید بدهی. برای اینکه این را تعقیب بکنیم به تهران گفتیم که وکیل بفرستید. شریعتزاده را فرستادند که وکیل آنوقت بانک شاهی بود آمد به رشت. و از آنوقت من آشنا شدم با شریعتزاده، سروکار نزدیک پیدا کردم.
س- اسم کوچکشان چیست؟
ج- احمد شریعتزاده. این آمد و خب یک شخصیتی داشت، عنوانی داشت. مردم رشت همه میشناختندش به اسم و به دیدنش آمدند. به نظرم در گراند هتل رشت منزل کرده بود. اینها را خواستم، این فروشندهها را مخصوصاً این فروشنده عمده را. این وقتی که دید کار خیلی جدی است، یک شخصی مثل شریعتزاده آدم محترمی از تهران پا شده آمده برای تعقیب قضیه. این آمد و متوسل شد. آهان این یکروزی آمد خواست به من رشوه بدهد. با فحش بهش جواب دادم. به من گفت آخه آقا من در تمام عمرم در روسیه بودم. به هر روسی که پول دادم گرفته، به تمام مأمورین ایرانی دادم، شما دفعه اولی است که کسی میگوید که ندهم من گناهی که نکردم. من آخه به او فحش بد دادم. گفت من گناهی نکردم، من اینکار را خیلی طبیعی دانستم که شما خب بالاخره یک زحمتی برای من میکشید. این به حدی تعجب میکرد از این قضیه، به حدی برایش تازگی داشت این. میگفت اول دفعهای است که من به یک نفر یک پولی میدهم رد میکند. گفت همیشه در تمام مدت تجارتم با هر کس که سروکار داشتم هم روسیه و هم ایران گرفتند. او بعد آمد و با این شریعتزاده نشستیم و یک راهحلی پیدا کردیم که این بدبخت و بیچاره یک مبلغی به اقساط بدهد. حالا ایراد من که آنوقت بچه بودم به این بانک شاهی بود در مرکز. گفتم تمام این گناهان به گردن آنها است. برای اینکه ما یک مدتی تمام اینها را گرفته بودیم و میفرستادیم برای وصول. چطور شد آخه اینها. میگفتند آخه تا بفرستند به بانک Royal Bank of Canada گفتم خب از لندن به کانادا که راهی نیست، چیزی نیست. اینها چه غفلتی کرده بودند، مقصر بودند. درست من نفهمیدم چه غفلتی کرده بودند که این را متوجه نشده بودند. چرا اینقدر طول کشیده بود تا فهمیدند که این یک سری بوده که معلوم میشود خود روسها تقلب کرده بودند. اما اینقدر خوب تقلب کرده بودند که در نظر اول این اشخاصی که در لندن بودند اینها هیچکدام نتوانستند تشخیص بدهند که تقلبی است. این قرار این آدم را که عمده فروشنده این چیزها بود به دیگران هم همینجور دادیم و شریعتزاده هم برگشت به تهران و این هم برای ما یک موفقیتی بود. بعد از ۱۹۲۴ بود که مرا انتقال دادند به تهران که کفیل دارالترجمه بانک بشوم. یعنی بالاترین مقامی که یک ایرانی در بانک داشت Chief Interpreter بود که مهیخان مبصرالدوله بود که او برای خودش یک مقامی داشت، یک شهرتی داشت. رئیس بانک اوایل Wood بود اسب و درشکه داشت. این هم یک اسب و درشکه داشت عیناً مثل مال Wood دیگر بعد که آنها تبدیل کرده بودند به ماشین، این آقای مهدیخان با اسب و درشکهاش میآمد و لقب مبصرالدوله هم گرفته بود و با تمام اشخاص بانفوذ در تهران سروکار داشت. با دربار و با شاه و با وزرا و نخستوزیران جزو رجال معروف تهران مشهور بود… این چند ماه که میرفت مرخصی اروپا من شدم جانشین این. حالا کار Chief Interpreter چه بود؟ گذشته از اینکه دارالترجمه بود که یک عده اعضا نشسته بودند و ترجمه میکردند، نامهها را از فارسی به انگلیسی و از انگلیسی به فارسی و روزنامهها را ترجمه میکردند. آنوقت ملاقاتهای رابط بین بانک و اشخاص. مثلاً هر اعیانی، متشخصی، صاحب مقامی که با بانک شاهی کار داشت عوض اینکه برود رئیس بانک را ببیند میآمد این آدم را میدید، میآمد پیش مبصرالدوله و او واسطه بود بین رجال و اشخاص، صاحبان سرمایه، صاحبان عنوان و بانک. هیچ ایرانی مراجعه نمیکرد مستقیم به ویلکنسن یا مک ماری وقتی که رئیس بودند. خب در این دوره، بعد متوجه شدند که طرز کار همین ترجمهها عوض شده. مثلاً به من آن Deputy Manager بانک گفت که ما یک دفعه احساس کردیم حالا میفهمیم این چیزهایی را که از روزنامهها ترجمه میشود. سابق اصلاً نمیفهمیدیم. برای اینکه اینقدر بد بود. خب یکروزی هم آنوقت مک ماری مرا خواست و گفت که شما باید بروید پیش محمدحسن میرزا که نایبالسلطنه بود ولیعهد بود اما چون احمدشاه مدتی رفته بود و در اروپا بود این نایبالسلطنه بود. گفت که باید بروید پیش او و به من هم مثلاً یاد میداد که چهجور باید احترام بکنم و چهجور باید تعظیم بکنم و از این چیزها. من هم که به این چیزها آشنا نبودم بیستوچهار ساله بودم. رفتم قصر نیاوران که بعدها کاخ سلطنتی شده بود، و تعمیرات کرده بودند، همان چیزی که مشرف به شهر بود. از این ارسیهای قدیمی داشت که شیشههای رنگی که بالا میرفت و یک منظره خیلی خوبی داشت. یک سالن بزرگی بود. رفتم آنجا و این محمد حسن میرزا آمد و من یک تعظیم مختصری کردم. اولین سؤالی که از من کرد گفت که شما رشتی هستید؟ گفتم بله. گفت از قوموخویش میرزا کریمخان هستید؟ میرزاکریمخان رشتی یکی از کاراکترهای خیلی جالبی بود که یکی از آن گردنکلفتها بود. اتفاقاً خوب شد که اسم این میرزاکریمخان هم پیش آمد. میرزاکریمخان برادرش سردار محی بود. سردار محی یکی از رؤسای انقلاب بود. یعنی کسی بود که انقلاب را با یک عدهای از انقلابیون از رشت آمد به تهران همانطوریکه بختیاریها آمدند به تهران و تهران را گرفتند. این هم با یک عدهای تفنگدار آمد، جزو مجاهدین رشتی آمد به تهران.
س- همان سپهدار اعظم؟
ج- نه. آن سپهسالار بود. او مازندرانی بود. چند دسته بودند. یک عده بختیاریها بودند که از اصفهان آمدند. سپهسالار بود که از تنکابن آمده بود. این آقای سردار محی هم از رشت آمده بود با یک عدهای تفنگدار. این میرزاکریمخان برادر سردار محی بود اما اصل کار میرزاکریمخان بود، مغز این نهضت رشتی، انقلاب رشت میرزاکریمخان بود. سردار محی یک آدم خیلی ظاهر خیلی گیرندهای داشت. قدبلند و سبیلهای، همان زمانی که علامت شخصیت و اعیانی بود، خیلی خوب لباس میپوشید و خوش ترکیب بود. مرد خیلی خوشترکیبی هم بود. اما بیعرضه بود. مغز اصل کار این میرزاکریمخان بود که این یک مقامی پیدا کرده بود در تهران که عجیب بود بعدها. از اشخاص خیلی نزدیک شده بود به رضاشاه. آهان این چیزی که میخواستم بگویم که یادم آمده. موقعی که رشت بودم و بیکار بودم یک کسی آمد با من صحبت کرد. این میرزا کریمخان ادعا داشت نسبت به لشتنشا. لشتنشا یک املاک بسیاربسیار وسیع و معتبری است در گیلان نزدیک لاهیجان که متعلق به فخرالدوله، فخرالدوله قاجار زن پدر علی امینی، امین الدوله. زن امینالدوله بود. امینالدوله یک آدم خب یکی از نزدیکان قاجار بود دیگر. اما او هیچکاره بود همهکارهاش زنش بود. به قول رضاشاه گفته بود که خانواده قاجار تنها یک مرد داشتند که آن هم فخرالدوله بود. این یک ادعایی داشت میرزاکریمخان نسبت به لشتنشا که سالهای سال اینها توی عدلیه دعوا داشتند. لشتنشا را هم فخرالدوله تصرف داشت، تصرف داشت و عمل میکرد. خیلی عایدات زیادی هم داشت آن زمان. گمان میکنم شاید بزرگترین عایدات فخرالدوله همان از لشتنشا بود. چهطور شده بود که یک کسی را میبایستی حکم باشد و مثل اینکه یک انگلیسی حکمیت میبایستی داشته باشد و میرزاکریمخان به یک وسیلهای به من چیز کرده بود که من بروم با این انگلیسی در این دعوای لشتنشا که مثلاً اعمال نفوذ بکنم به نفع میرزاکریمخان. این را پدرم شنید. یکی از چیزهایی را که پدرم ایستادگی کرد و به من یک درسی داد این بود. که میگفت بههیچوجه من الوجوه نباید اینکار را قبول بکنی. در صورتی که با میرزاکریمخان و با سردار محی و با سردار معتمد و اینها همه مربوط بود. گفت مطلقاً نباید این کار را بکنی. با توپوتشر که چطور همچین کاری را میتوانی بکنی. اینها ذینفع هستند در اینکار. اگر تو با اینها رابطه داشته باشی بخواهی بروی اینقدر اعمال نفوذ بکنی که این آدمی که… آنچه به خاطر دارم انگلیسی بود، حالا چرا میبایستی انگلیسی اینکار را بکند و دخالت بکند، آخه آنوقت نفوذ داشتند معلوم میشود که مثل اینکه میخواستند توافق بکنند که این آدم بیاید حکمیت بکند، اینها بخواهند به این منظور تو را بفرستند که اعمال نفوذ بکنی در این کار این اصلاً خیانت است، غلط است، بد است و داد و فریاد. و من هم اینقدر مأیوس شدم برای اینکه من خوشم میآمد که بروم و ببینم حالا مثلاً در یک همچنی کاری مداخله بکنم و ببینم چهجوری است، چهجور باید حل شود. این را هیچوقت فراموش نمیکنم. آنوقت خیلی به من برخورد اما بعدها فهمیدم که چهقدر حق داشت که اینکار را کرد. در تهران میرزاکریمخان به یک مقامی رسیده بود که تنها ایرانی بود که همهجا علناً مینشست و مخالفت میکرد با قاجاریه و میگفت قاجاریه باید برود. یکروزی که میگویند مجلس ختمی بود، ختم کی بود که ولیعهد آمده بود برای برچیدن ختم، ولیعهد هم که نایبالسلطنه بود، همه پا شدند این سر جایش نشست و اعتنا نکرد، علنی. بهطوریکه وقتی که من رفتم پیش ولیعهد که نایبالسلطنه بود پرسید که رشتی هستید؟ میرزاکریمخان از اقوام شماست؟ گفتم نه میرزاکریمخان را میشناسم اما از اقوام من نیست.
س- لقب داشت.
ج- نه. کریمخان نعیمی به نظرم نعیمی. اما کسی که اسم فامیلش را نمیگفت. مطلق میرزاکریمخان بود. و از اشخاصی بود که چون دخالت داشت در برانداختن قاجاریه با رضاشاه خیلیخیلی نزدیک بود، خیلی مربوط بود. یکی از مشاورین رضاشاه بود یکی از نزدیکان رضاشاه بود. اما یکروزی رضاشاه او را تبعید کرد و زندانی بود تا انقراضش تبعید کرده بود به کاشان، یکهمچین جایی. میرزاکریمخان معروف بود که خیلی آنگلوفیل است و وقتی هم که برگشت به تهران اوضاع بهم خورده بود خب روی سابقه رشتی بودن و دوستی که با هم داشتیم و اینها خیلیخیلی اصرار داشت که با مسیو ترات آشنا بشود. ترات را هم از زمانی که در رشت بودم، آخه آنوقت انگلیسیها قنسول داشتند در رشت، یک وقتی یک برنن بود که ایرلندی بود، خیلی مرد مهربانی بود، بدون سروصدا، غالباً مرا دعوت میکرد میرفتیم مینشستیم مثلاً رادیو تازه درآمده بود رادیو مثلاً گوش بدهیم. صدای لندن یک وزوزی میکرد که میگفتیم عجب چیزی است. هیچچیزی نمیفهمیدیم تازه اختراع شده بود. بعد ترات آمد. ترات یکی از آن اشخاصی بود که فارسی خیلی خوب میدانست، شعر میگفت به فارسی، عربی میدانست و بعد آمد جانشین چیز شد. Oriental Secretary شد. بنابراین یک مقامی پیدا کرد. Oriental Secretary کسی بود که سروکار داشت با ایرانیها. و این اصرار داشت که من او را با ترات آشنا بکنم. با ترات هم آشنا کردم. این از آن اشخاصی بود که معتقد بود که تمام وقایع دنیا به دستور انگلیسیها است. این عقیده داشت به اینکار. خب این هم دلش خوش بود که با ترات آشنا شده، آمد که دوباره وارد سیاست بشود. و همینطور هم شد، من اتفاقاً وادارش کردم که برود پیش شاه، خیلی اصرار کردم. به شاه هم نزدیک شد و آنوقت دیگر یک شبی به نظرم شنبه شب، شام با شاه بود. خیلیخیلی نزدیک شده بودند. که یک شبی هم مرا خبر کردند و سهتاییمان نشستیم پوکر بازی کنیم. وقتی اینها به من گفتند که سر چه مبلغی بازی میکنند من وحشتم گرفت. گفتم آخه من که نمیتوانم. گفتند نخیر. سهنفری بازی کردیم بعد معلوم شد شوخی است، برد و باخت هست اما پول نمیگیرند، پول نمیدهند.
س- شما و میرزاکریمخان و شاه؟
ج- بله. سهتاییمان پوکر بازی کردیم. چهجوری حالا سهتایی پوکر بازی کردیم نمیدانم. اما چون میرزاکریمخان را من وادار کرده بودم که برود و خب با شاه هم خیلی نزدیک بودم آنوقت. درهر حال گفتم من با میرزاکریمخان مربوط نیستم. بعد صحبت شد که نمیدانم این را گفته باشم شاید در مصاحبه با حبیب لاجوردی، ولی گفت که شما سردار سپه را یا رضاشاه را گفت نمیدانم، میشناسید؟ گفتم نه ندیدمش. گفت که بله یک قدبلندی دارد. من وقتی با او صحبت میکنم سرم را باید بالا بگیرم که با او بتوانم صحبت بکنم. گفت که خب یکعده از اشخاص بدطینت و تحریککننده اینها میانه ما را بهم زدند. میانه سلسله قاجاریه احمدشاه را، و اما خوشبختانه اینکار درست شد. حالا سردار سپه یا رضاشاه آمد و قرآن را مهر کرد و وفاداریش را نسبت به احمدشاه، الحمدالله حالا دیگر خیالمان راحت است.
س- مهر زد که به قاجار خیانت نکند.
ج- بله. بعد این گذشت. حالا هم یادم نیست چه کاری داشت. موضوع بانک از بین رفت برای اینکه یک مدتی ایستاده با هم صحبت میکردیم توی همان چیز. خیلی خوششم آمد از رفتارش. خیلیخیلی سمپاتیک بود و خیلی مؤدب و خیلی هم مهربان. خب البته من هم بهعنوان مثلاً یک مؤسسه آمده بودم که این هم برای اینها قابل احترام بود. همین میگویم شغلی که آقای Chief Interpreter داشت این چیزها بود. بعد از یک فاصله کوتاهی، به نظرم چندماهی بیشتر نگذشت که سلطنت بهم خورد و محمد حسین میرزا را هم آمدند روانه کردن. شنیدم که، به نظرم مرتضیخان یزدانپناه بود که از طرف رضاشاه آمد که این را روانهاش بکنند، و وسایئلش را تهیه کرده بودند و اتومبیلش و فلان و اینها رفت. من هم مرخصی رفته بودم پاریس به نظرم ۱۹۲۴ بود. انقراض چه تاریخی بود؟
س- ۱۹۲۵ بود.
ج- پس این بعد از انقراض بود. برای اینکه من مرخصی رفته بودم پاریس، توی ریوولی راه میرفتم دیدم محمدحسن میرزا است. هم او من را شناخت و هم من او را شناختم ولیعهد سابق. گفت که چه میکنید الان؟ گفتم هیچی. گفت برویم یک خورده راه برویم. رفتیم و از روی ریوولی رفتیم توی شانزهلیزه، روی یکی از نیمکتهای شانزهلیزه نشسته بودیم. صحبت میکردیم. من از او همانوقت داشتم میپرسیدم که احمدشاه چه میکند؟ گفت هیچی احمدشاه کتاب میخواند و وقتش را به این وسیله میگذراند. در این ضمن رویلزرویس احمدشاه از جلوی ما توی شانزهلیزه آمد رد شد. گفت که حلالزاده است، صحبت که میکردیم. گفتم خب چطور است وضع زندگی، مالیش؟ گفت که، آنوقت او از قصه شرلوک هولمز را برای من تعریف کرد. گفتم عجب. من تعجب کردم از اینکه احمدشاه تا این اندازه Sense of humor دارد و اطلاعات دارد. گفت که نه سوادش بد نیست خوب است، میخواند. همیشه کتاب میخواند خیلی در این چیزها وارد است که این قضیه شرلوک هولمز را مثال زده است. مثل اینکه قبلاً نگفتم، حالا میخواهی باز هم بگویم. گفت که وضع من شبیه آن کسی است که به قتل رسیده بود. رفتند شرلوک هولمز را آوردند که بیاید کشف بکند که این آدم کی است و چطور شده، کی کشته او را. آمد و یک مدت کوتاهی دولا شد و معاینه کرد این آدم را، بعد بلند شد و گفت که این کسی است که یک وقتی متمول بوده، کاروبارش خیلی خوب بوده، این اواخر وضع مالیاش خوب نبود. اما آنقدر بد نبود که به نان شب محتاج باشد. گفتند آخه شما با یک نگاه چطور شد این را تشخیص دادید؟ گفت لباسش دوخت یک خیاط خیلی معروفی بوده که این در چندین سال پیش یک خیاط معروفی بوده. مد لباسش هم مال آن زمان بوده. این معلوم میشود آنوقت کاروبارش خیلی خوب بوده، لباسش را پیش این خیاط میدوخته. وضعش به حدی بد نشده بوده که این لباس را ببرد بفروشد، گرو بگذارد. اما اینقدر نداشته که برود پیش همان خیاط لباس مد آن روز را بدوزد. احمدشاه میگوید من خیلی شبیه هستم به آن مردم. هرکس مرا با این رویلزوریس میبیند میداند که یکوقتی وضعم خوب بوده اما مدل امروز رویلزرویس نیست مدل آن روز است. این به حدی در من اثر کرد که گفتم عجب بابا خیلی خوب تشبیه کرد. گفت نخیر خیلی معلوماتش خوب است، اطلاعاتش خوب است. یعنی برخلاف آنچه که شما تصور میکنید که همچین… چون من احمدشاه را از دور دیده بودم سابق، در رشت بودم اتفاقاً پهلوی بودم. وقتی احمدشاه آمد که برود اروپا، همان آخرین سفری که بود که رفت که رفت. نصرتالدوله وزیر خارجه بود. تیمورتاش حاکم رشت بود، والی رشت بود. همه رفته بودیم پهلوی. من آنوقتی بود که در پهلوی سکونت داشتم. ما همه رفتیم دیدن آن به قول روسها کورپی اسکله. شاه وارد شد با اتومبیل و راننده انگلیسی. آنوقت نصرتالدوله هم وزیرخارجهاش پشت سرش آمد و خیلی با افاده و خیلی ازخودراضی. احمدشاه هم یک لباس مفتضحی پوشیده بود. کت و شلوار میپوشید بدون کراوات، پیراهن معمولی که آدم یک دگمه میگذارد و آنوقت یک چیز بلندی هم مثل پالتوی نازک چوچونچهی ابریشمی و با همان کلاه ایرانی. ریخت خیلی عجیبی داشت. چاق هم بود خیلی بیریخت. رفت روی عرشه کشتیای که حالا با آن کشتی باید برود. ساراسلسکی هم با او بود، سارا سلسکی که فرمانده قزاقخانه بود. تیمورتاش اینجا از همه اینها درخشندهتر بود، در شخصیتش و همه چیزش. اینجا برای او آب خواست، روی عرشه ایستاده بود آب… آبی که آوردند پیشخدمت مخصوصش آورد که از آن لیوانهایی که یک در هم دارد که بسته میشود و آنجا گفتند که این به اندازهای از میکروب میترسد که همیشه دستکش دستش میکند. آب را مثلاً باید آب جوشیده باشد، پیشخدمت خودش باید آن آب را بیاورد و در آن فاصلهای هم که میآورد که میکروب وارد آب نشود، این سرش باید پوشیده باشد. اینقدر به من برخورد وقتی که گفتند این شوفرش انگلیسی است. آمدند صحبت هم کردند که چهقدر به او بدهند، یک انعامی هم به او دادند. به نظرم آنوقت انعام گزافی هم میرسید. آمد از آنجا رفت به اروپا ه دیگر هم برنگشت.
س- چرا به شما برخورد؟
ج- برای اینکه چرا پادشاه ایران باید رانندهاش انگلیسهی باشد. انگلیسیای که مثل اینکه از سفارت انگلیس به او داده بودند، مثل اینکه نظامی بود، مثل اینکه شوفرش لباس نظامی انگلیسی پوشیده بود.
س- این راننده دائمیاش بود؟
ج- نه، گمان نمیکنم. همان در این راه با او آمده بود. به هر حال صحبت ولیعهد میکردم در پاریس. آنوقت به من گفت که شما یک شب باید بیایید در کلوبی که من هستم اینها تمام این پرنسهای، گراندوکهای روسیه میآیند به آنجا. گفت باید حتماً بیایید یک شب، شما بیایید ببینید. گفت اینها تمامشان فراری و آمدند و هیچی هم ندارند، یک نفر از اینها نمانده. گفت از خانواده ما فرمانفرما، گفت میرود تعظیم میکند به این رضاخان و تمامشان ساختند با این. گفت تفاوت خانواده سلطنتی روسیه را میخواست مقایسه بکند با خانواده سلطنتی قاجاریه خودشان. گفت خب من را چه میگویند در ایران؟ گفتم میگویند ولیعهد سابق. گفت من را به چه اسمی مینامند؟ گفتم ولیعهد سابق. دیگر از سؤالاتی که میکرد راجع به… آهان گفت یادتان میآید آن روز من آن مطلب را به شما گفتم؟ گفتم بله، بارها این فکر را کردم. گفت دیدید چطور ما را اغافل کرد؟ این یادش بود، من هم خوب یادداشتم. به هر حال از هم جدا شدیم و دیگر همدیگر را ندیدیم. همان موقعی بود که رفته بودم مرخصی از طرف بانک شاهی. حالا برمیگردم به موضوع بانک شاهی که آنجا بودم جای مبصرالدوله تا مبصرالدوله برگشت وقتی برگشت شدم معاون بازرسی کل. این دیگر بالاترین عنوانی بود که به یک ایرانی ممکن بود بدهند. رفتم آنجا و در آنجا تمام کارهای محاکماتی بانک شاهی با من بود. مثلاً شریعتزاده میآمد پیش من. مقبل هم از شاگردهای شریعتزاده بود. مقبل هم وقتی که شریعتزاده خودش نمیآمد مقبل میآمد. شریعتزاده دیگر آنوقت کمتر کارهای محاکماتی میکرد. بیشتر کارهایش را هم احمد مقبل میکرد. مقبل میآمد مستقیماً پیش من و از من دستور میگرفت و میرفت. شریعتزاده هم با من سروکار داشت، تمام کارهای با دستگاههای دولتی که مربوط به مطالبات بود با من بود. در آنجا بود که قضیه چیز پیش آمد. این عرضحال دادند وراث سپهسالار، خلعتبریها، که جواهرات سلطنتی را که در بانک امانت گذاشته بودند اینها یک قبضی آوردند به امضای Wood بود که زمانی که رئیس بانک بود، در زمان مظفرالدین شاه و این قبض به اسم دو نفر صادر شده بود، یکی محمد ولیخان سپهسالار، یکی صنیعالدوله وزیر دارایی. سپهسالار وزیر گمرکات بود. این صنیعالدوله وزیر دارایی بود. این جواهرات را از طرف، ما که نمیدانستیم آنوقت، مظفرالدین شاه آورده بودند گرو گذاشته بودند و چهلهزار تومان از بانک شاهی قرض کرده بودند که تقاضای حکمیت هم کردند، که اینها را گمان میکنم که حکایت کرده باشم گفته باشم، که سر حکم وثوقالدوله بود، حکم ورثه سپهسالار داور بود که وزیر دادگستری بود، من هم حکم بانک شاهی بودم. شروع کردم به تحقیقات که ببینم این چطور است. هیچ اثری هم در بانک وجود نداشت که این جواهرات چی هست چطور شده در بانک بوده، هیچچیز نبود. شروع کردم به تحقیقات از رجال آن زمان. یک عده زیادی را دیدم. فرمانفرما را دیدم، صاحب اختیار را دیدم، از جمله اشخاص دیگر شاید وثوقالدوله را دیدم که از آنها تحقیق بکنم. همه آنها اظهار بیاطلاعی کردند. رفتم پیش حاج مخبرالسلطنه که نخستوزیر بود. او گفت که اگر مرآت السلطنه را ببینی، پدر اسماعیل مرآت که وزیر فرهنگ شده بود، او در وزارت دارایی احتمالاً ممکن است اطلاعاتی داشته باشد راجع به این جواهرات رفتم پیش او. او آنوقت رئیس خالصهجات بود. گفت که من اطلاع صحیحی ندارم اما آن آقای چیز که همیشه اسمش به خاطرم بود، که رئیس بیوتات هست قانع بصیری گفت قانع بصیری است که رئیس بیوتات است. او ممکن است اطلاعاتی داشته باشد. رفتم پیش قانع بصیری دفترش توی حیاط وزارتخارجه آن زمان بود که بعد شد وزارت دادگستری بود آنجا؟ به هر حال یک حیاط بزرگ، باغ بزرگی داشت وزارتخارجه. رفتم، یک اطاق تاریکی بیچاره داشت. رفتم پیش او و به او گفتم که یکهمچین چیزی است موضوع چیست؟ گفت این جواهرات سلطنتی است که مظفرالدین شاه گرو گذاشته پیش بانک شاهی و پولش را هم داد و پس گرفت. گفتم میتوانید یک مدارکی پیدا بکنید؟ گفت بله. چند روز بعد به من تلفن کرد، رفتم. یک طوماری درآورد. از آن طومارهای کذایی که چندین متر عرضش اینقدر اما چندین متر طولش، با سیاق ـ حاشیه یک چیزی با همین قلم ایرانی با مرکب سیاه که میشد پاک کرد اما خیلی خوشخط نوشته بودند، چون آنوقت هم آشنا بودم به سیاق میتوانستم بخوانم، خودش هم که اهل سیاق بود. پدر من هم میگویم اصلاً حسابهایش با سیاق بود. نوشته که، یک گوشه کوچکی روی این طومار فلان تاریخ این جواهرات تودیع شد در مقابل چهلهزار تومان و در فلان تاریخ هم چهلهزار تومان پرداخته شد. اینها را یادداشت کردم و آمدم بانک شاهی. کتاب دفاتر وام آن تاریخ را خواستم. نگاه کردم دیدم نوشته که پرداخته است منتهی به اسم این دوتا بود که اینها را گرو گذاشتند در فلان تاریخ هم اینها را رها کردند و این قبضی را هم که داده برای اینکه کسی متوجه نشود این دوتا وزیر معلوم میشود آمدند پیش خودشان آمدند در بانک پیش Wood. این به خط خودش نوشته و رسید داده و هیچ آثاری از این رسید در بانک نیست، مگر اینکه آدم بداند که این ارتباط دارد به آن وام. آمدم به ویلکنسن رئیس بانک بود گفتم که من امروز یک ایرانی را دیدم که افتخار میکنم، مباهات میکنم که یکهمچین شخص درستکار و امینی پیدا کردم با این وصف. یک آدمی است که از حیث لباسش و ظاهرش معلوم است که یک آدم فقیری است، چیزی ندارد و در کمال سختی هم زندگی میکند. این آدم به من این مدرک را داد و پیدا کردم. گفت باید یک هدیه خوبی از انگلستان برایش بخواهیم. گفتم غیرممکن است. گفتم ممکن نیست من این ژستی را که به این قشنگی این را نشان داد من این را خراب بکنم و بروم به او یک پولی بخواهم بدهم، یک کادویی بدهیم. گفتم غیرممکن است یکهمچین کاری بکنم. جلسه هم تشکیل شد در منزل داور. رفتم قبل از اینکه وثوقالدوله برسد گفتم که پیدا کردم. این مال اینها نیست، این جواهرات سلطنتی است. داور گفت عجب، عجب مردمان پستی هستند، من استعفا میکنم از حکمیت آنها. گفتم اگر این را پیدا نکرده بودم چی؟ گفت محکوم میشد بانک شاهی میگفتند هفت میلیون لیره اینها را بانک شاهی برده فروخته در British Wuseum هم هست این جواهرات. یک چیزهایی ساخته بودند تا آن آخر. و چون علیالحساب سیصدهزار تومان مطالبه کردند اینکه نسبت به پولی که ادعا میکنند باید تمبر الصاق بکنند. اما حق دارند آدم یک چیزی را علیالحساب مطالبه بکند و بعد تطبیق بکند.
با قدردانی از زحمت های همگی شما و یاد خوب ار آقای حبیب لاجوردی خوب است اگر نوارهای هر شخص را یکجا و بترتيب قرار دهید تا یافتن و سیر زمانی راحتتر بشود. موفق باشید