روایتکننده: آقای هرمز قریب
تاریخ مصاحبه: ۲۵ مارس ۱۹۸۵
محل مصاحبه: لوزان – سوئیس
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱
خاطرات جناب آقای هرمز قریب در روز ۲۵ مارچ ۱۹۸۵ در شهر لوزان – سوئیس
مصاحبهکننده حبیب لاجوردی.
س- جناب قریب، خواهشمندم سوابق خانوادگی پدری خودتان را بهطور خلاصه شرح دهید.
ج– پدرم عباسقلی قریب که به او در ایران میگفتند مسیو برای اینکه یکی از سه نفری بود که در ایران فرانسه میدانست و در آن موقع هیچکس دیگر نمیدانست و به همین جهت همیشه مسیو عباسقلیخان معروف بود. یک دیکسیونر نوشت فرانسه به فارسی و فارسی به فرانسه که متأسفانه خود من ندارم. خود پدرم در وزارت خارجه بود قبل از وزرات خارجه در مدرسه آلمانی درس میداد. مدرسه سیاسی درس میداد و بعدش لیسانسیه حقوق بود در تهران و اولین لیسانسیه حقوق را در ایران که دانشگاه را درست کرده بودند او گرفت و اون تا مدیر کلی وزارت خارجه رسید، سرکنسول شاهنشاهی در استامبول شد و برگشت درسن همان روزی که متولد شده بود در ۶۰سالگی درست فوت کرد.
س– خواهشمندم سوابق خانوادگی مادری خودتان را بهطور خلاصه شرح بدهید.
ج– مادرم دختر وزیر جنگ ناصرالدین شاه بود و در آن تاریخ که زن و شوهر شدند پدرم و مادرم، پدرم به مادرم فرانسه درس میداد. به همین ترتیب آشنا شدند و با مادرم ازدواج کرد. و مادرم خیلی مسلمان بود. قرآن میخواند، نماز میخواند نه مثل خمینی و ایمان داشت به خداوند متعال پدرم هم همینطور. مادرم زن خیلی خوبی بود با وجود اینکه مسلمان حقیقی و پاک بود من هیجده تا سگ داشتم کسی جرأت نمیکرد نگاه چپ به سگهای من بکند برای اینکه میگفت نبایستی حیوانات را اذیت کرد و طرز فکر عجیبی داشت همان موقع ما در ایران پنج تا کلفت داشتیم و دو تا نوکر. وقتی که لباسها را میشستند در آن موقع اگر خاطرتان باشد در طشت میشستند، شش تا طشت میگذاشتند پنج تا طشت کلفتها میشستند هرکدامش یکی هم مادرم میشست. پدرم دید به او گفت، «تو چرا ملوک رختها را میشوری؟ کلفت که داریم.» گفت، «نه آقا، برای اینکه اگر من این کار بکنم اینها فکر میکنند کوچک شدند، اگر نکنم اینها خودشان را کوچک احساس خواهند کرد و من همین کار را خواهم کرد و به اینها کمک خواهم کرد.»
س– اسمشان چه بود؟
ج– ملوک افشار.
س– خواهشمندم تاریخ و محل تولد خودتان را مشخص کنید.
ج – من در ۲۵ اسفند ۱۲۹۴ در تهران متولد شدم و در تهران درس خواندم تا کلاس دوازدهم که
س– کدام مدرسه تشریف داشتید؟
ج– مدرسه زرتشتیان را اول خواندم برای اینکه
س– اسمش همین زرتشتیان بود یا ..
ج– آن وقت اسمش زرتشتیان بود و البته توی مدرسه هم توی راهروهایش نوشته بود منشت و گوشت و کنشت گفتار نیک، کردار نیک، پندار نیک و مدیر ما میرزا سهراب بود و مدرسهای بود که حقیقتاً ارزش داشت، بهترین مدرسه تهران بود. بعد از آنجا مدرسه ثروت رفتم که بعدها این مدرسه را به اسم مدرسه عبدالعظیم قریب کردند. از آنجا رفتیم به دانشگاه، در دانشگاه، دانشکده علوم سیاسی و اقتصادی را خواندم.
س– چه سالی وارد دانشگاه شدید؟
ج– خیلی زودتر از آن حدی که شما میتوانید فکر کنید برای اینکه من نوزده سال و سه ماهم بود که لیسانسیه شدم در علوم سیاسی و اقتصادی و بعد موقعی که من رفتم استانبول و زن گرفتم، با خانم ازدواج کردم در آن موقع دکترای اقتصادی را گرفتم از دانشگاه استانبول و آنجا هم بهترین معلمین را داشتم من پروفسور نویمارک و پروفسور کسلر. پروفسور کسلر که سوسیولوگ معروف دنیایی است که شش تا کتاب نوشته و در دنیا این مشهور است این شخص و این آدم همان آدمی بود که یکی از آن چند نفری بود که رایشتاگ را در آلمان آتش زد. از آنجا فرار کرده بود ترکها استفاده کردند گرفتند تو دانشگاه خودشان گاهی حقوق کمی به او میدادند و زندگی میکرد.
س– حالا میخواهم خواهش کنم که سوابق اداری خودتان را از آغاز به کار تا آخرین سمت با ذکر تاریخ اگر میشود برای ما شرح دهید.
ج– بله، برای اینکه اگر بخواهم این را بگویم خیلی مضحک است. یک وقتی شد در ایران که وضع من طوری بود که هر کاری خالی میشد از نخستوزیری تا جاروکشی در تمام روزنامهها مینوشتند که این کار را برای هرمز قریب گذاشتند ولیکن از کارهایی که کردم اولش رفتم وزرات خارجه.
س– آن موقع طبیعی بود چون رسم بود که آن موقع …
ج– بله دیگر، امتحان دادم دیگر.
س– نه اینکه پدرتان هم بود.
ج– پدرم هم بود و امتحان، پدرم آن موقع تهران نبود، دادم وزارت خارجه و وزارت خارجه قبول شدم آنجا کار کردم.
س– چه سالی بود؟
ج– در… فارسیش را هیچ نمیدانم.
س– خوب فرنگیش.
ج– بایستی ببینم یادم نمیآید.
س– قبل از شروع جنگ است؟
ج– قبل از شروع جنگ بله. پنج سال، شش سال قبل از شروع جنگ. بله سه سال قبل از شروع جنگ، ۱۳۱۶. درست اول تیر ۱۳۱۶ من داخل وزارت خارجه شدم. آخر سال ۱۳۱۶ مشمول نظام وظیفه شدم که رفتم نظام وظیفه. نظام وظیفه هم خیلی مضحک بود در آن موقع یک ماه ما سرباز میشدیم بعد به دانشگاه افسری میرفتیم. در این یک ماه اشخاصی که با من آنجا بودند یکیش مصطفی مصباحزاده بود که خیلی دوستش دارم که روزنامه کیهان مینویسد، یکیش محمود فروغی بود، یکیش مقتدر بود، همینها بودند که با آنها بودم. بعد به من نوشت وزارت خارجه که وزارت خارجه سوابق شما را با کمال میل قبول میکند که حساب هم میکند که شما برگشتید فوراً باید برگردید به وزارت خارجه.
س– ببخشید ولیعهد آن زمان هم همین همزمان نبودند در دانشکده افسری؟
ج– حالا همین موضوع است. ولیعهد علاوهبر اینکه اعلیحضرت رضاشاه دوم فعلی و والاحضرت همایون ولایتعهد قبلی در آن موقع موقعی که کلاس دوم دانشکده افسری تشریف داشتند در آن موقع من کلاس سوم دانشگاه تهران بودم. بهطوری شد که موقعی که من رفتم دانشکده افسری اعلیحضرت سال دوم تشریف داشتند که ولیعهد بودند و من سال اول، اینکه اینجا باز هم یک چیز خیلی مهمی است این بود که من در ورزش خیلی خوب بودم خیال میکردم خودم البته پز نمیخواهم بدهم.
س– چه ورزشی؟
ج– بخصوص تنیس. و شامپیون بودم در تهران. اعلیحضرت یعنی والاحضرت ولیعهد از روزه La Rosey مراجعت فرموده بودند در دانشکده افسری بودند. هنوز من نرفته بودم دانشکده افسری مسابقات بین دانشگاهها تنیس شروع شد و طبیعتاً من از همه برده بودم والاحضرت ولیعهد را هم برده بود از بقیه. من در آن موقع آپاندیسیت گرفتم. مرا عمل کردند من سه ماه تنیس بازی نکرده بودم. برای اولین بار مسابقه فینال بین والاحضرت ولیعهد بود و من که رفتیم به سعدآباد و مسابقه دادیم.
من سه ماه چهار ماه اصلاً دست به توپ نزده بودم دست به راکت نزده بودم خیلی هم خسته بودم چون عمل کرده بودم ناراحت بودم. باز هم فراموش نکنید که آن موقع این آپاندیسیت که صحبت میکنیم این یک عمل بود یک Operation بود نه مثل حالا که بچگانه است، کار کوچکی باشد. و باز هم عجیب است که مرا پروفسور بلر عمل کرد. پروفسور بلر بیمارستان آمریکایی خودش هم آمریکایی بود او مرا عمل کرد. آپاندیسیت حاد داشتم. خلاصه ما را بردند شمیران سعدآباد در آنجا بازی کردیم مسابقه دادیم. یک سروانی بود در دانشکده افسری که قد خیلی بلندی داشت و کارهای -اسمش یادم نیست الان- ورزش را انجام میداد و اینها این آنجا میگفت که ۱۵، ۳۰، ۴۰ از این حرفها. دفعه اول که بازی کردیم والاحضرت ولیعهد از ما بردند، واقعاً هم بردند حقیقتاً هم بردند راست هم میگویم ولیکن من عرق کردم طوری که خسته شده بودم آب از سرم میریخت همینطور. او گفت، «نه، بازی دوم شروع میشود بازی کنید.» والاحضرت ولیعهد فرمودند، «نه، نه چرا میگویید؟ وقتی که این خسته شدند نه بازی نمیکنیم یک دقیقه صبر کنید چند دقیقه استراحت بکنید. من ایستادم طبق معمول که آدم احترام میگذارد نگاه کردند به من فرمودند، «آفا وقتی شما میایستید عرق کردید سرما میخورید ناخوش میشوید من خواهش میکنم راه بروید.» من یک قدری راه رفتم آنجا بعد بازی تمام شد، تمام شد و شب پهلوی خودم فکر کردم من یک نفر هرمز قریب عضو وزارت خارجه یک عضو کوچک، وزارت خارجه بودم آن وقت قبلاً رفته بودم دیگر اگر هم یا نرفته بودم اگر بمیرم چه اهمیتی دارد. ولیعهد مملکت چرا بایستی فکر کند که من سرما نخورم؟ این حرف والاحضرت ولیعهد آن موقع و شاهنشاه آریامهر را که داشتیم اینقدر در من تاثیر کرد که من برایشان پرستش قائل شدم و از آن تاریخ از این پرستش من کم نشد واقعاً کم نشد. بعد در آنجا برگشتم وزارت خارجه دو مرتبه بعد بالا رفتم شدم رئیس اداره اول سیاسی، پنجم سیاسی و تشریفات هر سه با هم. در صورتی که سابقه ندارد که هیچوقت سه تا اداره وزارت خارجه را یک نفر اداره کند. و در آن موقع هم، حالا هم همین طوری البته، رئیس تشریفات از مدیر کل سیاسی بالاتر است مقامش. از آنجا رئیس تشریفاتی -البته در صحبتهایم نگفتم و ننوشتم- من میخواستم که از وزارت خارجه بروم مأموریت علتش هم این بود که آن، قد کوتاهی که نخست وزیر شد اسمش هم یادم رفت.
س– (؟)
ج– نه، قدش کوتاه بود یادم رفت بعد هم رئیس ستاد ارتش بود تخست وزیر شد.
س- رزمآرا.
ج– رزمآرا. رزمآرا این خیلی به من احترام میگذاشت خیلی خیلی زیاد و این میخواست که مرا وزیر بکند من هم به اعلیحضرت همایونی عرض کردم که وزیر نمیخواهم بشوم برای اینکه صلاح من نیست برای اینکه من اطمینان ندارم به این شخص اگر فلان بشود ممکن است دعوا بشود برای شاهنشاه هم خوب نیست که یک وزیر به نخست وزیر بد بگوید یا اینکه بزند.
س– پس آن موقع شما رابطۀ مستقیم با اعلیحضرت داشتید و میتوانستید…
ج– داشتم. بعد همیشه با اعلیحضرت هروقت شنا میکردند ورزش میکردند گردش میرفتند همیشه من با ایشان بودم همیشه. همیشه با ایشان بودم از آن تاریخ تا موقعی که از بین رفت. بعد آن وقت همان موقع در وزارت خارجه تشریفات را دو قسمت کردند یک قسمت تشریفاتی که نظامالسلطان که در رم بود، بعداً رفت رم، او را گذاشته بودند یک قسمتش هم مرا گذاشتند. او هم قهر کرده بود سر این موضوع که تشریفات را دولت به دو قسمت کردند. من رفتم به خدمت اعلیحضرت همایون شاهنشاه آریامهر البته عرض کردم که اجازه بفرمایید که من بروم به خارج دیگر تهران نمانم. به علا که وزیر دربار بود دستور فرمودند، «قریب میخواهد برود برود دیگر.» علا رفت با محسن رئیس که وزیر خارجه بود صحبت کرد و به محسن رئیس گفته بود که فرمودند که قریب میتواند برود سوئیس که خودش خواسته برود. محسن رئیس گفت، «اگر آقای قریب برود اصلاً وزارت خارجه به هم میخورد تمام از بین میرود.» علا هم که باور کرده بود یا نکرده بود نمیدانم رفته بود خدمت اعلیحضرت همایون شاهنشاه به ایشان عرض کرده بود که قربان وزیر خارجه عرض میکند که اگر آقای قریب برود وزارت خارجه به هم خواهد خورد.» به ما موضوع را گفتند خبر پیدا کردم من. رفتم سعدآباد تو دفتر اعلیحضرت همایون شاهنشاه در زدم و رفتم تو. فرمودند، «اه چیست؟» گفتم قربان من نمیخواهم سوئیس بروم، خارج هم نمیخواهم بروم هیچ جا هم نمیخواهم بروم مأموریت هم نمیخواهم. اما یک عرض میکنم امر فرمودید که موافقید که من بروم سوئیس. علا به وزیر خارجه محسن رئیس گفته بود من، «لازم و ملزوم وزارت خارجه هستم.» من قسم میخورم که خودش هم لازم نیست حالا… فرمودند، «برو.» رفتم پهلوی محسن رئیس و سه روز بعدش من رفتم سوئیس. رفتم سوئیس و در سوئیس بعد از دو سال آقای دکتر مصدق نخست وزیر شد یکسال، یکسال و نیم دو سال –یک سال بعدش- و میدانستم این خطرات را یک نفر بود که با او دشمن بود من بودم بقیه همه با او دوست بودند. البته مرحوم فروهر هم که وزیر مختار بود او هم با مصدق بد بود. نتیجه این شد که مرا از آنجا فرستادند چکسلواکی. در چکسواکی به عنوان رایزن سفارت در آنجا کار میکردم. یک سال ماندم و مصدق افتاد و برگشتم من سوئیس و دو مرتبه رایزن در سوئیس شدم. از سوئیس برگشتم تهران. برگشتم تهران و رئیس تشریفات وزارت خارجه شدم و در عین حال هم رئیس دفتر والاحضرت شمس پهلوی. در عین حال هم بعد از یک ماه آجودان کشوری اعلیحضرت همایون شاهنشاه. بعدش شیر و خورشید سرخ سمت رسمی به من دادند دو تا سمت رسمی اصلی به من دادند که با فرمان داده میشد در آنجا هم بودم. از صبح تا صبح دیگر کار داشتم. کار میکردم بالاخره بعد از اینکه چهار پنج شش سال گذشت از این حرفها اینها رفتم سفیر شدم در ژاپن.
*- سوئیس.
* نفر ثالثی که در مصاحبه حضور داشت.
ج- آهان سوئیس بله سوئیس سفیر شدم و در سوئیس سفیر شده بودم برگشتم بعد رفتم ژاپن سفیر شدم. در ژاپن که سفیر شدم به من گفتند، «تایوان هم سفیر شما بشوید.» چشم. بعد گفتند، «برای اولین بار سفیر چیز هم شما هستید.» اسمش چیه؟ حواسم پرت است.
*- (؟)
ج– نه
*- آن سالی که برگشتید تهران نبود؟
ج– اسمش چه بود؟ سفیر کجا بودم غیر از تایوان؟
*- فیلیپین، کویت.
ج– فیلیپین. فیلیپین و کره جنوبی و اینها را هم چهارسال سفیر بودم. همش کار کردم شش ماه قبل تمام بشود مأموریتم اعلیحضرت همایونی به من خبر دادند، «من تو را در نظر گرفتم که رئیس کل تشریفات شاهنشاهی بشوی، به کسی هم نگو و بیا تهران.»
س– این چه سالی بود؟
ج– این درست ۱۹۶۳.
*- ژاپن؟
س– نخیر، رئیس تشریفات.
ج– ۷۰ بود رفتم. نه ۷۰
*- خوب قبل از
ج– نه، رئیس کل تشریفات.
س– وقتی ایشان تشریف آوردند تهران
*- پسرمان ۱۰ سال بودند صبر کنید. الان بیست و پنج سال است، ۱۵ سال پیش
س– ۱۹۷۰ مثلاً.
ج– بله همان قاعدتاً ۱۹۷۰ باید باشد، ۱۹۷۰ بله.
*- مثل اینکه ۷۲ بود، نه؟
ج– ۷۲ – ۷۰، نه نه ۸۰
س– وزیر اقتصاد چه کسی بود وقتی شما
ج– نه درست است ۷۰. همان ۶۹ یا ۷۰
س– همان موقعی است که هوشنگ انصاری هم
ج– مرا خواستند وزیر بکنند، مرا علم خواست وزیر بکند من نمیخواستم وزیر بشوم. اردشیر زاهدی اصرار گفت، «نه، تو وزارت علم را قبول نکن.» والاحضرت اشرف مرا با خودشان بردند به آمریکا برای…
*- (؟)
ج– نه برای United Nations بردندم برای اینکه در آن موقع که ایشان همیشه کار United Nations را میکردند مرا بردند آنجا. من برگشتم به پَهلْوی اردشیر سفیر بود در لندن. علم هم آمد آنجا اتفاقاً هر سه نفرمان هم منزل اردشیر تو خانه اردشیر در سفارت بودیم. در آنجا اسامی وزرا را خواندم که یکی دکتر عالیخانی بود نمیدانستم علیخانی است؟ عالیخانی است؟ یکی دیگر دکتر باهری کیه اصلاً. بعد پرسیدیم تحقیق کردیم گفتند دکتر باهری نمیدانم پول فلان دزدیده نمیدانم فلان کرده.
س– این میشود سال ۱۹۶۲.
ج– ۶۳. ۶۲ یا ۶۲ بود گمانم.
س– ۶۲.
ج– برای اینکه ۷۹ من ده سال درست رئیس کل تشریفات اعلیحضرت همایون شاهنشاه بودم ده سال.
س– ده سال. کی تمام شد؟
ج – در همان آخر دیگر. یعنی هشت ماه قبل از این ده سال من رفتم به ایتالیا سفیر شدم ایتالیا بعدش برگشتم تهران و از تهران خوردم زمین کمرم و اینها شکست رفتم آمریکا برای معالجه و دیگر نتوانستم برگردم. زبان هم یک کمی میدانم اما الان یک چیزی به شما عرض کنم من از وقتی که شاهنشاه فوت کردند من واقعاً زنده نیستم چون زنده نیستم حرف هم دیگر نمیتوانم بزنم واقعاً به شما بگویم. دستم دیگر نمیتواند بنویسد، حرف نمیتوانم بزنم تاریخ یادم نمیآید. من یک کسی بودم که یک روزی در جشنهای ۲۵۰۰ساله شاهنشاهی اعلیحضرت فرمودند، «قریب بیا، قریب بیا.» رفتم تو اتاق دیدم علم وزیر دربار ایستاده پیش شاه اعلحضرت همایونی در سعدآباد تو اطاق اصلیشان ایستاند. فرمودند، «قریب، این رؤسای کشورها را چطور مینشانید؟» من تمامش را با یک، دو، سه، چهار، پنج، شش اینور و آنور خودشان و اعلیاحضرت شهبانو را عرض کردم. به ایشان نگاه کردم به علم فرمودند، «چرا مزخرف میگویید؟» یعنی اینقدر حافظهام خوب بود ولی الان دیگر متأسفم که نمیتوانم دیگر از بین رفتم به کلی.
س– وظائف اصلی رئیس کل تشریفات چه بود؟
ج – میدانید، اصلاً دربار دربار شاهنشاهی فقط رئیس کل تشریفات است و الا بقیهاش شوخی است. علتش هم خیلی واضح است. برای اینکه کارهای دولتی هست که نخست وزیر است و وزرایش. آن کسی که رابط بین شاهنشاه و دولت است رئیس دفتر مخصوص است. آن کسی هم که بقیة کارهای شاهنشاه را انجام میدهد رئیس کل تشریفات است. دیگر کس دیگری نیست. بنابراین وزیر درباری اصلاً این کلمه به عقیده من صلاح نیست صحیح هم نیست هیچ صحیح نیست. من به مرحوم علم خیلی احترام میگذارم برای اینکه آدم خوبی بود شاه را خیلی دوست داشت و خودش هم مرد خوبی بود. اما یک حقیقتی است این حقیقت است که الان به شما عرض میکنم. ولیکن شمام کارها کارهایی که مثلاً من میکردم ساعت ۷ صبح میرفتم دفتر خودم کارهایی که واجب است به عرض برسانم.
س– دفترتان کجا بود؟
ج – دفترم در همان نزدیک نیاوران بود، دفتر اصلی یعنی main office به اصطلاح آنجا بودم، کارهایم را حاضر میکردم، ساعت ۸ اعلیحضرت همایون شاهنشاه در سعدآباد یا در نیاوران بسته به اینکه کجا هستند آنجا بودند. ساعت ۸ صبح من دفتر شخص اعلیحضرت همایون شاهنشاه را از این سربازهایمان تحویل میگرفتم،
س – گارد شاهنشاهی.
ج – گارد جاویدان تحویل میگرفتم. یعنی دیگر بعد از ساعت هشت هیچکس حق نداشت بدون اجازه من داخل اتاق بشود. تمام اشخاصی که میخواستند شرفیاب شوند من به شرف عرض میرساندم اجازه میفرمودند یا نمیفرمودند تقاضایشان را عرض میکردم قبلاً و به ایشان خبر میدادم وقت برایشان معین میکردم شاهنشاه اوامری داشتند که به نخست وزیر یا اشخاص دیگر من به آنها ابلاغ میکردم، از آنها جواب میگرفتم، به شرف عرض میرساندم و شب سه بعد از نصف شب، شب، تلفن میشد از کرمان استاندار تلفن میکرد، «جناب آقای قریب، سلام عرض میکنم.» بله چیه؟ «آقا ما میخواهیم فردا اینجا را گلکاری کنیم بکنیم یا نکنیم؟» من چه میدانم بکنید یا نکنید میخواهید بکنید میخواهید نکنید. برای اینکه …
س– برای تشریففرمایی بود.
ج– مثلاً ….. مثلاً محض تشریففرمایی. یعنی بحث این بود که میخواستند که همه چیز را از اعلیحضرت بپرسند و راه نداشتند، راهشان من بودم فقط از من میپرسیدند. آخر ساعت سه بعد از نصف شب که پهلوی اعلیحضرت نمیرفتند معنی ندارد. مثلاً اینجا یک چیز را هم نگفتم یک قسمت قشنگ بود. یک روزی ساعت ۷ صبح خلعتبری، خدا بیامرزدش، وزیر خارجه بود و واقعاً ماهترین مرد دنیا بود این مرد، تلفن کرد گفت، «هرمز جون، الان از سفارت ما از بغداد تلگراف آمده ایدی امین اینجاست و میآید تهران فردا ظهر میخواهد بیاید تهران چکار کنم؟» گفتم من چه میدانم. گفت، «دستم به دامنت تو را به خدا یک کاری کن برو پهلوی اعلیحضرت همایونی بهشان عرض کن اگر امر فرمودند نیاید خوب بگوییم راه را ببندند راه هوایی را ببندند.» گفتم عباس الان میروم. ساعت ۵/۷ من اتاق خواب اعلیحضرت بودم و به ایشان عرض کردم که قربان…
س- یعنی رفتید تو اتاق خوابشان؟
ج– همیشه، تنها کسی که میتوانست برود. علم نمیتوانست برود. وزیر دربار نمیرفت.
س– بین شما و آن اتاق کی بود؟ لابد یک مستخدمی چیزی اقلاً…
ج– نه، نه خودم آنجا دیگر در میزدم میرفتم تو، تو حمامشان هم میرفتم.
س– عجب.
ج– من تنها کسی بودم که میرفتم. بعد هم به من دعوا میکردند میگفتند، «نمیگذاری راحت باشم، قریب بگذار یک دقیقه راحت باشم.» بعد به من فرمودند، به ایشان عرض کردم خوب اگر نمیخواهید بیاید من الان به خلعتبری میگویم بگویند که راه هوایی را ببندند بگویند که نه نیاید. بلند شدند و فکر کردند، با پیژاما بودند راه رفتند، فرمودند، «اینقدر این دیوانه است که اگر بگوییم نیاید هم میآید. بنابراین حرفی نزن بخواهد بیاید بیاید کاریش که نمیشود کرد دیگر.»
س– خوب میشناختندش.
ج– بله، گفتیم بیاید. حالا همین آدمی که راجعبه او بحث میکنیم و مسخرهاش میکنیم این آمد. فرمودند به من، «نخست وزیر، وزیر دربار و شما سه نفر بروید فرودگاه ببریدش به سعدآباد.» خودشان نیاوران بودند. ما رفتیم فرودگاه ساعت پنج بعدازظهر بود چهار بعدازظهر رفتیم فرودگاه. آمد و بردیمش به آنجا. ساعت ۷ بعدازظهر اجازه شرفیابی فرمودند من رفتم امین دادا را برداشتم با خودم بردم که شرفیاب بشود. یک آدم سیاه گردن کلفت و دو متر قد این را بردمش. این خیلی با احترام صحبت میکرد بینهایت با احترام صحبت میکرد. بعد از یک ساعت هم شام ساعت ۸ شام میخوردند ساعت ۱۰ هم گفتیم دیگر برود. سر شام که خود من هم نشسته بودم زنم هم نشسته بود در سر شام اعلیحضرت همایون شاهنشاه وقتی میفرمودند که یک موضوعی را مطرح میفرمودند که باید این کار بشود این بلند میشد از جایش، بخدا، اینطوری بلند میشد میگفت، «Yes, Your Imperial Majesty» تعظیم میکرد مینشست. این اینقدر باتربیت بود. اصلاً باورکردنی نیست. من نمیدانم این چطوری بود یک وقتی میگوید به ملکه انگلستان که میخواهم خواهر شاه را بگیرم. یک وقتی اینجوری بود. من اصلاً نمیفهمم. البته بعدش ساعت ۱۰ رفت و دیگر
س– ممکن است کادری که زیر نظر شما بود تشریح کنید چه شکلی بود؟
ج– من چهارتا معاون رئیس کل تشریفات داشتم بعد چهارتا هم رئیس تشریفات بعد
س– آنها زیردست…
ج– من بودند همهشان.
س– یعنی مستقیماً هر هشت نفر
ج – نه تنها هشت تا بعدش هم هست. بعدش هم سیوپنج تا آجودان کشوری بود که باز زیردست من بود. بعدش در حدود بیستوپنج نفر هم عضو اداری داشتم که مدیر کل اداری تهران
س– آن وقت کسی که میخواست از اعلیحضرت وقت بگیرد به کی تلفن میکرد؟
ج– اجباراً تلفن میکرد به رئیس دفتر من.
س– رئیس دفتر شما.
ج– رئیس دفتر من خبر میداد من به او میگفتم که چه کار کند. وقت را ما مجبور بودیم که مستقیماً به عرض برسانیم ولیکن…
س– خانم لاشایی بودند؟
ج – خانم لاشایی بود یعضی وقتها، بعضی وقتها هم او نبود. سه تا داشتم ولیکن بایست موضوع شرفیابی را میگفت قبلاً که چرا شرفیاب میخواهد بشود و یک نفر را اینها اصرار کردند همین معینیان و متقی که شرفیاب بشود من گفتم کار ندارد نمیتواند به این علت اینها اصرار کردند گفتم آقا اگر چنانچه ما بخواهیم هرکس تقاضا را بیخود و بیجهت شرفیاب بشود و هر کدام پنج جلسه شرفیاب بشوند اعلیحضرت همایونی ۱۸۰ سال بایستی فقط دست بدهند با اشخاص اینکه معنی ندارد. البته اعلیحضرت همایونی به من امر فرموده بودند، هیچ کاری را بدون اجازه شاهنشاه آریامهر من نمیکردم و ممکن نبود هیچ موضوعی را به ایشان نگویم. این غیرممکن بود. خودشان هم میدانستند تشریف میآوردند میفرمودند، «قریب» بله، «این کثافتکاریها چیست؟» کثافتکاری چیست؟ حالا، از قرار معلوم، من که نمیدانستم آمده بودند، این چیست که با آن بنا میسازند خاک سنگ میتراشند و بنا میسازند
*- (؟)
ج– نه، سنگ میتراشند
س– خوب.
ج– بله، فرمودند، «این را قیمتش را در بازار ۵ ریال گرانتر میفروشند درصورتیکه قرار نبود گرانتر بفروشند. گفتم نمیدانم قربان. فرمودند، «چرا نمیدانی؟» گفتم اه نمیدانم من چیز نیستم که…
س– ساختمان کجا مطرح بود؟ تو دربار چیزی ساخته میشد؟
ج– نه اصلاً همه جا.
س– بهطور کلی.
ج– بهطور کلی اصلاً قیمتش را… بعد فرمودند، «برو تحقیق کن.» من از چهارتا کارخانه در ایران که در جاهای مختلف بودند همدان بود، شمال بود، نمیدانم جنوب بود اینها تحقیق کردم اینها جواب صحیح اصلاً ندادند همهشان دروغ میگفتند و صحیح نبود. دو نفر حسابدار کارخانهای که در اصفهان بود اتفاقاً در تهران بودند، پیدایشان کردم همان روز صبح اینها را خواستم آمدند پَهلْوی من. به آنها گفتم چیه این موضوع؟ گفتند دیدم راست میگویند اعلیحضرت همایون شاهنشاه حق دارند. گزارش را هم حاضر کردم تلفن کردم به مرحوم هویدا که امیر امروز بعدازظهر دوشنبه است طبیعتاً جلسه شورای اقتصاد هست اعلیحضرت همایون شاهنشاه از شما راجعبه این موضوع سوال خواهند فرمود خودتان را حاضر کنید. و این مجیدی رئیس سازمان برنامه بود و آن کار او بود. او حاضر کرده بود آورده بودند. بعد از پنج دقیقه شروع این مذاکرات شورای اقتصاد میگذشت من دیدم که اعلیحضرت همایون شاهنشاهی در را به هم زدند و خارج شدند. معلوم بود که آنها گزارش دروغ داده بودند دو مرتبه. فرمودند، «گزارش قریب را بخوانید.» انداخته بودند سرشان و رفته بودند بیرون. رفتند بیرون که از بین رفت موضوع بعد درست شد.
س- آن وقت فرماندهان ارتش و نخست وزیر اینها وقت میخواستند بگیرند
ج– همین، نخست وزیر که همیشه. نه ببینید ارتش اصلاً و ابداً با ما کار نداشت البته کار داشت که معین شده بود دو روز در هفته روزها و صبحها ارتشیها شرفیاب میشدند، ارتشیها هم رئیس ستاد بزرگ ارتشداران و فرماندهان نیروهای مسلح شاهنشاهی دیگر کسی شرفیاب نمیشد.
س– کجا ثبت میشد که اینها…
ج– نه ما مینوشتیم، ما مینوشتیم و به ایشان میدادیم. بعد هم برنامه داشت که میدادیم تقدیم میکردیم به اعلیحضرت همایونی قبلاً که مینوشتند که فلان ساعت ولی آن روزش معین بود همیشه.
س– منشی اختصاصی هم داشتند اعلیحضرت کسی که …
ج– نه دیگر، ما خودمان بودیم. نه خودمان بودیم و مستقیم من خودم قبلاً به ایشان تقدیم میکردم کس دیگری نداشت.
س– پس دو روز در هفتهشان مشخص بود و خودشان استفاده میکردند.
ج– بله مشخص بود، خودشان بله. ارتشیها به ما کاری نداشتند، هیچ.
س– نخست وزیر چطور؟
ج– مگر اینکه یک کار فوقالعادهای اتفاق میافتاد که شرفیاب بشوند که بگویند مثلاً که شوهر خواهر اعلیحضرت همایون شاهنشاه که با kite میرفت خورد آنجا به سنگ و مُرد خب، این را فوراً به من خبر دادند مجبور بودم به اعلیحضرت همایونی عرض کنم این را. بعد هم برایش درست کردیم که کارهایش را مرتب کردند.
ولیکن نخست وزیر نه، نخست وزیر ممکن بود بعضی وقتها خیلی کار مهمی را تلفن کند بگوید خودش شرفیاب نمیتوانست بشود مگر اجازه بفرمایند، وزیر دربار را هم باید اجازه میفرمودند چون وزیر دربار را صبح مثلاً من اول شرفیاب میشدم ولی وزیر دربار قبلاً میآمد به من میگفت که، «هرمز جان، امروز من عرض دارم به شرف عرض همایونی برسان.» من که کارم تمام میشد به ایشان عرض میکردم که قربان وزیر دربار اجازه خواستند. فرمودند، «بیاید»
س– نمیدانستم.
ج– این همیشه، هیچوقت خودش نمیرفت. همیشه من به ایشان عرض میکردم. ولیکن متأسفانه در ایران، بدبختی ایران این بود که جاسوس زیاد داشتیم. نه تنها در دربار در تمام وزارتخانهها. یک عیب دیگر هم داشتیم و آن این بود که تمام افسرهایمان در یک جا تربیت شده بودند و تمام اسلحهها را از یک جا خریده بودند این درست نبود برای اینکه به وضع بدی افتادیم.
س– اصولاً وقت برنامه روز اعلیحضرت چه جوری میشد؟
ج– از ساعت ۷ صبح. ۷ صبح اعلیحضرت همایونی بلند میشدند
س– کسی بیدارشان میکرد یا…
ج – نه خودشان نه، نه.
س– یا ساعت زنگ میزد؟
ج– نه، هیچ، هیچ، هیچ، اعلیحضرت همایونی ۷ صبح چشم باز بلند میشد.
س– کسی بیدارشان نمیکرد؟
ج– هیچکس و خودشان بلند میشدند سر ساعت ۷ همین جوری که خود من، زنم میداند، من هم آن ساعتی که میخواستم هیچ دیگر نه ساعت زنگ میزد نه هیچکسی همان ساعتی که میخواستم سر دقیقه بلند میشدم.
س– خوب، بیدار که میشدند اولین کارشان چه بود؟
ج– اولین کارشان این بود یعد از اینکه خودشان را بشورند فوراً آن گزارشهای فردوست را میخواندند.
س– قبل از صبحانه.
ج– قبل از صبحانه. گزارشهای فردوست را میخواندند بعد صبحانه میل میفرمودند. صبحانهشان سه دقیقه طول میکشید.
س– تنها صبحانه میخوردند یا با شهبانو؟
ج– تنها، سه دقیقه طول میکشید. نه شهبانو آن وقت خواب بودند. و یک چای کوچک میخوردند بعد هم تشریف میبردند ساعت ۱۰ صبح هم یک چای میخوردند، یک چای به این کوچکی، این همیشه در دفترشان. خلاصه بعدش گزارشات دولت را میخواندند.
س– آنها را چه کسی میآورد و کی تحویل داده میشد اینها؟
ج– اینها همه را صبح آن امربر به اصطلاح داشتند میآورد میداد به گارد جاویدان، گارد جاویدان میبرد بالا به ایشان تقدیم میکرد. بعد هم درش قفل بود و رمز که بسته میشد کسی نمیتوانست باز کند.
س– خودشان باز میکردند.
ج– خودشان میتوانستند باز کنند که کلید داشتند و در عین حال هم پس میدادند دربسته. بین ساعت ۵/۸ و ۹ صبح البته میگویم بین علتش این بود که بعضی وقتها یکی از والاحضرتها کوچکها فرزندها تشریف میآوردند و دست پاپا را میگرفتند و راه میرفتند و با او حرف میزدند، پنج دقیقه دیر میشد والا ممکن نبود. ممکن نبود یک ثانیه تأخیر داشته باشد شاهنشاه. تشریف میآوردند دفتر. من هم توی باغ منتظرشان بودم. در باغ منتظرشان میایستادم و کارم را میگفتم و یادداشت میکردم هرچه میفرمودند یادداشت میکردم درست و میرفتم بالا دفترشان و در دفترشان هم بقیه را عرض میکردم، یادداشت میکردم، بعدش هم به ایشان عرض میکردم که طبق برنامهای که خاطرتان هست (؟) میفرمودند، «بیاید.» بعد میرفتم. آجودان کشوری داشتیم گذاشته بودیم آنجا یک نفر که وقتی اعلیحضرت همایونی زنگ میزنند یا چای میخواهند یا کسی را میخواهند او باید برود تو که بین معاونین من بودند همهشان که آنها میرفتند تو. آنها میرفتند بیشتر اوقات اعلیحضرت همایونی مرا میخواستند «قریب اینجاست یا نه؟» بله، «بگویید بیاید تو.» میرفتم تو میفرمودند، «به نخست وزیر این را بگو.» چشم. تلفنهای ما هم تلفن اینطوری بود که یک تلفن پهلویش بود که دو خطش قرمز میشد و از تلفن دیگر هیچکس نمیتوانست بشنود.
س– بله، آن دستگاههای به هم زننده.
ج – به هم میزد بله. به هم میزد. بعد (؟) میکردیم. اما قشنگترین قسمتش این بود که یک مرتبه اعلیحضرت همایون شاهنشاه میخواستند تشریف ببرند جنوب. طبیعتاً برای تشریففرمایی به جنوب من بایستی یک کمیسیون درست میکردم که رئیس ساواک و رئیس شهربانی و استاندار و فلان و فلان و اینها همهشان، همان رئیس فرمانده نیروی هوایی و اینها همهشان میآمدند دفتر من و برنامه حاضر میشد. آن کسی که نوشته بود برنامه را گفتیم فاصله را غلط گفت. یعنی گفت سه ربع طول میکشد از پایگاه وحدتی تا بندر بوشهر و این را غلط گفت. من هی گفتم به او که آقا این نمیشود همچین چیزی کمتر است با این هواپیما قاعدتاً یک ریع بیست دقیقه دیگر سه ربع چرا؟ گفت، «نه این فاصله علامت گذاشته است و فلان و اینها.» گفت، «سه ربع.» بیخودی. نوشتیم سه ربع. برای اعلیحضرت خواندم برنامه را فرمودند، «خوبست اما،» برای اولین بار البته گفتند، «جنم همه شما یکیست.» من اصلاً این لغت را نشنیده بودم تا آن موقع. چرا قربان؟ گفتند، «آخر سه ربع چیه یک ربع طول میکشد.» گفتم قربان این را سپهبد کی بود که بعدش هم در دوره این مرتیکه خمینی رئیس…
س – ربیعی.
ج – رئیس چیز
س – نیروی هوایی؟
ج – بله، سپهبد…
س – ربیعی؟
ج – نه ربیعی که مرد کشتندش بدبخت را. سپهبد (آذر برزین) این این را گفت من نگفتم من به اعلیحضرت همایونی عرض نکردم البته. گفتند، «جنم همهتان یکیست.» این برای من فحش بود به من بگویند. من رفتم اتاق خودم. درست پنج دقیقه بعدش حیوانی خدا بیامرزدش امیرعباس تلفن کرد به من. گفت، «هرمز» بله سلام سلام امیر. گفت، «الان حضرت اعلیحضرت همایون شاهنشاه به من تلفن فرمودند یک چیز فرمودند که من نفهمیدم. تو را به خدا برو از ایشان بپرس. اجازه بگیر که مجیدی بیاید مستقیماً آنجا اوامرشان را بفرمایند.» گفتم متشکرم امیر جون، متشکرم همین الان میروم. رفتم پهلوی اعلیحضرت همایونی اتفاقاً توی اتاق کسی هم بود. رفتم دم گوششان گفتم که قربان به خدا شما راست میگویید جنم همه ما یکیست. فرمودند، «چه مزخرف میگویید؟» عرض کردم قربان جنممان یکیست برای اینکه الان تلفن فرمودید به نخست وزیر او هم چیزی نفهمیده. پس جنم همه ما یکیست. اجازه بفرمایید که مجیدی بیاید. فرمودند، «خیلی خوب.» قاه قاه خندیدند و گفتند، «خیلی خوب بیاید.» ولی در طول مدت سی و خردهای سال چهل سال، سیوهفت سال سیوهشت سال چهل سال که خدمت شاهنشاه بودم من صدای بلند شاهنشاه را نشنیدم نه خودم به اصطلاح کسی هم نشنید.
س– آن وقت این ملاقاتها فرمودند ساعت ۹ شروع میشد. تا کی ادامه داشت؟
ج– ۹ شروع میشد تا یک بعدازظهر. ساعت ۲ شروع میشد
س– آن وقت ۱ تا۲؟
ج– ۱ تا۲. ساعت ۱ میرفتند منزل دستشان را میشستند صورتشان را میشستند نهار میخوردند. نهار هم تنها میخوردند چون شهبانو قبلاً خورده بود.
س – پس هم صبحانه تنها میخوردند و هم نهار.
ج – بله، شام فقط با ایشان میخوردند. سرگوشه میز نشسته بودند بعد هم یک سوپ کوچک میخوردند یک سوپ کم خیلی کم. این را میخوردند درست حداکثر طول مدت غذا خوردن شاهنشاه آریامهر شاید مثلاً ۴ دقیقه ۵/۴ دقیقه بود، نان هم نمیخوردند هیچ چیز دیگر نمیخوردند، هیچی هیچ چیزی هم نمیخوردند.
س– آن وقت میخوابیدند؟
ج– حالا مضحک اینجاست، اینکه گفتید سر موقع، ساعت یک ربع به ۲ اعلیحضرت همایونی سر صندلی راحتی البته مثل این صندلی که شما رویش نشستهاید
س– مبل طوری.
ج– مینشستند اینجوری چشم هم میگذاشتند خواب بودند. هروقت که آنطور مینشستند میخوابیدند.
س– بهطور نشسته.
ج– بهطور نشسته خواب بودند. درست پنج دقیقه قبل از ۲ شاه بلند میشدند. من این موضوع را فهمیده بودم میدانستم که آفتاب کی تاثیر دارد بخصوص در شمال اهمیت داشت این موضوع در نوشهر. میرفتم و میگفتند که اعلیحضرت همایونی دارند استراحت میفرمایند. گفتم خیلی خوب عیبی ندارد. میرفتند جلویشان طوریکه نور آفتاب به شاه نخورد وقتی نور نمیخورد شاه زود بیدار میشدند بلند میشدند. بعد اعلیحضرت میگفتند، «از جلویم رد شو مزخرف.» خوب، رد میشدم.
س– پس فقط استراحتشان همین یک ربع بود.
ج – فقط همین فقط. از ۲ تا ساعت ۷ بعدازظهر ۵/۷ بعدازظهر کار میکردند دو مرتبه بعد از ۵/۷ بعدازظهر میرفتند منزل در آنجا ورزش میکردند تو اتاق (؟) به اصطلاح تو اتاقی که حمام میگیرند آنجا از این چیزها برمیداشتند.
س– (؟)
ج– بله. یک روز هم یکی دستشان بود یکی آن گوشه بود. من دیدم چیز کوچکی است به من امر فرمودند، «برو بیاور. قریب بیار بده من.» رفتم دیدم یک دستی نمیتوانم این را بلند کنم، گفت، «دو دستی بلند کن.» گفتم چیه قربان این را دستتان گرفتید؟ بعد هم همین تا ساعت ۸ بعدازظهر طول میکشید ۸ یا ۵/۸.
س– پس ورزششان را شب میکردند.
ج– شب میکردند بله، صبح وقت نداشتند. شب ورزش میکردند ۵/۸. ۵/۸ هم که بعدش چیز دیگر بود. بعدش میآمدند برای شام خوردن البته کار هم میکردند بعد سرش. مثلاً ۵/۸ بعدش ۵/۹ کار میکردند، ۱۰ کار میکردند. یعنی من حساب کردم بهطور متوسط روزی ۱۴ ساعت کار میکردند بهطور متوسط و چون ۱۴ ساعت کار میکردند من ۱۶ ساعت بایستی شلوار و کفش و اینها پایم باشد خلاصه همهاش اینطوری بود.
س– آن وقت این هفتهای شش روز بود دیگر؟
ج– هفت روز، جمعه هم کار میکردند.
س– جمعه هم همینطور ۹ صبح میآمدند؟
ج– همینطور، عیناً. نه تنها جمعه روزهای تاسوعا، عاشورا، نمیدانم روز تولد اعلیحضرت رضاشاه کبیر روز نمیدانم فلان تمام روزهای اعیاد یا فلان آن روزها را هم کار میکردند، همش. حتی خاطرم هست یک روزی به ایشان عرض کردم یک روز که قربان فردا روز تعطیل است آیا اعلیحضرت همایونی کار میفرمایند یا خیر؟ خیلی ناراحت نگاهی به من کردند. فرمودند، «اگر شما نمیخواهی بیایی نیایید من میآیم.»
س– پس برنامهشان روز جمعه با روزهای دیگر هیچ فرقی نداشت.
ج– هیچ فرق نداشت، نخیر همینطور کار میکردند. همینطور کار میکردند هر روز هر روز و هر روز و برای کی؟ برای ما. چرا؟ میخواستند ایران بالا برود مردم وضعشان بهتر بشود زندگی بهتر بشود آدم بشوند آن وقت این شدند که میبینید، این شدند این است بدبختی ما.
س– حالا اگر توضیحاتی بفرمایید راجعبه آجودانهای کشوری که اینها چه جور انتخاب میشدند و کارشان چه بود؟
ج– آهان، این را… کارشان واقعاً به هیچ کاری نداشت. کسی که مفید بود یعنی یک کار مهمی از خودش نشان داده بود این یک افتخاری بود به او میدادند، درست مثل این است که نشان به کسی بدهند این افتخار به او میدادند. من از آنها استفاده میکردم برای اینکه در روزهایی که تشریف میآوردند برای نمیدانم استادیوم آریامهر را افتتاح بفرمایند و بقیه خوب اینها هرکدام جاهای مختلفی داشتند که نگاه کنند فلان کنند کارهایشان را مرتب میدیدم و اینها. ولی و الا کار دیگری نداشتند.
س– شما ضمن صحبتتان گفتید که همیشه یکی از آجودانهای کشوری دم در ایستاده بودند.
ج– بله آجودانهای کشوری که بهعنوان آجودان ما گذاشته بودیم، به عنوان آجودان مخصوص گذاشته بودم که گفتم قاعدتاً همهشان معاونین من بودند.
س– یعنی دو جور آجودان کشوری بود؟
ج– بله، معاون آخر فرق داشت. معاون رئیس کل تشریفات یعنی آجودان کشوری اعلیحضرت همایون شاهنشاه.
س– یعنی آجودانهای کشوریها یک عدهشان یک کارهایی به اصطلاح از خودشان داشتند؟
ج– خوب همهشان داشتند تقریباً. یعنی یا بیکار بودند پول داشتند زندگی داشتند یا اینکه خودشان کار اداری داشتند هیچ ربطی به این نبود.
س– آن وقت یک وظائفی هم داشتند که مثلاً هفتهای یک روز باید بیایند آنجا یا …
ج – نه، هیچ وظائفی نداشتند هیچ. هروقت من میخواستم میآمدند فقط. فقط وقتی من میخواستم کس دیگری نمیآمد.
س– چون من
ج– من خودم نفر اولم. یعنی اولین آجودان کشوری شاهنشاه من بودم.
*- chamberlain بودید یک وقتی.
ج– همان آجودان کشوری chamberlain است.
*- chamberlain?، فرق دارد.
ج– نه یکی است. فارسی میگوییم آجودان کشوری.
س– آن وقت هیچ کدامشان وظیفه نداشتند پشت درشان بخوابند یا…
ج– نه، نه هیچی اصلاً.
س– آجودان نظامیها هم نبودند؟
ج– این مزخرفات، مجله سیاه و سپید نوشته بود. نه بابا اینها نبود مزخرف نوشته بودند. نوشته بودند که «قریب میرود قبلاً غذا را میخورد سرشام مهمانیها بعد یک ربع مینشیند به اعلیحضرت نگاه میکند چشمک میزند بعد اعلیحضرت میخورند.» مزخرف نوشت یک مزخرفات مردیکههای احمقهای دیوثهای آخوند احمق مزخرف نوشتند اینها را.
س– برای اینکه به اصطلاح اطمینان حاصل بشود که غذا خدا نکرده ناجور نباشد چه احتیاطی میشد؟
ج– نه، احتیاط شده بود قبلاً برادر، شده بود. یعنی وضع ما اصلاً اینطور نبود. طوری نبود که یک اتفاقی بیافتد یا وضع بدی پیدا بشود یا واقعاً ناراحتکننده بشود. اصلاً اینجور نبود هیچ.
*- (؟)
ج– جانم؟
*- (؟)
ج– چیز داشتیم خوب، چیز جاویدان آنجا خودشان بودند اصلاً
س– گارد جاویدان تو آشپزخانه بود؟
ج– نه خود گارد جاویدان. خودشان اصلاً آشپز بودند.
س– آهان صحیح. آشپزها خودشان اصلاً جز گارد…
ج– همهشان نه، یعضیهایشان بودند. نه اینها هیچی اینجوری نبود. اصلاً ما این ناراحتی را نداشتیم، این ناراحتی اواخر شروع شد.
س– نه، ولی اصولاً شنیده بودم که همین آجودان لشکری یا کشوری جزو وظائفشان بود که شب کشیک میکشند.
ج– دروغ میگفتند. این جوری بود سابقاً، حالا که میگویم سابقاً مال بیستوپنج سال قبل، سی سال قبل البته عرض میکنم. این افسرها از درجه سرلشکری به بالا اینها هرکدامشان یک شب توی کاخ میخوابیدند توی اتاق دفتر با لباسش و این اسباب افتخارش بود برای این کار و الا کاری نمیتوانست بکند یک نفر تنها برود آنجا بخوابد.
س– پس این کار از نظر کارکردن نبود.
ج– نه بعداً از بین رفت هیچی از بین رفت.
س– از بین رفت.
ج– ۱۵سال بود که از بین رفته بود نخیر نبود دیگر. دیگر از این چیزها نبود.
Leave A Comment